حرفهای ناب @harfenabme Channel on Telegram

حرفهای ناب

@harfenabme


حرفهاي ناب جملات و متنهای زیبا

@harfenabme
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


.




.
.
.

حرفهای ناب (Persian)

Do you enjoy reading beautiful sentences and texts that touch your soul? If so, you should definitely check out the Telegram channel called 'حرفهای ناب'. This channel, with the username @harfenabme, is dedicated to sharing exquisite sentences and texts that will leave you in awe.

'حرفهای ناب' is a place where words are carefully chosen to create powerful and moving expressions. Whether you are a literature enthusiast or simply appreciate the beauty of language, this channel is perfect for you.

Join @harfenabme today to immerse yourself in the world of elegant and profound words. Let the eloquence of language captivate you and inspire your own thoughts and creativity. Don't miss out on the opportunity to be part of this wonderful community that celebrates the art of words.

Follow 'حرفهای ناب' on Telegram and discover the beauty of language like never before. Enhance your reading experience and enrich your mind with the enchanting texts shared on this channel. Join us on this journey of exploring the depths of language and expression.

Experience the magic of 'حرفهای ناب' and let the words speak to your heart and soul. Connect with like-minded individuals who appreciate the power and beauty of language. Join us on @harfenabme and be part of a community that values the art of words and expression.

حرفهای ناب

14 Nov, 18:04


به خاطر کندن گل سرخ ارّه آورده‌اید؟
چرا ارّه؟
فقط به گل سرخ بگویید:
«تو؛ هی تو!»
خودش می‌افتد و می‌ميرد..

بيژن نجدى
۲۴ آبان زادروز بیژن نجدی، شاعر و داستان نویس. یادش گرامی

@harfenabme

حرفهای ناب

01 Nov, 19:42


آدم‌های ساده را دوست دارم
همان‌ها که بدی هیچ کس را باور ندارند
همان‌ها که برای همه لبخند دارند
همان‌ها که همیشه هستند
برای همه هستند
آدم‌های ساده را
باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت‌ها تماشا کرد؛
عمرشان کوتاه است
بس که هر کسی از راه می‌رسد
یا ازشان سوءاستفاده می‌کند
یا زمینشان می‌زند
یا درس ساده نبودن بهشان می‌دهد
آدم‌های ساده را دوست دارم
بوی ناب “آدم” می دهند
می دانی؟
آدم‌های ساده
ساده هم عاشق می‌شوند
ساده صبوری می کنند
ساده عشق می ورزند
ساده می‌مانند
اما سخت دل می‌کنند
آن وقت که دل می‌کنند، جان می‌دهند
سخت می‌شکنند
سخت فراموش می‌کنند
همین آدم‌های ساده

#احمدشاملو

@harfenabme
‌‌ ‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌ ‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎

حرفهای ناب

11 Oct, 15:48


سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی



۲۰مهر بزرگداشت عالیجناب حافظ گرامی باد

@harfenabme

حرفهای ناب

11 Oct, 15:45


در ژرفنای درون‌ام
نی‌لبکی محزون هست
هر سال پاییز که می‌آید
آن‌را بر لب‌اش می‌نهد
باد در هم می‌پیچد و
چشم تنهایی خیس می‌شود و
انتظارم فرومی‌ریزد و
حیاط شعرم آکنده می‌شود
از برگ درخت.

#شیرکو_بیکس

@harfenabme

حرفهای ناب

22 Sep, 22:50



روزهای متوالی مردان، زنان و کودکان در عمق تاریکی معدن کار می‌کردند. هوای متراکم و نفس‌گیر، صدای ضربات پتک‌ها و صدای خرد شدن زغال سنگ در میان سکوت سنگین این جهان زیرزمینی حکمفرما بود. عرق از پیشانی‌های خسته‌شان جاری می‌شد و برخی از آنها به سختی توان ادامه کار را داشتند. ناتوان از روشن کردن مسیرشان، در میان تونل‌های پیچ‌درپیچ گم می‌شدند…

آنان هر روز بیشتر در عمق زمین فرو می‌رفتند، گویی در حال کندن گور خود بودند. زمین بی‌رحمانه آنان را می‌بلعید و تنها امیدشان به یک روز تعطیل بود، روزی که شاید از این جهنم زنده بیرون بیایند. اما هر چه بیشتر کار می‌کردند، بیشتر در خاک دفن می‌شدند. هیچ‌کس به یادشان نمی‌افتاد و گویی خودشان هم باور کرده بودند که زنده‌بودنشان بی‌معنی است…

ناگهان فریادی از دور شنیده شد؛ صدایی که از عمق تونل‌ها برخاست. بخشی از دیواره‌ی معدن فرو ریخت و چندین کارگر زیر خروارها خاک و سنگ مدفون شدند. هیچ‌کس نمی‌توانست کمک کند، جز آنکه با چشمان اشک‌بار به صدای آخرین نفس‌های آنان گوش فرا دهند. مرگ به سراغشان آمده بود، بی‌هیچ هشداری…

«ژرمینال»، ✍️امیل زولا

#معدنچیان_طبس
@harfenabme

حرفهای ناب

22 Sep, 17:52


✔️پادشاه فصل‌ها...

✍️سهند ایرانمهر

مهرماهی‌‌ام، اما؛ بچه که بودم، دلِ خوشی از پاییز نداشتم. پاییز برای من معنایی جز جدا شدن از تعطیلات، ده، مادربزرگ، و آغاز غروب‌های دلگیر و سرما نداشت.
حالا اما فرارسیدن گرما و تابستان است که حالم را می‌گیرد و آمدن پاییز است که سرخوشم می‌کند.

همیشه از خودم می‌پرسم چرا در تابستان‌های کودکی، گرما و حرارت و کلافه‌شدن نبود و حالا اینطور عرق و گرما به تن آدم می‌ماسد؟! و خودم را در این مواقع به این دلیل دم دست قانع می‌کنم که ذهن کودکانه من آن روزها چنان در لذت زندگی غرق بود که مجالی برای اندیشه گرما نبود وگرنه خوب یادم هست که مادرم چقدر شاکی بود از اینکه سرظهر گرما هم رضا نمی‌دادم به سایه.
خنکای پاییز را چند روزی است احساس می‌کنم.

اولین چیز خوشایندش همین است هرچند زمستان‌های این زمانه هم گاهی فقط رد کم‌رنگی از آن زمستان‌های پربرف و سرمای استخوان‌سوز دارند چه برسد به پاییز اما  دست کم این سال‌ها که بشر چند قدمی دارد به اینکه به زمین «گند» کاملی بزند، هنوز بین پاییز و تابستان تفاوت‌هایی هست!

دومین چیز خوشایندِ پاییز، اعتدال‌اش در میانه گرمای مطلق و سرمای مطلق است. پاییز شبیه انسان پخته‌ای در میانه عمر خویش است. پاییز شبیه ۳۰ تا ۵۰ سالگی ما آدم‌هاست. با همان تحسر، با همان انبان پر از حرف که در سینه دارد، با همان آغاز برگ ریختن‌ها و چروک‌ها، با همان تقلای ادامه باقی‌مانده‌ها و همان و همان و همان.

سومینِ پاییز، برای من غروب‌هایش است. غروب‌هایی که انگار فراخوان عمومی به تمام احساسات آدمی است به عشق، غم، بی‌توجهی، دوست داشتن، نفرت، محبت و همه اضدادی که گریبان بشر را گرفته‌اند.

پاییز را چه پادشاه فصل‌ها بدانیم، چه بهاری که عاشق شده است، در عظمت و جاذبه‌اش همین بس که در سراشیب زوال و فروریختن، جاذبه‌ای همپای لحظه بالا‌آمدن و سربرآوردن دارد.

همه‌ی رو به زوال‌ها را به زشتی و از دست‌دادن جاذبه می‌شناسیم، پاییز اما چنان «فروریختن» و «زوال» زیبایی را به نمایش می‌گذارد، چنان غرور ستایش‌برانگیزی در سقوط دارد و چنان تلوّن چشم‌نوازی در به غارت رفتن از خود نشان می‌دهد که در هیچ پدیده‌ یا جلوه دیگری از حیات، نمی‌توان نمونه‌‌ای برای آن یافت.

پاییز را دوست دارم. این تنها زوالی است که منتظر شنیدن صدای پاهایش هستم، این اُبّهت پیش از تمام شدن که جلوه‌گری جوانی را در میانه عمر دوباره می‌آزماید، دوست دارم. به قبای زرد یا به هوای سرد، به تاج خار دشت یا هُرم حریق باغ، چمیدن سلطان فصل‌ها بر اسب یال‌افشان زردش، الحق ستودنی است. 

@harfenabme

حرفهای ناب

20 Sep, 18:47



بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی
از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم نه رمیدم
رفت در ظلمت غم
آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

#فریدون_مشیری
#زادروز_شاعر

@harfenabme

حرفهای ناب

30 Aug, 20:58


محمدعلی بهمنی شاعر غزل‌سرا درپی سکته مغزی و وخامت شرایط جسمانی، در سن ۸۲ سالگی امشب(جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳) در تهران درگذشت.

فریدون مشیری نخستین کسی بود که توانایی شعرگویی را در بهمنی، پیدا کرد و او نخستین شعرش را در ۱۰ سالگی برای مادرش سرود و مجله «روشن فکر» در سال ۱۳۳۱ آن را چاپ کرد.

وی یکی از توانمندترین و موثرترین ترانه سرایان این دوره است و تاکنون با هنرمندان زیادی در عرصه موسیقی همکاری داشته است که از جمله شاخص‌ترین آنها زنده یاد ناصر عبدالهی است.
@harfenabme

حرفهای ناب

25 Aug, 19:23


رویش عشق سر آغاز کتاب من و توست 
گوش کن
این صدای دل یک بلبل مست
در تمنای گلی است
که به او می گوید
تا ابد
لحظه به لحظه دل من
با همه مستی و شیدایی و عشق
همه تقدیم تو باد...


#مهدی_اخوان_ثالث

امروز #چهارم_شهریور_ماه سالروز درگذشت شاعر پرآوازه و موسیقی‌پژوه ایرانی #مهدی_اخوان_ثالث است.

@harfenabme

حرفهای ناب

25 Aug, 10:24


ابر بارنده به دریا می‌گفت :
گر نبارم تو کجا دریایی ؟
در دلش خنده کنان دریا گفت
ابر بارنده
تو هم از مایی…

@harfenabme

حرفهای ناب

21 Aug, 18:58



رفیقان دوستان ده ها گروهند
که هر یک در مسیر امتحانند
گروهی صورتک بر چهره دارند
به ظاهر دوست اما دشمنانند
گروهی وقت حاجت خاکبوسند
ولی هنگام خدمت ها نهانند
گروهی خیر و شر در فعلشان نیست
نه زحمت بخش و نه راحت رسانند
گروهی دیده ناپاکند هشدار
نگاه خود به هر سو می دوانند
بر این بی عصمتان ننگ جهان باد
که چون خوکند و بل بدتر از آنند
ولی یاران همدل از سر لطف
به هر حالت که باشد مهربانند
رفیقان را درون جان نگهدار
که آنها پر بها تر از جهانند

• فریدون مشیری 

@harfenabme

حرفهای ناب

20 Aug, 19:15


ﻣﺮﺩ، ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺎﺯه ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﺳﯿﺪه‌اش، ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺠﻮﺍ ﮐﺮﺩ: ﭘﺴﺮﻡ، ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ!

ﭘﺴﺮ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎه ﮐﺮﺩ، ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺖ ﮐﺞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ...!

ﭘﺪﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪه‌ای!
خیانت ﻧﮑﻦ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪه‌ای!
ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻧﮑﻦ، که ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪه‌ای! ﻧﺎﺣﻖ ﻧﮕﻮ، که ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪه‌ای! بی ﺣﯿﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ، که ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪه‌ای !

ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻓﻘﻂ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ…


"خالد حسینی"


@harfenabme

حرفهای ناب

13 Aug, 20:27


اگر تو نتوانی بخندی، برقصی، آواز بخوانی، زندگیت مانند یک کویر است.
زندگی باید مثل باغی شود که در آن پرندگان آواز می خوانند گل ها شکوفه می دهند و درخت ها به رقص در می‌آیند، جایی که خورشید با شادمانی برخیزد.

این یکی از بزرگترین حماقت های بشر است که در دنیا هیچ دانشگاهی هنر زندگی کردن، هنر عشق ورزیدن و هنر شاد بودن و مراقبه کردن را به مردم آموزش نمی‌دهد.

تمام چیزهایی که در دانشکده ها تدریس می‌شوند نمی‌توانند به تو احساس شوخ‌طبعی بدهند. به‌جز عشق نيايشی نيست...

#اوشو

@harfenabme

حرفهای ناب

13 Aug, 20:23


خوشبختانه، درمیان آب‌های طغیانی این زندگی، چند جزیره کوچک هست، که بتوان بدان پناه برد :

کتاب های زیبا، شاعران،
موسیقی ...

#رومن_رولان

@harfenabme

حرفهای ناب

18 Jul, 21:08


📚معجزه کتاب

به نقشه جهان که نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم بسیارند سرزمین‌هایی که تا آخرین روزهایِ زندگی پایم به آنجا باز نخواهد شد، اما نکته جالب اینجاست که تقریبا از همه این سرزمین‌های دور و نزدیک خاطره دارم. انگار با شهرها، خیابان‌ها و حتی کوچه‌های آنجا آشناییِ دیرینه دارم.

هنوز بچه بودم که برایِ اردویِ تابستانی همراه با کریستین اندرسون، از جیرفت به دانمارک رفتم و در خیابان‌هایِ کپنهاک با دخترکِ کبریت فروشی آشنا شدم که جوجه اردکِ زشتی در دست داشت و با پریِ دریایی به لباس جدیدِ پادشاه می‌خندید.

در بازگشت به وطن، همراه با احمدِ شاملو به مراسمِ عروسیِ دخترای ننه دریا با پسرای عمو صحرا رفتم، کمی بعد با صمد بهرنگی به کچلِ کفترباز خندیدم و با اندوهِ پسرکِ لبوفروش غصه خوردم.

مرادیِ کرمانی من را از جیرفت به سیرچ دعوت کرد و با لهجه شیرینش گفت:
هم ولایتی"شما که غریبه نیستید"،
آنجا بود که با بچه‌های قالیبافِ خانه، سرم را بر نازبالش گذاشته و در قصه هایِ مجید با قاشق چای‌خوری، مربای شیرین خوردم.

با دولت‌آبادی به کلیدر رفتم و آنجا بود که دور از چشم گُل ممد، دل به عشقِ مارال سپردم و در روزگارِ سپری شدهء مردمِ سالخورده، جایِ خالیِ سلوچ را پیدا کردم.

مزارعِ آمریکا را وجب به وجب با جان اشتاین بک گشتم تا خوشه‌های خشم را به نظاره بنشینم.
با جک لندن و سپید دندانش به آلاسکا رفتم تا اینکه از دور پیرمردی را در دریا دیدم که کنارِ همینگوِی نشسته و از مشکلاتش در  صیدِ ماهی صحبت می‌کند.

سه‌شنبه‌ها همراه با میچ آلبوم به ملاقاتِ موری رفتم، خشم و هیاهو را در گور به گورِ فاکنر آموختم، با چارلز دیکنز تمامِ انگلستان را گشتم تا این که سرانجام در لندن با خواهران برونته آشنا شدم و از آنجا همراه با جورج اورول به قلعه حیوانات سر زدم، حس عجیبی بود، احساس می‌کردم ۱۹۸۴ سال در آن قلعه زندگی کرده‌ام، حال و روزشان شباهتِ عجیبی داشت با روزگارِ مردمِ سرزمینِ من!

کازانتزاکیس من را با یونان آشنا کرد تا این که در سواحلِ کرت با زوربای یونانی هم پیاله شدم، با سیلونه به ایتالیایِ دوست داشتنی و فونتامارا رفتم و به مهمانیِ نان و شراب دعوت شدم و شبی در کنارِ اوریانا فالاچی نامه به کودکی که هرگز زاده نشد را خواندم.

کلمبیایِ مارکز را زمانی شناختم که بعد از صد سال تنهایی، عشق در سال‌های وبا را تجربه کردم. سرزمین پرو را در سال‌های سگی با یوسا شناختم و در مونیخ با هاینریش بُل به عقاید یک دلقک خندیدم، چند روزی هم در استکهلم مهمانِ فردریک بکمن بودم و در آنجا با مردی به نام اوه آشنا شدم.

ویکتور هوگو من را با بینوایانِ پاریس و گوژپشتی آشنا کرد که خاطراتِ آخرین روزِ یک محکوم را نجوا می‌کرد.
بالزاک در میانِ دهقانانِ فرانسه من را با زنِ زیبای سی ساله‌ایی آشنا کرد و رومن رولان شبی من را به کنسرت موسیقیِ ژان کریستف در شانزه لیزه دعوت نمود، هر چند با وجودِ شیوعِ طاعون، با آلبر کامو هم چندان بیگانه نبودم.

من در تمام جبهه‌هایِ جنگ به همراه مرل جنگیدم و در "نبردِ من"، هیتلر را بهتر شناختم، با هانا آرنت به دادگاهِ اورشلیم رفتم تا با چهره واقعیِ توتالیتاریسم بهتر آشنا شوم.

جومپا لاهیری را در کلکته ملاقات کردم و تا بمبئی با هم عاشقانه‌های تاگور را زمزمه کردیم. تمامِ جزایرِ ژاپن را با موراکامی گشت زدم تا این که بعد از جنگلِ نروژی، کافکا را در کرانه دیدم.
در ریگ‌های روان سیدنی با استیو تولتز آشنا شدم و گفتم هرچه بادا باد. جنایاتِ روسیه تزاری را در جنگ و صلح و آناکارنینای تولستوی شناختم و  یک شب در مسکو مثل یک اَبله با داستایوسکی که هنوز یک جوان خام بود، قمار بازی کردم، اما او دائم از جنایت و مکافاتِ برادران کارامازوفِ سخن می‌گفت و من مجبور شدم با چخوف در باغِ آلبالو به میهمانی مادرِ ماکسیم گورکی بروم.

میلان کوندرا و ایوان کلیما را شبی در پراگ ملاقات کردم، بر ویرانه‌های کابل با خالد حسینی گریستم، با شافاک در قونیه به ملاقاتِ شمس رفته و چهل قانونِ عشق را آموختم و با دستمالی که از مولانا گرفتم، اشک‌های کیمیا خاتون را پاک کردم.

در برزیل یازده دقیقه کافی بود تا در کنار پائولو کوئلیو با کیمیاگر آشنا شوم. در زمینِ سوخته اهواز با احمد محمود همسایه بودم و هر روز در مدارِ صفر درجه، درختِ انجیرِ معابد را تماشا می‌کردم. در سالِ بلوا با سمفونیِ مردگانِ عباس معروفی آشنا شدم و پس از آن بود که همراه با شوهرِ آهو خانمِ افغانی سری به کرمانشاه زدم تا شادکامان دره قره سو را بهتر بشناسم.

بله؛ این معجزه کتاب است که حتی با پاسپورت کم اعتبارِ کشورِ من و بدونِ نیاز به ویزا و ارز، آدمی می‌تواند دورترین نقاطِ دنیا را ببیند، گشت بزند و شیرین‌ترین خاطرات را با مارال، اسکارلت و آناکارنینا به یادگار داشته باشد.

@harfenabme

حرفهای ناب

18 Jul, 17:42


خاطرۀ محمد قاضی از آشنایی او با کتاب شازده‌کوچولو



داستان آشنا شدن من با کتاب «شازده کوچولو» داستان شیرینی است.
آن هنگام که در اداره حقوقی وزارت دارایی به خدمت مشغول بودم، یکی از دوستان با ذوق و با سواد که تحصیلاتش را در فرانسه انجام داده بود و زبان فرانسه را خوب می‌دانست، روزی در اداره به من گفت کتابی از فرانسه برایش رسیده که بسیار شیرین و جذاب است و از خواندن آن کلی لذت برده، به‌حدی که علاقه‌مند شده و خیال دارد آن را به فارسی ترجمه کند.
من خواهش کردم که اگر ممکن است آن را چند روزی به من امانت بدهد تا من نیز آن کتاب مورد پسند وی را بخوانم و سپس به او برگردانم. او با لطف و محبتی که به من داشت پذیرفت و روز بعد کتاب را آورد و برای مدت یک‌هفته به من سپرد که پس از آن حتماً کتاب را به او برگردانم.
به عنوان پشت جلد کتاب نگریستم، دیدم نام کتاب شازده کوچولو و اثر نویسنده‌ای به نام آنتوان دو سنت اگزوپری است. بار اول بود که با چنین کتابی برخورد می‌کردم. قول دادم که در ظرف همان یک‌هفته آن را بخوانم و سپس به او پس بدهم.
آن‌روز با کتاب دریافتی پس از تعطیل اداره، طبق معمول به توپخانه رفتم و سوار اتوبوس شدم و در همانجاکه درکنار پنجره نشسته بودم، کتاب را گشودم و شروع به خواندن کردم. چند صفحه‌ای که پیش رفتم و به‌راستی آنقدر کتاب را جالب‌توجه و شیرین و دلنشین یافتم که اصلاً متوجه نشدم کی اتوبوس از مسافر پر شد و کی به راه افتاد؛ و فقط وقتی به خود آمدم که به انتهای خط، یعنی به ایستگاه راه‌آهن رسیده بود و شاگرد شوفر خطاب به من که تنها مسافر مانده در اتوبوس بودم گفت: آقا اینجا ته خط است، چرا پیاده نمی‌شوید؟
سرم را از روی کتاب برداشتم و اعتراض کردم که: ای آقا، من می‌خواستم در چهارراه معزالسلطان پیاده شوم، چرا حالا به من می‌گویید؟ گفت: آنجا هم اعلام کردیم که چهارراه معزالسلطان است دو، سه نفری پیاده شدند ولی شما پیاده نشدید. لابد در آنجا هم مثل حالا سرتان با کتاب گرم بود و نفهمیدید.

باری، کتاب شازده‌کوچولو را آنقدر زیبا و جالب‌توجه یافتم که دو روزه قرائت آن را به پایان آوردم و تصمیم گرفتم که به ترجمۀ آن بپردازم. البته دوست بنده نیز اظهار علاقه به ترجمه آن کرده بود، ولی چون تا به آن دم نه کتابی ترجمه کرده و نه چیزی با نام او به چاپ رسیده بود که مردم او را بشناسند و با نامش آشنا باشند، من حرفش را جدی نگرفتم و شروع به ترجمۀ کتاب کردم.

هفته موعود به پایان رسید و او کتابش را از من خواست. من به‌عذر اینکه گرفتاری‌های خانوادگی مجال نداده است کتاب را به پایان برسانم و اکنون به نیمه‌های آن رسیده‌ام، خواهش کردم که یک‌هفته دیگر هم به من مهلت بدهد. او اعتراض کرد و جداً کتابش را خواست، ولی چون من اصرار ورزیدم، پذیرفت و تأکید کرد که دیگر مهلت تمدید نخواهد شد و باید حتماً در آخر هفته کتابش را به او پس بدهم و من بی‌آنکه بگویم به ترجمۀ آن مشغولم، قول دادم که حتماً تا آخر هفته کتاب را پس خواهم داد و دیگر همه وقت خود را صرف ترجمۀ آن کردم تا در پایان دوازده روز دیگر کارم به پایان رسید. آن‌وقت کتاب را بردم و پس دادم دوستم را با اینکه از خلف وعده من کمی دلگیر شده بود، خوشحال کردم. ولی وقتی گفتم که آن را ترجمه هم کرده‌ام، سخت مکدر شد و گفت: من خودم می‌خواستم این کار را بکنم، شما به چه اجازه‌ای و به چه حقی چنین کاری کرده‌اید؟ من که کتاب را برای ترجمه به شما نداده بودم.
گفتم:‌ شما که تابه‌حال به کار ترجمه دست نزده‌اید، و من به همین جهت حرفتان را جدی نگرفته بودم. به‌هرحال اگر از یک کتاب دو ترجمه در دست باشد مهم نیست و عیبی نخواهد داشت. اگر هم موافق باشید، من حاضرم ترجمۀ کتاب را به نام هردومان اعلام کنم و ضمناً ترجمۀ خودم را هم به شما بدهم که اگر با هر جای آن موافق نباشید، به سلیقۀ خودتان آنجا را عوض کنید و سپس بدهید تا کتاب به نام هردومان چاپ شود.
گفت: خیر، من می‌خواستم فقط به نام خودم آن را ترجمه کنم و دیگر شازده کوچولو برای من مرده است. خندیدم و گفتم: اگر برای شما مرده است، من او را برای همه فارسی زبانان زنده کرده‌ام.


#محمد_قاضی
- سرگذشت ترجمه‌های من -

@harfenabme

حرفهای ناب

01 Jul, 21:12


و از خودت می پرسی: اون رویاهات کجا هستن؟ سرتو تکون میدی و میگی: سال‌ها چه زود میگذرن! و باز هم از خودت میپرسی: تو با زندگیت چکار کردی؟ بهترین سال‌های عمرتو کجا به خاک سپردی؟ زندگی کردی یا نه؟ ببین به خودت میگی دنیا چقدر داره سرد می‌شه.

#شب_های_روشن
#فئودور_داستایفسکی

@harfenabme

حرفهای ناب

15 Jun, 17:45


بیشتر آدم‌ها در نوعی بی خبری همیشگی زندگی می‌کنند، آن‌ها همیشه امیدوارند که چیزی اتفاق بیفتد و زندگیشان را دگرگون کند !

حادثه‌ای، برخوردهای اتفاقی، بلیت برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت ؛ آن‌ها هرگز نمی‌دانند که همه چیز از خودشان آغاز می‌شود ...


- مارک فیشر
- حکایت آنکه دلسرد نشد


@harfenabme

حرفهای ناب

15 Jun, 17:43


🥀
🌿🍂🕊
🍃🌸🍂
@harfenabme
🌸🍃🌸🕊🥀🌾🍂🌸🍁

حرفهای ناب

11 Jun, 19:42


چه افتاد این گلستان را،
چه افتاد؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چه درد است این؟
چه درد است این؟
چه درد است؟
که در گلزار ما این فتنه کرده‌ست

@harfenabme |هوشنگ ابتهاج

حرفهای ناب

03 Jan, 20:22


شعر «ای وای مادرم »که استاد شهريار به مناسبت از دست دادن مادرش سروده است.

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول ميخورد
هر کنج خانه صحنه ئي از داستان اوست
در ختم خويش هم بسر کار خويش بودبيچاره مادرم
هر روز ميگذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل کوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست…

@harfenabme

3,892

subscribers

3,982

photos

21

videos