💠هفت خوان اسفندیار
(شاهنامه فردوسی)
✍بازنویسی و روایت:
حسن حاج صدری
👈قسمت پنجم
🔰خوان پنجم: کشتن سیمرغ
اسفندیار سراپرده خود را در آن دشت سرسبز برافراشت و بزمی شاهانه آراست
او سفرهای رنگین گسترد آنگاه دستور داد تا گرگسار را به حضور او آوردند وقتی چشم اسفندیار به گرگسار افتاد گفت: ای مرد بخت برگشته! دیدی من چگونه سر آن پیرزن جادوگر را از تن جدا کردم؟
مگر نمیگفتی که آن زن جادوگر قادر است بیابانی را تبدیل به دریا کند و لشکری را در آن غرق سازد
اسفندیار سه جام از می خسروانی به او خوراند و گفت: در این مرحله من چه در پیش روی دارم و با چه کسی باید بجنگم ؟
گرگسار گفت:
بدین منزلت کار دشوارتر
گرایندهتر باش و بیدارتر
یکی کوه بینی سر اندر هوا
بر او بر، یکی مرغ فرمانروا
که سیمرغ خواند ورا راهجوی
چو پرّنده کوهی است پیکارجوی
اگر پیل بیند برآرد به چنگ
ز دریا نهنگ و به خشکی پلنگ
نبیند ز برداشتن هیچ رنج
تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج
دو بچه است او را به بالای او
همان رای پیوسته با رای او
چو او در هوا رفت و گسترد پر
ندارد زمین توش و خورشید فرّ
ای اسفندیار کسی تاکنون نتوانسته است از این کوهستان عبور کند و جان سالم به در ببرد حتماً شکار سیمرغ شده است. اگر تو از همین راه بازگردی برایت سودمندتر است زیرا جان خود و لشکریانت را نجات دادهای
اسفندیار خندید و گفت: ای گرگسار فردا خواهی دید که من سیمرغ و بچههایش را با تیر به هم میدوزم و او را با شمشیر از آسمان به زیر خواهم کشید و نابود خواهم ساخت
اسفندیار و سپاهیان شب را به راه ادامه دادند و هنگامی که خورشید تابان چهره زمین را روشن کرد او سپاه را به پشوتن سپرد و خود در قفس ارابه قرار گرفت و به سوی کوهسار حرکت کرد
اسفندیار مانند باد به سوی کوهستان میرفت. کوههای سر به فلک کشیده و راههای پرفراز و نشیب هراسی در دل اسفندیار انداخت
او ارابه را نگه داشت و به نیایش پرداخت و با خداوند بزرگ راز و نیاز کرد و از او یاری طلبید آنگاه به راه خود ادامه داد
چو سیمرغ از کوه صندوق دید
پسش نالهٔ کوس و لشکر بدید
ز کوه اندر آمد چو ابر سیاه
نه خورشید بُد مانده پیدا، نه ماه
بدان بُد که گردون بگیرد به چنگ
بر آنسان که نخجیر گیرد پلنگ
بر آن تیغها زد دو بال و دو پر
نماند ایچ سیمرغ را زور و فرّ
به چنگ و به منقار چندی تپید
چو تنگ اندر آمد فرود آرمید
چو سیمرغ از آن زخمها گشت سست
به خون اسپ و صندوق وگردون بشست
ز صندوق بیرون شد اسفندیار
بغرّید با آلت کارزار
همی زد برو تیغ تا پاره گشت
چنان چارهگر مرغ بیچاره گشت
از آن کشته کس روی هامون ندید
جز اندام و چنگال پر خون ندید
زمین کوه تا کوه جز خون نبود
ز پرّش تو گویی که هامون نبود
اسفندیار بعد از نابودی سیمرغ سر و تن را شستشو داد و روی به درگاه پروردگار آورد و گفت:
ای داور دادگر و ای خداوند پاکی و زور و هنر تو مرا بدین نیکی و فرّ و زور راهنمایی کردی و پیروز گردانیدی
از تو سپاسگزارم
در این حال هیاهوی و طبل و شیپور سپاهیان به گوش رسید و پشوتن و سپاهیان خودشان را به اسفندیار رساندند آنها وقتی مشاهده کردند که اسفندیار بر سیمرغ غلبه کرده و خون سیمرغ سراسر دشت را آکنده است اسفندیار را بسیار تحسین کردند گرگسار وقتی شنید و صحنه را از نزدیک دید بر خود لرزید و رنگ چهرهاش به زردی گرایید
🌺[⬅️ادب و اندیشه➡️]🌺
🆔https://t.me/hajsadri