که دلم به حال خودم میسوزد
وقتی میبینم
ایستاده و نشسته
در حال انجام هرکاری که باشم
انگار زانوی غم بغل گرفته ام
و درد می بارد از چهرهام ؛
دلم میخواست
مرهمی در دستان خود داشتم
و میتوانستم
بر این دلمردگی روحم
تسکین باشم و یا
قدرتی که ازاین عذاب جانفرسا
خودم را رها سازم ؛
اندوه عظیم تو
در جانم رخنه کرده است
و گاهی به هر حالت ممکن
که باشم غمگینم،
این غم جا و مکان خاصی ندارد ...!!