رنگ انار، عطر باران، طعم خرمالو و
آواز برگهای زرد و نارنجی را جمع میکند و
توی بقچه اش میگذارد
به او میگویم: اینها را به یادگار بگذار!
میگوید: خاطراتم، یادگاریهایی ابدی است!
برای بدرقهاش، آب و آداب میآورم
کاسهی آب را که پشت سرش خالی میکنم،
میگویم:
تو را به جان یلدا بازگرد…
بازمیگردد و پس از نگاه کوتاهی میرود
قطرهای گونهام را نوازش میکند؛
واپسین باران پاییزی است.
آخرین ارمغان این فصل عاشقانه…