داستان و پند @dastanvpand1 Channel on Telegram

داستان و پند

@dastanvpand1


داستان و پند (Persian)

داستان و پند یک کانال تلگرامی فارسی است که به اشتراک گذاشتن داستان‌های مفید، آموزنده و پندآموز می‌پردازد. این کانال مناسب برای افرادی است که علاقه‌مند به خواندن داستان‌های ساده و معنوی هستند. با عضویت در این کانال، شما به دنیایی از داستان‌های جذاب و آموزنده وارد خواهید شد که همراه با پند و عبرت است. اگر دنبال یک منبع خواندنی و مفید هستید، پیشنهاد می‌شود که از این کانال دیدن فرمایید و از مطالب آن بهره‌مند شوید.

داستان و پند

13 Feb, 20:10


🖤انا لله و انا الیه راجعون / ایران تسلیت🕊

داستان و پند

13 Feb, 20:04


شهبانو فرح پهلوی در سن ۱۶ سالگی:

مشاهده

داستان و پند

13 Feb, 20:02


🔴حکایت عشق بازی قاضی با زن همسایه

#ملانصرالدینِ درحالی که به دردسر افتاده یهویی وارد اتاق قاضی میشه و میبینه که قاضی با زنی که همسرش نیست مشغول عشق بازیه. ملا هم فرصت رو مناسب میبینه و . . .

ادامه داستان ➡️

داستان و پند

13 Feb, 19:59


آرامش خالق عشق با نوای دف

𝄞 𝄞𝄞 𝄞𝄞𝄞
زنـدگـی
💫هر چه که هست
جـریان دارد
💫تا خدا هست و خدایی می‌کند
امیـد هست
💫فـردا روشـن است

شبتون آروم و
💫در پناه خدای مهربان

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

13 Feb, 19:58


یه شب شوهرم رفت مادرشو برسونه تالار، عروسی دعوت بود بعد چون تالار دور بود گفت دیگه نمیام  خونه میمونم همونجا دیگه تا ساعت ۱۱ برمیگردم، گفتم باشه یه کاسه تخمه برداشتمو جلوی تلویزیون لم دادمو همونجا تو حال خوابم برد🥱

دقیقا ساعت ۱۱ صدای چرخیدن کلید درو شنیدم بیدار شدم بعد همسرمو دیدم از پشت شیشه در نگام میکنه و یه لبخندی میزد که همه دندوناش معلوم بود،
بعد منم پا نشدم گفتم الان میاد تو دوباره گرفتم خوابیدم، بعدش که داشت چشمام گرم میشد یادم افتاد که...😱🥶🔥🔥

https://t.me/+fe_5gQYRqGE5NDQ0

اتفاق وحشتناکی که زندگیمو خراب کرد😭🔥
# روایت کاملاً واقعی از زندان زنان

داستان و پند

13 Feb, 19:56


❗️چرامردها بدنبال رابطه مقعدی هستند

مشاهده

داستان و پند

13 Feb, 19:56


🔞مردانی که همیشه دنبال نزدیکی از پشت باهمسرشان هستند حتما عکسها روملاحظه بفرمایید
۲. عکسهای بعداز رابطه جنسی مقعدی


مشاهده           مشاهده            مشاهده ➡️

داستان و پند

13 Feb, 19:54


ماسک ابریشمی کردن مو 💋👆

داستان و پند

13 Feb, 19:54


شوهرم عاشق موهای بلنده اما من موهام کم پشت بود و رشد نداشت هرچی می‌گفت امتحان میکردم چقد خرج کردم امااااااا با یه چیز خیلی ساده که تو خونه همه هست موهام تو یکماه رشد عجیب و پر شد خدا خیرش بده تو این کانال دیدم 👩🏻: @Zibasho

داستان و پند

13 Feb, 19:51


این همه محبت قابل ستایشه❤️👌




🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

13 Feb, 19:47


به گذشته بر گردیم...

پول تو جیبی های زمان قدیم کم بود ولی صفا داشت...


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

13 Feb, 19:44


فقط واکنش پدرش رو ببینید.

واقعا بهترین رفیق دنیا پدره 💚
یه جمله برای پدرت بنویس یا این پست رو بفرست براش❤️



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

13 Feb, 19:41


خواستگاری های قدیم خوده اسارت بود اصلا عروس نمیدونسته داماد کیه میگفتن این شوهرته بیا برو🤣🤣😂



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

13 Feb, 19:39


ناراحتی‌های آد‌‌م‌ها را جدی بگيريد!
دلخوری از آن‌ها فرد جديدی را ميسازد!
وقتی كسی را ناراحت می‌كنيد،
به راحتی از كنارش نگذريد!
سعی كنيد انقدر
آدم‌های مقابلتان را بشناسيد
كه از تک‌تک حرف‌هايشان
تشخيص دهيد كی و كجا
آزرده خاطر شده‌اند و
دلجويی كنيد تا رفع شود.
ناراحتی‌هايی كه روی يكديگر
تلنبار می‌شوند از آدم‌ها تنها افرادی
سنگدل ميسازند كه تمامی قلبشان
با دلخوری و ناراحتی‌هايشان از ديگران
پر شده است و ديگر جايی برای
عشق و احساس ندارند!
دلخوری‌های آدم‌ها را جدی بگيريد،
قبل از آنكه از دستشان بدهيد و تركتان كنند
!


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

13 Feb, 19:35


🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥
🧚🔥🧚🔥@dastanvpand1
🧚🔥🧚
🧚🔥
🧚
#شیطان_یک_فرشته_بود_14
قسمت چهاردهم

با موهایِ پریشون و لبای سرخ نشست جلوی صابر و با لوندی غذا ریخت تو بشقابش و از چیزای مختلف براش حرف زد.صابر با بهت به حرفاش گوش میکرد و پیش خودش فکر میکرد این ایراندخت چقدر با ایراندختی که میشناخت فرق داره. انگار یه روزه صدو هشتاد درجه چرخیده و عوض شده.ایراندخت عوض شده بود، یه روزه! اصلا چند دقیقه ای!
دقیقا تو همون چند دقیقه ای که شکم بالا اومده کتایون رو دید و حرکت جنین مرده اش تو شکمش یادش اومد.
صابر طاقت نیاورد و پرسید:
+ ایران چیزی شده؟
_ چطور؟
+تغیر کردی!
دلش مچاله شد ولی با عشوه خندید و گفت: _ بده؟
+ نه نه، برای من که عالیه، بلاخره دلت باهام راه اومد
_ چرا از صبح نیومدی مثل هر روز؟
+ با زنم داشتم بحث میکردم!
_ سر چی؟
+ تو!
دلش خالی شد: _ چی گفتی بهش؟
+ همه چیرو، اینکه یکی رو از جوونی میخواستم و شوهر کرد و حالا یه موقعیت عالی برای داشتنش دارم.
_ اون چی گفت؟
+ هیچی! فقط گفت زجه زدن و نفرین کردن و اینکه بگم بیخیالش شو و بچسب به زندگیت فایده ای نداره!زنی که دلش بره رو میشه یجور قل و زنجیر کرد، اما مردهارو نه، وقتی بخوان برن میرن،هرجور شده میرن. حتی اگر پدر دوتا بچه باشن تو هم رفتی،از همون روزی که خونه پدرت بودیم و بهت گفت ايراندخت طلاق گرفته فهمیدم داری میری!فقط دستم به جایی بند نبود برای نگه داشتنت.

ته مانده های ایراندختِ وجود ایران داشت زجه میزد برای زن صابر و خودشو صابرو نفرین میکرد!اما کتایونِ وجودش فکر کرد بهتر، اینجوری کارش هم راحت تره و قرار نیست یه جاروجنجال با زن صابر داشته باشه!رفت و آمد های صابر به همین منوال ده روزی ادامه داشت.ده روزی که بدون هیچ حاشیه ای رو به روی هم نشستن، غذا خوردن و صحبت کردن.ده روزی که صابر تا خواست پاشو از گلیمش دراز تر کنه ایراندخت عصبی سرش داد کشید و نزاشت.ده روزی که صابر هرچی اصرار کرد یه صیغه محرمیت بینشون خونده بشه ایراندخت قبول نکرد.چون ایراندختِ وجودش هنوز کنار نیومده بود با کتایون شدن.روز یازدهم طبق ده روز گذشته داشتن ناهار رو باهم میخوردن که زنگ خونه زده شد.ایراندخت فکر کرد: مرد همسایه اس و حتما دوباره نون گرفته، باید یه صحبتی بکنم باهاش دیگه داره شورشو درمیاره،حوصله چشم غره ها و ناسزاهای زنشو ندارم..حقم داره، مثل زن صابر، مثل من! مثل تموم زن هایی که کتایون نیستن!

یه شال انداخت روی سرش و رفت جلوی در، قیافش اخمالو و آماده توپیدن به مرد همسایه بود، اما با باز کردن در اخم صورتش جاشو به بهت و ترس داد.یه افسر پلیس به همراه زنی که نمیشناخت اما بخاطر عکس های گوشی صابر حدس میزد زنش باشه جلوی روش وایساده بودن.زن صابر، محبوبه به افسر پلیس گفت: خودشه، از همین شیطانی که رو به روتون وایساده شکایت دارم!همه چی تو چند لحظه تو خواب و کابوس اتفاق افتاد. افسر زنی که همراهشون بود به دستای ایراندخت و افسر دیگه به دستای صابر دستبند زد و به جرم داشتن رابطه نامشروع برای اثبات یا رفع اتهام به پاسگاه بردنشون.

محبوبه از زن هایِ دست دوم بود، همون زن هایی که بعد از اینکه میفهمن مردشون داره خیانت میکنه ساکت نمیشینن و مثل پلنگ زخم خورده میافتن به جونِ زندگی خودشون و مردشون.زن هایی دقیقا برعکس ایراندخت.
تو پاسگاه افسر از محبوبه خواست برای اثبات اتهام اگر شاهد یا مدرکی داره نشون بده.
محبوبه چند لحظه از اتاق رفت بیرون و بعد دست تو دست زن همسایه طبقه اول ایراندخت برگشت.ایراندخت خنده اش گرفته بود، زن همسایه؟ شاهد رابطه نامشروعش با صابر؟حتم داشت با محبوبه دست به یکی کرده برای اینکه به قول خودشون سایه این شیطان از سر زندگی شوهراشون کم بشه.
ایراندخت توی دلش میخندید و به خودش میگفت: خاک بر سرت ایران، یاد بگیر! کتایون اومد چیکار کردی؟ بیشتر لی لی به لالای ایرج گذاشتی.. حالا تاوان بده، تاوان سادگیتو.تنها دفاعی ام که از خودش کرد وقتی بود بود که افسر ازش پرسید: با صابر رابطه داشتی یا نه؟و ایران با چشمای بیروح و صدای یخ زدش گفت: نه، نداشتم!
همین!
ایراندخت آب از سرش گذشته بود، هیچی دیگه براش مهم نبود و فقط بينهايت خسته بود. دوست داشت زودتر این محاکمه مسخره تموم شه و تو یجای تاریک تا میتونه بخوابه.اون جای تاریک هم شد اتاق بازداشتگاه!برای اثبات یا رفع اتهام قرار شد فردا بره پزشکی قانونی...فرداش، تمام مدت تو اتاق پزشکی قانونی به این فکر میکرد چرا؟ چرا اینجاست؟ فکر میکرد و بیشتر یخ میبست...یخ میبست و فکر میکرد محبوبه مدام بهش گفته شیطان، شیطان نبود، بود؟ بیشتر از کتایونی که قاتل بچه اش بود و حالا خودش داشت مادر میشد؟
شیطان نبود فقط ساده بود.
شیطان نبود...ولی میخواست بشه.


#ادامه_دارد..

🧚
🧚🔥
🧚🔥🧚🔥🅰 @dastanvpand1
🧚🔥🧚🔥🧚🔥🧚‍♂🔥🧚

داستان و پند

13 Feb, 19:34


🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥
🧚🔥🧚🔥
🧚🔥🧚
🧚🔥
🧚
#شیطان_یک_فرشته_بود_13
قسمت سیزدهم

یه ساعت، دوساعت، سه ساعت کل خیابون هارو قدم زد، طعنه خورد،تیکه شنید و قدم زد و مدام فکر کرد:این مردها.. این مردهایِ لعنتی "فقط برای یکنفر بودن" رو چرا بلد نیستن.
صابر واقعا قصد پابیرون کشیدن از زندگی ايراندخت رو نداشت.هر روز صبح میومد جلوی در خونه ش، منتظر میموند ایراندخت از خونه بیاد بیرون و باوجود بی محلی هاش و سوار نشدنش باز تمام مسیر تا دانشگاه رو پیاده یا سواره پشت سرش میرفت.و این داستان تو مسیر از خونه به محل کارش هم ادامه داشت.یک ماه گذشت و پافشاری های صابر همچنان ادامه داشت.نگاه مردم محل هم روش سنگین شده بود.زن ها با چشم غره و مردها با طعنه نگاهش میکردن.چند باری هم موقع بیرون اومدن از خونه زن همسایه طبقه اول سرشو از پنجره آورده بود بیرون و جوری که ايراندخت بشنوه چندتا تیکه سنگین حواله اش کرد که تا ته قلب ایراندخت مذاب راه افتاده بود. تاحدودی هم بهش حق میداد، شوهرش چندباری صبح ها برای ایراندخت هم نون گرفته بود و کینه اش به دل زنه همسایه مونده بود.ايراندخت باز هم صبر میکرد باز هم به ظاهر بی تفاوت از کنار نگاه های مردم و اصرارهای صابر گذشت.اینبار هم صبر میکرد اما نه بخاطر نجابت، خسته بود، از کنایه، توجیه و آشوب خسته بود.نایِ جنگیدن نداشت ولی باز هم داشت حماقت میکرد.گاهی صبر کردن به بهونه نجابت یا چیز دیگه ای حماقت محضه و یه فرصت واسه رقصیدن بدبختی تو زندگی.از همون روزهای نحس بود برایِ ایراندخت.صبحش با دیدن مردهمسایه نون به دست جلوی در خونه اش شروع شد و موقع بیرون اومدن از پنجره طبقه اول جنجال و بحث مرد همسایه با زنش رو شنید که چرا براش نون گرفته.کلاسش رو هم دیر رسید و استاد راهش نداد،سرکار هم با صاحب کارش راجب حقوق اضافه کاریش یه دعواي مفصل گرفت.تنها جنبه مثبت اونروز این بود که خبری از صابر نبود.عصر بعد کار برای اینکه از تلخی روزش کم کنه رفت سمت خیابون مورد علاقه اش که پر مغازه بود، یه لیوان نسکافه گرفت دستش و از جلوی ویترین ها بیحواس میگذشت تا رسید به ویترین مغازه محبوبش، مغازه سیسمونی. هروقت میرسید جلوی این مغازه اشک تو چشماش جمع میشد آخه تمام سیسمونی پسرش رو از همین مغازه خریده بود.خیره بود به لباس های پسرونه داخل مغازه و تو ذهنش محاسبه میکرد که اگر پسرش زنده بود الان دوسال و چهار ماهش بود که چشمش افتاد به قیافه شیطان رجیم روزهاش،کتایون!با شکم بالا اومده با ایرج داخل مغازه بود و داشت بهش چندتا لباس دخترونه نشون میداد.گیج و خشک زده کل نسکافه اش رو لباساش خالی شد و سوخت.هم تنش.هم دلش.هم نجابت و صبرش...!همون موقع تلفنش زنگ خورد، صابر بود.
+سلام ایران.
_نیم ساعت دیگه میام خونه، اونجا باش، غذاهم بگیر شام رو باهم بخوریم.خودش هم نمیدونست میخواد چه غلطی کنه!تلفن رو بی خداحافظی قطع کرد و باز خیره شد به شکم کتایون که جنین بچه ایرج داشت توش وول میخورد، جنین تنها معشوقه اش. مسیری که اومده بود رو پیاده برگشت تا خونه و تو طول راه نه سر خدا غر زد نه حتی یه قطره اشک ریخت، فقط از بغض مرد.از همون بغض هایی که از فشار عصبانیت مثل قير میچسبن به دیواره گلو و حتی مغزت. و تو نه میتونی گریه اش کنی و نه قورتش بدی.میچسبن به گلوت و نطفه کینه رو میکارن تو وجودت.وقتی رسید تو کوچه ماشین مدل بالای صابر رو دید که جلوی در خونه پارک شده بود.چند تا تقه زد به شیشه راننده که باعث شد صابر سرشو از روی فرمون برداره و بعد بهت زده سریع پیاده شه._ ایران..چقدر دیر کردی. فکر کردم تو رویا بهم گفتی قراره شام رو باهم بخوریم.
+ نه واقعیته.حالا هم بیا بریم تو خونه که حسابی گشنمه.و بعد با لبخندی که نه خودش دلیلش رو میدونست و نه صابر باورش میکرد رفت تو خونه، صابر هم با پلاستیک غذاها به دنبالش.با دلبری و خنده میز رو با صابر چید و برای تعویض لباس رفت تو اتاق.کش موهاش رو باز کرد و جلوی آینه وایساد و قرمزترین رژشو با حرص کشید رو لبش.از تو آینه یه ايراندخت عصبی و بغض کرده بهش خیره بود،ایراندختی که چشماش برای خودش هم غریبه شده بود.به خودش تو آینه گفت:
_ داری چه غلطی میکنی ایراندخت؟
~ نمیدونم!
_ واقعا نمیدونی با یه مرد زن دار با موهای پریشون و لبای قرمز چه غلطی میخوای بکنی؟ میخوای بشی کتایون؟
~ مگه کتایون زندگیش بده؟ از من خوشبخت تره،از منی که کل زندگیم خواستم هیچ غلط اضافه ای نکنم.
_ ولی زندگی تورو ویرون کرد،میخوای زندگی زن صابر رو ویرون کنی؟
~صابر فرق داره، گفت پشت پا نمیزنه به زن و بچه اش.
_ ایرجم و گفته بود کتایون هیچوقت جاتو پر نمیکنه!
~ اصلا به من چه..صابر خودش منو میخواد.
_ ایرجم خودش کتایون رو میخواست..پس چرا بعدش کتایون رو نفرین کردی؟
~ نفرینش کردم ولی مگه گرفت؟ فعلا که زندگی من نفرین شده تره.
_ پس میخوای بشی کتایون؟
~ میخوام بشم کتایون!

#ادامه_دارد..

🧚
🧚🔥
🧚🔥🧚🔥🅰 @dastanvpand1
🧚🔥🧚🔥🧚🔥🧚‍♂🔥🧚

داستان و پند

13 Feb, 19:07


شهبانو فرح پهلوی در سن ۱۶ سالگی:

مشاهده

داستان و پند

13 Feb, 16:29


قمار خلیفه و لخت شدن همسرش

هارون الرشید همسری به نام زبیده داشت به اوعلاقه زیادی داشت هرروز با هم شطرنج بازی می کردند تا اینکه یک روزقرار گذاشتن هرکسی برنده شد هر خواسته ای داشت انجام شود از قضا هارون برنده شد و از زبیده خواست لخت بر بام قصر برود و ...

ادامه داستان ➡️

داستان و پند

13 Feb, 16:29


تولدشم با عذابه طفلک🥹ترس تو صورتش موج میزنه.

چرا آخه روزی که باید این بچه شاد باشه با این سوپرایزهای آبکی خرابش میکنید
😥



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

13 Feb, 16:27


⁉️ تشخیص انواع واریکوسل....

داستان و پند

09 Feb, 21:15


🔴🔴داستان واقعی

#مادرشوهربیوه‌ام حامله شده بود وتعجب کردیم تا این‌که رازوحشتناکی رو فهمیدم، شوهرم مادرشو برای یک شب.....

👈ادامه ی داستان و ماجرا

داستان و پند

09 Feb, 20:05


🚘🚘 یا خدااا قیمت جدید ایران خودرو و سایپا اعلام شد 😱

داستان و پند

09 Feb, 20:05


🔹🔹 فروش نقدی ایران خودرو و سایپا بالاخره آغاز شد...✅️

🚘 ویژه دهه فجر و مبعث
🚘ریرا , دنا پلاس , سورن
🚘پژو 207  , تارا , هایما
🚘کوئیک ، ساینا

جهت مشاهده قیمت و شرایط فروش کلیک کنید
👇👇👇👇🤍

🚘🚘@Irankhodro

داستان و پند

09 Feb, 20:00


💎با چشمان خودم خیانت شوهرمو دیدم
شوهرم نظامی بود
شغلش جوری بود که یهو بدون خبر میرفت تا یک هفته ده روز نمیومد. این دفعه که از ماموریت برگشت:گفتم :مهدی میای بریم روستا پیش خانواده هامون دوماهه نرفتیم. که گفت: با قطار می‌فرستمت برو من چند روز بعد با ماشین خودمون میام که از برگشت بریم حرم آقا زیارت.!
قبول کردمو فرداش منو تو ایستگاه قطار پیاده کرد و خودش هم سریع رفت گفت:کار داره واجبه..!
یساعتی منتظر قطار بودم که یهو بازم درد های همیشگی سراغم اومد خواستم دارو مو بخورم اما یادم اومد جا گذاشتمش..
داروم هیچ جا گیر نمیومد برای همین برگشتم خونه همینکه در خونه رو باز کردم متوجه بوی عطر زنونه زننده ای شدم...😱😭👇

ادامه ی داستان ➡️➡️

داستان و پند

09 Feb, 19:56


🎙شیخ محمد صالح پردل❤️

..C᭄•..C᭄•..C᭄•..C᭄•


هیچ‌ آرامشی‌ نیافتم !
جــز، در نزدیك‌ شدن‌ به‌ تو پروردگارم👌


شبـــتون_بخــیر_ودرپـــناه_خــــدا


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

09 Feb, 19:54


شدت نیاز جنسی من 85% بود🤨

داستان و پند

09 Feb, 19:54


#شدت_نیاز_جنسی

رابطه شدت نیاز جنسی با مدل نشستن شما

در عکس بالا کدام مدل بیشتر تمایل دارید بنشینید ?(عکس بالا)

جواب شما در لینک زیر👇
https://t.me/+QmuMSz4VbJU5NjRh

داستان و پند

09 Feb, 19:52


🔥حیات وحش #بی_حدو_مرز 🔥

🔞 جفتگیری انسان ها با حیوانات

💥رقص های لختی وحشی های #آمازون😱

🔥جفت گیری های خشن 😱👇
https://t.me/+xZlVRrrR-pJjYjU0
https://t.me/+xZlVRrrR-pJjYjU0
جفت گیری انسانی👆

داستان و پند

09 Feb, 19:49


سابلیمینال جذب خوشبختی 🤍

داستان و پند

09 Feb, 19:48


اگر افسردگی روحی دارید یا اگر همیشه غرق در گذشته ای به جرأت میتونم بگم بهت انگیزه میده: @Mosbat

داستان و پند

09 Feb, 19:46


حالا نمیدونیم بچه رو به باباش بسپریم یا مامانش😂


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

09 Feb, 19:45


قصه های معروف بر اساس واقعیت...
داستان واقعی لیلی و مجنون❤️‍🩹



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

09 Feb, 19:43


چه بامزست😂❤️




🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

09 Feb, 19:41


1 دقیقه سرشار از محبت، عشق و حال خوب❤️




🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

09 Feb, 19:37


مولانا میگه از سه چیز نگو…

جالبه حتما ببینید❤️


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

09 Feb, 19:35


🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥
🧚🔥🧚🔥@dastanvpand1
🧚🔥🧚
🧚🔥
🧚

#شیطان_یک_فرشته_بود_6

قسمت ششم

صدای افتادن قابلمه، ایرج و کتایون رو از جاشون پروند و ایرج از پشت ویترین مغازه چشم تو چشم ایراندختی شد که با تن لرزون و چشم هایی که تا مردمکش تا آخرین حد باز شده بود.ایرج از جاش بلند شد تا بره ایراندخت رو آروم کنه ولی ایراندخت قبل اینکه ایرج بهش برسه دوید سمت خیابون، برای اولین تاکسی دست بلند کرد و تن نیمه جونش رو پرت کرد رو صندلی ماشین و از شیشه عقب ایرج رو دید که وسط خیابون دست به زانو وایساده و نفس نفس میزنه.
نمیتونست با اون حال نا ارومش با ایرج رو به رو شه و صداش رو بشنوه.همون صدایی که "کتایونم" گفتنش مدام داشت تو سرش تکرار میشد و حالشو بهم میزد.
چکار باید میکرد؟کجا باید میرفت؟
خونه خودشون که نمیتونست بره، یعنی نمیخواست که بره.خونه پدريش هم نمیشد، چون با اون حال زارش همه چی رو لو میداد و ابدا نمیخواست پدر و مادرش چیزی بفهمن.حداقل نه حالا. چون مطمن بود انقدر سرزنش و " دیدی گفتم" تو سرش میکوبیدن که زار تر میشد.آدرس خونه خواهرش رو به راننده داد، تنها کسی که تو اون شرایط میتونست بهش اعتماد کنه و حرف بزنه خواهرش بود.شبش ایرج زنگ زد و به خواهرش گفت که همه جارو گشته و اخرین امیدش همینجا بوده که پیداش کرده و بعد خواست با ایراندخت حرف بزنه.اما ایراندخت راضی نشد. و ایرج با خواهرش حرف زد، گفت به گوش ایراندخت برسون بخاطر بچه بوده و اجبار های مادرش. گفت به ایرانم بگو بعد از اینکه کتایون حامله شد و بچه به دنیا اومد طلاقش میده.گفت بهش بگو من هنوز عاشقشم.ولی ایراندخت میدونست که دروغه، بچه و اصرار مادرش بهونه بود، میدونست ایرج تا خودش نخواد کاری انجام بده هیچکس نمیتونه مجبورش کنه.ایرج کتایون رو دوست داشت، خودش با چشم های خودش ناز خریدناشو دید،کتایونم گفتنش رو شنید.اجبار نبود،دوست داشتن بود.شاید هنوز عاشقش بود، ولی کتایون رو هم دوست داشت. محال نبود،میشد.
بچه تر که بود مادربزرگش اینو بهش گفته بود که مرد ها برعکس زن ها قلب بزرگی برای دوست داشتن دارن. همزمان میتونن زنی رو عاشقانه بپرستن و از دوست داشتن زن دیگه ای بمیرن. اما زن ها، خداشون و عشقشون فقط یک نفر.

یک هفته فکر کرد .يک هفته زار زد.یک هفته.هیچی از گلوش پایین نرفت.یه هفته ای که ایرج هر روزش رو زنگ زد و منت ایراندخت رو کرد تا برگرده.یه هفته ای که ایراندخت توش تصمیم گرفت برگرده، طلاق میگرفت که چی؟ دیده بود مردم راجب زن های مطلقه دورش چجوری صحبت میکنن، نگاه هرز مردا رو هم روشون دیده بود.
طلاق راهش نبود.اصلا طلاق میگرفت که چی؟ ایرج رو مگه آسون به دست اورده بود که آسون از دستش بده؟باید میجنگید
آخه... هنوز عاشق ایرج بود.
اخرین روز هفته ایراندخت زنگ زد به ایرج و ازش خواست بیاد دنبالش.تمام راه تا خونه رو ایرج برای ایراندخت دلیل و بهونه اورد و ایراندخت با سکوت گوش کرد.میدونست همش بهونه اس, بقیه هم مقصر بودن, اما هیچکس به اندازه ایرج مقصر نبود.مردی که عاشقانه های اتشین چند سالشون رو به دلفریبی یه زن دیگه فروخت. ایراندخت هم میتونست مثل کتایون بپوشه, ارایش کنه و ناز بریزه.اما نجابتش نمیزاشت, چیزی که کتایون حتی یک ذره هم نداشت.نداشت که به همنوع خودش رحم نکرد و خونه خرابش کرد..
_ایرج, بهونه بسه.من قانع نمیشم. چرای خیانت کردنت روهم نمیفهمم. گریه هامو کردم, نفرین هامم کردم, ناسزاهامم دادم. الان فقط میخوام بدونم تهش قراره چی بشه؟
+ ته چی ایرانم؟
تهوع ایراندخت دو برابر شد از ایرانم گفتن ایرج. دلش میخواست بزنه تو گوش ایرج و بگه اگه من ایرانت بودم پس کتایونم رو از کجا ارودی؟ اما نای پرسیدن و بحث کردن نداشت. فقط دلش میخواست زودتر همه چی تموم شه.
_ ته این ماجرا, کی کتایون رو طلاق میدی؟
رنگ از صورت ایرج پرید.
+ مگه قراره کتایون رو طلاق بدم؟
_ خودت اونروز به ابجیم گفتی که طلاقش میدی.
+ گفتم وقتی بچه اورد, نه حالا.
_ خودت هم خوب میدونی اگه بشه مادر بچه ات دیگه نمیتونی از زندگیت بندازیش بیرون.
+ خب نندازم بیرون. من و تو که نمیتونیم بچه دار شیم.
_ پس منو طلاق بده.
+ تو خواب ببینی. من هنوز عاشقتم ایران.
_ پس کتایون چی؟
کمی مزه مزه کرد حرفشو و گفت:اونم دوست دارم.پوزخندی نشست رو لب های ایراندخت و برای بار هزارم تو این هفته یاد حرف های مادربزگش افتاد.
_ پس تکلیف من چیه ایرج؟
+ مثل قبل زندگیمون رو میکنیم, اینبار سه تایی.
_ گفتنش برای تو راحته
_ باور کن کتایون قرار نیست جاتو بگیره, تو مثل قبل خانم خونمی. کاری به کارت نداره کتایون, یبار بشینی باهاش حرف بزنی میبینی چقدر دوست داشتنیه..

#ادامه_دارد..

🧚
🧚🔥
🧚🔥🧚🔥🅰 @dastanvpand1
🧚🔥🧚🔥🧚🔥🧚‍♂🔥🧚

داستان و پند

09 Feb, 19:33


🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥🧚‍♂🔥
🧚🔥🧚🔥@dastanvpand1
🧚🔥🧚
🧚🔥
🧚

#شیطان_یک_فرشته_بود_5

قسمت پنجم

ایراندخت خونه رو تمیز کرده بود, بهترین غذایی که بلد بود رو پخته بود, سفره رو انداخته بود و منتظر دلبرش بود که ایرج زنگ زد, گفت: یکاری برام پیش اومده خانم دیرتر میام. شما غذاتو بخور.گفته بود خانم, برعکس همیشه که میگفت ایرانم.اومدن کتایون به همون یکبار ختم نشد.هفته ای یکبار به بهونه های مختلف میومد مغازه ایرج, براش غذا میاورد, چایی میریخت, با خنده دلبری میکرد, از مشکلاتش میگفت و براش دردودل میکرد.اومدن هایی که ایراندخت از هیچکدومشون باخبر نشد.
ایرج وجدانشو اینجوری قانع میکرد که: خب دخترخالمه, از بچگی باهم بزرگ شدیم, نمیتونم راهش ندم یا از مغازه بندازمش بیرون. اصلا ازدواج اشتباهش تقصیر من بوده باید کمکش کنم.چند ماه بعد هم به اصرار مادرش و کتایون تو مغازه استخدامش کرد تا کتایون سرش گرم شه و یه کمک خرجی پیدا کنه.و ایرج باز هم به ایراندخت نگفت تا مثلا باعث ناراحتی ایرانش و سوتفاهم نشه. از همون دلیل های ابکیه وجدان راضی کن.کم کم هفته ای یکبار ناهار نیومدنش به خونه تبدیل شد به کل هفته. پیش ایراندخت هم شلوغی بازار و کار رو بهونه کرده بود.دلبری های بی وقفه کتایون, اصرار های شدید مادرش و بدگویی هاش از ایراندخت کار دست دل ایرج داد.

وقتی به خودش اومد دید تقریبا کل وقتشو داره با کتایون میگذرونه. باهاش خرید میکنه, رستوران میره, فیلم میبینه..به خودش اومد دید وابسته خنده های کتایون شده. دید کتایون میتونه مادر بچه هاش بشه. بچه هایی که با ایراندخت هیچوقت نمیتونست داشته باششون.حتی بیشتر وقت هایی که تو خونه بود تو ذهنش رفتارهای ایراندخت رو با کتایون مقایسه میکرد.میدید لب های ایراندخت برعکس کتایون که همیشه با یه رژ تند پوشیده شده بی رنگه و چشم های کتایون همیشه برعکس ایراندخت یه ارایش غلیظ داره.نگاه میکرد به ناخون های کوتاه شده ایراندخت و دست های زمختی که کارهای خونشو انجام میداد و براش غذا میپخت ,بعد فکر میکرد به ناخون های لاک زده و بلند کتایون و دست های کارنکرده نرمش.خودش هم میدونست ایران زن زندگیشه, اما دل داده بود به دلبری های کتایون. به قول خوش, هنوز عاشق ایران بود اما خب کتایون رو هم دوست داشت. اونقدر زیاد که به خودش اومد و دید تو محضره و با کل کشیدن های مادرش داره صیغه کتایون میشه.و ایراندخت... داشت خونه رو جارو میکشید و به این فکر میکرد شام چی درست کنه که ایرج دوست داشته باشه.زندگی ایرج دو قسمت شده بود.از صبح تا غروب های رویایی که با کتایون تو مغازه و خونه ای که بعد از صیغه اجاره کرده بود میگذروند و شب تا صبح های واقعی که با ایرانش تو خونه ای که با قناعت و برنامه ریزی مالی ایراندخت خریده شده بود.ایراندخت فهمیده بود, همه چیز و اصل ماجرا رو نه, ولی فهمیده بود, یعنی شک کرده بود.زن بود, شاید ساده دل , اما زن بود.زن ها دلسرد شدن هارو, بی تفاوتی هارو, اینکه پای همجنس دیگه ای در میونه رو میفهمن.بعضی هاشون نجیبانه سکوت میکنن و دم نمیزنن, بعضی ها هم پلنگ زخم خورده میشن و میافتن به جون گلوی زندگی خودشون و مردشون.اما امان از نجیب ها که با سکوتشون فقط تن روحشون رو چاک چاک میکنن.ایراندخت نجیب بود, از همون بچگی, تنها بی نجابتی ای که کرده بود همون روزی بود که جلوی پدرش وایساد و گفت ایرج رو میخوام و حالا چه سنگین داشت تاوانش رو میداد.سکوت کرد چون فکر میکرد شاید ایرج هم حق داره, شاید سر عقل بیاد. نمیدونست وخامت اوضاع رو. فکر میکرد در حد چندتا شیطنت که نه, هرزگی معمول مردونه اس.اما سکوتش اونجا شکست که صبح تا شب نیومدن های ایرج به شب هم کشید.هفته ای چند شب رو به بهونه های مختلف کاری و خانوادگی نمیومد خونه.باید کاری میکرد.

ظهر دوشنبه قابلمه محبوب غذای ایرج رو ب همراه یه دست لباس تمیز برداشت چون ایرج شب قبل رو به بهونه کمک به دوستش نیومده بود خونه و راه افتاد سمت مغازه. میخواست این برنامه هر روزش بشه, باید دوباره دل ایرج رو گرم میکرد.نزدیک مغازه که شد خنده های بلند و اشنای زنی دلش رو لرزوند.جلوی ویترین وایساد و از پشت شیشه نگاه کرد به دست های ایرج که لقمه میزاشت تو دهن کتایون و کتایون با ناز تشکر میکرد.نگاه کرد به دست چپ ایرج که تو انگشت حلقه اش یه انگشتر دیگه بود که شبیهش تو دست های لاک زده کتایون هم جاخوش کرده بود.نگاه کرد و باورش نشد.
نگاه کرد و ویرون شد.واقعیت با "کتایونم" گفتن ایرج توی سر ایراندخت کوبیده شد و قابلمه غذای محبوب ایرج ریخت رو زمین, مثل دلش...

#ادامه_دارد..

🧚
🧚🔥
🧚🔥🧚🔥🅰 @dastanvpand1
🧚🔥🧚🔥🧚🔥🧚‍♂🔥🧚

داستان و پند

09 Feb, 15:56


مادرشوهرم بخاطر بچه دار نشدن مجبورم کرد برای شوهرم برم خواستگاری ..😢اونشب با دلی شکسته و حالی پریشون لباسمو پوشیدم، مادر شوهرم بهم گفت دسته گل رو تو باید بگیری؛اگه بخوای ادا دربیاری خودم طلاقتو از پسرم میگیرم. ‌‌..بمن اونشب همراهشون رفتم ولی دست سرنوشت چیز دیگری نوشته بود. دختره شرطی گذاشته بود که دهن مادرشوهرم باز مونده بود اون گفت👇👇


👈ادامه ی داستان

داستان و پند

09 Feb, 15:55


دوربین مخفی کنار ساحل☀️🏖

داستان و پند

09 Feb, 15:54


مستر بین اومده با کلی چالش های خنده دار😂

دوربین مخفی با مستر بین😁

بیااینجا پاره میشی ازخنده👇

@mr_monharefam

داستان و پند

27 Jan, 03:49


کدام زن ها شهوتی ترند🍑💃😱

گندمی       سفیدپوست      سیاه پوست

مشاهده جواب  ➡️

داستان و پند

27 Jan, 03:14


یه شب شوهرم رفت مادرشو برسونه تالار، عروسی دعوت بود بعد چون تالار دور بود گفت دیگه نمیام  خونه میمونم همونجا دیگه تا ساعت ۱۱ برمیگردم، گفتم باشه یه کاسه تخمه برداشتمو جلوی تلویزیون لم دادمو همونجا تو حال خوابم برد🥱

دقیقا ساعت ۱۱ صدای چرخیدن کلید درو شنیدم بیدار شدم بعد همسرمو دیدم از پشت شیشه در نگام میکنه و یه لبخندی میزد که همه دندوناش معلوم بود،
بعد منم پا نشدم گفتم الان میاد تو دوباره گرفتم خوابیدم، بعدش که داشت چشمام گرم میشد یادم افتاد که...😱🥶🔥🔥

https://t.me/+Ne14CE7pCOxlMDNk
https://t.me/+Ne14CE7pCOxlMDNk

اتفاق وحشتناکی که زندگیمو خراب کرد😭🔥
# روایت کاملاً واقعی از زندان زنان

داستان و پند

26 Jan, 21:42


امروز روز سفر بدون شلوار تو انگلیس بود🔞🔞


مشاهده فیلم

داستان و پند

26 Jan, 19:48


خدا چقدر قشنگ میگه:
اگر تمام عالم مخالف باشن
کافیه من بخوام میرسونمت :) ✨️


#خدایاشکرت❤️

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

26 Jan, 19:45


فوری .مهم

💡 پوست سیب زمینی را دور می‌ریزید؟

اگر بدونید چطور باعث میشه قندخونتون متوقف بشه و تو ۱ماه کامل خوب بشید
😐
درمان ریزش مو فقط با پوست سیب زمینی و صدها خاصیت دیگر بزن رو لینک طریقه مصرفشو یاد بگیرید
  نحوه ساخت و مصرف بزن روسیب زمینی
👇
🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔
🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔🥔

از دستش ندین ظرفیت ۳۶نفر🔴👆

داستان و پند

26 Jan, 19:43


طرز تهیه همبرگر باب اسفنجی😏

داستان و پند

26 Jan, 19:43


طرز تهیه کوکی شکلاتی🍪🍪

داستان و پند

26 Jan, 19:42


تا قبل از اینکه دوکبوکی بخورم فکر میکردم خوشمزه ترین غذای کره ای نودل ک مزاجم خوش اومده با رسپی مخصوص ک دوکبوکی درست کردم نه تنها خودم بلکه همه خانوادمو عاشقش کردم بیا توهم رسپی اش رو یاد بگیر:
@foood

داستان و پند

26 Jan, 19:39


خدایا به کسی که لیاقتشو نداره بچه نده 🥺💔🤲
نشر بدید شاید پدر و مادرش این ویدیو رو ببین و برن دنبالش
🙏🙏



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

26 Jan, 19:37


کپشن با شما🤗



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

26 Jan, 19:36


اين ويديوروتاآخرباصدا ببينيد چند دقيقه وقتتو ميگيره ولي كلي حس خوب
و آرامش ميگيري بفرست براي كسي كه حال خوبش و ميخواي
🥹🤍


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

26 Jan, 19:34


همه ی آدمها به یک تکیه گاهِ محکم،
به یک فرد که بهشون امید بده،
که از سیاهیا بکشتشون بیرون نیاز دارن...
خیلیا خودشون تکیه گاه خودشونن...
خیلیا خودشون مرحم دل خستشون میشن...
خودشون با دست خودشون اشک هاشونو پاک میکنن و وقتی زمین خوردن بلند میشن...
خیلیا به جایی رسیدن که میترسن به کسی جز خودشون تکیه بدن،
میترسن از روزی که پشتشون خالی باشه...
لطفا جلوی پای این افراد سنگ نندازین
آدمِ دیگه کم میاره...
خسته میشه...
تسلیمِ زندگی میشه
!

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

26 Jan, 19:33


🌻🌻🌻🍃🍃🍃🌻🌻🌻
@dastanvpand1 @dastanvpand1
🌻🌻🍃
🌻🍃
🍃

#سرگذشت_رعنا_18
#تاوان_سادگی
قسمت هجدهم

اپارتمانمون‌ طبقه سوم بود رفتم بالا و گوشم رو چسبوندم به در شاید صدایی بشنوم
ولی سکوت کامل بود..رو پله چنددقیقه ای نشستم..بعد آروم چند ضربه به در زدم
شاید مامانم بیدار باشه و بشنوه..طولی نکشید که مامانم در رو باز کرد.با دیدن من دستش رو گذاشت جلو دهنش که جیغ نزنه.اروم بهم اشاره کرد برم تو..کفشهام رو دراوردم بی سرصدا رفتم تو,دوستداشتم از خوشحالی جیغ بزنم..اون لحظه تازه قدر ارامش خونه‌ رو فهمیدم..واقعا هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه..بابام خواب بود با مامانم رفتیم تو اتاق همدیگر و بغل کردیم..اروم‌ گریه میکردیم.خیلی شرمنده ی مامانم بودم..خوب که نگاهش کردم دیدم چقدر شکسته شده..شاید از مرگ شیرین انقدر داغون نشده بود که‌ از گمشدن وبی خبریه من شده بود..بعداز اینکه یه دل سیر همدیگر و نگاه کردیم..مامانم گفت رعنا نباید میومدی اینجا..کاش چند وقتی خونه ی عموت میموندی..تا یه کم پدر و برادرهات آروم میشدن.گفتم خودت‌ اخلاق زن عمو رو میدونی از دیشب سوهان روح‌ و روانمه...

مامانم گفت خیره سری تو و شیرین زندگیمون رو نابود کرد ..گفتم میدونم نادونی کردم و اشتباهاتم زیاده.ولی من خیلی سعی کردم به شیرین بفهمونم میلاد پسرخوبی نیست ولی باور نکرد..مامانم گفت بابات تو رو مقصر مرگ شیرین میدونه و میگه‌ تو باعث اشناییه این دوتا شدی‌..دوستیه تو بااون پسره باعث تمام این بدبختیها شد.داشتیم با مامانم اروم حرف میزدیم که صدای زنگ امد..یکی دستش رو گذاشته بوددرو زنگ و قصد برداشتن نداشت..مامانم که ترسیده بود گفت رعنا از اتاق بیرون نیا..رفت بیرون ،تا در رو بازکرد صدای برادرم به گوشم رسید.میگفت غلط کرده پاش رو تو این خونه گذاشته،شیرین رو که کشت..تااین پیر مرد بدبختم نکشه ول کن نیست دختره ی هرزه..تا حالا داداشم رو اینقدر عصبانی ندیده بودم هرچی مامانم سعی میکرد ارومش کنه فایده نداشت،فهمیدم زن عموم بهش خبر داده.باسرصدای داداشم بابا هم بیدار شد و فهمید من برگشتم خونه و..ازترس داشتم میلرزیدم..یدفعه دراتاق باز شد داداشم اومد تو،گفت تو فلان فلان شده غلط کردی پاتو گذاشتی تو این خونه...

شیرین رو با هرزه بازیت به کشتن دادی باعث سکته بابا شدی پروپرو برگشتی..خودت رو زدی به موش مردگی که از هیچی خبر نداری..درحالی که تمام آتیشها از گور تو بلند شده..ابرویه مارو جلوی فک وفامیل دوست اشنا بردی هرجا میریم باید حرف بشنویم..تا امدم عذرخواهی کنم بگم اشتباه کردم براشون توضیح بدم که به شیرین خیلی گفتم ولی گوش نداده..داداشم حمله کرد سمتم شروع کردن به زدنم..زیرمشت لگدش بودم مامانم بدبخت هرکاری میکرد زورش نمیرسید ازم دورش کنه..بابام داد میزد بکشش این مایع ننگ رو،بعداز کلی زدنم داداشم خودش خسته شد ولم کرد..تمام موهای سرم تو خونه ریخته بود،از دهنم خون میومد.دستم رو نمیتونستم حرکت بدم..دردش به حدی بودکه جیغ میزدم..مامان گریه میکرد میزد تو صورتش میگفت دستش رو شکوندی..بابام و داداشم عین خیالشون نبود.مامانم زنگ زد به خواهرم سیما که بیاد کمک و من رو ببرن دکتر...

بابام نمیذاشت من رو ببرن دکتر،ولی سیما و مامانم به زور من رو بردن..دستم شکسته بود گچش گرفتن..سیما خیلی اصرار کردومن روببره خونه ی خودشون..ولی دوستنداشتم پای اون و شوهرش بخاطر میلاد به این ماجرا کشیده بشه ووبعدا سرکوفت بخوره..وقتی برگشتم خونه بابام باز شروع کرد دادو بیداد کردن و گفت تو خونه من دیگه جایی نداری..باید از اینجا بری..نمیدونستم باید چه خاکی توسرم کنم..بابام مریض احوال بود و اگر باز سکته میکرد حتما بلایی سرش میومد..و همه از چشم من میدیدن وهیچ وقت نمیتونستم خودم رو ببخشم..صدای جر و بحث بابام ومامانم رو میشنیدم.بابام میگفت بفرستش بره ده پیش خواهرم تو بلد نیستی دختر تربیت کنی چند وقت بسپارش دست اون تا آدمش کنه..عمه افاقم تو یکی از روستاهای همدان زندگی میکرد..و شوهرش رو تو جوانی از دست داده بود.پ.دوتا دخترو یه پسر داشت که ازدواج کرده بودن تهران زندگی میکردن و خودش به تنهایی زندگی میکرد..

#ادامه‌_دارد...

🅰 @dastanvpand1
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🌻🌻🌻

داستان و پند

26 Jan, 19:32


🌻🌻🌻🍃🍃🍃🌻🌻🌻
@dastanvpand1  @dastanvpand1
🌻🌻🍃
🌻🍃
🍃

#سرگذشت_رعنا_17
#تاوان_سادگی
قسمت هفدهم

موقعی که رسیدم پاسگاه تهران، داداشم به همراه عموم امدن دنبالم و با دادن مدارک شناسایی من روتحویل گرفتن..عموم بغلم کرد گفت پدر همه رو داوردی رعنا این چه کاری بود کردی..چرا به فکر خانواده ات نیستی..میدونی این چند روزه به برادرهات و پدر مادرت چی گذشته..شرمنده بودم وحرفی برای گفتن نداشتم..برادربزرگم حتی نگاهم نکرد و اصلا باهام حرف نزد.وقتی رسیدیم همدان داداشم درخونه ی عموم نگه داشت وعموم گفت پیاده شو رعنا!
باتعجب نگاهشون کردم گفت چرا خونه شما عمو؟من میخوام برم خونه خودمون داداشم گفت گمشو پایین تواون خونه دیگه جایی برای تو نیست..تا امدم بگم داداش چرا؟گفت تا بالگد ننداختمت پایین خودت برو پایین..دلم برای مامان وبابام تنگ شده بود دوستداشتم ببینمشون.عموم گفت رعنا فعلا بیا خونه ما درست میشه.بغض راه گلوم‌ روبسته بود.داشتم خفه میشدم. بعداز این همه سختی کشیدن و بدبختی چرا نمیتونستم برم خونه ی خودمون..حالم خیلی بدبود.به اجبار رفتم خونه عموم،زن عموم برعکس عموم اصلا مهربون نبود و استقبال خوبی ازم نکرد..

بااین اتفاقی هم که برای من افتاده بود
بهانه ی خوبی دستش امده بود برای سرکوفت زدن..اون شب عموم تا شام خورد خوابید..من با دختر عموم زری تواتاق داشتیم حرف میزدیم..و اتفاقات این چندروز رو براش تعریف میکردم..که زن عموم یکدفعه در رو باز کرد گفت:چی بهش میگی،زری پاشو برو بیرون،میخواد توام از راه به در کنه..دختری که چندشب بیرون ازخونه بوده..معلومه چکاره است وچه بلاهایی سرش اوردن..کسی که خانواده خودش قبولش نکنه..مشخصه چه جانوریه..و به زور زری روبا خودش برد.بغضی که ازغروب تو گلوم مونده بود بااین حرکت زن عموم ترکید شروع کردم گریه کردن..بخاطر چند روز شب بیخوابی و خورد و خوراک بد و فشارهای عصبی حال جسمیم خیلی بد بود و تمام بدنم میلرزید...میدونستم خونه ی عموم نمیتونم بمونم..تصمیم گرفتم برگردم خونه ی خودمون..حرف از پدرومادرم میشنیدم بهتر بود تا زن عموم. هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم،منتظر بودم هر چه زودتر هوا روشن بشه و برم..نزدیک ‌۳صبح بودکه متوجه شدم یکی دراتاق رو باز کرد...

تاق تاریک بود نمیتونستم تشخیص بدم کیه..بعد از چند ثانیه زری گفت رعنا بیداری..گفتم اره،،امد تو در اتاق رو بست و با چراغ قوه ی گوشیش یه کم نور انداخت تو اتاق..گفتم چرا نخوابیدی..گفت رعنا من از رفتار مامانم شرمنده ام،،ولی اونم دست خودش نیست..این چند وقته پشت سر تو و شیرین خدابیامرز خیلی حرف زدن..مامانم بهت بدبین شده،گفتم کی حرف زده چی گفتن..زری گفت بعد از گم شدنت داداشات همه جا رو گشتن و فهمیدن تو برای چی رفتی تهران،،باتعجب گفتم چی میگی..من رفتم کتاب بخرم..زری گفت دوستت زهره وقتی متوجه میشه گم شدی وخانواده ات میرن سراغش ماجرای دوست پسرت رو لو میده،و میگه تو برای دیدن دوست پسرت رفتی تهران نه کتاب خریدن..وای خدا زری چی میگفت..یعنی بابام وداداشام قضیه شیرین روهم فهمیده بودن..از زری راجع به شیرین پرسیدم گفت راجب مرگ‌ اون چی میدونی..گفت همه میگن مرگ شیرینم مشکوکه ولی شما الکی میگید مریض بود....

میدونستم خانواده ام هرچی هم فهمیدن برای حفظ ابروشون هم شده به کسی چیزی نمیگن..تازه فهمیدم داداشم چرا باهام حرف نمیزد نگاهم نمیکرد..عموم مغازه دار بود صبح زود از خونه زد بیرون،بعداز رفتن عموم لباسهام رو پوشیدم که‌ به برم خونمون..زن عمو تو اشپزخونه داشت صبحانه میخورد..تامن رو دید لباس پوشیدم گفت...صبح به این زودی کجا،بهش سلام کردم گفتم میخوام برم خونمون،زن عموم خندیدگفت فکر کردی بابات فرش قرمز برات پهن کرده الان میگه بفرما..دیگه حوصله تیکه های زن عموم و نداشتم..گفتم..هرجا باشم،،بهتر از اینجا
و تیکه های شماست..منتظر جوابش نموندم زدم بیرون..پولی نداشتم که سوار ماشین بشم..باید تا خونه رو پیاده میرفتم راه نزدیکی نبود.بعداز یک ساعت پیاده روی رسیدم خونمون..جرات زنگ زدن نداشتم،از برخورد بابام ومامانم میترسیدم..ده دقیقه ای جلوی اپارتمان نشستم که یکی ازهمسایه ها امد بیرون..بادیدن من ذوق زده شد..گفت رعنا خانم خودتونید..سلام کردم گفتم بله،گفت خدارو شکر سالم هستید و حالتون خوبه..ازش تشکر کردم رفتم

#ادامه_دارد....


🅰 @dastanvpand1
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🌻🌻🌻

داستان و پند

26 Jan, 18:58


🔞🔞🔞هشدار دیدن این فیلم برای همه مناسب نیست.
پیرمرد دستفروش در مقابل ماموران شهرداری بعد از گرفتن وسایل و ضرب و شتمش؛ لخت شد👇👇👇

👈مشاهده ی فیلم

داستان و پند

26 Jan, 17:11


😐مازوخیسم جنسی چیست؟؟

داستان و پند

26 Jan, 15:49


آقا محمدخان عقیم بود برای رفع نیاز جنسیش زنها رو میبست و....😡

داستان و پند

26 Jan, 15:48


🔴شاهِ زن آزار

آغا محمد خان که در نوجوانی از مردی ساقط، خواجه و مقطوع النسل شده بود، در این عرصه تشنه تر از سایرین بود و در زمان خود گوی سبقت را از همگان ربود‌.  او چون توان سکس نداشت، با روش هایی که به اعمال سادیسمی و مازوخیسمی  شروع به ارضای جنسی خود میکرد روش هایی چون ادامه را اینجا بخوانید ➡️

داستان و پند

26 Jan, 15:47


🔹 مرگ دلخراش نیان دختر ۷ ساله بوکانی به دلیل آزار جنسی...
.
در حال حاضر پدر و نامادری این کودک فوت شده متهم به آزار جنسی هستند

🔞 مشاهده خبر

داستان و پند

22 Jan, 17:22


😐شاشیدن شیخ

گویند شیخی در مسجدی پیش نماز بود.
روزی در حال سجده شیخ را دستشویی بگرفت
و نتوانست کاری بکند پس شلوار خیس شد
و سجده آخر طولانی شد.
جماعت پشت سر هم در حالت سجده ماندند.
بعد از مدتی شیخ از سجده بلند شد و سلام داد
و نماز به اتمام برد جماعت پشت سر علت این سجده طولانی را جویا شدند.
شیخ که نمیتوانست حال قضیه را باز گوید
دست به دامان دروغ شد و گفت:
در حال سجده دیدم زن و شوهر جوانی در دریای
سرخ در حال…

ادامه داستان… ➡️

داستان و پند

22 Jan, 16:07


⛔️حاجی پشماااام
چند تا خفت گیر ریختن تو یه واحد صنفی تو منطقه جیحون و با قمه گوش چند نفر رو بریدن 🚫،... مشاهده فیلم

داستان و پند

22 Jan, 16:06


خبرهایی که صدا سیما سانسور میکنه مابراتون بدون سانسور میزاریم👇👇

https://t.me/+f-2_Cn1aNiU0M2M8
https://t.me/+f-2_Cn1aNiU0M2M8

داستان و پند

22 Jan, 16:02


قصه عاشق و دلداده بی بی😍❤️ای جان شعرش و هم حفظ بوده.

جوانی های بی بی یه عاشق داشته که براش دو بیتی می‌گفته ولی بی بی خاطر خواه نبوده و آخرش از مشکون میاد غوری و آقا بزرگ میاد خواستگاری و زنش میشه..


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Jan, 15:50


عمر باطری ماشینت دو برابر کن

داستان و پند

22 Jan, 15:48


چجوری بدون کلاج دنده عوض کنیم ؟
جچوری بدون ترمز ، ماشینو متوقف کنیم ؟
چجوری تسمه ها رو عوض کنیم ؟
چجوری از داغ کردن موتور جلوگیری کنیم ؟
چجوری خلافی رو بدون هزینه صفر کنیم ؟
چجوری مصرف سوخت رو کم کنیم ؟

✍️
جواب تمامی سوالات بالا و سایر سوالات فنی در لینک کانال زیر 👇👇
https://t.me/+X7e17-Npp21mNTg0

داستان و پند

22 Jan, 15:45


بیاجدولهای اینجا رو حل کن آلزایمر نمیگیری 💎 👆

داستان و پند

22 Jan, 15:45


#معما 🌟 دانشگاه تیزهوشان 🤩
کدام گزینه دزد است ⁉️ نابغه ها جواب بدن 👇

🟣 3 🟣 2 🟣 1 🟣 نمایش پاسخ 👏

داستان و پند

22 Jan, 15:44


شیرازیها عالی هستند
خیلی زود هم آشتی می‌کنند😁😍



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Jan, 15:43


من میگم معامله با خدا باخت نداره :)))
.
.
.


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Jan, 15:40


دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
خیال خود به شبگردی ، به زلفش دیدم و گفتم
رقیب من چه می خواهی تو از جان حبیب من
نهیبی می زدم  با  دل  که  زلفت  را  نلرزاند
ندانستم  که زلفت  هم ،  بلرزد  با  نهیب  من
خوشم من با تب عشقت ، طبیب آمد جوابش کن
حبیبم ، چشم  بیمار تو  بس  باشد  طبیب  من
حساب روشنی دارد دل حسرت نصیب من
من از صبر و شکیبم شهریارا شهره ی آفاق
همه آفاق هم حیران از این صبر وشکیب من….

💥استاد_شهریار

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Jan, 15:38


♦️کشاورزي يک مزرعه بزرگ گندم داشت زمين حاصلخيزي که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود شبي از شبها روباهي وارد گندمزار شد و بخش کوچکي از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمي ضرر زد.
پيرمرد کينه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد.
مقداري پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد.

روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف ميدويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش در اين تعقيب و گريز گندمزار به خاکستر تبديل شد.

وقتي کينه به دل گرفته و در پي انتقام هستيم بايد بدانيم آتش اين انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت

بهتر است "ببخشيم و بگذريم"...

🌟مطالب پندآموز 🌟👇

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Jan, 15:36


🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀🥀⃟❥ᬉᭂ🌹ᬉᭂᭂ❥⃟🥀

⭕️ لطفا ارزشش را داشته باش

حدود ده سال پیش، از همه‌جا ناامید شده بودم و نمی‌توانستم زندگی‌ام را جمع کنم.
دوره دانشگاه را تازه تمام کرده بودم و کار پیدا نمی‌کردم. پدرم بیمار بود. وضعیت اقتصادی به شدت دشواری داشتیم و صاحبخانه مهلتی را تعیین کرده بود تا خانه را تخلیه کنیم.
هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم.

روزی از دانشگاه تماس گرفتند و گفتند:
«کتابی که امانت برده‌ای را باید برگردانی!» رفتم کتاب را تحویل دهم.
در راه کتابخانه، توجهم به مکالمه‌ی یکی از اساتید با شخصی دیگر جلب شد. از مکالمه فهمیدم که آن شخص، صاحب کارخانه‌ای است که با رشته‌ی تحصیلی من مرتبط بود.
 
آرام پشت سرشان حرکت کردم. بلافاصله که از هم خداحافظی کردند، به سمت آن شخص رفتم.

بی‌مقدمه به او گفتم: «لطفا کمکم کنید!» با آرامش در چشمانم خیره شد. تعجب نکرده بود.
ظاهرا این نگاه برایش آشنا بود.
با حوصله به حرف‌هایم گوش داد و در نهایت گفت:
«از فردا بیا سر کار!»
 
فردای آن روز رفتم و در کارخانه مشغول به کار شدم. مشخص بود که به نیرویی احتیاج نداشت و صرفا به خاطر کمک به من، راضی شد سر کار بروم.

مرا دید و گفت: «این فرصت در اختیار تو! امیدوارم بتوانی از آن استفاده کنی!» من از همان روز، بی‌وقفه کار کردم. چندبرابر بیشتر از آنچه از من انتظار داشتند، کار می‌کردم. آنچنان تلاش کردم که پس از ده سال، کارخانه‌ی خودم را احداث کردم و اکنون با آن مرد بزرگ، پروژه‌های مشترک زیادی داریم.
 
دیروز پس از پایان یک جلسه به او گفتم:
«بعید می‌دانم لطفی که به من کردید را هرگز بتوانم جبران کنم!» گفت: «می‌توانی جبران کنی!»

گفتم: «هر کاری که باشد حاضرم برای شما انجام دهم!» در پاسخ گفت: «برای من نیازی نیست کاری بکنی! برای جبران، دست هرکسی که شجاعانه از تو کمک خواست را بگیر!»

این را گفت و رفت. در حالی که من عمیقا در حال لذت بردن از این پاسخ و فکر کردن به آن، میخکوب شده بودم، برگشت و گفت:
«البته فراموش نکن که او نیز شایسته‌‌ی این کمک باشد» پرسیدم: «چه کسی شایسته‌ی کمک هست؟»
گفت: «کسی که چندین برابر کمکی که تو به او می‌کنی، خودش به خودش کمک می‌کند»
 
سه درس مهمی که من از داستان زندگی خودم گرفتم:

درس اول: هر وقت که زمین خوردیم، کمک بخواهیم. در کتاب «پسرک، موش کور، روباه و اسب»، پسرک از اسب می‌پرسد: «شجاعانه‌ترین حرفی که تا حالا زدی چه بوده است؟» اسب پاسخ می‌دهد: «کمک!»

درس دوم: وقتی از زمین بلند شدیم و شرایط بحرانی را پشت سر گذاشتیم، نقش ما تغییر می‌کند. این بار ما هستیم که باید به کسی که زمین خورده است کمک کنیم.

درس سوم (و شاید مهمترین درس): وقتی کمک گرفتیم، با تمام وجود برای بهبود وضع خودمان تلاش کنیم. یادمان باشد که اگر زمین خوردیم و کسی دستمان را گرفت، خود را روی شانه‌ی او نیندازیم.

ما هم تمام تلاشمان را بکنیم تا از زمین بلند شویم. آن کسی که به ما کمک می‌کند، خودش ممکن است در شرایط ایده‌آلی قرار نداشته باشد.

پس باید حواسمان باشد که به او آسیب نزنیم. برخی از ما وقتی کسی به کمک می‌آید، خود را کنار می‌کشیم، تمام مسئولیت زندگی خود را به او تحمیل می‌کنیم و او را از پا در می‌آوریم. درست است که ما انسان‌ها نباید همدیگر را تنها بگذاریم، اما این را هم نباید فراموش کنیم که در هر شرایطی هم که باشیم، «هیچکس مسئول زندگی ما نیست!»  
 
در فیلم بی‌نظیرِ «نجات سرباز رایان»، افراد زیادی به خاطر «سرباز رایان» کشته می‌شوند تا او را نجات دهند. در پایان فیلم، فرمانده به «سرباز رایان» می‌گوید:

«یادت باشه همیشه طوری زندگی کنی که ارزش کاری که برات انجام شد را داشته باشی!»


@dastanvpand1
⊰⃟𖠇࿐ྀུ📚༅࿇༅═‎┅───

داستان و پند

22 Jan, 14:02


عجیب اما واقعی🚫

توی خوزستان یه مرد که با کمک خیرین و مردم از اعدام نجات یافته بود، ۲ روز بعد از آزادیش ......

ادامه ماجرا👉

داستان و پند

22 Jan, 13:59


قصه های شب زفاف 🔞❤️

داستان و پند

22 Jan, 13:53


شب عروسی خواهرم شوهرش سراغم اومد و گفت دوست دارم امشب تو رو به حجله ببرم و بعد


ادامه ماجرا …
ادامه ماجرا…

روایتی واقعی

داستان و پند

22 Jan, 13:45


 ✾࿐༅🍃🌹🍃 ✾࿐༅🍃🌹

🙍عروسکی که در پنج سالگی خراب شد و کلی غصه اش را خوردیم، در ده سالگی دیگر اصلا مهم نیست

0⃣2⃣نمره امتحانی که در دبیرستان کم شدیم و آنقدر به خاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است

👰🤵آدمی که در اولین سال دانشگاه آنقدر به خاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد، در سی سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دور دور دور شده که حتی ناراحتمان هم نمیکند...

💵و چکی که برای پاس کردنش در سی سالگی آنقدر استرس و بی خوابی کشیدیم، در چهل سالگی یک کاغذ پاره بی ارزش و فراموش شده است

🙏پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، اینقدرها هم که فکر میکنی بزرگ نیست.
این یکی هم حل می شود،
میگذرد و تمام میشود.
غصه خوردن برای این یکی هم همان قدر احمقانه است که درسی سالگی برای خراب شدن عروسک پنج سالگی ات غصه بخوری!

😊همه مشکلات،
همان عروسک پنج سالگی است،
شک نکن.

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Jan, 13:41


⭕️اگر میخوای کشش ماشینت تو سربالایی بیشتر شه این کارو بکن

⬅️مشاهده ترفند➡️

داستان و پند

22 Jan, 13:41


⭕️این چراغ روشن شد، ماشینتو خاموش کن!

⬅️مشاهده مطلب➡️

داستان و پند

22 Jan, 13:40


💡#تست_آلزایمر 💎
این تست وضعیت الزایمر شما را مشخص می‌کند 😳
در این تصویر چند نفر دیدید؟🤔 👇

10🟣8🟣6🟣4🟣 مشاهده جواب 👏

داستان و پند

19 Jan, 03:21


🚫🙈تازه عقد کرده بودم که گفتند مادرشوهرم افتاده و پاش شکسته شوهرم گفت باید بیای خونه ما و به مادرم کمک کنی...اکثرا میرفت ماموریت کاری.‌..من و مادرشوهرم تنها بودیم...اونروزم برای مأموریت رفته بود شمال ...از مادرشوهرم اجازه گرفتم به مادرم سربزنم...یادم اومد گوشیمو با خودم نیاوردم و فورا برگشتم ..کلید انداختم و‌درُ باز کردم...ولی توی هال از دیدن صحنه ای که دیدم شوکه شدم.. 😱🙈


ادامه ی خاطره. ➡️
( هال ، سرچ کنید کانالش میاره)

داستان و پند

18 Jan, 20:06


اگه تو خواب باردار بودی بدون که....🤰

داستان و پند

18 Jan, 20:06


اگه تو خواب سکس داشتی بدون که💕

داستان و پند

18 Jan, 20:02


تهران و کرج برفی..

داستان و پند

18 Jan, 20:02


🌨🌧بارش های سیل اسا برای جنوب و مرکز کشور در چند روز اینده

❄️❄️بارش بی سابقه و بی نظیر برف در انتظار شمال و غرب کشور

منطقه خود را بررسی نمایید👇👇
https://t.me/+ogEKbOj2baNkNmY8

داستان و پند

18 Jan, 20:01


‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ :‌‌‌‎‌‌‎‌@dastanvpand1••🎶 ⃟꯭ـــــــــــ🎸

به به ❤️ به یاد استاد شجریان

امشب رو با اجرای زیبا از پارسا خائف.
نوجوان خوش صدا به پایان میرسونیم
..


#شبتون_درپناه_حق

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

18 Jan, 19:59


ایستاده حموم کردی بدون که......

داستان و پند

18 Jan, 19:58


عوارض وحشتناک ایستاده حموم کردن که کسی بهت نگفته بود👇👇

◀️◀️مشاهده➡️➡️

داستان و پند

18 Jan, 19:57


🔞ماجرای سرسره سک.سی ناصرالدین شاه و روابط جنسی اش

مشاهده ➡️➡️

داستان و پند

18 Jan, 19:52


جفت گیری جالب پنگوئن ها👀

داستان و پند

18 Jan, 19:51


🐆تنها کانال HD اختصاصی حیات وحش🐌
مستند های بی نظیر و تکان دهنده از حیوانات... 🐍🦓
لحظه های ناب جفت گیری

@Hayatevahshs
@Hayatevahshs

داستان و پند

18 Jan, 19:48


این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا

مولانا❤️

این جهان در مثل مانند کوه است و اعمال و نیات ما مانند بانگ و فریادی است که در کوه طنین می افکند و بی گمان هر فریادی که در کوه بزنیم؛ طنین آن دوباره به سوی ما باز می گردد
.


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

18 Jan, 19:47


یک تجربه و داستان جالب بشنویم بنظرم گوش دادنش برای پدر مادرا اجباریه 👌🏻🤌


کٌٌاٌٌنٌٌاٌٌلٌٌ  مٌٌاٌٌ ٌٌرٌٌاٌٌ  فٌٌوٌٌرٌٌوٌٌاٌٌرٌٌدٌٌ  کٌٌنٌٌیٌٌدٌٌ👇👇

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

18 Jan, 19:47


فقط احساسات پاک پسر بچه وسط میز اول 😍😃
.
.

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

18 Jan, 19:47


🔖 دختر با اصالت یعنی این

🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

کٌٌاٌٌنٌٌاٌٌلٌٌ  مٌٌاٌٌ ٌٌرٌٌاٌٌ  فٌٌوٌٌرٌٌوٌٌاٌٌرٌٌدٌٌ  کٌٌنٌٌیٌٌدٌٌ👇👇

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

18 Jan, 19:45


""همیشه کاری کنیم که بعدها افسوس نخوریم""
و یاد بگیریم
لیوان صبر آدما رو سرریز نکنیم
❤️


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

18 Jan, 19:43


🌻🌻🌻🍃🍃🍃🌻🌻🌻
@dastanvpand1 @dastanvpand1
🌻🌻🍃
🌻🍃
🍃
#سرگذشت_رعنا_2
#تاوان_سادگی
قسمت دوم

از لحن حرف زدنش داشتم شاخ در میاوردم نرسیده چه پسرخاله ام شده بود..مثل ادمی حرف میزدکه انگار سالهاست همدیگرو میشناسیم و اون حق اعتراض نسبت به رفتارم رو داره..گفتم چی میگی واسه خودت چشماتو بستی دهنت رو بازکردی...اصلا به شما چه ربطی داره.‌میلاد گفت به من خیلی ربط داره من اون شب رک پوست کنده حرفهام رو بهت زدم..چرا بهم زنگ نزدی یک هفته است چشم انتظارم امروزم شانسی امدم اینجا که شاید ببینمت...گفتم خب الان دیدی میتونی بری..میلاد که از حاضر جوابیم کلافه شده بود گفت اینجا زشته برای حرف زدن.. برو سوار ماشین شو باهم حرف میزنیم..تا امدم مخالفت کنم دیدم ماشین پلیس داره بهمون نزدیک میشه و میلاد هم قفل فرمون به دست روبه روی من وایساده..ماشینشم چندمتری بافاصله از ما پارک شده بود..از بچگی از دعوا و پلیس میترسیدم چون خاطره خوبی نداشتم..تا حرکت کردم سمت ماشین دیدم پلیس پلاک ماشین میلاد رو میخونه که حرکت نکن...

پلیس اجازه حرکت به میلاد رو نداد ..آمدن سمتمون،داشتم از ترس میمردم همش میگفتم الانکه مارو به جرم رابطه ببرن کلانتری و زنگ بزنن بابام بیاد.‌‌این فکر داشت دیونم میکرد چون میدونستم بابام و داداشام خیلی غیرتی هستن وهمیشه به ما گوشزد میکردن با هیچ مرد و پسری رابطه نداشته باشیم..آروم به میلاد گفتم خدا لعنتت کنه که ابروی من رو بردی..میلاد خندید گفت نترس با توکاری ندارن..پلیس از میلاد مدارک ماشین رو خواست و بعد از تایید مدارکش گفت چرا قفل فرمون به دست توخیابون جلوی این خانم وایساده بودی..میلاد باکمال خونسردی گفت ازخودشون بپرسید..من دست پام روگم کرده بودم..پلیس گفت میشه شما توضیح بدید..گفتم من داشتم میرفتم کلاس که دونفر مزاحمم شدن واین اقا با قفل فرمون ترسوندشون و اونا فرار کردن الانم میخواستن من رو برسونن کلاس..پلیس چپ چپ نگاه میلاد کرد بعد به من گفت این اقا رو میشناسید از کجا معلوم بااون دونفر همدست نباشه؟میدونید چند نفر رو اینجوری دزدیدن..قیافه میلاد دیدنی بود اون موقعه...

خودمم خندم گرفته بود..گفتم نه جناب سروان ایشون دوست پسرخاله ام هستن وخیلی تصادفی من رو دیدن..خلاصه بعد از حرفهای من پلیس رفت..میلاد گفت سوار شو برسونمت منم بدون تعارف رفتم سوار شدم و ادرس اموزشگاه رو بهش دادم.وقتی رسیدیم اموزشگاه میلاد گفت چند ساعت کلاست طول میکشه من همین اطراف هستم میام دنبالت..اول قبول نکردم ولی وقتی اصرار‌ کرد گفتم دوساعت دیگه دم اموزشگاه باش..از همون روز رابطه ی من و میلاد شروع شد.میلاد بوتیک لباس فروشی داشت که اکثر جنسهاش خارجی بود و با دوستش ازترکیه وارد میکردن و مشتریهای خاص خودش رو داشت که سود خوبی هم گیرشون میومد اوضاع مالیش خوب بود و هر موقع بار جدید میاورد چند تیکه برای من کنار میذاشت و کیف کفش مارک برام میاورد..البته اوضاع مالیه پدرم اون زمان بد نبود و پول توجیبی همیشه بهم میداد و منم هرچی میلاد برام میاورد میگفتم خودم خریدم که شک نکنن...شیش ماه از دوستیه ما گذشت ومن خیلی به میلاد وابسته شده بودم باید هرروز میدیدمش وگرنه تا اخرشب کلافه میشدم...

خلاصه یه روز که باهم بیرون بودیم..گفت رعنا اگر بهم اعتماد داری وفکر نمیکنی میخوام بخورمت بریم خونه ی من از خیابون گردی و سفره خونه رفتن خسته شدم دیگه..یه کم مکث کردم گفتم باشه بریم..اون روز برای اولین بار با میلاد رفتیم اپارتمانش که یه جای خوب همدان محسوب میشد و تو یه مجتمع ۱۲ واحدی بود.اپارتمانش حدود ۱۵۰متروطبقه ی ۴بود و با فرش و مبلها و پرده های خیلی شیک تزیین شده بود..دیگه نگم براتون چقدرشیک و ترتمیز بود..من محو دیدن خونه شده بودم که میلادگفت به خونه ی خودت خوش امدی.. کلی ذوق کردم ازاین حرفش وخودم رو تو خیالم صاحب اون خونه زندگی میدونستم..تا میلاد چای بیاره به اتاقها سر زدم سه تا خواب داشت که یکی با تخت خیلی شیک تزیین شده ویه خواب دیگه اش هم وسایل ورزشی توش بود و اتاق خواب سومی درش قفل بود..دستگیره در فشار دادم که بازش کنم ولی قفل بود..میلاد داد زد‌ رعنا اون خواب مثل انباری ازش استفاده میکنم و جنسهای مغازه رو میریزیم توش کلیدش دست محسن جا مونده بعد از عروسیمون میشه اتاق بچمون....

#ادامه_دارد....(فردا شب)

🅰 @dastanvpand1
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🌻🌻🌻

داستان و پند

18 Jan, 19:42


🌻🌻🌻🍃🍃🍃🌻🌻🌻
@dastanvpand1 @dastanvpand1
🌻🌻🍃
🌻🍃
🍃
🥰#سرگذشت_رعنا_1
#تاوان_سادگی
قسمت اول

اسمم رعناست از استان همدان متولد۱۳۶۸هستم..
تو یه خانواده ۸نفره بزرگ شدم که دوتا خواهر دارم و سه تا برادر..پدرم شغلش ازاد بود و کنار مغازه ی خواربارفروشی معامله ملک وزمین هم انجام میداد..مادرم یه زن خانه دار بود..من دختر باهوش و زرنگی بودم..و بخاطر قدبلند و هیکل درشتی که داشتم همه فکر میکردن از خواهرهای دیگه ام بزرگتر هستم و از همون سوم راهنمایی خواستگار زیاد داشتم..ولی تو خانواده ما رسم نبود دختر کوچیکتر رو شوهر بدن و دخترهای بزرگتر بمونن و هر وقت برای من خواستگار میومد سیما و شیرین بدشون میومد میگفتن تو مقصری که ماخواستگار نداریم!!و سر همین موضوع میونه خوبی بامن نداشتن..دوسالی گذشت ومن سال دوم دبیرستان بودم که خواهر بزرگم سیما با پسرخاله ام ازدواج کرد..خونه ی ما یه حیاط بزرگ ویلایی بود که با توافق شوهرخاله ام و بابام قرار شد عروسی رو تو خونه ما برگزار کنن.‌.یادمه تاریخ عروسیه سیما دو روز بعد از اخرین امتحان من بود..و من اون روز با کلی التماس تونستم رضایت مادرم رو بگیرم که بذاره برم ارایشگاه یه کم به خودم برسم...

برای عروسی یه پیراهن بلند‌مشکی خریده بودم که جنسش از گیپور بود و گلهای زرشکیه قرمزی داشت..به یشنهاد ارایشگرم یه کم زیر ابروهام رو تمیزکردم ویه ارایش ملایم برام انجام دادو موهام رو هم فر کرد..وقتی رفتم خونه مامانم گفت توغلط کردی بدون اجازه دست به ابروهات زدی اگر بابات داداشات ببین حتما یه کتک حسابی میزننت، تاجایی که میتونی فعلا جلوشون افتابی نشو..خانواده ام خیلی حساس بودن رو اینجور مسائل و حسابی سخت میگرفتن منم اون شب تاجایی که ممکن بود سعی میکردم با پدر و برادرهام رودررو نشم...اخرشب که میخواستن عروس روببرن من امدم تو حیاط و منتظر وایساده بودم که متوجه نگاهای سنگین یه نفر به خودم شدم سرم رو که بلندکردم با یه پسرچهارشونه که چشم‌های عسلی وپوستی سفید داشت که موهاش رو ژل زده بود چشم توچشم شدم..ازدواج خواهرم فامیلی بود و همه رو من میشناختم ولی این پسر توشون غریبه بود..محلش ندادم گفتم شاید از دوستهای پوریا پسرخاله ام باشه...

ولی پسره ول کن نبود و میگفت فکر اینکه به راحتی ازت بگذرم رو از مغزت خارج کن..من ازت خوشم امده و هرچی روهم تا الان خواستم به دست اوردم...بعد شماره تلفتش روکه روی یه تیکه کاغذ نوشته بود گذاشت کف دستم..از رفتار و حرکاتش اونم بی مقدمه واقعا هنگ بودم..میلاد شماره تلفنش روبهم داد ازم فاصله گرفت ازاین همه جسارتش هنگ بودم...دروغ چرا ازش بدم نیومد و شماره رو گذاشتم تو جیب مانتوم..اون شب همراه چندتایی از فامیل سیما رو راهیه خونش کردیم واین وسط من متوجه شدم میلاد دوست صمیمیه پوریاست که اوضاع مالیه بدی نداره و علاوه بر ماشین زیرپاش که یه ۲۰۶بود..نزدیک خونه ی پوریا یه اپارتمان هم داشت که مجردی و دور ازخانواده اش زندگی میکرد..یک هفته ای از عروسیه خواهرم گذشته بود و من به میلاد زنگ نزدم..ولی شماره اش رو توی گوشیم به اسم مریم سیو کرده بودم..برای تعطیلات تابستون کلاس گیتار ثبت نام کرده بودم..یه روز که از خونه امدم بیرون برم کلاس متوجه ماشین میلاد سرکوچه شدم...

هوا گرم بود شیشه های ماشین که دودی بود بالا بود وتوی ماشین خوب معلوم نبود..از کنارش بدون توجه رد شدم و کنار خیابون وایساده بودم ماشین سوار بشم که یه پراید سفیدکه دوتا جوان توش بودن جلوم وایسادن و شروع کردن تیکه انداختن که سوار شوم ما میخونیم توام برامون بزن هرچی جام رو عوض میکردم فایده نداشت ..میترسیدم کسی ببینتم..شروع کردم به فحش دادن بهشون که یکدفعه دیدم میلاد قفل فرمون به دست ازماشین پیاده شد..میدونستم فهمیده چه خبره..از ترس اینکه دعوا بالا نگیره به اون دوتا پسر گفتم برادرم باقفل فرمون داره میاد..تااین روگفتم از اینه یه نگاهی به پشت سرشون کردن سریع گاز دادن رفتن..میلاد که پوست سفیدی داشت قرمز شده بود وقیافه ی ترسناکی پیداکرده بود..گفت چرا مثل گاوسرت رومیندازی پایین رد میشی میری.‌‌من دودقیقه با تلفن داشتم حرف میزدم مگه دنبالت کردن که تندتند خودت رورسوندی کنار خیابون بااین گیتار که انداختی رو دوشت!!انگار خودتم بدت نمیاد برات ایجاد مزاحمت کنن...

#ادامه_دارد

🅰 @dastanvpand1
🌻🌻🌻🍃🍃🍃🌻🌻🌻

داستان و پند

18 Jan, 19:32


❀═‎༅࿇🍃📚 🍃࿇༅═‎‌❀


سلام دوستان عزیز شبتون خوش از امشب با شروع داستان جدید همراهمون باشید❤️👇👇

سپاس از همراهی گرمتون..

داستان و پند

18 Jan, 17:19


🔞جفت گیری کرگدن

داستان و پند

03 Jan, 08:33


🔞حکم رابطه بازن شوهردار چیست

مشاهده حکم

داستان و پند

03 Jan, 08:32


ی پسره تهدیدم کرد گفت اگ نیای خونم عکساتو پخش میکنم آبروتو میبرم،چون تجربه ای نداشتم بلد نبودم چجوری باید ازش شکایت کنم؛
تا اینکه امروز دوستم یه چنل فرستاد که در همین موارد میگن
از تجربه ی نود دادن و تهدید شدن توضیح داده بود خیلی کمکم کرد
آیدیشو میذارم که شما هم مشکلاتتان رو حل کنید
@vakil

داستان و پند

03 Jan, 07:14


قتل هولناک 😱

🔺بیستم مهرماه سال ۱۴۰۳زنی هراسان در حالی که پسر ۵ ساله‌اش را در آغوش گرفته بود به بیمارستانی در منطقه کهریزک رفت و مدعی شد یکباره حال پسرش بد شده است. اما پزشکان در معاینه پسر خردسال دریافتند که این کودک چندساعتی قبل جان سپرده و پیکر بی‌جانش به بیمارستان منتقل شده است.
🔺 آثار زخم‌های قدیمی روی بدن پسرخردسال نشان از کودک آزاری دارد. با افشای این ماجرا تحقیقات پلیسی آغاز و روشن شد از آنجایی که پسر در کنار پدر خود بود به او شک میکنن

ادامه ماجرا سرچ کنید بردیا کانالش میاره

داستان و پند

03 Jan, 06:17


⭕️چند روز پیش تو شیراز یه زن و شوهر که هر دو کارمند بودن روزا میرفتن سرکار و عصرا برمیگشتن .
یه روز زنه مریض میشه زودی برمیگرده خونه استراحت کنه یهو یه دختر دیگه رو تو خونه میبینه و فکرمیکنه شوهرش بهش خیانت کرده و دختره رو سیر کتک میزنه و زنگ به شوهرش میگه طلاق میخوام مرتیکه هوس باز🗿 شوهرشم که میگه من سرکارم چی میگی بعدش که پیگیر میشن ....


ادامه داستان

داستان و پند

03 Jan, 06:14


این داستان بر اساس واقعیته..

خانم معلم شهرکردی خودروی خود را برای کمک به دانش آموز یتیمش فروخت
❤️


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

03 Jan, 06:05


نینی گوگولی : 😖😕

داستان و پند

03 Jan, 06:05


استیکر نینی اخمو : 😐🤕🤭

داستان و پند

03 Jan, 06:04


دوس دختر داداشم وقتی میخواد خودشو واسه داداشم لوس کنه یه استیکر و گیفای بچگونه ای میفرسته که قند تو دل داداشم آب میشه:/ با خودم گفتم منم باید امتحان کنم  ازش پرسیدم این استیکرا رو از کجا میاری آدرس یه چنلو داد ،منم رفتم همشو سیو کردم و وقتی رلم حرف میزد براش استیکر بچگونه میفرستادم و اونم کلییی قربون صدقم میرفت 😍و رابطمونم بهتر شد😂 ببینید خودتون:
@Gogooli

داستان و پند

03 Jan, 05:59


دیگه هیچوقت ناشکری نمیکنه 😂♥️
.
.

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

03 Jan, 05:58


به افتخار این انسانهای بامعرفت لا/یک کنید🙏🥲
اگه کارشون قشنگ بود کامنت قلب بزارید براشون
🌹🙏


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

03 Jan, 05:57


─┅═ೋ❅📘📖📒❅ೋ═┅─

✎✐✎ یک בاستان یک پنـב ✎✐✎

📚
#در_راه_مانده

بیست سال پیش بود از تهران می‌آمدم...
سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم.
ده‌‌هزار تومان پول همراه داشتم...اتوبوس در یک غذاخوری بین‌راهی برای صرف شام توقف کرد.به یک مغازه ساندویچی که کنار غذاخوری بود رفتم، یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ ۲۰۰ تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم.دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت.دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود!شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پول‌هایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال.
وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت.
مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمی‌توانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم.

لقمه را آرام آرام می‌خوردم چون اگر تمام می‌شد، باید پول را می‌دادم.
💛🕊ʝσłŋ ««👇🏻»»
🅰
@dastanvpand1

می‌خواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم.
آرام در چهره چند نفری که ساندویچ می‌خوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید می‌دانستم کسی باور کند واقعاً بی‌پولم.!
با شرم نزد مرد جوانی رفتم، کارت دانشجویی‌ام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پول‌هایم گم شده است، در راه خدا ۲۰۰ تومان کمک کن.
مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونت‌ات را بفروش اگر نداری.

خنجری بر قلبم زد.
سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند.
مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعت‌ام را باز کردم که ۴ هزار تومان قیمت داشت به او بدهم.
مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا می‌توانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور می‌توانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟»
با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود که چند نفر کنارش بودند.مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.»
گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.»مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد.
گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را می‌دهی.»
گفتم: «نه!گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مرده‌ام، یا ساعت را بگیر یا به من ۲۰۰ تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن، که شهرم رسیدم ۲۰۰ به نیابت از شما صدقه می‌دهم.»

مرد جوان گفت: «بخشیدم»

💛🕊ʝσłŋ ««👇🏻»»
🅰
@dastanvpand1
آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم
نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند می‌پندارد.
♦️صدقات مخصوص فقیرانی است که در راه خدا بازمانده و ناتوان شده‌اند و توانایی آنکه در زمین بگردند (و کاری پیش گیرند) ندارند و از فرط عفاف چنانند که هر کس از حال آنها آگاه نباشد پندارد غنی و بی‌نیازند، به (فقر) آنها از سیمایشان پی می‌بری، هرگز چیزی از کسی درخواست نکنند. و هر مالی انفاق کنید خدا به آن آگاه است.
🔸آیه 273 سوره بقر


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

03 Jan, 05:56


.💥💥💥
هنرمند عراقی، منتظر حکیم، با استفاده از زغال و کتاب‌های قدیمی، تابلوهای هنری‌ای خلق کرده است که به شیوه‌ای نوآورانه و خلاقانه، رنج‌ها و دردهای مردم غزه را به تصویر می‌کشند.🤌

او در حساب اینستاگرام خود نوشت: «این سه تابلو را با زغال، که نماد قدرت و استحکام است، روی کتاب‌های زرد و قدیمی کشیدم که نماد شهادت‌های خاموش بر آنچه این سرزمین پشت سر گذاشته است، هستند


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

03 Jan, 05:51


هر کدومش زیبایی خاصی داشت
ایندفعه با حیوانااات بود
🥰


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

03 Jan, 05:49


💐دوستان عزيز
🌹صبح آدینه تون گلبارون
💐امیدوارم حال دلتون خوب
🌹حال خونه تون گرم
💐حال زندگیتون صمیمی
🌹حال لحظه هاتون
💐شیرین و بی نظیر
🌹وحال امروزتون عالی باشه
💐در كنار خانواده و دوستان مهـربانتون



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

03 Jan, 04:20


🛑🛑برادرم به دخترم دست‌درازی کرد، هر دو را کشتم

من دختر 14 ساله‌ای به نام غزاله دارم که یک روز به من گفت:عمویم فاتح به من دست‌درازی کرده است. حرف دخترم را قبول نکردم اما یک روز دخترم گوشی تلفن همراه فاتح را مخفیانه از خانه مادرم برداشته بود و به من نشان داد که فاتح به او حمله و او را اذیت کرده و بعد هم فیلم گرفته است. من که به شدت از دست برادرم عصبانی بودم به خانه مادرم رفتم و
به برادرم👇👇👇

👈ادامه ی ماجرا و داستان

کانالش سرچ کن (دخترم
)

داستان و پند

02 Jan, 19:53


برای عزیزانت هم بفرست🍁

گر سینه شود تنگ، خدا با ماست
گر پا شود لنگ، خدا با ماست
دل را به حریم عشق بسپار و برو
فرسنگ به فرسنگ خدا با ماست....


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

02 Jan, 19:52


🚫🙈تازه عقد کرده بودم که گفتند مادرشوهرم افتاده و پاش شکسته شوهرم گفت باید بیای خونه ما و به مادرم کمک کنی...اکثرا میرفت ماموریت کاری.‌..من و مادرشوهرم تنها بودیم...اونروزم برای مأموریت رفته بود شمال ...از مادرشوهرم اجازه گرفتم به مادرم سربزنم...یادم اومد گوشیمو با خودم نیاوردم و فورا برگشتم ..کلید انداختم و‌درُ باز کردم...ولی توی هال از دیدن صحنه ای که دیدم شوکه شدم.. 😱🙈

ادامه ی خاطره. ➡️
( هال ، سرچ کنید کانالش میاره)

داستان و پند

02 Jan, 19:46


گیف نینی : 😭🥺😌😊

داستان و پند

02 Jan, 19:46


استیکر نینی 😊😖🤭😭🏃‍♀ :

داستان و پند

02 Jan, 19:45


دخترا از این پروفایلای نینی بزاررین پسرا قند تو دلشون آب بشه >>>

منبعشون اینجاست 💕:
@NiniGooGooli

داستان و پند

28 Dec, 02:34


🔴ویدئویی که جدیداً از وضعیت خیابونا وایرال شده و زنان و دختران فاحشه‌ای که جلوی خیابونا منتظر مشتری میمونن.

مشاهده فیلم

داستان و پند

28 Dec, 02:34


تهران چخبره ۱۲ شب 🔞🙈🙈

داستان و پند

27 Dec, 20:02


🔹تجاوز و تعرض به دختر تتو کار در منزل دوستش

دختر ۱۵ ساله گفت: یکی از دوستانم که از مدتی قبل از شوهرش طلاق گرفته است با من تماس گرفت و خواست تا برای انجام تتو (خالکوبی) به منزلش در منطقه پنجتن مشهدبروم. من هم که اعتماد زیادی به دوستم داشتم و از سوی دیگر می‌دانستم بعد از طلاق به صورت مجردی زندگی می‌کند، حدود ساعت ۲۱ به طرف منزل آن‌ها حرکت کردم. کار خالکوبی تا ساعت یک بامداد طول کشید و من تصمیم گرفتم شب را درمنزل دوستم سپری کنم و صبح به خانه خودمان  بروم.اما ساعت ۳ شب وقتی چشمانم را باز کردم با پسری روبرو شدم و ناگهان....

ادامه ی داستان ♦️

داستان و پند

27 Dec, 19:59


ماهِ من
امشب بتابان🌙
نور خود برجان من
کز تمام ظلمت و تاریکی
شب خسته ام ...

࿐𖣘☃️჻⸙☃️⸙჻☃️𖣘࿐

     شبتون پر از مهرِ خدا 🌙


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

27 Dec, 19:58


#خاطرات_دیت
پسرونه

من یه سربازم
طهران هستم و با یه دختر اوکی شدم که رابطمون لانگ و مشهد زندگی میکنه
بعد چند وقت اوکی شدیم و من رفتم مشهد به دیدنش از طرف پادگان رفتیم
به هر دری زدم همرو بپیچونم تا برم نیم ساعت ببینمش فقط‌. دفعه اول که دیدمش...ادامه خاطره

داستان و پند

27 Dec, 19:57


🍾میدونی با ریختن روغن توی ناف میشه مشکلات پوستی کک ولک و کبد چرب و مشکلات عضلانی و ناباروری را برطرف کرد. 😍
هر روغن یک درد و دوا میکنه
👌
اسم روغن ها رو گذاشتم حتما ببین مطلب پین هست تو کانال
🦠 برای افزایش مقاومت در برابر کرونا و انواع بیماری‌ها هم نسخه داریم

💠✌️تمام جواب ها 👉👉

داستان و پند

27 Dec, 19:56


⛔️تجاوز و تعرض درصف نونوایی به خانم ایرانی...  ➡️

🔞مشاهده فیلم

داستان و پند

27 Dec, 19:53


🔴ویدئویی که جدیداً از وضعیت خیابونای تهران وایرال شده و زنان و دختران فاحشه‌ای که جلوی خیابونا منتظر مشتری میمونن.

مشاهده فیلم

داستان و پند

27 Dec, 19:52


تهران چخبره ۱۲ شب 🔞🙈🙈

داستان و پند

27 Dec, 19:50


کلمه شرف و انسان پیش این مرد شرمنده‌ست💔

| حتی موقع نداری هم با شرفه، خدا برات بسازه انشاءالله مرد
.



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

27 Dec, 19:49


وقتی مامان دوتا بچه هستی باید واکنشت سریع باشه.وگرنه.....😁🫠



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

27 Dec, 19:49


[ این ویدیو رو تا آخر ببین.حواست باشه به تایید و تحسین دیگران عادت نکنی چون اینجوری هر کاری میکنی برای جلب توجه دیگران نه خودت...]

خود بودن در جهانی که دائما تلاش میکند از تو چیز دیگری بسازد، بزرگترین هنر است. [ / رالف والدو امرسون ]

📌 با خودت در صلح باش؛
#پیشنهاددانلود


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

27 Dec, 19:48


اوج هیجان یا چی 🙀😍




🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

27 Dec, 19:47


یک داستان واقعی!

| حتما ببینید تا ناخواسته شریک جرم نشید👌


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

27 Dec, 19:47


💥🩸💥🩸💥🩸💥🩸
💥🩸💥🩸@dastanvpand1
💥🩸💥
💥🩸
💥
🔖#برشی_از_یک_زندگی

#خون_بس_8

🩸قسمت هشتم

مادرشوهرم تا دید قشقرق به پا کرد الکی آرایش منو بهانه کرد و حمله کرد بهم.تا منو دید پرید موهامو گرفت دور دستش منو کشوند تو اتاق ،!!درم بست هر چی بقیه (پدرشوهرم، خواهرشوهرام) تقلا کردن باز نکرد انقدر سیلی زد بهم سر و صورتم سرخ سرخ بود هر چی گفتم غلط کردم من نمیخواستم. لیلا، مریم باعث شدن قبول نکرد اینورم اینا داد و بیداد کردن.خلاصه عقدشو خالی کرد میفهمیدم ازچی ناراحته.دستمو گرفتم جلو دهنمو انقدر گریه کردم تا خسته شدم.تمام تن و بدنم خسته بود خستگی راه و کتکی که خورده بودم.مادرشوهرم که از اتاق رفت بیرون با پدرشوهرم بحثشون شد و بعدا فهمیدم که حسین هم گذاشته رفته.

فرداش که تو حیاط بودم پدرشوهرم صدام زد گفت می خوام باهات حرف بزنم.تو هم جای دخترای من که با دخترام هیچ فرقی نداری نمیخوام تو خونه من اذیت بشی  نمی خوام مدیونت باشم معلوم نیست تا کی زندم ولی می خوام که ترتیب طلاقتو بدم.اینم بگم ما فقط صیغه محرمیت داشتیم محضری و رسمی نبودیم.پدرشوهرم گفت نظرت چیه؟ به خانوادت اطلاع بدم بیان دنبالت یا خودت جمع کن برو مابقیش با من. منم انگار از خدا خواسته بودم گفتم زنگ بزنین بیان،...
خلاصه رفتیم داخل و من مشغول کار بودم داشتیم شام و اماده می کردیم در باز شدو حسین اومد.مادرشوهرم کاملا میفهمید حسین انگاری از من خوشش اومده برا همین اخم و تخم میکرد.سر سفره پدرشوهرم مسئله رو اعلام کرد.مادرشوهرم یکه خورد اما پدرشوهرم داد زد و همه از ترس سکوت کردن.پدر شوهرم گفت که پسرم چند ساله زیر خاکه چرا کاری می کنیم که تن و بدنش تو گور بلرزه گناه این دختر چیه..کاریه که شده پسرم عمرش به دنیا نبوده کسی و مقصر نمیدونم از اولشم اشتباه کردیم که اینجوری شد هم زندگی دختر مردم نابود شد هم پسر خودم حسینم بلاتکلیفه تا کی باید با ادای مار برقصه دوتا کوچکتر از اون زن دار شدن حسین به حد کافی دیر کرده.همه سکوت کرده بودن..

تو سکوت شام و خوردیم و جمع و جور کردیم
داشتم ظرفها رو میشستم که حسین به خواهرش چیزی گفت و رفت.وقتی رفت دل منم باخودش برد انگاری دوسش داشتم.خلاصه خوابیدیم و صبحش مادرشوهرم رفته بود جلسه قرآن تنها بودیم.
خواهرشوهرم به پدرشوهرم گفت که حسین نمیخاد لعیا رو طلاق بده برعکس می خواد مادر و راضیش کنه که دل مامانم نشکنه با این کار...باباش گفت خب اگر دلش راضیه دختر مردم و از بلاتکلیفی نجاتش بده گناه کبیره ست من بزرگترشونم نمیخوام بخاطر ندانم کاری بچه هام مدیون ازدنیا برم.اینارو با گوشای خودم شنیدم.قند تو دلم اب شد یکم امیدوار شدم ولی با شناختی که من از مادرشون داشتم محال دیدم‌ قبول کنه.ساعت سه بعد ازظهر بود که حسین از سرکار اومده بود مستقیم خونه مادرش اتفاقی هیچکسم تو خونه نبود دخترا با دوستاشون رفتن بیرون حاجی و حاج خانمم رفته بودن عیادت مریض‌محبور شدم براش ناهار بیارم.چادر سرم بود گفت: چرا چادر سرته میتونی راحت باشی منکه محرمم.لبخند زدم اما نمیدونست که ازش خجالت میکشم رفتم سمت اشپزخونه ازپشت سرم اومد و ناغافل چادرمو باز کرد.پرتش کرد اونور گفت:..گفتم که راحت باش کسی نیست.بولیزم بلند بود ولی باز خجالت میکشیدم بولیز و شلوار باشم روسری هم نداشتم.سرلخت برای اولین بار.
چنان نگاهم میکرد که دست پاچه میشدم خم شدم ماست و بزارم سرسفره که دستم و کشید و نشستیم زمین، گفت نمیخوام به زحمت بیفتی بشین کارت دارم.سراپا گوش بودم دوتا داشتم دوتا دیگه قرض کردم.گفت حاجی می خواد ترتیب بده که برگردی خونه پدرت،سرم و به علامت تایید تکون دادم گفت خب گفتم: خب چی؟ گفت خب نظرت چیه؟گفتم نظری ندارم.نمیدونم چی به صلاحمه ولی اینجا زندگی برام سخته اذیت میشم تو جمعی باشم که محبتی نسبت بهم ندارن گفت حتی با وجود اینکه بدونی من دوستت دارم.نگاش کردم گفتم منکه ازت توجهی ندیدم گفت اشتباه از من بوده از این به بعد یه مدل دیگه میشم.؛ هستی؟منو میخوای یا نه؟گفتم منم دوستت دارم تا اینو گفتم منو کشوند تو بغلش...


#ادامه_دارد...

🩸
💥🩸
🩸💥🩸💥 @dastanvpand1
💥🩸💥🩸💥🩸💥🩸💥

داستان و پند

27 Dec, 19:46


💥🩸💥🩸💥🩸💥🩸
💥🩸💥🩸@dastanvpand1
💥🩸💥
💥🩸
💥
🔖#برشی_از_یک_زندگی

#خون_بس_7

🩸قسمت هفتم

انگار فهمیده بود که من تنهام اینجا،گویا خواهرهاش بین همدیگه باهم حرف میزدن و مادرشونو تشر میومدن که چرا نذاشته من تو جمع باشم.اینم خودشو رسونده بود اینجا،بلند شدم سلام کردم جواب سلاممو داد گفت: تنهایی نمی ترسی؟ گفتم: نه راحتم گفت:خواستم بگم من همین دورو بر ها هستم نترس.انگار غیرتی شده بود بخاطر من.عروسی تموم شد و همه اومدن خونه،عروس و داماد رفته بودن پی کارشون.و جلسات تو خونه عمو دایر بود هر کس یه گوشه با چند نفر خلوت کرده بود حرف میزدن بعضیا خوابیده بودند بعضیا هم دنبال جمع و جور کردن کار بودن که تا فردا مرتب باشه.این وسط حسین انگار بی قرار بود..از پنجره کوچیک اتاق میدیدم .یه پنجره داشت به اندازه دو وجب که راحت میشد بیروون ایوان و حیاط و دید...کم کم همه خوابیدن من اما بیدار بودم آروم پا شدم برم دستشویی گفتن دستشویی جلوی اصطبله..می ترسیدم گوسفندی سگی چیزی جلو روم در بیاد آروم آروم رفتم تا خواستم وارد شم حسین از پشت اومد خفتم کرد.گفت: مراقب خودت باش چیزی نگفتم روم نشد.آروم رفتم جلو انقدر دست پاچه شدم که کم مونده بود با مخ پخش زمین شم..

گفت هول نشو کاریت ندارم که.می خوام ببینمت..از حرفش خجالت زده شدم سرم پایین بود دستم و گرفت کشوند برد اون گوشه موشه ها که اصلا دید نداشت همه جای خونشون پیچ در پیچ‌ بود پر از محافل مخفی..از خجالت نمی تونستم سرم و بالا بگیرم آدم استرسی هم بودم تا چیزی میشد از شدت استرس قلبم میومد تو حلقم.گفت تو نمی خوای منو ببینی جواب ندادم. با گفتن حرفشم نمیدونم چرا اشکم سرازیر شد چونه مو گرفت سرم و برد بالا گفت منو ببین روم نشد نگاش کنم تکرار کرد لعیا منو ببین.اسممو میدونست.برام تعجب آور بود...تا اسممو صدا زد نگاش کردم نگام کرد...خجالت کشیدم باز سرمو انداختم پایین بغلم کرد😳دستشو دور کمرم گرفت منو فشار داد سمت خودش.حس خوبی داشتم تو بغلش گرمای تنش حس خوبی بهم داد😊😊پیشونی مو بوسید و گفت که بریم.

اون رفت منم دویدم سمت دستشویی.به زور خودمو نگه داشته بودم از شدت ذوق گریه می کردم بخدا باورم نمیشد این حسین بود که ماهها بخاطر وجود من پاشو تو خونه مادرش نذاشته بود حتی شبها یا ظهر که میومد خونش غذاش و تو سینی میبردن براش.الان که دیده بودتم انگار ازم خوشش اومده بود.به هرحال یه آبی به سر و صورتم زدم و رفتم خوابیدم.فرداش همه لباس عوض کردن و مجلس زنونه پاتختی گرفتن بزرگترای فامیل هدیه هاشونو دادن .جوونترا هم کلی رقصیدن.ایندفه به زور خواهر شوهرام منم کت و سارافون پوشیدم یکم آرایش کم رنگ کردم در حدی که مادرشوهرم ناراحت نشه و تو جمع حاضر شدم.موهام .از زیر باسنم بود بلند و پرپشت.ریا نباشه تمام چشمها دنبالم بود..میشنیدم که همه تعریفم و میکردن.اما حیف که کسی بهم پیشنهاد رقص نداد چون از مادرشوهرم حساب میبردن و اینکه انگار همه احترامشو نگه میداشتن من خواهر قاتل پسرش بودم و اگر عروسش بودم فقط و فقط هدفش این بود تا آخر عمرم بلاتکیف نگه هم داره.تا بلکه ام دلش خنک شه.دم خانوادمم گرم که تو این مدت یبارم تلاش نکردن که منو ببینن.
بگذریم....عروسی تموم شد و همه آماده شدیم و غروب برگشتیم شهرمون.انگار مادرشوهرم متوجه رفتار حسین شده بود. و لج کرد و گفت که لعیا با حسین نیاد بره ماشین آقارضا(پسر بزرگش،برادرشوهر بزرگم)که حسین ناراحت شده بود و گفته بود درسته زن و شوهر نیستیم ولی دوست ندارم با ماشین یکی دیگه برگرده .دمش گرم بازم منو سوار ماشین خودش کرد و راهی شدیم، حسین تو راه ازهر فرصتی استفاده میکرد و منو از آینه دید میزد این دفعه پدرشوهرم با ماشین اون یکی پسرش اومد و ما جامون بازتر بود مادرشوهرم جلو بود و ما سه تا عقب..تو راه جاده ترافیک بود و یکم طولانی...همه خسته کوفته رسیدیم خونه...جالب اینجاست امیر برادرشوهرم نرفت خونشون، لوازمو بهونه کرد و اومد بالا...

#ادامه_دارد....

🩸
💥🩸
🩸💥🩸💥 @dastanvpand1
💥🩸💥🩸💥🩸💥🩸💥

داستان و پند

27 Dec, 18:07


#خاطره

سلام همه دارن خاطرهاشونا میگن خواستم منم بگم 😐😂
خب اینطوریه که من از پسر خالم خیلی بدم میومد بعد اونم ازم بدش میومد اینا گذشت و روز  عروسی خواهرش من و دختر خالم..ادامه خاطره

داستان و پند

27 Dec, 16:04


صیغه مردای پولدار شهر میشدم و....

داستان و پند

27 Dec, 16:04


داستان واقعی

صیغه مردهای پولدار شهر میشدم،پدرم منو میفروخت به مشتری های کله گنده
مردها طاقت نمیاوردن تا خونه صبر کنن
همونجا تو ماشین عین یه وحشی بهم ...

ادامه داستان 👉

داستان و پند

27 Dec, 15:59


با این روش شوهر پیدا کن 😂😂



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

01 Dec, 10:33


❗️❗️سقوط پایگاه هوایی حلب 📡

داستان و پند

01 Dec, 10:33


⚠️راز شوم پرستار خانگی پیرزن

از دو سال قبل به خانه او در رفت و آمد بودم و از پیرزن نگهداری  می کردم . مشکلی   میان ما دو نفر مشکلی نبود تا اینکه این اواخر مدام بهانه جویی  می کرد و از سوی وی اذیت می شدم . هربار که اعتراض می کردم شرایط را بدتر می کرد.
. یبار روی تخت خواب بود که حالش  بد شده و کف اتاق  افتاد.
با شنیدن سر و صدا، سریع خودم را به اتاقش رساندم و  دیدم کف اتاق افتاده و  به سختی نفس می کشد. او را به بیمارستان رساندم ....


ادامه داستان و خبر ➡️

(پرستار خانگی ، سرچ کنید کانالش میاره)

داستان و پند

01 Dec, 10:30


بغل کردن پدر فوت شده در خواب....

داستان و پند

01 Dec, 10:30


🤔چند شب پیش خواب دیدم یکی از عزیزانم مرده انقد توی خواب گریه کردم با حال بدی از خواب بیدار شدم خیلی دلم میخواست بدونم تعبیرش چیه تو تلگرام دنبال تعبیرش بودم که اینجا رو دیدم تعبیر هر خواب که دیدی اینجا هست⬇️⬇️
🌗@Taabire_khab

داستان و پند

01 Dec, 06:09


بفرست واسه شماليا 💃🏻🤣




🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

01 Dec, 06:07


📚 داستان زیبا و عجیب زنی که هر سال پیاده به حج می رفت🙈😱

داستان و پند

01 Dec, 06:07


تن فروشی زن های خیابانی در تهران😱

بازار خیلی داغ........⁉️😱

مشاهده

داستان و پند

01 Dec, 06:03


واکنش زیبای مردم تهران به لباس لری✌🏻😍
.
.
.

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

01 Dec, 06:01


هر کسی به کار خودش برسه چه خوب میشه دنیا🌸

همه چی از اونجایی شروع میشه که همه قصد دارن
بزور عقایدشون رو به دیگری بقبولونن
😯


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

01 Dec, 05:59


‌‌꧁꧂‌‌ 📚📙📚📒📚 ꧁꧂

⭕️جالب و خواندنی

زمانی که استالین فوت کرد خروشچف جانشین او در کنگره حزب کمونیست شروع به باز گویی جنایات استالین کرد همه حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین اینچنین تند انتقاد میکند.

در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد:
پس تو آن زمان کجا بودی؟
سالن ساکت شد خروشچف رو به جمعیت گفت :
چه کسی این سوال را پرسید؟
هیچکس جواب نداد دوباره گفت :کسی که این سوال را کرد بایستد
اما هیچ کس بلند نشد.
خروشچف در حالی که لبخند بر لب داشت گفت:
در آن زمان من جای تو نشسته بودم
!!


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

01 Dec, 05:59


مکالمات مادر پسری😂❤️


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

01 Dec, 05:57


امیدوارم لحظات زندگیتون
لبریز ازنورخدا باشه


🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁

‌ ‎‌‌‌

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

01 Dec, 05:56


برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری

تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری

تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری

#حضرت۰عشق۰مولانا🌼🌾

ســـــــــلااام خوبان صبحتان بخیر روزتـــــون سرشار از آرامش‌ وآسایش


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

01 Dec, 05:00


🔴رسانه های عبری کشته شدن الجولانی. تایید شد.

داستان و پند

01 Dec, 04:48


⛔️راز شوم پرستار خانگی پیرزن

از دو سال قبل به خانه او در رفت و آمد بودم و از پیرزن نگهداری  می کردم . مشکلی   میان ما دو نفر مشکلی نبود تا اینکه این اواخر مدام بهانه جویی  می کرد و از سوی وی اذیت می شدم . هربار که اعتراض می کردم شرایط را بدتر می کرد.
. یبار روی تخت خواب بود که حالش  بد شده و کف اتاق  افتاد.
با شنیدن سر و صدا، سریع خودم را به اتاقش رساندم و  دیدم کف اتاق افتاده و  به سختی نفس می کشد. او را به بیمارستان رساندم ....


ادامه داستان و خبر👉

(پرستار خانگی ، سرچ کنید کانالش میاره)

داستان و پند

30 Nov, 20:22


🔺️دستگیری زن جوانی که دو شوهر داشت: این زن تهرانی همزمان ۲ شوهر داشت؛ ۲ سند ازدواج!🔹️رکنا نوشته زن تهرانی با دسیسه خبـ..یثانه‌ای که به عقل جن هم نمی‌رسید، هم‌زمان ۲ شوهر داشت و همه از این پرونده در شوک فرورفتند. ماجرا زمانی فاش شد که شوهر دوم زن که درجریان شغل زنش کنجکاو شده بود سهیلا را تعقیب کرد وقتی مقابل در یک خانه رسید دید که همسرش با کلید در خانه را باز کرد و وارد خانه شد فرهاد شروع به پرس و جو از همسایه‌ها کرد آن‌ها که از ماجرا خبر نداشتند به فرهاد گفتند که سهیلا با شوهرش از مدت‌ها قبل دراین خانه زندگی می‌کند.🔹️ فرهاد که با شنیدن این خبر شوکه خیلی عصبی شد و از بالای دیوار پرید تو خونه سهیلا داخل حمام بود و از فرصت استفاده کرد به زیر تخت اتاق خواب رفت

ادامه ماجرا ...( سهیلا سرچ کنید کانالش میاره)

داستان و پند

30 Nov, 20:15


برای زنده بودن یک سرزمین،
کافی‌ست زن‌های آن دیار،
شاد باشند. گلها
از لبخند زن می‌رویند.
امتحان کنید.

"محبوبه احمدی"

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شبتون سرشار از عشق و آرامش

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

30 Nov, 20:12


سک س با نامحرم درخواب نشانه......

داستان و پند

30 Nov, 20:11


🔞لمس شدن توسط فرد نامحرم در خوابتون شما رو نگران کرده؟ تعبیرش رو در اینجا ببینید
@Taabire_khab ◀️

داستان و پند

30 Nov, 20:09


پسرا بی‌احساسن و فراموشکارن
پسرا💔:


برای فـ.ــراموشی یک عمـ.ـر هم کمه 😔


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Nov, 15:27


🔞تو پاکستان یه مرد به یه زن تجاوز میکنه و شورای روستای پاکستانم تصمیم میگیره مجازات مرد این باشه که جلوی چشم مردم به خواهرهش .....


مشاهده خبر🔞

داستان و پند

22 Nov, 15:26


اسمم محسن؛ ٢٨ ساله و شغلم بنایی و چون ٢ساله ازدواج کردم و مستأجر هستم و اينکه تو شهرم کمبود کار بود به تهران رفتم و شدم کارگر ساده،چون دوست نداشتم خانومم اول زندگی با فقر روبه رو بشه👌يه روز سر کار!پسرايی که کنارم کار ميکردنداز برنامه‌ای به اسم لاين می‌حرفيدن !

دوستم اصرار کرد که تو هم لاينتو وصل کن توش پره دختره ولی ياد زنم افتادم و بي‌خيال شدم! ولی باز با اصرار دوستام لاينو واسەم نصب کردن !
منم که ديدم اونا ميگن و می‌خندن،
نگاهی به لاين انداختم و تا باز شد تصوير فرجامی ديدم! عکس زنم...‌👇👇

ادامه ی داستان بخونید

سنجاق شده تو کانالش

داستان و پند

22 Nov, 15:25


قبول دارید هیچوقت برای عاشقی و ازدواج دیر نیست؟🥺🤍
.
.
موزیک: شونه به شونه _ عماد آرام
🎵


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Nov, 15:25


🍃🦋🍃🦋🍃

تصاویر مفهومی....جالب و دیدنی👍



.
.

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Nov, 15:23


قبول داری..؟

چقدر زندگی نکردیم و منتظر بودیم یه روز خوب بیاد. چقدر از امروز لذ,ت نبردیم که شاید فردایی بیاد. در لحظه زندگی کن و لحظه لحظه ی زندگیتو زندگی کن.

پس تا دندون دارین بخندین
تا گوش دارین به صدای طبیعت پرنده ها بارون و دریا گوش کنید و.....


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Nov, 15:22



این ویدیو از لحظه‌ دیدار بلندقدترین زن دنیا با کوتاه‌قدترین زن دنیا منتشر شده است که در یک بعد از ظهر در شهر لندن با هم ملاقات کردند و از نوشیدن چای عصرانه لذت بردند.

این دیدار به مناسبت روز رکورد جهانی گینس ۲۰۲۴ (۱۳ نوامبر / ۲۳ آبان) اتفاق افتاده است.

در این ویدیو تصویر رومیسا گلیگو، پژوهشگر اهل ترکیه با قد ۲ متر و ۱۵ سانتی‌متر و جیوتی آمگه، بازیگر هندی با قدی حدود ۶۳ سانتی‌متر دیده می‌شوند
.


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Nov, 15:21


🌸‍⚘ᭂ🌸‍⚘ᭂ🌸‍⚘ᭂ🌸‍⚘ᭂ🌸

*نام:انسان*

*نام خانوادگي: آدمي زاد*

*نام پدر: آدم*

*نام مادر: حوا*

*لقب: اشرف مخلوقات*

*نژاد: خاکي*
*صادره از: دنيا*
*ساکن: کهکشان راه شيری؛*
*منظومه شمسي ، زمين*
*ساعت حرکت و پرواز:*
*هر وقت که خدا صلاح بداند*
*مکان: بهشت*

*اگر نشد جهنم*

*وسايل مورد نياز:*

*1-دو متر پارچه سفيد*
*2-عمل نيک*
*3-انجام واجبات و ترک محرمات*
*4-امر به معروف و نهي از منکر*
*5-دعاي والدين و مومنين؛*
*6-نماز اول وقت؛*
*7-اعمال صالح و تقوا؛*

💛🕊ʝσłŋ ««👇🏻»»
🅰
@dastanvpand1

*ملاحظات:*

*1.خواهشمند است جهت رفاه حال خود زکات را قبل از پرواز پرداخت نماييد؛*

*2.از آوردن ثروت ، مقام ، منزل ، ماشين ، حتي داخل فرودگاه جداٌ خودداري نماييد؛*

*3.حتماً قبل از حرکت به بستگان خود توضيح دهيد تا از آوردن دسته گلهاي سنگين ، سنگ قبر گران و تجملاتي و نيزمراسم پرخرج و غيره خودداري نمايند؛*

*4.جهت يادگاري قبل از پرواز اموال خود را بين فرزندان و امور فقرا و مستضعفين مشخص نماييد؛*

*5.از آوردن بار اضافي از قبيل حق الناس ، غيبت ، تهمت و غيره جداٌ خودداري نماييد؛*

*جهت کسب اطلاعات بيشتر به قرآن و سنت پيامبر صلوات الله عليه و آله مراجعه نماييد.*

*تماس و مشاوره به صورت شبانه روزي ، رايگان ، مستقيم و بدون وقت قبلي می باشد؛*

*در صورتيکه قبل از پرواز به مشکلي برخورديد با شماره هاي زير تماس حاصل فرمایید.*

*186سوره بقره-45سوره نساء*
*129 سوره توبه – 55 سوره اعراف*
*2و3 سوره الطلاق*
*اميدواريم سفر آسوده در پيش*
*داشته باشيد.*

*سرپرست کاروان*
*حضرت عزرائيل عليه السلام*
*تهيه و تنظيم:سرنوشت الهي*

*شیطان به رسول خدا(ص) گفت*
*طاقت دیدن 6 خصلت آدم را ندارم؛*
*1:به هم میرسند سلام میکنند؛*
*2:باهم مصاحفه میکنند؛*
*3:برای هر کاری انشاا... میگویند؛*
*4:از گناه استغفار میکنند؛*

*5:هر کاری را با بسم ا... الرحمن الرحیم شروع میکنند.*

*6:تا نام تو را میشنوند صلوات میفرستند.*

💛🕊ʝσłŋ ««👇🏻»»
🅰
@dastanvpand1

*آﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﯿﮑﻮﺷﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﮐﻨﺪ*

*ﺗﺨﻤﻴﻦ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ 93% ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﺍﻧﺪﻳﺸﻨﺪ،*

*ﻭﻟﻲ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺟﺰﺀ ﺁﻥ 7% ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ می باشید،ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻦ ﺟﺰﺀ ﺁﻥ 7% ﺑﻮﺩﻡخداوند در اوقات ذيل ازخنده کردن سخت بدش می اید:*

*1: خنده كردن در بالاى قبرستان*
*2: خنده كردن از پشت جنازه*
*3: در مجلس علما*
*4: در هنگام تلاوت قرآن كريم*
*5: در مسجد*
*6: در هنگام اذان*

*بخاطر راحتيه بعد از اخرين نفس*
*6معلومات سحرآميز*

*ايا ميدانى:*
*زمانى که اذان تمام ميشود دعایت مستجاب میشود پس محروم نکن خود*

*تـــــــــَوبه کــــــُنید*

*پخش كردن اين پيام باعث از بين بردن اشتباهات بسياري از مردم خواهد شد
*

‌‎‌
🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Nov, 15:04


اگر 7 روز رابطه جنسی نداشته باشیم چه میشود؟

مشاهده پاسخ

داستان و پند

22 Nov, 14:08


پشمام اوشین بدون سانسور رو دیدین؟😐🍑

داستان و پند

22 Nov, 14:08


سکانس های بدون سانسور سریال اوشین
نصف این سریال سانسور شده ...
😳🔞


مشاهده چند سکانس +18سریال اوشین 👉

داستان و پند

22 Nov, 11:49


چیستان :

بچه ایست که به مادرش شیر میدهد!

جواب چیستان ؟ ➡️

داستان و پند

22 Nov, 11:48


دختر ۱۳ ساله‌ای، با زور پدرش به عقد پیرمرد ۶۰ ساله ی پولدار در اومد
اما در شب زفاف اتفاق وحشتناکی رخ داد
!
🤨😳
مشاهده کلیپ 🙂🙂

داستان و پند

22 Nov, 11:43


چقدر خوب اجرا کرد 🤌🏻😍😂
.
.

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Nov, 11:43


تست سلامت پرده بکارت 📟🩸

داستان و پند

22 Nov, 11:38


🔴 آگاهی #جنسی شرط ورود به هر رابطه‌ست. توی کانال پزشک زناشویی میتونی چیزهایی که باید توی مدرسه بهمون یاد میدادن رو یاد بگیری:

👩‍⚕ @doktor_zanashoi

داستان و پند

22 Nov, 11:37


🔸 کانال زناشویی

▫️آموزش داشتن رابطه لذت بخش
▫️نکات مهم در مورد روابط زناشویی
▫️نحوه صحیح ارتباط با همسر
▫️و ...
🔹 مطالب کاملا علمی و معتبر

👇👇
@amozesh_SEX
@amozesh_SEX

داستان و پند

22 Nov, 10:19


۶ تا از نیازهای یک زن که اونارو
به زبون نمیاره




🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Nov, 06:26


کلیپ زیبا تقدیم دوستان عزیز..

..C᭄•..C᭄•..C᭄•..C᭄

لا بہ لاے شلوغے زندگی
خواستم یہ چیزے بهت بگم!

یہ نگاہ بہ پشت سرت بنداز
مثل همہ ے روزایے ڪہ گذشت
این روزا هم میگذره
حواست هست؟

ما یہ بار زندگے میڪنیم
قدر روزهاے زندگے را بدان

آدینه تون عالی
😍

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

22 Nov, 06:22


تبریک تولد به زبانهای مختلف ❤️🕯:

داستان و پند

22 Nov, 06:21


استوری تولد ۱۹ سالگی 🎂
استوری تولد ۲۰ سالگی🥳
استوری تولد ۲۱ سالگی🥳

داستان و پند

21 Nov, 05:53


کاش میشد از این مرد ها تکثیر کرد که زیاد بشن نه ؟!


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

21 Nov, 05:51


فقط حالت دستاشون😍

واقعا گاهی تو طبیعت چیزایی می بینی‌که برات شگفت‌انگیزه
لحظه هایی که شاید به ندرت پیش‌بیاد و تو رو سر ذوق بیاره
و این یکی ازون تصاویر بود...


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

21 Nov, 05:47


خب تولد آذر ماهی‌هاست😍بیایم با شعر بهشون تبریک بگیم..
این ویدئو رو بفرست واسه آذر ماهیِ زندگیت…


صدایِ پایِ خوش قلبِ وفادار آمد آخر…خدایا در دلش آرامش و شادی بیاور
دلت گرم و نگاهت روشن و دنیا به کامت…بهار زندگی تبریکت ای فرزند آذر
تولدتون مبارک 😍

شعر بسیار زیبا از کوروش خلج
❤️

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

21 Nov, 05:44


🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂
🍂
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩


🍃 ‌سال سوم دانشگاه بودم چهار بار درس شیمی رو رد شده بودم،

🥀 انقدری که از شیمی متنفر بودم از هیچ چیزی تو‌ دنیا متنفر نبودم اما به امید گرفتن یه نمره ی لب مرزی دوباره این درس لعنتی رو برداشتم تا از شرش خلاص شم.

همون روزها بود که برای اولین بار عاشق شدم عاشق استادِ شیمی!

به جرات می تونم بگم اسطوره ی زیبایی و وقار بود تمام دانشکده عاشقش بودن، وقتی وارد کلاس می شد عطرش کل کلاس رو پر می کرد من از شیمی هیچ چیز نمی فهمیدم از کاتیون و آنیون سر در نمی آوردم اما برای کلاس شیمی لحظه شماری می کردم برای دیدنش، خب کاری هم به جز دیدنش نمی تونستم انجام بدم، سه هفته همین طور گذشت با خودم فکر کردم اینطوری نمی شه تصمیم گرفتم، توجه استاد رو به خودم جلب کنم.

🍃 یک ماه تمام شیمی خوندم تمام فرمول ها، جدول ها، هر چیزی که به شیمی مربوط می شد رو حفظ شدم خلاصه زندگی من شده بود شیمی.

موفق هم شدم تمام مسئله ها مقاله ها هر چی فکرش رو بکنی به بهترین شکل به استاد ارائه میدادم و کم کم رابطه من و استاد به بهانه تحقیق ها و هزار تا مسئله مزاحم بیشتر و بیشتر شد.

گاهی فکر می کردم خود استاد هم بهم علاقه داره یک روز بهم گفت منم مثل تو عاشق شیمی ام

تو دلم خندیدم🤣 و گفتم عشق به هر چیزی یه دلیلی داره...
گفت عشق بی دلیل ترین چیز تو دنیاست!

🍃 بهترین روزهای دانشجویی من هم گذشت
و امتحان پایان ترم شیمی رو دادم و با نمره کامل این درس رو پاس شدم تصمیم خودمو گرفته بودم.

🥀 حرف دلم رو بهش بزنم یه روز اتفاقی خودش بهم زنگ زد و با من قرار گذاشت و این قرار بهترین فرصت برای گفتن حرفم بود وقتی سر قرار رفتم چندتا کتاب قطور و کمیاب شیمی برام آورده بود.

🍃 بهم گفت این کتابا برام خیلی با ارزشن برای همین میخوام اینا رو به تو بدم که قدرشو میدونی ‌، ‌ازش پرسیدم چرا برای خودتون نگه نمی دارین؟

💔 گفت من و نامزدم داریم میریم خارج از کشور برای ادامه تحصیل این کتابا دیگه به کار من نمیاد ، از اون روز به بعد من دیگه از شیمی متنفر نبودم...

🥀 انقدر با عشق ِبی دلیل شیمی خوندم تا استاد شیمی شدم

🍃گاهی به این فکر می کنم شاید استاد هم عاشق استاد شیمی اش بوده...‌🍃


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

21 Nov, 05:42


داره برای مسابقات آماده میشه😂
‌‌‌‌‌‌‌ای جاااااان❤️فقط صدای نفس نفس زدناش



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

21 Nov, 05:40


تقدیم به دل مهربون تک تکتون...

بگو خدایااااشکرررررت
.


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

21 Nov, 05:39


😍ارسال کن برای عزیزانت

الهی قشنگ ترینها نصیبتون😍❤️🙏


آخر هفته تون به شادی..
💛


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

21 Nov, 03:57


عفت خانم دلش زد به دریا 🙈👆

داستان و پند

21 Nov, 03:56


داستانی که میخوام براتون بگم کاملا واقعی
یه روز تب شدیدی داشتم
اون زمان من 25سالم بود.
یه همسایه داشتیم خیلی زن جذاب خوشگلی بود‌.البته بیوه بود.
35سالش بود.
خلاصه مادرم اینقد نگران بود رفت پیش عفت خانم باگریه عفت خانم که باعجله اومدن پیش من گفت یه لگن اب گرم بیار با نمک .
مادرم اورد .
اون زمان به حدی حالم بد بود
که اصلا متوجه نشدم کی منو پاشویه کرده
ولی کم کم حالم بهترشد.
روز بعدش باز همون اتفاق افتاد عفت خانم منو پاشویه کرد
ازحق نگذریم اینقد دستاش نرم لطیف بود دوست داشتم تبم پاین نیاد.
یبار مادرم رفته بود برام دارو بگیره ک‌...


ادامه داستان

داستان و پند

20 Nov, 20:33


🔴خاطره
پسر ۲۶ساله مجردم صبح تا غروب سرکارم بعد اون خونه.مدتی با دختری اشنا شده بودم میبردمش دور دور گردش سفره خونه ..... ولی هرکاری کردم بیاد خونه میکفت اول تو بیا خواستگاریم.من شرایط ازدواج نداشتم واسه این که از دستش ندم میگفتم میخوام بگیرمت....یه شب بردمش جگرکی یه سیخ جیگر دادم خورد گفتم مادرم تو خونه منتظرته که قبول کرد و
اومدخونمون که یهو....

ادامه ➡️ (بردمش جگرکی سرچ کنید کانالش میاره)

داستان و پند

20 Nov, 20:19


🛣 تالش_جاده رویایی اسالم

🍁آبان هم رخت بست
🍂و آذر پشت در است
🍁زرد و نارنجی این روزها را از یاد نبر
🍂چتر خیال باز کن و زیر باران قدم بزن
🍁صدای خش خش برگ‌ها
🍂ملودی زندگیست

پاییزتون هزار رنگ🍁
دیوار دلتـون بلنــد🍁
سفـره‌تون پربرکـت🍁
و عشـق و مهربـانی🍁
مهمون همیشگی خونه هاتون

آخرین شب آبان ماهتون خوش
.


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Nov, 20:15


🔘#سوتی
خاطره ی من برمیگرده به پنج سال پیش که تازه نامزد کرده بودیم و چند باری با همسرم خوابیده بودیم اما شوهرم قبل خواب فقط منو میبوسید و میخوابید و خودشو کنترل میکرد که کار دستم نده. چون خانوادهامون بد میدونستن. منم چون سنم کم بود فکر می کردم شوهرم دوستم نداره .تا اینکه فهمیدم یه قرصایی هست برا افزایش میل ج.ن.سی. منم به هر بدبختی بود خریدمو برای شب جمعه که شوهرم میومد خونمون نگهش داشتم. شب که اومد رفتم براش یه شربت درست کردم و قرصه رو انداختم توی شربتش و....👇👇

👈
ادامه ی داستان و ماجرا. ➡️ی قرصایی هست سرچ کنید کانالش میاره

داستان و پند

20 Nov, 20:09


🐵اگه گفتي او چيه که درازه
،به مردها آويزونه،
اولش هم ک هست ؟


مشاهده چیستان ➡️

داستان و پند

20 Nov, 20:08


معما،کلاغی تو آسمون تخم میزاره ولی تخمش نمی افته پایین اگه گفتی چرا

مشاهده معما ➡️

داستان و پند

20 Nov, 20:05


فقط افراد با  𝐈𝐐 بالا میتونن زیر ¹⁰ ثانیه پاسخ بده

داستان و پند

20 Nov, 20:04


پادشاهی سه دختر داشت که دو تای آنها خواهان ازدواج و دختر آخر دوست نداشت ازدواج کند.پادشاه به سه دختر خود گفت که هر کدام سه قوری یکسان را با یک‌مقدار آب پر کنند و‌همزمان روی اجاق بگذارند.اب کتری هرکس سریعتر به جوش بیاید،شوهرش وارث پادشاه خواهد بود.قوری سومین دختر زودتر جوش آمد چرا؟

           مشاهده جواب

داستان و پند

20 Nov, 20:00


آرزوهای کوچک کودکان عزیز سرزمینم در مناطق محروم سیستان

امیدوارم با به اشتراک گذاشتن این تصاویر کمک بزرگی به این بچه ها بشه.


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Nov, 20:00


اگه این چادره پس اونی که ما میزنیم چیه..؟


جالب بود👍

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Nov, 19:59


💊🦠🩺💊🦠🩺💊🦠🩺💊

#توصیه_های_پزشکی_سلامتی

🌷*چرا احتمال سکته درحمام زیاد است*🛁🚿

*حتما بخوانید، دانستن این مقاله برای سلامتی خصوصاً در افراد مسن لازم است.*

*مقاله ی انگلیسی با ترجمه ی فارسی مطابقت دارد.*

مترجم : تقی طاهری آبکنار

*سکته مغزی*
*معمولاً درحمام زیاداست*

زیرا زمانی که شروع به حمام کردن می کنیم،
به اشتباه ابتدا سر و موی خود را با آب داغ خیس می کنیم که اینکار به شدت خطرناک و کشنده است.
🌱🌱🌱

بدیهی است اگر ابتدا بر سرخود آب داغ بریزید، خون به سرعت به سمت سربالا می رود و ممکن است رگ های مغزرا پاره کند.
درنتیجه، ""سکته مغزی"" اتفاق می افتد""
و سپس فرد زمین می خورد.

انتشار گزارشی در مجله انجمن پزشکی کانادا
بیان می کند که قبلاً تصور می کردند که اینکار اشتباه در حمام خطر زیادی ندارد
ولی متاسفانه بایستی گفت که خیلی هم خطرناکتر از آن چیزی است که تصور می‌شد.

براساس مطالعات متعدد در سراسر جهان،
موارد مرگ یا فلج ناشی از سکته مغزی درحین استحمام روز به روز درحال افزایش است.
به گفته پزشکان،
اگر بدون رعایت قواعد صحیح حمام کنیم،
احتمال فوت در حین استحمام وجود دارد.

هنگام حمام
نباید ابتدا بر سر و موهای خود آب داغ بریزیم
زیرا گردش خون دربدن انسان در دمای خاصی است.
دمای بدن انسان کمی طول می کشد تا با دمای بیرون سازگار شود.

به گفته پزشکان،
ریختن آب داغ روی سر ابتدا سرعت گردش خون را افزایش می دهد،

🌱🌱🌱

خطرسکته مغزی نیز بطور هم زمان افزایش می یابد.
فشارخون بیش ازحد، می تواند شریان های مغزرا پاره کند.

روش صحیح حمام کردن
ابتدا بر روی پاها آب داغ بریزید سپس به آرامی به سمت بالای بدن این کاررا ادامه دهید.
در پایان باید بر سر خود آب داغ بریزیم.

تمام افراد به ویژه بیماران مبتلا به میگرن، فشارخون و کلسترول بالا، بایستی از روش مذکور پیروی کنند.

لطفا در صورت صلاحدید این اطلاعات را در اختیار همگان و به ویژه والدین و بستگان سالمند خود قرار دهید
.

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Nov, 19:58


ما هرچی کشیدیم از دست اونایی بود که شبیه ما بودن ولی از ما نبودن 👌👌
.



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

16 Nov, 11:25


زن ملا مشغول پَر کندن چند مرغ بود. گربه ای آمد و یکی از مرغ ها را قاپید و فرار کرد. زن فریاد زد: ملا، گربه مرغ را برد.
ملا از توی یکی از اتاق ها با صدای بلند گفت: قرآن را بیاور!
گربه تا این را شنید مرغ را انداخت و فرار کرد
گربه های دیگر دورش جمع شدند و با افسوس پرسیدند: تو که این همه راه مرغ را آوردی چرا آنرا انداختی
گربه گفت....


ادامه داستان...

داستان و پند

16 Nov, 10:41


⭕️قتل فجیع خواننده معروف کشورمان❤️‍🩹

مشاهده کامل خبر تکمیلی 👉

داستان و پند

16 Nov, 10:41


🔞مجری سابق تلویزیون که با لخت شدن به شهرت رسید و ترند گوگل شد

مشاهده کامل کلیپ ➡️

داستان و پند

16 Nov, 06:34


منبع دوربین مخفی های 🔞

@jerrovajer
@jerrovajer

داستان و پند

16 Nov, 06:31


بی ادب تر از این کانال که پیدا نمیشه پستاش واسه بچه مناسب نیست🦶💦

🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌
🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌
🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌🍌


پـــســـر نــــیـاد 🔞💦🖤

داستان و پند

16 Nov, 06:27


چقدر با این ویدیو اشک ریختم.🥺


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

16 Nov, 06:17


💢باز موندی ناهار چی درست کنی فقط کافیه بری اینجا👇👇👇

https://t.me/+dWekwmsRuLoxZjQ0
پیشنهــــــــادی عالی
👆👆

داستان و پند

16 Nov, 06:17


طرز تهیه ذرت مکزیکی بازاری😍

داستان و پند

16 Nov, 06:17


رسپی کامل سس قارچ با سیب زمینی سرخ کرده رستورانی
@food

داستان و پند

16 Nov, 06:10


بــا افتخــــار عشــــایر زاده‌ام❤️‍🩹



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

16 Nov, 06:02


خیلی سخته از کسی ضربه بخوری

که ازش انتظار نداشتی...🥺

𖥜⪻᪣ ❖ ᪣ ⪼𖥜━━𖥜⪻᪣ ❖ ᪣

بعضے اتفافات دلت رو میشڪنن
ولے ...چشمات رو باز میڪنن !

میگن شیشه حافظه داره، یعنے هر ضربه اے بهش بزنے تو خودش جمع میڪنه؛

برا همینه ڪه بعضے وقتا بے دلیل یا با یه تقه ڪوچیک میشڪنه.

حڪایت دل ما آدماست


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

16 Nov, 05:58


حالا هی برید قولنج بشکونید..

فلج شدن در کمین است
.


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

16 Nov, 05:57


🌱🌱🌱🌱
🌱🌸🌸
🌱🌸
🌱

💟
#داستان_کوتاه

دبيرستان كه بوديم يه دبير فيزيك و مكانيك داشتيم كه قدش خيلي كوتاه بود اما خيلي نجيب و مودب با حافظه خيلي خوب !
قبل اينكه بياد گچ و تابلو پاك كن رو ميذاشتيم بالاي تابلو كه قدش نرسه برشون داره، هر دفعه ميگفت ؛ اقا من از شما خواهش كردم اينا رو اونجا نذارين اما باز ميذارين! يه روز سر كلاسش يه زنبور گرفتيم و نخ بستيم به پاش، تا برميگشت رو تابلو بنويسه زنبور رو رها ميكرديم وز وز تو كلاس و تا برميگشت رو به ما، نخش رو ميكشيديم، بنده خدا ميموند اين صدا از كجاست اخر سر هم نفهميد و زنبور هم با نخ پاش از پنجره فرار كرد!
با وجود اين همه شيطونياي ما، خيلي دوسمون داشت و باهامون كار ميكرد كه بتونيم همه مسائل فيزيك مكانيك رو حل كنيم.
چند سال گذشت، انترن بودم و تو اورژانس نشسته بودم كه ديدم اومد، خيلي دلم براش تنگ شده بود، سلام كردم و كلي تحويلش گرفتم، كه ما مديون شماييم و از اين حرفا. بعدم براش چايي اوردم و نشستيم به مرور خاطرات اونوقتا كه يهو يه لبخند زد و گفت تو دانشگاه هم نخ ميبندي پاي زنبور؟! 😅
خشكم زد😳
-عه مگه شما فهمديد كار من بود؟! چرا هيچي بهم نگفتيد؟!🙈
باز يه نگاه معلمي و از سر محبت بهم كرد و با لبخند گفت:
-حالا اون گچ و تابلو پاك كن كه مي گفتم نذاريد اون بالا رو خيلي گوش ميداديد؟! دعواتون ميكردم از درس زده ميشديد، حيف استعدادتون بود درس نخونيد! وقتي يه معلم ببينه دانش اموز بازيگوشش دكتر شده جبران همه خستگيها و اذيتاش ميشه!

كاش تنبيه ميشدم اما اينطور شرمنده نمي شدم! اذيت هاي ما رو به روي ما نمي اورد نكنه از درس زده شيم اونوقت ما اون قد كوتاه رو ميديديم ، اين روح بزرگ رو نه ! 😓

واقعا معلمي شغل انبياست نه برا تعليم فيزيك و مكانيك، واسه تعليم صبر و حلم و هزار خصلت ديگه كه فقط تو اموزش انبيا ميشه پيدا كرد !


از خاطرات *دکتر سید محمد میر هاشمی جراح و متخصص چشم
*


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

16 Nov, 05:54


نوشته بود: رفیق انشالله تو بخـ.. ـری من
پـ.. ـوزش رو بدم🤩🤩)/
میش رفیقش ۶قلو بدنیـ ـا آورده ببیـ..ـنید چطوری خوشحـ..ـالی میکنه براش



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

16 Nov, 05:53


💫ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ...
ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮ...
ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ
ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ...!

ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ،
💫ﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ
ﻣﯿﮑﻨﺪ...!

💫ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ،
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ
ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ...!

💫ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ،
ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ...!

💫ﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ
ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ،
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ
ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ،
🌹ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ...

‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

16 Nov, 05:52


اول هفته زیباتون بخیر🍀☕️

🌸روز شنبه تون زیبا
🍀دلتون شاد و آروم
🌸عاقبتتون بخیر

🌸 زندگیتون بی دلواپسی
🍀جسم و جانتون سلامت
🌸روزگارتون پراز خیر و برکت

🌸 امیدوارم
🍀روزی شاد و پرخاطره داشته باشید

‌ ‎‌‌‌
🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

15 Nov, 20:07


دوربین مخفی بوس 🤤🤤

داستان و پند

15 Nov, 20:07


دوربین مخفی زایمان طبیعی وسط خیابان😂

داستان و پند

15 Nov, 20:07


بیا اینجا دوربین مخفی خفن سکسی ببین جر بخوری از خنده💦💦
@jerrovajer
@jerrovajer

داستان و پند

15 Nov, 20:01


الهی مبتلا شوید: به حال خوب،خندیدن از ته دل،..و آرامش ابدی


#شبتون۰در۰پناه۰حق❤️


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

29 Oct, 21:58


فوری ماجرای لورفتن فیلم خصوصی زهرا امیر ابراهیمی 🔞👇

مشاهده فیلم و جزییات خبر🔞👉
‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌

داستان و پند

29 Oct, 21:23


جرم لواط در ایران چیست⁉️

مشاهده حکم

داستان و پند

29 Oct, 20:24


⛔️تجاوز به جوان معلول بعد از دوستی در کلاس نقاشی

یک دوست به نام کوروش پیدا کرده بودم. با کوروش رابطه خیلی خوبی داشتم و با هم دوست شده بودیم و چت می‌کردیم. یک روز کوروش مرا به خانه‌اش دعوت کرد. من هم قبول کردم و بعد از کلاس به خانه او رفتیم.....

ادامه ماجرا و خبر 🔞👉

(تجاوز ، سرچ کنید کانالش میاره)

داستان و پند

29 Oct, 20:23


حکم زنا با زن شوهردار ...

داستان و پند

29 Oct, 20:23


با زن شوهردار نخواب چونکه.....

داستان و پند

29 Oct, 20:23


حکم رابطه جنسی با "زن شوهردار" در اسلام چیست ⁉️

مشاهده پاسخ وکیل ➡️

داستان و پند

29 Oct, 20:19


ناز نفست ببینید و لذت ببرید...👏👏

امشب را با آهنگ زیبایی از این بانوی خوش صدا به پایان می رسونیم...

لحظاتتـون خوش سپاس از حضور گرمتون


‌‎‌‌‌
🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

29 Oct, 20:19


پریا داستان واقعی فیلم دختری 7 ساله که ناپدریش بهش تجاوز کرد و به اعدام محکوم شد ⛔️👇

⛔️مشاهده کامل داستان ⛔️

داستان و پند

29 Oct, 20:17


کنسرت جدید آرام جوینده که احتمالا بعد این حرکت (سـ.کسـ.ی) سپهر حیدری طلاقش بده🫣

مشاهده کامل رقص جنجالی👉

داستان و پند

29 Oct, 20:04


آدمهااينقدربه ظاهرخوب داشتن اهميت ميدن،كه حس خوب داشتن يادشون ميره.🙋


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

29 Oct, 20:02


شیرین ترین ویـ..ـدیویی که امروز میبینید😄😍



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

29 Oct, 20:01


اونى كه دلتون به وجودش ، به مهربانى ش، به كلامش، به عشقش دلگرميد اينجا تگ كنيد ❤️

اينو بفرست واسش و بگو حواست بهش هست
😍


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

29 Oct, 19:59


زندگی همینقـدر کوتاهـه....

بنگرکه دراین فاصله چـه کردی
گـرمـابخشیدی؟
یا سوزاندی
؟

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

29 Oct, 19:57


ایکیگای زندگی شما کیه؟
میتونی این هدیــه رو تقدیم کنی به کسی که دلیل و شوق زندگیته
❤️


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

29 Oct, 19:49


⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️

#جبران_ناپذیر

🔮قسمت دوم


اون روز توی مدرسه کلی خوش گذشت تا اینکه زنگ خورد. مدرسه که تعطیل شد راحله دوستم اومد کنارم وگفت:امروز یه خبراییه……
با تعجب گفتم:چه خبرایی؟؟
راحله گفت:بیا باهم بریم بهت میگم….عجله که نداری برای خونه رفتن؟؟؟
گفتم :نه….
گفت:پس بدو بریم….
درسته که با کل بچه ها دوست بودم ولی راحله صمیمی ترین دوستم بود و همه جیک و پیک همدیگررو میدونستیم…..راحله درست برعکس من پوست صورتش صاف و سفید و چشمهای عسلی و موهای بور و قد بلند و اندام کشیده ایی داشت…….در کل دختر خیلی خوشگلی بود…
با راحله از مدرسه زدیم بیرون و رفتیم توی کوچه و پس کوچه…..میدونستم که مامان کاری به کارم نداره،، چون هیچ وقت نمیپرسید کجا و با کی میرم و کی برمیگردم…..!!؟؟شاید بهم اطمینان کامل داشت و شاید هم از سادگی بیش از حدش بوده…اگه بخواهم کلی بگم هیچ کنترلی از طرف مامان روی منو مریم نبود….مریم که سرش تو کار خودش بود و شیطنتی هم نمیکرد ولی خب من شر و شیطون بود و چشم و گوشم میجنبید…..
با راحله کوچه و پس کوچه هارو رد کردیم و رسیدیم به یه خرابه……خرابه ایی که کسی از اونجا رفت و امد نمیکرد…..
راحله گفت:ملیحه!!امروز میخواهم تورو با دوستم آشنا کنم….
متعجب گفتم:دوست؟؟؟کدوم دوست؟؟؟اینجا که کسی نیست…..چرا تو مدرسه آشنا نکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همینطوری سوال میکردم که سه تا پسر ۱۵-۱۶ساله از سمت دیگه ی خرابه وارد شدند…..
کم و بیش به ما نزدیک شدند….هر سه نیششون باز بود….راحله اروم گفت:اون وحید ،دوست منه.شوکه شدم….مگه دختر با پسر هم دوست میشه….؟؟؟
یکی از پسرا که زنجیری با حرف Rروی گردنش بود اومد جلوتر و اون دوتا به دیوار تکیه دادند و مارو نگاه کردند….

گفتم:راحله !!خودت میدونی که سیستم من به این‌حرفها نمیخوره….
راحله گفت:خب حالا!!!تو هم هی ناز کن….مجتبی پسر خیلی خوشگلیه،،میدونم که اگه ببینی عاشقش میشی…..
قند توی دلم آب شد…..یعنی یه پسر خوشگل از من خوشش اومده؟؟؟
اون روز بعد از کلی اصرار از راحله و از من انکار بالاخره قبول کردم که قرار بعدی راحله و وحید من هم همراهش برم……
روز موعود رسید…. صبح یه ماتیک قرمز و یه مداد سیاه که به چشم میکشند رو از کمد مامان برداشتم،فکر کنم برای ده سال پیش بود چون ماتیکش ماسیده بود…..
ولی به هرحال از هیچی بهتر بود….توی کیفم مخفی کردم و رفتم مدرسه…..خیلی استرس داشتم که مبادا اون وسایل رو ببینند و معاون ازم بگیره…………..
خلاصه به خیر گذشت و زنگ آخر خورد و با راحله رفتیم داخل سرویس بهداشتی مدرسه و یه کم لبهام قرمز و‌چشمهامو سیاه کردم و سریع رفتیم سمت قرار …..همون محله ی خرابه…..
اینبار وحید و مجتبی زودتر از ما رسیده بودند……تا دیدمشون سرمو ناخودآگاه انداختم پایین….دستم تو دست راحله بود و محکم دستشو فشار میدادم……
راحله جلوتر از من حرکت میکرد و یه جورایی منو دنبال خودش میکشید….اما یه لبخند ریز روی لبهام بود و همین نشون دهنده ی رضایتم بود…..
وقتی بهشون رسیدیم طبق معمول راحله و وحید بهم دست دادند و احوالپرسی کردند…..
من سرم همچنان پایین بود که صدای مجتبی رو شنیدم که گفت:سلام!!!
نیم نگاهی بهش کردم و متقابلا جواب سلامشو دادم ….مجتبی دستشو اورد جلو تا بامن دست بده…..بین دو راهی مونده بودم که دست بدم یا نه؟؟؟از یه طرف همش شنیده بودم نباید به نامحرم دست داد و از طرفی میترسیدم بهم بگند امله………..
بخاطر همین در عمل انجام شده قرار گرفتم و بهش دست دادم…..وقتی دست مجتبی رو لمس کردم واقعا یه حس عجیبی بهم دست داد و قلبم هری ریخت……تمام بدنم یخ کرد…..اصلا تصورشو نمیکردم که با لمس دست یه پسر حالم اینقدر دگرگون بشه(اینجا بود که معنی حرفهای مامان رو متوجه شدم که چرا به نامحرم نباید دست داد)
در همون حال که دستامون بهم قفل بود نگاهش کردم….قد بلند ، لاغراندام و صورت استخونی که معلوم بود تازه اصلاحش کرده…..در کل ازش خوشم اومد چون حداقلش از من سرتر بود و میتونستم پز بدم…….
مجتبی اروم گفت:خوبی شما ملیحه خانمم؟؟؟؟؟؟؟
با گفتن خانمم توی دلم غوغایی به پا شد و با لبخند گفتم:مرسی….
قرارمون در همین حد بود….بعد راحله گفت:بریم دیگه !!دیر شد…..
خداحافظی کردیم و کل مسیر برگشت رو با راحله با تمام وجود دویدیم تا تاخیر رسیدن به خونه رو جبران کنیم…..
وقتی نفس نفس زنان رسیدم خونه،مامان نبود و مریم با چشم و ابرو اومدن بهم فهموند که فکر نکنم متوجه ی تاخیرم نشده…..
مریم سری از روی تاسف برام تکون داد و رفت داخل اتاق…..انگار که خودش هم ذهنش درگیر چیز دیگه ایی بود که زیاد به من گیر نداد…..
زود لباسهامو در اوردم و بدون اینکه چیزی بخورم رفتم سراغ درس و مشقم….کاری که همیشه برای اخر شب نگه میداشتم……

🔮
#ادامه_دارد..(فرداشب)
‍‌‌‎‌‎‌‌⁣⁣
🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

29 Oct, 19:47


⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️

   •°☆🌹
#داستان۰شب🌹☆•

#جبران_ناپذیر

🔮قسمت اول

من ملیحه هستم ۵۷ساله و اهل مشهد.از بابا چیز زیادی یادم نمیاد جز یه تصاویر نامفهوم..آخه فقط دو سالم بود که فوت شد و برای همیشه از پیشمون رفت.
بعداز بابا من موندم و مادرم و خواهرم مریم که دو سال از من بزرگتر بود……
مامان یه زن خیلی ساده بود….خیلی خیلی ساده….در حدی که حتی اگه یه بچه هم حرفی میزد باورش میشد…..کلا توی فامیل به ساده لوحی معروف بود….همیشه یه لبخند روی لبش بود و هر کی هر چی میگفت تایید میکرد…
خواهرم مریم هم چون دو سال بزرگتر بود همش سعی میکردخودشو عاقلتر از من نشون بده……
من دختری بودم با قد متوسط و صورتی گرد و پرمو و ابروهای مشکی و پر پشت…..اینقدر پر و مشکی بود که حالت دخترونه رو ازم گرفته بود ولی اون زمان حق برداشتن ابرو و اصلاح صورت نداشتیم و کافی بود یه تار مو از سبیل و یا ابرو کم بشه تا کل محل پر بشه که دختر فلانی به فنا رفت…..
دوران بلوغ و ۱۴سالگی صورتم پراز جوش بود…..اندامم هم توپر بود و شاید از نظر بعضیها چاق…چون بابا نداشتیم و فقط یه حقوق از بیمه میگرفتیم کفش و پوشاک چند سال یکبار میخریدیم و بیشتر لباس بقیه رو که نمیخواستند رو میپوشیدیم…….
خب بریم سر اصل مطلب و سرگذشت من…..سرگذشت من از زمانی شروع میشه که ۱۴سالم بود…
ظهر یکی از روزهای سرد دی ماه بود….آخه اون زمان سرما و سوز زمستونها بیشتر بود…..اون روز وقتی از مدرسه بسمت خونه میرفتم سوز بدی به صورتم میزد و تا مغز استخونامو میسوزوند….
نمیدونستم صورتمو بالا نگهدارم یا پایین تا سرمای کمتری رو حس کنم اما سرعت قدمهامو بیشتر کردم تا زودتر به خونه برسم.
با لرزی که به کل بدنم افتاده بود و نوک سرخ شده ی دماغم(نوجوونی و‌جوشی)وارد خونه شدم…
با حس بوی ابگوشت که غذای اشرافی ما بود لبخند به لبم اومد و گفتم:آخ جوون….آبگوشت…..
خونه ی ما دو تا اتاق داشت که یکیشو اتاق مهمون کرده بودیم و یکی دیگرو هم یه گوشه اش اجاق گذاشته بودیم و مامان اشپزی میکرد و درست روبروش هم چند دست رختخواب چیده بودیم و مامان روشو با یه پرده ی کهنه پوشونده بود.

داخل اتاق مهمون هم یه فرش قرمز یا همون لاکی پهن کرده و چند تا پشتی و یه تلویزیون کوچیک مشکی هم گذاشته بودیم…..
تقریبا تمام وسایل زندگیمونو فامیلها بهمون داده بودند

تا رسیدم خونه ،مامان گفت:ملیحه جان!!نونهارو بزار داخل سفره تا من غذارو بیارم….
سفره رو باز کردم و نونهارو گذاشتم و بعد کاسه هارو چیدم و منتظر مامان و مریم شدم….مامان قابلمه رو اورد و مریم هم سبزی خوردن که هنوز قطرات آب روش بود…اون موقع درسته که سن کمی داشتم اما بقدری زرنگ بودم که از پس یه مهمونی بزرگ هم بر میومدم حتی برای کمک خرج خونه،با کمک مامان ترشی و‌مربا و غیره درست میکردم و میفروختم……….
کلا فروش و حساب و کتابهاش با من بودچون مامان هم ساده بود و هم سواد نداشت.مریم که اصلا توی این فازها نبود و همیشه یه کتاب دستش بود و قدم میزد و باصطلاح درس میخوند ولی معلوم بود که بهانه میاره تا کار نکنه آخه با ابن همه درس خوندن چرا نمراتش خوب نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زندگیمون به سختی میگذشت ولی چون من سرگرم کار و مدرسه و درس بودم با نشاط و شاد بودم و غصه ی زندگی رو نمیخوردم……
اون شب کنار مامان و مریم براحتی خوابیدم و صبح با نشاط بیدار شدم و هول هولکی حاضر شدم و بدون صبحونه خواستم از خونه بزنم بیرون که مامان دو تا لقمه ی بزرگ داد دستم و گفت:بیا اینهارو تو راه بخور……
گذاشتم کیفم و با حالت دو از خونه زدم بیرون…دیر نشده بود ولی همیشه دوست داشتم زودتر برسم تا بیشتر با دوستام وقت بگذرونم….شاید باورتون نشه اما همیشه کل مسیر رو میدویدم…..دختر درسخونی نبودم اما فعال بودم و سر وقت همه کار رو انجام میدادم….عشق بازی و ورزش بودم و زود با همه دوست میشدم……
درست بر خلاف مریم که منزوی و کم حرف بود.

🔮
#ادامه_دارد....

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

29 Oct, 17:07


(سـ.کسـ.ی)ترین سکانس سینمای ایران در 40 سال اخیر

مشاهده کلیپ ➡️

داستان و پند

29 Oct, 17:07


♨️لو رفتن رابطه گلشیفته فراهانی با رییس جمهور فرانسه!🔞👇

مشاهده کامل کلیپ ➡️

داستان و پند

29 Oct, 17:05


🔴پس از مرگ زنبور ماده جفتش (همسرش) برايش قبر حفر ميكند جنازه را زير بالهايش حمل ميكند و با احترام دفن ميكند!!!

چه نيرويی به اين حشره آموزش داده!!!

از عجیب‌ترین و نادرترين فيلمی كه تا بحال ديده شده و مایه عبرت بسیاری از انسانها میتونه باشه.


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

29 Oct, 15:27


بادخترباکره رابطه برقرار نکنید چونکه... ➡️

داستان و پند

25 Oct, 21:36


❗️❗️ رسانه اسراییلی: پاسخ اسرائیل به ایران نزدیک و در راه است

داستان و پند

25 Oct, 21:35


🔹🔹آمریکا جنگنده‌های اف-۱۶ را در خاورمیانه مستقر کرد

داستان و پند

25 Oct, 20:16


⛔️تجاوز به جوان معلول بعد از دوستی در کلاس نقاشی

یک دوست به نام کوروش پیدا کرده بودم. با کوروش رابطه خیلی خوبی داشتم و با هم دوست شده بودیم و چت می‌کردیم. یک روز کوروش مرا به خانه‌اش دعوت کرد. من هم قبول کردم و بعد از کلاس به خانه او رفتیم.....

ادامه ماجرا و خبر 🔞👉

(کوروش، سرچ کنید کانالش میاره)

داستان و پند

25 Oct, 20:14


جومونگ ۲ بدون سانسور 🔞

تجاوز به بویونگ صحنه سانسور شده


مشاهده کامل 👉

داستان و پند

25 Oct, 20:10


راز تاریک و ترسناک نابینا شدن مریم حیدرزاده

  مریم حیدرزاده بعد سال ها سکوت خود را شکست 😱‼️

مشاهده کامل فیلم  👉

داستان و پند

25 Oct, 20:08


یه‌جا نوشته بود : " مهم دله ، وگرنه چشم هرروز یکی بهترشو میبینه "
آرزو میکنم کسیو پیدا کنید که حتی اگر چشاش دنیا رو دید ، شما از دلش نیفتید !🌷

شبتون_به_زیبایی_آرزوهای_قشنگتون🌙🌟


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

25 Oct, 20:06


تن فروشی زنان شوهردار با رضایت همسر! 🔞😱

     🔴مشاهده عکس وفیلم اینجا🔴

داستان و پند

25 Oct, 20:05


⛔️تجاوز و تعرض درصف نونوایی به خانم ایرانی...  ➡️

🔞مشاهده فیلم

داستان و پند

25 Oct, 20:03


⛔️وسوسه زن

زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد
پس شیطان...

ادامه داستان

( مرد خیاط، سرچ کنید کانالش میاره)

داستان و پند

25 Oct, 19:57


تنها مادربزرگی که حق داره نصیحتم کنه😍😁

فقط سوت زدنش😂😂😍

نیازمند یه مامان بزرگ پایه هستم
.

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

25 Oct, 19:53


🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━🦋
@dastanvpand1

ینی عین حقیقته
توصيف مرد:

( مخل آسايش )
در روزهاى تعطيل😐

( رو اعصاب )
در هنگام خريد😕

( باعث استرس )
وقت حاضر شدن خانم براى مهمانى😖

( خودخواه😝 )
موقع تماشاى تلويزيون

( كمياب😎 )
در زمان دلتنگى

( مهربان و دوست داشتنى )
در خواب💤

( مظلوم😌 )
وقتى پول ندارد

( خوش زبان و بامزه😅 )
براى ديگران

( پر رو و عصبانى )
وقتى خطا كرده

( دست و دلباز و کاری )
برای ننش😡

( روشن فکر🤓 )
برای خواهراش

( زيادی )
در مسافرت

( دست و پاگير )
در مجالس

( طلبکار😋 )
در همه مواقع

( مزاحم )
موقع مهمانی در آشپزخانه

( خنگ🙃 )
در بيادآوری مناسبتها😯

( بيش فعال😇 )
در مهمانيهای خانوادگی اش

اگر موردى جا مونده شما اضافه كنيد ...
هدیه به خانمها
🎁🎁🎁🎈🎈

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

25 Oct, 19:53


در فرهنگ‌ چین می‌گن اگه یکی از نزدیکان از دنیا بره، می‌تونن در روزهای ویژه مثل عروسی به شکل پروانه و سنجاقک برگردن 🦋


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

25 Oct, 19:53


همه خانما با دقت ببینید.....

برای عزیزانتون ارسال کنید
❤️


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

25 Oct, 19:51


🪞🎏🪞🎏🪞🎏🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏
🪞🎏🪞
🪞

#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦

با عنوان:
#بازمانده_4

🫧 قسمت چهارم

سمانه نمی دانست بر سر خاک کدام یک از عزیزانش ،ضجه وفغان سربدهد.لحظه ای کنار خاک مادرش می نشست ولحظه ای کنار مزار مادر جون وآقاجون.دستی بر روی شانه اش نشست.از تنهایی وبی کسی به حاج رضا،معتمد محل ودوست قدیمی آقا جونش،پناه برد.روزهای ملال آور و پر درد و رنجی را سپری می کرد.تنها پسرحاج رضا توی جبهه به شهادت رسیده بود همسرش هم سال گذشته دارفانی را وداع گفته بود.اوبا اصرار،سمانه را که یکه وتنها شده بود، به خانه خودش می برد.مریم خانم همسایه حاج رضا ،یک دست لباس برایش می آورد.دوشی می گیرد و بعداز سه روز با قرص مسکنی که به خوردش می دهند،کمی می خوابد.

چهل روز از مرگ عزیزانش گذشته بود اما سمانه هنوز نتوانسته بود با مرگ آنها کنار بیاید و مدام بی تابی می کرد.هرروز بر سر مزارشان می رفت و مثل دیوانه ها آنها را ملامت می کرد که چرا بدون او سفر کرده بودند. دیگر خبری از آن سمانه پر شروشور نبود و بندرت صحبت می کرد.اگر اصرار حاج رضا و مریم خانم نبود،او حتی ادامه تحصیل هم نمی داد.حاج رضا که حالا سمانه او را بابارضا صدا می زد، پیگیر کارهای حقوقی اش شد و از طرف بنیاد شهید ماهانه حقوقی به حسابش واریز می شد.بابا رضا اجازه نمی داد سمانه ریالی از حقوقش را توی خانه اش خرج کند ومی گفت پولهایش را برای آینده اش پس انداز کند.او هرماه برای عزیزانش خیرات می داد.مدرک لیسانس پرستاریش را گرفت اما برای گذراندن طرحش باید منتظر می ماند.به حدی مجروحین جنگی زیاد بودند که سمانه و دوستانش داوطلبانه زیر چادرها مشغول مداوا و پانسمان رزمندگان بودند.اوایل از دیدن خون وجراحت برخی مجروحین حالش بشدت منقلب می شد و بتدریج ،آنقدر پانسمان تعویض کرده وسرم وآمپول تزریق کرد که برایش عادی شده بود.این اواخر حملات رژیم بعثی شدت گرفته بود و هربار با صدای آژیر قرمز،همه توی سنگرها پناه می گرفتند.زندگی توی چادرهای برزنتی آن هم با وجودگرمای طاقت فرسای جنوب،بسیار سخت و عذاب آور بود.بابا رضا از سمانه خواهش کرد ساک وچمدان ببندد وبه خانه پدریشان در ساوه بروند وتا آرام شدن اوضاع وبازسازی خانه ها،همانجا بمانند.سمانه برخلاف میل درونش با،بابا رضا همراه شد.وارد خانه ویلایی بزرگی شدندکه دارای دو ساختمان قدیمی و نوساز بود.حاج مهدی و همسرش به گرمی از او و بابارضا استقبال کردند.سمانه در عجب بود از همسر حاج مهدی، با وجودی که سنی از او گذشته بود،با چادر از او و بابا رضا پذیرایی می کرد.همسر حاج مهدی که عزیز صدایش میزدند،سمانه را به اتاقی هدایت کرد تا استراحت کند.بعدهم چادر گلداری مقابلش گذاشت وبه توضیح کوتاهی اکتفا کرد.-توی این خونه پسر عزب رفت وآمد میکنه.یه وقت بدون چادر بیرون نیایی.سمانه بی هیچ رودربایستی گفت، اهل پوشیدن چادر نیست.عزیز بی حرف از اتاق بیرون رفت.مدتها بود که خواب از چشمان سمانه فراری شده بود و حالا چند ساعتی خوابیده بود.صبح،آبی به دست وصورت زد و سراغ بابا رضا را گرفت.

حاج مهدی گفت:-رضا رفت جبهه این نامه رو هم برای شما داد.بغض امانش نداد اشکش راه گرفت..-چرا گذاشتی بره؟ چرا مانعش نشدی؟ اگه زبونم لال،اتفاقی براش بیفته،من چیکار کنم؟
حاج مهدی با لحنی شوخ گفت:نترس دخترم.رضا ضدضربه است.سمانه هق زنان به اتاقش برگشت ونامه بابا رضا را خواند.بابا رضا از سرکشی و لجاجت سمانه خبر داشت و اورا مثل کتابی از بر بود.به همین دلیل او را به روح امواتش قسم داده بود که تنهایی و بدون او به جنوب سفر نکند وکمی ازخانواده حاج مهدی نوشته بود.گویا یک دختر متاهل و دوپسر مجرد داشت.پسر بزرگش محمد جبهه بود وآن دیگری میعاد به اسارت نیروهای بعثی درآمده بود.ظاهرا کسی غیراز سمانه وعزیز توی خانه نبود.دوشی گرفت و در حال شانه زدن موهای بلندش بود که عزیز به او تذکر داد دیگر توی حیاط موهایش را شانه نزند.بعداز شام، توی آشپزخانه رفت وعلیرغم مخالفت عزیز،ظرفها را شست وچای دم کرد.طول ایام هفته یا مراسم دعای توسل یا ختم صلوات در منزلشان برگزار می شد.در کل خانواده مذهبی بودند وبا خانواده نداشته سمانه زمین تا آسمان تفاوت داشتند.فاطمه ومحدثه برادر زاده های عزیز بسیار محجبه و اهل چادر ومحافل مذهبی بودند.حاج مهدی صاحب بزرگترین مغازه عمده فروشی مواد غذایی بود.سمانه برای اولین بار با مرضیه دخترحاج مهدی به مغازه پدرش وبعد به بازار رفتن وچند دست لباس وشال وعطر خرید.مرضیه می خواست هرطور شده چادری برای سمانه بگیرد اما سمانه نپذیرفت و او ازخصوصیات اخلاقی محمد و میعاد گفت وبه نوعی غیرمستقیم به سمانه گوشزد کرد که بدون چادر جلوی برادر غیرتی ومتعصبش ظاهرنشود.سمانه بی خیال شانه بالا داد.نه اینکه بی حجاب وسبک سر باشد اما اهل پوشیدن چادر نبود.

#ادامه_دارد.. (فرداشب)

✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫

🪞
🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏 @dastanvpand1
🪞🎏🪞🎏🪞🎏🪞🎏

داستان و پند

25 Oct, 19:49


🪞🎏🪞🎏🪞🎏🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏
🪞🎏🪞
🪞

#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦

با عنوان:
#بازمانده_3

🫧 قسمت سوم

آقاجون به محض دیدنش سیلی آبداری روی صورتش می نشاند.این سیلی و زدم که دفعه بعد بدون اجازه بزرگتر جایی نری.-بگو دردت چیه؟چرا از خونه رفتی؟کفشهای تکه پاره اش را جلوی آقاجون می گیرد وکمی پیاز داغش را زیاد می کند-امروز همه بچه ها به خاطر کفشهام منو مسخره کردن.نگاه آقاجون روی کفشهایش زوم می شود و ابرو درهم می کشد.سمانه دوست داشت شب را خانه آقاجون بخوابد اما آقاجون اجازه نداد و گفت مادرش نگران اوست. برخلاف میلش با آقاجون به خانه شان برمی گردد.پدرش نگاه چپی نثارش می کند. آقاجون رو به پدرش تهدیدوار میگوید:یکبار دیگه دست روی این بچه بلند کنی،من میدونم وتو.پدرش به احترام آقاجون،حرفی نمی زند و او دور از چشم همه به مادرش پول میدهد تا یک جفت کفش برای سمانه بخرد.از شوق خرید کفش تا دمدمای صبح خوابش نگرفت.آه که چه لذتی داشت پوشیدن کفشهای آدیداس سفیدو نو.انگار توی ابرها سیر می کرد.حالا دیگر از رفتن به پای تابلو خجالت نمی کشد

نتایج مسابقه کتابخوانی اعلام شد و سمانه مقام اول شهرستان را کسب کرد.دل توی دلش نبود و در انتظار گرفتن جایزه اش ثانیه شماری می کرد.انتظارش به درازا نکشید و مدیر دبستان لوح تقدیری به همراه چند جلد دفتر و جعبه ای مداد رنگی به او هدیه داد.از ذوق، تمام مسیر دبستان تا خانه را دوید تا جایزه اش را به مادر و خصوصا آقاجونش نشان بدهد.مادرش قربان صدقه اش می رود و آقاجون هم اسکناس خشک تا نخورده ای به او میدهد و کلی تشویقش میکند.سمانه هر روز بعد از انجام تکالیفش ،توی حجره آقاجون می رود وکم کم با هوش واستعداد ذاتیش ،کار با چرتکه و بعدهم با ماشین حساب را یاد میگیرد.پدرش بعد از چند ماه ،گوشه گیری و زانوی غم بغل گرفتن،در شهر دیگری مشغول کار می شود.در غیاب پدرش، آقاجون حسابی هوای آنها را داشت.پدرش بعد از دوماه به خانه برمی گردد گرچه حقوق ناچیزش کفاف نمی دهد و به خاطر بدهی چاره ای جز فروش آن خانه قدیمی ندارد. با فروش خانه بناچار،به خانه ای کوچکتر توی همان محله اسباب کشی می کنند انگار زندگی بار دیگر روی خوشش را به آنها نشان داد.اوضاع مالی شان به مراتب بهتر شده بود.گرچه اجاره نشین بودند اما همین که طلبکارها وقت و بی وقت مزاحم آنها نمی شدند،جای شکرش باقی بود‌.

عاطفه و بهاره علاقه چندانی به درس نداشتند، به دبیرستان راه نیافته،ترک تحصیل می کنند.عاطفه مدرک خیاطی و بهاره مدرک آرایشگری می گیرد و هر دو مشغول کار می شوند.سمانه اما عزمش را جزم کرده و بعد از شرکت در کنکور سراسری در رشته پرستاری پذیرفته شد.عاطفه با یکی از اقوام پدرش که نظامی بود، نامزد کرد و جشن ازدواجشان را به تعطیلات نوروز موکول کردند.بهاره اما بشدت مشکل پسند بود و به بهانه های واهی به خواستگارهایش جواب رد میداد.قدو قامت بلند سمانه به پدرش کشیده بود.درکل چهره ای ملیح و باجذبه داشت.به قول مادر جون با آن همه شیطنت وجنب وجوشی که از او سراغ داشت،باید پسر می شد.توی روزهایی که غرق آرامش و شادی بودند،خبر فوت تنها عمویش،همه را شوکه می کند.پدرش از دار دنیا فقط همین یک برادر را داشت.زن عمویش که اهل شمال بود،بعداز مراسم چهلم ،خانه را فروخت و همراه تنها دخترش برای همیشه به زادگاهش برگشت.آن روز شوم،مادر سمانه در حال زیر و رو کردن مرغها توی تابه بود.مادر جون و عاطفه و بهاره هم سبزی پاک می کردند.قرص های آقاجون تمام شده بود.سمانه مانتو میپوشد و می خواهد به داروخانه برود.پدرش گوشزد میکند هوا رو به تاریکی است و زود به خانه برگردد.اگر می دانست تقدیر چه خوابی برایش رقم زده،شاید هرگز از خانه بیرون نمی رفت و کنار عزیزانش می ماند.همین که قرصهای آقاجون را می خرد،با صدای انفجار مهیبی،وحشت زده به سمت خانه میدود.تمام محله با خاک یکسان شده بود توی آن تاریک روشن هوا و قطعی برق سمانه با چشمانی از حدقه بیرون زده دنبال خانه شان می گشت.اما با تلی از خاک و آجر و تیرآهن مواجه شد.در یک چشم بر هم زدن، همه عزیزانش را از دست داده بود.صدای ضجه هایش گوش فلک را کر می کرد.با دستهایش آجرها را کنار می زند و به خیال خودش می خواست خانواده اش را از زیر آوار نجات بدهد.صدای آژیر آمبولانس و ماشین های آتش نشانی و ضدهوایی ها لحظه ای قطع نمی شد.مردم پا به پای گروههای امداد تا صبح در حال بیرون آوردن جنازه ها بودند.همه جا بوی باروت وسوختگی به مشام میرسید.لحظه ای که پیکر غرق درخون مادرش و عاطفه و بهاره را دید،از حال رفت.یکه و تنها و سرگردان شده بود. برای آخرین وداع با عزیزانش به سردخانه می رود.هنوز توی شوک بود انگار خواب می دید و نمی توانست مرگ عزیزانش را باور کند.کاش او هم همراه آنها به سفر ابدیت می پیوست.مراسم تشییع شهدای موشک باران بود.

#ادامه_دارد...

✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫

🪞
🪞🎏🪞
🪞🎏🪞🎏 @dastanvpand1
🪞🎏🪞🎏🪞🎏🪞🎏

داستان و پند

25 Oct, 18:36


❗️❗️آخرین خبرهای موثق از ترور امام جمعه ی کازرون

داستان و پند

25 Oct, 18:35


▪️إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ‎◾️

⚫️ کل ایران بار دیگر عزادار شد⚫️

خبر دلخراشی ڪه هم اکنون بدست ما رسید
شرح ڪامل خبر
💜👇

https://t.me/+hC37a887IqBlNmZk

داستان و پند

25 Oct, 15:35


🔹همسر سپهر حیدری بدون سوتین
لایو زنده گذاشته واقعا که...
🤯😱

   مشاهده کلیپ بدون سانسور
👉

داستان و پند

25 Oct, 15:35


بی حیایی مجری زن اخبار هواشناسی
خارجی ها روی آنتن زنده لباس دراورد 🫣

مشاهده کامل کلیپ ➡️

داستان و پند

25 Oct, 15:35


پیرمردی که در زمان قاجار زندگی میکرده

بنظرتون گذشته خوبی داشته
؟


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 17:23


در این زندان زنان زندانی را لخت کرده و در بند مردان می اندازند😳😳

مشاهده کلیپ بدون سانسور 👉

داستان و پند

20 Oct, 14:33


📛اگه سرتون درد میکنه برای دیدن انسانهای غیر عادی و عجایب دنیا😱🙈 به این کانال #بدون_سانسور حتما سر بزنید😵😀😍

⚠️⚠️کلیپ های داغ و خفن اینجا👇👇
@AjibuGharib

داستان و پند

20 Oct, 14:26


🌹🌷ثنا نصری

دختر دانشجویی که این روزها با برنامه ی دیالوگ سر زبان‌ها افتاده دوباره مسئولین رو به دوئل مناظراتی دعوت کرد.
أيا هیچ مسئولی پیدا ميشه که جرأت روبرو شدن با این دختر شجاع دانا را داشته باشه؟!؟!؟! !



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 14:17


🔮به افتخارش لایکو بکوووووب❤️



 
🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 14:13


اجرای ترسناک عصر جدید خارجیا واقعا دیدنیه👌



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 14:12


آخرین نسل مادربزرگ‌های بزرگ و ساده دل و مهربان🤗😍



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 14:11


🍃🍂🍁🍁🍂🍃

💠حکایت پندآموز💠

#اعتراف۰به۰نعمت

💢در بنی اسرائیل سه نفر بودند که یکی بیماری برص (پیسی، جذام) داشت، دیگری به بیماری قَرَع (جرب‌دار؛ ریزش مو بر اثر بیماری) مبتلا بود و سومی کور بود.

💢خداوند خواست که آن‌ها را بیازماید؛ لذا فرشته‌ای را به سویشان فرستاد.
فرشته ابتدا پیش شخصی که بیماری برص داشت، آمد و گفت: چه چیزی را بیش‌تر دوست داری؟
او گفت: رنگ و پوست زیبا و زایل شدن آن‌چه مردم را از من نفرت می‌آید.
فرشته بر او دست مالید، پلیدی‌اش دور شد و دارای رنگی زیبا و پوستی شفاف گردید.
باز به او گفت: چه مالی را بیش‌تر دوست داری؟
او گفت: شتر.
پس ماده شتری باردار به او داده شد.
فرشته گفت: خداوند متعال برای تو در آن برکت نهد.

💢سپس پیش کسی که به بیماری قرع مبتلا بود، رفت و پرسید: چه چیزی را بیش‌تر می‌پسندی؟

گفت: موی زیبا و دور شدن این چیزی که مردم آن را نسبت به من ناپسند می‌دانند.
فرشته بر او دست کشید، آن‌چه خواسته بود، برطرف شد و موهای زیبایی به او اعطا گردید.
باز فرشته گفت: چه مالی را بیش‌تر دوست داری؟
گفت: گاو.
پس گاو حامله‌ای به او داده شد.
فرشته گفت: خداوند متعال برای تو در آن برکت نهد.

💢سپس نزد کور آمد و از او پرسید: چه چیزی را بیش‌تر دوست داری؟

گفت: این‌که خداوند بینایی‌ام را به من بازگرداند تا بتوانم مردم را ببینم.
پس بر او دست کشید، خداوند بینایی‌اش را به او باز گرداند.
سپس فرشته گفت: چه مالی را بیش‌تر دوست داری؟
گفت: گوسفند.
گوسفندی آبستن به او داده شد.

همه‌ی این‌ها (شتر، گاو، گوسفند) زاد و ولد کردند و اموالشان زیاد شد؛ (به طوری که) اوّلی وادی‌ای از شتر داشت و دومی وادی‌ای از گاو و برای سومی وادی‌ای پر از گوسفند بود.

💢باز در این هنگام، همان فرشته خود را به شکل همان أبرص درآورد و پیش همان کسی که أبرص بود، رفت و گفت: مردی مسکینم، زاد و راحله‌ام را در این سفر از دست داده‌ام و به جز خدا که گزارشم را به او بدهم و بعد به جز تو، چاره‌ای ندارم، لذا از تو به خاطر آن خدایی که به تو مال و رنگ و پوست زیبایی داده است، می‌خواهم که به من شتری بدهی که آن را توشه‌ی راهم قرار دهم.

او گفت: حقوق زیادی بر من لازم است [که باید آن‌ها را بپردازم و نمی‌توانم به تو چیزی بدهم].
فرشته گفت: گویا من تو را می‌شناسم! تو همان فقیری نبودی که از بیماری برص رنج می‌بردی و مردم از تو گریزان بودند، اما خداوند (بر تو لطف نمود و) این‌ها را به تو داد؟
او گفت: من این مال را از نیاکانم نسل اندر نسل به ارث برده‌ام.
فرشته گفت: اگر دروغ می‌گویی خداوند تو را به حالت اوّلت برگرداند.

سپس به شکل أقرع به نزد دومی رفت و با او نیز همان‌گونه گفت که با اوّلی گفته بود.

او نیز همان‌گونه جواب داد که شخص اوّل جواب داده بود.
فرشته به او نیز گفت: اگر دروغ می‌گویی خداوند تو را به حالت اوّلت برگرداند.

💢باز به شکل و صورت یک کور به نزد سومی رفت و گفت: مردی مسکینم، مسافری درمانده‌ام که توشه‌ام تمام شده و به جز از خداوند و سپس تو دیگری را ندارم که گزارشم را به او بدهم. از تو می‌خواهم به خاطر آن خدایی که بینایی‌ات را به تو باز گرداند، به من گوسفندی بدهی که آن را زادِ راهم قرار دهم.

🌱گفت: من هم کور بودم و خداوند بینایی‌ام را به من باز گرداند، پس هر چه می‌خواهی بردار و هر چه می‌خواهی بگذار، به خدا قسم نسبت به چیزی که به خاطر خدا برداری، تو را در تنگنا قرار نخواهم داد!

💢فرشته گفت: اموالت را برای خود نگه‌دار؛ همانا شما آزموده شدید، خداوند از تو راضی گشت و بر دو رفیقت خشم نمود.

📋صحیح مسلم ( ۲۹۶۴ )



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 12:58


🔹فواید لخت خوابیدن که تا بحال نمیدانستید😳👇

مشاهده كليپ▶️

داستان و پند

20 Oct, 12:54


داستان واقعی

منو برد به یه باغ اطراف تهران
هرچی گفتم من دخترمو زن نیستم فایده نداشت...
کارش که باهام تموم شد تازه چیزی ازم خواست که شوکه شدم😳😱


ادامه داستان ➡️

داستان و پند

20 Oct, 11:23


خاله یا عمه⁉️


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 11:22


بزرگترین بیضه جهان🔞⬇️

مشاهده ➡️

داستان و پند

20 Oct, 05:58


دوستی خاله خرسه که میگن اینه ها 🤦‍♀
میگی نه نگاه کن 😂😢

وای خدا هم حسودن هم دوست داشتنی
😁😂❤️


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 05:49


🌱🤍
تعبیری متفاوت از زن و مرد🤔


جالبه ببینید...



🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 05:48


💐 ◍⃟💗◍⃟💐 ◍⃟💗◍⃟💐 ◍⃟

⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩


💠یه روز یه نفر میره سبزی فروشی تا کاهو بخره... عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره. ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه : صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم. اینها را هم میشود خورد.

💠این فرد کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی (ره) عارفی که ۳۰ سال مرتب ذکر می گفت: استغفر الله.
مریدی به گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم. جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟
گفتند: مال شما نسوخته…
گفتم: الحمدلله…

💠معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک!
آن الحمدلله ازسر خودخواهی بود نه خداخواهی.

چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم...

متفاوت بخوانید


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 05:47


جالبه حتما ببینید..

سینه ی کانگورو ماده تو کیسه ش قرار گرفته.کانگورو ماده خیلی جالبه. تقریبا همیشه بارداره بجز زمان ⁧ زایمان⁩. میتونه رشد ⁧ جنین⁩ داخل رحمش را متوقف کنه تا بچه‌‌ قبلی که هنوز تو کیسشه، بقدر کافی بزرگ بشه و بیاد بیرون. همچنین، قادره همزمان ۲ نوع ⁧ شیر⁩ مختلف تولید کنه، یکی برای نوزاد و یکیم برای بچه قبلی که بزرگتره!


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 05:44


حواستون به کلاه‌برداری‌های جدید باشه!

● کیو آر کدهایی که می‌زنیم شاید همیشه امن نباشن! بعضی افراد با استفاده از کدهای جعلی و مخرب، به اطلاعات شخصی و حساب‌های بانکی ما دسترسی پیدا می‌کنن.

| قبل از اسکن، مطمئن بشید که از منابع معتبره! امنیت دیجیتالتون رو جدی بگیرید 🔐

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 05:43


🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺

#یک_دقیقه_مطالعه

♦️ما آدم ها استادِ قضاوت کردنِ دیگرانیم...

🍃جواب ندادنِ پیام را مغرور بودنشان تلقی میکنیم
و زود جواب دادن ها را هم میگذاریم به پایِ بیکار بودن...

🍃به کسی که با همه گرم میگیرد انگِ بیش از حد آزاد بودن میزنیم،
و کسی که حریمش را حفظ میکند متهم میکنیم به گوشه گیر بودن...

🍃کسی که تار مویش یا مچ دستش معلوم است را بی بند و بار میدانیم
و با حجاب ها را خشکِ مذهب...

🍃به کسی که از خودش زیاد عکس میگذارد لقبِ خود شیفته میدهیم
و وقتی کسی عکسی از خودش نگذارد میگوییم لابد خیلی زشت است...

🍃عکس از بیرون رفتن و خوش گذرانی بگذاریم اسمش میشود شو آف
و تفریح هایمان را برای خودمان نگه داریم میشویم بیچاره و افسرده است...

🍃زیاد که بخندیم میشویم بی غم
و ناراحتیمان را که بروز بدهیم میشویم تو هم که همیشه حالت بد است...

🍃عکسِ چشم و ابرو بگذاریم میگویند لابد هنوز نرفته زیر دست جراح
و عکس از صورت میگذاریم میگویند لابد هیکلش نتراشیده است..

🍃ازدواج که نکنیم میشویم لابد عیب و ایرادی داشته
و بله که بدهیم میشویم عجله داشت انگار..


♦️ما آدمها تکلیفمان با خودمان معلوم نیست...🤷‍♂


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 05:42


🌸تقدیم به همه
آبان ماهی های عزیز🌹

پیشاپیش تولدتون مبارک
🎊🎁💝

‌ ‎‌‌

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

20 Oct, 05:41


بالا رفتن سن حتمیست
اما اينكه روح تو پير شود
بستگي به خودت دارد

زﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ
ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ☕️
ﺑﻪ شکرانه ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ
آدمی آن هنگام تمام میشود
كه دلش پیر شود.

سلام عزیزان روزتون بخیر
فرجامتون نیک
🌱

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند

19 Oct, 19:57


بنویس: الهی آمین 🩵
بفرست برای کسی که بهش نیاز داره .

🌼امیدوارم
هرجا
خسته شدی
جای آدما
خدا
دستتو بگیره
🌼

🅰 @dastanvpand1

داستان و پند | محافظ

15 Oct, 22:38


ورود به کانال اصلی 👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

11 May, 09:27


خونه پدرزنم بودیم, منو زنمو خواهرش تنها بودیم, سرم تو گوشیم بود که زنم صدا زد بیا کارت دارم ، خواهرزنم منو دید گفت شما پرده خواهرمو زدید؟! من شوکه شدم😟
 

ادامه

داستان و پند | محافظ

15 Feb, 18:25


ورود به کانال اصلی 👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

15 Nov, 20:00


ورود به کانال اصلی داستان و پند

https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

20 Aug, 19:35


ورود به کانال اصلی
https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

18 Jul, 08:42


.

داستان و پند | محافظ

04 Jul, 10:35


🅰 @dastanvpand1

داستان و پند | محافظ

28 Mar, 07:33


ورود به کانال اصلی 👇👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

28 Mar, 07:31


Channel name was changed to «داستان و پند | محافظ»

داستان و پند | محافظ

25 Jan, 12:38


ورود به کانال داستان 👇👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw
https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

03 Dec, 19:57


ورود به کانال اصلی👇👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw
https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

19 Oct, 17:13


ورود به کانال اصلی👇👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw
https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

23 Sep, 11:09


ورود به کانال اصلی👇👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw
https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

14 Sep, 08:51


.
♦️#کانال داستـانهای واقعی
🌹#داستان کوتاه
📚#پست های پندآموز
💯#تلنگر
🙆#عکسنوشته های برتر و زیبا
🌸#کانال ایده آل شما👌

لینک ورود به کانال اصلی ↙️
https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

11 Sep, 18:46


ورود به کانال اصلی👇👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw
https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

29 Aug, 09:54


ورود به کانال اصلی👇👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw
https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

22 Aug, 06:02


ورود به کانال اصلی👇👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw
https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

22 Aug, 06:02


ورود به کانال اصلی 👆👆👆👆

داستان و پند | محافظ

21 Aug, 07:37


.
♦️#کانال داستـانهای واقعی
🌹#داستان کوتاه
📚#پست های پندآموز
💯#تلنگر
🙆#عکسنوشته های برتر و زیبا
🌸#کانال ایده آل شما👌

لینک ورود به کانال اصلی ↙️
https://t.me/joinchat/AAAAAD7nbc3K48fJKbyOLw

داستان و پند | محافظ

21 Aug, 07:35


Channel created