داســتـان‌وحــکایت📚 @dastanhekayat Channel on Telegram

داســتـان‌وحــکایت📚

@dastanhekayat


#حکایاتی‌از
#سعدی
#عبیدزاکانی_بهلول
#ملانصرالدین
#رازمثل‌ها
#کلیپ_های_طنز_و_فان

داســتـان‌وحــکایت (Persian)

در کانال تلگرام داســتـان‌وحــکایت، شما با حکایات و قصه‌های جذاب از شاعران و نویسندگان معروف مانند سعدی، عبیدزاکانی، بهلول، ملانصرالدین و رازمثل‌ها آشنا خواهید شد. این کانال حاوی کلیپ‌های طنز و فان نیز می‌باشد که سرگرمی و خنده را در زندگی‌تان به ارمغان می‌آورد. اگر به دنبال یک مکان مطمئن برای خواندن داستان‌های معنوی و آموزنده هستید، داســتـان‌وحــکایت کانالی مناسب برای شماست. عضویت در این کانال به شما فرصتی برای آگاهی از تاریخ و فرهنگ ادبیات ایران می‌دهد و همچنین خواندن داستان‌هایی که به تفکر و اندیشه‌های عمیق شما افزوده می‌شود. پس عجله کنید و به دنیای داســتـان‌وحــکایت پیوسته و از محتوای متنوع و شگفت‌انگیز آن لذت ببرید.

داســتـان‌وحــکایت📚

28 Jan, 05:33


تبدیل رزق حلال به حرام

امام على عليه السلام وارد مسجد شد و به مردى فرمود : استر من را برايم نگه دار.
اما او دهنه استر را در آورد و آن را دزدید و بُرد .
على عليه السلام بعد از تمام كردن نماز از مسجد بيرون آمد و دو درهم در دست گرفته بود تا به آن مرد پاداش دهد ، اما ديد استر به حال خود رهاست .
آن دو درهم را به يكى از غلامان خود داد كه دهنه اى بخرد . غلام به بازار رفت و دهنه مسروقه را در آن جا ديد و به دو درهم خريد و نزد حضرت برگشت .
على عليه السلام فرمود :
آدمى به سبب بى صبرى ، خودش را از روزى حلال محروم مى كند و بيشتر از روزى مقدّر هم نصيبش نمى شود .

ربیع الابرار زمخشری ۵:۳۳۶
شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ۳:۱۶۰

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

27 Jan, 05:34


محدث نبيل ، سيد نعمة الله جزايرى در كتاب ((الانوارالنعمانيه )) حكايت كرده كه مرحوم مقدس اردبيلى (اعلى الله مقامه ) در سال گرانى تقسيم مى كرد با فقرا آن چه داشت از اطعمه ، و مى گذاشت براى خود مثل يكى از ايشان . پس يكى از سال هاى گرانى چنين كرد عيالش در خشم شده و گفت : مرا و فرزندان مرا در چنين سال وا گذاشتى كه از مردم سؤ ال كنيم ؟!
پس او را گذاشت و رفت به مسجد كوفه براى اعتكاف . چون روز دوم شد مردى به در خانه آمد و با او بود چند بار گندم پاك و پاكيزه ، و آرد نرم نيكو. پس گفت كه : اين را فرستاده براى شما صاحب منزل و او معتكف است در مسجد كوفه .
چون مقدس برگشت از اعتكاف ، زنش به او گفت : طعامى كه فرستادى با اعرابى طعام نيكويى بود!
پس حمد الهى به جاى آورد. و او را از آن طعام خبرى نبود


🔸كلمه طيبه ، ص 270.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

26 Jan, 05:33


بسم الله الرحمن الرحیم

🔶از مادربزرگش ...🔶

✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی

حلقه بزرگی از شاگردانش در مسجد بزرگ دمشق، گِرد او جمع شده بودند. درس پایان یافته بود و مثل همیشه، شاگردانش اطرافش را گرفته بودند و سوال‌بارانش میکردند. او هم با سعه صدر به سوالات مهم‌شان جواب میداد.

-استاد در این ایام غیبت صغری چه کنیم؟

-آنگونه که به ما رسیده، به زودی غیبت کبری آغاز میشود. اگر از منِ پیرمردی که هفتاد هشتاد سال عمر خودش را در علوم مختلف صرف کرد می‌شنوید، در تحصیل علم و دستگیری از یتیمان آل محمد که همان شیعیان هستند کوشا باشید. کاری به جز دستگیری و خدمت به مردم به ما یاد نداده‌اند.

-استاد چرا به بیت المقدس برنمی‌گردید؟ مگر شما متولد بیت المقدس نیستید و سالهای زیادی در حلب و بیت المقدس زندگی نکردید؟ چرا دمشق؟

-به خاطر علم پسر جان. علم. اگر هفتاد هشتاد سال دیگر هم عمر کنم، مانند تشنه ای که دنبال آب حیات است، دنبال علم خواهم رفت. هنوز به پنجاه سال نرسیده بودم که لقب کشاجم را برای خود انتخاب کردم. کاف اشاره دارد به کاتب بودن، شین اشاره دارد به شاعر بودن، الف اشاره دارد به ادبیات، جیم اشاره دارد به علم جدل و منطق، میم اشاره دارد به متکلم و منجم بودن. سالها بعد وقتی در طب به جایی رسیدم که حرف اول را در حلب و دمشق و بیت المقدس میزدم، طاء به اول اسم خودم افزودم و شدم «طکشاجم»

همه شاگردان لبخند زدند و استاد را ستودند. یکی از شاگردان سوالی پرسید که سبب شد طکشاجم برای لحظاتی سرش را پایین بیندازد و سکوت کند. آن شاگرد پرسید: «استاد! چرا شعر؟ منکر طبع لطیف شما نیستم اما بنظرتان شاعر بودن با علوم بزرگی که در سینه دارید، جمع میشود؟»

طکشاجم پس از اندکی سکوت، سر بلند کرد و گفت: «شعر را از مادربزرگمان داریم. همانگونه که ایمان و اسلام را از آن بانو داریم. اصل و نسب ما به یهودیانی میرسد که ... بگذریم ... مادر بزرگی داشتم. سالها با مردی بی رحم زندگی کرد. مردی که تخصصش شکنجه و زندان‌بانی بود. اینقدر حرفه ای شیعیان و مخالفان عباسی را شکنجه میداد که معمولا کسی در برابرش مقاومت نمیکرد و زود میشکست. تا اینکه ماموریتی به او رسید. زندانی به او سپردند که مرد خاصی بود. از او دنبال حرف نبودند. فقط قصدشان شکستن او بود. قصدشان حذف او از پیشِ چشم و انظار شیعیان بود. به مدت هفت سال در دو زندان زندانی اش کردند اما جواب نداد. انواع و اقسام عملیات روانی علیه او انجام دادند ... از آوردن زنان آوازخوان و رقاصه گرفته تا تبعید و تهدید خانواده اش ... هیچ اثری بر آن زندانی نداشت.

پدربزرگم احساس شکست میکرد. شش ماه وقت گرفت تا فکری به حال آبرویش کند. آن زندانی شده بود قاتل آبروی پدربزرگِ یهودی ما که نامش سِندی بن شاهک بود.

سندی بن شاهک به اورشلیم رفت. به نزد اساتید و فحولِ و چیره دستان یهود مراجعه کرد. از آنان مشورت گرفت. آنان به او گفتند که تا زندانی را وارد خانه‌ات نکنی و مدام تحت نظر نداشته باشی، زندانی فرصت استراحت و تنفس پیدا میکند. وقتی زندانی فرصت تنفس و برخورد با نور را پیدا کند، عقل و مشاعرش کار میکند و تبدیل به رقیب میشود و کارِ شکستن او دشوارتر میگردد. آنان به او پیشنهاد ساختن مطامیر دادند.

🔺مطامیر چیست؟ در زیرزمین خانه ها چاهی را حفر میکردند که به جای این که مستقیم در زمین فرو برود، به حالت پلکانی و کَج تا عمق بیست سی متر در قعر زمین میرفت. با عرضی به اندازه نشستن یک نفر. یعنی پله ها به اندازه رفتن فقط یک نفر جا داشت. تهِ این مطامیر مخوف، سقفی کوتاه، یعنی به اندازه نصفِ ایستادن یک انسان معمولی ارتفاع داشت. خب در چنین شرایطی نه میتوان خوابید و نه میتوان ایستاد. فقط باید خود را جمع کرد و به دیوار آن گودال تاریک تکیه داد.»

اشک، تمام صورت طکشاجم را فرا گرفته بود. دستی به صورت و محاسنش کشید و ادامه داد: «روزی مادربزرگم دیده بود که سِندی به همراه یک نفر وارد منزل شد. سربازان حکومتی آن دو نفر را به منزل رسانده بودند و رفته بودند. مادربزرگم از سندی پرسیده بود که این مرد کیست که با چشم و دست بسته به زیرزمین بردی؟

سندی گفت: این مرد همان کسی است که آبروی چهار خلیفه را برده. آبروی مرا هم برده. نه میشکند و نه حرف میزند. اینقدر اینجا میماند که یا جنازه او مطامیر خارج شود یا جنازه من!

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

ادامه مطلب👇

داســتـان‌وحــکایت📚

26 Jan, 05:31


مادربزرگم با وحشت گفت: یعنی آن مرد قرار است در گودال زیرزمین حبس شود؟! فکر نمیکردم خانه ام زندان شود و از حالا من و تو و بچه ها بشویم زندان بان!

سندی گفت: حق ندارید به طرف مطامیر بروید. روزی نصف نان و جرئه ای آب از بالا ... از سوراخی که از درش ساخته ایم، به قعر آن بینداز و برو!

مادربزرگم میگفت از وقتی آن مرد در سیاه چال خانه ما حبس شد، قلبم آرام و قرار نداشت. وقتی سندی در خانه نبود، به نزدیکی‌های زیرزمین میرفتم. هر روز آن مرد، وقتی از عبادتهایش فارغ میشد، با سوز و آه، شروع به خواندن ابیات و اشعاری میکرد که جان را میسوزاند. در یکی از ابیاتش خود را موسی بن جعفر معرفی کرده بود. مادر بزرگم به مادرم گفته بود که شنیدم که چند مرتبه در اشعارش خود را موسی بن معرفی کرد.

روزها از پیِ هم میگذشت و مادربزرگم هر روز، به محض رفتن سندی از خانه، خود را به پشت درِ مطامیر میرساند و به مناجات و اشعار موسی بن جعفر گوش میداد. تا این که کم‌کم طبع شعر مادربزرگم گل کرد و شروع به سرودن اشعاری در مناقب موسی بن جعفر کرد. مادرم میگفت وقتی مادرش برای آنان لالایی میخوانده، از موسی بن جعفر میگفته. از اجداد معصومش که در اشعار موسی بن جعفر بوده برای مادرم و دیگر بچه هایش میخوانده. تا این که این طبع لطیف را سینه به سینه از مادربزرگم به مادرم و از مادرم به من منتقل شد و به همین خاطر است که اکثر اشعارم در مدح موسی بن جعفر است.

هر کدام از شاگردان طکشاجم خود را به گوشه ای از کلاس درس انداخته بود و مشغول ناله و گریه بودند. اما از آن روایت جانسوز، خودِ طکشاجم که در سنین پیری به سر میبرد، بیشتر از همه خُرد شده بود و اشک میریخت.

وقتی شاگردان کنار رفتند و طکشاجم میخواست از مسجد خارج شود این جملات را زیر لب میگفت و آهسته آهسته قدم برمیداشت و مسجد را ترک کرد: «اگر آن مادربزرگ نبود، اگر محبت آن زندانی در قعر سجون به دل مادربزرگان نمی‌افتاد ... نه ما طعم اسلام می‌چشیدیم و نه لذت شیعه بودن ... و نه سینه‌مان مملو از علوم آل محمد میشد. رحمت و غفران الهی به آن مادربزرگ و آن لالایی ها و ... درود بی حد و حصر پروردگار عالم به موسی بن جعفر و اجداد و اولاد طاهرینش.»

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

25 Jan, 05:35


#تلنگر
🌼🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
پادشـاهی،
✍️پسـرش را به ادیـبی سـپرد
و گفت: «این فرزنـد توست.
تربیت چنـان کن که یکی از فرزنـدان خود.»

گفت: «فرمـان بردارم.»

سالی بر او سـعی کرد،
ولی به جایی نرسـید
و فرزندان ادیب،
به فضل و بلاغت رسیدند.

پادشاه،
دانشمند را بازخواست کرد
و گفـت:

«خلـف وعـده کردي
و شـرط وفـا را به جـا نیـاوردي.»

گفت:

«اي پادشـاه!
تربیت، یکسـان است،
ولی اسـتعداد، متفاوت.»


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

24 Jan, 05:31


📌 وفات ابوحامد محمد غزالی

🔹ابوحامد امام محمد غزالی، در سال ۴۵۰ه-ق در طوس به دنیا آمد. در مدت کمی بر اثر ذکاوت فطری، مقدمات را فرا گرفت و سپس عازم نیشابور شد و در حوزه درس امام الحَرَمین جُوِینی مراتب کمال را پیمود.

🔸وی در سال ۴۸۰ ق و در ۳۰ سالگی به مدرسه نظامیه بغداد که از پر اهمیت‌ترین حوزه‌های درسی آن زمان بود، رفت و به صدها تن از فضلا درس می‌گفت. پس از مدتی که آوازه‌اش همه جا را فرا گرفته بود، بر اثر تحول عظیم روحی درس و بحث و مقام را رها کرد و عُزلت گزید و پس از مدتی از بغداد هجرت کرد.

🔹ایشان سپس راهی حجاز، شام و بیت المقدس گردید و دیگر به بغداد نرفت. وی سرانجام به طوس رفت و در آنجا به تدریس پرداخت و طریقت صوفیه را برگزید.

🔸امام محمد غزالی دارای تالیفات فراوانی می باشد از جمله: «احیاءُ علوم الدین»، «کیمیای سعادت»، «تفسیرُ القرآن»، «الاقتِصاد و المُسْتَصْغی». غزالی سرانجام در ۱۴ جمادی الثانی سال ۵۰۵ ق در ۵۵ سالگی در طوس درگذشت.

#تقویم‌_تاریخ
#جمادی‌_الثانی_۱۴
#غزالی


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

23 Jan, 05:33


#این‌طور_شرمنده_مرام_پدرگونه_و_برادرانه‌اش_شدم!🎋
🌷مدت مأموریتم در کردستان رو به اتمام بود و داشتم خودم را آماده برگشتن به تهران می‌کردم. وقتی علیرضا ناهیدی و دیگر مسئولین واحد ادوات از جریان باخبر شدند، قضیه را با حاج احمد در میان گذاشتند. گفته بودند: این چند نفر که در واحد خمپاره کار کرده و آموزش دیده‌اند، می‌خواهند تسویه کنند و بروند، شما صحبتی با آن‌ها بکنید، شاید منصرف شوند تا کار واحد ادوات سپاه مریوان لنگ نماند. در یکی از همان روزها، در منطقه “سروآباد ” مشغول کار روی یکی از خمپاره‌های روسی بودم که از دور، ماشین حاج احمد را دیدم. به سرعت به سمت ما می‌آمد.

🌷فکر کردم حاج احمد آمده گشتی بزند و بگذرد. لحظه‌ای بعد،‌ ماشینی کنار مقرمان نگه داشت و حاج احمد با سر و رویی خاک‌آلود از ماشین پیاده شد و به سمت واحد ما آمد. به سرعت جعبه مهماتی را که در زیر دستم بود، کنار گذاشتم و به پیشواز رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی با همه بچه‌ها، رو به من کرد و گفت: برادر برقی، بچه‌های همشهری شما این‌قدر بی‌ معرفت نبودند که تا سه ماه‌‌شان تمام شد بروند و پیش ما نمانند. خودم را به آن راه زدم و با خنده گفتم: جریان چیه؟ با لحن گلایه‌‌آمیز گفت: شنیدم می‌خواهی از پیش ما بروی. سرم را پایین انداختم و گفتم: با اجازه شما.

🌷هنوز سرم را بلند نکرده بودم که با قاطعیت تمام گفت: تو خجالت نمی‌کشی؟ برای یک لحظه از این برخورد او جا خوردم و با تعجب پرسیدم: برای چی؟ گفت: از این که داری می‌روی. هرطور که بود می‌خواستم او را قانع کنم. گفتم: خب مدت مأموریت من تمام شده. به عنوان بسیجی سه ماهه آمده بودم و حالا که مدت مأموریت من تمام شده باید برگردم سر کلاس و درس. حاج احمد که به حرف‌هایم گوش داده بود به آرامی و با همان قاطعیت گفت: با همه این حرف‌ها باید بمانید به شما نیاز هست. از این....

🌷از این بایدِ حاج احمد ترسیدم و با تعجب پرسیدم: چرا؟ به آرامی دستش را دراز کرد، شانه‌ام را گرفت، محکم فشار داد و گفت: چرا نداره برادر من؟ در این سه ماهه حداقل هزار گلوله خمپاره زدی. حالا قیمت هر گلوله دانه‌ای چند برای ما تمام می‌شود بماند. از این هزار تا هم کم کم نهصد تا را به هدف نزدی. این‌قدر چپ و راست هدف زدی تا فوت و فن کار را یاد گرفتی. حالا خودت بگو و قضاوت کن تا یکی دیگر بیاید و بشود مثل تو. لااقل باید هزار تا گلوله خمپاره دیگر را حیف و میل کند.

🌷ساکت شد و بعد ادامه داد: برادر جان به خاطر این‌ها هم که شده در جبهه‌ بمان و خدمت کن. با این صحبت‌ها یک لحظه شرمنده مرام پدرگونه و برادرانه این فرمانده دلاور شدم و با خجالت گفتم: برادر احمد شما اجازه مرا از آموزش و پرورش ساوه بگیرید، من تا آخر در خدمت شما هستم. حرفم که تمام شد لبخندی زد و دستم را محکم در میان دستش فشرد و با خوشحالی گذشت.

🌹خاطره ای به یاد سردار جاويدالاثر حاج احمد متوسليان
#راوی: رزمنده دلاور عباس برقی
منبع: سایت مشرق نیوز

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

22 Jan, 05:33


🔆كتمان سِرٌ و ايثارگرى كه مقام انسان را ترفيع مى دهد

از مرحوم سيد مهدى بحرالعلوم نقل شده است كه فرموده بودند: من بارها از خدا تقاضا مى كردم كه همسايه مرا در بهشت به من بشناساند تا اين كه شبى در عالم رؤيا به من گفتند:

اى بحرالعلوم فلان قهوه چى اهل حله در بهشت همسايه تو است چون از خواب بيدار شدم از نجف مهياى حركت به حله گرديدم و پس از طى مسافت به حله رسيدم به خدمتكار خودم گفتم تا برود شخص قهوه چى را پيدا كرده و در نزد من بياورد، او را جست و به حضور من آورد وقتى كه او را ملاقات كردم و از وضع زندگى او تحقيق نمودم كه چه كارى كرده است كه متسحق چنين مراتبى و درجاتى شده كه در بهشت همسايه من باشد در صورتى كه اين همه علماى نجف و انسان هاى پرهيزگار و نمازشب خوان و امثال اين ها لياقت اين مقام رانداشته باشند و تنها يك قهوه چى به اين ارزش ‍ دست يابد!!
بالاخره قهوه چى سؤ ال كرد: به چه منظورى مرا طلب كرده ايد؟
بحرالعلوم گفت : هدف از احضار تو خوابى است كه ديده ام هم اكنون برايت نقل مى كنم و آن خواب اين است زمانى كه خوابم را براى او توضيح دادم ديدم تبسمى كرد و گفت :
عدل خدا، غير از اين چيز ديگرى نسبت به من نخواهدبود. تعجب حقير نسبت به اين موضوع زيادتر شد كه اين شخص مگر چه عمل فوق العاده براى خدا انجام داده است كه در انتظار چنين عنايتى دارد.

لذا به او خطاب كردم و گفتم : تا آن جائى كه توانستم نسبت به اعمال تو تحقيق و تفحص كافى نموده ام چيزى اضافى بر ديگران نداريد زيرا اكثر بندگان خدا چنين عباداتى از آن ها صادر مى شود و اين مقام ويژه شخص تو نيست مگر اين كه كار برجسته ديگرى ديگرى داشته باشيد كه تاكنون آن را بيان نكرده ايد؟

او گفت : آرى غير از آن چه گفتم كار خير ديگرى هم از براى خدا انجام داده ام كه تاكنون به هيچ كسى اظهار نكرده ام و تنها امروز براى شما بازگو مى نمايم و راضى هم نمى باشم به احدى اظهار نمائيد!! آن عمل بزرگ آن است كه من به مادر خود گفتم در حله دخترى را از براى من خواستگارى كند تا اين كه با او ازدواج نمايم مادرم زحمت اين كار را برايم كشيد چونكه شب حجله فرا رسيد رفتم كنار عروس ديدم كه او گريان و اندوهناك است جهت اين مسئله را پرسيدم ؟
او گفت : مشكل من ؛ قابل گفتن نيست امشب در پيش تو آبرويم مى رود و اسرارم آشكار مى گردد.

تا اين سخن راگفت دلم برايش سوخت و به او گفتم ابدا افسرده خاطر نباش ‍ من به تو قول مردانه مى دهم كه هر عيب و نقصانى در تو باشد براى رضاى خدا مستور و پنهان مى دارم و به احدى نخواهم گفت ، دختر بعد از اطمينان از شوهرش خودش حقيقت امر را اين گونه گفت به هر حال گرفتار جوان شيادى شدم هرچه به او التماس كردم نتيجه اى نگرفتم مرا با زور و شكنجه و تهديد بى آبرو كرد و بكارت مرا از بين برد اين مسئله مدتى است كه از آن سپرى گشته متاءسفانه باردار هم شدم .
مرد قهوه چى مى گويد: نمى گذارم كه هيچ كس از اين جريان آگاهى پيدا كند به همين جهت برنامه اى پياده كردم قهوه خانه خود را از شهر حله به كربلا منتقل كردم به عنوان مجاورت قبر حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و در آن جا ساكن شدم بعد از اندك زمانى كه در كربلا ماندم آن بچه به دنيا آمد و به نام فرزند خودم او را پذيرايى نمودم تا امروز كه آن بچه حدود پانزده سال دارد در قهوه خانه ام مشغول به كار مى باشد هيچ كسى از حال او اطلاعى ندارد و مانند فرزندان ديگرم است خود پسر هم نمى داند كه پدرش كس ديگرى بوده است .

اين بود قضيه اى كه برايم پيش آمد و آن را خالصا لوجه الله پنهان داشتم و مرحوم بحرالعلوم بعد از شنيدن اين جريان عجيب از او اعمالش را تحسين و تمجيد كرد و فرمود سزاوار هستيد كه همسايه من در بهشت برين باشيد و باعث افتخار و مباحات براى من خواهيد بود.

📚منهاج السرور، ج 1، ص 268.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

21 Jan, 05:31


🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

🌺حکایت همسر_نیکو

✍️زنی بود که بیشتر وقتها همسرش در مسافرت بود. این زن همیشه بخاطر همسرش و بخاطر فرزندانش می ترسید که دچار فتنه نشوند.

روزی همسرش به پیشش آمد وبه او گفت که هر بار ،در طی سفر ، حالتی به من دست می دهد که برایم عجیب است؛ انگار که چیزی مرا از انجام دادن کار حرام  باز می دارد. حال چه این کار حرام، یک نگاه کردن باشد یا تلفن کردن باشد و یا چیزهای دیگر….

و در روز دیگری پسر بزرگش به پیشش آمد و از مادرش پرسید: مادرم چه دعایی برایم می کنی؟!!!!
من هنگامی که با دوستانم به کنار مدارس دخترانه میرویم؛ قلبم حالت گرفتگی دارد. پس از آنجا بر می گردم…

دوستانم شماره تلفن دخترها را به من می دهند. و هنگامی که به آنها زنگ می زنم باز همان حالت گرفتگی در من بوجود می آید، تا وقتی که تلفن راقطع کنم و سر جایم بنشینم
و حتی وقتی که بر روی اینترنت هستم ، چیزی مرا از انجام دادن حرام باز می دارد؛ حتی اگر یک نظر کردن به عکسی باشد…


پس زن آنها را با خبر کرد به این که بعد از هر نماز این دعا را میخوانده:

« ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺇﻧﻲ ﺃﺳﺘﻮﺩﻋﻚ ﺩﻳﻨﻲ ﻭﺍﻣﺎﻧﺘﻲ ﻭ ﺫﺭﻳﺘﻲ ﻭ ﺯﻭﺟﻲ ﻭ ﻗﻠﺒﻲ ﻭ ﻗﻠﺐ ﺫﺭﻳﺘﻲ ﻭ ﻗﻠﺐ ﺯﻭﺟﻲ ﻭ ﺳﻤﻌﻬﻢ  ﻭ ﺟﻤﻴﻊ ﺟﻮﺍﺭﺣﻬﻢ »

(خداوندا همانا من دینم و امانت هایم و فرزندانم و همسرم و قلبم و قلب فرزندانم و قلب همسرم و گوشهایشان را و چشم هایشان را و تمام اعضای بدنشان را در دست تو یا الله، به امانت می گذارم که نگهدارشان باشی )


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

20 Jan, 05:33


❌️❌️ بانوان بارها و بارها بخوانند
.
#انتقام_آن_دختر_پرستار....🎋

🌷در همان روزها (آستانه عملیات بیت المقدس) و در منطقه مشغول صرف ناهار بودیم که ناگهان یکی از بچه‌های تکاور نیروی دریایی ارتش با حالتی پریشان و آشفته وارد شد؛ خیلی بغض کرده بود و در نهایت نتوانست مانع گریه کردن خود شود. وقتی دلیل این حالت را از وی جویا شدیم؛ این تکاور که به سختی حرف می‌زد؛ گفت: همین الان از خرمشهر می‌آیم؛ ساعاتی قبل صحنه‌هایی دیدم که بسیار تکان دهنده و وحشتناک بود و برایم به کابوسی تبدیل شده است. تکاور در خصوص جزئيات صحنه‌هایی که مشاهده کرده بود گفت: در خرمشهر وقتی بعثی‌ها حمله کردند؛ من خود را درون یک تانکر خالی از آب پنهان نمودم.

🌷....تانکر هم به حدی گلوله خورده بود که سوراخ سوراخ شده بود وقتی از یکی از این سوراخ‌ها بیرون را نگاه می‌کردم؛ دیدم بعثی‌ها یک دختر پرستار را به اسارت در آورده‌اند. آن‌ها بعد از آزار و اذیت بسیار به این دختر معصوم؛ در نهایت تیر خلاصی به سر او زدند و دخترک پرپر شد. در همین لحظه سرلشکر شهید عباس دوران بسیار متاثر و ناراحت شده بود؛ از جای برخاست و گفت: زود باشید بچه‌ها؛ الان موقعش است که یک ضربه حسابی به این نامردها بزنیم و حق آن دختر معصوم را بگیریم. وقتی با عباس به پرواز درآمدیم؛ نزدیکی‌های جزیره مینو چادرهای بعثی‌ها را مشاهده کردیم و....

🌷و دیدیم که افسران‌شان روی صندلی نشسته بودند و سایر افراد آن‌ها به صورت چهار ردیفی ایستاده بودند و آشپزها مشغول دادن غذا به آن‌ها بودند. در این هنگام به اتفاق شهید دوران؛ آن‌ها را به رگبار مسلسل بستیم و درست مانند یک سفره ۱۰۰ متری که از فراز آسمان مشهود است؛ دیدیم که همه آن‌ها قلع و قمع و بر زمین پهن شدند؛ در این هنگام دیدم که دماغ هواپیمای شهید دوران چپ و راست می‌شود؛ احساس کردم که هواپیمای وی آسیب دیده اما موضوع این نبود بلکه این همرزم من چنان خشمگین و برآشفته شده بود که چپ و راست می‌رفت و بعثی‌ها را درو می‌کرد. در این هنگام شهید دوران فریاد می‌زد انتقام آن دختر پرستار را می‌گیرم.

🌹خاطره اى به ياد سرلشکر خلبان شهید عباس دوران، فرمانده عمليات پايگاه سوم شكارى [شهيد نوژه]
#راوی: جانباز سرافراز امیر سرتیپ خلبان کیومرث حیدریان ملقب به عقاب زاگرس
منبع: پایگاه اطلاع‌رسانی ارتش


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

19 Jan, 05:33


🔆مركزى براى درماندگان توسط سلطان محمود غزنوى

سلطان محمود غزنوى يك مركز شبانه روزى براى پذيرائى بى پناهان و دردمندگان و مستمندان و غربا در نظر گرفته بود اين پايگاه شبانه روزى هواره آمادگى پذيرايى از اقشار و آحاد تهى دستان و هر كسى كه در زندگيش ‍ به نحوى درمانده بود داشت . اتفاقا يكى از كسانى كه در سفر درمانده بود، آن را راهنمايى كردند كه شما هم مى توانيد به دربار و مقر سلطان محمود غزنوى رفته از پذيرايى او بهره مند گرديد. مرد غريب و درمانده هم به مانند ديگر كسان به مركز خيرات سلطان محمود مراجعه كرد. ديد آرى واقعا پذيرايى آنان قابل تقدير است . به هر كسى كه از او پذيرائى مى شود يك ظرف طلايى داده مى گردد كه پر از غذاى مطبوع و لذيذ و درون آن غذا هم پر از سكه هاى قيمتى است كه به رايگان در اختيار آن ها قرار مى دهند آن مرد غريب هم به مانند ديگر غربا شركت نمود و آن ظرف گرانبها را با غذاى درونش گرفت و با خود آورد.


آن وقت در فكر فرو رفت كه آيا اين همه ظروفات طلائى و سكه هاى داخل طعامش از كجا تاءمين مى گردد؟! آيا براى من حلال است يا اين كه حرام ، در اين جا مشكوك گرديد و از آن ظرف غذا استفاده نكرد. و آمد در تپه اى كه حوالى سلطان محمود غزنوى بود محل اقامت خود را قرار داد آن گاه نيمه شب شد آرامش همه جا را فرا گرفت و سر و صداها به طور كلى خاموش ، و صداى هيچ كسى و احدى نمى آمد همان طورى كه در آب جارى بلند و مشرف قرار داشت ، ديد جناب سلطان محمود غزنوى در اين دل شب ظلمانى و تاريك با لباس عبادت و مبدل به بالاى بام كاخش سرگرم استغاثه با خداى خودش مى باشد. چنين مى گويد: خدايا تو بده كه منهم بدهم به مردم كشورم ، خدايا تو بده كه منهم بدهم به مردم كشورم اين جمله را چند بار تكرار مى كرد و تكيه كلامش و وردش هم شده بود.

مرد غريب كه اين صحنه را با دقت مشاهده كرد سخت تحت تاءثير قرار گرفت و از گرفتن آن ظرف طلا و طعامش پشيمان گرديد. لذا تصميم قاطع گرفت كه فردا صبح آن ظرف غذا را بياورد و تحويل سلطان محمود غزنوى بدهد بدون اين كه يك ذره دست به آن ظرف غذا گذاشته باشد آن را صحيح و سالم آورد به نزد ماءموران و تسليم و تحويلشان داد ولى ماءموران كاخ از برگردانيدن ظرف طلا توسط اين مرد غريب به شگفت درآمدند!!
مسئول پذيرايى كاخ سريعا اين حركت زشت و گستاخانه و بى توجهى نسبت به هدايا سلطنتى به عرض سلطان محمود غزنوى گزارش ‍ دادند.

سلطان دستور جلب و احضار اين مرد غريب را صادر كرد فورا او را آوردند به خدمت سلطان و به او گفتند چرا جايزه شخص اول مملكت را رد كرديد و نپذيرفتيد؟ علتش چه بوده است . مردم افتخار مى كنند كه از سلطانشان ، هديه اى دريافت نمايند شما آن را پس از مى دهيد؟ بايد توضيح كافى و وافى بيان نمائيد.
مرد غريب داستان قبول نكردن خود را از اول تا آخر گفت و شرح لازم را ابراز داشت و به سلطان محمود غزنوى گفت : من هم مى روم همان جايى كه تو مى روى و استغاثه مى نمايى چرا بيايم به تو رجوع كنم مستقيم مى روم از ذات لايتناهى و بى كران خودش دريافت مى نمايم .

سلطان محمود ديگر جوابى نداد و او را تشويق نمود و گفت : اى كاش ! تمام مردم ما هم همين طرز تفكر را دنبال مى كردند تا اين كه با عنايت و توجه او مملكت اداره و شكوفا مى شد. از قديم و نديم هم گفته اند همواره آب را از سرچشمه برداريد نه از جوى و جدولى كه آلوده مى باشد.

🔸بوستان دوستان ، ص 334.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

18 Jan, 05:31


🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
✍️حکایت کنند مرد عیال واری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟

گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا...
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!
این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است...💯

بترس از ناله مظلومی
که جز خدا یار و مددکاری ندارد🔸


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

17 Jan, 05:31


🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃

📚 نفرین گنجشک ها

✍️در سال ۱۹۵۶ دولت چین برنامه ای برای افزایش محصولات کشاورزی ارائه داد،
به این صورت که مردم را تشویق به کشتن چهار موجودی که مقامات چین
گمان می کردند،
باعث کاهش محصولات می شوند، کرد .
این برنامه به نام "کارزار چهار آفت" معروف شد  و برای از بین بردن پشه، مگس، موش و گنجشک راه افتاد.
سه حیوان اول را که مردم همیشه می‌کشتند و در واقع هدف اصلی کارزار گنجشک‌ها بودند.
دلیل حذف گنجشک‌ها این بود که حکومت چین پیش خودش حساب کرده بود که هر گنجشک در طول یک سال ۴.۵ کیلو غله می‌خورد،
پس با نابودی گنجشک‌ها چند صد میلیون تن گندم و برنج اضافه می‌کرد.
نیروی اصلی از بین بردن گنجشک‌ها بچه‌ها بودند،
که با سنگ قلاب به دنبال گنجشک‌ها راه می‌افتادند و
مردم هم در تمام طول روز با طبل و قاشق و بشقاب سروصدا ایجاد می‌کنند تا گنجشک‌ها بترسند و روی زمین ننشینند و
همچنین لانه های آنها را هم ازبین می بردند و تخم های آنها را هم می شکستند .
طبق گزارش گاردین به طور کلی در این مدت،
جسد یک میلیارد گنجشک و یک و نیم میلیون موش از سطح کشور جمع آوری شد.
در سال ۱۹۵۸ جمعیت گنجشک‌ها به شدت کاهش یافت اما سال بعد، برداشت برنج در کشور نه تنها زیاد نشد،
بلکه کمتر از حد معمول شد،
زیرا جمعیت ملخ‌ها و حشرات دیگر به شدت افزایش یافته بود.
مقامات چین در سال ۱۹۶۰ دستور توقف گنجشک ستیزی را دادند و ساس را در کارزار چهار آفت جایگزین گنجشک کردند،
ولی دیگر دیر شده بود  و مرگ گنجشک‌ها و افزایش حشرات باعث ایجاد قحطی بزرگی در چین شد
که منجر به کشته شدن ۴۵ میلیون نفر شد،
این رویداد در چین به "نفرین گنجشک‌ها " معروف گشت.
تجربه چین یاد داد که حذف هر گونه ای از زنجیره ی غذایی،
باعث به هم خوردن نظم اکوسیستم خواهد شد و عواقب بدی را نیز به دنبال دارد.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
     👆& Welcome &👆
   ╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

16 Jan, 05:33


┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄

🔴مادر آیت الله بروجردی

آیت الله مرحوم شهید مرتضی مطهری می فرمایند: در شهر بروجرد:‌ به مدت ده شب برای تبلیغ رفته بودم، دوست داشتم توسط بزرگان شهر از احوالات مرجع بزرگ آیت الله العظمی بروجردی مطلع شوم. پیرمرد نود ساله این طور برایم تعریف کرد، که تمام کوشش ما در آن زمان این بود که او را به وقت شیر خوردن با وضو و طهارت شیر بدهد. این مادر بزرگوار در شبی سرد به غسل نیاز داشت و امکان بیرون آمدن از خانه برایش نبود، با توکل و توسل با آب سرد غسل کرد، آنگاه پستان به دهان بچه گذاشت. توجه معنوی مادر و زحمات مخلصانه ی پدر کسی را به دنیای اسلام تحویل داد که باعث تحولات عظیمی از نظر علمی و عملی و اخلاقی در حوزه های علمیه شیعه شد.

📚زنان در آخرالزمان

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

15 Jan, 05:33


📌ولادت محمد تقی بهار، ملقب به ملک الشعرا

🔸محمد تقی بهار ۱۸ آذر ۱۲۶۵ در محله سرشور مشهد به دنیا آمد. پدرش میرزا کاظم متخلص به صبوری ملک الشعرای آستان قدس رضوی بود. خاندان پدری بهار خود را از نسل میرزا احمد صبور کاشانی شاعر و قصیده سرای سرشناس عهد فتحعلی شاه قاجار می‌دانند.
🔹محمد تقی بهار مشهور به ملک الشعرا از چهره‌های ممتاز و بی‌بدیل فرهنگ و ادب معاصر ایران است. بعد از فوت پدر به جای وی به خدمت آستان قدس رضوی درآمد و از طرف مظفرالدین شاه لقب ملک الشعرای آستان قدس رضوی به او داده شد.
🔸ایشان در دوران استبداد صغیر روزنامه خراسان و پس از آن روزنامه بهار را در مشهد منتشر کرد. یک سال بعد مردم خراسان او را به نمایندگی مجلس برگزیدند. پس از تاسیس دانشگاه تهران در دانشکده ادبیات به تدریس مشغول شد و تا آخر عمر قلم زد.

🔹آزادی و وطن از مضامین عمومی شعر بهار بود. از ویژگی‌های شعر بهار این است که اندیشه‌های اجتماعی جدید را در قالب شعر و قصیده و قطعه و مثنوی مطرح کرده است.از ترکیب بندی های معروفش «آیینه عبرت» می‌باشد.

🔸با شروع انقلاب مشروطیت به سلک آزادی‌ خواهان پیوست و بعد از سقوط محمدعلی شاه به نمایندگی مجلس سوم انتخاب شد و در زمان معرفی کابینه قوام السلطنه در ۲۵ بهمن ۱۳۲۴ وی به سمت وزیر فرهنگ انتخاب شد.

🔹از مهمترین آثار وی می‌توان به سبک شناسی نثر فارسی، مجموعه اشعار، دستور زبان فارسی و دروس دانشکده ادبیات اشاره کرد.

🔸محمد تقی بهار سرانجام در اردیبهشت ماه سال ۱۳۳۰ چشم از جهان فرو بست و در باغ آرامگاه ظهیرالدوله در تهران به خاک سپرده شد.


#ملک_الشعرای_بهار


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

14 Jan, 05:33


🔆نتيجه رسيدگى به فقرا در هنگام سختى

عالم عامل ، و حاوى دقايق فضائل ، و ماحى دقايق رذايل ، مجمع البحرين علم و تقوى مولانا الاءجل آخوند ملا فتحعلى ايد الله تعالى نقل فرمود از يكى از ثقات ارحام خود كه گفت :
در يكى از سالهاى گرانى مرا قطعه زمينى بود كه در آن جو زرع كرده بودم . اتفاقا پيش از سايز مزارع خرم شد و خوشه بست و به خوردن رسيد. مردم از هر طبقه در سختى و گرسنگى بودند. دلم سوخت . دست از نفع آن برداشتم . پس به مسجد در آمدم و فرياد كردم كه جو آن زمين را واگذاشتم به شرط آن كه غير فقير از آن نبرد و فقير هم زياده از قوت روز خود و عيالش از آن نگيرد تا ساير زراعت ها به دست آيد.

پس فقرا رو به آن جا آوردند و از سختى و شدت درآمدند و از آن هر روزه بردند و خوردند. مرا خبرى از آن نبود چون چشم از آن پوشيده بودم و اميدى از آن زرع نداشتم . تا آن گاه كه همه زرع رسيد و مردم در رفاهيت افتادند، و از آن زمين ديگر اميدى نماند و از جمع آورى ساير زراعت هاى خود فارغ شدم . گفتم به مباشرين جمع آورى مزارع كه به سمت آن قطعه روند و درو كنند؛ شايد از كاه آن چيزى عايد شود و در ميان خوشه ها چيزى مانده باشد.

پس رفتند و درو كردند. پس از كوبيدن و پاك كردن آن چه به دست آمد از جو، چند برابر ساير زمين ها بود! علاوه بر آن كه بردن فقرا تاءثيرى در آن نكرد، بر آن چه متعارف بود افزود. و به حسب عادت مُحال بود كه يك خوشه در آن مانده باشد.

و عجب آن كه چون پاييز شد، حسب مرسوم كه هر زمين زراعت شده بايد يكسال از او دست برداشت و زراعت نكرد آن قطعه معهوده را به حال خود گذاشتيم . نه شخمى كرده ، و نه تخم در آن افشانده بودم . تا آن كه اول بهار شد و برف ها را به اعانت خاكستر از روى زراعت ها برداشتند. ديديم كه آن قطعه بى شخم و تخم سبز و خرم و از همه زراعت ها بيشتر و قويتر است . چنان متحير شديم كه احتمال اشتباه در مكان آن داديم . چون زراعت ها رسيد حاصل آن چند برابر ساير زرعت ها بود. ((والله يضاعف لمن يشاء)).

و نيز نقل فرمود از آن مرحوم كه او را بستان انگورى بود در كنار شارع عام . چون خوشه مو در اول مرتبه خوردن رسيد، امر نمود به نگهبان باغ كه از يك كرت آن كه متصل است به شارع دست بردارند و به مترددين واگذارند كه هر كس از هرجا به آن جا عبور كند بر او مباح باشد و حاجت خود را از او بردارد، و جز دادن آب كارى به آن كرت نداشته باشند. چنين كردند و از آن وقت چيدن تمام انگور هر عابرى از ان خورد و برد و كسى به آن كارى نداشت .

چون در آخر پاييز بناى چيدن شد و از همه كرت هاى باغ فارغ شدند، به احتمال آن كه در ميان مو شايد چيزى از نظر عابرين پوشيده و در ميان برگ ها خوشه مخفى شده باشد، به آن كرت رفتند. چون محصول آن را آوردند، چندين برابر ساير كرت ها انگور داشت و خوردن آن همه مترددين علاوه بر نكاهيدن چيزى از آن بر آن افزود.

📚كلمه طيبه ، ص 272.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

13 Jan, 05:31


#طنز_جبهه
#منو_به_زور_جبهه_آوردن

آوازه اش در مخ ڪار گرفتن صفر ڪیلومتر‌ها به گوش ما رسیده بود.
بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فڪر می‌ڪرد هر كدام از ما برای خودمان یڪ پا عارف و زاهد و دست از جان ڪشیده ایم.
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده ڪنده بودیم اما هیچڪدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب ڪشیدن نبودیم. می‌دانستیم ڪه این امر برای او ڪه خبرنگار یڪی از روزنامه‌های ڪشور است باورنڪردنی است.

شنیده بودیم ڪه خیلی‌ها حاضر به مصاحبه نشده‌اند و دارد به سراغ ما می‌آید. نشستیم و فڪرهایمان رایڪ ڪاسه ڪردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلڪ ڪلی ذوق ڪرد ڪه لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می‌نشینیم و به سوالات او پاسخ می‌دهیم.
از سمت راست شروع ڪرد ڪه از شانس بد او «یعقوب بحثی» بود ڪه استاد وراجی و بحث ڪردن بود.

پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟»

گفت: «والله شما ڪه غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم ڪه ڪار پیدا نمیشه. گفتیم ڪی به ڪیه، می‌رویم جبهه و می‌گیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شڪم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»

نفر دوم «احمد ڪاتیوشا» بود ڪه با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن ڪه مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این ڪه ڪف پام صافه و ڪفیل مادر و یڪ مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می‌ترسم! تو محله مان هر وقت بچه‌های محل با هم یڪی به دو می‌ڪردند من فشارم پایین می‌آمد و غش می‌ڪردم. حالا از شما عاجزانه می‌خواهم ڪه حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ ڪنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل ڪنند!»

خبرنگار ڪه تند تند می‌نوشت متوجه خنده‌های بی صدای بچه‌ها نشد.
«مش علی» ڪه سن و سالی داشت، گفت: «روم نمی‌شود بگم، اما حقیقتش اینه ڪه مرا زنم از خونه بیرون ڪرد. گفت، گردن ڪلفت ڪه نگه نمی‌دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می‌بندم دور گردنم و اول یڪ فصل ڪتڪت می‌زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی‌گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»

خبرنگار ڪم ڪم داشت بو می‌برد. چون مثل اول دیگر تند تند نمی‌نوشت. نوبت من شد.
گفتم: «از شما چه پنهون من می‌خواستم زن بگیرم اما هیچ ڪس حاضر نشد دخترش را بدبخت ڪند و به من بدهد. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا ڪریمه! نمی‌گذارد من آرزو به دل و ناڪام بمانم!»

خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت: «راستش من ڪمبود شخصیت داشتم. هیچ ڪس به حرفم نمی‌خندید. تو خونه هم آدم حسابم نمی‌ڪردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی ڪنند.»
دیگر ڪسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجڪ تو چادرمان ترڪید. ترڪش این نارنجڪ خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

12 Jan, 05:33


📜 #ضرب_المثل


🔅 آب دست یزید افتاده است
در روزگار شاهان ستمگر، مأموران آب‌رسانی (میراب‌ها) و شهرداری‌ها با خباثت، سنگدلی و سختگیری‌های ناروا، آسایش را از مردم می‌ربودند. در چنین موقعی، ناله‌ی مردم به آسمان بلند می‌شد که: « ما اسیر دست ستمگریم و آب در دست یزید افتاده است.»
این مثل کنایه‌ است از اسیر شدن در دست ستمگر، سپرده شدن امور به دست مسئولان سخت‌گیر و مقرراتی، قرار گرفتن سرنخ کار در کف اشخاص انعطاف‌ناپذیر، خسیس، خبیث، محتکر و گران‌فروش؛ سنگدلانی که به مرگ دیگران و تب خود خشنودند.

+ این مثل به شکل‌های زیر نیز رواج دارد:
✓ آب افتاده دست یزید.
✓ آب دست یزید افتاده
✓ آب به دست یزید افتادن(بودن)
✓ آب در دست یزید افتاده
✓ آب به دست شمر افتاده
✓ آب انبار به دست یزید افتادن

🔆 آب دریا به دهن سگ نجس نمی‌شود
پشت دیگران ازکسی بدگویی کردن

🔅 آب آبرو با خودش نمی‌رود.
🔆 آبادی میخانه ز بد مستی ماست.
🔅 آب اگر درنیاید نان که در میاید.



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

11 Jan, 05:32


#داستان_تاریخی

در سال ۱۹۲۲ گروهی از دانشمندان به بخش بیمارستانی دانشگاه تورنتو رفتند که در آن کودکانی، به دلیل عوارض حاد دیابتی، در کما به سر می‌بردند و در حال مرگ بودند.
در اتاق پر بود از والدینی که در کنار تخت فرزندان خود نشسته بودند و منتظر مرگ ناگزیر آنان بودند.
بعد، دانشمندان از تختی به تخت دیگر رفتند و شروع به تزریق دارویی جدید به آنان کردند.
وقتی تزریق به آخرین کودکی که در کمای دیابتی بود انجام شد، نخستین کودک از کما بیدار شد و بعد همهٔ کودکان یکی پس از دیگری بیدار شدند.
اتاقی که پیش‌تر مکانی برای مرگ و اندوه بود، پر از شادی و امید شد.
این دارو «انسولین» نام داشت.
کمی بعد بنتینگ، کالیپ و بست، پزشکانی که انسولین را کشف کردند، حق امتیاز آن را به قیمت یک دلار به دانشگاه تورنتو فروختند.

دکتر بنتینگ گفت: «انسولین متعلق به من نیست، متعلق به تمام جهان است.»



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

10 Jan, 18:20


#پربازدیدترین_و_جذاب_ترین_کانالهای_تلگرام
▂ ▃ ▄ ▄ ✾✾⚪️✾✾ ▄ ▄ ▃ ▂

🔮 حاجتً داریً،👌مُشکلً اُفتادِه به زِندگیتً 💥بَستگی داریً،فِکر میکنیً 👩‍❤️‍👨بَختت بَسته شُدهً،پَسً واردهِ کانالً شُووووً،چونً واردً نَشیً ضررً کردیً،📖اینً کانالهِ قُرآنیهً،اِسمِشَمً سَریعُ اِلاجابِهً هَستً.👌یکبار اِمتحانً کُن فَرقً بینِ فالً وَسَرکِتابً وببین🔮دُعاها وَطِلسمیاتِش یَعنی رِسیدنً بِه حاجتً♥️
http://t.me/+zFuVUQNOASlhNmQ0
http://t.me/+zFuVUQNOASlhNmQ0

سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

فال عشقی
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

چاقی و لاغری گیاهی محصولات زیبایی تا عیدد زود بیااا
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

قرآنِ سریعُ الاجابهً مُعجزه گر و گِره گُشا
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

لوازم آرایشی بهداشتی هفت قلم
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

حوله و دستمال رویال نانو
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

دانستنی های پزشکی (حڪیــــم باشــــی)
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

قصر گیف و استیکر
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

تبلیغ آزاد و رایگان فور آزاد لینک آزاد
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

فال قهوه، سرکتاب، تاروت
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

زیبای چشم آبی
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

فیلترشکن و پروکسی قوی و رایگان فقط در کانال ما
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

کانال دعا وخدا
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

انــــرژی مــثــبــت
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

رویای عاشقانه
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

عــشـــق یـعـنــی خــــدا
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

ست پرده،روتختی،فرش،سیسمونی و....
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

سـریـعـتـریـن پـروکـسـی رایـگـان
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

آموزش اپلاسیون کل بدن با فیلم و توضیحات کامل 
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

آکادمی رنگ، شنیون، میکاپ، کوتاهی، تاتو، ناخن، مژه گل صورتی
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

هــمـســــرانِ مـثـــبـــت
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

کانال پیش دبستانی ماه منیر
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

نــگــــارش تـــــــــــاریــخ (آیـــــا مــیـــــدانـیـــــد؟)
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

انواع پوشاک زنانه،دخترانه با مناسب ترین قیمت و بالاترین کیفیت
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

وصیت شهدا
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

معلم محسن علیرضالو
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

ارزانسرای مانتو، مجلسی، ست لباس زن ومرد، شومیز
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

هنرکده شیدرخ
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

حمایت از پیج کاری آرایشی بانوان
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

دهکده پروفایل
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

محصولات گریم و میکاپ لاکچری ملورین
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

گروه آموزش و سفارش مگنت مینیاتوری
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

نیایش باخدا
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

پوشاک دیارا
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

کیف و کفش ماهلین
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

هنرکده  نازی رزین اکسسوری
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

ملکه تنهایی
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر کاریابی
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر (املاک)
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

آباژور کادویی چهره یک هدیه خاص برای عزیزانتان
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

سخنان بزرگان و دلنوشته های عرفانی، فلسفی و اجتماعی
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

نکات زناشویی
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر، کالا. (لوازم خانگی و پوشاک)
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

لوازم آرایشی و بهداشتی
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

لینکدونی خاص
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

بازارچه آنلاین تبلیغ آزاد و رایگان فور آزاد لینک آزاد
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

مـــن و امــــامِ زمـــــانـم(عــــج)
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

لـبـــخــنـد بــــزن
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

شکرگذاری
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

آموزش زبان کودکان
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

کانال شاهنامه خوانی ماه منیر
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

گروه آموزش رایگان آرایش و پیرایش
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

خاطره های مه آلود
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

داروخانه بی تا طب (زیبایی_درمانی)
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

ترفندهای آرایشگری
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

فیلترشکن و پروکسی قوی و رایگان فقط در کانال ما
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

محبان اهل بیت(ع)
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

فقط جملات انگیزشی شکرگذاری
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

نوشته های غم انگیز عشق و حسرت
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

گروه پوشاک بچگانه فهیم
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

پروفایل های زیبا فقط در کانال زیر
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

دل خسته
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

گالری انا پوشاک زنانه کیف وکفش
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

داســـتـان و حــــکـایـت
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

دختر پاییزی
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

گیف سرای امید
➻↬ⓙⓞⓘⓝ

بازار بزرگ ملی آنلاین ایران
➻↬ⓙⓞⓘⓝ


◆چگونہ دیگران شیفتہ خود ڪنیم👄
https://t.me/ravanshenasiomomi

▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭
♡ ㅤ    ❍ㅤ      ⎙    ㅤ  ⌲            
ˡᶦᵏᵉ    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ   ˢᵃᵛᵉ    ˢʰᵃʳᵉ
📆 1403/10/21

داســتـان‌وحــکایت📚

10 Jan, 05:33


#ضرب‌المثل


«خیلی خوشگل بود، آبله هم در آورد» :

آبله نوعی بیماری است که در قدیم که واکسن آن کشف نشده بود، بسیار شیوع داشت. هنوز هم نوع خفیفی از آن به اسم آبله مرغان را شاهد هستیم

آبله گاهی برای کسانی که مبتلا به آن می‌شدند ، با چیزی مثل تاول یا جوش همراه بود که وقتی این مساله در صورت پدیدار می‌شد ، حالت زشتی به بیمار می‌داد .این جوش‌ها یا تاول‌ها یا جای آن‌ها گاهی تا آخر عمر روی صورت می‌ماند.
در فارسی و آذری از این مساله استفاده کرده‌اند و چندین چند ضربه المثل ساخته‌اند با یک مضمون و با اسم‌های متفاوت : مبارک خیلی خوشگل بود، آبله هم در آورد یا عروس خیلی خوشگل بود آبله هم در آورد یا آقا خیلی خوشگل بود آبله هم در آورد ..
منظور همه این ضرب المثل‌ها آن است که در شرایطی که طبیعی نبود و مشکلات زیاد است ، مشکل بزرگ تازه‌ای اضافه شده است.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

09 Jan, 05:32


🎼🖋

📍یک کارگر آلمانی کاری در سیبری
پیدا میکند. او میداند که سانسورچی‌ها
همه نامه‌ها را میخوانند...
به دوستانش می‌گوید: بیایید یک رمز
تعیین کنیم؛ اگر نامه‌ای که از طرف من
دریافت می‌کنید با مرکب آبی معمولی
نوشته شده باشد, بدانید که هرچه نوشته‌ام درست است, اگر با مرکب قرمز نوشته شده
باشد, سراپا دروغ است.
یک ماه بعد دوستاتش اولین نامه را که
با خودکار آبی نوشته شده بود دریافت
می‌کنند: اینجا همه چیز عالی است,
مغازه‌ها پر, غذا فراوان, آپارتمانهای بزرگ
و گرم و نرم, سینماها فیلم‌های غربی
نمایش می‌دهند و تا بخواهی دخترانِ
زیبای مشتاق دوستی, تنها چیزی که
نمی‌توان پیدا کرد...

مرکب قرمز است...!



▫️نویسنده: اسلاوی ژیژک
▫️مترجم: فتاح محمدی
- نشر: هزاره سوم



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

08 Jan, 05:32


🔆حكومت به پاداش انفاق

منقول از كتاب ((ثمرات الاءوراق )) است ، كه در زمان سليمان بن عبدالملك مردى بود به نام خُزَيمة بن بشر صاحب كرم و سخاوت ، و مشهور به فتوت و مردانگى بود. در اثر انفاق دارايى او به كلى از دست رفت ((و)) كاملا محتاج گرديد.
و از آن هايى كه (با ايشان ) مواسات كرده بود چشم توقع داشت . بالاخره ديد كه به شاءن او اعتنايى ندارند. چون از آن ها احساس تغيير كرد به خانه آمد و به همسر خود كه دختر عموى او بود گفت :
من از برادران خود احساس تغيير مى نمايم ؛ حالا لازم است در خانه بنشينم تا مرگ را فراگيرد. و از خانه بيرون نرفته به قوت لايموت كفايت مى كرد.
و در آن زمان عكرمه فياض والى جزيره بود. (روزى ) ناگهان صحبتى از خزيمه به ميان آمد. عكرمه از حال او استفسار نمود.

عكرمه با خود گفت : تو را فياض نگفته اند، مگر براى اين كه در همچه روزى به داد همچه مرد كريمى برسى . چون شب شد چهارهزار دينار زر سرخ در كيسه نمود و به در خانه خزيمه آمد. در بكوفت .
خزيمه عقب در آمد. كيسه زر را به او داد و گفت : با اين كيسه اصلاح كار خود بنما.
خزيمه سؤ ال كرد: تو كيستى ؟
عكرمه گفت : من در اين نيمه شب نيامدم مگر براى اين كه مرا نشناسى .
خزيمه گفت : تا اسم خود را نگويى قبول نخواهم كرد.
عكرمه گفت : اسم من دادرس كريمان است .
پس خزيمه در تاريكى كيسه را گرفته به خانه برگشت و به همسر خود گفت : چراغ را بياور كه اگر اين كيسه دنانير باشد كار ما را كاملا اصلاح كند.
همسر او گفت : وسايل روشنى چراغ فراهم نيست .
چون صبح شد ديدند همه دينارها سرخ است . خزيمه قرض هاى خود را ادا كرد، و اسباب مسافرت به شام را فراهم كرد. رفت به نزد سليمان بن عبدالملك . وقتى به بارگاه وى رسيد، سليمان چون او را مى شناخت ، اجازه دخول داد و او را تجليل كرد، و حال ها از او پرسيد، و سبب دير رسيدن به خدمتش را پرسيد.

خزيمه گفت : سبب تاءخير من اين بود كه به غايت فقير و بيچاره شدم ، و وسايل مسافرت نداشتم ، تا اين كه نيمه شبى ديدم كسى در خانه را مى زند. چون عقب در آمدم ، مردى كيسه اى كه چهار هزار دينار در او بود به من داد. و گفت : به اين اصلاح كار خود بكن . پرسيدم نام تو كيست ؟ تا اسم خود نگويى قبول نمى كنم . امتناع كرد. من اصرار كردم .
گفت : من دادرس كريمانم .
سليمان از نشناختن او تاءسف خورد. گفت : اى كاش او را مى شناختيم و در مقابل مردانگى او به او جزاى خير مى داديم ! سپس فرمان داد سليمان كه حكومت جزيره را براى او نوشتند و عكرمه را عزل كردند. خزيمه فرمان را گرفت و به جانب جزيره رهسپار شد.
وقتى به نزديك جزيره رسيد، عكرمه با امراء شهر به استقبال شتافتند. خزيمه چون در دارالاماره قرار گرفت ، عكرمه را به پاى حساب آورد. مقدارى زيادى از اموال كم آمد، و اين مقدار را خزيمه اكيدا از عكرمه مطالبه كرد.
عكرمه گفت : من راهى براى اين مال ندارم . ناچار خزيمه امر نمود عكرمه را زنجير كرده به زندان انداختند و در طعام و شراب بر او ضيق گرفتند.

چندى در ميان زندان تحمل محنت نمود.
همسر عكرمه چون از قضيه آگاه شد، كنيز خود را فرمان داد و گفت : مى روى به دارالاماره و مى گويى : نصيحتى دارم ه به غير از امير به كس ‍ نگويم . وقتى وارد شدى با او خلوت نموده به او بگو آيا جزاى دادرس ‍ كريمان اين بود كه يك ماه در زندان تو در زير زنجير بوده باشد؟
وقتى كنيز گفته او را ابلاغ كرد.
خزيمه گفت : واويلا! وامصيبتاه ! دادرس كريمان مديون من باشد؟! چگونه به صورت او نگاه كنم ؟!

فورا برخاست با جمعى از اعيان به در زندان آمد و از خجالت سر خود را به زير انداخت . و آمد سر عكرمه را بوسيد و به دست خود زنجير از پاى او باز كرد و پاى خود را دراز نمود و التماس كرد كه : اين زنجير را به پاى من بگذار. ولى عكرمه راضى نشد.

خزيمه گفت : من بايد يك ماه در زير زنجير بمانم ؛ هم چنان كه تو ماندى . پس عكرمه را به حمام فرستاد و او را مورد الطاف خود قرار داد. او از همسر عكرمه عذرها خواست . پس از چندى به همراهى همديگر به سوى شام سفر كردند و بر سليمان بن عبدالملك وارد شدند.
چون به بارگاه رسيدند، سليمان متوحش شده گفت : خزيمه بدون اجازه من از جاى خود حركت نمى كند؛ مگر براى قضيه مهمى . چون خزيمه به خدمت رسيد، سليمان سبب قدوم او را پرسش كرد.
خزيمه گفت : همانا دادرس كريمان را كه تو هم خيلى علاقه به ديدن او داشتى پيدا كردم . پس جريان را مشروحا نقل كرد.

سليمان عكرمه را احترام نمود و ده هزار دينار انعام داد و حكومت ارمنستان و آذربايجان و جزيره را به او داد و گفت : اختيار خزيمه هم با توست . مى خواهى عزل بكنى ؛ مى خواهى به جاى خود بگذار.
عكرمه گفت : ارمنستان و آذربايجان مرا كفايت كند؛ خزيمه در جاى خود باشد. پس هر دو بر سر كار خود رفتند. و تا سليمان زنده بود والى بودند.

📚مجالس واعظين ، ج 3، ص 422.

داســتـان‌وحــکایت📚

07 Jan, 05:31


🔆صبر بر فقر

در زمان خليفه دوم جوانى بعد از فراغت از نماز بدون خواندن تعقيبات بلافاصله از مسجد بيرون مى رفت . روزى به همان منوال از جاى خود برخاست كه روانه شود، عمر او را مخاطب قرار داد كه چرا شرط ادب در برابر نماز نگه نمى دارى ؟ و تعقيبات كه فضيلت زياد دارد نمى خوانى ؟

جوان از اين عتاب و سرزنش ناراحت شد و به گريه آمد و گفت : مى ترسم از گفتن علت ناراحت شوى ، تو چه مى دانى كه بر ما بيچارگان چه مى گذرد، و فقر و احتياج و نيازمندى ما به حدى رسيده است كه من و عيالم با يك جامه مى گذرانيم ، اگر او بپوشد مرا لباس نيست و اگر من بپوشم او لباس ‍ ندارد. بنابراين هر روز صبح من پيراهن را مى پوشم و به نماز حاضر مى شوم و بعد از فراغت از نماز به خانه مى روم تا او نيز از اين جامه استفاده كند و از نماز عقب نماند.
عمر از اين بيان و از دانستن وضع او ناراحت شد و حضار به گريه در آمدند. سپس از بيت المال هشتاد درهم نقره آورد و به او گفت : اين دراهم را بگير و صرف مايحتاج كن و نيازمندى هاى خود را برطرف ساز.
جوان آن پول ها را گرفت و به خانه آمد.
عيال او از تاءخير ورودش پرسيد.
او آن چه كه با خليفه گفته بود با عيال خود در ميان گذاشت .

عيال او از اين پيش آمد و از فاش شدن اسرار سخت ناراحت گرديد و شوهر خود را مورد ملامت و توبيخ قرار داد و گفت : مگر تو نشنيده اى ، فقير صابر، روز قيامت هم نشين پيامبر صلى الله عليه و آله است .
تو چنين عزتى را به مال دنيا فروخته اى ، بهتر آن است كه اين پول ها را هر چه زودتر به خليفه برگردانى و بگو گرچه نيازمند و فقير هستيم اما صبر بر فقر اسلحه ما است .
آن جوان با اين تحريك از جاى خود برخاست و تمام دراهم را به خليفه برگرداند و چون شب شد آن زن براى تهجد و نماز شب از رختخواب برخواست .

بعد از پايان نماز به شوهر گفت : تا حال راز ما نزد خدا محفوظ بود حال كه ديگران دانستند من از اين زندگى بيزارم . با هم دعا كنيم تا روح ما قبض شود و از چنين زندگى خلاص شويم ، هر دو به سجده درآمدند و از خداوند درخواست مرگ كردند و فورا جان به جان آفرين تسليم نمودند و بنا به خبرى آن زن تمناى مرگ كرد و جوان صبح به مسجد آمد و مردم را به تشييع جنازه عيال خود دعوت كرد.

📚برگزيده اى از داستانهاى اسلامى ، حاج عباس احمدى اديب ، ص 14-12، به نقل از داستان زنان ، ص 125.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

06 Jan, 05:35


#ضرب‌المثل


« تابستون پدر یتیمونه»

آدم فقیر در سرما زجر بیشتری می‌کشد،از یک طرف احتیاج به لباس‌هایی دارد که او را گرم کند و از یک طرف سرپناهی گرم و نرم می‌خواهد که سردی هوا را با آن سر کند. برای همین در تابستان یتیم‌ها مثل همه آدم‌های فقیر کمتر ناراحتی می‌کشند.



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

05 Jan, 05:31


#طنز_جبهه
#کی_با_حسین_کار_داشت_؟

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقیها را در آورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها.چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد: " ماجد کیه ؟ " یکی از عراقیها که اسمش ماجد بودسرش را از ﭘس خاکریز آورد بالا و گفت: " منم"
ترق !
ماجد کله ﭘا شد و قل خورد آمد ﭘای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: " یاسر کجایی؟" و یاسر هم به دستبوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کردتا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری ﭘیدا کرد و ﭘرید رو خاکریز و فریاد زد:" حسین اسم کیه؟ " و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد ﭘایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: " کی با حسین کار داشت " جاسم با خوشحالی هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: " من"
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

04 Jan, 05:34


#طنز_جبهه

يك تانك افتاده بود دنبالش.

معلوم نبود چطوری آن جلو مانده؛

آر پی ‌چی ‌زن‌ها را صدا زدند.

آنقدر شليك كردند كه تانك منفجر شد.

پسر كه به خاكريز رسيد، پرسيديم كجا بودی؟

گفت: «ديشب كه رفتيم جلو، خوابم برده بود. تقصير مادرمه؛ از بس به ما زور می‌كرد سرشب بخوابيم، بد عادت شديم.




هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

03 Jan, 05:34


بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟
تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!
سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو‌ به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.‌بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.
درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی می‌بازه.‌ تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.‌باید گذشت کرد.


#حسین_حائریان



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

02 Jan, 05:31


#ضرب‌المثل


«آفتابه دزد» :

زمانی که آفتابه‌ها از مس بود ، آن‌ها دارای ارزش مادی خوبی بودند اما بعد از آن که آفتابه‌های پلاستیکی آمد ، این آفتابه تبدیل به چیزی بی ارزش شد ، برای همین اگر کسانی که آفتابه‌های مسی را می‌دزدیدند ، دارای مشتری‌های دست به نقد بودند، برای این آفتابه‌های پلاستیکی هیچ مشتری نبود.
کسی که از مسجد یا سایر مکان‌های عمومی وخصوصی آفتابه می‌دزد ، دزدی خرده پا و بی عرضه است که نمی‌تواند دزدی‌های بزرگ انجام دهد.
ضرب المثل آفتابه دزد در مورد کسانی به کار می‌رود که دزدی‌های کوچک انجام می‌دهند و در پرونده‌های بزرگ کاره‌ای نیستند.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

01 Jan, 17:47


#داستانک

✏️شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد . در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه نگهبان بهشت را گرفت. او که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارهانیست!!!بیایید و این مرد را پس بگیریدوقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند

شريف ترين دلها دلي است كه انديشه ي آزار كسان درآن نباشد


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

01 Jan, 05:35


#طنز_جبهه


دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند

های های هم می خندیدند

بهشون گفتم این کیه؟

گفتند: عراقیه دیگه

گفتم : چطوری اسیرش کردین؟

باز هم زدند زیر خنده و گفتند:

مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده

تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی

گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟

گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد

اینطوری لو رفت ..



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

31 Dec, 17:52


🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
چند تا ضرب المثل با معنی

▪️در خانه مور،شبنمی طوفانست!
معنی :
بلای کوچک برای فقیر بزرگ است

▪️فقیر ، در جهنم نشسته است !
معنی :
هر چه از دست تهی دست برود می گوید : به جهنم.

▪️درخت هر چه پر بارتر باشد شاخه هایش پایین تر می آید !
معنی :
یک انسان واقعی هر چه از نظر مقام و معنا بالاتر برود متواضع تر میشود .

▪️سر بزرگ، بلای بزرگ داره
معنی :
مانند هرکه بامش بیش برفش بیشتر

▪️گرگِ دهن آلوده ی یوسف ندریده
معنی :
کسی که کاری نکرده و مردم او را فاعل آن کار می شناسند و بد نامش می کنند

▪️کور خود و بینای مردم
معنی :
عیب خود را نمی بیند ولی عیب دیگران را می بیند
🍃
🌺🍃
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

31 Dec, 05:31


#ضرب‌المثل


«چپ اندر قیچی »

برش کاری یکی از اصول اولیه یک خیاط خوب است ، اگر پارچه خوب بریده شده باشد، دوختن آن آسان است برای همین کسی که با قیچی خوب کار می‌کند ،تمیز و صاف پارچه را برش می‌دهد کار را برای خیاطی آسان می‌کند اما امان از کسی که وقت برش پارچه مهارت لازم یا دقت کافی را نداشته باشد، کج می‌برد و پارچه را حرام می‌کند
اصطلاح چپ اندر قیچی برای هر چیز کج و معوج و هر چیز بی نظم و ترتیب به کار می‌رود.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

30 Dec, 17:42


#دیالوگ_های_ماندگار

در سريال معلم دهكده، نامزد معلم
ازش میپرسه:
شما كه قاضی بوديد چرا شغلتو
رها كردی و معلم شدی؟؟

جواب ميده:
چون وقتی به مراجعينم و مجرمينی
كه پيش من می‌اومدند دقت می‌کردم
می‌ديدم كه اونها کسایی هستند كه
یا آموزش نديده‌اند و يا آموزش درستی
نديده‌اند و به خودم گفتم:
به جای پرداختن به شاخ و برگ بايد
به اصلاح ریشه بپردازیم.
و ما چقدر به معلم دانا بیش از قاضی
عادل نیازمندیم...

"علی قاضی نظام"


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

30 Dec, 08:41


در زمان قدیم یك فوج سرباز مأمور شدند كه برای سركوب یك عده اشرار از مركز به ناحیه‌ای عزیمت كنند. در راه همین كه لشگر به گردنه‌ای رسید، دو نفر دزد مسلح از ترس جان خود به آن‌ها حمله و شلیك كردند.

سربازها بر اثر ظلم و فساد حاكم وقت، انگیزه و شجاعتی در خود نداشته و از شدت ترس و وحشت تفنگ‌ها را بر زمین ریختند و دست‌ها را بالا بردند و تسلیم شدند .

دزدان نیز با دیدن این صحنه جسارت یافتند و از مخفیگاه خود بیرون آمده و تمامی نقدینگی و اشیاء سبك و سنگین قیمت آن‌ها را گرفتند و از پی كار خود رفتند. وقتی خبر این واقعه به حاکم رسید سربازان را احضار كرد و از آن‌ها با خشم و غضب پرسید :«چگونه دو نفر توانستند شما یكصد نفر سرباز مسلح را لخت كنند؟»

سربازان سخت دچار وحشت شدند و در جواب دادن درماندند ولی یك‌نفر كه جرأت بیشتری داشت، قدم پیش نهاد و به عرض رساند:«قربان ما صد نفر بودیم تنها، آن‌ها دو نفر بودند همراه.»


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

30 Dec, 08:40


‍ ‌

📚آتش ‌بیار معرکه

این اصطلاح را برای کسی به کار می‌برند که در ماهیت و اصل دعوا و مشاجره‌ی میان چند تن شرکت ندارد، اما کارش تشدید این دعوا و مشاجره و گرم نگاه‌داشتن آتش اختلاف در میان آنان است.

دو ساز ضرب و دف از چوب و پوست ساخته شده‌اند. پوست این دو ساز در بهار و تابستان خشک و منقبض و در پائیز و زمستان که موسم باران و رطوبت است مرطوب و منبسط می‌گردد. در بهار و تابستان لازم است که این پوست هر چند ساعت یک بار مرطوب و تازه گردد تا صدای آن به علت خشکی و انقباض تغییر نکند. این وظیفه بر عهده‌ی دایره‌ نم‌کن بود که ظرف آبی جلوی خود قرار داده و ضرب و دف را نم می‌داد و تازه نگاه می‌داشت. در پائیز و زمستان همین شخص که حالا آتش‌بیار نامیده می‌شد پوست‌های مرطوب شده را روی منقل آتش می‌گرفت و با حرارت دادن خشک می‌کرد.

این شخص از موسیقی چیزی نمی‌دانست و نه میتوانست ساز و ضرب و دف بزند و نه به آواز و خوانندگی آشنایی داشت، اما وجودش به قدری موثر بود که اگر دست از کار می‌کشید دستگاه طرب می‌خوابید و بساط معرکه و شادی مردم برچیده می‌شد. تا جایی که مخالفان موسیقی و طرب در گذشته گناه اصلی را وجود آن آتش‌بیار می‌دانستند و بر این باور بودند که اگر او ضرب و دف را آماده نکند دستگاه موسیقی و عیش نیز خود‌به‌خود از کار می‌افتد. از آن پس تا امروز افراد سخن‌چین و فتنه‌انگیز را که در اصل مشاجرات شرکت ندارند، ولی با بدگویی کردن و ایجاد شبهه، آتش اختلافات را دامن می زنند، به آتش بیار معرکه تشبیه می‌کنند.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

30 Dec, 08:40


زمانی که استالین فوت کرد، نیکیتا خروشچف جانشین او در کنگره حزب کمونیست شروع به بازگویی جنایات استالین کرد. همه حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین این چنین تند انتقاد می‌کند، در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد: پس تو آن زمان کجا بودی؟
سالن ساکت شد خروشچف رو به جمعیت گفت: چه کسی این سوال را پرسید؟ هیچ‌کس جواب نداد دوباره گفت: کسی که این سوال را کرد بایستد اما هیچ کس بلند نشد. خروشچف درحالی که لبخند بر لب داشت گفت: در آن زمان من جای تو نشسته بودم.

خاطرات من
نیکیتا خروشچف


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

30 Dec, 08:40


📚میروم به آخیه


این اصطلاح در مواردی به کار می‌رود که شخص متکبر و قدرتمندی به منظور تایید حرف خود از دیگران نظر می‌خواهد ولی طاقت شنیدن نظر مخالف یاانتقاد را ندارد.

پادشاهی شعری ساخت و به ملک‌الشعراء دربار خویش داد تا بخواند. شاعر گفت این شعر متوسط است و در خور پادشاه نیست. ملک برآشفت و امر کرد او را به آخیه بستند.
(آخیه ریسمانی است که استران را به آن می‌بندند. یا میخ طویله)
بعد از چند روز با شفاعت دیگران او را آزاد کردند و مجددا به دربار آوردند. پادشاه دوباره شعر دیگری که سروده بود به وی داد تا بخواند. ملک‌الشعراء پس از خواندن بدون اینکه چیزی بگوید اقدام به خروج از قصر کرد. ملک پرسید کجا میروی. وی پاسخ داد "میروم به آخیه".


شاه با دلقک همی شطرنج باخت
مات کردش زود خشم شه بتاخت

گفت "شه‌شه" و آن شه کبرآورش
یک یک از شطرنج می‌زد بر سرش

که بگیر اینک شهت ای قلتبان
صبر کرد آن دلقک و گفت الامان

دست دیگر باختن فرمود میر
او چنان لرزان که عور از زمهریر

باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت "شه‌شه" گفتن و میقات شد

بر جهید آن دلقک و در کنج رفت
شش نمد بر خود فکند از بیم تفت

زیر بالشها و زیر شش نمد
خفت پنهان تا ز زخم شه رهد

گفت شه هی هی چه کردی چیست این
گفت "شه‌شه" "شه‌شه" ای شاه گزین

کی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو ای خشم‌آور آتش‌سجاف


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

30 Dec, 08:40


📚 #حکایت_ملانصرالدین


ملانصرالدین #پنج_سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند!
روز بعد، قاضی خلاف وعده عمل کرد و به نفع طرف دعوی رأی داد.

🔹 ملا برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت:
«مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!»

👈 قاضی گفت: « چرا... ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

30 Dec, 08:40


📚 #حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی

🐍 مارها قورباغه ها🐸 را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها ...

با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند
حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خورده شدن به دنیا می آیند

تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

30 Dec, 08:40


📚شاه می‌بخشد، شیخ علی خان نمی‌بخشد


گاه پیش می‌آید که از مقام بالاتر فرمانی صادر می‌شود، ولی آن که باید آن را اجرا نماید، فرمان را به مصلحت ندیده و یا از روی بغض و کینه از انجام آن خودداری می‌کند. در این حالت با طنز و کنایه این اصطلاح را برای او به کار می‌برند که در مورد دوم بیشتر استفاده می‌شود.
این اصطلاح به صورت "شاه می‌بخشد، شاه قلی نمی‌بخشد" هم استفاده می‌شود.

پس از شاه عباس دوم پسر بزرگش "صفی میرزا" به نام "شاه سلیمان" در سال ۱۰۷۸ق بر تخت سلطنت نشست و مدت ۲۹ سال با قساوت و بی‌رحمی تمام سلطنت کرد. وی وزیر مقتدر و کاردانی داشت به نام شیخ علی خان زنگنه که از سال ۱۰۸۶ تا ۱۱۰۱ق فرمانروای حقیقی ایران به شمار می‌رفت و چون شاه صفی خوش‌گذران و ضعیف‌النفس بود، همه امور مملکتی را او اداره می‌کرد.
شیخ علی خان شب‌ها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر می‌رفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود. بناها و کاروانسراهای متعددی به فرمان او در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که امروزه به غلط "شاه عباسی" نامیده می‌شوند. شیخ علی خان با وجود قهر شاه سلیمان شخصیت خود را حفظ می‌کرد و تسلیم هوس‌بازی‌های او نمی‌شد.
یکی از عادت‌های شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه، هنگامی که سرش از باده‌ی ناب گرم می‌شد، دیگ کرم و بخشش او به جوش می‌آمد و برای رقاصه‌ها و مغنیان مجلس مبالغ هنگفتی حواله صادر می‌کرد که صبح بروند و از شیخ علی خان بگیرند.
چون شب به سر می‌رسید و بامداد حواله‌های صادر شده را نزد شیخ علی خان می‌بردند، او همه را یکسره و بدون پروا به بهانه‌ی آن که چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، بی‌پاسخ می‌گذاشت و متقاضیان را دست از پا درازتر برمی‌گردانید. یعنی "شاه می‌بخشید، ولی شیخ علی خان نمی‌بخشید".

از آن تاریخ است که عبارت بالا در میان مردم اصطلاح شده است.



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

30 Dec, 08:40


📌مرگ هارون الرشید پنجمین خلیفه عباسی

🔹ابوجعفر هارون الرشید متولد ۱۴۸ ه.ق در منطقه ری بود. او فرزند مهدی و پنجمین خلیفه عباسیان است. نقل شده در بارگاه او ۲۰۰۰ کنیزک بود که ۳۰۰ نفر از آنان مخصوص آواز و رقص بودند.

🔸برخورد وی با شیعیان و امام موسی کاظم (علیه‌السلام) گونه‌ای بود که در ظاهر خود را حامی حضرت نشان می داد اما با این حیله می‌خواست به امام نزدیک شده و ایشان را تحت کنترل خود قرار دهد که در نهایت امام کاظم علیه‌السلام توسط این حاکم ظالم بیش از ۵سال زندانی و سپس مسموم شد و به شهادت رسید.

🔹️عصر حکومت هارون الرشید به جهت درآمد زیاد، اموال فراوان، رونق تجارت، پیشرفت علم فلسفه و موفقیت در فتوحات، عصر طلایی و اوج قدرت عباسیان محسوب می‌شود.

🔸️از جمله جنایات او قتل و سرکوب شیعیان به صورت تکی و یا جمعی بود. از قیام‌های مهمی که در دوران هارون الرشید اتفاق افتاد قیام یحیی ابن عبدالله برادر نفس زکیه بود که منجر به شهادت وی گردید.

🔹️هارون در سال ۱۹۳ ه.ق در پی انقلاب مردم خراسان همراه با پسرش مامون عازم آن دیار شد و پس از آرام کردن اوضاع در ۳ جمادی الثانی همان سال از دنیا رفت.

#تقویم_تاریخ
#مرگ_هارون_الرشید


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

30 Dec, 08:40


📚 #هزارویک‌حکایت
🌹🌹حق مادر

حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است قسمے ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد و با تمام وجود، با گوشش، چشمش، دستش، پايش، مويش، پوست بدنش و جميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است و اينڪار را از روے شوق و عشق انجام دادہ و رنج و درد و غم و گرفتارے دوران باردارے را بہ خاطر تو تحمل نمودہ است، تا وقتے ڪہ خداے متعال ترا از عالم رحم بہ عالم خارج انتقال داد.

پس اين مادر بود ڪہ حاضر بود گرسنہ بماند و تو سير باشے، برهنہ بماند و تو لباس داشتہ باشے، تشنہ بماند و تو سيراب باشے، در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت ڪنے، ناراحتے را تحمل ڪند تا تو در نعمت و آسايش بہ زندگے ادامہ دادہ و رشد نمائے و در اثر نوازش او بہ خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابے.

شڪم او خانہ تو و آغوش او گهوارہ تو و سينہ او سيراب ڪنندہ تو و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛ سردے و گرمے دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگے ڪنے.

پس شڪرگزار مادر باش بہ اندازہ اے ڪہ براے تو زحمت كشيدہ است؛ و نمے توانے از او قدردانے نمائے مگر بہ عنايت و توفيق خداوند متعال.

📚رساله حقوق امام سجاد(علیہ السلام)

🌼یا حضرت فاطمه زهرا (س)



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

30 Dec, 08:40


📌 کشتار دانشجویان معترض به حضور آمریکائیان توسط رژیم شاه

🔹 بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، رژیم شاه که توانسته بود با کمک اربابانش به قدرت بازگردد، درصدد برآمد تا پایه های حکومت خود را تثبیت کند. اما غافل از این که مردم در اولین فرصت، خشم و انزجار خویش را نشان خواهند داد.

🔸 سه ماه و نیم بعد، نیکسون، معاون رییس جمهور آمریکا، راهی ایران شد تا نتیجه سرمایه گذاری و تلاشهای سازمان سیا برای کودتا و سرنگونی دولت مصدق را از نزدیک مشاهده کند. در اعتراض به این سفر، دانشجویان دانشگاه های تهران، تظاهرات پرشوری علیه رژیمِ کودتا برپا کردند که این اعتراضات در روز ۱۵ آذر، به خارج از دانشگاه کشیده شد.

🔹️صبح روز ۱۶ آذر ۱۳۳۲، گارد شاهنشاهی برای اولین بار وارد صحن دانشگاه شد تا فریاد مخالفان را در گلو خفه کند. به دنبال آن، تعدادی از مأموران پهلوی، سه نفر از دانشجویان معترض به نام های: مصطفی بزرگ نیا، احمد قندچی و مهدی شریعت رضوی را به شهادت رساندند.

🔸️رژیم پهلوی در روز بعد بدون توجه به این جنایت خود، دکترای افتخاری حقوق را در این دانشگاه به نیکسون اعطا کرد. از آن تاریخ، به ویژه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، روز ۱۶ آذر به عنوان روز دانشجو نام گرفته است.

#تقویم‌_تاریخ
#آذر_۱۶
#روز‌_دانشجو


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

27 Dec, 18:21


#پربازدیدترین_و_جذاب_ترین_کانالهای_تلگرام
▂ ▃ ▄ ▄ ✾✾⚪️✾✾ ▄ ▄ ▃ ▂

🔮 حاجتً داریً،👌مُشکلً اُفتادِه به زِندگیتً 💥بَستگی داریً،فِکر میکنیً 👩‍❤️‍👨بَختت بَسته شُدهً،پَسً واردهِ کانالً شُووووً،چونً واردً نَشیً ضررً کردیً،📖اینً کانالهِ قُرآنیهً،اِسمِشَمً سَریعُ اِلاجابِهً هَستً.👌یکبار اِمتحانً کُن فَرقً بینِ فالً وَسَرکِتابً وببین🔮دُعاها وَطِلسمیاتِش یَعنی رِسیدنً بِه حاجتً♥️
http://t.me/+zFuVUQNOASlhNmQ0
http://t.me/+zFuVUQNOASlhNmQ0

سَرکِتابِ قُرآنیً دِقیقً☆بینِ دوُعاشِقً☆باز گشتِ عِشقً☆مُعجِزهِ وَغُوغا میکُنِه☆
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

کانالِ دُعاهایِ قُرآنیً، وَاِعجازِ اِلهیً سَرنوشتً سازً
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

همه مشکلاتت را به مشاور و روانشناس متخصص بگو-تماس رایگان
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

چاقی و لاغری گیاهی محصولات زیبایی تا عیدد زود بیااا
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

گیف سرای امید
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

داســـتـان و حــــکـایـت
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

حوله و دستمال رویال نانو
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

قصر گیف و استیکر
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

گروه پوشاک بچگانه فهیم
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

تبلیغ آزاد و رایگان فور آزاد لینک آزاد
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

فقط جملات انگیزشی شکرگذاری
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

کانال دعا وخدا
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

انــــرژی مــثــبــت
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

داروخانه بی تا طب (زیبایی_درمانی)
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

رویای عاشقانه
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

گروه آموزش رایگان آرایش و پیرایش
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

سـریـعـتـریـن پـروکـسـی رایـگـان
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

آکادمی رنگ، شنیون، میکاپ، کوتاهی، تاتو، ناخن، مژه گل صورتی
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

کانال پیش دبستانی ماه منیر
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

هــمـســــرانِ مـثـــبـــت
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

دلبر شیرینم
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

مـــن و امــــامِ زمـــــانـم(عــــج)
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

نــگــــارش تـــــــــــاریــخ (آیـــــا مــیـــــدانـیـــــد؟)
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

گیف و رقص
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

فیلم  های  سلمان خان
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر، کالا. (لوازم خانگی و پوشاک)
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

نکات زناشویی
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

آباژور کادویی چهره یک هدیه خاص برای عزیزانتان
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر (املاک)
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

شبکه تبلیغاتی تخصصی نوین گستر کاریابی
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

ملکه تنهایی
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

نیایش باخدا
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

کیف و کفش ماهلین
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

محصولات گریم و میکاپ لاکچری ملورین
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

پوشاک دیارا
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

دهکده پروفایل
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

هنرکده  نازی رزین اکسسوری
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

گروه آموزش و سفارش مگنت مینیاتوری
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

حمایت از پیج کاری آرایشی بانوان
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

هنرکده شیدرخ
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

سخنان بزرگان و دلنوشته های عرفانی، فلسفی و اجتماعی
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

ارزانسرای مانتو، مجلسی، ست لباس زن ومرد، شومیز
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

گپ دورهمی اصفهان
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

لوازم آرایشی و بهداشتی
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

لینکدونی خاص
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

بازارچه آنلاین تبلیغ آزاد و رایگان فور آزاد لینک آزاد
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

عشق بی پایان
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

شکرگذاری
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

لـبـــخــنـد بــــزن
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

اموزش مجازی اپلاسیون
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

آموزش زبان کودکان
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

ست پرده،روتختی،فرش،سیسمونی و....
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

عــشـــق یـعـنــی خــــدا
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

کانال شاهنامه خوانی ماه منیر
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

لینگدونی
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

ترفندهای آرایشگری
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

محبان اهل بیت(ع)
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

زیبای چشم آبی
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

فال قهوه، سرکتاب، تاروت
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

دانستنی های پزشکی (حڪیــــم باشــــی)
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

دل خسته
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

گالری انا پوشاک زنانه کیف وکفش
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

لوازم آرایشی بهداشتی هفت قلم
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

قرآنِ سریعُ الاجابهً مُعجزه گر و گِره گُشا
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

طنین عشق
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓

بازار بزرگ ملی آنلاین ایران
𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍˓


◆چگونہ دیگران شیفتہ خود ڪنیم👄
https://t.me/ravanshenasiomomi

▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭
♡ ㅤ    ❍ㅤ      ⎙    ㅤ  ⌲            
ˡᶦᵏᵉ    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ   ˢᵃᵛᵉ    ˢʰᵃʳᵉ
📆 1403/10/07

داســتـان‌وحــکایت📚

21 Dec, 05:45


❤️خاک پای پدر و مادر باشید❤️

🌸 مواظب باشید عاق والدین نشوید و پدر و مادر نفرینتان نکنند و بگویند:"خدایا من از این فرزندم نمی گذرم"
🌸 یک وقت خیره خیره به پدر و مادرتان نگاه نکنید. حالا پدرتان سر شما داد زده است، نباید کاری کنی.
🌹 پدر حاج شیخ عباس قمی مفاتیح الجنان، پای منبر حاج شیخ غلامرضا نشسته بود. حاج شیخ غلامرضا داشت از روی کتابی که حاج شیخ عباس قمی نوشته بود، مسأله می گفت. پدر حاج شیخ عباس نمی دانست که این کتاب را پسرش نوشته و حاج شیخ عباس هم چیزی به او نگفته بود.
🌹حاج شیخ عباس آمد در گوش پدرش چیزی بگوید، ناگهان پدرش جلوی مردم سر او داد زد که "بیا و بنشین ببین حاج شیخ غلامرضا چه می گوید؟ بیا و بنشین و بفهم!" حاج شیخ عباس قمی به پدرش گفت:"پدر جان! دعا کن بفهمم" نگفت این کتاب را من خودم نوشتم،
🌹نرفت به مادرش بگوید پدرم جلوی جمع آبروی مرا ریخت، خیره خیره به پدرش نگاه نکرد، فقط آهسته گفت: "پدر جان! دعا کن بفهمم"

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆

داســتـان‌وحــکایت📚

20 Dec, 18:03


📚اولین شب زمستان رو با مثلی زمستانی شروع کنیم .

زمستان می‌رود و روسیاهی به ذغال می‌ماند.

در ایام قدیم عمده ترین سوخت منازل ذغال بود و تهیه آن دشوار. مردم حتی خاکه ذغالی را که در کف انبار می‌ماند برای گرم کردن کرسی استفاده می‌کردند. قبل از زمستان باید ذغال تهیه و انبار می‌‌شد چون در زمستان تهیه ذغال سخت بود و افراد سودجو ذغال را گران می‌فروختند. اما به هر حال زمستان و سختی‌هایش تمام شده و می‌گذشت.
این ضرب‌المثل که یک مثل فارسی است،
در مواقعی به کار می‌رود که کسی به دیگری بدی کرده و یا امیدش را ناامید کرده باشد و به این فکر نکند که روزی اوضاع عوض شده و شخص گرفتار خلاص می‌شود.
به این معنی که بالاخره هر چه بود گذشت و یا هر طور بود مسئله حل و کار انجام شد امّا فقط سرافکندگی و خجالت برای آن شخصی که بدی کرده باقی خواهد ماند. ⛄️❄️🌨



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

12 Dec, 05:30




🌷‍ عاقبـت بی حــرمتی به والــدین 🌷

حاج آقا عالی: مرحوم آقا جمال گلپایگانی، از مراجع صاحب رساله بود و رفیق آقای بروجردی بودند؛ الان نوه هاش در تهران زندگی می کنند؛ زمانی که یک جوان را برای دفن به تخت فولاد آوردند؛ از ایشان خواستند که به آن جوان تلقین کند؛ آقای گلپایگانی چشمانش باز بود مےگفتند: می دیدم برزخ جوان را، به جوان گفتم: بشنو! بفهم! این چیزهایی را که به تو می گویم؛ گفت نمی فهمم چی می گی! بعد دیدم یک شیطانک هایی در اطرافش می رقصند و می خندند، خوشحال هستند که این دم آخر می خواهند او را تو قبر بگذارند و زبانش بسته بست؛ خیلی ناراحت شدم.به هیچ کس چیزی نگفتم ؛

بعد به یک کناری آمدم دیدم، خانمی دارد گریه می کند، فهمیدم که مادرش هست و کنار آن خانم یک آقایی است که او هم گریه می کرد؛ سواال کردم گفتند: آنهاپدر و مادراین جوان هستند. پدرش را کنار کشیدم و قضیه را برایش تعریف کردم، گفتم: پسرتون توی زندگی خود گیر و مشکلی داشته با شما؟ پدر جوان گفت: پسر ما! خیلی خوب بود. اهل نماز بود و متدین اهل محراب و منبر و مطالعه بود، ولی چون خیلی از چیزها را یاد گرفته بود مغروربود. لذا زمانی که میخواستم در مورد مسائل دینی اظهارنظر کنم به من می گفت: تو حرف نزن! چون سواد نداری! من با گفتن این حرف ها دو سه مرتبه دلم شکست. از اینکه توی جمع به من که پدرش بودم می گفت: توحرف نزن چون سواد نداری ومن ازش خیلی به دلم ماند. آقای گلپایگانی گفت: الان وقت این حرف ها نیست ازش راضی باشید و به زبان خود نیز جاری کنید ازش راضی هستید. زمانی که پدر جوان راضی شد، جوان را داخل قبر نهادند و روی آن را می پوشاندند.

آقای گلپایگانی گفتند صبر کنید و خودشون وارد قبر شدند و تلقین آخر رو کردند؛ باز برزخ جوان را دید که یک لبخند زد و جوان گفت : می فهمم و آن شیطانک ها دیگر دورش نبودند، زمانی که روی قبر را پوشاندند، دیدم امیر المومنین تشریف آودرند و فرمودند: از این به بعدش با من، آقای گلپایگانی گفتند: این صحنه هایی بود که من با چشم خود دیدم؛ جوان متدین اخر عمر ولی گیر داشت.

برادران و خواهران بزرگوار اگر پدر و مادر تان در قید حیات اند قدر بدونید و آنهایی که از دنیا رفتند؛ اگر کسی پیرمرده و پدر و مادرش خیلی سال قبل از دنیا رفته؛ پدرومادر تا ابد پدرو مادر هستند؛ فرقی نمی کند؛ بزرگان گفته اند: «اگر در زندگی کارتان گیر کرده و مشکلی برایتان پیش امده و خبر ندارید که از کجا دارید می خورید!! یا اگر کسی مبتلای به گناهی هست؛ بعضی ها عادت به گناهی دارند و نمی توانند آن گناه رو کناربگذارند؛ به مدت چهل عصر پنجشنبه که همان (شب جمعه) برسر قبر اولیای خدا و یا پدرو مادر عالم و امام زاده ای هست، چهل شب بروند سر قبر او و فاتحه ای نثارشان بکنند و دعا و سوره ی یاسین بخوانند، تا از اون طرف برایشان دعا بکنند و گره باز شود، کسانی بوده اند که در زندگی شان گره کوری بوده که باز شده مخصوصا" پدر و مادر؛که در روایت آمده که حتما" دعا بکنید و تا آنها آمین بگویند

دوستان هر چقد میتونین نشر بدین


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

11 Dec, 05:30


💎مرحوم آیت الله سیدمحمدکاظم قزوینی رحمه الله علیه نویسنده ی کتاب فاطمه الزهرا من المهد الی الحد و امام زمان من المهد الی الظهور بعداز بیست سال که قبرش راشکافتن تابنا به وصیتش بعداز بازشدن راه کربلا جسد اورا به کربلا جهت دفن ببرند،هم بدنش سالم بود و هم کفن و کتاب فاطمه الزهرا که در روی سینه اش قرارداده شده بود درحالیکه تخته های چوبی تابوتش پوسیده شده بودند....


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

07 Dec, 05:31


📌 درگذشت فیلسوف و حکیم میرزا طاهر تنکابنی

🔹 میرزا طاهر تنکابنی در ۱۲۴۲ ش در کلاردشت مازندران به دنیا آمد. در ۱۶ سالگی برای تکمیل تحصیلات خود راهی تهران شد و در مدرسه سپهسالار به فراگیری علم پرداخت.

🔸 او علاوه بر احاطه به فلسفه و حکمت، در فقه، اصول، نجوم، ادبیات و ریاضیات نیز تخصّص داشت و سالیان طولانی در مدرسه سپهسالار و مدرسه علوم سیاسی تدریس می‌کرد. با آغاز نهضت مشروطه، وی به صف آزادی خواهان پیوست و پس از صدور فرمان مشروطیت و تشکیل مجلس شورای ملی، از طرف طبقه طلاب به نمایندگی در مجلس برگزیده شد.

🔹 او به هنگام کودتای سید ضیاءالدین طباطبایی، دستگیر و زندانی شد و بار دیگر در دوران رضاشاه، به زندان افتاد. وی حکیمی عارف بود که به «خاتم الحکماء» مشهور شد. در صراحت گفتار و دلیری، مشهور بود و بی آنکه از کسی بیمی به دل راه دهد، آنچه را که در دل داشت به زبان می آورد. وی کتابخانه‌ای با چهار هزار جلد کتاب نفیس داشت.

🔸 وی در ۱۴ آذر ۱۳۲۰ ش در ۷۸ سالگی دار فانی را وداع گفت و برحسب وصیت خود در ابن بابویه در شهرری مدفون شد.

#تقویم_تاریخ
#میرزا_تنکابنی

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
    

داســتـان‌وحــکایت📚

05 Dec, 05:30


*استدلال علّامه امینی و سؤالی که بی جواب ماند.*

زمانی علمای اهل تسنن مرحوم علامه امینی (صاحب کتاب الغدیر) را برای صرف شام دعوت می کنند.
اما علامه امینی امتناع می ورزد و قبول نمی کند .
آنها اصرار می کنند که علامه امینی را به مجلس خود ببرند.
به علت اصرار زیاد علامه امینی دعوت را می پذیرد و شرط می گذارد که فقط صرف شام باشد وهیچ گونه بحثی صورت نگیرد آنها نیز می پذیرند.
پس از صرف شام یکی از علمای اهل سنت که در آن جمع زیادی از علما نشسته بود (حدود 70 الی 80 نفر) می خواست بحث را شروع کند که علامه امینی گفت :
قرار ما این بود که بحثی صورت نگیرد
اما باز آنها گفتند : پس برای متبرک شدن جلسه از همین جا هر نفر یک حدیث نقل کند تا مجلس نورانی گردد.
ضمناً تمام حضار درجلسه حافظ حدیث بودند و حافظ حدیث به کسی گفته می شود که صد هزار حدیث حفظ باشد.
آنان شروع کردند یکی یکی حدیث نقل کردند تا اینکه نوبت به علامه امینی رسید .

علامه به آنها گفت شرطم بر گفتن حدیث این است که ابتدا همگی بر معتبر بودن یا نبودن سند حدیث اقرار کنید . همه قبول کردند .

سپس علامه امینی فرمود : قال رسول الله (صلوات الله علیه ) : من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه : هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است .
سپس از تک تک حضار در جلسه در رابطه با معتبر بودن حدیث اقرار گرفت و همه حدیث را تایید کردند .

سپس گفت حال که همه حدیث را تایید کردید یک سوال از شما دارم ، بعد از کل جمع پرسید :
آیا فاطمه الزهرا ( سلام الله علیها ) امام زمان خود را می شناخت یا نمی شناخت ... ؟
اگر می شناخت ، امام زمان فاطمه ( سلام الله علیها ) چه کسی بود ؟

تمام حضار مجلس به مدت ربع ساعت ، بیست دقیقه ساکت شدند و سرشان را به زیر انداختند و چون جوابی برای گفتن نداشتند یکی یکی جلسه را ترک کردند و با خود می گفتند اگر بگوییم نمیشناخت ، پس باید بگوییم که فاطمه ( سلام الله علیها ) کافر از دنیا رفته است و حاشا که سیده نساء العالمین کافر از دنیا رفته باشد و اگر بگوییم می شناخت چگونه بگوییم امام زمانش ابوبکر بوده ؟ در حالی که بخاری ( از سرشناس ترین علمای اهل سنت ) گفته : ماتت و هی ساخطه علیهما - فاطمه ( سلام الله علیها ) در حالی از دنیا رفت که به سختی از ابوبکر و عمر غضبناک بود "و چون مجبور می شدند بر حقانیت و امامت علی بن ابیطالب (علیه السلام ) اقرار بورزند سکوت کرده و جلسه را با خجالت ترک کردند.

هدیه به مولانا امیرالمومنین و شفیعه‌ی محشر حضرت زهرا و اولادشان
صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🤲

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

24 Nov, 05:30


وضعیت امام صادق علیه السلام در حین ولادت

امام صادق(ع)
روز هفدهم ماه ربيع الاول سال 82 هجري قمري در خانه امام زين العابدين عليه السلام واقع در مدينه طفلي از صلب امام محمدباقر عليه السلام قدم به دنيا گذاشت که بعدها به اسم جعفر صادق (عليه‎السلام) معروف شد.

وقتي طفل متولد گرديد زن قابله که براي کمک به زائو آمده بود، مشاهده کرد که کودکي کوچک و لاغر است و فکر کرد که شايد نوزاد لاغراندام، زنده نماند و با اين که از لحاظ ادامه حيات آن طفل مردد بود دريافتِ مژدگاني را فراموش نکرد و بعد از اين که نوزاد را کنار مادرش قرار داد از اطاق خارج شد تا اين که نزد پدر طفل برود و مژدگاني دريافت نمايد.

زن قابله در آن خانه پدر نوزاد را جستجو کرد ولي او را نيافت چون هنگام وضع حمل، محمدباقر (عليه‎السلام) در خانه نبود تا اين که زن قابله از وي مژدگاني دريافت کند و به او گفتند که زين العابدين (عليه السلام) جد نوزاد در خانه است و مي‎تواند او را ببیند.

زن قابله بعد از کسب اجازه وارد بر زين‎العابدين(عليه السلام) شد و گفت خداوند به شما يک نوه ذکور عطا کرده است.

امام زين العابدين(عليه السلام) گفت اميدوارم که قدمش مبارک باشد و بعد پرسيد آيا اين مژده را به پدرش دادي؟

زن قابله گفت پدرش، در خانه نيست وگرنه اول به او مژده مي‎دادم.

زين العابدين(عليه السلام) گفت ميل دارم نوه خود را ببينم اما نمي‎خواهم که او را از اطاق مادرش خارج کني زيرا امروز هوا قدري سرد است و بيم آن مي‎رود که سرما بخورد .

آنگاه زين العابدين (عليه السلام) از زن قابله پرسيد آيا نوه من زيبا هست؟

قابله جرات نکرد بگويد که نوزاد ضعيف و نحيف است. فقط گفت چشم‎هاي آبي‎اش خيلي زيبا مي‎باشد.

زين العابدين(عليه السلام) گفت از اين قرار، چشم‎هاي او، شبيه چشم‎هاي مادرم (رحمة الله عليه) مي‎باشد.

چشم‎هاي شهربانو يزدگرد سوم و مادر زين العابدين(عليه السلام)آبي رنگ بود و جعفر صادق(عليه‎السلام) بر طبق قانون مندل چشم‎هاي آبي رنگ را از جده بزرگ پدري خود به ارث برد.

روايتي وجود دارد مشعر بر اين که چشم‎هاي کيهان‎بانو خواهر شهربانو هم که جزو اسيران خانواده يزدگرد سوم از مدائن به مدينه آورده شد، نيز آبي رنگ بود، و اگر اين روايت درست باشد حضرت جعفر صادق(عليه‎السلام) چشم‎هاي آبي رنگ را از دو شاهزاده خانم ايراني به ميراث برده چون کيهان‎بانو دختر يزدگرد سوم نيز جده بزرگ امام جعفر صادق (عليه السلام) بود منتها جده مادري او.


منبع: کتاب مغز متفکر جهان شیعه، ذبیح الله منصوری

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

23 Nov, 18:01


دیو جنگل و تصمیم رضاشاه 👨‍🦳😈

رضاشاه سالی دوبار می‌رفته شمال
یبار میاد رحیم آباد.بچه‌های شاه هوس
می‌کـــنن برن جنگل شکار و مـــیرن 🚶‍♂
اهالی وقتی می‌شنون بچه‌های‌شاه رفتن
جنگل خوف می‌کنن .

قدیمی‌های رحیم آباد می‌گفتن تو جــــنگل
دیوی هست که دخترای جوون رو می‌دزده
و سر همین قضیه برای بچه‌های شاه 😬
نگران بودن که‌یه وخ اتفاقی براشون نیفته.

وقتی خبر این نگرانی و این افسانه
به شاه می‌رسه، یه لبخندی می‌زنــه
و میگه عه، اینجوریه؟😏
بتراشین جنگل رو و تبدیـلش کنین
به زمین زراعی.😐

در قــدم اول سربازا می‌ریزن تو #جنگل
و هرچی ببروپلنگ و گراز بوده می‌کشن.
بعد هم در متـــــراژ ۱۵۰ هـــکتار،
هرچی درخت هست می‌تراشن.

شیش ماه بعد باز شاه میاد همینجا
و می‌پرسه خب چیـــکار کردین؟ 🧐
مسئول املاک گزارش میده که
فلان هکتار زمین زراعی آماده کردیم
از چـــوب درختا این تعـداد #خونه رو
ساختیم و این مقدار برنج هم داریم
برداشت می‌کنیم.

مسئول املاک شاه بعد از شاه می‌پرسه
که خب اسم این منطقه‌ی جدید رو چی
بذاریم؟🥸
شاه میگه چه گلای قشنگی 🌸اینجا
دراومده، اسمشو بذارین گل‌دشت🙃

عماد دولت‌آبادی

حقایقی عجیب درباره‌ی رضاشاه 👇
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

21 Nov, 05:30


🪐
داستان ضرب المثل ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت

در روایات این چنین نقل شده است که در زمان‌های بسیار دور، یکی از تاجران معروف کشور عراق، برای زیارت و طواف خانه‌ی خدا راهی مکه مکرمه می‌شود. او در بین راه با خود می‌گفت بعد از زیارت خانه خدا، به بازار می‌روم و اگر جنس ارزون و مرقون به صرفه وجود داشت، می‌خرم.
خلاصه بعد از چند روز به مکه رسید و بعد از کمی استراحت برای طواف به مسجد‌الحرام رفت. او اعمال حج را به جای آورد و به استراحتگاهش برگشت.
پس از چند ساعت از خواب بیدار شد و به بازار شهر رفت تا هم گشتی در آنجا بزند و هم اجناسی را که با خود به مکه آورده بود، بفروشد.

مرد تاجر روبروی بازار شهر مکه پارچه‌ای را پهن کرد و وسایلش را برای فروش در معرض دید مردم قرار داد. در همین حین پیر مردی فقیر و مستمند از دور بساط مرد تاجر را دید و نزدیک آن شد و زیر لب گفت عجب رسم نامردی این روزگار دارد که من از فقر و گرسنگی در رنج و سختی باشم، ولی این مرد در ناز و نعمت زندگی کند. فرق این مرد با من چیست؟! چه گناهی انجام داده‌ام که باید انقدر ناتوان و بی‌پول باشم!
مرد فقیر در حال سخن گفتن با خودش بود که تاجر زمزمه‌های مرد بینوا را شنید و به شدت عصبانی شد و به او گفت که ای گستاخ؛ فقرا به مال ثروتمندان حسرت نمی‌خوردند و حسادت نمی‌ورزند. معلوم است از کشور دیگری به اینجا آمدی تا به جای طواف کردن خانه‌ی خدا، گدایی کنی و زائران را سرکیسه کنی. من اگر می‌دانستم که آمدن من به مکه باعث می‌شود که با تو روبرو شوم هرگز به این شهر سفر نمی‌کردم.
مرد فقیر اشک در چشمانش حلقه بست و به تاجر گفت اشتباه متوجه شدی و من برای گدایی به این شهر نیامدم! مرد ثروتمند هم به او گفت من اشتباه نمی‌کنم و حقیقت را گفتم و خداوند هم به حضرت ابراهیم فرمان داده که:
انسان‌ها را برای طواف به شهر مکه دعوت کن و آن‌ها را هدایت فرما و از آن دسته از مردم که وضع مالی خوبی دارند هم با روی باز استقبال کن و من هم برای اطاعت از امر خداوند به مکه مشرف شدم تا با خداوند راز و نیاز کنم.
سپس گفت: ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت و تو راه بسیار سخت و طولانی را از کشوری دور طی کردی تا در اینجا گدایی کنی و به مال و ثروت مردم حسودی کنی! من هر چه از خداوند خواسته‌ام به من داده است و همیشه شکرگذار نعمت‌هایش بوده و هستم و زکات و خمس مالم را همیشه پرداخت کرده‌ام و همیشه با مردم مهربان و خوش رفتار بوده‌ام و این لباس درویشی که تو بر تن کرده‌ای لباس انبیا است و حرمت دارد و نباید از آن سواستفاده کنی.

سپس مقداری پول به او داد و گفت که همیشه در هر کجا و در هر لباسی که هستی شکر خداوند را به جای‌ آور تا خداوند هم دست تو را بگیرد.
مرد فقیر وقتی صحبت‌های تاجر را شنید خجالت کشید و از او عذر خواهی کرد و سرش را پایین انداخت و رفت. مردم که در آنجا جمع شده بودند تحت تاثیر سخنان تاجر قرار گرفتند و صلوات بلندی ختم کردند.

از آن دوران تا به امروز  اگر شخصی بدون دعوت به مهمانی کسی برود و به مال و اموال او حسادت بورزد، #ضرب_‌المثل زیر را برایش به کار می‌برند:

ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

20 Nov, 05:30


بانوی که به خاطر حفظ عفت جانش را فدا کرد...


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم



در زمان قدیم در بصره مردی به نام برقعی خروج کرده گروهی از زنگیان و مردمان او باش و بی دین زیر پرچمش گرد آمدند و جان مال مردم را به زنگیان بخشید. در این هنگام آن گروه به شهر هجوم بردند، و دختر علوی از اهالی بصره را گرفتند و خواستند تعدی به عفتش کنند، برقعی هم آنان را از این کار زشت باز نداشت. آن دختر جوان چون چنین دید گفت: ای پیشوا مرا از دست زنگیان بستان، تا دعایی به تو بیاموزم که هیچگاه شمشیر بر بردن تو اثر نکند. برقعی دختر را پی خود خواند و گفت: آن دعا را به من بیماوز دخترک گفت: تو اول شمشیرت را با تمام قدرت بربدن من آزمایش کن، تا چون بر من کارگر نشد یقین کنی به سبب این دعا است و قدر آن را بدانی. رقعی از جا برخواست و شمشیر خود را با شدت هر چه تمام بر بدن آن دختر فرود آورد. و آن دختر در آن حال بیفتاد و دیده از جهان فروبست. رهبر زنگیان از کار خویش پشیمان شد و دریافت که مقصود آن دختر حفظ عفت و پاکدامنی بوده و بدین ترتیب خواسته خود را از بی حرمتی محفوظ نماید


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

19 Nov, 05:31




📚تواضع عیسی (ع)

روزی عیسی بن مریم رو به حواریون خود گفت؛ من یک حاجت دارم و می خواهم آن را در مورد شما انجام دهم. آنگاه عیسی از جا بلند شد و پای یک یک آنها را شست. حواریون گفتند؛ ای روح خدا، شما استحقاق این را داشتید که ما پای شما را بشوییم. ما از این کار شما شرمنده می شویم.
عیسی پاسخ داد؛ سزاوراترین مردم به خدمتگذاری شخص عالم، مشغول می باشند. من این گونه می خواستم، به شما تواضع کنم تا شما بعد از من با مردم اینگونه رفتار کنید. با تواضع حکمت رشد می کند، اما آفت علم، تکبّر است که مانع از رشد حکمت و علم می شود. یاران عیسی از زندگی و معاش دست کشیده و در پی عیسی حرکت می کردند. آنان می توانستند، همراه عیسی پای پیاده از روی آبها عبور کنند.



به کانال داستان و حکایت بپیوندید🔽
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

17 Nov, 05:31


‍ .

#معجزه_شهدا

قورباغه هایی که مامور خدا بودند!

🌹پیشنهاد خواندن مطلب🌹

🌹هنگام عبور از اروند رود به دلیل تلاطم شدید آب، عده ای از غواصان، دهان و گلویشان پر از آب شده بود و در آستانه ی خفه شدن قرار داشتند. در چنین حالتی بی آنکه خود بخواهند، دچار وضعیتی شده بودند که ناچار به سرفه کردن بودند اما چون می دانستند که با یک سرفه ی کوچک هم عملیات لو رفته و نیرو ها به قربانگاه می روند، با تمام توان تلاش می کردند تا سرفه نکنند. چون وضعیت اضطراری شد، ماجرا را با سردارقربانی در میان گذاشتیم ایشان پیغام داد: اگر شده خود را خفه کنید اما سرفه نکنید، چون یک لشکر را نابود خواهید کرد. ما که از انتقال این پیام به خود می لرزیدیم ناگزیر آن را ابلاغ کردیم. در پی این ابلاغ چنان صحنه های تکان دهنده ای را می دیدیم که به راستی بازگو کردن آنها نیز برایم سخت و دشوار است.🌹

🌹عزیزانی که دچار سرفه شده بودند، بار ها و بار ها خود را زیر آب فرو می بردند اما باز موفق به اجرای فرمان نمی شدند. در شرایط سخت و غیر قابل توصیفی قرار داشتیم. این بار دستور رسید: از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید تا جان دیگران به خطر نیفتد.🌹
🌹می دانستیم که صدور چنین دستوری برای فرمانده چقدر دشوار است. اما این را هم می دانستیم که موضوع هستی و نیستی یک لشکر و پیروزی یک عملیات در میان است.🌹

🌹اما با این همه نفس در سینه های ما حبس شده بود و مدام از خود می پرسیدیم که کدامیک از ما قادر به انجام چنین کاری است. این در حالی بود که خوددوستان عزیزی که دچار سرفه ی شدید شده بودند با خواهش و تمنا از ما می خواستند تا با آنها کمک کنیم که زیر آب بمانند و خفه شوند!🌹
🌹می دانم که بازگو کردن این حقایق چقدر تلخ و غم انگیز است اما این را نیز می دانم که برای ثبت در تاریخ و نشان دادن عظمت یک نسل و روح بلند رزمندگانی که برای دفاع از جان و مال و آبرو و آرمان یک ملت از هیچ مجاهدتی دریغ نمی ورزیدند ناگزیر به بیان این وقایع هستیم.🌹

🌹به هر تقدیر همه در تکاپو بودیم تا راهی برای گریز از این مهلکه پیدا کنیم که در یک چشم بر هم زدن تمام اروند رود و همه ی ساحل ما و دشمن پر از صدای قورباغه هایی شد که نمی گذاشتند صدای سرفه ی نیرو ها ی ما به گوش کسی برسد.
🌹شگفت انگیز بود و باور نکردنی زیرا در جایی و حالی که شاید در طول یک سال هم نتوان صدای یک قورباغه راشنید، آن شب و آن جا مالامال از صدای قورباغه هایی شد که تردید ندارم به یاری ابراهیم ها و اسماعیل هایی شتافته بودند که برای یاری الله در برابر آن فرمان سر تعظیم فرو آورده و حاضر شده بودندتا قدم به قربانگاه خود بگذارند همان لحظه بود که اعجاز توسل به بی بی فاطمه زهرا(س) و تبرک جستن از پرچم بارگاه امام رضا(ع) را در یافتیم و بار دیگر خدای را سپاس گفتیم که ما را در صف عاشقان خاندان عصمت و طهارت قرار داد.🌹

راوی: شهید سرهنگ رمضان قاسمی


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

16 Nov, 05:30


📚باد آورده

در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی‌ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره‌ ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد.
پادشاه روم چون پایتخت را در خطر می‌دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، ‌گنجینه‌ روم بدست ایرانیان نیفتد.
این کار را هم کردند. ولی کشتی‌ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتی‌ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی‌ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود، رفتند. ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را «گنج باد آورده» نام نهاد.

از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را باد آورده می‌گویند.



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

15 Nov, 05:30


🍃👌مردی به نزد حلوا فروشی رفت و گفت: مقداری حلوای نسيه به من بده

حلوا فروش قدری حلوا برايش در کفه ترازو گذاشت و گفت :
امتحان کن ببين خوب است يا نه. مرد گفت:روزه ام، باشد موقع افطار

حلوا فروش گفت: هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛
چطور است که حالا روزه گرفته ای .مرد گفت:
قضای روزه پارسال است.

حلوا فروش حلوايش را از کفه ترازو برداشت و گفت :
تو قرض خدا را به يک سال بعد می اندازی
قرض من را به اين زودی ها نخواهی داد .
من به تو حلوا نمی دهم...!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

14 Nov, 05:30


روزی گذار حجاج یکی از حکام بی رحم دوران بنی امیه به دشتی افتاد در آنجا با پیرمردی از قوم بنی عجل برخورد کرد.
حجاج به پیر مرد که در حال دوشیدن شیر بود گفت: می بینم که گله ی سرحال و خوبی داری . چه گاو پر شیری
ای پیر مرد آیا از شغلت راضی هستی؟
پیرمرد گفت: زندگی هر روز سخت تر از گذشته می شود نان بخور و نمیر هم مشکل پیدا می شود .از این وضع فقط باید به خدا پناه برد.
حجاج گفت: نظرت درباره ی حجاج چیست؟
پیر مرد گفت:لعنت بر او باد که هر چه بدبختی می کشیم از دست ظلمهای اوست. خدا ریشه ا ش را بکند.
حجاج پرسید: می دانی من کیستم؟
پیرمرد گفت : نه
حجاج گفت: من حجاجم.
پیرمرد که از ترس دست و پایش را گم کردده بود با لکنت زبان گفت:می دانی من کیستم؟
حجاج گفت:نه
پیرمرد گفت:من دیوانه ای از قوم بند عجل هستم که روزی دو بار دیوانه می شوم و الان وقت دیوانگی منست. از سر تقصیرات من بگذرید.
حجاج خندید و پیرمرد را رها کرد و رفت.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

13 Nov, 05:30


گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت:

من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار.

این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.

پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد.
اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:

خداى داند و من دانم و تو هم دانى
که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى

عبید زاکانى در سال 690 قمرى در روستاى زاکان قزوین به دنیا آمد و در سن 82 سالگى درگذشت.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

12 Nov, 18:09


🔺برای خرید موشک به روسیه رفتیم ، یک موشک چشممو گرفت.

موشکی با برد ۳٠٠ کیلومتر و خطای ۲۵ متری موقع اصابت به هدف
موشک رو خواستم ، ژنرال روسی موافقت نکرد.
گفت : فروشی نیست.
اصرار کردم ، رد کرد.
گفت : من می شناسمت ، اگه ما این موشک و به ایران بفروشیم ، میری از روش می‌سازی ، قول دادم این کارو نمی کنم.
ولی قبول نکرد ، ناراحت شدم.
گفتم : ما این موشک رو ، خودمون می سازیم.
ژنرال روس خندید.
برگشتم ایران ، هرچی روی این طرح کار کردیم ، جواب نگرفتیم.
پناه بردم به مشهد ، به آغوش امام رضا (علیه السلام)
سه روز میرفتم حرم ، توسل می کردم...
بعد روی کارم فکر می کردم ، روز سوم عنایتی از آقا شد ، جرقه ای توی ذهنم خورد.
برگشتم محل استقرارمون ، تو دفتر نقاشی دخترم ، طرحی که به ذهنم اومده بود و کشیدم.
برگشتم تهران ، برگشتیم سرکار
طرح رو پیاده کردم ، شد..
بهتر از موشک روسی و دقیق تر از اون شد...
اسمشو گذاشتیم فاتح ، فاتح ۱۱٠
اولین سری از موشک های نقطه زن ایرانی با خطای زیر ۱٠ متر
امام رضا (ع) گره موشکی مارو تو دفتر نقاشی یه دختربچه باز کرد.

#پدرموشکی_ایران

#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

12 Nov, 05:30


چند روز قبل توی صف قصابی بودم و چند نفر جلوم بودن، یه پیرزن رنجور و نحیف به قصاب گفت: یه بسته دل مرغ بهم بده، فقط تازه باشه امشب می‌خوام برای نوه هام بپزم.
یهو یکی توی صف گفت: چند بسته هم به من بده، تازه هم نبود مهم نیست، برای سگم می‌خوام.
پیرزن بنده خدا از شدت خجالت سرخ شد
یه سکوت سنگینی قصابی رو برداشت و ناگهان یکی از توی صف گفت: آقا دو بسته دل مرغ به من بدید امشب می‌خوام کباب کنم؛
یکی دیگه گفت سه بسته به من بدید می‌خوام سوپش کنم بخورم؛
هر کدوم از افراد داخل صف یه تعداد دل مرغ سفارش دادن و تاکید کردن که برای خوردن خودشون می‌خوان.
قصاب هم تیر آخر رو زد و رو به یارو گفت: دیدی که دل مرغمون تموم شد، دفعه بعد خودتو پرت کن جلوی سگات.
بقیه مردم هم یارو رو هل دادن از مغازه کردن بیرون.
پیرزن چیزی نگفت، ولی با چشماش می‌خندید و با قدردانی به همه نگاه میکرد، انگار که حالا کلی آدم کس و کارش شده باشن.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

11 Nov, 05:30


کریستف کلمب پس از کشف قارۀ آمریکا، در حال صرف شام با مردان اسپانیایی بود که یکی از آنان گفت:

حتی اگر شما این قاره ی جدید را کشف نکرده بودید، در اسپانیا که سرزمینی غنی از مردان بزرگ و با لیاقت است، شخصی پیدا می شد که این کار را بکند. کریستف کلمب خواست تخم مرغی برایش بیاورند.

سپس آن را روی میز گذاشت و گفت: آقایان، شرط می بندم که هیچ کدام از شما نمی تواند این تخم مرغ را در حالت ایستاده روی میز قرار دهد. البته من این کار را بدون هیچ کمکی انجام خواهم داد. همگی تلاششان را برای ایستاده نگه داشتن تخم مرغ روی میز کردند، ولی بی فایده بود. سپس رو به کریستف کلمب کردند و گفتند:

« غیر ممکن است» غیر ممکن است؟ ولی من این طور فکر نمی کنم. کریستف کلمب تخم مرغ را از آنها گرفت و ضربۀ کوچکی به انتهای آن زد. ترک ظریفی در آن قسمت ایجاد شد که به واسطۀ آن توانست تخم مرغ را روی میز در حالت ایستاده نگه دارد. مردان اسپانیایی گفتند:

مطمئنا هر کسی می توانست با یک ضربه و ایجاد ترک در انتهای تخم مرغ آن را در این وضعیت نگه دارد. کریستف کلمب لبخندی زد و گفت: هر کسی می توانست، ولی هیچ کس این کار را نکرد. در مورد کشف قارۀ جدید من هم همین طور است، هر کسی می توانست آن را کشف کند، ولی هیچکس حتی به آن فکر هم نکرد.

نتیجه:
حالا شما چه کار بزرگی باید انجام بدهید؟ به همان فکر کنید و دست به کار شوید، تفاوت میان انسان های موفق و دیگران، کمبود توانایی یا آگاهی نیست، بلکه کمبود اراده است.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

10 Nov, 05:30


🌺شهیدی که مزارش بوی عطر میدهد!

فرمانده آرپی چی زن‌های #گردان_عمار لشکر 27 #محمد رسول الله، همان شهیدی است که مزار عطرآگینش مورد توجه بسیاری از افراد بوده و زیارتگاه مراجعه کنندگان به گلزار شهدای #تهران شده است. نام اصلی این شهید بزرگوار «منوچهر پلارک» است که نزد بیشتر افراد به «سید احمد پلارک» شهرت دارد. وی در 7 اردیبهشت 1344 دیده به جهان گشود و اصالتی تبریزی داشت.

#شهید سید #احمد_پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های شلمچه، به عنوان یک #سرباز معمولی همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بود، به طوری که بوی بدی بدن او را فرا می گرفت. تا اینکه در سال 66 در یک حمله هوایی هنگامی که او به مانند سایر روزها در حال نظافت بود، موشکی به آنجا برخورد کرده و او شهید و در زیر آوار مدفون می شود. پس از این اتفاق هنگامی که امدادگران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه بوی شدید گلاب از زیر آوار می شوند، پس آوار را کنار زده و با پیکر پاک این شهید که غرق در بوی #گلاب بود؛ مواجه می شوند.

پیکر پاک شهید پلارک در #بهشت_زهرای تهران (قطعه 26، ردیف 32، شماره 22) به خاک سپرده شده است، اما نکته قابل توجه درباره این شهید که آن را از سایر شهدا متمایز می کند، بوی گلابی ست که از مزار مطهرش به مشام می رسد. همچنین سنگ قبر این شهید همواره نمناک بوده، به طوری که اگر سنگ قبر وی را خشک کنیم، از سمت دیگر خیس شده و از گلاب سرشار خواهد شد. به همین دلیل او را «شهید عطریِ قطعه 26» لقب داده اند. می گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان #پیامبر (ص) در صدر اسلام، «غسیل الملائکه» بوده است. «غسیل الملائکه» به کسی می گویند که #ملائکه غسلش داده‌ باشند و به همین علت #مزار او همیشه خوشبو و عطرآگین است.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

09 Nov, 05:30


معلممون ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻫﺮ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻠﺪ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻡ مطالعه میکنم جواب میدم.
ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﯼ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻛﺮﻳﺎﻯ ﺭﺍﺯﻯ قصد ساختنش را داشتند.
ﺯﮐﺮﯾﺎﯼ ﺭﺍﺯﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ، ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪ ﻫﻤاﻧﺠﺎ ﺩﺭماﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﺪ.

ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ:
بچه ها: ﺳﮕﺎ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ. ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ!
بچه ها: ﺩﺯﺩﺍ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺒﺮﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ.

بچه ها: ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻛﻪ ﺑﺮﺍ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ، ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﺒﻮﺩ؟
معلم: ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ، ﭼﻬﺎﺭ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻛﻪ ﻓﺎﺳﺪ بشه.
بچه ها: ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ، ﮐﺠﺎ ﺩﺭﻣﻮﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ میسازند؟
معلم: ﺳﻮﺍﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ﺻﺒﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﮐﺪﻭﻡ ﺗﻴﻜﻪ ﮔﻮﺷﺖ زودتر فاسد میشود.
بچه ها: ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﺭﻭ ﺁﺧﺮﺵ ﻣﻴﺨﻮﺭﻧﺪ؟
معلم: ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻥ ﺩﻳﮕﻪ.
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺯ ﺟﺎیش بلند شد

ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺖ در ﮐﻼﺱ ﯾﻪ ﮐﻢ ﻛﻪ ﺍﺭاﻡ ﺷﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺧﺪﻣﺘﻢ تماﻡ ﻣﯿﺸود،
ﺑﻪ ﺍﺧﺮ ﻋﻤﺮﻡ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ نماﻧﺪه
ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺴﻮﺯد ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻤﻠﮑﺘﻢ
ﮐﻪ ﺫﻫﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﯿﮑﺶ، ﮔرسنه است.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

08 Nov, 05:36


دوستی خاله خرسه!! 🐻

پيرمردی در دهی دور در باغ بزرگی زندگی می كرد . اين پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولی خيلی تنها بود ،‌ چون در كودكی پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادری نداشت . او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسی با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبی پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون می دانست كه دوستی آنها برای پولش است.

يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه یک خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگر پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترک کرده اند و حالا خيلي تنها هستم .
وقتی پيرمرد داستان زندگيش را برای خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند .
مدتها گذشت و بخاطر محبتهای پيرمرد ، خرس او را خيلی دوست داشت . وقتی پيرمرد می خوابيد خرس با يك دستمال مگسهای او را می پراند . يک روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس سمج از روی صورت پيرمرد دور نمب شدند و موجب آزار پيرمرد شدند .
عاقبت خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “
و بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را كه روی صورت پيرمرد نشسته بودند بشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد .
و بدين ترتيب پيرمرد جان خود را در راه دوستی با خرس از دست داد .

و از اون موقع در مورد دوستي با فرد نادانی كه از روی محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه می گويند : دوستی فلانی مثل دوستی خاله خرسه است .

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

07 Nov, 19:11


‏فارسی: هم خدا رو میخوای هر ‎خرما رو؟

آلبانیایی: هم شنا کنی، هم خیس نشی!

ایتالیایی: هم یه بشکه پر از شراب میخوای هم یه زن مست!

انگلیسی / سوئدی /عبری / فنلاندی: نمیتونی هم کیکو بخوری هم داشته باشیش!

ژاپنی و کره‌ای: نمیتونی همزمان دنبال ۲ تا خرگوش کنی!

دانمارکی: نمیتونی آش و جاش را با هم بکنی تو دهنت!

بلغاری: نمیتونی هم گرگ را سیر کنی، هم بره را دست نخورده نگه داری!

چکی/اوکراینی/ایسلندی: نمیتونی همزمان روی دو تا صندلی (جا) بشینی!


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

07 Nov, 05:31


حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد...
در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد...از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد... پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید... در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد...
هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد... سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند،
وزیر گفت: سبحان الله! چه شوقی دارد این جوان برای نماز... ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد...
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید، به او گفت: تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود...
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت: خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم!

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

06 Nov, 05:31


ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ!

ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﻣﮑﻨﺖ ﻭ ﺧﺰﺍﺋﻦ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ، ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﻧﺎ ﺳﭙﺮﺩ ﺗﺎ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺍﺩﺏ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﺩ، ﻭ تاکید نمود که آﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ، ﻫﻢ ﻭ ﻏﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﺻﺮﻑ کند.
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺯﯾﺮﮎ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺸﻮﺩ. ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﯼ.

ﺍﺯ ﺁﻥﺭﻭﺯ ﺑﻪﺑﻌﺪ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ. ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻥ ﭘﺴﺮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪﻩ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺣﮑﯿﻢ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﮐﻨﺪ.

ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻋﺎﺯﻡ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ که ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﯿﺪﯼ ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﻻﺑﻼﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻃﻮﻃﯽﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ، ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺁﻥ ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ.
ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﮔﺮفته ﻭ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﺮ ﻃﻮﻃﯽ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺴﺖ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ
ﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ

ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺴﺮ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﺎﻓﺖ، ﺍﮔﺮ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﺸﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﯿﻠﯽ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ: ﻫﺮ ﺯﯾﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻭﺳﺖ. ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

05 Nov, 05:30


پیر مردی با چهره‌ای نورانی وارد یک مغازه طلا فروشی شد.
فروشنده با احترام از پیرمرد نورانی استقبال کرد.

پیرمرد گفت: من عمل صالح تو هستم...
مرد زرگر قهقهه‌ای زد و با تمسخر گفت: درست است که چهره‌ای نورانی دارید اما هرگز گمان نمی‌کنم عمل صالح چنین هیبتی داشته باشد.!!

در همین حین یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند.
مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب می‌کند در مغازه بنشینند.
با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل پیرمرد نورانی نشست ، با تعجب از زن سوال کرد که چرا آنجا تو بغل پیرمرده نشستی؟!!
خانم جوان با تعجب گفت کدام پیرمرد ؟حال شما خوب است!!؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست. و با اوقات تلخی گفت: بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهی یاخیر؟
مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد. و زوج جوان مغازه را ترک کردند.
پیرمرده رو به زرگر کرد و گفت: غیر از تو کسی مرا نمی‌بیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود.
دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد.
پیرمرد به زرگر گفت من چیزی از تو نمی‌خواهم. این دستمال را به صورتت بمال تا روزیت بیشتر شود.
زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد.
پیرمرد و دوستانش هرچه پول و طلا بود برداشتند و مغازه را جارو زدند...
بعد از 4 سال پیرمرد با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد.
افسر پلیس شرح ماجرا را از پیرمرد و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند.
افسر پلیس گفت برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و پیرمرد دستمال را به زرگر داد و زرگر مالید و نقش بر زمین شد و این‌بار پیرمرد و پلیس های قلابی و دوستان دوباره مغازه را جارو زدند🤦‍♂

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

04 Nov, 05:31


نقل است پیرمرد ساده لوحی چون شنیده بود خدا روزی رسان است، تصمیم گرفت به مسجدی برود و فقط به دعا بپردازد. او معتقد بود خدا در هر صورت روزی‌اش را می‌رساند. بنابراین از صبح به مسجد رفت و در کنجی مشغول به دعا و عبادت شد. چون نزدیک ظهر شد، از خدا خواست شکمش را به طریقی سیر کند.

اما ساعت‌ها گذشت و خبری از روزی نشد. شب هنگام، زمانی که پیرمرد از گرسنگی کم‌توان شده بود، درویشی به مسجد آمد و مشغول خوردن شام شد. پیرمرد به خیال این که روزی‌اش از طرف خدا رسیده منتظر ماند تا آن درویش غذایش را با او قسمت کند. اما درویش بی‌آن که متوجه حضور پیرمرد گرسنه باشد، غذا را به نیمه رساند. پیرمرد که داشت ناامید می‌شد، سرفه‌ای کرد و در این حال درویش متوجه حضور او شد. و چون وضع پیرمرد را دید، غذایش را با او قسمت کرد.

پیرمرد داستانش را با درویش در میان گذاشت. و درویش به او گفت: «اگر سرفه نمی‌کردی من چگونه می‌توانستم متوجه حضورت شوم. سرفه تو کاری بود که تو کردی و باعث شد روزی خدا به تو برسد.»


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

03 Nov, 05:31


خاطره‌ای از جوانمردی تختی

الکساندر مدوید، قهرمان افسانه‌ای کشتی جهان ، که در رقابت‌های جهانی تولیدوی آمریکا توانست بر غلامرضا تختی غلبه کند ، درباره مسابقه معروفش با جهان پهلوان ایرانی‌ها چنین می‌گوید:

«قبل از آن که غلامرضا را به طور کامل بشناسم و او را بهترین رفیق ورزشی خود بدانم، به او فقط به عنوان یک رقیب خطرناک و مدعی احترام می‌گذاشتم تا این که آن ماجرای معروف پیش آمد.

من از ناحیه پای راست آسیب دیده بودم و غلامرضا در حال عبور از رختکن به چشم دید که پزشک تیم شوروی در حال بانداژ پای مصدوم من است. همان لحظه دکتر به من گفت کارت تمام است ،حریف فهمید پای راست تو آسیب دیده و راحت شکستت می‌دهد حتی سرمربی تیم از من خواست انصراف بدهم و کشتی نگیرم اما من روی تشک حاضر شدم و غلامرضا حتی یک بار هم به پای آسیب دیده من دست نزد .

او کشتی را با نتیجه مساوی و به خاطر وزن بیشتر به من باخت اما برنده واقعی او بود.»

اینک ، سال‌ها از آن ماجرا می‌گذرد ولی خاطره آن جوانمردی در یکی از حرفه‌ای ترین میدان‌های رقابتی جهان ، به حدی در دل و جان "مدوید" اثرگذار بوده که بعدها ، حتی برای بزرگداشت سالروز درگذشت تختی نیز به ایران آمد و یاد رقیب و دوست دیرینش را گرامی داشت.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

02 Nov, 18:07



🔶برکت خدا

پیرمردی ژنده پوش و شور بخت
با خودش تنها کنار یک درخت

می گذشت و شکوه می کرد از خدا
ای که می گویی مشو از من جدا

گر ندادی دولتی از بهر ما
پس چه می گویی بترس از قهر ما

ما که از روی شکم شرمنده ایم
بهر یک نان ملتی را بنده ایم

بگذر ار خبط و خطایی کرده ایم
آخر از روز ازل ما برده ایم

آفریدن رایگانم چون رواست
رایگانم گر بیامرزی سزاست

زاهدی در گوشه ای بنشسته بود
چون که بشنید این سخن برخواست زود

آمد و غرید بر او کی دغل
کی نهادت برده شد روز ازل

شرم کن از گفتة بی جای خویش
از زبان تند و بی پروای خویش

ذره ای سختی بدادی بر تنت
تا بچینی خوشه های روشنت

بگذر از تن پروری کاری بجوی
گرد رخوت را دمی از جان بشوی

چون که می گوید خدا بی منتی
برکت از من گر ببینم حرکتی


‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

02 Nov, 05:30


وقتی شیخ ابوالقاسم کرکانی بر جنازه فردوسی نماز نخواند!

چون فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرکانی بر او نماز نکرد و گفت که وی مداح کفار بوده و کسی اجازه ندارد او را در گورستان مسلمانان دفن کند.

برخی بزرگان توس قصد داشتند برای پادرمیانی نزد شیخ ابوالقاسم کرکانی بروند تا نظر وی را تغییر دهند اما تنها فرزند فردوسی که دختری با نام آسیمن بود، مانع شد و گفت پدرم نیز اگر زنده بود، هرگز اجازه چنین کاری نمی‌داد و سپس جسد فردوسی را به باغ شخصی خودش در توس برده و در آنجا دفن کردند.

عطار نیشابوری در اسرارنامه این واقعه را شرح می‌دهد و در پایان نیز داستانی به آن می‌افزاید و می‌نویسد:

شیخ ابوالقاسم کرکانی شبی در عالم خواب دید که فردوسی در بهشت برین جای گرفته است؛ شیخ با تعجب از فردوسی پرسید به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟!

فردوسی گفت به دو چیز: یکی اینکه تو بر من نماز نکردی! و دیگری آنکه این بیت را در وصف او (خدا) گفته‌ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه‌ای، هر چه هستی تویی

پی‌نوشت: بخش اول این روایت تاریخی موثق است اما بخش دوم روایت و خواب دیدن شیخ، داستانی است که عطار نقل کرده و احتمالاً هدف عطار از روایت چنین قصه‌ای، نشان دادن جنبه‌ای از معنویت در اشعار فردوسی بوده است. چیزی که شیخ ابوالقاسم کرکانی با تعصب کورکورانه آن را ندیده بود!

منابع
ظفرنامه (مقدمه کتاب) حمدالله مستوفی.
اسرارنامه عطار نیشابوری بخش بیست و دوم، الحکایه و التمثیل.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

01 Nov, 17:30


برای یکی از شهدا مراسم گرفته بودند. دوستی گفت، با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را نمی‌شناختم، پدر شهی.د بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود.

سلام کردیم و جواب داد. لحظاتی بعد گفت آقا ابراهیم ممنونم، زحمت کشیدی، اما پسرم از دست شما ناراحت است!

لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود. بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود و بعد ادامه داد که : شب گذشته پسرم را در خواب دیدم. می‌گفت در مدتی که ما گمنام و بی‌نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات، حضرت زهرا(سلام الله علیها) به ما سر می‎زد، اما از وقتی پیدا شدم، دیگر چنین خبری نیست. می‌گویند شهد.ای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند.

دانه‌های درشت اشک از گوشه چشمان ابراهیم روان بود. ابراهیم گمشده‌اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی.

ابراهیم همیشه می‌گفت خوشگل‌ترین شها.دت را می‌خواهم. اگر جایی بمانی که کسی تو را نشناسد، خودت باشی و مولا هم بالای سرت بیاید و سرت را به دامن بگیرد، این خوشگل‌ترین شها.دت است.

سرانجام ابراهیم هادی در ۲۲ بهمن سال ۶۱ پس از پنج روز که در کانال کمیل واقع در فکه مقاومت کرد، در عملیات والفجر مقدماتی، بعد از فرستادن رزمندگان باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا می‌خواست که گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سال‌هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد.
[برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم]


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
     👆& Welcome &👆
   ╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

01 Nov, 04:47


🔻آنچه امام زمان (عج) در مورد اوضاع ایران به میرزا نایینی فرمود: ❗️

در جنگ جهانی اول، دو میهمان ناخوانده، از چپ و راست، به ایران ریختند. اوضاع ایران در آن تاریخ، خیلی متشنج بود. اصلا کشوری شده بود بی‌صاحب. از یک طرف روس‌ها ریختند، تصاحب کردند؛ از یک طرف، دیگران. یک وضع عجیبی و مردم ایران، مضطرب، منقلب وهیچ تکیه‌گاهی نداشتند.
مرحوم میرزای نائینی، رحمه الله، از این پیشامد ناهنجار، به ساحت مقدس امیرالمؤمنین، و سایر ائمه‌ی طاهرین شکایت زیادی می‌کرد مخصوصا، به پیشگاه مبارک امام زمان، علیه السلام،
یک‌روز، همین طوری که متوسل شده بود، بر او مکاشفه‌ای شد. حضرت را زیارت کرد
دید، حضرت ایستاده‌اند. یک دیوار مرتفعی، سر به آسمان کشیده است. حضرت به میرزا اشاره کرد که نگاه کن
نگاه کردند، دیدند یک دیواری است [مرتفع] و این دیوار کج شده… و عن‌قریب است که می‌افتد! به یک مویی بند است… در قاعده، دیوار نیم متر کج است؛ در رأس، دیوار، سه متر کج است… و با انگشتشان به میرزا اشاره می‌کردند که: نگاه کن!
نگاه کردند، دیدند انگشت حضرت به طرف دیوار است
فرمودند:
این دیوار، ایران است. کج می‌شود؛ اما ما با انگشتمان نگه‌اش داشته‌ایم و نمی‌گذاریم خراب بشود. این‌جا، شیعه‌خانه‌ی ماست. کج می‌شود؛ اما نمی‌گذاریم خراب شود

_برگرفته از کتاب احیاگر حوزه خراسان (ص ۱۷۴-۱۷۵) و آن هم از گفتار آیت الله حاج شیخ محمود حلبی، سخنرانی مسجد جامع اصفهان، ۱۳۹۲ق، گفتار ۱۰.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

31 Oct, 18:56


پهلوانی و جوانمردی!

مسابقات کشتی آزاد قهرمانی جهان سال ۱۹۵۹ میلادی در استادیوم ثریای سابق در خیابان حافظ تهران برگزار می شد.
دو نفر تا پای فینال پیش رفته بودند؛ غلامرضا تختی از ایران و پتکو سیراکوف از بلغارستان. تختی در طول مسابقه یک بار زیر گرفت و سیراکوف را خاک کرد، پایش را سگک قرار داد ولی سیراکوف روی سگک تختی بدل کرد و سرپا ایستاد. کشتی بار دیگر شروع شد و تختی بار دیگر زیر گرفت و حریف صاحب نام بلغاری را خاک کرد، باز هم رفت توی سگک پای سیراکوف. دقیقه دوم یا سوم کشتی بود که فشار سگک تختی موجب ناراحتی شدید سیراکوف شد!!!
سیراکوف با دست به پایش اشاره کرد و تختی بلافاصله او را رها کرد و از جا بلند شد!

فریاد تماشاچیان بلند شد که چرا تختی این کار را کرده است!

پتکو سیراکوف ولی منتظر رای داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان کشتی گیر برنده بالا برد...


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

31 Oct, 05:30


کلاغی بر بالای درختی نشسته بود و تمام روز را بیکار بود و هیچ انجام نمی داد!
خرگوشی در حال عبور از او پرسید:
چگونه آسوده نشسته ای و تمام روز را به استراحت می پردازی و زندگی مرفهی داری! آیا من نیز می توانم اینگونه باشم؟!
کلاغ ریاکار گفت:
البته که می توانی، این یک درخت جادویی، مستحکم و پرمنفعت است!
بهترین درخت در تمام جنگل! بیا و آسوده زندگی کن!
خرگوش خوش خیال زیر درخت نشست و مشغول استراحت شد که ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد!
خرگوش در حالیکه نیمه جان در بین دندان های روباه گیر اُفتاده بود نگاهی معنا دار بر کلاغ انداخت و کلاغ سیاس خنده زنان گفت:
من هیچ دروغی به تو نگفتم! این درخت به راستی جادویی، مستحکم و پر منفعت است! من تنها یک چیز را به تو نگفتم و آن این بود که برای این که بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی، باید این بالا بالاها بنشینی!

برگرفته از روزنامه ملانصرالدین

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

30 Oct, 05:30


❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

💫🌟🌙#حکایتی بسیار زیبا و خواندنی🌙🌟💫

+

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃

🔻مامانجون(مادر بزرگ پدری) همیشه یه داستان قدیمی رو برای نو عروس ها تعریف می‌کرد. میگفت زمان های قدیم توی یک روستا دختری رو شوهر میدن که پدر دختر از داماد چیزی نمیخواد و میگه دخترم و چشم و دل سیر بار آوردم و چیزی احتیاج نداره. اون زمان عروس و با اسب میبردن. تو مسیر خونه داماد یه رودخونه بوده که باید از اون رد میشدن. وقتی به رودخونه میرسن پدر داماد داد میزنه که مواظب اسب‌ها باشین مبادا اسب ها رو آب ببره. پدر عروس که این رو میشنوه میگه دخترم و برگردونید و نمیذاره عروس رو ببرن، میگه حالا شیربها بدین، عروسی مفصل بگیرین، طلا و هدیه براش بخرین و بعد ببرینش.
خانواده داماد کلی هزینه میکنن تا پدر عروس راضی میشه. موقع بردن عروس و رد شدن از رودخونه، پدر داماد داد میزنه که اسب‌ها به جهنم،  اسب ها رو ول کنید و مواظب عروس باشید اتفاقی براش نیوفته.
نتیجه اخلاقی که هر زنی خرج داره ارج داره.

🍃
🌺🍃

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝
🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱 🌱

داســتـان‌وحــکایت📚

29 Oct, 05:30


پسری نسبتاً کم سن و سال با مادرش دعوا داشت او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت مدتی طی راه طولانی به یک فروشگاه کیک فروشی رسید احساس گرسنگی کرد اما پولی نزدش نبود صاحب فروشگاه یک زن سالخورده و مهربان بود پیر زن متوجه پسر شد که به کیک ها خیره شده از او پرسید عزیزم گرسنه ای ؟ پسر جواب داد بلی اما پول ندارم پیر زن گفت ! عیبی ندارد مهمان من هستی کیک و چای برایش گذاشت و پسر بسیار سپاسگذاری کرد و کمی نوش جان کرد از چشمانش اشک سرازیر شد پیرزن پرسید !
چه شده پسرم؟
پسر گفت چیزی نی من با مادرم دعوا کردم و او مرا از خانه بیرون کرد !
پیر زن با شنیدن حرف های پسر گفت !
عزیزم چطور می توانی چنین فکر کنی من فقط برایت کیک و چای دادم اما تو بسیار تشکری کردی اما !
مادرت سالهاست که برایت غذا آماده میکند چرا از او تشکری نمی کنی ؟
پسر لحظه ای سکوت کرد و با عجله به طرف خانه روان شد هنگامی که رسید دید مادرش در مقابل دروازه منتظرش است
مادر با دیدن پسر لبخند زد و گفت :
عزیزم عجله کن غذا سرد خواهد شد !
درین موقع پسر اشک از چشمانش جاری شد و مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ها نثار صورت دست و پایش نمود

بلی دوستان بعضی اوقات ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکری می کنیم اما مهربانی پدر مادر و اعضای خانواده خود را نادیده می گیریم
عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است .

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆

داســتـان‌وحــکایت📚

28 Oct, 05:30


نگاه به زندگي
صبح که از خواب بيدار شد، رو سرش فقط سه‌تار مو مونده بود.
با خودش گفت: هييم! مثل‌اينکه امروز موها مو ببافم بهتره! و موها شو بافت و روز خوبي داشت.
فرداي اون روز که بيدار شد، دو تار مو رو سرش مونده بود.
با خودش گفت: هييم! امروز فرق وسط باز مي‌کنم. اين کار رو کرد و روز خيلي خوبي داشت.
پس‌فرداي اون روز، تنها يک تار مو رو سرش بود.
گفت: اوکي امروز دم‌اسبي مي‌بندم. همين کار رو کرد و خيلي بهش مي اومد.
روز بعد که بيدار شد، هيچ مويي رو سرش نبود.
فرياد زد: اي ول! امروز دردسر مو درست کردن ندارم.
نتيجه‌ي اخلاقي:
همه‌چيز به نگاه ما بر مي گرده! هرکسي داره بازندگي‌اش مي جنگه.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

27 Oct, 05:30


لطفاً اين کار رو نکن.
پرسيد: بابا! اگه دوستم يه کار بدي بکنه، من چي کار بايد بکنم؟‌
پدر جواب داد: بايد بهش بگي اين کار خوبي نيست. اين کارو نکن.
پرسيد: اگه روم نشه بهش بگم چي؟‌
جواب داد: خب روي يه تيکه کاغذ بنويس بذار توي جيبش.
صبح که مرد براي رفتن به اداره آماده مي‌شد، در جيب کتش کاغذي پيدا کرد که روش نوشته بود: بابا سلام. سيگار کشيدن کار خوبي نيست. لطفاً اين کار رو نکن.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

26 Oct, 05:30


کفه ترازو
لوئيز رِدِن، زني بود با لباس‌هاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم.
وارد خواربارفروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواربار به او بدهد.
به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نمي‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بي‌غذا مانده‌اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بي‌اعتنايي محلش نگذاشت و باحالت بدي خواست او را بيرون کند.
زن نيازمند درحالي‌که اصرار مي‌کرد، گفت: آقا شما را به خدا به‌محض اينکه بتوانم پولتان را مي‌آورم.
جان گفت: نسيه نمي‌دهد.
مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت‌وگوي آن دو را مي‌شنيد به مغازه‌دار گفت: ببين اين خانم چه مي‌خواهد خريد اين خانم با من.
خواربارفروش گفت: لازم نيست خودم مي‌دهم ليست خريدت کو؟
لوئيز گفت: اينجاست.
‌ليستت را بگذار روي ترازو به‌اندازه‌ي وزنش هر چه خواستي ببر!
لوئيز با خجالت يک‌لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه‌ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نمي‌شد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازه‌دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه‌ي ديگر ترازو کرد کفه‌ي ترازو برابر نشد، آن‌قدر چيز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند.
در اين وقت، خواربارفروش با تعجب و دلخوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن، چه نوشته است.
کاغذ ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود:
‌اي خداي عزيزم تو از نياز من باخبري، خودت آن را برآورده کن.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

25 Oct, 05:31


ناخدا و پيراهن قرمز
يه کشتي داشت رو دريا مي‌رفت، ناخداي کشتي يکهو از دور کشتي دزداي دريايي رو ديد.
سريع به خدمه‌اش گفت: براي نبرد آماده بشين، ضمناً اون پيراهن قرمز من رو هم بيارين.
خلاصه پيراهنه رو تنش کرد و درگيري شروع شد و دزداي دريايي شکست خوردن.
کشتي همين‌طوري راه شو ادامه مي‌داد که دوباره رسيدن به يه سري دزد دريايي ديگه!
باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشين و اون پيراهن قرمز منم بيارين تنم کنم!
خلاصه، زدن دخل اين‌يکي دزدا رو هم آوردن و باز به راهشون ادامه دادن.
يکي از ملوانا که کنجکاو شده بود از ناخدا پرسيد: ناخدا، چرا هر دفعه که جنگ مي شه پيراهن قرمزتو مي‌پوشي؟
ناخدا مي‌گه: خوب براي اينکه توي نبرد وقتي زخمي ميشم، پيراهن قرمزم نمي‌ذاره خدمه زخماي من و خونريزي مو ببينن درنتيجه روحيه‌شون حفظ مي شه و جنگ رو مي‌بريد


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

24 Oct, 18:44


▪️حکایت عجیب تحول عطار نیشابوری!

روزي عطار در دكان خود مشغول به معامله بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش چند بار با گفتن جمله «چيزي براي خدا بدهيد» از عطار كمك خواست اما عطار همچنان به کار خود می‌پرداخت و درویش را نادیده گرفت...
دل درویش از این رویداد چرکین شد و به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابسته‌ای، چگونه می‌خواهی روزی جان بدهی؟ عطار گفت: همانگونه كه تو از دنيا مي‌روي. درويش گفت: تو مانند من می توانی بميری؟ عطار گفت: بله. درويش كاسه چوبی خود را زير سر نهاد و با گفتن كلمه الله از دنيا برفت.
این رویداد اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد، کار خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت...

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

24 Oct, 05:30


قمپز
آدمي ذاتاً خوش دارد که از خود تعريف کند و به بعضي از اعمال و رفتار خود جنبه شاهکار و پهلواني بدهد و گمان مي‌برد اگر حرف‌هاي گنده بزند و کارهاي مهمي را برخلاف حقيقت به خود نسبت دهد حقيقت مطلب هميشه مکتوم مي‌ماند و رازش از پرده بيرون نمي‌افتد، درحالي‌که چنين نيست و قيافه حقيقي اين‌گونه افراد مغرور خودخواه به‌زودي نمودار مي‌گردد.
اينجاست که حاضران مجلس و شنوندگان به يکديگر چشم مي‌زنند و مي‌گويند: يارو قمپز درمي‌کند.
يارو قمپز درمي‌کند؛ يعني حرف‌هايش توخالي است، پايه و اساسي ندارد. بشنو و باور مکن. خلاصه قمپز درکردن به گفته علامه دهخدا به معني: دعاوي دروغين کردن، باليدن نابجا و فخر و مباهات بي‌مورد کردن است.
اگرچه قمپز لغت ترکي است و در لغتنامه دهخدا به معني آلتي موسيقي از ذوات الاوتار است اما براثر تحقيقات و مطالعات کافي، قمپز توپي بود کوهستاني و سرپر به نام قمپز کوهي که دولت امپراتوري عثماني در جنگ‌هاي با ايران مورداستفاده قرار مي‌داد.
اين توپ اثر تخريبي نداشت زيرا گلوله در آن به کار نمي‌رفت بلکه مقدار زيادي باروت در آن مي‌ريختند و پارچه‌هاي کهنه و مستعمل را با سنبه در آن به فشار جاي مي‌دادند و مي‌کوبيدند تا کاملاً سفت و محکم شود. سپس اين توپ‌ها را در مناطق کوهستاني که موجب انعکاس و تقويت صدا مي‌شد به‌طرف دشمن آتش مي‌کردند.
صدايي آن‌چنان مهيب و هولناک داشت که تمام کوهستان را به لرزه درمي‌آورد و تا مدتي صحنه جنگ را تحت‌الشعاع قرار مي‌داد ولي کاري صورت نمي‌داد زيرا گلوله نداشت.
در جنگ‌هاي اوليه بين ايران و عثماني صداي عجيب و مهيب آن در روحيه سربازان ايرانيان اثر مي‌گذاشت و از پيشروي آنان تا حدود مؤثري جلوگيري مي‌کرد. ولي بعدها که ايرانيان به ماهيت و توخالي بودن آن پي بردند هرگاه صداي گوش‌خراشش را مي‌شنيدند به يکديگر مي‌گفتند: نترسيد قمپز درمي‌کنند؛ يعني توخالي است و گلوله ندارد.
کلمه قمپز مانند بسياري از کلمات تحريف و تصحيف شده رفته‌رفته به‌صورت قمپز تغيير شکل داده ضرب‌المثل شده است


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

23 Oct, 05:31


بازاريابي
دو گدا دريکي از خيابان‌هاي شهر رم کنار هم نشسته بودند.
يکي از آن‌ها صليبي در جلو خود گذاشته بود و ديگري ستاره داوود.
مردم زيادي که ازآنجا رد مي‌شدند به هر دو نگاه مي‌کردند، ولي فقط تو کلاه کسي که پشت صليب نشسته بود پول مي انداختند.
کشيشي که ازآنجا رد مي‌شد مدتي ايستاد و ديد که مردم فقط به گدايي که پشت صليب نشسته پول مي‌دهند و هيچ‌کس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نمي‌دهد.
رفت جلو و گفت: رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يک کشور کاتوليک هست، تازه مرکز مذهب کاتوليک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود جلوي خود گذاشته‌اي پولي نمي‌دهند، به‌خصوص که درست نشستي کنار دست گدايي که در جلو خود صليب گذاشته است. درواقع از روي لجبازي هم که باشد مردم به او پول مي‌دهند نه به تو.
گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرف‌هاي کشيش رو به گداي پشت صليب کرد و گفت: هي موشه نگاه کن کي اومده به برادران گلدشتين بازاريابي ياد بده؟‌
‌* گلدشتين يک اسم‌فاميل معروف يهودي است.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

22 Oct, 05:31


پادشاهی دستور داد افراد کهنسال رابه قتل برسانند. جوانی پدرش را دوست داشت.

هنگامیکه جوان باخبر شد، پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد.

هنگامی که ماموران برای تفتیش آمدند. کسی را نیافتند. روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطلع شد. که جوان پدرش را پنهان نموده است. پادشاه تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان وقتل پدرش او را بیازماید. ماموری دنبالش فرستاد. مامور نزد او رفت و به او گفت که پادشاه شمارا احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید. جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت وماجرا راتعریف نمود.مرد لبخندی زد وبه فرزند خود گفت: عصایی بزرگ بیاور و روی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو!

جوان درمجلس پادشاه حضور یافت. پادشاه به زکاوتش تعجب نمود. وبه جوان گفت: برو و صبح در حال پوشیده وعریان برگرد!
جوان نزد پدر برگشت وماجرا راتعریف نمود پدر به فرزند خود گفت: کفش خود را به من بده بخش پایین وپاشنه کفش را برید وگفت: کفش خودرا بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب! پادشاه از زیرکی او شگفت زده شد. به او گفت : برو و فردا با دوست ودشمن خود بیا! جوان نزدپدربرگشت وماجرا را تعریف نمود.پدرتبسمی کرد و به فرزندش گفت: همراه خود همسر وسگ خود را بردار و برو! وهریکی را نزدپادشاه بزن! جوان گفت: چگونه ممکن است؟ پدر گفت: شما انجام بده بزودی خواهی دانست. بامداد جوان نزدپادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد و به شوهرش گفت: بزودی پشیمان خواهی شد. و به پادشاه اطلاع داد که شوهرم پدرش راپنهان نموده است.
سپس سگش را زد. سگ دوید. پادشاه تعجب نمود!
وگفت: دوست باوفا و دشمن چگونه است؟جوان: به سگ اشاره نمود. سگ بسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید!
جوان گفت: این همان دوست ودشمن اند.
پادشاه تعجب نمود! و گفت: صبح همراه پدرتان بیایید.

جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود.

صبح که نزد شاه حضور یافتند پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب نمود. نهایتا جوان و پدرش نجات یافتند.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

21 Oct, 05:30


🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
🍃

🔆عذر سلطان مقتدر

✍️سلطان ملک شاه سلجوقی، بر فقیهی گوشه نشین و عارفی عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملک شاه تواضع نکرد بدانسان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت:

🌾 آیا تو نمی دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری ام که فلان گردن کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم. حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتم که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با حیرت پرسید: او کیست؟

🌾حکیم به نرمی پاسخ داد: آن نفس است؛ من نفس اماره خود را کشته ام ولی تو هنوز اسیر نفس اماره خودی. اگر اسیر او نبودی، از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است. ملک شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.

📚مجله معارف شماره 64
🍃
🌺🍃

📚✍️حکایت های جذاب و خواندنی در کانال حکایت و داستان های آموزنده 📚✍️
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

20 Oct, 05:31


🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
🍃

💢تخفیف در مجازات قارون بخاطر صله رحم!

از حضرت علی علیه السلام نقل شده است که :

✍️قارون در زمان حضرت موسى به زير زمين فرو رفته بود و خداوند فرشته اى را موكّل بر او كرده بود تا هر روز او را به اندازه قامت يك مرد به زمين فرو ببرد.

بعدها که حضرت يونس در شكم نهنگ زندانی شد و مشغول تسبيح و استغفار بود، قارون صداى او را شنيد و از فرشته موكّل خود پرسيد به من اندكى مهلت بده، گويا صداى يكى از آدميان را میشنوم...

آنگاه خداوند به آن فرشته فرمان داد به او مهلت دهد! پس فرشته به قارون مهلت داد.

قارون پرسيد: تو كيستى؟ يونس گفت: من بنده خاطى، يونس پسر متى هستم..
قارون گفت: به من بگو خداوند شديد الغضب با موسى بن عمران چه كرد؟
يونس گفت: افسوس از دنيا رفت.

🔹قارون گفت: خداوند رئوف و مهربان با هارون چه كرد؟ يونس گفت: افسوس از دنيا رفت..
🔹قارون گفت: كلثوم دختر عمران كه همسر من بود چه شد؟
يونس گفت: اكنون هيچ يك از آل عمران باقى نمانده است،
قارون گفت: افسوس بر آل عمران..

از آن پس خداوند به ملك موكّل او فرمان داد تا عذاب را در ايّام دنيا از او بردارد و از آن پس عذاب دنيوى او بر طرف شد زیرا او احوال نزدیکانش را پرسید
🍃
🌺🍃

📚✍️حکایت های جذاب و خواندنی در کانال حکایت و داستان های آموزنده 📚✍️
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

19 Oct, 05:30


🔆سبز شدن درخت سدر خشكيده


مرحوم شيخ حرّ عاملى ، طبرسى و ديگر بزرگان آورده اند:

پس از آن كه ماءمون - خليفه عبّاسى - جهت جبران جنايتى كه در حقّ امام رضا عليه السلام انجام داده بود؛ و نيز جهت تداوم سياستش ، دختر خود، امّالفضل را به عقد و نكاح حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام درآورد؛ و او را بر حسب ظاهر مورد احترام شايان قرار مى داد.
حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام بعد از آن جريان ، تصميم گرفت كه از حضور ماءمون و نيز از شهر خراسان به بغداد عزيمت فرمايد.
و به همين جهت حضرت ، به همراه همسرش امّالفضل حركت نمود و راهى مدينه منوّره گرديد؛ و مردم در بين راه حضرت را مشايعت كردند.
امام عليه السلام همچنان به راه خود ادامه داد تا به دروازه كوفه رسيد و مردم كوفه به استقبال آن حضرت آمدند و نزديك غروب آفتاب حضرت به خانه مسيّب وارد شد؛ و چون امام عليه السلام مختصر استراحتى نمود، روانه مسجد گرديد.


در حيات مسجد درخت سدرى بود كه از مدّت ها قبل خشك شده بود و ميوه نمى داد، پس حضرت مقدارى آب درخواست نمود؛ و آن گاه در كنار آن درخت خشكيده وضو گرفت و در همان جا نماز مغرب را به جماعت خواند.
پس هنگامى كه نماز پايان يافت ، مردم متوجّه شدند كه آن درخت خشكيده به بركت آب وضوى حضرت ، سبز گرديده است و پر از ميوه مى باشد.
اين حادثه مورد تعجّب و حيرت همگان قرار گرفت و تمام افراد از ميوه هاى آن خوردند.
و مهمّتر از همه آن كه ميوه هاى اين درخت سدر، برخلاف ديگر سدرها، بدون هسته و بسيار شيرين و خوش مزه بود.



📚مجموعه نفيسه : ص 458، إ ثبات الهداة : ج 3، ص 337، ح 23 و ص 349، ح 81، إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 105.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

18 Oct, 18:05


 ‌

📚امام حسن عسگری در میان درندگان

حضرت امام حسن عسگری علیه السلام از طرف حکومت عباسی به دست مأموری سپرده شده بود.
او از حکومت عباسی اجازه داشت امام را میان درندگان بیندازد.
همسرش به او گفت:« تقوای خداوند را پیشه کن. تو متوجه نیستی چه کسی در منزل توست؟»
آن گاه عبادت، پاکی و نیکوکاری امام را به شوهرش یادآور شد و گفت:« من برای تو می ترسم. می‌ترسم حق او را رعایت نکنی و گرفتار عذاب بشوی.»
اما مرد زیر بار نرفت و امام حسن عسگری علیه السلام را میان درندگان انداخت. هیچ کس تردیدی نداشت که درندگان، امام را طعمه خود خواهند کرد. اما وقتی پس از مدتی برای تماشا آمدند، دیدند امام حسن عسگری علیه السلام ایستاده و در حال نماز است، و درندگان نیز دور او را گرفته اند.
با دیدن این منظره، امام را از میان درندگان خارج کردند.

منبع:
بحار الانوار، ج 50، ص 268،


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

18 Oct, 05:30


🔆نجات از ضربت شمشير مستانه


بسيارى از بزرگان به نقل از حكيمه دختر حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام روايت كرده اند، كه فرمود:
چون برادرم ، حضرت جواد عليه السلام به شهادت رسيد، روزى نزد همسرش ، امّالفضل - دختر ماءمون رفتم



امّ الفضل ضمن صحبت هائى پيرامون فضائل و مكارم امام جواد عليه السلام ، اظهار داشت : آيا مايل هستى تو را در جريان موضوعى بسيار عجيب و حيرت انگيز قرار دهم كه تاكنون كسى نشنيده است ؟
گفتم : چه موضوعى است ؟ آرى ، برايم بيان كن .
گفت : شبى از شب ها در منزل حضرت بودم ، ناگاه زنى وارد شد، پرسيدم تو كيستى ؟
پاسخ داد: من از خانواده عمّار ياسر هستم و همسر ابوجعفر، محمّد بن علىّ الرّضا عليه السلام مى باشم ، با شنيدن اين خبر، حسّاسيّت من برانگيخته گشت و بُردبارى خود را از دست دادم ، و از جاى برخاستم و به نزد پدرم ماءمون رفتم .
هنگامى كه او را ديدم ، متوجّه شدم كه شراب بسيار خورده و مست لايعقل است ؛ پس موضوع را برايش بيان كردم و نيز افزودم كه شوهرم بسيار از من و تو بدگوئى مى كند و به تمام افراد بنى العبّاس توهين مى نمايد.
پدرم با شنيدن سخنان دروغين من خشمگين و عصبانى گشت و شمشير خود را برگرفت و سوگند ياد كرد كه امشب او را با اين شمشير قطعه قطعه مى كنم و روانه منزل حضرت گرديد.


من با ديدن چنين صحنه اى از گفتار خود پشيمان شدم و همراه پدرم روانه گشتم تا ببينم چه مى كند.
چون ماءمون وارد منزل شد، ديد حضرت جواد عليه السلام در بستر آرميده است ، پس با شمشير بر آن حضرت حمله برد و به قدرى بر بدن مبارك و مقدّس او ضربات شمشير وارد كرد كه ديدم بدنش قطعه قطعه گرديد.
و به اين مقدار هم قانع نشد، بلكه شمشير بر رگ هاى گردن او نهاد و رگ هاى گردنش را نيز قطع كرد.
من با مشاهده اين صحنه دلخراش بر سر و صورت خود زدم و روى زمين افتادم ، پس از لحظاتى كه از جاى برخاستم روانه منزل پدرم گشتم ؛ و چون صبح شد و پدرم از حالت مستى بيرون آمد، به او گفتم : يا اميرالمؤ منين ! آيا متوجّه شدى كه ديشب چه كردى ؟
گفت : خير، در جريان نيستم و خبر ندارم .
وقتى جريان را برايش بازگو كردم ، فريادى كشيد و مرا تهديد كرد و گفت : رسوا شديم ، ديگر در جامعه جايگاهى نداريم .


سپس ياسر خادم را احضار كرد و به او دستور داد تا به منزل حضرت جواد عليه السلام برود و گزارش وضعيّت حضرت را بياورد.
ياسر رفت و پس از لحظاتى بازگشت و چنين اظهار داشت : ديدم ابوجعفر، محمّد بن علىّ عليه السلام لباس هاى خود را پوشيده ؛ و بر سجّاده و جانماز خويش نشسته است و مشغول عبادت بود، در حيرت و تعجّب قرار گرفتم ؛ و سپس از حضرت تقاضا كردم تا پيراهنش را درآورد و به من هديه دهد.
و با اين كار خواستم كه ببينم آيا ضربات شمشير بر بدنش اثر كرده ، و آيا بدنش زخم و خون آلود است يا خير؟
حضرت تبسّمى نمود و اظهار داشت : پيراهنى بهتر از آن را به تو خواهم داد.
گفتم : خير، من پيراهنى را كه بر تن دارى ، مى خواهم .
پس چون پيراهن خود را از تن شريفش درآورد، كوچك ترين زخم و اثر شمشير در جائى از بدنش نيافتم .
و ماءمون با شنيدن اين خبر مسرّت آميز، خوشحال شد و مبلغ هزار دينار به ياسر هديه داد.



📚خ نويسان شيعه و سنّى آن را به گونه هاى مختلف از جهت تفصييل و يا خلاصه آورده اند از آن جمله : مهج الدّعوات : ص 26، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 394، كشف الغمّة : ج 2، ص 365، بحار: ج 50، ص 69، ح 47، مدينة المعاجز: ج 7، ص 367، ح 2380، الثّاقب فى المناقب : 219، ح193



هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

17 Oct, 19:01


عبداللّه بن محمّد - كه يكى از راويان حديث است - گويد:
روزى همراه عمارة بن زيد بودم ، او ضمن صحبت هائى ، حكايت عجيبى را برايم بيان كرد، گفت : روزى امام محمّد جواد عليه السلام را در حالى كه يك سينى بزرگ گِرد مَجْمَعه جلويش نهاده بود، ديدم ؛ پس از ساعتى به من خطاب كرد و فرمود: اى عمّاره ! آيا مايل هستى كه به وسيله اين سينى فلزّى يك كار عجيب و حيرت انگيز را مشاهده كنى ؟
عرضه داشتم : بلى ، ميل و علاقه دارم .
پس ناگهان حضرت دست مبارك خود را بر آن سينى نهاد و سينى به شكل مايع در آمد؛ سپس آن ها را جمع نمود و در طشت و قدحى كه كنارش بود، ريخت ؛ و بعد از آن دست خود را روى آن مايع كشيد و به صورت همان سينى اوّل در آمد.
و امام عليه السلام در پايان فرمود: امام يك چنين قدرتى را دارد كه در همه چيز مى تواند با اراده الهى تصرّف كند و تغيير و دگرگونى ايجاد نمايد.





📚إ ثبات الهداة : 3، ص 346، ح 66، مدينة المعاجز: ج 7، ص 324، ح 2362، بحارالا نوار: ج 50، ص 59، دلائل الا مامة : ص 400، ح 357.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

17 Oct, 05:30


🔆اثر انگشت در سنگ و آب شدن سينى فلزى


مرحوم طبرى ، بحرانى ، شيخ حرّ عاملى و ديگر بزرگان آورده اند كه شخصى به نام عمارة بن زيد حكايت كند:
روزى در مجلس حضرت ابوجعفر، امام محمّد بن علىّ عليهما السلام نشسته بودم ، به حضرت عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! علائم و نشانه هاى امام چيست ؟


حضرت فرمود: هركس بتواند كارى را كه هم اكنون من انجام مى دهم ، انجام دهد، يكى از نشانه هاى امام در او مى باشد.
و سپس انگشتان دست مبارك خود را روى صخره اى - كه در كنارش بود - نهاد، و هنگامى كه دست خود را از روى آن سنگ برداشت ، ديدم جاى انگشتان دست حضرت روى آن سنگ به طور روشن و واضح اثر گذاشته است .
و نيز حضرت را مشاهده كردم كه قطعه آهنى را با دست مبارك خود گرفته است و بدون آن كه آن را در آتش نهاده باشند همانند قطعه اى كش و لاستيك يا فنر از دو سمت مى كِشد و پاره نمى شود.


📚إ ثبات الهداة : 3، ص 346، ح 66، مدينة المعاجز: ج 7، ص 324، ح 2362، بحارالا نوار: ج 50، ص 59، دلائل الا مامة : ص 400، ح 357.

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

16 Oct, 05:30


🔆برخورد بر مبناى نيّت افراد


حسين بن محمّد اشعرى به نقل از پيرمردى به نام عبداللّه زرّين حكايت كند:
در مدّتى كه ساكن مدينه منوّره بودم ، هر روز نزديك ظهر حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام را مى ديدم كه وارد مسجدالنّبى مى شد و مقدارى در صحن مسجد مى نشست ؛ و سپس قبر مطهّر جدّش ، حضرت رسول و نيز قبر شريف مادرش ، فاطمه زهرا عليها السلام را زيارت مى نمود و نماز به جاى مى آورد.
روزى به فكر افتادم كه مقدارى خاك از جاى پاى مبارك آن حضرت را جهت تبرّك بردارم .
پس به همين منظور - بدون اين كه چيزى به كسى اظهار كنم - فرداى آن روز در انتظار ورود حضرت نشستم ؛ ولى بر خلاف هر روز، مشاهده كردم كه اين بار سواره آمد تا جاى پائى بر زمين نباشد و چون خواست از مركب خويش فرود آيد، بر سنگى كه جلوى مسجد بود قدم نهاد.


و چندين روز به همين منوال و كيفيّت گذشت و من به هدف خود نرسيدم ، تا آن كه با خود گفتم : هر كجا حضرت ، كفش خود را درآورد، از زير كفش ‍ وى چند ريگ يا مقدارى خاك برمى دارم .
فرداى آن روز متوجّه شدم كه امام عليه السلام با كفش وارد صحن مسجد شد؛ و مدّتى نيز به همين منوال سپرى شد.
اين بار با خود گفتم : مى روم جلوى آن حمّامى كه حضرت داخل آن مى شود؛ و آن جا به مقصود خود خواهم رسيد.
پس از سؤ ال و جستجو از اين كه امام جواد عليه السلام به كدام حمام مى رود؟



در جواب گفتند: حمّامى در كنار قبرستان بقيع است ، كه مال يكى از فرزندان طلحه مى باشد.
لذا آن روزى كه بنا بود حضرت به حمّام برود، من نيز رفتم و كنار صاحب حمّام نشستم و با وى مشغول صحبت شدم ، در حالتى كه منتظر قدوم مبارك حضرت جوادالائمّه عليه السلام بودم .


صاحب حمّام گفت : چرا اين جا نشسته اى ؟
اگر مى خواهى حمّام بروى ، بلند شو برو؛ چون اگر فرزند امام رضا عليه السلام بيايد، ديگر نمى توانى حمّام بروى .
در بين صحبت ها بوديم كه ناگاه متوجّه شديم ، حضرت وارد شد و سه نفر نيز همراه وى بودند.
چون خواست از الاغ و مركب خويش پياده شود، آن سه نفر قطعه حصيرى زير قدوم مباركش انداختند تا آن حضرت روى زمين قرار نگيرد.



به حمّامى گفتم : چرا چنين كرد و حصير زير پايش انداختند؟!
صاحب حمّام گفت : به خدا قسم ، تا به حال چنين نديده بودم و اين اوّلين روزى بود كه براى حضرت حصير پهن شد.
در اين هنگام ، با خود گفتم : من موجب اين همه زحمت براى حضرت شده ام ؛ و از تصميم خود بازگشتم .
پس چون نزديك ظهر شد، ديدم امام عليه السلام همانند روزهاى اوّل وارد صحن مسجد شد و پس از اندكى نشستن مرقد مطهّر جدّش ، رسول اكرم و مادرش ، فاطمه زهراء عليها السلام را زيارت نمود؛ و سپس در جايگاه هميشگى نماز خود را به جاى آورد و از مسجد خارج گرديد.


📚-اصول كافى : ج 1، ص 493، ح 2، إ ثبات الهداة : ج 3، ص 331، ح 6.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

15 Oct, 05:30


🔆قبر و قرآن

حضرت حاج آقاى هاشم زاده فرمودند:
يك قبر كنى در ((تخت فولاد اصفهان )) قبركنى مى كرد. يك روز يك بنده خدايى مى ميرد و وصيت مى كند كه اگر مُردم قبر مرا در پياده رو و جاده قرار دهيد تا مردم از روى قبر من رد شوند و فاتحه اى نثارم نمايند.


قبركن زمينى را شروع به كندن مى كند يك وقت متوجه مى شود قبرى ظاهر شد. داخل قبر مى شود سنگى را مى بيند، وقتى سنگ را بر مى دارد. مى بيند يك بنده خدايى نشسته ويك رحل با قرآن در مقابلش گذاشته و دارد قرآن مى خواند.


مى ترسد وسنگ را سر جايش مى گذارد و روى قبر را مى پوشاند واين قبر را براى خودش مى گذارد و به صاحبان متوفا مى گويد: اين قبر توى قبرى در آمده و نمى توان در آنجا مُرده دفن كرد جاى ديگرى قبرى ميكَند و ميت را در آنجا به خاك مى سپارد.
پنجاه سال از اين ماجرا مى گذرد بعد از پنجاه سال قبر كن با خود مى گويد بروم ببينم اشتباه نديده باشم ، نكند هواسم پرت بوده و خواب ديده ام ، خلاصه قبر را مى كَند و پايين مى رود و سنگ را از روى آن قبر بر مى دارد.


مى بيند بله آن بنده خدا هنوز نشسته و مثل پنجاه سال قبل ، قرآن مى خواند.
يك وقت آن بنده خدائى كه در قبر نشسته بود و قرآن مى خواند سرش را بالا مى كند و مى گويد: تو خجالت نمى كشى هر روز هر روز نگاه مى كنى ؟ تو كه ديروز اينجا بودى و نگاه كردى دوباره امروز آمدى نگاه مى كنى ؟
قبر كن فورى سنگ را روى قبر مى گذارد و بر مى گردد.


وقتى كه مرگش نزديك مى شود وصيت مى كند كه اگر مُردم مرا اينجا خاك كنيد اما اين سنگ را بر نداريد و توى قبر را نگاه نكنيد.
اينها چيزهايى است كه هضمش براى افراد مشكل است .
بله ؛ مردان خدا در حال حيات به هر چه عادت داشتند در حال مهات هم به آن مداومت دارند.




📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

14 Oct, 05:30


🔆پير ابرو

حضرت حاج آقاى هاشمى زاده فرمودند:
اصفهان چهل بابا داشته كه همه از اولياء و از عجايب روزگار بودند البتّه از اين چهل باباها هفت هشت تاى آنها را مى شناسيم كه يكى هم ((بابا ابرو)) پير ابرو بوده .


ايشان شخص عجيبى بوده و هميشه در قبرستان تخت فولاد شب و روزش ‍ را بسر مى برده و از عُباد و زُهاد و اغتاب و اوتاد و رياضت كش ها بوده و ابروهايش بقدرى بلند بوده كه روى چشمانش را مى گرفته و طريقه ارشاد و هدايت ايشان اين بوده كه گنه كاران و بزه كاران و شيّادان را خدمت ايشان در جمع خانه مى آوردند.


يك شب يا يك روز ابروهايش را بالا مى زده ، يك نگاهى به آنها مى كرده و آنها را عوض مى كرده و تصفيه و پاك و روحانى ومنقلب مى شدند.



📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

13 Oct, 05:31


جام های شراب در قدیم دارای هفت خط بودند و هرکس بنا بر ظرفیتش تا یک خط خاص میتوانست شراب بنوشد.

این خط ها عبارت بودند از ؛
۱-مزور
۲-فرودینه
۳-اشک
۴-ازرق
۵-بصره
۶-بغداد
۷-جور

هرکس شراب خوار قهاری بود و میتوانست تا خط هفتم شراب بخورد به هفت خط معروف میشد.
بعضی مواقع شخصی برای خودنمایی تقاضای پر کردن جام تا خط هفتم میکرد ولی نمیتوانست همه شراب را بنوشد. در اینجا دوستانش برای حفظ آبروی او تا خط جور، شراب او را سر میکشیدند و اصطلاح جور کسی را کشیدن از اینجا ضرب المثل گردید.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

12 Oct, 05:31


🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
🍃

✍️مردی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند
مرد به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !

با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!

مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
مرد گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!

هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش،
حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند.
🍃
🌺🍃

👍با لایک و فوروارد کردن ما رو به دوستان خودتون معرفی کنید 👍

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

11 Oct, 05:30


🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
🍃

✍️ده سال سنش بود که یک نهال، تو باغچه خونشون کاشت.....
هر چه می گذشت نهال، بزرگ و بزرگتر می شد. بعد از دو سال، متوجه نکته ای شد. فروشنده ی نهال، بجای اینکه نهال درخت سیب بهش بده، یک نهال از درخت سرو به او داده بود
متوجه این اشتباه شد اما پیش خود گفت هفته ی آینده آنرا قطع می کنم. هفته ها پشت سر هم می آمد و مدام قطع کردن درخت رو به تاخیر می انداخت. الان که چهل سال می گذرد، آن نهال، تبدیل به یک درخت تنومند شده است و آن جوان پر انرژی، تبدیل به یک پیرمرد فرتوت و ناتوان. پیرمرد پیش خودش فکر می کند که کندن یک نهال با نیروی جوانی مطمئنا کار ساده ای بود اما الان کندن یک درخت تنومند...

🔻حکایت باغبان و آن نهال، حکایت من و گناهانم است. گناهانی که بخاطرشون توبه نکردم، روز به روز تو وجودم ریشه دار تر می شن و من برای رهایی از آنها، ضعیفتر
باید قدر جوانی رو بدانم...
حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: "اَلتَّوبَةُ حَسَنٌ وَ لکِنْ فِى الشَّبابِ اَحْسَنُ"
توبه زیباست ولی توبه جوان زیباتر است.

🍃
🌺🍃

📚✍️داستان های جذاب و خواندنی در کانال حکایت و داستان های آموزنده 📚✍️
هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

10 Oct, 18:03


🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃


وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ.

ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ.

ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ.

ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»

ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ.


📚نقل از شهید حسین خرازی

هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

10 Oct, 05:30


دستور خدا
شهسواري به دوستش گفت: بيا به کوهي که خدا آنجا زندگي مي‌کند برويم. مي‌خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هيچ کاري براي خلاص کردن ما از زير بار مشقات نمي‌کند.
ديگري گفت: موافقم؛ اما من براي ثابت کردن ايمانم مي‌آيم.
وقتي به قله رسيدند، شب شده بود.
در تاريکي صدايي شنيدند: سنگ‌هاي اطرافتان را بار اسبانتان کنيد و آن‌ها را پايين ببريد.
شهسوار اولي گفت: مي‌بيني؟ بعد از چنين صعودي، از ما مي‌خواهد که بار سنگين‌تري را حمل کنيم. محال است که اطاعت کنم.
ديگري به دستور عمل کرد.
وقتي به دامنه کوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگ‌هايي که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، را روشن کرد. آن‌ها خالص‌ترين الماس‌ها بودند.
مرشد مي‌گويد: تصميمات خدا شايد ازنظر ما سخت باشد، اما همواره به نفع ما هستند.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

09 Oct, 05:30


اندرز استاد
در شهر ميانه نوجواني باهوش تمام کتاب‌هاي استادش را آموخته و چشم‌بسته آن‌ها را براي ديگر شاگردان مي‌خواند.
استادش به او گفت: به يک شرط مي‌گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کني.
شاگرد پرسيد: چه شرطي؟‌
استاد گفت: آموزش بده اما نصيحت مکن.
شاگرد گفت: چرا نصيحت نکنم؟‌
استاد پير گفت: دانش در کتاب هست اما پندآموزي احتياج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداري زيرا خرد نتيجه باروري دانش و تجربه است.
شاگرد گفت: درس بزرگي به من آموختيد، سعي مي‌کنم امر شما را انجام دهم.
گفته مي‌شود سال‌ها گذشت و تا استاد زنده بود آن شاگرد، کسي را اندرز نمیداد.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

08 Oct, 05:30


يکدست و يک‌پا
سرباز قبل از اينکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزيزم جنگ تمام‌شده و من مي‌خواهم به خانه برگردم؛ ولي خواهشي از شما دارم، رفيقي دارم که مي‌خواهم او را با خود به خانه بياورم.
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما باکمال ميل مشتاقيم که او را ببينيم.
پسر ادامه داد: ولي موضوعي است که بايد در مورد او بدانيد؛ او در جنگ بسيار آسيب‌ديده و در اثر برخورد با مين يکدست و يک پاي خود را ازدست‌داده است و جايي براي رفتن ندارد و من مي‌خواهم اجازه دهيد او با ما زندگي کند.
پدرش گفت: ما متأسفيم که اين مشکل براي دوست تو به وجود آمده است. ما کمک مي‌کنيم تا او جايي براي زندگي در شهر پيدا کند.
پسر گفت: نه؛ من مي‌خواهم که او در خانه ما زندگي کند.
آن‌ها در جواب گفتند: نه؛ فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگي خودمان هستيم و اجازه نمي‌دهيم او آرامش زندگي ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردي و او را فراموش کني.
در اين هنگام پسر با ناراحتي تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او ديگر چيزي نشنيدند.
چند روز بعد پليس نيويورک به خانواده پسر اطلاع داد: فرزندشان در سانحه سقوط از يک ساختمان بلند جان‌باخته و آن‌ها مشکوک به خودکشي هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسيمه به‌طرف نيويورک پرواز کردند و براي شناسايي جسد پسرشان به پزشکي قانوني مراجعه کردند.
با ديدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ايستاد.
پسر آن‌ها يک دست‌وپا نداشت.


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝

داســتـان‌وحــکایت📚

07 Oct, 17:55


اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست



یک شب پدر شوهرم آمد ، خیلی نا آرام گفت عروس گلم ، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده ؟گفتم: نه ، هیچی ؛خیلی اصرار کرد؛آخرش دید که من کوتاه نمی آیم ؛گفت :بهت قول داده زمستون که میاد اولین برف که رو زمین می شینه چی برات بخره ؟

چشم هایم پر از اشک شد ، گریم گرفت گفت دیدی یک چیزی هست ، بگو ببینم چی بهت قول داده ؟ گفتم : شوخی می کرد و می گفت بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه می خرم


این دفعه آقا جون گریه اش گرفت نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می کرد گفت دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت به منيژه قول دادم زمستون که بشه براش یک چکمه ، و یک پالتو بخرم ؛حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش



همسر شهید ناصر کاظمی


#عاشقانه_شهدایی😍


هزار و یک حکایت جذاب👇👇
#داستان_و_حکایت 👇👇👇
📚 @dastanhekayat
👆& Welcome &👆
╚═════🍃🌺🍃═╝