داستان و سخن بزرگان✒️ @dastangram Channel on Telegram

داستان و سخن بزرگان✒️

@dastangram


داستان و سخن بزرگان (Persian)

داستان و سخن بزرگان یک کانال تلگرامی فوق‌العاده برای علاقمندان به داستان‌های جذاب و سخنان بزرگان تاریخ و ادبیات است. این کانال با نام کاربری @dastangram با هدف ارائه داستان‌های معروف، آموزنده، و الهام بخش از بزرگان تاریخ و ادبیات برای همه افراد فعالیت می‌کند. آیا شما علاقه‌مند به خواندن داستان‌های جذاب و شنیدن سخنان بزرگان هستید؟ آیا می‌خواهید از تجربه‌ی مفید و سرگرم‌کننده‌ی مطالعه‌ی داستان و شنیدن سخنان بزرگان لذت ببرید؟ اگر پاسخ شما بله است، حتما به این کانال بپیوندید و از محتوای منحصر به فرد آن لذت ببرید. با دنبال کردن کانال داستان و سخن بزرگان، شما به یک دنیایی مملو از داستان‌های جذاب و سخنان بزرگان در دسترس خواهید داشت. پس از امروز هیچ داستان یا سخن بزرگی را از دست ندهید، به کانال @dastangram بپیوندید و لحظاتی شگفت‌انگیز را تجربه کنید.

داستان و سخن بزرگان✒️

02 Jun, 19:03


سلام دوستان لینک کانال در ایتا❤️❤️ خوشحال میشیم به ما بپیوندید

داستان و سخن بزرگان✒️

02 Jun, 19:03


اگه دلت گرفته و تمام دربها به روت بسته شده ومشکلت حل نمیشه رو کعبه بزن تا قفل دلت باز بشه 😊



          🦋🦋          🦋🦋
      🦋 🦋🦋  🦋
    🦋                          🦋
    🦋         🍃🍃         🦋
     🦋      🍃🕋🍃     🦋
       🦋      🍃🍃      🦋
          🦋               🦋
             🦋        🦋
                🦋🦋
                      🦋🦋

#معراج_عشق
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
https://eitaa.com/joinchat/3066495783C98d78d276c

داستان و سخن بزرگان✒️

02 May, 02:42


شيطنت های هادی در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زمانی که پای او به حوزه ی علميه باز نشده بود ادامه داشت.
يادم هست يک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر ميگشتيم. در بين راه به يکی از رفقای مسجدی رسيديم. او هم با موتور از بهشت زهرا(س) بر ميگشت.
همينطور که روی موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم.
يادم افتاد اين بنده ی خدا توی اردوها و برنامه ها، چندين بار هادی را اذيت کرد. از نگاه های هادی فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه قصدی دارد.
هادی يکباره با سرعت عملی که داشت به موتور اين شخص نزديک شد و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت.
موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و رفتيم!
هر چه آن شخص داد ميزد اهميتی نداديم.
به هادی گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده ی خدا وسط اين بيابون چی کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه.
يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد.
هادی هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو. بعد هم رفتيم...

داستان و سخن بزرگان✒️

02 May, 02:42


هادی با چهره ای مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين بنده ی خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزی نگفت و رفت.
شب وقتی به اتاق ما آمد، يك باره چشمانش از تعجب گِرد شد. هادی داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد!
٭٭٭
در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادی با شوخ طبعی ها خستگی كار را از تن ما خارج ميكرد.
يادم هست كه يك پتوی بزرگ داشت كه به آن ميگفت «پتوی اِجكت» يا پتوی پرتاب!
كاری كه هادی با اين پتو انجام ميداد خيلی عجيب بود. يكی از بچه ها را روی آن مينشاند و بقيه دور تا دور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت ميكردند.
يك بار سراغ يكی از روحانيون رفت. اين روحانی از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخی و مزاح بود. هادی به او گفت: حاج آقا دوست داريد روی اين پتو بنشينيد؟
بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود.
حاج آقا كه از خنده های بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روی پتو.
هادی و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلی سخت ولی جالب بود.
بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه.
بعد از آن خيلی از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند!

داستان و سخن بزرگان✒️

02 May, 02:41


ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلی حالم گرفته شد. بنده ی خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد.
خيلی دلم برايش سوخت. معذرت خواهی كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا.
بقيه ی بچه های مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند!
چند دقيقه بعد يكی ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همانگونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلی دلش برای اين پسر سوخت.
ساعتی بعد سوار اتوبوس شديم و آماده ی حركت، يك نفر از انتهای ماشين با صدای بلند گفت: نابودی همه ی علمای اس...
بعد از لحظه ای سكوت ادامه داد: نابودی همه علمای اسرائيل صلوات.
همه صلوات فرستاديم. وقتی برگشتم، با تعجب ديدم آقايی كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود!
به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟
دوستم خنديد و گفت: فكر كردی برای چی توی مسجد ميخنديديم.
اين هادی ذوالفقاری از بچه های جديد مسجد ماست كه پسر خيلی خوبيه، خيلی فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتنی است. شما رو سر كار گذاشته بود.
يادم هست زمانی كه برای راهيان نور به جنوب ميرفتيم، من و هادی و چند نفر ديگر از بچه های مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادی دست از شيطنت بر نميداشت. مثال، يكی از دوستان قديمی من با كت و شلوار خيلی شيك آمده بود دوكوهه و ميخواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد.
هادی رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توی آب! سر تا پای اين رفيق ما خيس شد. يكدفعه دوست قديمی ما دويد كه هادی را بگيرد و ادبش كند.

داستان و سخن بزرگان✒️

02 May, 02:41


#پسرک_فلافل_فروش

قسمت هفتم: شوخ طبعی 🌸

جمعی از دوستان شهید:

هميشه روی لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلی ندارد. من خبر داشتم كه او با كوهی از مشكلات دست و پنجه نرم ميكرد كه اينجا نميتوانم به آنها بپردازم.
اما هادی مصداق واقعی همان حديثی بود كه ميفرمايد: مؤمن شاديهايش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش ميباشد.
همه ی رفقای ما او را به همين خصلت ميشناختند. اولين چيزی كه از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره ای بود كه با لبخند آراسته شده.
از طرفی بسيار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هيچ كس را خسته نميكرد.
در اين شوخی ها نيز دقت ميكرد كه گناهی از او سر نزند.
يادم هست هر وقت خسته ميشديم، هادی با كارها و شيطنت های مخصوص به خود خستگی را از جمع ما خارج ميكرد.
٭٭٭
بار اولی كه هادی را ديدم، قبل از حركت برای اردوی جهادی بود. وارد مسجد شدم و ديدم جوانی سرش را روی پای يكی از بچه ها گذاشته و خوابيده.
رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو.

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:15


بعد با بچه های قديمی جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت. دنبال خاطرات شهدا بود.
بعد موتور تريل خريد، برای خودش كسی شده بود. با برخی بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت. اما باز هم ...
تا اينكه پايش به حوزه باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويی هنوز ...
بعد هم راهی نجف شد. روح نا آرام هادی، گمشده اش را در كنار مولایش اميرالمؤمنين(ع) پيدا كرد.
او در آنجا آرام گرفت و برای هميشه مستقر شد...

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:15


در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكی دارد. اما کاملا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد!
اين حس را سالها بعد كه حسابی با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او مسيرهای مختلفی را در زندگی اش تجربه كرد. هادی راه های بسياری رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند.
من بعدها با هادی بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادی در حق من انجام داد كه گفتنی نيست.
اما به اين حقيقت رسيدم كه هادی با همه ی مشكلاتی كه در خانواده داشت و بسيار سختی ميكشيد، اما به دنبال گمشده درونی خودش ميگشت.
برای اين حرف هم دليل دارم: در دوران نوجوانی فوتباليست خوبی بود، به او می گفتند:«هادی دل پيه رو»
هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد.
كمی بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشده ی خودش را پيدا كند.
بعد در جمع بچه های بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادی در هر عرصه ای كه وارد ميشد بهتر از بقيه كارها را انجام ميداد. در مسجد هم گوی سبقت را از بقيه ربود.
بعد با بچه های هيئتی رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران،خيلی از لحاظ معنوی رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده ی خودش را نيافته.
بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ...
از لحاظ كار و درآمد شخصی هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد.

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:14


#پسرک_فلافل_فروش

قسمت ششم: گمگشته 🌸

حجت الاسلام سمیعی:

سال ١٣٨۴ بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر(ع) تغيير كرد. من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگی سوق دهيم.
در اين راه سيد علی مصطفوی با راه اندازی كانون شهيد آوينی كمك بزرگی به ما نمود.
مدتی از راه اندازی كانون فرهنگی گذشت. يك روز با سيد علی به سمت مسجد حركت كرديم.
به جلوی فلافل فروشی جوادين(ع) رسيديم. سيد علی با جوانی كه داخل مغازه بود سلام و عليك كرد.
اين پسرك حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابی ما را تحويل گرفت. حجب و حيای خاصی داشت. متوجه شدم با سيد علی خيلی رفيق
شده.
وقتی رسيديم مسجد، از سيد علی پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسی؟
گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازه اش ميرفتيم.
گفتم: به نظر پسر خوبی می ياد.
چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد.

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:14


بعدها توصيه های من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ی دكتر حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد.
رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم برای اين جوش های صورتم چه كنم؟
گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمدلله باطن تو بسيار عالی است.
هر بار كه پيش ما می آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحی و درونی او بيشتر از قبل شده.
تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ی علميه شده ام، بعد هم به نجف رفت.
اما هر بار كه می آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود.
آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد، اما آن روز طور ديگری خداحافظی كرد و رفت ...

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:14


خيالم راحت بود و حتی دخل و پول های مغازه را در اختيار او ميگذاشتم.
در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود؛ انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خنده رو بود.
كسی از همراهی با او خسته نميشد.
با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او برای همه نمايان بود.
من در خانواده ای مذهبی بزرگ شده ام. در مواقع بيکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه ی مذهبی خوبی داشت. در اين مسائل با يكديگر هم كلام ميشديم.
يادم هست به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد.
مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده.
با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند.
كار را در فلافل فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغی را در جيب او ميگذاشتم.
مدتی بعد متوجه شدم كه با سيد علی مصطفوی رفيق شده، گفتم با خوب پسری رفيق شدی.
هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل ميشد.

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:14


#پسرک_فلافل_فروش

قسمت پنجم: جوادین(ع) 🌸

پیمان عزیز:

توی خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ی فلافل فروشی داشتم. ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهر كاظمين ميباشند. برای همين نام مقدس جوادين(ع) را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، برای مغازه انتخاب كردم.
هميشه در زندگی سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال ١٣٨٣ بود كه يك بچه مدرسه ای، مرتب به مغازه ی من می آمد و فلافل ميخورد.
اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژی نشان ميداد.
من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم.
يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا.
از فردا هر روز به مغازه می آمد. خيلی سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد.
چون داخل مغازه ی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلی پاك بود.

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:14


رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم يادواره ی شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره ی شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود.
در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهای مسجد نشسته! به سيد علی اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد.
سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد. بعد او را در جمع بچه های بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمی بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد!
خلاصه كلی گفتيم و خنديديم. بعد سيد علی گفت: چی شد اينطرف اومدی؟!
او هم با صداقتی كه داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم.
سيد علی خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن.
بعد با هم شروع كرديم به جمع آوری وسايل مراسم. يك كلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه ميكرد. سيد علی گفت: اگه دوست داری، بگذار روی سرت.
او هم كلاه رو گذاشت روی سرش و گفت: به من می ياد؟
سيد علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: ديگه تموم شد، شهدا برای هميشه سرت كلاه گذاشتند!
همه خنديديم. اما واقعيت همانی بود كه سيد گفت. اين پسر را گويی شهدا در همان مراسم انتخاب كردند.
پسرك فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد.

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:13


#پسرک_فلافل_فروش

قسمت چهارم: پسرک فلافل فروش 🌸

یکی از جوانان مسجد:

كار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر(ع) بسيار گسترده شده بود. سيد علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردويی زيادی را ترتيب ميداد.
هميشه برای جلسات هيئت يا برنامه های اردويی فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان.
يك فلافل فروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد.
شاگرد اين فلافل فروشی يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه ی معنوی خوبی دارد.
بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشی و با اين جوان حرف ميزديم. سيد علی ميگفت: اين پسر باطن پاكی دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم.
برای همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه ی فرهنگی و ورزشی داريم. اگر دوست داشتی بيا و توی اين برنامه ها شركت كن.
حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری، در برنامه ی فوتبال بچه های مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندی ميزد و ميگفت: چشم. اگر فرصت شد، می یام.

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:13


هر چیزی را نمی‌خورد. خيلی در حلال و حرام دقت ميكرد. سعی ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم.
آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعی مهمان حضرت زهرا(س) من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم، هادی و ديگر بچه ها كنارم مينشستند و با من تكرار ميكردند.
وضعيت مالی خانواده ی ما متوسط بود. هادی اين را ميفهميد و شرايط را درك ميكرد. برای همين از همان كودكی كم توقع بود.
در دوره ی دبستان در مدرسه ی شهيد سعيدی بود. كاری به ما نداشت. خودش درس ميخواند و...
از همان ايام پسرها را با خودم به مسجد انصار العباس ميبردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم. آنها هم در کلاس های قرآن و اردوها شرکت ميکردند.
دوران راهنمايی را در مدرسه ی شهيد توپچی درس خواند. درسش بد نبود، اما كمی بازيگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزشهای رزمی ميرفت.
مثل بقيه ی هم سن و سالهايش به فوتبال خيلی علاقه داشت.
سيكلش را كه گرفت، برای ادامه ی تحصيل راهی دبيرستان شهدا گرديد.
اما از همان سالهای اوليه ی دبيرستان، زمزمه ی ترك تحصيل را كوك كرد!
ميگفت ميخواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و...
البته همه اينها بهانه های دوران جوانی بود. در نهايت درس را رها كرد.
مدتی بيكار و دنبال بازی و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت.
ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتی در يک توليدی و بعد مغازه ی يكی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد.

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:13


#پسرک_فلافل_فروش

قسمت سوم: آن روزها 🌸

مادر شهید:

در خانواده ای بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود. از روز اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم. زمانی هم كه باردار ميشدم، اين مراقبت من بيشتر ميشد.
سال ١٣۶٧ بود كه محمدهادی يا همان هادی به دنيا آمد. پسری بود بسيار دوست داشتنی. او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. يادم هست كه دهه فجر بود.روز ١٣ بهمن.
وقتی ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته بود: شهادت امام محمد هادی(ع) برای همين نام او را محمدهادی گذاشتيم. عجيب است كه او عاشق و دلداده ی امام هادی شد و در اين راه و در شهر امام هادی(ع) يعنی سامرا به شهادت رسيد.
هادی اذيتی برای ما نداشت. آنچه را ميخواست خودش به دست می آورد.
از همان كودكی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و اين، در آينده ی زندگی او خيلی تأثير داشت.
زمينه ی مذهبی خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود. البته من از زمانی كه اين پسر را باردار بودم، بسيار در مسائل معنوی مراقبت ميكردم.

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:13


خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانه ی خودش رقم زده بود!
خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محله ی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم.
حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثير مثبتی ايجاد شود.
فرزند اولم مهدی بود؛ پسری بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی كه جنگ به پايان رسيد، يعنی اواخر سال ١٣۶٧ محمد هادی به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانواده ی ما اضافه شد.
روزها گذشت و محمد هادی بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه ی شهيد سعيدی در ميدان آيت الله سعيدی رفت.
هادی دوره ی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحويل دادم.
هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دهه ی محرم در محله ی ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم.
با پسرم در برنامه های هيئت شركت ميكرديم.
پسرم با اينكه سن و سالی نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد.
بدون ادعا و بدون سر و صدا برای بچه های هيئت وقت ميگذاشت.
يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيله ی ورزشی تهيه كرده و صبحها مشغول ميشد.
به ميله ای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد.
با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد.

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:12


#پسرک_فلافل_فروش

قسمت دوم: روزگار جوانی 🌸

پدر شهید:

در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت.
هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختی زندگی بسيار بيشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شديم.
يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسی به او توجه داشت؟
زندگی من به سختی ميگذشت. چه روزها و شبها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت.
تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم. يكی از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم.
تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد.
فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود.
بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگی گذراندم.
با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم. با يكی از دختران خوبی كه خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم.

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:12


تابستان سال ١٣٩١ در نجف، گوشه ی حرم حضرت علی(ع) او را ديدم.
يك دشداشه ی عربی پوشيده بود و همراه چند طلبه ی ديگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادی خودتی؟!
بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم. با تعجب گفتم: اينجا چيكار ميكنی؟
بدون مكث و با همان لبخند هميشگی گفت: اومدم اينجا برا شهادت!
خنديدم و به شوخی گفتم: برو بابا، جمع كن اين حرفا رو، در باغ رو بستند، كليدش هم نيست! ديگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن.
دو سال از آن قضيه گذشت. تا اينكه يكی ديگر از دوستان پيامكی برای من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد. او نوشته بود: «هادی ذوالفقاری، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست.»
برای شهادت هادی گريه نكردم؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزای حضرت زهرا(س) ريخت. اما خيلی درباره ی او فكر كردم.
هادی چه كار كرد؟ از كجا به كجا رسيد؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را برای خودش هموار كرد؟
اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود. و برای پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتيم.
اما در اولين مصاحبه يکی از دوستان روحانی مطلبی گفت که تأييد اين سخنان بود. او برای معرفی هادی ذوالفقاری گفت: وقتی انسانی کارهايش را برای خدا و پنهانی انجام دهد،خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند.
هادی ذوالفقاری مصداق همين مطلب است. او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد. به همين دليل است که بعد از شهادت، شما از هادی ذوالفقاری زياد شنيده ای و بعد از اين بيشتر خواهی شنيد.

داستان و سخن بزرگان✒️

28 Apr, 18:12


همینطور که با تعجب نگاهش میکردم ادامه داد: خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق گمنامی بوده، شما هم سعی كنيد كه ...
فهميدم چه چيزی ميخواهد بگويد، تا آخرش را خواندم. از اين دقت نظر او خيلی خوشم آمد.
اين برخورد اول سرآغاز آشنايی ما شد. بعد از آن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری يادواره ی شهدا و به خصوص يادواره ی شهيد ابراهيم هادی كمك گرفتيم.
او بهتر از آن چيزي بود كه فكر ميكرديم؛ جوانی فعال، كاری، پر تلاش اما بدون ادعا.
هادی بسيار شوخ طبع و خنده رو و در عين حال زرنگ و قوی بود. ايده های خوبی در كارهای فرهنگی داشت. با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامی انجام ميداد. دوست نداشت اسم او مطرح شود.
مدتی با چاپخانه های اطراف ميدان بهارستان همكاری ميكرد. پوسترها و برچسب های شهدا را چاپ ميكرد. زير بيشتر اين پوسترها به توصيه ی او نوشته بودند: جبهه ی فرهنگی، عليه تهاجم فرهنگي_گمنام.
رفاقت ما با هادی ادامه داشت. تا اينكه يك روز تماس گرفت. پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد! بعد هم خبر عروج ملكوتی سيد علی مصطفوی را به من داد.
سال بعد همه ی دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا كتاب خاطرات سيد علی مصطفوی چاپ شود. او همه ی كارها را انجام ميداد اما ميگفت: راضی نيستم اسمی از من به ميان آيد.
كتاب همسفر شهدا منتشر شد. بعد از سيد علی، هادی بسيار غمگين بود.
نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود.
هادی بعد از پايان خدمت چندين كار مختلف را تجربه كرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد.