داستانهای کوتاه @dastanehkooutah Channel on Telegram

داستانهای کوتاه

@dastanehkooutah


#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
@Dstnkotah

داستانهای کوتاه (Persian)

در کانال داستانهای کوتاه، شما با داستان‌های جذاب و آموزنده برای تمام سنین آشنا خواهید شد. این کانال مناسب برای کسانی است که فرصت خواندن داستان‌های طولانی را ندارند اما علاقه‌مند به مطالعه داستان‌های کوتاه و مفید هستند. در اینجا شما می‌توانید داستان‌هایی از انواع مختلف شامل داستان‌های کودکانه، بزرگسالانه، تاریخی، عبرت‌آموز و حکایت‌های زیبا را بخوانید. اگر به دنبال یک منبع سرگرمی و آموزشی هستید، کانال داستانهای کوتاه بهترین انتخاب برای شماست. برای ارتباط با ادمین کانال، می‌توانید با آی‌دی @Dstnkotah تماس بگیرید.

داستانهای کوتاه

15 Feb, 15:42


💢پادشاهی روزی به وزیر خویش گفت:

چه خوبست اگر پادشاهی جاودانه باشد

وزیر گفت:
اگر جاودانه بود،
نوبت به تو نمی‌رسید!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

14 Feb, 18:15


💢مستشار الملک ؛
یک نفر صد سکه دارد یک نفر دیگه یک سکه
شما از کدام یک از اینها سکه میگیرید؟!

قبله ی عالم؛
خوب از اونی که یک سکه دارد!
چون اونی که صد سکه داره به هرحال قدرتی
برای خودش داره چهار تا آدم دور برش
جمع شدن نمیشه رفت طرفش که،
ولی اونی که یک سکه داره خوب کسی رو نداره،
تو سرشم میزنیم، سکشو میگیریم ،
دو تا اردنگی هم بهش می زنیم،
یه کم منطقی باش...!🌺

برشی از سریال قهوه تلخ

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

12 Feb, 19:41


💢کافیه یه اشتباه بکنی،

کم عقل ترین آدمای شهر

واسه نصیحت کردنت
صف میبندن...!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

10 Feb, 18:13


💢ملا نصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .
ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند .
چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده
ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه‌ی عسل است!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

10 Feb, 04:26


💢میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!
معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

08 Feb, 06:32


💢نقل کرده اند که در یک روز سرد زمستانی که برف سنگینی در حال باریدن بود ..ناصر الدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد ..
درشکه چی بیچاره را صدا کرد و دستور داد "که اتاقک درشکه را برایش گرم کنند و منقل و وافور شاهی را هم در ان مهیا کنند .انگاه در حالی که دو سوگلی را در دو طرف اش گرفته بود در درشکه گرم و نرم ..به درشکه چی دستور حرکت داد ....
کمی که از تماشای برف و بوران بیرون "واحساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد ...هوس بذله گویی به سرش زد و برای اینکه سوگلی های خود را بخنداند "با صدای بلند به پیر مرد درشکه چی که از سرمای بیرون می لرزید گفت :
درشکه چی "به سرما بگو ناصر الدین ..! تره هم واست خرد نمی کند ...
درشکه چی سکوت کرد .!
اندکی بعد ناصر الدین شاه دوباره پرسید !
به سرما گفتی مردک ...
درشکه چی که از سرمای جانسوز نای حرف زدن نداشت ..جواب داد :
بله قربان گفتم ..
خب چی گفت !
پیر مرد جواب داد ! گفت :
با حضرت همایونی کار ندارم ..ولی پدر تو یکی را در خواهم اورد .🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

07 Feb, 17:39


💢شاه عباس از وزيرش پرسيد: امسال اوضاع اقتصادی كشور چگونه است؟
وزير گفت: الحمدالله به گونه ای است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند.
شاه عباس گفت:
نادان اگر اوضاع مالي مردم خوب بود میبايست كفاشان به مكه میرفتند نه پينه‌دوزان، چون مردم نمیتوانند كفش بخرند ناچار به تعميرش می پردازند، بررسی كن و علت آن را پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم..🌺

برگرفته از هزار و یک حکایت اخلاقی

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

05 Feb, 13:43


💢آورده اند: وزیر «هرمز پسر شاپور ساسانی» به وی نامه فرستاد كه بازرگانان دریا، بار جواهر بسیار آورده اند و آن را به صدهزار دینار از برای پادشاه خریده ام.
شنیده ام كه پادشاه آن را نمی خواهد. اگر راست است، فلان بازرگان به صدهزار دینار سود می خرد.
هرمز جواب نوشت كه صدهزار دینار و صد هزار چندان پیش ما قدری ندارد. چون ما بازرگانی كنیم، پادشاهی كه كند؟🌺

بهارستان جامی

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

03 Feb, 03:27


💢دو برادر ، مادر پیر و بيماری داشتند ..!!
با خود قرار گذاشتند که يکی خدمت خدا کند و ديگری در خدمت مادر باشد ..!!
يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد ..!!
چندی نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که :
خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است ..!!
چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق ..!!
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وی را خطاب کرد :
به حرمت برادرت تو را بخشيدم ..!!
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت :
يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشی ..؟؟
آيا آنچه کرده ام مايه رضای تو نيست ..؟؟
ندا رسيد : آنچه تو می کنی من از آن بی نيازم وليچی مادرت از آنچه او می کند بی نياز نيست .
به فرزندان خود ، انسان بودن بیاموزیم.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

01 Feb, 15:37


💢حکیمی را ناسزا گفتند و او هیچ جوابی نداد.
گفتند ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟
گفت: از آن روی که در جنگی داخل نمی‏شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است..🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

31 Jan, 19:29


💢سر امتحان آیین نامه بودم همشو از بغل دستیم تقلب کردم،
بعدا فهمیدم سوالات هر برگه فرق میکنن،
زندگی هم همینه
واسه خودت زندگی کن،
نه از رو دست مردم!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

29 Jan, 05:18


💢فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. 
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.

شیخ دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رفتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای  آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

28 Jan, 12:58


💢چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد. چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و گفت: به گردنت بزنم یا به لبت؟
چوپان گفت: آیا سزای خوبی این است؟
مار گفت: سزای خوبی بدی است. قرار شد تا از کسی سوال بکنند، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند.
روباه گفت:
من تا صورت واقعه را نبینم نمیتوانم حکم کنم. پس برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند، مار به استمداد برآمد و روباه گفت:
بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود..🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

27 Jan, 05:09


💢نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام
این‌پا و آن‌پا می‌کرد.
نانوا به او گفت:
چرا این قدر نگرانی؟
گفت:
گوسفندانم را رها کرده‌ام و
آمده‌ام نان بخرم،
می‌ترسم گرگ‌ها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت: چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده‌ای ؟

چوپان گفت :
سپرده‌ام، اما او خدای گرگها هم هست.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

25 Jan, 16:00


💢پیرمردی موبایلشو برد تعمیر کنه
بعد از مدتی آقای تعمیرکار اومد و گفت؛
پدر جان موبایلت سالمه!
هیچ مشکلی نداره،
پیرمرد با صدای غمگینی گفت؛
پس چرا بچه هام بهم زنگ نمی زنن...!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

24 Jan, 14:25


داستانهای کوتاه pinned «توجه ! با توجه به اینکه مدتی است تلگرام مبادرت به تبلیغات کانال هایی بدون هماهنگی با مدیر این کانال می نماید لذا کانال #داستانهای #کوتاه هیچ مسئولیتی در قبال تبلیغات تلگرام ندارد . #داستانهای #کوتاه https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX»

داستانهای کوتاه

24 Jan, 10:05


💢از خوزستان آمده بود، سلام كرد و پشت اسليت نشست، جواب سلامش را گفتم و به معاينه مشغول شدم. ديدِ چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسيار پيشرفته!

سن ات چقدره؟! چه مدتيه چشمت اینجوری شده؟!
١٦ سالمه، از بچگی ديابت داشتم، چند ماهيه كه كلاً نمی‌بينم!

به جوان همراهش كه ده سالی بزرگتر از او بود رو كردم :
چرا اينقدر دير؟
سرش را پايين انداخت: حالا ميشه كاری براش كرد؟!
عملش مي كنم، موفقيت در درمان بستگی به وضعيت شبكيه دارد، زودتر آورده بوديد شانس موفقيت بيشتر بود.
نگاهی حسرت بار به پسرک كرد و نگاهی به پذيرشي كه برايش مي نوشتم، سؤالش را از چشمان نگرانش خواندم!
پذيرشش را برای بيمارستان دولتی نوشتم، هزينه زيادی ندارد نگران نباشيد.
انگار دنيا را به او داده باشند، خدا خيرت بده آقای دكتر
فقط عمل ايشان خاص است و بايد برای عمل رضايت مخصوص بدهيد، خودش و ولی او...

غير از من كسی همراهش نيست!
*- خواستم بپرسم نسبت شما؟ چشمم به پسرک افتاد كه با پشت آستين اشكش را پاک مي كرد، نپرسيدم!

پسرک را برای ريختن قطره و آماده شدن جهت معاينات تكميلی به اتاق مجاور فرستادم تا با خيال راحت پاسخ سؤالات و فضولی های گل كرده ام را بجويم؛

عمل شروع درمان است، بخاطر ديابتش بايد تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكيه انجام شود، چرا اينقدر دير مراجعه كرديد؟! پدر و مادرش؟! نسبت شما با او؟!

اين پسر در فقر مطلق است، پدرش به سختی توان سير كردن شكم فرزندانش را دارد... نسبت قومی با او ندارم، معلمش هستم ، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم...
هزينه اش؟!
با خودم!

بر دلم تحسين همت بلند اين جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذيرش به حركت درآورد "رايگان" !

فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتيم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم. ذهنم مشغول او بود و فكرم در گروئه روح بزرگ انسان هايی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برميدارم...

پانسمان را برداشتم، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد سری در اتاق گردانيد و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش: آقا داريم می‌بينيم، آقا داريم می‌بينيم.

اشک آقا معلم سرازير شد، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زير لب گفت خدايا شكرت، پسرک را بغل كرد و سرش را بوسيد.

موقع رفتن گفت خدا رو شكر كه شما رو سر راه ما گذاشت تا چشم اين پسر....
اشتباه می‌كرد، در اين وانفسايی كه كمتر خبر خوبی از جايی می‌رسد، خدا او را سر راه معلمش گذاشته بود تا منجی چشم پسرک باشد!

عشق یعنی نان ده و از دین مپرس، در مقام بخشش از آیین مپرس🌺

دكتر سيدمحمد ميرهاشمی

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

23 Jan, 18:36


پادشاهی ۲ شاهین گرفت آنها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند. اما یکی از آنها از روی شاخه ای که نشسته بود پرواز نمیکرد.. پادشاه اعلام کرد هرکس شاهین را درمان کند پاداش خوبی میگیرد.
کشاورزی موفق شد! پادشاه از او پرسید: چگونه درمانش کردی؟
کشاورز گفت: شاخه ای که به آن وابسته شده بود را بریدم.

گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط رو ببریم تا بتوانیم رها زندگی کنیم.🌺

#داستانهای #کوتاه👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

21 Jan, 05:12


💢بهرام گرامی ، معروف به "بهرام قصاب" ، میلیاردر ایرانی که بزرگترین کوره آجر پزی خصوصی  در منطقه "تمبی" مسجدسلیمان را با‌ بیش از 200 هزار سفال و آجر ، وقف خیریه کرده است ...
*او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است ، بازگو می‌کند .
می‌گويد : من در خانواده‌ای بسیار فقیر و در روستای "گلی خون" در حوالی "پاگچ امام رضا" زندگی می‌کردم .

هنگامی که از بچه‌های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال با خود بیاورند ، خانواده‌ام به رغم گریه‌های شدید من ، از پرداخت آن عاجز ماندند .
*یک روز قبل از اردو ، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلمِ من که از اهالی "کلگیر" بود و از وضعیت فقرِ خانواده ما هم آگاه بود ، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچه‌ها خواست برایم کف بزنند . غم وغصه من ، تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام کردم .

دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار ، ثروت زیادی هم به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم . در این زمان به یاد آن «معلم کلگیری» افتادم و با خود فکر می‌کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد ، صدقه بود یا جایزه ؟!

به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم : نیتش هرچه که بود ، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود .* *تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد ، او را  در بازار "نمره یک" یافتم . در زندگی سختی به سر می‌برد و قصد داشت که از آن مکان هم کوچ کند .

بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم : "استاد عزیز ، تو حق بزرگی به گردن من داری" . او گفت : "من اصلاً به گردن کسی حقی ندارم" . من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : "لابد آمده‌ای که آن یک ریال را به من پس بدهی" ؟ گفتم : " آری"  و با اصرار زیاد ، او را سوار بر ماشین خود کردم و به سمت یکی از ویلاهایم در "چم آسیاب" به راه افتادم .

هنگامی که به ویلا رسیدم ، به استادم گفتم : "استاد ، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام العمر هم حقوق ماهیانه ای نزد من خواهی داشت" . استاد که خیلی شگفت زده شده بود گفت : "اما این خیلی زیاد است" .

من گفتم : "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی نیست" . من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خودم احساس می‌کنم‌ ...

مرد شدن‌ ، شاید تصادفی باشد ،  ولی مرد ماندن و مردانگی ، کار هر کسی نیست !

ﻫﻤﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ...
اما ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" باشند .
که ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است .
ﻭ اما ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ .🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

20 Jan, 16:49


💢واعظی بر منبر میگفت
هر که نام " آدم و حوا " نوشته
در خانه آویزد
شیطان بدان خانه در نیاید!

رندی از پای منبر برخاست و گفت؛
ای شیخ،
شیطان در بهشت در جوار خداوند
به نزد ایشان رفت و آنها را بفریفت!
چگونه میشود که در خانه ما
از اسم ایشان پرهیز کند...؟!🌺

عبید زاکانی

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

19 Jan, 14:33


💢روزی طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند. بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت:
چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم.
چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت:
ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم, بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم.
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت:
طلب سوخته را به این راحتی زنده کردی تو نخندی من بخندم....🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

18 Jan, 16:10


💢پسر ملانصرالدین از او پرسید
پدر ، فقر چند روز طول می‌کشد؟
ملا گفت : چهل روز پسرم.
پسرش گفت : بعد از چهل روز ثروتمند می‌شویم؟
ملا جواب داد : نه پسرم ، عادت می‌کنیم🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

16 Jan, 04:10


💢اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار اورمیه.
در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است.
آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت.
ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم.
زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش.
اشک تو چشمام حلقه زد. هر چی اصرار کردم، آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛ ازم خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشن، رفتگر آن روز محله ما، شهردار اورمیه بود.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

14 Jan, 22:10


💢می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت .
چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد .
همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!
و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید.
دیگی که می زاید حتما مردن دارد.
و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تافت.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/Dastanehkooutah

داستانهای کوتاه

13 Jan, 16:43


💢محله ما یک رفتگر دارد،
صبح که با ماشین از درب خانه خارج
می شوم سلامی گرم میکند
و من هم از ماشین پیاده می شوم
و دستی محترمانه به او می دهم ، 
حال و احوال را می پرسد
و مشغول کارش می شود....

همسایه طبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است،
گاهی اوقات که درون آسانسور
می بینمش سلامی میکنم
و او فقط سرش را تکان می دهد
و درب آسانسور باز نشده
برای بیرون رفتن خیز می کند!

به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن
نیازمند این دکتر شوم
جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر ، بشدت لذت بخش تر از طبابت آن دکتر
برای ادامه حیاتم است.

شعور هیچ ربطی به تحصیلات ندارد.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

13 Jan, 05:05


💢اگر هدف یک ساله دارید ...
گندم بکارید ...
اگر هدف ده ساله دارید ...
درخت بکارید ...
اگر هدف صد ساله دارید ...
انسان تربیت کنید ...🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

11 Jan, 06:02


💢درخت جوانی نزد درخت پیری رفت و گفت: خبر داری که چیزی آمده که ما را میبرد و از پایمان می اندازد؟
درخت پیر گفت برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟
درخت جوان رفت و دید سری از آهن و دسته ای از چوب دارد. پس نزد درخت پیر برگشت و گفت سرش آهن و تنه اش چوب است.
درخت پیر آهی کشید و گفت: از ماست که بر ماست ..🌺

«برگرفته از تمثیل و مثل »

علی اکبر دهخدا

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

10 Jan, 05:18


💢نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد ، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید
از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند ...

شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند!
روستایی آن سخن را نشنیده گرفت ، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت . ناگاه اسب لگدی زد . روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد!

شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود! روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد . قاضی از حال سوال کرد ، شیخ هم چنان خاموش بود . قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است؟

روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد . پیش از این با من سخن گفته ،
قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟
او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند . قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت ...

شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت :
جواب ابلهان خاموشی است🌺

امثال و حکم
علی اکبر دهخدا

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

09 Jan, 16:35


💢سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.

شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.🌺

کلیله و دمنه

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

06 Jan, 15:40


💢سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب
ها بر می خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم.
شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می خواندم. در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند. 
پدر را گفتم: از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند.
پدر گفت: تو نیز اگر می خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی! 🌺

گلستان سعدی

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

04 Jan, 18:42


💢قلمی از قلمدان قاضی افتاد!
شخصی که آنجا حضور داشت
گفت:
جناب قاضی کلنگ خود را بردارید

قاضی خشمگین پاسخ داد:
مردک این قلم است نه کلنگ

تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟

مرد گفت:
هر چه هست باشد،
تو خانه مرا با آن ویران کردی.🌺

عبید زاکانی

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

03 Jan, 21:24


💢اکبرعبدی تعریف میکرد:

یک روز سر سریال بودیم
هوا هم خیلی سرد بود
حسین پناهی از ماشین پیاده شد بدون کاپشن
گفتم:
حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟
نگفتی سرما می‌خوری؟!
کاپشن خوشگلت کو؟
گفت: کاپشن قشنگی بود، نه؟
گفتم: آره!
گفت: من هم خیلی دوستش داشتم
ولی سر راه یکی را دیدم که
هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت.
ولی من فقط دوستش داشتم🌺
روحش شاد

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

01 Jan, 12:53


💢کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود، ثروتمند مغروری به او رسید و با تکبر گفت:
بکار، که از تو کاشتن است و از ما خوردن!

کشاورز نگاه معناداری به او انداخت و گفت:
دارم یونجه میکارم...!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

27 Dec, 11:52


💢اسکندر پاسی از شب گذشته به چین رسید. دمی که برآمد دربان بدو گفت: فرستاده پادشاه چین بر در است و بار می‌خواهد.
او را به درون آوردند.

بایستاد و گفت: چیزی که برای گفتن آن آمده‌ام برنمی‌تابد که دیگری نیز بشنود.
اسکندر حاضران را مرخص کرد و شمشیر آخته برگرفت و گفت: بگو هر چه می‌خواهی.

گفت: من پادشاه چین هستم، نه فرستاده‌ او.
اسکندر گفت: چه شد که از جان باک نداشتی و به نزد من آمدی؟
گفت: چون ما را از پیش، دشمنی نبوده و از کشتن من در اینجا بهره‌ای نخواهی برد.

اسکندر دانست که مردی باخِرد است. پس گفت:
باج سه سال چین را می‌خواهم تا بروم.
گفت: بپذیرم. اما مردم من، مرا بکشند که چنین ثروتی به تو داده‌ام.
اسکندر گفت: اگر باج دو ساله بستانم چه شود؟
گفت: بهتر باشد و گشایش بیشتر.
اسکندر گفت: اگر به یک سوم درآمد سالانه تو بسنده کنم چه؟
بپذیرفت و سپاس گزارد و برفت.

بامداد که شد سپاهی گران از چینیان گرداگرد اسکندر را بگرفته بود. چنان که او و سپاهش از نابودی بترسیدند. اسکندر، شاه چین را بخواست و گفت: نیرنگ زدی؟
شاه چین گفت: نه. این سپاه را آوردم تا بدانی که اگر با تو بر صلح نهادم از ناتوانی نبود.

اسکندر را خوش آمد و گفت: چون تو مردی هرگز خوار نشود و باج نپردازد. از گرفتن باج درگذشتم و می‌روم.
شاه چین گفت: زیان نخواهی دید.
اسکندر از چین بازگشت. شاه چین دو برابر آنچه گفته بود برایش فرستاد.

چین تنها سرزمینی بود که از هجوم اسکندر ویران نشد. زیرا فرمانروای چین تا دیر نشده *با آن جهانگشای مغربی وارد مذاکره شد.*
این کمترین فایده مذاکره است با دشمن.
میهن و مردمانش می‌ستایند :
آن کس را که با تدبیر نیکو ، شرِّ جنگ را از سر میهن بگرداند.
آن کس که دمی آرامش به این ملت برساند.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

26 Dec, 15:03


🕘خشمِ بیش از حد گرفتن، وحشت آرد و لطفِ بی‌وقت، هیبت ببرد! نه چندان درشتی کن که از تو سیر شوند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.🌺
سعدی

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

19 Dec, 20:27


یک یهودی مجوز مهاجرت از روسیه به اسراییل را کسب کرد

هنگام خروج از روسیه در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد،
یک مجسمه دید از او پرسید:
این چیه؟

مرد یهودی گفت:
شکل سوالت اشتباهه آقا؟
بپرس این کیه!
این مجسمه لنین مرد بزرگ روسیه است که توی تمام کشور عدالت و دموکراسی برقرار کرد و من هم برای بزرگداشت این شخص مجسمه‌اش همیشه همراهمه، مامور گمرک گفت:
درسته آقا، بفرمایید...

در فرودگاه اسراییل مامور گمرک هنگام تفتیش مجسمه را دید و از یهودی پرسید: این چیه؟
مرد یهودی گفت: بگو این کیه؟
گفت این مجسمه مرد منفور و دیوانه‌ای است که من را مجبور کرد از روسیه برم بیرون،
مجسمه‌اش همیشه همرامه،
که تف و لعنتش کنم...

مامور گمرک گفت: بله درسته آقا بفرمایید...


چند روز بعد که یهودی توی
خونه‌اش همه فامیل را دعوت کرد...
پسر برادرش مجسمه را روی
طاقچه دید و پرسید: عمو این کیه؟

مرد یهودی گفت:
پسرم سوالت اشتباهه، بپرس این چیه؟

این ده کیلوگرم طلای ۲۴ عیاره که بدون
عوارض گمرکی از روسیه به اینجا اوردم}🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

18 Dec, 18:47


نقل ازکتاب خاطرات دکترپاپلی یزدی

پرسیدم شما برای حزب چه کار می‌کردید؟
گفت مشورت می‌دادم. ولی یک کمیته مالی هم درست کردم و برای انتخابات پول جمع می‌کردم.
گفتم اگر محرمانه نیست چقدر پول جمع کردید؟
گفت من خودم 1.200.000 فرانک دادم و از دوستانم هم پول گرفتم، جمعاً 43.000.000 فرانک پول جمع کردم و به حزب دادم.
گفتم چند درصد امیدوار به پیروزی هستند.
گفت صد در صد.
گفتم حزب سوسیالیست چندین دهه است که برنده انتخابات نشده است.
گفت: اما فرانسوا میتران رقیب سرسختی است.
دو شب بعد نتیجه انتخابات معلوم شد. فرانسوا میتران برنده انتخابات بود. او رئیس جمهور منتخب اعلام شد.
سوسیالیست‌ها،‌ کمونیست‌ها و کلاً چپی‌ها به خیابان‌ها ریخته بودند و شادی می‌کردند.
شادی عظیم. میدان باستیل غلغله بود. رگباری شدید و رعد و برقی بی‌نظیر پاریس را در بر گرفته بود.
من برای تماشا رفته بودم. خیس آب بودم که به پای آسانسور رسیدم.
موسیو پیر دسپاکس با چشمی اشکبار پای آسانسور بود.
گفت برو لباست را عوض کن و به خانه من بیا.
همین کار را کردم.
پیرمرد مثل اینکه جوانی را از دست داده باشد، بخاطر شکست حزبش گریه می‌کرد.
می‌گفت منافع ملی ما در خطر است.
او می‌گفت در ظرف چند ماه سرمایه‌ها از فرانسه فرار خواهند کرد.
سرمایه دارها، سرمایه‌هایشان را از کشور خارج می‌کنند و اقتصاد فرانسه مختل می‌شود.
من 35 سال داشتم و او 85 سال.
سال 1361 بود ومن خود نگران وضعیت کشور. صحبت را عوض کردم و حال بچه‌ها و نوه‌هایش را پرسیدم.
از 6 بچه‌اش هیچکدام درپاریس نبودند.
چند نوه‌اش در پاریس بودند که گاه گاه به پدربزرگ سری می‌زدند.
چند ماهی گذشت و فرانسوا میتران در کاخ الیزه بود.
عراق به ایران حمله کرده بود.
یکی از نتایج این جنگ گرانی قیمت نفت بود.
نفت از بشکه‌ای 7-6 دلار به بیش از 30 دلار رسیده بود.
فرانسوا میتران در تلویزیون ظاهر شد.
رئیس جمهور با مردم صحبت کرد.
گفت به علت گرانی نفت، فرانسه با مشکلات اقتصادی روبرو خواهد شد.
او پیشنهاد داد و گفت من نه دستور می‌دهم و نه بخشنامه می‌کنم، فقط پیشنهاد می‌دهم. پیشنهادش چه بود.
قانون در فرانسه می‌گفت که درجه حرارت ساختمان‌ها در زمستان 21 درجه باشد.
میتران گفت اگر به جای 21 درجه، شوفاژها را روی 18 درجه تنظیم کنید، حدود 3 میلیارد فرانک صرفه‌جویی انرژی خواهیم داشت.
چند روز بعد رفتم خبری از موسیو دسپاکس بگیرم.
زمستان بود و سرما.
موسیو در آپارتمانش را باز کرد.
دیدم پالتویی پوشیده و کلاهی بر سر گذاشته است.
من داخل آپارتمان موسیو دسپاکس شدم .
هوا سرد بود، پرسیدم پس چرا اینقدر لباس‌ پوشیده‌اید و کلاه به سر دارید؟
گفت رئیس جمهور چند روز پیش پیشنهاد داد که درجه حرارت را از 21 به 18 کاهش دهیم.
گفتم شما که با فرانسوا میتران مخالف بودید، از پیروزی او ناراحت شدید، آنقدر ناراحت شدید که گریه کردید.
گفت موسیو پاپلی از وقتی او رئیس جمهور شد، او رئیس جمهور همه فرانسه و همه ملت فرانسه است.
من از نظر حزبی با او مخالفم ولی او رئیس جمهور من است.
من حرف او را به‌عنوان یک رئیس جمهور قبول دارم.
ما برای منافع ملی فرانسه همه باید با او همکاری کنیم.
همه حزب ماهم با او همکاری دارند.
البته ما درمجالس با حزب سوسیالیست‌ مخالفت می‌کنیم ولی هر کجا پای منافع ملی باشد همه یکی هستیم.
در کارهای روزمره هم او رئیس جمهور است.
من درگوشه‌ای از اتاق موسیو دسپاکس نشسته بودم، در فکر بودم و سردم شده بود، دیدم که دماسنج آپارتمان درست بالای سر شوفاژ است، شوفاژ آن طرف اتاق بود.
گفتم موسیو دسپاکس، دماسنج بالای شوفاژ است، وقتی درجه حرارت بالای شوفاژ،‌ 18 درجه باشد این گوشه اتاق حتماً 15 درجه است.
من گفتم باید جای دماسنج را عوض کنید.
لااقل آن را به دیوار وسط اتاق بگذارید.
موسیو دسپاکس فکری ‌کرد و گفت، من که خود را گول نمی‌زنم، پارسال هم دماسنج همان جا بالای سر شوفاژ بود.
من پارسال اتاق را با همین دماسنج 21 درجه تنظیم کردم و امسال با حرف رئیس جمهور با 18 درجه.
جای دماسنج را هم عوض نمی‌کنم.
من در حیرت بودم، مردی 85 ساله‌ای که 1.200.000 فرانک برای شکست فرانسوا میتران داده بود، حالا خود را در پالتو پیچیده بود تا حرف همین فرانسوا میتران را به عنوان رئیس جمهور عملی کند.
مردی که ماهیانه ده‌ها هزار فرانک در مزرعه و سهام درآمد داشت، می‌خواست ماهیانه 60 فرانک درفاکتور شوفاژخانه صرفه‌جویی کند تا منافع ملیش حفظ شود.
شاید من بهترین درس دکترایم را در پاریس در اتاق موسیو دسپاکس گرفتم نه از دانشگاه سوربن!
رئیس جمهورمنتخب ولو ازحزب مخالف، رئیس جمهور همه‌ی ملت و کشور است.

#داستانهای #کوتاه👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

05 Dec, 13:32


💢از حموم نمره در اومدیم بیرون و نم نم بارون میزد.
خانمی جوان بساط لیف و جوراب جلوش پهن بود
رفت جلو بهش سلام کرد و نصف بیشتر لیف و جوراباش رو خرید. تعجب کردم و پرسیدم واسه کی میخری ؟
ما که الان از حموم اومدیم بیرون اونم اینهمه
گفت :
تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی داره خرجشو در میاره وگرنه الان میتونست ...
پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس جامعه مان حفظ بشه.
برگشت تو حموم و صدا زد نصرت اینا رو بذار دم دست مردم و بگو صلواتیه .🌺

برگی از زندگی جهان پهلوان تختی

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

02 Dec, 14:22


💢مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.
دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند.

(( خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار ))

صاحب خانه گفت دوباره بخوان!
مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!!

در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم ...

خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ، مثل سلامتی ، مثل نفس کشیدن ، مثل دوست داشتن ، مثل پدر ، مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم ولی نعمتهای بزرگ پروردگار مهربونمون را نمی دانیم.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

30 Nov, 07:30


💢ﺍﻻﻏﯽ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩ؛
ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺑﻤﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﺮﺁﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺧﻼﺻﯽ ﯾﺎﺑﺪ ...

ﺻﺎﺣﺐ ، ﻓﮑﺮ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯼ ﺧﺮ
ﺑﺎ ﻣﺮﮒ ﻣﻦ ، ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﺮﺩ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﯽشود.
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺧﻮﯾﺶ ، ﺩﻋﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺖ ﺧﻮﺩ ، ﺑﯿﺮﻭﻥ شوی.🌺

برگرفه ﺍﺯ ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻣﻮﻻﻧﺎ

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

29 Nov, 18:04


توجه !
با توجه به اینکه مدتی است تلگرام مبادرت به تبلیغات کانال هایی بدون هماهنگی با مدیر این کانال می نماید لذا کانال #داستانهای #کوتاه هیچ مسئولیتی در قبال تبلیغات تلگرام ندارد .

#داستانهای #کوتاه

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

29 Nov, 07:14


💢حکیـمی می گفت: پنج خصلت در مداد هست. سعی کن آن‌ها را بدست آوری.

اول: می تـوانی کارهـای بـزرگی کنی، اما فـراموش نکنی دستی وجود دارد که حرکت تو را هدايت میکند و آن دسـت خـداست!

دوم : گاهی بـايد از مداد تـراش استفاده کنی ، اين باعث رنج مداد میشود، ولی نوک آن را تيز می کند. پس بدان رنجی که می بری از تو انسان بهتری می سازد!

سـوم: مداد هميشه اجازه می‌دهد که برای پاک کـردن و تصحیح اشتباه از پاکن استفـاده کنیم ، پس بـدان که تصحيح يک کار خطا، اشتباه نيست!

چهارم : چـوب مداد در نـوشتن مـهم نيست، مهم مغز مداد است که درون این چوب است ، پس هميشه مراقب درونت باش که چـه از آن بيرون می آيد!

پنجم: این که مداد هميشه از خـود اثـری باقی می گـذارد ، پس بدان هر کاری در زنـدگی ات می کنی ، ردی از آن بجا میماند، پس در انتخاب اعمال و رفتارت دقت کن!...🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

28 Nov, 17:44


💢شبی دزدی به خانه روضه خوانی رفت. تمام اسباب و اثاثیه او را جمع کرد و در چادر شبی پیچید، وقتی خواست از زمین بلند کند گفت:
یا علیییی.
روضه خوان به صدای او از خواب پرید و مچ دست دزد را گرفت و گفت: مردک آنچه من عمری با هزار یا حسین جمع کردم تو میخوای با یک یا علی ببری...؟🌺

برگرفته از داستان امثال

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

27 Nov, 09:28


💢 کردم از عقل سوالی
که بگو ایمان چیست
عقل بر دوش دلم گفت که
ایمان،ادب است
آدمیزاد اگر بی ادب است،انسان نیست
فرق مابین بنی آدم و، حیوان ادب است🌺

سعدی

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

23 Nov, 13:23


💢از شيخ بهايی پرسيدند :

خدا را در كجا يافتی ...؟

گفت:
در قلب كسانی كه بی دليل مهربانند .🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

22 Nov, 06:18


💢پرسیدم رها کردن سخت بود؟
گفت : نه به اندازه نگه داشتن چیزی که واقعی نبود!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

21 Nov, 05:28


💢مادری می گفت :

من ده فرزندم را
در تنها اتاق منزل کوچکم بزرگ کردم
اما
حالا آنها در ده منزل بزرگ خود
برای من یک اتاق کوچک ندارند !🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

18 Nov, 19:28


💢در روزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالي بود . از صبح تا شب براي ديگران خشت درست مي کردند و اجرت بخور و نميري مي گرفتند. آنها هر روز مقدار زيادي خاک را با آب مخلوط مي کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبي چوبي ، از گل آماده شده خشت مي زدند .يک روز ظهر که هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يکي از آنها گفت : " هرچه کار مي کنيم ، باز هم به جايي نمي رسيم . حتي آن قدر پول نداريم که غذايي بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن نان مي رسد . بهتر است تو بروي کمي نان بخري و بياوري و من هم کمي بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولي که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب مي فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهاي گوناگون ضعف رفت . اما چه مي توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهاي متنوع ديگر نرود .وقتي كه به سوي نانوايي مي رفت ، از جلوي يک ميوه فروشي گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود . ديگر حتي قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمي بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه مي خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف نانوايي برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير مي کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه اي خريد و به محل کار ، برگشت.در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر مي کرد کار مهمي کرده که توانسته به جاي نان، خربزه بخرد. وقتي به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش مي ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي گرسنه است . او درحالي که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتي چي خريده ام؟ "دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم که خيلي گرسنه ام . مگر با پولي که داشتيم ، چيزي جز نان هم مي توانستي بخري؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمي نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوي غم بغل گرفته و به جاي نان ، خربزه اي درکنار اوست.در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوي عصبانيت خودش را گرفت و گفت:" پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داري با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگري دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "آن روز دو دوست خشتمال به جاي ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگي به کارشان ادامه دادند .از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بي اهميت بودن چيز ديگري حرف بزنند ، مي گويند : " فکر نان کن که خربزه آب است . "🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

17 Nov, 15:44


💢ناصرالدین شاه به روسیه سفارش توپ داد. توپ را آوردند و در برابر چشمان همایونی شلیک کردند.
از قضا لوله توپ روسی تحمل گلوله باروت را نداشت و منفجر شد و زمین زیر پایه توپ هم تبدیل به چاله ای شد.
ملازمان شاه که اوضاع را خراب دیدند برای چاره آن گفتند:
قربان اینجا را که چنین می کند، ببینید خاک دشمن را چه خواهد کرد!!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

17 Nov, 06:28


💢مردی خسیس تمام دارایی‌اش را فروخت و طلا خرید.
او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد.
مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.
همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت.
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت.
او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
«چه اتفاقی افتاده است؟»
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد.
رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست.
تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»

ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست
بلکه در استفاده از آن است.
چه بسیار افرادی هستند که پولدارند
اما ثروتمند نیستند
و چه بسیار افرادی که ثروتمندند
ولی پولدار نیستند.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

16 Nov, 16:24


💢شخصی به دارالحکومه رفت و گفت از کسی پولی طلب دارم و او پس نمی دهد.
گفتند : آیا شاهدی هم داری؟
گفت : بلی، خدا !
گفتند : کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد !🌺

عبید زاکانی

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

16 Nov, 04:24


💢آبروے تو چون یخے جامد است
ڪه "درخواست"
آن را قطره قطره آب مے ڪند

پس بنگر
آن را نزد چه ڪسے فرو می‌ریزے 🌺

امام علی علیه السلام

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

15 Nov, 14:56


💢پیرزنی به همراه کاروانی در حال سفر بود که در حوالی دیر گچین(منطقه ی گچین)،دزدان به کاروان حمله کرده و تمام اموال پیرزن را نیز به یغما بردند.

پیرزن دادخواهی به نزد سلطان محمود غزنوی برد و گفت که تمام اموال مرا دزدان برده اند ، اینک ای سلطان یا کالای مرا بازسِتان ،یا تاوان بده!!

سلطان محمود از پیرزن پرسید این دیر گچین کجا هست که در آنجا اموال تو را برده اند؟
پیرزن در اینجا با شجاعت پاسخ داد:
ولایت چندان گیر که بدانی چه داری و به حقِّ آن برسی و بتوانی آن را نگاه بداری !

سلطان محمود غزنوی اندکی فکر نمود و گفت راست می گویی.آنگاه دستور داد معادل مال زن را به او بدهند 🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

14 Nov, 04:54


💢آدم‌ها فکر می‌کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جورِ دیگری زندگی می‌کنند؛ شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود ...!

فکر می‌کنند می‌توانند همه چیز را از نو بسازند ، محکم و بی نقص ، اما حقیقت ندارد ...!

اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم ، اگر قدرتِ تغییر کردن را داشتیم ، اگر آدمِ ساختن بودیم ، از همین جای زندگی‌مان به بعد را مى‌ساختيم ...!🌺


آنتوان_دوسنت_اگزوپری

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

13 Nov, 16:49


💢از خدا پرسید: «خوشبختی را
کجا می‌توان یافت؟»
خدا گفت: «آن را در خواسته‌هایت
جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.»
با خود فکر کرد: «اگر خانه‌ای
بزرگ داشتم بی‌گمان خوشبخت بودم.»
خداوند به او داد.
«اگر پول فراوان داشتم یقیناً
خوشبخت‌ترین مردم بودم.»
خداوند به او داد.
اگر... اگر... و اگر...
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود.
از خدا پرسید: «حالا همه چیز
دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.»
خداوند گفت: «باز هم بخواه.»
گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.»
خدا گفت: «بخواه که دوست بداری،
بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه
که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.»
او دوست داشت و کمک کرد و در کمال
تعجب دید لبخندی را که بر لبها می‌نشیند
و نگاه‌های سرشار از سپاس به او لذت می‌بخشد.
رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

13 Nov, 10:45


💢بانویی به پزشک گفت :
نمی‌دانم چرا افسرده ام و خود را
زنی بدبخت می‌دانم .

پزشک گفت : باید ۵ نفر از خوشبخت ترین
مردم شهر را بشناسی و از زبان
آنها بشنوی که خوشبختند .
زن رفت و پس از چند هفته برگشت ،
اما اینبار اصلاً افسرده نبود .

به پزشک گفت : برای پیدا کردن آن ۵
نفر ، به سراغ ۵۰ نفر که فکر می کردم
خوشبخت ترین هایند رفتم ، اما وقتی
شرح زندگیشان را شنیدم ، فهمیدم که
خودم از همه خوشبخت ترم .

خوشبختی یک احساس است و لزوما
با ثروت بدست نمی آید .
خوشبختی ، رضایت از زندگی
و سپاسگزاری برای داشته هاست ،
نه افسوس برای نداشته هایت🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

12 Nov, 07:28


💢از دیگران شکایت نمی کنم
بلکه خودم را تغییر می دهم،
چرا که پوشیدنِ کفش،
راحت تر از فرش کردن دنیاست.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

11 Nov, 17:14


💢پیرمرد زرگری به دکان همسایه زرگر رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خرده‌های طلا را وزن کنم. همسایه‌اش که مرد دور اندیشی بود گفت: ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت: من ترازو می‌‌خواهم و تو می‌گویی غربال نداری، مگر کر هستی؟ همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو با این دست‌های لرزان خود چون خواهی خرده‌های زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهی ریخت، آن وقت برای جمع‌ آوری آنها جاروب خواهی خواست و بعد از آنکه زرها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.

هر که اول بنگرد پایان کار
اندر آخر، او نگردد شرمسار🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

11 Nov, 05:11


💢دزدی در شب خانه ی فقیری می جست. فقیر از خواب بیدار شد، گفت:ای مردک، آنچه تو در تاریکی می جویی، ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم.!!🌺

عبید زاکانی

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

10 Nov, 03:16


💢توی بیمارستان دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت میبریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم ودکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر.  عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد.  خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی
می کردند.

شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.

پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر...  برو بالاتر..

بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود.  وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :

- بچه پامنار بودم. 
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش.  قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.

دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم.  من باور داشتم که

از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو

اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.🌺

دکتر مرتضی عبدالوهابی
استاد آناتومی دانشگاه تهران

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

09 Nov, 15:20


💢می‌گویند که پادشاهی روزی برای سرکشی مناطق مختلف شهر و دیار خود لباس مبدل پوشید و از قصر بیرون شد.

چندی نگذشته بود که در میانه راه شخصی را دید که گلیم کهنه‌ای را روی زمین انداخته و بر آن خوابیده است. چنان خود را جمع و مچاله کرده بود که حتی نوک انگشتی از گلیم بیرون نبود.
پادشاه این صحنه را که دید، دستور داد مشتی سکه زر برای او بگذارند.

آن شخص ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد. در میان آن‌ها فردی بود که طمع بسیار داشت. از همین رو برای کسب مشتی زر، گلیمی برداشت و خود را در مسیر بازگشت شاه قرار داد. آن هنگام که فهمید شاه و افرادش در مسیر عبور هستند، بر گلیم خوابید چنان دست‌ها و پاهایش را از دو طرف دراز کرد که نیمی از بدنش روی زمین بود و درازتر از گلیم.

پادشاه این صحنه را که دید مکدر شد، دستور داد که بلافاصله آن قسمت از دست و پای مرد طماع را که بیرون مانده است، قطع کنند.

یکی از نزدیکان شاه که این حرکت را دید، گفت: پادشاها، شخصی را بر گلیم خفته دیدی و او را انعام دادی و این‌بار دست و پای بریدی؟! چه رازی در این‌ها نهفته است؟

پادشاه در پاسخ گفت: اولی پایش را به اندازه گلیمش دراز کرده بود و حد و حدودش را شناخته بود اما این یکی پا را بیش از گلیمش دراز کرده.

از این رو این ضرب‌المثل را زمانی به کار می‌برند که بخواهند به کسی گوشرد کنند که به قاعده حد و توانایی‌های خودش قدم بر دارد و شأن خود را در امور بشناسد.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

08 Nov, 16:45


💢در پنجمین سالی که به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمده بودم، دولت وقت تصمیم گرفت برای خانوارها کوپن ارزاق صادر کند. جنگ جهانی به پایان رسیده بود اما کمبود ارزاق و فقر در کشور هنوز شدت داشت. من به همراه یک کارمند مامور شدم در ناحیه طالقان آمارگیری کنم و لیست ساکنان همه دهات را ثبت نمایم.

ما دو نفر به همراه یک ژاندارم و یک بلد راه سوار بر دو قاطر به عمق کوهستان طالقان رفتیم و از تک تک روستاها آمار جمع آوری کردیم.

در یک روستا کدخدا طبق وظیفه اش ما را همراهی می نمود. به امامزاده ای رسیدیم با بنایی کوچک و گنبدی سبز رنگ که مورد احترام اهالی بود و یک چشمه باصفا به صورت دریاچه ای به وسعت صدمتر مربع مقابل امامزاده به چشم می خورد. مقابل چشمه ایستادیم که دیدم درون آب چشمه ماهی های درشت و سرحال شنا می کنند. ماهی کپور آنچنان فراوان بود که ضمن شنا با هم برخورد می کردند.

کدخدا مرد پنجاه ساله دانا و موقری بود ، گفت : آقای قاضی، این ماهی ها متعلق به این امامزاده هستند و کسی جرات صید آنان را ندارد.چند سال پیش گربه ای قصد شکار بچه ماهی ها را داشت که در دم به شکل سنگ درآمد، آنجاست ببینید.
سنگی را در دامنه کوه و نزدیک چشمه نشان داد که به نظرم چندان شبیه گربه نبود. اما کدخدا آنچنان عاقل و چیزفهم بود که حرفش را پذیرفتم. چند نفر از اهل ده همراهمان شده بودند که سر تکان دادند و چیزهایی در تائید این ماجرای شگفت انگیز گفتند.

شب ناچار بودیم جایی اتراق کنیم. به دعوت کدخدا به خانه اش رفتیم. سفره شام را پهن کردند و در کنار دیسهای معطر برنج شمال، دو ماهی کپور درشت و سرخ شده هم گذاشتند.

ضمن صرف غذا گفتم : کدخدا ماهی به این لذیذی را چطور تهیه می کنید؟ به شمال که دسترسی ندارید.
به سادگی گفت : ماهی های
همان چشمه امامزاده هستند !

لقمه غذا در گلویم گیر کرد. شاید یک دو دقیقه کپ کرده بودم. با جرعه ای آب لقمه را فرو دادم و سردرگم و وحشتزده نگاهش کردم.

حال مرا که دید قهقه ای سر داد و مفصل خندید و گفت : نکند داستان سنگ شدن و ممنوعیت و اینها را باور کردید؟!!
من از جوانی که مسئول اداره ده شدم اگر چنین داستانی خلق نمی کردم که تا به حال مردم ریشه ماهی را از آن چشمه بیرون آورده بودند. یک جوری لازم بود بترسند و پنهانی ماهی صید نکنند.

در چهره کدخدا ، روح همه حاکمان مشرق زمین را در طول تاریخ می دیدم. مردانی که سوار بر ترس و جهل مردم حکومت کرده بودند و هرگز گامی در راه تربیت و آگاهی رعیت برنداشته بودند. حاکمانی که خود کوچکترین اعتقادی به آنچه می گفتند نداشتند و انسانها را قابل تربیت و آگاهی نمی دانستند.🌺

📚خاطرات یک مترجم
محمد قاضی

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

07 Nov, 09:49


💢این‌که میخواهم تعریف کنم یکی از سه خاطره‌ی عجیب زندگیم است.
برای موقعی‌ست که وسایل یک مُرده‌ای را ریختم دور.
داخلِ یک جعبه بود.
انداختم توی سطل زباله‌ی مکانیزه‌ی جلوی پارک کاج.
بعدش چند قدم دورتر ایستادم و یک نخ سیگار روشن کردم.

همان‌موقع پسربچه‌ی زباله‌گردی سر رسید و اول از همه رفت سراغ جعبه‌‌ای که من انداخته بودم.
اول صدفها را برداشت.
نامه‌ها و یادداشتها را ریخت دور.
گُل‌خشکی که لای دستمال‌ابریشمی بود را تکاند داخل آشغالها و دستمال را گذاشت جیب پیراهنش.
نقاشیها، شیشه‌ی خالی عطر و قاب خالیِ ‌نوارکاست را هم انداخت کنار.
یه کاکائو هم بود خورد همین...
تمام یادگاریهای عزیزی که آن مرحوم سالها با دقت نگهشان داشته بود به همین راحتی و به همین سرعت از بین رفته بود...

نمیدانم از اینجا به بعدش را چجوری بگویم که فکر نکنید دیوانه‌ شده‌ام.
توضیحش سخت است، ولی حالم با دیدن این صحنه خوب شد.
برای اولین‌بار عمیقاً حس کردم هیچ‌چیز مهم نیست.
حسرتها تمام میشوند. روزی میرسد که تمام بارها از روی دوشمان برداشته میشوند. و رها میشویم...
وروزی می‌رسد که آنچه بیشترین اهمیت رو داشته در کمترین توجه قرار گرفته 🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

05 Nov, 04:52


💢وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم.

مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.
یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.
یک شب پرسیدم اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟
گفت می‌رسی به شرط اینکه بخوابی.
هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.

یکشب خواب مادرم را دیدم؛ پرسید هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟
گفتم شب‌ها نمی‌خوابم.
گفت مگر چه آرزویی داری؟
گفتم تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.
گفت سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم، به شرط آنکه بخوابی 🌺


📕 داستان کودکی من( چارلی چاپلین)

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

04 Nov, 04:45


💢نقل است؛ شاه عباس صفوی رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیان­ها بجای تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال از بیم ناراحتی‌ شاه پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!
شاه رو به آنها کرده و گفت: سرقلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است.

همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت.
شاه به رییس نگهبانان دربار که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد گفت: تنباکویش چطور است؟
رییس نگهبانان گفت: به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام!
شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پهن اسب بکشید و به‌‌‌ به‌‌‌‌‌‌ و چه چه کنید!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

02 Nov, 16:30


💢شرلوک هولمز كارآگاه معروف و معاونش دکتر واتسون به خارج از شهر رفته و شب چادری زدند و زير آن خوابيدند.
نيمه های شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:
نگاهی به آن بالا بينداز و به من بگو چه می بينی؟
واتسون گفت:
ميليونها ستاره می بينم.
هلمز گفت:
چه نتيجه ميگيری؟
واتسون گفت:
از لحاظ معنوی نتيجه میگيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم.

از لحاظ ستاره شناسی نتيجه میگيرم كه زهره در برج مشتری است، پس بايد اوايل تابستان باشد.

از لحاظ فيزيكی، نتيجه ميگيرم كه مريخ در موازات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.
شرلوک هولمز نگاهی به او کرد و گفت:
واتسون تو ... بيش نيستی.

نتيجه اول و مهمی كه بايد بگيری اينست كه چادر ما را دزديده اند ...

👌گاهی واقعا انسان از اتفاقاتی که در نزديکش ميافتد غافل و در عوض دور دستها را ميبيند.
برداشتهای جورواجور ميکند و تصميمات اشتباهی گرفته و فرصتهای خوبی را از دست ميدهد.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

02 Nov, 04:35


💢شازده کوچولو پرسید:
غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟
روباه گفت: بری و کسی متوجه نشه!

شازده کوچولو گفت:
چطوری حماقتم رو نشون بدم؟
روباه گفت:
برای هر چیزی اظهار نظر کن!

روباه گفت: ‎عاشق هیچ گل عجیبی نشو بذار تنها بمونه..
شازده كوچولو پرسيد چرا؟
روباه گفت؛ خسته ميشی ميری اونوقت اون تنها‌تر ميشه...

شازده كوچولو: حرف همو نمی‌فهمیم؟
روباه گفت:
فقط دو تا دشمن میتونن خوب حرف همو بفهمن
        وگرنه دوستی‌ها  پر از سوءتفاهمه…

شازده کوچولو پرسید: گول‌خوردن یعنی چی؟
روباه گفت: همون که اگر نخوری “تنها” میمونی...

شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر میشه؟
روباه گفت: از وقتی که بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره...

شازده کوچولو از گل پرسید:
آدم‌ها کجایند؟
گل گفت: باد به اینور و انورشان می‌برد این بی‌ریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده...🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

31 Oct, 17:50


💢مردی درحال مرگ بود؛ وقتی كه متوجه مرگش شد؛
خدا را باجعبه‌ای در دست دید!!
خدا گفت : وقت رفتنه
مرد گفت : به این زودی؟
من نقشه‌های زیادی داشتم
خدا گفت : متاسفم ولی وقت رفتنه!!
مرد از خدا پرسید: در جعبه‌ات چي داری؟
خدا گفت: متعلقات تو را
مرد پرسید : متعلقات من ؟ یعنی : همه چیزهای من؟!! لباسهایم، پولهایم و ...؟
خدا گفت: آنها ديگر مال تو نیستند! آنها متعلق  به‌زمین هستند
مرد گفت : خاطراتم چی ؟
خدا گفت : آنها متعلق به زمان هستند
مرد پرسید : خانواده و دوستانم هستند؟
خدا گفت : نه ، آنها موقتی بودند !!
مرد پرسید : زن و بچه‌هایم هستند ؟
خدا گفت : آنها متعلق به قلبت بودند
مرد باز پرسید : پس وسایل داخل جعبه حتماً اعضای بدنم هستند ؟
خداگفت : نه ؛ آنها متعلق به‌گرد و غبار هستند !!
مرد گفت : پس مطمئناً روحم است ؟
خدا گفت : اشتباه می‌کنی!! روح تو متعلق به‌من است ! مرد با چشمانی پُر از اشک و باترس زیاد جعبه را از خدا گرفت و باز كرد ؛ دید خالی‌است!!
مرد با دلی شکسته گفت : من هرگز چیزی نداشتم ؟
خدا گفت : درسته ، تو مالك هیچ چیز نبودی !
مرد گفت : پس من،چی داشتم ؟
خدا گفت : لحظات زندگی مال تو بود.  
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود.
زندگی فقط لحظه ها هستند؛
قدر لحظه ها را  بدانیم و لحظه ها را دوست داشته باشیم
آنچه از سر گذشت ؛ شد: سرگذشت ! حیف بی‌دقت گذشت؛ اما گذشت !
تا که خواستیم  یک «دو روزی» فکرکنیم؛  بر در خانه نوشتند :⇦ درگذشت ⇨
👌قدر لحظات خوب را بدانيم🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

30 Oct, 16:54


💢هرگز هایی که باید با طلا نوشت:

👌هرگز در یک زمان دنبال دو خرگوش ندو

👌هرگز فرصت کم را با سرعت زیاد جبران نکن

👌هرگز با مشت گره کرده نمیتوان به کسی دست داد

👌هرگز با انگشت کثیف به عیوب دیگران اشاره نکن

👌هرگز در حضور نفر سوم کسی را نصیحت نکن

👌هرگز دریای آرام از کسی ناخدای قهرمان نمی سازد

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

29 Oct, 08:37


💢روزهای رفته,
به چوب کبریت های سوخته میمانند,
جمع آوری شده در قوطی خویش,
هر کاری میخواهی بکن آنها دوباره روشن نمیشوند فقط سیاهی آنها دستت را آلوده میکند..
روزهایت را بیهوده نسوزان, روزهایت را دوباره با عشق و فاز مثبت شروع کن.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

28 Oct, 12:31


💢مردی به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد می خواهد تا كريمخان را ملـاقات كند. سربازان مانع ورودش می شوند! خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛ وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: چه شده است چنين ناله و فرياد می كنی؟ مرد می گويد دزد، همه اموالم را برده و الـان هيچ چيزی در بساط ندارم ! خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودی؟! مرد می گويد: من خوابيده بودم! خان می گويد: خب چرا خوابيدی كه مالت را ببرند؟
مرد می گويد: من خوابيده بودم، چون فكر می كردم تو بيداری...!
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت می كند. وسپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند. و در آخر می گويد: اين مرد راست می گويد ما بايد بيدار باشيم.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

26 Oct, 14:13


💢یک روز از پدرم پرسیدم فرق بین
عشق و ازدواج چیست؟

روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم : اما این کتاب خیلی۷ با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم.

چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم.

در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

25 Oct, 15:08


💢مردی به نزد حلوا فروشی رفت و گفت: مقداری حلوای نسيه به من بده

حلوا فروش قدری حلوا برايش در کفه ترازو گذاشت و گفت :
امتحان کن ببين خوب است يا نه. مرد گفت:روزه ام، باشد موقع افطار

حلوا فروش گفت: هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛
چطور است که حالا روزه گرفته ای .مرد گفت:
قضای روزه پارسال است.

حلوا فروش حلوايش را از کفه ترازو برداشت و گفت :
تو قرض خدا را به يک سال بعد می اندازی
قرض من را به اين زودی ها نخواهی داد .
من به تو حلوا نمی دهم...!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

25 Oct, 02:25


💢دهقان پیر با ناله می گفت : ارباب…آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند...
ارباب پرخاش کرد که : بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی، مگر کور هستی نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت : چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند، ولی دختر من ، این همه بدبختی را ... .🌺

امثال و حکم
علامه دهخدا

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇


https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

24 Oct, 03:53


💢خیلی سال پیش که دانش‌آموز بودم، در کتاب فارسی درسی داشتیم به نام «بلدرچین و برزگر». داستان از این قرار بود که بلدرچینی با سعه جوجه خود در کشتزاری لانه داشت. چون فصل درو شد، یکی از جوجه‌ها پیش مادرش آمد و گفت: مادر امروز شنیدم کشاورز به زنش می‌گفت فردا همسایگان به کمک می آیند و کشتزار را به کمک آنها درو خواهیم کرد. مادر گفت: راحت باشید هیچ اتفاقی نمی‌افتد.

فردا رسید و هیچ اتفاقی نیفتاد. شب یکی دیگر از جوجه‌ها پیش مادر آمد و گفت: مادر امروز شنیدم که کشاورز به زنش می‌گفت فردا پسرعموهایم به کمک می‌آیند و با کمک آنها کشتزار را درو خواهیم کرد. مادر گفت راحت باشید فردا مزرعه درو نخواهد شد.

و چون دوباره شب فرا رسید، جوجه سوم پیش مادر آمد و گفت: امروز کشاورز به زنش می‌گفت فردا خودمان با هم آستین‌ها را بالا می‌زنیم و مزرعه را درو می‌کنیم. بلدرچین مادر گفت: فردا حتما لانه ما خراب می‌شود و باید اینجا را ترک کنیم. جوجه‌ها پرسیدند مگر این بار با دفعه‌های قبل چه فرقی دارد؟ مادر گفت: تا زمانی که کشاورز به امید این و آن نشسته بود مطمئن بودم کسی او را یاری نمی‌کند، ولی چون خودش تصمیم دارد مزرعه را درو کند، اطمینان دارم مزرعه را درو خواهد کرد.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

22 Oct, 17:04


💢عالمی به حاکم شهر گفت : قحطی خواهد آمد، به مردمت بگو آماده شوند !

حاکم به مردمش گفت و مردمان از دیوارِ خانه‌ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگامِ سختی به دادِ هم برسند که این قحطی بگذرد !

مدتی گذشت ، قحطی نیامد ؛ حاکم از عالم علت را پرسید.
عالم به او گفت : چون خدا دید که مردمِ تو به هم رحم کردند ؛ و خداوند چگونه به این مردم رحم نکند ؟!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

22 Oct, 02:58


💢ملانصرالدین از یک مردی یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دینار. قرار شد که مرد الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مرد سراغ ملا آمد و گفت: متأسفم ملا. خبر بدی برات دارم. الاغ مرد! ملا جواب داد: ایرادی ندارد. همان پولم را پس بده.
مرد گفت: نمیشود. آخر همه پول را خرج کردم!
ملا گفت: باشد. پس همان الاغ مرده را به من بده. مرد گفت: میخواهی با آن چه کار کنی؟ ملا گفت: میخواهم قرعه‌ کشی برگزار کنم. مرد گفت: نمیشود که یک الاغ مرده را به قرعه‌ کشی گذاشت!
ملا گفت: معلومه که ‌میشود. حالا ببین. فقط به کسی نميگویم که الاغ مرده است.

یک ماه بعد مرد ملا را دید و پرسید:
از آن الاغ مرده چه خبر؟
ملا گفت: به قرعه ‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیط ۲ دیناری فروختم و ۹۹۸ دینار سود کردم.
مرد پرسید: هیچ کس هم نفهمید الاغ مرده ؟
ملا گفت:
چرا. فقط همانی که الاغ را برده بود. من هم ۲ دینارش را پس دادم!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

21 Oct, 14:02


فردى ، پيش حكيمى از فقر خود شكايت مى ‏كرد و سخت مى ناليد. حكيم گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟
گفت: البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى كنم
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى كنى؟
گفت: نه
گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور
گفت: هرگز
گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله مى كنى؟!
بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏ تر و خوش‌بخت ‏تر از بسيارى از انسان ‏هاى اطراف خود مى ‏بينى. پس آنچه تو را داده‏ اند، بسى بيش ‏تر از آن است كه ديگران را داده ‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ تری هستی 🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

20 Oct, 04:36


💢پیرمرد گفت:
زندگی مثل آب توی
لیوانه ترک خورده می مونه..
بخوری تموم میشه
نخوری حروم میشه...
از زندگیت لذت ببر،
چون درهرصورت تموم میشه🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

19 Oct, 11:22


💢ناصرالدین شاه دربخشی ازخاطراتش درباره سفر به فرانسه میگوید:

مردك مترجم چرت قيلوله توی حمام را هم نمیدانست به فرانسه چه میشود مرده شور ببرد كه حرام میکند نانی را كه از اين راه میخورد!!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

17 Oct, 12:17


💢دلت را بتکان...
اشتباهاتت وقتی افـتاد روی زمین...
بگذار همانجا بماند...

فقط از لابه لای اشتباه هایت،
یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن ... و بزن به دیوار دلت

اشتباه کردن اشتباه نیست ؛
در اشتباه ماندن اشتباه است!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

16 Oct, 15:41


💢دو درويش در راهی با هم می‌رفتند. يكی بی‌پول بود و ديگری پنج دينار داشت.
درویش بی‌پول، بی‌باک می‌رفت و به هر جايی که می‌رسيدند، چه ايمن بود و چه ناامن، به آسودگی می‌خوابيد و به چيزی نمی‌انديشيد. اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از كف بدهد.

بر چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود.
اولی بی‌پروا دست و روی خود را شست
و زير سايه‌ی درختی آرميد. در همين حين متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم می‌كند!
برخاست و از او پرسيد: اين چندين چه كنم برای چيست؟
گفت: ای جوانمرد! با من پنج دينار است
و اينجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.
مرد گفت: اين پنج دينار را به من دِه
تا چاره‌ی تو كنم.
پس پنج دينار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه كنم چه كنم! ايمن بنشين، ايمن بخسب، و ايمن برو، که آدم فقير، دژی‌ست كه نمی‌توان فتحش كرد.🌺

📚 قابوسنامه
عنصر المعالی

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

16 Oct, 05:20


💢در دیاری که در او نیست
کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به
کسی کار کسی...🌺

شهریار

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

14 Oct, 08:35


💢نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد ، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید
از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند ...

شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند!
روستایی آن سخن را نشنیده گرفت ، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت . ناگاه اسب لگدی زد . روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد!

شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود! روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد . قاضی از حال سوال کرد ، شیخ هم چنان خاموش بود . قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است؟

روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد . پیش از این با من سخن گفته ،
قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟
او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند . قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت ...

شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت :
جواب ابلهان خاموشی است🌺

امثال و حکم
علی اکبر دهخدا

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

12 Oct, 18:37


💢فقیری به ثروتمندی گفت:
کجا تشریف می‌برید؟

ثروتمند گفت :
قدم میزنم تا اشتها
پیدا کنم!
تو کجا میروی؟

فقیر گفت :
من اشتها دارم ...
قدم میزنم تا غذا پیدا کنم !!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

11 Oct, 19:41


💢افسردگی به انسان
فرصت اندیشیدن نمی‌دهد.
بنابراین برای نادان نگه‌داشتن انسان؛
باید به هر روش ممکن اندوهگینش کرد 🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0Oqr2VwQpUoOxX

داستانهای کوتاه

11 Oct, 04:43


💢یه کشاورز بود که ذرّت‌های باکیفیتی پرورش میداد.
جای تعجب بود که چجوری بین همه‌ی کشاورزهایی که ذرت میکارن فقط اونه که هرسال جایزه‌ی بهترین ذرّت رو میبره؟
یه سال خبرنگار روزنامه باهاش مصاحبه میکنه و بین مصاحبه میفهمه که کشاورز هر سال بذر ذرت برنده‌ی خودشو با همسایه‌هاش تقسیم میکنه!
چرا بذر محصول خودتو با بقیه‌ی همسایه‌ها تقسیم میکنی وقتی می‌دونی سال بعد همون آدما باهات رقابت میکنن؟
کشاورز جواب داد:
البته که میدونم، ولی شما هم میدونی که باد گرده‌ی ذرت رسیده رو برمیداره و مزرعه به مزرعه میچرخونه؟
اگه همسایه‌م ذرت ضعیفی داشته باشه، ذرت منم ضعیف میشه و اگه قرار باشه ذرت خوبی پرورش بدم، باید به همسایه‌هام هم کمک کنم که محصول با کیفیتی داشته باشن.

زندگی ما همینه...
اگه بخوایم خوب و معنادار زندگی کنیم باید به پربار کردن زندگی اطرافیانمون کمک کنیم...
چون ارزش هر فرد با تاثیر مثبتی که در زندگی دیگران میذاره سنجیده میشه.
زندگی شاد در گرو کمک کردن به دیگرانه وگرنه شادی انفرادی لذتی نداره.🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

10 Oct, 08:31


💢شخصی زمینی را می‌شکافت و شخم می‌کرد. ‌کسی فریاد زد:« چرا این زمین را ویران می‌کنی؟»
آن شخص پاسخ داد:
ای ابله! به من اعتراض نکن. همه آبادی‌ها از خرابی ناشی می‌شود، این زمین، هرگز بدون شکافتن و ویرانی، گلزار و گندم زار نمی‌گردد.
تو اگر زخم را نشکافی، آن زخم کی بهبود می‌یابد:

هر بنای کهنه کابادان کنند
نی که اول کهنه را ویران کنند؟
تا نکوبی گندم اندر آسیا
کی شود آراسته زان خوان ما؟🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

09 Oct, 13:28


💢پادشاهی پس از این که بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت:
فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد. شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید:
«شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...!🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

داستانهای کوتاه

07 Oct, 17:18


💢از شیخ بهایی پرسیدند:

ای شیخ !! خدا را كجا یافتی؟

شیخ فرمود:
من خدا را در قلب كسانی دیدم
كه بی هیچ توقعی، مهربانند ..🌺

#داستانهای #کوتاه 👇👇👇

https://t.me/+RT0OqmZ_Mgj_eNui

5,955

subscribers

374

photos

66

videos