داستان های پندآموز @dastanakp Channel on Telegram

داستان های پندآموز

@dastanakp


مجموعه داستان‌ها،حکایات
و مطالب کوتاه پندآموز
______________________________
لطفا نظرات ، پیشنهادات و مطالب خود را با ادمین کانال به آدرس زیر درمیان بگذارید.
«مسعود کوشانی»
@MasoodMSD

داستان های پندآموز (Persian)

با خوشامدگویی به کانال "داستان های پندآموز" خوش آمدید! اگر به دنبال خواندن داستان های زیبا، حکایات جذاب و مطالب کوتاه و پندآموز هستید، این کانال برای شماست. از داستان های قدیمی تا مطالب جدید و الهام بخش، اینجا همه چیز برای شما آماده شده است. از طریق ادمین کانال، می‌توانید نظرات، پیشنهادات و مطالب خود را به اشتراک بگذارید. با مسعود کوشانی، ادمین کانال، در ارتباط باشید و از مطالب جذاب و آموزنده در کانال بهره مند شوید. پس حتما به کانال "داستان های پندآموز" بپیوندید و لحظاتی شاد و پر از آموزش را تجربه کنید!

داستان های پندآموز

18 Nov, 05:03


* یک درخت می‌تواند شروع یک جنگل باشد.
یک لبخند می‌تواند آغازگر یک دوستی باشد.
یک دست می‌تواند یاری‌گر یک انسان باشد.
یک واژه می‌تواند بیانگر یک هدف باشد.
یک شمع می‌تواند پایان تاریکی باشد.
یک خنده می‌تواند فاتح دل‌تنگی باشد.
یک امید می‌تواند فرح‌بخش روحتان باشد.
یک نوازش می‌تواند راوی مهرتان باشد.
یک زندگی می‌تواند خالق تفاوت باشد.
امروز آن «#یک» باشید.
قدرت این «یک»ها را دست کم نگیرید...

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
@dastanakp

داستان های پندآموز

18 Nov, 05:03


📗 ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ :

ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺗﻨﺪﺭﺳﺘﯽ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ
ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ

ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﻏﻢ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻧﺮﻡ ﺍﺳﺖ، ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ، ﻟﺰﻭﻣﺄ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﺗﻨﺪ ﺍﺳﺖ، ﺟﻨﺴﺶ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ

ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﺗﻮﺳﺖ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ :
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻌﺮّﻑ ﺑﺎﻃﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﻔﺮﺕ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺷﻠﻮﻏﯽ، ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻫﺴﺘﯽ

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

18 Nov, 05:03


📙 تاجر ثروتمند و چهار همسر او

💭 در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.

💭 همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.

💭 واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

💭 اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.

💭 روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.

💭 اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
💭 مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.

💭 مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !
💭 گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…

🔵در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!

همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.

همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست مےکنیم. او ضامن توانمندی های ماست، اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است...

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

18 Nov, 05:03


📘 نوازش

"اگر انسان‌ها نوازش نشوند، مغزشان متلاشی می‌شود"
و این کنایه‌ایست از اهمیت نوازش به‌عنوان غذای روح برای مغز.
نوازش‌ها می‌توانند مثبت و منفی باشند. لبخند زدن، جملات مهرآمیز گفتن و... نمونه‌هایی از نوازش مثبت
و اخم کردن، مشاجره، انتقاد، نیش و کنایه زدن مواردی از نوازش‌های منفی هستند.
نیاز به نوازش یا دیده شدن به اندازه‌ای قوی است که بشر همه تلاش خود را به کار می‌گیرد تا دیگران او را ببینند، تایید کنند، دوست بدارند و تحسین کنند و اگر چنین چیزی اتفاق نیفتد به نوازش‌های منفی نیز بسنده می‌کند،
به عبارتی، ما حاضریم انتقاد شویم، بازخوردهای منفی بگیریم، زیر سوال برویم...تا به خودمان ثابت کنیم که دیگران ما را می‌بینند و به‌همین دلیل مهم هستیم.

نوازش‌ها می‌توانند کلامی و غیرکلامی باشند. کلمات مهرآمیز نمونه‌هایی از نوازش‌های کلامی هستند....

#اریک_برن

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

10 Nov, 05:13


خوشبختی از نگاه یک روان شناس:

خوشبختی خود بخود به وجود نمی آید،
رسیدن به خوشبختی فرآیندی فعال است که نیازمند تلاش است.
افکار غلط را کنار بگذارید،
به اضطراب ها غلبه کنید،
علاقه ها را شناسایی کنید،
وارد یک رابطه معنادار با یک انسان دوست داشتنی شوید..
فراموش نکنیم انسانها خود به خود خوشبخت نمی شوند،
تلاش کنید
تلاش کنید
و باز هم تلاش کنید...

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
@dastanakp

داستان های پندآموز

10 Nov, 05:13


📙 یک خاطره واقعی !!

چند وقت پیش از تهران ‌سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز  پیرزنی پشت سر راننده نشسته بود
اول جاده قم پیرزن به راننده گُفت پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن
راننده هم گُفت باشه.
رسیدیم قم،
پیرزن پرسید نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت نه
نزدیکی های اراک دوباره پرسید: نرسیدیم؟
راننده گفت یه ساعت دیگه می رسیم
نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد
راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه
رسیدیم نزدیکی خرم آباد
پیرزن از خواب بیدار شد گفت  نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت: رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم.
پیرزن خودشو زد به جیغ و داد و کولی بازی طوری که همه مسافران به ستوه اومدن.
راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد،
از بس پیرزن زبون به دهن نمی‌گرفت وُ دایم نِفرین می‌کرد مسافران هم هیچی نگفتن، خلاصه رسیدیم بروجرد!
اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت ننه: رسیدیم با احتیاط پیاده شو
پیرزن گفت: برا چی پیاده بشم  کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟
من میخوام برم اندیمشک،
دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات بخور حالا بی‌زحمت یه لیوان آب بده قرصامو  بخورم

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

10 Nov, 05:13


📗 تقديم به متاهلین

اگر دنیاے همسرت آنقدرڪوچک است ڪه
از گفتن دوستت دارم❤️ خجالت میڪشد...

تو دنیایت را آنقدر بزرگ ڪن ڪه
دنیاے او پر از
«دوستت دارم» هاے تو شود..

اگردنیاے همسرت آنقدر ڪوچک است ڪه وقتے خشمگین میشود،
زبان به ناسزا ودرشت گویے میگشاید...!

تو دنیایت راآنقدر بزرگ ڪن ڪه،
صبرو سڪوتت🙏 رفیق لحظه هاے او باشد...!

اگر دنیاے همسرت آنقدر ڪوچک است ڪه، شبها وقتے به خانه برمیگردد،
ڪوله بارے از گله مندے و خستگیش سهم تو میشود...

تودنیایت راآنقدر بزرگ ڪن ڪه
آرامش ولبخند سهم اوباشد...!

اگر دنیاے همسرت آنقدر ڪوچک است ڪه،
باقضاوت هاے نابجا دلت رامیشڪند...!

تودنیایت را آنقدر بزرگ ڪن ڪه،
گذشت و بخشش تو برایش،
راهے به سوے سعادت باز ڪند!

زندگے راسخت نگیر

دوست داشتن آنقدرسخت نیست ڪه،
زیربارش شانه خالے ڪنی...!!!

اوڪه نباشد، هیچ مرافعه و ڪشمڪشے هم نیست..

اماخانه چنان خالے میشود و
دلت چنان رنگ تنهایے میگیرد...!

❤️دوست داشتن سخت نیست،

اگر ......

تعهد ومهربانی را یاد بگیریم...!

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

10 Nov, 05:13


📘 تغییر

بقال محل اجناس تاریخ مصرف گذشته را جلوی دست میچیند، به هوای اینکه نبینی و بخری...!

میوه های خوبِ میوه فروش سوا شده و دو برابر قیمت فروخته می شود...!

مرغ فروش، مرغهای مانده را در پیاز می خواباند و به عنوان جوجه کباب میدهد دست مردم...!

معلمِ مدرسهٔ یکی از بچه های فامیل عملاً کارش را محول کرده به والدین و یک روز در میان می آید مدرسه...!

پزشک، از خانوادهٔ بیمار تصادفی، در حال مرگ، ۳میلیون پول نقد میخواهد تا برود داخل اتاق عمل...!

در بانک، شش باجه وجود دارد اما کلاً یک نفر کار مردم را راه می اندازد...!

صاحب مغازه با حیله و فریب و دروغ، پول شاگردش را نمیدهد یا با تاخیر میدهد ...

جامعه مثل یک درخت است. ما ریشه ها و تنه ایم و مسئولین میوه و برگ...
چطور از درختی که ریشه اَش پوسیده و تنه اَش آفت خورده، انتظار میوهٔ سالم داریم!؟

"تغییر" را باید از خودمان شروع کنیم، درستکار باشیم ...!

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

02 Nov, 05:16


فروختن آب به كسی كه
در بیابان مانده كار آسانی‌ است
که هر كسی
می‌تواند آنرا انجام دهد،
اما
موفقیت در انتظار كسی است كه
بتواند به صحرانشینان
ماسه بفروشد!

👤 بیل گیتس

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
@dastanakp

داستان های پندآموز

02 Nov, 05:15


📙 قهوه‌ی مبادا!

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم به سمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند و سفارش دادند: پنج‌تا قهوه لطفاً، دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا!سفارش‌شان را حساب کردند، دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند. از دوستم پرسیدم: «ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟» دوستم گفت: «اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی.»

آدم‌های دیگری وارد کافه شدند. دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند. سفارش بعدی هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل، سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا! همان‌طور که به ماجرای قهوه‌های مبادا فکر می‌کردم و از هوای آفتابی و منظره‌ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می‌بردم، مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت. با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ی مبادا دارید؟

خیلی ساده‌ است! مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند. سنت قهوه‌ی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد. در بعضی مکان‌ها شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.

چه زیباست ما هم کمی بیشتر به این “مبادا”ها در زندگی فکر کنیم لبخند “مبادا”، سخاوت “مبادا”، مهربانی “مبادا”، محبت “مبادا”

چه بسا کسانی در اطراف ما باشند که با این”مبادا”ها جان دوباره ای بگیرند، یادمان باشد که: امروز همان روز “مبادا” است، همان فردایی که دیروز نگرانش بودیم.

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

02 Nov, 05:15


📗 دویدن در گله اسب

زندگی کردن با مردم اين دنيا ...
همچون دويدن در گله اسب است

تا می تازی با تو می تازند
زمين که خوردی،
آنهايی که جلوتر بودند...
هرگز برای تو به عقب
باز نمی گردند
و آنهايی که عقب بودند،
به داغ روزهايی که می تاختی
تو را لگد مال خواهند کرد!
در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی
هستند که روز به روز از آن دورتر
می شوند
وغافلند از آخرتی که روز به روز به آن
نزديکتر می شوند...

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

02 Nov, 05:15


📘 متفاوت بنگریم !

«قارون» هرگز نمیدانست که روزی،
کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند، ما را به آسانی مستغنی میکند

«خسرو پرويز» پادشاه ایران نمیدانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت‌تر است

«قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند، کولرها و اسپلیت‌هایی که درون اتاق‌هایمان هست را ندید

«هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند؛ هیچگاه طعم آب سردی را که ما میچشیم نچشید

«خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می‌آمیختند تا وی حمام کند، هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد

+ بگونه‌ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان گذشته نيز اینگونه نمی‌زیستند اما باز گله منديم! و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست‌تر میشویم...! كمى متفاوت بنگريم...!

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

26 Oct, 12:55


میگن اگه چیزی از خدا می خواهی
خودت اول سعی کن اون کارو در توان خودت انجام بدی.🌼

💓 اگه از خدا روزی بیشتر می خواهی اول خودت به بقیه کمک کن، اگه رحم خدا رو می خواهی اول خودت به دیگران رحم کن.

👌حالا اگه می خواهی خدا تو رو ببخشه و از گناهات بگذره،
خب اول خودت بقیه رو ببخش و ازشون بگذر.

فاعْفُوا وَ اصْفَحُوا
پس ببخشید و گذشت کنید.🌹

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

26 Oct, 12:55


📙 انتخاب درست...

دوستی نقل می‌کرد، زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا هم‌سن ولی ناتنی بودند.یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم بر‌خلاف چهره مظلوم‌اش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت .

زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت می‌کند، حرفش را قبول نکردم.مادرزنم فهمید من با مریم نمی‌سازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم (دختر او را بگیرم)تمام دلایل مرا قانع می‌کرد مریم را طلاق دهم، به خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش می‌کردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.پدر مریم کارگر بود و کار می‌کرد و افسار خودش و زندگی‌اش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را می‌کند.اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی می‌کرد و من حس می‌کردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است.

در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم می‌رفتم و خوش‌اخلاقی و مهربانی خواهر‌زنم را با شوهرش می‌دیدم از انتخابم دیوانه می‌شدم. اما می‌دانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.سال‌ها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است.اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم، و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق می‌دادم یا تجدید فراش می‌کردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزند‌آوری، نمی‌توانستم بپذیرم.

وَ عَسي‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ
بقره216

و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید.

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

26 Oct, 12:55


📗 آدم های ساده...

انتخاب کرده ام که
ساده باشم و دیگران را دور نزنم...
وگرنه بد بودن و آزار و فریب دیگران آسان ترین کار دنیاست...
بلد بودن نمیخواهد...!!!
همه چیز که بازیچه نیست....
این را پروانه ای میگفت که بالهایش در دست کودکی جا مانده بود!
ﮐﻢ ﮐﻢ ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖباﺁﺩﻣﻬﺎ همانگوﻧﻪ ﺑﺎﺷﻢ ،ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ
ﺧـــﻮﺏ........
ﮔـــــــﺮﻡ.........
ﻣﻬـــــﺮﺑﺎﻥ.....
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ
ﺑـد........
ﺳــــﺮﺩ...
ﺗﻠـــــــــﺦ..
آدمهای ساده را نمیتوانی ورق بزنی!
ساده اند؛فقط یک رو دارند...

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

26 Oct, 12:55


📘 خونه دل

شنیدی میگن الهی خونه دلت بزرگ باشه؟!
بعضی ها خونه زندگیشون بزرگه
بعضیا ماشینشون ،
بعضیا اطاقشون ،
بعضیا دماغشون ،
بعضیا لباسشون ،
بعضیا ویلاشون ،
بعضیا فامیلشون.

اما دل بزرگ کم پیدا میشه ..

خیلی ها حسرت میخورن به نداری وخونه کوچیک و نداشته هاشون

اما تا حالا یکبارم نشده ببینن خونه دلشون چقدر میارزه ، تا حالا نگاه نکردن ببینن کی رو میشه تو خونه دلشون جا بدن....

ما خونه هامون رو پر میکنیم از کلی زرق و برق و چیزای مدرن و قشنگ!

کاشکی برای یکبارم که شده یه نگاهی به دلمون مینداختیم و میدیدیم قد و قوارش چقدره و کی و چی رو توش میشه جا داد..

خونه دلت رو به صاحبخونه اش بسپار...

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

13 Oct, 17:01


زندگی تعداد دم و بازدم ها نیست
بلکه لحظاتی هست که قلبت محکم میزند

بخاطر خنده بخاطر اتفاق های خوب غیره منتظره ،بخاطر شگفتی،بخاطر شادی ،

بخاطر دوست داشتن های
بی حساب ، بخاطر عشق ، بخاطر مهربانی

شادی ات را به اطرافت بپراکن و با حد و حصر هایی که گذشته به تو تحمیل کرده، مبارزه کن!!
   

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
@dastanakp

داستان های پندآموز

13 Oct, 17:01


📘 نقاب سکوت...

برای هیچکس آنقدرها
مهم نیست
که تو چه اندازه غمگینی
وداری لابلای نقاب آرامش و
سکوتت چقدر رنج میکشی ...
آدما فقط صورت خندان و روی
گشاده تو رو میخوان
برای هیچکس تحمل یه چهره
گرفته ویه حال نگران
منفعتی نداره
آدمامعمولا تو روزای خوش کنارت
میمونن
روزهای سخت، آدمای سخت،
دوستای سخت
و رفیق های سخت میخواهد
ولی تو آدما رو دوست داشته باش
حتی اگه برای هیچکس
اهمیتی نداشته باشه
توانسان باش ...!

آدمها دو جور زندگی میکنن :

۱_ غرورشون رو زیر پاشون میذارن و با انسانها زندگی میکنن

۲_ انسانها رو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی میکنن

عوض شدن رفتار آدما رو پای مغرور
شدنشون نذاریم گاهی وقتا آدما به یه
جایی میرسن که واقعا حوصله خودشونم ندارن

"آدمهای خوب را پیدا کنیدو بدها را رها"
اما باید اینگونه باشد،
"خوبی را در آدمها پیدا کنید و
بدی آنها را نایده بگیرید"
هیچکس "کامل" نیست...

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

13 Oct, 17:01


📗 «آرام زندگى كن!»

متن كوتاه و زيباى زير، نوشته «لائوتسه» است:

هيچ چيز در اين جهان چون آب، نرم و انعطاف‌پذير نيست؛ با اين حال براى حل كردن آنچه سخت است، چيز ديگرى ياراى مقابله با آب را ندارد!

نرمى بر سختى غلبه مى‌كند و لطافت بر خشونت. همه اين را مى‌دانند، ولى كمتر كسى به آن عمل مى‌كند!
انسان، نرم و لطيف زاده مى‌شود و به هنگام مرگ، خشك و سخت مى‌شود.

گياهان هنگامى كه سر از خاك بيرون مى‌آورند، نرم و انعطاف‌پذيرند و به هنگام مرگ، خشك و شكننده؛ پس هر كه سخت و خشك است، مرگش نزديك شده و هر كه نرم و انعطاف‌پذير، سرشار از زندگى است.

آرام زندگى كن! هرگز با طبيعت يا همنوعان خود ستيزه مكن و گزند را با مهربانى تلافى كن.

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

13 Oct, 17:01


📙خاطره‌ی کریم‌خان زند از دیارِ ایذه

در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوت بی‌نظیرند و در شجاعت کم‌نظیر .‌

در لشکرکشی به آن دیار ، به مالمیر رسیدیم
شب شد و در دامنه‌ی کوهی اردو زدیم
شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم
در میانه‌ی کوه ، آتشی دیدم که نظرم را جلب کرد
با یکی از همراهان بدان سوی رفتیم
در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است
نشسته‌ی آن ، به قدّ یک انسانِ معمولی بود .
کلاهی بر سر داشت که به تاجِ شاهی شبیه بود
کلاهش نظرم را گرفت
سلامش دادیم
جواب داد
بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد
گویی که یک چوپان بر او وارد شده است

به مزاح به او گفتم : کلاهت به تاجِ ما ، می‌مانَد
نگاهش را متوجهم کرد و گفت : کلاهِ من ، از اصالت است ، تاجِ شما ، از قدرت .

کنایه‌اش رنجورم کرد
خواستم انتقام بگیرم
به او گفتم : پس مرا می شناسی و از جا برنخاستی؟
با لبخند گفت : نشسته‌ام که چون تویی برخیزد
مرا ، بیلی‌ست و تورا  ، شمشیری

بسیار پخته سخن می‌گفت که جایِ جسارت به او ، باقی نبود .

از احوالش پرسیدم و اینکه قدرتِ ما را چگونه می‌بیند
گفت : مردمانِ این دیار ، کشاورزند و سر به کارِ خود دارند
ولی اگر کسی به نانشان حمله کند ، به جانش حمله خواهند کرد .

در کلامش تهدید بود
با نیش خندی گفتم : صبح معلوم می‌شود ،
همان خنده را تحویلم داد و گفت : صبح معلوم می شود .

لختی نشستیم و از کاسه‌ی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم
شب از نیمه گذشته بود ، که بخواب رفتیم .

صبح ، همهمه‌ی سپاه ، مرا بیدار کرد

از دربان پرسیدم ، چه خبر شده؟

پریشان گفت : آقا ، اسبانِ سپاه را برده‌اند .
از خیمه بیرون زدم
کفشی برای پوشیدن نبود
کفش و سلاح را ، هم برده بودند

با سپاهیان ، با پایِ برهنه ، به سمتِ روستایی روان شدیم .

بدانجا که رسیدیم از جلال و جبروتمان چیزی نمانده بود

چون گدایان و درماندگان سراغ خانه‌ی کدخدا را گرفتیم
به دربِ خانه که رسیدیم ، دروازه‌ی چوبینش باز بود

خانه‌باغی وسیع ، که پُر از درختانِ میوه بود ولی از میوه خبری نبود .

در ایوانِ خانه‌ای در آخرِ باغ ، مردی ایستاده و خیر مقدم می‌گفت ، گفت : بفرمائید .

تعدادمان زیاد بود
من و همراهان سلام کردیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابه‌ی مسی پُر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت .
مرد به سپاهیان اشاره کرد که در کنارِ جویِ آبی که از میانِ باغ می‌گذشت ، دست و صورت بشویند .

سپاه مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد
گویی از قبل سالن‌های آن اِمارت برای پذیرایی آماده بود ‌

در محوطه‌ی باغ هم ، فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود

از من و از سپاهیانم به خوبی پذیرایی شد
استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک می‌شد
به کدخدا گفتم : مرا می شناسید؟

نگاهی کرد و گفت اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر می‌شناختم ولی با این سپاهی که به همراه داری می‌شود شناخت

آنان سخنشان را با هنر بیان می‌کردند
مرا در لفافه ، شاهِ بی تاج خطاب کرده بود
کلامش را خوب می‌فهمیدم

ولی با مهمان‌نوازی که کرده بود ، شرم داشتم که او را برنجانم

گفتم : شما که این همه لطف کرده‌اید کلاهی هم بدهید .

دست بر سینه بُرد و با احترام گفت :
کلاهِ ما ، برای شما بزرگ است ، تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد .
از کنایه‌ی بزرگیِ کلاهشان برای من ، به خشم آمده بودم ولی از تاجِ پیشکشی ، شرمنده .

این مردمان در کلام و مقام ، بی‌نظیر بودند

وقتی آماده برای رفتن شدیم همه‌ی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم

و گیوه‌ی خاصی که جلوی پای من گذاشتند

کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت می‌برد .

از دربِ باغ که خارج شدیم اسبانی زین کرده و آماده در محوطه‌ی بیرون بسته بودند
با تعجب آن همه اسب و زین را نگاه کردم و خواستم سخنی بگویم که کدخدا با اشاره‌ی دست گفت : اسبِ شما آن اسبِ سفید است
اسبی بسیار زیبا
گفتم : این همه سخاوت از کیست؟
گفت : خان گفته ، به شما بگویم ما رعیتیم و سَرِمان به کارِ خودمان است
اگر کسی به نانمان حمله کند ، به جانش حمله می‌کنیم و اگر شاهی ، مروّت پیشه کند ، برایش جان می‌دهین و تاجش هدیه می‌کنیم .
تکبر را از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد .

می‌گویند به همین علت کریم‌خان لقبِ وکیل‌الرعایا را برای خود برگزید .

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

08 Oct, 13:36


ﺑﻌضے ﺁﺩﻡﻫﺎ...

ﻧﺎﺧﻮاستہ...
ﻫﻤﯿﺸـــہ متهم ﺍﻧﺪ ...
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳڪوﺗﺸﺎڹ...
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﺸﺎڹ ...
ﮔﺬﺷﺘﺸﺎڹ ...
بے ڪینہ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎڹ ...
ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎڹ ...
ﮔﻮیے ﺟـــــﺎڹ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍے ﺍﺗﻬﺎﻡ ﺑﺴﺘڹ ...
ﻭ ﺍﺯ همہ ﺑﺪﺗﺮ ﺍینڪہ ...
ﺧﻮﺑے ﻫﺎﯾـــﺸﺎڹ ﺯﻭﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ مے ﺷﻮﺩ...!!✋🏻🚶‍♀

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
@dastanakp

داستان های پندآموز

08 Oct, 13:36


📗 پاییز زندگی

🍁پاییز
همان فصل زرد زندگی تمامی ما آدم هاست
🍂حال آدم همیشه خوب نیست
همیشه سرحال نیست
🍁روزهایی می‌رسند که زرد و خشکیده
به زور خودمان را به شاخه‌ی زندگی چسبانده‌ایم
🍂و فقط کافیست تا نسیمِ اتفاقی بوزد
و ما را بر زمین بیاندازد
🍁اما این پایان داستان نیست ...
باید دوباره جوانه زد
🍂شکوفه شد
و از نو ساخت ...

🍁پاییز اگرچه سرد ،
اما نوید گرمی دارد
🍂و هیچــگاه پایان ماجرا نیست
مگر ،
🍁ریشه‌های روحت پوسیده باشد!
آنوقت است که هزار پاییز و بهار هم
🍂بروند و بیایند
جانت قرار نمی‌گیرد ...
🍁خدا که در ریشه‌های روحت جاری باشد ،
هر چقدر هم سرد
🍂هر چقدر هم زرد
هر چقدر هم دیر
🍁اما دوباره برمی‌خیزی ...👌🍂

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

08 Oct, 13:36


📘 بوی خوش

بعضی‌ها بوی نان می‌دهند،
کنارشان که باشی...
بودن‌شان را که نفس بکشی...
اشتهایت را برمی‌انگیزند
برای ادامه زندگی!
بعضی‌ها هم بوی خاک نم‌خورده می‌دهند.
بوی امنیت!
بوی روزهای کودکی‌...
بویی که هر از گاهی دوست‌ داری
بپیچد توی لحظه‌هایت
و برای چند ثانیه‌ای
از دغدغه‌های نامرد زندگی دور کند!
خیلی‌ها هم بوی هلوی تازه می‌دهند.
هلویی که هنوز در بالاترین
شاخه درخت مانده
تا دست تو برای چیدنش دراز شود.
بوی هلویی که جان تازه می‌بخشد
به چشم‌هایت... به روزگارت!
بوی قشنگ هلوی تازه
در بالاترین شاخه درخت
حال دلت را خوب خوب می‌کند!
تو اما، اگر به دیدنم آمدی
چند دانه کوچک قهوه
درون جیب‌های پیراهن چهارخانه‌ات بگذار...
درست توی جیبی که روی سینه‌ات نشسته است.
بگذار گرمای تنت بوی کافه بدهد
بوی قرارهای عاشقانه‌ای
بوی شعر بوی یک تلخی خوشایند
که عجیب مستم می‌کند! 

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌

داستان های پندآموز

08 Oct, 13:36


📙 پول با ارزشتر از قلم...

خاطره یک معلم؛

در سال‌های گذشته و
دور در روستایی معلم
بودم یک روز بازرسانی جهت سر
کشی به مدرسه آمدند و بعد از
سوال و جواب از دانش آموزان
آنهایی که خوب جواب دادند
جوایزی را به آنها هدیه کردند
که هر کدام دو عدد مداد سیاه
بود ساعت آخر آنهایی که جایزه
گرفته بودند با ذوق و خوشحالی
به خانه رفتند معمولا بچه هایی که جایزه می گرفتند با خوشحالی به خانواده هایشان نشان می دادند بعد از مدت کوتاهی یکی از همان دانش آموزان با گریه به مدرسه برگشت و مدادها را در دستش گرفته بود با هق هق گریه و ترسان و لرزان گفت :  آقا من قلمها را نمی خواهم آن زمان به مداد قلم هم می گفتند گفتم چرا ؟ گفت قلمها را با خوشحالی به خانه بردم پدرم ناراحت شد و دو سیلی پشت گردنم زد و گفت : این چه جایزه ای است فکر کردم دو تومانی جایزه گرفته ای تو رفتی "چوگاوَن " برایم آورده ا ی آن زمان دو تومانیها هم اسکناس کاغذی بودند لازم به ذکر است دو تومانی (نه دو هزار تومانی )در حالی که گریه دانش آموز و اشکهایش مرا متاثر کرده بود به این فکر کردم که در ذهن عوام پول با ارزش تر از قلم است۰  و شاید هم آن پدر درست فکر می کرد و شاید هم آن پدرها ارزش قلم را نمیدانستند۰ دلم برای بچه سوخت گفتم اشکالی ندارد به پدر سلام برسان‌ و بگو دو تومانی برایت جایزه می گیرم،  یک دفعه گریه بچه قطع شد و مدادها را به من داد و به طرف خانه دوید و رفت بعد از چند روز در کلاس از وی چند سئوال درسی پرسیدم
و به این بهانه یک اسکناس دو تومانی به عنوان جایزه به وی دادم و خوشحالی عجیبی در چهره اش دیدم و با خود گفتم
خدایا این بچه هم ارزش پول را
بیشتر از قلم می داند ۰ و بعدا آن
دانش آموز بزرگ شد و ادامه تحصیل داد وبه مسندی رسید ۰
و هیچوقت ان جریان را ندانست
که آن دو تومان را به خاطر خوشحالی اش معلم از جیب خود بخشیده است معلم چون شمع می سوزد و می سازد و بر کسی منت نمی گزارد وبعد از آن همه سال از خودم می پرسم آیا آن پدر درست می گفت :
آیاعلم بهتر است یا ثروت.....

(چوگاون:چوبیست به اندازه حدود یک وجب که بوسیله رسن  یا ریسمانی برای شخم زدن و... به گردن گاوها می بندند.)

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

01 Oct, 05:20


ما آرزو کردیم و نپذیرفتیم که
قرار نیست به تمام آرزوها‍‍مان برسیم،
ما آدم ها را دوست داشتیم و نپذیرفتیم که
قرار نیست همه دوستمان داشته باشند،
ما روزهای خوب می خواستیم و نپذیرفتیم
که قرار نیست تمام روزها خوب باشند...
و هر روز غمگین تر شدیم.

گاهی برای رسیدن به آرامش،
باید پذیرفت... باید قبول کرد
و ناممکن ها و نشدنی ها را به رسمیت
شناخت و توقع زیادی نداشت...
گاهی برای رسیدن به آرامش،
باید از خیلی چیزها گذشت...

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

01 Oct, 05:20


📗 جدال قلب و ذهن

اگر بین قلب و ذهنت ، جنگ و جدالی در گرفت ...

فراموش نکن همیشه حق با قلب توست ...

چرا که ذهن توسط جامعه بنا می‌شود ...

ذهن ، حاصل تعلیم و تربیت جامعه است ...

جامعه ، ساختار ذهن را به میل خودش شکل می‌دهد ...

ذهن ، هدیه زندگی نیست ! ... اما قلب ، بِکر است ...

هدیه آفرینش است ...

از ازل پاک بوده و تا ابد ، پاک و پاکیزه خواهد ماند .

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

01 Oct, 05:20


📙 گدای نابینا

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه‌نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد: امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آنرا ببینم
وقتی کارتان را نمی‌توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ……… لبخند بزنید

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

01 Oct, 05:20


📘 اگر همه اینگونه بودند...

اگر می‌خواهید بدانید که کاری که کرده‌اید درست است یا نه فکر کنید اگر همه آدم‌ها مثل شما رفتار می‌کردند چه می‌شد، نتیجه‌اش در خانواده یا اجتماع چه بود؟ روابط آدم‌ها چگونه بود؟ چه دنیایی داشتیم؟

🔸️اگر وقتی از پارک رد می‌شوید و گلی را می‌چینید اگر همه آدم‌ها موقع حضور در پارک گل می‌چیدند چه می‌شد؟

🔸️ اگر وقتی ناراحت می‌شوید قهر می‌کنید، اگر همه آدم‌ها موقع ناراحتی قهر می‌کردند، فضای خانواده‌ها چگونه بود؟

🔸️ اگر وقتی عصبانی می‌شوید پرخاشگری می‌کنید و هر چه می‌خواهید می‌گویید و هر چه می‌خواهید می‌کنید، اگر دیگران هم چنین بودند چه جامعه‌ای داشتیم؟

🔸️ اگر با حرف‌هایی که بین اطرافیان منتقل می‌کنید باعث بهم خوردن روابط می‌شوید، اگر همه بدون توجه به پیامدها، حرف می‌زدند چه می‌شد؟

🔸️ اگر منتظرید دیگران به شما توجه و محبت کنند و خودتان آن را دریغ می‌کنید، اگر همه منتظر توجه دیگری بودند، روابط چگونه بود؟

🔸️اگر.................

اگر دوربین را روی دیگران زوم کرده‌اید و رفتارهای اشتباهشان را می‌شمرید و اگرهای بالا را به دیگران نسبت می‌دهید، اگر همه اینگونه بودند چه می‌شد؟😄

اگرهای دیگر را شما بگویید.

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

22 Sep, 05:42


تنهایی تان را با کسی قسمت کنید که سال ها بعدشما را
" همان گونه " که هستید دوست بدارد
با موی سپیدتان ؛
شیار زیر چشمتان ،
و لرزش دستانتان.

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
@dastanakp

داستان های پندآموز

22 Sep, 05:42


📙 آزادی...

روزی تعدادی از کشیشان نزد جرج واشنگتن رفتند و از علت آزادی زیادی که به
مردم داده بود پرسیدند و او را به شدت سرزنش کردند ...

جرج دستور داد همه آنها را در اتاقی زندانی کنند و به اندازه یک هفته برایشان غذا بگذارند. ورود و خروج از اتاق را هم ممنوع کرد حتی برای اجابت مزاج ...

پس از یک هفته درب را باز کردند اتاقی که روز اول بسیار تمیز و زیبا بود غرق در کثافت شده بود ...

جرج به کشیشان معترض رو کرد و گفت : فرقی ندارد گداباشی یا کشیش و یا اشراف زاده اگر محدود شدی خودت را کثیف خواهی کرد

آزادی حق مشروع انسانهاست
و چه جاهل و سفیه هستند
آنان که با محدود کردن می خواهند
اجتماعشان را پاک نگه دارند !!

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

22 Sep, 05:42


📘 محفظه های شیشه ای

من خسته تر از آنم که برایم ذره‌ای اهمیت داشته باشد که در حال حاضر کدام رفتار متفاوت من، حرص چه کسی را در آورده، به چه کسی برخورده یا کدام کار من، در کدامین نقطه از جهان کسی، تابوشکنی یا عبور از خطوط قرمز به حساب آمده... در حال حاضر فقط هر کاری که از نظر خودم درست باشد را انجام می‌دهم و در صورتی از کار یا رفتار یا عقیده‌ای دست می‌کشم که خودم احساس کنم اشتباه است یا برای خودم یا دیگران آسیبی به همراه دارد.
این‌ها را گفتم که بدانید؛ آدم‌ها کار خودشان را می‌کنند و معمولا اهمیت چندانی به نظرات شما نمی‌دهند. قضاوت و دخالت و حسادت و تنگ‌نظری، فقط انرژیِ خودتان را می‌گیرد. انگار در محفظه‌ای شیشه‌ای نشسته‌باشید و هرچه به سمت مقابل پرتاب کنید به خودتان بر می‌گردد و آدم‌ها فقط تکاپو و تقلای بی‌نتیجه‌ی شما را می‌بینند. تنها کار دریت این است که اگر حضور کسی آزارتان داد، خودتان و محفظه‌تان را بردارید و دور شوید.
به نفع همه‌مان است که هرکدام، در محفظه‌های شیشه‌ای خودمان نشسته و سرمان به کار خودمان گرم باشد و مشغول  به جهان خودمان باشیم...

#نرگس_صرافیان_طوفان

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

22 Sep, 05:42


📗 فرصت زندگی

خانه های بزرگ اما خانواده های کوچک داریم،
مدرک تحصیلی بالا اما درک پایینی داریم،
بی هیچ ملاحظه ای روزها را میگذرانیم اما دلمان
عمر نوح میخواهد!
کم میخندیم و زود عصبانی میشویم،

کم مطالعه میکنیم اما همه چیز را میدانیم،
زیاد دروغ میگوییم اما همه از دروغ متنفریم،
زندگی ساختن را یاد گرفته ایم
اما زندگی کردن را نه
ساختمانهای بلند داریم اما طبعمان کوتاه است،
بیشتر خرج میکنیم اما کمتر داریم،
بیشتر میخریم اما کمتر لذت میبریم!

فضای بیرون را فتح کرده ایم اما فضای درون را نه،
بیشتر برنامه میریزیم اما کمتر عمل میکنیم،
عجله کردن را آموخته ایم
و نه صبر کردن را

مگر بیشتر از یکبار فرصت
زندگی کردن داریم؟

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

07 Sep, 16:53


💚مهربان بودن
مهمترین قسمت انسان
بودن است
این"دل" انسان است که
او را "سعادتمند" و ثروتمند می کند
انسان با آنچه که "هست "
ثروتمند است💚
نه با آنچه که دارد.
🍃"آرامش"
سهم کسانی است
که "بی منت" می بخشند...
"بی کینه" می خندند...
و در نهایت
با "سخاوت" محبت شان را
اکرام می کنند💚

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
@dastanakp

داستان های پندآموز

07 Sep, 16:52


📙 زال و رودابه (عشق سنتی )

زال و رودابه، داستانی است که در شاهنامه فردوسی روایت شده است.
زال در سفری به کابل، از همراهانش شنید که 'مهراب شاه'، دختری زیبارو و با کمالات دارد. زال با شنیدن صفات رودابه (دختر مهراب) در اندیشه دیدار او برآمد. از سویی، مهراب نیز در دیدار با زال، تحت تاثیر رفتار و منش او قرار گرفت و از نیکویی های زال نزد زن و فرزندش (رودابه) سخن گفت. بدین ترتیب، رودابه نیز در جست و جوی فرصتی برای دیدن زال برآمد.
پرستاران رودابه که از اندیشه او آگاه بودند با وی به مخالفت برخواستند و او را پند دادند که صبر کند تا قیصر روم و فقفور چین و افرادی با چنین مرتبه ای به خواستگاری اش آیند. اما رودابه بر تصمیم خود ایستاد. دختر مهراب، خود را آراست و همراه با خدمتگزاران در مسیر گذر زال قرار گرفت. زال او را دید و دل بدو باخت و با وساطت نزدیکان رودابه، پیام عاشقی اش را به او رساند.

رودابه زال را به کاخ دعوت کرد و زال و رودابه، با یکدیگر رو در رو می شوند؛ در حالی که رودابه بر بام کاخ است و زال از پای دیوار، با نگاهی حسرت آلود به بالا نگاه می کند و از یار، چاره دیدار می جوید.
رودابه زلف چون کمند خود را به پایین انداخت و زال، زلف یار را در دست گرفت و از دیوار کاخ بالا رفت و به معشوق رسید.
زال و رودابه در کاخ پیمان بستند که با یکدیگر ازدواج کنند. پس زال نامه ای به پدر نوشت و از او رخصت ازدواج خواست. سام (پدر زال) با این ازدواج موافقت کرد و زال به شکرانه این ازدواج، خدای را بسیار ستود:

گرفت آفرین زال بر کردگار
برآن بخشش گردش روزگار
درم داد و دینار درویش را
نوازنده شد مردم خویش را

رودابه نیز پدر و مادر خویش را راضی به ازدواج کرد و زال و رودابه با حضور خانواده هایشان در کابل به عقد یکدیگر در آمدند. حاصل ازدواج زال و رودابه، فرزندی بود که به یکی از بزرگترین اسطوره های تاریخ ایران تبدیل شد: «رستم».
فردوسی با داستان زال و رودابه، نماد 'زلف' را به عنوان مهمترین نماد عشق در ادبیات ایران تثبیت کرد. نه تنها زال برای رسیدن از کف زمین به بام کاخ (نزد معشوق)، از زلف یار بالا می رود، بلکه از آغاز هم زلف یار پای بند او شده بود؛ هرچند از نگاه عاشق، هرچیز که به معشوق ارتباط داشته باشد، زیباترین ترین است و رودابه نیز چنین بود: دهان غنچه و زلف پایبند و چشمان خمار و صورت شاداب (پرآب) و عطر دل انگیز و ماه آسمان افروز.

دهانش به تنگی، دلِ مستمند
سرِ زلف، چون حلقه ی پایبند
دو جادوش پرخواب و پرآب روی
پر از لاله رخسار و پر مشک موی
نفس را مگر بر لبش راه نیست
چنو در جهان نیز یک ماه نیست

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚

داستان های پندآموز

07 Sep, 16:52


📗 موفقیت

یاد بگیر کمتر توضیح بدی
یاد بگیر محکم صحبت کنی
یاد بگیر نه بگی ...!

موفقيت يعنی :
از مخروبه های شکست، کاخ پيروزی ساختن
موفقيت يعنی :
خنديدن به آنچه ديگران مشکلش ميپندارند
موفقيت يعنی:
ازتجارب انسانهای موفق درس گرفتن
موفقيت يعنی :
خسته نشدن از مبارزه با دشواريها
موفقيت يعنی :
هميشه جانب حق را نگاه داشتن
موفقيت يعنی :
اشتباه را پذيرفتن و تکرار نکردن آن
موفقيت يعنی:
باشرايط مختلف خود را وفق دادن
موفقيت يعنی :
حفظ خونسردی در شرايط دشوار
موفقيت يعنی : از ناممکن ها ، ممکن ساختن
موفقيت يعنی : نا کامی ها را جدی نگرفتن
موفقيت يعنی : تکيه گاه بودن برای ديگران
موفقيت يعنی : توانايی دوست داشتن
موفقيت يعنی : عاشق زندگی بودن
موفقيت يعنی : با آرامش زيستن
موفقيت يعنی : قدردان بودن
موفقيت يعنی : صبور بودن 

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚
‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

داستان های پندآموز

07 Sep, 16:52


📘 حق انتخاب

به تمام آدمهای اطرافتان زمان دهيد تا خودشان انتخابتان کنند.
مدام وجودتان را به کسی یادآور نشويد
که ای فلانی من هم اینجا نشسته ام تایم های بود و نبودت را میشمارم!!
یا فلانی لطفا من را هم ببین!!

بگذاريد خودشان بفهمند و شاید
یادشان بیاید
که در آنسوی مشغله هایشان
کسی شبیه شما با صبوری تمام چشم انتظارشان است
چشم انتظار یک روزبخیر، يك سلام، یک توجه معمولی و معقول و نه بیشتر از حقش...

آدمها را به اجبار کنار خودتان حفظ نکنید...چرا که در آنصورت توجه و محبتشان هم دیگر ارزشی نخواهد داشت...

آدمها را به اصرار متوجه اهمیت خود نکنید. اگر واقعا برایشان اهمیتی داشته باشید متوجه خواهند بود
و اگر رفتار و گفتارشان بر خلاف این است، شاید شما دچار سوءتفاهم شده اید!!
به آنها فرصت بدهید ولی اگر تلاشی برای حفظتان نکردند،
شرایط را بپذیرید و اصرار بی مورد نکنید
راهتان را بکشید و بروید‌ پی زندگیتان قبل از آنکه قلبتان بیش از این شکسته شود.

👈بپذیرید که همه افراد حق انتخاب دارند و شاید شما انتخابشان نباشید!

داستان‌ها و مطالب پندآموز👇👇
📚@dastanakp📚