دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚 @dastan_sxsi_mohsen Channel on Telegram

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

@dastan_sxsi_mohsen


Hi @durov
This channel does not go against the law.
And it has no pornographic and rough posts. please pay
attention Our official channel with pride

دَِاَِسَِــَِتَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚 (Persian)

دَِاَسَِــَِتَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚 یک کانال تلگرامی با محتوای فرهنگی و ادبی است. اگر شما علاقه‌مند به خواندن داستان‌های شگفت‌انگیز و جذاب هستید، این کانال برای شما مناسب است. این کانال تلاش می‌کند تا محتوای خود را به صورت قانونی و بدون هرگونه محتوای غیراخلاقی ارائه دهد. بنابراین، شما می‌توانید با آرامش و لذت از مطالب ارزشمند این کانال بهره‌مند شوید. به امید روزهای خوب و پرفراز و نشیب در کنار کانال رسمی ما!

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

22 Nov, 05:07


👆👆👆👆👆۴۰تا 👍

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

22 Nov, 05:06


https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen
زدم به ترنم هم بزنم .
حالا باید انتخاب میکردم .
از پله های عکاسی صدای بهم خوردن درب اومد ، متوجه شدم که مونیکا داره میاد بیرون . دقیقا روبروی عکاسی ولی کمی با فاصله به صندوق اداره برق تکیه داده بودم . چشمهامو بستم ، مونیکا اومد بیرون ، از صدای کفشش معلوم بود آهسته به سمتم میاد و از کنار من رد شد ، بوی ادکلنش دوباره به مشامم رسید ، چشمهام همچنان بسته بود ، از کنارم عبور کرد و رفت کنار خیابون که شاید سوار تاکسی بشه . چند لحظه بعد چشمهام رو باز کردم . گوشیمو نگاه کردم ، پیامک اومده بود :
-نفسم من منتظرتم بیا
_اومدم بهترینم ، اومدم زیباترینم .
نوشته: حسن
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

22 Nov, 05:06


1403/05/20

https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen
دوست_دختر

وارد بانک ملت شدم ، باید هر جور شده وام ازداجمو میگرفتم ، خیلی بهش نیاز داشتم چند نفر ریخته بودن روی سر رئیس و مسئول اعتبارات . شلوغ بود فقط خوبیش این بود که محیط بانک سرد و خنک بود و از ریزگرد بیرون خبری نبود .
_آقا ببخشید اجازه بدید بریم جلو فقط یه سوال دارم
به پشت سرم نگاه کردم زیباترین دخترو در تمام زندگیم دیدم . کلا وا رفتم و دهنم باز مونده بود ، با جمله ای که گفت همه بهش توجه کردن و راه رو براش باز کردن از کنارم رد شد رفت جلو ، بوی ادکلنش رو کاملا حس کردم مسئول اعتبارات هم انگار با دیدنش نیروی تازه ای گرفت ، صف رو رها کردم و رفتم عقب روی صندلی نشستم . این امکان نداره مگه میشه یه دختر این همه زیبا باشه ، تقریبا لاغر ، خوش اندام خوش لباس خوش صدا و چهره ای مافوق بشریت . حداقل ۲۰ برابر از ترنم نامزد من زیباتر بود در حالی که ترنم بین فامیلهای خودشون به زیبایی شهره بود و در دانشگاهشون زبانزد همه بود
تمام ذهنم رفت به این سمت که یه جوری باهاش همکلام بشم حتی در حد دو سه جمله ، حس میکردم یک جمله صحبت کردن با این خانم سعادتیه که نصیب هر کسی نمیشه .
دختر از بانک رفت بیرون و پیاده در خلاف جهت ماشین من که زیر تابلو پارک مطلقا ممنوع بود حرکت کرد ، ماشین رو رها کردم و پیاده افتادم دنبالش ، نگاه افرادی که از روبرو با این دختر مواجه میشدن دیدنی بود .
وارد یه عکاسی شد و من بیرون منتظر موندم .
ترنم توی ذهنم تداعی شد که منتظر خبر وام بود . پیش خودم گفتم اگر الان ببینه مثل دیوانه ها افتادم دنبال یه دختر دیگه کل پروسه ازدواجم کنسل میشه . و اتفاقا همین موقع ترنم زنگ زد :
-الو حسین سلام کجایی ؟ من الان رسیدم جلوی بانک
-سلام عزیزم ، تو برای چی اومدی ؟ نیاز نیست اینجا باشی
-میدونم ولی اومدم که بعدش بریم رستوران ، مهمون منی ، میخوام شیرینی فارغالتحصیلیمو بهت بدم .
_آهان چند لحظه صبر کن الان بهت زنگ میزنم ، کمی از بانک فاصله دارم .
اگر میرفتم سمت بانک این دخترو از دست میدادم و من نمیخواستم زیباترین انسان روی زمین رو از دست بدم .
دختر از عکاسی اومد بیرون که بره ولی از داخل عکاسی یه خانم با صدای بلند گفت :
مونیکا مونیکا خانم؟ برگردید چند لحظه .
اسمش مونیکا بود ، یا شاید هم مونا بود ولی خودشو مونیکا معرفی میکرد به همه .
حاضر بودم توی اون لحظه تمام زندگیم رو بدم ولی مونیکا ۵ دقیقه کنارم باشه و باهاش صحبت کنم .
ذهنم رفت سمت ماجرای ۵ سال پیشم :
۵ سال پیش با یه دختری به اسم زهرا رفیق بودم ، خیلی به هم وابسته بودیم ، حتی قول ازدواج داده بودم ولی براحتی زیر قولم زدم ، اون دختر با فرد دیگه ای ازدواج کرد و بعدها جدا شد ، زندگیش خیلی خراب شد و دچار افسردگی . دورادور ازش خبر داشتم . همیشه عذاب وجدان داشتم و دارم .و هیچ وقت این عذاب منو رها نکرد ، حتی بعد از طلاقش بهش پیام دادم و عذرخواهی کردم و گفتم که بیا از اول همه چیزو بسازیم ولی قبول نکرد و دیگه سمت من نیومد . همیشه توی خواب زهرا میاد سراغم در حالی که غمگین و ناراحته . دلیل این که زهرارو رها کرده بودم این بود که با دختر جدیدی وارد رابطه شده بودم . رابطه ای که دوماه هم بیشتر طول نکشید .
حالا ترنم توی زندگی منه ، به عنوان همسرم ، با توجه به مهارت و تجربه ای که در دختر بازی دارم این احتمال رو میدم که بتونم مونیکارو به دست بیارم که در این صورت اولین اشتباه بزرگ دوران متاهلی رو مرتکب خواهم شد . توی دوران یکساله نامزدی به هیچ دختری نگاه هم نکرده بودم و به ترنم کاملا وفادار بودم . نمیخواستم دوباره ضربه ای رو که به زهرا

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

20 Nov, 14:17


دوستان لایک ازشما داستان جدید از ما.رو حرفمون هستیم.پست قبلی تا ۴۰ تا لایک خورد جدید و گذاشتیم👆👆👆👆👆

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

20 Nov, 14:14


https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen
شده و اومد کنارم نشست و شونمو تکون میداد و میگفت سام خوبی؟ سام! سام! سام!
پیشونیم خیس عرق شده بود انگار واقعا خواب ترسناک دیده بودم،به خودم اومدم و اونم با تعجب زیادی بهم خیره شده بود،بهش گفتم چیزی نیست خواب ترسناک دیدم پیشونیمو دست زد گفت یکم تب داری و عرق کردی پیشونیتو خشک کن بعد بخواب که سرما نخوری،منم همینکارو کردم
هرکاری میکردم خوابم نمیبرد اینقد که ذهنم درگیر بود،بلند شدم نشستم و به دیوار تکیه دادم که دیدم ساراهم اومد کنارم نشست
-چرا نخوابیدی؟
+خواب ترسناک دیدم نمیتونم بخوابم،تو چرا نخوابیدی؟
-منم ترسیدم دیگه نمیتونم بخوابم
+تو چرا ترسیدی؟
-سام،راستش من خیلی میترسم اینجاهم
تاریکه
+خب؟
-میشه امشب کنارت بخوابم؟ لطفا
+اوکی،بخواب مشکلی نیست
تو جای من دراز کشید منم گفت بخواب منم دراز کشیدم و بازومو بغل گرفت و گفت خیلی میترسم منم برگشتم سمتش و بغل گرفتمش و تو همون حالت خوابیدیم
تشنه بودم،از خواب بلند شدم برم آب بخورم که با تکون خوردنای من اونم بیدار شد
-کجا میری؟
+آب بخورم
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen
تنها میترسم
+الان میام
-منم باهات میام منم تشنم

رفتیم تو آشپزخونه من آب خوردم میخواستم لیوانمو آب بکشم بزارم خشک شه که از دستم گرفت و با لیوان من آب خورد
+خب یک لیوان تمیز برمیداشتی
-مگه دهن تو کثیفه بیب؟
+نه
-پس مشکلی نداره خب
برگشتیم و اینبار پشت به من خوابید منم بغلش کردم و خوابیدم
ادامه دارد…
نوشته: سام

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

20 Nov, 14:14


سام و سارا
1403/04/29
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen

دختر_عمو شمال

این فقط یک داستانه و برای سرگرمی شماست و چهار پارت داره پس لطفا دنبال سوژه جق نباشید و محترمانه نظر بدید
آخرای سال تحصیلی بود و من داشتم کم کم برای امتحانای آخر ترم خودمو آماده میکردم و خوب درسارو حفظ بودم و یاد داشتم،دخترعموم کلاس شیشم بودو به دلیل کرونا مدارسشون مجازی بود هیچی یاد نداشت و بعضی از امتحاناشون مثل ریاضی و علومو بایدحضوری میدادن و چون هیچی بلد نبود از من خواستن برم بهش این آخرای ترم سریع ریاضی رو یاد بدم که حداقل بتونه نمره قبولی بگیره منم چون شب زنده دار بودم و شب تا ظهر بیدار بودم و بعد مدرسه میخوابیدم نمیخواستم قبول کنم که اصرار زیاد از طرف خونواده عموم و خونواده خودم منو مجبور کرد قبول کنم
چون سه سال از من پایینتر بود و کتاباشون سبکتر و کمتر بود امتحاناشون زودتر برگذار میشد و من باید قبل امتحانای خودم میرفتم بهش درس میدادم
برای درس دادن بهش باید از اندیشه میرفتم صفادشت،روز اول رفتم و چون راه دور بود نمیشد برگردم و شب همونجا میموندم ولی چون خیلی خونواده مذهبین خوشم نیومد بمونم و زن عموم همش به بهانه‌های مختلف میومد تو اتاق مزاحم میشد و عموم هم پسرعمومو فرستاد تو اتاق که ازش خوشم نمیاد
فرداش بازم یکم باهاش ریاضی کار کردم و وقتی که داشتم برمیگشتم همش میگفتن بمون چون میدونستن من اگه الان برم امشب برنمیگردم،منم درس و امتحانای خودمو بهونه کردم و جیم شدم.شب زنگ زدن و گفتن نمیای منم گفتم درسای خودمم مونده و باید به اوناهم برسم پس شما سارا روبیارید اینجا،اوناهم اومدن وتواون دوساعتی که بودن من فصل دوم رو تموم کردم ولی چون امتحانش سه روز بعد بود زیادوقت نداشت و مجبور شد شب بمونه خونه ما منم تو همون شب تا نصف شب باهاش تا نصف کتاب روکار کردم که دیدم گیج شده و داره از خواب تلو تلو میخوره و همه خواب بودن و نشد بره تو اتاق خواهرم منم گذاشتم رو تخت من بخوابه و خودم همونجا رو زمین خوابیدم
چشام گرم گرفته بود که متوجه شدم پشت سرم یک نور کمی افتاده رو دیوار،یواش یواش جوری که سارا متوجه نشه برگشتم و دیدم سرش تو گوشیه و با لبخندی که مشخصه کنترلش کرده داره به یکی پیام میده.کنجکاو بودم که بدونم اینموقع شب که گیج خواب بود چرا بیدار شده و داره با کی چت میکنه،تو همین گیر و دار بودم که دیدم با عجله بلند شد رفت دستشویی وگوشیشو باز گذاشت گوشه تخت منم رفتم ببینم قضیه چیه که دیدم داره با دخترعمش که دخترعمه خودمم میشه پیام بازی میکنه و چتاشون راجب من بود که میگفت امشب تنها با من تو اتاق خوابیده و اینکه از هیکلم خوشش میاد تعریف کرد وخرکیف بود،صدای در دستشویی اومد منم سریع برگشتم سر جام و اومد یکم دیگه چت کرد و گوشیو خاموش کرد وکذاشت کنار
دو دقیقه از خاموش کردن گوشیش نگذشته بود که به فکرم زد پیرهنمو دربیارم و با تیشرت بخوابم که یواشکی بدنمو ببینه وحشری بشه(تقریبا شیش ماهه دارم میرم باشگاه و بدنم عضله‌سازه و سریع عضله هام زده بالا ولی خیلی نیست)بلند شدم و پیرهنمو در آوردم اونم خودشو زده بود به خواب،جوری که عضله‌های پشت بازوم وکمرم بهتر دیده شه پیرهنمو آویزون کردم و تیشرت برداشتم و پوشیدم اونم داشت یواشکی بهم نگاه میکرد و نمیفهمید که میدونم بیداره
تیشرتمو که عوض کردم برگشتم بخوابم وجفت دستامو گذاشتم زیر سرم که جلوبازوم مشخص باشه،بعد چند دقیقه دیدم نورفلش گوشی پخش شد او اتاق،ازم عکس گرفته و یادش رفته فلش دوربینو خاموش کنه،منم مثلا از خواب پریدم بلند شدم و خودمو زدم به اون راه که مثلا خواب بددیدم اونم وانمود کرد که با صدای یهویی من از خواب بیدار

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

19 Nov, 18:05


👆👆👆👆👆

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

19 Nov, 18:05


https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen

دربره ازدستم ولی زورش نمیرسید ،آخرش ارضا شدم کمی ریخت داخلش کمی روتخت وبدنش
بزرگترین اشتباهمم همین خشن کردن بود که هیچوقت نتونستم خودمو ببخشم
بعدازارضاشدنم فهمیدم چه خاکی به سرم شده
زدم بیرون ازخونه ساعت چهار ونیم صبح تاهفت فقط سیگارکشیدم و گریه کردم
چند روزی پیام ندادم بهش ازخجالتم. میخواستم فراموش کنم خیانتمو
امانمیشد کاری کرد دوماه بعد پیام دادگفت عاشق نامرد چطوری گفتم ببخشید حلالم کن گفت حلالت نمیکنم بچتو چیکار کنم سقطش کنم یانگهدارم که فهمیدم چه خاکی به سرم شده تاچندروز زندگیم شده بود کابوس بعدازیه هفته گفتم نامردهستم ولی نامردی نمیکنم هرکاری بگی میکنم گفت نگه میدارم بچتو بشرطی که مواظب من وبچه توشکمم باشی گفتم چشم
تامدتها دکتررفتن و اومدن و خرید وایناباهم می رفتیم بدون سکس یادست زدن حتی
بعداز مدتی سکسای نصفه ونیمه داشتیم باهم که یه بازگفت بچمون سقط شد که بازم شوک بزرگی واردشد بهم
زندگیم جهنم شده بود ازینطرف خیانتم ازطرفی دردکشیدن عشقم ازطرفی اون بچه ی بیچاره ولی بعدش دیگه مرتب سکس میکردیم باهم ازماساژ باروغن زیتون گرفته تاسکس هفت ساعتی و شباتاصبح درددل کردن که بعدا فهمیدم الکی بهم گفته بار دارم ک من مجبوربشم بمونم یه شب که فهمیدم این جریان و تا صبح برام ساک زد وکس دادبهم اونقدر کردمش که گفت حواست باشه بچه دارم نکنی خخخخخه
خلاصه خانواده شک کردن بهم ولی اهمیتی نمیدادیم وفقط به برنامه سکسمون فکرمیکردیم یه شب رفتم خونه داداش بزرگم برگشتنی دوتا گوشی داشتم یه ساده یه لمسی
یادم نبود پیامهای آخریو حذف کنم و بعدشام زدم بیرون رسیدم خونه یادم افتاد گوشی سادم جامونده گفتم حالاصبح میگیرمش ازداداشم وقتی رفتم خونتون وگرفتمش دیدم که پیامای شب آخر که رفتم خونش توش بوده که خاک شد تو سرم
داداشم فهمیده بود بروم نیاورده بود سریع زنگ زدم زنداداشم گفتم داداش بزرگم فهمیده اونم حالش خراب شد
من تاچندروز خونه نیومدم طفلکو انقدر زده بودن که همه جای بدنش کبودشده بود گفته بودن اگه بگی مافهمیدیم میکشیمت یابذار زندگیتو برو یا بمون لال شو
ازون روز به بعد چندبار تصمیم گرفتم باهاش فرار کنم برم شهردیگه ولی نمی شد
میگفت آبرو خانوادمون می ره
بعد از التماس فراوان از طرف اون عاشق دختری شدم که باهاش ازدواج کنم دختره نامرد از آب درومد چون همکارم بود پولمم بالا کشید و رفت زندگیم از هم پاشید آبروم رفت پولم رفت
الانم بیکار و بی پول افتادم گوشه خونه همش هم بخاطر سکس اشتباهی بود که کردم هیچوقت قابل بخشش نیست.
زندگیم شد جهنم دوبار سکته قلبی کردم پول و سرمایه ام رفت
الانم ۳۲سالمه وخانوادم حتی راهم نمیدن خونه
اون بیچاره هم تو خونه زندانی شد...
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

19 Nov, 18:04


عاقبت رابطه با زنداداش



https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen


سلام من ۲۸سالمه و زنداداشم همسن خودم
ماجرای من خیییییلی طولانیه ولی بشدت درس عبرت
نمیدونم چند نفر این داستانو میخونن الانم مطمعن نیستم ک باید بنویسمش یا نه
اولین بار گواهینامه گرفتم با شیرینی اومدم خونه دیدم کسی نیست رفتم طبقه پایین دنبال مادرم دیدم زن داداشم طبقه پایینه با بچش گفتم زنداداش قبول شدم گفت مبارکه گفتم مامان کجاست گفت نمیدونم گفتم بریم بالا شیرینی بخوریم از پله خواستیم بیایم بالا که گفتم بریم ازجلو من پشت سرشون اومدم که دیدم چه کونی داره زن داداشم
برای اولین بار به چشم بد نگاش کردم الانم دلم میسوزه براش باورکنید قبلا حتی دوتایی تنها موندیم خونه ولی هیچوقت بهش فکرم نکرده بودم با دیدن اون لباس نخی معمولی خودموباختم رسیدیم توآشپزخونه چندتاشیرینی گذاشتم تو ظرف که ببرن طبقه بالا بخورن همونجا خودمو چسبوندم بهش باخنده گفت نکن منم فکرکردم راضیه رفت بالا منم پشت سرش رفتم صدای قفل در اومد
باخودم گفتم خاک عالم شد تو سرم چون میدونستم میگه به داداشم
زنگ زده بود گفته بود داداشم چندماهی قهربود باهام منم زیادخونه نمیومدم تاکسی نفهمه بعدازچندماه بازم باهام حرف زد گذشت تا شب عید برامادرم وسیله آشپزخونه گرفتم دیدم زنداداشم زنگ زد گفت برامنم ازونابخر یدونه
منم خریدم براش
شب اس داد مرسی داداش منم گفتم خواهش میکنم دوسه تا اس دادیم گفتم بیاواتساپ.اومدگفت داداش کار داری گفتم خواستم بگم حلالم کنی گفت تو منو حلال کن جلو داداشت خرابت کردم نبایدمیگفتم بهش بدتر بدبین شد بهم روابطم باتوهم خراب شد گفتم من مقصر بودم
گذشت تاچندروز از پیام دادنامون هرشب کلی دردودل میکردیم و همش میگفت آرزومه دامادیتو ببینم خلاصه بحثمون به خودارضایی کشید کلی نصیحتم کرد که داستان نخوانم وفیلم نگاه نکنم منم بعدازکلی مقدمه گفتم پس شورتتو میدی بهم ک بپوشم وخودارضایی نکنم گفت چه ربطی داره منم هزارتادروغ سرهم کردم تابالاخره راضی شد ولی گفت باید الان بیای بالا ببری هرچی گفتم بنداز تو حیاط قبول نکرد با هزار دلهره به بهانه دستشویی که تو راه پله بود رفتم برقو روشن کردم ولی نرفتم تو رفتم بالا ازش گرفتم و برگشتم تودسشویی پوشیدم و رفتم سر جام دراز کشیدم اینم بگم داداشم بیشتر وقتا ماموریت و خونه نیست خلاصه دوباره پیام دادم ممنون ک گفت اون شرت نامزدیمه نگهش دار یادگاری
منم هروقت فرصت گیر میاوردم میرفتم خونش وشورتا ولباساشو میپوشیدم وآبمو میریختم روشون بعد بهش میگفتم لباسات کثیف کردم بشور
همیشه ازخودارضایی کردنم گریش میگرفت تاجایی که به مامانم هرروز میگفت براداداش زن بگیریم ولی مادرم بیخیال
اونقدر علاقه داشت بهم ک رابطمو باداداشم از روز اول بهترکرد مسافرت مشهد وچندجای دیگه باهم رفتیم همیشه هم میگفت اگه کاراشتباه کنی دوباره جدامون میکنن ازهم
حتی دستمو بهش نمیزدم ازترس جدایی اونقدر حرف گوش کن شده بودم که خودمم شک میکرذم به خودم اونقدر هواموداشت که تنهانمونم هروقت باخواهربرادر مادرم دعوام میشد صدامو میشنید زنگ میزدمیگفت بروبیرون کارت دارم بعدشم اونقدر زیباآرومم میکرد میگفت اگه دعواکنی باهات قهرمیکنم ازترس قهرکردناش مثل مار ساکت شده بودم
درطول این مدت خیلی بهش وابسته شدم یبارگیردادم میخوام بیام بغلت بخوابم امشب
کلی التماس کردم بعدازچندروز قول دادم دستامم بذارم ببنده تاخیالش راحت بشه
قصدم واقعا فقط خابیدن تو بغلش بود
با کلی خواهش قبول کرد قرارشد شلوارک و تاب سفیدشو بپوشه
منم آخرشب به بهونه بیرون رفتن بادوستام پاشدم رفتم بیرون ازخونه ماشینوچندتاخیابون دورتر پارک کردم وبرگشتم وقرارشد اونم بچه روببره توآشپزخونه سرگرم کنه تا من برم تواطاقشون اومدم در خونه زنگ زدم گفتم اومدما باکلی دلشوره باکفش رفتم تابالا جلو واحدشون
دروبازکردم و رفتم تو اطاق وبعدشم حمام داخل اطاق نشستم ساعت هشت بودتاشب بشه بچه بخابه کف حموم خیس منم خسته ولو شدم درم ازپشت بستم
یهو خواهرم از پایین اومد توخونشون درو که بازکرد صداشوشنیدم ضربان قلبم رفت رو هزار
فقط میگفتم خدایا نیادمنو ببینه میرم توبه میکنم اونقدر التماس کردم بخدا که اون بعدازچنددقیقه برگشت رفت
تایک شب جرات نکردم بیام بیرون بعدش که بچش خابید اومد سراغم گفت بیابخواب روتخت عزیزم خسته ای گفتم پس خودت چی گفت من میرم تو حال گفتم من اومدم توروببینم اگه میترسی دستاموببند
گفت نه عزیزم بیابخواب درازکشیدیم روتخت اونقدر شهوتم بالابود بعدازنیم ساعت دستموبردم سمت شلوارش مخالفت کرد هرکاری کردم نشد که نشد قبول نکرد منم بادعوا و کتک کاری شلوار وتابشو درآوردم که گریش درومد پتوروکشیده بود روصورتش از خجالت
من یهو تو تاریکی اطاق نگاه بدنش کردم دیدم چه بدن سفید و بلوری جلو دستمه باسینه هشتاد و گرد وخوش فرم
دیگه اهمیتی ندادم انقدر بازور کردم تو کسش و جیغ زد که داشتم دیوونه میشدم از عصبانیت همش میخواست

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

19 Nov, 18:04


الوعده وفا👉👉👉

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

19 Nov, 09:11


دوستان هر داستانی که 40 تا لایک خورد داستان جدید میزاریم.حالا چهل تا لایک یک روز طول بکشه یا یکماه بستگی به مرام شما داره .پس لایک کنید تا داستان جدید بزاریم☝️☝️☝️👆👆👆

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

17 Nov, 09:34


https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen
هم‌درس میخوندیم و هم بازی و میخندیدیم.
بعد ناهار همه سِرّ خواب شدنو رفتن ک بخوابن، من موندمو هانیه توی اتاق ک صدامون بقیه رو اذیت نکنه، حرف میزدیم و بازی میکردیم.چون خونه مادربزرگم ویلایی و بزرگ بود چندتا اتاق داشت و خدارو شکر اتاق ماهم دور از حال و دستشویی بود ک دیگران هِی نیان ب ما سر بزنن. البته کاری هم باهامون نداشتن چون حتی میرفتیم خونه هم میرفتم (خونه عمه ام و اون میومد خونه داییش)
و شب هم اونجا میخوابیدیم.

همیشه لباسای جذب جلوم میپوشید. و باهام راحت بود انگار بهش محرم بودم ، درحالیک پسر داییش بودمو نامحرم بودم. اون روز بدون جوراب و لاک سفید شلوارشم جذب و سفید بود، شالشم حالت دکور انداخته بود رو سرش.
خلاصه کم کم زدیم ب تعریفای حاشیه ای ک رل زدی نزدی و اینا.
اون چون همیشه سرش تو درس بود اهل دوست پسر بازی نبود با وجود اینگه خیلی خوشگل بود.

منم حشرم زده بود بالا دست خودم نبود بهش گفتم بیا یه بازی دیگه بکنیم متنوع باشه،گفت چی مثلا ؟
گفتم نمیدونم مثلا بازی ک تو بچگیا میکردیم. متوجهش کردم چی میگم. خندید و گفت سینا زشته.
گفتم یه لحظست تا همه خوابن بیا اینکارو کنیم میدونم اوپن نیستی کاری هم نمیکنم فقط لباس همو دربیاریم همین.
بعد از کلی اصرار و جواب رد ک داد
دیدم صورتش سرخ شده و همینطور ک نشسته بودیم زانو هاشو جمع تر کرده و چپ ب راست تکون میده. فهمیدم حشری شده ولی روش نمیشه.

رازی شد ک فقط ب ممه هاش دست بزنم ولی بازم پر رویی کردم گفتم بذار زیر نافتو هم ببینم.
گفت ن دیگه نمیخواد ، آخرش اونم راضیشد. لباسشو درآورم...
اینقدر داغ شده بود ک بهم گفت سینا لباساتو درار. منم دراوردم و لخت شدیم با مال هم ور رفتیم تا اینکه شروع کردم کصشو خوردم.دستاشو انداخته بود رو سرم و موهامو میکشید انگشتای پاهاشو جمع میکرد. دیدم داره از حال میره، گفتم چی میکنی حالت خوبه؟ گفت سریع انجامش بده تا کسی بیداذ نشده.
دادم یه مقدار کیرمو ساک زد بعدش سریع شروع کردم از پشت تلمبه زدن. نگم از جیغ زدناش ک جلو دهنشو گرفته بودم.اصلا عین خیالم نبود ک استرس داشته باشم ک کسی نیاد.
بعد بلندش کردمو داگی سرپایی کردمش و ازش پرسیدم کجا بریزم آبمو؟
گفت نمیدونم هرجا دوست داری فقط نریزه رو فرش و سرامیک، همو روی کونم بریز فقط زود باش.
منم سریع تلمبه زدم دید ک نفس نفس میزنم فهمید ک داره میاد.
چندثانیه مونده بود ب ارضا شدنم گفت: اِی راستی نریز بیرون دستمال نیست پاکش کنم
همو نگه دار تو خالی کن.
منم چندتا سریع و محکم زدم و آبم اومد. چسبیدم بهش طوری ک کیرمو شکمو سینم بهش چسبید و سرمو گذاشته بودم رو شونه هاش و موهاشو بو میکردم، دراین بینم داشت آبم خالی میشد.
خلاصه همه آبمو ریختم تو کونشو بعد هانیه دید یه مقدار اوکی شدم آرام شدم فهمید تمام شده. گفت خب بسه دیگه بالاخره سیر شدی.
همین ک کیرمو درآوردم کلی آب ریخت بیرون رو فرش و سرامیک‌.
برخلاف انتظار.
دیگه لباس پوشیدو رفت دستشویی منم تمیرز کاری فرش.
خیلی حال داد ب من کراش بچگیم بود و هست.ولی جدای ازاینا یه حس خاصی هم بهش دارم مثل خواهرم میمونه. از اون موقع بازم سکس کردیم ک بعدا اونارم میگم.
نوشته: مهیار
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

17 Nov, 09:34


رابطه با دختر عمم هانیه

https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen


سلام
سینا هستم ۲۰ سالمه و داستانی ک میخوام بگم بر میگرده ب ۴ سال پیش
یه دختر عمه دارم ی یکسال ازم بزرگتره و از بچگی باهم مالشی داشتیم. ولی خب من چن بچه بودم خیلی حالیم نبود و چون تک فرزند بودیم مثل خواهر برادر خیلی بهم نزدیکیم و صمیمی هستیم. خونه هم زیاد میریم و یا مشغول بازی یا درس
البته دوسال راهنماییش رو رفت تهران درس خوند بخاطر کار پدرش و از هم دور بودیم ولی بعدش برگشت.
وقتی بزگتر شدیم ارتباطمون خیلی مثل قبل زیاد نبود چون دوسال رفت و آمد نبود ، ولی خب بازم دوستیمون سرجاش بود مثل قبل
تا اینکه اون تازه رفته بود دبیرستان منم با دوست دختر راهنماییم کات کرده بودم و هیچکیو نداشتم جز اون و باز دوباره ارتباطمون مثل قبل قوی شد
تا اینکه یه روز خونه مادربزرگم دعوت شدیم و طبق روال اونم اومد و با هم یه جا نشیتیم هم‌درس میخوندیم و هم بازی و میخندیدیم
بعد ناهار همه سر خواب شدنو رفتن ک بخوابن، من موندمو هانیه توی اتاق ک صدامون بقیه رو اذیت نکنه حرف میزدیم و بازی میکردیم.چون خونه مادربزرگم ویلایی و بزرگ بود چندتا اتاق داشت و خدارو شکر اتاق ماهم دور از حال ودستشویی بود ک دیگران هِی نیان ب ما سر بزنن البته کاری هم باهامون نداشتن چون حتی میرفتیم خونه هم میرفتم خونه عمه ام واون میومد خونه عموش
و شب هم اونجا میخوابیدیم
همیشه لباسای جذب جلوم میپوشید. و باهام راحت بود انگار بهش محرم بودم ، درحالیک پسر عموش بودم اون روز بدون جوراب و لاک سفید شلوارشم جذب و سفید بود، شالشم حالت دکور انداخته بود رو سرش
خلاصه کم کم زدیم ب تعریفای حاشیه ای ک رل زدی نزدی واینا
اون چون همیشه سرش تو درس بود اهل دوست پسر بازی نبود با وجود اینگه خیلی خوشگل بود
منم حشرم زده بود بالا دست خودم نبود بهش گفتم بیا یه بازی دیگه بکنیم متنوع باشه،گفت چی مثلا ؟
گفتم نمیدونم مثلا بازی ک تو بچگیا میکردیم. متوجهش کردم چی میگم خندید و گفت سینا زشته
گفتم یه لحظست تا همه خوابن بیا اینکاروکنیم میدونم اوپن نیستی کاری هم نمیکنم فقط لباس همودربیاریم همین
بعد از کلی اصرار و جواب رد ک داد
دیدم صورتش سرخ شده و همینطور ک نشسته بودیم زانوهاشو جمع تر کرده و چپ ب راست تکون میده فهمیدم حشری شده ولی روش نمیشه
رازی شد ک ب ممه هاش دست بزنم فقط ولی بازم پر رویی کردم گفتم بذار زیر نافتو هم ببینم
گفت ن دیگه نمیخوادآخرش اونم راضیشد
اینقدر داغ شده بود ک بهم گفت سینا لباساتو درار. منم دراوردم و لخت شدیم با مال هم ور رفتیم تا اینکه شروع کردم کصشو خوردم.دستاشو انداخته بود رو سرم وموهامو میکشید انگشتای پاهاشو جمع میکرد دیدم داره از حال میره گفتم چی میکنی حالت خوبه گفت سریع انجامش بده تا کسی بیداذ نشده
دادم یه مقدار کیرمو ساک زد بعدش سریع شروع کردم از پشت تلمبه زدن نگم ازجیغ زدناش ک جلو دهنشو گرفته بودم.اصلا عین خیالم نبود ک استرس داشته باشم ک کسی نیاد
بعد بلندش کردمو داگی سرپایی کردمش و ازش پرسیدم کجا بریزم آبمو
گفت نمیدونم هرجادوست داری فقط نریزه رو فرش و سرامیک همو روی کونم بریز فقط زود باش
منم سریع تلمبه زدم دید ک نفس نفس میزنم فهمید ک داره میاد
چندثانیه مونده بود ب ارضا شدنم گفت اِی راستی نریز بیرون دستمال نیست پاکش کنم
همو نگه دار تو خالی کن
منم چندتا سریع ومحکم زدم و آبم اومد. چسبیدم بهش طوری ک کیرمو شکمو سینم بهش چسبید و سرمو گذاشته بودم رو شونه هاش و موهاشو بو میکردم دراین بینم داشت آبم خالی میشد
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen
خلاصه همه آبمو ریختم تو کونشو بعد هانیه دید یه مقدار اوکی شدم آرام شدم فهمید تمام شده گفت خب بسه دیگه بالاخره سیر شدی
همین ک کیرمو درآوردم کلی آب ریخت بیرون رو فرش و سرامیک‌.
برخلاف انتظار
دیگه لباس پوشیدو رفت دستشویی منم تمیرز کاری فرش.
خیلی حال داد ب من کراش بچگیم بود و هست.ولی جدای ازاینا یه حس خاصی هم بهش دارم مثل خواهرم میمونه. از اون موقع بازم سکس کردیم ک بعدا اونارم میگم.
نوشته: سینا سلام
سینا هستم ۲۰ سالمه و داستانی ک میخوام بگم بر میگرده ب ۴ سال پیش .
یه دختر عمه دارم ی یکسال ازم بزرگتره و از بچگی باهم مالشی داشتیم. ولی خب من چون بچه بودم خیلی حالیم نبود و چون تک فرزند بودیم مثل خواهر برادر خیلی بهم نزدیکیم و صمیمی هستیم. خونه هم زیاد میریم و یا مشغول بازی یا درس.
البته دوسال راهنماییش رو رفت تهران درس خوند بخاطر کار پدرش و از هم دور بودیم ولی بعدش برگشت.
وقتی بزگتر شدیم ارتباطمون خیلی مثل قبل زیاد نبود چون دوسال رفت و آمد نبود ، ولی خب بازم دوستیمون سرجاش بود مثل قبل.
تا اینکه اون تازه رفته بود دبیرستان منم با دوست دختر راهنماییم کات کرده بودم و هیچکیو نداشتم جز اون و باز دوباره ارتباطمون مثل قبل قوی شد.
تا اینکه یه روز خونه مادربزرگم دعوت شدیم و طبق روال اونم اومد و با هم یه جا نشیتیم

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

10 Nov, 13:28


https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen
و از خوردن کس شیما جونم شروع کردم بعد واسه اولین بار با کلی اکراه واسم ساک زد بعد دوباره لب گیری و لاپایی ولی طولانی تر از قبل طوری که چند بار ارضا شدیم بعد ازش خواهش کردم بزاره از کون بکنمش ولی گفت درد داره نمیخوام اینبار هم به خیر و خوشی تموم شد و قول داد که دفعه بعد کون بهم بده ولی اون دفعه بعد هیچوقت نرسید چون من سرباز شدم و رفتم سربازی و وقتی برگشتم دیگه از شیما خبری نبود
شیما اگه الان این متن رو میخونی دلم برات تنگ شده کاش میشد دوباره ببینمت و اون لحظات تکرار بشه دوستت دارم...
نوشته: مهراب
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

10 Nov, 13:28


رابطه با شیما جون

https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen
سلام
مهراب هستم ۲۳ سالمه این داستان برمیگرده به ۱۷ سالگی اون موقع از شهرستان مهاجرت کردیم به تهران و در یکی از محله های شرق تهران سکونت پیدا کردیم یه مدتی از سکونت ما تو اون محله گذشته بود و با رفت و آمد توی محله متوجه حضور یه دختر حدودا ۱۴ _ ۱۵ ساله شده بودم اسم دختر شیما بود و معمولا عصر ها با چند تا از دوستاش بیرون بود اینو بگم که من از اوایل نوجوانی ورزش میکردم و به مو و لباس هام هم میرسم نه که خوب باشم ولی بد هم نبودم یه ته ریش هم داشتم که سنم رو چند سالی بیشتر نشون میداد و شیما یه دختر با قد متوسط بود نسبتا تپل و تو پر بود ولی صورتش عادی بود و لباس های عادی می پوشید کلا زیاد دختر تو چشمی نبود چند وقتی گذشت و من ناخودآگاه به این دختر جذب میشدم ولی نمیدونستم چطوری باید بهش نزدیک بشم چند هفته ای گذشت و عموم اینا اومدن خونه ما و من این مسئله رو با دخترعموم مطرح کردم بعد از ناهار و حدودای ساعت چهار و نیم پنج با دختر عموم رفتیم بیرون و نیم ساعتی منتظر بودیم تا شیما اومد و دخترعموم رفت باهاش صحبت کرد منم ازشون دور شدم و منتظر شدم تا دخترعموم برگرده بعد از نیم ساعت چهار و پنج دقیقه دخترعموم اومد و گفت باهاش صحبت کردم دختر خوبیه ولی خانواده مذهبی هستن و زیاد علاقه ای به دوستی و رابطه نداره منم کمی دلم گرفت ولی ناامید نشدم ریش هامو گذاشتم بلند شد و هر وقت میدیدمش مثل این بچه های مذهبی سلام میکردم بهش و اونم با حجب و حیا جواب میداد دوباره چند وقت گذشت و عموم اینا اومدن تابستون بود و هوا گرم بود بعد از شام من با دختر عموم که مثل خواهر بزرگترم هست رفتیم بیرون قدم بزنیم که شیما ما رو از پنجره دید و اومد پایین دوباره با دخترعموم صحبت کرد و بعد از حدود یک ربع دخترعموم با نیش باز اومد و گفت بگیر مهراب خان اینم شماره فقط حواست باشه به ضمانت من شماره داده ها منم داشتم از خوشحالی میمردم اون شب تا نیمه شب نشستیم تو پارک و با کمک دخترعموم با شیما چت کردم نزدیک ده روز از چت کردن ما گذشته بود که شیما گفت بیا ببینمت و رفتیم تو یکی از کوچه های خلوت محله اول خیلی خجالت کشید ولی بعد کم کم یخمون آب شد اون روز گذشت دو روز بعد دوباره قرار گذاشتیم اینبار آروم آروم دست شیما رو گرفتم و شب که باهاش چت کردم تا صبح از احساس خوب گفت و منم حسابی رو مخش کار کردم چند روز بعد دوباره قرار گذاشتیم اینبار نه تنها دستاشو گرفتم بلکه بغلش کردم سینه های کوچیکش که به بدنم چسبیده بود رو حس میکردم گرمای بدنش و نفس هاش کنار گوشم چند دقیقه ای فقط بغلش کردم و از پشت فشارش میدادم که سینه های کوچیکش بیشتر به بدنم بخوره بعد چند دقیقه گفت مهراب بسه میترسم گناه کنیم و تا چند روز عذاب وجدان داشت و کلا زد تو حالمون ولی بعد چند روز دوباره قرار گذاشتیم اینبار تا بغلش کردم دستمو گذاشتم رو کونش و فشار دادم که از جلو شکم و پاهاش بچسبه به کیرم و از نفس نفس زدن هاش احساس میکردم حشری شده چند هفته به همین منوال گذشت و تو چت حرف سکسی میزدیم و سعی میکردم تحریکش کنم و بهش بگم که هیچ گناهی نداره نترس بعد اینکه کلی رو مخش کار کردم گفت بعد از ظهر بیا در ساختمون ما و اس بده بهم منم همین کارو کردم در رو باز کرد و گفت بریم تو انباری . رفتیم تو انباری کلی وسیله اونجا بود دوباره بغلش کردم و بدنشو به بدنم چسبوندم حشری شده بودم آروم در گوشش میگفتم تو مال خودمی فدای سینه هات بشم میخوام شرتتو در بیارم و از این حرفا بعد دیدم خیس عرق شده و از من آویزونه دستمو کردم تو شرتش وای یه حال عجیبی شده بودم کسش یه کم مو داشت اولین بار بود دستم به کس میخورد آروم آروم شروع کردم به مالیدن و انقدر ادامه دادم تا ارضا شد بعد کیرمو درآوردم اول با تعجب نگاه کرد ولی بعد لمسش کرد و آروم آروم شروع کرد به مالیدن و انقدر مالید تا آبم اومد . آبمو ریختم تو شرتش و بعد دو تا سینه های کوچیکش رو سفت گرفتم و یه لب گرفتم و من رفتم
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen
بیرون و شیما هم رفت که حموم کنه . از اون به بعد تمام چت های ما سکسی بود البته شیما مودب بود و میگفت حرف بد نزن دوباره بعد از یک هفته مثل دفعه قبل رفتیم تو انباری دوباره ممه هاشو تو دستام گرفتم و لب گرفتم ازش و شروع کردم به مالیدن کسش اینبار موهای کسش رو کوتاه کرده بود بعد شلوارمو دادم پایین از آب کسش مالیدم لای پاش و به کیر خودم بعد اون هاشو چسبوندم بهم و گذاشتم لای پاش و عقب جلو میکردم هردومون داشتیم بیهوش میشدیم بعد آبم اومد و رو زانو هام نشستم و کسشو تا تونستم خوردم که کم کم داشت آه و ناله میکرد نزدیک بود بدبختمون کنه بعد اینکه ارضا شد دوباره به منوال قبل من رفتم اونم رفت از ترس اینکه کسی متوجه نشه تا دو سه هفته کاری نکردیم ولی بعد دوباره مثل قبل رفتیم تو انباری اینبار چنان حشری بودیم که کامل لخت شدیم

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

05 Nov, 14:20


https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen
بود.
شلوار و شورتش رو دادم پایین،چون تاریک بود نتونستم چیزی ببینم ولی به جای دیدن یه بوی خیلی خوبی به دماغم خورد که من با اون سن کمم رو مست کرد،بو رو دنبال کردم که یهویی دماغم خورد به کصش و ناخواسته شروع کردم به خوردن کصش،وای آنقدر حال داد که نگو و نپرس.تاصبح همین جوری باهاش ور رفتم.فکر کنم ساعت ۵ بود که گفت میخوای کیرت رو بکنی اون که سریع عین کص خلا گفتم نه خطرناک و از این کص و شعرا.هرکاری کرد نتونستم راضیم کنه و خوابیدیم.صبش مامانم زنگ زد خونه مامان بزرگم که برم خونه و من با کلی گریه رفتم.
الان از اون داستان ۱۰ سال میگذره،من و نگین هم توی هر شرایطی که گیرمون میومدی باهم ور می‌رفتیم.
الان من و نگین جونم با هم دیگه نامزدیم و با رضایت جفتمون این داستان رو براتون فرستادم.
نوشته: محمد
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

05 Nov, 14:20


سکس من با دختر عمم به طور شانسی
1403/05/16
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen

سلام به تمامی دوستانی تو شهوانی هستن
این داستانی که من الان می‌خوام برای شما تعریف کنم مربوط میشه به ۱۰ سال پیش،اوه راستی شرمنده خودم رو معرفی نکردم:«اسمم محمد مهدی ۱۹ سال سن دارم،۷۵ کیلو و بدن رو فرمی دارم
آقا ولی یه چیزی بگم قبل شروع داستانم،خدایی واقعیه چون اگه واقعی نبود مرض نداشتم کلی بشینم تایپ کنم پس لطفاً اگه خوشتون اومد بخونید و فوش هم ندید ممنون.
آقا این داستان بر میگرده به تابستون ۱۳۹۲،آقا من یه پسر تپل و شیطونی بودیم که توی همون سن کم به لطف پسر داییم یکم از کص و کون سرم میشد
من یه دختر عمه دارم به اسم نگین که از همون اول روش کراش سگی داشتم و روم هم نمی شد که بهش بگم چون هم شیطون بودم و هم تپل«دختر عمم اسمش نگینه و خدایی اندامه خدایی داره و از منم یک سال بزرگتر بود»،آقا ما یروز رفتیم خونه مادربزرگمون که از شانس خوبم دیدم به به نگین خانم به همراه داداش کونیش هم اونجان.
آقا مارو میگی تو کونمون عروسی شد و موخ مامانمون رو زدیم که شب خونه مامان بزرگمون بمونیم و آخر با کلی رو کوه راه رفتن تونستم راضیش کنم که برم یه شب بمونم
رفتم خونه مامان بزرگم و شروع کردم با نگین و داداش کص کشش که اسمش جواد بود شروع کردیم بازی کردن تا شب،چون مامان بزرگم شبا زود می‌خوابه مارو هم مجبور کرد که ساعت ۱۰ بخوابیم،جامون رو پهن کردیم و رفتیم برای خواب.فکر کنم طرفای ساعت ۲ یا ۳ شب بود که تو خواب حس کردم یکی داره با کیرم ور می‌ره چون خوابم سبکه از خواب بیدار شدم دیدم که دست یکی رو کیرمه،یکم که دقت کردم دیدم دست نگینه
از خواب بیدار شدم و رومو کردم به نگین بهش گفتم آبجی داری چیکار میکنی،«من توی اون سن به دخترای بزرگتر از خونم میگفتم آبجی»اونم انگاری که از قبل نقشه داشت خودش رو زد به خواب و هرچی من صداش کردم انگار نه انگار
از اون شب یه جرقه توی ذهنم زد که بله نگین خانم هم این کاره تشریف دارن،آقا اون شب گذشت و فردا فهمیدم که نگین و داداشش جواد قراره برای چند روزی خونه مامان بزرگم بمونن که این خبر برای من خیلی خیلی عالی بود.آقا صبح شدو صبحونه رو زدیم بر بدن و دوباره شروع کردیم به بازی کردن و شلنگ تخته انداختن،توی اون بازی ها فهمیدم که نگین داره هر از چند گاهی مارو انگولک می‌کنه،مثلا داریم خروس جنگی بازی میکنیم یهویی دستش رو میزد کیر و خاییه ما بعد سریع می گفت ببخشید منم که خودم رو زده بودم به کوچه علی چپ قبول میکردم
دوباره شب فرا رسید و رفتیم برای خواب ولی من نخوابیدم و خودم رو زدم به خواب تا کوچ نگین خانم رو بگیرم،طرفای ساعت 1 بود که دوباره حس کردم نگین داره با کیرم ور میره،«یادم رفت اینو بگم شرمنده😅«من توی اون سن کم کیرم نسبت به هم سنای خودم بزرگ تر بود و بعد ها فهمیدم که کیرم به بابابزرگم رفته چون شنیدم که خدا بیامرز کیر بزرگی داشته»سریع دستش رو گرفتم بهش گفتم عوضی چرا دیروز هرچی صدات کردم جوابم رو ندادی
یهویی شروع کرد به گریه که مهدی ترو خدا به کسی نگو و از این جور حرفا،منم قبل از این که کسی رو بیدار کنه یه بوس کوچولو از لپش گرفتم گفتم نترس به کسی نمی‌گم،اونم انگاری ذوق کردو بقلم کرد کلی ازم تشکر کرد.یهویی اومد در گوشم گفت که مهدی حالا که به کسی نمیگی منم می‌خوام بهت جایزه بدم،تا اینو گفت سریع رفت شلوارم رو داد پایین و کیرم رو کرد تو دهنش،تا خواستم بهش چیزی بگم دهنم قفل شد،انگاری کیرم توی بهشت بود
یه چند دقیقه ای برام همون جوری ساک زد که یهو اومد بالا گفت حالا نوبت توعه،منم خر کیف شدم سریع رفتم پایین شروع کردم به مالیدن کصش،وایییی چه کص نرمی داشت انگاری پنبه

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

03 Nov, 08:20


لــیــنــڪ چــنــل TURKCE🔛🔙🇹🇷
#Tak,mozik
https://t.me/joinchat/AAAAAErS9zEMvKj7V2vJfg

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

18 Oct, 22:17


قابل توجه اقایون و خانمای کیییوووون گشااااد 📢📢📢

پستا رو لاییییییک کنید

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

18 Oct, 20:55


دیگه خیلی دیره…این سرگذشت منو و خانومام بود.
نوشته: احمدی

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

18 Oct, 20:55


میشد بره.دیدم پر رو شده‌.از دستاش گرفتم خوابوندمش زیرم.گفتم دیگه داری اعصابمو خورد میکنی…دراز بکش حرف نزن…پاهاتو بده بالا…گفت نمیخام نمیتونم…محکم گذاشتم زیر گوشش.ترسید گفتم دومی رو بدتر میزنم…اعصابم از دستت خورد شده…گفت چشم باشه.بکن برو.بعدش فردا طلاقم بده…گفتم باشه…هر جور بخای…اول کوسشو خوب لیسیدم…سر کیرمو خوب خیس کردم…نخواستم عذابش بدم…در عوض تصمیم گرفت لذت یک سکس درجه یک رو بزارم زیر زبونش…گفتم نمیخوریش؟گفت همین توی دهنم جا میشه که بخورمش…ده برابر کیر علی خدا بیامرزه…زهرا حق داشته ازت جدا شده…حتما زجرش میدادی…تو خشن و بی‌رحمی.علی توی عمرش یکبارم منوفحشم نداد.اونوقت تو کتکم زدی…بوسیدمش گفتم قربونت بشم.معذرت میخام.خودت مجبورم کردی…تمکین نمیکنی دیگه…گفت با این آدم پاره میشه.تمکین نمیشه…گفتم هنوز که طعمش رو نچشیدی…آروم باش بهت قول میدم خودت بیایی بگی بکن…گفت غلط میخورم…خندیدم…پاهاش رفت بالا گفتم خودت کوس قشنگتو خیسش کن…تف گنده زد.گفتم نترس خب شل کن خودتو…آروم میکنمت…سرش رو گذاشتم دم کوس آروم فشارش دادم.واقعا توش نمی‌رفت،گفت دیدی گفتم توش جا نمیشه…گفتم عجله نکن.عجله کار شیطونه.دوباره خیس کردمش.و سرش و تا کلاهک با یک فشار دادم داخلش.گفت وای خدا دو تیکه شدم.کیر نیست که سر گربه است…خدا مردم.دردم میاد.بوسیدمش سینه شو گرفتم توی دهنم…آروم تلمبه زدن رو شروع کردم ولی زیاد داخل نمی‌دادم… داشت پاهاش شل میشه…کیرمم هم روون میشه آبش داشت میومد…لباشو گرفتم توی لبام…بوسیدمش دیدم خودش لبامو گرفت توی دهنش…سرمو بردم طرف گردنش و گردن ناز و تپلش رو مکیدم…چنان آهی کشید دلم تکون خورد…بیشتر کردمش.و سرعتم بیشتر شد…گفت عزیزم آروم تر بزار بهش عادت کنم.گفتم باشه فرشته کوچولوی من.هنوزم دردت میاد.گفت آره اما دردش خیلی خوبه…بوسیدمش چندین بار…گفتم برگرد دمر شو…گفت وای از پشت نه…جلوم جا نداره پشتم بزاری…گفتم عزیزم نمیخوام عقب رو بکنم که اون مال بعدا هاست…الان فقط ناز ناز جلوت…گفت باشه برگشت بالش کوچولو زیر شکمش گذاشتم خوشگل سر کیر و خیس کردم نشانه گرفتم…محکم کردم توش…جیغ آرومی زد…روی کون قشنگش سوار بودم…گفتم عزیزم بریزم توش…گفت آره اومد بریز من حامله نمیشم…همین یکی هم با زور و دارو بود…خلاصه که دیگه رحم نکردم کوسش خیسه خیس بود…چندتا تلمبه آخر رو قدرتی محکم زدم ناله می‌کرد… عجیب آخ و اوف می‌کرد… تا ته دادم داخلش…ریختم توش.پشت گردنش و بوسیدم…خودمو لش کردم روش خندید گفت فدات شم دارم له میشم…چقدر زور داری…از روش بلند شدم…دستمال گذاشت لای پاش گفت بخدا فک کردم نمیره توش اگه بره میمیرم…ولی بهم تجاوز کردی منو زوری کردی…گفتم بد بود.گفت نچ…خیلی خیلی خوب بود…ببخشید احمد جون…ترسیدم ازش…خودش خم شد از روی لبام بوسید یک بوس هم از کیرم کرد،زد روش گفت آفرین پسر خوب و گنده مهربون باش تا همیشه دوستت داشته باشم…گفتم الان بهم اجازه میدی باهات بیام دوش بگیریم…گفت بخدا دیگه بدون تو نمیرم هیچچ جایی…پاشو بریم…بردمش حموم خوب بدنمون رو شستم…نشستم پشتش…گفتم قنبل کن…سرپا قنبلی کرد…با زبون رفتم توی کار کونش…گفتم چقدر تنگه زهره…گفت من حتی تا الان انگشتش هم نکردم…علی هم علاقه به عقب نداشت…گفتم ولی سبحان یکبار خوب جرش داد…گفت وای مگه تو دیدی…گفتم از اول اولش اونجا بودم.برگشت گفت ای بی معرفت پس چرا زود نیومدی؟گفتم چوبش رو خودم خوردم.اگه میدونستم یکروز زنم میشی…همونجا جفتشون رو میگاییدم…وقتی لخت شدی و به زور لختت کردن من هم شهوتی شدم آخه مگه نشنیدی زن کبابه خواهر زن نون زیر کباب…حتی بی هوش شدی اونها رفتن دلم خواست بکنمت ولی دلم نیومد به علی خیانت کنم.گفت نامرد کونمو پاره کردن.‌گفتم صدای ناله هات قشنگ بود.بعدشم فک نمیکردم زیر این همه چادر چاغ چول همچین هیکلی جا شده باشه…خندید…گفتم تازه یک چی بگم بهت ناراحت نمیشی.‌گفت نه تو عزیزمی…گفتم هنوز فیلمتو دارم چند ساله باهاش جق میزنم.گفت وای خاک بر سرم دروغ میگی…گفتم نه چرا دروغ…اون روز چی به سبحان نشون دادم که ترسید…عکسهای کون تمیز و بی موش بود که زیر نویس کردم کونی پولی…ترسید زود اومد…گفت وای خیلی بدی…گفتم زهره بخدا یک کون بهم بدهکاری‌‌…گفت بمیرم نمیدم…کیر اون بچه اونقدر درد داشت این کیر هیولا منو میکشه…خندیدم و بوسیدمش.قلقلکش دادم…لامصب سینه هاش گنده و سفته هرچی میخورم سیر نمیشم…چندتا عکسش رو میزارم توی شهوانی ببینید کیف کنید…از اون شب مشکلات من خدا راشکر باهش برطرف شد…هنوزم بهم کون نمیده…البته الان حق داره…چون خانوم که نازا بودن…نگو با همون اولین رابطه باردار شدن…والان حامله است https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen
میگه اینقدر دلم خواهر برادر میخواست که نگو…خودش هم بچه داره…زهرا خواهرش تازه کونش سوخته،از وقتی فهمیده خواهرش از شوهر سابقش حامله شده مهربون شده به بچه هاش سر کشی میکنه،حتی یکبار هم نزدیک شرکت دیدمش نمیدونم چکار داشت اما جلو نیومد.ولی

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

18 Oct, 20:54


شرایطی برای تو بوده برای من بدتر بوده…تو اگه چندماهه شوهرت مرده رابطه نداشتی دیدی چقدر وقتی ارگاسم شدی حالت جا اومد.خوابت گرفت…زهره من۱۵ساله تموم جوونیم آغوشم سرد بوده زنی نبوده فک کردی من دلم سکس نمیخواست یا رابطه نمیخواست…کارت که تموم شد درست عین زهرا طردم کردی بهم توجه نکردی…یاد اون کثافت انداختی منو…چندوقت بود این حس بد بودنش رو فراموش کرده بودم.ولی تو با این کارت حالمو خراب تر کردی.مشکال مادرتون بود که بهتون شوهر داری یاد نداد…به نظرت نمازی که غروب خوندی مقبول درگاه الهی بود…وقتی تو وظایف زناشوییت رو درست انجام ندادی.‌حتما رساله خوندی چون معلمی…به نظر همون کسی که فتوای نماز بهت داده…اون نمازت درست بود…گفت معذرت میخوام.خدا منو ببخشه…بخدا هنوز بهت عادت نکردم…گفتم ربطی به عادت نداره.مگه عشق و حال هم یکطرفه میشه.مگه دوست داشتن هم یک‌طرفه میشه…طرف تو رو ارضا کنه دوستت داشته باشه…اما تو کارت که تموم بشه مث پوست خیار دورش بندازی…دریغ از یک تشکر و بوس و نوازش…سرش و گذاشت روی داشبورد…گریه کرد…بردمش خونه رسوندمش…گفتم برو خونه.من میرم شرکت میخوابم.ازت معذرت میخوام…مهریه ات هم ۵سکه است بروی چشم بهت میدم…گفت وای احمد میخوای یک‌شبه طلاقم بدی…خیلی بده بهم میگن عروس یک‌شبه… نکن باهام اینکارو…بخدا اگه زهرا بفهمه…تا قیوم قیامت بهم میخنده و مسخره‌ام میکنه…بیا داخل پیش من…ببخشید اگه ازین به بعد بد دیدی هر وقت خواستی طلاقم بده…تو رو جون بچه هامون بیا بالا.‌تازه داشتم طعم خوشبختی رو میچشیدم.آخ خدا چقدر من بدبختم.احمد تو رو خاک علی بیا بالا.منو ببخش.‌بخاطر آبروم…احمد تو دوبار آبروی منو حفظ کردی و خریدی…الان میخوای منو به فنا بدی.بخدا پیش بچه ها و دامادم آبروم میره…ریموت رو زد ماشینو بردم داخل…رفتم بالا…گفت عزیزم برو اتاقمون لباس در بیار برم دستشویی میام پیشت…رفتم اتاق…خدا میدونه مث سگ پشیمون بودم.با خودم عهد کرده بودم بهش دست نزنم تا که طلاقش بدم…خیلی بد جور عصبی شده بودم…روی تخت دراز کشیدم فقط کت رو در آورده بودم‌…اومد گفت احمد جونم تو رو خدا لباستو در بیار دیگه…الان میام عزیزم…همونجا مانتو شلوارشو درآورد لخت شد یک ست قرمز لباس زیر تنش بود…اومد روی تخت.خودش دست انداخت پیرهنمو در آورد.دستای نرمش رو گذاشت روی قفسه سینه هام…گفت وای قربون موهای بلند سینه ات…چقدر خوبه…اینقدر دلم میخواست که شوهر من هم اینجوری باشه دست بندازم موهای سینه اش رو بکشم…اومد بالاتر لبام رو بوسید…نگاهم کرد…چشم تو چشم…آروم توی چشماش خیس شد…گفت واقعا دیگه دوستم نداری…؟؟بلند شد خودش نشست روی شیکم و قسمت پایین تنه من…با شورت بود…کونش نرم بود…اشکاشو با گوشه سر ناخونش پاک کرد…متکا گذاشتم زیر سرم…باور کنید هنوز تصمیم نگرفته بودم…چون واقعا میترسیدم… باقی عمرم هم گرفتار این بشم…از اون بدتر باشه…خودش همینجور که روی کیرم نشسته بود بند سوتینش رو باز کرد…دوتا سینه گنده که بخدا هنوزم سربالا و خوشگل و گنده بودن و نوک قهوه ای پر رنگ داشتن بهم چشمک میزدن.با دستش چپی رو گرفت آورد جلو گفت بخورش فدات شم…بخور حالا که میخای طلاقم بدی مهریه منو هم بدی اقلا کاری کرده باشی…آش نخورده دهن سوخته نباشی…بخورشون قربونت بشم…مال خودته… آروم گذاشت دهنم.چقدر حال داد…بغلش کردم زیر گذاشتمش.نوبتی سینه هاشو میخوردم و میمالیدم.گفت احمد چرا ساکتی؟گفتم چی بگم بهت…گفت بهم بگو سینه هام چطورین؟گفتم عالی هستن بزرگ و سفت و گنده.انگار خدا رحمتی اصلا اینها رو نخورده…گفت احمد علی خدارحمی هر دو ماه یکبار هم نمیتونست منو بکنه…همون بچه هم با هزار تا دارو بدنیا اومد…علی ۱۰سال آخر عقیم کامل بود حتی آلتش بلند هم نمیشد…اون طفلکی از ۵سالگیش دیابت داشته.که عمرش کم بود…احمد من ظهر وقتی ارگاسم شدم…خیلی وقت بود این حس رو نداشتم…طفلکی منو با دهن و انگشت زیاد می‌مالوند.و می‌خورد… اما هیچوقت این حالی که ظهر با تو داشتم رو با اون پیدا نکردم…احمد من چندساله مردی ندیدم به خودم که دمار از روزگارم در بیاره.یک چیز بگم…گفتم بگو…گفت روزی که اون دوتا لعنتی بهم تجاوز کردن خیلی دردم اومد…ولی باور کن دوست داشتم پاره پاره ام کنند…خیلی حس عجیبی بود.کیرهاشون خیلی گنده بود لعنتی ها…مخصوصا سعید…گفتم جدی میگی؟گفت آره مگه ندیدی…گفتم والا من بزرگی ندیدم…بعدشم بلند شدم اول پشتمو کردم بهش.لباسام رو در آوردم رسیدم شورتم پشتم بهش بود.اروم کشیدم پایین کیر کلفت و ۲۲سانتی درجه یکم رو گرفتم سمتش…تا نگاهش کرد…گفت وای خدا جون…احمد لامصب این چیه…حالا فهمیدم چرا میگی من بزرگی ندیدم…نه احمد جون بخدا این نمیره توی من…سرش از سر گربه هم بزرگتره…گفتم دیگه الکی گنده اش نکن…حالا آروم باش طوری با این کیر بکنمت که هرشب نه هر دو ساعت یکبار دلت بخواد بهش کوس بدی…گفت من غلط میکنم…احمد نمیخام بخدا غلط کردم…واقعا داشت بلند

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

18 Oct, 20:53


قشنگ،آروم ازش گرفتم.گفت مث اینکه کاریش نمیشه کرد…گفتم چی رو…گفت حس و حال تو رو…گفتم آره امروز کلک کنده است…گفت احمد دیگه…گفتم جان احمد.محکم‌تربغلش کردم…دستمو بردم زیر دامنش پاهاشو جمع کرد دستموگرفت…آروم توی چشاش نگاه کردم…دستمو ول کرد…من آروم روی پوست نازش دستمو بردم بالا…تا رسیدم به ناز قشنگ و تپلش…وای شورت نداشت…آروم بازوش رو گاز گرفتم گفتم نامرد تو که مجهزی.قبل من آماده بودی…خندید…زدم کنار لباسشو…به به عجب کوسی چنان سفیدش کرده بود صافش کرده بود که من مجبوری از کوس شروع کردم…بوسیدم و آروم با دندونام گازش گرفتم…آروم زبون رو دادم از بالا اول لای کوس و بعدش داخل کوسش…نوک سینه های گنده و قشنگش رو گرفتم…چنان آه بلندی کشید دلم یک‌جوری شد…پاهای قشنگشو دادم بالا…من فک کنم به غیر اون دفعه که اون سبحان کوسکش گذاشت توی کون این…عمرا این یکبارم کون داده باشه…سوراخ تنگ غنچه چین وچین دار…از سوراخ کون تا روی پیشونی کوس قشنگش رو بارها وبارها لیسیدم…سرم رو با دستاش محکم گرفته بود.چوچوله ریزی داشت محکم گرفتمش با لبهام…محکم گفت احمدولش نکن…محکمتر مکیدمش…خدا شاهده چندبار کونش رو بالا برد و بعدش شل و لش افتاد گفت آخ.دیگه این حس یادم رفته بود…احمد جون…گفتم جانم.گفت خوابم میاد…گفتم بخواب عزیزم…صدای جوشش کتری اومد.رفتم زیرش و خاموش کنم…برگشتم واقعا خواب بود…فک کنم چندسالی بود اصلا ارگاسم نشده بود…چون خوابش طبیعی نبود…میگن طرف رسش کشیده شد.حکایت این خانوم جدید من بود…آروم رفتم کنارش خوابیدم…چون اصلا وقت نشد که لباسشو در بیاره…با همون پیرهن گلی یکسره خوابیده بود…من هم شلوارمو در آوردم من هم خسته بودم…آروم کنارش دراز کشیدم…خوابیدم…صدای زنگ گوشیم بیدارم کرد…بلند شدم دیدم تاریکه…گوشیم پسرم بود.گفت چطوری شاه دوماد…گفتم پسر لوس نشو بگو چیه …گفت بابا دختر خاله امشب دعوتمون کرده تو هم با خاله بیا…گفتم دیدم الان شوهرش اس فرستاده باشه میام دنبالتون بریم اونجا…قطع کردم…بلند شدم…دیدم لباسشو در آورده ولی خودش نیست…فک کردم رفته بیرون…ولی صدا شنیدم…رفته بود دوش بگیره…آروم رفتم داخل سرویس لامپش روشن بود…زیر آب بود.وان نداشت حمومش…در زدم گفتم زهره جون اونجایی…گفت آره باش الان میام…گفتم یعنی برم بیرون…گفت الان کارم تموم میشه…میخام غسل کنم…نمازمو بخونم ظهروعصر رو هم نخوندم…گفتم زهره جان…گفت برو الان میام…رفتم بیرون…روی تخت بودم…اومد پیشم…لباس هم پوشیده بود…ست خوشگل تاب شلوارک پوشیده بود…سریع رفت چادر نمازش و برداشت.ونیم ساعتی طول کشید تا نمازهاش تموم شد.وقتی اومد سریع رفت چایی آورد وشیرینی.چادرش و گذاشت کنار.گفت بخور بریم بچه ها منتظرند زنگ زدن…گفتم باشه…ولی خیلی ناراحت بودم…اون ارضا شده بود.و ولی من موندم…با خودم گفتم این هم مث خواهرشه…خودش سیر شد منو یادش رفت…از چاله به چاه افتادم.اینها همشون عین هم هستند…خیلی ناراحت شدم…اصلا چایی بهم خوش نیومد.‌گفتم پاشو بریم…توی ماشین هم چیزی بینمون رد وبدل نشد.حرفهای الکی…توی مهمونی هم بجه ها زدن رقصیدن…و خندیدن.بخدا من از خنده بچه هام خوشحال بودم.ولی الکی.همش بیخودی بود…ازشون اجازه گرفتم رفتم بیرون…نیمساعتی بیخود توی خیابون چرخیدم…ساعت۱۱شب بود…برگشتم.خونه وقت رفتن بود…گفتم بچه ها.الان باید چکار کنیم…پسرم گفت بابا.تو برو پیش خاله شب اول زندگی مشترکتونه…من و آبجی خونه هستیم…‌تا از فردا ببینیم چکار میشه کرد…بردم رسوندمشون.زهره ساکت بود.فهمیده بود خیلی ناراحتم.بچه ها رفتن گفت احمد جون چته توی مهمونی هم سرحال نبودی…حتی دخترها هر دو فهمیدن.گفتم چیزی نیست…گفت نه چیزی هست بگو…نگه داشتم کنار پارک کردم.گفت از چی ناراحتی خب بهم بگو…گفتم هنوز ازم میپرسی چرا ناراحتم…گفت چی شده مگه چیزی بهت گفتن،؟گفتم عزیزم میدونی یکی از دلایل جدا شدن من از زهراتون چی بود…گفت نه…گفتم سردیش نسبت به من بود و خودخواهیش بود…گفت یعنی من مث اونم؟گفتم فک کنم بدتر هم هستی…گفت وای احمد تو منو اینجوری دیدی…گفتم خانوم خوب من.بعد از ظهری ارگاسم شدی کیفتو کردی.گرفتی خوابیدی…دریغ از یک بوس و تشکر حتی…بیدار شدی رفتی دوش گرفتی اومدم پیشت حتی در رو باز هم نکردی یه جورایی دک کردی منو…اومدی بیرون نماز خوندی…چایی شیرینیت رو خوردی.کامت شیرین شد فک نکردی مرد خونه هم مث تو چند ساله رابطه نداشته.الان پروهورمون و تستسترون شده…اصلا فک نکردی خب خودم ارضا شدم.حال اومدم…کی منو حال آورد… ماشین بود مجسمه بود حس داشت یا نه؟حتی راهم ندادی داخل حمومت. سرش پایین بود…گفتم زهره جون هنوز اولشه من نمیخوام بلایی که زهرا سر جوونیم آورد.تو سر میانسالی و پیری من بیاری…خط و راه منو و تو از همین الان جداست…من اشتباه کردم…شما خونوادگی برای مردهاتون ارزش قائل نیستین…از قدیم میگن از هر باغی گلی بچین و برو.صورتشو برگردوند طرف درب ماشین…گفت به این زودی ازم خسته شدی…؟گفتم زهره خب من هم آدمم دیگه…هر

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

18 Oct, 20:53


بودن.افسره اومد.قبلشم آمبولانس آمده بود اونها رو برده بودن…ماشین رفت پارکینگ.ما هم رفتیم بیمارستان…بنده خدا ها داغون بودن…کلاه هم نداشتن…از سر ضربه خورده بودن…رفتیم کلانتری افسره تمام مدارک رو چک کرد…و دید مشکلی نیست…گفتن به قید سند آزاده…گفتم مگه جرمی کرده که سند بزاره خودشون مقصر بودن…به ما ربطی نداره که…افسره پرسید شما چکاره خانوم هستید…گفتم بیگانه نیستم.حتما خودی هستم که به من زنگ زدن.اگه نه داماد خودش سروان فلانی هستن…زهره گفت ایشون نامزد بنده هستن.من کفم برید…همون موقع افسره تلفنی زنگ زد داماد زهره جریان رو گفت که تصادف شده مث اینکه اونم پرسیده بود تنهاست یانه.اونم گفت نه با نامزدشه.صداش میومد.چرت نگو محمدی نامزد کجا بود.پدر خانوم من تازه چندماهه فوت شده…نگهش دار الان میام…یکربع نشد که رسید تا منو کنار زهره دید.گفت عه عمو احمد شمایی که این همکار من دیوانه به من چرت وپرت گفت…زهره گفت نه عزیزم پسرم…من و احمد آقا تازه نامزد کردیم…میخواستم بیام خونه شما باهات مشورت کنم که تصادف شد…دامادش ساکت موند…هیچچی نگفت کار زهره رو درستش کرد ومن و زهره با هاش رفتیم خونه اونها…دخترش هم بود.گفت چی شده مامان؟دامادش گفت اون مهم نیست ماشین بیمه است و اصلا بیمه هم لازم نیست خود موتور سوار مقصر بوده…الان مسئله چیز مهمتریه…گفت چیه خب بگین جون به سر شدم…گفت مامانت داره ازدواج میکنه…دخترش خندید…چرت نگو.گفت نه بخدا از خودش بپرس…گفت آره مامان.با کی؟کدوم عوضی میتونه جای بابای منو بگیره…شوهرش تا اومد حرف بزنه…گفتم عزیزم بابات مرد نازنینی بود.دوست خوبم بود…میدونم که من مث اون نیستم و شاید به قول تو آدم عوضی باشم…ولی خدا میدونه نیت بدی ندارم.من هم مث مامانت تنهام خودت میدونی…گفت ای وای عمو احمد بخدا نمیخواستم بهتون بی احترامی کنم…شما از مامان خواستگاری کردین.؟.گفتم آره با اجازه شما بچه ها…هم شما دوتا هم بچه های خودم.میدونم اونها از خدا میخان…چون خاله خودشون رو از مادرشون بیشتر دوست دارن.ولی جواب شما رو نمیدونم…گفت عمو بابام تازه فوت شده…جواب خانواده اونها رو چی بدیم…گفتم لازم نیست فعلا کسی بدونه…فقط شما مهم هستین…گفت خاله زهرا چی…گفتم اولا که اونم نباید بدونه…اگر هم فهمید به اون چی مربوطه…نزدیک ۱۵ساله من ازش جدا شدم…مگه اون دو سه بار ازدواج کرد من دخالت کردم که اون بتونه دخالت کنه.دهنش رو جر میدم…گفت مامان عمو راست میگه به خاله هم مربوط نیست…مامان جون تو تنهایی عمو هم همینطور…اگه دوستش داری بسم الله.ما که راضی هستیم انشالله که خدا هم راضی بشه…زهره ساکت بود.دامادش گفت بله دیگه سکوت علامت رضایت… دامادش رفت بیرون گفت کار دارم. برگشت شیرینی گرفته بود.دخترش دست زد.‌زهره خجالت میکشید…گفتم بچه ها.من هم میرم اون دوتا رو میارم.نیم ساعت دیگه ساعت۴رد شده دم بازار بزرگ برای خرید میبینمتون…رفتم خونه با بچه‌های خودم مشورت کردم و آنها خیلی خوشحال شدن.ساعت ۵دقیق همه دم پاساژ بودیم و کلی خرید کردیم و تا آخر شب گشتیم وخندیدیم خوش گذشت فردا صبح عقد کردیم…ناهار همه رستوران بودیم…بعد ناهار بچه ها رفتن خونه. من و زهره رفتیم خونه اونها…کسی نبود که تنها بود دیگه…یک تخت خواب بزرگ و قشنگ داشت… رفت اتاقش لباس عوض کنه…من خودم رفتم بیرون خودمم دهنم خشک بود رفتم یک لیوان آب برای خودم ریختم برای اونم برداشتم رفتم … دم در اتاق خوابش.در زدم.رفتم داخل…دیدم روی تختش نشسته گریه میکنه…گفتم چی شده عزیز دلم.گفت احمد رضا من عکس علی و دیدم ازش خجالت کشیدم…به نظرت ما کار خوبی کردیم…گفتم عزیزم بیا یک قورت آب بخور دلت و آروم کن…یک کوچولو هورت کشید…یک لباس ناز پیرهن یکدست و زیبایی که خودم براش خریده بودم تنش کرده بود…گفتم
چقدر خوشگل شدی…آروم لبخند زد…عکس علی خدارحمی رو برداشتم بردم گذاشتم روی میز توی پذیرایی…برگشتم پیشش…احمد جون گفتم جانم قربون جون گفتنت…خندید گفت احمد لوسم نکن دیگه مگه من ۲۰سالمه.گفتم هر چند سال اولا خانوم منی دوما خوشگل تر از صدتا دختر۲۰ساله ای.سوما مگه ۲۰ساله ها فقط به هم میگن جان…نشستم کنارش یک‌کم شرم داشت…من رو تختش دراز کشیدم…گفت برم یک چایی دم کنم…گفتم برو ولی زود بیا از دستم فرار نکن…ببین تو دیگه شکار شدی رفته دیگه…با شکارچیت بازی نکن…خندید… رفت زود برگشت…شالش رو در آورده بود…زهره جان…گفت جانم گفتم بیا توی بغلم عشقم…گفت احمد عجله نکن خب…گفتم چرا،؟گفت راستش هنوز بهت عادت نکردم…گفتم ای وای چی نازی داره خانومم…بدو بیا اومد پیشم نشست خودم بغلش کردم کنار خودم خوابوندمش…پیرهن ناز ونازکی تنش بود…وقتی لمسش میکردم می‌فهمیدم که لخته…زیرش چیزی تنش نیست.نیم خیز شدم روی صورتش…برای عقدمون آرایش ملایمی کرده بود…اینها نسلشان به اون مادرشون کشیده بود…اون بی پدر واقعا خوشگل بود…این هم خیلی زیبا بود…خداییش به خواهرش زهرا زن اول من نمی‌رسید اما این هم شاه خاتونی بود برای خودش…یک لب

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

18 Oct, 20:53


التماس می‌کرد.عمو گوه خوردیم…نمیتونست بلند بشه…با بدبختی بلندشدن…التماس کنان…لباس پوشیدن و با دست وپای داغون زدن به چاک…گفتم در ضمن الان فیلم تجاوزتون هست…حواستون باشه…رفتین میگی تصادف کردیم…در ضمن۵تومن قبلی زن عمو رو میاری بهش تحویل میدی‌.با حالت شل وپل زودی در رفتن…این طفلی بیهوش بود…اول مانتو تنش کردم ولی لخت بود.چقدر ناز بود…اصلا این خانومها بالباس معلوم نمیشه چقدر ناز هستن…اما وقتی لخت هستن مث فرشته ها هستن…رفتم آب قند آوردم و آب ریختم روش به هوش اومد…وقتی منو دید که توی بغلم گرفتمش و آب قند قنددادم بهش…بدبخت چقدر گریه کرد…گفتم آبجی زهره همه چی تموم شد.‌گوشیهاشون رو شکوندم…کتکی زدم بهشون که دیگه ازین گوها نخورند…پاشو لباس بپوش نترس طوری نیست…مگه من نگفتم خواستین برین استخر ویلای من استخر داخل سالنه وامنیت داره…گفت احمد جان من چی فک میکردم این یکذره بچه اینقدر بی وجدانه…شیر سگ خورده‌.گفتم پاشو خانوم پاشو نترس این ماجرا رو زیر پاهات چالش کن…تو دیگه داماد داری…مواظب خودت باش…بلندشد لخته لخت بود.کوس و سینه های قشنگش معلوم میشد…هنوز سفت و شق و رق بودن…من رفتم بیرون لباس پوشید آمد.پیش من…من روی مبل بودم…تا رسید بهم…افتاد زیر پام…تو رو خدا احمد رضا به کسی نگی من آبرو دارم…تورو خدا شوهرم و دخترم گناه دارند…از دوتا بازوهای نرم وتپلش گرفتم گفتم زهره خانوم این حرفها یعنی چی…تو منو چی فرض کردی.ابروی تووعلی آبروی منه…پاشو دیگه ازین حرفها نزن…گریه میکرد…گفتم خواهش میکنم پاشو برو خونه به زندگیت برس…گفت پس چرا دیر اومدی تو که اونشب تلگرام منو خوندیش…نگفتم داشتم فیلم میگرفتم…گفتم من اول رفتم ویلای اونها دیدم کسی نیست فک کردم بیخیال شدن…یک آن به ذهنم رسید اینجا رو ببینم.گفت خوب کاری کردی اومدی یکعمر مدیونتم…بخدا احمد من مثل زهرامون نیستم…یکوقت بخاطر اون نخوای از من انتقام بگیری…بلندش کردم و گفتم اگه فک میکردم تو در مورد من اینجوری فک میکنی اصلا نمیومدم کمکت…گفت ببخشید تو رو خدا ببخشید…مرتبش کردم و فرستادمش رفت…بعدا فهمیدم…جفت اونها هر دوتا یکی از دستاشون شکسته…کوچیکه تا چندروز از کون درد نمیتونسته حتی بشینه دمر بوده…چند شب بعدش زهره منو بچه هام رو دعوت کرد خونه اش و خیلی پذیرایی کرد…رابطه منو اینها بهتر شد…چرا دروغ من هر وقت دلم هوس کوس می‌کرد کوس نبود…فیلم تجاوز اینو نگاه میکردم جق میزدم…تا اینکه ۳سال از این ماجرا گذشت و طفلکی الان نوه هم داشتن…ولی علی شوهرش یکشب از فشار خون بالا و قند بالا رفت کما وتا صبح تموم کرد…خیلی مرد آروم و آقایی بود…دخترش وزنش خون گریه میکردن…مراسمات تموم شد…ویکروز توی شرکت بودم منشی گفت مهمون دارید…گفتم کیه؟من توی اتاقم بودم چندتا همکارم کنارم بودن…گفت میگه من خواهر خانومش هستم…گفتم صددرصد بفرستید داخل بدون معطلی…از دوستام عذر خواهی کردم و فرستادمشون رفتن…اومد داخل همون جور خانوم و محجبه زیبا و با وقار…آروم صحبت می‌کرد… گفتم جانم زهره خانوم…گفت احمد آقا میتونی ویلای ما رو بفروشی…گفتم چرا؟اگه پول لازمی هر چقدر بگی بهت میتونم بدم…گفت راستش دیگه اصلا نمیخوام با اون فامیل رابطه ای داشته باشم از نگاه‌ها و رفتار آنها بیزارم…بعدشم میخوام برای دخترم آپارتمان بخرم مستاجره…گناه داره ارث پدرشه…گفتم زهره راستشو بگو هنوز اذیتت می‌کنند… گریه اش گرفت گفت آره… اون تخم سگ کوچیکه ول کنم نیست…گفتم شماره اش رو بده…شماره داد با سیستم مغازه عکس کون و سوراخش رو ویرایش شده…که نوشته بودم سبحان فلانی کونی درجه یک شبی۵۰۰تومن…زنگ زدم بهش گفتم برو تلگرام…گفت شما…گفتم برو تلگرام…رفته بود تلگرام…پشت سرش زنگ زد…گفتم خارکسه فحش بدی خاندان تو بگای سگ میدم…بی‌ناموس نگفتم به زهره کاری نداشته باش…تازه فهمید عکس از کجا اومده…گفتم ۱۵دقیقه وقت داری بیای دفتر من…باور کنید نمیدونم چطوری امد۵دقیقه نشد.رسید چنان زدم زیر گوشش صدای سگ داد.گفتم کونی پدر کوسکش مث اینکه تو میخای آبروت و ببرم…گفت نه بخدا عمو احمد بدهکارم فقط خواستم زن عمو رو بترسونم هیچ مدرک وعکسی ندارم.گفتم کوسکش چرا تو بی‌غیرتی الان که عمو مرده نیست باید مواظب ناموسش باشی خودت کفتار شدی افتادی جونش…گفت ببخشید عمو آبرومو نبر…جوونم بخدا ۱۰تومن پول میخواستم بخدا برم عسلویه سرکار به هر کی گفتم بهم نداد‌ن،حتی بابام. مجبور شدم ازین کلک استفاده کنم…گفتم با ده تومن کارت درسته…گفت بخدا میرم پی کارم زن عمو منو ببخش…بخدا گوه خوردم…به منشی گفتم ده تومن بهش داد و رفت…اون که رفت زهره زد زیر گریه…گفتم گریه ات برای چیه؟تموم شد دیگه،گفت،وای به خدا داشت دلم میترکید،تنها بودم نمیدونستم چکار کنم،یک آن یاد تو افتادم،بخدا بهت پناه آوردم ازین قوم ظالمین… نمیدونم بهت چی بگم.احمد رضا این دوباره نجاتم میدی…خدا کنه هیچ وقت توی زندگی گرفتار نشی همیشه سر نمازم دعات میکنم.احمدرضا از وقتی علی رفته خدا رحمتش کنه دیگه

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

18 Oct, 20:53


سعید بخیل نشو دیگه…عجب حرومزاده ای بود…نمیدونم زهره پشت گوشی چی گفت که سریع پسره دور رو برش رو نگاه کرد…من دورتر رفتم مثلا دارم باگوشیم صحبت میکنم…وقتی رسیدم پسره ترسیده بود…گفت سلام عمو احمد کی رسیدی.گفتم من که خیلی وقته رسیده هستم ولی تو نرسیده میخوای بری…رفتم بالا…اونشب تموم شد.و داشت ۵شنبه میومد…من از اول صبح رفتم باغ ماشین رو توی باغ گذاشتم و رفتم روی دیوار منتظر بودم.ساعت۸دوتا برادر اومدن و شنگول میخندیدن…رفتن داخل یک خونه سوئیت ۶۰متری ساختن داخل اون…من از ویلای خودم پریدم ویلای علی بعدش روی دیوار بودم…که در باغ علی باز شد.و زنش اومد تو.ماشین رو هم آوردش داخل…من بزور خودمو قایم کردم…رفت در خونه رو باز کرد وچادرش رو در آورد گذاشت توی ماشین…زنگ زد گفت سبحان من الان توی ویلای خودمون هستم من نمیام ویلای شما…شما باید بیایید…زود میخوام برم عمو شک میکنه…گفت من الان میرم دستشویی ده دقیقه دیگه بیاین…از روی دیوار بیا…رفت داخل و رفت سرویس.من سریع یک تیکه چوب برای سوزوندن اونجا بود کلفت و خوش دست بود برداشتم و رفتم داخل پشت مبل قایم شدم…ویلای اینها یک اتاق کوچیک آشپزخونه کوچیک و دستشویی حموم بود…فقط سالنش بزرگتر بود…هنوز خوب جابجا نشده بود دوتا لاشخور از روی دیوار پریدن داخل…من سریع گوشیمو بی صدا کردم و گذاشتمش روی حالت هواپیما وفیلمبرداری رو روشن کردم…اینها اومدن داخل…بدبخت تا از دستشویی اومد با مانتو بود…تا اینها رو دید رید بخ خودش…وای لامصب گفتم ده دقیقه چرا زود اومدین…کوچیکه گفت من حوصله ندارم زود باش ده روزه توی کفم…کنتور که نداره شماره بندازه.‌زود باش لخت شو گوه نخور…بزرگه گفت سبحان بی ادب نشو…زهره گریه کرد…گفت تو رو خدا سعید جان تو یک چیزی بگو.ابروم رو برده…بهش پولم دادم منو مجبور به کارهای بد میکنه…من هنوز مال عمو رو توی دهنم نکردم این بی ادب با من کارای بد میکنه…گفت زن عمو من نمیدونم.‌فقط میدونم این دیوونه است.‌بهش یک حال بده بزار بره پی کارش دیگه…زودباش لباساتو در بیار زر زر نکن. سعید تو هم فضولی نکن این زبون خوش حالیش نمیشه…زود باش.‌چاقو هم در آورد.این بدبخت ترسید.و من زیر پایه مبل بودم…منو نمی‌دیدند… گفت بدو برو رو تخت…بردنش توی اتاق در باز بود.رفت در حال رو بست.‌و اومد خودش لخته لخت شد بدون شورت.‌گفت سعید تو هم لخت شو تا ببینه کیر چیه.‌.نه اون کیر مریض عمو…اون هم لخت شد…باز کیر سعید حرفی برای گفتن داشت…ولی کوچیکه کیرش واقعا کوچیک بود.‌کونش خوشگل سفید بدون مو…من خوب زوم کردم روی کونش مخصوصا وقتی خم شد جوراباشو در بیاره‌‌‌…سوراخش قشنگ دیده می‌شد… جفت لخت بودن‌ و اون بدبخت گریه میکرد…اون هم اول مقنعه رو درش آورد.بعدش شلوارش رو‌‌…مانتو رو که در آورد… تیشرت رو در آورد…به به چه سینه های نازی داشت…صحنه فوق سکسی بود دوتا بچه میخواستن یک زن هم سن مادرشون رو بکنند.‌لختش کردن…مث برف سفید بود.موهاش بلند مشکی…کوچیکه خیلی خارکسه بود.می خواست فیلم بگیره.‌این زهره گفت بقران اگه فیلم بگیری خودمو میکشم تمام جریان رو مینویسم روی کاغذ فیلم‌هایی هم که گرفتی فرستادی همه هست ثابت میشه اعدامت می‌کنند… سعید گفت کوسکش بیخیالش بشو کار دستمون میده…بکن بریم…گفت پول کو…گفت توی ماشینه عکسهام پاک بشه میدم بهت…رفتن جلو گفت تمیز بخور دندونت بخوره کیرم جرت میدم…چاقوش هم دستش بود.‌من هم فیلم میگرفتم…بدبخت میگفت من بلد نیستم یاد ندارم…میگفت باید یاد بگیری.‌زود باش.‌کیر ۲۰سانتی و کلفت من هم بیقرار شده بود.توی شورت و شلوارم جا نمیشد…جابجا کردمش وفیلم گرفتم…نوبتی میزاشتن دهنش…کوچیکه گفت سعید برو پایین …اون دراز کشید و این کوچیکه گفت برو بشین روی کیرش…گفت بخدا گنده است نمیشه…کیر کلفتی هم نبود می‌ترسید ازش‌…رفت نشست روش خودش خیلی تف زیاد زد کیر پسره…گفت تو رو خدا خودتم خیس کن دردم میاد…اونم خیس کرد آروم نشست روی کیر هنوز زیاد نداده بود داخل این بی ناموس کوچیکه از شونه های این رو به پایین هل داد تا ته کیر یکباره نشست روش رفت داخل کوسش.‌جیغ بدی،کشید.‌داد زد بی پدر مادر پاره شدم…اینها هم میخندیدن.‌دو ۳ دقیقه داشت می‌گاییدش…گفت خب نگهش دار‌‌اونم این بدبخت رو محکم نگه داشت…این نمی‌دونست میخان دو نفره بکننش…این بزور تا ته کیر جا کرد توی کونش.‌جیغ میزد وحشتناک…تو رو خدا پشتم دردش میاد نکن…نوبتی بزارید جلو…سبحان تو رو خدا…‌پاره شدم…کوسکشا ولش نمیکردن…الان نوبت من بود.چوبه رو برداشتم…حواسشون نبود…چنان با چوب از زیر دنبالچه سبحان زدم صدای سگ داد.دومی رو کوبیدم سر شونه هاش…افتاد زمین…بدبخت زهره روی کیر غش کرد…سعید هلش داد کنار به گوه خوردن افتاده بود…چنان با چوب از رو برو زدم دست چپش صدای شکستنش رو شنیدم.‌مث سگ گریه میکردن…و التماس گوشی اون کوسکش رو ازش گرفتم اول مموریش رو برداشتم و بعدش گوشی رو تکه تکه کردم…مال سعیدم همینجور…دست سعید شکسته بود مث سگ زجه میزد…سبحان

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

18 Oct, 20:53


ومیکنه…شنیدم الان تنهاست و برای خودش یک آپارتمان خریده ویک پراید وبا همون حقوقش.‌.به کسی هم گفته بود بهترین چیز برای من تنهاییه من حوصله کسی رو ندارم…اون شب توی مهمونی وقتی عروس داماد رقصیدن…من و بچه هام ۳نفری خیلی این دوتا فرشته رو شاباش کردیم…مادر و پدرش خیلی خوشحال شدن وازم تشکر کردن…ولی همین زن من…یک ریال اینها رو شاباش نکرد…گفته بود‌.احمد شوهرم،نیست ولی اون دوتا که بچه های من هستن…اونها شاباش کردن کافیه…مهمونها رفتن علی باجناقم گفت احمد وایسا بریم اتاق پشت بوم چندتا دود با هم بزنیم…گفتم خسته ای باشه شب دیگه…گفت چون خسته ام الان می‌چسبه… با تو بیشتر می‌چسبه… خلاصه که بچه ها رو فرستادم خونه و ساعت۱نصف شب بود‌‌…خونه اش دوطبقه بود.‌و در اختیار خودشم بود.ولی یک سوئیت زیبا روی پشت بام برای خودش ساخته بود.‌رفتیم اونجا…و مشغول بودیم که خواهر خانمم اومد…و خیلی خیلی ازم تشکر کرد…گفتم وظیفه است کار زیادی نکردیم که…گفت انشالله که توی جشن بچه ها جبران کنیم…گفتم انشالله اونا که مادر درستی ندارن وخاله هم باید برای اینجور وقتها جور بکشه…مخصوصا دخترم خیلی تنهاست…زهره خانوم ازت میخوام یک‌کمی هواش رو داشته باشی…بعضی شبها میفهمم خیلی دلتنگه دلش مادرش رو میخواد…و میگه بابا کاش مامان هم مث خاله زهره بود منو دوستم داشت…گفت بخدا احمدآقا من عین بچه خودم دوستشون دارم…لطف دارین…علی گفت زهره خب برو گوشیتو بیار احمد ببینه چیکار شده اگه چیزی میخوای برات نصب کنه…گفتم چی شده…گفت هم تلگرامش پاک شده هم واتس اپ…اون موقع هنوز اینستاگرام نبودبعدش اومد…گفتم برید بیارید درستش میکنم.گفت نه الان خسته اید دیر وقته…گفتم نه اتفاقا الان دوپینگ کردیم شارژم.خندید.‌ولی توی دلش نبود بیاره‌‌…گفت آخه گفتم هرجور دوست داری…علی گفت احمد خودیه اون عکسای امشب هست برای همون…گفتم من اصلا به اون عکسها کاری ندارم خیالت راحت…گفتم که بشدت محجبه و مذهبی هستن…در ضمن یک چیز مهم بگم که…منو و علی باجناقم با داداشش.یک زمین۵هزار متری حومه شهر خریدیم و۳تیکه کردیم هر کدوم برای خودمون دیوار کشیدیم و ویلا سازی کردیم…ولی من تکمیل کردم اون دوتا فقط استخر آلاچیق توی محوطه ساختن…علی باغ وسطی رو داره…من و داداشش کناریها دستمونه…این مهم بود بدونید…زهره رفت گوشیش رو آورد و رمزش رو دادو رفت چایی شیرینی و میوه بیاره…من دیدم این خودش عمدا اونهارو پاک کرده چیزی نگفتم…علی گفت بعضی وقتها توی واتس آپ تلگرام هستم کاری دارم یا جایی… این همه برنامه هاش پاک شده…من اول تلگرام نصب کردم بعد واتس اپ که کم طرفدار بود.چون تو یک مقطعی تلگرام نون و آب مردم ایران بود …تا تلگرام وصل شد کلی پیغام اومد.و کانالهای مختلف باز شد وبیشترش معلم‌ها بودن…تو این بین.یک کانال باز شد به اسم لعنتی.بازش کردم…دیدم کلی عکس و یک فیلم چند دقیقه ای بود…کنجکاوی عکسها رو باز کردم علی مشغول نعشه بود…دیدم اوه اوه…این زهره با دوستاش و دخترش توی استخر باغشون هستن واین نامرد هم ازشون داره عکس و فیلم میگیره.همه با شورت و کرست…همین عروس خانوم هم بود.کنار مامانش…نگو این بدبختها نفهمیدن که یک بی ناموسی داره عکس و فیلم میگیره.مسلما از ویلای من نبود…چون هم حفاظ دارم هم دیوارهام بلنده…معلوم بود از باغ برادرشه. فیلم هم بود که باز کردم…اوه وای فیلم ساک زدن زهره بود با حالت گریه چشمای پر اشک و مشغول ساک زدن یک کیر متوسط رو به کوچیک…من سریع با بلوتوث فیلم‌ها رو تندی برای خودم فرستادم…توی چتها بود نوشته بود نامرد من که بهت۵میلیون دادم…تو عکسها رو که پاک نکردی هیچی از من فیلم هم گرفتی…اینم نوشته بود زن عموی خوشگلم من تا اون کون قشنگتو که عموی مریضم نمیتونه جرش بده جر ندم ول کنت نیستم که…باید بیایی با سعید دو نفره سیر بکنیمت بعد عکس و فیلم‌ها رو پاک کنم.نوشته بود که تو قرار نبود به سعید بگی…گفت اون توی گوشیم دید خیالت راحت عکسهات فقط توی گوشی خودمه…۵شنبه۹صبح۵میلیون وکون آماده دادن.خودت میدونی و داماد جدیدت…این بدبخت برای اینکه علی نفهمه تلگرامو پاک کرده بود…کانال وگفتگوی لعنتی پسره رو کامل پاکش کردم…وقتی اومد گوشی رو دادم بهش…
رفت پایین من به علی گفتم من یکسر به ماشین بزنم میام…آروم رفتم طبقه پایین مادر همون پسره بود با چندتا خانوم دیگه ولی زهره نبود.زن من هم رفته بود…از بالا دیدم گوشه حیاط بود…داشت صحبت می‌کرد… وقتی رسیدم پایین داشت التماس درخواست میکرد‌.دیدم تا منو دید خودشو جمع کرد…من الکی رفتم توی خیابون که مثلا به ماشین سر بزنم…وقتی در رو باز کردم.چند تا ماشین دیگه هم بود…از دور یک سمند میومد…من پشت ماشینم وایسادم ببینم کیه…دیدم بچه های برادر علی هستن همونی که فیلم گرفته با همون سعید برادرش…یکی ۱۸سال و یکی۱۶سال…این۱۶ساله فیلم گرفته بود…هنوز تلفنی حرف میزد منو نمی‌دید… میگفت الان بیا دم در فدات بشم.نمیخورمت که تا۵شنبه…تو بیا هم تو حال میکنی هم منو

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

18 Oct, 20:51


عشق دوم
1403/07/02
خواهرزن
 
سلام عزیزان،احمدرضا هستم۴۷سالمه.کارم هم یه جورایی شرکت خدمات کامپیوتری دارم…هم دولتی کار میکنم هم شخصی…۱۸۰قدمه و۹۰وزنم…کلا از اول فوتبال بازی می‌کردم… هنوزم با پسرم با دوستاش سالن اجاره می کنیم و بازی می‌کنیم… منظورم علایق خودم بود که گفتم…دوتا بچه دارم هر دو دانشجو هستن…یک پسر و یک دختر…از سال۸۲که اجبارا وارد کارهای سیستم و کامپیوتری شدم و با این قبیل سایتها آشنا شدم ازین خاطرات و داستانها میخونم…کاری هم ندارم که راسته یا دروغ. اما اینی که الان مینویسم.سرگذشت خودمه در چندسال اخیر.اتفاق افتاده…سال۸۰اردواج کردم بیکار بودم ولی دیپلم داشتم…با دختری خیلی زیبا آشنا شدم و قبل از من خواهرش که همسن منه ازدواج کرده بود و خدا بهشون یک دختری داده بود خوشگل…من وقتی ازدواج کردم زهره خانم خواهر زن من تازه فارغ شده بود…من و خانومم زهرا که ازم دوسال کوچیکتره اون موقع تربیت معلم بود…توی راه من استادیوم تمرین فوتبال میرفتم و اون درس معلمی میخوند اونجا آشنا شدیم.‌توی راه…محبتی بینمون ایجاد شد و من رفتم خواستگاری و تازه خدمتم تموم شده بود بیکار بودم…اینو بگم که بسیار زیبا و دلفریب بود…‌وخیلی هم همه خانواده اشون هنوزم باحجاب و معتقد هستن…پدرش خدا رحمتی بسیار مرد نیک و خوبی بود.از جانبازان بود.فوت شد…‌مادرش خدا لعنتی پفیوس به تمام معنا بود…گور به گور شد…اعصابم خورد شد یادش افتادم…پدرم بنده خدا وضع مالیش خوب بود و وقتی دید میخام خانواده تشکیل بدم برام مغازه زد و من شدم کاسب‌‌…ازدواج کردیم و چند ماه نامزد توی عقد بودیم بعدش عروسی و رفتیم سر زندگی خودمون…تا زمانی که استخدام نشده بود زندگی ما خوب نه عالی بود…بعد از استخدامش چون چندر غاز حقوق می‌گرفت مادرش بدجور توی زندگی ما دخالت می‌کرد… من خیلی آدم صبوری هستم…دو تا فرزندمان اول پسرم و بعدش دخترم به فاصله سنی اختلاف۲سال با هم بدنیا اومدن…کم کم خانوم من سر ناسازگاری برداشت و بسیار هم بد دهن بود.و فحاشی می‌کرد.که یکبار هم محل کارش نزدیک اخراج بود و با وساطت برگشت سرکار…کلا بسیار شبیه مادرش بود…فضول و بد دهن…بسیار هم پول دوست تا جایی که یکبار از خیابون برگشته بود پول داشت حتی برای بچه خودمون پوشک و شیر خشک نگرفته بود…من شب دیر برگشتم…گفت چرا نگرفتی گفتم اصلا فراموش کردم سرم شلوغ بود…تو چرا نگرفتی مگه پول نذاشتی… تازه حقوق گرفتی که…نه گذاشت نه برداشت گفت من که نمیتونم حقوقم رو برای تو و توله هات خرج کنم…اون شب برای اولین بار کتکی بهش زدم که اگه به خر میزدی ملا میشد…و واقعا مثل اینکه بدنش نیازمند این کتک بود…و تا چند وقت زندگی خوب بود.تا دوباره شد روز از نو و روزی از نو…و بالاخره که بعد از ۱۲سال زندگی از هم جدا شدیم…و این گفتم همه گول ظاهرش رو میخوردن چون بسیار چهره زیبایی داشت…ولی در سکس ضعیف و خود خواه بود…خیلی دیر دیر لنگاش باز می‌شد وبدسکس و سرد بود…و خیلی هم زود ارضا میشد و زود هم حامله می شد برای همین رفت لوله هاشو بست و شکر خدا رید به آینده خودش…چون بعد از من دوبار ازدواج کرد و هر دو بار هم بسیار سریع جدا شد…که شنیدم یکیش برای این بوده که طرف دیده این نازاست طلاقش داده…اما من موندم و دوتا بچه و ترس از ازدواج دوباره…دروغ چرا چندباری و خیلی هم کم سکس داشتم…ولی فقط برای ارضای جنسی بود…در ضمن بعد از طلاق من با باجناق و خواهر زنم رابطه فامیلیمون اصلا قطع نشد…وبلکه بیشتر هم شد.و همچنین با پدر زنم…و شکر خدا بسیار وضع مالیم خوب شد.و صاحب مغازه شخصی و شرکت و ماشین خوب و خونه بزرگی شدم…انگار که این زن از خونه من رفت نحسی هم رفت.در ضمن دختر و پسرم شکر خدا بسیار بهم وابسته هستن و دوستم دارند…اما اصل ماجرا…بله برون همون دختر باجناقم بود‌.اونها فقط یک بچه داشتن همون دختره…در ضمن هم باجناقم هم خانومش هر دو هم معلم بودن…که باجناقم متولد۵۳بود.از من۴سال بزرگتر بود.چون دیابت شدید داشت وانگشتای پاش رو قطع کرده بودن طفلکی برای کاهش قند خونش تریاک هم میکشید…زود بازنشست شد…ولی چندسالی به بازنشستگی زهره خانوم مونده بود…علی باجناقم منو دعوت بله برون کرد…ومن چندسالی بود که جدا شده بودم…و خانم سابقم حتی یکبار هم بغیر عید و مراسم ضروری نیومد بچه هاشو ببینه انگاری احساس نداره…منو بچه هام با بهترین تیپ و لباس وبهترین ماشین شکرخدا رفتیم مراسم بله برون.‌‌بهر حال دختر خاله اشون بود دیگه…ومن یک ربع سکه برای بله برونشون گرفته بودم… ‌جای ما رسمه عروس داماد برقصند پول زیاد شاباش میشه…من این باجناقمو خیلی دوستش داشتم…خواهر خانومم هم بسیار زن خوبیه مث پدرشه…دامادش نظامی بود پسر با شخصیت هم هست.‌ماشالله پسر و دختر من هر دو خوشگل و قد بلند‌‌…شکر خدا از مادرشون فقط زیباییش رسیده به بچه هام…اون شب همین زن سابق من دیر اومد.چون شنیده بود من هم هستم…ونمیدونست که با توپ پر هم اومدم…کلا مثل گاو،زندگی می‌کرد

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

18 Oct, 20:49


دستمو بردم و روی سینه‌هاش و بغلش کردم و شروع کردم گاز گرفتن شونه‌هاش که ناگهان اونم دستمو گرفت و به سینه‌هاش فشار داد دیگه کیرم داشت منفجر می‌شد شروع کردم بازوهاشو لیسیدن و همینطور اومدم تا پهلوهاش تا رسیدم به کونش بعد پاهاشو باز کردم و شروع کردم کسش رو خوردن حالا دیگه طاق باز خوابیده بود فقط یک بالش گذاشته بود رو صورتش و آروم ناله می‌کرد ولی من دیگه نگران نبودم راحت کسس رو خوردم هرچی بیشتر زبون می‌زدم به کسش ناله‌هاش و صداش بلندتر می‌شد آخ که کس بعد از حموم خوردن داره بعد از مدتی بلند شدم لباسامو در آوردم و رفتم روش خوابیدم و آروم کیرم رو فشار دادم داخل کسش خیلی کیف داشت ولی هنوز بالش رو صورتش بود به آرومی بالش را از روی صورتش برداشتم موهای خیسش ریخته بود رو صورتش و چشماشو باز نمی‌کرد لبامو گذاشتم رو لباش و شروع کردم مکیدن اونم دستاش حلقه کرد دور گردنم کیرم تا ته رفته بود تو کسش و ناله می‌کرد و مشخص بود که داره لذت می‌بره بعد دستمو بردم پایین و شروع کردم مالیدن کونش جنده دقیقه بعد کردن کامل از صداش مشخص بود که نزدیک ارضا شدنشه چون هم صداش بلندتر شده بود و هم محکم منو به طرف خودش فشار می‌داد فقط با آرامش می‌گفت آخ فهام جون آخ فهام آخ فهام نزدیک بود که آبم بریزه که لباشو گرفتم و حسابی خوردم و بعد ارضا شدم مطمئنم اونم ارضا شده بود مدتی همینطور که کیرم داخل کسش بود رو هم خوابیدیم بعد آروم بلند شدم حالا احساس شرمندگی می‌کردم این چه کاری بود من کردم آدم وقتی هوس داره متوجه نمی‌شه که چه کاری داره می‌کنه رفتم حموم شروع کردم دوش گرفتن وقتی اومدم بیرون دیدم میترا لباسشو پوشیده و جلوی آینه ایستاده و داره سشوار می‌زنه منم لباسمو پوشیدم و رفتم داخل اتاق و آروم سرمو بردم بیخ گوشش و گفتم میترا جون ببخشید دست خودم نبود همونطور که پشتش به من بود گفت نه دست تو نبود دست عمت بود حالا که کار از کار گذشته دیگه زود باش حاضر شو بریم لباسامو پوشیدم و اومدم کفشامو از جاکفشی بردارم بپوشم میترام همون لحظه اومد پیش من و شروع کرد پوشیدن کفش‌هاش. هر دو که حاضر شدیم میترا گفت بریم فهام ؟گفتم آره بریم گفت مطمئنی؟ گفتم آره دیگه مگه قرار نبود بریم الان اونا منتظرن گفت اونا که ساعت ۴ منتظرن هنوز ساعت دو و نیمه گفتم خب باشه زودتر می‌رسیم من احمق حالیم نبود که داره چی میگه میترا گفت چقدر خنگی ماشالله یهو دوزاریم افتاد گفتم ای وای واقعا که خاک بر سر من حق با توئه من خیلی خنگم کفشامو درآوردم و بغلش کردم و بردمش تو اتاق خواب رو تخت خوابوندمش و شروع کردم درآوردن لباساش. هر تیکه از لباساشو که در می‌آوردم یه جای بدنشو می‌مکیدم کاملاً که لختش کردم لباس‌های خودم رو هم درآوردم در همین لحظه میترا چرخید و پشتشو کرد به من فهمیدم که دوست داره از پشت بکنمش آروم روش خوابیدم و شروع کردم گاز گرفتن شونه‌هاش و صورتش بعد کیرم آروم فرو کردم تو کسس آهی کشید و گفت فهام جان محکم‌تر بیشتر همینطور که داشتم به کارم ادامه می‌دادم میترا گفت میشه از روم بلند شی کیرم درآوردم و از روش بلند شدم میترا زانوهاشو خم کرد و کونش رو داد عقب و گفت حالا بکن عجب منظره قشنگی بود دوباره کیرم گذاشتم رو کسس و فشار دادم با دو دستم کونش رو گرفته بودم و محکم می‌زدم به کیرم صدایی که می‌داد خیلی لذت بخش بود میترا هم همینطور بلند بلند داد می‌زد و ناله های عشوه آمیزی می‌کرد آخرای کار بود که نزدیک بود هر دومون ارضا بشیم دوباره میترا دراز کشید و من روش خوابیدم دستمو آوردم و شروع کردم مالیدن شونه ها و گردنش و گاز گرفتن لاله های گوشش یهو میترا دستمو گرفت برد جلو دهنش و انگشت کرد تو دهنش و شروع کرد مکیدن این کارش چنان هوس انگیز بود که در همون لحظه هر دومون با هم ارضا شدیم و آبمون ریخت این یکی از قشنگ‌ترین خاطرات سکس من با میترا بود از اون به بعد هر وقت که با هم تنها می‌شدیم باز هم سعی می‌کردیم خاطره بازی کنیم.ولی هیچ کدوم به شهوتناکی همراه با ترس و هیجان بار اول نبود
نوشته: فهام
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

18 Oct, 20:48


من و میترا
1403/07/23
زن شوهردار
 
یک روز چهارشنبه همه خونه ما جمع بودن برادر زنم با زن و بچه‌اش و میترا خواهر زنم که تنهایی از اصفهان اومده بود. راجع به خواهر زنم که چهل و پنج سالشه باید اینو بگم که اون و شوهرش هر دو مهندس ساختمونن و تو کار ساخت و ساز هستند ولی چند سال پیش شوهرش موقع ساخت یک برج از بالای طبقه دوم سقوط کرد و متاسفانه معلول شد برای همین زنش مجبوره تنهایی کارا رو انجام بده و اون روز از اصفهان اومده بود تهران تا توی جلسه‌ای شرکت کنه شب که دور هم جمع بودیم برادر زنم پیشنهاد کرد فردا شب جمعه بریم باغ . یه باغ داره حوالی ورامین. قبول کردیم فقط من گفتم که من فردا پنجشنبه تا ساعت ۴ باید سرکار باشم اگه بشه بعد از اون بریم میترا گفت من هم فردا باید ساعت ۱۰ توی جلسه شرکت کنم فکر کنم تا بعد از ظهر طول می‌کشه ولی بقیه مخالفت کردند. گفتن ساعت ۴ تا حاضر بشیم و بریم شب می‌رسیم ورامین و خیلی دیره قرار شد اون‌ها با ماشین برادر زنم برن و‌ من بعد از تموم شدن کارم برم و میترا رو از شرکت بردارم. فردا سر کار بودم که زنم ساعت ۹ زنگ زد که ما الان وسایل رو برداشتیم و داریم حرکت میکنیم سر راه میترا رو هم میذاریم شرکتش شما هم بعد از ظهر بیاید ساعت حدودای ۱ بود که میترا زنگ زد گفت فهام من زودتر کارم تموم شده هر وقت تونستی بیا دنبالم بریم گفتم یه لحظه صبر کن منم الان حرکت می کنم پرسیدم کجایی گفت سر میدون کاج می‌ایستم بیا سوارم کن . رفتم سوارش کردم که بریم تو راه گفت فهام من باید هم کیفمو از خونه بردارم هم باید یه دوش بگیرم بهتره اول بریم خونه قبول کردم رفتیم خونه اونم رفت لباساشو درآورد و رفت داخل حمام .خونه خالی و یک زن لخت داخل حمام , داشت منو وسوسه می‌کرد نمی ‌دونستم چیکار کنم هزار جور فکر به مغزم می‌رسید بعد از چند لحظه رفتم در حمومو زدم گفتم میترا چقدر دیگه طول می‌کشه میترا جواب داد فکر کنم یه ربع دیگه میام. خواستم امتحانش کنم ببینم برخوردش چه جوریه گفتم می‌خوای بیام پشتتو بکشم گفت خاک تو سرت خفه شو کمی ناامید شدم تصمیم گرفتم یه جوری خودمو سرگرم کنم تا از این افکار شیطونی بیام بیرون. رفتم داخل آشپزخونه و سعی کردم اونجا برای خودم قهوه درست کنم چند لحظه بعد میترا از حموم خارج شد و با حوله‌ای که دورش پیچیده بود به اتاق خواب ما رفت و در رو بست دوباره با دیدنش وسوسه شدم آروم رفتم پشت در و از سوراخ کلید نگاه کردم چیزی که دیدم باعث شد کیرم راست بشه و شدیداً هوس کنم میترا حولشو باز کرده بود و داشت با حوله لای پاشو خشک می‌کرد روش به من بود و چون سرشو خم کرده بود و موهاش آویزون بود ، راحت نمی‌تونستم کسش رو ببینم چند لحظه بعد برگشت و رو به آینه ایستاد و سعی کرد موهاشو خشک کنه با دیدن کونش دیگه طاقتم تموم شد گفتم هر چه باداباد درو باز کردم و وارد اتاق شدم و از پشت بغلش کردم اصلاً باورش نمی‌شد از آینه منو دیده بود و انگار شوکه شده باشه فقط یک جیغی زد و ولو شد رو زمین با خودم گفتم خاک بر سرت این چه کاری بود کردی با پنجاه سال سنت عقلت نمی‌کشه چه رفتاری انجام بدی . اگه سکته کنه چی انگار بیهوش شده بود حوله رو برداشتم و انداختم روش. نشستم کنارش و موهاش رو از رو صورتش زدم کنار و گفتم میترا جون ببخشید غلط کردم شیطون گولم زد ببخشید تو رو خدا نتونستم طاقت بیارم ببخشید ولی جوابی نداد ترسیدم نفس نکشه گوشمو به صورتش نزدیک کردم ولی داشت نفس می‌کشید بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت و پتو رو کشیدم روش ‌ . گفتم الان میرم برات آب قند درست می‌کنم تو رو خدا کاریت نشه که بدبخت میشم . بعد سریع رفتم داخل آشپزخونه و یک لیوان آب قند درست کردم و شروع کردم هم زدن و همونطور با میترا هم صحبت می‌کردم گفتم میترا جون الان برات آب قند درست می‌کنم می‌خوری حالت خوب میشه میریم. داشتم به طرف اتاق خواب می‌رفتم که یه دفعه از آینه یه چیزی دیدم که درجا خشکم زد .من توی آینه میترا رو می‌دیدم ولی میترا قادر به دیدن من نبود چون رو تخت به حالت دراز بود . میترا نیم خیز شده بود و داشت به در نگاه می‌کرد و وقتی صدای منو شنید که دارم به طرف اتاق خواب میام سریع سرشو رو بالش گذاشت و پشتشو کرد و پتو رو کشید روش ولی قسمت کونش رو لخت گذاشت یعنی پتو رو کمی کشید بالاتر تا کونش دیده بشه باورم نمی‌شد پس اونم دوست داشت و داشت با این کارش به من پیام می‌داد که احمق نترس. با آب قند وارد اتاق شدم لیوان رو روی پاتختی گذاشتم و پشت سرش روی تخت نشستم و گفتم میترا جون برات آب قند آوردم پاشو بخور و شروع کردم نوازش کردن شونه‌هاش آروم آروم پتو رو از روش زدم کنار و پشتش رو نوازش کردم دستمو هی می‌بردم تا پایین نزدیک‌های کونش ولی به کونش نزدیک نمی‌کردم دوباره برمی‌گردونم به طرف بالا تا ببینم عکس‌العملش چیه هیچ عکس العمل خاصی نداشت مدتی نوازشش کردم و حرف‌های عاشقونه براش زدم بعد کم کم جری‌تر شدم و کنارش دراز کشیدم آروم

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

18 Oct, 08:10


Https://telegram.me/Soksi12bot

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

30 Sep, 12:22


یه آهنگ زیبا
♥️

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

23 Sep, 14:07


از آه آه آزاده فهمیدم خبریه و برگشتم و دیدم محسن در همون حالتی که کلاهک کیرش تو کونم بود داشت زبونش رو تو کون آزاده فرو میکرد. آروم آروم کیرش رو فرو میکرد و همزمان کون آزاده رو گشاد و چرب میکرد. یه کم که جا وا کرد کیرش تو کونم جام رو با آزاده عوض کردم. آزاده که انگار به آمادگی کمتری نیاز داشت پشت به محسن رو کیرش نشست و کیر رو تا ته تو کونش فرو کرد. همینطور با کصش بازی میکرد و محکم کیر رو تو کونش فرو میکرد که بعد از یکی دو دقیقه ای دوباره ارضا شد. خیلی حشری بودم. من این بار روی کیر محسن نشستم منتها از روبرو و همینطور که ازش لب میگرفتم کیرش رو تو کونم فرو کردم. حرکت کیرش تو کونم همراه با دستم که کصم رو میمالید حس عجیبی بهم داده بود. احساس میکردم دارم منفجر میشم که این بار هم با شدت ارضا شدم.
محسن بدبخت مجبور شد بره دستشویی و جلق بزنه تا آبش بیاد. هر سه خیلی خسته بودیم. رو تخت بی حال همونجور لخت داشتیم میخوابیدیم که محسن گفت:«نسیم تو سکس بعدی میخوام حامله ات کنم.» به نظر میومد باید وقت محضر برای طلاق رو باید کنسل کنم.
نوشته: همشهری کین
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

23 Sep, 14:05


بالاخره دلو به دریا زدمو گفتم:«هفت هشت ماهی میشه»
آزاده داد زد:«هفت هشت ماه!!!؟؟؟ خب معلومه دیگه. شما همین امشب باید بکنید، اگه کردین و باز خواستین طلاق بگیرین که میشه حال کردن آخر اگه هم پشیمون شدین که فبها المراد»
باید اعتراف کنم که اصلا آمادگی همچین پیشنهادی رو نداشتم و از پوزخند محسن معلوم بود اون هم شوکه شده. من اگرچه در سالهای اول از سکسهام با محسن صحبت میکردم اما در چند سال اخیر هم تماسهام با آزاده کمتر شده بود و هم موضوعات بیشتر بر روی موضوعات جدی تر مثل مسائل اقتصادی و سیاسی یا مسائل خانوادگی بود.
محسن با جدیت گفت:«ما تصمیممون رو گرفتیم و فکر نمیکنم نه من و نه نسیم علاقه ای به سکس با هم داشته باشیم.»
واقعیت این بود که در ماههای اخیر من چندین بار خودارضایی کرده بودم و احتمالا محسن حتی بیشتر از من و من حقیقتش خیلی هوس سکس با محسن رو کرده بودم و احتمالا محسن هم، ولی هیچکدوم جرات بیانش رو نداشتیم.
ناگهان آزاده با عصبانیت گفت:«حرف زدن با شما فایده نداره. محسن یه لیوان آب برام بیار.»
همینکه محسن بلند شد برای آزاده آب بیاره آزاده با یه حرکت سریع شلوار گرمکن و شورت محسن رو همزمان پایین کشید و کیر محسن افتاد بیرون.
من و محسن شگفت زده از این کار آزاده بودیم و محسن هنوز فرصت نکرده عکس العملی نشون بوده که آزاده کیر محسن رو گرفت و به من اشاره کرد که بیام بخورمش. سرم رو به علامت نفی تکون دادم. آزاده معطل نکرد و خودش شروع کرد لیس زدن کیر محسن. تازه اینجا بود که محسن به خودش اومد و سعی کرد خودش رو از دست آزاده رها کنه که آزاده تخمهاش رو گرفت و با لحن جدی گفت:«هیچی نگو و گرنه خایه هات رو فشار میدم» و بعد دوباره به من اشاره کرد که برم ساک بزنم.
کصم خیس شده بود و تصمیم خودم رو گرفته بودم و تصمیم گرفتم خودم باشم و غرورم رو بزارم کنار. گفتم:«باشه ما امشب آخرین سکسمون رو مطابق نظر تو انجام میدیم، اما الان زوده ساعت هشت شبه و هنوز شام نخوردیم. شام باقالی پلو درست کردم که دوست داری»
هر سه بر سر این موضوع توافق کردیم اما آزاده از تو کیفش یه قرص سیلدنافیل صد درآورد و گفت:«اینو بخور. اگه آخرین باره لااقل زیاد بکنی» ما اگرچه قرص رو میشناختیم اما تا اون لحظه هیچگاه محسن استفاده نکرده بود.
بعد از شام محسن قرص رو خورد. بعدش هر یک ربع یکبار آزاده از محسن میپرسید اثر کرد و محسن میگفت نه، اما تقریبا بعد از یک ساعت قرص اثر کرد. باورش برام سخت بود که علیرغم میل محسن کیرش کاملا شق شده بود. آزاده این بار هم بی رو درواسی شلوار و شورت محسن رو کشید پایین و بی مقدمه شروع کرد براش ساک زدن و اشاره کرد به من. من هم شروع کردم به ساک زدن و همینجور که ساک میزدم آزاده شروع کرد لباسهای من و محسن رو درآوردن، جوری که دو تامون لخت مادرزاد شدیم و وقتی کس خیسم رو دید شروع کرد برای من کصم رو خوردن. برای من اولین بار بود که در یه رابطه سه نفره قرار گرفته بودم و حس جالبی بود یه کیر شق تو دهنم در حالیکه کسم هم خورده میشد. آزاده به محسن اشاره کرد که منو بکنه. رو تخت طاق باز خوابیدم و محسن به شکلی که تا حالا ندیده بودم محکم و عمیق کصم رو میگایید. من هیچوقت با کس دادن ارضا نشده بودم و همیشه از طریق خوردن کصم ارضا شده بودم اما بطرز عجیبی زیر تلمبه های وحشیانه محسن ارضا شدم. لرزشهای متعدد و بسیار عمیقی داشتم و محسن رو از روی خودم پس زدم. آزاده بی مقدمه مشغول ساک زدن برای محسن شد. شاید از من ملاحظه میکرد و از سکس با محسن بدون اجازه من میترسید، من هم شروع کردم درآوردن لباسهاش و بعد طاق باز زیرش خوابیدم و شروع کردم کصش رو براش خوردن.
از طرفی محسن به نظر با قرص رویین تن شده بود و الان که ده دقیقه از شروع کار می گذشت هیچ نشانه ای از آمادگی برای ارضا نداشت. محسن آزاده رو خوابوند و پاهاش رو روی شونه های خودش گذاشت و اون رو هم با شدت تمام میکرد. هرگز ندیده بودم محسن موقع سکس عرق کنه اما عرق کرده بود و هی تلمبه میزد تا آزاده هم ارضا شد. محسن با التماس به آزاده گفت: «آزاده این چی بود دادی اصلا آبم نمیاد، کیرم مث چوب شده، یک کمی هم بی حسه» آزاده گفت:«قراره حالا حالاها بکنی. این سیدنافیل صده. یه سیلدنافیل بیست و پنج و حتی نصفش برات کافیه» و بعد اضافه کرد:«ولی کار ما باهات تموم نشده، برو کیرت رو بشور و بیا. میخوایم بهت کون بدیم.»
راستش من بعد از ازدواجم دیگه کون نداده بودم و اصلا تو برنامه ام نبود اما وقتی آزاده گفت به حالت سجده وار در بیام مقاومت نکردم. آزاده شروع کرد لیس زدن سوراخم و بعد کونم رو با یه انگشت و بعد دو انگشت گشاد و چرب کرد، یه لحظه یه دفعه یه چیز خیلی کلفتر حس کردم نگاه کردم دیدم محسن از دستشویی برگشته و سر کلاهکش رو فرو کرده. درد داشت اما با کون دادن بیگانه نبودم و میدونستم جا که باز کنه حال میده.

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

23 Sep, 14:05


مهمان ناخوانده
1403/06/27
آنال سکس گروهی
 
همین که پشت تلفن به آزاده گفتم دارم از محسن طلاق میگیرم سرم یهو داد کشید که چرا داری طلاق میگیری. بهش توضیح دادم که مشکل خانواده ها هستند. محسن بچه ننه هست و مادرش و خواهرش تو زندگیمون دخالت میکنند، خانواده من هم زیاد از محسن خوششون نمیاد. اما آزاده قانع نمیشد و دست آخر گفت که آیا تا یکماه دیگه که میاد ایران میتونیم صبر کنیم یا نه. بهش توضیح دادم که هنوز کارهای قانونی زیادی مونده و چون داریم با توافق و بدون دعوا و کتک کاری جدا میشیم تا مشخص شدن تکلیف خونه و ماشین و طلاها و… احتمالا همون یک ماه و شاید بیشتر هم بشه.
دوستی من و آزاده به بیست و شش سال پیش برمیگشت، وقتی هر دو پنج سالمون بود. تمام دوران مدرسه و حتی دانشگاه با هم میرفتیم و میومدیم، بعضی سالها تو یه کلاس بودیم بعضی سالها نه، ولی خیلی صمیمی بودیم و تقریبا تو همه کارهای زندگیم آزاده الگو من بود. درسش بهتر بود، ورزشکار بود و حتی تو کارهای هنری و خانه داری هم من ازش یاد میگرفتم. اما همینطور که بزرگ می شدیم در زمینه مسائل جنسی و روابط با جنس مخالف هم همیشه جلوتر از من بود و البته بسیار جسورتر و البته حشری تر.
آزاده اولین بار در سن سیزده سالگی دوست پسر پیدا کرد و در پانزده سالگی اولین بار کون داد و در بیست سالگی هم خودش با اختیار خودش خواست که کس بده و تا زمانی که ایران بود به قول خودش با نزدیک چهل پسر دوست شده بود که تقریبا به نصفشون کس و کون داده بود و برای چند نفر از بقیه شون هم ساک زده بود. این در حالی بود که من اولین بار در شانزده سالگی دوست پسر پیدا کردم و در بیست و یک سالگی بعد از اینکه آزاده گذاشته بود پرده اش رو بزنند تازه من شجاع شدم و چند بار کون دادم و تا قبل از ازدواج باکره بودم و کلا هم در زندگیم به غیر از محسن با چهار نفر دیگه دوست بودم که برای یکیشون ساک زده بودم و به یکی دیگه چند بار کون داده بودم.
تازه محسن هم باز از صدقه سر آزاده بود که شوهرم شد و اصلا محسن دوست پسر آزاده بود. محسن پسر خوش قیافه و خوش تیپی بود که دو سال با آزاده بود و با هم حسابی حال کرده بودند، من اون موقع با شهرام دوست بودم، تنها کسی که خارج از ازدواج باهاش سکس از کون داشتم. اما فهمیدم که شهرام با کس دیگه ای دوست شده و باهاش کات کردم. همون موقع ها کار پذیرش فوق لیسانس آزاده در آلمان هم درست شد و این ضربه دوم به من بود. حالم خیلی خراب بود از طرفی محسن هم بخاطر رفتن آزاده خیلی دمغ بود، این بود که آزاده پیشنهاد دوستی من و محسن رو داد، هر چند موضوع اوائل جدی نبود اما ناگهان جدی شد و هنوز آزاده ایران بود که من و محسن دیت میکردیم. دو سال با محسن دوست بودم و باید اعتراف کنم که خیلی لیلی مجنون بودیم و البته رابطه جنسی هم داشتیم اما در حد ساک زدن و چند بار هم کون دادن و در نهایت پنج سال پیش ازدواج کردیم با عشق.
اما به زودی متوجه اختلافات خانوادگی همدیگه شدیم از طرفی هر کدوم تا حدودی از گذشته همدیگه و روابط جنسی با پارتنرهای قبلی خبر داشتیم و همین هم برای هر دومون آزار دهنده بود.
وقتی به محسن گفتم آزاده میخواد طلاقمون رو تا اومدن اون عقب بندازیم به راحتی قبول کرد. تو این هفت سال آزاده سه بار ایران اومده بود و هر بار هم خونه ما میومد، با هردومون راحت بود، البته اون در آلمان ازدواج نکرده بود اما همچنان روابط خارج از ازدواج متعدد داشت. با این همه از لحاظ حرفه ای بسیار پیشرفت کرده بود، اگر چه هردومون آی تی خونده بودیم و هر دو برنامه نویس جاوا بودیم اما اون بسیار موفق بود در آلمان.
بالاخره روز موعود رسید و آزاده یکی دو روز بعد از اومدن به ایران به خونه ما اومد و شروع کرد به سوال پرسیدن:
«خب مشکلتون چیه؟ همدیگرو دوست ندارین؟ شما که عاشق و معشوق بودین»
گفتم:«مساله اصلا دوست داشتن یا نداشتن نیست، مساله اینه که به این نتیجه رسیدیم که ما با هم خوشبخت نیستیم، خانواده هامون هم مزید بر علتند»
«پس عشقتون چی میشه. اینقدر باهم خوب بودین، محسن! پدر سگ مگه تو نبودی که ازت می پرسیدم من بهتر بودم یا نسیم، که میگفتی صد درصد نسیم؟؟!! تو چی نسیم که دائم لنگات باز بود برای محسن»
محسن با همون آرومی همیشگیش گفت:«به هر حال هم همدیگرو دوست داشتیم هم دعوا مرافه هم داشتیم حالا قسمتهای سکسیشو فقط نسیم برات تعریف میکرد.»
آزاده پکی زد زیر خنده و گفت:«همینه دیگه وقتی شیطونی نمیکنید با هم از هم سیر میشید. اصلا بگید ببینم کی آخرین بار سکس کردید.»
من و محسن هر دو ساکت بودیم، نه اینکه خرده برده ای از آزاده داشته باشیم، هم من و آزاده با هم چند باری لز کرده بودیم هم محسن آزاده رو بارها از کس و کون کرده بود. اما نمیخواستیم جواب بدیم چون واقعیت تلخی بود که مدتها بود رابطه نداشتیم و اعتراف هر کدوممون به این موضوع به معنی ضعیف تر بودن موضعمون در طلاق بود.

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

23 Sep, 14:05


این زنا چیکار میکنن شوهرشون راضیه با کسی باشن.عاشق اینم یبار مهدی و سامان یا مهدی و صادق یا صادق و سامان مثل فیلما منو ساندویچ کنن.ولی نمیشه.
نوشته کیمیا

نوشته: کیمیا
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

23 Sep, 13:52


حسرت کیمیا
1403/05/23
تریسام خیانت دوست پسر


من کیمیا هستم سنم 30 و شوهرم مهدی 33 سالشه.
چند وقته میام تو سایت شهوانی و داستان‌اش داره دیوونم می‌کنه.البته که خیلیاش دروغین ولی داستانه دیگه .خصوصا داستانهای تری سام و بی غیرتی.
چی میشد شوهر منم اجازه میداد یه دونه دوست پسر داشته باشم.
قبل از ازدواج یه نامزدی ناموفق داشتم با یه بچه خوشگل ولی با توجه به محیط سنتی خونه ما نمیشد کاری کرد فقط یه بار به بهونه لباس بردن براش تو حموم گفتم شرتت در بیار اونم درآورد و منم یه ساک ریز براش زدم و فرار کردم.
قبلش یه بار ساک زده بودم و تجربه دادن از عقب رو داشتم ولی این یکی فرق داشت چیزی بود که باید سالها می‌خوردم و بهش میدادم.
خلاصه اون روز گذشت و اون رفت شهر خودشون و این شد آخرین باری که دیدمش‌ بعد از اون داداشام که فهمیدن معتاده همه چیز رو کنسل کردن ولی من دوسش داشتم خوشگل بود.
سال بعدش همین شوهر فعلیم اومد و منم بهش اوکی دادم
از اون زمان که 22 سالم بود تا الان چیزی تو سکس واسم کم نداشته ولی خیلی وقتا با فکر نامزد قبلیم که سامان اسمش بود ارضا میشدم.تا اینکه یبار تو مراسم عروسی ما دیرتر رسیدم و گفتن برید تو اتاق آخری تا شام بیارن براتون منم با شوهرم رفتم وقتی رفتیم تو اتاق سامان با زنش نشسته بود و اونام منتظر شام.
یه لحظه دلم ریخت.دوس داشتم بغلش کنم ولی شوهرم پیشم زنش پیشش و زنش میدونست من قبلاً نامزدش بودم یه سلام سردی کردم و نشستم, این وسط شوهرم میدونست من قبلاً نامزد داشتم و اسمشم میدونست ولی با قیافه نمی‌شناخت و اصلا تو باغ نبود.
سر سفره همش حواسم بهش بود ولی چیزی نشون نداد خلاصه تموم شد و رفتیم تو مراسم من همش ذهنم درگیر اون بود اونم گویا متوجه شد و با اشاره انگشت بهم فهموند ولی من کاری نمی‌تونستم بکنم زنش پیشم بود خلاصه گذشت و من همش تو فکر سامانم و با خواندن داستانهای سکسی میگم کاش میشد شوهر منم اینطور باشه وبزاره یک بار زیرش بخوابم یا بزاره با کسای دیگه رل بزنم.چند بار ازم پرسیده بود با نامزد قبلیم سکس داشتی میگفتم نه.میترسیدم بدش بیاد.الان یکی دو ساله هر چی رو مخش کار میکنم نمیتونم بیارمش تو فاز تری سام و…
دوست هم ندارم بهش خیانت کنم.
چون یک بار خیانت کردم و هنوز خودمو نبخشیدم.و همیشه ترس اینو دارم که بفهمه و همه زندگیم خراب بشه.
داستانش از این قرار بود که شوهرم یه دوست صمیمی داره که مجرده و زیاد رفت آمد داره خونه ما.
منم جلوش راحتم ، هم من دوست داشتم بهش بده هم اون دوست داشت با من باشه.
چند مدت رفتم تو کارش و بهش رد دادم اونم گرفت ولی بخاطر صمیمیت با مهدی کاری نمی‌کرد یا قدمی برنمیداشت.
خونه ما طبقه بالاست و یروز که شوهرم می‌خاست کولر رو بیار پایین منم الکی رفتم کمکشون و دیگه یه جوری مالوندم بهش که بدونه من کیرشو‌ میخوام.
ولی باز خبری نشد با اینکه شمارم داشت .
داشتم ناامید میشدم که مهدی زنگ زد گفت درو واسه صادق باز کن میخاد پایه کولر بیاره تا اندازش تغییر بدیم. منم از خدا خواسته یه خورده زود به خودم رسیدم و با یه تیپ لختی چادر سفید رو رفتم درو باز کردم اومد بالا و مستقیم رفت بالکن برای کولر منم گفتم بیا بشین فعلا و چای درست کردم.
قبول نکرد گفت سری قبل نزدیک بود کولر بندازم الآنم بیام تو میترسم مهدی ناراحت بشه.
گفتم به مهدی نمیگم ولی اگه نمیخای اجبار نیست.چادرم درآوردم و رفتم تو میدونستم میاد و اومد تا خواستم ببرمش تو اتاق دیدم تو حال افتاده روم و داره لب میگیره همینجور لختم کرد و با یه دستش سوتینم باز کرد فهمیدم قبلاً این کارو کرده و زید داره و اصلا رو نمیکنه.
منو چرخوند رو شکم و و با لباس افتاد روم گفتم در بیار و همه رو دراورد
حتی نزاشت براش بخورم.کیرشو خشک از رو لپای کونم میکشید ترسیدم بخواد از پشت بکنه تا شونه هام رو میک میزد کیرش بین پاهام حس میکردم داغ داغ بود.
گفت چی داری چربش کنم گفتم از پشت نمیدم.گفت باشه برا جلو .روغن مخصوص رو آوردم و گفتم بیا رو تخت اومد گفت تخت بدم میاد یه صندلی آرایشی داشتم نشست روش و گفت بیا بشین روش.
من تا حالا اینجوری نداده بودم.پاهام باز کردم و آروم خواستم بشینم روش تا ته با یه فشار رو شونه هام کردش تو کیرش از کیر مهدی کوتاهتر ولی کلفت تر بود دردش بد بود .دو سه تا بالا پایین کردم دردش کم شد دیدم کیرش سفت و همه آبشو پاشید تو کسم.گفتم لعنتی چرا ارضا شدی چرا ریختی داخل.
کل حس و حالم از بین برد.بعدش رفت دستشویی کیرش شست و رفت.بعد از اون رابطم باهاش کات کردم البته رابطه سکسی برای اینکه مهدی متوجه نشه مجبورم عادی باشم اونم با لبخنداش ضد حال میزنه‌.همش عذاب وجدان دارم چرا این کارو کردم و الان همش‌دوس دارم یه رل ثابت و پایه داشته باشم و شوهرم بدونه. منم مثل بقیه.مگه چند سال آدم زندست و می‌تونه این کار بکنه.من هم نهایت 10سال دیگه تو این تیپ و هیکل میمونم .

دَِاَِسَِــَِتَِـاَِنَِ اَِنَِلَِاَِیَِنَِ 📚

20 Aug, 03:28


اینجا پیش بریم
خلاصه اون روز به هم قول دادیم که اصلا اون روزی تو زندگیمون اتفاق نیفتاده و انگار نه انگار چون واقعا زندگی هردو تو خطر بود
بعدش که همو دیدیم هم انگار چیزی نبوده تا الان
ببخشید یکم با جزئیات بود
نوشته: مهدی
https://t.me/Dastan_sxsi_mohsen