🌷 داس گل 🌷 @dasgool Channel on Telegram

🌷 داس گل 🌷

@dasgool


💁‍♂

🌷 داس گل 🌷 (Persian)

با خوش آمدید به کانال تلگرام 🌷 داس گل 🌷! این کانال منحصر به فرد برای علاقه مندان به گل ها، باغبانی و هنرهای دستی است. در اینجا شما می توانید تصاویر زیبا و ایده های خلاقانه برای انواع گل ها و گیاهان را پیدا کنید. با فیلم ها، عکس ها و مطالب آموزشی درباره مراقبت از گل ها، طراحی باغ و تزیینات دست ساز، این کانال بهترین منبع الهام بخش برای شما خواهد بود. آیا شما همیشه علاقه داشتید تا باغچه زیبایی داشته باشید یا به خلق آثار هنری با گل ها علاقه‌مندید؟ پس حتما به ما بپیوندید. همچنین شما می توانید تجربیات و نظرات خود را با سایر اعضای این جامعه به اشتراک بگذارید. پس از شما دعوت می کنیم تا به کانال ما ملحق شوید و از مطالب مفید و جذاب ما لذت ببرید. با دنبال کردن 🌷 داس گل 🌷، دنیای جذابی از گل ها و هنرهای دستی در دسترس شما خواهد بود!

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:37


زی،راستشو بگو محمد کونتو نکرده؟گفتم نه فقط چند بار کیرشو لاش مالیده
گفت خب منم برات بازش میکنم،هی بوسش میکرد و بو میکشید
تف زد به سوراخمو انگشت کرد که خیلی دردم گرفت،اخ اخ کردم و گفت عادت میکنی
انگشتش تپل بود و نرم،بعد از چند دقیقه گفت بیا بشین روش،منم اولین بارم بود،روی سوراخم پر تف بود،تا نشستم احساس کردم کونم پارشد،با صدای نازکم یه اخخ محکم گفتم و بلند شدم،چشمم پر از اشک شد،گفت اشکال نداره عادت میکنی
بیا دوباره بخورر منم نشستمو کارمو ادامه دادم تا تموم شد
از درد کونم به زور راه میرفتم،روی کونم به روز می نشستم،همش باید جابه جا میشدم،تا چهار پنج روز کونم در میکرد
بعد از چند روز دوباره دیدمش و گفت چطوری،واسش تعریف کردم که درد داشتم،گفت چند روزه تو کفم بیا بریم
رفتیم و اینبار در حال ساک زدن فقط داشت راضیم میکرد که کونمو بکنه،میگفت بعد از چند بار عادی میشه برات دیگه درد نمیگیره
خلاصه منم راضی شدم،دوباره کیر خودشو سوراخ منو پر از تف کرد و گفت بیا بشین،اروم اروم نشستم کم کم کیرش رفت تو کونم ولی بازم خیلی درد داشتم
چند بار اروم بالا پایین کردم و در اوردم و دوباره تکرار کردم
دردش بهم لذت میداد،بعد از چند دقیقه،بلند شد و دست منو گذاشت رو دیوار و کیرشو آروم هل داد تو کونم،اروم اروم تلمبه زد و اخخخخ جوووووون میگفت.
کم کم تلمبه هاش تند تر میشد،منم دیگه درد لذت باهم قاطی شده بود،هی میگفت کونده من،کونت دیگه مال من شد،از این به بعد فقط باید بهم کون بدی،اخخخخ اخخخخخخ جووووون
بهترین کونده دنیایی،
ده دقیقه تو همون حالت تلمبه زد و ابشو کلا خالی کرد تو کونم،
یکم بغلم کرد و کیرش که تو کونم شل شد ولم کرد
سریع برگشت و گفت این شد سکس،
من پاهام باز مونده بود،نمیتونستم راحت راه برم،کونم می سوخت،گفتم سوزش دارم،گفت خوب میشه نگران نباش
وقتی میومدم راه رفتن منو میدید میخندید میگفت چرا گشاد گشاد راه میری وقتی میگفتم میسوزه میخندید
دیگه رسما کونی دانیال شده بودم،بعد از چند وقت کونم گشاد شده بود دیگه موقع سکس درد نداشتم
وقتی دستم رو دیوار بود ثابت وایمیستاد میگفت خودت بزن،واااای چه حالی میداد،میگفت دیگه خودت داری میدی،برای اینکه ثابت کنه کونم گشاد شده هی کیرشو در میاورد و دوباره فرو میکرد،میگفت اگه به غیر از من به کسه دیگه ای بدی به همه میگم کونیه منی
یه بار خونشون خالی شد رفتیم تو خونه اول رو تخت یه بار
قشنگ کونمو گایید،بیشتر هم دوست داشت بخوابه من بشینم رو کیرش،اون روز وقتی ابش ریخت گفت بریم دوش بگیریم
زیر دوش گفت کیرمو بشور،در حال شستن بودم دیدم دوباره راست شد،منم براش ساک زدم و دوباره منو برگردوند سمت دیوار و چون تازه منو کرده بود کونم گشاد مونده بود،همین که برگردوند
سریع فرو کرد و رگباری تلمبه زد،چند دقیقه با سرعت زد منم راست کرده بودم که یهو آبم ریخت،اولین باری بود که ابم میومد
بهترین لذت زندگیم بود،اونم خالی شد و بهش گفتم گفت مبارکه
چون اون روز دو بار ارضا شده بود چند روز بهم زیاد توجه نکرد
ولی من تازه لذت هام شروع شده بود
چند تا کبوتر ازش گرفتم که به بهانه کبوتر بازی همیشه با هم رفت و آمد کنیم
دیگه همیشه خودم پشماشو شیو میکردم و بعد ساک میزدم،
دو یا سه ماه اول خیلی منو کرد ولی بعدش هفته ای یکی دو بار
دیگه موقع سکس حرف نمیزد،البته تقریبا هر روز براش ساک میزدم ولی ارضاش نمیکردم،بیشتر وقتا خودم میرفتم سمتش
بعضی وقتا که حوصله نداشت منم دلم میخواست،جوری میکرد که پارم کنه ولی بیشتر لذت میبردم
بعد از چند وقت محمد و دیدم گفتش با دانیال جوش خوردی،دانیال خطرناکه،کیرش مثل دسته بیله مواظب باش نکنتت که پاره میشیا
گفتم نخیر اصلا از این خبرا نیست
بعد از چند ماه دانیال رفت خدمت و رابطه مون کمتر شد
بعد از خدمت دوست دختر گرفت من موندمو یه کون گشاد بدون کیر
تحمل اون وضع برام سخت بود،که بعد از یک سال تو پارک با چند تا بچه باز باحال آشنا شدم و خودمو ارضا کردم
ببخشید طولانی شد
نوشته: فردین

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:36


خفت شدن و کون دادن

#خاطرات_نوجوانی

سلام
اسمم فردین ۲۸سال دارم،این داستان واسه ۱۶سال پیشه
اون زمان من بدن صاف و سفید و لاغری داشتم
یه همسایه داشتیم اسمش محمد بود همیشه باهم بازی میکردیم،۳سال از من بزرگتر بود،
خلاصه کنم بعد از چند وقت همیشه بوسم میکرد کیر سیخ شدشو میمالید به من،منم خوشم میومد ولی به روم نمیاوردم
میذاشتم قشنگ خودشو بهم بماله و بوسم کنه بعد میگفتم نکن
یکم شد با کیر هم ور میرفتیم،اون کمتر من بیشتر
کیر خوشگلی داشت،خیلی دوست داشتم کیرشو بخورم ولی روم نمیشد،یه بار خیلی کیرشو مالیدم که حشری شدم مثلا به عنوان شوخی خواستم کیرشو گاز بگیرم ولی بیشتر واسه ارضا شدن خودم بود میخواستم کیرشو تو دهنم احساس کنم
بدون اینکه بهش بگم یهو کیرشو تا ته کردم دهنم یه گاز اروم گرفتم و با یه مک سفت اوردم بیرون،یعنی کل کیرش خیس بود
یه اخ گفتم و حال کرد،دیگه ول کن نبود گفت یه بار دیگه این کارو بکن،منم برای اینکه تابلو نشه گفتم گاز میگیرما(البته اینا فکر من بود محمد فهمیده بود دلم میخواد)گفت باشه دوباره تکرار کردم،که با کلی اصرار چند بار دیگه و عملا دیگه داشتم براش ساک میزدم،همش میگفت بیشتر تو دهنت نگه دار،منم انجام میدادم،محمد خوابیده بود رو به بالا منم لای پاش بعد از چند دقیقه کیرش قشنگ تو دهنم بود دیدم داره میلرزه که یهو آبش تو دهنم خالی شد،البته نصفش،فک کردم داره میشاشه که اوق زدم ریختم رو شکمش،سریع رفتم دهنمو شستم
کلی قربون صدقم رفت و از دلم درآورد
بعد از اون روز دیگه من ساکرش بودم،حدودا دو ماه،تقریبا هر روز کارم همین بود،
اینکه همیشه با هم تنها میرفتیم جاهای خلوت یکی از هم محلی هامون مشکوک شد
اسمش دانیال بود
یه بار تو یه باغی طبق برنامه روزانه محمد رو به بالا خواب بود منم داشتم کارمو میکردم،تکرار این کار باعث شده بود دیگه حرفه ای بشم،خایه هاشو میخوردم،حتی زمانی که ابشو تو دهنم خالی میکرد من همچنان به ساک زدن ادامه میدادم تا بیشتر لذت ببره،البته منم خوشم میومد
بعد از کار محمد درحال پاک کردن کیرش بود که یهو دانیال بالاسرمون در اومد
اصل ماجرا رو ندیده بود ولی محمد از بس هول شده بود بهش فهموند که داشتیم چیکار میکردیم،حتی جلوی من بهش گفت که اگه به کسی نگه من واسه دانیالم ساک میزنم،
میگفت خیلی خوب ساک میزنه،میخوای امتحان کنی
من خودمو اماده کرده بودم ولی دانیال گفت نه برین گم شین
از شوک اون روز تا دو سه روز دیگه نکردیم
که یه روز داشتم میرفتم خونه که دانیال رو دیدم،جلوی در خونشون نشسته بود
دانیال از من ۷سال بزرگتر بود بدن تو پری داشت،صدام کرد و گفت بیا بشین،نشستم بغلش و گفت تعریف کن ببینم زوری کردت؟
گفتم نه،گفت خودت دادی گفتم نه اصلا ندادم،گفت پس چیکار میکردی،با خجالت بهش گفتم که ساک زدم.
چشماش برق زد و یه لبخند ریزی زد
گفت بریم تو واستم تعریف کن
خونه ویلایی بود
رفتم تو در و بست و رفتیم سمت لوله کبوترا
نشستیم و گفت از اول بگو،خلاصه منم راستشو گفتم
که هی بوسم میکرد و خودشو میمالید و اصرار کرد که بخورمو از این حرفا
گفت لعنتی راست کردم،تو دو ماهه هر روز واسش ساک میزنی
کیرشو مالید،گفت پس اصلا کونت نذاشت،گفتم نه
آورد بیرون گفت کیرش اینقدر بود؟چشمام چهارتا شد
یه کیر حدودا ۱۷سانتی و کلفت با یه سر گرد و یه چاک بزرگ
گفتم نه خیلی کوچکتر از مال شما
گفت مال محمد دو ماهه داری میخوری،یه بارم مال منو بخور
گفتم آقا دانیال تورو خدا به کسی نگیا،گفت من که نمیگم اگه محمد نگه
رو صندلی نشسته بود که رفتم جلو و کمرمو خم کردمو کیرشو انداختم دهنم،گفت بشین راحت باش
نشستم و شروع کردم،داشت حال میکرد،هی میگفت محمد لاشی چقد حال کرده
کیرش کامل تو دهنم جا نمیشد نصفه ساک میزدم
بعد از چند دقیقه بلند شد و منم جلوش زانو زدم،سرمو نوازش میکرد و میگفت افرین
هر باری که میرفت تو دهنم میگفت جووووووون
وقتی میومد بیرون میگفت اهههههههه
با این حرکات منو بیشتر راضی میکرد،یه جا کیرشو دادم بالا خایه هاشو خوردم،گفت وااااااااااای،جوووووووون تو عجب چیزی هستی
وااااای من دیگه ولت نمیکنم وااااااای
یکسره لذتشو به زبون میاورد،فهمیده بود که منم دارم لذت میبرم
میگفت همش واسه خودته،بخوووووور اخخخخخخخخ
یهو یه تلمبه ریز زد و ابشو تو دهنم خالی کرد،منم همزمان با آبش ساک زدنو ادامه دادم،تمام بدنش شل شد
دوباره نشست رو صندلی منم کیر در حال خوابیده شو میخوردم
با لیس زدن تمام اب روی کیرشو تمیز کردم و تف کردم بیرون
گفت دمت گرم،خیلی حال دادی،کیر منو بیشتر دوست داری یا محمد و منم گفتم مال شما رو
گفت از این به بعد بیا پیش خودم با هم حال کنیم
رفتمو فرداش دوباره دیدمش،یه چشمک زد و گفت میای تو؟
منم رفتم داخل و سریع رفتیم سرکار،وسط ساک زدن کیرشو از دهنم کشید بیرون و گفت شلوارتو بکن میخوام کونتو ببینم
منم بدون مقاومت اوردم پایین،گفت واااای عجب کون سفید و نا

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:36


جواد و شیلا (۱)

#خاطرات_نوجوانی #دخترخاله

سلام دوستان من جواد هستم و ۱۷ سالمه با قد ۱۸۲ و بدن نرمال و تهران زندگی میکنم با خانواده و یه خواهر کوچکتر به نام مهیا
و داستان درمورد دو سال پیش من با شیلا خانوم هست که اون بدن نسبتا خوب و ممه های بزرگ و کون گرد و تپلی داره کلا مامانم اینا کونشون زود بزرگ می شده و ممه های خوبی دارن کلا و الان ۱۵ سالشه و دخترخاله بنده هستش که خونمون ۲۰ دقیقه با ماشین فاصله داره اونم دوتا برادر محمد و مهدی داره که محمد ازش بزرگتر و مهدی کوچکتر هست محمد از منم بزرگتره و معمولا سركاره تا ۹ اینا و وقتی ما میریم خونه خالم فرصت خوبیه مهدی ام که تو باغ نیست مثل مهیا خوب بگذریم
یه روز خسته کننده دیگه میخواستیم بریم خونه خاله منم بیحوصله بودم رفتم نشستم اتاقشون تو بالکن بودم اونجا نت خوب بود اینستامو نگاه میکردم که بچه ها گیر دادن بیا بازی منم به سختی قبول کردم و بازیشون قایم موشک یا باشک بود من باید میگفتم کی کجا بره و خوب نوبت چشم گذاشتن مهیا بود گفتم شیلا تو بیا تو بالکن و مهدی تو برو تو اون یکی اتاق بعد چشمم افتاد به کون گندش فکر دستمالی به سرم زد و گفتم مهیا رو گمش کنم گفتم برو تو راه پله مهدی رفت اونجا فکر کنم اول مامانم گفت نرو بعد گفت مهدی رفته اونجا رفت دنبالش ۴ ۵ دقیقه ای وقت خریدم شیلا خندید و گفتم خم شو یهو نیاد ببینه تورو شیلا یه دامن مشکی پاهاش بود که تا بالای زانو بود و یه نیم تنه که نافش مشخص بود دستمو گذاشتم جای لخت بدنش یعنی نافش و بردم به سمت بالا گفتم مواظبم نیفتی گفت باشه
بعد کونش میمالیدم به کیرم حال میکردم از روشلوارم بعد آبجیم مهدیو پیدا کردو دنبال شیلا بود من نشستم دقیقا پشت شیلا کلمو بردم زیر دامنش یه شورت مشکی هفتی هم پاش بود مثلا هواسم نبود خوردم بهش هولش دادم دستمو همونجا زدم به شورتش که کصش معلوم بشه اون موقع پشم نداشت کصش و تمیز تمیز بود زیبا هم بود کصش و متوجه نشد گفتم ببخشید که آبجیم پیداش کرد و مهدی باید چشم میزاشت و آبجیمو فرستادم اون یکی اتاق و به مهدی گفتم برو راه پله هست مهیا بعد شیلا هم موند پیش من و اونجا یه در کونی اروم زدم بهش مثلا هواسم نبوده تعادلم از دست میدادم و اونم چیزی نمیگفت و من گفتم بازی خسته شدم جالب نیست زیاد گفتن چی بازی پس گفتم من دکتر شما مریض نوبتی بیایید پیشم یه پتو کف بالکن بود با یه بالش اوردم انداختم اونجا یه بالشم که بود اولین مریض مهیا بود شلوار و شورت مهیا تا زانو کشیدم پایین به به به خواهرم چه کصی داشت یکم دستمالی کردم و فرستادم بره بعد مهدی از رو شلوار زدم و شیلا رسید خواستم دامن شیلا دربیارم دست انداختم گفت میشه درنیاری گفتم مگه دکتر میری در نمیارن خوب منم دکترم گفت باشه دامنو کلا از پاش دراوردم یه بالش زیر سر و یکی زیر کونش گذاشتم و شورت هفتیو هم کامل دراوردم گفتم اگر میشه این نیم تنه هم در بیار اول ماساژ بدم بعد آمپول بزنم در بالکنو قفل کردم و خودمم شلوارم دراوردم کص و کون شیلا که دیدم کیرم بلند شد وی وی عجب کصی عجب کونی بعد یکم دستمالی و ماساژ که دادم کیرم گذاشتم در کونش با تف اروم کردم توش گفت آییی چی بود گفتم آمپوله الان در میارم یکم عقب جلو کردم بعد خیلی حشری بودم اونموقع نوجونم بودم مثل خروس سریع آبم اومد خالی کردم تو کون شیلا گفتم بیا اینم آمپولت خوب بود خودم کلی حال کردم بعد در کونشو با دستمال تمیز کردم و لباساش پوشید و رفت و گفتم باید ایندفعه بیمارستان بازی کنیم من دکتر و شیلا مریض و مهدی و مهیا پرستار اوکیه؟ گفتن باشه وسایلای دکتری اوردن جراحی و اینا بعد گفتم دوتا پتو بیارید اوردن و گفتم بیمار لخت بشه و قسمت بالای شکم یه پتو بندازید و قسمت پایین هم یکی شکمش عمل میشه و مهیا اینکارو کرد و گفتم مهیا برو اون یکی اتاق استراحت کن هر موقع کار داشتم صداتون میکنم و مهدی ام گفتم بره صدا میکنم رفتن نشستن و درو قفل کردم و مثلا شکمش تموم شد و باید بدنشو بررسی میکردم پتو هارو برداشتم لخت تو دستام بود و شلوارمو دراوردم و کصشو یکم لیس زدم و با ممه هاش بازی کردم و به بهونه چه مزه بودن لب هاش ازش یه لبم گرفتم و برش گردوندم و بازم گفتم یه آمپول بزنم و با تف بزور کردم تو کونش و آب مای خروسم زود اومد بازم ریختم توش و شب بود که بازی ام تموم شده بود و شیلا گفت دلم درد میکنه بخاطر آمپولا نیست منم سرچ کردم ببینم آبو بریزم تو کونش دل درد میگیره و فهمیدم انگاری یه دل دردی داره آره و گفتم آره خوب میشی اشکال نداره
ادامه قسمت بعد
نوشته: کس زیبا

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:36


سکس با پیرمرد مسافرکش

#گی #پیرمرد

سلام من آرین هستم ۲۰سالمه قدم ۱۷۳ و وزنم ۶۵ هست
قیافه خوبی دارم و همیشه سعی میکنم مرتب بپوشم من مدتی بود حس های گی داشتم و فیلم های گی رو زیاد نگاه میکردم دوست داشتم امتحان کنم این
داستانم واقعیه برای چند ماه قبل هست توی تابستون من حدود ساعت ۱۰ بود از دوستم جدا شدیم خواستم برم خونه کنار خیابون وایساده بودم تا سوار ماشین بشم ی پراید جلو نگه داشت وقتی مسیرمو گفتم گفت بیا ی پیرمرد بود
سلام کردم و حرکت کرد بعد شروع کرد به صحبت کردن و اینا سعی میکرد از هر دری صحبت کنه قدش تقریبا کوتاه بود ریش هاشو با تیغ زده بود و صورت گردی داشت موهای سرش خیلی کم بود
منم تقریبا جوابش رو میداد یهو گفت چقدر خوشتیپی منم گفتم ممنون لطف دارید گفت معلومه دوست دخترهای زیادی داری گفتم نه بابا یدونه ام ندارم خخخخ گفت چرا اخه پسر به این خوشتیپی گفتم دیگه ندارم و خندیدم یهو گفت اها فهمیدم و خندید گفتم چیو گفت مثل منی از پسرا ها خوشت میاد یهو دستشو گذاشت رو پامو لبخند زد یکم خودمو کشیدم کنار اونم دستشو برداشت گفتم نه من از دخترا خوشم میاد اتفاقا فقط وقت ندارم و اینا یا لحن ناراحتی گفت هی کسی که به من نگاه نمیکنه با این سن تنهام توهم حق داری پسر گفتم نه شما خیلی ام خوبی و یکم دلم براش سوخت و حس های گی ام زد بیرون اینبار من دستم گذاشتم رو پاش یهو دیدم چشمش برق زد گفت یعنی ازم خوشت میاد گفتم اره خوشتیپی به نظر مهربونم هستی گفت آره عزیزم باز دستشو گذاشت گفت خیلی وقته تنها و واقعا بهم سخت میگذره منم باهاش همراهی میکردم همونطور که‌ اون پامو میمالید منم پاشو میمالیدم یهو گفت وقت داری ی دوری بزنیم ساعتو نگاه کردم
گفتم باشه یهو رفت ی سمت دیگه توی راه باز دستشو گذاشت رو پام هی ماساژ میداد منم هی شهوتی تر میشدم توی راه سنم و اسمم و اینارو پرسید منم ازش پرسیدم گفت اسمم محموده ۶۵سالمه زنم چندساله فوت شده و بچه هامم ازدواج کردن و تنها زندگی میکنم گفت دوست داری باهم ی حالی بکنیم گفتم الان ؟ گفت چه اشکالی داره گفتم دیرم میشه گفت نترس خودم میرسونمت فقط حاظری با من پیرمرد ی حالی بکنی گفتم اره گفت جوون گفت پس بریم خونه ام گفتم فقط باید زود برم خونه ام باز گفت نگران نباش زود خودم برت میگردونم منم قبول کردم زنگ زدم به خونه گفتم دیر تر میام رسیدیم خونش دم در خیلی استرس گرفتم خلاصه رفتیم داخل ی خونه کوچیک و ویلایی بود با حیاط رفتیم داخل بغلم کرد شروع کرد بوس کردن دستشو برد از تیشرتم داخل لباس و بدنم مالید خیلی شهوتی شده بودم خیلی سریع لخت شدیم بدنش پر پشم بود حتی پشم کیرشم نزده بود بدنم نگاه کرد گفت جووون ی مو هم نداری گفتم تو چرا نمیزنی گفت اصلا حوصله و انگیزه ندارم انقدر که تنها حتی زیر بغل هاشم پشم داشت فقط صورتشو با تیغ زده بود بدنش بوی عرق میداد و هی بغلم میکرد میبوسید من چندبار ازم لب گرفت و منم همراهیش کردم یهو رفتم و کیرشو گرفتم کیرش تقریبا بلند و کلفت بود بهم‌گفت شروع کن منم زانو زدم جلوش گرفتم دستم کیرشو حس عجیبی بود‌اولین بارم بود میخاستم ساک بزنم سرمو گرفت و گفت زودباش گذاشتم دهنم توی دهنم شروع کرد تلمبه زدن مزه بدی داشت عرق کرده بود دراوردم گفتم نمیتونم گفت صبر کن عادت میکنی پسرم دوباره کرد دهنم گفت تخمامو بمال زود ابم بیاد منم میمالیدم حدود ۱۰ دقیقه تلبمه زد تا ابش امد یهو امد توی دهنم من نگه داشتم ی جووو‌ن بلند گفت رفت نشست منم رفتم داخل دستشویی دهنم شستم امدم بیرون بغلم کرد و بوسم کرد گفتم دیرم شده گفت باشه عزیزم ولی قول بده دفعه بعد کونت بهم بدی گفتم باشه لباس پوشیدم تا نزدیک خونه منو برد شماره ازهم گرفتیم از رفتارش خوشم امده بود این اولین گی من بود که با ی سن بالا اتفاق افتاد رابطه ما بازم ادامه داشت بازم باهم سکس کردیم اگه شد باز براتون از سکس هامون مینویسم
نوشته: آرین

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:36


پیراهنت در بیار
پیراهنشو در اورد و بازم صحنه ای جذاب تر دیدم با اینکه پسر بود خیلی کم سینه داشت و نوکش صورتی بود بردمش تو حموم آب و گرفتم رو رونش یکم که بود شروع کرد به ناله و جیغ کشیدن
گفتم چرا جیغ میکشی میگه میسوزه نمیتونم شورتمم خیس کردی بدم میاد
گفتم برم بیرون در بیار خودت یکم بشورش
گفت نمیتونم خودم حسابی میسوزه
گفتم راضی خودم درش بیارم؟
گفت آره بابا پسریم مشکلی نیست
گفتم باشه
برش گردوندم شورتشو که در اوردم یه دول نهایت ۶ سانتیه شق صورتی دیدم
گفتم تو این هیر و ویری رو چی شق کردی
گفت نمیدونم چرا شق شده
گفتم کوچیکه چرا
گفت نمیدونم خودمم
دیگه هم من فهمیده بودم که دنبال چیم هم اون دیگه تحمل نکردم با همون وضعیت برش گردوندم و به منظره نگاه کردم
گفت چیکار میکنی امیر
گفتم آرتام نمیخواد منو سیاه کنی من که میدونم مفعولی
گفت خب باشه ولی الان نه وضعیت پامو نمیبینی
گفتم من نمیدونم الان باید خالی شن
گفت:خواهش میکنم الان نه درش بیار میزنم برات
گفتم باشه سگ خورد
اول پیراهنمو در آوردم یکم از بدنم خوشش اومد ۱۹ سالمه ولی از ۱۶ سالگی مقطعی هم شنا کار کردم هم بوکس بدن خوبی دارم درسته بدنم به بدنسازا نمیرسه ولی خب بدکم نی
بعد شلوارک و شورتمو باهم کشیدم پایین
همونجوری دراز کشیده بود وسط حموم
رفتم تو سوئیت روغن بچه رو آوردم زدم به کیرم دستشو گرفتم گذاشتم رو کیرم گفتم بزن برام
شروع کرد به زدن منم چون خیلی بالا بودم واقعیتش زود آبم اومد همه رو خالی کردم رو صورت و بدن خوشگلش
عادت داشتم موقع سکس فحش بدم گفتم از رو صورتت لیسش بزن کونی بعدشم شستمشو آوردمش بیرون
خب این قسمت تموم شد قسمت بعدی به زودی آپلود میشه نگران نباشید
البته من یکم خلاصه کردم تا اینجا چون بعضیا خیلی گفتید زودتر به سکس برسونش منم که اطاعت کردم خب تا قسمت بعدی خداحافظ دوستان
نوشته: Amiro

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:36


رفیق بد (۲)

#گی #بیغیرتی

[…قسمت قبل](/dastan/%d8%b1%d9%81%d
b%8c%d9%82-%d8%a8%d8%af-%db%b1-)
خب سلام علیکم دوستان این قسمت دومه که آپلود میکنم براتون عرضم به خدمتتون که گفتید تهران از این خبرا نیست باید بگم که این از روی شانس بوده که آدم خوبی به تورم خورده و در جواب دومین حرفت باید بگم که نه مشتی داستان اینجوریا نیست
بعضی ها هم لطف داشتن تعریف کردن ممنون و یکی هم گفت لطفا وارد سکسش کن که چشم این قسمت میریم واسه همین
تقریبا یک ماه گذشته بود و طبق روال همه چی پیش می‌رفت تو این مدت من فقط حاجی رو می دیدم و هیچ کدام از اعضای خانوادشو ندیده بودم یه روز که تو فروشگاه بودم یه پسر جوون اومد تو و سلام کرد و گفت:من آرتام هستم پسر آقای حسینی
منم حسابی تحویل گرفتمشو بعد احوال پرسی بهش گفتم که فعلا حاجی نیست و رفته بانک به کاراش برسه و تعارف کردم که بشینه تا براش یه چایی بریزم
براش چایی ریختم و اوردم
به صورتش دقت کردم یه پسر سفید رو و موهای لخت و صورت بدون مو بود دقیقا مثل پسرای کره ای بود ظاهرش (البته اینجوری گفتم ظاهرشو بدونید ولی خودش و چشمشو و لباش و اینا شبیه کره ای ها نبود)
در ضمن یه صدای تقریبا آرومی داشت
کنارش نشستم و یکم حال و احوال کردیم بهم گفت:تفریحی هم داری اینجا؟
گفتم: نه والا همش مشغول کارم شبا هم که میخوابم وقت کنم میرم پارک یکم میدوام
گفت:اینجوری که میپرسی بیا ببرمت بیرون یکم دور بزنی تهران و ببینی
گفتم:نه بابا مزاحم شما نمیشم به اندازه کافی بهتون زحمت دادم دیگه بیشتر از این نمیخوام مزاحم شم با حالت ناراحتی گفت:نه بابا چه زحمتی بابام حسابی از تو تعریف میکنه میگه خیلی پسر چشم پاک و خوبی هستی
گفتم:حاجی به ما لطف دارن اگه حاجی نبود باید تو پارک میخوابیدم کم کم پولام داشت ته می‌کشید
یکم بعدش گپ زدیم که در آخر با کلی اصرار راضیم کرد که باهم بریم بیرون
تا شب تو مغازه بودم بعدش مغازه رو بستم و تا یه آرایشگاه رفتم بعد رفتم سوئیت دوش گرفتم و بعدش لباس پوشیدم و رفتم پایین منتظر موندم
بعد حدود ده دقیقه آرتام با ماشین از پارکینگ شون اومد سوار شدم
گفتم: فکر نمیکردم گواهینامه داشته باشی
گفت: تازه سه ماهه گرفتم
گفتم:۱۸ سالته دیگه
با سر تایید کرد
گفتم:محصلی
گفت نه نیستم درسم تموم شده دیگه بیخیال درس شدم
گفتم:پس خدمت چی
گفت:معاف از خدمتم
دیگه دلیلشو نپرسیدم
رفتیم یه کافه ای که نمیدونم کجا بود اصلا ولی خب محیطش شیک بود انگار زیاد اینجا میومد چون میشناختنش
یکم گپ زدیم و رفیق شدیم بعد بهش گفتم دوست دختر اینا چی
یه خنده ای کرد و گفت:نه بابا فکر اینجور چیزا نیستم
گفتم پس چی نکنه گی ای
زدیم زیر خنده ، می خندید ولی یه جوری شده بود انگار
گفت تو چی گفتم تو شهر خودمون داشتم ولی خب کات کردم الانم که شهر غریبم هیچی
گفت:ای بابا عیب نداره حالا خودت کار خودتو راه بنداز
خندیدم گفتم:خودم مجبور شم کار خودمو راه میندازم دیگه
با هم خندیدیم و یه دو سه ساعتی گپ زدیم و من رفتیم خونه
موقع خواب همش یاد آرتام می‌افتادم با اینکه همیشه از همجنسگرایی بدم میومد و مغزم با خودم کلنجار میرفت
خوابیدم و فردا صبح که بیدار شدم حسابی از خودم بدم اومد
حاجی این همه لطف بهم کرده بود من همچین افکاری یه ذهنم رسیده بود حسابی اعصابم خراب شده بود که چرا به همچین چیزایی فکر کردم
خواستم صبحونه بخورم که در سوئیت زده شد
باز کردم دیدم آرتامه با یه سینی اومده
دعوتش کردم داخل و احوال پرسی کردم گفتم چرا زحمت کشیدی
گفت:حوصلم سر رفته بود تو خونه گفتم بیام باهم صبحونه بخوریم
گفتم ای بابا شرمندمون کردی که
گفت:دشمنت
بعدش رفتم چایی رو دم کردم
یکم حرف زدیم تا چایی دم بیاد بعدش بلند شدم که برم چایی بریزم که نذاشت گفت خودم میریزم برات بعد سی ثانیه یهو دادش در اومد و جیغ کشید
رفتم سمتش دیدم چایی ریخت رو رون پاش و خودشو سوزوند سریع بهش گفتم شلوارتو در بیار
شلوار و که در اورد با صحنه ای عجیب مواجه شدم
خیلی خیلی بدن سفیدی داشت
از سفیدی به صورتی میزد
اون قسمتی که چایی ریخته بود هم حسابی قرمز شده بود
یکم پاشو مالیدم بعد رفتم خمیر دندان اوردم چون شنیده بودم برا سوختگی خوبه و مالیدم به پاش
همینجوری یه نیم ساعت بدون شلوار جلوم نشسته بود منم حالم خراب شده بود ولی تو ذهنم حسابی با خودم کلنجار میرفتم
اونم حسابی آه و ناله میکرد
گفتم:پسر خوب چیکار کردی با خودت
گفت:حواسم نبود ریخت روم آب جوش
گفتم عیب نداره حالا بشین یکم خوب میشی
یکم رونشو مالوندم رد انگشتام روش موند گفتم سفیدیا
گفت اره خیلی بده
یکم دقت کردم دیدم شورتش بر آمده شد حدس زدم که یکم حس مفعول بودن داره ولی خب به رو خودم نیاوردم گفتم خب بیا برو تو حموم خمیر دندون و پاک کن
گفت نمیتونم راه برم
گفتم:تیر که نخورده پات که نشکسته پاشو برو
گفت سابیده میشه رون هام گفتم اوکی بلندت میکنم فقط

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:36


سکس با خاله در نوجوانی

#خاله #خاطرات_نوجوانی

سلام این داستان مال بچگیمه حدودا ده ساله بودم چیزی از سکس نمیدونستم بیشتر وقتا تو خونه مادر بزرگم بودم یه خاله دارم مجرد بود همیشه خونه بود پدر بزرگم با گوسفندا بود مامانبزرگم بیشتر کارهای خونه انجام میداد یا نون میپخت خالم هروقت خونه خلوت بود میرفت حموم منم میبرد که با هم حموم کنیم من خوشم نمیومد برم حموم خلاصه میرفتیم حموم من حموم میداد اون‌ موقع از سکس چیزی حالیم نبود ولی خالم میومد منو میشست میگفت وسط پا همیشه میکروب داره باید خوب شسته بشه با دستش میکشید وسط پام کیرم خوب میمالید بعدش منو داراز میکرد کف حموم مینشست رو شکمم کیرم خیلی کوچیک بود ولی میخورد به کصش حسش میکردم گردنمو میشست میگفت چقد چرکویی خلاصه بعد مدتها این هروقت فرصت گیرش میومد همین کارو میکرد بعد چند سال دیگه با سکس اشنا شده بودم۱۴سالم بود دیگه همش تو فکر خالم بودم ولی دیگه منو نمیبرد حموم چون بزرگ شده بودم یبار خونه مامانبزرگم بودم شب اونجا موندم خالم گفت شب بیا پیش من بخواب منم از خدام بود شب رفتم پیشش دیدم تو اتاق جاش انداخته بود یه شلوار یه تیشرت تنش بود گفت درو ببند چراغ خاموش کن بیا بخواب منم رفتم پیشش گفت قبلا بچه بودی زیاد میومدی اینجا الان دیگه تحویل نمیگیری گفتم اینجوری نیست من خیلی دوس دارم بیام اینجا شرایطش نیست گفت تو که راس میگی گفتم به جان تو منم گفتم بهترین موقعس حرفم بزنم ببینم چی تو دلشه گفتم خاله من همیشه بهترین حموم رفتنم با تو بوده گفت ای توله سگ اون موقع بچه بودی الان دیگه پشت لبت سبز شده گفتم که خب بشه گفت فعلا که قصد حموم رفتن ندارم خندید گفت بخواب منم نا امید شدم شب بخیر گفت پشت کرد بهم خوابید منم روبه خاله بودم خوابم نمیبرد تقریبا نیم ساعتی گذشت کیرم سفت شده بود یه کم رفتم جلو نزدیک خاله رفتم رفتم تا چسبیدم بهش مثلا خودمو زدم به خواب کیرم روی شیار کونش بود حس کردم بیدار شد بی حرکت موندم دیدم خبری نیست دستم گذاشتم روی باسنش بازم هیچ حرکتی نکرد یه شلوار نازک پاش بود کون نرمش زیر دستم بود خیلی استرس داشتم که نکنه ناراحت بشه یا چیزی ولی شهوت بهم غلبه کرده بود گفتم نهایتش بیدار بشه بزنه تو گوشم منم یه کم شلوارش اروم کشیدم پایین تاریک بود ولی کون سفیدش معلوم بود دیدم هیچ حرکتی نکرد زدم دستم از زیر شلوارش بردم داخل انگشت گذاشتم دم سوراخ کونش دیدم سفت کرد انگشتم لای کونش موند گفتم این بیداره یهو دستم کشیدم بیرون خالم گفت که مثلا منم نفهمیدم رنگم پریده بود استرس داشتم هیچی نگفتم از ترس برگشت سمت من گفت که بچه گی کم رو الان اینجوری دهنت چطوره چاک بست داره گفتم اره خیالت راحت گفت گوه میخوری پیش کسی حرفی بزنی اومد منو بغل کرد یه کم بوسم کرد منم بوسش کردم دست گذاشت به کیرم گفت نه بهتر شده میشه روش حساب کرد کیرم حدود ۱۳سانت بود ولی کلفت بود خالم یه کم خوردش بلند شد رفت پشت در دید زد اومد کرم برداشت زد به سوراخش به کیرم دراز کشید یه کم انگشت کرد تو‌کونش گفت شروع کن منم اولین بارم بود واقعی میخواستم سکس کنم اونم دختر رفتم روش کیرم گذاشتم دم سوراخش فشار دادم اروم رفت داخل خالم گفت توله سگ برو تا ته رفتم روش رفت تا ته اروم تلمبه میزدم کون داخل نرم باورم نمیشد اینقد حال داد گفت که با سینه هام بازی کن منم دستم بردم سینش گرفتم چقد نرم بود لزت داشت خالمم بادستش با کصش ور میرفت منم اروم تلنبه میزدم داخل کون سفید نرمش بعد پنج دیقه داشتم ارضا میشدم گفتم دارم ارضا میشم گفت وایسا تلمبه نزن منم وایسادم گفتم حالت داگی شد لپ کونش باز کرد گفت بفرست تا ته دیگه اخرش بود گفت دست بیار کصم ماساژ بده شروع کردم ماساژ دادن یه چند دیقه ماساژ دادم صدای نفسهای خالم عوض شد دستش اورد رو کصش گفت شروع کن تلمبه زدن منم لپ کونش گرفته بودم تلمبه میزدم تو‌کونش بعد یه دیقه خالم شروع کرد لرزیدن بالش گرفت جلو دهنش فهمیدم داره لزت میبره ارضا میشه منم خوابوندمش افتادم روش با سرعت تلمبه زدم تو‌کونش منم ارضا شدم ابم ریخت تو کونش همون جوری بی حال افتادیم بعد چند دیقه بلند شدیم یه پارچه اورد خودموم تمیز کردیم اومدیم دوباره زیر پتو خوابیدیم تا صبح داستان واقعیه الان یه عده میان منویسن جقی دروغ گو از این حرفا
نوشته: علی

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:29


د که آروم سرشو فشار دادم جلو همش رفت تو.با دستاش میخواست بره عقب فشارو زیاد کردم رفت ته حلقش.عقققققق عقققققق.دراوردم.اب دهنش موقع دراومدن کیرم کشیده شد تو هوا.لباشو گرفتم دهنم لب گرفتم ازش.گفتم زهرا عاشقتم میمیرم برات.کیرمو با دستش تکون میداد.کرد دهنش شروع کرد ساک زدن.جوری میخورد انکار قحطی زده غذاس و این کیر تنها غذای دنیا
یکم که خورد آوردمش بالا
خودم رفتم پایین.ساپورتشو خواستم بکشم پایین گفت خودم در میارم صب کن.ساپورتشو درمیاورد و دوتا رون سفید خوشگل تو نور چراغ سقف ماشین نمایان میشدن.یه شورت خوشگل پاش بود که الان فقط کش دور کمرش خیس نبود.شورتش یه لکه خیس کامل بود.درآورد و حین دراوردن دستشو گذاشت جلو کس خوشگلش.شورتشو گرفت سمتم گفت لیس بزن آبمو.شورتشو گرفتم.وسط شورت یه لکه آب کس غلیظ بود.زبونمو کشیدم روش.تو خودم نبودم.شورتو لیس میزدم میکردم دهنم درمیاوردم.شورت عشقم بود.دور کیرم کشیدم وسط شورتشو و آب کیر عشقم کیرمم خیس کرد.رفتم وسط پاهاش.جلوی کوسشو گرفته بود.دستشو بوسیدم.گفتم عشقم بزار کوستو بخورم.موهای سرمو ناز کرد دستشو برداشت.یه کوس خوشگل و ناز.یجوری خیس و باد کرده انگار تازه کیر توش بوده.اول بو کردمش.بوی مخصوص کس حشری میداد.ی بوی شیرین چرک مانند که بوی مخصوص کس هست.دوس داشتم انقد بوش کنم بیهوش شم.زهرا به کمر خوابیده بود پاهاشم وا کرده بود از هم
زبونمو از پایین کسش کشیدم تا رو چوچولش.کل دهنم پر آب لزج کسش شد.بدنش جوری به رعشه افتاد سرمو فشار داد رو کسش موهامم کشید.شروع کردم لیسیدن کسش.کل کسشو لیس میزدم همشو میکردم دهنم درمیاوردم.از پشت سر هم فشار دستهای خانم بود که سرمو رو کسش فشار میداد.چوچولشو کردم توی دهنم و شروع کردم میک زدن.یه جوری باد کرده بود مث فندق.سرخ و شق کرده.هرچی بیشتر میخوردم خیستر میشد دهنم.دست چپمو از زیر اوردم بالا و با آب دهنم خیس کردم.انگشت وسطی و کوچیک کنار یشو کردم تو سوراخ خیس عشقم شروع کردم نرم نرم عقب جلو کردن.از بالا هم با دست راستم ممه شو میمالیدم.صدای آه و ناله زهرا کل ماشینو پر کرده بود.از شدت حشر موهامو میکشید.مزه نسبتا شور آب کوسش داشت روانیم میکرد.پوزیشن سختی بود دست پاهام کامل گرفته بود ولی جانانم داشت ارضا میشد چاره نداشتم.انقدر ادامه دادم که صدای آه زهرا شد جیغ خوشگل و حشری.آبش اومد صاف توی دهنم.نه مث فیلما بپاشه.در حد ی قاشق.قورتش دادم هر چند طعم باحالی داشت.هر دو نفس نفس میزدیم.اومدم روش.لبهاشو بوسیدم گفتم ولنتاین مبارک عشقم.یکم اروم تر شد گفت نوبت منه جا عوض.نشست جای من کیرمو کرد دهنش.واقعا داشتم منفجر میشدم از شهوت.دلمو سوراخ کوسشو میخواست نه دهنشو.یکم کشید منو سمت خودش ممه هاشو آورد جلو کیرمو گذاشت لا ممه هاش.با زحمت فراوان دو دیقه لای ممه هاش مالوند کیرمو.بهش گفتم بسه بزارش دهنت داره آبم میاد.شروع کرد خوردن کیرم.یک دیقه نشد آبم با فشار ریخت توی دهنش.همونجا نگهم داشت همه ی آبم بیاد.من دیگه افتادم عقب.آبمو قورت داد و بلند شد نشست منم نشستم.لباسهامونو درست کردیم.شورتشو تنش کرد و آماده شدیم کم کم حرکت کنیم ب سمت شهر.
رسوندمش در خونه شون.با قیافه خسته و بی رمق رفت.
رفت تا چند هفته بعدش قرار مسافرت دوتایی مون به رشت رو با شوهرش هماهنگ کنه مثلا قراره با دخترای همکلاسی دوران مدرسه اش برن.
نوشته: ریضاوا

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:28


جرات پیدا کردم دستمو کشیدم دوباره روی کونش.عمدا هیچی نمیگفت ولی مشخص بود داره حال میکنه.دستمو که خواستم ببرم لای چاک کونش برگشت سمتم چشم تو چشم شدیم.گفت چته مرتضی.منم آروم رفتم جلوتر.لبهاشو بوسیدم.گفتم هیچی نیست عاشقت شدم.ساکت شدیم ۱ دیقه.صورتش سرخ سرخ شده بود.صورت منم دست کمی ازش نداشت.لبهامون بعد یک دقیقه چسبید بهم.زبونمو درآوردم و روی لب خوشرنگ زهرا کشیدم لبهاشو خیس کردم.مثل عسل بود لبهاش.من حشری اون از من بدتر.تازه میفهمیدم اون همکار ناقلا قبل از،من چه حال و هول هایی با زهرا کرده.لبهاشو لیس میزدم و صدای آه اوه زهرا خوشگل ترین پرستار بخش کل گوشمو پر کرده بود.همزمان دستام رو از پشت روی کون نرم و بزرگش میکشیدم لای کونشو وا میکردم لپ کونشو میکشیدم‌.رو ابرها بودیم.از جلو کیرم داشت با ساپورت خیسش سلام علیک میکرد.تکیه اش دادم به دیوار جلوی روپوششو کنار زدم.یه لکه کوچیک خیسی جلوی کوسش روی ساپورت بود.همون جا رو لیس زدم.و اولین طعم از آب کوس زن همکارم رفت دهنم.کمی که لیس زدم یهو فشار دستاشو پشت سرم حس کردم که سرمو روی کوسش فشار میداد.جلوی ساپورتش خیس خالی شد از آب دهن من و آب کوس خودش.
تازه گرم شده بودیم و من می خواستم بلند شم روپوششو باز کنم که تلفن بخش زنگ خورد.سریع جمع جور کردیم برگشتیم بخش.بخش دوربین داشت و نمیشد کاری کرد.از پشت میزش بهم چشمک میزد و میخندید.رفتم بهش پیام دادم قربون محل نصب ات بشم آبجی جونم‌.جواب داد محل نصب م توی دهنت داداشیم.دیگه تموم شد.مخ زن علی رو زدم.تلاش های ۱۲ ماهه ام اولین ثمرشو نشون داد.
صبح شیفت تموم شدنی سوارش کردم تا برسونمش.
از بیمارستان که خارج شدیم تو خیابان اومد سوار شد و حرکت کردیم.توی راه یه دل سیر کوسشو از رو ساپورت مالیدم.زهرا هم از خجالتم در اومد و از روی شلوار کیرمو حسابی مالید.نمیشد بیشتر از این کاری کرد.همینم غنیمت بود بعد یک سال.رسیدیم در خونشون.پیاده شد رفت.رفتنی گفتم به علی کوچولو هم سلام برسون.خندید گفت برم حساب دول موشی اش رو برسم.
یواش یواش روی ما به هم باز شد و زهرا کم کم همه زندگیشو برام تعریف کرد.پسره شوهرش کیرش کوچیک بود زهرا هم داف عالم.بالاخره یه جایی نشتی باید میداد از این کمبود.هرجا کاری داشت زنگ میزد میرفتم دنبالش.کم کم از داداشی شدم مرد مهربون من.
شیطنت سکسی دوم ما چند روز بعد اون شب بود.نزدیکهای ولنتاین بود و بهش گفتم اگر ممکنه علیو بپیچونه و بریم بیرون
قبول کرد.
ظهر ولنتاین زنگ زدم رستوران بودن دوتایی به مناسبت ولنتاین.گفتم عصر چند بیام که گفت راضیه جون ساعت ۴ در بیمارستان میبینمت.
تو کونم عروسی بپا شد.یک ربع به چهار دم در بیمارستان بودم.دیدم ماشین علی رو آورد پیاده ش کرد رفت.داف خوشگل قلب ما عین الماس اونور خیابان برق میزد.زنگ زد گفتم بیا این ور خیابانم.اومد سوار شد و قلب من هم عین کیرم شق شد.ساپورت شدیدا نازک قهوه ای.مانتو تا زانو چسبان و روش هم یه پالتو تا زیر زانو که منظره مخفی بمونه.دستشو بوسیدم گفتم بانوی من بریم.چشمکی زد و رفتیم.یه جایی بیرون شهر میشناختم باغات بود کلا.رفتیم.بهمن ماه زمستون ی نفرم نبود اون ورا ی کوچه بود دو طرفش درخت بود تابستونا درختا بالای کوچه دم میگرفتن خنک و سایه میشد پشت دیوار یه باغی.رفتم اونجا پارک کردم.اطراف رو چک کردم خبری نبود.کفشاشو درآورد صندلیمو عقب کشیدم اومد رو پاهام نشست.سرامون رسید بهم و لبها قفل هم شده.عین حیوونایی که بچه تازه به دنیا اومده شونو لیس میزنن همو لیس میزدیم.شاید ی ربع حتی بیشتر.کم کم حس میکردم لبهام میخواد ترک بخوره.زبونمو میکردم توی دهنش زبونمو میک میزد اون زبونشو میکرد توی دهنم من میک میزدم.کم کم هوا داشت تاریک میشد
گفتم بریم صندلی عقب
اول اون رفت بعدش من.شالشو از سرش برداشتم موهای خوشگلش ریخت روی مانتوش.دکمه های مانتوشو وا کردم.سینه های درشت و خوشگلش نمایان شدن از زیر پیراهنش.پیراهنشو آورد بالا یه عطر ادکلن مخلوط با بوی بدن حشری یه زن لوند اومد بیرون.می خواستی جز اون بو نفس نکشی.سوتینشو آوردم پایین ممه هاش افتادن بیرون.دهنمو گذاشتم رو نوک سینه چپش شروع کردم مکیدن و لیس زدن.اون یکی ممه شم با دستم میچلوندم.حالش دست خودش نبود دیگه.تکیه دادم به در سمت چپ اونم دراز کشید تو بغلم.دهنمو بردم رو ممه راستش شروع کردم لیسیدن گاز گرفتن.زهرا داشت له له میزد.هیچی حالیش نبود.از پایین کیرمو گرفته بود توی دستش از رو شلوار.گفت بذار بخورمش ازم جدا شد نشست پشت صندلی شاگرد کیرمو دراورد.دهن گرم زهرا و کیر خیس من.سرشو بوسید.سوراخ کیرمو با نوک زبونش لیس میزد.کیرم اگر زبان داشت چه حرفها ک نمیزد.کل طول کیرمو لیس میزد تخمامو لیس میزد.ولی هنوز نکرده بود دهنش.دستمو بردم پشت سرش تا اگر خواست بکنه دهنش اروم فشار بدم بره ته حلقش.نصف کیرم دهنش بو

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:28


زهرا الهه‌ی شهوت

#همکار #بیغیرتی #زن_شوهردار

زهرا زن همکارم بود.بین ۷ ۸ تا دختر بخش مثل الماس بود.چشمای خوشگل قد بلند باسن گنده سینه های درشت.هرچیزی که یه مرد آرزوشو داشت.خوش برخورد و ناز.تنها پسرهای بخش من بودم و شوهرش.قبلا یکی بهم رسونده بود زهرا دوران دانشجویی شیطنت خیلی داشته.هفته های اول خدمتم با همه دخترا نسبتا صمیمی بودم ولی بخاطر آماری که از قبل از زهرا داشتم با زهرا بیشتر صمیمی بودم.طوری که کم کم بهم داداش میگفت.هر کاری داشت به من میگفت.خوراکی میخواست من میخریدم شیفت داشت من وامیستادم پریود میشد هواشو تو شیفت نگه میداشتم.جور جور بودیم.شوهرشم کلی تشکر میکرد مرسی هواشو داری لطف میکنی.سیب زمینی نبود بنده خدا کاری هم بود ولی بقول زهرا روشنفکر بود.صمیمیت من با زهرا بعد اولین روز دختر بیشترم شد.براش یه خرس جاسوئیچی گرفتم وقتی قلبشو فشار میداد به چشاش روشن میشد میگفت آی لاو یو.عصر بود و شیفت بودیم صداش کردم آبدارخانه گفتم آبجی جونم چشماتو ببند.خرس و گذاشتم تو دستاشو چشماشو وا کرد.یه عالمه خوشحال شد و یهو پرید بغلم کرد.در حد ۵ ثانیه ولی همون بغل کار خودشو کرد.سینه های درشت و نرمش فشرده شدن توی سینه ی من.دیگه رفیق جون جونی شدیم.پریود میشد بهم میگفت.شوهرش دعواش میکرد بهم میگفت بیرون کار داشت بهم میگفت.ی جایی کلاس میرفت دیر تموم میشد من دنبالش میرفتم.داداش و ابجی نداشت تک فرزند بود منم از این فرصت الهی نهایت بهره رو میبردم.وقتایی که تو بخش راه میرفت لرزش رون های درشت و خوشگلش دلمو میببرد.هیچ کی نبود از دیدن کون گنده زهرا دلش آب نشه.ی روز از روزها زهرا داشت کار میکرد من دیدم مقنعه ش بلند وایساده موهاش دیده میشه رفتم گفتم زهرا مقنعه ت درست کن برگشت گفت میشه درست کنی.منم از خدا خواسته رفتم جلوتر کمی با دستم مقنعه شو صاف کردم به بهانه جمع کردن موهای پشت روپوش اش کمر و روی کونشو از رو لباس مالیدم کمی که خندید و گفت بسه الان کسی میبینه.از اینجا یواش یواش رابطه مخفی ما شروع شد
گذشت تا یک شب که با هم شیفت بودیم.شیفت های شب ما ۳ نفره بودن.تا ۱۲ شب ۳ نفر بیدار بودن ۱۲ یکی میخوابید ۳ پا میشد.اون دو نفرم تا ۳ بیدار بودن ۳ میخوابیدن تا صبح. من با زهرا و یکی از دخترای دگ شیفت بودم.زهرا از اولای شیفت حالش خوش نبود ازش ک پرسیدم گفت پریوده و حالش خوب نیست.ساعت ۱۱ شروع اولین سکسی بازی های من و زهرا بود.پیام داد بهم نوار بهداشتی نداره و پریود شده.سریع رفتم از روبروی بیمارستان براش خریدم و آوردم.پیام دادم بیا خریدم با نصب رایگانه.اومد در اتاق آبدارخانه ازم بگیره گفتم نصب رایگانه ها مشکل داشتی بگو ک خندید و گفت نکنه نصابش تویی.منم گفتم اگر بانو مایل باشن در خدمتم.از چشماش میشد فهمید حتی با پریودی بازم میخاره.گفت باشه نصب کن ولی بزار دختره بخوابه بعد.
۱۲ که شد صداش زدم انبار به بهانه بردن سرنگ و الکل اومد تو گفتم زود باش میخوام نصبش کنم.رفت نوار بهداشتیشو اورد منم تو دلم جشن و عروسی بود الان میخواد شلوارشو دربیاره.
یهو دست کرد از زیر روپوشش یه شرت تمیز در اورد.گفت بیا نصبش کن دارم میرم بپوشمش.لحظه قشنگی بود شورت توری خوشگل ترین همکار بیمارستان توی دستم بود ولی با یه شورت کی سیراب می شد.اخم کردم.خندید.گفت پس چی فکر کرده بودی نصاب خان.
گفتم من محل نصبو میخواستم ببینم.خندید گفت هنوز زوده برات دیدن محل نصب.از لجش شورتشو میخواستم ندم. کلی بو کردم شورتشو اونم هی میخندید.میخاستم سکسی ترش کنم ولی میترسیدم یهو از دستم بپره.نوار بهداشتیو گرفتم چسبشو کندم شورتش خوشگلشو باز کردم و نوار و چسبوندم داخل شورت و بهش پس دادم
خواست که بره به شوخی گفتم بزار محل نصب ببینم دیگه برگشت جلو روپوششو زد کنار دیدم شلوارشو زیاد کشیده بالا شورتش رفته لای چاک کوسش دوتا لب خوشگل کوسش از رو شلوار لی چسبانش معلوم شده.گفت اینها اینم محل نصب.اروم جلوش زانو زدم صورتمو قشنگ بردم از جلو کوسشو ببینم.باور کردنی نبود لبهای کوس زهرا دختر کون گنده بیمارستان جلو چشامه.روپوشش رو آورد جلو و رفت.
اون شب گذشت و من بیشتر از خود شوهرش حتی توی کارها کمکش میکردم تا جایی که گاها جلو شوهرش میگفت برام فلان خوراکیو بخر داداش فلان ساندویچی میخوام.
چند شب دیگه دوباره با هم شیفت بودیم
نزدیکهای صبح مشغول انجام کارهامون بودیم که من برا آوردن ی چیزی رفتم انبار.وسیله ای که دنبالش بودمو پیدا نکردم
اومدم گفتم زهرا تو میدونی کجاست عمدا که بلکه بیاد داخل انبار.انبار ته یه راهرو دراز بود داخل بخش که اگه سکس هم میکردی صدات بیرون نمیرفت.اومد زهرا و داشت یخچال ها رو بررسی میکرد.یه ساپورت سیاه پاش بود که از شدت تنگی شکل شورت هفت قشنگش از رو روپوش مشخص بود.آروم دستمو گذاشتم روی کونش.خندید گفت نکن کسی میاد.گفتم این ساعت ۴ صبح کی میاد داخل انبار داروخانه.چیزی نگفت منم

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:10


ر نره داخل نمیتونم بیخیال بشم و منم میدونستم باید خودم بگم وگرنه منو نمیکنه و امشب از کیرش بهره نمی برم.اما من واقعا دلم برای کیرش تنگ شده بود.بجز شوهرم و بردیا با دونفر دیگه هم سکس داشتم اما هیچکدوم مثل بردیا منو رازی نکردن
کیرش از همشون کلفت تر بود بزرگ تر بود کمر سفتی داشت و خوب میدونست چجوری بکنه.میدونست کی محکم بکنه کی تند بکنه و کی در میاره و دوباره بکنه داخل(اره خب بایدم بدونه سالها بهش میدادم و میگفتم چی دوست دارم و چجوری بیشتر لذت میبره یک دختر)
نگاش کردم دیدم داره بیرونو نگاه میکنه بهش گفتم
-:بردیا!
+:جانم
-: منو بکن

نوشته: پری۷۷

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:10


دتو باز کن.
-: من نمیخوام بردیا
+:من فقط میخوام برات بخورم،همین(اره جون عمت)
-: الان اجباره نمیشه این کارو نکنیم
+:امروز میخواستم برم اما بخاطر تو وایسادم که امشبو با تو باشم بعد این همه سال نه نمیشه
دستشو از رو شلوار گذاشت رو کصم و فشار داد دیگه خودمم میخواستم نمیتونستم بیخیال شم شروع کردم کمربندمو باز کردم و شلوارمو در اوردم و تا نزدیک زانو دادم پایین دستشو گذاشت رو رونام و گفت مثل همیشه تمیز و بدون یک ذره مو همونی که انتظار داشتم سرشو اورد پایین و یک گاز از رونام گرفت خندیدم و گفتم وحشی گفت هنوز وحشی نشدم بقیه شلوار تو دربیار رونمو با دستش چلوند و پیاده شد اومد در سمت منو باز کرد و منم شلوارمو در آورده بودم و بهش گفتم درو ببند یخ زدم یک پتو کوچیک صندلی عقب گذاشته بود برداشت گذاشت وسط دوتا صندلی و ترمز دستی رو خوابوند گفتم ماشین حرکت نکنه گفت نه برو روی اون یکی صندلی و پاهاتو بذار اینور داشتم جابجا میشدم که اومد داخل و درو بست گفت چرا اینقدر رفتی عقب مگه میخام پاهاتو بخورم کص و کونتو بیار جلو تر.
اومد بین پاهام و دست گذاشت رو کصم دیگ داشتم خیس میشدم کمی از رو شرت با کصم بازی کرد و رونامو بوس میکرد و زبون میزد تا نزدیکای کصم اومد داشتم ثانیه شماری میکردم که گوشه ی رونمو گاز گرفت و اومد بالا دست انداخت رو سینه هام و گفت میدونی که عاشق ممه هاتم لبخندی زدم لب همو بوسیدیم. مانتو جلوباز تنم بود و تیشرت دستش از زیر لباس رو ممه هام بود و داشت گردنمو میبوسید دیگ کصم خیس شده بود و تیشرتمو خودم کمی دادم بالا و خودش سوتینمو داد بالا و یک سیلی یواش زد به سینم و گفت بعد این همه سال هنوزم و سفت و سربالا ممنون که ازش مراقبت کردی از تعریفاش بیشتر حشری شدم و شروع کرد خوردن سینه هام و مالوندنشون چشامو بسته بودم و داشتم لذت میبردم و همش با خودم میگفتم چرا باید تورو ازدست بدم قشنگ میدونست باید باهام چیکار کنه میدونست سکس چیه میدونست چجوری دخترو اماده کنه داشتم لذت مییردم و فکر میکردم که سینه ی دیگه مو شروع کرد خوردن و اون یکی رو مالوندن دستمو گذاشتم رو سرش و فهمید که دیگه بسه و باید بره سراغ کصم دستشو گذاشت رو کصم و گردنمو میخورد گفتم کبودم نکنی شروع کرد در اوردن شرتم و وقتی شرتم رو دید گفت ست پوشیدی اونم رنگ ابی از چشاش فهمیدم خوشش اومده و لبخندی به لب داشت و میخاست بره سراغ کصم ولی کصم خیلی خیس بود و برای اینکه بدش نیاد سریع کشوندمش بالا و لباشو میک میزدم و با گوشه ی مانتوم سریع کصم و خشک کردم.
لباشو ول کردم و قبل اینکه دوباره کصم خیس بشه سرشو فشار دادم پایین کمرمو دادم جلو تر و پاهامو بیشتر باز کردم تا کصم تو دسترسش باشه نفسش که خورد به پوست کصم نفس عمیقی کشیدم و کمی لرزیدم فهمید و یک بوث از کصم کرد و منم دستمو گذاشتم تو موهاش.زبونشو از پایین تا بالای کصم کشید و آه من درومد شروع کرد به خوردن کصم
قشنگ میدونست کجاهارو میک بزنه کجارو ببوسه کجارو بلیسه (مهرشاد فقط چندبار به اصرار من برام کصمو خورده بود) داشتم لذت میبردم و صدام در اومده بود که انگشتشو کرد تو کصم و با یه آی بلند و به انگشتش خوش آمد گفتم سرشو اورد بالا یه جون کشدار گفت و گفت همین پری رو میخوام خانم کسی خودمو گفتم باشه باشه فقط میخواستم ادامه بده و قطع نکنه داشتم بیشترین لذتو می بردم و شروع کرد به میک زدن بالای کصم و عقب جلو کردن انگشتش تو کصم.فکر نمیکردم که ازین بیشتر لذت ببرم که با ورود همرمان انگشت دوم وسومش به داخل کصم دیگه جیغ کشیدم و با آه و ناله گفتم جرم بده.انگشتاش به سرعت داخل کصم عقب جلو میشد وگاهی یکیشو درمیاورد و دوباره جا می کرد و زبونش هم کارشو خوب بلد بود حدود ۱۰ دقیقه رد شده بود و هر کاری کردم که جلوی خودمو بگیرم تا ارضا نشم و بیشتر لذت ببرم نتونستم و انچنان ارضا شدم که چشام سیاهی رفت و لرزیدم که تعادل بدنم دست خودم نبود و سالها بود این حسو تجربه نکرده بودم و بیشتر از سی ثانیه داشتم میلرزیدم و بردیا با انگشتاش همچنام داخل کصم عقب جلو میکرد و این لذت ارضا شدنمو دو چندان کرد (همین الان دوباره دلم خواست و خیس شدم) تموم عضلات بدم منقبض شده بود و کصم چنان نبض میزد که فکر کردم الان منفجر میشه.نفسم در نمیومد بهش گفتم بسه و دستاشو گرفتم که ادامه نده چشامو بستم و سرمو گذاشتم رو شیشه و صدای داخل ماشین فقط صدای ضربان قلب من بود و حس کردم الان قلبم میزنه بیرون.
حالا نوبت من بود و من کیر میخواستم بردیا پیاده شد و یک بطری آب برداشت و دهنشو شست و ریخت بیرون.نشست تو ماشین گفت خوبی نفس زنان گفتم اره لبخندی رو لب داشت و گفت خیلی لازم داشتی خجالت کشیدم.دو دقیقه ای رد و شدو دیدم کاری نمیکنه.بردیا کامل منو میشناخت و منم اونو میدونست من وا نمیدم و سکس نمیکنم ولی اگه زبون بخوره به کصم تا کی

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:09


خیانت به شوهرم با اکسم بعد ۷ سال (۱)

#دوست_پسر #خیانت

اینی که مینویسم خاطرس نه داستان
اسم من پری(مستعار)هستش و ۲۶ سالمه و متاهل
حدود ۶ سال پیش ازدواج کردم و قبل از اون یک دوست پسر داشتم بنام بردیا(مستعار) که سالها باهم بودیم و همه جاسکس داشتیم.ما توی یک شهرستان زندگی می کردیم که حدود ۸ سال پیش بردیا مستقل شد از خانواده و برای همیشه رفت تهران.
توی این مدت چند باری باهم در ارتباط بودیم تلفنی تا اینکه بردیا امسال اومد شهرستان و با هم صحبت کردیم و قرار گذاشتیم همو ببینیم.شرط من برای بیرون رفتن این بود که به هیچ عنوان فکرش سمت سکس نره و اصلا نمیخوام باهاش سکس کنم و خیانت کنم فقط به عنوان یک دوست باهم بریم بیرون و همو ببینیم…شوهر من توی کارخونه کار میکنه و هر دو شب درمیون یک شب شیفته.شبی که شیفت بود بردیا اومد دنبالم و با ماشین رفتیم بیرون.اونشب کمی دور زدیم و رفت توی یک جاده ی روستایی که قبلا اونجا تو ماشین خیلی سکس داشتیم ترسیدم و گفتم دوست ندارم زیاد از شهر دور بشیم و لطفا برگرد.به حرف من گوش نکرد و منو راضی کرد که بهش اعتماد کنم و یک مسیری رو بریم و بر میگردیم.توی راه کلی از زندگیامون صحبت کردیم و از مشکلاتمون گفتیم.اونشب ساعت حدود ۲ برگشتیم خونه و بهم گفت دیدی الکی استرس داشتی و میترسیدی و من بهش اطمینان پیدا کردم گفتم هروقت بودی بگو بازم باهم بریم بیرون.سه شب بعد ساعت ۸ که دوباره شوهر من شیفت بود پیام داد گفت فردا صبح برمیگردم تهران و معلوم نیست کی دوباره بیام اگه دوست داری امشب میام دنبالت بریم بیرون و ببینمت.اولش گفتم نه ولی راضی شدم برم.بهم گفته بود چون متاهل شدی دیگه نمیخوام باهات سکس کنم مگه اینکه خودت بخوای.اما بازم ته دلم بهش شک داشتم از سمتی هم بردیا بسیار خوش سکس بود و کار بلد با یک کیر کلفت که عاشقش بودم و سالها تو خودم بوده.شوهرم توی این یکی دو سال اخیر میل جنسیش کمتر شده ولی من هات و عاشق سکس بودم.به خودم گفتم پای حرفش میمونه و سکس نمیکنه باهام اما اگه یک درصد بخواد این کارو بکنه بذار اماده باشم.بهش پیام دادم ساعت ۱۰ شب بیا دنبالم.
رفتم حموم حسابی خودمو تمیز کردم و شیو کردم کلی لوسیون و بادی اسپلش زدم به خودم.از حموم در اومدم دیدم بهم پیام داده دیشب دعوت بودم و با دوستام مشروب خوردیم کمی مونده اگه شراب میخوری بیارم باهم بخوریم این پیامشو که دیدم بیشتر مطمئن شدم که امشب یک خبرایی هست اولش میخواستم نرم ولی ته دلم دوست داشتم باهام سکس کنه و دوباره لخت تو بغلش باشم و‌کیرشو بعد سالها تو خودم حس کنم.راضی شدم برم.بردیا استقلالی بود و عاشق رنگ آبی بخاطر همین یک سِت آبی پوشیدم براش و بهش پیام دادم نه نمی خورم و تو عم نخور(چون میدونستم وقتی بردیا مست میشه آبش تا یک ساعت نمیاد) و ساعت ۱۰ اینجا باش.
ارایش کردم لباس پوشیدم و اماده شدم بهم پیام داد سرکوچه ام.رفتم سوار ماشینش شدم و دوباره رفت بیرون شهر و همون جاده.بهش گفتم امشب منو تا ۱۲ برگردون یک موقه مهرشاد(شوهرم) برگشت خونه باشم.
دوباره فتیم همون جاده و دوباره گفتم چرا اومده اینجا و گفت این منطقه رو یاد دارم و میدونم امنیتش چجوریه.رفتیم تا یک روستایی گفت بریم خرید کنیم اما مغازه هاش بسته بود و تو راه برگشت بودم پیچید داخل یک فرعی.گفتم داری راهو درست میری گفت اره دیگه دارم برمیگردم با خودم گفتم من اینجاها نیومدم و شبه و شاید من اشتباه میکنم اما منو استرس گرفته بود با اینکه خودمو برای سکس آماده کرده بودم اما نمیدونم چرا استرس داشتم. تو راه بودیم و صحبت میکرد سرعتشو کم کرد در یک خونه وایستاد اطرافشو نگاه کرد و دور زد
-: اشتباه اومدی؟
+: نه بابا
وارد یک جاده خاکی شد که سر پایینی بود اونجا دیگه مطمئن شدم قراره امشب بهش بدم
-: چرا اومدی اینجا؟
+: یک کار کوچولو دارم الان برمیگردیم
-: این موقع شب این جاده ی خاکی که همش باغه چیکار داری؟
حرفی نزد و یک فرعی پیدا کرد و ماشینو پارک و خاموش کرد
-: چرا وایستادی؟
+: یعنی الان باید به توهم بگم پری؟
-: اره خب چرا اینجاییم؟
+: میخام برات کصتو بخورم
-: چی؟نه نمی خوام لطفا برگردیم اینجام خطرناکه و منم دوست ندارم
اطرافشو نگاه کرد و ماشینو روشن کرد دنده عقب گرفت با خودم گفتم وای پری چرا گفتی این واقعا الان فکر میکنه دوست نداری سریع گفتم میای یه جاهایی که ادم میترسه حداقل یه جای درست حسابی برو اینجا اگه الان بیان بالا سرمون خفتمون کنن کونمونم بزارن هیچ کاری نمیتونیم بکنیم.اینو که گفتم ترمز گرفت و دنده عقب برگشت رفت داخل همون فرعی و گفت اینجا جاده ی باغه و اینجا همشون زمین کشاورزین این فصل هیچکس اینجا کار نداره و رفت و آمد نداره ماشین هم توی اینجا از جاده دیده نمیشه و ماشین رو خاموش کرد.
بغلم کرد و بوسید کمی همراهیش کردم و دستشو برد سمت کمربندم( شلوارم کمی برام گشاد شده بود و کمربند میبستم) و گفت کمربن

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:09


. منم ارضا شدم . که آقا پرویز دستمال کاغذی داد و منم آبمو از رو دستش و کمی که روی زمین ریخته بود پاک کردم .
و لم داد و گفت نوبت شماست . آبمو در بیار و منم کیر کلفتشو تو دستم . گرفتم و بالا پایین کردم تا آبش اومد .
اونوقت منو بوس کرد و دستمال دستم داد و من کیرشو و دست خودمو پاک کردم .
و کیرشو انداخت تو شرتش و منم کیرمو کردم تو شرتم و زیپمو بستم .
گفت . خیلی حال داد .
گفت کی میری . گفتم شنبه .
گفت . باشه موفق باشی .
و منم چایمو که کاملا سرد شده بود رو سر کشیدم و بلند شدم و که بیام .
که آقا پرویز اون ۱۰ هزار تومانی رو که باهاش قد کیرشو اندازه گرفته بود رو بهم داد. .و گفت این ۱۰ هزار تومانی رو یادگاری بزار پیش خودت . به خاطر لحظه خوشی که با هم داشتیم .
هر موقع ۱۰ هزاری رو ببینی یادکیر من میوفتی.
من خداحافظی کردم و اومدم طبقه پایین . خونه خودمون و رفتم تو اتاقم دراز کشیدن .
دوستان اگر از اتفاقی که برام افتاد براتون جالب بود .
ماجرای بعدی رو براتون تعریف میکنم…
نوشته: سهراب

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:09


کیر کلفت ۱۰ هزار تومانی

#جلق #سن_بالا #گی

سلام . به خواننده های باحال حشری.
اسمم سهراب است . این داستانی که براتون تعریف میکنم برای ۶ سال پیشه . که هنوز کرونا نیامده بود.
خانه ما تو یه ساختمان ۵ طبقه است که ۳ طبقه اول دو واحدی و ۲ طبقه آخر تک واحدی است .
که خود سازنده ساختمان ط۵ میشینه. و بقیه رو فروخته بود .
که یه مرد ۶۰ ساله و یه زن فکر کنم ۵۰ ساله بود .
که اسم مرده پرویز بود . و وضع مالی خوبی داشت .و خانمش یه ۳ماهی بود مرده بود به علت سرطان سینه.
من دیپلممو گرفته بودم و دفترچه خدمتم رو هم فرستاده بودم و قرار بود برم سربازی .
قرار بود شنبه برم پادگان . که مادرم گفت . خودتم هستی بیا اش پشت پاتو بپزم . خودتم برو پخش کن .
چهارشنبه رفت و خرید هاشو کرد . و پنجشنبه آش و بار گذاشت .
و با کمک خالم ظرف آش هارو پر می‌کرد و من تو محل پخش کردم و برای اهالی ساختمان رو هم دادم و برای آخریش که آقا پرویز بود . رفتم طبقه آخر و زنگ رو زدم .کمی طول کشید که بیاد .
و گفت کیه . که من گفتم سهرابم . اش آوردم براتون.
در باز شد . و جلوی در وایسادم ولی آقا پرویز نیومد .
که داد زد . سهراب بیا تو ببر بزار تو اشپزخانه . من الان میام .
کتونی مو در آوردم و رفتم تو . خونه خوشگل و بزرگی داشت .
رفتم طرف آشپزخانه و آش رو گذاشتم رو اپن آشپزخانه . برگشتم که برم . دیدم تلوزیون روشنه و رو کانال سوپر ماهواره بود و داشت فیلم سوپر پخش می‌کرد.
ناخودآگاه وایسادم و نگاه کردم و کیرمم سیخ شده بود .
متوجه نشدم چند دقیقه داشتم نگاه میکردم . که آقا پرویز .
از تو اتاق اومد بیرون و از این لباس خوابای مدل تن پوش تنش بود… اومد و سلام داد و دست داد و منم سلام علیک کردم .
تشکر کرد و پرسید بابت چیه . گفتم دارم میرم خدمت .
گفت بشین . نشستم رو مبل و اونم نشست کنارم .
و کمی از خدمتش تعریف کرد .
و تو این حین هم فیلم سوپر که داشت پخش می‌شد و سرو صدای زنه که دو تا کیر کلفت داشتن می‌کردنش تو سالن پخش می‌شد و آقا پرویز داشت همش حرف می‌زد و منم اصلا به حرفاش توجه نمیکردم . بیشتر حواسم به فیلم بود و گه گداری سرمو تکون میدادم و به تلوزیون یه نگاه سریع مینداختم و حسابی حشری شده بودم . و کیرم سیخ شده بود .
آقا پرویز که متوجه سیخ شدن کیرم شده بود .
گفت . سهراب زمان ما تو سربازی تو غذامون کافور می ریختد . که سربازا کیرشون سیخ نشه . بخان همدیگرو بکنن .
یه بار یه مافوق داشتیم . که رو من نظر داشت و دو بار منو خفت کرد که بکنه . ولی نتونست و آخر منو مجبور کرد که یه بار تو دستشویی براش ساک زدم . .
تو خدمت مواظب باش و با هیشکی زیاد صمیمی نشو . و به کسی رو نده .
بعد بلند شد رفت اشپزخانه و دو تا چای ریخت . و گفت . حواست به تلوزیونه. بیا چای بخور و با هم نگاه کنیم .
نشست کنارم . و صدای تلویزیون رو کمی بیشتر کرد . و بند تن پوشش رو باز کرد و پاش معلوم شد .
شلوار پاش نبود و پای پشمالوش رو انداخت بیرون . و گفت .
از زمانی که زنم خدا بیامرز مرد . من خیلی تنها شدم .
و برای سرگرمی ماهواره نگاه میکنم و با این فیلم‌ها خودمو سرگرم میکنم .
بعد بلند شد رفت اشپزخانه قند رو که یادش رفته بود بیاره.
بلند که شد دیدم که . تن پوشش که باز شد . یه شرت سفید و یه زیر پوش سفید تنش بود و کیرش سیخ شده بود .
منم هیچی نمیگفتم . فقط آب دهنمو قورت میدادم .
و دستم رو کیرم بود .
از اشپزخانه اومد و نشست کنارم . تو این حین دستشو گذاشت رو کیرم و فشار داد . و گفت سیخ کردی پسر .
منم سیخ کردم . فکر کنم دوتاییمون یه جق لازمیم.
و کیرمو فشار داد . و گفت تو واسه منو جق بزن من واسه تو .
من هیچی نمیگفتم . احساس می‌کردم گلوم خشک شده .
تو این حین ماهواره یه فیلم گی رو شروع به پخش کرد . که یه مرد سن بالا داشت با یه پسر عشق بازی می‌کرد و میخواست که بکنتش.
یه دفعه آقا پرویز زیپ منو باز کرد و کیرمو در آورد و تو دستش گرفت .کیرم کلا تو دستش گم شد . من کیرم کوچیکه ۱۳ سانته .آقا پرویز گفت رو کیرت کار کن . بزا گنده شه . فردا زنت ازت ایراد نگیره.
بعد دستمو گرفت گذاشت رو شرتش و رو کیرش فشار داد و گفت فکر میکنی چند سانته . گفتم نمیدونم .
گفت بلندیش به اندازه یه پوله .
بعد بلند شد و رفت تو اتاق واز تو اتاق یه ۱۰ هزار تومانی آورد.
و نشست کنارم و شورتشو کشید پایین .
و کیرش افتاد بیرون .
۱۰ هزار تومانی رو گذاشت رو کیرش .
کیرش از پایین تا لبه کلاهکش هم قد ۱۰ هزارتومانی بود و کلاهکش بیرون پول بود .
گفت . کیرم اندازه ۱۰ هزار تومانیه. و دستمو گذاشت رو کیرش و دست خودشم دور کیر من حلقه کرد و شروع کرد بالا پایین کردن . و گفت تو هم برای من جق بزن .
و تواین حین که داشتم برای آقا پرویز جق میزدم . هر دو فیلم گی رو هم نگاه میکردیم. که مرده کرده بود تو کون پسره و داشت تلمبه می‌زد. و آب مرده اومد و . ریخت تو کون پسره

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:09


۴۰۰ کرونای سختی گرفتم که زنگ زدم به زنه و بهش گفتم از شوهرت برای من حلالیت بگیر و من دارم میمیرم….چندوقت بعد که خوب شدم و زنه را دیدم میخندید و میگفت به شوهرم که گفتم گفت بهش بگو یه زن جوون خوب اگر بیاره یکبار دیگه ۴ نفری بریم ویلا حالاش میکنم،گفتم بهش بگو مرتیکه لاشی تو آدم بشو نیستی فقط میخواستی اون روز برینی تو عشق حالمون،دیگه اون ممه را لولو برد که مجانی عشق و حال کنی دفعه بعد نصف هزینه ها با تو خخخ البته من دیگه با زنه حال نمیکردم و جایی دیگه سرم گرم بود و نمی خواستمش والا از این پولها همیشه داریم خرج میکنیم…
بعد از اون قضیه یواش یواش با زنه رابطم کم شد و با یکی از رفیقام اوکی شد و رفت…الان هنوز بعضی وقتها که تو باغم مهمونی دارم با همون رفیقم میان پیشمون و میبینمش ولی این موضوع بین خودمون باقی مونده…
ببخشید که صحنه های تحریکی و سکسی نداشت و نتونستم ارضاتون کنم،ولی مردونه داستان واقعی بود
نوشته: سوارکار😜

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:09


ضربدری در باغ‌بهادران

#ضربدری

سلام
خاطره ای که مینویسم واقعیه ولی حوصله پرداختن به لحظه های سکسی را ندارم،کوتاه و مختصر برای زود انزالهای سایت که زود کارشون میشه😉
خوب اول بگم که منم مثل خیلی هاتون دوست دختر و دوست زن‌های زیادی داشتم و هنوز هم دارم،سال ۹۸ بود که با یه خانمی آشنا شدم که اوایل در مورد خودش و اینکه از شوهرش جدا شده مثل سگ بهم دروغ گفت ولی بعد از مدتی به اشکال مختلف لو رفت و فهمیدم شوهر و دوتا بچه داره و خیلی هم حشری و تشنه کیره،ظاهرا شوهرش مریضی قند داشت و نمیتونست حالش بیاره و کلا کیرش بلند نمیشد،القصه بعد از حدود ۱ سالی که خودم چندین بار باش سکس های متنوع و داغی داشتم بین صحبت ها متوجه شدم شوهره بدش نمیاد یه سکس غیر عرف داشته باشه و بهانه کرده و به زنش گفته بود که یه خانم برام جور کن بیاد ببینم فقط با تو کیرم بلند نمیشه یا کلا کیرم از کار افتاده،منم تا فهمیدم گفتم بهش بگو تنها تنها نمیشه و منم بعد از این همه بی کیری نیاز دارم یه حالی کنم،زنه رفت گفت و شوهره هم قبول کرد(البته دارم خلاصه میکنم،کلی آب طاب داشت قبول کردنش) اما گفته بود بشرط اینکه حتما باید یه زوج زن و شوهر باشن،گفتم بگو باشه یه زن و شوهر توپ برات اوکی میکنم….جونم براتون بگه منم سریع زنگ زدم یکی این خانم پولی‌ها که اتفاقا چادری و محجبه هم بود و یه ویلا اجاره ای تو باغبهادران اوکی کردم قرار گذاشتیم و چهار نفری رفتیم ویلا…البته شوهره به محض اینکه منو با خانم پولیه دید دوزاریش افتاد ما زن و شوهر نیستیم چون تیپ و استایل ما اصلا به هم ربطی نداشت ولی چون خودشم حشری شده بود چیزی نگفت و رفتیم سمت ویلا…قبل از اینکه بریم تو ویلا نهار و مشروب و تنقلات گرفتم و رفتیم و نشستیم به خوردن غذا که تموم شد و یکم کله هامون گرم مشروب شد شوهره را با خانم پولی فرستادم تو اتاق و خودم هم چسبیدم به زنش،ولی روراست اینطور اصلا هیجانی نداشت و یکم که گذشت گفتم پاشو بریم تو اتاق کنار اونا…اولش زنه می ترسید ولی اسرار کردم بریم که تنوعش لذت بخشه و کاملا لخت رفتیم داخل…وقتی رفتیم تو اونا هم لخت بودن و کیر شوهره بلند نمیشد و خانم پولی گرفته بود تو دهنش و داشت تلاششو می‌کرد باندش کنه…منم اینجا یکم هول شدمو خریت کردمو تند رفتم و زنشو پوزیشن داگ استایل انداختم رو تخت کنار اونا و بدونه مقدمه گذاشتم در کسش و یک ضرب فشار دادم توش….واااای نمیدونید چه جیغی زد و خوابید رو تخت خخخخخ
شوهره که کیر کلفت منو جیغ زنشو دید مثل اینکه یهویی از خواب بیدار بشه یهویی فریاد کشید…اووووی چکار میکنی زنمو پارش کردی خخخخ
واااای هر وقت یاد اون لحظه می افتم هم خندم میگیره هم کلی به خودم فحش میدم که این چه ناشی بازی بود من در آوردم خخخخ
القصه…شوهر جان غیرتی شد و گفت دیگه نمیزارم کاری کنی و زنشو برداشت و رفت تو سالن و من و خانم پولیه موندیم تو اتاق
منم دیدم فعلا باید این کیرمو بخوابونم بعد یه خاکی دیگه بسرم کنم…خانم پولیه را انداختم رو تخت و تلمبه را شروع کردم،البته اینم بگم که قبلش قرص زده بودم و کیره حسابی به تاخت می رفت،یکم که گذشت و در اتاق خواب باز بود و صدای سکس ما تو خونه پیچید زن طرف از تو سالن میومد تو اتاق و ما رو نگاه می‌کرد و خودشو میمالید و شوهره هر دفعه صداش میزد بیا اینطرف ولی اون میرفت و دوباره میومد و همش داشت به شوهرش قور میزد که من کیر میخوام و دارم داغون میشم….نهایتا شوهره بلند شد گفت ما میخوایم بریم و ما را برسون تا یه جا با تاکسی برگردیم اصفهان،منم دیگه قاطی کردم و زنشو کشیدم تو اتاق گفتم به شوهرت بگو قرار ما این نبوده و اگر میخوای اینطوری بری باید نصف هزینه ها را بدی و من چند میلیون خرج کردم که یه حال توپ بکنیم نه اینکه نصف نیمه بزارید و شوهرت اگر می‌خواد بره کاریش ندارم ولی تو باید امشب را اینجا بمونی والا هزینه ها را باید نصف نصف پرداخت کنید…زنه رفت به شوهره گفت و منم رفتم تو سالن دیگه نذاشتم شوهره به زنه جواب بده،خودم سریع تکرار کردم که اگر تو میخوای بری بیا تا ببرمت پیش تاکسی ها تا بری و ما امشب اینجاییم،شوهره یه مکث کرد و البته خیلی عصبانی بود گفت باشه منو برسونید،منم سریع لباس پوشیدم و چهارتایی رفتیم رسوندیمش تا تاکسی ها و یکم دیگه خرید کردیم و برگشتیم ویلا…
سرتون رو درد نیارم،تا فردا بعدظهر موندیم ویلا و این دوتا زنو طوری کردم که به قول خودشون تا چند روز زخم بودن…ولی فردای روزی که زنه را رسوندم خونه و رفته بود پیش شوهرش،ازش پرسیدم رفتی خونه چی شد؟گفت منو که دید یه سیلی بهم زد و گفت دیشب تا حالا داشتی بهش کس میدادی؟زنه هم گفته بود خودت گفتی بمون تازه خودت قبلا بهم گفته بودی اگر خواستی میتونی بری با یکی تا ارضات کنه،خوب منم رفتم و اگر نمیخوای طلاقم بده برم…شوهره هم دیگه چیزی نمیگه و داستان تموم شد…البته فروردین سال ۱

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:08


هم لبخند بزنه فرصت خفت کردن و به زور کردنمم بارها داشته اما گاوه گاو .
نوشته: سیما

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:08


میزدم میزد روشون میگفت هیس بچه خوابه میگفت مگه نگفتم باید کاری کنی بیاد بگیرتت ؟
گفتم خب نمیاد اشتباه کردم دنبال سکس کردن بود فقط گفت حالا فهمیدی ؟چرا وقتی ازت خواستگاری کرد مخالفت کردیم ؟فهمیدی ؟ و روی سینه هام میزد خیلی درد داشت گریه کردم گفت الکی گریه نکن گفتم به خدا درد داره گفت باشه ببخشید و سینه هامو بوسید گفت باشه دیگه گریه نکن گفت ببین و نوک سینه هامو می بوسید با عشوه گفتم بخورشون گفت اشتباه گرفتی من سروش نیستم گفتم تو که نمی خوردی چرا دست زدی ؟گفت سیما بلبل زبونی نکن گفتم آرش باید سروش ول کنم ؟گفت خودت چی فکر میکنی ؟گفتم اینجا بودن هم سخته اینجوری منو تحریک می کنید اما با نرگس عشق و حال می کنید خندید در گوشم گفت دوست داری با تو هم حال کنم ؟ گفتم اوهوم گفت زهرمار توی روت خندیدم ؟اگه مهران بفهمه چنین غلطی کردی جرت میده ؟گفتم کسی نمی فهمه بریم خونتون اونجا گفت خیلی بی حیایی سیما گفتم شما دو تا مرد متاهل بی حیا نیستید میاید زن داداشتون دوتایی می کنید؟ من تنهام دلم به سروش پست خوش بود که اونم حالشو کرد و رفت آرش نرم شده بود اما دو دل بود سینه هامو گرفت گفت پاشو برو بخواب و بلند شد رفت در اتاق باز بود دیدم رفت دستشویی لخت شدم از دستشویی که اومد چشمش به من افتاد گفت برو داخل برو داخل و در اتاق بست گفت سیما اینکارا چیه تو رو خدا نکن گفتم می خوام برم توی اتاق گفت اینجوری بری مهران جرت میده گفت باشه باشه فردا کاندوم میخرم مهران رفت و نرگس خوابید میام سراغت و رفت.صبح وقتی بیدار شدم مهران بود اما آرش نبود رفتم دستشویی وقتی برگشتم دیدم آرش هم اومده رفتم توی اتاق بعد از چند دقیقه آرش و مهران لخت اومدن توی اتاق گفتم چی شده؟ که مهران موهامو گرفت انداختم روی تخت و کیرشو کرد توی دهنم و آرشم انگشت کرده بود توی کوسم انقدر انگشتشو کرد داخل که آب کوسم روتختی خیس کرده بود از روم بلند شدن مهران خوابید کیرشو دستش گرفته بود آرش کمک کرد با کوسم روی کیرش نشستم و کیرش تا ته رفت توی کوسم خمم کرد مهران گرفتم و آرشم کیرش کرد توی کونم مهران گفت شنیدم به نرگس حسودی میکنی دیشب می خواستی بیای توی اتاق؟حالا فهمیدی توی اتاق نرگسو چیکار می کنیم؟ آرش از کونش بکش بیرون برو از اتاق بیرون آرش که رفت بیرون گفت پاشو از روم موهام توی دستاش گرفته بود بهم گفت پشتت بکن زانو بزن موهامم کشید کیرش و توی کوسم کرد گفت پاهاتو جفت کن شروع کرد تلمبه زدن توی کوسم هم تلمبه میزد هم موهامو می کشید می گفت همینو می خواستی ؟نرگسو اینجوری میگایم دوست داری؟گفتم آره دوست دارم تندتر بزن داره میاد تندتر زد هم من ارضا شدم هم اون آبش اومد بلند شد رفت بیرون و آرش اومد داخل گفتم چرا بهش گفتی ؟گفت زر نزن و کیرشو کرد توی دهنم گفت کوس نرگس ماله مهرانه کونش ماله منه برای تو هم که دیدی کوس فقط خودش میکنه کون ماله منه گفتم الان که نیست می خوای کوس بکنی ؟گفت اگه یهو اومد داخل چی ؟ ببینه دارم کوستو میکنم جرم میده گفتم انقدر ازش نترس بکن توی کوسم و براش خوردم وقتی راست شد دیدم مهران در باز کرد و ایستاد ما رو نگاه می کرد آرش هم کرد توی کونم و تلمبه میزد که مهران اومد کیرشو کرد توی دهنم آرش که آبش اومد مهران کیرش کرد توی کونم و تلمبه میزد تا اینکه اونم آبش اومد دیگه نایی برام نمونده بود نمی تونستم چشامو باز کنم مهران درگوشم گفت دیگه به نرگس حسادت نکنیا ؟ بعد از ظهر بیدار شدم دیدم جز منو نرگس کسی نیست تازه فهمیدم نرگس چه بلاهایی سرش میاد اما بهم حال داد تجربه جذابی بود توی عمرم اولین بار بود دو تا مرد می کردنم .
از اون روز مهران توی اون اتاق نرگس می کرد آرش توی این اتاق منو میکرد بعدش دوتایی می رفتند سراغ نرگس زمانی میومدن که دیگه نرگس بیهوش بود تازه میفتادن به جون من لذتی میبردم وصف نشدنی چون سکس اولشون با نرگس بود همه وحشی بازیاشون روی اون خالی می کردن برای من آرومتر تلمبه میزدن اما طولانی تر که جوری ارضا میشدم که دیگه تا چند روز دلم سکس میخواست .
دو ماهی گذشت و چند باری آرش بردم توی مهمونی های فامیل زنش که پسر عموی زنش از من خوشش اومد و ازم خواستگاری کرد و با میثم ازدواج کردم .
الان بعد دو سال مهران و آرش هنوز با نرگس میخوابن راستش حتی الانم که متاهلم به نرگس و اون لذت سکس با دو تا مرد و بیهوشی از سکس کردن همین الان هم دلم خواست البته داداش میثم سیاوش هست یه پالس هایی هم بهم داده اما احمق منتظر من بهش بدم متنفرم از این مردها دوست دارم یه روز که کسی نیست بیاد خفتم کنه به زورم که شده بکنتم دوست دارم اینجور سکسی هم تجربه کنم که سیاوش عرضه اش نداره احمق فکر میکنه زن متاهل میاد بهت بگه بیا منو بکن زن متاهل باید به زور بکنی انقدرم تصویرسازی کردم که یه روز میاد و به زور میکنتم اما تا الان که فقط بلده ب

🌷 داس گل 🌷

29 Jan, 12:08


هنوزم به نرگس حسادت میکنم کوفتش بشه

#زن_داداش

داداش بزرگم و شوهرم با هم رفته بودن روستای شوهرم اینا که توی راه تصادف میکنن و شوهرم همون جا و داداش بزرگم توی بیمارستان فوت کرد بعد از این اتفاق زن داداشم نرگس و دختر کوچولو دو سالش آیناز پیش ما موندن و با ما زندگی می کردن چون زن داداشم منبع درامدی نداشت و کسی هم نداشت که بره پیشش داداشام خیلی به من و نرگس سخت میگرفتن و نمیذاشتن زیاد بریم بیرون یا با کسی در تماس باشیم فقط در هفته یکی دو بار داداش بزرگم مهران میومد نرگس به بهانه خرید خونه میبرد بیرون و بعد دو سه ساعت بعد با کلی خرید میاوردش کم کم بهشون مشکوک شدم یه روز گیسای نرگس گرفتم گفتم تو با مهران می خوابی ؟گفت آره گفتم کجا ؟گفت توی یه خونه فقط مهران نیست آرشم هست گفتم دو تاشون ؟
گفت آره گفتم لنتی ها از همون اولم دنبال کردن تو بودن نرگس گفت آره گفتم تو رو واسه کردن میخوان منو چرا نمیذارن با کسی در ارتباط باشم ؟گفت نمیدونم
یه روز الکی بهشون گفتم یه خواستگار دارم نمیدونی چه دعوایی شد فهمیدم اینا می خوان من براشون بچه داری کنم تا نرگس وقت داشته باشه بهشون بده نرگس هم بدش نمیومد شوهرش مرده بود الان دو تا شوهر داشت کم کم حالیشون کردم که میدونم چه خبره از اون روز شرم و حیا کنار گذاشتن شب میومدن و نرگس میبردن توی اتاق و به منم میگفتن حواست به بچه اش باشه و تا صبح با نرگس توی اتاق بودن صبح اونها میرفتن و نرگس هم تا ظهر خواب بود بعدش بیدار میشد و میرفت حمام یکشنبه ها و 4 شنبه ها برنامشون همین بود بیشترین چیزی که اذیتم می کرد صداشون بود آه و ناله ها به کنار خیلی حرفای سکسی زیادی میزدن منم واقعا شهوتم بالا میزد و ناخوداگاه به نرگس حسادت می کردم اون داشت با دو تا کیر حال می کرد اما من باید کوسمو میمالیدم تازه بچشم شبها گریه می کرد و نمیذاشت بخوابم مجبور بودم توی خونه بغلش کنم و راه برم که آروم بشه اما نمیدونم چرا منو می کشوند دم اتاق اونها و اون صداها و حرفها شهوتم تحریک می کرد با یه دستم آیناز بغل کرده بودم و با اون دستم کوسمو میمالیدم که آرش از دستشویی اومد بیرون و گفت چشه؟گفتم نمیدونم گفت اینجا واینسا بیا بریم توی اتاق دیدم خیلی تابو دم اتاق بودم و رفتیم توی اتاق و در بست و خودش آیناز بغل کرد من نشستم روی تخت دیدم داره بد نگام میکنه دیدم شلوارم چون شورت نپوشیده بودم خیس بود گفتم دستشویی بودم گفت الان که من دستشویی بودم
آیناز که خوابید گفت گوشیتو بده از ترس گوشیمو بهش دادم تلگرامم باز کرد و پیام هام به سروش پسر خالمو دید گفت باهاش قرار بذار برای فردا خونه ما بگو اونجا تنهایی ترسیده بودم گفتم نه من با سروش کاری ندارم هولم داد روی تخت روی سینم نشست و گفت پیام بده ندا پیام بده نذار کاریو که دوست ندارم بکنم گفتم تو رو خدا آرش سروش درگیر نکن دستشو روی کوسم گذاشت گفت یا پیام میدی فردا سروش بکنه توش یا الان خودم میکنم توش گریه کردم گفت ندا میکنم توش پیام ندی بلند شد شلوار و شورتم کشید پایین گفتم باشه باشه پیام میدم گفتم میگه ساعت چند گفت کلا فردا بچه ها خونه نیستن تو بگو ده صبح بیاد که زودتر کارتون تموم بشه بعدش شورت و شلوارم کشید بالا لپم بوسید و در گوشم گفت کاری میکنی زودتر سروش بگیرتت وگرنه جرت میدم و از اتاق رفت بیرون فرداش مهران رفت و آرش موند نرگس هم خواب بود آیناز هم خواب بود فکر کنم ساعت 8 بود که آرش بهم گفت برو لباس هاتو آماده کن همونجا برو حموم و راهیم کرد که برم خونشون فقط بهم گفت یادت نره چی بهت گفتم گفتم باشه وقتی رسیدم خونشون یه دوش گرفتم چون قبلا تمیز کرده بودم تاپ و شلواری که آورده بودم پوشیدم و منتظر سروش موندم که زنگ زد و در باز کردم اومد بالا بغلم کرد و از هم لب می گرفتیم گفت چقدر وقت داریم سیما ؟گفتم تا ظهر گفت خوشم اومد ازت خوب از دست داداشای الدنگت فرار کردی اما اون نمیدونست که داداشم خواست اینجا باشم دستش لای پام گذاشت و کوسمو میمالید زانو زد شلوارم کشید پایین و کوسمو از روی شورت بوسید شورتمم کشید پایین گفت آخ جون چه کوس خوشگلی داری سرش لای پام بود خیلی حس خوبی بود گفتم بریم توی اتاق؟بغلم کرد بردم توی اتاق لخت شد کیرشو خوردم داگیم کرد کیرشو تا ته کرد توی کوسم یه آخ جووووون بلندی گفت کیرشو تا ته می کرد و درمیاورد و دوباره با فشار تا ته می کرد داخل کوسم چند باری این کارو کرد بعدش شروع کرد تلمبه زدن انقدر بهم حال داد که من زودتر از اون ارضا شدم و با تلمبه زدن توی کونم آبش اومد بعدش گوشیش زنگ خورد و باباش کار مهمی باهاش داشت مجبور شد بره به جز اون روز دو بار دیگه هم با سروش سکس کردم یه شب که آیناز دوباره گریه کرد آرش اومد تا ساکتش کنیم توی اتاق بهم گفت چه خبر گفتم هیچی گفت هیچی؟ انداختم روی تخت نشست روی پام تاپ و سوتینم درآورد نوک سینه هامو بین ناخن هاش فشار میداد جیغ

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:57


چند دقیقه لذت
https://t.me/+MFtm9ON0eCRiZDdi

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:16


نمازخانه .. محل تابوشکنی ما

#سربازی #گی

داستانی بر اساس واقعیت .
تابو -قسمت اول
اول راهنمایی کلاس 103 ؛ من ، روی یه میز ردیف وسط کلاس تنها نشسته بودم 9 روز از سال تحصیلی جدید گذشته بود که ناظم وارد شد و گفت سلام بچه‌ها این رفیق جدیدتون هستش و اونو کنار من نشوند .
وقتی چشمم به جمالش روشن شد یک دل نه ، صد دل عاشقش شدم ، پیش خودم میگفتم این پسر رویاهای منه.
ما دوستای خوبی باهم شدیم تا جایی که هر روز بیرون و پیاده روی و قدم تو آفتاب و بارون وسط شهر . حیف که من میدونستم کی هستم و چی میخوام ولی اون نمیدونستم خواسته‌ی قلبی من چیه؟😞
گذشت و گذشت رابطه دوستانه ما خیلی قشنگ پیش رفت و خیلی زیبا شد . عشق من بهش هر روز بیشتر از دیروز تا جایی که تو تمام تصوراتم و خوابهام و خودارضایی‌هام و مقعد ارضایی‌هام توو فکر سکس با اون بودم /همینجوری گذشت تا اینکه تو سال 11-ام دوستیمون ؛ من خدمت یه ارگان دولتی که یگان حفاظت فیزیکی ورودی تو شهر خودم افتاده بودم و ازش تقریبا 17 ماه گذشت.
این زیبای جذاب من هر شب بعد از اتمام وقت اداری میومد پیش من و به من سر میزد .
روز 19 آذر 402 روز موعود رسید .
من و اون اولین بار ماری.جوانا رو خواستیم تست کنیم .
وقتی کشیدیم های شدیم از چشماش فهمیدم که بعد از 11 سال الان وقتشه عشق حقیقی خودمو نسبت بهش ادا کنم و بروز بدم.
تو همون حس و حال کشوندمش سمت نمازخانه . خودش داستان رو فهمید
آروم شروع کرد به خوردن لب من ( وااای چقدر حس خوبی بود ) آروم منو میمالید و سوراخمو با انگشت نوازش میکرد و منو به اوج رسوند . منم رفتم پایین و کیر خوشگلشو از شلوارش درآوردم ( یعنی این کیر خوشگل دوست داشتنی همون چیزی بود که من 11 سال صبر کردم . به خودم میبالیدم خیلی یواش اون کله کیر خوشگلش رو داخل دهنم فرو بردم و گرمای کیرش منو به آسمونا برد . کیرشو تا ته کردم تو حلقم و انقدر براش ساک زدم تا ارضا شد و همه‌شو خالی کرد تو دهنم و مزه‌ش کردم و قورتش دادم ( چقدر خوشمزه بود 😍) منو سریع برگردوند و لختم کرد با سر کیرش رو سوراخ کونم بازی میکرد و منو به التماس انداخت // التماسش کردم کیرتو بکن تو کونم ، سوراخمو جر بده ، کونمو پاره کن قرمزش کن چون 11سال دنبال کیر خوشگل تو بود … که کیرشو آروم کرد تو کونم و منو انقدر تورو پوزیشن داگی کرد تا آبش اومد . کل آبشو ریخت رو کمرم و بعد شروع کرد به خوردن کونم تا منو ارضا کنه وقتی الان دارم فکر میکنم که سوراخ کونمو چطور میخورد دیوونه میشم .
بعد از اینکه جفتمون ارضا شدیم و تو بغلش خودمو براش لوس کردم در گوشم آروم گفت تا الان کجا بودی عشقم .🥰
چنان خر ذوق شدم نگو …عاشقشم ❤️
بعد از این ماجرا کلی داستان‌های سکسی برامون پیش اومد توو جاها مختلف که نگم برات . اگر این داستان بازخورد خوبی داشت ماجراهای دیگه‌ی خودمونو مینویسم براتون
عشق منید.
داستانی بر اساس واقعیت .
اسم این سری رو میزارم تابوچون ما یک تابو رو در یه جایی شکستیم که مخالف ارزش‌های یک همجنسگرا هستش ؛ نمازخوونه … محل تابوشکنی ما .
نوشته: Luci

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:16


سینه بزنه گریه زاری کنه. از خدای شما جقی ها هم باشه داستان نویس وقت میزاره. هر کی یه سلیقه ای داره. این نو داستان نویسی هم سلیقه خیلیاس. از چند هزار نفری که قبلی رو خونده بودن فقط ۴ ۵ نفر گوه خورده بودن. لطفا جزو گوه خورای تو کامنت نباشید. من نظر نمی خوام برای داستانام.
نوشته: ارشیا

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:16


اشو آورد گذاشت روی پهلوهام فشار داد تا آرومم کنه سولماز:آییی آهههه ارشیا آرومتر آییی من:آهههه حال میده عزیزم خیلی خوبه سولماز:آییی نکوب آخخخخ من:درد داره عزیزم؟ سولماز:آیییی یخورده آههههه وایسا من:باشه عشقم. کیرمو بردم ته کس نگه داشتم و تلمبه نزدم. رفتم تو لباش و شروع کردم لباشو خوردن. من:پاهاتو دورم حلقه کن. لباشو خوردم باز. من:سولماز.
سولماز:هووم من:شنیدی؟ سولماز:بله. من:پس انجامش بده. دوباره رفتم توی لباش اینبار محکم تر بغلش کردم و چسبیدم بهش اونم آروم یه پا بعدش پای بعدی رو انداخت پشتم رو روی کمرم. حالا کامل میشنری بود پوزیشن و قشنگ داشتم فانتزیمو پیاده میکردم.

دقیق مثل عکس داشتم تو کس استاد تلمبه میزدم و به تخت فشارش میدادم. قشنگ میدیدم با هر فشار میره پایین میاد بالا بدنش داشتم به قدرت خودم پی میبرم که وقتی حشری میشم زورم دو برابر میشه و استاد هم از همین دردش گرفته بود و میترسید.
بازم با دستاش فشارم میداد نمیذاشت کامل کارمو بکنم
توی لباش بودم که ول کردم لباشو ولی تلمبمو میزدم نگاش کردم تو چشماش و با همون ریتم کردنم گفتم من:چیه؟ سولماز:آهههه درد دارم آیییی. تلمبه رو متوقف کردم و نگه داشتم. یه بوس ازش گرفتم بعد گفتم من:خب پس خودت فشار بده منو به خودت من با دست تو حرکت میکنم. یه دستشو گرفتم گذاشتم پشتم روی باسن خودم و منتظر موندم. بعد رفتم تو گردنش شروع کردم لیس زدن. سولماز:ارشیا نمیشه بس کنیم؟ من:نه اینطوری درد بعدش نمیذاره راه برم.
سولماز:آخه من:آخه نگو استاد زودباش میدونم توهم دوست داری ، این کس تنگت دیگه مال منه سولماز:اونطوری حرف نزن بدم میاد من:پس دست به کار شو عزیزم. اولش چشماشو بست یه خورده بعد اون یکی دستشو گذاشت روی سرمو خیلی آروم خودشو تکون داد و کون منو به خودش فشار داد.

منم تا تهش فشار دادم و با حرکت دست کشیدم بیرون. انقدر لذت داشت که حشری شدم و رفتم تو گردنش لیس زدم و خوردم. این کارو ادامه داد و خیلی آروم داشتیم سکس میکردیم. سرعتم خیلی کم بود ولی اون اینطوری دوست داشت منم گوش کردم و هر طوری دوست داشت پیش میرفتم. وسط تلمبه هام در گوشش قربون صدقش هم میرفتم و استاد یا سلماز صداش میکردم. من:استااد عجب بدن سبزه خوبی داری ، آهههه تنگی چقدر سولماز. اونم آروم ناله میکرد سولماز:آهههه آههههه واییییی وای آهههه.
حدود ۵ دقیقه اینطوری سکس کردیم که دیگه با اون سرعت کم من انقدر حشری شده بودم که نزدیک به ارضا شدم ولی تندش نکردم و همونطوری پیش رفتم. من:آههههه سولماز ،آهااا همینه آههههه عاشقتم سولماز آههههه آهههه خیلی خوبه مال خودمه دیگه آهههههه
سولماز:آییی آهههه آههه آخخخ آههههههه آهههههه
من:آهههه سولماز بگیرش آهههه سولی جون بگیرش آهههه آهههه بگیر هر چی تو کمرمه رو بگیر آهههههه
سولماز:آههههه آههههه وایی آههههه آههههه آههههه
من:سولماااز آهههه آههههه آههههه آههههه
با همون سرعت بدون اینکه وایسم تلمبه های آروم میزدم که یهو گل آبم پاچید بیرون. اصلا واینسادم و با همون ریتم به کردن ادامه دادم آبم میومد و می ریخت تو کس خانم و منم فقط به کس تنگ دل بسته بودم و ول نمیکردم اصلا هم برام مهم نبود همینطوری آب کیرمو میریختم توش. من:آههههه آهههههه آههههه سولماز آهههه سولی آهههه یس آهههه آهههه آههههه آخیش آخیش آههههه سولماز:اووووف آههههه آههههه وایسا آهههه وایسا من:آهههه باشه باشه آهههه آهههه داغه چقدر آهههه سولماز: آییی چرا واقعا آهه وایسا نکن. من:باشه باشه اوووف استاااد چه حالی میده.
آبم رو کامل خالی کردم تو کس و نگه داشتم دیگه تلمبه نزدم. اومدم تو چشماش نگاه میکردم آروم کیرمو عقب جلو میکردم فقط نفس نفس میزدم. پاهاشو سفت کرد نگه داشت منو که حرکت نکنم. من:میشه تا فردا بمونی؟ سولماز:بسه پاشو من:یه ضره لب بده اوممم اوممم میخوام بدنتو استاد اوهههممم موچ

بعد یه ذره مالوندم که خیلی آروم کمرم رو داد عقب کیرم از تو کسش دراومد. بعد آروم هلم داد عقب پاشدم از روش خودشو کشید کنار و نشست روی تخت پشت کرد بهم. رفتم پشتش بغلش کردم کمرشو بوس میکردم. بعد موهاشو داد عقب دستامو باز کرد رفت دستشویی. بعد ۵ دقیقه اومد لباساشو بپوشه که من با شلوارک نشسته بودم یه آب دادم بهش خورد گذاشت روی میز. لباساشو کامل پوشید داشت میرفت که دستش رو گرفتم رفتم تو لباش بغلش کردم. چند تا بوس دیگه از صورتش کردم در گوشش گفتم من:نگران نباش. یه لب دیگه ازش گرفتم ولش کردم رفت. هیچی نگفت بهم. بعد که رفت ۱ ساعت بعد پیام دادم بهش رسیدی؟ اول جواب نداد بعد یه ساعت نوشت تازه رسیدم. من:حالت خوبه بهتری؟ سولماز:آره من:چیزی نیاز پیدا کردی بگو دریغ نکن. من:نگران هیچی هم نباش همه جوره اوکیه. سولماز:باشه.
ادامه دارد…
کسایی هم که ناراحتن نخونن کسی مجبور نکرده ازت هم نظر نخواستیم. تو سایتم کسی نیومده

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:16


تو دستای خودم. لب های قرمزش رو گرفتم به دهن و شروع کردم میک زدن و لب گرفتن. آروم دستش رو آوردم پایین گذاشتم روی کیرم مثل گرگی که میخواست به آهو احساس امنیت بده. میخواستم ترسش بریزه. دستش رو اول کشید بعد دوباره گرفتم گذاشتم روی کیرم و تمرکز کردم روی لباش. اولش دستش فقط روی کیرم بود. بعدش که یه هل الکی دادم کیرم رو اون سریع گرفتش و دستش رو حلقه کرد دورش.مشغول لب بازی بودم که دیدم تکون نمیده شروع کردم خودم کیرم رو تو دستش عقب جلو کردن ولی فقط نگه داشته بود کاری نمی کرد. سولماز:آیییییی من:ایی جونم استاد من اینجام نترس نترس خیالت راحت. رفتم بالا نشستم وسط پاهاش اول از روی شورت کس خانم رو مالیدم یه ذره که با دستش دست منو گرفته بود بعد دو ور شرتش رو گرفتم کشیدم پایین پاهاش رو دادم بالا آروم درآوردم. شرتش سیاه قرمز بود گرفتم دستم داشت منو نگاه میکرد بو کردم و یه بوس از روش کردم گذاشتم کنار. تمام مدت داشت میدید و حواسش به کارام بود. رفتم نافش رو بوس کردم و آروم آروم رفتم پایین. با بالای کسش که رسیدم شروع کردم مالوندن و لیس زدن بالای کسش. یه کوچولو مو داشت ولی برای من مهم نبود. سریع دستم رو گذاشتم زیر رون پاهاش و پاهاش رو بلند کردم شروع کردم خوردن کسش.

دقیقا همینطوری پاهاشم تو دستام گرفتم و لیس میزنم اونم دستش رو گذاشت روی موهام و نگه داشته بود سرم رو. بعضی اوقات پاهاش رو میبست ولی من بازش میکردم دوباره. ۲ دقیقه که خوردم آهش در اومد شروع کرد ناله کردن. کسش هم حسابی با زبونم خیس کرده بودم. سولماز:آهههه آییی آهههه من:اوووم مووچ اوممممم. دیدم آهش در اومده و بدنش رو داره تکون میده دیگه نخوردم بعد اومدم بالا.
نشستم وسط پاهاش و توی چشماش نگاه کردم
من:استااااد ، خیلی میخوام این بدنتو ، چقدر تو دافی.
سولماز:آیی ، نه ، نه من:نه میگی من آره میشنوم، میخوام تا تهش بره توش استاد ای جانم چه بدنی داری. سر کیرم رو گذاشتم دم کسش که با پاهاش نگه داشت منو. پاهاش رو گذاشت رو سینم یه چهره حشری ولی نا مطمئن داشت. سر کیرم رو یه خورده فرستادم توش وای که چقدر داغ بود یک هفته بود از این کس دور بودم چه حالی میداد واقعا هم تنگ بود با اینکه یدونه دختر داشت.
بیشتر خمش کردم و دادمش عقب تر و آروم یه خورده دیگه هل دادم تو کس کیرمو. من:آهههههه استادددد جوووون عجب کس تنگو داغی سولماز:آهههه آههههههه.
من:آهههه استاد آههههه جووون سولمازه من مال منی.

دقیقه مثل عکس پاهاش رو باز کردم همینجوری شروع کردم کیرمو آروم عقب جلو کردن. هنوز کامل نکرده بودم توش همون یه ذره رو آروم بیرون تو میکردم و کم کم میکردم توی کس. بعد ۵ دقیقه عقب جلویی دیگه کامل کیرمو هل دادم توش و چسبوندم تا خایه به کسش. تا خایه کردم توش ولی انقدر با حوصله که دردش نگرفت من:آهههههه سولماز آهههههه تا تهش توته.
سولماز:آییییی آههههه اووووههههه من:جووون سولماز جووون الان حال کن فقط. سولماز:آییی آیییی آهههه در در در ارشیا در. نگاه کردم دیدم در اتاق بازه من:هیچکی نیست و نمیاد خونه سولماز:ممکنه کسی بیاد. من:رفتن مسافرت همه. سولماز:آیییی نه نمیخوام. من:اذیت میشی در باز باشه؟ سولماز:اوهومممم. کیرم تو کس ننه هرکی فحش بده تو کامنت
کیرم هنوز تو کس بود کشیدم بیرون رفتم در خونه رو قفل کردم و در اتاق هم بستم. رفتم تو اتاق من:برو بالای تخت روی بالش سرتو بزار راحت بخواب سولماز:نمیخوام من:برو عزیزم سرت درد میگیره سولماز:نه من:عزیزم بیا بوست کنم بیا اومممم اههمممم. من:برو روی بالش قشنگ بخواب سرت درد نگیره. خیز زد رفت بالا روی بالش من سرشو گذاشت خوابید قشنگ. منم یه تف مشتی زدم به کیرم رفتم روی تخت نشستم بین پاهاش. آروم کیرمو تا ته دوباره کردم تو کس و تا آخر هل دادم توش. سولماز:آههههه آهههههههههههههههههه آییییی من:ای جانم خانمم آههههه خیلی خوبی آهههه عزیزم آهههههه آخیش آهههه.

اولش اینطوری بودیم بعد من کامل دراز کشیدم روش و بغلش کردم. دستامو از زیربغلش رد کردم بغلش کردم طوری که سینه هاش چسبید به قفسه سینم. تو چشماش نگاه میکردم کیرمو هل میدادم توی کسش. اون آه میکشید من قربون صدقش میرفتم. تلمبه میزدم توش و به چشماش خیره میشدم از بس که خوب بود چشماش. من:آههههه استاد عجب چشایی داری اوووففف آهههههه قربونت بشم آههههه سولماز:شوهرم آییی آههه بفهمه بدبخت میشم. من:قربونت بشم استاااد آهههه تو دیگه مال منی زن منی شوهرتم منم اووففف عجب کس تنگی داری آهههه نمی فهمه کسی عشقم سولماز:دانشگاه آاهههه آییییی من:خیالت راحت عزیز خیالت راحت مال خودمی نمیزارم کسی چپ نگات کنه سولماز:آهههه آههههه آهههه اووووف من:آهههه یس آههه یس جوون سولمازم آها بکوبم توش فقط. یخورده سرعت دادم تلمبه هام و محکم تر می کوبیدم تو کسش و اونم شروع کرد ناله های بلند تر کردن بعد دست

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:16


استاد دانشگاه من (۲)

#میلف #زن_شوهردار #استاد

...قسمت قبل
رفتم سر کلاس و به محض ورود تا منو دید قرمز شد و سرشو انداخت پایین. منم رفتم یجا نشستم خیلی طبیعی و چیزی نگفتم. بعد از یک ربع سکوت استاد شروع کرد درس دادن. هی پا میشد و برمیگشت من یاد اون روز می افتادم. واقعا حشریم میکرد این زن.
پیش خودم گفتم ۱ هفتس جق هم نزدم امروز حتما میزنمش زمین. بر که میگشت توضیح بده یاد کون نرمش می افتادم حال میکردم. خلاصه گذشت و کلاس تموم شد بچه ها رفتن بیرون من موندم آخرین نفر با استاد حرف بزنم چند نفر کارش داشتن حرفاشون رو زدن و رفتن و من موندم و استاد. رفتم پیشش من:سلام. ، من:استاد چرا جواب نمیدید؟ سولماز:کارتون رو بگید من:کارم حال شما رو پرسیدنه. سولماز:من خوبم نیازی به پرسیدن نیست بفرمایید من:استاد کلاس خودمون مونده. یهو یه نگاه به من کرد سولماز:گفتم که بفرمایید حالا. من:نه نمیشه جواب منو بدید. می ترسید کسی چیزی بشنوه چون در باز بود. سولماز:بیرون دانشگاه تدریس ممنوعه برای ما به دانشجو یبار گفتم لطفا مزاحم نشید. من:عه؟ باشه استاد ، من نمیدونم شما ۱۶ جلسه با من بستید باید کامل بیاید. سولماز:برو پسرم زشته من آبرو دارم. من:پس نزار لکه دار بشه بیا فقط درس می خونیم. سولماز:نمیشه برو پسرم. منم که دیدم اینطوری میکنه گوشیش رو برداشتم گذاشتم جیبم. سوماز:چیکار میکنی؟ آدرس رو بلدی ماشینم که داری بیا خودت. رسیدی دم در منتظرم. رومو کردم راه بیافتم برم که صدام کرد سولماز:ارشیا ارشیا نکن بیا. منم جواب ندادم گفتم یا میاد یا نمیاد دیگه بالاخره یه چی میشه. با اسنپ رفتم خونه ساعت ۳:۳۰ همیشه میرسید. دم در وایسادم ببینم میاد که تا ۳:۵۰ دقیقه وایسادم. یهو اومد پشمام ریخت. پارک کرد پیاده شد صدام کرد منم رومو کردم رفتم تو درو باز گذاشتم. رفتم خونه دره بالارو پیش گذاشتم اومده بود هی در میزد منم میگفتم بیا تو چون دستشویی بودم نمیرفتم دم در اونم نمیومد. تا اینکه انقدر وایساد تا رفتم دم در تا اومد حرف بزنه دستشو گرفتم کشیدمش تو یه جیغ ریز زد. من:استاد چرا اینطوری؟ سولماز:گوشیو بده ارشیا من شوهر دارم من:شوهر داری سرطان که ندادی سولماز:نکن زشته من:چی درس خوندن؟ سولماز:من که میدونم تو هم میدونی پس بس کن گوشیو بده برم من:خوشم میاد خودتم میدونی. چسبوندمش به دیوار بغلش کردم و رفتم تو صورتش. سعی داشت جدام کنه اما نمی زاشتم. قدش از من بلندتر بود ولی زور من رو نداشت. به زور یه لب گرفتم ازش و چسبیدم بهش. فقط لباشو میخوردم زور زورکی. کونش رو با یک دست گرفتم هی میمالوندم و وسط خط کون رو دست میکشیدم.بغلش کردم بردمش تو اتاق به زور ، هلش دادم رو تخت و افتاد. دراز کشیدم روش شروع کردم خوردن و مالوندن. دست انداختم مانتو رو گرفتم و شروع کردم باز کردن دکمه ها. جلومو گرفت نمیذاشت باز کنم. من:دکمه ها رو پاره کنم؟ بدتر میشه.
یه ذره دیگه لب گرفتم بعد آروم شروع کردم دکمه ها رو باز کردن این دفعه فقط داشت نگاه میکرد حواسش بود. باز کردم مانتو رو یه نگاه به چشماش کردم من:استاد چقدر خوشگلی ، خیلی خوشگلی. جفت ممه هاشو گرفتم توی دستام با اینکه ۶۵ یا یه خورده بیشتر بود ولی من دوست داشتم ممه هاشو خوشم میومد از ممه های سبزه و کوچیکش. چند دقیقه لب بازی و ممه مالوندم بعد تی شرتش رو دادم بالا و ممه هاش رو از سوتین در آوردم و بیرون سوتین انداختم. رفتم و ممه سمت راستش رو به دهن گرفتم و شروع کردم خوردن سمت چپی رو هم با دست میمالوندم با اون یکی دستم برنامه داشتم. دستم رو بردم پشت کمرش و سر دادم پایین بردم تو شلوارش ، تنگ بود شلوارش ولی کردم تو دستمو و کون نرمش رو تو دستم گرفتم و یه لپ باسن رو می مالوندم. با پاهام پاهاش رو باز کردم و کامل خوابیدم روش دیگه و کیرم رو فشار میدادم به وسط شلوارش (کس). انقدر لباش رو خوردم که داغ کرد فکرش رو نمیکردم با ۱۹ سال سن یک زن ۳۵ ساله رو اینطوری بخوابونم زیرم و بمالمش. آرزوم بود همیشه یه میلف بکنم الانم گیرم اومده بود. تیشرت خودم رو همونطوری که خوابیده بودم کندم بعد بغلش کردم بلندش کردم از روی تخت مانتوش رو درآوردم و تاپش رو هم کندم. همون نشسته سوتینش رو هم باز کردم کل مدت قربون صدقش میرفتم. سوتینش رو درآوردم انداختم دور گردنم. خوابوندمش رو تخت ولی نخوابیدم روش. یه ذره شکم و سینه هاش رو ماساژ دادم و بعد دستام رو آوردم پایین گذاشتم رو کس و رون. آروم می مالوندم و کیرمو فشار میدادم بهش. قشنگ معلوم بود قصدم کردنشه و خودشم فهمیده بود. آروم دکمه شلوارش رو باز کردم و پاهاش رو دادم بالا شلوار لی رو درآوردم. حالا با یه شورت بود خودمم شلوارکم رو درآوردم و چون بدون شرت بودم کیر سیخم معلوم شد. اولش یه نگاه بهش کرد چیزی نگفت ولی بعد استرس گرفت ترسی دستش رو گذاشت رو ممه هاش و کسش. منم خوابیدم روش دستاش رو گرفتم از هم باز کردم و حلقه کردم

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:09


تم میکردمش. اما نمیخواستم به این زودی لذتم رو تموم کنم. برای همین چرخیدیم و خودم زیر خوابیدم و زهرا اومد روی من. تو این پوزیشن من خیلی کمتر تحریک میشم. اما انگار این پوزیشن برای زهرا بود. مثل سوارکاری که اسبشو پیدا کرده باشه داشت روی کیرم بالا پایین میپرید.کیرم تا انتها تو کصش بود و با دستام داشتم کونشو رو می مالیدم. همزمان سینه هاش رو هم یکی یکی میذاشتم توی دهنم و نوکش رو گاز میگرفتم.
تو همین حین بود که زهرا چسبید بهم و انگار که خالی شده باشه،آروم گرفت. در گوشش گفتم : اومدی؟
جوابی نداد. فقط گردنم رو بوسید و گفت : اوهوم
چند لحظه بعد، من دوباره اومدم رو و اینبار زهرا رو روی شکم خوابوندم. میخواستم از پشت کیرم رو وارد کصش کنم. دیدن حجم کص این دختر ۲۲ ساله سکسی و لوند، از بین رونهای برنزه و خوش فرمش، در حالی که کون سفت و گردش داشت منو به داخلش دعوت می کرد، چیزی نبود که هر روز برام اتفاق بیفته. کیرم خیس بود. زهرا هم خیس بود. اروم کیرم رو وارد بهشتش کردم و بعد از ۲-۳ دقیقه، حس کردم که دیگه نمیتونم. کشیدم بیرون و آبم رو روی کون و کمر زهرا خالی کردم…
ادامه دارد
نوشته: رابین هود

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:09


اوردی اینجا که تمرین ریاضی حل کنید. اوردی بکنیش دیگه؟ مگه نه؟ چرا طفره میری؟
راه فراری برام نذاشته بود. دستم رو شده بود و حرفی برای گفتن نداشتم.
زهرا ادامه داد: باشه عزیزم، من که کاری ندارم. فقط میگم ریسکش زیاده. شوهر داره و شوهرش درسته که خنگ میزنه، ولی همچین خنگ و سر بزیر هم نیست. حواستونو جمع کنید که داستان نشه.
من همچنان حرفی برای گفتن نداشتم. هر چی میگفتم احتمالا بدتر میشد. دوست داشتم اون حرف بزنه تا بفهمم منظورش از اینجا اومدن چیه
زهرا: البته ازت ناراحتم، جلوی من جانماز آب میکشی، بعد با زن اون یکی رفیقت آره؟ داشتیم. تو جمع حتی به شوخی های من هم بندرت میخندی. بعد تهمینه رو میاری خونه تا ترتیبشو بدی؟
من: زهرا بخدا داری اشتباه میکنی. اصلا اینطوری نیست
زهرا با قیافه ای ناراحت : باشه تو راست میگی.
رفتم سمتش. حس دوگانه ای داشتم. هم حشری بودم. هم شرایط برام تازگی داشت و هم اینکه با یه دودوتا چهارتای ساده، فهمیدم قصد زهرا از اومدن به اینجا چیزی نیست جز دادن. برای همین رفتم سمتش و کشیدمش تو بغل. همزمان داشتم به ساختن داستانی که قراره براش تعریف کنم فکر میکردم. وقت زیادی نداشتم. باید یه چیزی میگفتم که فکر کنه من طعمه تهمینه شدم!
بغلش کردم و در حالی که کامل تسلیم بود، در گوشش گفتم: من مقصر نیستم زهرا. بخدا یهویی شد. اصلا اونجوری که فکر میکنی نبود. تهمینه اومده بود یه چیزی ازم بگیره و برای علی ببره. اصلا نمیدونم چی شد. واقعا کاری نمیکردیم. شما که زنگ زدید ترسیدیم. اونم رفت تو اتاق که مشکلی پیش نیاد.
زهرا همونطور که تو بغلم اروم بود گفت: گردنت کی رژی شد؟ موقعی که داشتی میبردیش تو اتاق قایمش کنی؟ واقعا اگه ما نبودیم چی میشد؟ میکردیش؟
اینو که گفت بیشتر به خودم فشردمش. کیرم راست شده بود و داشت به رونش میخورد.
زهرا: من زیاد وقت ندارم. ممد رو فرستادم خرید کنه و بهش گفتم میخوام پیاده برگردم.
این حرفش برای یه معنی بیشتر نداشت: “یعنی وقت داریم. اجازه داری هر کاری باهام بکنی. شوهرم نیست. من و تو اینجا تنهاییم و درسته که یه ساعت قبل داشتی دوست مشترکمونو میکردی، ولی اشکالی نداره. من هستم. منو بکن”
از زهرا براتون بگم. قد حدود ۱۶۰ تا ۱۶۵، بدن برنزه. بشدت لوند و سکسی. صورت جذاب. کاش میشد عکسای جفتشونو بذارم که بتونید کامل تصورشون کنید، ولی حیف که نمیشه. فقط بگم بدن و قیافش مثل penelope woods هستش.
دیگه نخواستم وقت تلف کنم. زهرا رو بلند کردم و در حالی که داشتم لباشو میخوردم بردمش تو اتاق خواب.
اتاق خوابی که ماهها بود فقط منو شبها تحمل میکرد، حالا تو یه روز شاهد اسیر کردن دو تا از بهترین زنهای زندگیم بود.
زهرا رو گذاشتم روی تخت و لباسشو زدم بالا. چشماشو بسته بود و هیچی نمیگفت. مطیع محض بود. خودشو سپرده بود دست من. ترکیب جادویی سوتین سفید رنگ نازکش با پوست برنزه زهرا داغم کرد. سوتین رو که دراوردم تازه فهمیدم سینه یعنی چی. سینه های طبیعی، سایز متوسط و کاملا سفت. نمیخوام بگم که خیلی کس کردم یا زنهای بیشماری تو زندگیم بودند، ولی حتی دیدن همچنین سینه هایی تو پورن هم کم پیش میاد. افتادم به جون سینه اش و آه زهرا هم با خوردن سینه هاش بلند شد. کمی که سینه هاشو خوردم شلوارشو دراوردم و لباسای خودمو هم کندم و در حالی که اینبار تو نور لامپ اتاق خواب داشتم به طمعه ام نگاه میکردم پاهاشو باز کردم که کسشو بخورم. زهرا اما به حرف اومد و گفت: نه، نمیدونستم که اینجوری میشه. الان نخور.
تو دلم به شعورش آفرینی گفتم و دستمو خیسش کردم و رو کصش کشیدم. کصش ولی از قبل خیس بود. زهرا هم که انگار میدونست چطوری باید رفتار کنه، در حالی که با چشمای شهلاش منو نگاه میکرد، دستشو خیس کرد و کشید روی کیرم. بعد خوابید و منتظر من شد.
خودمو بین پاهاش جا دادم و سر کیرم رو اروم روی کصش مالوندم.
بهم گفت: فقط آروم. اخرین بار دو ماه پیش بوده
در حالی که داشتم کیرم رو روی کس خیسش می کشیدم، به تن نیمه عریان زنی که تسلیمم شده بود نگاه کردم. دستاشو گذاشته بود روی چشماش و کاملا در اختیار من بود.
اروم سر کیرم رو وارد کصش کردم. آه ریزی کشید. چند بار سرش رو درآوردم و دوباره فرو کردم. خووب که خیس شد، این بار بیشتر فرو کردم و تا نیمه کیرم درون زهرا جا گرفت. زهرا همچنان تسلیم بود، ولی پاهاش رو به هم نزدیک میکرد و سعی میکرد که حشری بودنش رو نشون نده.روناشو گرفتم تو دستم و در حالی که روی زانو نشسته بودم، کیرم رو تا انتها وارد کس آبدار زهرا کردم.زهرا دیگه طاقت نیاورد و ناله ای بلند کرد.
چند بار کیرم رو دراوردم و دوباره فرو کردم. بعد کاملا خوابیدم روی زهرا با عقب و جلو کردن باسنم، تلمبه میزدم.زهرا دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره. زهرا: وای خدا. بکن. بکن. اخ مامان. چقدر کلفته
داشتم میومدم. ۵ دقیقه ای میشد که داش

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:09


انگار یه بامبول و داستان جدید پیدا کرده باشه چشماش برقی زد و گفت: قول میدم بابایی. ناخودآگاه و بخاطر هیجانی که از یواشکی حرف زدن با زن دوستم تو ورودی خونه، در حالی که شوهرش تو دستشویی بود و زن اون یکی دوستم هم تو اتاق خواب قایم شده بود، دستمامو به نشونه بغل باز کردم. زهرا انگار باورش نمیشد که من اینقدر بی پروا شده باشم. اروم اومد تو بغلم. در گوشش گفتم: زهرا قول دادی هیچی نگیا. به هیچکس. حتی ممد. مثلا شب تو تخت خواب و موقع اون کاراتون از دهنت در نره. باشه؟ زهرا همونطور که تو بغل بود گفت: خیلی مشکوک شدی. با کی هستی تو؟ چرا ممد نباید بدونه؟ میکشمت اگه نگی. تو همین حین صدای شیر روشویی اومد و نشون داد ممد داره میاد بیرون. سریع از هم جدا شدیم و رفتیم به سمت پذیرایی.
ممد و زهرا یه ربعی موندن و یکمی درباره محل و همسایه ها حرف زدیم و بعد از خوردن چایی زدن بیرون. زهرا هی اصرار داشت زودتر برن و ممد بود که هی حرف میزد.
درو که بستم. یه نفس راحتی کشیدم. رفتم سمت اتاق خواب و درو باز کردم. تهمینه رو صدا زدم. صدایی نیومد.لامپ اتاق رو روشن کردم و ندیدمش. رفتم تو کمد دیواری و درشو باز کردم. طفلک چمباتمه زده بود تو کمد و با ترس بهم نگاه میکرد: رفتن؟
من:آره رفتن.
تهمینه با بغض: چی میگفتن؟چکار داشتن اینا؟ چرا نگفتی مهمون داری؟اگه منو میدیدن چکار میکردم اخه
من: بخدا بی دعوت اومدن. نشنیدی مگه؟
تهمینه: نه نشنیدم. بخدا داشتم سکته میکردم. بعد با نگرانی بیرون اتاق رو دید زد و گفت مطمئنی رفتن؟
من:آره رفتن. برای اطمینان چند دقیقه بمون و بعد برو.
تهمینه: برو در واحد و قفل کن. من میترسم.
من: باشه عزیزم. برو یه آبی به سرو صورتت بزن حالت جا میاد
رفتم که در واحد رو چک کنم، یهو برام یه مسیج اومد
همزمان تهمینه جیغ کشید و گفت: وایی گوشیم جا مونده بود رو مبل.
پیام از زهرا بود: “گوشیش رو جا گذاشته بود رو مبل. بهش بگو حواسشو جمع کنه. علی بفهمه خیلی بد میشه. زود رفتیم که به کارتون برسید”
دنیا ریخت رو سرم. زهرا فهمیده بود که من با تهمینه هستم و بدتر اینکه فهمیده بود تهمینه همون موقع تو خونه بوده. حالا دلیل اصرار زهرا به زودتر رفتن رو فهمیدم.
مونده بودم به تهمینه چی بگم. تصمیم گرفتم نگم که زهرا فهمیده. بجاش گفتم: نه گوشیت دست من بود. بعد رفتن اینا گذاشتمش رو مبل
تهمینه با شنیدن این حرف با نگرانی رو به من گفت: مطمئنی؟
من: آره عزیزم.
بعد رفتم سمتش و بغلش کردم. بی حال بود و بی دفاع. دلم میخواست کارمونو ادامه بدیم و از طرفی نمیدونستم تهمینه تمایلی داره یا نه. بهش گفتم: میخوای بری یکم دراز بکشی؟ منم بیام پیشت یکم نازت کنم؟
تهمینه: در حالی که صورتش به آدمی می خورد که میخاد بغضشو بترکونه، ولی جلوی خودشو میگیره، با لبخندی تصنعی گفت: نه باید برم. دیرم شده. حسشو ندارم.
من: تهمینه یکم صبر کن. صبر کن که اینا دور بشن بعد برو
تهمینه: اره یکم میمونم. ولی قول بده کاریم نداشته باشی.
من: باشه. فقط یکم میخورمت. تو هیچ کار نکن. فقط دراز بکش و چشماتو ببند.
تهمینه: نه نمیتونم. حسش پرید.
بهش توجهی نکردم و سعی کردم با بوسیدنش، دوباره حالشو جا بیارم. بعد از کمی ممانعت، باهام همراه شد و گفت: کاری نکنیم. من نمیتونم سکس کنم الان. الان نمیتونم
من: باشه. هر چی تو بگی
دوباره بوسیدمش و با اینکه به شدت حشری شده بود ازش فاصله گرفتم. تهمینه هم داشت به من و کیر راست شدم نگاه میکرد. دوباره برام پیام اومد. زهرا: کارت دارم. ردش کن بره. میخوام بیام بالا. بهش بگو بره خونه.
پیام رو که خوندم گیج شدم. تا حالا تو همچین شرایطی نبودم. مردها بندرت این شرایط قرار میگیرند. بین دو تا زن که هر دو لوند و سکسی هستند. هر دو متاهل و هر دو رو میخای بکنی. نمیدونستم قراره چی بشه
به تهمینه کمک کردم که کمی به خودش بیاد و با بوسه ای از پیشونیش و کمی آغوش و دلبری و حرفای قشنگ و قول اینکه باز هم،اینبار تو شرایط بهتری همو میبینیم، ازش خداحافظی کردم.
به زهرا پیام دادم: چی میگی تو؟ کسی اینجا نیست که.
جوابی نداد. بجاش چند دقیقه بعد زنگ درو زد و بدون حرف اومد تو خونه.
ژست کسی رو گرفته بود که تونسته مچ رفقاشو موقع خیانت بگیره. در واقع همینطور هم بود. نمیدونستم چی میخواد. احتمال اینکه ازم باج میخواد خیلی بیشتر از این بود که بخواد باهم پا بده.
زهرا اومد و با صدایی که این بار دیگه آروم نبود، ولی لحن دوستانه و محتاطش رو هم حفظ می کرد بهم گفت: خب پس، مبارکه آقا. خوش سلیقه هم که هست. بله دیگه. کبوتر با کبوتر، قد بلند با قد بلند.
من با لحنی که سعی میکردم ترس و اضطراب رو توش پنهان کنم: چی میگی؟ مخت تاب داره ها
زهرا: آقا پسر، اولا که گردنت رژی شده. ممد هم دید و کلی بهت خندیدیم. دوما، من گوشی تهمینه رو میشناسم. اصلا عکس شوهرش رو بکگراند شه. طرفو نی

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:09


داستان من و زن شوهردار لوند (۲)

#زن_شوهردار

...قسمت قبل
سلام. ممنون از نظراتتون. سعی میکنم مودب تر باشم.
تهمینه رفت تو اتاق خواب و منم که نمیدونستم خوابم یا بیدار، دنبالش رفتم. درو بستم و تو تاریکی نسبی که فقط یه رگه نور آفتاب کم رمق عصر تورنتو کمی روشنش کرده بود، لبای هم رو میخوردیم. یهو تهمینه صورتشو برد عقب و با نگاه خمارش بهم گفت: خیلی منتظر این لحظه بودی مگه نه؟ و بعد منتظر جوابم نشد و لبم رو اینبار با شدت بیشتری میبوسید. بوسه که نه، بیشتر داشت گاز میگرفت. وحشی شده بود و منو هم وحشی کرد. تا یکم لباشو گاز گرفتم در لبشو برد سمت گوشم و آروم گفت : تو گاز نگیر، کبود میشه.
دستم که تا این لحظه داشت بین پهلوهاش و کمرش رو می مالید رو بردم روی کونش. کون تهمینه واقعا گرد بود. برای اینکه تصور بهتری از تهمینه و اندامش داشته باشید، میگم که تهمینه خیلی شبیه یه پورن استاره به نام milancheek. اندام و ته چهره این دختره خیلی منو یاد تهمینه میندازه، فقط تهمینه موهای کرلی داره.
دستمو از زیر خط کش شلوارش بردم و کون گرمش رو با دست چپم کشف میکردم. بیشتر بهش چسبیدم تا دستم رو بتونم از پشت و از لای پاش برسونم به کصش. اونم بیکار نبود و با دستش داشت کیرم رو از روی شلوار می مالید. دیگه با لبای هم کاری نداشتیم و من داشتم همزمان گردنش رو آروم می بوسیدم.
من: جوون تهمینه، چه کون سفتی داری دختر. اوووف دلم میخاد کصتو بخورم. لیسش بزنم. زبونمو بکنم توش
تهمینه تا آه کشید و خواست چیزی بگه، گوشیم تو جیبم زنگ خورد. همزمان زنگ در رو هم زدند.
جفتمون شوکه شده بودیم . با چشمایی که از شدت تعجب و نگرانی گرد شده بودند برای چند لحظه همو نگاه کردیم.
تهمینه: منتظر کسی بودی؟
من: نه.
نمیدونستم گوشی رو نگاه کنم یا درو باز کنم. هنگ کرده بودم. گوشی رو درآوردم و دیدم ممد (شوهر زهرا) داره زنگ میزنه.
تهمینه:جوابشو نده
من: باشه. برم ببینم کی پشت دره.
گوشی رو انداختم رو تخت و درو باز کردم و رفتم سمت در. آیفون رو برداشتم و صدای ممد و زهرا رو از پشت ایفون شنیدم
ممد: باز کن دیگه.
زهرا: شاید خونه نیست.
ممد: نه خونست. ماشینش رو تو پارکینگ دیدم.
جای انکار نبود. گفتم کیه و بعد هم درو باز کردم.
دویدم تو اتاق خواب و به تهمینه جریانو گفتم. رنگ به رخش نمونده بود. داشت از شدت ترس می لرزید.
تهمینه: چکار کنم. وای آبروم رفت خدا. چه غلطی بود کردم.
من: نترس الان ردشون میکنم. نمیدونم چکار دارند. اصلا قرار نبود بیان. تو اینجا بمون. صداتم در نیاد.
تهمینه: باشه
تا اومدم از اتاق بیام بیرون تهمینه یهو گفت: کفشام. کفشام رو بیار تا ندیدن
کفشاشو آوردم و تهمینه رو تو اتاق خواب تنها گذاشتم و درو بستم. تا اونا برسن بالا یه نگاه سرسری تو اینه به خودم انداختم و درو باز کردم.
ممد: چرا جواب تلفنو نمیدی
زهرا: شاید یکی داره میمیره. بابا کارت داشتیم.
من: ببخشید. دستشویی بودم. چی شده. اتفاقی افتاده؟
زهرا: نه بابا اومدیم تو ساختمونتون یه واحد ببینیم. گفتیم به تو هم سر بزنیم.
من: نگفته بودید دارید جابجا میشید.
ممد: آره یهویی شد. زهرا داره کارشو جابجا میکنه و میاد این سمتا. برای منم راحت تره از این محل برم سر کار. با بروکر که صحبت کردیم دو تا فایل تو این منطقه داشت که یکیش تو ساختمون تو بود. گفتیم هم واحدو ببینیم هم بهت سر بزنیم.
من: آها اره خوب کردید. بیاید یه چایی بخورید
زهرا و ممد البته اومده بودن تو داشتند کفشاشونو در می آورند. با این حرف من یه نگاهی به هم کردند و خندیدند. زهرا گفت:
چیه چرا حیرون و هراسونی. چیزی شده؟
من: نه بابا چی میخواد بشه.
ممد که همیشه شاش داشت گفت : من برم دستشویی. با اجازه صاحبخانه و بعد خندید.
زهرا داشت به رفتن شوهرش نگاه میکرد و همزمان با گوشه چشمم به من نگاه کرد و گفت: کسی اینجاست. میخوای ممدو بپیچونیم و زود بریم که به کارت برسی؟ بعد یه چشمک مسخره زد.
من اروم نزدیکش شدم و بهش گفتم:نه بابا کی اینجاست. کی اصلا به من پا میده.
زهرا هم نزدیک شد و یواش گفت: پس یکی اینجاست. یکی بهت پا داده. آفرین پسر خوب. و بعد اروم با دستش زد روی بازوم
من همچنان اروم بهش گفتم: زهرا جون مادرت شر درست نکن. اروم گفتم که هم ممد نشنوه هم تهمینه. میدونستم تهمینه الان هم ترسیده هم عصبانیه و هم استرس زیادی داره. خدا خدا میکردم اینا زودتر برن و تهمینه رو تا شر نشده ردش کنم بره.
زهرا اما انگار میدونست که شوهرش حداقل ۱۰ دقیقه ای اون تو می مونه و وقت کافی برای لاس زدن داره.
زهرا: عکسشو ببینم. کاناداییه یا ایرانیه؟ نکنه هندیه؟ ببینمش ببینمش.
مثل بچه ها لوس بود و در عین حال داشت اروم حرف میزد که ممد نشنوه. گفتم: بعدا نشونت میدم. حالا نمیشه. از این موضوع هم به کسی چیزی نمیگیا. بعد دستمو نزدیک صورتش کردم و به حالت بستن زیپ روی لبش، دستمو کشیدم روی لبش و گفتم: قول؟
زهرا که

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:06


بابام میخواد با تو حرف بزنه! منم قلبم داشت عین گنجشک میزد. گفتم چی ازت پرسید؟ تو چی جواب دادی؟ گفت چیکار می‌کردید، منم زدم زیرش، گفتم هیچ کاری نمی کردیم. داشتم می‌رفتم بیرون که کامی گفت گردن نگیری ها. گفتم باشه.
رفتم دیدم، چراغ آشپزخانه که طبقه پایین روشن. فهمیدم اونجاست. با ترس و دلهره رفتم پایین. انگار دوازده تا پله، دوازده ماه طول کشید. رفتم آشپزخونه، دیدم شوهر خالم وایساده داره سیگار میکشه. گفت بیا نزدیک ببینم! ترسیدم کشیده بزنه زیر گوشم. همه بدنم داشت می لرزید. نزدیکش شدم ولی نه خیلی نزدیک. گفت برو در و ببند بیا ببینم. رفتم در و بستم برگشتم. گفت؛ اشکان ازت یک بار می پرسم. اگه دروغ بگی یه کشیده بهت میزنم بری دم خونه تون بیایی پایین، فهمیدی؟ منم سرم و تکون دادم یعنی آره.
گفت؛ داشتید چیکار می کردید؟ با صدای لرزون گفتم، هیچی به خدا. سرم پایین بود. یه قدم اومد جلو، از ترسم سه قدم رفتم عقب. گفت؛ مگه نگفتم راست بگو؟ شلوارت چرا درآورده بودی؟ با ترس گفتم؛ همینجوری. دوباره اومد جلو. از ترس همه چهار ستون بدنم می لرزید. با صدای لرزون و ترس گفتم؛ عمو به خدا هیچ کاری نمی کردیم، فقط داشتیم به هم نشون میدادیم. این و که گفتم، گفت پس داشتید به هم نشون می‌دادید!! با سرم تایید کردم. گفت در بیار به منم نشون بده ببینم. بغض کرده بودم و چشمام پر اشک شده بود. گفتم؛ عمو تو رو خدا! گفت مگه به هم نشون نمی دادید؟ در بیار منم ببینم. صدام دیگه بند اومده بود، نمیدونستم چیکار کنم. همینجور خشکم زده بود. گفت در میاری یا همینجا خفت کنم، ببرم باغچه پشت چالت کنم؟ بی اراده دستم رفت روی کنارهای شلوارم، و یواش شلوارم و دادم پایین. گفت نمی‌بینم، بیشتر! بعد بیشتر دادم پایین، تا بالای زانوهام و از خجالت دستمو گرفتم جلوی کیرم. کیرم از ترس جمع شده بود اندازه یه نخود شده بود. گفت؛ برگرد ببینم. یواش و با استرس برگشتم. یه چند لحظه سکوت بود.
ساعت دورو ورای سه نصف شب شده بود و هیچ صدایی از هیچ جای خونه در نمی اومد. خاله اینا هم انگار خواب بودن. گفت؛ دراز بکش زمین. منم بدون چون و چرا هرچی می گفت انجام می دادم که زود تموم شه بزاره برم. همینطور که دستم گرفته بودم جلوی کیرم دراز کشیدم زمین. صدای درآوردن شلوارش و می‌تونستم بشنوم. اومد بغل دستم نشست، منم از ترس نگاهش نمی کردم. دو تا تف بزرگ انداخت لای کونم با دستش پخشش کرد از بالا به پایین و وسط پام. بعد اومد روم، آرنج یکی از دست هاش و گذاشت بغل سر من. با اون یکی دستش کیرش می مالید رو کونم و بعد کرد لای پام. من کلا خفه خون گرفته بودم. بعد بیشتر سنگینی شو رو پشتم حس کردم، داشت لای کونم و لای پام تلمبه می زد.
دو، سه دقیقه بود که داشت تلمبه میزد یک دفعه خشکش زد. من که زیرش بودم چیزی نمی شنیدم، ولی انگار اون صدایی چیزی شنیده باشه، واسه همون استاپ کرد. بعد چند ثانیه دوباره شروع کرد تلمبه زدن و بعد یکی دو دقیقه دیگه زود از روم پاشد. آبش هم نریخت روم. من تو همون حالت خشک شده بودم. منتظر بودم ببینم چی میگه. تا از روم پاشد بهم گفت؛ پاشو شلوارتو بپوش برو بخواب. باور کردنش سخت، ولی اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن. زود پاشدم شلوارم کشیدم بالا، ولی اصلا نگاهش نمی کردم. اومد نزدیک در گوشم گفت؛ این راز بین من و تو می مونه. به کامی یا کسه دیگه ای نمیگی، فهمیدی؟ گفتم؛ بله. بعد بدو بدو پله ها رو رفتم بالا، رفتم تو اتاق پسر خالم در و بستم و رفتم زیر پتو. کامی پرسید؛ چی شد؟ چرا انقدر طول کشید؟ گفتم هیچی بابا، همون سوال هایی که از تو کرد و پرسید منم گردن نگرفتم. از خستگی روحی و جسمی که داشتم تا چشمم و بستم خوابم برد و فردا پاشدم دیدم شوهر خاله ام رفته سر کار. منم قبل اینکه صبحانه بخورم زود جمع کردم رفتم خونه مون.
نظر همه شما برام محترم. میدونم فکر میکنید شاید این ماجرا رو زیاد کردم یا کم کردم ولی همش عین واقعیت و خودم تو تقدیر خودم موندم که چطور شد به اینجاها کشیده شد. حالا بدتر از اینها هم سرم اومده. اگه دوست داشتید بقیه شو براتون تعریف کنم؟
نوشته: اشکان

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:06


کونی فامیل شدم (۲)

#اقوام #خاطرات_نوجوانی #گی

...قسمت قبل
همونطور که آخر قسمت قبلی گفتم، بعد از اون اتفاق هایی که پشت سر هم افتاد، خیلی خونه گیر شدم. میترسیدم خونه عمو هام یا عمه هام برم که پسرهاشون بخوان دوباره بلا سرم بیارن یا حرف از کونی بودن من بزنن. همش فکر می کردم الان به همه گفتن و آبروم رفته. اگه برم نزدیک شون کسای دیگه ای هم شاخ می‌شن که کونم بزارن.
چند ماهی اینجوری گذشت، تا دیگه خودم کلافه شده بودم. تنها جایی که فکر می کردم شاید بتونم برم خونه خالم اینا بود. یکی از خاله هام ۲ تا پسر داره که یکیشون از من یک سال کوچکتر و اون یکی هم پنج سال از من کوچیکتر. اسم پسر خاله م که یک سال از من کوچیکتر کامیاب، کامی صداش می کردیم. تو دلم گفتم اگه به گوش کامی رسیده باشه، حداقل اون از من کوچکتر و نمیزارم با تهدید و کس و شر کونم بزاره. چند باری هم با کامی دودول بازی کرده بودیم. اگه بهش گفته بودن، فوقش بهش می‌گفتم در همون حد جق بازی بوده و می پیچوندم ش.
خیلی وقت بود جایی نرفته بودم و دلم واسه بازی کردن لک زده بود. هنوز ظهر نشده بود رفتم خونشون و تا دم غروب تو خونه و خیابون مشغول بازی کردن بودیم. دیگه نای راه رفتن هم نداشتیم. دیگه هوا گرگ و میش شده بود، خالم تعارف کرد اشکان جون می‌خوای شب اینجا بمونی؟ تا این و ازم پرسید اولین چیزی که به مغزم رسید، فکر کردم اگه شب بمونم می‌تونیم با کامی دوباره دودول بازی کنیم. الان هم که من راه کون کردن و یاد گرفتم، سعی می‌کنم بکنمش ببینم چقدر حال میده. سریع گفتم آره خاله جون، مرسی. شب میمونم.
خاله م زنگ زد از مادرم اجازه م رو گرفت و شب شد. جای من و انداختم تو اتاق کامی رو زمین. اون رو تختش می خوابید. چراغ ها رو خاموش کردن. تا دیدم وضعیت جور شده، شروع کردم حرف های سکسی زدن. از کس و کون هنرپیشه های هالیوودی حرف میزدیم و فیلم سوپر هایی که دیده بودیم و به هم تعریف می کردیم. اون هم پایه بود. به کامی گفتم آبت هنوز یکی دو قطره میاد یا بیشتر شده. گفت بیشتر شده. گفتم دروغ میگی، من باور نمی کنم! اونم هی قسم که راست میگم. بهش گفتم میخوای جق بزنیم ببینیم کی آبش بیشتر میاد. گفت باشه. اون زیر لحاف کشید پایین شروع کرد جق زدن من هم سر جام زیر پتو داشتم جق می‌زدم. چند دقیقه گذشت گفتم کامی اینجوری آبمون نمیاد. گفت چیکار کنیم؟ گفتم می خوای واسه هم ساک بزنیم. گفت نه، من بدم میاد. گفتم خوب، لاپایی بزنیم؟ گفت باشه، پس اول من. گفتم، زر نزن، من بزرگترم، اول من. بعد تو. گفت تو نمیزاری! گفتم به خدا میزارم به جون همه کسم میزارم. گفت باشه.
بهش گفتم بیا پایین، رو تخت صدا میده. اومد تو جای من خوابید، شلوارش و تا زیر کونش کشید پایین که اگه صدای کسی اومد زود بکشه بالا. منم نمیخواستم شلوارم در بیارم، ولی با شلوار نمی تونستم‌ روش تسلط داشته باشم و پاهام و دور پاهاش قرار بدم. واسه همین مجبور شدم شلوارمو درآوردم، ولی پتو رو کشیدم روم. شلوارش و یه کم دادم پایین تر شروع کردم سوراخش و تف کاری کردن. اونم فهمید، گفت چرا سوراخم و تف میزنی. نمیزارم تو کونم کنی، فقط لاپایی بزار! گفتم باشه، بزار یه کم لیز بشه، اینجوری بیشتر حال میده. هیچی نگفت. سر کیرم و هم تف زدم گذاشتم رو سوراخش فشار می‌دادم. سر کیرم داشت میرفت داخل کونش، هی صداش و بلند کرد گفت نکن، نکن. گفتم داد نزن، باشه، چه خبرت. ساکت باش. کونش سبزه و سفت بود، قمبل تمیزی داشت. گفتم همین لای کونش و لای پاش میزارم بسته. دیگه بیخیال شدم بکنم تو کونش. دلم هم می سوخت حس های من و تجربه کنه. گفتم باشه ساکت باش لاپایی میزارم فقط. دوباره تف انداختم لای کونش کیرمو گذاشته بودم لای پاش و در می‌آوردم، سورش میدادم لای کونش، خیلی داشتم حال می کردم. خیلی نزدیک به ارضا شدن بودم که یه دفعه در اتاق باز شد و سریع چراغ روشن شد. اون همینجوری در همون حالت خودش و زد به خواب، منم تابلو بود که روش هستم. بدنم و سور دادم افتادم کنارش، ولی پاهام هنوز رو پاهاش بود. جفتمون چشم هامون بسته بود و جرات نمی کردیم باز کنیم ببینیم کی اومده. فقط اون لحظه خدا خدا میکردم هرکی هست، خدا کنه چراغ و خاموش کنه بره بیرون.
که یک دفعه پتو رو از رو من ورداشت. من و میگی، داشتم از ترس و خجالت همزمان آب می‌شدم. کامی دستش رو شلوارش آماده بود، تا پتو رو می‌خواست برداره، همزمان که تابلو نشه شلوارش تا جایی که میتونست کشید بالا، ولی من کون لخت بودم و شلوارم افتاده بود زیر پتو. یه دفعه صدای بابای کامی اومد، با صدای عصبانی گفت کامیاب بیا بیرون ببینم، و رفت بیرون. کامی پاشد، گفت بدبخت شدیم. اون هم خیلی ترسیده بود. رفت بیرون، منم زود شلوارم و پوشیدم و تو دلم می‌گفتم ریدم تو این شانس. یعنی اون لحظه حالم کیری تر از همه لحظه های زندگیم بود. یه پنج دقیقه ای طول نکشید، کامی اومد، رفت سر جاش. گفت برو

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:06


چی شد که لزبین شدم (۲)

#لزبین

...قسمت قبل
شرتمودراوردمو تا میتونستم کصمو از پشت به کون خوش فرم اردکی ش میمالیدم و فشار میدادم؛ نقطه ضعفش بود ، همزمان هم سینه های سفت ش رو چنگ میزدم و فشار میدادم"
برگردوندمش و تکیه ش دادم به دیوار نوک سینه هاشو میمکیدم#34;
(اونایی که تازه دارن لز میکنن و اولین تجربه هاشونه میدونن تو تمام این مدت انگار آب کس میشه آب شیر باز و انگار تو ابرایی)
دیدم داره ناله میکنه از شهوت و حشر زیاد گفتم الانه که مامانم بیاد درو باز کنه و همونجا جفتمون رو بکشه؛
بهش گفتم تا دیر نشده شروع کن پشت منو لیف بزن الان مامانم میاد ؛ زل زد تو چشمان و گفت : من هنوز میخوام من هنوز لباتو نخوردم من دارم میمیییرم"
زانومو فشار دادم لای پاهاش و روی کص ش و هی عقب وجلو کردم و حسابی اون لبارو مکیدم یه لیس م از سینه هاش زدم و دیدم خودشو انداخت تو بغلم ؛ این یعنی من ارضا شدم"
دل تو دلم نبودم فقط میخواستم مراسم شروع بشه تا هرجایی که میتونستیم عشق بازی کنیم و از همدیگه لذت ببریم…
به شب که فکر میکردم کص م انگار مثل شومینه شعله میکشید از وسط پاهام تا سرم داغ میشد ولی خب چون عروسی خونه مادربزرگ م بود احتمالش زیاد بود که زنونه مردونه بخوابیم و نتونیم خیلی راحت باشیم"
انقدر به بدن لختش فکر میکردم فقط دلم میخواست یه جای خالی پیدا کنم و سر تا پاشو لیس بزنم"
به هوای اینکه اگه زودتر بریم از حموم یه جای خالی تو خونه پیدا میکنیم گفتم : بیا سریع خودمونو بشوریم و بریم بیرون شاید بتونیم یکم کمر به بالا حال کنیم تو خونه تنهایی
دقیقا همون گربه شوری که مامانم گفت نکنین شد و اومدیم بیرون"
که یهو مامانم گفت : خواهرتم ببر بیرون خشک کن لباس تنش کن ببر خونه چون بچه های خاله فری میان باید بشورمشون دیر میشه"
منم یه نگاه به میترا کردم و گفتم باشه "
تند تند خودمونو خشک کردیم و اومدیم خونه"
المیرا(خواهرم) از خستگی یه گوشه تو حالت نشسته خوابش برده بود،يه پتو انداختم روشو دست میترا رو گرفتم بردم تو آشپزخونه ک … همین الان ک دارم تایپ میکنم شرتم خیس شده …
رسیدیم تو آشپزخونه یهو میترا گفت ساغر میشه هیچ وقت ازدواج نکنیم؟
من همش منتظرم تو بیای شمال
همش میخوام شبا کنار تو بخوابم
اگه ازدواج کردیم میتونیم بازم با هم باشیم؟
گفتم این حرفا چیه تو اول دختر خالمی ولی تا آخر عمرم عشق من میمونی من اگه ازدواج م بکنم باز دوست دارم بدنتو داشته باشم"
یه نگاهی از سر ذوق بهم کرد و دوتا دستامو از پشت گرفت و گفت : من عاشقتم حالا نوبت منه"
شلوارمو در اورد تو همون پوزیشنی ک تو حموم ناله ش رو دراورده بودم نشست و پاهامو باز کرد و شروع کرد کصمو خوردن و با دستاش پاهامو چنگ میزد#34;
فکر کنم ۳ یا۴ بار آبم کامل خالی شد تو دهنش؛ هر دفعه میلرزیدم لپای کونمو میخورد با آخرین قدرتی ک یه حشری میتونه به یه کون حمله کنه لیس میزد و میمکید#34;
هنوز که هنوزه تو سن ۳۲ سالگی نتونستم با هیچ دختری اون تجربیاتم رو دوباره زندگی کنم"
دیگه نمیتونستم سرپا وایسم"
گفتم میترا سینه هاتو میخوام و با گفتن : جووووون من مال توام هرچی بخوای میگم چشم باز یه آب از کص من سرازیر شد"
خوابیدم رو زمین و میترا هم لخت لخت شد و نشست روم "
کص شو میمالید به کصم انگار رو کیر نشسته بود و منی که سینه هاشو مثل یه وحشیا میخوردم#34;
نوک سینه هاش خیلی از مال من کوچیکتر بود وقتی با ولع میمکیدم بزرگ میشد و میزد بیرون و من بیشتر دیوونه میشدم"
چهار پنج بار ارضا شدیم و خسته و بی جون خوابید کنارم رو زمین
لبامو گذاشتم رو لباش و … گفتم : مییییتراااا… من عاشقتم
با یه صدایی ک انگار منتظر یه علامت بود تا آتیش بگیره گفت : ساغر من میخوام زیر تو بمیرم ؛ وقتی بهم میگی دوسم داری هیچی تو این دنیا نمیخوام جز لبات … و شروع کردیم به لب بازی و خوردن سینه های همدیگه "

ادامه دارد …********
نوشته: ساغر

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:06


داشت بعد لوبریکانت زد دوباره و چند تا تلمبه زد و بو بلند شد دیگه گفت کیر توش و بلند شد خودشو تمیز کرد منم تمیز کرد و لباسا رو پوشیدیم و برگشتیم تو راه برگشت بدبخت گفت دفعه بعدی حتما خودتو تمیز کن منم با خودم میگفتم بشین تا دفعه بعدی باشه ولی خب دفعات بعدی هم بود و از زمستون پارسال تا الان در ارتباطیم .
شرمنده یکم طولانی شد داستان اول بود
اگه به نظرتون خوب بود بگین که ادامشو بنویسم یا نه
نظر بدین و بگین اینقدر پر جزئیات خوبه یا خلاصه ترش کنم بنویسم
نوشته: امیر

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:06


چگونه مفعول شدم؟

#خاطرات_نوجوانی #گی

سلام ( اسم ها رو تغییر دادم :) (فکر کنم قراره طولانی بشه )
من امیرم همین چند وقت پیش ۱۹ سالم شد و این ماجرایی که براتون مینویسم مال تقریبا ۳ ۴ سال پیشه .
ماجرا زمانی شروع شد که من ژنیکو گرفتم با این که زیاد چاق نبودم ولی سینه هام بزرگ تر از حالت عادی شده بود و در انتظار این بودم که کیرم رشد کنه. (هنوزم منتظرم) با پورن هاب شروع شد وقتی که وارد قسمت گی شدم .
کم کم به این فکر افتادم که میشه کارای دیگه ای کرد
البته اینا همش زمان بر بود و یکی دو هفته ای نبود
گذشت و کم کم فقط میرفتم قسمت گی اش و تقریبا از ۲ ۳ سال پیش شروع کردم به انگشت کردن خودم و بازی کردن با خیارو هویج و اینا تفریحم شده بود شیو کردن و بازی کردن با خیار گذشت تا زمستون پارسال
یه شب نمیدونم چه اتفاقی افتاد تو اوج بودم و تو این باتای چت ناشناس تل میگشتم دنبال یه نفر تو همون شب پیدا شد و رفتیم پی وی و صحبت و شماره ردوبدل کردیم و اینا برای پس فرداش قرار گذاشتیم همو ببینیم و براش بخورم ( قطعا تو کامنتا میگین که اخه کصخل کی تو قرار اول میخوره :). ) منم هنوز تو اوج بودم شاد و شنگول از قرار پس فردا، شبی که قرار بود روزش ببینیم همو کلی هیجان داشتم و هنوز رو اوج بودم تا اینکه جق زدم بعد جق کلا نظرم عوض شد و قرارو کنسل کردم و از همه جا هم بلاکش کردم . چن روز گذشت دوباره تو اوج بودم به شمارش پیام دادم و جوابمو داد و دوباره برای فرداش قرار گذاشتیم ولی بازم دقیقا قبل این که راه بیفتم ب سمت قرار زنگ زدم نمیام و بازم بلاکش کردم . خیلی دو دل بودم و مطمئن بودم اگه برم ببینمش و کاری نکنیم کلن بلاکش میکنم و حسم میپره نسبت بهش اون زمان اینطوری فکر میکردم
چن روز بعد بهش پیام دادم گفتم فقط یه راه داره من کون خودمو پاره میکنم ک بیام ولی قبل قرار سرد میشم و حسم میپره باید وقتی همو دیدیم حسمو برگردونی
اونم گفت باشه
فک کنم چندین بار حتی معطلش کردم و سر قرار نرفتم ولی دیگه این دفعه گفتم میرم دیگه زنگ زدم تایمو هماهنگ کردیم رفتم کامل شیو کردم ولی خودمو خالی نکردم با خودم گفتم صرفا یکم براش بخورمم حله. همه چی هماهنگ شده بود باغشون که می‌خواستیم بریم و … این دفعه رفتم سر قرار وقتی که ماشینشو دیدم کامل حسم پرید قلبم داشت کون خودشو پاره میکرد کلم نبض میزد تقریبا منصرف شده بودم برم که اومد جلوم بوق زد دیگه سوار شدم حالو احوال سردی کردیم و من قلبم داشت تند تند میزد و فقط بیرونو نگا میکردم یهو گفت چرا رنگت پریده و جوابشو ندادم گفتم بریم گیم نت گفت باشه ولی میدیدم مسیری که داره میره گیم نت نیست چیزی نگفتم یهو شرو کرد به حرف زدن گفت دخترا رو روناشون حس دارن گفتم نمیدونم یهو دستشو گذاشت رو رونم اون لحظه واقعا خایه کردم دستشو محکم زدم اونور خودشم پشماش ریخت تا مقصد حرفی نزد قرار بود تو ماشین انجام بدیم وقتی رسیدیم حس عجیبی داشتم ماشینو داخل پارک کرد خاموش کرد، قلبم تن تن میزد و حس عجیبی داشتم یه چیزی بین ترس و هیجان گفتم که اول داستان سینه هام از حالت عادی بزرگ تر بودن ( از قصد راحتی پیرهن پوشیده بودم و شیو شیو بودم) دگمه های پیرهنمو باز کرد و پشماش ریخت شرو کرد به خوردن و مالیدن من قلبم داشت مثل سگ میزد ولی هم زمان هم لذت میبردم خیلی وقت بود دوست داشتم یکی سینه هامو بخوره ترسیده بودم و مثل یه ادم مرده رو صندلی بودم و سقفو نگا میکردم اونم داشت سینه هامو میخورد و میمالوند (انقدری محکم میک میزد و گاز میگرفت که تا ۲ روز بعدش کبود شده بودو وقتی دست میزدی قشنگ درد میگرفت) ۵ ۶ دقیقه ای سینه هامو خورد یکم نگام کرد گفت یکم کیرمو بمال کیرشو که دراورد پشمام ریخت نمیدونم کیرش ب نسبت بقیه بزرگ بود یا متوسط ولی دودول من در برابرش مثل سوزن بود ، یکم مالیدمش که کاندوم گذاشت و گفت خوشت میاد بخوریش؟ منم اصن برا همون رفته بودم گفتم اره و شروع کردم به خوردنش کردمش تو دهنم مگه جا میشد /: قشنگ می‌خورد ب دندونام یکم که عقب جلو کردم هم خودم داشتم خفه میشدم هم کیر اون داشت زخمی میشد یکم ک خوردم گفت بریم صندلی عقب صندلی های جلو رو کامل خابوند صندلی های عقب رو هم کامل خابوند و فضای صندوق هم اضاف شد به ماشینش (ماشینش دنا بود جا دار بود) رفتیم عقب گفت یکم دیگه بخورش یکم خوردم که گفت شلوارتو در بیار منم احتمالشو میدادم و از قبل دستشویی نرفته بودم بهش گفتم دستشویی نرفتم ولی اون کیرش شق شده بود مگه حالیش بود گفت اشکال نداره گفتم کثیف کاری میشه لحنش عوض شد و با لحن بد گفت اشکال نداره
منم ترسیدم گفتم باشه. شلوارو ب زور دراوردم و پاهامو کردم تو صندوق اونم همین شکلی کنارم خوابید سعی کرد کیرشو بکنه داخل ولی مگه میرفت به زور لوبریکانت و یکم تلاش کرد داخل ولی وقتی آورد بیرون کثیف شده بود خیلی کم ولی اهمیت نداد دوباره کرد داخل و یکم نگه

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:06


کرد اما من میخواستم سعیده رو بیارمش خونمون
با سعیده هماهنگ کردم و نیم ساعت مونده بود که برن عروسی من رفتم دنبال سعیده و طبق قرارمون با زدن چند تا سنگ به شیشه خونه سعیده بهش فهموندم که باید بریم خونمون
سعیده اومد بیرون و با فاصله از من دنبالم حرکت کرد . وقتی اومد تو خونمون سریع بغلش کردم لبامو گذاشتم رو لباش و مثل فیلم شبهای لس آنجلس ازش لب گرفتم
قلب جفتمون مثل گنجشک میزد
سعیده چادر و مانتوشو در آورد و یه تاپ کنار من نشست رو زمین ، منم فیلمو پلی کردم
یواش یواش شهوت و هیجان به جفتمون احاطه شد
جرات نداشتیم که به هم دست بزنیم تا اینکه من دستمو که میلرزید بالا آوردم و پستونای سعیده رو گرفتم و یواش یواش سعیده رو خوابوندم کف اتاق
تاپشو بالا زدم یه کورست ساده مشکی بسته بود
خودش کرستشو بالا زد
چه پستانهایی داشت
سفید با نُک متمایل به صورتی و نُکش به اندازه نصف بند انگشت بیرون زده بود
دهنمو گذاشتم رو نُک پستوناش و شروع کردم به مکیدن
چه حالی میداد…
ادامه دارد…
نوشته: جاوید

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:06


نکوبیده (۱)

#دنباله_دار

اسم مستعار من جاوید ، متولد سال هستم و ۴۶ سالمه
اون سال‌ها دختر بازی اصلاً به راحتی الان نبود گشت کمیته و نبود گوشی موبایل و هزار دردسر دیگر
اونایی که با این شرایط می‌تونستن دختر بازی کنند یا حداقل یه دوست دختر داشته باشن واقعاً شاهکار کرده بودند
اون سال‌ها من تازه اول دبیرستان رفته بودم و بابام به این خاطر که من دبیرستان قبول شده بودم برام یه دستگاه کمودور ۶۸ خریده بود
از طریق یکی از دوستان با برنامه نویسی بیسیک آشنا شده بودم و خب یه بعضی موقع‌ها یه سری برنامه یا بازی می‌نوشتم و به پشت شهرداری ( میدان امام خمینی ) می‌رفتم و اونا رو می‌فروختم
، برنامه نویسی رو حقیقتاً از اینجا باهاش آشنا شدم و الان که ۴۶ سالمه بهترین برنامه‌ها رو بعضی مواقع برای خودم یا دوستان می‌نویسم البته نه به صورت حرفه ای
ما کلاً در یک خانواده مذهبی رشد کرده بودیم و الان در بعضی مواقع دستورات اسلام رو رعایت میکنم
از داستان دور نشیم اون موقع‌ها که من تازه به دبیرستان رفته بودم خواهرم فاطمه تازه به اول راهنمایی رفته بود و با دختری به اسم سعیده نکوبیدار دوست شده بود و هر وقت زنگ میزد خونمون چون من گوشی رو جواب میدادم به خواهرم میگفتم فاطمه ،نکوبیده زنگ زده!! و سعیده هم از من شاکی میشد که چرا داداشت به من میگه نکوبیده ؟
فاطمه یه روز با حول و ولا اومد خونه و گفت که یه پسر مزاحم خودش و سعیده ( نکوبیده ) شدند
من سریع رفتم دم مدرسه راهنمایی اما خبری از پسری که فاطمه می گفت نبود
از فردا مامور شدم که وقتی خواهرم با دوستش برمیگرده من برم دنبالش
تا چند روز خبری نبود اما یک روز که برمیگشتیم فاطمه اشاره ای به یه پسر کرد و گفت اونه که مزاحمشون شده منم اون موقع اهل دعوا رفتم جلو و با پسره درگیر شدم که پسره یه چاقو ضامن دار از جیبش در آورد و یه خط روی پشت دست چپم انداخت که هنوزم جاش مونده
خون از دستم فوران میزد اما من بی توجه به خون خودمو به پسره که داشت فرار میکرد رسوندم و یه مشت محکم حواله صورت پسره کردم که دماغش بدجور شکست و از شانسمون ماشین کلانتری از راه رسید و جفتمونو بازداشت کردند
صورت خونی پسره و دست خونی من و گریه های بی امان فاطمه و سعیده خیلی صحنه جالبی رقم زده بود
ماجرای کلانتری و دعوا به سود ما تموم شد و دیه خوبی گرفتم بدون اینکه من چیزی بخوام بدم
از بعد اون روز از پسره خبری نشد حتی شنیدم که بعد زندان از محلمون رفتن
شش ماه بعد فاطمه بهم گفت که سعیده دوستش از من سر دعوا خیلی خوشش اومده و حتی یکبار هم خانواده سعیده هم ما رو به یه رستوران شیک دعوت کردند
اون شب وقتی برگشتیم توی کیفم به نام خودم یه نامه پیدا کردم ( نمیدانم سعیده اون نامه رو کی انداخته بود تو کیفم )
سعیده پایین نامه اش شماره خونشونو نوشته بود و اینکه گفته بود شب ساعت ۱۱ بهش زنگ بزنم ( از اون تلفن آنتی های زیمنس مشکی و بنفش داشتند که یه مدت تلفنهای خیلی خوبی بودند )
یواش یواش من و سعیده باهم صمیمی شدیم تا اینکه اولین قرارمون رو گذاشتیم
محل زندگی ما میدان خراسان در منطقه ۱۵ بود و تو خود میدان یه فروشگاه کوروش بود که طبقه بالاش اولین شهربازی سرپوشیده رو درست کرده بودند و یه مدت بعد هم اونجا تبدیل به رستوران شد
تو اون مدت با سعیده زیاد میرفتیم شهربازی کوروش ، تو شهر بازی زیاد دست سعیده رو میگرفتم و یواش یواش کمرش و به کونش دست میزدم
اما سعیده زیاد اعتراضی نمی کرد به این کارهای من
اون موقع پستونهای سعیده از پستونهای فاطمه بزرگتر بود و همین باعث شده بود که مثلاً آرنجمو ناخودآگاه به پستوناش بزنم
یواش یواش صحبتهای شبانه ما رنگ سکسی به خودش گرفت
سعیده کنجکاو بود بدونه کیر یه مرد چجوریه و منم بدن لخت یه زن رو ببینم
البته سعیده یکبار بهم گفت ۷ سالش که بوده یه بار کیر باباش رو دیده بود اما دوست داشت از نزدیک کیر یه مرد رو لمس کنه
من و سعیده در آرزوی سکس بودیم ولی مشکل اینجایی بود که مکانی نداشتیم بریم توش
اون سالها بابام یه ویدیو آیوا ضبط و پخش خرید و بیشتر برای اینکه من و فاطمه بتونیم باهاش قرآن و ترتیلهای قرآن رو یاد بگیریم ولی موقع هایی که سرکار بود یا از کلوپ فیلم اجاره میکردم یا از بچه ها شوهای طنین یا ترانه رو می گرفتم تا اینکه اولین فیلم سوپر ایرانی اومد که اگر یاد بچه های دهه شصت باشه اسم اون فیلم شبهای لُس آنجلس بود که خیلی بین جوانان طرفدار پیدا کرد
بهرحال منم مثل همه این فیلمو با مبلغ ۲ هزار تومن که واقعا اون موقع پول زیادی بود خریدم
به سعیده درباره فیلم حرف میزدم و اونم مشتاق تر از من دوست داشت اون فیلمو ببینه
تا اینکه یه روز بابا و مامانم به عروسی دعوت شدند ( از اون مدل عروسیها که بچه ها دعوت نداشتند اما یه سری از بچه های خودمونی رو می بردند )
قرار شد فاطمه بره و مامانم برای من ماکارونی درست

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:05


د بره خارج، تازه معلوم نیست بازم حالش خوب بشه.
تازه جنگ تموم شده بود، خیلی از داروها پیدا نمی شد و حال پدرم روز به روز بدتر می شد. تا یه روز آقا معمار اومد خونمون و گفت: ساختمونی که داشتن درست می کردن واسه یه نفره که خیلی پولدار و گردن کلفته می تونه بابا رو ببره آلمان اونجا درمانش کنن، همه هزینه ها حتی هزینه از کار افتادگی بابا رو هم پرداخت می کنه به شرطی که ازش شکایت نکنیم. ما که نه تو فکر شکایت بودیم و نه اصلا می دونستیم چرا باید شکایت بکنیم. معمار گفت: چون به صاحبکار گفته بودیم که این داربست بدرد اینجا نمی خوره و غیر استاندارده ولی برای اینکه کار زودتر تموم بشه زیر بار نرفته بود و همینجور داربست رو سوار کرده بود. حالا اگه شما شکایت بکنین هم کار تعطیل میشه و هم به اعتبارش لطمه میخوره. مادرم گفت: آقا معمار هر جور صلاح میدونید همون کار رو بکنین. معمار گفت: بسپارینش به خودم. بنده خدا خودش همه کارا رو انجام داد و بابا و مامان رو فرستاد آلمان.
قرار شد من هم تا برگشتنشون خونه معمار بمونم.
دو هفته ای از رفتن پدر و مادرم گذشته بود و با محبت هایی که معمار و زنش بهم می کردن کمتر دلتنگ و نگران مادر پدرم بودم. مادر جلال یا اکرم خانم زن خیلی مهربون و در عین حال سخت گیر و عصبی بود. وقتی از یه چیزی عصبانی می شد هیچکس جرات نمی کرد جلوی چشمش ظاهر بشه به همین خاطر تحت نظر بود و دارو مصرف می کرد.
یه شب معمار اومد خونه و چند تا بسته اسکناس هزار تومنی داد به مادر جلال و گفت: این پولا رو حاجی یا همون کارفرما داده برای خرجی خانواده آقای بهرامی، یه جا قایمشون کن برگشتن بده بهشون. حاجی قراره چند تا ویلا بسازه تو شمال و منم همراهش می رم. خواهرم و بچه هاش می آن پیش شما تنها نباشید. اکرم گفت: یعنی چی آخه، پس شوهرش چی می شه؟ گفت: مرتیکه خودش رو انداخته وسط و به حاجی گفته جنس هایی که می خوای رو زیر قیمت بازار برات جور میکنم حاجی هم گفته با ما بیاد. اکرم نفس محکمی از روی حرصش کشید ولی سکوت کرد.
از اینکه چند روزی با سارا تو یه خونه بودم کلی ذوق کردم. سریع به جلال گفتم، انتظار داشتم خیلی خوشحال بشه ولی بدتر رفت توی فکر…
ادامه دارد …
نوشته: مبهم (DrAner)

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:05


جلال (۱)

#خاطرات

دنباله دار
قسمت اول
این قسمت فاقد صحنه های باز جنسی است
کورش بابا سر راهت که بر می گردی داروهای من رو هم بگیر. چشم بابا، نسخت رو برداشتم.
در رو که باز کردم سوز گزنده آخرین روزهای پاییز به صورتم خورد. ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت جلال.
با جلال از وقتی که پنج یا شش سالم بود آشنا شده بودم اون یه سال از من بزرگتر بود. بابای جلال معمار بود و بابای من یعنی آقای بهرامی بنا. اوایلش تو یه محله زندگی می کردیم. بابای جلال آدم خیلی خوبی بود. همه محل میگفتن دستش تو کار خیره، مشکل خیلی ها رو حل کرده. از وقتی رفته بودیم تو محل جدید بابام برای آقا معمار کار می کرد. تا سن دوازده سالگی با جلال تو یه محل بودیم. بعد از اون جلال اینا رفتن بالا شهر. همدیگر رو کمتر می دیدم ولی رفاقتمون سر جاش بود.
از همون بچگی جلال بچه حشری بود. همه دخترای محل رو به اسم دکتر بازی و آمپول بازی دستمالی کرده بود. وقتی صمیمی تر شدیم من و یکی دیگه از بچه های محل به نام رسول رو هم تو بازی هاش راه داد. رسول مثلا منشی بود و من پرستار. باید دخترا رو آماده می کردم تا جلال مثلا آمپولشون بزنه. این بازی بچگانه تو یه خونه نیمه کاره تو محلمون انجام می شد. البته چند باری این وسط لو رفته بودیم و کتک مفصلی هم نوش جان کردیم. ولی بازیامون همچنان ادامه داشت، تا یه روز رسول یه مجله آورد که توش عکسای سکسی کامل بود. یعنی هم عکس زن و مرد کاملا لخت توش بود هم بکن بکن. رسول گفت از کمد داداشش کش رفته. معلومات سکسیش خیلی بیشتر از ما بود. بعد از دیدن اون عکسا جلال بدتر از قبل شد و دیگه به به آمپول زدن تنها قناعت نمی کرد. اولش دخترا رو می خوابوند و روشون دراز می کشید و خودش رو می مالوند بهشون. بعدتر خودش هم لخت می شد. اولین بار که دول جلال رو دیدم خیلی تعجب کردم درازتر و سیاه تر از من بود. اون روز دول رسول رو هم دیدم تقریبا می شد گفت هیچی نداشت، خیلی خیلی کوچیک بود. یه روز که من رفته بودم خونه مادربزرگم جلال و رسول دو تا از دخترای محل رو برده بودن تو همون خونه نیمه ساز که لو میرن و تا چند روزی تو محل پیداشون نشد. بعد از چند روز تونستم برم خونه جلال. اینقدر کتک خورده بود هنوز اثر کبودی رو بدنش بود. وضعیت رسول هم بهتر از اون نبود. دیگه هیچ پدر و مادری اجازه نمی داد بچش با جلال بگرده، حسابی آبروریزی شده بود. تقریبا یه سال بعد هم جلال و خانوادش از محلمون رفتن.
با ساخت و سازهایی که بابای جلال انجام داده بود حسابی وضعشون خوب شده بود، ماشین بی ام و 518 انگوری خریده بودن. گاهی میومدن خونه ما و بهمون سر می زدن. دیگه تقریبا به سن بلوغ رسیده بودیم و صداهامون دورگه شده بود. یه روز که رفته بودیم خونه جلال اینا جلال من رو برد تو اتاق خودش و یه مجله سکسی در آورد و شروع کرد با خودش ور رفتن، گفت: به این میگن جلق زدن بعد از چند دقیقه شروع کرد به نفس نفس زدن و یکی دو قطره آب سفید از کیرش اومد بیرون. چند لحظه ای بی حال شد و بعد خودش رو تمیز کرد و گفت: تو بزن. گفتم: تا حالا این کار رو نکردم. گفت: یه بار امتحان کن خیلی حال می ده. بدون اینکه منتظر جواب من بمونه دستش رو کرد تو شلوارم و شروع کرد به ور رفتن، حس عجیب و در عین حال لذت بخشی داشت اینقدر ادامه داد تا حس کردم همه جونم داره از کیرم می آد بیرون. بزور چشمام رو باز نگه داشتم. بعد از چند بار نبض زدن کیرم دیدم چند تا قطره آب شیری رنگ از کیر منم اومد بیرون. انگار تمام انرژیم رو گرفته بودن دوست داشتم بخوابم. جلال خنده ای کرد و گفت: دیدی چقدر حال داد؟ تو هم مرد شدیا بعد کلی توضیح در مورد آب کیر و سکس بهم داد. گفت: تازه یه چیزی هست که نمیتونه بهم بگه شاید بعدا بهت گفتم، فعلا یه رازه. هرچی اصرار کردم چیزی بروز نداد. مجله رو قایم کرد و با هم رفتیم آتاری بازی کردیم.
من هفده سالم شده بود که جلال دیپلم گرفت و رفت پیش شوهر عمش تو بازار. شوهر عمش دلال بود و همه چی خرید و فروش می کرد. هر چی خانوادش و من اصرار کردیم که کنکور شرکت کنه قبول نکرد و گفت از درس خوندن بیزاره و می خواد پول در بیاره، ولی من حدس می زدم برای نزدیک شدن به دختر عمش رفته پیش اون. آخه یه دختر عمه خیلی خوشگل و بور و چشم رنگی داشت به نام سارا. میانه سارا با منم خیلی خوب بود. البته در کل دختر خون گرمی بود. جلال هم خیلی کنارش موس موس می کرد و عمش یعنی مادر سارا خیلی دوسش داشت و بیش از حد بهش محبت می کرد. یه جورایی رفتارشون خیلی غیرعادی به نظر می اومد.
تابستون شده بود و منم یه روزایی می رفتم کمک بابام بنایی. همه چیز خیلی خوب پیش میرفت تا اون روز لعنتی رسید. بابام از روی داربست افتاد و کمرش شکست. خیلی دوا و درمون کردیم پیش ده تا دکتر بیشتر رفتیم ولی همه میگفتن کاری نمیشه کرد باید جراحی بشه و اینجا امکانش نیست. بای

🌷 داس گل 🌷

09 Jan, 23:05


بی حال بودیم که فقط تو بغل هم دوشمون گرفتم چنتا لب گرفتیم‌اومدیم بیرون لباسام پوشیدم یه لب ابدار گرفتم‌زدم از خونشون بیرون رفتم تو مسیر خونه یه گل چاق کردم کشیدم رسیدم خونه زدم بخواب بعد این جریان یه بار دیگم سکس داشتیم‌ که آخرین سکسمون بود اگه حال کردین با این اونم خودم کونش داشتم مینویسم
نوشته: ممل

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:51


چند دقیقه لذت
https://t.me/+MFtm9ON0eCRiZDdi

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:50


اولین سکس من و شوهر خاله ام (۳)

#رفیق #شوهر_خاله #گی

...قسمت قبل
حول و حوش ساعت ۱۱ از خواب پاشدم رفتم جلو آیینه اصلا باورم نمیشد اتفاقات دیشب رو، یکم به خودم نگاه کردم و بعدش شروع کردم به تر و تمیز کردن خونه و غذا رو گذاشتم گرم بشه ساعت ۱ مهیار میومد و من انتظار می‌کشیدم که ببینم باز مهیار پایه هست یا نه، یه ست تیشرت شلوارک مشکی پوشیدم و یه ستم برا مهیار کنار گذاشتم که اومد بپوشه، ساعت ۱ شد و مهیار اومد از در که وارد شد خیلی راحت اومد سمتم و یه لب گرفت و خندید گفت آماده ای برا هیجان گفتم بلللله، رفت یه دوش گرفت لباس عوض کرد و اومد نشستیم ناهار رو خوردیم و بعدش کنار هم دراز کشیدیم مهیار گفت میخوام یچیزی رو بهت بگم و امیدوارم مثل یه مرد راز همدیگه رو فاش نکنیم گفتم حله گفت میخوام از یه سافت و لاپایی بیشتر باهم سکس کنیم خندیدم و گفتم پس بگو میخوای کونم بزاری گفت تا وقتی خودت نخوای نه ولی تو میتونی کون من بزاری، خندیدم و گفتم ای به چشم و برگشت سمت من و شروع کردیم به بوسیدن و خوردن گردن همدیگه و گره خوردیم تو بغل همدیگه و این بهترین حس دنیا بود، اینسری پیش دستی کردم و رفتم پایین زیر شکم و بالای کیرشو لیس زدن رفتم پایین سر کیرشو بوسیدم و کردم تو دهنم صدای ناله اش بلند شد شروع کردم براش ساک زدن و گاهی تا ته حلقم میکردم داخل و میک میزدم و میکشیدم بیرون تا سرش و باهاش با زبون بازی میکردم از کیرو خایه هاش آب دهنم راه گرفته بود مهیار منو بلند کرد پاشدم سر پا جلوم زانو زد و شروع کرد برام ساک زدن و تخمام رو میخورد بهم گفت برگرد برگشتم و شروع کرد به لیس زدن و مکیدن سوراخ کونم این اولین بار بود که یکی سوراخمو میخورد همه بدنم داغ شده بود و میلرزید حس خیلی خوبی بود و دوست نداشتم از این کار دست بکشه یه ربع سوراخمو خورد و زبونشو داخل میکرد بعدش که تموم کرد کارشو دست به سوراخم زدم تا حالا به این نرمی نبود دراز کشید و گفت حالا وقتشه که منو بکنی ژل لوبریکانت رو برداشتم یکم زدم به سوراخشو با انگشت کردم داخل یکمم زدم به کیرم و سر کیرمو گذاشتم رو سوراخش یکم فشار دادم سر کیرم رفت داخل گفتم بزار یکم عادت کنی بعدش دوباره بزنم داخل که گفت نه تا ته بکن تو گفتم مطمئنی؟ گفت آره، منم تا ته فشار دادم و کیرم تا ته رفت تو کونش یه آخ گفت ولی گفت ادامه بده منم شروع کردم به تلمبه زدن یکم تو این پوزیشن بودیم بهش گفتم برگرد داگ استایل شو و اونم سریع پوزیشن رو عوض کرد و باز شروع کردم به گاییدن کونش و در حال کردنش بهش میگفتم نمیدونی چه حالی دارم که دارم یکی رو که همه از مردونگیش میگن و میکنم و اونم میگفت نوش جونت و بگا منو که هیچوقت فکر نمیکردم انقدر کار بلد باشی و من با هر رفت و آمد کیرم بدنم بیشتر داغ میشد، پاشد وایساد سر پا دوباره شروع کردم به کردنش در حال اینکه میکردم یهو بدنش چند بار شل و سفت شد طوری که احساس میکردم کیرم داره کنده میشه یهو بدنش شروع به لرزیدن کرد و آه و ناله اش بلند شده بود و تو کل خونه میپیچید و تو همین حال یهو ارضا شد همین کافی بود که من در حال انفجار به نقطه اوج برسم و همینطورم شد منم با شدت تو کونش ارضا شدم و محکم بغلش کردم که تا آخرین قطره آبم تو کونش بریزه، بعد ارضا شدنمون رفتیم تو بغل همدیگه و بهش گفتم دوست دارم یه بارم شده حست موقع دادن رو تجربه کنم خندید و گفت: مطمئنی ؟
گفتم: آره؟
گفت: اگر بخاطر من میگی نمیخواد ها
گفتم: نه واقعا میخوام تجربه کنم
گفت: باشه
گفتم: یه درخواست دیگه ازت دارم
گفت:بگو
گفتم: با بابک هم یه سکس داشته باشیم؟
خندید و گفت: اوکی میکنم
دوباره رفتیم تو بغل هم
ادامه دارد…
نوشته: سینا۳۳

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:50


کون دادن به دوستم احمد

#رفیق #گی

سلام به همه دوستان
من رضا ۳۵سالمه و احمد ۳۷سالشه ما با هم رابطه پنهانی داریم داستان ما از اون جایی شروع میشه که وقتی بچه بودم متوجه شدم آدما هم کیر دوست دارن وهم کون البته پسرا رو میگم من خودم کیر دوست دارم یعنی اینکه دوست دارم همیشه یه کیر تو کونم باشه انقد لذت میبرم که حد نداره ما با هم لاپایی بازی میکردیم تا اینکه اوقات بچگی گذشت احمد متاهل و منم متاهل ولی احمد متاسفانه از زنش طلاق گرفته و منم دوست دارم جای خالی زنش را براش پر کنم.
احمد شغل شرکتی داره و منم شغل آزاد ،هروقت من خانمم میره خونه باباش به احمد زنگ میزنم تا بیاد پیشم و کیف کنیم خونه پدر خانمم توی شهر دیگه ای هستن و هر وقت خانمم رو می برم اونجا تا یک هفته اونجا ،خودم زود برمی‌گردم خونه تا باز برم سر کار،البته شرکت احمد هم شهر ماهست ی روز به احمد زنگ زدم گفتم کی بیام دنبالت گفتش که من سن و سالی ازم گذشته دیگه کیرم بلند نمیشه من گفتم بیایی پیشم بمون کنارم ما با هم قرار گذاشتیم تا ساعت ۶ونیم برم در شرکت دنبالش بیارمش خونه خلاصه ما رفتیم دنبالش ده دقیقه یا یه ربع گذشت دیدم اومد بیرون به من زنگ زد گفت که کجایی منم آدرس دادم که بیاد مثلاً دویست متر اونور آخه شرکتش بزرگه.احمد اومد تو ماشین منو دید حسابی جا خورد خندیدم گفتم چیه گفتش سورپرایز کردی گفتم آره دیگه ما اینیم.اخه من لباس زنانه دوست دارم بپوشم خیلی وقتها شورت و سوتین زنانه از زیر لباس کارم میپوشم میرم سر کار خیلی لذت دارم داخل سوتین بجای سینه بادکنک میذارم تا سینه هام برجسته بشن و همیشه داخل کونم باید یه چیزی بگو
مثل لوله ۱۵سانتی لاکی آب یا قوطی نوشابه کوچک تک نفره یا خیار یا هویج و… احمد تا دید گفت زشته می‌بینند گفتم تاریکه کسی نمی‌بینه بعد از کی سوال و جواب بوس بارون های احمد شروع شد یه ده دقیقه ای سرگرم شدیم بهش گفتم بیا بریم خونه فقط اونجا آروم میشم با کمال میل پذیرفت رفتیم خونه ماشین میره تو حیاط کنترل در رو زدم رفتیم داخل.احمد گفت رضا جان خانمم اشکالی نداره من یکبار بیشتر تو رو نکنم چون خستم گفتم اگر سه بار منو نکنی ازت قهر میکنم حالا خود دانی .احمد قبول کرد گفت چه مدلی دوست داری گفتم من به پشت بخابم پاها رو بدم بالا بندازم پشت گردنت تا قفل بشه احمد کیرش از کیر من کوچک تره ولی کلفت هر بار منو میکنه میگه درد داری میگم فقط لذت داره اونشب احمد تا صبح سه بار منو گایید وباز صبح هم قبل از اینکه بره سر کار من رو اوپن آشپزخانه به حالت رکوع گایید وقتی فشار میده میرم تو یه دنیای دیگه احمد هر سری ۷یا ۸ دقیقه تلمبه میزنه تا آبش بیاد بعضی وقتا ها آبشو میزه تو کونم و بعضی وقتا هم هنگام ساک زدن براش میخورم کیرش حدود ۱۷سانت میشه وقتیکه حالت سگی منو می‌کنه میگه ای کاش زن بودی میگم قسمت این بوده تا از کوس میکردم حاملت میکردم خیلی دوست دارم به احمد میگم نظرت راجع به زن گرفتن دوباره چیه با این کارم می‌خوام دو هدف بزنم هم احمد دوستم سروسامان پیدا کنه وهم نقشه ضربدری با زنامون رو اجرا کنیم یعنی میشه…
اینم از داستانم ببخشید طولانی شد این داستان زندگی منه واقعی واقعی هست خیلی دوست دارم مدل ضربدری ۴نفری انجام بدم با زنامون هرکس خواست همین زیر پیام و نظر بده تا بهره ببریم این داستان مال دو هفته پیش وسطای آذر
نوشته: رضا خانم

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:50


داستان من و ملیکا

#حقارت #بردگی #فوت_فتیش

سلام. من بردیا هستم و میخوام از خودم و ملیکا بگم.
ملیکا اول دوست دختر من بود که حدود ۶ ساله با هم ازدواج کردیم و زندگی خوبی داریم.
اون اوایل وقتی از حس فوت فتیش خودم بهش میگفتم براش عجیب بود و مخالفت میکرد.
به پاهاش که نزدیک میشدم میگفت پاهام کثیفه و بو میده و نمیخوام اذیتت کنم.
اما کم کم براش عادی شد و بعدها هر موقع منو میدید پاهاشو می‌گرفت جلوی صورتم و می‌گفت بوشون کن ببین چه بویی میدن.
یا هر موقع از باشگاه میومد میگفت پاهامو ماساژ بده.
خلاصه ما ازدواج کردیم و الان تو خونه حرف اول و آخر با منه که میگم چشم.
تمام تصمیمات زندگیمونو ملیکا میگیره و اون رئیسه.
گاهی که ملیکا از سرکار میاد میگه برده ( بجای بردیا میگه برده ) خودت وظایف تو میدونی.
کفش هاشو در میارم و جفت میکنم.
بعد جوراباشو در میارم و براش میشورم.
پاهاشو با آب و صابون ماساژ میدم و با حوله خشکشون میکنم.
اونم از تک تک این لحظات لذت میبره.
یکی از تفریحات ملیکا اینه وقتی از بیرون میاد جوراباشو میکنه تو دهنم و یکی از کفش هاشو با چسب نواری میبنده به صورتم و از اتفاقاتی که اون روز براش افتاده تعریف میکنه.
گاهی وقتا که میخواد بخوابه صورتمو با کمربند به کف پاهاش میبنده و من مجبورم تا صبح که بیدار بشه تو همون حالت بمونم.
بعضی مواقع هم ملیکا دوستاشو دعوت میکنه و بهم دستور میده پاهاشونو ماساژ بدم. دوستاش همیشه بهش حسودی میکنن و میگن عجب شوهر رام و حرف گوش کنی داری.
یه بار بعد از اینکه پاهای خودش و دوستاشو ماساژ دادم گفت حالا دستاتو لیس بزن. منم همین کارو کردم و کلی بهم خندیدن و مسخرم کردن.
گاهی هم میگه صبح زود کار دارم بیا پاهامو بلیس تا بیدار بشم. منم صبح که شد اینقدر کف پاهاشو با زبونم ماساژ میدم تا وقتی کامل از خواب بیدار بشه.
تو فامیل همه میدونن من چقدر ملیکا رو دوست دارم و تمام وجودم متعلق به اونه‌.
امیدوارم شما هم به دختر رویاهاتون برسین.
نوشته: توله سگ

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:50


کرد به فرو کردن عسلم هی اخ و اوخ میکرد میگفت اروم پسره شروع کرد به تلمبه زدن به چند مدل کردش یه نیم ساعتی شد عسلو نشونو جلو زانوش همه ابشو خالی کرد تو دهن عسل اونم همشو قورت داد یکم لخت تو بغل هم خوابیدن پسره رفت. رفتم پیشش گفت مرسی عشقم که میزاری تنوع داشته باشم. یه چند وقتی گذشت اومد بهم گفت آربن پیام داده گفتم آرین کدومه گفت همون دوست معمولیم که تری سام زدم باهاشون گفته دلم تنگ شده باغ گرفتیم بیا پیشمون اکیپیم نقش رلمو بازی کن ولی شب با محمد میمونیم ۳ تایی با تو مثل قدیم تریسام بزنیم. گفتم میخوای بری گفت بدم نمیاد خیلی وقته به دو نفر ندادم. تو به عنوان دوست معمولیم بیا اونم به عنوان رلمه اونجا سوتی نده آرینم نمیدونه ازدواج کردم. گفتم باشه چی میخوای بپوشی گفت آرین دیوس گفته اگه میشه لباستو من انتخاب کنم.با خنده گفتم رلته دیگه حق داره اونم خندید. شبی که میخواستیم بریم تو اتاق بود گفتم چی پوشیدی بالاخره گفت الان میام.اومد همونجا کیرم راست شد تا دیدمش.یه لباس عروسکی بود از نصف سینه به بالا کامل باز بود روی کمرش کامل باز بود از پایینم تا ۱۰ سانت پایین کصشو میپوشوند طوری که اگه دولا میشد یا مینشست شورتش کاملا معلوم میشد. گفتم آرینم خوب کثافتیه خندید به شوخی گفت امشب مال اونم حسودی نکن. آرین اومد دنبالش گفت تو خودت بیا که شک نکنن.رفتن منم پشتشون رفتم اونجا همش بغل آرین بود هی همو عشقم صدا میکردن قربون صدقه هم میرفتن منم هی سیخ میکردم. دوستای آرینم بهش آروم میگفتن عوضی چه کصی تور کردی اونم چسی میومد هی که پیگیرمه عاشقم شده فلان عسلم میخواست بهش حال بده هی بلند صداش میکرد عشقم به منم نگاه میکرد شهوانی میخندید. بعد شامو مشروب و اینا همه رفتن فقط موندیم من و آرین و دوستش با عسل.آرین هی میگفت دوستتو رد کن بره اونم میگفت بی آزاره بزار بمونه فقط نگاه میکنه گفت مطمئنی گفت آره اونم چون مست بود مقاومت نکرد. از پشت چسبوند بهش شروع کرد به مالیدتش محمدم از جلو بهش نزدیک شد لب گرفت ازش. همزمان داشتن دوتایی میمالیدنش منم پیش آبم همه جامو خیس کرده بود. کم کم لباساشونو در آوردن عسل زانو زد شروع کرد به ساک زدن اونجا بود که فهمیدم چرا انقد بلده. یه جوری میخورد که پورن استار نمیتونست. آرین رفت داگیش کرد شروع کرد به فرو کردن محمدم داده بود دهن عسل انقدر حشری شدم شروع کردم به جق زدن. جاشونو عوض میکردن تغییر پوزیشن میدادن حدود نیم ساعت همه جوره کردنش ولی کیراشون خیلی بزرگ نبود. تموم شد آرین به محمد گفت خب دیگه از الان دوس دختر منه روشم حساسم و خندید.عسل و آرین رفتن توی یه اتاق باهم خوابیدن من و محمدم یه گوشه خوابیدیم.صبح صدای آه آه میومد فهمیدم آرین داره میکنه عسلو باز.بعد باهم رفتن حموم و برگشتیم خونه. دیگه عسل شده بود یه دختر مجرد از هر کی خوشش میومد پا میداد. دیگه توی اینستاش عکسای لختی میزاشت و کلی دایرکت میگرفت باهم سر کارشون میزاشتیم. چنتا دوس پسرم داره و دوستای اجتماعیم همینطور ولی منو در جریان همه چی میزاره . ادامه داره …
نوشته: آرمین

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:50


دوست دختر هات که زنم شد (۱)

#تریسام #بیغیرتی #همسر

سلام اسم من آرمینه و داستان دوس دخترمو میخوام بگم که زنم شد.
اتفاقی بین اکیپ دوستا دیدمش و ازش خوشم اومد قد بلند و بدن تو پر و تیپ باز و سکسی اسمشم عسل بود اوایل همه چی عادی بود تا اینکه تلگرام گوشیشو دیدم و فهمیدم با کلی پسر صحبت میکنه گفت اگه نخوای صحبت نمیکنم ولی چون رابطه جدی نبود گفتم عیب نداره تا رسید به سکسمون و دیدم خیلی همه چیو بلده و مشخص بود بار اولش نیست و تلگرامشم دیده بودم که پر پسره.ازش پرسیدم گفت اگه جنبشو داری بهت همه چیو بگم و منم خواستم بگه. ازش پرسیدم چند تا دوس پسر داشته یا چقدر سکس داشته و همه چی حتی شیطونیا. از اینجا از زبون خودش می نویسم: خیلی دوس پسر داشتم چون خیلی هاتم و نمیتونستم جلو خودمو بگیرم و حداقل کاری که داشتم با هر کدوم ساک زدن بوده و الانم در حد چت رابطه دارم با چندتا شون مثلا با سامان قرار سکس داشتم که کات کردیم قبلش ولی تو ماشین براش ساک زده بودم با امیر علی سکس داشتم چند بار ولی کیرش کوچیک بود کات کردم . آرین دوست معمولیم بود با خودش و دوستش رفتم بیرون اونجا مخمو زدن برای تریسام منم قبول کردم به جفتشون دادم چنباری . امیر خیلی پولدار بود و با کلاس با اونم سکس داشتم. بعدش با عرفان آشنا شدم و توی دیت از روی شلوار متوجه شدم کیرش خیلی بزرگه منم اکثر کات کردنام واسه سایز کوچیک بود حرف سکس شد عکس کیرشو فرستاد خیلی بزرگ بود سکس کردیم پارم کرد منم همه جوره بهش میدادم ولی خودش کات کرد باهام الان فقط حرف میزنیم هر وقت دورش خالی میشه میاد دنبالم تو ماشین واسش ساک زدم و … چون فازشو داشتم گفتم اگه من سکس داشتم توام میتونستی داشته باشی و رسمی رابطمون شروع شد. تیپ های بیرونش خیلی سکسی بود مثلا مانتو جلو باز توری میپوشید با پاشنه بلند قرمز با شلوار جذب که تا ساق پاش بود با نیم تنه اگه اگه جلوشو نمیگرفت فقط وسط سینشو می پوشاند چون سینه هاشم ۹۰ بود خیلی جلب توجه میکرد و تو خیابون میخوردنش با چشم. توی مهمونیا لباس های خیلی باز و کوتاه میپوشید و با همه گرم میگرفت و می رقصید حتی پسرای غریبه. گوشیش بعضی وقتا زنگ میخورد از طرف پسرای قبلی و میزاشت گوش کنم منم مثلا میگفتن پنجشنبه برنامس میای یا دلم سکس میخواد پایه ی و اونم بخاطر من ردشون میکرد. دورش که کامل خالی شد ازدواج کردیم چون عاشقش شده بودم با اینکه میدونستم گذشته بدی داره. بعد ازدواجم همون تیپارو داشت و هر وقت تنها میرفت بیرون برام تعریف میکرد همه چیو بعضی وقتام مجبور میشه شماره بگیره چون با اون تیپ ولش نمیکردن ولی همه چیو بهم میگفت. تا اینکه یه روز که داشت تعریف میکرد گفت یه پسره میخواست شماره بده خیلی جذاب بود خیس شدم همونجا شمارشو گرفتم.منم که خوشم میومد گفتم اگه بخوای میتونی هم شوهر داشته باشی هم دوست پسر نمیخوام محدودیت کنم اونم گفت مطمئنی و این حرفت گفتم اره ولی باید در جریان همه چی باشم گفت عاشقتم چشم و خیلی تحریک شد یه سکس توپ داشتیم اون شب.ازون به بعد اگه پسرایی که از من جذاب تر بودن میدید بهشون شماره میداد چت میکرد و یه روز گفت با یکی دارم میرم دیت عیب نداره؟ گفتم نه بهت گفته بودم که. رفت حاضر شد یه پاشنه بلند پاش کرد با شلوار پاره خیلی کوتاه با مانتو جلو باز تور و یه تاپ خیلی باز که راحت از زیر مانتو همه بدنش دیده میشد به شوخی گفتم چه خبره مگه میخوای بری بدی یه خنده شیطونی کرد گفت شاید یه اسپنک بهش زدم گفتم برگشتی همه چیو باید تعریف کنی. رفت ۳ ۴ ساعت بعد برگشت دیدم رژش رفته گفتم شیطون معلومه خوش گذشته ها گفت اره تیپمو که دید همونجا معلوم بود سیخ کرده. یکم صحبت کردیم رفت به سمت حرفای سکسی منم دست گذاشتم رو کیرش داشت دیوونه میشد اذیتش کردم کلی بعد دیدم حالش بده دلم سوخت کم کم رفتم پایین شروع کردم شلوارشو باز کردم دیدم یه کیر تقریبا ۲۰ سانتی کلفت داره ذوق مرگ شدم اخه قبلا به این سایزی دادم میدونم چه الماسیه گفتم ینی مال من کوچیکه گفت در مقابل اون خیلی با اینکه ۱۶ سانت دارم و خندید. گفت شروع کردم ساک زدن مگه ابش میومد نیم ساعت خوردم تا اومد.خیلی جذابه کثافت سیکس پکم داره (عاشق سیکس پک بود همیشه بهم میگفت برو باشگاه) قرار شد دیت بعدی برم خونش گفتم رفتی اگه شد فیلم بگیر گفت نمیشه که ضایس شاید بترسه.گفتم پس یه ویلا میگیریم دوربین میکارم بگو بیاد اونجا. دوربین کار گذاشتم یه بوسش کردم گفتم خوش بگذره جنده کوچولو من.یکم بعدش پسره اومد نشستن یکم مشروب خوردن شروع کردن به میک لاو از شدت سیخ کردن داشتم میترکیدم. شروع کرد لباسای عسلو دراوردن اونم هی عشوه میومد شروع کرد به خوردن لباش کم کم رفت رو کصش انقد خودد تا عسل دیوونه شد التماسش میکرد بکنتش. شلوارشو درآورد دیدم چقدر بزرگه کیرش. سر عسلو میگرفت فشار میداد رو کیرش اونم پر تف ساک میزد بعدش عسلو داگی کرد شروع

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:49


شدت بپاشه و صورتم رو به گند بکشه، چند تا جهش اول روی صورتم بود و بقیه روی سینه ها و شکمم، تیرداد سرش رو سمت کیرم برد و تو دهنش گرفت و چند تا میک محکم زد، رد آبم رو گرفت و همه رو با زبون جمع کرد تو دهنش، آخرین قسمتی که زبونش رو کشید روی گونه هام بود که بیشترین مقدار آب رو داشت، تو همون حالت که دستش زیر سرم بود سرم رو روبه روی خودش گرفت که ببینمش تمام آبی سفیدی که جمع کرده بود رو روی زبونش آورد و همه رو به یکباره قورت داد،
کیرش هنوز راست بود و ارضا نشده، خیال ارضا کردن نداشت، دستم رو به کیرش رسوندم و شروع کردم به مالیدنش
+چرا ارضا نمی کنی خودت رو ؟
_عشقم تو ارضا شدی و بی حالی درست نیست که تو این وضعیت بخوام اذیتت کنم، منم برای خودم جق میزنم تا آروم بگیرم
+نه، من دوست دارم وقتی که تو من داری تلمبه میزنی ارضا بشی
_آخه …
+آخه نداره لطفا
_مطمئنی ؟
+بیشتر از هر چیزی
_باشه
+به یه شرط
_چی ؟
+اینکه زمان ارضا شدن آبت رو بخورم
_باشه عزیزم
از اونجایی که جونی برای تکون خوردن نداشتم، به روی شکم دراز کشیدم و بالشتی که زیر کونم بود رو زیر شکمم آوردم و سرم رو توی تشک بردم، تیرداد خیلی آروم کیرش رو فرو کرد، با همون اولین ورود کونم رو به سمت عقب بردم که همه رو جا بده، خودش رو روی بدنم انداخت و شروع کرد به تلمبه زدن، دماغ و دهنش دقیقا روی پشت گردنم بود، گرمای نفسش، خیسی لبش که پشت گردنم میچرخید، حس فوق‌العاده ای بود، دستش رو از دور گردنم پیجیده و سمت خودش کشید و شروع کرد به خوردن گوشم، حیف که نمیتونم تو متن توصیف کنم حس و حالم رو، باید تجربه کرد تا فهمیدش لاله گوش شاید یه چیز کم اهمیت باشه ولی برای خیلی ها تحریک آمیز ترین نقطه بدنشون هست، حتی گاهاً حس و حالش از خورده شدن سینه ها هم بهتره، دستش رو دو طرف بدنم ستون کرد، بعد از یه مکث کوتاه کیرش رو تا لبه سوراخم کشید بیرون و خیلی محکم کرد تو، با هر تلمبه ای که میزد احساس میکردم چیزی وارد شکمم میشه و خارج میشه، دوباره ترکیب درد و لذت، این حس فوق‌العاده بود، ضربه های تیرداد سرعت بیشتری گرفت ولی چیزی از شدت ضربه ها کم نشد، کاملا واضح بود که نزدیک به ارضا شدنش هست، بعد از کلی ضربه محکم وقتی از روم بلند شد و روی تخت ایستاد سریع برگشتم کیرش رو توی دهنم گرفتم و شروع کردم به ساک زدن، سرم رو تو دستاش گرفته بود و این باز محکم تو دهنم عقب و جلو میکرد، وقتی سرم رو رو به شکمش چسبوند و کل کیرش تو گلوم رفت، لحظه ای بود که پمپاژ آب کیرش شروع شد، کاملا میتونستم حسش کنم مقدار آب و شدت پاشیدنش رو، حتی نبض زدن کیرش رو، ترکیب چیزی که با تمام وجود داشتم حس میکردم با صدای نعره های مردونه تیرداد بینهایت تحسین برانگیز بود، دستش رو که از روی سرم برداشت سرم کمی بیرون کشیدم که بتونم نفس بکشم، با مکیدن سر کیرش باقیمانده آبش رو هم که تو کیرش مونده بود رو قورت دادم، تیرداد کنارم نشست و اشک چشمم که بی اختیار به خاطر فشار کیرش تو حلقم سرازیر شده بود رو پاک کرد و پیشونیم رو بوسید،
_قربونت برم من، ببخش منو امروز خیلی اذیتت کردم میدونم
+تیرداد این بهترین سکس من بود، من خوشحالم بابتش
_ولی من یه وحشی ام که با سکس‌ش اشک پارتنرش رو در میاره
+تیرداد من از یه همچین سکسی لذت میبرم، و بیشتر از این خوشحالم که با تو تجربه‌ش کردم
_پس این اشک ها چی میگن؟
+این اشک ها بی اختیار میان، بزار به حساب اشک شوق
_پدرام، میشه مال من باشی ؟
+مگه من ملک و املاکم که برای کسی باشم؟
_اذیتم نکن پسر میدونی میخوامت و به روی خودت نمیاری
+بزار در موردش تو یه فرصت مناسب صحبت میکنیم، الان فقط میخوام تو بغلت باشم
_هرچی تو بگی عزیز دلم، خیلی دوست دارم
+منم دوست دارم
ادامه دارد

نوشته: Mili_vish

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:49


د که متوجه تقلا من شده بود دست از ساک زدن برداشت و با یه فشار کل کیرش رو حل داد تو حلقم، خودش هم افتاد روی بدنم و پاهای منو محکم گرفت که نتونم تقلای زیادی بکنم، بعد از چند ثانیه به پیچ و تاب افتاده بودم و میخواستم از زیر کیرش بیام بیرون، از روم بلند شد و اومد بالای سرم، سرم رو بالا آورد و لبم رو بوسید، آب دهنش رو که جمع کرده بود رو تو دهنم ریخت و دوباره روند قبلی رو تکرار کردیم، گلوم به شدت درد میکرد، حس فوق‌العاده ای داشت ولی احساس میکردم برای بار این سایز زیاده روی بود، هر دو شهوت سکس رو داشتیم، تیرداد شهوت گاییدن من و من شهوت گاییده شدنم توسط تیرداد
من تا اون زمان با افراد زیادی سکس کرده بودم ولی کیر تیرداد جلوی اونا اژدها حساب میشد، به همین خاطر سوراخم برای کسی مثل تیرداد مثل یه سوراخ پلمپ بود، و همین مورد برای من خیلی سکس رو جذاب تر میکرد، تیرداد روی تخت دراز کشید و منتظر من بود که پوزیشن رو تعیین کنم، ولی من میخواستم چشم تو چشم باشم باهاش، بعد از اون حرف هایی که زد نسبت به علاقه‌ش بهم، پاهام رو دو طرف شکمش گذاشتم و سعی کردم که کیرش رو توی کونم جا بدم، ولی واقعا برای من بزرگ بود، از کشو کنار تخت پماد لوبریکانت و کاندوم برداشت، کاندوم رو ازش گرفتم و روی کیرش کشیدم، لوبریکانت رو روی کیرش ریخت و با دست یکم ماساژش داد که رو کل کیرش پخش بشه، این بار دل و به دریا زدم و با فشار بیشتری روی کیرش نشستم ولی فقط کله کیرش رفته بود تو که داد من از درد بلند شد، تیرداد منو کشید تو بغلش و در گوشم گفت احتیاجی نیست به خودم فشار بیارم آروم آروم پیش میریم،
کله کیرش تو کونم بود و خودم سینه به سینه‌ش بودم، سرم رو شونه‌ش بود و هیچ حرکتی که بخواد بهم فشار بیاره انجام نمیداد، حس کردم دردم کمتر شده و برام عادی شده، خودم رو یکم به سمت کیرش بردم، یه مقدار که فرو رفت دوباره همونجا متوقف شدم، دهنم نزدیک گلوش بود، نفس هایی که میکشید رو تو موهام حس میکردم، دهنم رو به سمت ته ریش روی گردنش بردم و شروع کردم به لیسیدنش، دستش رو که توی موهام گرفت، دوباره عضله های بازوش متورم شد و زد بیرون، همین انگیزه برای من کافی بود، که بتونم یه تحرک به خودم بدم، همونطور که داشتم روی عضله های بازو و زیربغلش رو میلیسیدم، سعی میکردم با بالا پایین شدن رو همون مقدار از کیر تیرداد که تو کونم هست وضعیت رو برای خودم عادی کنم که بتونم پام رو فرا تر بزارم و مقدار بیشتری رو داخل کنم، حس کردم مقدار کمی از کیرش مونده که هنوز بیرونه، بعد از چند دقیقه سواری کردن دلم رو به دریا زدم و از روی سینه هاش بلند شدم و تماماً روی کیرش نشستم، حالا تمامش رو تو خودم جا داده بودم، درد عجیبی داشتم، نه از بزرگ بودن کیرش، بلکه از برخوردش به چیزی شبیه یه دیوار که راه رو براش بسته بود، میدونم دیواره‌ پروستات‌م بود ولی اون موقع لذتی که توام همراه با درد داشتم مجال هر فکری رو ازم گرفته بود، پاهام سست شده بود و نمیتونستم به سواری ادامه بدم، از طرفی هم نمیخواستم ارضا نشده اون وضعیت رو که چند ساله دارم انتظارش رو میکشم ترک کنم،
تیرداد که از قیافه‌م فمیده بود داستان از چه قراره پاهام رو سمت خودش کشید و دو طرف سرش گذاشت، دستم رو دو طرف پاهاش ستون کردم و یکم کونم رو بالا کشیدم، حرکت مجدد آلتش دوباره منو تحریک کرده بود، کیرم که از درد خوابیده بود دوباره راست شد، تیرداد که نظاره گر این صحنه بود با تکون دادن به خودش آه منو دوباره در آورد، ولی این بار درد زیادی رو حس نمیکردم، تو این حالت که بودم فشاری روم نبود، تلمبه هایی که میزد آروم ولی عمیق بود، جایی از بدنم تحریک شده بود که هیچوقت فکر نمیکردم انقدر لذت‌بخش باشه، شدت شهوت هر دومون بخاطر اون قرص به شدت بالا بود، زمان برامون معنی نداشت، تنها چیزی که میتونست هر دومون رو آروم کنه ارضا شدن بود، در همون حال که پاهای من کنار شونه هاش بود بلند شد و من روی تخت دراز کرد، پاهای من روی شونه هاش بود، تلمبه زدنش رو از سر گرفت و این بار یکم سرعت بهش اضافه کرده بود، بالشت رو از کنارش برداشت و زیر باسنم گذاشت، پاهام رو کنار زد و صورتش رو کنار صورتم آورد، پاهام رو دور پهلوهاش حلقه کرده بودم و از تلمبه زدنش لذت میبردم، شدت عمیق بودن تلمبه ها طوری بود که احساس میکردم هر لحظه ممکنه ارضا بشم، تیرداد که انگار خیال ارضا شدن نداشت سرش رو به سمت سینه هام برد شروع به مکیدنشون کرد، برام خیلی سخت بود که جلوی تحریک شدنم رو بگیرم، هر لحظه داشتم به ارضا شدن نزدیک تر میشدم، دستم لابه‌لای موهای تیرداد بود و تند تند داشتم نفس میکشیدم، صدای آه هایی که میکشیدم خیلی شدید شد، تیرداد که سرش رو بالا آورد روی زانو هاش ایستاد و تلمبه هاش رو قوی تر زد، فقط چهار یا پنج تا ضربه عمیق کافی بود برای اینکه آبم با

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:49


بیرون، کیرش کامل شق شده بود، و در بزرگترین حالت خودش بود، تا حالا با کیری به این بزرگی سکس نداشتم ولی برام حس جدیدی بود، تیرداد هرکسی نبود، عضوی از خانواده بود، و ارزشش برای من از همه چی بیشتر بود، زبونم رو روی سر کیرش کشیدم، پیش آبش رو مکیدم و قورت دادم، دهنم رو گذاشتم و با یه میک ته مونده های آب شورش رو هم خوردم و تا جایی که تونستم وارد دهنم کردم، دهنم پر شده بود از کیرش هم از لحاظ بزرگی هم از لحاظ کلفتی، قبلا ساک حلقی رو تجربه کرده بودم، میتونم به جرئت بگم جذاب ترین قسمت سکس برام همین بود، به همین خاطر سرم رو بیشتر فرو بردم، اشک از چشمام سرازیر میشد، ولی دوست داشتم ادامه بدم، سرم رو زمانی بلند کردم که داشتم به عق زدن میوفتادم، وقتی تیرداد ازم پرسید خوبی فقط خندیدم دستش رو گرفتم و گذاشتم روی سرم که بهش بفهمونم دوست دارم اون سرم رو کنترل کنه، دو طرف سرم رو گرفت جلو کیرش و تا جایی که جا داشت فرستاد تو، یکم نگه داشت و شروع کرد با تلمبه زدن، با هر تلمبه ای که تو حلقم میزد احساس میکردم که میخواد جا باز کنه که بقیه کیرش رو هم بکنه توش، ولی هر کاری می‌کرد تا ته نمیرفت، دستم رو گذاشتم روی سیکس پکش که بخاطر تلمبه ها سفت شده بود، هر چی زور داشتم رو جمع کردم که بتونم کیرش رو بیارم بیرون و نفس بکشم، تو چشماش نگاه کردم و با یه خنده و چشمک بهش فهموندم که عالی بود، وقتی دید که از این مدل سکس ها لذت می‌بردم این بار کیرش رو که وارد دهنم کرد دو تا پاهاش رو دور گردنم حلقه کرد که نتونم تکون بخورم، چشمم سیاهی میرفت از فشار خفگی که داشتم تحمل میکردم، هرچی تقلا میکردم کار ساز نبود و تیرداد با قدرت پاهاش رو نگه داشته بود، اینبار اما کل کیرش رو توی حلقم فرو برده بود، این که نفس هام به شماره افتاده بود یه طرف، حجم لذتی که از خوردن تمام کیرش داشتم هم یه طرف دیگه، پارادوکس عجیبی بود بین درد کشیدن و لذت بردن، بعد از کلی دست و پا زدن که پاهاش رو آزاد کرد حجم گونه های خیس منو دید که از اشک چشمم پر شده بود، نفس های عمیقی که داشت اکسیژن از دست رفته بدنم رو تامین میکرد و دهنی که قفل شده بود و نمی‌دونست چی بگه، تیرداد که نگران شده بود منو تو بغلش کشید و شروع کرد به معذرت خواهی و پاک کردن گونه هام، وقتی که یکم نفس کشیدنم اوکی شد صدام رو جمع کردم و گفتم، تیرداد من خوبم، یعنی تا الان به این خوبی نبودم، درسته درد کشیدم ولی دردش بزرگترین لذت زندگیم بود، لطفا دوباره انجامش بده ولی انقدر طولانی نگه ندار لطفا.
تیرداد که مشخص بود هنوز نگرانمه پرسید که مطمئنی؟ و جواب من با سر تایید کردن بود،
این بار خودم پیش قدم شدم و سرم رو روی لبه تخت گذاشتم که راحت تر باشم، کنار تخت ایستاد و کیرش رو روی دهنم گذاشت، اول یه مقدار رو وارد کرد و در آورد، چند بار این کار رو تکرار کرد که دهنم بتونه به حرکت کردن کیرش عادت کنه و مطمئن باشه که سر من تو زاویه درستی قرار گرفته، یه مقدار از کیرش هم باعث می‌شد دهنم رو پر کنه چه برسه به اون کیر ۲۳ سانتی کلفت، خیلی ناگهانی یهو کل کیرش رو فرستاد ته حلقم، از اونجایی که خیلی یکباره اتفاق افتاد شروع کردم به عق زدن، ولی خیلی سریع کشید بیرون، فقط میخواست که حرکت های جلو و عقب کردن کیرش رو خیلی عمیق انجام بده که برای نگه داشتن کیرش آماده بشم، وقتی کیرش رو تا انتها می‌کوبید تو حلقم، تخم های آویزونش محکم می‌خورد به چشم هام، میتونستم بوی تخم هاش رو با تمام وجود استشمام کنم، کیرش رو در آورد و تخم هاش رو با دستش گرفت و گذاشت روی دهنم، منم اول خواستم بلیسمشون ولی تیرداد چونه‌م رو گرفت و با دستش هر دو تخمش رو فرستاد تو دهنم، حس جالبی داشت، شبیه زمانی شده بودم که دو تا شکلات گنده رو با هم میخوردم و از گوشه های لپم میزد بیرون، زبری پوست تخمش بخاطر پشم های زده شده‌ش حسابی داشت دهنم رو قلقک میداد، زبونم رو به صورت دورانی روی تخم ها میکشیدم و می‌مکیدم، تیرداد که تو اوج لذت بود بلند بلند آه میکشید، کیر من تو دستش بود باهاش ور میرفت، اون زمان حجم کیرم خیلی معمولی بود مثل تیرداد نبود، به زور ۱۵ سانت میشد با حجمی معمولی که نه کلفت بود و نه خیلی باریک، خیسی زبون تیرداد که روی کله کیرم کشیده شد مست شدم از شهوتی که تو وجودم شعله ور شده بود، تخم هاش رو بیرون دادم و آه و ناله هام شروع شده بود، تیرداد که متوجه آه کشیدن های من شد سرش رو جلو تر برد و تمام کیرم رو گذاشت تو دهنش، پاهاش رو که کنار صورتم بود رو فشار میدادم و آه میکشیدم، کیرش رو روی صورتم میمالید و از طرفی با زبونش دور تا دور کیرم من رو میلیسید، دستش روی کونم بود به چنگ میکشید لپ های کونم رو، دیگه نمیتونستم تحمل کنم، کیرش رو روی دهنم گذاشتم و شروع کردم به ساک زدن، سعی میکردم که تا جایی که خودم میتونم فرو ببرم، تیردا

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:49


و تا انرژی زا ریختم و رفتم پیشش، یکی رو بهش دادم و یکی هم دست خودم بود رو خوردیم و قوطی ها رو انداختم تو سطل، در باشگاه رو بستم و به بهانه کمک کردن به جمع و جور کردن باشگاه اومدم که جلو چشمش باشم، تیرداد بعد از حدود ده دقیقه کلا رفتارش عوض شده بود، متوجه نگاه های سنگینش شده بودم که روی من هست، منم که اون لحظه رکابی و شلوارک پام بود حسابی براش تحرک برانگیز شده بود. تیرداد بخاطر حجب و حیا نمی‌خواست کاری بکنه، ولی از طرفی چون قرص روی منم تاثیر گذاشته بود بیشتر از هر لحظه ای دلم میخواست که با من باشه، برنامه تمرین ها رو بهانه کردم و گفتم که پاهام خیلی بهتر شده نسبت به قبل و الان میخوام که یکم سر شونه و سینه هام حجیم تر بشه، تیرداد هم که انگار از خدا خواسته گفت که رکابی و شلوارک رو در بیارم که تغییرات بدنم رو ببینه، فقط یه شورت اسلیپ تنگ تو پام بود، تیرداد اول روی سینه و سر شونه هام دست میکشید، بعد کمی ازم فاصله گرفت و جلوم ایستاد، بعد از برانداز کردن سر تا پام گفت که بچرخم، چند لحظه که گذشت، دستاش روی کونم نشست و به بهانه اینکه ببینه عضله سازی درست انجام شده یا نه فشار میداد، ولی هر دو میدونستیم که هدف از این کار چی بود، دستش رو از روی کونم برداشت و از پشت بهم چسبید، دستش رو از زیر بغلم رد کرد و دور سینه هام قفل کرد، من که میخواستم خودم رو بزنم به اون راه گفتم …
+تیرداد داری چیکار میکنی؟
_دارم به داداش کوچیکم ابراز علاقه میکنم
+والا این به هر چیزی شبیه به جز ابراز علاقه به برادر
_نمیخوام دیگه داداشم باشی
+متوجه نمیشم
_ازت میخوام که عشقم بشی
+میفهمی داری چی میگی؟
_پدرام خسته شدم که هر شب با فکر داشتن تو بخواب برم و صبح با دیدن خوابت از خواب بیدار بشم، میخوام که تو دنیای واقعی هم داشته باشمت
+این کارات تاثیر اون جقی که برات زدم واقعی نیست
_نه اینطور نیست، من خیلی قبل تر از اینا از تو خوشم اومده بود، از همون وقتی که پات رو گذاشتی توی باشگاه، از همون وقتی که بدنسازی رو شروع کردی و با من تمرین میکردی، عمدا ساعت های تمرینم رو با تو ست میکردم که بیشتر باهم وقت بگذرونیم
+نمیتونم حرفات رو باور کنم تیرداد، تو الان حشری شدی داری هزیون میگی
_به جون مهرداد دروغ نمیگم، خودت میدونی من قسم جون مهرداد رو الکی به کسی نمیگم
انتظار حرف هایی که میزد رو نداشتم، نمیدونستم چیکار کنم، با قسمی هم که خورد فهمیدم حرفاش فقط از سر شهوت نیست، خوشحال بودم، ولی گیج شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم، سرش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت خواهش میکنم خودت رو از من دریغ نکن، یه جوری اینو گفت که دلم نیومد جواب رد بهش بگم، تو دستاش خودم رو چرخوندم و دو طرف صورتش رو گرفتم، تو چشماش نگاه میکردم، پر از تمنا بود، لبش رو روی لبم گذاشت و آروم منو بوسید، سرش رو کمی عقب برد و نگاهش رو به چشمام دوخت، ولی این بار من بودم که پیشقدم شدم برای گرفتن لبهای سرخ تیرداد تو دهنم، چرخش زبونم توی دهنش شبیه موج دریا بود که میرفت و برمیگشت، دست های من توی موهای نیمه فرش میچرخید و دستای گرم تیرداد روی مهره های کمرم. تاثیر قرص های که تو انرژی درینک خالی کرده بودم داشت بیشتر و بیشتر شدت می‌گرفت و آتیش شهوت رو شعله ور تر میکرد، سرم رو ازش جدا کردم و در حالی که شهوت نمی‌گذاشت به حرفام فکر کنم دهنم رو به گوشش رسوندم
+منو ببر تو اتاقت
_که چی بشه ؟
+تیرداد من یه گوله آتیشم، میخوام که آرومم کنی
_چکار کنم آروم میشی
+باید ترتیب منو بدی تا آروم بشم
_قربونت برم نفسم
حرکتی که اصلا انتظارش رو نمی‌کشیدم بزنه، دستای منو گرفت و از بالای سرش رد کرد و از روی شونه هاش دور گردنش انداخت دستاش رو از پشت زیر کونم انداخت و مثل یه بچه بلندم کرد روی کول‌ش، وقتی رسیدیم تو اتاق استراحتش منو مثل یه کیسه برنج انداخت روی تخت فنری که داشت، اومد روی تخت و سرش رو تو دستام گرفتم و از لاله گوش و گونه هاش شروع کردم به بوسیدن و میک زدنشون، صدای آه کشیدن های تیرداد اتاق رو پر کرده بود، رکابی تنش رو بیرون کشیدم و بوسه هام رو مجدد شروع کردم، اینبار ادامه دادم تا رسیدم به سینه های عضلانی‌ش، نوک سینه تیرداد نسبت به بقیه مردا بزرگ تر بود همین باعث می‌شد که خوردنی تر باشه، دستش رو از روی سر من برداشت که بزاره زیر سرش، آخ از دست تیرداد، وقتی زیر بغل تراشیده و بازو های ورم کرده‌ش رو دیدم نتونستم خودم رو کنترل کنم، اول حسابی زیر بغل صافش رو با زبون لیس زدم، زبونم رو از همونجا تا روی بازو هاش کشیدم، و شروع کردم به لیس زدنشون، بدجنس وقتی دید من چقدر مشتاقم بدنش رو سفت میکرد و عضله هاش رو بیشتر بیرون می انداخت. لذت می‌بردم از اینکه مدام بازو هاش رو سفت می‌کرد، سرم رو به سمتش چرخوندم و با زبون روی گونه‌ش کشیدم رفتم بین، پاهاش و شلوارکش رو از پاهاش کشیدم

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:49


زی بهشون نگفته بودن.
تیرداد با هیکل درشتی که داشت جلوم دراز کشیده بود، بدن ورزیده ای که داشت میتونست هر دختری رو شیفته خودش کنه که بخواد باکرگی‌ش رو باهاش از دست بده، از کسی که چند مدال تو این حرفه داشت و به عنوان مربی بدنسازی یه سالی بود باشگاه رو دست گرفته بود دور از انتظار نبود این بدن، تو حین ماساژ متوجه میشدم که گاهی اوقات عضلاتش منقبض میشن، بعد از ماساژ پشت بازو هاش و سر شونه هاش ازش خواستم که برگرده وقتی برگشت کیر شق شدش رو برای اولین بار دیدم که زیر شکمش قایمش کرده بود، تو تمام سکس هایی که داشتم یا مشتری های ماساژی که داشتم کیری به درازی کیر تیرداد ندیده بودم، هم بزرگ بود هم کلفت، اون لحظه‌ خشکم زد با دیدنش، ولی باید خودم رو جمع میکردم
+دکی اینکه بیدار شده
_دست خودم نبود وقتی کسی به بدنم دست میزنه تحریک میشم، ببخشید
+طبیعیه، من عادت دارم به این کیر راست شدن ها، نگران نباش
_فقط میخوام که فکر بد نکنی راجع به من
+من هیچوقت راجع به داداش بزرگترم فکر بد نمیکنم
_عزیز منی تو
+فقط اینکه این دسته بیل با این همه بزرگی به کارت هم میاد؟
_تو میگی دسته بیل، یه سری ها رو کردم که این براشون دودول بوده و کون خیلی گشادی داشتن، البته بیشتر اونا معمولا تریسام داشتن و دو تا کیر رو همزمان تو خودشون جا میدادن
+پسر یا دختر ؟
_دخترا معمولا انقدر گشاد نیستن که بتونن، پسرا خیلی بهتر میتونن جا کنن، پسرا در کل خیلی بهترن، هم راحت سکس میکنی هم ناز و اداشون کمتره
+واقعا به پسر هم حس داری ؟
_اگه نداشتم که سکس نمی کردم باهاشون
+پس آقا تیرداد هم اهل دله و رو نکرده بود
تحریک پذیر ترین نقاط بدن آدما رو میشه تو ماساژ فهمید و بدون اینکه سکسی انجام بشه، مثل تیرداد که روی سینه ها و شکمش تحریک داشت و زمان ماساژ نفس های بلندی می کشید که میشد فهمید از سر شهوت هست، بعد از اینکه تمام بدنش رو ماساژ دادم، کیرش رو تو دستم گرفتم و شروع کردم به حرکت دادنش، تو چشمام نگاه میکرد
+نگران نباش فقط میخوام برات جق بزنم که یه وقت هوس کردن من به سرت نخوره
_جق هم نزنی اوکیه، خودش چند دقیقه دیگه می‌خوابه
+قدیما میگفتن کیری که رو رفیق شق بشه باید قطع بشه ولی ملت خجالت نمیکشن رو داداش‌شون هم شق میکنن
_دیوث رو ببین ها، دیگه نمیگه من آنقدر بدن اینو مالیدم اگه دیوار هم بود یه آجر ازش میزد بیرون راست می‌کرد
+بسه دیگه به جای این حرفا ساکت شو یه جق حسابی برات بزنم
_باشه بابا کاربلد
دو تا دستم رو دور کیرش حلقه کردم که ببینم اندازه‌ش چقدره، لعنتی ارتفاع کیرش از ارتفاع دو تا دست منم بیشتر بود و سر کیرش از لای دستم زده بود بیرون، دوست داشتم همونجا بکشم پایین و بگم بیا منو بکن، اولین بار بود که یه همچین حسی نسبت به تیرداد داشتم، ولی نمیخواستم من پیش قدم بشم برای سکس، خجالت می‌کشیدم که ازش بخوام، دستم روی کیر بزرگش بالا پایین میشد، با صدای بلند نفس میکشید و به آه و ناله افتاده بود، دستش از کنار تخت روی پام کشیده شد، متوجه بودم که از سر شهوته، دستش رو از زیر شلوارک روی پاهام میکشید، خودم هم راست کرده بودم، یکم که گذشت دستش رو روی کونم کشید و لپ کونم رو تو دستاش فشار میداد، صدای آه و ناله هاش بلند تر شد، شکمش مدام بالا و پایین میشد، کونم رو محکم فشار داد و شروع کرد به نعره کشیدن، پمپاژ آب کیرش انقدر قوی بود که دو تا پاشش اولش با اینکه ازش فاصله داشتم اومد بالا و ریخت رو صورتم، و بقیه هم روی شکمش، وقتی که کامل ارضا شد دستش رو از روی کونم برداشت و منو که دید شروع کرد به معذرت خواهی کردن که دست خودم نبود، منم یه تیکه از آب کیرش رو که روی لبم ریخته بود رو با زبون لیسیدم و گفتم اشکال نداره،
خواستم برم صورتم رو بشورم تیرداد هم رکابی و شلوارکش رو پوشید و اومد تو سرویس، از پشت بغلم کرد و یه ماچ از لپم زد،
_قربونت برم من
+خدا نکنه عزیز دلم
_میدونی خیلی برام عزیزی ؟
+تیرداد این حرفایی که میزنی به خاطر شهوتت هست ؟
_خیلی بی معرفتی، من تا حالا بهت نگفتم برام مثل مهرداد عزیزی؟
+چرا گفتی، ولی اینکه دقیقا بعد ارضا شدنت داری اینا رو میگی آدم شک میکنه خب
_اصلا از این به بعد دوست دارم هی بهت بگم، مشکلی داری داداش کوچیکه ؟
+نه مشکلی ندارم بگو
اون روز گذشت ولی فکر کردن به بدن بی نقص و کیر بزرگ تیرداد داشت دیوونه‌م می‌کرد
از یکی از کسایی که باهاش سکس داشتم شنیدم که یه قرصی هست که از جینسینگ ساخته شده و باعث تحریک شدید فرد میشه. به اون پسر پیام دادم که اسم قرص رو بپرسم ولی بعد از اینکه اسم قرص رو گفت اینو اضافه کرد که اگه هر دو نفر اون قرص رو بخورن لذتش بیشتره.
منتظر بودم موقعیتی برسه که منصور سالن رو تعطیل کنه و بره پیش مامان، چون میدونستم روزایی که زودتر میره اول میره پیش اون، قرص ها رو که از قبل پودر کرده بودم تو د

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:49


زد و لقب پسرم بهشون داده بود، تو این خانواده ای که ساخته بودیم همه چی بود، ولی حالا مامان اصلا حالش خوب نبود، موهاش به سرعت می ریخت، به جایی رسید که تصمیم گرفت که کچل کنه، یک بار دیگه داشتم بی کس میشدم، نمیدونستم باید چکار کنم، اصلا کاری هست که از دستم بر بیاد که بتونم جلوی بیماریش رو بگیرم یا نه، بعد از یکسال زندگی کردن با سرطان تو یه روز تابستونی از پیشمون رفت.
حال روحی خوبی نداشتم، یه پسر ۲۰ ساله بودم که بیشتر از هر کسی تنها شده بود، با خانواده‌ای که داشتم زندگی میکردم که هیچ نسبت خونی باهام نداشتن، این فکر که یه موجود اضافی ام مثل خوره افتاده بود به جونم، بعد از چهلم از منصور خواستم که برم خونه خودم، بهش گفتم احتیاج دارم که یکم تنها باشم، به تصمیم احترام گذاشت و بهم اجازه داد که برگردم خونه، خونه ای که توش پر بود از بوی مادرم، هنوز حضورش رو حس میکردم، صدای خنده هاش هنوز توی گوشم بود، اصلا احساس نمیکردم پیشم نیست، حس میکردم اینجاست و داره منو میبینه، اگه با دست خودم تو قبر نمی‌گذاشتمش هنوزم باورم نمیشد که مرده، اون روز هم برای من سخت بود هم برای منصور، منصوری که مامانم رو بیشتر از خودش دوست داشت، هیچوقت طوری رفتار نکرد که بخواد منت این زندگی رو که باعث و بانی‌ رقم خوردنش خودش بود رو روی سر ما بزاره همیشه به من می‌گفت پدرام بابا،
البته هنوز هم میگه، ولی من دیگه مطمئن نبودم، اینکه این بابا گفتن ها ادامه داره یا نه، منصور برای من فقط پدری نکرد، منصور مثل رفیق بود برای من، ولی من گیج بودم که باید چکار کنم، حس سربار بودن داشت اذیتم میکرد، با وجود اینکه دو دنگ از این خونه سهم من بود و یه دونگ هم که مهریه مادرم بود که همون زمان ازدواج سند خورد، منصور مالک نصف خونه بود و من مالک نصف دیگه، ولی همین سه دونگ که مال منصور بود برام سنگین بود، منصور مادامی که مادرم زنده بود به واسطه مادرم من براش عزیز بودم ولی حالا چی؟
تیرداد و مهرداد مادرم رو فقط یه زن نمیدونستن، واقعا مثل یه مادر دوستش داشتن، به زبون نمی‌آوردن که بهش بگن مامان ولی مشخص بود که هر زمان اونا خونه ما هستن یا ما خونه اونا خلاء بی مادری رو حس نمیکنن.
بارها از دهن مهرداد می‌شنیدم که بهم میگفت پدرام خوشبحالت که مامانت کنارته، ولی خوب درد منو مهرداد مشترک بود، من طعم بی پدری رو کشیدم و مهرداد جدا شدن از مادر رو. باهاش همزاد پنداری میکردم، خیلی باهم رفیق بودیم.
مخصوصا این اواخر که تازه دیپلم گرفته بود و باشگاه اومدن رو هم شروع کرده بود.
رابطه من با مهرداد صمیمی بود ولی با تیرداد فرق میکرد، تیرداد جدای از اینکه رفیقم بود، همیشه میگفت که برادر بزرگترمه، و واقعا ازم حمایت میکرد، دو سال پیش وقتی رفتم که باهاش مشورت کنم برای شر‌کت تو دوره های ماساژ خیلی باهام صحبت کرد و بهم مشورت داد، حتی دست آخر بهم گفت که اکثر کسایی که میان برای ماساژ هدف اصلی شون برقراری رابطه جنسیه، وقتی حرف از رابطه جنسی شد تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و بهش بگم، یا باعث می‌شد که از من بدش بیاد و کاری کنه که جمع کنم از باشگاه برم، یا اینکه با گرایشم کنار میاد، با کلی شرم و حیا بهش گفتم که همجنسگرا هستم و با رابطه جنسی زمان ماساژ مشکلی ندارم، وقتی فهمید منو تو بغلش کشید و دم گوشم گفت مهم نیست چه گرایشی داری تو همیشه داداش منی، همه این اتفاقات قبل از این بود که بفهمیم مادرم مبتلا به سرطان هست.
یبار که تیرداد بهم گفت بدنش خیلی کوفته ست و به ماساژ احتیاج داره، ازم خواست که برم و ماساژش بدم، آخر شب بود و همه بچه ها رفته بودن، منصور هم دو ساعت قبلش سالن رو تعطیل کرده بود، به تیرداد گفتم که کاری ندارم خونه بره لباس هاش رو دربیاره و دراز بکشه روی تخت تا منم بیام، در باشگاه رو بستم و رفتم پیشش، یه موزیک گذاشتم و تیشرتم رو در آوردم، تیرداد لخت شده بود و دمر افتاده بود و حوله باشگاه رو روی کونش پهن کرده بود، راستش دیگه برام عادی شده بود که مردا رو تو این وضعیت ببینم، مخصوصا بچه های باشگاه رو، وقتی فهمیده بودن که ماساژ میدم همه‌شون هر چند وقت یبار می‌رفتم خونه‌هاشون و به بهانه ماساژ با هم سکس میکردیم، مطمئن بودم که خبرش تو باشگاه می‌پیچه و به بچه های دیگه هم میگن، ولی برای من حکم برگ برنده رو داشت، هر چی بیشتر راجع من حرف زده میشد مشتری بیشتری داشتم، یه جورایی برگشته بودم به زمانی که افشین هولم داد تو این بازی ها، فرقش این بود که این سری انتخاب خودم بود، آگاهانه و با مسئولیت خودم، دیگه یه بچه نبودم که نفهمم دور و برم چی میگذره، ماساژ برام مهم بود، شغلی بود که دوسش داشتم، و خب سکس هم برای من یه تفریح بود، تنها فرقش این بود که به همه تاکید کرده بودم که نباید منصور و تیرداد چیزی از موضوع سکس با بچه های باشگاه بفهمن، اونا هم چی

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:49


اونم قبول کرد و گفت اصلا خودش منو میاره که باهاش سکس کنم.
بنده خدا یه روز رو نشست کلی با من حرف زد گفت که مادرت موافقت کرده که خونه رو بفروشه و گذاشته تو با نگاه، بهم گفت که بعد از فروش خونه نمیزاره برم پیش افشین و با پول راضی‌ش میکنه که دیگه دست از سرم برداره نگران هیچی نباشم، فقط این مورد رو تاکید کرد که به خود افشین چیزی نگم و یه مدت براش نقش بازی کنم،
اون مرد فرشته نجات من بود، فرشته ای که از طرف خدا برای من فرستاده شده بود، اولش که از دست یه مشت آدم حشری کیر به دست خلاصم کرد، بعدش هم که خونه رو جابجا کردیم و الانم میخواد منو از دست افشین نجات بده.
نزدیک های عید بود که افشین بهم زنگ زد و گفت که خیلی داغه و میخواد که تا یه ساعت دیگه پیشش باشم، اون تایم شاگرد تو باشگاه نبود و سانس‌شون تموم شده بود، موضوع رو گفتم و ازش اجازه گرفتم که برم ولی گفت خودش منو میرسونه، خودش سر کوچه وایساد و من رفتم وسط کوچه همون دو نفری که روز اول با افشین بودن منو دیدن و خفتم کردن، میگفتن که به عالم و آدم دادم باید به اون دو نفر هم بدم، راه نیومدن من باعث شروع دعوا بود و مشت و لگد خوردنم از این دو نفر، ولی من در تلاش بودم که خودم رو از دستشون آزاد کنم، با سر کوبیدم تو صورت یکی شون و با لگد یدونه اومدم تو کیر و خایه اون یکی، دو پا داشتم و دو تا هم قرض گرفتم به فرار، منصور که صدای دعوای ما رو شنیده بود سریع برگشت و به من رسید سوارم کرد، دور زد و از اونجا دور شد،
رسیدیم به همون پارکی که با افشین سری قبل قرار گذاشته بود، دست و صورت خونی‌م رو شستم و از دکه یه آبمیوه برام گرفت که جون بگیرم، خودش هم به افشین زنگ زد که بیاد به همون پارک و اگه میخواد پدرام رو دفعه بعد ببینه همین الان باید بیاد
نیم ساعت هم نشد که افشین با موتورش از راه رسید وقتی منو با لباس خونی دید فکر کرد که منصور کتکم زده و حمله ور شد به اون ولی داد زدم که کار دو تا نوچه خودش بوده، اونم عصبانی شده بود و با خودش کنجار می رفت، منصور یه ساعتی باهاش صحبت کرد که اگه واقعا خاطرش برات عزیزه دیگه نخواه که بیاد تو این محله، این محله براش چیزی جز عذاب نداره، افشین میگفت بهم عادت کرده و منو مثل بچه خودش میدونه،
ولی حرفی که باعث شد افشین رو قانع کنه این بود که هیچ پدری پسرش رو به اجبار پیش خودش نگه نمیداره و میزاره زمانی که موقع پر کشیدنش هست فرزندش بره دنبال زندگی خودش.
منصور یه چک بهش داد و گفت این بابت زحمت هایی هست که تو این دو سال برای پدرام کشیدی، بعد از گرفتن چک افشین منو کشید کنار و گفت یادته سری اول یه فیلم ازت گرفتم؟ اون فیلم رو گرفتم که همیشه کنار خودم نگه‌ت دارم، ولی روشم اشتباه بود، گوشی رو بیرون کشید و فیلم رو جلوی خودم پاک کرد، گفت این فیلم هیچ کپی نداره و برای هیچ کسی هم نفرستاده، سرم رو بوسید و ازم خداحافظی کرد.
بعد از اون روز دیگه هیچوقت افشین رو ندیدم.
اون روز منصور به مادرم گفت که با یکی از بچه های مدرسه دعواش شده و نخواسته به مادرش بگه.
با اینکه بدنم درد میکرد از شدت کتکی که خورده بودم ولی خوشحال بودم از آزادی که داشتم، نمیدونستم چطور باید بابت این همه لطفی که منصور در حق من کرده بود ازش ممنون باشم.
یکسال بعد از اون ماجرا وقتی مامانم گفت که منصور ازش خواستگاری کرده خیلی خوشحال شدم، بیشتر از همه برای مامانم که از تنهایی در میاد، و خوب خودمم هم شدیدا به وجود یه حامی به عنوان پدر تو زندگیم احتیاج داشتم، منصور کل داستان زندگیش رو برای مادرم تعریف کرده بود، و شرطش برای ازدواج نفهمیدن پسراش بودن، از منم قول گرفت که به پسرا چیزی نگم و به منصور هم وقتی تنهام بگم بابا.
منصور یه روزایی در ماه رو میومد پیش ما و هر چند ماه یبار یه مسافرتی چیزی می رفتیم که با پسرا میومدیم، ولی نه من نه مامانم از ازدواج منصور حرفی نمیزدیم،
رابطه م با تیرداد و مهرداد مثل دو تا داداش بود، احساس میکردم داداش وسطی هستم، دست تقدیر که به من نه خواهر داده بود نه برادر حالا دو تا داداش تو دامنم گذاشته بود که به وجودشون افتخار کنم. زندگی خیلی شادی داشتیم، تا اینکه متوجه شدیم مامان سرطان داره. دنیا رو سر همه مون خراب شده بود، با وجود سرطان و درد های شیمی درمانی همیشه نمی‌گذاشت لبخند از رو لبش بیوفته، مهرداد و تیرداد اصرار کرده بودن که بیایم و با اونا زندگی کنیم، که بتونیم بهتر به مامان رسیدگی کنیم، مهرداد با اینکه پسر مادرم نبود ولی مثل مادر خودش ازش محافظت میکرد، اون همیشه کمک حالش بود و اکثرا دکتر رفتن های معمولش با مهرداد بود، تو این ۵ سال زندگی با منصور بچه هاش خیلی به مامان وابسته شده بودن، منصور برای من سایه پدر بود و مامان برای پسرا مهر مادرانه، مامانم تو این مدت پنج سال تیرداد و مهرداد رو هم مثل پسر خودش صدا می

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:49


خوش بحالشون که پدر خوبی مثل شما دارن
_پدرت کجاست ؟
+مرده، نزدیک یکساله
_چرا اینکار رو میکنی ؟
+برای اینکه بتونم خرج خودم و مادرم رو در بیارم مجبورم این کار رو بکنم، مردم برای سکس با یه پسر بچه پول خوبی میدن و من به این پول احتیاج دارم
قطره اشک بعدی سر خورد و روی زمین افتاد
_چرا دنبال کار دیگه ای نرفتی ؟
+رفتم، همه جا دنبال کار رفتم، ولی هیچ جا برای یه بچه محصل که هیچ تخصصی هم نداره کار نبود، یا میگفتن بچه ای، یا میگفتن کار بلد نیستی، گاهی اوقات هم میگفتن کارگر نصفه نیمه به دردشون نمیخوره
_این کار رو کی بهت پیشنهاد داد؟
+افشین بهم پیشنهاد داد
_افشین هم باهات سکس میکنه ؟
+آره خیلی وقته
_چقدر ؟
+بیشتر از دو ساله
_چطور باهاش سکس رو شروع کردی؟
+من شروع نکردم، یه روز اون و دوستاش منو خفت کردن و افشین منو کرد، و تهدیدم کرد که اگه باهاش سکس نکنم فیلم سکس‌ش با من رو پخش میکنه
_این خیلی نامردیه
+آره ولی من چاره ای ندارم، اگه به حرفاش گوش ندم اون فیلم رو پخش میکنه و آبروی خانواده‌م میره. افشین قول داده که مواظبم باشه و نزاره کسی اذیتم کنه.
_تو به این وضع میگی مواظب بودن؟
+من میدونم این اوضاع خوب نیست ولی تو این جایی که ما داریم زندگی می‌کنیم از هیچی خیلی بهتره
_دوست داشتی چه اتفاقی بیوفته؟
+من همین که ببینم مادرم خوشحاله برام بسه، چیز دیگه ای نمیخوام.
لباس هاش رو برداشت و پوشید گفت من باید برم یه کاری برام پیش اومده
+ولی اگه افشین بفهمه که شما بدون ارضا شدن از اینجا رفتید منو تنبیه میکنه
_نگران نباش خودم براش توضیح میدم
ازم خداحافظی کرد و رفت، گفت خیلی زود میاد به دیدنم، از پنجره اتاق نگاهش میکردم، با افشین صحبت میکرد، بعد از کمی صحبت کردن رفت و یه مقدار پول به افشین داد، افشین اومد بالا و میخندید، می‌گفت طرف از این احساسی ها بوده و گفته شبیه پسر خودم بوده و دلم نیومده باهاش سکس کنم، ولی پدرام طرف اندازه سه تا سکس پول برات جا گذاشت بیا بگیر، همش برای خودته، اون لحظه واقعا از سخاوتمندی‌ش خوشحال بودم، جایگزین سکسی که اون مرد باهام نکرد و افشین تلافی کرد و حسابی از خجالت کونم در اومد، به شوخی می گفت مرده سهمیه سکس امروزت رو خریده،
چند روز بعد از اون ماجرا تو خیابون با یه موتور دیدمش، سلام و احوالپرسی کرد باهام، گفت اگه وقت داری بریم باهم یه دوری بزنیم، منم چون بابت اون روز بهش مدیون بودم قبول کردم، ازم پرسید که به کشتی گرفتن و این داستانا علاقه دارم یا نه که من گفتم دوست دارم یاد بگیرم ولی شرایطش رو ندارم، باید با افشین صحبت کنم، گفت خودش با افشین صحبت میکنه و راضیش میکنه.
افشین هم چند روز بعد که مشخص بود طرف باهاش صحبت کرده اومد و ازم پرسید که خودم دوست دارم کشتی یاد بگیرم یا نه، که وقتی گفتم آره، گفت اوکیه،
برای شهریه باشگاه هم گفت همون مرده گفته باشگاه کشتی داره و لازم نیست شهریه بدم، خوشحال بودم که میتونم بیشتر اون مرد رو ببینم و باهاش وقت بگذرونم. کشش عجیبی بهش داشتم و نمیدونستم دلیلش چیه، با اون مرد اصلا بحث سکس مطرح نبود، اولین کسی بود که خودمو بخاطر خودم میدید نه بدنم رو برای سکس و ارضا شدن.
چند باری به بهانه های مختلف مادرم رو کشوند دم باشگاه و باهاش صحبت کرد که اون محله برای رفت و آمد به باشگاه به شما دوره و بهتره جابجا بشید بیاید نزدیک تر که پدرام بتونه بهتر به درس و مشقش هم برسه،
وقتی مادرم حرف کار کردن من تو صرافی رو پیش کشید یه نگاه به من کرد و به مادرم گفت حتی میتونه اینجا تو قسمت بوفه وایسه و کارای ثبت نام بچه ها رو انجام بده برای من، هم کمک حال منه هم اینکه داره کار میکنه و پول در میاره هم به باشگاهش میرسه.
مادرم که خیلی خوشحال شده بود از پیشنهادش گفت شما لطف دارید به پدرام و مثل یه پدر مواظبش هستید، ولی مشکل اصلی ما اینه که قدرت خرید خونه تو این محله رو نداریم و از طرفی هم از پس اجاره خونه برنمیایم.
به مادرم گفت که خودش یه خونه تو این محله نشون کرده ولی پولش کافی نیست و اگه مادرم رضایت بده خونه رو بفروشه و بیاد که با هم اون خونه رو بخرن، و تو سند هم به اندازه ارزش خونه به نام مادرم بخوره که حدود دو دونگ میشد و چهار دونگ هم سهم اون. حتی اینم گفته بود که یه قرارداد مینویسه با مادرم که تا هر موقع که خواست میتونه تو خونه زندگی کنه و هیچ کسی حق بیرون کردن اون از خونه رو نداره.
مامانم که دید حرفاش منطقیه و حالت صدقه نداره ازش خواست که فکرهاش رو بکنه و بهش خبر بده،
تو این فاصله هم با افشین تو یه پارک قرار گذاشته بود و کلی باهاش صحبت کرد که بتونه راضیش کنه که من دیگه بابت سکس کار نکنم و برم پیشش و تو بوفه کار کنم، البته ناگفته نماند که این وسط افشین سیبیل‌ش حسابی چرب شد و شرط گذاشت که هر موقع خواست به من بگه که برم باهاش سکس کنم،

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:49


ت و یه ژل که اون موقع نمیدونستم لوبریکانت هست راه کونم رو باز کرد و هر بار سایز هویج رو کمی بزرگتر میکرد که به سایز کیرش نزدیک تر بشه، اینکه برای اولین بار کیر کسی واردم شد واقعا درد داشتم، ولی بخاطر حجم زیاد لوبریکانت که تو کونم بود تونستم تحمل کنم ولی با اشک هایی که از چشمم سرازیر میشد و من از ترس نمیتونستم داد بزنم یا گریه کنم، فقط اشک می‌ریختم و دماغم رو بالا میکشیدم
تو تمام این مدت بهم میگفت که مواظبم هست و نمیذاره اذیت بشم، اون دو نفر با گوشی خود افشین از تمام این لحظات یا داشتن فیلم میگرفتن، یا اینکه با کیرشون ور میرفتن، اون یکی هم که یکم سنش بالاتر بود یه گوشه نشسته بود و داشت سیگار میکشید و انگار براش مهم نبود تو چند قدمی‌ش به یه بچه داره تعرض میشه.
بعد از اون سکس منو رسوند دم خونه و تو راه با اون فیلم تهدیدم کرد که هر موقع هر چی بهم گفت باید بهش بگم چشم و بهش حال بدم، وگرنه اون فیلم رو تو محل پخش میکنه و آبروی چس مقالی خانواده‌م رو میبره.
از یه بچه مگه چه کاری بر میومد؟ چاره ای نداشتم جز گوش دادن به حرفش و تقریبا هفته ای یک بار کون دادن بهش.
حدود دو سال بعد، سهراب مرد و مامانم شد نون آور خونه، مجبور بود خونه مردم کار کنه تا خرج مون رو در بیاره، این اذیتم میکرد که تو محل مثل بابام بهم بگن بی غیرت، نمیخواستم مادرم خونه مردم کار کنه. یبار که افشین داشت منو میکرد اصلا دل و دماغ نداشتم، هی رفت رو مخم که چیشده و اینا که بهش گفتم نمیخوام مامانم بره خونه مردم کارگری، میخوام خودم برم سر کار، از افشین خواستم اگه کاری سراغ داره بهم بگه که بتونم خرج خودم و مامانم رو در بیارم، افشین گفت که خودم خرج هر دوتون رو میدم ولی من قبول نکردم، افشین گاهی اوقات بهم پول میداد، به زور البته به اسم تو جیبی و این داستانا، بعد چند وقت بهم گفت که یه کاری هست درآمدش هم خوبه ولی یکم داستان داره، ازش که پرسیدم گفت که با بقیه سکس کنم و ازشون پول بگیرم، من قبول نکردم، ولی افشین گفت اگه خواستی قبول کنی بزار به عهده من، خودم برات مشتری پیدا میکنم خودمم پول هات رو زنده میکنم، به قبر مادرش هم قسم خورد که یه قرون هم از اون پولا رو برای خودش بر نمیداره، چون درآمد اصلی خودش از عرق فروشی بود و چشم‌ش دنبال این پولا نبود،
بعد از کلی فکر کردن قبول کردم، به مامان گفتم که تو یه صحافی که شاگرد میخواسته کار پیدا کردم و با اصرار زیاد قبول کرد، ولی خودش هم گاهی اوقات میرفت سر کار، منم از مدرسه که میومدم خونه یه لقمه غذا میخوردم و میرفتم تو همون خونه دربستی افشین.
در طول روز ممکن بود یک بار سکس میکردم، گاهی اوقات هم ممکن بود به ۳ بار هم بکشه ولی افشین بیشتر از این حد رو اجازه نمیداد، به سری چیزا رو برای مشتری ها ممنوع کرده بود، مثلا گفته بود که سکس گروپ نداریم، سکس خشن نداریم، به کسایی که خیلی شناس بودن برای سکس نمیگفت و مهم تر از همه این که هیچکس حق فیلم یا عکس گرفتن نداره. هرچند که هر روز بودنم پیشش باعث شده بود که با خودش هم بیشتر سکس داشته باشم، یه جورایی دیگه عادت کرده بودم به این زندگی که حول محور سکس برای من میچرخید.
میدونم که شرافتمندانه نبود ولی مگه چاره دیگه ای هم داشتم آخه؟، درآمدم از طریق سکس به حدی بود که نگذارم مامانم بره سر کار، همین که میدیدم مامانم خوشحال تره برای من یه دنیا ارزش داشت.
یه روز از روزای زمستون که تو خونه افشین بودم، افشین گفت که مشتری امروزت از ما بهترونه و از بالا شهر میاد، بهم گفت که هر چی گفت بگم چشم و انجام بدم، ازش پرسیدم که حتی اگه بخواد سکس خشن انجام بده، گفت انجام نمیده و قوانین رو بهش گفته،
یه مرد حدودا ۳۶ یا ۳۷ ساله بود، اندام ورزشی، هیکل درشت داشت، یه گوشش شکسته بود و کمی ریش داشت، موهاش مشکی و لب های قلوه ای که داشت چند لحظه سر جام میخکوبم کرد.
پالتو و شال گردنش رو از تنش درآوردم و آویزون کردم، ازش اجازه خواستم که لباس هاش رو براش در بیارم، اول یقه اسکی تنش رو در آوردم، بعد هم شلوار پارچه ای مشکی‌ش رو، بعد از در آوردن زیر پوشش چشمم روی بدنش متمرکز شد، یه خراش ساده هم روی بدنش نبود، برخلاف کسایی که با من سکس میکردن که همه رد چاقو روی بدنشون بود، دوست داشتم بغلش کنم و بوی تنش رو استشمام کنم، ازش اجازه گرفتم که میتونم بغلش کنم و اونم آغوشش رو برام باز کرد، سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم و به صدای قلبش گوش میدادم، دستش رو توی موهام کرده بود و سرم رو بوسید، احساس کردم یه قطره آب ریخت روی سرم، صورتش رو که نگاه کردم دیدم چشماش پر از اشک هست و قطره های اشک روی صورتش داره جاری میشه
+اوه ببخشید که ناراحت‌تون کردم، نمیخواستم اینطوری بشه
_نه عزیزم تقصیر تو نیست، من فقط یاد چیزی افتادم
+میتونم بپرسم چه چیزی ؟
_پسرام، پسرام همسن و سال تو هستن.
+

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:48


چرخ گردون (۱)

#اقوام #گی

پارت اول
راوی : پدرام
تجاوز به هر شکلی خاطره تلخی محسوب میشه، چه از نوع آزار جنسی باشه، چه لفظی باشه، چه فیزیکی، به هر شکلش تلخه، و من این تلخی رو تا مغز استخون چشیدم، زمانی که یه پسر بچه ۱۲ ساله بودم، زمانی که بابای معتادم تا خرخره تو دود غرق بود و تو یه محله کوفتی که پر بود از این خلافکارا و ساقی، همسایه بغلی ما یه پسر بود به اسم افشین، از اون ساقی های کله خر بود، هیچکی تو محل تخم نمی‌کرد بهش بگه بالا چشمت ابروئه
مامانم بنده خدا نافم رو بسته بود به اینکه میری مدرسه برمیگردی آسته برو آسته بیا که این بهت گیر نده، گیر هم داد چیزی نگی بهش.
سهراب پدر مفنگی من که تموم کارش بند بود به اینکه یه مسافرکشی بکنه که بتونه خرج موادش رو جور کنه، چند باری دیده بودمش که با این افشین حرف میزد، از من میشنوی که پسرش بودم افشین براش مواد جور میکرد، ولی افشین آدمی نبود که مفتکی چیزی به کسی بده، حتما در قبال این کارش کاری از بابام میخواسته، هیچوقت نفهمیدم که چی میخواسته از سهراب و برامم مهم نبود، فقط اینو میخواستم که یه روزی از اون محله برم و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نکنم.
یه روز که داشتم از مدرسه برمیگشتم، افشین که از مستی نمیتونست سرپا وایسه سر کوچه بود و داشت با سه تا بدتر از خودش میگفت و می‌خندید، وقتی منو دید صداش رو انداخت تو گلوش و طوری ‌که همه داشتن می‌شنیدن گفت پسر سهراب میگم تو هم خوب چیزی هستی ها ؟
اینو که گفت اون دو سه نفری هم که دورش بودن زدن زیر خنده، ادامه داد: چرت میگم بگو چرت میگی، سفید نیست که هست بور نیست که هست، هرچی سهراب بی ریخته این بچه خوشگل از آب در اومده، تو نمیری به ننه‌ش رفته، چرت میگم ؟
باز اونا شروع کردن به اینکه حق میگی حق میگی
آره مامان نسرین من خوشگل بود بدون هیچ آرایشی، مگه خوشگل بودن جرمه، من افتخار میکنم به اینکه ذره ای شبیه سهراب نیستم
مامان بیچاره من اگه منو نداشت صد باره طلاقش رو گرفته بود و رفته بود خونه باباش، درسته بچه بودم، ولی نفهم که نبودم، میدیم که تو اون خونه داره زجر میکشه.
حرف هاشون رو نشنیده گرفتم و اومدم خونه حدود یه ماهی از اون روز گذشت که وسط روز مدرسه چند ساعت زودتر از موعد تعطیل کرد و منم راه افتادم سمت خونه پشه تو خیابون پر نمیزد چه برسه به آدم، تو راه که داشتم میرفتم یه ماشین اومد کنارم، دو تا از اونایی که اون روز کنار افشین بودن پیاده شدن، یکی در دهنم رو گرفت اون یکی هم پاهام رو گرفت و منو کردن تو ماشین، افشین و اون یکی هم جلو نشسته بودن
افشین رو صندلی شاگرد نشسته بود و تو چشمای من نگاه میکرد و می‌خندید
+ولم کنید میخوام برم خونه‌مون
_کجا پسر سهراب تا موقعی که مدرسه تون تعطیل بشه مونده هنوز، دارم آمارتو جیگر
+من که کاری نکردم چکارم داری
_مگه باید کار کنی که عمو افشین ازت خوشش بیاد، ازت خوشم اومده میخوام با هم بریم بیرون خوش بگذرونیم
+من نمیخوام میخوام برگردم خونه، تو رو قرآن ولم کن پیاده شم
_دیگه نداشتیم پسر سهراب، وقتی افشین یه چیزی میگه باید بگی چشم فهمیدی؟
+آخه باید
حرفم رو با صدای باز شدن چاقوش قطع کرد،
_میخوای بدونی این چقدر تیزه ؟
+نه
_ولی من بهت میگم، احمد بیار دستتو،
خیلی آرم چاقو رو روی نوک انگشت احمد کشید و برید، احمد خندید و انگشتش رو نشون من داد و کرد تو دهنش و مکید
_گفتی اسمت چیه ؟
+پدرام
_ببین پدرام، امروز عمو افشین میخواد بچه‌ی نوچه‌ش رو با خودش ببره تفریح، بخوای بری رو مخم که گریه کنی و نق بزنی که من برم خونه و این داستانا، با همین چاقو اول از همه شکم بابای بی غیرتت رو سفره میکنم، بعد جلو چشات سر ننه‌ت رو میبرم میزارم رو سینه‌ش بعد هم خودت رو میفرستم سینه قبرستون تنگ قبر ننه بابات، فهمیدی ؟
از ترس زبونم قفل شده بود و نمیتونستم حرف بزنم، سرم داد کشید
_میگم فهمیدی ؟
+ب … بله
_نشنیدم
+بله آقا افشین
_آهان حالا شد، ببین پدرام جون از همین الان دارم بهت میگم، اگه پسر خوبی باشی و هر کاری که میگم رو درست انجام بدی زیر چتر خودمی و هواتو دارم، هرکی چپ بهت نگاه کنه با من طرف حسابه، پسر خوبی باشی از پدرت بیشتر برات پدری میکنم
دم یه خونه تو یکی از کوچه پس کوچه های یه محله دیگه وایساد و پیاده شدیم، یه خونه از این دو طبقه ای ها بود که حالت دربستی داشت، سر حیاط پوشیده شده بود و هیچ دیدی به بیرون نداشت،
افشین که دست منو گرفته بود برد تو خونه و روی یه مبل نشست، و منو تو بغلش گرفت، سفتی کیرش رو زیرم حس کردم، من تا اون روز اصلا نمیدونستم کیر سفت و بزرگ هم میشه، خیلی سخته که بخوام با جزئیات راجع بهش صحبت کنم، به هر حال یه سری چیزا هست که روبه‌رو شدن یا حرف زدن راجع بهش آدم رو یاد اتفاقا تلخ زندگیش میندازه، فقط میتونم بگم اون روز تنها کسی که به من تعرض کرد افشین بود، با هویج های کوچیک و بزرگی که داش

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:48


کصش شروع کردم تلمبه زدن همزمان هم سینه هاش رو میمالیدم هم گردنش رو میخوردم هم لبش رو همینجوری چند دقیقه گذشت دیدم داره آبم میاد کیرم رو درآوردم نزدیک پاهای هنگامه شدم آبم رو ریختم کف پاهاش بعد شروع کردم از هنگامه لب گرفتن بعد اینکه لب گرفتیم از تو داشبورد دستمال کاغذی چند تا آوردم هم پاهای هنگامه رو پاک کردم هم کیرم رو بعد اینکه با دستمال خودمون رو پاک کردیم شروع کردیم بالا کشیدن شلوارامون بستن دکمه ها هنگامه بعد بستن دکمه های شلوارش شروع کردن پوشیدن جوراباش جفت جوراباش رو پاش کرد بعدم بوت هاش رو پاش کرد منم لامپ سقف ماشین رو خاموش کردم باورم نمیشد هوا چقدر تاریک شده بود اصلا حواسم به ساعت نبود چراغ جلو رو زدم ماشین رو روشن کردم سریع از اونجا گازش رو گرفتم رفتیم خب دوستان این بود از آخرین داستان من امیدوارم از داستان ها خوشتون امده ممنون که وقت گذاشتید برای داستان هام ببخشید اگه سراتون رو درد آوردم خداحافظ.
نوشته: بهرام

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:48


ا چرخیدن سوار ماشین شدیم دور و بر رو نگاه کردم ببینم کسی نباشه هنگامه گفت بهرام یخ زدم بخاریت رو روشن میکنی بخاری ماشین روشن کردم هنگامه داشت میگفت وای چقدر بیرون سرد بود یخ زدم منم گفتم بیا تو بغلم خودم تا گرمت بشه بغلش کردم شروع کردم مالیدن سینه هاش خوردن گردنش هنگامه هم می‌خندید هی مقاومت میکرد میگفت نکرد بهرام اینجا نه ممکنه یکی بیاد ببینه سرم چرخوندم از تو ماشین بیرون رو دیدم ببینم کسی نباشه یه چند ثانیه دور و اطراف رو زیر نظر گرفتم دیدم نه خبری نیست نه کسی هست نه کسی میاد بهش گفتم نه کسی میاد نه کسی هست بهونه نیار عزیزم بعد کلی کلنجار بالاخره قانع شد گفت باشه ولی سریع انجام بده بریم اینجا نمونیم گفتم چشم عزیزم نزدیکش شدم کلاه کاپشن و شالش رو زدم کنار دستم رو بردم لای موهاش خودم نزدیک صورتش کردم لبام رو گذاشتم رو لباش شروع کردم لب گرفتن بیرون صدای باد شدید میومد داخل ماشین گرم هوا داشت کم کم تاریک می‌شد فضای جالبی بود همینجوری لبای هنگامه رو میخوردم بعد چند دیقه زیپ کاپشنش رو باز کردم کشیدم تا پایین یه پیرهن یقه اسکی سفید پوشیده بود یقه اش رو کشیدم پایین شروع کردم گردنش رو خوردن یه چند دیقه ادامه دادم بعد پیرهنش رو دادم بالا یه سوتین مشکی تنش بود سینه هاش رو از تو سوتین درآوردم شروع کردم سفت مالیدن سینه هاش یکی رو می مالیدم یکی رو میخوردم هم خود سینه اش رو هم نوکش رو هنگامه هم یواش آه و ناله میکرد بعد از شکمش چند تا بوس کردم بعد رفتم سراغ بوت هاش دست کشیدم روش پای راستش رو آوردم دست انداختم زیپ بوتش رو باز کردم گذاشتم رو کفپوش ماشین شروع کردم مالیدن پاش پاچه شلوارش رو دادم بالا تا ساق پاش معلوم بشه از نوک پاش بوس کردم تا ساق پاش دماغم رو چسبوندم به نوک پاهاش شروع کردم بو کردن بوی عرق پا و جورابش می‌پیچید تو دماغم شروع کردم انگشتاش رو دونه دونه از کوچیکه لیس زدن از رو جوراب انگشتش رو کردم تو دهنم شروع کردم میک زدن مزه عرق پای گرمش تو دهنم می‌پیچید همینجوری انگشت هاش رو دونه به دونه ادامه دادم تا شصتش اونم کردم تو دهنم شروع کردم میک زدن بعد انگشتاش شروع کردم از کف پاش زبون کشیدن تا پاشنش بعد لیسیدن پاشنه اش رفتم سراغ روی پاش همون رو هم ادامه دادم تا ساق پاش بعد رفتم سراغ پای چپش اونم دست انداختم زیپ بوتش رو باز کردم گذاشتمش کنار اون یکی بوتش اونم از انگشتاش شروع کردم بعد اینکه دونه دونه لیس رفتم سراغ کف و پاشنه پاش بعد لیس زدن پای چپش شروع کردم در آوردن جوراباش از پاش دست انداختم پشت کش جورابش کشیدم درآوردن از ساق پاش کشیدم درآوردم پای راستش رو هم همینطور پاهای سکسی هنگامه با لاک های سفید انگشتای پاش بعد لامپ سقف ماشین داشت خودنمایی میکرد تو اون تاریکی فضا حالا نوبت پاهاش رسیدم جفت پاهاش رو گرفتم شروع کردم هم روی پاش هم کف پاش بوس کردن همینجوری بوس میکردم بعد پای چپش رو دوباره گرفتم بالا هنگامه هم داشت با پای راستش از رو شلوار کیرم رو میمالید منم دوباره از انگشت کوچیکه پای چپش شروع کردم انگشتش رو کردم تو دهنم شروع کردم میک زدن همینجوری ادامه دادم دونه به دونه لابه لای انگشت هاش رو لیس زدم تا شصت پاش اونم شروع کردم میک زدن بعد انگشتاش رفتم سراغ کف پاش زبون کشیدم تا پاشنه پاش پاشنه پاش رو کردم تو دهنم شروع میک زدن و لیس زدن گاز گرفتن بعدش رفتم سراغ پای راستش اونم مثل پای چپش از انگشتاش شروع کردم بعد کف و پاشنه پاش بعد لیس زدن جفت پاهاش دکمه های شلوارم رو باز کردم کیرم رو از تو شلوار درآوردم هنگامه هم پاهاش رو گذاشت دور کیرم شروع کرد مالیدن بعد چند دیقه مالیدن هنگامه پاهاش رو داد عقب نشت رو زانوهاش خم شد شروع کرد ساک زدن زبون می‌کشید رو کیرم و نوکش یه چند ثانیه زبون کشید بعد شروع کرد ساک زدن کیرم کرد تو دهنش تا نصفه کیرم رو می‌خورد خیلی خوب بود یه چند دیقه ساک زد بعد ساک زدن دوباره نزدیک هنگامه شدم شروع کردم دوباره لب گرفتن ازش لب میگرفتم سینه هاش رو می مالیدم بعد لب گرفتن هنگامه به کمر خوابیدم بود گفتم بچرخ به شکم خوابوندمش دست انداختم دکمه های شلوارش رو باز کردم شلوار و شرتش رو تا بالای رونش کشیدم پایین شروع کردم مالیدن ور رفتن با لپای کونش شروع کردم لیس زدن کصش و انگشت کردنش همینجوری لیس میزدم زبون میکشیدم زبونم تو کصش مینداختم هنگامه آه و ناله اش کل ماشین رو گرفته بود همینجوری چند دیقه کصش رو لیس زدم و مالیدم نشستم روی رون هنگامه کیرم رو تف زدم نزدیک کصش کردم آروم آروم هل دادم داخل شروع کردم تلمبه زدن از اونورم با دستام لپای کون هنگامه رو گرفته بودم میمالیدمشون یواش یواش سرعت تلمبه هامو بیشتر کردم هنگامه هم آه و ناله اش بیشتر شد بعد چند دیقه از رو رون های هنگامه بلند شدم به پهلو خوابیدم کنارش دوباره کیرم رو تف زدم کردم تو

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 22:48


لیسیدن پای هنگامه که تو بوت زمستونی بوده

#فوت_فتیش

سلام دوباره به همه من بهرام هستم همون که داستان های
زنم با پوتین
فوت فتیش منو هنگامه تو روز بارونی
فوت فتیش منو هنگامه زمستون تو خونه
نوشتم
مقدمه: دی ماه داشت تموم می‌شد و وارد بهمن می‌شدیم و هوا سرد تر می‌شد باد های شدید بارون و بعضی وقتا هم برف نم نم یا تگرگ چهارشنبه طبق معمول منو هنگامه سر کار بودیم مشغول آرایشگری از صبح بود بیرون داشت باد شدیدی می‌وزید منو هنگامه هنگامه با هم سر صبحونه شرط بستیم هنگامه میگفت به احتمال زیاد شب برف میباره و منم میگفتم نه بابا برف کجا بود به احتمال زیاد بارون میباره به احتمال خیلی کم اگرم برف بباره که نمی باره به احتمال زیاد یه برف سبک هست که زود هم آب میشه و میره با هم شرط شوخی شوخی با هم شرط بستیم ساعت ها گذشت شب شد و بر خلاف حرفی که زده بودم داشت برف می‌بارید اما برف سبکی بود هنگامه بهم گفت دیدی درست گفتم برف میباره منم بهش گفتم زیاد خوشحال نباش برف سبک هست تا چند ساعت دیگه آب میشه راستش منو هنگامه غروب مغازه رو چون دیگه هوا تاریک شده بود دیگه مشتری نداشتم بستیم هنگامه از بعد از ظهر تعطیل کرده بود رفته بود بالا تو خونه منم تا غروب واستادم دیدم خبری نیست هوا هم تاریکه مغازه رو ببندم دیگه میخواستم دیگه وسایل هارو جمع کنم که دیدم یه پیرمرد بدو بدو خودش رو رسوند درو باز کرد گفت وقت داری گفتم پدر جان دیگه دارم میبندم گفت مال من زیاد طول نمیشه گفتم باشه بشین آمد کلاهش رو برداشت گفتم فقط میخوام موهام رو کوتاه کنی یه شونه و قیچی برداشتم موهاش رو داشتم کوتا میکردم خانومم بهم زنگ زد تلفن رو برداشتم گفتم بله عزیزم گفت عزیزم کجایی بیا دیگه هوا تاریک شده گفتم یه مشتری آمده آخرای کارشه الان تموم میشه میام گفت باشه قطع کرد منم سریع موهای پیرمرد رو زدم گفتم پدر جان تموم شد پاشد بهم پول داد منم گفتم قابل نداره گفت بفرما گفتم پدر جان تو این هوا تنها میخوای بری کسی هست برسونت گفت آره ماشین دارم گفتم باشه پس خداحافظ ازم تشکر و خداحافظی کرد در مغازه رو باز کرد رفت منم همه وسایل هارو برداشتم جمع کردم چراغ هارو خاموش کردم کرکره هارو هم زدم قفل کردم از پله ها بالا رفتم کلید انداختم تا رفتم داخل خودم رو رسوندم به شوفاژ تا خودم گرم کنم بعد اینکه گرم شدم لباسام رو عوض کردم نشستم با هنگامه چایی خوردیم یه فیلم دیدیم شام خوردیم رفتیم که بخوابیم تو اتاقمون قبل خواب با هنگامه یه سکس فوق‌العاده کردیم و خوابیدیم
داستان: خواب بودم که شنیدم یه صدایی مدام بهم میگفت بهرام بهرام پاشو این ببین از خواب پاشدم گفتم چیه چیزی شده اتفاقی افتاده گفت بیرون رو ببین گفتم مگه بیرون چه اتفاقی افتاده از رو تخت بلند شدم رفتم نزدیک پنجره وای هم جا سفید بود مثل اینکه بارش دیشب کار خودش رو کرده بود همه جا پره برف بود و همچنان هم داشت می‌بارید هنگامه بهم گفت دیدی حق با من بود که میگفتم برف میباره من شرط رو بردم گفتم آره عزیزم حق با تو بود هنگامه رفت که صبحونه رو آماده کنه منم رفتم دستشویی سرو صورتم رو شستم رفتم که با هنگامه صبحونه بخوریم حین صبحونه خوردن هنگامه گفت بهرام گفت جونم گفت بریم بیرون بچرخیم من چند تا عکس هم بندازم تو این هوا گفتم چشم هر چی تو دوست داشتی باشی میخوای اصلا بریم توچال اسکی هم میکنیم هنگامه هم خوشحال شد صبحونه رو خوردیم بعد جمع و جور کردن وسایلا رفتیم آماده بشیم کاپشن و دست کش بوت زمستونی هم پوشیدیم هنگامه یه جوراب ساق بلند مشکی پوشید با یه بوت سفید از خونه زدم بیرون رفتم که ماشین رو روشن کنم یه چند دیقه تو ماشین منتظر موندم تا هنگامه بیاد آمد سوار شد راه افتادیم سمت توچال بعد ۱ ساعت رسیدیم ماشین را یجا پارک کردیم رفتیم بالا به هنگامه گفتم اسنوبرد سوار میشی بگیرم گفت باشه رفتم از ایستگاه برای ۱ ساعت اجاره کنم ۱ ست اسنوبرد گرفتم رفتیم یه جای خوب شیب دار پیدا کردیم گفتم هنگامه اول ت امتحان کن هنگامه هم شروع کرد یه چند دیقه سوار شد بعد گفت بسه دیگه خودت سوار شو منم گرفتم چند دیقه سوار شدم ۱ ساعت شد بردم وسایل هارو تحویل ایستگاه دادم یه ۲ تا قهوه داغ هم خریدم با هنگامه میخوردیم می چرخیدیم هنگامه هم عکس مینداخت رفتیم سوار تله کابین هم شدیم بعد چند ساعت چرخیدن ساعت رفتیم تو یکی از رستوران های اون اطراف یه چیزی خوردیم ساعت از ۳ گذشت منو هنگامه هم دیگه راه افتادیم سمت ماشین سوار شدیم داشتیم برمیگشتیم تو راه چشم هنگامه خورد به کوه گفت بهرام یه لحظه واستا یه چند تا عکس هم بریم اونجا بندازم انداختم تو خاکی راه افتادم سمت اونجا هنوز همه چا پره برف بود رفتیم با ماشین بالای کوه ماشین رو پارک کردم پیاده شدیم البته اونجا نه کسی بود نه ماشینی خلوت بود فقط منو هنگامه بودیم هنگامه هم عکس تکی انداخت هم با هم عکس انداختیم بعد گذشت چند دیقه اونج

🌷 داس گل 🌷

04 Jan, 12:20


خوش عهدی یک نامرد

#زن_شوهردار

کل شب از فکر و خیال خوابم نبرد ، ۵ صبح بلند شدم دوش گرفتم خودم شیو و ۔۔۔ کردم سوتین نپوشیدم فقط یه شورت سفید توری +یه بلوز با جین پوشیدم پالتوم برداشتم و حرکت کردم تو کل مسیر فکر میکردم نمیتونستم اینکار انجام ندم ! فقط یکباره قبل پشیمون شدنش باید انجام بدم مگه چند دقیقه طول میکشه؟تو آینه آسانسور به خودم نگاه نکردم همه چی عالی بود ، ۱۷۴ سانت قدم بود که با کفش ۴/۵سانتیم بلندترم شده بودم ۳/۴ دکمه پیراهنم همونجا باز کردم زنگ در زدم ، در با یه لبخند کریه باز کرد و گفت به به خانوم کریمی تشریف آوردید۔۔۔
نشسته بودم روبروش بعد یکم تعارف و پذیرایی گفتم میل ندارم اومدم سریع صحبت کنیم ، گفت حرف آخر و اول زدم تا راضیم نکنید رضایت نمیدم ، پامو انداختم رو پام سفیدی پام چشمش گرفت پالتوم در اوردم گذاشتم کنارم یه دستی به گردنبندم کشیدم تا سینه‌مم جلب توجه کنه ، خندید و گفت خب حالا میخوای حرف بزنیم تا صبح؟من وقت ندارم چیکار میکنی؟ گفتم شما باید بکنی ۔۔۔خندید نزدیکترم شد صورتش آورد دقیقا نزدیک صورتم گفت شیطون شدی؟حیف تو نیست گیر ابوالفضل کودن افتادی؟اصلا اون چی داره که براش انقدر به آب و آتیش میزنی ماهی دو دقیقه پیداش میشه شوهرته؟! انگشتم رو لباش گذاشتم گفتم بسه نکنه تو مردی؟ بجای این حرفا بگو چیکار کنم رضایت بدی ؟ هیچی نگفت لبش دو سانتی لبم اورد نگام کرد منم چشامو بستم بوسیدمش شروع کرد وحشیانه لب و گردنم بوسیدن کبود شده بود رو مبل دو نفره مطبش خوابونده بود منو سینه هام کبود کرد ، فقط چشامو بسته بودم زودتر کابوس تموم شه بعد چند دقیقه بلند شد جلوم وایساد گفت بخورش ، کیرش سانت ولی خیلی کلفت بود(سایزش برای من که کیر ابوالفضل ۹ سانت قلمی بود بزرگ بود) شروع کردم با اکراه ساک زدن گفت نگام کن ، زل بزن تو چشام بعد یکی دو دقیقه دستمو گرفت بلند کرد کمربندم وا کرد شلوار و شورتم یجا در اورد نشست رو زمین جلوم پاهامو وا کرد گذاشت رو شونه آروم داخل رون پام میبوسید رسید به کصم یه لیس زد گفت این کص حق منه نه ابول بی عرضه ، شروع کرد به لیسیدن یجور میخورد که نتونستم جلو خودم بگیرم آه و نالم در اومده بود بعد چند دقیقه حس عجیبی پیدا کردم بودم بلند شد چند بار کیرشو رو کصم کشید شروع کرد وحشیانه تلمبه زدن پاهامو بالا گرفته کل وجودم آتیش گرفته بود یهو حس لرزش شدیدی پیدا کردم بعد یکی دو دقیقه به خودم اومدم حس کردم داره با سوراخ باسنم بازی میکنه انگشت میکرد توش یهو سوزش عجیبی تو پشتم حس کردم ناخداگاه جیغ زدم دستش رو دهنم گذاشت بی توجه شروع به تلمبه زدن کرد اشک از گوشه چشام میریخت برم گردوند گفت داگی شو موهامو گرفت کشید با یه فشار واردم کرد بعد ۳/۴دقیقه آبش اومد گفت برگرد بشین جلوم ریخت تو صورت و دهنم گفت قورت بده منم تو جایگاهی نبودم که مخالفت کنم ، با دستمال مرطوب خودمو تمیز کردم لباسامو پوشیدم به سختی قدم برمیداشتم وقتی رسیدم خونه رفتم زیر آب دوش نمیدونم چقد گذشته بود که رو تختم اومدم ولو شدم خوابم برد ، ظهر از خواب با صدای آشنایی بیدار شدم ابوالفضل اومده بود ! نامردی که بقولش وفا کرده بود و منی که بخاطر برگشتنش مجبور به خیانت شده بودم
نوشته: سوین

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:31


چند دقیقه لذت
https://t.me/+MFtm9ON0eCRiZDdi

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:31


شه به من توجه می‌کرد، بیشتر اوقات خودش واسه سکس پیشقدم می‌شد، بیشتر از قبل به خودش و هیکلش می‌رسید، با بچه‌ها بهتر از قبل رفتار می‌کرد، مث قبل بهش آزادی می‌دادم ولی این دفعه واقعا بیشتر روش حساس بودم، دیگران باعث رنجش و ناراحتی‌اش نشه‌ان، انگار تازه با هم آشنا شده بودیم. بعد از ۳ ماه واقعا دوست نداشتم هیچ‌کس حتی آقای دکتر با نیت خاصی به سارا نگاه کنه.
واقعا دیدگاهم به گرایش جنسی، خانواده و اجتماع عوض شده بود، یه روز به این فکر کردم وای، من چه فیلم‌هایی از سارا برای دکتر فرستادم، حالا با این فیلم‌ها چکار کنم، چت‌ها رو چکار کنم، چطور تو روی دکتر نگاه کنم، حتی از صحبت‌ها و فیلم‌هایی که مدتی قبل راجع به کاکولدی رد و بدل کرده بودم خجالت کشیدم، برای اولین کار به سراغ گوشی سارا رفتم، دیدم فیلم‌ها رو پاک کرده و اون فیلم‌ها رو تو گوشیش نداره. یه کم خیالم راحت شد.
بعد تو تلگرام به دکتر پیام دادم که باز هم بعد از چند روز آنلاین شد و جواب داد. بعد از احوا‌پرسی همیشگی.
-دکتر من کاری رو گفته بودین انجام دادم و فهمیدم حس کاکولدی من بسیار ضعیف هست و انجام رابطه‌های کاکولدی رو به هیچ وجه نمی‌پسندم.
-اوکی، امیدوارم تشخیصت درست باشه.
-یه لطفی می‌کنید، فیلم‌هایی رو که واستون فرستادم پاک کنید.
-اونا رو قبلا پاک کردم.
-حتی تو تلگرام.
-بله تو تلگرام پاک کردم.
-و یه لطف دیگه می‌کنید، چت‌هامون رو هم تو تلگرام‌تون حذف کنید.
-به روی چشم، اگه شما بخواهید حتما.
بعد از چند دقیقه
-چت‌ها رو به طور حذف کردم.
-دکتر مطمئن باشم.
-مطمئن
-دکتر یه چیز دیگه، لطفا راجع به من فکر بدی نکنید، یه دوره گذار داشتم، رفت.
-نظر من راجع به شما هیچ‌وقت فرقی نکرده، با هر گرایشی که داشته باشین.
-دکتر ممنون از راهنمایی‌ و کمک‌هاتون.
-امیدوارم به کارتون اومده باشه.
-عالی بود.
و بعد با هم خداحافظی کردیم.
و این‌طور من احساس می‌کنم بهترین و بامعرفت‌ترین دوست دنیا (دکتر خودمون) و دوس‌داشتنی‌ترین زن دنیا (سارای عزیزم) رو دارم.
ممنون که حوصله کردین و داستان بنده رو خوندین.
پایان.
نوشته: زانیار

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:30


ا رو فرستادم)
-دکتر لطفا نگاه کنید.
-نه.
-نظر شما برام مهمه، می‌خوام ببینم تغییر کرده یا نه.
-به نظر من نیازی نیست، اگر خودت از تغییرات راضی هستی کافیه. حالا چرا فیلم خانمت رو پخش می‌کنی!!؟ به نظرم کار درستی نیست.
-خود سارا هم راضیه، و گفت فقط برای شما می‌تونم بفرستم.
-واقعا نظری ندارم.
-دکتر می‌خوام یه واقعیت رو بگه‌ام، اونم اینه که من میل کاکولدی دارم، و دوس دارم کسی جلوی خودم زنم رو ماساژ بده و باهاش هم رابطه جنسی برقرار کنه. و حتی گاهی من پشت در بمونم و اونا کارشون رو تو اتاق انجام بده‌ان. ولی حاضر نیستم با هر کسی این کار رو انجام بده‌ام، هم به خاطر اطمینانی که به شما دارم، هم به خاطر شخصیت‌تون که تو فانتزیام احساس می‌کنم، سارا رام حرف شماست، و هم خود سارا که می‌دونم ته دلش شاید شما رو بیشتر از من دوس داره و شاید با تنها کسی که وارد بشه شمایین.
لطفا الان هیچ جوابی ندین، خوب به حرفام فک کنید بعد جواب‌تون رو بدین.
اون شب دیگه پیامی بین ما رد و بدل نشد.
بعد از حدود ۱۰ روز تو تلگرام به دکتر پیام دادم، این دفعه
-سلام دکتر جان، خسته نباشید.
-سلام خیلی ممنون، شما هم خسته نباشید.
-چه می‌کنید با زحمات ما؟
-شما زحمتی نداشتید.
-دکتر راجع به اون قضیه که هفته قبل باهاتون صحبت کردیم، فکر کردید؟
-بله به احترام شما خیلی فکر کردم.
حالا چطور شد؟
-نظرم رو به طور کامل خدمت‌تون عرض می‌کنم.
۱. بنده به همه‌ی طرز تفکر و گرایش‌های جنسی احترام می‌ذارم، شاید درک‌شون نکنم ولی احترام می‌ذارم.
۲. شما ابتدا باید مطمئن شید که واقعا کاکولد هستید، چون مشاهده شده بعضی افراد حس ضعیفی در این مورد دارند و بعدا با دیدن فیلم و فکر کردن به اون این حس رو تشدید می‌کنند، و بعد اجرای اولین برنامه متوجه می‌شن اون‌طور که فکر می‌کردن نبودن و شیرازه زندگی‌شون از هم پاشیده.
۳. شما به منظور فهمیدن اینکه واقعا چه گرایشی دارید می‌تونید از یه روانشناس یا سکسولوژیست کمک بگیرید، برخی روش‌ها هم هست که بنده نمی‌دونم چقدر جنبه علمی داره و از دوستان غیر روانشناس شنیدم‌.
۴. شما باید در نظر داشته باشید خانم‌تون هم با شما همکاری می‌کنه و موافق این برنامه شماست.
۵. اگر تصمیم به انجامش گرفتین، در بسیاری مواقع این ارتباط شیرازه خانواده رو از هم می‌پاشه، همچنین در انتخاب نفر سوم باید دقت کنید که علاوه بر اینکه خواسته‌های شما رو برآورده می‌کنه، قابل اعتماد و رازدار باشه بخصوص در شهر کوچیکی مثل شهر شما.
۶. بنده با حرف شما که فرمودین خانم‌تون بنده رو از شما بیشتر دوس داره، کاملا مخالفم، ایشون فقط به کار فیزیوتراپی بنده باور داشت و احساس می‌کنم شما رو عاشقانه دوست داشت.
۷. اگر به دنبال نفر سوم هستین، در حال حاضر بنده اون شخص نیستم، و بعید می‌دونم هیچ وقت اون شخص من باشم. لطفا به این تصمیم بنده احترام بگذارید.
-ممنون دکتر جان از وقتی که گذاشتید.
-خواهش می‌کنم.
-شب شما خوش
-همچنین شب شما خوش.
با خودم فکر کردم، شاید حق با دکتر باشه و من با تلقیناتم باعث تقویت حس ضعیف کاکولدیم شدم. بعد از حدود ۳ روز باز تو تلگرام به دکتر پیام دادم.
-سلام دکتر خسته نباشی.
خواستم راجع به روشی که برای فهمیدن گرایشم بود، توضیح بدین.
-سلام خیلی ممنون، شما هم خسته نباشی، امیدوارم حالتون خوب باشه.
راستش این روش کسیه که خودش شک داشت و گفت این کار رو انجام دادم و در اشتباه بودم، نمی‌دونم جنبه علمی داره یا نه، احتمالا مراجعه به روانشناس مفیدتر باشه.
-اگر امکانش هست راجع به اون یه توضیح مختصر بدید ممنون می‌شم.
-شما سعی کن روابطت با خانمت رو بیشتر و صمیمی‌تر کنی، بشین باهاش صحبت کن، اگه خشم درونی کوچیک دارین با گفتگو از بینش ببرین و … سعی کن از روابط جنسی‌تون به عنوان تفریح استفاده کنی، به سکس‌هاتون تنوع بده، چه از لحاظ زمان، مکان، شیوه و … و این کار رو حدود ۳ ماه انجام بده، ببین اون موقع چه حسی داری.
و یه چیزی که دوست دارم روش تاکید کنم، اینه که احساس می‌کنم، من در تو رفتار و منش مردانه زیادی دیدم که خیلی از خانم‌ها آرزوی همچین شوهری دارن، همسرت عاشقانه تو رو دوست داره، به همه‌ی حرفات توجه می‌کنه چون واسش اهمیت دارن، به عنوان یه تکیه‌گاه محکم قبولت داره و …
-چشم، ممنون دکتر سعی می‌کنم ببینم چطور می‌شه.
-با آرزوی بهترین‌ها، شبت خوش.
-همچنین دکتر عزیز
نشستم و با خودم فکر کردم، حرف‌های آخر دکتر واقعا هم بهم اعتماد به نفس زیادی داد و هم بهم آرامش داد (سارا در این مورد حق داشت). سعی کردم برنامه‌ای رو که دکتر بهم داد رو اجرا کنم، حرف‌های مثبتش هم همه‌اش ته ذهنم بود، بعد از چند هفته احساس کردم سارا رو مث دوران نامزدی و زمانی که … بودم، دوست داشتم، سکس‌هامون انگار تازگی سکس‌های روزهای اول زندگی مشترک‌مون رو داشت، سارا هم بیش از همی

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:30


کرد و گفت حتما این کار رو بکنم.
-خیلی ممنون جناب آقای … دست شما درد نکنه، از خانمتون هم تشکر کنید ولی بنده نمی‌تونم خدمت برسم.
-تعارف نکردم، حرف ما باید یه.
-ممنون، بنده هم تعارف نکردم، تو زحمت نیفتین.
-دکتر راستی، من هیچ اطلاعاتی از زن و بچه‌های شما ندارم، جسارته خانمتون هم پزشکه؟ بچه‌ها چکار می‌کنن؟
-بنده اطلاعات خصوصی خودم رو در اختیارتون قرار نمی‌دم.
-یعنی ما غریبه شدیم، دکتر تو همه‌ی اطلاعات و اخبار خونه ما خبر داری، من چی می‌خورم، چند بار در روز دستشویی می‌رم، شما حتی میزان درد پریودی خانمم رو هم می‌دونی.
-نه بابا، اطلاعاتی که گرفتم جنبه تشخیصی و درمانی داشت.
-حالا دکتر نگفتین چند تا بچه دارین، چکار می‌کنن؟
-الان بیمار دارم، بعدا شاید به سوال‌تون جواب دادم.
-طفره نرین دکتر.
-به خانمتون سلام برسونین.
-دکتر تو تلگرام بهتون پیام می‌دم.
-اوکی.
دکتر نم پس نمی‌داد، ولی نقشه من تموم نشده بود، تو تلگرام بهش پیام دادم. ولی بعد از ۳ روز آخر شب آنلاین شد و جواب داد.
-سلام دکتر، وقتتون بخیر.
خواستم مشورتی باهاتون کنم. نتونستم حضوری خدمت‌تون عرض کنم.
-سلام، ببخشید دیر جواب می‌دم، تازه تلگرام رو چک کردم.
-مشکلی نیست دکتر عزیز، سرتون شلوغه و در حال درمان بیمارا.
-در خدمتم. اگه بتونم کمک کنم، دریغ نمی‌کنم.
-دکتر یه مدتیه تو زندگی زناشویی به مشکل برخوردم، به خصوص تو مسائل زناشویی.
-بعید می‌دونم بنده کسی باشم که برای مشورت در این مورد مناسب باشم.
-دکتر لطفا اجازه بدید خدمت‌تون عرض کنم، شما آدم باتجربه و بادانشی هستی حتما راهنماییاتون کمک‌کننده است.
-بعید می‌دونم، ولی در خدمتم.
-لطفا به این چند ویدئو دقت کنید، لطفا نظرتون رو بدید. (چند ویدئوی کوچیک که از سینه و کون سارا گرفته بودم واسش ارسال کردم)
-اینا چیه واسم فرستادین!!!؟
-این فیلما مربوط به بدن ساراست.
راستش مدتیه از رابطه‌ی جنسیم با سارا لذت نمی‌برم، احساس می‌کنم به خاطر مشکلیه که بعد از بارداریا و شیردهی تو هیکلش ایجاد شده، شما که فیلما رو دیدین، متوجه شدین، به کم سینه‌ها افتاده شده و تو ناحیه باسن هم عضلات شل شدن (در حالی که واقعا این‌طور نبود، و خواستم توجهش رو بیشتر جلب کنم)
-این چیزها به بنده مربوط نیست، شما می‌تونید با همکارای محترم روانشناس راجع به این مسائل صحبت کنید.
-دکتر روانشناس که از افتادگی سینه و باسن سردرنمیاره، شما می‌تونید کمک کنید.
-من از این کارا نمی‌کنم.
-دکتر من راجع به ماساژ فرم‌دهی سینه و باسن چیزهایی خوندم، شما همه‌ی عضلات رو می‌شناسید، شما می‌تونید کمک کنید.
-راجع به فرم‌دهی سینه و باسن احساس می‌کنم، خیلی از مطالبی که خوندین بیشتر جنبه تبلیغاتی داشته باشه، ما تو فیزیوتراپی می‌تونیم تمریناتی بدیم تا حدودی تاثیرگذار باشه، ولی اون چیزی که شما می‌خواین نه.
-پس شما دقیق‌تر نگاه بندازید ببینید می‌شه با تمرینات‌تون کاری براش انجام بدید. اگه نیازه از زوایای دیگه هم فیلم بگیرم.
-نیازی نیست.
-می‌گن با ماساژ فرم‌دهی سینه‌ها به حالت قبلی‌شون برمی‌گردن.
-بنده اطلاعات زیادی در این مورد ندارم.
-حالا شما یه کم مطالعه کن، ببین چیکار می‌کنن، این کار رو انجام بده، شاید نتیجه گرفتیم.
-من این کار رو انجام نمی‌دم.
-با این کار کمک زیادی به زندگی من می‌کنید، این مسئله زندگی ما رو خیلی تحت تاثیر قرار داده.
-ببینید نظرم رو کلی عرض می‌کنم:
به نظر بنده اندام همسر محترم، مشکلی نداره و شما زیادی حساس شدین، و احساس می‌کنم این مشکل شما بیشتر جنبه روانی داشته باشه، که باید با همکاران محترم روانشناس صحبت کنید. من هم واقعا نظری ندارم.
-پس من سارا رو یه جا دیگه ببرم؟
-هر طور صلاح می‌دونین.
-شب شما خوش، خیلی ممنون.
-شب شما خوش.
عجب دکتر سرسختی، اینقدر کلاس می‌ذاره. عجب احمقیه بهش می‌گن بیا کوص و کون موفتی، می‌گه نمی‌خوام. ولی من ناامید نمی‌شم.
بعد از یکی‌دوهفته باز هم تو تلگرام به دکتر پیام دادم، بعد از یک روز سین کرد.
-سلام آقای دکتر
حالتون خوبه؟
-خیلی ممنون بنده خیلی خوبم، امیدوارم حالتون خوب باشه.
-چه خبر، نظرتون عوض نشد؟
-در چه مورد؟
-انجام ماساژ فرم‌دهی برای سارا.
-نه
-دکتر یه سوال، شما احیانا گی یا رنگین‌کمونی نیستین؟
-خیر
-پس چه گرایش جنسی دارین؟
-این چه سوالاتیه، گرایش جنسی بنده مثل بیشتر افراد جامعه به جنس مخالف هست، چیزی که مرسومه.
-پس چرا تا الان زن نگرفتین؟
-دلائل خودم رو دارم.
-به شما می‌خوره تک‌پر باشین، یا ازدواج سفید کرده باشین.
-شاید
-دکتر می‌دونید چیه، به کسی جز شما اعتماد ندارم و سارا رو جایی نبردم، خودم ویدئوها ماساژ رو نگاه کردم، و از روشون واسه سارا انجام دادم، دیشب هم فیلم گرفتم، واستون می‌فرستم، لطفا نگاه کنید نظر بدید.
-نیازی نیست، نظری ندارم.
(ویدئو‌های گرفته شده از سار

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:30


-بهش نمیاد مجرد باشه، یعنی تا الان ازدواج نکرده؟
-نه، اونقدر هم که می‌خوره سنش زیاد نیست، سی‌ودو-سی‌وسه ساله است.
-چهره‌اش نه، برخوردش خیلی پخته‌تر می‌زنه.
-بابا دکتره خیلی سال تهران بوده، با آدمای زیادی برخورد داشته پخته برخورد می‌کنه.
-حالا چرا ازدواج نکرده؟
-نمی‌دونم، اینا ازدواج واسه چیشونه، دوست‌دخترای خودشون رو دارن، خودشون رو تو دردسر نمی‌اندازن.
-آدم با شخصیت، بهش نمی‌خوره دوس‌دختر داشته باشه.
-مگه آدم باشخصیت دوس‌دختر نداره. دوس‌دختر نداشتن ربطی به شخصیت نداره.
-یعنی تو قبل از ازدواج دوس‌دختر داشتی؟
-من که از همون اول خاطرخواه خودت بودم، ۵ سال به صورت رسمی از خانوادت خواستگاریت می‌کردم.
-یعنی واقعا دوس‌دختری، چیزی نداشتی؟
-خره اولا وقتی تو فکر تو بودم، می‌تونستم به دختره دیگه‌ای فک کنم، ثانیا اگه تو این شهر کوچیک دوس‌دختر داشتم و کسی بو می‌برد، تیکه بزرگم گوشم بود، بابا و داداش و پسر عموهای دختره جرواجرم می‌کردن.
اینا شهرستان‌های بزرگ، تهران زندگی کردن، حتی خانواده‌ها هم در جریان روابط دختر و پسرشون هستن.
-به نظرم حالا شاید زیر زیرکی کاری بکنن، ولی علنی‌اش نمی‌کنن.
-خانمی داریم تو قرن ۲۱ زندگی می‌کنیم، به شهر عقب‌مونده خودمون نرو، الان روابط دختر و پسر کاملا عادیه. تازه تو شهرهای بزرگ روابط مرد متاهل با زنای دیگه و زن متاهل با پسرای مجرد هم خیلی باب شده، تازه خیلی مواقع زن یا شوهرش از این رابطه خبر داره و مشکلی هم باهاش نداره، رابطه‌های موازی و ضربدری هم که پر.
-امکان نداره.
-الان هست، تعدادش کم هم نیست.
-تو کشور خودمون از این چیزا نداریم.
-حتی ممکنه تو شهر خودمون هم همچنین گرایش‌هایی داشته باشیم ولی بعید می‌دونم کسی جرات عملی کردنش رو داشته باشه.
-من که این حرفات رو قبول ندارم، آخه مگه می‌شه آدم ببینه شوهر یا زنش با یکی دیگه است.
-سارا خیلی از دنیا عقبی.
-من که می‌گم اگه باشه داستان ساختگیه برای سرگرم کردن جوونا.
-خواستی بهت اثبات می‌کنم.
-چطوری؟
-حالا بهت می‌گم.

چند روز بعد تو چند سایت از جمله شهوانی، ایکس‌ویدئو، حدود ۴۰ فیلم ایرانی و خارجی بیشتر مربوط سکس کاکولدینگ و تری سام زوج و نفر سوم دانلود کردم. شب واسه گوشی سارا انتقال دادم، گفتم هر وقت فرصت کردی، ببین، فقط هندزفری بزن.
بعد سه شب.
-فیلما رو دیدی؟
-چند تا شو. (ولی من احتمال می‌دم همه‌شون رو دیده) خیلی چندش‌آور بودن. اینا چطور می‌تونن این کار رو بکنن!!؟
-بابا اینا الان تو شهرای بزرگ رایجه. واسه خیلیا عادی شده. الان تو شهر خودمون هم حتما کسایی هستند که این گرایش رو دارن، ولی چون زمینه‌اش مهیا نیست و از ترس آبرو این کار احتمالا انجام نمی‌شه.
-یعنی چطور می‌تونن پیش زن یا شوهرشون این کار رو انجام بدن، اون‌وقت زنه و شوهره چطور اجازه می‌ده!!!؟
-خیلی چیزای جدید که میان حتما بد نیستن، تو حساب کن تو شهر خودمون، تا چن سال تقریبا تمام زنا چادری بودن، الان بیشتر از نصف چادر نمی‌پوشن، مگه زنای روستایی و سن بالا. یا مثلا خود تو دبیرستان چادر می‌زدی، الان مانتو می‌پوشی و خیلی از کارایی که قبلا واسه یه زن زشت بود رو بدون هیچ‌گونه عذاب وجدانی انجام می‌دی، آیا آدم بدی شدی؟
-این چیزها فرق داره.
-آدما همیشه در مورد تغییرات و طرز تفکرهای جدید اولش سخت جبهه می‌گیرن، بعد که تو اجتماع عادی شد، قبح اون تفکر و عمل از بین می‌ره و چه بسا خیلی از افراد تکرارش کنن.
-بازم رفتی سراغ حرفای فلسفی، ولی به نظرم این کارا با هیچ منطق و فلسفه‌ای جور در نمیاد.
-همیشه تعصب نشانه جهله، بجز مواقعی که سارای من، سکسی‌ترین همسر دنیا این حرف رو بزنه.
-سامان بگیر بخواب.
-شبت خوش سکسی متحجر.
-چی؟
-شبت خوش عزیزم.
با خودم فکر کردم تا اینجاشو خوب پیش رفتم، یه مقدار هم برم رو دکتر مجردمون کار کنم.
فردا به بهانه تشکر به دکتر یه سر زدم، با اجازه‌ی خ سپهری وارد اتاق دکتر شدم.
-سلام بر بهترین دکتر شهر نه کشور.
-سلام، جناب آقای …
-دکترجان ما رو نمی‌بینی خوشحالی، دیگه از دست ما راحت شدی.
-نه اتفاقا کار کردن با افرادی مث خانواده شما واقعا آدم رو خسته نمی‌کنه. خودت خوبی؟ اوضاع دستت چطوره؟ خانمت چطوره؟
-دکتر نگاه کن، دستم تا هر جایی بخوام می‌ره، مگه می‌شه کسی بیاد زیر دست شما بیمار بمونه. سارا هم عالی، هر جا می‌شینه ذکر خیر شماست، دکتر این‌جور، دکتر اون‌جور، …
-نظر لطف شما و ایشونه. بچه‌ها چکار می‌کنن؟
-خوبن به مرحمت شما …
دکتر شما به گردن ما خیلی حق دارین، اگه لطف کنید و فردا شب با زن و بچه‌ها تشریف بیارین منزل ما، خیلی خوشحال می‌شیم.
-ممنون از شما، مزاحم نمی‌شیم.
-این چه حرفیه مراحمید.
-نه ممنون از دعوت‌تون ولی قطعا مزاحم نمی‌شیم.
-دکتر نمی‌تونی دعوت منو رد کنید، دیشب که با سارا واسه دعوت شما مشورت کرد خیلی استقبال

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:30


ز اینکه تو اتاقک خ سپهری از سارا خواست که برای زدن سوزن آماده بشه، گوشی‌ام رو سایلنت کردم و اون رو با دوربین روشن همراه با چند وسیله قسمتی از اتاقک قرار دادم، به بیشتر تخت دسترسی داشته باشه، و به سارا گفتم: “یه کار ضروری پیش اومده، باید برم اداره آخر جلسه برای بردنش به خونه برمی‌گردم.” و بعد از خارج شدن از اتاقک دکتر رو تو راهرو دیدم، به دکتر گفتم: “من کار واجبی برام پیش اومده باید برم اداره، آخر جلسه برمی‌گردم.” خواستم خیال دو تاشون رو از نبودنم راحت کنم.
بیرون از کلینیک تو شهر یه گوشه پارک کرده بودم، می‌خواستم طوری برگردم که جلسه تموم نشده باشه و سارا از تخت بلند نشده باشه تا همراه با وسایلش دوربین روشن گوشی رو ببینه، این که کسی گوشی روشن رو ببینه خیلی برام استرس‌زا بود، تو ماشین به اینکه داخل اتاقک چه اتقاقایی می‌افته، چه حرفایی رد و بدل می‌شه باعث می‌شد واسه خودم داستان‌های جذابی بسازم، در نهایت سعی کردم زودتر از تموم شدن جلسه به کلینیک برسم، وارد سالن شدم، دکتر رو دیدم، گفتم: “کار خانمم تموم نشده؟” دکتر گفت: “فک کنم چند دقیقه دیگه‌ای داره” سریع وارد اتاقک شدم، دیدم گوشی سرجاشه و چیزی جابجا نشده، خوشحال ز اینکه کسی چیزی متوجه نشده و احتمالا دیگه مچ‌شون رو گرفتم. جلسه تموم شد. و دکتر گفت احتمالا سارا به فیزیوتراپی نیاز نداره ولی باید رعایت کمرش رو بکنه و تمرینات رو مرتب انجام بده‌.
بعد از رسوندن سارا به خونه، تو مسیر برگشت به اداره یه گوشه خلوت پارک کردم تا فیلم ضبط شده رو ببینم، داخل گوشم هم هندزفری گذاشتم و صدا رو بلند کردم تا صداشون رو بشنوم، ولی دیدم همه‌چی مث دفعاتی هست که خودم هستم، نه حرکت مشکوکی، نه حرف اضافه‌ای، همه‌چی عادی عادی.
بعد از چند روز سارا می‌گفت که دردام خیلی خیلی بهتره شده و تقریبا دیگه دردی نمونده و دیگه نیاز نبود فیزیوتراپی بریم، بعد از اون به روش‌های مختلف سعی کردم به رابطه‌ای اگه وجود داره پی‌ببرم، که به هیچ سرنخ خاصی نرسیدم و تقریبا متوجه شده‌ام رابطه‌ای به جز پزشک و بیمار بین‌شون نبوده‌.
ولی من مونده بودم با اون فانتزی از دست رفته، خیال‌بافی‌هایی که همه‌اش پوچ بود، گاهی با خودم فک می‌کردم کاش رابطه‌ای بود و اشکال نداشت من مث اسکلا این وسط از چیزی خبر نداشتم ولی متاسفانه چیزی نبود‌.
ولی خودتون می‌دونید آدم رو یه چیز کلید کنه تا انجامش نده، آروم نمی‌گیره و اگه کرم انجام یه کار رو داشته باشی، باید انجامش بدی و اصلا به عواقبش فکر نمی‌کنی، فقط با خودت می‌گی هر طور باید انجامش بدی و دنبال یه فرصت کوچیکی.

بعد یه مدت دیدم سارا تو جمع‌های خانوادگی و پیش در و همسایه از دکتر تعریف می‌کنه: کمرت درد می‌کنه برو پیش همین دکتر شهرمون حتما خوب می‌شی، کارش عالیه، حرف نداره. پاهات درد می‌کنه، گفتن ساییدگی داری حتما برو پیشش، کار خودش باشه خوبت می‌کنه، نیاز به عمل داشته باشی به جراح معرفیت می‌کنه، الکی سر نمی‌گردوندت. معده درد داری برو پیشش دکترای خوبی بهت معرفی می‌کنه
یه روز تو خونمون پیش خواهرش داشت با صدای آروم تعریف می‌کرد: " منشی‌شون تو نگاه اول خیلی بدخلق و بداخلاقه، ولی بعد از چند جلسه متوجه می‌شی خیلی دلسوزه و فقط برخوردش خشکه و رو وقت و نوبت خیلی حساسه، خود دکتره اولش یه آدم خیلی معمولیه، اخلاقش خیلی خوبه، واسه همه بیمارا از پیر و جوون، سالم و معتاد وقت می‌ذاره، همیشه آرومه، اصلا وقتی بهت نگاه می‌کنه و باهات صحبت می‌کنه یه آرامش خاطر بهت می‌ده و …"
حرفاش یه مقدار منو به فکر فرو برد، فک کردم احتمالا سارا تو دلش واقعا بهش علاقه داره و شاید به خاطر تعهدش به من وارد رابطه نشه، اگه از احساس من خبر داشته باشه و بدونه که من مشکلی با این قضیه ندارم و استقبال می‌کنم، شاید بشه یواش یواش رابطه رو به وجود آورد. ولی یه مشکل دیگه خود دکتره که واقعا نمی‌دونم چی تو سرشه و چی فک می‌کنه، پس باید اول سر از کار و وضعیت دکتر دربیارم، زنش کیه، زنش چندسالشه، از زندگیش راضیه، نقطه ضعفش چیه که ببینم از کدوم راه می‌تونم بهش نفوذ کنم. بعد یه مدت جستجو متوجه شده‌ام دکتر ما مجرده، پس احتمالا کار راحت‌تره. با خودم گفتم باید کار رو از هر دو طرف پیش ببرم. شب تو رختخواب پیش سارا:
-سارا امروز تو مرکز شهرستان یه گردهمایی داشتیم.
-خب.
-یه خانمه اونجا بود، من نشناختمش منو شناخت بعد جلسه اومد بهم گفت، شما آقای … شوهر سارایی؟ مث اینکه از دوستای قدیمت بود…

-یکی از همکارای مرکز استان رو هم دیدم، وقتی متوجه شد از کدوم شهر اومدم، گفت آشنای دکتر سپهری خودمونه. دکتر سپهری رو خیلی خوب می‌شناخت، می‌گفت کارش بیسته، و فقط با هدف خدمت به مناطق محروم به شهر ما اومده.
-چه جالب
-ضمنا گفت که مجرده.
-مگه خانم سپهری زنش نیست؟
-نه بابا مجرده، خ سپهری خواهرشه.

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:30


نمو تقدیم مردم می‌کنم، خواستم بگه‌ام: “اشکال نداره، واسه اینکه نگاه یه مرد غریبه به ناموسم نیافته و زنم معذب نباشه، تو اون سر دنیا هم می‌رم” که یه دفعه دکتر از خارج اتاقک گفت: “آماده شدین، می‌تونم بیام تو” ، که من هم گفتم “دکتر یه لحظه صبر کنید” دکتر هم گفت: “مشکلی نیست، عجله نکنید، من هم به یه بیمار دیگه تمرین می‌دم و برمی‌گردم”
با شنیدن صدای دکتر انگار اون ندای درونم رنگ باخت و به تنظیمات کارخانه برگشتم.
سارا شورت و شلوارش رو درآورد، شلوار رو تا کمی بالای زانو پوشید و پشت به من روی تخت خوابید، واقعا واس خودم که همیشه دیده بودمش حشری‌کننده بود، مث اینکه کون سارا خوش‌فرم‌تر از همیشه شده بود و دوس داشتم فقط نگاش کنم. که سارا گفت “من آماده‌ام به دکتر بگو بیاد کارش رو انجام بده‌.” این حرف سارا بیشتر حشری‌ام کرد، واقعا بدجور این حرف سارا واسه من تحریک‌کننده بود و من از اتاقک بیرون رفتم و به دکتر گفتم بیاد.
دکتر وارد اتاقک شد، یه بسته سوزن بلند، پنبه و الکل رو برداشت، و روی صندلی متحرک (تابوره) خودش پشت باسن سارا نشست، تا نگاهی به کون سارا کرد بلند شد و رو به من کرد و گفت “نیازی نیست همه‌ی لباس‌ها رو نباید درمی‌آورد، لطفا لباس زیر رو بپوشن، و شلوار تا بالای زانو پایین، تو همین وضعیت بخوابن، من چند دقیقه دیگه برمی‌گردم.” بعد از اتاقک خارج شد. ما هم حرف دکتر رو گوش کردیم سارا تو همون وضعیت قبل خوابید ولی این‌دفعه شرت پوشیده بود. از اون وضعیت سکسی تا حدود زیادی خارج شده بود، ولی با این حال رون‌های سارا باز هم خونمایی می‌کرد، و باز هم دکتر رو صدا کردم. دکتر داخل اتاقک شد. بسته سوزن، پنبه رو الکل زد و جای قبلی نشست، این‌دفعه پاچه شرت سمتی رو که می‌خواست سوزن بزنه رو تا قاچ کون سارا جمع کرد به طوری که باسن سارا کمترین برهنگی رو داشت.
و بعد حدود ۱۰ سوزن وارد باسن و ۱۰ سوزن پشت ران سارا کرد، که همگی هم برای سارا درد داشتند ولی این‌دفعه علی‌رغم دردی که از حرکات بدنش مشخص بود، سارا سر و صدایی نکرد، دکتر چند گیره که از یک طرف به دستگاه کوچکی متصل بودند به تعدادی از سوزن‌ها وصل کرد و از طریق سوزن‌ها جریان الکتریسیته رو وارد باسن و پشت ران سارا کرد به طوری که باسن و پشت ران سارا تکان‌های ریز اما سریعی می‌خورد.
دکتر رو به من کرد و خطاب به من و سارا گفت: “ما به این می‌گیم الکتروآکوپانچر: سوزن با دستگاه، خانم … درد سوزن و برق قابل تحمل هست؟” سارا گفت: “آره آقای دکتر، درد داره ولی قبل تحمله” دکتر گفت: “۳۰ دقیقه جریان روشنه، ما میایم باز هم سر می‌زنیم، بعد ۳۰ دقیقه کارمون تموم می‌شه” بعد از اتاقک خارج شد.
بعد از ۳۰ دقیقه صدای دستگاه به نشانه تمام شدن وقت بلند شد، خ سپهری گیره‌ها رو از سوزن‌ها و سوزن‌ها رو از بدن سارا خارج کرد گفت: “می‌تونید تشریف ببرین”
سارا لباس‌هاش روپوشید از اتاقک خارج شدیم، در این زمان دکتر از اتاق تمرین خارج شد.
دکتر: تموم شد؟ مشکلی نداشتین؟
سارا: آره، دردش قابل تحمل بود، دکتر چند جلسه دیگه لازمه.
دکتر: احتمالا ۱ تا ۲ جلسه. ولی تمرینات کمر رو انجام بدین و رعایت کمر رو هم بفرمایین.
سارا: ممنون دکتر، خسته نباشین.
دکتر: ممنون، خداحافظ شما.
من: خداحافظ دکتر.
سارا رو تا خونه رسوندم که به سر کارم برگردم، جالب این بود تو این چند دقیقه تو ماشین سکوت کامل حکم‌فرما بود.
شب که به خونه برگشتم از سارا راجع به دردش پرسیدم، گفت که بهتر از همیشه است. تو اون شب من و سارا خیلی کم با هم صحبت کردیم.
فردای اون روز تو اداره فکرای مریضی به سرم زد، با خودم فک کردم که اینا (سارا و دکتر) احتمالا منو اسکل فرض کردن، پیش من خودشون رو رسمی نشون می‌دن ولی احتمالا پشت سر خبرایی هست، مگه می‌شه یه دختر یا یه زن یه مدت با این دکتر نباشه و عاشق مرام و رفتار مردونه‌اش نشه (من که خودم خیلی وقتا حسودیم می‌شد)
و دکتر هم آدمه حس داره، مگه می‌شه از لذت دیدن و لمس کون لخت به این خوش‌فرمی که صاحب و سگش راضی‌ان بگذره. واقعا امکان نداره حتما نیم‌کاسه‌ای زیر یک کاسه است (کاسه‌ای زیر این نیم‌کاسه‌است)، با اینکه خودم هم تو دلم این قضیه رو داشتم و تو این مدت فانتزیم شده بود، ولی از اینکه گاگول فرض شم، بهم برمی‌خورد، با خودم فک کردم چطور می‌تونم مطمئن شم و وقتی مطمئن شده‌ام، چطوری به روشون بیارم که رابطه تموم نشه. با خودم نقشه‌هایی برای پی بردن به موضوع کشیدم.
شب با بهانه اینکه گوشیم هنگ کرده، گوشی سارا رو گرفتم و گفتم تو حیاط به برادرم زنگ می‌زنم، به برادرم هم زنگ زدم، ولی شماره شخصی دکتر رو تو گوشی سارا زدم، دیدم شماره رو ذخیره نداره و تو تاریخچه تماس‌ها هم نیست. و گوشی رو بهش پس دادم، فردا نوبت فیزیوتراپی بود و نقشه بعدیم رو باید عملی می‌کردم.
فردا تو جلسه فیزیوتراپی، بعد ا

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:30


ه نفع خودتونه.
سارا: دکتر نخواستم درشون بیار.
دکتر: می‌دونم تو چه شرایطی هستین و چه دردی دارن، الان تموم می‌شه.
بعد از تموم شدن جلسه سارا درد زیادی داشت و دکتر گفت تمرینات کمر رو انجام بدین و یه هفته ۵ روز دیگه واسه جلسه بعد مراجعه کنید، تا اون موقع اگر مشکلی داشتین و جایی واسه کار وجود داشت بررسیش کنیم.
تا شب سارا درد نسبتا شدیدی داشت ولی با صبح فردا یواش یواش درد کم شد و تا شب تقریبا درد سوزنا برطرف شد و سارا می‌گفت تو ناحیه پشتم تقریبا هیچ دردی ندارم و درد پهلوها به سمت شکم از بین رفته.
بعد از پنج روزی که دکتر گفته بود به فیزیوتراپی مراجعه کردیم، بعد از صحبت با خانم سپهری دکتر رو دیدیم که مث همیشه از داخل اتاقک یه بیمار خارج شد.
-من: سلام آقای دکتر صبح شما بخیر خوبین؟
-دکتر: سلام، خیلی ممنون، صبح شما بخیر، شکر خدا خیلی خوبم و شما؟
-من: با زحمات، دانش شما ما هم خوبیم.
-دکتر: لطفا تشریف بیارین اتاق معاینه قبل از ادامه کار با هم صحبت کنیم.
وارد اتاق معاینه شدیم، دکتر پشت میز کارش رفت و من و سارا روبه‌روی اون نشستیم.
دکتر: خانم … بفرمایین حالتون چطوره؟ وضعیت دردها به کجا رسید؟
سارا: دکتر دست شما درد نکنه، دستتون شفاست تو پشت، پهلو و دردی که به جلوی شکم می‌زد دردی ندارم، احساس سابکی خاصی تو اونا می‌کنم.
دکتر: البته با شجاعت و تحمل خودتون در مقابل درد سوزنا. وضعیت درد کمر و پاتون چطوره؟
سارا: تو کمرم درد قابل توجهی ندارم پام هم کامل خوب شده، فقط تو ناحیه باسن و پشت رونم احساس درد و سفتی دارم.
دکتر: احتمالا به خاطر دیسک و فشاری که روی سیاتیک بوده، این گرفتگی‌ها ایجاد شده، با سوزن می‌تونیم آزادشون کنیم.
سارا : مگه می‌شه اونجا رو هم سوزن زد؟
دکتر: از نوک سر تا انگشتان پا رو می‌شه.
سارا (که مقداری از من هم شرمش می‌شد): سوزن رو باید دقیقا همون‌جایی بزنید که درد داره، یا جای دیگه می‌زنید؟
دکتر: اگه معذبید بنده آدرس چند همکار خانم تو مرکز شهرستان رو می‌دم، می‌تونید اونجا این کار رو انجام بدید، البته اگر تشخیص همکارای محترم هم درمان با سوزن باشه.
سارا: اونا هم کار شما رو بلدن؟
دکتر: بله، قطعا، فقط بنابر تشخیص خودشون روش درمانی رو انتخاب می‌کنن.
من: نه آقای دکتر خودتون انجام بدین، ما کار شما رو قبول داریم.
دکتر: همکارا تو مرکز شهرستان کارشون از بنده بهتره، و خانم‌تون هم اونجا راحت‌ترن، اگر بیمار معذب باشه، نتیجه‌گیری سخت‌تره.
من: نه دکتر پشت پا عصب سیاتیک هست و می‌ترسم بزنن فلج‌اش کنن، من یه شما ایمان دارم. سارا اینجا خیال‌مون راحت‌تره، هم نزدیکه هم دکتر تو کارش حرفه‌ایه.
سارا: خب …
من: خب نداره، من حوصله مرکز شهرستان رفتن و هم ندارم. دکتر امروز شروع می‌کنید.
دکتر: اگه امروز نوبت دارین می‌تونیم این کار رو انجام بدیم.
کم‌کم داشتم به آرزوم می‌رسیدم، لخت شدن سارا از ناحیه باسن و پشت رون پیش دکتر و دستمالی کردن‌شون بدون لباس توسط دکتر و کون لخت سارا جلوی دید دکتر خیلی حشری‌کننده بود و منو شاید به فانتزیم نزدیک‌تر می‌کرد.
داخل اتاقک سوزن رفتیم، خانم سپهری هم وارد شد.
خ سپهری: جایی رو که می‌خواین سوزن بزنید کجاست.
سارا: ه…
من: پشت باسن و ران.
خ سپهری: رو شونه پشت به ما بخوابید. پای مشکل‌دار هم بالا باشه. لباس‌ اون ناحیه رو هم در بیارین. تا من اشعه مادون‌قرمز رو روشن کنم.
سارا یه مقدار تعلل کرد، انگار خیلی خجالت می‌کشید.
من: خانم سپهری ما این کار رو انجام می‌دیم، اشعه رو هم خودم می‌تونم روشن کنم.
خ سپهری: اوکیه، فقط مواظب باشید نسوزید و جای اشعه هم درس باشه.
خانم سپهری از اتاقک بیرون رفت.
سارا: یعنی الان من باید لباس زیرم رو هم دربیارم.
من: آره دیگه، شورت و شلوار رو در میاری، بعد شلوار رو تا بالای زانو میاری و به پهلو پشت به ما می‌خوابی و جلوی بدنت رو با لباس خودت می‌پوشونم.
سارا: من نمی‌تونم، اصلا بی‌خیال، درد رو تحمل می‌کنم.
من: سارا بی‌خیال، دکتر و بیمار این حرفا رو ندارن.
سارا: سخته، واقعا نمی‌تونم این کار رو انجام بدم، کمر هم سوزن می‌زد، خیلی خجالت می‌کشیدم.
من: سارا خجالت نداره من پیشتم، دکتر هم میاد سوزنا رو می‌زنه و می‌ره.
سارا: بیا بریم مرکز استان، پیش خانمایی که دکتر معرفی می‌کنه، اونجا راحت‌ترم.
من (چون داشتم موقعیت رو از دست می‌دادم کمی عصبی شدم): سارا تو رو خدا بس کن، دکتر مگه کون ندیده است، هزارتا دختر خوشگل و مجرد میاد زیر دستش، واسش مهم نیست. [دیدم گند زدم، خواستم درستش کنم] البته هرچند هیچ دختر به خوشگلی و خوش‌هیکلی تو نمی‌شه.
سارا: من نمی‌تونم.
من: خواهش می‌کنم، من کنارتم.
سارا: باشه هر چی تو بگی.
وقتی سارا این حرف آخر رو زد، اشک تو چشام جمع شد، یه مقدار به خودم اومدم، گفتم دارم با دستای خودم چکار می‌کنم، دودستی و با بی غیرتی ز

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:30


که یه مقدار داخل رفت، صدای سارا بلند شد: “آخ خیلی درد داره” دکتر گفت: “درد نداشته باشه احتمالا فایده نداره، هرچه درد بیشتر معمولا نتیجه بهتر، ضمنا این جلسه نمی‌خوام خیلی اذیت بشین” بعد سوزن دوم رو کنار همون اولیه زد و باز صدای سارا بلند شد: “آخ دکتر درد داره.” دکتر: “می‌دونم، لطفا تحمل کنید” بعد سوزن سوم و چهارم به این ترتیب. و سارا: “دکتر جون خودت یواش‌تر”. دکتر: “سوزنا اگه تو بافت سالم بخوره درد نداره، بافت شما چون مشکل داره درد رو احساس می‌کنید”، بعد سوزن پنجم تا دهم، سارا حین سوزن خوردن دست منو محکم گرفته بود طوری که جای انگشتاش و خراشی که ایجاد کرده بود رو دستم مونده بود و گفت: “دکتر جون عزیزت یواش‌تر، دکتر اینو دربیار، دکتر من جلسه‌ی بعد سوزن نمی‌زنم، همین جلسه هم اشتباه کردم و …” دکتر: “جلسه‌ی بعد خودت میای می‌گی سوزن بزن، اون وقت منم که شاید سوزن نزنم، الان هم سوزنا تموم شد، دیگه اگه تکون نخوری درد زیادی نداره، ۲۰ دقیقه می‌مونه، بعد تشریف می‌بری”
تو این لحظات که سارا زیر سوزا آخ و اوخ می‌کرد و به دکتر التماس می‌کرد، حس کاکولدیم بیشتر تحریک می‌شد و با تصور می‌کردم دکتر تو یه سکس خشن با ساراست، آلتم سفت و شق شده بود و یه مقدار شرتم رو خیس کرده بود، و خواستم به آلت دکتر هم نگاه کنم ولی روپوش تنش بود و از زیر روپوش چیزی مشخص نبود.
دکتر از اتاقک بیرون رفت.
-سارا چرا این همه جیغ و داد کردی، اتاقک های جفتی همه صداتو شنیدن.
-چکار کنم، خیلی درد داشت، همش هم تقصیر توئه، می‌گفتی سوزن بزن. من دیگه اگه مردم هم سوزن نمی‌زنم.
-الان هم درد داری؟
-دردش خیلی کمتره، ولی وقتی سوزنا رو داخل می‌کرد، انگار می‌خورد به استخونم.
-سارا، جان من آبروداری کن، صدات تو کابینای دیگه نره.
-به‌من‌چه. ندیدی روزای قبل بقیه تختا صداشون می‌اومد، صدای بعضی کل ساختمون رو ورمی‌داشت.
خانم سپهری داخل اتاقک اومد:
خ سپهری: مشکلی ندارین؟ فشارتون نیافتاده؟
سارا: نه خوبم، یه کم درد دارم.
خ سپهری: شیرینی، شکلات، آب نمی‌خواین؟
سارا: نه ممنونم، فقط کی سوزنا رو درمیارن؟
خ سپهری: هر وقت دکتر بگه، معمولا ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت.
بعد خانم سپهری رفت.
بعد از چند دقیقه خود دکتر اومد.
دکتر: حالتون خوبه؟ رنگ‌تون که خوبه. مث اینکه یه مقدار عادت کردین.
سارا: خوبم، ولی دیگه سوزن نمی‌زنم.
دکتر: تا ببینیم چی پیش میاد.
تو اون ۲۰ دقیقه خانم سپهری و دکتر هر کدوم دو بار به سارا سر زدن، حدود ۲۰ دقیقه که گذشت، خانم سپهری اومد و سوزن‌ها رو از پشت سارا خارج کرد، و هر کدوم رو که خارج می‌کرد سارا باز احساس درد داشت و خفیف‌تر از زدن سوزنا ناله می‌کرد. بعد خانم سپهری گفت: "تشریف داشته باشین تا دکتر بیاد بهتون تمرین بده، دکتر اومد و برای کمر سارا یه تمرین دیگه داد و گفت ۳ روز بعد تشریف بیارین. و گفت از ۲۴ تا ۴۸ ساعت ممکنه مقداری درد از حالت عادی بیشتر بشه ولی نگران نباشید، ناحیه رو تو این چند روز گرم نگه بدارید.
بعد از فیزیوتراپی سارا رو خونه گذاشتم و به سر کار رفتم، تو همون روز سارا می‌گفت دردش خفیف یه مقدار بهتر شده، روز بعد از اون سارا می‌گفت با وجود درد احساس بهتری دارم و در روز بعد از اون سارا می‌گفت احساس می‌کنم درد کمتر شده و احساس بهتری دارم.
بعد از ۳ روز نوبت جلسه فیزیوتراپی شد، به کلینیک فیزیوتراپی رفتیم و بعد از رفتن به اتاقک مخصوص سوزن زدن، دکتر اومد.
دکتر: سلام، صبح شما بخیر، امیدوارم حالتون خوب باشه. امروز چکار کنیم؟
من و سارا: سلام وقت شما بخیر
سارا: دکتر سوزنا خیلی خوب بودن، یه مقدار درد داشتن، ولی الان خیلی بهترم.
دکتر: خب یعنی بریم سراغ سوزن؟
سارا: آره، یه کم درد داره اما می‌ارزه.
دکتر مث جلسه‌ی قبل سوزن‌ها رو زد.
این جلسه حین زدن سوزنا نکته‌ای توجهم رو جلب کرد، پستونای مرمری سارا از کنار لباسش تقریبا معلوم بود و انصافا از نمای کاملا بازش بیشتر آدم رو حشری می‌کرد، هر از گاهی به چشای دکتر نگاه می‌کردم ببینم سینه‌های سارا رو دید می‌زنه یا نه، هر از گاهی به آلت دکتر (که این‌دفعه روپوش کامل روی شلوارش رو نگرفته بود) نگاه می‌کردم، ببینم بلند شده یا نه، ولی واقعا چیز خاصی دستگیرم نشد، جلسه تموم شد و سارا گفت که درد سوزنا کمتر از جلسه‌ی قبل بوده و تا جلسه‌ی بعد درد سارا نصف شده بود.
تو جلسه سوم سوزن دکتر گفت که امروز سوزنا رو تو بافت تکون می‌دم و همین باعث می‌شه سوزنا امروز دردناک‌تر از جلسات قبل باشه ولی تحمل کنید نتیجه‌اش بهتره. و دکتر شروع به سوزن زدن همون نواحی کرد.
دکتر سوزنا رو زد و هر چند دقیقه یک‌بار سوزنا رو تو سر جای خودشون جلو و عقب می‌کرد، حین این کار
سارا: دکتر خیلی درد داره.
دکتر: طبیعیه، لطفا تحمل کنید.
سارا: دکتر دردش زیاده، لطفا یواش‌تر.
دکتر: لطفا چند دقیقه تحمل کنید، ب

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:30


ید رعایت کنم و روش انجام بعضی کارا رو تغییر بدم.
-تمرینی، ماساژی چیزی بهت ندادن؟
-نه دکتر گفت چند جلسه اول تمرین نداریم، فقط گفت این موارد رو رعایت کن.
بعد دکتر اومد تو اتاق تمرین، و رو به من کرد و گفت خوب تمرین انجام می‌دی و پیشرفتت خوبه و باید تمرین جدید بهت بدم.
-سارا: دکتر احساس می‌کنم کمرم خوب شده و دردی ندارم‌.
-دکتر: نه، این دستگاه خاصیت تسکینی هم داره، و به همین خاطر هست درد نداری، رعایت اصول و تمرینات باعث درمان کمردرد شما می‌شه.
بعد دکتر اومد تمرین جدید به من داد و گفت بعد از انجام تمرین می‌تونید تشریف ببرین.
نوبت ما یک روز در میان بود، دو روز بعد که مراجعه کردیم سارا به دکتر گفت دردم بهتر شده و اجازه بدین با همین دستگاه برای درد پشتم ادامه بدیم شاید خوب شد، دکتر هم لبخند ملیحی زد و گفت انتخاب با شماست ولی بنده نظرم رو روز اول عرض کردم.
بعد مث جلسه‌ی قبل فیزیوتراپی هر دو ما انجام شد.
تو پایان جلسه چهارم سارا، و جلسه بیستم من، دکتر به من رو کرد و گفت من دیگه نیازی به فیزیوتراپی ندارم و رو سارا گفت “شما چطوری؟” سارا گفت “من خیلی بهترم فک کنم با همین دستگاه‌ها نتیجه می‌گیرم”، دکتر هم گفت “مشکلی نیست شما هم یه هفته نیازی نیست فیزیوتراپی بیای، یه هفته خونه بمون اگه درد برگشت که اثر تسکینی دستگاه‌هاست ولی اگر درد بیشتر نشد، واقعا درمان شدی و با دستگاه‌ها ادامه می‌دیم”. ما هم از دکتر تشکر کردیم و از کلینیک خارج شدیم.
بعد از حدود ۵ روز سارا گفت که درد کمر و پای چپم بهتره ولی درد پشتم برگشته، و فک کنم شاید بیشتر شده. به سارا گفتم: “دیدی حق با دکتر بود، باید می‌ذاشتی سوزناشو می‌زد” سارا گفت: “پس‌فردا می‌رم ببینم چی می‌گه”. گفتم: “منم باهات میام” سارا گفت: “نیازی نیست مرخصیاتو به خاطر اومدن با من خراب کنی، خودم می‌رم کارم رو انجام می‌دم” احساس کردم می‌خواد تلکه‌ام کنه، یه کم بهم برخورد گفتم: “مرخصی نرفته زیاد دارم، باهات میام بعد سوزنا فشارت نیافته، با تو نیام با کی برم عشقم” بعد پیشونی‌شو بوسیدم. و گفت: “باشه عشقم، هرچی آقای غیرتیمون بگه”
با مدیر اداره هماهنگ کردم و برای جلسات فیزیوتراپی سارا مرخصی گرفتم. علی‌رغم اینکه که شهر ما کوچیکه (طوری که حتی بدون ماشین هم می‌شه همه‌جاش رو رفت) با ماشین به سراغ سارا رفتم و با هم به کلینیک رفتیم، سر وقت رسیدیم و خانم سپهری (منشی یا همون مسئول پذیرش) گفت: “امروز چه کاری می‌خواین انجام بدین؟”، سارا گفت: “سوزن می‌زنم”، و خانم سپهری گفت: “کابین ۵ تشریف ببرین.” دکتر تو بقیه اتاقکا مشغول انجام فیزیوتراپی بقیه بیمارا بود، به اتاقک ۵ رفتیم، خانم سپهری هم داخل اومد.
خ سپهری: واسه کدوم ناحیه می‌خواین سوزن بزنین؟
سارا: پشتم، بالاتر از کمرم.
خ سپهری: پس لطفا همه لباس‌های از کمر به بالا رو دربیارین، مانتو رو برعکس بپوشین، به طوری که دکمه‌ها پشت باشن و رو به من، روی شونه‌ی چپ بخوابین.
سارا: نمی‌تونید خودتون واسم سوزن بزنید، پیش دکتر معذبم.
خ سپهری: من که نمی‌تونم سوزن بزنم، شما که با دکتر برخورد داشتین، نیازی نیست معذب باشین.
من: سارا کار پزشکی مرد و زن نداره، مهم اینه که خوب شی.
سارا: خب شاید درست نباشه…
من: سارا اولا دکتر آدم حسابیه، ثانیا من باید حساس باشم که نیستم.
بعد خانم سپهری یه اشعه مادون قرمز بالای بدن سر و روی کمر و پشتش روشن کرد و گفت تا بدنتون آماده می‌شه دکتر میاد سوزناتو می‌زنه.
بعد چند دقیقه دکتر اومد تو اتاقک.
دکتر: سلام وقت شما بخیر
سارا و من: سلام، وقت شما هم بخیر، خسته نباشید.
دکتر: ممنونم، همین‌طور. مث اینکه راضی شدین سوزن بزنین؟
سارا: دکتر نمی‌شه همون برق رو بذارین.
دکتر: نظر بنده اینه که این قسمت مشکل شما با سوزن درمان می‌شه ولی هر چه شما تصمیم بگیرین.
من: دکتر، شما توجه نکنین، اگه تشخیص می‌دین سوزن بهتره، همون رو انجام بدین. سارا ما با هم حرف زدیم، بذار دکتر کارشو انجام بده.
سارا؛ باشه، فقط دکتر سوزنا رو آروم بزنین، اگر ضد دردی، چیزی هم قبلش بزنین ممنون می‌شم.
دکتر: عرض کردم، کل هیجان واسه ما، دردیه که بیمار می‌کشه. چند دقیقه است اشعه روشنه؟
من: یه ۵ دقیقه‌ای می‌شه.
دکتر: پس کار رو شروع می‌کنیم. جایی که می‌خوایم سوزن بزنیم، و یه مقدار بالاتر و پایین‌تر، دکمه لباس‌ها رو لطفا باز کنین.
من هم شروع به باز کردن دکمه‌ها کردم، دکتر هم از سارا خواست با دستش محل درد رو نشون بده، بعد از اون با اشاره به سوتین سارا به من گفت: “لطفا این لباس رو هم باز کنین”
دکمه‌ها رو باز کردم، تو این حین احساس کردم واقعا نقش شوهر کاکولد رو تو رابطه سه نفره زوج و نفر سوم که تو فیلما دیده بودم بازی می‌کنم. بعد دکتر با الکل محل‌های درد رو ضدعفونی کرد، و بسته سوزنا رو باز کرد و اولین سوزن رو تو محل درد زد، سوزن

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:29


نظرم واسه خانما شخصیت جذابی داشت، دستمالی می‌شد، خودارضایی می‌کردم و حتی خیال پردازی می‌کردم و این دستمالی رو تا جایی پیش می‌بردم که سکس سارا و دکتر تو اتاقکا، اتاق معاینه، سالن تمرین و اتاق استراحت فیزیوتراپی ادامه می‌دادم.

تا روز و ساعت موعود فرا رسید، تو اون لحظه واقعا استرس داشتم با خودم می‌گفتم نکنه خانم سپهری، دکتر یا خانمم متوجه این حس من بشه‌ان، ولی این احساس رو داشتم که اونا به راحتی متوجه می‌شن. با سارا وارد اتاق معاینه شدیم مثل معاینه من دکتر از سارا خواست راجع به کمردردش توضیح بده، سارا هم شروع کرد و توضیح می‌داد، درد از کمرم شروع می‌شه به لگن و پشت باسنم می‌زنه، میاد پشت رونم و پشت ساق و کف پاهام و یه درد کمی بالاتر از کمر شروع می‌شه و به پهلو و شکمم می‌زنه و …
بعد دکتر سوالای خودش رو پرسید، این دردا کی شروع شدن؟ چطورن؟ و …
بعد از سارا خواست تو حالت ایستاده چند حرکت رو انجام بده.
من در اون موقع احساس خاصی نداشتم فقط منتظر بودم تا بعد از این کارا، سارا بره رو تخت و لباساش رو جلو دکتر در میاره، تو این لحظه دکتر برگشت و به سارا گفت که روی تخت معاینه دراز بکشه، یه کم قلبم داشت تندتر می‌زد، به سارا گفتم قبل از دراز کشیدن باید لباس‌هات رو دربیاری، که دکتر گفت لازم نیست فقط طاقباز بخوابه، سارا رو تخت خوابید و دکتر چند حرکت با پاهاش انجام داد، یه مقدار هیجانم بیشتر شد، بعد از سارا خواست که رو شونه پشت به ما بخوابه و لباس رو بده بالا و رو محل‌های دردش تو کمر و پشت دست بذاره، به سارا کمک کردم تا لباسش رو بالا بزنه و سارا دستش رو محل‌های درد گذاشت، بعد از اون دکتر شروع کرد به لمس نقاطی که سارا دست گذاشته بود، روی کمر و پهلوها رو لمس کرد تا اینکه چند نقطه رو یه مقدار فشار داد، و صدای آخ و اوخ سارا در اومد، آخ و اوخ سارا بیشتر حشری‌ام می‌کرد، دکتر پرسید این دردا چقدر شبیه دردای همیشه است، سارا گفت خودشه و به قسمت جلو و شکمم هم کشیده می‌شه. دکتر گفت می‌تونید لباستون رو بیارین پایین و روی تخت بشینید. و خودش رفت و پشت میزش نشسته، به من و سارا رو کرد و گفت “تو قسمت کمرتون دیسک دارین و باید ام‌آرآی رو ببینم تا میزان دقیق آسیب رو خدمت‌تون عرض کنم ولی یه کم بالاتر و در ناحیه‌ی پشت شما گرفتگی شدید عضلانی دارید و توصیه بنده انجام سوزن‌درمانی است”، و بعد سی‌دی ام‌آر‌آی رو تو لپ‌تاپش گذاشت. سارا که من می‌دونستم چقدر از سوزن می‌ترسه یه مقدار رنگش تغییر کرد.
-دکتر نمی‌شه سوزن نزنید، آخه من می‌ترسم‌.
-الان بهترین روش همین سوزنه، معمولا خیلی خوب جواب می‌ده.
-سوزن خیلی درد داره؟
-حلوای تنتنانی تا نخوری ندانی.
-به جز سوزن چه روش‌ دیگه‌ای هست؟ با دستگاه خوب نمی‌شه؟
-دستگاه‌ها کار زیادی در این مورد نمی‌تونن انجام بدن، با ماساژ و روش‌های سنتی هم می‌شه ولی هم خیلی برای بنده و شما اذیت‌کننده و وقت‌گیرتره.
-خب همون رو انجام بدین، خیلی از سوزن می‌ترسم.
-من حوصله انجام اون روش‌ها رو ندارم، واسه این کار فقط سوزن می‌زنم.
-نمی‌شه لیدوکائینی یا سرکننده بزنید دردشو متوجه نشم.
-[با لبخند و شوخی] لذتش به همون دردیه که بیمار می‌کشه، ولی جدای از شوخی بدون مسکن تاثیرش بیشتره. من تو سیستم، ام‌آرآی شما رو نگاه کردم، شدت آسیب دیسک‌تون زیاد نیست و احتمالا با رعایت یه سری اصول و انجام چند حرکت ورزشی احتمالا مشکل‌تون برطرف می‌شه.
-امروز سوزن می‌زنید، یک جلسه است؟
-امروز که بعید می‌دونم برسم احتمالا جلسات بعد. بستگی به واکنش بدنتون و میزان گرفتگی تعداد جلسات متفاوته، معمولا از ۳ تا ۷ جلسه.
-خوبه پس امروز فقط دستگاه می‌ذارین.
-دستگاه و آموزش یه سری اصول برای سبک زندگی‌تون که خیلی مهم‌اند.
بعد ایشون تو یه اتاقک و بنده تو یه اتاقک دیگه مشغول انجام فیزیوتراپی شدیم، دستگاه من که تموم شد، دکتر منو به اتاق تمرین برد و ازم خواست تمرینات جلسات قبل رو تکرار کنم تا تمرین جدید رو بهم بده، بعد فک می‌کنم به اتاقک سارا رفت و فقط صداشون رو خفیف می‌شنیدم که داشتن با هم صحبت می‌کردن، خیلی دوس داشتم برم نزدیک اتاقک ببینم چی دارن به هم می‌گن و تو اتاقک چی می‌گذره، بعد از حدود ۵ دقیقه دکتر از اتاقک سارا اومد بیرون و به اتاقکای دیگه سر زد، بعد از اون دیدم دکتر سارا رو به داخل اتاق تمرین هدایت کرد و گفت آقای … (منو می‌گفت) اینجا تشریف دارن.
سارا اومد خیلی کنجکاو بودم بینشون چی گذشته.
-سارا خوبی؟ بهتری؟ چکار کردی؟ دکتر چی بهت گفت؟
-احساس می‌کنم خوب شدم، دردی تو کمرم ندارم، درد پشتم (منظورش بالاتر از کمر و نزدیک دو کتف بود) خیلی تغییری نکرده.
-واست چکار کردن؟ دکتر چی گفت؟
-خانمه اومد واسم رو کمرم دستگاه گذاشت، یا نور هم گذاشت که خیلی خوب بود. آخر کار هم دکتر اومد بهم گفت یه سری چیزها رو با

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:29


. حالا اگر تمایل دارین می‌تونید تشریف داشته باشین، اگر یکی از بیمارا نیومد، فیزیوتراپی شما انجام بشه، ولی معاینه‌تون می‌مونه برای جلسه یا جلسات بعد.
-دکتر معاینه واسه چی؟ گفتن تاندون کشیده شده.
-ما معاینه و تشخیص خودمون رو داریم، بعدا متوجه می‌شی. الان هم شما پیش خانم سپهری برای روز شنبه نوبت بگیر ولی سر ساعت اینجا باش، عکس، ام‌آر‌آی و سایر مدارک پزشکیت رو با خودت بیار. سعی کن با خانم سپهری خوب تعامل کنی چون نوبت‌دهی و مدیریت کلینیک با ایشونه و بنده فقط کار درمانی انجام می‌دم.
با خودم فک کردم، دیدم دکتر داره راس می‌گه، برمی‌گردم سر کار به مدیر می‌گم چون دیر بهم مرخصی دادین نوبتم پریده و به جاش یه روز دیگه می‌رم مرخصی.
از دکتر تشکر کردم و با حالت دلخوری از خانم سپهری برای ساعت ۹:۳۰ صبح شنبه نوبت گرفتم.
روز شنبه مرخصی رو گرفتم، رفتم کلینیک فیزیوتراپی، ساعت ۹:۲۰ به فیزیوتراپی رسیدم. خانم سپهری به من گفت که تو اتاق دکتر بشینم تا برای معاینه بیاد.
بعد از چند دقیقه که داخل اتاق نشستم دکتر وارد اتاق شد و با همون خونسردی قبلی، روبه‌روی من پشت میزش نشست. ام‌آر‌آی رو بهش دادم تا نگاه کنه، ام‌آرآی رو یه کنار رو میز گذاشت. ازم خواست راجع به مشکلم صحبت کنم، منم مقداری صحبت کردم، ازم خواست بیشتر توضیح بده‌ام، باز هم توضیح دادم، بعد خودش راجع به شونه‌ام شروع به سوال پرسیدن کرد، بعد حرکات مختلف شونه رو ازم گرفت، ازم خواست که پیراهن و زیر پیراهنم رو در بیارم، دقیق به وضعیت شونه‌هام نگاه کرد، بعد شونه رو لمس کرد، و ازم چند حرکت دیگه شونه گرفت، رفت پشت میزش نشست، و گفت: “یه تاندون مهم از شونه پاره شده و نیاز به جراحی داره، حتی نیاز به ام‌آرآی نیست، ولی برای اطمینان ام‌آرآی رو هم می‌بینم” بعد ام‌‌آرآی رو نگاه کرد و گفت “بله تاندون پاره است، در حال حاضر نیازی به فیزیوتراپی نداری باید بری جراحی”
یه کم مضطرب شده بودم.
-یعنی فیزیوتراپی انجام ندم.
-اگه می‌خوای زمان رو از دست بدی، و الکی هزینه کنی، فیزیوتراپی‌ رو ادامه بده.
-حالا شما انجام بدین شاید با همین فیزیوتراپی شونه‌ام بالا رفت.
-این مث طنابیه که پاره شده، فقط با جراحی ترمیم می‌‌شه، بعدش فیزیوتراپی.
-یعنی بهم گفتن تاندون کشیده شده، اشتباه کردن؟
-اشتباه نکردن ولی نظر من اینه که پاره شده (احساس کردم نمی‌خواد پشت همکاراشو خالی کنه) حالا شما برو تهران پیش فلان فوق‌تخصص ارتوپدی شانه و بازو، ازش بخواه خودش عمل کنه. بنده هم یه نامه معرفی بهت می‌دم.
تهران به جراحی که دکتر معرفی کرده بود مراجعه کردم و ایشون هم بعد از معاینه اولیه گفت که احتمالا تاندون کامل پاره شده ولی باید تو بیمارستان خودشون ام‌آرآی بده‌ام، بعد از انجام ام‌آرآی بهم گفتن که تاندون کامل پاره شده، خواستن منو به دانشجوها بده‌ان عمل‌کنن، ازشون خواستم که میام مطب خصوصی، هرچه هزینه باشه پرداخت می‌کنم فقط خودشون عمل کنن، با اصرار زیاد و نشون دادن نامه معرفی، قبول کردن، بعد از ۲ ماه جراحی کردم و بهم گفتن بعد از ۲ ماه فیزیوتراپی برم.
بعد از ۲ ماهی که گفتن، به کلینیک فیزیوتراپی شهرم مراجعه کردم تا فیزیوتراپی‌‌ام رو شروع کنم، تو فیزیوتراپی نکته‌‌ای که توجه‌ام رو جلب کرد، وقتی بود که واسه بیمار می‌ذاشتن علاوه برا اینکه دستگاه می‌ذاشتن بعد از اون با مریضا کار می‌کردن و تمرین زیادی می‌دادن.
در حین جلسات متوجه موضوعی شدم که همزمان با من دکتر بیمارای خانم زیادی هم داره، و احتمالا با اون‌ها هم همین‌قدر کار می‌کنه و احتمالا مثل من تو اتاقکا لباسی تو تن‌شون ندارن و مدام بدنشون رو لمس‌ می‌کنه.
راستش یک روز حس کاکولدی‌ام که تا اون روز خیلی خیلی ضعیف بود، و به خاطر مباحث فرهنگی شهرهای کوچیک نادیده گرفته بودمش به سراغم اومد، با خودم فکر کردم که خانمم (سارا ۲۷ ساله که با هم ۲ بچه ۵ و ۲ ساله هم داریم) که گفتن دیسک کمر داره و پای چپش هم درد داره رو بیارم اینجا، هم درمان بشه هم من با دیدن بدنش زیر دست یه مرد دیگه (دکتر) به غریزه کاکولدیم یه حال اساسی بده‌ام ضمنا همه‌ی اتفاقات داخل اتاقکا می‌افته و باعث آبروریزی هم نمی‌شه.
بنابراین وسط یکی از جلسات با دکتر راجع به کمردرد خانمم صحبت کردم، گفت حتما باید معاینه بشه تا نظرش رو بده، و ازم خواست که قبلش با خانم سپهری هماهنگ کنم، تا فرصت کافی برای معاینه داشته باشه. تصور اینکه سارا قراره زیر دست یه مرد دیگه معاینه و دستمالی باشه به شدت حشری‌ام می‌کرد، به طوری که تا انتهای جلسه فیزیوتراپی شرت و شلوارم رو مقداری با آب منی خیس کرده بودم، ترشحاتی به خارج از شلوارم درز کرده بود، به طوری که مجبور شدم بعد از جلسه به سرویس بهداشتی برم و اون ترشحات رو از رو شلوارم پاک کنم.
چند روزی با تصور اینکه سارا توسط آدمی‌ که می‌شناختمش و به

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:29


پزشک علاوه بر وجدان و دانش باید اخلاق هم داشته باشه

#همسر #بیغیرتی

بنده داستان‌هایی رو که دوستان برایم تعریف می‌کنند یا برایم می‌فرستند با تغییر نام‌‌ها خدمت اعضای سایت ارسال می‌کنم.
این داستان رو یکی از دوستان ارسال کردند، به نظرم واقعی اومد، و به نظرم جالب بود، همه‌ی داستان سکسی نیست ولی نکات جالبی داره و به نظرم ارزش خوندن داره و اما داستان:
اسم من سامانه ۳۰ ساله، متاهل، کارمند یکی از ادارات تو یه شهر کوچیک.
قضیه مربوط به ۳ سال پیشه، شونه‌‌ی راستم بالا نمی‌رفت، پزشکا می‌گفتن تاندون شونه کشیده شده، چند تزریق انجام دادن و گفتن باید فیزیوتراپی بری تا شونه‌ات بالا بره، از اونجا که شهر ما چند سالی شهرستان شده بود و امکانات زیادی نداشت، برای این کار به مرکز شهرستان مراجعه می‌کردم، ۲۰ جلسه رفتم ولی تغییری حاصل نشد ولی گفتن باید جلساتت رو ادامه بدی، تو اداره وقتی نتونستم شونه‌ام رو بالا بیارم یکی از همکارا متوجه شد و گفت چرا واسه شونه‌ات کاری نمی‌کنی، گفتم که خیلی پیگیرش هستم، تزریق انجام دادم، واسه فیزیوتراپی خیلی مرکز استان رفتم ولی هنوز به نتیجه نرسیدم. گفت چرا مرکز استان می‌ری، شهر خودمون هم فیزیوتراپی داره، دکترش هم خیلی خوبه، من و خانمم واسه زانوهام رفتیم خیلی بهتر شدیم. آدرس و شماره فیزیوتراپی رو گرفتم و از اینکه دیگه قرار نیست تا مرکز استان برم خوشحال شدم.
به شماره تلفن زنگ زدم، یه خانم با لحن نسبتا تند و خشک جواب داد.
-سلام می‌خواستم یه نوبت فیزیوتراپی بگیرم.
-سلام چهارشنبه ساعت ۹:۳۰ دقیقه واستون مناسبه؟
-۹:۳۰ شب؟
-۹:۳۰ صبح.
-من اداره‌ام نمی‌تونم صبح‌ها بیام.
-آقا ما هم فقط صبح‌ها اینجا کار می‌کنیم، می‌تونید برید مرکز استان.
-مشکلی نیست، مرخصی می‌گیرم. فقط زودتر نمی‌شه؟
-زودتر نوبت نداریم. فقط اگر نخواستین بیاین یا تاخیر داشتین قبلش اطلاع بدین. اسمتون؟
-باشه حتما، سامان … هستم، خداحافظ.
-خداحافظ.
چهارشنبه به مدیر برای مرخصی گفتم، گفت یه کم کار داریم، ساعت ۱۰ می‌تونی بری. ساعت ۱۰:۱۰ دقیقه به کلینیک فیزیوتراپی رسیدم، وارد شدم فک نمی‌کردم تو شهر به این کوچیکی همچین مرکز دلباز و تر و تمیزی باشه. چند نفر رو صندلی انتظار بودن، ولی میز منشی که نزدیک در ورودی بود خالی بود، چند دقیقه منتظر بودم ولی کسی پاسخگو نبود، به افرادی که اونجا بودن، گفتم اینجا با کی باید صحبت کنم، گفتن خانمه الان میاد، بعد چند دقیقه یه خانم اومد.
-سلام ببخشید سامان … هستم نوبت فیزیوتراپی داشت.
یه نگاه به دفترش انداخت.
-الان ساعت چنده؟
-ساعت ۱۰:۲۰.
-شما ساعت ۹:۳۰ نوبت داشتین، نوبت‌تون پریده.
-اداره کار داشتیم، یه کم کارم طول کشید، ساعت ۱۰ بهم مرخص دادن.
-باید اطلاع می‌دادین، نوبت‌تون رفته.
-حالا شما یه کارش بکنین، وسط بیمارا هم منو بفرستین داخل اوکیه.
-آقا نوبت ندارم، ساعت ۱۰، ۱۱ و ۱۲ پره، بعدش هم ما اینجا نیستیم، ضمنا شما باید معاینه بشین که بعید می‌دونم دکتر هم وقت معاینه داشته باشه.
-معاینه واسه چی؟ گفتن تاندون کشیده شده می‌خوام فیزیوتراپی انجام بده‌ام. چقدر سخت می‌گیرین، منو وسط بیمارا بفرستین داخل.
-آقا اصلا ما شما رو نمی‌بینیم، لطفا واسه فیزیوتراپی تشریف ببرین یه جای دیگه.
-یعنی چی، کجا برم؟ یعنی من تو شهر خودم نمی‌تونم برم فیزیوتراپی؟ برم یه شهر دیگه!!!؟
-آقا ما بیمارا رو سر نوبت می‌بینیم بیمار بی‌نظم قبول نمی‌کنیم، هم ما رو به دردسر می‌اندازین هم وقت بیمارای دیگه رو می‌گیرین.
-اصلا دکتر کجاست؟ می‌خوام با خودش صحبت کنم.
-داخل کابینه (اتاقک‌های فیزیوتراپی)، شما نمی‌تونی بری داخل. داره واسه یکی از بیمارا سوزن می‌زنه. الان اومد بیرون باهاش صحبت کن ولی همین که من گفتم.
تو این حین یه دکتر فیزیوتراپ از یکی از اتاقکا اومد بیرون. رفتم پیشش. “دکتر خسته نباشی، من چند دقیقه دیر اومدم این خانم منشی می‌گه نوبت پریده و ما دیگه پذیرش‌ات نمی‌کنیم.”
دکتر برعکس منشی با خونسردی، روی گشاده و لبخند ملیح: “سلام ممنون، خودت هم خسته نباشی. تویی این همه داد و هوار راه انداختی!! بیا بریم تو اتاق ببینم مشکل چیه”
منو به اتاق خودش راهنمایی کرد، ازم خواست روی یه صندلی بشینم، خودش هم پشت میز خودش نشست‌.
-آب بخور یه کم آروم شی، ببینم اوضاع از چه قراره.
-هیچی ای خانم منشی مثل برج زهر مار، به من می‌‌گه نوبتت پریده و باید بری یه جای دیگه.
-بذار چند نکته خدمتت عرض کنم.
اولا این خانم اسم‌شون خانم سپهری هست و فقط منشی نیست، ایشون مسئول پذیرش و مدیر کلینیک هم هستن (بعدها فهمیدم خواهر دکتره)، بخوان بیمار رو پذیرش یا رد می‌کنن.
دوما احتمالا بیش از ۱۰ دقیقه تاخیر بدون اطلاع قبلی داشتی که نوبت‌تون پریده.
سوما شما چون جلسه اول هست نیاز به معاینه دارین، و بعید می‌‌دونم امروز وقت معاینه داشته باشم. مگر اینکه حق بقیه بیماران رو ضایع کنم، که قطعا این کار رو نمی‌کنم

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:29


اولین دادن دلچسب

#گی

سلام
۲۲‌سالمه
همه جور رابطه ای داشتم چه با دختر چه با پسر
مدتیه دارم گی میکنم البته از بچگی‌میکردم اما‌الان بیشتر شده و قبلا همیشه تاپ بودم
چند وقیته مفعول بودنم تجربه کردمو اون سکس دلچسبی ک باید رو نداشتم و لذت دادنو حتی بعد ۶ ۷ بار دادن حس نکردم که تصمیم گرفتم دیگه ندم در ند لا پا یا ساکو اینا
پیام گذاشتم یکی بیاد تو مارکینگ براش بخورم من واسه ساک کیرهای سفید و بزرگو شقو رق دوس دارم ی پسر ۲۳ ساله بیبی فیس پیام داد با ی کیر گنده گفت ماشینم داره گفتم بیا د قرار،شد بریم پارکینگ و رفتیم زارو زدم براش بخورم باورم نمی شد کیرشو که درآورد دیوونه شدم
پارکینگ تاریک بود با گدشی نور انداختم
شروع کردم خوردنو خیلی داشت بهم حال میداد ک گفتم تاریکه نمیبینتت مثل جنده ها خوردم براش مخ میزدم تا ته حلقم میکردم تو فرو میکردم تو حلقم
هیچ کیریو اینجوری نخکرده بودم کلی تف از اویزون بود بلندم کرد گفت میخواد گردنو گوشمو بخوره گنم از حشر دست از کیرش بر گذاشتم شروع کردم مالیدنش با دست ک اندازش حشری ترم کرد یکم ک لیسم زد باز نشستم چند تا حلقی زدم پر تف شد پشتمو کردم بهش گفت بکنم گفتم اروم
گفت خودت بکن
تکیه داد ب دیوار سر کلفته گندشو مالیدم ب سوراخم اروم کردم تو سرش رفت تو داشتم جر‌میخوردم تا حالا ب کیر انقدری نداده بودم ولی دلم میخواست یکی ته کونم خالی کنه آبشو حس میکردم لگنم داره باز میشه از هم کم کم فرو کردمو تا ته رفت با کلی سخته صبر کردم جا باز کنه کم کم خودم بالا پایین شدم رو کیرش تا جایی که راحت از پایینش میومدم ۱۹ سانت کیر میرفتم تا ته گفتم خودش تلمبه بزنه شروع کرد کردن تو تاریکی جنده درونم فعال شد با دستام کونمو چنگ میزندم لاشو باز میکردم خودمو فشار میدادم بهش تا ته بره تو چشام میرفت از حالش تا گفت دارم میشم گفتم بریز تهش نگه دار تند تند کرد کیرش ته کونمو فشار میداد کلی حال اومدم و ناراحت بودم ک آبش داشت میومد تا از داخلم صدای پاشیدن آبشو حس کردم انقدر اب داشت حس کردم توی کونم باد کرده کیرشو تا خوابید تو کونم نگه داشتم کشید بیرون بازم یکم براش خوردم رفتیم
تو خونه هنوز ابشو تو کونم حس میکردم دمر‌خوابیدم کلی که ابش بهم جذب شه
بازم باهاش گی داشتم بعدش اگه دوست داشتین بگم براتون
نوشته: اس

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:29


ید من و فاطی روی تخت نشستیم و خیلی راحت و بدون عجله شروع به نوازش کیر مانی کردیم و فاطی که گویا دوباره با دست زدن به کیر، مغزش از کار افتاده بود ‌ و مثل یه زامبی حشری، سریع لبش رو جلو برد و کیر مانی رو از بغل شروع به لیسیدن کرد! منم دستم رو از بین پاهاش رد کردم و از سوراخ کونش تا تخماشو براش میمالیدم و به صورت گل انداخته مانی نگاه میکردم و بهش لبخند میزدم، حس عجیبی بود، اینهمه سال بدون هیچ حسی کنار هم بودیم و یکباره همهٔ پرده‌هارو با کمک فاطی دریده بودیم و برای شروع کار با سکس سه نفره استارت زده بودیم، انقدر بی تجربه و خنگ بودیم که هیچکدوممون هیچ ایده‌ای برای پوزیشن نداشت و فقط باهم ور می‌رفتیم و از کشف بدن هم لذت می‌بردم! که صدای در بلند شد!
»تق تق!!
در کسری از ثانیه هر سه نفرمون سکته زدیم و هرکی تو هر حالتی بود خشکش زد تا ببینه چه اتفاقی قراره بیفته!
-بچه‌ها بیاین شام آماده‌اس
صدای مامانم درحالی که داشت از در دور میشد بلند شد! این یعنی سرش شلوغه و وقت داخل اومدن نداره ! هر چند که در قفل بود اما اگه میفهمید در قفله بیشتر مشکوک میشد و احتمال به فنا رفتنمون بود، وقتی صدای مامان لابه‌لای صدای بلند موزیک محو شد همه نفس‌هامون رو بیرون دادیم و با دیدن چهره فاطی که با چشم‌های گرد لبهاش رو به کیر مانی چسبونده بود خنده‌ام گرفت و خیلی سریع با همون خنده داد زدم؛
-بابا مگه اومده!؟
-الان زنگ زد سوپری سر کوچه‌اس تا پنج دقیقه دیگه میاد، بیاین سفره رو بچینین!
فاطی که دوباره حشرش بالا زده بود، روی تخت ایستاد و کیر مانی رو چند بار تو دستش بالا و پایین کرد با دست دیگه‌اش سر مانی رو گرفت و دوباره شروع به خوردن لبهاش کرد، منم با ضربه‌ای به کون مانی از جام بلند شدم تا سریعتر لباس‌هام رو بپوشم و برم پیش مامانم
-خوب جوان ناکام ، بهتره زودتر خودت رو جمع و جور کنی که بابا بهنام توی اتاق ما نبیندت، فاطی جون شما هم خودت رو کنترل کن عزیزم ، خوردی بچه مردمو!
چند لحظه بعد وقتی لباس هام رو پوشیدم دوباره به کون مانی و البته اینبار به کون ژله‌ای فاطی ضربه ای زدم و با دادن آخرین هشدار رفتم بیرون؛
-خوشگلای حشری من، من دارم میرم بیرون و در رو هم نمیتونم پشت سرم قفل کنم، قبل از اینکه کسی بیاد و هممون رو بگا بدید خودتون رو جمع کنید، یه چیزی هم برای روزهای بعدی بذارید .
نوشته: viki
Viki

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:29


بزنه اما به پست بد پسری خورده بودیم! ما باید بهش می‌گفتیم که چیکار کنه و توی هر مرحله انقدر لفتش میداد که کلافمون میکرد!
-مانی شورتم رو در بیار بیا روم! بدو خوشگله ، بدو بهم کیر بده!
فاطیِ خجالتی هم دیگه صداش در اومده بود و مدام به مانی می‌گفت دیگه این کار بسه و بیا حالا این کارو بکن! با پایین کشیدن شورت فاطی و رها کردن کیر مانی، بالاخره مانی تونست روی فاطی دراز بکشه و فیس‌تو فیس هم لب معشوق جدیدش رو بخوره و هم کیرش رو روی کوس فاطی بذاره و با بالا و پایین کردن کیرش لای کوس پر آب و تپل فاطی صدای آه و اوه جفتشون بلند بشه! منم که سرم بی کلاه مونده بود و هنوز لباس‌هام تنم بود کمی به سکس این دو نفر نگاه کردم و همون‌طور روی صندلی دستم رو توی شورتم کردم و با یک دست کوسم رو میمالیدم و با دست دیگه ام سینه ام رو، هر چی فکر میکردم که یکی از پوزیشن های سکس‌های سه‌نفره‌ای که توی فیلم‌های پورن دیده بودم یادم بیاد به نتیجه‌ای نمیرسیدم! برای همین بعد چند دقیقه بدون هیچ ایده‌ای تمام لباس‌هام رو درآوردم و رفتم بالای سر مانی و فاطی و به زور کونم رو روی صورت فاطی گذاشتم و سر مانی روهم به کوسم چسبوندم و منتظر ورود زبونهای دوستان شدم و اووووف که چی شد! چه حالی میداد اون وسط! فاطی زبونش رو توی کونم کرده بود و مانی هم کل کوسم رو کرده بود توی دهنش و با فشاری که من به سرش میاوردم اونم زبونش رو لای کسم میکشید ، فضای طوری بود که هر سه‌تایمون هم استرس داشتیم که یه وقت صدامون بلند نشه و مامانم نیاد در اتاقم در بزنه و تابلو بشیم و هم در حال تجربه همزمان کلی اتفاق جدید و سکسی بودیم و همین باعث شده بود که حرارتمون خیلی بیشتر بشه و ظرف چند دقیقه من و فاطی ارضا بشیم! اولین نفر من بودم که خودم رو با کلی زحمت از وسط اونها بیرون کشیدم و روی صندلی وا رفتم و بعد فاطی ،مانی رو کنار زد و نفس نفس زنان شروع به خندیدن کرد! اما مانی همچنان سرخ بود و پر حرارت! اون هنوز ارضا نشده بود و با یه حالت درماندگی داشت به ما دوتا نگاه میکرد!
من که با دستهای آویزون و موهای پریشون داشتم به فاطی نگاه میکردم و خیلی بی رمق به لبخند اون و اندام لخت سه نفریمون می‌خندیدم! وضعیت عجیبی بود، فاطی با انگشت کشیدن لای کوسش زیر لب جونی به من گفت و یک پاش رو به سمت مانی که روی تخت و به دیوار تکه کرده بود برد و با خم کردن زانوش پاش رو لای پای مانی برد تا اینجوری سر به سر اون بذاره و شاید داداش دودول طلام رو تحریک کنه! اما مانی خیلی وارفته و مایوس از سکسی که داشت بدون توجه به جنده بازی‌های فاطی به من نگاه میکرد و در سکوت انگاری داشت التماسم میکرد!با اون حال مانی دوباره فکری به ذهنم رسید و با زحمت خودم رو از روی صندلی بلند کردم و از اینکه بدون هیچ لباسی جلوی اون دو نفر شروع به راه رفتن به سمت کمدم کردم حس عجیب و رهایی داشتم ، همینطور به مانی و فاطی نگاه میکردم و با عشوه موهام رو با یک حرکت گردنم به یک سمتم ریختم و با لبخند دستی به سینه ام که حسابی نوکش سفت شده بود کشیدم و چند لحظه بعد شیشه عطر مانی رو از توی کمدم درآوردم و با لبخند بالای سرم گرفتم؛
-بیا عشقم اینم سورپرایز من به داداش دودول طلام
-واااای نازی! این دست تو چیکار می‌کنه!؟
مانی با دیدن شیشه عطر استوانه‌ایش که از اون به عنوان دیلدو استفاده می کرد گل از گلش شکفت و با ناز و عشوه دستی به بازوهاش کشید و با لبخند کمی خودش رو روی تخت جابجا کرد که فاطی دوباره با پاش فشاری به کیر مانی داد و اینبار کامل به سمت اون چرخید و با گرفتن کیر نیم خیز مانی، جوووون بلندی کشید و کلی قربونش رفت!
لبخند مانی بیشتر از روی خجالت بود تا خوشحالی برای همین دیلدوی معطر رو به کون فاطی که بخاطر کم رویی مانی ، پرو شده بود فشار دادم و با صدای آروم سرش داد زدم!
-کثافت داداشم رو اذیت نکن وگرنه همین شیشه رو میکنم تو کونت!!
مانی با این کار من، کمی جون گرفت و با خنده خودش رو از بین ما آزاد کرد و دست به کمر کنار میز آرایشم وایستاد، کیرش مثل یه شیلنگ بدون آب آویزون بود و انگار نه انگار که دوتا دختر سکسی جذاب جلوش لخت روی تخت بودن و داشتن همدیگه رو انگشت میکردن!
-واقعاً مانی خاک تو سرت!
-چرا!؟
کوس توپل و براق فاطی رو تو مشتم گرفتم و با دست دیگه ام سینه سفیدش رو فشار دادم و رو به مانی گفتم؛
-احمق الان نصف جمعیت کره زمین در حسرت دیدن یه همچین دخترهای سکسی هستن ،بعد تو با نیم متر کیر وایستادی جلوی ما و انگار نه انگار!
-خوب چیکار کنم! با بدن دخترا تحریک نمیشم آخه!
-خاک عالم تو سرت! بیا جلو ببینمت
مانی با این حرف من کمی با دو دلی به سمت ما اومد و منم مثل فاطی وقتی خجالت مانی رو با اون کیرش دیدم جسور شدم و خیلی راحت بهش دستور میدادم و اونم بدون هیچ صحبتی فقط اطاعت میکرد، وقتی جلوی تخت رس

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:29


باره ادامه داد؛
-از این به بعد هانی هم مثل تو خواهر خودمه!
و من همچنان با تعجب به فاطی و مانی نگاه میکردم و در تلاش هضم چیزی که می‌دیدم بودم!
-خوب بذار دوباره لباست رو دربیارم عزیزم که یه وقت بابا سر نرسه!
-بذار سر برسه! میخواد چیکارم بکنه!
فاطی همینطور که مشغول باز کردن زیپ پشت لباس مانی بود بهش گفت؛ نه عشقم اگه اینجوری ببینتت هر سه‌تایمون رو می‌کشه البته شاید تو رو جر بده بعد بکشه!
مانی با کلی ناز و عشوه دخترونه لباس مجلسی من رو درآورد و دوباره با همون شورت سکسیش وسط اتاق وایستاد و دنبال دستمال کاغذی می گشت تا آرایشش رو پاک کنه که فاطی باز خودش رو براش لوس کرد و نشوندش روی صندلی و گفت؛ تو بشین عشقم خودم برات پاک میکنم
من که دیگه پاک رد داده بودم روی تختم دراز کشیدم و خودم رو با گوشیم سرگرم کردم و زیرچشمی فاطی و مانی رو دید میزدم، فاطی با یک حرکت سکسی پشت به مانی کمرش رو طوری برای برداشتن کیفش خم کرد که زانوهاش تا نخوره و کون تپلش حسابی به چشم مانی بیاد و چند ثانیه‌ای هم همینطوری خودش رو مشغول گشتن توی کیفش کرد تا بالاخره یه پد الکلی از توی کیفش بیرون آورد و با کلی ناز خودش رو روی مانی جوری خم کرد تا هم چاک سینه هاش بیرون بزنه و هم نفسش به صورت مانی بخوره!
-خوب عزیزم بذار با این پد، آرایشت رو برات پاک کنم
مانی هم خیلی ریلکس همچنان با همون شورت تنگش لخت روی صندلی نشسته بود و از خدمات آرایشی بهداشتی فاطی جون لذت میبرد!
-خوب حالا پاشو وایستا خوشگل خانوم!
فاطی بدون توجه به حضور من داشت جلوی خودم ترتیب داداشم رو میداد و مانی هم بدون هیچ مقاومتی هر کاری که اون می‌گفت رو انجام میداد! وقتی مانی از روی صندلیش بلند شد فاطی دستی به بدن لخت مانی کشید و دوباره سینه‌اش رو به بازوی اون چسبوند و ماچش کرد اما اینبار یک دستش رو روی کون مانی گذاشته بود و اون یک دستش رو روی سینه خودش و خیلی آروم داشت می‌مالید! وقتی دیدم اوضاع داره از کنترل خارج میشه سریع از روی تخت بلند شدم و در رو قفل کردم که یه وقت مامانم سر نرسه! خوبیش این بود که همچنان صدای موزیک بلند بود و صدای ما تابلو نمیشد، حس شهوت کل اتاق رو برداشته بود و منم که حسابی کوسم آب انداخته بود رفتم روی همون صندلی چرخدار نشستم و با کمی نوازش مانی که پشتش به من بود چند لحظه‌ای بدن بلوری مانی رو نوازش کردم و با برداشتن دست فاطی از روی کون نرم و توپل داداشم خیلی آروم شرتش رو از پاش درآوردم و کون سفید و بدون موش رو بوسیدم و نوازش کردم که دیدم مانی با فاطی لب تو لب شدن و مانی جون بالاخره شروع به مالیدن سینه های فاطی کرد! از لای کونش تخم هاش رو براش ماساژ میدادم و اونم برای راحتی من کمی پاهاش رو ازهم باز کرد و با زبون بی زبونی رضایتش رو بهم اعلام کرد! انگاری ازم میخواست بیشتر کونش رو براش بمالم تا تخم‌هاش رو اما نمیدونست که کوس خواهرش داره برای لمس کیرش له‌له میزنه! برای همین از پشت دستم رو به کیرش رسوندم و برای اولین بار کیر دراز و کلفت داداشم رو لمس کردم، وای که چه کیری داشت این خوشگل پسر! صورتم رو بکون نرمش چسبونده بودم و با تمام وجودم داشتم کیرش رو میمالیدم و عشق میکردم ، فاطی هم برای اولین بار داشت با یک پسر عشق‌بازی میکرد و صدای نفس‌هاش حسابی بلند شده بود و انقدر لب گرفتن و سینه‌همدیگه‌رو مالیدن که دیگه داشت زخم میشد!! با فشار به پهلوی فاطی و مانی به سمت تختم راهنمایشون کردم و فاطی خیلی سریع خودش رو روی تخت انداخت و با درآوردن شلوارکش به مانی گفت؛ بیا عشقم ، بیا بغلم!
اما مانی که کیرش توی دست من بود نهایتاً تونست چهار دست و پا وسط پای فاطی بره و برخلاف میلش به کوس فاطی از روی شورت حال بده ! چون اون دوتا بیشعور حشری جایی برای من روی تخت نذاشته بودند مجبور شدم با همون صندلی خودم رو سور بدم سمت پایین تخت و دوباره کیر مانی جون رو که از لای پاش آویزون بود رو بگیرم و براش بمالم، جوری سوراخ کون مانی برق میزد که من از خودم خجالت کشیدم! کون سفید و براقش از کون من و فاطی هم جذابتر بود، اصلاً با این کون حق داشت دلش بخواد بده! هنوز طراوت بدن تازه حمام رفته‌اش رو می‌تونستم حس کنم و از شدت شهوت آروم آروم صورتم رو به سمت سوراخ کونش بردم و با چندتا بوسه شروع به زبون زدن سوراخ کونش کردم که صدای آه مانی بلند شد و کیرش تازه توی دستم شروع به سفت شدن کرد! چه بود و چه شد! چه عظمتی بود! تا اون موقع کیر هیچ پسری رو از نزدیک نه دیده بودم و نه لمس کرده بودم و اون کیر برای شروع کارم کلاً انتظاراتم رو از سایز و کلفتی کیر به یه لول دیگه ای برد که دیگه هیچوقت هیچ کیری برام جلوه‌ای نداشت!!
فاطی هم مثل من اولین سکسش رو با یک پسر داشت تجربه میکرد و خیلی هیجان داشت تا همهٔ مراحلی که توی فیلم‌های پورن دیده بودیم رو با مانی تیک

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:29


میخواد به کی نشونش بده! مامان با چند ثانیه دیلی، سینی چاییش رو روی میز کامپیوترم گذاشت و لبه تختم نشست و با لبخندی مصنوعی به ما سه تا نگاهی کرد و دوباره پرسید؛
-خوب داشتین درباره چی حرف می‌زدین شیطونا!
-مانی هم میخواد با ما بیاد مهمونی مامان!
-خوب اینکه خیلی خوبه، داداشت رو هم ببر هم مراقبتونه هم اونم بعد مدتها یه بادی به کلش میخوره!
فاطی که با ورود مامانم مثل من روی تشک نشسته بود خیلی موزیانه و با لبخند گفت؛
-فقط یه مشکلی هست!
-چه مشکلی؟
اینجا خود مانی کمی صندلی رو به سمت مامان چرخوند و با جسارتی که تا اون موقع ازش ندیده بودم کمی چونه‌اش رو حرصی‌طور جلو داد و به مامان گفت؛
-میخوام منم مثل اونها لباس بپوشم!
مامان همینطوری که دوتا دستش روی رون چاقش بود، در سکوت نگاهی به من و فاطی کرد ، انگاری میخواست از چهرهٔ ما بفهمه که حرف مانی شوخیه یا جدی! وقتی شونه بالا انداختن ما دوتا رو دید ، دوباره نگاهی به بالا و پایین مانی کرد و دوتا دستش رو محکم روی پاش کوبید و از جاش بلند شد؛
-نمیدونم والا ! هر کاری میخوای بکنی بکن به من ربطی نداره، فقط اگه بابات بفهمه همه‌تون رو از خونه میندازه بیرون!
مامان با گفتن این جمله خیلی ناراحت از اتاقم بیرون رفت و در رو محکم پشت سرش بست، و ما همچنان ساکت بودیم طوری که صدای فندک مامان و روشن کردن سیگارش رو تونستیم بشنویم!
-خاک تو سرت مانی ، ببین چیکار می‌کنی!
-اگه شما به حرفم گوش نکنین خودم لباس زنونه میخرم و میرم بیرون و دیگه هم برنمی‌گردم تو این خونه!
مانی هم اینو گفت و مثل مامان خیلی ناراحت از اتاقم رفت بیرون و دوباره صدای بسته شدن محکم در، کل خونه رو برداشت!
-اینو کجای دلمون بزاریم حالا! واقعاً ببریمش!
-نمیدونم به خدا! باید یه جوری برنامه‌ریزی کنیم که بابات نفهمه!
بعد از نیم ساعت نقشه کشیدن به مانی پیام دادم که تن لشت رو جمع کن و بیا توی اتاق من، چند دقیقه بعد مانی اومد و برنامه مون رو بهش گفتیم و وقتی اوکی مانی رو گرفتیم رفتیم سراغ تست اولیه لباس!
-پاشو بیا اینو بپوش ببینیم اصلاً بهت میاد که دختر باشی یا نه، با اون قیافه‌ات!
یکی از لباس های مجلسیم رو که یک پیراهن آستین حلقه دامن کوتاه بود رو بهش دادم و اونم جلوی فاطی شلوارکش رو پایین کشید و تیشرتش رو درآورد و چند لحظه با یک شورت تنگ جلوی ما وایستاده بود و تلاش میکرد سر و ته لباس رو پیدا کنه!
فاطی با دیدن بدن سفید و کیر باد کرده مانی از زیر شورتش حسابی آتیشی شده بود و برای همین سریع از روی تخت بلند شد و رفت پشت مانی تا بهش کمک کنه! با هر مکافاتی بود لباس تنگ و چسبناکم رو با کمک فاطی پوشید و وقتی فاطی زیپ پشت لباس رو بالا کشید و مانی چند قدمی با عشوه راه رفت تا جلوی آینه برسه من و فاطی کامل شیو شدیم!! یه دختر خوش قد و بالا با پاهای سفید و کشیده و کون خوش فرم و سینه‌های کوچولو و کله کچل رو داشتیم می‌دیدیم! با دیدن کله کچل مانی یاد کلاه‌گیس قدیمی مامان افتادم و بدون اینکه چیزی بگم از اتاق زدم بیرون و رفتم پیش مامان و با کلی خواهش و زحمت تونستیم کلاگیس‌رو پیداش کنیم و با لبی خندان دوباره برگشتم توی اتاق که با دیدن فاطی و مانی خشکم زد! فاطی یکی از سوتین های خودش رو که کاپ‌ داشت و برای مهمونی خریده بود رو تن مانی کرده بود و داشت دوباره لباس رو بالا میکشید تا زیپش رو ببنده!
-بیا اینم از این
در جواب فاطی منم کلاه‌گیس رو بالا آوردم و با لبخند بهشون گفتم؛ اینم از این یکی!
چند دقیقه طول کشید تا موهای پریشون کلاه‌گیس رو درست کنیم و وقتی تموم شد فاطی صندلی مانی رو چرخوند و با لبخند گفت؛
-زشته خانومی به این خوشگلی ، آرایش نداشته باشه!
خیلی سریع کیف لوازم آرایشش رو از توی کیف دستیش بیرون آورد و ظرف چند دقیقه داداشم از مانی تبدیل شد به هانی!
-واااای اینجارو باش! پاشو بریم بیرون مامان هم ببیندت! ماماااان، بیا این دختر دیگه‌ات رو ببین!
مامان با دیدن مانی اشک تو چشمش جمع شد و دستش رو روی سینه‌اش گذاشت و با لبخند به سمت ما اومد
-مامان ،هانی جون دختر قشنگت!
-دورت بگردم مادر که انقدر خوشگلی تو!
فاطی از واکنش من و مامانم هنگ کرده بود و چند لحظه بعد وقتی من یه آهنگ شاد پلی کردم اونم به جمع ما اضافه شد و چهارتایی شروع به رقصیدن کردیم
-خوبه دیگه بچه‌ها برید توی اتاقتون هر لحظه ممکنه باباتون بیاد!
**
*
با هشدار مامان بیخیال رقصیدن شدیم و دوباره سه تایی برگشتیم توی اتاق من
-خوب هانی جون باید بریم برات هم لباس مجلسی بخریم هم یه پوستیژ خوشگل، اینجوری خوشگلیات زیاد دیده نمیشه!
-فاطی بیخیال همینا خوبشه، پولمون کجا بود!
-خودم براش میخرم!
فاطی با گفتن این جمله از بغل به مانی چسبید و دستش رو پشت اون گذاشت و سینه اش رو هم به بازوی مانی فشار داد و بوسه‌ای پر از شهوت به گونهٔ مانی زد و دو

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:29


برزخ (۲)

#تریسام

...قسمت قبل
‌(دوستان عزیزی که قصد افزایش سرانه مطالعه کشور عزیزمون رو ندارند و فقط میخوان یه کاری با یجایی شون بکنن ، اون قسمت نسبتاً سکسی تر داستان رو با ***مشخص کردم )
فصل دوم: تغییر میم به ه‍ !
‌چند روز همه درگیر آماده شدن برای مهمونی آخر هفته بودیم ، پسرها در حال تدارک لوازم مهمونی بودن و دخترها هم در حال حل سوال همیشگیشون که ؛ «وای حالا چی بپوشیم!؟»
صبح یکی از همون روزهای پر استرس قبل مهمونی بود که با صدای جیغ مادرم از خواب پریدم! با عجله از اتاقم زدم بیرون که دیدم مامانم وسط پذیرایی یه مرد کچل رو بغل کرده و داره وسط قربون صدقه‌اش میره، سرعت لود کردن اطلاعاتم صبح ها همینجوریش پایین بود اون روز با وحشت هم از خواب بیدار شده بودم و گیج و منگ چند ثانیه داشتم به مانی نگاه میکردم و سرم رو میخاروندم که این پسره کی بود ، وقتی چهره داداشم بعد چند ثانیه یادم اومد به خنگی خودم خندیدم و منم که از دیدن مانی سورپرایز شده بودم سریع دویدم سمتش و با اشک و خنده بغلش کردم؛
-سلاااااام عزیزم، چه بی‌خبر اومدی بیشعور!
-آموزشی‌مون تموم شد و بهمون مرخصی دادن، مامان تقسیمون کردن من افتادم همین کلانتری سرکوچه‌مون!
-واااای خدارو شکر مادر ، دورت بگردم من ، خیلی خوشحالم کردی عزیز دلم ، برو لباسات رو عوض کن الان صبحانه درست میکنم
خبر اومدن مانی رو به فاطی دادم و بهش گفتم عشقم، عشقت اومده ور دل خودمون ! گویا سربازی آدم‌های کون گشاد هم به گشادی برگزار میشه! آقا افتاده همین کلانتری سرکوچه‌مون!
-عه چه خوب ، پس حسابی تیر بابات که میخواست مانی سختی بکشه و مرد بشه به سنگ خورده! نازی بیا مانی رو هم با خودمون ببریم مهمونی ، حداقل یه پسر همراهمون باشه، اصلاً به عنوان دوست پسرمون جا میزنیمش!
پیشنهاد احمقانه فاطی رو به مانی گفتم و اونم رفت توی فکر و جوابی بهم نداد و منم بیخیالش شدم و رفتم دانشگاه، عصر طبق معمول سه‌شنبه‌ها فاطی با من اومد خونه‌مون و توی راه کلی درباره اینکه اگه مانی هم بیاد چه اتفاقاتی می‌تونه پیش بیاد باهم داستان‌ها بافتیم و بالاخره رسیدیم خونه و رفتیم داخل اتاقم و چند دقیقه بعد وقتی لباس هامون رو عوض کردیم و روی تخت کنار هم دراز کشیدیم صدای در اتاقم اومد! میدونستم که باز مامانمه و میخواد به هوای چای و بیسکوئیت بیاد پیش ما و وقت بگذرونه ، برای همین همینطور دراز کشیده داد زدم؛
-بیا تو!
-نازی؟
-عه تویی ! وایستا!
وقتی مانی در رو باز کرد از جا پریدم و قبل از اینکه بخوام برم دم در و مانع ورودش بشم، فاطی دستم رو گرفت و با لبخند گفت؛
-ولش کن بذار بیاد تو!
چشمام از شنیدن حرف فاطی گرد شد! چون تا اون موقع همیشه جلوی مانی و بابام با شلوار یا دامن بلند و شال میگشت اما تو اون لحظه مثل من با تاپ و شلوارک بود و موهای بلندش رو هم روی بالشت ریخته بود و خیلی ریلکس ازم میخواست که مانی رو بیارم توی اتاق، با همون چشمای گرد و لحنی نامطمئن، به مانی گفتم بیاد تو!
فاطی چون کنار دیوار بود روی تخت یکوری شد و به دیوار تکیه داد و منم کنارش روی تخت نشستم و به شکم اون تکیه زدم تا ببینیم مانی چی میخواد، با ورودش فاطی از سر شیطنت دستی رو پشتم کشید و طوری که مانی نفهمه جووونی گفت و دستش رو زیر سرش ستون کرد تا مانی رو بهتر ببینه!
مانی با سلامی به فاطی اومد روبروی ما و با عشوه روی صندلی گردون اتاقم نشست و پاهای سفید و کشیده‌اش رو که با شلوارک کوتاهش حسابی بیرون انداخته بود روی هم انداخت و با کلی ناز و لکنت بالاخره حرف دلش رو زد؛
-نازی منم میام
-خوب!
-فقط یه شرط داره!
-گمشو بابا، تو باید التماس کنی که با خودمون ببریمت ، بعد میخوای برامون شرطم بذاری!
-شرطمم اینه که می‌خوام مثل شما لباس بپوشم!
من و فاطی چند ثانیه ساکت شدیم و بعد نگاهی بهم کردیم و زدیم زیر خنده!
-پاشو گمشو بیرون توله سگ!
وقتی نیم خیز شدم که ضربه‌ای تو سر مانی بزنم ، مانی دوباره با جدیت گفت؛ جدی میگم نازی!
-دیوونه شدی! مامان و بابا بفهمن هم تو رو جر میدن هم منو
فاطی که حسابی شیطنتش گل کرده بود وسط حرفم پرید و با لحن جدی اما مسخره‌ای گفت؛ حتی ممکنه منو هم جر بدن!
با این حرف فاطی هممون زدیم زیر خنده اما دوباره مانی جدی شد؛
-میخوام اولین تجربه ام رو با شما انجام بدم ، این جزو یکی از آرزوهامه که حداقل یک شب اونجوری که دوست دارم لباس بپوشم و حال کنم!
دوباره همه با هم ساکت شده بودیم و از این حرف مانی توی شوک بودیم که دوباره در اتاقم نواخته شد و مامانم بدون اینکه منتظر جواب من بمونه با یک سینی چایی وارد اتاق شد؛
-سلام خانوم خوشگلا! دارین چیکار میکنین!
اون مکث چند ثانیه‌ای مامانم رو کاملاً درک کردم، اونم مثل من از راحتی فاطی جلوی مانی شوکه شده بود اما انگاری اونم مثل من خیلی سریع به این نتیجه رسیده بود که ، بدن خودشه به من چه که

🌷 داس گل 🌷

29 Dec, 01:21


بعدش رفت منم دیگه طاقت نیاوردم و شروع کردم بحث های کسشر چیکارا میکنیم چخبر و اینا انقد حرف زدم که نگو بعد من ساکم تو اتاق گذاشته بودم رفتم حموم در اومدم لباس راحتی پوشیدم و دیگه نزدیک شام شده بود منو صدا زد تخم مرغ درست کرده بود اصلا یه وضعی یادم نداشت خودم درست میکردم بهتر بود ولی خوب چند وقت بعدش فهمیدم داشته امتحانم میکرده خلاصه نمی‌دونم چی زده بود تلخ شده بود اصلا من خوردم گفت چطوره گفتم عالی هیچی نگفت و اینا بعد شام رفت درس بخونه تو اتاقش منم تو حال بودم هنوز تو فکر بودم که چیکار کنم یهو یه پیام اومد از ارغوان که قشنگ بعد ۲ سال ۱ پیام اومد آخرین دفه عکس چادر فرستاده بود به مامانم نشون بدم😂 خلاصه نوشته بود چیکار می‌کنی گفتم هیچی نشستم بیکار گفت بیا اتاق بازی کنیم بعد منم نمی‌دونم چیشد کسخل بودم یا از دهنم در رفت گفتم مثل اون بازی که نصف شب ۷ سال پیش کردیم هیچی نگفت بعد چند دقیقا فهمیدم چه عنی خوردم که نوشت یادم نمیاد چیبازی کردیم مینی مینی رو میگی منم که ریده بودم گفتم آره اونو میگم خودش میدونست چیو میگم ها بروی خودش نیاورد رفتم اتاق گفتم چرا پیام دادی همون کنار بودم که صدام میزدی بعدش یکی زد به شونم گفت تکنولوژی برا این روزاست دیگه گفتم درست تموم شد؟ گفت آره بیکارم گفتم چه بازی کنیم ؟ اون زمان خیلی جرئت حقیقت مد بود بعد گفتم جرئت حقیقت گفت باشه بعد نوبتی قرار شد چون دو نفر بودیم دور اول من جرئت انتخاب کردم که مثلا بگم شجاعم و اینا😂 گفت پیرهنت در بیار منم پشمام ریخت هااااا شاید باور نکنید ولی موهای تنم جدی سیخ شد😂 من ۲ سال بدنسازی میرفتم و شکم نداشتم سیس پک داشتم ولی اونقدرام تو دید نبود و نمیام تو داستان خودمو رونی کلمن بگم ولی بازم بدنم رو فرم بود و بدنسازی بود در آوردم پیرهنم به شوخی گفت جون که باز من شق کردم😂 بعد گفتم حالا نوبت منم میرسه بعد یچیزی گفت پشمام فر خورد گفت میخای منم در بیارم ؟ به لحن شوخی منم هیچی نگفتم اون حقیقت انتخاب کرد منم چون تو حال خودم نبودم گفتم تابحال سکس داشتی که یهو بغض کرد و ناراحت شد و از اتاق رفت منم ریده بودم داشتم فکر میکردم که چطور از دلش در بیارم که پیام اومد نه از ارغوان گفتم چی نه گفت جواب سوالی که پرسیدی گفتم چرا پس رفتی گفت خجالت می‌کشیدم بعد من گفتم حاجی تو پیرهن منو در آوردی بعد از این خجالت کشیدی بعد نوشت که پبرهنمو در میاوردی انقد خجالت نمیکشیدم منم به شوخی نوشتم بیام الان در بیارم به یه استیکر خنده😂 بعد هیچی نگفت اومد اتاق ادامه بازی من دوباره جرئت انتخاب کردم ( خیلی خودمو شجاع میدونستم و سر همین شجاعتم خیلی بگا رفته بودم) گفت لبامو ببوس که من شوکه شدم گفتم جدی گفت آره جرعت حقیقته دیگه باید انجام بدی من رفتم قرار بود یه بوس کوچیک باشه ولی دیگه نتونستم خودمو نگه دارم قشنگ ۱۰ دقیقه لب گرفتم ازش ولی یهو به خودم اومدم جدا شدم بعد گفت پسر خاله قرار بود یه بوس باشه ها منم سرخ شدم ساعت نزدیک ۱۱ بود گفتم بخوابیم دیگه گفت باشه من رفتم تو حال اونم تو اتاقش تو تخت بعد نیم ساعت پیام اومد خوابیدی نوشتم نه خوابم نمی‌بره به شوخی گفت الانم باید کنار یکی بخوابی فکردم بزرگ شدی منم همینجوری ب شوخی نوشتم اره دیگه چیکار کنیم بعد اون جدی گرفت گفت اگه خوابت نمی‌بره بیا تو اتاق پیش من بخواب کسی که نیست و نمی‌فهمه منم از خدا خواسته گفتم باشه رفتم تو اتاق رو تختش کنارش خوابیدم قشنگ جلوی بدنم پشت بدنشو حس میکرد کیرم شق بود انداخته بودمش بالای شلوارم منم مثل بچه ها رفتار کردم و دستمو انداختم روی ارغوان طوری که بغلش کرده باشم اونم هیچی نگفت کرم بشدت داشت منفجر میشد که دیگه اعصابم انقد خورد شد دلو زدم به دریا گفتم نهایتش ابرو ریزی میشه دیگه اصلا برام مهم نبود که چیمیشه گفتم ارغوان که یهو برعکس شد و ازم لب گرفت منم همکاری کردم مثل مار به هم میپیچیدیم لباشو انقد خوردم باد کرده بود لباسامون نمی‌دونم چطوری در آوردم ممه هاشو مثل چی می‌خوردم اونم تو اوج لذت بود گفتم ۶۹ بریم؟ گفت ۶۹ چیه براش توضیح دادم رفتیم سر حرکت من برا اون می‌خوردم اون برا من که یهو بدنش لرزید ارضا شد بی‌حال افتاد روی تخت رفتم روش گردنشو میخوردم کیرمو گذاشتم لاپاش جوری که به کصشم برخورد میکرد یه ۲۰ دقیقه ای عقب جلو میکردم و همونجورب لباشو گردنشو میخوردم ابم داشت میومد اونم معلوم بود دوباره داره ارضا میشه که آبش اومد منم بعد چند لحظه آبم اومد گفتم بریم حموم دوتایی گفت چشم اقاییم منم جدی انگار عاشقش شده بودم گفت آقایی یه حسی داشتم رفتیم حموم کلی لب بازی کردیم و اینا اومدیم لباسم تنمون نکردیم همون‌جوری لخت خوابیدیم چه حالی داد
این داستان ادامه دارد … اگه میخواهید پارت سومش بزارم بگید .
نوشته: ارسلان
دختر خاله

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

30 Nov, 13:57


چند دقیقه لذت
https://t.me/+MFtm9ON0eCRiZDdi

🌷 داس گل 🌷

30 Nov, 13:56


مادر خوشگل

#زن_میانسال

سلام داستان واقعیه زیادم طولش نمیدم.تو یه هتل کار میکردم یه دختر و مادر مسافرم بودن این داستان مربوط به شش سال پیش اون موقع 24 سالم بود یه شب مادر اومد گفت اینه میخوام بهش دادم دیدم بله خانوم یه جور خاص نگاه میکنه فهمیدم زود راضی میشه شب رفتم در اتاقش گفتم چیزی خواستی تماس بگیر شماره دادم بهش گفتم نیاز نیست بیاید پایین بعد یه چند دقیقه پیام داد که برای ثبت نام دانشگاه دخترم اومدم این شهر دیگه بعد چند تا پیام زیر زبونش کشیدم که باباش کجاست گفت اختلاف دارن با پدرش گفتم خوب موقعیته گفتم حیف تو نیست مخشو زدم گفت تنهایی سخت میگذره زندگی .فردا دختر میخواد بره کارای ثبت نام انجام بده.دخترش چیز بدی نبود ولی من کلا حوصله دختر ندارم با زن حال میکنم دردسر ندارن همه جوره هم کس و کون میزارن در اختیارت ای و اوی هم نمیکنن صبح گفتم میام میبینمت رفتم در اتاق بعد از اینکه بهم پیام داد دخترش رفته نشستم کنارش یه شلوار تنگ مشکی با یه بلوز تنش بود تقریبا 38 سالش بود زنه بوسش کردم نشستم رو لبه تخت خم شد جلوم کلید در از کیفش در میاره در اتاق قفل کنه دیدم عجب کونی داره راست راست کردم براش قند تو دلم آب شد که چه کوس و کونی بکنم امروز دراز کشیدیم رو زمین تخت یگم صدا میداد گفتم کسی متوجه نشه. درد دل کرد منم دستش گرفتم نوازش میکردم بعد یه ده دقیقه ای بغلش کردم و لبش گرفتم جلوم زانو زد زیپ شلوار کشید پایین کیرم گرفت دهنش کیرم حدود 16سانت درازش کردم گذاشتم تو کسش خیلی داغ بود و مشخص بود داره رو ابرا سیر میکنه بعد یه چند دقیقه ای ابم اومد ریختم رو شکمش. پیش خودم گفتم این بره دیگه اینجور کونی گیرم نمیاد حسرتشو بعد میخورم معلوم بود شوهر یا هرکس دیگه زیاد می گاییدنش چون تنگ نبود کونش باز کردم یکم کرم از کیفش درآوردم جا دادم توش اوف چه کونی بود خدایش چهار دست و پا گاییدمش اونم ناله میکرد؛که یعنی درد دارم ولی خب میدونستم از این کون زیاد کار کشیده منم الکی میگفتم چقدر تنگه ابمو خالی کردم تو‌کونش بعد یه دو ساعتی دخترش اومد منم که خوشحال دختره دیدم پیش خودم گفتم این از همون کسی در اومده که من ابم ریختم توش .بعد اون روز یک بار دیگه هم اومد سر برنه دخترش گاییدمش مالی کیرم شده بود ولی دیگه خوشم نیومد بزنمش اینجور چیزا که طول بکشه گندش درمیاد کلا چهاردبار از کس و کون گاییدمش و کات کردم باهاش.کیر لر جماعت زن مال خودش میکنه بردت میشه
نوشته: پدرام

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

30 Nov, 13:56


خواستم . ولی دزدکی میرم همچنان سر گوشی مامانم . چتهاش رو میخونم و میبینم با چندتا مرد لاس میزنه . منم ناخواسته بی شدم
نوشته: فرزاد

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

30 Nov, 13:56


ناخواسته بی شدم

#مامان #بیغیرتی

از بچگی چون خوشگل بودم زیادی سفید . برای یه پسر یکم مشکل ساز بود . چندین بار تو بچگی دستمالی شدم .اسمم فرزاد خونمون شیراز بود دوران مدرسه وقتی راهنمایی بودم توی تاکسی چندین بار راننده ها پامو دست میزدن و دست میبردن زیر لباس فرم مدرسم و منم میترسیدم . یبار داشتم دوچرخه بازی میکردم یه مرد منو بزور برد پشت دیوار یه باغ شلوارمم کشید پایین ولی یه نفر از دور اومد منم ازش کمک خواستم و این مرد هم فرار کرد . گذشت تا یه مدت بعد فهمیدم ابجیم خواستگار داره . پسره 24 بود آبجیم 14 بود اختلاف سنی بالا بود . خانواده ناراضی . یه روزی باشگاه بودم و خانواده م هم رفته بودن مراسم ختم یه نفر خارج از شهر . مثل گاو سرمو انداختم پایین اومدم داخل . دیدم روی مبل دست پسره دقیقا از داخل شلوار روی کس آبجیم بود هم من شوکه شدم هم اونا ترسیدن و سریع جمع کردن . آبجیمم همش گریه میکرد . من گفتم ب کسی نمیگم . از اونجا حس بی بودن من شروع شد چون هیچ کاری نکردم با پسره . قانونا باید باهاش دعوا میکردم . تازه خوشم اومد . یه مدت بعد آبجیم با رفیق صمیمی خودم رفیق شد . آبجی فاطمه رو برده بود خونه به بهونه ی عشق و عاشقی چندباری برده بود که خانوادم فهمیدن و دعوا شد و ارتباطشون قطع شد . چندین و چند بار تو گوشیش میدیم به آدمای مختلف پیام داده و چت . یبار گوشیش رو دزدیدم فهمیدم همزمان با چند نفر دوسته . بازم گوشیش رو دادم و گذشت تا چند سال بعد من رفتم خدمت سربازی . چند نفر میخواستن منو بکنن ولی نمیذاشتم و نمیخواستم . دلم میخواست ولی میترسیدم که آبروم بره . چند وقتی گذشت و خدمت منم تموم شد که از مامانم یه چیزایی دیدم که اولش باورم نمیشد . یبار گوشیش رو داد واتساپش رو بروزرسانی کنم متوجه شدم چتش با یکی کامل پاک کرده . یه گل فرستادم یهو نوشت جووونم گل خانمم . هنگ کردم . گفت عزیزم سه شنبه منتظرتم . جواب ندادم مجدد نوشت مگه بهت بد گذشت کنار من و محسن ؟ عزیزم من اینجوری نمیخوام باید بریم خونه . فهمیدم مخ مامانمو زده . مامانم یه زن معتقد مانتو و چادری سفید و لاغر و خوشگل . فهمیدم اولش شماره مامانم رو گرفته اگر خونه ی قیمت مناسب برای رهن گیرش بیاد خبر بده . کم کم پیام دادن و کار ب اینجا رسیده بود . اینا رو میخوندم و دلم میخواست ادامه ش رو ببینم خودم . کارم شده بود هر شب بیام سراغ گوشی مامانم دزدکی با علی جونش چت کنم . پسره فک میکرد مامانمه . چندروز بعد مامانم اومد گفت بابات شبا میره سراغ گوشیم فک کنم . رمزشو عوض کن . منم از خدا خواسته رمز رو عوض کردم و برنامه ای نصب کردم که چتهاشون ذخیره بشه و من بخونم . دوست داشتم ادامه دار باشه و پیام داده بود که فلان روز بیاین پارک قوری . مامانم فردا ظهر گفت نوبت دکتر دارم میرم . پشت سرش رفتم دیدم بعله . سوار ماشین علی جونش شد و رفت منم با اینکه دلم میخواست ببینم ولی امکانش نبود و نشد . عصر اومد خونه . جون نداشت گفت دکتر بهم گفته سنگ کلیه و مشکل کلیه داری . معلوم بود جرش داده بودن . شب رفتم توی حموم شرت و سوتینش بوی آبکیر میداد . فرداش میخواستیم بریم باغ . توی یه لحظه گوشیش رو برداشتم خاموش کردم . فک میکرد گم شده . همه جارو گشتن و نبود . استرس داشت . گوشی رو شب روشن کردم دیدم علی جونش نوشته بود ممنون گلی جونم . عالی بود . ببخشید درد داشتی و … فهمیدم از کس و کون جرش دادن . فک کنید من پیامم رو میخوندم خودمم شدیدا دلم میخواست تمام اون روزایی که تو بچگیم و حتی زمان سربازیم که به کسی اجازه ندادم کاری کنه . شدیدا کیر میخواست . رفتم گروه تلگرام شیراز یه مرد متاهل 47 ساله قد بلند رو پیدا کردم . فردا شب رفتم سر قرار . خیلی خجالت میکشیدم و ترس داشتم . ولی مرد خوبی بود . منو برد خونش . کاملا لخت شد . و منو لختم کرد . خجالت میکشیدم . گفت برام ساک بزن . حالا فک کن من که بشدت وسواسی بودم چنان براش میخوردم که یه لحظه سرمو محکم فشار داد کیرش رفت ته حلقم اوق زدم کلی آب کیر رفت پایین کلی هم توی دهنم بود . ولی خیلی حشری بودم . گفت بخواب . کرم زد سر انگشتاشو کرد تو کونم . اول یه انگشت و بعد از چند دقیقه 2 انگشت و بعدم سر کیر بزرگش رو کرد توی کونم . و من بجای درد کشیدن لذت میبردم . کیرش بزرگ و کلفت بود ولی من خودم میخواستم فشار بده بیشتر . یه ربع بعد تا ته کرد تو کونم چندتا تلمبه محکم زد و دردم گرفت گفتم درش بیار و گریم گرفت ولی ادامه داد تا آبشو ریخت تو کونم و بیحال افتاد روی من . جالب بود براش گفتم مامانم اینکارو کرده ، گفت سنش بالاست دوس داره . جلوشو نگیر بذار آزاد باشه بذار حال کنه . لباس پوشیدم منو رسوند . فرداش کونم میخارید و کیر میخواست . بهش پیام دادم گفتم میخام بازم . گفت بیا اینجا بریم . رفتم سوار ماشینش شدم و مجدد سکس . تا چند بار و بعدش دیگه نشد و منم ن

🌷 داس گل 🌷

30 Nov, 13:56


نمیاد لعنتی
گفت الان میارم برات
‌دمرو دراز کشید گفت بکن توش…
منم دراز کشیدم روش .
کونشو یکم دادبالا و پاهاش وبه هم قلاب کرد ،تنگ شده بود که به سختی تلمبه میزدم یه سه چهار دقیقه نگذشت ،گفتم الانا میاد،آخ دستمو نیاوردم

گفت داره میاد بگو عزیزم
کیرمو بیرون کشیدم گفتم داره میاد
هولم داد رو تخت دراز کشیدم رو به سقف چسبید کیرمو شروع کرد به خوردن و ساک زدن ،گفتم اومد اومد،با چشمو ابرو دادن بالا متوجهم کرد یعنی نگران نباش…
آبم که اومد تا قطره آخرشو خورد،
گفتم خوردی
گفت اره ،ادامه حرفش گفت تو در اصل شوهر منی
نه اون …
خیلی با بدنش حال کردم با کاربلدی توسکسش و جوری هوسی بود که تو زندگیم حتی تو فیلم پورنم ندیده بودم
خلاصه کارمون تموم شد ،پاشد خودش تخت و تمیز کرد و مرتب ،بعد چادرشو برداشت
گفت فردا بیام بالا
با سیاست خاصی گفتم مگه میخوام فرار کنم خودم خبرت میکنم
گفت پس برو حمومو چک کن ببین ابش بند اومده یا نه
خندید و لبمو بوسید چادرش و دم در سرش کرد و ،خیلی آهسته گفت خدافظ الان پنج ساله تو این خونم
اون غیر رسمی شده زن دومم
این داستان کاملا داره برام هر هفته اتفاق می افته اصلا هم خیالی نیست بر اساس داستان زندگی منه…
نوشته: Kira kosi ihara

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

30 Nov, 13:56


سکس با ماندانا، زن همسایه

#زن_شوهردار #مرد_متاهل #زن_همسایه

ما خونمون دوواحده که یه راه پله مشترک داریم ،اوایل که به این ساختمون اومدیم نمیدونستم که همسایمون کیه ،یه یک سالی از اومدنمون به واحد جدید گذشته بود که یه روز دیدم در واحدمون رو میزنن(،مثل همیشه تنها بودم و چون شرکتمون تعدیل نیرو کرده بود بیکار شده بودم ،و همسرم خونه نبود)،رفتم درو باز کردم دیدم زن همسایه پایینی اومده بالا با سلام و احوالپرسی گرم خودش و معرفی کرد
گفت من ماندانام
من هم سلام و احوالپرسی گرمی کردم،
گفتم خوشبختم منم …هستم بفرمایید ،درخدمتتونم
،گفت قبلا سقف خونمون بخاطر چکه کردن حموم شما خیس میشد
پیش خودم گفتم …که چرا تو این یه ساله چیزی نگفتن
گفتم من که امروز اصلا حموم نرفتم
،گفت پس چرا سقف خونمون آب میده
گفتم نمیدونم.
گفت میشه نگاه کنم ،گفتم بله بفرمایید داخل
،گفت کسی نیست؟
گفتم نه خانمم رفته سرکار،انگار خوشحال شد میشد ازچهرش فهمید
اومد داخل ی لحظه پشتش وکردبه من و چادرش وپرده کرد…
رفت تو اتاق خواب تا برسه به حموم یه نگاهی به حموم انداخت و گفت نمیدونم چرا پایین خیسه(منظورش کسش بود ولی من نفهمیده بودم)
گفتم میخوای پایین و چک کنم شاید بشه جلوی آب و گرفت
،گفت اقام که عرضه نداره باید دست به دامن شما بشم
،گفتم محبت داری (الان میام خواستم برم لوازم کار بردارم)
رفتم کیف ابزارو گرفتم …
و چند لحظه بعد اومدم تو اتاق خواب که همسایه مون ایستاده بود منتظرم بود
دیدم چادرش و برداشته و با شورت توری مشکی که میشد سفیدی کسش واز زیرش دید و بدون سوتین روی تخت نشسته
گفت اومدی عزیزم…
حول کردم یه لحظه تپش قلبم رفت بالا
گفت میتونی جلوی خیس شدن پایین و بگیری
تازه شستم تیر خورد…
نشستم و داشتم حاج واج نگاش میکردم تا اینکه
گفت دوست داری مال تو باشم
گفتم والا چی بگم (یه نگاه به بدنش کردم ،بی نقص و خوش تراش و سفید که میشد سبزی رگهاش ودید ،قد متوسط حدودا شاید ۷۵کیلو وزنش بود و سنش حدود۴۰میشد،چشم و ابرو مشکی و جذاب داشت از اتیش شهوت می سوخت)
بهش گفتم مال من باشی مگه صاحب نداری؟
گفت اون بی عرضست بهم چسبیده
گفتم نمیدونم چی بگم والا
گرمای تنش و احساس کردم‌
کیرم بلند شد،
گفت منو بکن ازت خواهش میکنم…تعجب کردم داشت برای کیر التماس میکرد
رفتم از اتاق بیرون
گفتم وایسا تا درو قفل کنم برگردم ،
رفتم درو بستم و توی پذیرایی لباسمو درآوردم و
پیش خودم هم ذوق کردم هم استرس داشتم
رفتم تو اتاق در اتاق خوابو بستم
تا گفتم ماندانا خانم ،گفت خانم و تعارف و بزار کنار
گفتم ماندانا تو خیلی خوبی ،خندید گفت زنت مثل من نیست گفتم هرکی جای خودش
دستمو کشید و من انداخت روی تخت
گفتم یواش بابا باشه حالا حالا ها هستیم در خدمتتون
وقتی لباش وچسبوند به لب من نفساش میلرزید
گفت میدونی بیست ساله پایبند کسی هستم که حتی یه بارم ارضام نکرده ،
سریع فرمونو دستم گرفتم فهمیدم اگه کسش وکونش اونقدر بگام تا پارشه اون لذت میبره
یه ربع تو هم لولیدیم گردن و سینه و تا پایین بوسیدم و مالیدم تا فیتیشش دستم بیاد فهمیدم پهلو هاشو با دستام میگیرم شل میشه
شروع کردم کسش وخوردن ،
داشت صداش بلند میشد
گفتم اروم باش همین امروز تابلو مون نکن ،یکم سخت صداشو میخورد
یه ده دقیه ای که براش کسش وزبون زدم دیدم شروع کرد به لرزیدن و موهامو چنگ زد و سرمو روی کسش فشار داد داشتم خفه میشدم تا چند ثانیه بعد شل شد
وقتی روش خوابیدم چشماش باز نمیشه و هر از گاهی فقط یه نگاهی بهم میکرد باز چشماش ومیبست
سر کیرم که رفت تو مثل ادمایی که کابوس میبینن واز خواب پا میشن سرشو بالا اورد و یه نفس عمیق کشید و گفت ،منو بکن ،منو بکن وهی اسممو صدا میزد،شروع کردم به کردنش یه ۴دقیقه ای گذشت دیدم شل شده مثل مرده ها ،کیرمو که دراوردم نگام کرد گفت تمومش نکن بازم بکن
،گفتم نگران نباش حالا حالا ابم نمیاد چون سرما داشتم سوخته خوردم
گفت فدات بشم بکن ،کیرتو میخوام از شدت هوس و شهوت خیس عرق شده بود
پاهاش و بهم قلاب کرد و نگه داشت نداشت تلمبه بزنم
چه حسی داشت کسش داشت کیرمو میخورد ومن ضربان توی کسش و حس میکردم
بهم گفت از کون دوست داری گفتم نه از جلو بهم بیشتر حال میده
گفت عزیزم و منو بغل کردن سینهای ۷۵ رو با حرارت وقتی بغلم کرد حس میکردم
گفت بازم بکن و خودش داگی شد
کله کیرمو که گذاشتم گفت تا ته فشارم بده،قشنگ حس میکردم کیرم از یه لوله ی تنگ و گرم میره تو و تهش بن بسته ،انگار دختر بود و دست نخورده…
تا جایی که میرفت کردمش فشارش دادم انگشتش وگذاشت تو سوراخ کونش و منم کسش و سرخ کرده بودم یه بیست دقیقه ای شده بود که داشتم یه نفس میکردمش
یهو کیرم رفت تو سوراخ کونش یهو یه جیغ ناز وبا عشوه کشید و گفت بکن من. لعنتی بزار سه بار بشه.
نامردی نکردم تا میتونستم از کون گاییدمش خودش و به من چسبوند و یه لحظه که کمرش که فتیشش بود گرفتم
گفت آخی راحت شدم
و چرا نمیاری گفتم

🌷 داس گل 🌷

30 Nov, 13:56


چیکش بدجور به پایه مبل گرفت و ضعفش کرد داره اشک میریزه ، بغض کردم خفه خون گرفته بودم نمیدونستم دردم رو به کی بگم از بیشعوری یک نفر که فقط از همجنسگرا بودن تو سوراخ کردن رو یاد گرفته بود ، با دعوایی که بین منو علی اتفاق افتاد مهدی بهونه آورد که براش شهرستان کار پیش اومده و باید امشب برگردیم بریم .
سونیا که اصلا تو باغ نبود همش التماس مهدی رو می‌کرد که بمونیم و بریم ویلا اون پسره که دعوتمون کرده و اگه میتونه کارش رو به کسی دیگه بسپره که مهدییم وضعیت و دید و گفت نه حتما باید خودم باشم نمیشه.
خلاصه هی سونیا لوس بازی در میاورد که بمونیم اما کسی حتی بهش توجهم نمیکرد طفلی رو اونم تقریبا فهمیده بود که یه اتفاقی بین ماها افتاده دیگه بیخیال شد و خلاصه همون شب ما با ماشین مهدی با سونیا برگشتیم و علی بی ناموس و امید هم اومدن.
پایان ….
روزگارتون خوش بوووس به همه
نوشته: طاها فمبوی

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

30 Nov, 13:56


یک بازی ساده (۵ و پایانی)

#بیغیرتی #فمبوی #گی

...قسمت قبل
سلام بریم قسمت آخر این داستان رو بگیم و ادامه ماجرا با یک موضوع دیگه شروع کنیم…
بعد صبحانه آماده شدیم و رفتیم سمت دریا یکم گشت و گذار کردیم که سونیا گفت میخوام سوار جت اسکی بشم یکم هیجان خوبه برای آدم خلاصه نزدیک ظهر داشت می‌شد و هوا هم کم کم گرم سونیا مانتو رو در آورد و گذاشت داخل ماشین,کون سکسی و گردش همه رو به خودش مجذوب کرده بود یه ساپورت سفید پوشیده بود که حتی بند شرت لامبادایی که از رو کمرش‌رد می‌شد دیده می‌شد، رفتیم جلو یکی از این کانکس های لب آب که جت اسکی بگیریم یه پسر سیکس پک دار که تیشرتم تنش نبود و فقط یه شلوارک یا بهتره بگم شرتک پاش بود همه بدن عضلانیش رو ریخته بود بیرون من واقعا جذبش شده بودم قرار شد منو سونیا سوار جت اسکی بشیم و بچه ها یه قدمی بزنن برگردیم ، سونیا با کلی ناز و عشوه کلید جت اسکی رو از پسره گرفت قشنگ مشخص بود پسره اگه الان به سونیا میگفت بیا بریم خونه با کله میرفت همین بود که ما اونجا بودیم و روش نمیشد قشنگ بند رو آب داده بود از بس هی سوتی میداد توی حرف زدنش، کلی به سونیا خندیدیم و چون قبلا هم سوار جت اسکی شده بودیم بلد بودم و پسره هم یه مدرک از ما گرفت مبلغ رو هم زدیم و رفتیم یه نیم ساعتی چرخیدیم توی آب من داشتم میروندم و سونیا داشت محکم فقط داد میزد زیر گوشم ، وقت برگشت کل وجودمون پر آب شد ، من از جت اسکی اومدم پایین و دست سونیا رو گرفتم آوردمش بیرون از آب ،دیگه اگه لخت میبود بهتر بود قشنگ قلمبگی کسش بیرون بود پسره که صاحب جت اسکی بود اومد سمت ما و معلوم بود قشنگ رفته تو کف سونیا اینبار اون بود که نمیدونست چی‌داره میگه ، کلی از ما دعوت کرد بریم ویلا خودش باهم خوش بگذرونیم و اینا ، ظاهرا قبلش هم بچه ها که تو ساحل مونده بودن باهاش گرم گرفته بودن و باهامون حال کرده بود ، خلاصه چون یک شب دیگه ویلا داشتیم ازش تشکر کردیم و شماره پسره رو سونیا گرفت یه تک زد و گفتیم اگه قرار شد یک شب دیگه بمونیم حتما مزاحمش میشیم ، رفتیم یه رستوران همون نزدیکی و یه باقالی پلو با ماهی زدیم و اومدیم خونه به همون ترتیب قبل هرکی رفت سمت اتاقش.
همه خسته بودن و خوابیدن،چشمامو باز کردم دیدم ساعت ۷ عصر هست و مهدی کنار من نیست . بعد دیدم صدای خنده از اتاق‌ علی و امید میاد ، رفتم تو اتاقی که سونیا بود دیدم دراز به دراز افتاده خوابه چقدر خوشگله اخه این دختر ، خواب سونیا سنگینه و میدونستم توپ بترکه بیدار نمیشه ،
اومدم اتاق علی اینا دیدم چه خبره مهدی داره سوراخ امید رو میخوره و امید داره برای علی ساک میزنه، اونقدر غرق سکس بودن نفهمیدن من اومدم تو اتاق.
گفتم چتونه شما تا ولتون میکنن توهم دیگه میپیچید ، بعد علی گفت خفشو بابا خواهرت منو دیونه کرده از صبح نمی‌دونم باید چیکار کنم مردم از شق‌درد ، منم عصبی شدم و گفتم حرف دهنتو بفهم درسته فاز فمبوی دارم اما دلیل نمیشه که بی تعصب و بی غیرت باشم از اول سفر هی داری میری رو مخم ، علیم عصبی شد اومد تو صورتم گفت بیا کونتو بده بابا حرف مفت میزنه یه اسپنک محکم زد رو باسنم ، مهدی که دید ماجرا داره جدی میشه امید رو ول کرد اومد منو برد داخل پذیرایی ویلا، کلی ماچ و بوسه و لب آرومم کرد ، دیگه من با علی تا آخر سفر حرفی نزدم ، مهدی چسبوند منو به دیوار دستشو رسوند به کونم و مالید نمی‌دونم این مالیدن کون من چیه که تا دست کسی بهش میرسه سست میشم و دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم همینطوری که از گوشه چشمام اشک میومد داشتم با مهدی لب میگرفتم و با کیرش بازی میگردم شلوار و شرتمو باهم کشید پایین و محکم منو برگردوند و کیرش و بدون خیس کردن و تف کرد تو سوراخ صورتیم یه درد وحشتناک اولیه گرفتم و شروع کرد عین ‌وحشیا تلمبه زدن اونقدر تند تلمبه میزد که وقت نفس کشیدن بین نفس نفس زدن نداشتم و دولم به دیوار مالیده می‌شد با اینکه میدونست نباید به دولم دست بزنه اما گرفت دستشو یه حس خوبی اونجا داشتم و شروع کرد مالیدن و تلمبه زدن همونطور سرپا کنار دیوار هی کیرش درمیورد و می‌کشید رو سوراخم دوباره می‌کرد داخل، اسپنک محکم میزد رو کونم به شدت قرمز شده بود ، اونقدر با دولم بازی کرد که آبم اومد یه سه چهار دقیقه تو بی حالترین و مزخرفترین حالت ممکن تلمبه زد تا آبش اومد به زور همونطور که از پشت تو بغلش بودم شرتمو با یک دست کشیدم بالا و شروع کردم گریه کردن، مهدی اومد با انگشتاش اشکامو پاک کرد، داغون بودم از این حسی که داشتم به خودم لعنت میفرستادم مهدی میدونست از دست اون ناراحت نیستم و دلیلش رو میدونست اما نمیتونست حرفی بزنه فقط زل زده بود تو چشمام و با چشماش التماس می‌کرد که گریه نکنم ، یهو دیدم سونیا اومد بیرون و اون وضعیت گریه کردن منو دید، اومد مهدی رو کنار زد و سوال کرد که چی شده ؟
مهدیم قبل اینکه من جواب بدم گفت هیچی انگشت کو

🌷 داس گل 🌷

30 Nov, 13:55


بزنه گفتم هیچی نگو.
همین هیچی نگو.
خودش متوجه شد دستام ضربدری رو سینم و سفت تر کردم بند شلوارم و شل کرد با شورت باهم کشید پایین، مثل یه تیکه درخت خشک بودم، همونطور منو خوابوند کف سالن چشمامو گرفتم آرووووم اشک ریختم . یه لیس زد به سوراخم اشکم دو برابر امد یه بوسه به سمت راست کونم زد جگرم پاره شد ولی من با خودم لج کرده بودم … صورتش و گذاشت بین چاک کونم و به شدت بو کشید. انگشتش و حس کردم از بغل وارد سوراخم کرد که البته قبلش تف زده بود تفی که حس میکردم خورده تخمه یا یه چیزی بود قاطیش … انگشتاشو فرو میکرد و تو مثانم یه تیر کشیدنی حس میکردم. نمیتونست تحمل کنه بالاخره عروسک زیر دستش بود از صدا متوجه شدم که فقط کیرش و در آورد و تا نصفه کرد تو کونم، آی که چقدر درد داشت ولی شعورش کشید و نگه داشت منم هیچی نگفتم منی که خیلی لوس بودم این درد و میخواستم تحمل کنم کم کم شروع کرد به تقه زدن تو کونم … دوست داشتم میتونستم خودم به خودم تجاوز کنم و با حرص خودم و بکنم … یک عمر تو خونه بودم ندادم همیشه چک میشدم همیشه انگ اینکه کونی هستم از طرف خانوادم نصیبم شده بود اوکی حاااالااااا میخواستم یجووووری کرده بشمممممم که هیچ کسی تو دنیا اینجوری کرده نشده باشه … ابولی نیم ساعت با سرعت تقه میزد ولی بخاطر مواد لعنتی آبش نمیومد … خودم و کشیدم به بغل به پهلو شدم که کیرش در بیاد سوزش عجیبی داشتم دیگه نمیتونستم تحمل کنم … یه خورده به پهلو که خوابیدم یه دستم و گذاشتم رو کیرم هه یه دست هم زیر شکمم و گرفتم خیلی درد تو مثانه داشتم … آروم هنوز اشک میریختم اون دستم که رو شکمم بود و گذاشتم رو کیرم و با دست چپم شلوارم و تو چند مرحله نامنظم میدادم بالا و ابولی متعجب جق میزد و دست به رون و کونم میکشید … با درد شکم بلند شدم رفتم بیرون بابا با موتور رد شد منو دید … خیلی ترسیدم، ولی نه مثل قبل . بابا فهمید. خودش تخم و ترکه ی پایین شهر بود نفهمه ؟؟؟
رفت تو کوچه من پشت سرش رفتم وارد خونه شد من پنج دقیقه حیرون بودم و نمیدونستم چیکار کنم فقط دور خودم میچرخیدم و نیاز به دستشویی رفتن داشتم … دیدم نمیتونم رفتم ته کوچه شلوارمو کشیدم پایین یه خورده زور زدم آب بی رنگ ازم خارج شد و سوزش داشتم کلید انداختم درو باز کنم بابا پشت درو انداخته بود. زنگ زدم آبجی گفت وااایسا چند دقیقه طول کشید هیچ صدایی از خونمون نمیومد … عجیب بود. آبجی بعد از ده دقیقه امد درو باز کرد گفت بابا گفت جلوی چشمش دیگه نمیرم پایینم نمیای سر سفره هم نمیشینی باهامون … من دیگه باید تنها بالا زندگی می کردم، رفتم بالا به بغل دراز کشیدم پاهامو گرفتم تو بغلم و به شکمم فشار میاوردم … و دو تا پتو انداختم گرما باعث میشد دردم کمتر بشه … آبجی بعد دو ساعت خواب بودم با پاش لای کونم زد بیدارم کرد سینی غذارو گذاشت جلوم با دهن کجی اول نگام کرد بعد با چشماش چجوری بگم یه حالتی که پرسید که دادی ؟ منم هیچی نگفتم سرم و کردم زیر پتو … ببین الان داشتم فکر میکردم اگر بچه پایین شهر هستین و بچه دار شدین بچتون پسر بود و خوشگل بود به هر نحوی شده نقل مکان کنید … آقا نمونید بخدا میکننش … من اگر به ابولی هم نمیدادم اونم انتقام از خودم بود فرقی نمی‌کرد محمد و دوستاش سه هفته بعد داشتم رد میشدم از سر کوچه کشیدنم تو خونه اینقدر کردنم که دیگه بجای آب منی کف و خون از کیرشون خارج میشد … من خیلی داستانا دارم بخوام بگم شهوانی فقط باید یک سال مختص من بزاره … بچه ها ببخشید این بیشتر چجوری بگم درد دل بود … میدونم جاش نیست ولی برادرانه درک کنید.
دمتون گرم … بابا تا الان باهام قهره و چند ساله تو چشم من نگاه نمیکنه .
نوشته: یه بدبخت

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

30 Nov, 13:55


دیگه بزرگ شدم

#خاطرات_نوجوانی

شده بودم 19 ساله
دیگه حس بزرگ بودن و قشنگ داشتم، تو پایین شهر که کون پسر افغانی و پاکستانی و چهل ساله و حتی پیرمرد براشون لذت بخش بود، تا 19 سالگی ندادن و فقط انگشت شدن و مالیده شدن واااااقعا افتخار بزرگی بود … که البته چون همش خونه بودم بابام میدونست برام کامپیوتر و مودم و وسایل مورد نیازم و تهیه کرد که روزی نرم گیم نت یا خونه کسی به بهونه بازی … بابام لات (لات واقعی لوتی) به بزرگترا سپرده بود کسی نزدیکم نشه …
اسم من تو پایین شهر عروسک بود. حتی زن های همسایه باهام لاس میزدن ! قسمت عجیبش اینه به کیرم و دولم کار نداشتن ! واقعا انگار مذکر بودن و بدنم و میمالیدن… همیشه به مامانم میگفتن زهرا خانم چقدر این خوشگله نه تو نه باباش این به کی رفته ؟ این باید دختر میشد برات خواستگار براش صف میکشید… ببینید اینا ناخودآگاه رو من تاثیر داشت … ولی بازم خیلی محکم بودم … شده بودم 19 ساله دیگه میگفتم کسی منو نمیکنه … بابام اصل داستان بابامه … بابام هیچوقت همچنین پسری نمیخواست … حاضر بود یه دختر پرو داشته باشه تا یه پسره چجور بگم واقعا بدم میاد … حاضر بود دختر داشته باشه بی پسر باشه ولی کل یه خیابون و یه منطقه نخوان کون پسرش بزارن … من همیشه تو حموم چک میشدم. هاها اشکم در امد و مینویسم … حتی تا 19 سالگی بابا از مامان میخواست به بهونه لیف کشیدن پشتم سوراخ منو چک کنه … نمیدونید چقدر این اثر منفی بود برام بچه ها خیلی بده و بخاطر همین من کیرم رشد نکرد و تا الان یه چیزه خیلی کوچيکه اصلا بچه گانه ای لای پامه … که بخاطرش جرات وارد شدن تو رابطه ای و ندارم … چند وقت پیش یه پست تو اینستاگرام صفحه ی شهرمون گذاشتن نوشتن خوشگل ترین فرد شهر و تگ کنید همش من بودم … زیرش و میخوندم و اشک میریختم … از آمار هایی که دادن از تگ هایی که شدم … بدیش اینجا بود که آبجیم برام فرستاد … فکر کن ! بابات مامانت آبجیت یعنی خانوادت تو رو به چشم کونی ببینن چرا ؟ چون زیباییم فرق داشت … پسرونه نبود … لاغر بودم و هستم یه خورده کونم یه جوریه خوشگله ولی نه واسه پسر لبام چشمام استایل حتی … حاجی رسما دارم درد و دل میکنم 😂
آبجیم نمایشگاه دار بود، یعنی چی ؟ یعنی هر روز دوستاشو میورد به بهونه ای منو صدا میکرد که برم پیششون چند ثانیه منو ببینن …
ببینید اینارو میگم بدونید محیط چقدر تاثیر گذار بود.
آقای لرستانی تو مدرسه ناظممون بود راه میرفت تو مدرسه من باید بغلش راه میرفتم با فاصله دو متر … امیدوارم نشناسیدم … اسم هم نمیگم … بگذریم … گفتم بزرگ شدم درسته ریش سبیل در نیاوردم ولی دیگه بزرگم بالاخره … سعی میکردم برم تو دل خیابون و کافه و غیره و بابا هر شب دعوام میکرد تا اینکه یه شب جلو خاله و مامان و آبجی دعوامون شد یه چکی زد و یه چی گفت که باعث تنفر من ازش شد تا همین حالا … جلو سه تا زن گفت میخوای بری سولاخیت و برات غار کنن … ببین پسر خیلی برام سنگین بود چشمام و گشاددددد میکردم تند تند پلک میزدم اشکم خشک بشه و نیاد پائین … اینقدر چشمم و گشاد کردم خودم و سفت کردم و موفق شدم … مامان اومد منو بغل کرد یعنی سرمو گرفت برد بالا تا رسیدیم بالا گریه کردم … حاجی اشکم بند نمیاد … اینقدر به مامان فحش داد دیدم که خدا میدونه و همش بهش میگفتم تقصیر توئه با این زاییدنت یه حرف زدم خیلی بد بود گفتم معلوم نیست جنده اس چی هستی با بچه خوشگل رفتی من اینجوری شدم … بابا شنید … خاله و آبجی دستاش و کولاش و گرفته بودن با چاقو داشت میومد سمتم، خون جلو چشماشو گرفته بود نشستم زمین شروع کردم خودم به خودم میزدم از ترس و ناراحتی و به خودم فحش میدادم و حیا و گذاشتم کنار و هرچی به من گذشته بود و گفتم … رفتاراشون و … ولی خب دلیلی نبود که بابا بهم نزنه نیم ساعت یه تیک کتکم زد بعد نه مثل باباهای شما بلندم میکرد چهار متر پرتم میکرد میخوردم سینه دیوار میومدم پایین جفت دستام شکست تا دو ماه تو گچ بود … آمدم بیرون دستام و گچش و باز کردن و دیگه خورده خورد بودم … آقا تقدیره ؟؟؟ مقدرش میکنم …
یه ابول نامی بود کلا چهل کیلو قد بلند ریشو چرک زشت رفتم پیشش، یعنی جلوش رد شدم که حرفی بزنه و بتونم برم پیشش. تا رد شدم گفتم عروسکم هه هه هه، رفتم جلو گفتم بله، گفت یه حالی به ما نمیدی ؟ گفتم حاج خانوم خونه نیست ؟ کپ کرد ! گفت نه. گفتم به کسی نمیگی … گفت به مولا عروسک دهنم قرصه … بغض کردم با سر تایید کردم که بریم درو باز کرد رفتیم تو … وسط سالن وایسادم دستم و ضربدری گذاشتم رو سینم، ابولی متعجب اصلا باورش نمیشد این کون که بهش انواع و اقسام پول و ماشین و موتور پیشنهاد شده بود امده پیش ابولی خونه ی بابای ابولی شیره ای بهش بده. وایسادم وسط سالن گفت بشین عروسک، گفتم چراغ و خاموش کن پرده و بکش هرکاری میکنی بکن، با سرعت نور انجام داد. اومد جلوم تا خواست حرف

🌷 داس گل 🌷

30 Nov, 13:48


یدم یه لباس خواب پوشیده رفته زیر پتو خودش رو پوشونده سرشم پایینه. منم رفتم کنارش گفتم چیه ناراحتی. گفت از اینکه اینطوری شد ناراحتم. نباید اینطوری میشد. گفتم اتفاقی نیفتاده. یه بوسه بود تموم شد. گفت تو تمام بدنم رو دیدی و لمس کردی گفتم فکر کن خواب دیدی. فراموش کن. فقط میخوام بدونم حس خوبی داشتی یا نه. که گفت تا حالا همچین حسی نداشتم. منم رفتم کنارش زیر پتو و بغلش کردم شروع کردم به بوسیدن صورتش بعد لاله های گوشش رو لیس زدم آمدم رو لباش و شروع کردم لباش رو خوردن. هیچی نمیگفت پتو رو کنار زدم لباسش رو در آوردم رفتم کنارش و شروع کردم سینه هاش رو خوردن بعد اومدم رو شکمش و نافش. زبونم رو کردم تو نافش دیدم بدجوری داغ شده. رفتم پایینتر آمدم پاهاش رو باز کنم اول نزاشت ولی اروم که پاهاش رو باز کردم چیزی نگفت، شورتش رو در آوردم رفتم سراغ کسش. شروع کردم لیس زدن که دستاش رو کرد تو موهام و من رو با فشار چسبوند به کسش منم زبونم رو کردم تو کسش و شروع کردم خوردن و لیسیدن کسش که دیدم دوباره داره میلرزه. منم بیشتر انجامش دادم که یه جیغ کشید و دهنم کمی خیس شد فهمیدم ارضا شده، اروم امدم بالا و خوابیدم روش. شروع کردیم لبای همدیگرو رو خوردن و با دستام سینه هاش رو میمالیدم. آروم پاهاش رو باز کردم رفتم وسط پاش و کیرم رو میمالیدم رو کسش که داشت دیوونه میشد بعد سر کیرم رو گذاشتم رو سوراخ کسش و فشار دادم تو. یه جیغی کشید کیرم رو کشیدم بیرون دوباره کردم توش. شروع کردم تلمبه زدن. کمرش رو آورده بود بالا داشت همزمان با من خودش رو تکون دادن. یه چند دقیقه ایی اینطوری کردمش بعدش چرخیدم آوردمش بالا نشست رو کیرم و خودش رو بالا پایین میکرد. کیرم داشت تو کس تنگش منفجر میشد. که دیدم دوباره لرزید و ارضا شد که دوباره به پشت خوابوندمش و اومدم روش پاهاش را گذاشتم سر شانه هام و با فشار کیرم رو کردم تو کسش که شروع کرد ناله کردن منم با فشار تلمبه میزدم یه چند دقیقه ایی همینطوری میکردم که دیدم آبم داره میاد با فشار همش رو خالی کردم تو کسش و افتادم روش بغلش کردم. بعد چند دقیقه از روش بلند شدم. پا شد با دستمال آب کیرم رو که ریخته بود تو کسش پاک کرد و خوابید کنارم و گفت ممنون که این حس رو بهم دادی. ولی وجدانم ناراحته که به خواهرم خیانت کردیم. منم گفتم بیخیال فکرش رو نکن. بین خودمون میمونه. همونطوری کنار هم خوابیدیم، نصف شب بیدار شدم برم دستشویی چشمم به کونش افتاد دوباره کیرم راست شد. رفتم دستشویی و اومدم شروع کردم باهاش بازی کردن که از خواب بیدار شد و اونم همراهی کرد. دوباره کسش رو خوردم که دوباره خیس شده بود کیر منم خیس شده بود که به رو خوابوندمش و اول از پشت کیرم رو کردم تو کسش حسابی که خیس شده آوردم گذاشتم رو سوراخ کونش که اومدم فشار بدم ترسید گفت نکن درد داره. گفتم آروم میکنم. بعد رو میزش وازلین دست بود رفتم اون رو اوردم زدم رو سوراخ کونش و با انگشتم حسابی توش رو چرب کردم. سوراخش حسابی لیز شده بود یه کمی هم وازلین زدم سر کیرم و گذاشتم رو سوراخ کونش و فشار دادم داخل اینقدر تنگ بود که بزور کردم توش. اون بدبختم داشت بالش رو گاز میگرفت و هی میگفت درد داره، کمی نگه داشتم تا جا باز کرد بعدش کردم توش. شروع کردم تلمبه زدن. دیگه حسابی لیز شده بود. اونم دیگه داشت لذت میبرد. از پشت هم دستام رو کسش بودن با انگشتام داشتم سوراخش رو میمالیدم اونم فقط داشت ناله میکرد که دیدم داره میلرزه و بعدش ارضا شد. منم کیرم رو در آوردم کردم تو کسش و بعد چند دقیقه کردنش آبم اومد ریختم تو کسش. که رفت حموم خودش رو شست اومد گرفت خوابید کنارم. بعد اون هفته یکی دوبار میرم خونشون یه ساعتی هستم با هم سکس میکنیم بعدش میرم خونه. امیدوارم رابطمون همینطوری بمونه. چون خواهر زن واقعا نون زیر کبابه.
نوشته: امیر

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

30 Nov, 13:48


سکس با خواهرزنم فرانک

#خواهرزن

سلام. من امیر هستم ۳۷ سالمه ۵ ساله ازدواج کردم و یک پسر سه ساله دارم. یه خواهر زن دارم به نام فرانک ۴۰ ساله، فرانک ده سال پیش ازدواج کرده بود و بخاطر بچه دار نشدن شوهرش طلاقش داده بود و با پدر و مادرش زندگی میکرد. پدر خانمم کارمند مخابرات بود که متاسفانه اول شروع کرونا مریض شد و دو هفته بعدشم فوت کرد. مادر خانمم هم امسال بعد عید یه بیماری سخت گرفت چند ماهی شیمی درمانی شد تا اینکه سه ماه پیش اونم به رحمت خدا رفت. دیگه کلا همه چی بهم ریخته بود. کل مراسم و رفت و آمدها همش خونه ما بود چون خونه پدر خانمم زیاد بزرگ نبود یه آپارتمان دوخوابه ۸۰ متری. داستان از اینجا شروع شد که فرانک بعد مراسم خواست بره خونشون. حالش اصلا خوب نبود هر چی اصرار کردیم بمونه گفت باید برم چون یک هفته ایی خونه ما بود. منم بردم رسوندمش خونشون. تو راه کمی وسایل خریدم برای خونه چون چند روزی نبود و یخچال خالی بود. باهاش رفتم بالا تو آپارتمانشون هم وضعیت خونه رو چک کنم هم وسایل رو جابجا کنیم. تا رسیدیم داخل خونه جای خالی مادرش رو که دید شروع کرد گریه کردن. حال بدی داشت. زنگ زدم به خانمم که این حالش خوب نیست راضیش کن برگرده. ولی اصلا زیر بار نرفت. یه بند گریه میکرد. خانمم گفت اگر میتونی شب اونجا بمون چون نگرانشم. منم قبول کردم. چون قبلا هم بعضی شبها بخاطر حال مادرش اونجا میموندم. شاید یک ساعت بی تابی میکرد و ناراحت بود. ساعت حدود نه شب بود که اروم شد یه چایی با نبات و دارچین خوردیم. گفت من برم حمام دوش بگیرم لباسهام رو عوض کنم شاید آروم تر بشم. منم روی مبل نشستم تلویزیون نگاه کردن. حدود نیم ساعتی بود که داخل حمام بود. صدای آب میومد ولی ازش صدایی شنیده نمیشد. رفتم پشت در حمام صداش کردم جواب نداد. چند باری صداش کردم اصلا جوابی نمیداد. نگران شدم رفتم با پیچ گوشتی از بیرون در حمام رو باز کردم دیدم لخت افتاده کف حمام زیر دوش و بی حاله. رفتم هر چی تکونش دادم دیدم بیهوشه. با کلی تقلا و ریختن آب سرد رو سرش تکونی خورد. بزور حوله رو تنش کردم از حموم آوردمش بیرون خوابوندمش رو تختش. جلوی حوله باز شده بود بدن لختش زده بود بیرون. یه پتو انداختم روش و کنارش نشستم. یه ده دقیقه ایی طول کشید تا بهوش بیاد. وقتی چشماش رو باز کرد و دید رو تخته پرسید چی شده منم موضوع رو گفتم. خیلی خجالت کشید که من لخت تو حموم دیدمش. منم چیزی نگفتم و از اتاق اومدم بیرون. چند دقیقه بعد براش آب قند بردم. گفت که همونطوری صابونی آمده بیرون و چندشش میشه میخواد بره خودش رو بشوره. گفتم میخواهی برو من همینجا میشینم اگه حالت بد شد صدام کن. قبول کرد رفت دوباره دوش بگیره. همش هیکلش جلوی چشمام بود فکرم بهم ریخته بود برای همین دوباره رفتم جلوی در حمام، نیمه باز بود هیکلش رو که دیدم بدنم داغ شد. هیکل بی نظیری داشت. حالش رو پرسیدم گفت سرم گیج میره. گفتم اگر ناراحت نمیشی بیام کمکت کنم خودت رو بشوری. گفت خجالت میکشم. منم به شوخی گفتم اولش سخت بود حالا که من کامل دیدمت دیگه خجالت نداره بزور قبول کرد که برم کمکش کنم. منم لخت شدم با یه شورت رفتم داخل اون پشتش رو کرد به من و من شروع کردم بدنش رو شامپو بدن زدن. کل بدنش لیز شده بود. از گردنش و گوشش شروع کردم شامپو زدن آمدم رو شونه هاش و دستاش. بعد آروم دستم رو بردم از زیر بغلش رو سینه هاش. سینه های سفتی داشت. شروع کردم سینه هاش رو مالیدن به حساب اینکه دارم شامپو میمالم. اونم دستاش رو از دوش گرفته بود تکون نمیخورد. اروم دستم رو بردم رو شکمش و بعد رفتم سراغ کسش. وقتی دستم رو گذاشتم رو کسش خودش رو کمی عقب کشید که از پشت چسبید به من. منم توجه نکردم شامپو ریختم تو دستم شروع کردم کسش رو شستن از پشت هم دستم رو کردم لای کونش و همینطوری کون و کسش رو میمالیدم. بعد برش گردوندم سمت خودم و شروع کردم سینه هاش رو شستن. دیدم داره حالش یه جوری میشه فهمیدم تحریک شده. بیشتر با سینه هاش و کسش بازی کردم. بعد آب رو کامل باز کردم که شامپوها رو بشورم دوباره مالیدنها شروع شد که دیدم بدنش داره میلرزه فهمیدم داره ارضا میشه که سریع دستم رو کردم لای کسش و شروع کردم به مالیدن و شستن که لرزید و دوتا دستاش رو انداخت دور گردنم تا نیافته زمین. منم بغلش کردم و به شستن و مالیدن ادامه دادم. چون کامل خیس شده بودم شورتم رو درآوردم و همزمان خودم رو هم شستم. دیگه دوتایی لخت بودیم و من راست کرده بودم و اونم همینطوری داشت نگاهم میکرد. اونجا که داشتم صورتش و گوشهاش رو میشستم ناخودآگاه صورتش رو آوردم جلو و ازش لب گرفتم اونم همینطوری داشت لبام رو میخورد. یه کم سینه هاش رو مالیدم و کس و کونش رو شستم و با حوله خشکش کردم فرستادمش بیرون. خودمم سریع دوش گرفتم با حوله اون خودم رو خشک کردم حوله رو پیچیدم دور کمرم اومدم بیرون. د

🌷 داس گل 🌷

29 Nov, 12:53


چند دقیقه لذت
https://t.me/+MFtm9ON0eCRiZDdi

🌷 داس گل 🌷

29 Nov, 12:53


خاطره گی

#خاطرات_جوانی

خاطره ای که میخوام بگم برمیگرده به دوران راهنمایی دهه ۸۰. اون موقع طبع سی دی و گوشی تازه باب شده بود. من هم هر سری از بچه ها فیلم میگرفتم میرفتم خونه کلی جق میزدم باهاشون تا اینکه چندتا فیلم گی هم دیدم. تا اون موقع اصن در مورد اینکه با پسرم هم میشه سکس کرد نمیدونستم و برخوردی نداشتم. بعد دیدن اینا همش دوست داشتم تجربش کنم و کونم خلاصه میخارید برای اینکار.تو کلاس من با بغل دستیم همیشه سر اینکه کی کنار دیوار بشینه جر و بحث داشتیم‌. منم چند وقتی بود هی زیاد دوستمو دستمالی میکردم. میخواست بره کنار دیوار بشینه نمیومدم بیرون میگفتم از رو من باید رد شی و هی میمالوندمش. اگر هم من میخواستم برم، اونم کلی منو دستمالی میکرد. سر زنگ ورزش ها همیشه دنبال این بودیم همو انگشت کنیم! سر زنگ ورزش یه دفعه که داشت شلوارشو عوض میکرد کسی کلاس نبود من حسابی زده بودم بالا، دوستم اصن تو این فاز نبود ولی، رفتم سمتش، فک کرد می خوام انگشتش کنم سریع می خواست لباسشو بپوشه که گفتم یه لحظه صبر کن یه چیز رو پاته، اون متعجب موند و ترسید فک کرد چیزی شده من رفتم سمتش جلوش زانو زدم که مثلا رو پاشو ببینم، بعد یهو شرتشو تو کسری از ثانیه کشیدم پایین و شروع کردم به خوردن کیر خوابش،اولش چون کیرش خواب بود با خایش کردم تو حلقم، هی می گفت چیکار میکنی بهش گفتم صبر کن که اروم اروم وا داد و کیرش سیخ شد من اون روز واسش ساک زدم و آبشو ریخت دهنم، خیلی آبش زیاد بود نمکی و لزج، ولی بوشو دوست داشتم تا ته قورت دادم. بعدش باهم خیلی خوب شدیم، تقریبا هر روز ابکیر همو میوردیم و میخوردیم واسه هم. تا یکی از بچه ها بهمون شک کرد و فهمید چیکار میکنیم. اونم اومد که به یه طریقی دوستم راضیش کرد که اون بیاد باهامون ببینه خوشش میاد. دفعه اول من واسه جفتشون ساک زدم و اب اولی که اومد من نگه داشتم تو دهنم و اب بعدی رو هم ریختم تو دهنم و با هم قورتش دادم که خیلی چسبید. بعدها شروع کردیم به با سوراخ کون هم ور رفتن. چون من خیلی دوست داشتم اولش با من شروع کردیم. روان کننده که نبود همش با تف شروع میکردن کیرشونو بکنن تو کونم با کلی درد بالاخره اوکی شدم. اولین بار فقط به یکیشون تونستم کون بدم در حد ۲ دقیقه چون خیلی درد داشت ولی بعد از یه مدت کونم تشنه شد به جفتشونم کون دادم. یادم نمیره کیر تفی لزج تو کونم عقب جلو میشد عین ماهی بعد ابش اومد ریخت توم، دومین دوستم خیلی کیر داغتری داشت، اون اومد کیرشو کرد تو کونم که اب دوستم توش بود عقب جلو میکرد خایه هاش می چسبید به کونم و من دیوونه میشدم همون حین برای اولین بار آبم بدون اینکه به کیرم دست بزنم اومد. بعد چون آبم اومد سوراخ کونم سفت سفت شد به دوستم حال داد آب اونم اومد ریخت توم. تو زنگ ورزش اینکارو کردیم، بعدش کلاس داشتیم من نشد برم دستشویی تا بعد از ظهر آبشون تو کونم مونده بود. رفتم خونه خالیش کردم تا چند روز بوی آبکیر میدادم خیلی خوووب بود.
نوشته: سهند

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Nov, 12:53


نمیخواد بیا ببرمت حموم خودتو بشوری بشین تو وان
آب گرمو باز کرد کنارم حوله و صابون گذاشت، یهو باهام لب تو لب شد گفت ماله خودم شدی و به چک از رو شوخی بهم زد و رفت.
یکم گذشت و شایان اومد ،صدای در رو شنیدم ، یه مدت تویه آبگرم موندم کم کم تونستم راه برم
در حموم زدن ، دیدم شایانه ، درو باز کردم اومد داخل ، اونم باهام یه سکس دردناک دیگه کرد جوری که همونجا تویه حموم از حال رفتم
به هوش که اومدم دیدم بالا سرمن با نگرانی شدید چشم باز کردم دیدم شایانه یکی دو روز باهم تو ویلا موندیم ، حالم که بهتر شد راه افتادیم سمت تهران…
خب این خاطره من تموم شد امیدوارم سرتونو درد نیاورده باشم و تا خاطرات بعدی موفق باشید
نوشته: امیر

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Nov, 12:53


رابطه‌ی امیر و پسری جذاب (۵ و پایانی)

#رمانتیک #گی

...قسمت قبل
خب قسمت آخر رو مینویسم و امیدوارم باعث اذیتتون نشده باشم
عصر بود که برگشتم خونه مادرم برای اولین بار باهام خوب برخورد کرد
گفت نکنه این همه لباس و جریانات برای ماموریت بود خریدی؟
-خب آره مامان
×اون رئیستون بود؟ چه صداش بچه گونه بود؟
-(محل ندادم)بله مادر اون روز ماموریت شهری رفتم آخر هفته میرم ماموریت استانی
×ماموریت استانی؟
-آره
×چی بگم والا لباسات بیشتر شبیه لباس مهمونیه تا ماموریت …(چیزی نگفت و رفت)غذا برات گذاشتم بردار
اون شب بابامم هیچی نگفت
خوابیدم تا آرزوی فردا
صبح با صدای مادرم بیدار شدم ، امیر پاشو ببینم
-چیشده؟
×یه آقا پسری در خونه اس کارت داره
-سریع رفتم دم در ،شایان بود، یه تیپ زده بود که پشمام ریخت ، موهاشو ریخته بود بغل پوتین چرم شلوار چرمی اندامی و تیشرت یقه باز
+بدو بیا بریم دیگه امیر
-(مونده بودم چی بگم چی نگم مامانم چی درباره ام فکر میکنه) مامان من رفتم…
×یه نگاه تاسف بار بهم کرد…
وسایل رو گذاشتم پشت ماشین ،
-تو شاسی بلند تا کجا بود مگه گواهینامه داشتی؟
یقمو گرفت یه لب ازم گرفت ، حساسیت نشون ندادم که لج کنه ، خدا خدا میکردم پشت پنجره نگام نکنن
+با غرور گفت دوتاشو دارم دوتاشم ماله خودمه(ولی ماشین مال باباش بود ،گواهینامه ام نداشت)
-تیپت یه جوریه شایان آخه اینجوری
+همینه که هست گوه میخوره کسی چیزی بگه
-(خنده ام گرفته بود ) خب بریم بشینیم
+امیر یکی دیگه ام باهامون میاد
-(جا خوردم) کی؟
+پسر خاله امه بابام گیر داد ماشین میبری سپهرم بیاد
-آخه چی
+بچه خوبیه امیر بشین بریم
نشستم داخل
سپهر عقب نشسته بود ، یه پسر سن و سال شایان اونم تیپ شمایل خاص زده بود یه شلوارک جین جذب زاپ دار مشکی پوشیده بود ، یه کتونی آل استار سفید مشکی ،یه تیشرت لش بلند
_امیر که میگن تویی؟؟
-بله شما؟
_اوم سپهرم ( یه نگاه خمار حشری بهم کرد)
شایان دیگه راه افتاده بود داشتیم میرفتیم ، سپهر هی باهام شوخی میکرد از پشت گردنمو می‌گرفت می‌کشید عقب ، شایانم می‌خندید.
وسط راه زدیم بغل شایان گفت
+من برم سرویس بیام جایی نریا خانومی
-نه نمیرم
_سپهر چنگ زد تو موهام سرمو کشید عقب گفت اوووم خانومشی؟
-(از رفتارش بدم اومد ولی خجالت کشیدم چیزی بگم یا دعوا راه بندازم) خندیدم گفتم یه جورایی
_(با هوس خاصی گفت) اوووم جووون
-(خجالت کشیدم و کاری نکردم)
_(دستشو برداشت) خب منم ازت خوشم میاد
-چی؟
_هیچی همینکه شنیدی , دوست داری باهم باشیم؟
-خب من با شایانم…
که یهو شایان اومد
+امیر بگای سگ رفتیم
-چیشد؟
+اس اومده جریمه سرعت بابام شاکی شده
-(تو ذهنم این سوال اومد که مگه با بابات هماهنگ نکرده بودی؟) جریمه چی؟
+ول کن امیر حال ندارم
-(بغلش کردم) خیلی حس خوبی میداد دستاش دوره کمرم گذاشت
_نمیایید برییم؟
-(انتظار داشتم شایان جوابشو بده ولی نداد)گفتم نه
_زرشک بابا زشته کف خیابون بیاید بریم
+بریم امیر
-اوم میخواد من بشینم پشت فرمون تا بهتر شی؟ فقط آدرس بهم بگو کجا برم
+بش
رفت عقب نشست پیش سپهر منظورشو نفهمیدم چرا رفت عقب انتظار داشتم کنارم جلو بشینه…شروع کردن شوخی خشن با هم کردن تا زمانی که رسیدیم، این دوتا پیاده شدن مرتب کردن خودشون منم رفتم عقب درآوردن وسایل و ساک ها
_(سپهر که حسابی سیخ کرده بود) خب این خوشگله رو کی بکنیم؟
+هیس باو میشنوه
_ببین من میخوام بکنمش میفهمی که؟
+میخوای بلند بگو بشنوه؟
(هنگ کرده بودم) بروی خودم نیاوردم و وسایلو آوردم گفتم بریم داخل؟
+اوم برو تا ماهم بیایم
دیدم دارن صحبت میکنن از همون اولم از سپهر خوشم نمیومد ولی خب چاره چیه اومده بود.
وسایل رو چیدیم شایان گفت
+من برم یک سری خرید انجام بدم و بیام تا شمام بساط غذارو مرتب کنید
-شایان منم بیام
+نوچ بمون
و رفت…
میترسیدم خیلی می ترسیدم ،یهو سپهر از پشت منو گرفت دست گذاشت در دهنم چسبوندم به دیوار شروع کرد گاز گرفتن گردنم سیخی کیرشو از رویه لباس قشنگ حس میکردم شروع کرد خوردن گوشم محکم تخمامو گرفت , به خودم اومدم دیدم شلوار منو شلوارک اون پایینه داره لایه کونمو چرب میکنه و سر کیرشو فرو کرد داخلم هرچی فشار میداد نمیرفت پاهامو باز کرد با خشونت سرشو کرد داخل از درد داشتم بیهوش میشدم صدای تلمبه ها رو می‌شنیدم معلوم بود ازین مدل بچه تخساس که حالا حالاها آبش نمیاد وقتی کیرشو درآورد افتادم زمین ، اومد دراز کشید روم پامو باز کرد دوباره کیرشو کرد توش جیغ میزدم دوباره دهنمو گرفت ، تو گوشم گفت
_ معلومه خیلی تنگی بار اولته خودم پردتو دارم میزنم
نمیدونم چقدر گذشت اما تقریبا تو حالت نیمه هشیار بودم که حس کردم یه آبی ریخت رویه کونم محکم زد رو کونم گفت
_ بسه دیگه گاییدمت پاشو ، زود لباساتو تنت کن تا شایان نیومده
از درد نمیدونستم چیکار کنم
_زود باش دیگه پاشو تنت کن عه
با کمک اون و بزور پاشدم شلوارمو بپوشم که نتونستم
_ولش کن

🌷 داس گل 🌷

29 Nov, 12:53


نبود خجالت کشیدم فهمید پرسید جلسه درمانت کی شد گفتم پس فردا اروم گفت ساعت شش بیا والا بازم همینه ماجرا … که خانمم بقیه جلسات با باباش میره که دکتر خفتش نکنه دکتر بار دوم میگه دفعه بعد تنها بیا خانومم بهش میگه اگر بازم حرفش بزنی همه چیز به پدرم میگم تا پنج جلسه تموم میشه و دیگه نمیره منم دیدم راست میگه پیگیر نشدم چون یادم اومد باباش میومد میبرتش لیزر درمانی
نوشته: حسین

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Nov, 12:52


درواقع ناز کردم نمیخواستم بفهمه که خودمم دلم غش کرده برای کیرش یه خورده بزور دستمو بالا پایین کرد تو همین موقع مالش چوچولمو تندتر کرده بود که بی اختیار ی اه کشیدم و سرش از سینم بلند کرد و گفت بمالش و دستم رو ول کرد منم اولش خیلی آروم مالیدم براش ولی کم کم سرعت دستمو زیاد کردم که اومد تو صورتم اما دستش رو از چوچولم برنمیداشت خم شد تو صورتم لبم رو بوسید سعی کردم سرم برگردونم ولی با دست چونه ام نگه داشت لبمو کامل کرده بود تو دهنش میخورد اروم اروم منم در حد ریز بوسیدن همراهی کردم که دیگه با دو دست سرمو گرفت و لبهام رو کامل مک میزد و نفس نفس میزد. سرش رو بلند کرد تو چشام نگاه کرد شهوت از نگاهم و نگاهش داد میزد.گفت آماده ای؟میخوام کیرم رو تو کوست بکنم.گفتم اره اومد بالای تخت رفت بین پاهام کوسم خیس اب بود سر کیرش رو مالید از بالا تا پایین کوسم سر کیرش واقعا داغ و بزرگ بود بی اراده گفتم بکن توش.‌اونم که منتظر همین بود با فشار اروم کیرش فشار داد تو کوسم باز شدن لبه های کوسم کامل حس میکردم هم درد داشت هم لذت تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بودم دستمو گذاشتم رو شکمش گفتم آرومتر…فهمید کوسم برای کیرش تنگه اروم فشار میداد نصف کیرش داخل بود دردش هم لذت داشت گفتم بقیه رو بکن توش…فشار داد تو که حس کردم سر کیرش خورد به ته کوسم وبه دریچه رحم داره فشار میده گفتم بسه جا ندارم دیگه.آروم کشید عقب و دوباره فرو کرد دوباره و دوباره عقب جلو کرد که یک دفعه با فشار بیشتر کرد تو کوسم بازهم بی اختیار اه بلندی کشیدم با گفتن جووون جواب داد دیگه داشت محکم تر تلمبه میزد دستامو گذاشتم رو موهای سینه اش… موهای پرپشت و مردونه داشت خوشم میومد.سر کیرش که میخورد ته کوسم اذیت میشدم بهش گفتم تا ته نکن دردم میاد از تخت اومد پایین دست منو گرفت کشید برد اتاق کناری اتاق استراحت بود با یک تخت و میز‌.از کمد کنار اتاق ی چیز اورد زد تو کوسم فکر کردم ژل روان کننده است گفت دیگه دردت نمیاد‌.حالم گرفته شد فکر کردم بی حس کننده است…با خودم گفتم کوس رو دادم ولی لذتی هم نمیبرم. گفت این باز میکنه عضلات رو… افتاد روم دوباره کیرش رو تو کوسم کرد ژله روان کرده بود محکم میزد تو کوسم بلند شد گفت برگرد برگشتم قمبل کردم براش جوووون کشدار گفت عجب کونی چه کمر باریکی داری بهت نمیاد باید کونت هم امتحان کنم گفت فکرشم نکن نمیتونم بکن تو کوسم. کیرش کرد تو کوسم تا ته میکرد حس کردم تو رحمم رفته پرسیدم تا کجا کردی تو گفت فقط خایه هام بیرونه. اره عزیزم کیرم داخل رحمته… نمیتونم لذتش رو بگم تا حالا تجربه نکرده بودم این حس رو…چند دقیقه تو همون حالت داشت من رو میکرد که زانوهام خسته شده بود فهمید گفت برگرد رفت کیرش اب کشید اومد کنارم نشست چند بار لب گرفت و سینه هامو مالید دستم گذاشتم رو کیرش میمالیدم… دستش رو گذاشت پشت سرم به سمت کیرش فشار داد تا براش ساک بزنم منم از خدا خواسته کیرش کردم تو دهنم. کیرش تو دهنم جا نمیشد تا نصف بیشتر نمیتونستم بخورم دو دستی از پایین کیرش گرفتم میخواستم اندازه کیرش بفهمم سر کیرش و دو سه سانت هم بیشتر بیرون بود از قد دستام رفتم تخمهاشو لیس زدم اومدم بالا چند دقیقه ای ساک زدم و بازی کردم بعد گفت پاشو بخواب.من خوابوند به پشت تا جایی که تونستم پاهامو داد بالا با دست نگه داشت کوسم قلمبه جلوش بود خودمم خوشم اومد از مدل کردنش کیرش گذاشت دم کوسم منم خودم کیرش میزون کردم با سوراخم وقتی یه دفعه کیرش کرد تو کوسم بدون اراده بلند گفتم جون فشار بده.کوسم تنگ تنگ شده بود اروم اروم تلمبه میزد چند دقیقه تو کوسم پاهامو نگه داشته بود ول نمی‌کرد کمرم درد گرفت گفتم بسه…پاهامو با فشار کامل داد بالا ی مقدار هم اونجوری منو کرد و بعد پاهامو ول کرد اومد روم. بغلم کرد محکم تلمبه میزد تو کوسم تو اسمون بودم سینه هام چسبوند به خودش منم دستم انداختم دورش به خودم فشارش میدادم صداش بلندتر شده بود منم داشتم ارضا میشدم سینه هام از بغل جمع کرد نگاه میکرد و لیس میزد محکم تلمبه میزد پستونهام بشدت تکون میخوره پشت هم بلند بلند میگفت جون جون که من دیگه نتونستم نگه دارم و ارضا شدم از اون ارضاهایی که از اعماقم میاد بعضی مواقع چشام رفت اونم با دیدن من چند اوه اوه بلند گفت یه دفعه کیرش تا ته فشار داد تو کوسم حس کردم تخمهاش رفت تو…آه های بلند کشید خوابید کامل روم قسم میخورم موقع اومدن ابش حس کردم کیرش دو برابر باید کرد وقتی کامل تخلیه شد گفتم پاشو له شدم به بغل قل خورد حال بلند شدن نداشت.پاشدم رفتم دستمال گذاشتم رفتم دستشویی گوشه اتاق اومدم بیرون لباسمو برداشتم پوشیدم اونو نشسته بود گوشه تخت وقتی لباس هام پوشیدم گفت پس فردا بیا برای لیزر کل جلساتت هم رایگانه. منم گفتم باشه اومدم بیرون دیدم منشی نشسته پشت میزش ولی هیچ مریضی

🌷 داس گل 🌷

29 Nov, 12:52


خفت شدن تو مطب

#دکتر #زن_شوهردار

این ماجرا چند ماه پیش برای خانوم من اتفاق افتاده چند وقت پیش تو مستی لو داد منم چند روز بعد بهش گفتم انقدر پیگیر شدم تا کم‌کم برام تعریف کرد چند بار ازش خواستم تعریف کنه قبل سکس اونم هربار یادش نبود چی گفته چی نگفته خلاصه جمع بندیش شد این خاطره که منم برای شما تعریف میکنم سعی میکنه جوری بنویسم که جالب باشه…
خانومم برای دکتر از قدیم درمانگاه بیمه میرفت چند سال پیش یبار اومد گفت رفته بوده دکتر پوست موقع معاینه دکتر سیخ کرده بود خانومم متوجه میشه.میگفت اندازه کیرش تا وسط رون پاش بوده و به نظرش بشدت کلفت میومده.ماهم تو سکس بعضی مواقع درباره نفر سوم حرف میزدیم هر از گاهی خاطره دکتر یادآوری میکردیم و با یاد کیر دکتر لذت میبردیم.بعد چند سال بیمه ما قطع شد تا پارسال وصل کردم…خانمم برای پوست نوبت میگیره وقتی میره داخل سریع دکتر رو میشناسه.از اینجا از زبون خانومم تعریف کنم…رفتم نشستم روبرو دکتر گفتم پوستم چند وقته تیره شده و خارش داره و اذیتم میکنه.دکتر میگه کجاها خانمم گفتم تقریبا بیشتر بدنم مبتلا شده بعضی جاها زیاد بعضی جاها.کمتر دکتر پرسید دست وپا گفتم بله بعد رونها‌و سینه ها هم هست گفتم بله پرسید پشت و باسن چی گفتم بله گفت ببینم اول ساعد دستم نگاه کرد بعد اومد بلند شد گفت کمرتون ببینم کمی پیرهنم دادم بالا از پشت کمرم نگاه کرد و ی دست ارومی تو قوس کمرم کشید بعد اومد از جلو تیشرتم اشاره کرد دادم بالا تا شکم خودش کشید تا وسط سینه هام نگاه کرد و گفت پاهام به همین رنگ دراومده گفتم بله…گفت این بیماری ماکولار هست یک بیماری خودایمنی بدن.درمانی هم نداره.ولی با لیزر میشه شدتش رو کم کرد من تو مطبم دستگاه لیزر آمریکایی آوردم خواستین تشریف بیارید تا درمان کنم.ی لحظه اومد بشینه دیدم بازم سیخ کرده به روی خودم نیاوردم… پرسیدم هزینه اش چقدره گفت جلسه ای یک میلیون شما سه یا چهار بار باید بیاید جلسه اول هم نصف قیمت با شما حساب میکنم منم قبول کردم‌چون قیمتش خوب بود قیمت لیزر درمانی رو داشتم خیلی بیشتر بود.برای همون روز ساعت چهار بعدازظهر گفت بیا منم رفتم خونه خواهرم که نزدیک بود تا نزدیک ساعت چهار راه افتادم سمت مطب.وقتی رسیدم در مطب بسته بود زنگ زدم خود دکتر باز کرد سلام کردم رفتم داخل دیدم هیچکس نیست دکتر که تعجب منو دید گفت منشی کاری براش پیش اومده نیم ساعت دیگه میاد شما بفرمایید من پرونده تشکیل بدم تا بقیه برسن رفتیم داخل اتاق دکتر دو تا برگه برداشت مشخصات کامل و بیمارهای که دارم نوشت بعد وزن دقیق خواست گفتم نمیدونم گفت برین پشت پرده لباسهاتون دربیارید وزنتون بگید رفتم مانتو شال باز کردم گفت مریم خانوم لخت باید باشین وزن دقیق میخوام منم چون پرده بود با خیال راحت لخت شدم که یدفعه دیدم ترازو خاموشه پرسیدم دکتر از کجا روشنش کنم که دیدم صدای پاش اومد خیلی عادی خم شد روشن کرد ترازو رفتن به پاهام نگاه کرد درواقع لای کوسم که شورت رفته بود لاش وزنم بهش گفتم صد و پنج گفت اصلا بهتون نمیاد اندامتون اصلا نشون نمیده…توپول بودم و شکم داشتم ولی بدنم رو فرم بود…گفت بیاین رو تخت همونجوری تا دقیق معاینه کنم با خجالت اومدم بیرون رفتم رو تخت دراز کشیدم کمی بدنمو معاینه کرد با چهره خیلی جدی رو سینه هام دست کشید ولی بیشتر مالیدن بود گفت قسمت بین پاهاتون چطوریه باز کنید با خجالت پامو باز کردم یکدفعه گوشه شورتم بلند کرد و گفت اینجا تیره تره ازهمین جا شروع کنیم منتظر جواب من نموند شورتم کشید پایین که اومدم سرم بچرخونم اتفاقی چشمم به کیرش افتاد بدجوری باد کرده بود زیر شلوار پارچه ای بلند شده بود پرسیدم منشیتون نیومد گفت نه هنوز دستشو گذاشت رو کوسم مثلا معاینه کنه ولی انگشت وسطش گذاشت رو چوچولم همون لحظه تنم لرزید و احساس خوبی بهم داد چوچولم نقطه ضعفم بود در بدترین حال روحی چوچولم تحریک میشد شل میشدم…منم هم هرموقع حس کوس دادن نداشت خانومم چوچولش میمالیدم به ده ثانیه نمیکشید که حشری میشد…انگشتش رو چوچولم بازی میکرد گفتم دکتر لطفاً ادامه ندید ولی آب کوسم راه افتاده بود گفت چیکار نکنم گفتم دستتون بردارید گفت از کجا فهمیدم میخواد من اسم کوس بگم دیگه چیزی نگفتم اومد کنارم با دست چپ که تو کوسم بود با دست راست سوتینم داد کنار سینه ام گرفت دهنش خوب مک میزد بلد بود چجوری یک زن رو تحریک کنه همیشه دوست داشتم چوچولم رو شوهرم بصورت چرخشی بماله و دکتر دقیقا همونجوری میمالید منم چشمامو بسته بودم تا چشم تو چشم نشم باهاش البته چاره ای هم نداشتم باید راه میومدم تو یک مطب تنها با دکتر چیکار میتونستم بکنم منشی هم که قطعا قرار نبود بیاد…که یکدفعه دست من که کنار بدنم بود رو گرفت و بسمت کیرش برد گذاشت رو کیرش نفهمیدم کی از تو شلوار درآورده بود با دستش دستمو دور کیرش سفت کرد که بگیرم اولش

🌷 داس گل 🌷

29 Nov, 12:52


روش بلند شدم کنارش خوابیدم کمی لب بازی کردیم.و آماده شدیم که بریم.این داستان ی قسمت دیگه داره که بعد مدتها از رابطه ما میگذره.ناهید ی دوست داشت که همه چی براش تعریف میکرد از کادو های که گرفته و رابطه ای که ما با هم داریم ولی نگفته بود آشنا هست.اینو تو قسمت بعد میگم…
نوشته: هیچکس

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:30


د.مهتاب بلند شد و نگاهی به سمت مهری خانم که داشت سمت تخت میومد انداخت. مهری گونه عروسش رو نوازش کرد و گفت حالا وقت مهمترین بخش مراسم امشب هست. سپس حوله سفیدی رو برداشت و به فرخ اشاره کرد که از روی تخت بلند بشه. دو بالشت کنار هم گذاشت و حوله رو روی یکیشون قرار داد و مهتاب رو به آرامی به سمتش هدایت کرد.مهتاب جوری که کمرش روی بالشت قرار بگیره دراز کشید و پاهاش رو از هم کمی باز کرد. مهری هم به همون حالت کمرش رو روی بالشت کناری گذاشت.حشمت به فرخ نگاه کرد و گفت، پسرم برو جلوی عروست و شریک عزیز زندگیت وایسا و هر کاری که من میکنم رو انجام بده.پدر و پسر کنار هم پای تخت ایستادن. حاج حشمت جلوی مهری خانم و فرخ جلوی مهتاب. حشمت دستش رو روی کس‌ مهری گذاشت و به آرامی نوازشش کرد. سپس انگشتش رو چند بار در امتداد چاکش کشید و وقتی قطره ای خیسی رو در پایینش لمس کرد با دو انگشت لبهای کس رو از هم باز کرد و سوراخ تحریک شده کس مهری نمایان شد.فرخ هم همین کار رو کرد و سوراخ تنگ و صورتی کس بی موی مهتاب در حال نبض زدن بود.حشمت خان کلاهک کیرش رو دم سوراخ گذاشت و اندکی فشار داد به طوری که فقط نوک کیرش داخل شد. فرخ هم همین کار رو کرد. مهتاب آخ ریزی گفت. مهری خانم دست مهتاب رو کنارش گرفت و سرش رو برگردوند و در چشمهاش خیره شد و گفت، طاقت بیار عزیزم، اینجا زیباترین بخش مراسم امشب هست.در حالی که توی چشمهای مهتاب نگاه می‌کرد حشمت به آرامی کیرش رو تا ته هل داد داخل کسش. مهری آه بلندی کشید و از لذت چشمهاش رو بست.فرخ هم همین کار رو کرد، ولی ابتدا با مانعی روبرو شد. کمی عقب کشید و با فشار دومی ناگهان انگار چیزی کنار رفته باشه کیرش تا نصفه داخل کس مهتاب لغزید. مهتاب جیغی کشید و دستش رو چنگ کرد و دست مهری خانم رو محکم فشار داد.فرخ با ترس مدتی همینجور بی حرکت ایستاد و به صورت مادرش نگاه می‌کرد و با چشمهاش می پرسید که حالا باید چیکار کنه.مهری لبخندی زد و با سر به حشمت اشاره کرد. حشمت کف دستش رو بالای کس و روی چوچوله مهری گذاشته بود و در حالی که آروم میمالید با حرکات نرم داشت تو و بیرون میکرد و تلمبه میزد.فرخ به تقلید از پدرش همین کار رو شروع کرد. مهتاب ابتدا با درد آخ آخ میکرد ولی کم کم درد جای خودش رو به لذت داد.گویا چیزی در وجود مهتاب آزاد شده باشه با دو دست آرنج فرخ رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید و گفت ، تندتر تندتر محکمتر محکمتتتتتر. فرخ تلمبه هاش رو تندتر کرد و با قدرت داخل کس خیس مهتاب ضربه میزد. ضرباتی شاید ناشیانه ولی با احساس و عمیق.
مهری خانم اشاره ای به حشمت کرد و حشمت هم شروع کرد با قدرت داخل کس همسرش ضربه زدن. صدای آه و اوه عروس و مادرشوهر اتاق رو پر کرده بود.–بزن حشمت. بکوب لامصب. عاشق کیرتم. بزن بزن بکن بککن بکککککککن. -فرخ بکن منو. جون، بکن. جووون. جووووووون. وای واااای چه خوبه چه خوووووبه واااااااای
تقریبا همزمان عروس و مادرشوهر به اوج رسیدن. مردها که تا همین الان هم به زور جلوی خودشون رو گرفته بودن با اولین تنگ شدن کس زنهاشون به خاطر ارضا هرچی در تخم هاشون ذخیره بود رو با فشار خالی کردن و در حالی که خیس عرق بودن و نفس نفس میزدن به اوج رسیدند.
مدتی گذشت تا چهار نفر از اون بهشت لذت آسمان هفتم به زمین برگردند. وقتی کمی حال خودشون رو پیدا کردن هر چهار نفر با شادی خندیدن. مهری از سر محبت بوسه ای به لبهای عروسش زد. حشمت با غرور و افتخار پشت پسرش زد و گفت، آفرین بابا جان. الحق که پسر حاج حشمتی.
مهری و حشمت بعد از رو به راه کردن ظاهرشون لباساشون رو پوشیدن و گفتن که دیگه عروس و داماد رو تنها میگذارن که تا صبح کنار هم باشن.مهری در حالی که از مهتاب خداحافظی میکرد در گوشش گفت "به خانواده ما خوش اومدی عروس گلم. امشب اولین شب از سفر پر ماجرا و لذت بخشی هست که در کنار ما بهش پا گذاشتی#34;.
پایان…؟
نوشته: امیر رازی

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:30


اب، مهمانان یک به یک خداحافظی کردند و رفتند.افسانه و مسعود آخرین نفراتی بودند که با مهری و حشمت خداحافظی کردند و رفتند. موقع رفتن حاج مسعود دستی به باسن افسانه کشید و در گوشش گفت، زودتر بریم که امشب بدجور با این کون نازت کار دارم. از سر شب که چشمم بین زنها می گشت، با اون آرایشها و لباس‌های تنگ و چسبون، دلم میخواست زودتر برگردیم تا از خجالت این کون سکسی در بیام قربونت بشم.افسانه در حالی که چادر توری نازکش رو روی سرش می انداخت خندید و گفت فکر کردی فقط خودت با دیدن کون زنهای مردم هوسی شدی؟ امشب پدر مهتاب هم به هر بهانه ای خودش رو به من نزدیک میکرد ، منم شیطون شدم و انگار که حواسم نیست هر وقت پشتم بود براش میجنبوندم. بیچاره زری خانم که امشب کونش پاره است. حاج مسعود گفت این زری خانم هم با اینکه یه کم سنش بالاتره خوب توپر و سکسی هست ها ، خواهرش که از خودش هم گوشت تره . حالا که اینجور گفتی منم به یاد مادر مهتاب امشب کونت میذارم که بی حساب بشیم و دو تایی غش غش خندیدند.
با بسته شدن در فرخ و مهتاب نگاهی با خجالت به مهری و حشمت انداختند و با من و من گفتند، خب شما هم خیلی خسته شدید از همه چیز متشکریم…مهری خانم با لبخند به سمت مهتاب رفت و دستش رو روی لبهاش گذاشت و گفت، لازم نیست نگران باشی عزیزم. این سنت مخصوص و یک راز در خانواده ما هست که در شب زفاف پدر شوهر و مادر داماد عروس و داماد جوان رو راهنمایی و هدایت می‌کنند. همین سنت باعث استحکام مثال زدنی رابطه ما در آینده میشه.سپس دست مهتاب رو گرفت و به اتاق خواب برد. حشمت هم در حالی که کتش رو در میاورد دستش رو پشت شونه فرخ گذاشت و با خنده گفت، بریم شاه داماد.مهتاب و مهری خانم جلوتر وارد اتاق خواب شدند، قبلا اتاق برای شب زفاف آماده شده بود. روی تخت خواب رو ملافه ساتن صورتی رنگ ملایمی پوشونده بود. عود خوشبویی در حال دود کردن بود و نور ملایمی از چراغهای روی پاتختی ها اتاق رو روشن کرده بود.مهری خانم مهتاب رو به آرامی روی تخت نشوند، سپس به فرخ اشاره کرد که نزدیک بیاد. چیزی در گوش پسرش گفت و خودش رفت پیش حشمت خان. فرخ با اضطراب دستش رو پشت مهتاب برد و زیپ لباس عروس رو پایین کشید. لباس روی شونه های مهتاب پایین اومد و سوتین سفید و بی بند عروس خانم نمایان شد. در همین حال حشمت هم در حالی که با مهری نگاهشون به سمت عروس و داماد جوان بود، داشت بند پیراهن شب مهری رو پشت گردنش باز میکرد. بعد سرش رو نزدیک گوش مهری برد و چیزی گفت که باعث خنده هر دوشون شد.مهتاب بلند شد و فرخ لباس عروس رو از زیر پاش جمع کرد و گوشه ای گذاشت. عروس خانم با شورت و سوتین سفید و جوراب‌های بلندی که تا رونش بالا می‌رفت کنار تخت ایستاده بود و سعی میکرد نگاهش رو از دیگران بدزده.مهری هم پیراهنش رو درآورده بود و با یک ست بادی توری مشکی که زیرش پوشیده بود جلوی حشمت که داشت آروم شونه هاش رو می بوسید ایستاده بود.حشمت با ابرو اشاره ای به فرخ و به سمت مهتاب کرد. فرخ کتش رو درآورد و به سمت مهتاب رفت و با دستانی نسبتا لرزان شونه های مهتاب رو گرفت و به سمت خود چرخوند و بوسه ای به لبهاش زد. مهتاب دستش رو به سمت پیراهن فرخ برد و شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش کرد و در همین حال بوسه هاشون عمیق تر میشد. بالاخره داشت به آرزوش که بودن با فرخ بود میرسید.
چند دقیقه بعد فرخ و حشمت هم لباسهاشون تکه تکه کنده شده بود. مهتاب روی تخت دراز کشیده بود و فرخ داشت میبوسیدش. کمی که به‌ خودشون اومدن نگاهی به سمت دیگه اتاق انداختن، جایی که مهری روی زانو نشسته بود و کیر حشمت رو توی دهانش گذاشته بود و با لبهایی که دورش حلقه زده بود سرش رو به آرامی بالا و پایین میکرد.مهتاب از دیدن سایز کیر حشمت کمی جا خورد و ناگهان یاد فرخ افتاد. از زیر فرخ چرخید و اون رو روی تخت خوابوند و خودش بالاش قرار گرفت. سپس به آرامی پایین رفت و در حالی که پاهای فرخ از لبه تخت آویزون بود شرتش رو پایین کشید و با لبخندی خوشحال شد که ارثیه پدر به پسر هم رسیده بود.در حالی که فرخ گردنش رو کج کرده بود و پایین تخت رو نگاه میکرد مهتاب چشم در چشمانش دوخت و با زبونش شروع به نوازش کیر شوهر عزیزش کرد. سپس لبهاش رو غنچه کرد و آرام آرام از کلاهک کیر فرخ شروع به پایین رفتن کرد. فرخ از لذت آهی کشید و گردنش رو به سمت عقب برد.پدر و پسر هر دو در حالی که دستشون پشت سر همسرانشون بود با سرهایی به سمت سقف در عالمی از لذت غرق بودند. عروس و مادر شوهر هم گویا در رقابتی غیر رسمی میخواستن شایستگی خودشون رو اثبات کنند.
بعد از مدتی فرخ روی شونه های مهتاب زد و بهش اشاره کرد که اگر ادامه بده نمیتونه تحمل کنه و بهتره توقف کنه. مهری هم با لبخندی نگاه حشمت کرد و توی دلش گفت “طفلکی، هنوز مونده تا وارد بشه” و اون هم بلند شد و ایستا

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:30


ن. مسعود آه بلندی کشید و در خلسه لذت بخشی رفت. کیر خودش زیرش شق مونده بود و آب لزجی ازش آویزون بود.بعد از مدتی مهری از جاش بلند شد و به مسعود نزدیک شد. سپس دو تا پاش رو دراز کرد و برد زیر مسعود و شروع کرد کیر مسعود رو بین کف پاهاش مالیدن.حشمت هم داشت توی کونش تلمبه های قوی میزد و ترکیب اون با حرکت مهری خانم کار خودش رو کرد و با فریاد بلندی شدیدا ارضا شد و آبش از بین پاهای مهری پاشید روی تخت.
مسعود از شدت ارگاسم بی‌حال به جلو افتاد. کیر شق حشمت از کونش بیرون افتاد و افسانه و مهری با لبخند داشتن نگاهش میکردن. حشمت نگاهی به کیرش انداخت و گفت حالا کی میخواد ترتیب این رو بده؟مهری در حالی که چشم از چشمهای حشمت برنمی‌داشت چهار دست و پا اومد سمتش. سپس برگشت و کونش رو به سمت حشمت گرفت و گفت آخرش هیچ کس بهتر از زن خود آدم نمیتونه نیازهای شوهرش رو برآورده کنه. حشمت با خوشحالی سرش رو برد دم گوش مهری و گفت، مطمئنی عزیزم؟ مهری سری تکون داد و گفت بهتره تا پشیمون نشدم عجله کنی.
مهری خانم با کون دادن به حاج حشمت مشکلی نداشت. ولی کاری نبود که همیشه انجامش براش راحت باشه. حداقل به اندازه زمان جوونیشون این کار رو نمیکرد و بیشتر چیزی بود برای مناسبت‌های مخصوص.
حشمت با خوشحالی لوبریکانت رو برداشت و روی سوراخ کون مهری ریخت. بعد انگشتش رو به آرومی به داخل فشار داد و چرخوند تا جا باز کنه. مهری یه آخ گفت ولی تحمل کرد. حشمت انگشتش رو درآورد و پشت مهری قرار گرفت و نوک کیرش رو گذاشت روی سوراخ کونش و با فشاری ملایم آروم و یکنواخت کیرش رو داخل کون مهری کرد.حاج حشمت کون کن حرفه ای بود و میدونست که گاییدن کون زن ظرافت بیشتری از گاییدن کون پسر لازم داره‌.وقتی تمام کیرش داخل کون مهری رفت مدتی همونجا نگهش داشت و بعد آروم شروع کرد به عقب و جلو کردن. مهری آرنجش روی تخت بود و لبش رو گاز می‌گرفت. ولی بعد از یک دقیقه ای که حاج حشمت با ریتم ملایم تلمبه میزد درد جای خودش رو به لذت گرمی داد.
افسانه هم بیکار نبود و اومده بود کنار مهری و سینه هاش رو میمالید. میبوسیدش و با دستش چوچوله اش رو از زیر نوازش میکرد.مهری از این ترکیب خیلی لذت می‌برد و هر چی می‌گذشت دلش میخواست که شدیدتر بشه، پس به حشمت گفت که سرعت تلمبه هاش رو بیشتر کنه. افسانه هم انگشتهاش رو توی دهنش خیس کرد و گذاشت روی کس مهری و با سرعت بیشتری مالش میداد.چند دقیقه ای به همین صورت مهری داشت گاییده میشد که ناگهان با دو دستش ملافه رو چنگ زد. کمرش رو قوس داد و با فشار روی دست افسانه ارضا شد.از شدت ارضا حلقه کونش چند بار روی کیر حشمت باز و بسته شد و همین کافی بود تا حشمت رو به اوج لذت برسونه. در حالی که کیرش توی کون مهری بود تا قطره آخر آبش توی کون مهری خالی شد و نفس زنان افتاد روی پشت مهری.
مدتها بود که چنین ضربدری لذت بخشی رو تجربه نکرده بودند. بعد از چرتی که دسته جمعی روی تخت زدن چهار تایی به حموم بزرگ مستر رفتن تا دوش بگیرند. زیر دوش هم شوخی و دستمالی ادامه داشت. حتی مسعود با خجالت از مهری خانم خواست که اگر میشه زیر دوش روش ادرار بکنه.افسانه خودش با انگشت لبهای کس مهری رو باز کرد و شاش مهری رو به صورت و بدن شوهرش هدایت کرد.
شب دیگه جونی برای هیچ کدومشون نمونده بود و افسانه و مسعود به اتاق خودشون رفتن و حشمت و مهری هم به یکی از اتاقهای مهمان رفتند تا فردا سر فرصت اتاق خواب اصلی رو مرتب کنند.
دو روز دیگه هم به خوش گذرونی و خوردن و نوشیدن و سکس گذشت تا اینکه آماده رفتن به تهران شدن. افسانه و مسعود با ماشین خودشون برگشتن. حشمت و مهری هم کمی دیرتر راه افتادن.وقتی میخواستن راهی بشن حاج حشمت مهری رو دید که کفش‌های پاشنه بلندش رو پوشیده. کیف گرون قیمتش رو دست گرفته و چادر مشکیش رو سرش کرده و داره به سمت ماشین میاد تا سوار بشه.توی دلش گفت “هیچ کسی از این ظاهر نمیتونه حدس بزنه که ما چه آخر هفته پر ماجرایی داشتیم”
فصل نهم
سه ماه از سفر دسته جمعی به شمال گذشته بود. در این مدت مهری و حشمت با کمک افسانه و زری خانم مقدمات مراسم عقد و عروسی فرخ و مهتاب رو فراهم کرده بودند. قرار مراسم برای شب عید غدیر در یکی از هتل‌های مجلل تهران بود.شب با شکوهی بود. حاج حشمت از هیچ چیز برای تک پسرش کم نگذاشته بود. مراسم به بهترین نحو به اتمام رسید و آخر شب قرار شد تا خانواده عروس و داماد‌ اونها رو تا خونه خودشون بدرقه کنند. عروس و داماد‌ جوان با ماشین عروس به سمت منزلشون می‌رفتند و ماشینهای میهمانان تا جایی از مسیر بدرقه شون میکرد. در انتها مهری خانم و حشمت با زری خانم و شوهرش به اضافه خاله عروس و از سمت دوستان هم افسانه و حاج مسعود تا بالا و داخل واحد برای بدرقه عروس و داماد رفتند.
بعد از آرزوی خوشبختی و سفارشات درگوشی زری خانم و خواهرش به مهت

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:30


لیدن و در کنار هم بودن زوج ها و آفتاب گرم حسابی حشریشون کرده بود. حشمت کمی به خودش اومد و گفت، بهتره بریم داخل، آفتاب هم خیلی داغ شده و اگر بمونیم حسابی میسوزیم. بعد رو به مهری کرد و با خنده گفت، حاج خانم، شما که نمیخوای همه بفهمن تعطیلات شهادت تشریف بردید ساحل زیر آفتاب. و هر چهار نفر غش غش خندیدند.
هر چهار نفر با حوله خودشون رو خوش کردند و دست در دست هم رفتن داخل و به سرعت از پله ها رفتند بالا به سمت اتاق خواب حشمت و مهری و تخت خواب بسیار بزرگش.افسانه و مهری کنار هم روی لبه تخت نشستند و حشمت و مسعود شروع به بوسیدن و معاشقه باهاشون کردند. حشمت مایوی خودش و شرت افسانه رو هم درآورد و در حالی که لبهاش رو میبوسید کیر بلندش رو روی طول چاک کس صاف و بی موی افسانه میکشید.مسعود چیزی در گوش مهری گفت سپس مهری مایوش رو کامل درآورد و به شکم روی تخت خوابید، حاج مسعود هم مایوش رو به سرعت کند و بعد کیر کوتاه ولی کلفتش رو بین چاک کون مهری گذاشت. بعد در حالی که دو دستش رو به زیر بدن مهری می‌برد و سینه هاش رو در مشت می‌گرفت گفت، آخ جوووووون. مهری خانم نمیدونید چقدر این مدل چسبیدن به شما رو دوست دارم. هر وقت در مهمونی ها کون شما رو از روی پیراهن میبینم با همین خیال حسابی تحریک میشم.افسانه از اون طرف بوسیدن حشمت رو متوقف کرد و گفت، آره مهری جون. البته من باید جور شما رو بکشم. چون وقتی شب برمیگردیم خونه آقا به یاد شما کون من بدبخت رو تا صبح پاره میکنه. با این حرف سه تایی غش غش خندیدن.
این حرفها حسابی همشون رو تحریک کرده بود. حشمت زیر کون افسانه رو گرفت و بلندش کرد. افسانه دستهاش رو دور گردن حشمت انداخت و خودش رو جابجا کرد تا کیر حشمت زیر سوراخ کسش تنظیم بشه و خودش رو پایین آورد. چشمهاش از شدت لذت گرد شد و رو به مهری گفت، قربون کیر شوهرت بشم که هر وقت دراز بخوام در دسترسه.حشمت افسانه رو به پشت روی تخت خوابوند و پاهاش رو روی شونه هاش انداخت، بعد پهلوهای افسانه رو محکم گرفت و با حرکات بلند و آروم کیرش رو تا نزدیک کلاهک از کس افسانه بیرون میاورد و مجدد تا آخر به داخل فشار میداد.افسانه از شدت لذت از خود بی خود شده بود و دائم میگفت تندتر، تندتر. حاج حشمت هم سرعت تلمبه هاش رو بیشتر کرد.
در همین حین مسعود که از طرفی کیرش رو لای چاک کون مهری بالا و پایین میکرد و از طرفی از دیدن صحنه گاییده شدن افسانه توسط حشمت به شدت حشری شده بود مهری خانم رو برگردوند و در حالی که التماس از نگاهش می‌بارید شانه مهری رو به آرامی به پایین فشار داد. مهری لبخندی زد و خودش روی دو زانو نشست، کیر کلفت مسعود رو کمی با دستش مالید و بعد دو تا سینه های بزرگش رو با دست گرفت و دو طرف کیر مسعود گذاشت و شروع کرد به تکون دادنشون و ماساژ کیر مسعود بین سینه هاش.مسعود گفت، جووووون. چه نرمه. قربون اون سینه های بلوریت برم مهری جون.کمی که به‌ این‌ کار ادامه داد کیرش رو‌ بین لبهاش گذاشت و به آرومی شروع به ساک زدن کرد.
مسعود کیرش رو از کس افسانه بیرون کشید و به مهری گفت تا روی تخت برعکس دراز بکشه، بعد افسانه رو چهار دست و پا کرد و کسش‌ رو گذاشت بالای صورت مهری. کیرش رو به همین حالت به کس افسانه فرو کرد و پشت افسانه رو فشار داد تا صورتش بره روی کس مهری. افسانه میدونست باید چه کار کنه، در حالی که از پشت توسط حشمت گاییده میشد کس مهری رو هم لیس میزد. مهری هم از پایین‌ چوچوله افسانه رو زبون میزد.
طولی نکشید که افسانه با جیغ ارضا شد و در همون حالت افتاد روی مهری. وقتی بعد از مدتی نفسش سر جاش اومد چرخید و به پشت روی تخت افتاد.مسعود در تمام این مدت کنار تخت ایستاده بود و با لذت گاییده شدن زنش رو تماشا میکرد و آروم کیرش رو میمالید.افسانه و حشمت و مهری نگاهی بهش انداختن و هر سه زدن زیر خنده. خود مسعود هم خنده اش گرفته بود.مهری نگاه موذیانه ای به افسانه کرد و سپس برگشت به مسعود گفت، خب حاج مسعود، پس چشمت دائم دنبال کون زن مردمه، درسته؟ بعد بلند شد و به مسعود اشاره کرد که بیاد روی تخت. مسعود رفت و روی تخت نشست. مهری افسانه رو بلند کرد و هر دو رفتن بالای تخت و همدیگه رو بغل کردن و منتظر نشستن. مسعود تازه دوزاریش افتاد و لبخندی روی لبش نشست.حشمت از پشت به مسعود نزدیک شد و با دو دستش کوبید روی کون مسعود و گفت حالا که دوست داری بزاری کون زن من، منم کون خودت میذارم، چطوره؟مسعود با خنده گفت، چیزی که عوض داره گله نداره.حشمت ژل لوبریکانت رو برداشت و ریخت روی سوراخ کون مسعود و سپس کیر خودش. رفت بالای تخت و در حالی که روی زانو بود کیرش رو به آرامی، کامل هل داد داخل کون مسعود.در تمام این مدت مسعود چشم در چشم مهری و افسانه دوخته بود که در حالی که به همدیگه ور میرفتن با شیطنت نگاهش میکردن.حشمت شروع کرد به آرامی تلمبه زد

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:30


ز لب مهری گرفت و گفت، خیلی دلم برات تنگ شده بود لعنتی و مجدد صورت مهری رو غرق در بوسه کرد.
بعد از این سکس ناگهانی مهری رفت و دوش گرفت، افسانه و مسعود هم به اتاق خواب خودشون رفته بودند. مهری از دم در اتاق افسانه که رد شد صدای فنرهای تخت و ضربه های سنگین گاییده شدن افسانه توسط مسعود رو میشنید . معلوم بود که مسعود داره محکم میکوبه توی کس افسانه . افسانه هم صدای جیغ های کوتاه و آره آره گفتنش از پشت در شنیده میشد. مهری لبخندی زد و رفت اتاق خودشون و کنار حشمت که به خواب عمیقی فرو رفته بود خوابید.
عصر بود که از خواب بلند شدن. آسمون صاف شده بود و نور خورشید در حال غروب افتاده بود داخل اتاق خواب. مهری رفت پشت شیشه و بعد در بالکن رو باز کرد و رفت روی ایوان کوچک طبقه دوم. هوا هم به طرز محسوسی گرمتر شده بود. معلوم بود که اون جبهه هوای بارانی گذر کرده.نفس عمیقی کشید و از هوای پاکی که بوی جنگل رو همراه خودش داشت لذت برد. سپس برگشت داخل اتاق، در حال لباس عوض کردن بود که حاج حشمت هم از خواب بلند شد. مهری لبخندی زد و گفت، خوب خوابیدی عزیزم؟ حشمت خمیازه ای کشید و گفت خیلی عالی بود. بعد از روی تخت پایین اومد و به سمت سرویس رفت.مهری از اتاق بیرون رفت و همین طور که از پله ها پایین میرفت افسانه رو دید که بیدار شده و در آشپزخونه بود. لبخندی بهش زد و گفت، خب خب، از صداهاتون معلوم بود که حسابی بهتون خوش گذشته. افسانه خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت فکر نکنم به اندازه شما. سپس چیزی در گوش مهری گفت و هر دو با صدای بلند خندیدند.اون شب شام ساده ای درست کردند و در کنار هم خوردن، بعد از شام هم کمی آهنگ گذاشتن و مهری و افسانه برای مسعود و حشمت قدری رقصیدند. ولی چون خسته بودند زودتر خوابیدند تا فردا سرحال تر روز جدیدی رو آغاز کنند.
فردا نزدیک ساعت ۱۰ بعد از یک خواب کافی بلند شدند، صبحانه رو روی ایوان خوردند و از هوای گرم و آفتابی لذت بردند. سپس حشمت بلند شد و گفت، وسایل رو که جمع کردید همه تا نیم ساعت دیگه توی استخر باشن. خودش هم عینک آفتابیش رو برداشت و به سمت استخر راه افتاد.ساعت نزدیک ۱۱ بود که حشمت خان و حاج مسعود داخل آب کنار دیوار استخر تکیه داده بودند و صحبت میکردند. در همین حال یک دفعه هر دو ساکت شدند و با خنده به سمت ایوان نگاه کردند. مهری و افسانه در حالی که حوله به دست داشتند به سمت استخر میومدن. مهری مایو اسلیپ مشکی شیکی به تن داشت که فاصله زیر سینه تا نافش باریک میشد و پهلوهای قشنگش رو نشون میداد.افسانه هم بیکینی قرمزی پوشیده بود که با سه حلقه طلایی بین سینه و دو سمت پهلوش تزیین شده بود.
وقتی نزدیک استخر رسیدن با لوندی و شوخی چرخی زدند تا حشمت و مسعود خوب حظ بصر ببرند. سپس از پله های کنار استخر به آرامی وارد آب شدند. مسعود لبهای افسانه رو بوسید و حشمت هم مهری رو در آغوش گرفت و بوسید. بعد از کمی آب بازی و شنا به کنار دیواره استخر رفتند. حشمت سطلی پر از یخ کنار استخر گذاشته بود که چند قوطی آبجو هم داخلش بود. نفری یک قوطی باز کرد و داد دستشون. افسانه بلافاصله جرعه بزرگی نوشید و تشنگی خودش رو رفع کرد. مهری خانم کمی مکث کرد و با خنده گفت، خدایا منو ببخش، باز این حشمت داره از راه به درم میکنه. بعد خنده بلندی کرد و گفت، ولی چیکار کنم که حرف شنوی از شوهر واجبه. سپس جرعه ای آبجو خورد و با خنده رفت سمت افسانه و همدیگه رو آروم بوسیدن. در حالی که کمی با سینه های هم ور میرفتن برگشتند و نگاهی به مسعود و حشمت انداختن و گفتن، خب آقایون برنامه بعدی چیه؟ حشمت نگاهی به مسعود انداخت و مسعود به نشانه تایید سر تکون داد. با این حرکت حشمت نگاه افسانه کرد و گفت میخوایم کم‌کم “ضرب بگیریم” افسانه خنده بلندی کرد و با شوخی گفت، وا حاج حشمت. خدا مرگم بده و از خنده ریسه رفت.مهری به سمت مسعود اومد و دستش رو انداخت گردنش و خودش رو بهش چسبوند. افسانه هم روی آب سر خورد و خودش رو در بغل حشمت جا داد. مردها در حالی که زن همدیگه رو در آغوش داشتند و سینه و باسنشون رو نوازش میکردن در چشمهای زن خودشون هم نگاه میکردن و منتظر تایید برای جلوتر رفتن بودن. مهری به حشمت نگاه کرد و سرش رو برای تایید تکون داد. حشمت دست انداخت پشت افسانه و سوتین بیکینی رو باز کرد و انداخت کنار استخر. بعد افسانه رو برگردوند و در حالی که سینه هاش رو از پشت توی دو تا دستهاش میمالید به مسعود و مهری لبخند میزد.مهری هم دستش رو برد زیر آب و در حالی که به افسانه نگاه می‌کرد کیر مسعود رو در مشتش گرفت و شروع به مالش کرد. افسانه و مسعود هر دو داشتن از توجهی که بهشون میشد لذت میبردن. افسانه هم با دستش داشت کیر حشمت رو میمالید و مسعود هم انگشتش رو از گوشه مایوی مهری داخل برده بود و با حرکات دایره ای چوچوله اش رو نوازش میکرد.این ما

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:30


و به ترمینال بردند و با یک سواری راهی تهران کردنش تا برگرده پیش طوبی مادرش. قرار بود که سه شنبه مهری و افسانه هم به اونها بپیوندند و تعطیلات چهار روزه رو پیش هم خوش بگذرونند. با اینکه شهریور ماه بود و هوای تهران همچنان گرم بود ولی هوای شمال ناگهان سرد و بارونی شده بود. البته هواشناسی اعلام کرده بود که این جبهه هوا گذرا خواهد بود.حشمت تلفنی با مهری صحبت میکرد و جویای زمان اومدنشون بود. به مهری هم گفت که محض احتیاط لباس گرم هم همراهشون بیارند.
سه شنبه صبح افسانه با ماشین رفت دنبال مهری و به سمت شمال راه افتادن. مهری چادر سر کرده بود ولی قبل از سوار شدن درآوردش. زیر چادر یه ساپورت مشکی با چکمه های چرم قهوه ای که تا زانوش می رسید پوشیده بود. افسانه با مهری احوالپرسی و روبوسی کرد و در همین حین سینه اش رو هم فشار سریعی داد و گفت چه جیگر شدی. مهری خندید و دستش رو سریع کنار زد و گفت، زشته یکی میبینه . تمام مدت که توی جاده بودند هم هر از چند گاهی افسانه دستش رو میبرد بین پاهای مهری. با یک دست فرمان رو گرفته بود و با دست دیگه با کس مهری از روی شلوار بازی میکرد.مهری خندید و گفت، تو اگر مرد بودی چیکار میکردی؟ ناگهان چشمهای افسانه برقی زد ولی چیزی نگفت و به همین منوال به شمال رسیدند.نزدیک ظهر بود که حوالی مرزن آباد رسیده بودند. حشمت به مهری زنگ زد و گفت به جای ویلا به رستورانی که لوکیشن فرستاده بود بیان تا اول نهار رو با هم بخورند و بعد برن ویلا.مهری و افسانه در پارکینگ رستوران توقف کردن، مهری پیاده شد و چادرش رو سر کرد و دو تایی رفتند داخل سالن. با چشم دنبال حشمت و مسعود بودند که مهری از دور حشمت رو دید که از پشت میزی در انتهای سالن داره براشون دست تکون میده. خوشحال از دیدنشون به سمتشون رفتند و بعد از احوالپرسی پشت میز نشستند. گارسون اومد و سفارش گرفت و در حال صحبت و بگو و بخند بودند که مهری نگاه های حشمت خان رو روی خودش حس کرد. برگشت و به حشمت نگاه کرد که به پاهاش که روی هم افتاده بود و چکمه های نوک تیز و پاشنه بلندش چشم دوخته بود.مهری لبخندی زد و گفت چیزی رو که میبینی دوست داری عزیزم ؟ حشمت خنده موزیانه ای کرد و گفت خیییییلی. مهری میدونست که یکی از نقطه ضعفهای شوهرش فتیش کفش و چکمه و پا بود و گاهی از این نقطه ضعفش برای تحریکش استفاده میکرد.
مهری خانم نگاهی به اطراف کرد. مسعود و افسانه هم مشغول صحبت با همدیگه بودند، حتی از حالت دست افسانه حدس زد که زیر میز کیر مسعود رو از روی شلوار گرفته باشه.مهری به آرامی یک پاش رو جابجا کرد و نوک کفشش رو بین پاهای حشمت روی صندلی گذاشت. بدون اینکه کسی متوجه بشه آروم شروع کرد به مالیدن کیر حشمت از روی شلوار. حشمت توی چشمهای مهری زل زده بود و میشد شهوت رو از صورتش خوند. مدتی به این کار ادامه دادند ولی با رسیدن غذا ترجیح دادند که ادامه کار رو بگذارند برای ویلا.بعد از غذا سوار ماشینها شدن و به سمت ویلا راه افتادن. وقتی رسیدند حشمت با سرعت ماشین رو پارک کرد، دست مهری رو گرفت و بردش سمت ویلا. افسانه خندید و گفت کجا با این عجله ولی از حالت حشمت خان فهمید که حالش خراب تر از این حرفهاست. توی دلش گفت “مهری، کست پاره است” و با نگاهش دنبالشون کرد.
حشمت به محض رسیدن داخل ویلا چادر مهری رو کشید و گوشه ای انداخت. چشمهاش حالت وحشی داشت و شهوت سرتاسر وجودش رو گرفته بود. مهری در حالی که میخندید عقب عقب میرفت و میگفت، چت شده حاجی جون، خیلی آتیشت تنده. حشمت بدون توجه به حرفهای مهری اون رو هل داد سمت پله های طبقه بالا. مهری از پشت نشست روی پله ها و داشت با تعجب حشمت رو که عین یه حیوون وحشی شده بود نگاه میکرد. حشمت رفت بین پاهای مهری و روی دو تا پله پایینتر زانو زد. با یک حرکت شلوار و شرت مهری رو تا روی زانوهاش پایین کشید و سرش رو برد سمت کس مهری. نفس عمیقی کشید و بوی زنونه مهری رو حس کرد. بعد با زبونش چند تا لیس محکم روی کس و چوچوله اش زد و کسش رو حسابی خیس کرد، سپس دو تا پاهای مهری رو به هم چسبوند و بغل کرد و انداخت روی شونه چپش. کس مهری عین یه کلوچه از بینشون بیرون زده بود، حشمت کیر بزرگش رو دم سوراخ کس مهری گذاشت و بعد از چند بار کشیدن روی چاکش به آرومی تا ته فشار داد داخل. مهری آه بلندی کشید و از لذت فرو رفتن تمام کیر حشمت با یه حرکت سورپرایز شد. حشمت سرش رو به چپ برگردوند و در حالی که چکمه های مهری رو بو میکشید و لمس میکرد شروع به تلمبه زدن کرد.مهری خودش رو سپرده بود تا حشمت هر جور میخواد ارضا بشه. حشمت نفس نفس میزد و آه میکشید. بالاخره بعد از چند دقیقه تلمبه محکم حشمت با یه حرکت کیرش رو تا ته فشار داد داخل کس مهری، نعره ای زد و آبش رو ته کس مهری خالی کرد. یه مدت توی همون حالت موندن. وقتی حشمت به خودش اومد بوسه عمیقی ا

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:29


یاد. باید حداکثر استفاده رو کرد.بعد پرسید به نظرت کدوم بهتره؟ حشمت نگاهی به لباسها انداخت و یک لباس توری سفید با آستین‌های حلقه ای که بالای ران آیدین می ایستاد رو انتخاب کرد.سپس آیدین رو از طبقه پایین صدا زد. وقتی آیدین وارد اتاق شد حشمت بهش گفت، آیدین جان دوست داری امشب دختر بشی؟ نیش آیدین باز شد و با لبخند رضایتمندی گفت از خدامه آقا. حشمت گفت پس لباس رو بردار برو اتاق من، توی کشوی میز توالت هم لوازم هست که یه آرایش ملایم بکنی، وقتی آماده شدی ما رو صدا بزن.
وقتی آیدین رفت حشمت محکم زد روی کون مسعود و به شوخی گفت، پدر سگ خوبه بذارم کونت که انقدر این بچه رو به کار میگیری. مسعود پشتش رو کرد به حشمت و گفت بیا بکن، من که از خدامه.حشمت نگاهی کرد و گفت، الان نه، میذارم زنت بیاد بعد. جلوی زنت یه مزه دیگه داره.در حال همین شوخی ها بودن که آیدین صداشون زد. هر دو به اتاق مستر رفتند. آیدین با لباس سفید توری و لبهای قرمز و خط چشمی مشکی دستهاش رو پشتش گره کرده بود و مثل دخترهای خجالتی وسط اتاق ایستاده بود. حشمت و مسعود با نگاه خریدارانه ای چرخی به دورش زدند و رضایتمندانه به همدیگه نگاه کردن.سپس حشمت موزیک گذاشت و در حالی که با مسعود روی مبل گوشه اتاق می‌نشستند به آیدین گفت که کمی براشون برقصه.آیدین شروع به حرکت کرد و ماهرانه مثل یک دختر میرقصید. خودش رو میلرزوند. نزدیک حشمت و مسعود میرفت و باسنش رو جلوی صورتشون به لرزه در میاورد و یا برای لحظاتی روی دامنشان مینشست و خودش رو کش و قوس میداد.
حشمت که اون روز آبش هم نیومده بود بیشتر تحریک شد و نتونست جلوی خودش رو بگیره. آیدین رو بغل زد و بردش روی تخت خواب و گفت، پدر سوخته تخم هام درد گرفت انقدر عشوه اومدی. امشب تا خود صبح باید بهم بدی. سپس شروع کرد به بوسیدن لبها و چنگ زدن به کون آیدین از روی لباس توری.حشمت و آیدین روبروی هم روی تخت زانو زده بودن. حشمت لبهای آیدین رو میبوسید و صورتش رو بین دو دست گرفته بود. کیر شق شده اش رو هم از روی تور لباس خواب به کیر شق ولی کوچک آیدین فشار میداد.حاج مسعود هم بیکار نبود و رفته بود پشت آیدین و بغلش کرده بود و سینه هاش رو میمالید و از پشت کیرش رو روی کون آیدین میمالید.
بعد از مدتی آیدین رو به زانو کنار تخت نشوندن. سپس خودشون لبه تخت نشستن و آیدین به نوبت کیر هردوشون رو ساک میزد. وقتی با صورت آرایش شده در حالی که کیرشون دهنش بود توی چشماشون نگاه می‌کرد صحنه فوق العاده سکسی خلق میشد.مدتی به همین صورت گذشت تا دیگه هیچ کدوم طاقت نداشتند. حشمت روی تخت به پشت خوابید. آیدین رو روی خودش کشید به صورتی که کیر آیدین روی کیر حاج حشمت بود. بعد کون آیدین رو با دو دست باز کرد و به مسعود اشاره کرد.مسعود هم کیر شق شده اش رو حسابی چرب کرد و پشت آیدین وایساد و با فشار آروم آروم کیرش رو به آیدین فرو کرد و شروع به تلمبه زدن کرد. با هر تلمبه مسعود آیدین هم روی کیر مسعود جلو و عقب میشد و کیر حشمت رو مالش میداد.
یک مدت که گذشت مسعود و حشمت جا عوض کردند و حشمت در کون آیدین شروع کرد به تلمبه زدن. بعد از چند مدل مختلف مسعود گفت من میخوام بقیه اش رو تماشا کنم، و در حالی که کیرش رو میمالید روی مبل کنار اتاق نشست . حشمت آیدین رو به سمت خودش برگردوند. اون رو به پشت خوابوند و در حالی که توی صورت دخترونه اش نگاه می‌کرد کیرش رو به کونش فرو کرد.سپس آیدین رو بغل کرد و بلندش کرد به صورتی که سینه هاشون به هم چسبید و لبهاش رو به لبهای آیدین قفل کرد. بعد دستش رو گذاشت زیر کون آیدین و با حرکات ملایم شروع کرد از پایین‌ به بالا تلمبه زدن.هر چه می‌گذشت شدت حشریت حشمت بیشتر می‌شد و تلمبه هاش قوی تر میشد. سرعت تلمبه هاش زیاد شده بود و آیدین هم آخ آخ میکرد. وقتی حس کرد که نزدیکه، آیدین رو از روی کیرش بلند کرد و روی زمین نشوند. بالای صورتش ایستاد و شروع کرد با دست جق زدن.حاج مسعود هم بلند شد و نزدیک‌ اومد و دوتایی شروع کردن به جق زدن. آیدین هم زبونش رو بیرون آورده بود و منتظر دریافت هدیه.بالاخره با آه بلندی آب حشمت اومد و روی کل صورت آیدین پاشید. مسعود هم با دیدن این صحنه به اوج رسید و آب کمتری رو روی صورت آیدین خالی کرد.
قیافه آیدین مثل جنده های پولی شده بود. حشمت بهش اجازه داد که از دوش اتاق مستر استفاده کنه. البته چند دقیقه بعد خودش هم بهش پیوست و باز هم کمی دستمالیش کرد. طفلک انقدر هم تحریک شده بود که در زمان کوتاهی آبش ریخت کف حمام.‌
از شدت خستگی، اون شب هر سه خواب عمیقی داشتند و فردا صبح تا ساعت ۱۰ در رختخواب بودند.
فصل هشتم
شنبه حشمت و مسعود سر قرار با فروشنده زمین رفتند و پیش پرداختی دادند و قراردادی بستند تا پس از تعطیلات چند روزه که تا انتهای هفته ادامه داشت قرارداد رو نهایی کنند.یکشنبه هم آیدین ر

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:29


داشت این صحنه رو میدید و کیرش رو تند تند میمالید هم معلوم بود حسابی نزدیکه اومدنه. آیدین رو گرفت و به پشت روی تخت خوابوند، بین پاهاش نشست و بعد کیر شق شده و کلفتش رو روی کیر کوچیک ولی شق آیدین گذاشت. آیدین رو بغل کرد و شروع کرد به جلو و عقب طوری که کیرهاشون روی هم مالیده میشد. نفس هر دو به شماره افتاده بود و تقریبا همزمان محکم همدیگه رو فشار دادن و آبشون بین شکماشون پاشید. مسعود با هیکل چاقش روی آیدین ولو شد و آیدین هم زیر شکم گنده مسعود مونده بود در حالی که تمام تنش غرق آب کیر بود.بالاخره مسعود هم از روش بلند شد و نفس زنان به پشت افتاد.
هر سه در خلسه بعد از ارگاسم به خواب عمیقی رفتند.
فصل هفتم
نزدیک شب بود که از خواب بلند شدند. مسعود و حشمت هر کدوم به‌ حمام اتاق خودشون رفتند. آیدین هم ملافه های خیس از آب کیر رو داخل ماشین لباسشویی انداخت و روی تخت ملاف جدید گذاشت. بعد رفت و حمام طبقه پایین دوش گرفت.سه تایی برای شام بیرون رفتند و بعد کمی کنار ساحل قدم زدند. بین مسافرها زوج های زیادی بودند که دختر جوانی مرد میانسالی رو همراهی میکرد. از نگاه مردم میشد فهمید که چه فکری می‌کنند. که مرد دوست دختر یا جنده اش رو با خودش به مسافرت آورده.ولی تقریبا هیچ کسی به آیدین و این دو مرد شک نمیکرد. غیر از تک و توک مردهای میانسالی که معلوم بود خودشون هم اهل دل (و اهل کون) هستند و با تحسین به حشمت خان نگاه می‌کردند که چه شکاری کرده.
بعد از قدم زدن سه نفری به ویلا برگشتند و در اتاقهای خودشون به خواب رفتند.فردا صبح جمعه بود. قرار با فروشنده زمین برای شنبه بود و کار خاصی نداشتند. صبحانه ای خوردند و تصمیم گرفتند که در استخر ویلا کمی آب تنی کنند.بعد از کمی شنا و آب بازی و شوخی حشمت خان روی صندلی کنار استخر دراز کشید تا آفتاب بگیرد. حاج مسعود و آیدین هم توی آب مشغول بازی و شوخی بودند.بعد از مدتی حشمت دید که مسعود دائم دست آیدین رو میکشه و چیزی در گوشش میگه ولی آیدین میخواد خودش رو خلاص کنه و فرار بکنه. حشمت کنجکاو شده بود که مسعود چه خوابی برای آیدین دیده. با خنده گفت شما دو نفر چتون شده؟ سپس بلند شد و پرید توی آب و به سمت دیگه استخر که مسعود و آیدین ایستاده بودن شنا کرد.آیدین تا حشمت رو دید چیزی در گوشش گفت و حشمت خنده بلندی کرد و گفت، این که اشکال نداره. خودم یادت میدم. دیگه وقتشه یکی از مراحل مرد شدن رو که گفته بودم انجام بدی.بعد به مسعود گفت تا بره کنار جکوزی و چند تا از تشکهای صندلی رو بذاره روی زمین و یه حوله بندازه روشون.مسعود همین کار رو کرد و مایوش رو درآورد و منتظر شد تا حشمت آیدین رو راضی کنه. حشمت چیزی در گوش آیدین گفت و هر دو خندیدن و بعد اومدن سمت مسعود.
حشمت اول مایوی خودش رو درآورد و بعد مایوی آیدین رو. پشت سر آیدین وایساد و کیر کوچکش رو با دست گرفت و به مسعود اشاره کرد.مسعود بلافاصله روی دو زانو نشست کیر آیدین رو گذاشت دهنش و شروع به ساک زدن کرد. وقتی کیر آیدین حسابی شق شد حاج مسعود برگشت و کونش رو گرفت سمت آیدین. آیدین نگاهی به حشمت خان کرد که با سر اشاره کرد که ادامه بده. سپس خود حشمت خان کیر آیدین رو به سوراخ مسعود هدایت کرد. آیدین دو طرف کمر چاق حاج مسعود رو گرفت و با یک فشار کل کیر کوچیکش رو داخل مسعود جا داد.
جااااااان. چه حالی میده حشمت. کیر جوون توی کون جووووووونمی جون.آیدین دوباره نگاهی به حشمت کرد که دستش رو روی باسن آیدین گذاشته بود و برای تلمبه زدن هدایتش میکرد. بعد از چند دقیقه ای خود آیدین به اندازه ای حشری شده بود که بدون نیاز به راهنمایی با سرعت داخل کون حاج مسعود تلمبه میزد.مسعود هم با یک دست با کیر خودش بازی می‌کرد و جون جون میکرد. آیدین حسابی حشری شده بود و سرعتش رو زیاد کرد. بعد از چند تلمبه محکم به کون مسعود چسبید و آبش رو داخل کون حاج مسعود خالی کرد.مسعود هم که گرمای آب آیدین جوان رو داخل خودش حس می‌کرد طاقت نیاورد و با چند مالش دیگر ارضا شد و آبش را روی حوله زیرش پاشید.حشمت خنده ای کرد و سیلی ای به کون مسعود زد و گفت، خسته نباشی پهلوون و هر سه غش غش خندیدند.
بعد از شنا کبابی درست کردند و ناهاری خوردند و استراحتی کردند. به خاطر شلوغی آخر هفته هم علاقه چندانی به بیرون رفتن نداشتند. شب ساعت هشت بود و حشمت داشت تلویزیون میدید. آیدین هم روی پاش نشسته بود و سرش را روی شانه حشمت خان گذاشته بود. مسعود حشمت رو صدا زد که کارش داره.وقتی حشمت وارد اتاق مسعود شد دید که مسعود چند دست لباس خواب زنانه سکسی روی تخت پهن کرده و از مسعود پرسید، موافقی امشب آیدین رو با لباس دخترونه بکنیم؟حشمت قهقهه ای زد و گفت تو کی فرصت این همه تدارکات رو پیدا کردی توی این سفر یک دفعه ای. مسعود از خجالت سرخ شد و گفت خب همیشه که فرصت این مدلی پیش نم

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:29


رت یقه هفت پوشیده بود و جوری یه وری روی صندلی نشسته بود که برجستگی کونش سمت حشمت بود. حشمت نگاهی از سر رضایت بهش انداخت و با خودش فکر کرد کسایی که از بیرون ما رو میبینند فکر می‌کنند پدر و پسریم. ولی اگر می‌دونستن که این یه کون تنگ هست که دو تا مرد جا افتاده دارن با خودشون میبرن سفر تا هر موقع دلشون خواست با کس پسرونه اش بهشون حال بده. جووووون. بعد این فکرها دستش رو برد جلوی شلوارش و کیرش رو که نیم خیز شده بود جابجا کرد. آیدین هم برگشت و نگاهی به حشمت خان کرد و لبخند معنی داری زد و بیشتر برجستگی کونش رو داد سمت راننده.
وقتی رسیدن دم خونه مسعود آیدین در رو باز کرد و رفت صندلی عقب‌ نشست. حشمت‌ هم تلفن مسعود رو گرفت و چند‌ دقیقه بعد در باز شد و مسعود با چهره خندان اومد و سوار شد. بعد احوالپرسی برگشت و نگاهی به آیدین انداخت و گفت، جوووون، چه‌ تیکه ای هم برداشتی با خودت آوردی.بعد لبهاش رو غنچه کرد و گفت چطوری قند و نبات من، شکلات من و دستش رو بوسید و به صورت آیدین که داشت می‌خندید کشید.حشمت زد روی زانوی مسعود و گفت بابا جون یه چند ساعت رعایت کن تا برسیم. توی راه رسوامون‌ نکن دیگه و بلند خندید.
مسیر شلوغ نبود و قبل از ظهر رسیدند ویلا. وسایل رو گذاشتند داخل و رفتن رستوران و ناهاری خوردند. بعدش برگشتند ویلا تا در گرمای شرجی زیر کولر استراحتی‌ بکنند.حشمت و مسعود میخواستن هر کدوم به‌ اتاق خودشون برن که آیدین پرسید من چیکار کنم حشمت خان؟ یه دفعه هر دو خندیدن و گفتن این لعبت‌ رو یادمون رفت. مسعود به شوخی گفت میخوای شیر یا خط بندازیم؟ حشمت خندید و گفت حالا میخوای بکنیش؟ مسعود گفت الان که خسته ام ولی بدم نمیاد توی بغلم بخوابه. حشمت گفت اصلا بیاید سه تایی اتاق من که تختش بزرگتره. آیدین هم وسط می‌خوابه تا ببینیم چی میشه.
هر سه رفتن اتاق خواب مستر. حشمت و مسعود کامل لخت شدن و دو طرف تخت دراز کشیدن. بعد با دست به آیدین اشاره کردن که وسطشون بخوابه.آیدین تیشرت و شلوار و شورتش رو درآورد.‌ بدنش کاملا بدون‌ مو بود. باسنش خوش فرم‌ و هلویی بود. حشمت و مسعود هر دو با دیدنش کمی‌ کیرهاشون رو جابجا کردن و وقتی آیدین بینشون خوابید از دو طرف‌ در آغوش گرفتند و شروع به نوازشش کردند.حشمت پشت سرش بود و داشت گردنش رو میبوسید. کیرش که حالا بلند‌ شده بود رو زیر کون آیدین و بین‌ رونهاش گذاشته بود.مسعود هم داشت لبهاش رو میبوسید و سینه‌اش رو میمالید، بعد دست برد پایین و شروع به مالیدن کیر آیدین کرد.حشمت کم کم شروع کرد به عقب و جلو کردن لای پای آیدین. مسعود هم کیر خودش و آیدین رو روی هم گذاشته بود و داشت جفتشون رو میمالید. مدتی همینطور گذشت و حرکات هر دو تندتر شده بود. آیدین هم داشت نفس نفس میزد ولی هیچ کدوم نمی‌خواست این لذت زود تموم بشه.پس کمی کند کردن و جابجا شدند.آیدین رو بلند کردن و چهار دست و پا وسط تخت گذاشتن. مسعود رفت و جلوی صورتش ایستاد و کیر کوتاه ولی کلفتش رو بین لبهاش گذاشت.حشمت هم کیر یزرگش رو روی چاک کونش گذاشت و لمبرهاش رو از دو طرف فشار داد تا کیرش توی یک ساندویچ داغ قرار بگیره.
مسعود به آرامی کیرش رو بین لبهای آیدین فشار داد و آیدین هم مطیعانه شروع به خوردن و ساک زدن کرد.حشمت هم لوبریکانت رو از کشوی پاتختی درآورد‌ و روی کیرش ریخت، کمی هم دور سوراخ آیدین ریخت و با انگشتش سوراخش رو آماده کرد.بعد نوک کیرش رو دم سوراخ کونش گذاشت و به آرامی به داخل فشار داد. هر چی بیشتر کیرش رو میدید که توی کون آیدین محو میشه بیشتر تحریک میشد. بعد از مدت کوتاهی دو نفری شروع به گاییدن آیدین کردن. بار اول نبود که کسی رو بینشون میگاییدن. چه پسر و چه زن. یک بار هم سفر تایلند این مدل رو روی یه لیدی بوی خوشگل و ظریف رفته بودن.کیر مسعود توی دهن آیدین عقب و جلو و میشد و همزمان حشمت کیرش رو توی کون آیدین جلو و عقب میکرد.جوووووون، عجب کون تنگی داره. اوه اوه حشمت دهنش چه داغه. چه لبهای نرمی هم داره.مدتی به کردن همزمان آیدین ادامه دادن. حشمت زودتر به اومدن نزدیک شد. حرکاتش رو تندتر و ضربات رو محکم تر کرد. مسعود برای راحتی کیرش رو از دهن آیدین بیرون کشید و کنار وایساد به تماشای حشمت. کمی هم کیرش رو چرب کرد و در حالی که کون کردن حشمت رو میدید کیرش رو میمالید.حشمت دو طرف کون آیدین رو گرفته بود و ضربات تند و محکمی میزد. هر دفعه کیرش تا ته فرو میرفت و تنش به آیدین میخورد کون آیدین مثل ژله میلرزید و آخ بلندی میگفت.بعد از چند ضربه محکم دیگه حشمت سرش رو بالا گرفت ، کیرش رو بیرون کشید و بین چاک کون آیدین گذاشت و لمبرهاش رو به هم فشار داد. از نوک کیرش که بیرون بود آب با شدت بیرون زد و پشت و حتی تا شونه آیدین رسید.حشمت به پشت روی تخت افتاد و نفس نفس میزد.آخیش آخیش اوووووف چه حالی داد.
مسعود که

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:29


ت و گفت اینجا نه.
مهری طوبی رو به دنبال خودش به سرویس اتاق خواب بالا برد. درب کابین رو باز کرد و به طوبی گفت زیر دوش بشینه. خوش هم بالای صورتش ایستاد و دوش آب گرم رو باز کرد. در حالی که دوش آب پشتش رو نوازش میکرد سر طوبی رو گرفت و به سمت کسش فشار داد. طوبی هم میدونست باید چه کار کنه و شروع به لیسیدن و میک زدن کرد. بعد از مدتی مهری سرش رو عقب برد ، قطرات آب روی صورتش میخورد، در همین حال آه بلندی کشید، صورت طوبی رو محکم به کسش فشار داد، کمرش قوس برداشت و خودش رو به جلو فشار داد و با فریادی روی دهن و صورت طوبی ارضا شد.بعد از اینکه نفسش به حالت عادی برگشت و نبض زدن کسش متوقف شد نگاهی به پایین انداخت و لبخندی زد و گفت، آفرین دختر خوب. حالا حرف گوش کن شدی.طوبی هم لبخندی زد. سپس مهری خانم گفت، ولی همونجا بمون، یک کار دیگه مونده تا بفهمی که از این به بعد به من تعلق داری. سپس با دو انگشتش لبهای کسش رو باز کرد و شروع کرد به شاشیدن روی صورت، گردن و سینه های طوبی. طوبی ابتدا جا خورد ولی مطیعانه نشست تا کار خانم تموم بشه. آب گرم و ادرار خانم بهش برخورد میکرد و به زیر سرازیر میشد.وقتی مهری کارش تموم شد به کمک طوبی خودش رو شست و بیرون اومد، به طوبی هم گفت که خودش و حمام رو تمیز کنه و برگرده سر کارش. وقتی طوبی کارش تموم شد و بیرون اومد خانم در حالی که حوله اش تنش بود روی تخت به خواب رفته بود، اون هم برگشت تا طبقه پایین رو مرتب کنه.
فصل ششم
بعد از ظهر بود که مهری از خواب بلند شد، خمیازه ای کشید و بلند شد. جلوی آینه نشست و صورتش رو آرایش مختصری کرد. لباس پوشید و به طبقه پایین رفت.حشمت و فرخ برگشته بودند وداشتند تلویزیون می دیدند. طوبی هم توی آشپزخونه بود. آیدین هم برگشته بود و داشت به مادرش کمک میکرد. طوبی تا خانم رو دید خودش رو به کاری مشغول کرد و سعی میکرد چشم از چشمش بدزده. مهری وارد آشپزخانه شد و در قابلمه غذا رو برداشت و گفت، به به چه بوی خوبی، خیلی زحمت کشیدین طوبی خانم. طوبی کمی جا خورد و با تته پته گفت اختیار دارید خانم، وظیفه هست. سپس نگاهی به مهری انداخت که طوری وانمود میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. اونوقت بود که فهمید این قاعده جدید بازی هست. مهری در رابطه شون دری رو باز کرده بود که کلیدش فقط در دستان خودش بود. نقش اون فقط فرمانبرداری بود، پس بهتر بود او هم طوری رفتار کنه که گویا هیچ چیزی تغییر نکرده.
مهری رفت توی اتاق و پیش مردها نشست. رو کرد به حشمت و گفت راستی جریان قرارداد چی شد؟ حشمت چشم از تلویزیون برداشت و گفت، پس فردا باید با مسعود بریم اسبچین، تا فروشنده هم بیاد و کارامون انجام بشه دو سه روزی حداقل طول میکشه. شما هم هفته بعد با افسانه بیاید که برنامه تعطیلات هم سر جاش باشه. چطوره ؟مهری گفت خیلی هم خوبه. بعد به فرخ گفت تو چیکار میکنی عزیزم؟ با بابات میری یا صبر میکنی با من و خاله افسانه ؟ فرخ گفت که برای تعطیلات هفته بعد با چند تا دوستاش میخوان برن دوبی. آخرین سفر مجردی. مهری خنده ای کرد و گفت هر جور راحتی.حشمت هم رو به مهری کرد و گفت راستی آیدین رو هم با خودمون میبریم، اونجا کاری داشتیم کمک حال من و مسعود باشه. بعد وقتی فرخ نگاه نمیکرد چشمکی به مهری زد و مهری هم لبخندی زد و سرش رو تکون داد که یعنی، امان از دست شماها.
صبح پنجشنبه حشمت زودتر از خواب بلند شد، نگاهی به هیکل مهری که با یه لباس خواب توری مشکی خوابیده بود انداخت و بلند شد تا برای رفتن آماده بشه. نمی‌خواست مهری رو بیدار کنه ولی سر و صدا باعث شد مهری چشماش رو باز کنه و بگه داری میری عزیزم؟حشمت گفت آره قربونت برم. میرم دنبال مسعود و زودتر میریم که به ترافیک نخوریم.مهری گفت خیلی خودتون رو با آیدین خسته نکنید ها، برای ما هم که هفته بعد میایم انرژی بذارید.حشمت خندید و گفت نترس. کارامون که تموم شد میفرستمش بیاد تهران. چند روز هم استراحت میکنیم تا شما برسید و عشق و حال اصلی شروع بشه. بعد خم شد و بوسه ای از مهری گرفت.
بعد با لحنی جدی پرسید، راستی چطوره که تو به آیدین حسودی نمیکنی؟ مهری لبخندی زد و گفت تا زمانی که فقط سکس هست و چیزی رو هم مخفی نمیکنی دلیلی برای حسادت نیست. حشمت گفت مادر خدابیامرزم هم فکر می‌کرد ما نمیدونیم، ولی از اینکه حاج بابا گاهی شاگردش یا خوشگل پسری رو می‌برد طبقه بالای حجره خبر داشت. اونم براش مهم نبود. ولی اگر بو می‌برد که پای زن و دختری در میون هست قیامت میکرد. انگار کون پسر گذاشتن رو خیانت نمی دونست، چون تهدیدی برای جایگاه خودش نبود.مهری خنده ای کرد و گفت حالا اول صبحی یاد‌ خاطرات افتادی. دیرت میشه ها.
حشمت لباس پوشید و رفت طبقه پایین. صبحانه مختصری خورد و ماشین رو برداشت و با آیدین به سمت خونه حاج مسعود راه افتاد.آیدین یه شلوار جین چسبون با تیش

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:24


کدوم گوری هست؟ بگو جارو بیاره. طوبی گفت خانم آیدین خونه نیست. سپس مهری با صدای بلند فرخ رو صدا زد. خانم، آقا فرخ هم تشریف ندارند. مهری گفت یعنی هیچ کی غیر از تو توی این خراب شده نیست؟طوبی در حالی که سرش پایین بود گفت نه خانم.
مهری خشمگین بالای سر طوبی وایساده بود و نمیدونست چیکار کنه. گلدان یادگار پدر خدا بیامرزش بود.یک دفعه با دستش موهای طوبی رو گرفت و کشون کشون بردش وسط اتاق. گفت خوبه همین امروز بندازمت بیرون؟ این بود جواب محبتهای ما؟ طوبی التماس میکرد و میگفت خانم به خدا از قصد نبود. هر طور شده جبران میکنم. تا عمر داریم نوکریتون رو میکنیم…مهری بالای سرش وایساده بود. طوبی روی زمین نشسته بود و در حالی که بالا رو نگاه میکرد التماس میکرد. مهری نمیدونست چی کار بکنه، از طرفی کاری بود که شده بود و از طرفی هم خسارت جبران ناپذیری بود.وقتی کمی از عصبانیت مهری کم شد و ضربان قلبش آروم شد نگاهش به قیافه طوبی افتاد. آرایشش با اشکهاش روی صورتش راه افتاده بود و سینه هاش از بالای پیراهنش که دکمه هاش باز شده بود معلوم بود. ضربان قلب مهری خانم دوباره تند شد. عصبانیت کم شده بود ولی بخشی جاش رو به حشریت داده بود. قدمی برداشت و بالای سر طوبی ایستاد. دوباره با دست موهاش رو گرفت و سرش رو بالا کرد.پس گفتی جبران میکنی؟ معلومه که باید جبران کنی. هر چی گفتم میگی چشم! مفهومه ؟طوبی در حالی که بینیش رو بالا میکشید گفت چشم خانم. هر کار شما بگید. هر امری بفرمایید.مهری لبخندی زد و سر طوبی رو به سمت دامنش کشید و گفت اول از همه باید آرومم کنی. این همه استرس برام خوب نیست. سپس بینی طوبی رو به جلوی دامنش فشار داد و گفت میفهمی که؟طوبی گفت بله خانم. هر چی شما بگید.
مهری طوبی رو ول کرد، دست برد پشت دامنش و زیپش رو کشید پایین. دامن افتاد روی زمین و پاهاش رو گذاشت بیرون. دوباره موهای طوبی رو چنگ زد و صورتش رو چسبوند به جلوی شرت مشکیش. بو بکش توله سگ. بو بکش غذات رو. ببین از چیزی که باید بخوری خوشت میاد.طوبی با صدای خفه ای جواب داد. بوی شرت مهری خانم مخلوطی از عرق و کمی ادرار بود که رایحه شامپو هم در پیش به دماغش میخورد. دوباره نفس عمیقی کشید و بو نه تنها ناخوشایند نبود بلکه این نزدیکی به خانم و بوی خصوصی ترین بخش بدنش براش تحریک کننده شده بود.طوبی زبانش رو درآورد و از روی شرت کس مهری رو لمس کرد. گرمای کس مهری حتی از روی شرت به وضوح قابل حس کردن بود.
مهری از این حرکت کمی جا خورد و خنده ای کرد و گفت، نه مث که حسابی به کارت واردی. سپس با یه حرکت شرتش رو درآورد و دوباره صورت طوبی رو به کسش فشار داد و گفت، حالا بخورش! یالا!حشمت گفته که براش ساکهای پر تفی میزنی. این رو هم خوب خیسش کن.سپس موهای طوبی رو ول کرد، پاهاش رو از هم کمی باز کرد و دو طرف سر طوبی گذاشت. به طوری که سر طوبی زیر کسش بود. بعد لبهای کسش رو از هم باز کرد و خودش رو روی صورت و دهان طوبی پایین آورد. طوبی زبونش رو در آورده بود و داشت با شدت لیس میزد. وقتی به چوچوله خانم میرسید لبهاش رو غنچه میکرد و چند تا میک محکم میزد و مجدد برمیگشت به لیسیدن. صدای آه آه مهری بلند شده بود.بخورش توله سگ. بخورش پدرسگ. لیس بزن حرومزاده…آخ آه آه ه ه ه. … آره، آرررره بخوررررش.مهری نزدیک اومدن بود. ولی دلش نمیخواست کارش به این زودی تموم بشه. کسش رو از روی صورت طوبی بلند کرد و ایستاد. سپس چیزی به ذهنش رسید. بقیه لباسهاش رو درآورد و در همین حال به طوبی هم گفت بکن اون آشغالها رو از تنت. وقتی هر دو کامل لخت شدند به طوبی گفت به پشت روی زمین بخوابه. سپس بالای سرش برعکس ایستاد و کونش رو آروم پایین آورد. با دستهاش سینه های طوبی رو گرفت و فشار داد. فکر کردی با یه کس لیسی ساده کارم باهات تموم میشه؟ نه جونم، حالا حالاها کارت دارم. حالا وقتشه که کونم رو برام بخوری، و با این حرف کامل روی صورت طوبی نشست به طوری که کون مهری بینی و زبون طوبی رو کامل پوشونده بود.طوبی ابتدا با زبون شروع به لیسیدن کرد ولی هر چند وقت مهری خانم جوری روی صورتش می نشست که نفس کشیدن براش سخت میشد و شروع به دست و پا زدن میکرد. مهری هم کمی خودش رو بلند میکرد تا نفسش بالا بیاد و مجدد این کار رو تکرار میکرد. دست و پا زدن طوبی زیر کون بزرگش براش لذت بخش بود. بعد از چند بار تکرار این کار و چند مینی ارگاسم کوچیک رضایت داد که از روی صورت طوبی بلند شه. طوبی نگاهی از سر التماس به مهری انداخت. مهری دستش رو دراز کرد و دست طوبی رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد. بعد با دست صورتش رو پاک کرد و گفت، حالا خوب به جایگاه خودت آگاه شدی درسته؟طوبی سرش رو به نشانه تایید تکون داد. مهری پیشانی طوبی رو بوسید و گفت ولی هنوز یه مقدار باهات کار دارم. طوبی خواست دوباره زانو بزنه ولی مهری دستش رو گرف

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:22


م و حسابی از خجالت مهری کوچولو در اومدم.
در همین فکرا بود که حشمت از بالای پله ها دیدش و با صدای بلند گفت، به‌ به، درود به مادر شوهر گرامی. احوال شما؟ و خنده ای کرد.مهری در حالی که از پله ها بالا می‌رفت با خنده گفت سلام به پدر شوهر عزیز. دیشب خیلی احوالت رو می پرسیدند.
حشمت مهری رو بالای پله ها بوسید و دستش رو گرفت و به اتاق کار خودش برد. وقتی در رو بست برگشت و پرسید، اون کار که گفته بودم انجام شد؟مهری گفت، بله حضرت آقا، خیالتون راحت. بسته بندی اورجینال، باز نشده و دست نخورده.حشمت خنده ای کرد و گفت، خودت هم بودی یا فقط افسانه بود؟ مهری گفت خودم هم بودم. عروست ماشالا هیکلش یه پارچه جواهره. خوش به حال پسرمون. حشمت گفت فقط پسرمون؟ و خندید. مهری با جدیت گفت، فعلا بله. فقط پسرمون.
مهری‌‌ در حالی که داشت لباسش رو در میاورد گفت، راستی دیشب خوش گذشت؟ حشمت گفت عالی بود. این پسر حالا حالاها دلم رو نمیزنه. تو چی؟ با افسانه تنها بودی شیطونی نکردی؟ مهری خندید و گفت مگه من چیم کمتره. تو حالت رو بکنی، من نکنم؟ اونم بعد از گیر دادن بی موقع دیروزت. تا خود خونه حاج مسعود کسم نبض میزد.حشمت با خنده آروم زد روی کون مهری و گفت، تقصیر من ننداز. شما دو تا هر وقت به هم می‌رسید دنبال بهونه اید.مهری با شنیدن این حرف یاد حرفهای دیشب افسانه افتاد و با خنده برگشت و گفت، راستی افسانه میگفت بعد از سفر آخر دوباره حاج مسعود رو از راه به در کردی. دیشب هم با شاگردش رفته بود هتل، مثل که کونش میخارید.با گفتن این حرف دوتایی قاه قاه خندیدند.حشمت در حالی که با دست به جلوی شلوارش اشاره می کرد گفت چیکار کنم؟ هر کی خورده طالبش شده و دوباره دوتایی خندیدن.
مهری گفت از شوخی گذشته خیلی وقته سفر دسته جمعی نرفتیم. آخر هفته یه شمال بریم آب و هوامون عوض بشه؟ حشمت گفت بریم. منم خیلی وقته هوس کون مسعود و افسانه رو کردم. بریم یه گنگ بزنیم دلی از عزا در بیاریم، موافقی؟مهری با خنده گفت خدا خیرت بده حاجی، دیشب تا صبح کون بچه مردم گذاشتی، الان باز هوس کون کردی. خوبه همه اینها رو توی دست و بالت داری وگرنه من یه نفر چطور میخواستم جور همه شون رو بکشم.دوباره‌ دوتایی قاه قاه خندیدن.حشمت گفت پس خودت هماهنگ کن این آخر هفته یا هفته بعد بریم.
مهری بعد از لباس عوض کردن رفت طبقه پایین. طوبی توی آشپزخونه داشت نهار رو آماده میکرد. مهری تلفن منزل رو برداشت و شماره افسانه رو گرفت، در همین حال از پشت پیشخون هم هیکل طوبی رو برانداز میکرد، باسن برجسته و خوش فرمش وقتی خم شد تا شعله گاز رو تنظیم کنه نگاه هوس آلود مهری رو به خودش جلب کرد. توی دلش گفت “این هم خوب تیکه ای هست ها. چطور تا حالا خودم یه دستی به سر و گوشش نکشیدم”…بعد از چند زنگ افسانه تلفن رو برداشت. مهری پیشنهاد مسافرت آخر هفته رو مطرح کرد. افسانه حسابی استقبال کرد ولی گفت که باید با مسعود هماهنگ کنه و خبرش رو میده، ولی چون یک سری کار داره احتمالا بیفته برای هفته بعد.
با پایان تلفنش مهری گوشی رو گذاشت روی پیشخوان و از درب کناری آشپزخونه رفت روی ایوان قشنگشون. گلدانهای سرحال و خوش رنگی که دور تا دور ایوون چیده شده بودند زیر نور آفتاب قشنگی خاصی داشتند. کمی خودش رو با گلدونها مشغول کرد و از نسیم ملایمی که می وزید لذت میبرد. از پنجره طبقه بالا که سمت حیاط بود صدای مکالمه و بحث حشمت با کسی پشت تلفن میومد. مهری توجه خاصی نکرد و خودش رو با گلها مشغول کرده بود. ناگهان حشمت رو دید که از در اصلی وارد حیاط شد و با عجله داره به سمت پارکینگ میره.
–چی شده حشمت جان؟ کجا با این عجله؟-این مردک بنگاهیه زنگ زده میگه زمین اسبچین فروشنده اش راضی شده. دارم میرم دنبال مسعود ببینم اگر پولش جوره قبل از تعطیلی قراردادش رو بنویسیم.–پس صبر کن با ماشین افسانه برو. صبح من باهاش اومدم.-باشه سوییچش کجاست؟ –طوبی، طوبی ! اون سوییچ سفیده رو بیار بده آقا.
ناگهان صدای شکستن چیزی اومد و طوبی بدو بدو اومد بیرون و سوییچ رو داد به حشمت.مهری پرسید صدای چی بود طوبی؟ طوبی با رنگ پریده گفت خدا مرگم بده خانم، عجله کردم خوردم به گلدون یادگاری آقا بزرگ، افتاد شکست.مهری از عصبانیت خون دوید به صورتش. حشمت گفت چه خبر شد؟ مهری گفت تو فعلا برو تا ببینم این ذلیل مرده چه غلطی کرده.با بسته شدن درب حیاط مهری به سمت داخل راه افتاد. وقتی طول آشپزخونه رو طی کرد و وارد اتاق شد طوبی رو دید که روی زمین نشسته و داره تکه های گلدان زینتی رو جمع میکنه.مهری فریاد زد آخه حواست کدوم گوری بود. وقتی رسید بالای سر طوبی داشت از خشم میلرزید. طوبی در حالی که داشت با دست تکه های شکسته گلدان رو جمع میکرد با تته پته عذرخواهی میکرد. مهری گفت حالا نمیخواد دست بزنی ، الان دستت هم می بری خونه ام رو بیشتر کثافت میکنی.آیدین

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:22


خور، بکن، بخورش، بخوررش، بخوررررررش.مهری با جیغی خفه، در حالی که کسش رو به‌ صورت افسانه فشار‌ میداد به شدت ارضا شد. شاید برای یک دقیقه بی حرکت موند، بعد ملافه رو کنار زد و در حالی که نفس نفس میزد افسانه رو نگاه کرد که از پایین‌ داشت با خنده نگاهش می‌کرد. دور لبهاش از آبی که ازش بیرون اومده بود می‌درخشید. مهری بهش اشاره کرد که بیاد بالا. دستهاش رو گذاشت دو طرف صورتش و بوسه عمیقی از لبهاش گرفت. توی فکرش اومد که “مزه خودم هم خوبه ها. چه شیرینم!”
افسانه کنار مهری دراز کشید و در حالی که با‌ سینه های مهری به آرومی بازی می‌کرد گفت مثکه خیلی نیاز داشتی که خودت رو خالی کنی. مهری گفت آره. ظهر هم حشمت سر به سرم گذاشته‌ بود ولی وقت نبود که کاری باهاش بکنم. تمام مدت هم که توی ماشین‌ داشتم‌ میومدم کسم دل دل می‌کرد. این دختره هم که‌ با اون هیکل نازش پاک هوش از سرم برد. خدا خیرت بده که‌ به‌ دادم‌ رسیدی.
افسانه‌ گفت‌ تا باشه از این‌ زحمتها و با خنده‌ گونه‌ مهری رو بوسید و گفت بهتره زودتر بخوابیم. فردا کلی کار داریم. هر دو همدیگه رو در آغوش گرفتند و به خواب عمیق و لذت بخشی فرو رفتند.
فصل پنجم
صبح مهری با صدای دوش آب از خواب بلند شد. افسانه‌ در‌ حمام بود. مهری خمیازه ای کشید و با یادآوری اتفاقات دیشب لبخندی روی لبش نشست. از تخت پایین اومد و به سمت حمام رفت. افسانه داشت زیر دوش آواز آرومی میخوند. مهری با نوک انگشت به درب کابین زد، افسانه برگشت و متوجه حضور مهری شد. در کابین رو کشید و گفت، بفرمایید داخل، دم در بده.هر دو خندیدند. مهری وارد کابین شد و زیر آب گرم روبروی افسانه ایستاد. همدیگه رو در آغوش گرفتند و لبهاشون رفت روی هم و برای دقایقی زیر دوش همدیگه رو بوسیدند. در حالی که دستهاشون تکه تکه بدن همدیگه رو لمس میکرد.
بعد از کمی شیطنت و دوش گرفتن هر دو لباس پوشیدند، مهتاب رو بیدار کردند و بعد از صرف صبحانه آماده رفتن شدند.مهری به افسانه گفت، امروز میتونم یکی از ماشینها رو ببرم؟ نمیخوام با راننده برگردم. افسانه گفت متعلق به خودته. اون سوییچ سفیده رو بردار، بنزینش هم پره.
در راه برگشت مهتاب کمی راحت تر بود. بعد از اتفاقات دیشب احساس نزدیکی بیشتری به مهری می‌کرد. در راه منزل زری خانم بودند که ناگهان مهتاب گفت، مهری جون، میشه برای چند دقیقه کنار بایستید؟
–حتما عزیزم. چیزی شده؟-نه. ولی میخوام در مورد یه موضوعی باهاتون صحبت کنم.
مهری ماشین رو در گوشه خلوتی زیر سایه درختی نگه داشت. کولر رو روی دور ملایم گذاشت و روش رو به مهتاب کرد.
–خب عزیزم بگو جریان چیه؟-من. من میخواستم… من میخواستم بپرسم فرخ جان واقعا من رو دوست داره؟–این چه حرفیه. فرخ عاشقانه تو رو دوست داره. چی باعث شده این سوال رو بپرسی.-واقعیتش اینه که منم فرخ رو خیلی دوست دارم. بعضی وقتها که با هم تنها هستیم دلم میخواد این عشق رو به طرز جدی تری ابراز کنم…متوجه هستید که؟–خب، بله. منظورت سکس هست؟-سکس کامل که نه. ولی … روم‌ نمیشه جلوی شما بگم.–متوجهم منظورت چیه. توی شرایط سنی شما طبیعیه. صیغه هم که خوندید و مشکلی نداره. حالا مسئله چیه؟-مساله اینه که آقا فرخ انگار علاقه ای به این کار نداره. یعنی هر وقت من پیشنهاد میدم و پا پیش میذارم به بهانه ای عقب میکشه. دارم فکر میکنم شاید من رو دوست نداره–نه عزیزم تو رو دوست داره. فقط مساله اینه که فرخ چون پدرش خیلی روی اینکه با کیا بگرده حساسیت داشت پسر نسبتا چشم و گوش بسته ای هست. ولی خیالت راحت باشه، تا شب زفاف خیلی مونده و تا اون موقع پدرش باهاش صحبت میکنه.شما هم جوونید و یه عمر وقت دارید که همدیگه رو کشف کنید.
مهتاب از مهری تشکر کرد و دوباره به راه افتادن. مهری دم در خونه زری خانم از مهتاب خداحافظی کرد و به سمت خونه راه افتاد.ولی توی مسیر با خودش فکر می‌کرد، “انقدر حشمت نگران بود که این پسر قاطی جک و جنده ها از راه به در نشه و مواظب رفت و آمدش بود که از اون سمت بام افتادیم پایین. حالا یکی باید به این آقا پسر باکره ما راه و چاه با زن بودن رو نشون بده.”
مهری رسید خونه. ماشین رو تو پارکینگ گذاشت و سوییچش رو توی جاکلیدی آویزون کرد و به طوبی گفت، طوبی خانم، ماشین افسانه خانم توی پارکینگ هست، هر وقت فرستادن دنبالش سوییچ رو بدید و راهنمایی کنید که ببرندش.طوبی چشمی گفت و احوال مهتاب رو پرسید و خواست برگرده توی آشپزخونه که مهری گفت، راستی طوبی خانم دیشب کی پیش آقا موند. طوبی سرش رو پایین انداخت و گفت خانم آیدین اومد و پیش آقا موند. من که صبح اومدم رفته بود ولی با تلفنش که صحبت کردم خیلی سرحال و خوشحال بود. خدا سایه شما رو از سر ما کم نکنه.
مهری ته دلش خندید و پیش خودش فکر کرد اگر آیدین این همه بهش خوش گذشته ببین حشمت چه حالی باید کرده باشه. البته منم دیشب بیکار نبود

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:22


هم با خودش برد. ولی اونجوری که به خودش رسید میدونم میخواد شیطونی کنه. یکی نیست بگه آخه مرد، ما که چیزی از هم مخفی نداریم، خب بگو هوس کون پسر کردی، من که حرفی ندارم، نوش جونت. یه مدت هم زحمت من کمتر میشه.
مهری لبخند معنا داری کرد و گفت خب شاید هم هوس چیز دیگه کرده که خجالت میکشه بهت بگه. افسانه یه کم فکر کرد و بعد قاه قاه خندید. مهری دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت هیس، آرومتر، مهتاب رو بیدارش میکنی.افسانه به زور خنده اش رو خورد و گفت همش تقصیر حشمت خانه، این شوهر ما یه مدت یادش رفته بود، سفر قبلی که رفتیم دوباره مسعود مزه کیر رو چشید هر چند وقت فیلش یاد هندستون میکنه.تازه به من میگفت از این دیلدو کمری ها بگیر اگر دلش خواست بیاد پیش خودم.مهری گفت مگه نداری؟ افسانه گفت چرا دارم، ولی تا حالا نشونش ندادم. میخوام این دفعه که دلش خواست سورپرایزش کنم. بعد خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت تو چی مهری جون؟ تو هم سورپرایز دوست داری؟ بعد به شوخی با دست زد روی کس مهری و غش غش خندید.
مهری ناگهان مچ دست افسانه رو گرفت و با شیطنت گفت، دست به مهره بازیه ها!افسانه خنده اش رو قطع کرد و گفت، واقعا؟ من که از خدامه. خیلی وقته هوس بغل زنونه کردم. اون دختره هم که بهت گفته بودم تو استخر باهاش آشنا شدم، چند وقته دیگه نمیاد.مهری بلند شد و آروم کلید در رو چرخوند و در حالی که کفشهاش رو می کند و دکمه های کت لباسش رو باز میکرد رو به افسانه گفت، فقط کولی بازی در نیاری ها، مهتاب اون سمت خوابه یه موقع چیزی نشنوه.افسانه با شیطنت گفت بهت قول نمیدم ولی نهایت سعی خودم رو میکنم. مهری در حالی که داشت روتختی رو کنار میکشید بالشتی به سمتش پرت کرد و گفت ای پدر سوخته.
هر دو لخت شدن و رفتن زیر ملافه و به پهلو روبروی هم دراز کشیدن. مهری دستش رو روی گونه افسانه گذاشت، توی چشماش خیره شد و با لحنی جدی گفت امشب کمک بزرگی به من کردی که از هر کسی بر نیومد. خوب میدونی که از خواهرم به من نزدیکتری. خیلی دوست دارم عزیزم. سپس لبش رو روی لبهای افسانه گذاشت و عمیق بوسیدش. افسانه هم خودش رو نزدیکتر کرد، دستش رو گذاشت پشت گردن مهری و محکمتر بوسیدش. سپس یه پاش رو به آرومی برد بین پاهای مهری به طوری که قسمت بالای رونش کس مهری رو لمس میکرد. اونوقت شروع کرد با حرکات آرام پاش کس مهری رو مالیدن.مهری آهی از لذت کشید، دستش رو پایین آورد و باسن افسانه رو گرفت و اون رو به طرف خودش کشید. حالا کس افسانه هم با بالای پای مهری تماس داشت و با حرکت هر دوشون چوچوله هاشون تحریک لذت بخشی میشد. بعد از مدتی که به این کار ادامه دادن ناگهان افسانه چنگی به کون مهری زد و در حالی که پاهاش میلرزید ارضا شد. آب لزجی هم از کسش روی پای مهری بیرون زد.مهری هم از این اتفاق هیجان زده شد و در حالی که خودش رو به افسانه فشار میداد به یه مینی ارگاسم رسید. در حالی که افسانه نفس نفس میزد مدتی کنار هم دراز کشیدن. وقتی نفسش به حالت عادی برگشت گفت، واقعا عین برگ گل میمونی عزیزم، مدتها بود اینجوری نشده بودم و آبم نیومده بود. آغوش لطیف زن واقعا مزه دیگه ای داره.بعد نگاهی به مهری انداخت و گفت, ای وای خدا مرگم بده، اصلا حواسم نبود. تو هنوز نشدی عزیزم ؟مهری خندید و گفت، چرا شدم، فقط کوچولو بود. افسانه لبهاش رو غنچه کرد و گفت قربون کوچولو گفتنت. عین دخترهای ۱۴ ساله خجالتی شدی؟ الان درستش میکنم.
مهری گفت چطوری؟ افسانه گفت میخوام بخورمش. مهری چشمش با شیطنت برقی زد و گفت، چی رو میخوای بخوری؟ افسانه هم که فهمیده بود مهری دلش چی میخواد گفت، میخوام کوسسسست رو بخورم عزیزم. میخوام کوس مادر شوهر مهتاب رو بخورم. کی بشه که دو تایی اون کس ناز مهتاب رو هم بخوریم. مهری خنده ای کرد و دستش رو گذاشت بالای سر افسانه و به پایین فشارش‌‌ داد‌ و گفت‌ پس منتظر چی هستی. برام خوووووب بلیسش. افسانه در همون حال که چشم از چشم های مهری بر نمی‌داشت با لبخند‌ رفت پایین و بین‌ پاهای باز مهری دراز کشید. کوسش رو بویی کشید و بعد زبونش رو دراورد‌ و در امتداد خطش به آرومی کشید. مهری از لذت یه لحظه لرزید. اون هم مدتی بود که زنی براش نخورده بود. پیش‌ خودش این فکر از ذهنش گذشت که “طوبی، از این به بعد، دهنت رو گاییدم”.افسانه نفس گرمش رو روی کس‌ مهری، ها کرد. بعد یه‌ انگشتش رو به آرومی وارد کسش کرد. کمی‌ انگشتش‌ رو به سمت بالا کمونی کرد و در حالی که داشت جی‌اسپات مهری رو مالش میداد زبونش رو روی‌ چوچولش گذاشت و شروع به لیسیدن کرد. مهری از شدت لذت جا خورد. کسش از داخل و بیرون همزمان تحریک میشد و لذت وصف ناپذیری داشت. برای اینکه صداش بیرون نره با یک دستش گوشه ملافه رو گذاشت دهنش و در حالی که تخت رو چنگ میزد با دست دیگه اش سر افسانه رو به‌ پایین فشار میداد و با صدایی خفه میگفت، آره، آره، ب

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:22


کت اون رو درآورد و انداخت روی تخت. سپس دو طرف شرتش رو گرفت و پایین کشید، اون رو توی مشتش گرفت و بعد از لحظه ای مکث پرتش کرد کنار تخت و خنده کوچیکی کرد. گویا قبول کرده بود که بهتره خودش رو بسپره دست مهری و افسانه تا این مراسم زودتر تموم بشه.
مهری کمی جلوتر اومد و مهتاب رو برانداز کرد، سپس گفت آفرین عروس گلم، حالا آروم یه چرخ بزن تا بهتر ببینمت. مهتاب به آرومی چرخی زد. موهای بلند مشکی که تا بالای کمرش می رسید، باسنی که لمبرهاش مثل دو تا گلابی نو رسیده بودند، پاهایی کشیده، و سینه هایی کوچک که بدون سوتین هم نوکشون که حالا زیر نور ملایم اتاق بهتر معلوم بود به جلو اشاره میکردن.مهری و افسانه با لبخند نگاهی از سر رضایت به هم انداختند و مهری خانم گفت هزار ماشالا به عروس گلم، یه پارچه جواهره. افسانه خانم هم تبارک الهی گفت و در حالی که به آرامی دور مهتاب میگشت با دقت داشت براندازش میکرد. بعد برگشت سمت مهری و با خنده گفت خوش به حال آقا داماد ما و سه تایی خندیدند. مهتاب کمی سرخ شد و با خجالت سرش رو پایین انداخت.افسانه خانم جلو رفت و دستش رو زیر چونه مهتاب گذاشت و گفت سرت رو بالا بگیر عزیزم. چنین فرشته ای باید مغرور و سربلند بایسته. فرخ مثل پسر منه ولی میخوام جلوی مادرش بگم که این عروس از دامادمون خیلی سرتره. همگی خنده ای کردند و مهری گفت واه افسانه جون، این چه حرفیه. پسرم شاه پسره.
مهتاب با اینکه همچنان لخت وایساده بود دیگه از نگاه های مادر شوهر آینده اش و افسانه خانم چندان احساس ناراحتی نمیکرد. چند قدمی رفت و جلوی آینه قدی که پایین تخت بود ایستاد و خودش رو برانداز کرد. مهری و افسانه هم پایین تخت نشسته بودن و تماشاش میکردن. مهری نگاهی به افسانه انداخت و با ابرو به مهتاب اشاره کرد. افسانه هم به نشانه تایید سری تکان داد و سپس با لحنی آروم گفت مهتاب جون، لطفا بیا کمی بشین اینجا و با دستش زد روی تخت. مهتاب برگشت و نگاهی بهشون انداخت و بعد از مکثی کوتاه روی تخت بین افسانه و مهری نشست. افسانه رو به مهتاب کرد و خیلی شمرده گفت، خب مهتاب جان، یه قسمت دیگه هم از این مراسم مونده که چاره ای جز انجامش نداریم. به خصوص اینکه حشمت خان در جلسه ای که برای توافق بر سر مهریه با خانواده شما داشتند این رو جزو شروط گذاشتن. اون هم تایید مساله بکارت هست که مهری جان از من خواستن که بهشون کمک کنم تا مساله بین خودمون بمونه.با این حرف افسانه از تخت پایین اومد و پای تخت روی زمین نشست، بعد در حالی که دستش رو روی زانوی مهتاب گذاشته بود گفت اجازه هست؟مهتاب اول نگاهی به مهری انداخت که سرش رو به نشانه تایید تکون داد، سپس نفس عمیقی کشید و گفت اشکالی نداره، من آماده ام. افسانه به آرامی زانوهای مهتاب رو از هم باز کرد تا کس کوچک و اپیلاسیون شده اش معلوم بشه. بعد به مهتاب گفت، عزیزم کمی برو عقب و به پشت بخواب. مهتاب دراز کشید به صورتی که کمرش پایین تخت قرار داشت و افسانه بین پاهای باز شده اش نشسته بود. بعد با انگشت لبهای کسش رو باز کرد و به مهتاب گفت حالا مثل وقتی که میخوای ادرار کنی یه فشار کوچک بیار، مهتاب همین کار رو کرد. افسانه به وضوح پرده بکارت رو دید و با لبخند به مهری نگاه کرد و سرش رو به نشانه تایید تکون داد.مهری نفس راحتی کشید و خم شد و پیشونی مهتاب رو بوسید و گفت قربون عروس با شخصیتم برم. سپس بلند شد و گفت خب فکر کنم امشب به اندازه کافی مهتاب جون رو اذیت کردیم. بهتره ما بریم و بذاریم مهتاب جون استراحت بکنه. با این حرف افسانه هم بلند شد، لبخندی به مهتاب زد و گفت عزیزم توی حمام اتاق حوله تمیز هست. میتونی دوش بگیری و راحت تا صبح بخوابی. خودم برای صبحانه صدات میکنم. مهتاب در حالی که نیم خیز شده بود تشکر کرد، مهری هم دم در ایستاده بود و بعد از شب بخیر گفتن هر دو از اتاق بیرون رفتند و در رو پشت سرشون بستن.
فصل چهارم
مهری و افسانه وارد اتاق خواب مستر شدن و در رو به آرامی بستن. افسانه رو به مهری کرد و گفت خب این هم از عروس آکبندت، خیالت راحت شد؟ مهری نفس عمیقی کشید و گفت باورت نمیشه چه باری رو از روی دوشم برداشتی. جوان های الان رو که میشناسی، دیگه این سنتها براشون اهمیت نداره. واقعیتش برای خودم هم مهم نیست، مگه ما خودمون قبل از ازدواج آفتاب مهتاب ندیده بودیم، ولی حشمت پدر من رو درآورد که حتما باید باشه. البته با اون مهریه که زری خانم برید حق هم داره.بعد با خنده گفت شاید هم میخواست ببینه اگر دست خورده هست تخفیف بگیره و هر دو غش غش خندیدن.بعد از اینکه اشکهای خنده اش رو پاک کرد, در حالی که هر دو روی تخت نشسته بودن پرسید، راستی حاج مسعود رو امشب کجا فرستادی؟ افسانه گفت رفت هتل تهران، فکر کنم از خداش هم بود. بهانه هم آورد که صبح زود باید بره نمایشگاه برای حسابداری و رضا شاگردش رو

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:22


که مهری خانم کت و دامن مهمانیش رو پوشید و با کمک افسانه آرایشش رو تجدید کرد هر دو به سالن طبقه پایین رفتند. مهمانی خودمونی و زنونه ای بود تا مهتاب رو به عنوان عروس آینده به جمع دوستان معرفی کنند. به علاوه اینکه رسم لازمی هم باید انجام میشد که مهری از افسانه خواسته بود تا در انجامش کمکش کنه.با ورود مهری، مهتاب و زری خانم مادرش به استقبالش اومدن و احوالپرسی گرمی انجام دادن. بعد از تعارفات معمول مهری دست مهتاب رو گرفت و پیش خودش نشوندش.
–خب، حال عروس گلم چطوره؟ -ممنون. به مرحمت شما. حشمت خان خوبن؟ فرخ میگفت مث که چند روزی هست مغازه نرفتن.–آره عزیزم، یه کم گرفتاری های متفرقه داشت. خب مهتاب جان، مواظب فرخ ما هستی؟ -بله، چطور مگه. نگفته اذیتش میکنم که ؟ (با خنده)
مهتاب با یادآوری خاطره ای ناخودآگاه کمی سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه.هفته گذشته با فرخ دوتایی رفته بودن خارج شهر برای پیک نیک. از قبل در حد بوسیدن و نوازش ابراز علاقه میکردن ولی مهتاب دوست داشت که قبل از شب زفاف هم کمی رابطه جدی تر داشته باشند. ولی فرخ به بهانه های مختلف از یک حدی جلوتر نمیرفت. مهتاب حتی شک داشت که شاید فرخ نمیدونه که چطور باید با یک دختر رابطه داشته باشه و ارضاش کنه.
مهمانی با صحبتها و غیبتها گذشت. بعد از شام هم خانمها موزیک گذاشتن و انتهای مهمانی رو به رقص و پایکوبی گذروندن. ساعت نزدیک ۱۰ بود که کم کم مهمان ها خداحافظی کردن و رفتند.با رفتن آخرین مهمان زری خانم چیزی در گوش مهتاب گفت و سپس برگشت سمت مهری و افسانه و گفت هر وقت شما آماده باشید مهتاب جانم هم آماده هست.مهری گفت بله حتما، سپس اشاره ای به افسانه کرد که دست مهتاب رو گرفت و به طبقه بالا راهنماییش کرد. خودش هم رفت نزدیک زری خانم و با آرامش توضیح داد که ببینید زری جان، این رسم که عروس رو برانداز کنیم و اطمینان از مساله بکارت رو شما بهتر از من در جریان هستید. ولی من عروس عزیزم رو دست غریبه نمیدم، به خاطر همین از افسانه جان خواهش کردم که در عالم دوستی این زحمت رو قبول کنه. ولی چون کمی مقدمه چینی داره تا با هم راحت باشند و بعد افسانه دختر گلتون رو ببینه شما بهتره تشریف ببرید منزل. من خودم فردا صبح میرسونمش منزلتون. خیالتون راحت باشه، مهتاب جان عین دختر منه.با این توضیحات زری خانم هم خداحافظی کرد و رفت. مهری هم بعد از بدرقه زری خانم رفت طبقه بالا و وارد اتاق خواب مهمان شد.
وقتی مهری وارد اتاق شد افسانه داشت پرده ها رو میکشید. موزیک آرومی هم در حال پخش بود که افسانه برای سبک کردن فضا روشن کرده بود. مهری توی دلش گفت با اینکه اهل شوخی و شیطونی هست به وقتش هم خوب به کارش وارده.مهتاب هم گوشه تخت نشسته بود و سرش پایین بود و دستهاش رو روی هم گذاشته بود. معلوم بود مضطربه، تا حدی هم حق داشت.مهری به آرامی در رو بست و با لبخند به سمت مهتاب برگشت و گفت، خب مهتاب جان مادرت هم فرستادم بره خونه تون، فردا صبح هم خودم میرسونمت. اصلا نگران نباش، این رسم رو همه عروسهای خانواده انجام دادن و دلیلی برای نگرانی نیست. اصلا عجله ای هم نداریم، هر موقع که خودت راحت بودی بگو تا شروع کنیم.مهتاب نگاهی به مهری و سپس افسانه انداخت و گفت، بله متوجهم. مادرم برام توضیح داده. ولی حتما ضروری هست که شما این کار رو انجام بدید؟افسانه خنده ای کرد و گفت مهتاب جان، مهری جون خیلی خاطرت رو میخواد که انقدر با محبت و خودمونی داره این کار رو انجام میده. یادمه سر مراسم من مادر حاج مسعود یه قابله آورد و من رو باهاش برد توی اتاق. همه فامیل و خواهراش هم طبقه پایین بودن. وقتی کارمون تموم شد و اومدم بیرون میخواستم از خجالت آب بشم برم تو زمین.
مهتاب کمی من من کرد و گفت، پس هر جور خودتون صلاح میدونید. مهری گفت، مهتاب جان چطوره فعلا آهسته شروع کنیم و جلو بریم. اگر موافقی فعلا پیراهن قشنگت رو در بیار تا ما عروس قشنگمون رو یه برانداز بکنیم و بفهمیم که چه انتخاب خوبی داشتیم.مهتاب با کمی اضطراب بلند شد و شروع به باز کردن کمربند پیراهنش کرد. بعد دست برد پشتش تا زیپش رو باز کنه ولی آشکارا دستهاش میلرزید. افسانه به سرعت جلو رفت و دستش رو روی شونه هاش گذاشت و گفت، عزیزم بذار من کمکت میکنم. سپس مهتاب رو برگردوند و زیپ پیراهن شبش رو باز کرد. بعد به آرامی شانه های لباس رو بلند کرد و مهتاب دستهاش رو بیرون کشید.افسانه پیراهن رو تا زانو پایین آورد و مهتاب پاهاش رو بیرون کشید و در حالی که با خجالت یک دستش رو جلوی شرتش و دست دیگه رو جلوی سوتینش گرفته بود به سمت مهری چرخید. مهری خانم لبخندی زد و گفت عزیزم خجالت نداره، ما همه اینجا زنیم. لطفا لباس زیرت رو هم دربیار. مهتاب کمی مکث کرد، گویا داشت با خودش کلنجار میرفت، ولی بالاخره دستش رو برد پشتش و سوتینش رو باز کرد و با یک حر

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:22


حسابی خیس کرد.حشمت هم میدونست دیگه بیشتر از این نمیتونه جلوی خودش رو بگیره. کمرش رو راست کرد و از زیر دست انداخت و لمبرهای آیدین رو توی مشت گرفت. بعد با چند ضربه قوی تلمبه زد و وقتی خیلی نزدیک بود کیرش رو بیرون کشید.‌ کیر بزرگ و داغش رو که وحشیانه نبض میزد روی کیر آیدین گذاشت به طوری که تخمهای سنگین از آبش روی تخمهای کوچیک و گرم آیدین بودن. بعد با چند آه بلند ارضا شد و آب بود که با جهش های مکرر ازش خالی میشد.از شدت پاشیدن تا روی سینه آیدین پر از آبش شد.
در حالی که قلبش به شدت میزد و نفس نفس میزد مدتی همین طور در خلسه بعد ارگاسم باقی موند تا اینکه کم‌کم از بین پاهای آیدین بلند شد و کنارش افتاد روی تخت. کامل ارضا شده بود.
بعد از اینکه خودشون رو کمی پاک کردن دوتایی رفتن و یه دوش گرفتن. زیر دوش هم کمی شیطونی کردن. حشمت کیر کوچیک و خوابیده آیدین رو براش میک زد. آیدین هم یه کم روی زانو نشست و کیر نیم خیز شده حشمت رو براش کمی ساک زد، در حالی که با دوش آب تخم ها و فاصله پشت بین سوراخ رو قلقلک میداد.
بعد از حمام دوتایی برگشتن روی تخت و لخت رفتن‌ زیر لحاف. حشمت گفت امشب دوست دارم تا صبح توی بغل خودم بخوابی. آیدین هم از خدا خواسته خودش رو انداخت بین بازوهای مردونه حشمت.
–آیدین جون امشب خیلی حال دادی بهم. انگار تازه عروس رو توی ماه عسل کردم. حسابی شیره ام رو کشیدی. تخم هام سبک شد.
-قابل شما رو نداشت حشمت خان. وظیفه ام بود.
–آیدین جون میخوام یه چیز جدی بهت بگم. فکر نکن من تو رو فقط برای زیرخوابی میخوام ها. وقتی این جوری مایه میذاری من تو رو دوست و رفیق خودم حساب میکنم و هوات رو همه جوره دارم.
-مثلا چجوری؟
–یعنی غیر الان که توی خونه ام کار میکنی، بزرگتر هم که بشی هوات رو دارم. برات شغل جور میکنم. خواستی زن بگیری کمکت میکنم. خلاصه همه جوره حواسم بهت هست.
-آیدین خندید و گفت من که زن نمیگیرم. یکی باید خود من رو بگیره.
دوتایی خندیدن و حشمت بوسه ای از آیدین گرفت. بعد یه چیزی به خاطرش رسید.
–آیدین میخوام یه راز مردونه رو بهت بگم. مهم نیست چه گرایشی داری و میل جنسی تو چی هست. این‌رو بدون که تا زمانی که خیانتی در کار نباشه هر کاری که برات لذت داره محترمه. و اینکه ممکنه تمایلات تو در طول زمان تغییر هم بکنه.
هیچ چیزی مردونه تر از این نیست که کون یه مرد دیگه بذاری.حتی بذار یه راز رو بهت بگم که آدم‌های کمی ازش خبر دارن. حاج مسعود شوهر افسانه خانم رو حتما میشناسی. ما از خیلی سال پیش که جوون بودیم با هم رفیق بودیم. دوستی ما آنقدر محکمه که من کون مسعود هم گذاشتم. اون هم همینطور. افسانه و مهری هم از گذشته ما خبر دارن. حتی توی این سن هم گاهی چهار تایی شیطونی میکنیم. ولی این رو بدون که این رابطه محکم‌ترین دوستی ها رو می‌سازه. حالا بگیر بخواب که فردا صبح زود باید بدون اینکه فرخ بفهمه بری بیرون.
فصل سوم
مهری دم در خونه حاج مسعود به راننده گفت که بایسته. با موبایلش شماره افسانه رو گرفت و گفت عزیزم من دم در هستم. درب پارکینگ رو بزن تا راننده بیاد پای پله ها، وسایل دستم دارم و بارم سنگینه.درب فلزی حیاط باز شد و ماشین از مسیر منحنی بین باغچه ها رفت تا پای پله های ورودی.مهری خانم پیاده شد و چادرش رو مرتب کرد. بعد چند پاکت کادویی رو از داخل ماشین برداشت و نگاهی به بالا انداخت. افسانه خانم بالای پله ها کنار ورودی ایستاده بود و با خنده به مهری خوش آمد گفت. وقتی به هم رسیدن بعد از احوالپرسی مهری پرسید مهتاب و زری خانم رسیدن؟ افسانه گفت بله مادر شوهر گرامی و یواشکی نیشگونی از پهلوی مهری گرفت.مهری لبش رو گاز گرفت و گفت زشته، بذار بریم داخل. تو آخر آبروی من رو جلو اینها میبری.
وقتی وارد شدن چادرش رو از سرش برداشت و گفت مرد که نداریم امروز؟ افسانه گفت خیالت راحت، زنونه زنونه هست. مهری گفت پس من برم لباسم رو عوض کنم بعد میام پیش مهمونا‌.افسانه گفت بیا بریم اتاق ما. بعد با انگشت گوشه چشم مهری رو پاک کرد و گفت این خط چشمت رو هم باید برات دوباره بکشم.افسانه و مهری رفتن اتاق خواب طبقه بالا. وقتی وارد شدن چشم مهری به تخت خواب به هم ریخته افتاد، روی تخت هم یکی از لباس خوابهای توری افسانه با بند پاره شده افتاده بود. مهری نگاه معناداری به افسانه کرد که یعنی اینجا چه خبر بوده؟ افسانه خندید و گفت همش تقصیر حاج مسعوده. دیشب پدرم رو درآورد. معلوم نبود چیکار کرده که تا خود صبح دست از سرم برنداشت. کس و کون برای من نذاشت. با اون نیم وجب کیرش چنان جیغم رو درآورد که فکر کنم همه همسایه ها خبر دار شدن.بعد مکثی کرد و گفت ولی لامصب خوب کلفته ها، خودت که بهتر میدونی و با صدای بلند خندید. مهری انگشتش رو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با لبخندی گفت آروم تر، ببین میتونی آبروی ما رو ببری.
بعد از این

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:22


رد و خودش رو توی بغل حشمت رها کرد.بعد از مدتی که حشمت از روی لباس آیدین رو نوارش کرد اون رو توی بغلش بلند کرد و رفت سمت تخت خواب.آیدین رو به پشت خوابوند و گفت جایی نرو الان برمیگردم.حشمت رفت سمت در اتاق و قفلش کرد. بعد یه موزیک ملایم روشن کرد تا اگر احیانا فرخ برگشت خونه متوجه چیزی نشه.بعد برگشت سمت آیدین و با نگاهی گرسنه اومد بالای تخت. کمربند حوله رو باز کرد و از تنش درآورد. کیر شق شده اش به جلو اشاره می‌کرد. اومد‌ روی تخت و زانوهاش رو گذاشت دو طرف بدن آیدین. پایین تی شرتش رو گرفت و از تنش درش آورد. کیر حشمت تقریبا روی شکم آیدین بود و سر کیرش نزدیک نافش بود.زیر بغل آیدین رو گرفت و کمی بالا کشیدش. بعد دو تا مچهاش رو گرفت و دست های آیدین رو برد بالای سرش قفل کرد. لبهاش رو گذاشت روی لباش و بوسه عمیقی ازش گرفت. بعد گردنش رو بوسید و راهش رو به سمت شانه و زیر بغلش برد. زبونش رو درآورد و به شوخی آیدین رو قلقلک داد. از پیچ و تاب خوردن آیدین زیر هیکل خودش لذت می‌برد. یه بچه آهو که توی چنگ پلنگ افتاده.
بعد از مدتی لب بازی و شوخی از روی آیدین بلند شد و اومد کمی پایین‌تر، دکمه شلوارش رو باز کرد‌ و کشید پایین. خنده‌ای از سر تعجب کرد و گفت پدر سوخته شرت هم که نپوشیدی.آیدین کمی سرخ شد و گفت آره دیگه و سرش رو انداخت پایین.کیر کوچکش نیم خیز بود. حشمت آیدین رو کامل خوابوند وسط تخت. بعد خودش اومد روش و پاهاش رو گذاشت در دو سمت رونهاش. از بالا که نگاه می‌کرد کیر بزرگش که نبض میزد در کنار کیر کوچیک و سفید آیدین صحنه تحریک کننده ای بود.به آرومی خوابید روی آیدین به طوری که کیر بزرگ و داغش چسبید به کیر گرم آیدین. آهی از سر شهوت کشید و گفت جووووون چه حالی میدی خوشگل پسر. آیدین هم از لذت توی آسمونها بود. زیر هیکل مردونه حشمت خان احساس دخترونه لذت بخشی داشت. گرمای لذت بخشی رو توی شکمش و رونهاش حس می‌کرد و از شدت لذت لرزش خفیفی وجودش رو گرفته بود.
بعد یه مدت حشمت از روش بلند شد و گفت جونم. بعد این مالیدن حالا بریم برای گاییدن؟منتظر جواب نشد و آیدین رو به شکم چرخوند. وای چی میدید. عجب کون نازی داشت این پسر. مثل مامانش روز به روز جیگرتر میشد.از پشت که نگاه می‌کرد اصلا معلوم نبود که این هیکل یه پسره. انگار یه دختر زیرت خوابیده.روی باسن آیدین نشست و خم شد، طوری که کیرش لای چاک کون نرمش بود. در گوشش گفت دوست داری بزارم لاش یا بکنم توش؟آیدین میدونست آخرش این حشمت خانه که تصمیم نهایی رو میگیره و گفت هر جور دلتون میخواد.حشمت پشت گردنش رو بوسید و ژل لوبریکانت رو از کشوی پاتختی درآورد و کمی ریخت لای چاک کون آیدین.بعد با دستهاش لمبرهای قلمبه رو گرفت و چند بار کیرش رو لای کون آیدین بالا و پایین کرد. حالش عالی بود. از اون زیرخوابهای درجه یک بود.
مجدد ژل رو برداشت و گفت حالا وقت اصل کاریه گل‌ پسر. ضربه ای روی کون آیدین زد و گفت پاشو. آیدین با اضطراب چهار دست و پا شد و کونش رو داد عقب.از طرفی از شدت لذت سر کیرش خیس شده بود و قطره ای آب شفاف از سر کیرش آویزون بود.حشمت کیر آیدین رو کمی مالید و گفت ای شیطون خودت رو هم که خیس کردی.بعد کمی ژل روی سوراخش ریخت و با انگشت شروع کرد جا باز کردن. آیدین هم آخ و آوخ ریزی می‌کرد ولی معلوم بود داره لذت میبره.بعد از اینکه سوراخش به اندازه کافی باز شد حشمت رفت پشت سر آیدین و نوک کیرش رو گذاشت روی سوراخ کونش. با دوتا دستاش کمر آیدین رو گرفت آروم شروع کرد به فشار دادن.آیدین هم احساس خوبی داشت از اینکه حشمت خان مثل یه دختر داره به کارش میگیره و بهش فرو میکنه و هم کمی احساس درد میکرد و لبش رو گاز می‌گرفت.وقتی نصف کیر حشمت تو رفته بود خم شد و در حالی که از شهوت نفس نفس میزد توی گوشش گفت دارم میتپونم بهت‌.بعد از کمی صبر آروم شروع کرد به تلمبه زدن. امشب نمی‌خواست تا خایه کیرش رو تو بکنه. دوست نداشت آیدین فردا نتونه درست راه بره. میخواست پسره هم لذت ببره.
یه مدت که تلمبه زد و نزدیک‌ اومدن آبش بود کیرش رو کشید بیرون و نوکش رو فشار داد تا حسش کم‌ بشه و آبش نیاد. بعد به آیدین گفت برگرده. یه بالشت گذاشت وسط تخت و آیدین رو به پشت خوابوند، جوری که کمرش کمی بالا بیاد.خودش هم بین پاهاش نشست و به آیدین گفت پاهاش رو پشتش حلقه کنه. بعد کیرش رو با سوراخش تنظیم کرد‌ و دستهاش رو پشت آیدین حلقه کرد و در حالی که لبش روی لبهاش بود با یه فشار مجدد کیرش رو فرو کرد توی کون آیدین.از لذت آهی کشید و در حالی که همچنان آیدین رو می بوسید آروم شروع به تلمبه زدن کرد. در گوشش گفت خوشت میاد عروس خانم؟ از گاییدن کس پسرونه ات کیف میکنی؟
در همین حال کیر آیدین هم بین شکم هاشون مالیده میشد. آیدین با شنیدن این حرفها نتونست جلوی خودش رو بگیره و آبش با شدت بیرون زد و شکمهاشون رو

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:21


داره. راستی، آیدین کجاست؟ طوبی گفت فرستادمش برای شام سبزی خوردن بگیره.مهری گفت طوبی جون، امشب شام آقا رو بده آیدین براش ببره، خودت هم زودتر برو اتاقت.‌ آقا نیاز داره امشب با آیدین تنها بمونه. این بار خودت زحمت آماده کردنش رو بکش، فردا که برگشتم از خجالتت در میام.طوبی گفت اختیار دارید خانم، شما و آقا انقدر گردن من و پسرم حق دارید که تا آخر عمر مدیون شما هستیم.اگر بعد از اون شوهر خدا نیامرزیده شما ما رو زیر بال و پر خودتون نمی‌گرفتید معلوم نبود توی این شهر پر از گرگ چه سرنوشتی داشتیم.
زنگ در دوباره به صدا دراومد، مهری گفت طوبی جون اون کیفم رو بده که حسابی دیرم شده. طوبی بدو بدو رفت ته اتاق تا کیف خانم رو بیاره. مهری همین طور که از پشت نگاهش می‌کرد توی دلش گفت “این پدر سوخته هم اول چل چلی خوب هیکلی به هم زده ها. سر فرصت خودم هم باید یه دستی به سر و گوشش بکشم”.
بعد از بدرقه مهری خانم طوبی در ورودی رو بست و از پله ها بالا رفت تا ببینه آقا چی کارش داره. آروم چندتا ضربه به در نیمه باز خواب مستر زد و گفت ببخشید حشمت خان، خانم گفتن با من کاری دارید.حشمت یه نگاه به طوبی انداخت و توی دلش گفت “بنازم قدرت خدا رو. مادر و پسر ماشالا هر دو هلو”. بعد گفت طوبی خانم امشب تنهام، از آیدین بپرس اگر دوست داره بیاد شب پیش من بمونه. اگر هم دیدی آمادگی نداره خودت پاشو بیا دوتایی شام بخوریم منم تا صبح تنها نباشم که خیلی اذیت میشم. متوجهی دیگه…طوبی گفت اختیار دارید آقا. وظیفه اش هست. حتما‌ خودم میفرستمش بیاد خدمتتون.
ساعت ۷ شب بود که آیدین برگشت خونه. خریدها رو داد به مادرش و میخواست بره که طوبی بهش گفت آیدین جان یه دقیقه بمون کارت دارم.آیدین هم یه صندلی کشید بیرون و نشست پشت پیشخون. با اینکه ۱۶ سال داشت ولی صورتش هنوز ریش پرپشت در نمی آورد و خودش هم دوست داشت کرک هاش رو صاف کنه.پسر سر به زیر و قشنگی بود، با چهره ای که‌ هنوز کمی‌دخترونه بود. مادرش بهش جریان رو گفت. بار اول نبود که حشمت خان چنین درخواستی می‌کرد و آیدین میدونست که ازش چه انتظاری میره. خودش هم بدش نمیومد. به خصوص که از وقتی حشمت خان نظرش بهش جلب شده بود نمی‌ذاشت مردهای دیگه اذیتش کنند. البته هنوز هم گاهی وقتی مترو و اتوبوس سوار میشد بعضی مردها سعی میکردن دستی به باسن برجسته اش بکشند و اون هم گاهی بدش نمیومد شیطونی کنه.
طوبی در حالی که داشت سینی شام رو آماده می‌کرد از آیدین پرسید راستی پسرم تمیز هستی دیگه. آیدین سری به نشونه تایید تکون داد و با صدای آروم گفت “ولی کاش از همون رو راضی بشه و تو نکنه”. طوبی گفت آیدین جان قدر موقعیت خودت رو بدون، اگر مهری خانم و حشمت خان ما رو از اون محل بیرون نمیاوردن معلوم نبود هرشب چند نفر چه بلاهایی سر یه مادر و پسر بی کس میاوردن.بعد بهش گفت حالا برو لباست رو عوض کن و شام آقا رو ببر براش. اون شلوار سفید قشنگه رو بپوش. منم میرم اتاق خودمون.
وقتی آیدین لباسش رو عوض کرد‌ و برگشت مادرش رفته بود. سینی غذا هم روی پیشخون بود. آیدین سینی رو برداشت و رفت به سمت پله ها. توی راهرو نگاهی به خودش توی آینه انداخت. یه شلوار نخی سفید چسبون با فاق دخترونه پوشیده بود با یه تیشرت زرد که قالب تنش بود. توی دلش گفت "عجب تیکه ای شدم. قشنگ برای مردها کار یه دختر رو میکنم."توی دلش خندید و از این فکر خودش کمی حشری شد و کیرش یه تکونی به نشانه موافقت خورد.
وقتی رسید پشت در اتاق از حشمت خان خبری نبود. آروم رفت داخل و سینی رو روی میز کنار پنجره گذاشت. صدای دوش آب از سرویس داخل اتاق میومد و معلوم بود حشمت خان داره دوش میگیره.حشمت صدا زد آیدین تویی؟ آیدین گفت بله آقا، شامتون رو آوردم. حشمت گفت دستت در نکنه. بمون تا بیام با هم بخوریم. آیدین رفت پشت پنجره بالکن و خودش رو با وسایل شام کمی مشغول کرد. بعد از چند دقیقه صدای آب قطع شد و حشمت با حوله ای که تنش بود اومد تو اتاق.
–به به آقا آیدین گل. چطوری گل پسر. -خوبم حشمت خان، ممنون. زیر سایه شما.–چرا وایسادی. بشین منم الان میام.
حشمت رفت جلوی آینه و موهاش رو کمی سشوار کشید. بعد رفت سمت میز و نشست روبروی آیدین. شام رو که خوردن حشمت لم داد به صندلی و پاهاش رو از هم باز کرد. نفس عمیقی کشید و گفت آخیش. چسبید. آیدین گفت بله آقا. نوش جان.
–آیدین جون میدونی بعد از این شام خوشمزه چی میچسبه؟-نه آقا. چی می‌چسبه؟–یه بغل خوب. میای یه بغل بهم بدی خوشگله؟
آیدین با اینکه میدونست امشب برنامه چیه ولی کمی سرخ شد و با کمی خجالت پا شد و رفت روی پای حشمت خان نشست.حشمت دستش رو دور کمر آیدین حلقه کرد و به سمت خودش کشید، به طوری که باسن آیدین روی کیر نیمه شق حشمت بود.حشمت شروع کرد به نوازش کردن صورت آیدین. بعد بوسه ای از لپش گرفت و گفت "شکلات خوشمزه من"آیدین خنده ای ک

🌷 داس گل 🌷

22 Nov, 08:21


حشمت، مهری، طوبی و دیگران

#ضربدری #گی #لز

داستان اروتیک و فانتزی میباشد. محتوای داستان شامل گرایشات دگرجنسگرا و همجنسگرا هر دو میباشد.داستان نسبتا طولانی و در چند‌ین فصل نوشته شده ولی همه فصول یکجا فرستاده شده. سر فرصت از خواندن فصلهای مختلف لذت ببرید.اگر احیانا خط داستان و گرایشهای جنسی یک فصل مورد علاقه شما نیست دلیلی ندارد که از ماجراهای فصول دیگر با ماجراجویی های جنسی متفاوت لذت نبرید.این اولین تجربه نویسنده در انتشار داستان اروتیک میباشد و به صورت اختصاصی فقط در سایت دوست داشتنی شهوانی پست شده است.
فصل اول
فرخ، تک پسر بیست ساله حشمت و مهری توی اتاقش روی تخت دراز کشیده بود. طبق معمول ظهرهای بلند تابستان سرش توی موبایلش بود و مثل همیشه بعد از مدتی وقت گذروندن رفت سراغ چند تا عکس سکسی و زمان زیادی لازم نبود تا با کیر بلند شده آماده بشه برای یک جق عصرگاهی.
اول بلند شد و رفت سمت در اتاقش و به آرامی کلید رو چرخوند و بی صدا در رو قفل کرد. بعد جعبه دستمال رو برداشت و اومد سمت تخت. یه کیسه هم کنار گذاشت تا بعدا دستمال کثیف رو توش بندازه.نمی‌خواست احیانا طوبی خانم، خدمتکارشون، وقتی سطل اتاق رو خالی میکنه ببینه که گل پسر حشمت خان چه کار میکنه و به مادرش چغلی کنه.
همین که خواست دراز بکشه در سکوت بعد از ظهر یه دفعه یه جیغ و خنده کوچیک شنید و بعدش جمله “وا، نکن زشته، به خدا وقت نیست”. صدا از دیواری که با اتاق پدر و مادرش مشترک بود میومد. ناخودآگاه ضربان قلبش بالا رفت. اولین بار نبود که این اتفاق می افتد. گاهی که پدر و مادرش بی توجهی می‌کردند یا خیلی هیجان زده بودن صداهای خصوصیشون رو، اگر سر و صدا دیگه‌ای نبود، میتونست بشنوه.از روی تخت بلند شد و رفت سمت دیوار، گوشش رو چسبوند به دیوار و سعی کرد تمرکز کنه، صدای مهری خانم مادرش رو شنید که میگفت "وای حاجی، جون من اذیت نکن. کلی وقت گذاشتم موهام رو درست کردم. الان دیرم میشه. افسانه خانم دعوت کرده، مادر مهتاب هم هست."بعد صدای مکالمه مبهمی بود و فقط اسم افسانه رو شنید و بعد قهقهه حشمت پدرش و خنده مادرش را شنید که گفت “خدا مرگت نده حاجی”.یادش اومد که امروز مادرش مهمان افسانه خانم، زن حاج مسعود هست و میخوان قرار و مدار عروسی رو با مادر مهتاب، دختری که پدر و مادرش براش پسندیده بودن بذارن.مهتاب! دختر ترگل ورگل ۱۹ ساله و لاغری با موهای مشکی بلند که قرار بود تا چند وقت بعد زن رسمیش بشه. لبخندی گوشه لبش شکل گرفت و داشت میرفت در خیالات قشنگی که با صدای باز شدن در اتاق پدر و مادرش به خودش اومد. دستمال رو برگردوند سر جاش و تختش رو کمی مرتب کرد و آماده شد که عصر با دوستاش بره بیرون.
مهری از اتاق اومد بیرون و رفت سمت راه پله سرسرا که بره طبقه پایین، ولی یک لحظه وایساد و عقب رو نگاه کرد. از در نیمه باز اتاق حشمت رو دید که روی تخت نیم خیز تلویزیون نگاه میکنه و با دستش کیر شق مونده اش رو از روی پیژامه جابجا میکنه.دلش برای شوهر جونش سوخت. توی دلش گفت “طفلکی، خیلی دلش میخواست”.برگشت و دوباره وارد اتاق شد. حشمت یه لحظه خوشحال شد و گفت چی شد؟ نظرت عوض شد. مهری رفت و بالای سر حشمت رو بوسید و گفت نه عزیزم ولی دلم نمیاد همین طور ولت کنم. تو هم میدونم به این راحتی خلاص نمیشی، کلی وقت میبره و منم باید برم. آروم کیر حشمت رو از روی شلوار گرفت ، خنده ای کرد و گفت آقا هم که همین جور خبردار وایساده.
بعد سرش رو برد نزدیک گوش حشمت و گفت عزیزم میخوای به طوبی بگم بیاد پیشت کارت رو راه بندازه؟ فرخ هم قراره با دوستاش بره بیرون. سر فرصت خودت رو خالی کنی قربونت برم.حشمت یه کم فکر کرد، بعد لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت اگر دلم چیز دیگه بخواد چی؟ مهری اول متوجه نشد، ولی یه دفعه دوزاریش افتاد و خنده ای کرد و گفت پس بگو، آقا هوس شکلات کرده. باشه عزیزم اشکالی نداره، هر چی کارت رو راه بندازه چون میدونم حالت حسابی خرابه. فقط خیلی اذیت نکن طفل معصوم رو. مامانش پیش من شاکی نشه.دوباره حشمت رو بوسید و گفت پس من به طوبی میگم بیاد بالا خودت بهش بگو، و به سمت در راه افتاد.حشمت بوسه ای براش فرستاد و گفت میدونستی توی دنیا یه دونه ای عزیزم. خیلی خاطرت رو میخوام ملکه من.
بعد رفتن مهری حشمت از روی تخت بلند شد و نگاهی توی آینه انداخت. شونه کوچیکی از کشو درآورد و در حالی که سبیل هاش رو مرتب میکرد زیر لب با وزن آهنگ شماعی زاده میخوند “امشو دل مو هوس پسر کرده ، امشو دل مو هوس پسر کرده …”
فصل دوم
طوبی داشت توی آشپزخونه شام درست می‌کرد. با صدای زنگ در شعله گاز رو کم کرد و رفت تا به مهری خانم بگه که ماشین اومده دنبالش. ولی قبل از اینکه لازم به این کار باشه خانم رو دید که داره چادر گرون قیمتش رو سرش میکنه و آماده بیرون رفتنه.مهری تا چشمش به طوبی افتاد گفت خوب شد دیدمت، یه سر برو بالا پیش آقا باهات کار

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 14:25


17_April 2019


🇬 🇦 🇳 🇩 🇴 🇲
.
@namooh77

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 14:12


چند دقیقه لذت
https://t.me/+MFtm9ON0eCRiZDdi

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 14:10


اولین سکس من و شوهر خالم (۱)

#شوهر_خاله #گی

اسامی واقعی نیست
قسمت اول
√خاطره واقعی و فراموش نشدنی من✓
تابستان
تلفن زنگ زد، گوشی رو برداشتم و بعد از احوالپرسی مامان رو صدا کردم بیا عموته میخواد باهات حرف بزنه، مامانم گوشی رو گرفت و بعد از اتمام مکالمه شون گفتم چی میگفت گفت هیچی دعوت کرد عروسی پسرش گفتم بسلامتی، آخر هفته عروسی بود و همه رو از ۳ روز جلوتر دعوت کرده بود که برن و بعد از عروسی ام دو روز میموندن خرم آباد، بابام گفت چرا حاظر نمیشی وسایلتو جمع نکردی؟! گفتم ول کن بابا پارسالم همین کارارو کردین من کنکور رد شدم نمیام میخوام درس بخونم، گفت زشته خب گفتم نه زشت نیست هم اینکه درس دارم همین که یسری از اونایی که اونجا هستن رو اصلا نمیتونم تحمل کنم شما برید خوش بگذره، ۱۹ سالم بود خب مشخصا پرانرژی و پر حرارت، دوست دختر داشتم همه میدونستن بابام گفت باشه نیا ولی اگرم خواستی دوباره تنها بمونی و کاری کنی حواست باشه آبرو ریزی نکنی من که میدونم ما که میریم تو این خونه چی میگذره خندیدم گفتم خیالت راحت اونم مسافرته، و واقعا فقط میخواستم بمونم و درس بخونم بالاخره راه افتادن و رفتن یه ساعت بعد گوشیم زنگ خورد مامانم بود ببین سینا میگم مهیار هم نیومده غذا که خونه هست بهش یگو بیاد خونه ما برا ناهار و شام الکی نره از بیرون بگیره گفتم باشه، مهیار شوهر خاله کوچیکه ام بود و رفیق شیش داییم یه ۹ سال از من بزرگتر بود و قبل از اینکه با خالم ازدواج کنه من هروقت این بشر رو میدیدم داغ میکردم، توی راهنمایی و دبیرستان رابطه گی داشتم اما انقدری زیاد نبود که فکر کنم واقعا یه بایسکشوالم اما با دیدن مهیار همیشه حالم یجوری میشد، گوشی رو که قطع کردم یه کرم به جونم افتاد که ببینم مهیارم پایه هست یا نه، رابطه مون رفاقتی بود و هست بهش زنگ زدم گفت مهی کجایی گفت سر کار گفتم ببین زنگ زدن گفتن یا تو بیایی اینجا یا من بیام خونه شما ولی چون اینجا غذا هست تو بیا گفت باشه میام ولی میرم خونه لباس بردارم گفتم پاشو بیا بابا اینجا هم لباس برا سر کار رفتن هست هم راحتی گفت اوکی ، ساعت ۳بود اومد و براش حوله خودمو آوردم رفت دوش گرفت غذا رو گرم کردم و از حموم اومد براش لباس گذاشتم گفت لباس زیر ندارم گفتم تن نزده نو دارم ولی الان که تو خونه ای همون شلوارکو بپوش بیا بشین دیگه منم شورت پام نیست خندید گفت جون بابا گفتم جون به تو با اون ته ریشت لباس پوشید اومد غذا رو خوردیم و اون یه چرت زد و منم مثلا رفتم درس بخونم ولی خوره افتاده بود به جونم همه اش نقشه میکشیدم، دیدم بیدار شده رفتم گفتم پاشو نوکر نگرفتی پاشو یه چایی دم کن بخوریم پاشد دم کرد خوردیم و قرار گذاشتیم فردا شب مشروب بگیریم و بشینیم و عصر یه سر رفتیم بیرون یه دور زدیم و شام از بیرون گرفتیم برگشتیم خونه، تو راه یواش یواش یکم بحثو کشیده یودم سمت دوست داشتن پسر و این حرفا و مهیارم لو داد که نوجوونی یه کارایی کرده، خیالم راحت شد تو خونه یه فیلم گذاشتیم و نشستیم نگاه کردیم تا ساعت ۱ نشستیم و گفت بخوابم که فردا صبح باید برم سر کار فقط بی زحمت برام شورت و زیرپوش بزار گفتم حله برات لباسم گذاشتم گفت دمت گرم، گفتم کجا میخوابی گفت همین تو پذیرایی میخوابم گفتم بیا اتاق من گفت نه بابا صبح پا میشم اذیت میشی گفتم نه بابا گفت نه اینجا راحتم گفتم پس منم میام همینجا دوتا تشک انداختم و پتو و متکا گذاشتم و‌خوابیدیم من بیدار بودم احساس میکردم مهیارم بیداره و خودشو زده به خواب گفتم هرچه بادا باد بزار برم جلو ببینم چی میشه، با همین فکر یکم تکون خوردم و دستمو از زیر پتوش رد کردم…
نوشته: سینا۳۳

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 14:10


نسبت به قدش- که با رونهای پر -نسبت به هیکلش و دستان ظریفش، با گردن بلند و صورت سفید و لبهای کوچیکش که میدونستم سُرخِ سرخ هستن، دیگه نمیتونستم از خودم دورش کنم، هفت ماه بود دست به سرش میکردم، هم او را هم خواسته¬ام را.
خزیدم کنارش، خودش رو چسبوند بهم، تو سینم غرق شد، من هم در عطر تنش و لذت لمس بدنش با همۀ تنم. کیرم میون باسن برجسته-اش رو خیس کرده بود، فشار رو که بیشتر کردم، داخلش شد، صدای آه نازکش -که حاکی از درد و لذت بود- همراه شد با چسبیدن کمر و سرش میون سینه¬ام.
گفتم: کیرم رو احساس می¬کنی؟ وجودم داره میره داخل وجودت!
با صدایی مثل کسی که داره درد میکشه و در عین حال تسلیم از لذت هست گفت: بله آقا، … آآآآآ … آخر زنت شدم! آآآآی¬ی¬ی…
دور اول شاید ده دقیقه یا یک ربع بیشتر طول نکشید که با صدای بلند -و آه دخترونه¬اش در جواب- آب مَنی¬ام داخلش خالی شد. و حرفهایی که آتیشمون رو زیاد میکرد.
دنیا صبح فرداش فرق داشت، از اون روز که کنارش بیدار شدم، الان که سه سال گذشته و در یک کشور اروپایی با هم ازدواج کردیم، هر وقت به قبل اون روز فکر میکنم -بعضی اوقات- فکر میکنم همش خوابم.
نوشته: ُSR

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 14:10


فمبویی که زنم شد

#گی #فمبوی

ساعت 2 یا 3 بعد از ظهر یک روز جمعه در تابستون بود، هوای گرم، آتیش از آسمون می¬بارید، از محل کار اومدم بیرون، اسنپ یا تپسی گیرم نیومد و باید تا خیابون اصلی پیاده میرفتم. دو دقیقه ای عرق کردم، داشتم به هوا و اوضاع و همه چی فُحش میدادم که صدایی از یکی از کوچه ها نظرم رو جلب کرد، “تورو خدا! درد میکنه، مامان، آییییی کمک!”
سریع رفتم تو سایه تا چشام بهتر ببینه، انتهای کوچه پشت دو تا بشکه 220 لیتریِ کهنه، سر یک مرد معلوم بود، زیر نور آفتاب سفیدیِ موهاش براق تر به نظر می¬آمد، و مطمئنا پسری که ناله و التماس میکرد پشت اون بشکه ها بود، کیفم رو گذاشتم پشت یک سطل آشغال رو زمین و رفتم طرفشون، پسره هنوز ناله میکرد، صدای پام مرد رو متوجهم کرد، برگشت طرفم و گفت “پسرمه! تنبیهش میکنم#34;، من گفتم: “با گشاد کردن کونش؟”. یارو گفت:“تو هم بیا باهم …” پریدم تو حرفش"من کون تو رو میکنم تو برای اون رو” و در تمام این مدت به سمتشون میرفتم.
مَرده در یک آن دوید سمت من، جثه اش نسبت به من خیلی نحیف تر بود، تو دوگانگی بودم، بزنمش یا نه که متوجه برق چاقو شدم و خودم رو کنار کشیدم، ترسیدم واقعا، اما مثل اینکه یارو چیزی مصرف کرده بود و بین چاقو زدن به من و نزدن یک پاش به اون یکی پاش خورد و با سمت راست صورت زمین خورد، بلافاصله بلند شد و فرار کرد.
رفتم به سمت کیفم، برشداشتم و برگشتم سمت بشکه ها، دیدم یه پسر با موهای رنگی (سُرمه ای-بنفش) در حالی که هنوز خم مونده، و در شُک هست داره سعی میکنه چیزی رو از توی سوراخ کونش بیرون بِکِشه، گفتم: “چی کرده توش؟” با ناله گفت:“خیار!”. فهمیدم خیار در نمیاد. گفتم: “خودت نمیتونی!؟”، نگاهم کرد و چند لحظه تردید رو دیدم رو صورت خیس از اشک هاش! گفتم:“در بیارم برات؟ گفت: “خیلی رفته تو” گفتم میتونی راه بری؟ وقتی تو کونت مونده” گفت “نمیدونم!” گفتم دستشویی بشینی میاد بیرون.
ساکت بود، بعد چند ثانیه آروم قدش رو راست کرد و جورابهای زنونه اش رو بالا کشید! تازه متوجه موقعیتش شدم، دامن کوتاه تنش بود و آرایش داشت، مانتو اش را از زمین برداشت و پوشید، اگر خایه¬ها و دودولش رو ندیده بودم فکر میکردم یه دختر 14 یا 15 ساله هست. گفتم: “با این یارو …” گفت:“نمیدونم، فکر کردم لاغر و ضعیفه، گفت پول هم میده، نشون داد داره!”
تو یک لحظه سکوت نگاهش کردم و ضربان قلبم بالا رفت، کلمات خودشون از زبونم بیرون میومدن: “او که نشد، ولی من هم جوونترم، هم خونه دارم -اشاره کردم به کوچه- و پول، برای هر روز حقوق میدم بهت، کارای خونم رو میکنی، من هم تورو#34;
خیلی مستقیم رفته بودم سر اصل مطلب، بعد از ثانیه گفت: “خونت کجاست؟” گفتم: " … فلانجا” و پرسیدم:“خونۀ تو کجاست؟ گفت ندارم، با دوستام خونه گرفتیم، اجاره هست”.
گفتم:" بریم؟"
با مکث قبول کرد.
وسط هفته بود، زنگ زدم محل کار گفتم تا شنبه مرخصی میخوام. مرخصی گرفتم که تا شنبه خونه باشم و خیالم راحتتر.
وقت ورود به خونه، مَهسا(اسمی بود که به جای اسم پسرونش-مهرام- انتخاب کرده بود) تو خونه -اما دم در- وایساده بود، بعد تلفن بردمش حمام، خیار بزرگی رو از کونش کشیدم بیرون، الان میفهمیدم چرا تو راه و ماشین اینقدر بی قرار بود. یکمی روغن زدم به باسنش و داخل سوراخش. تا شب طول کشید، که دیدم راحت شده، در این مدت برام تعریف کرد که اهل اطراف گنبد هست و بعد از اینکه مادرش برای بار دوم ازدواج کرده و زنِ سوم یکی از فامیلاشون شده، مهسا از خونه فرار کرده و الان سه ساله تهرانه، سال اول بوسیلۀ یکی از دوستاش با زن پوشی و سکس آشنا شده و … .
پرسیدم، کارخانه بلدی؟
گفت: بله، نُه ماه در ویلای یکی به عنوان کارگر کار کردم.
گفتم: کارت شناسایی داری؟
گفت: آره. و دراورد و گرفت طرفم.
گرفتم نگاه کردم. دیدم شونزده سالشه. گفتم این گرو پیش من. چند تا قانون هم هست، وقتی تو خونه تنها هستیم باید با کمترین لباس باشی و سکسی، وسایل آرایش و لباس و … برات می¬گیرم. وقتی مهمون هست کاملا پوشیده، مثل یک دختر با حجاب میشی، هیچ کس نباید بفهمه … و اولین خطا، مثل دزدی، ارتباط با دوستان قبلی و … اینجا موندنت کنسل هست. تا چند وقت اگر ببینم راضی هستم، یه سورپرایز دارم برات.
چشمای نوجوان و قهوه¬ای-سبز طورش -که خیلی باهوش به نظر می¬رسید و یکم محتاط- میدرخشید. با خودم نقشه داشتم اگر خوشم اومد بعد هجده سالگی ببرمش خارج و اونجا هر چیزی لازم باشه انجام بدم تا همونی بشه که می¬خواد.
یک ماه هیچ چیزی بینمون اتفاق نیفتاد تا یک شب سه شنبه در تعطیلات عید، از حموم اومدم بیرون حوله دورم بود و میرفتم که تو تختم لم بدم و بخوابم، وقتی لحاف رو زدم کنار زیر نور کم رمق چراغ های خیابون بدن دخترونش رو دیدم، کمر باریک و لگنی که در حالت نرمال باید برای یک دختر باشه! (پسرها لگنشون کوچکتر هست). پاهای کشیدش -

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 14:10


چه عرقی !من سریع گفتم مگه تو عرق خورده بودی ؟
سریع خودشو جمع کرد
من هم لیوان رو سر کشیدم
بعد از حدود ۳ یا ۴ دقیقه بد جور ما رو گرفته بود
و من هم حشری بودم ناخواسته شروع کردیم بدن هم دیگه رو مالیدن و در همون حال خوابمون برد صبح که بیدار شده بودم
دیدم باز مبله خیسه و آیدا هم حموم
دیگه تصمیمم رو گرفتم شب میکنمش
تا نزدیک های ساعت ۶ غروب بیرون بودم ناهار رو هم بیرون خوردیم
رفتیم جنگل و دریا و چند تا پاساژ کوچیک چون ویلا داخل روستا بود مراکز خرید چندانی نداشت
رسیدیم خونه یه چایی خوردیم و من گفتم میرم حموم داخل حموم نشسته بودم که دیدم صدای در میاد و در باز شده(حموم جوری بود که جای لباسشویی هم داشتن اول یه در می خورد به جای لباسشویی و بعد در دیگه داخل حموم بود ) سریع بلند شدم که دیدم در اصلی باز شو و آیدا اومد داخل لخت لخت ممه های بلورین و بدن جذاب و لاغر اما استخوانی نبود.
من سریع با عصبانیت گفتم چی کار می کنه ولی اون عین خیالش نبود و اول از همه گفت اومدم دوش بگیرم. بعد من سریع از حموم اومدم بیرون و لخت روی تخت نشستم دقیقا در حموم رو به روی تخت بود .
وقتی اومد بیرون باز هم لخت بود اما پشت به من بود و تو آینه در داشت مو هاشو خشک می کرد .
و من دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و از پشت بغلش کردم و از گردن بوسش کردن
هیچ حرکتی نکرد ولی یهو برگشت و محکم سرمو گرفت و مثل وحشی ها ازم لب می گرفت
عقب عقب اومدیم تا اینگه پام به پا هاش گیر کرد و رو تخت افتادیم .
آنقدر لب گرفته بودیم که نزدیک بود لب هامون پاره بشه .
شروع کردم لیس زدن و لمس کردن بدن و ممه هاش و شکممو به کسش می مالیدم
و اون هم از زیر با کیرم بازی می کرد . کیرم از همیشه هم بزرگ تر شده بود . و داشت پوستش رو جر می داد .
بعد از لیس زدن بدنش آروم بلند شد و من رو تخت هل داد و شروع کرد به ساک زدن اول سر کیرمو میک زد. و بعد شروع کرد خوردن یک حسی بود که با هیچی عوضش نمی کنم
بعد از ساک زدن برام کیرم حسابی لیز شده بود و کس ایدا هم حسابی خیس بود به پشت خوابوندمش رو تخت و دو سه بار انگشت کردم و یه تف انداختم رو کسش و مالیدم و آروم سر کیرمو فرو کردم داخل کسش یه آه خیلی جذاب و حشری کننده کشید و منو تحریک کرد که یک دفعه تا ته هل بدم داخل یکهو داد بندی زد و شروع کرد به آه و ناله. من هم شروع کردم تلمبه زدن و حدود ۳ یا ۴ دقیقه که گذشت و آیدا حسابی صورتش قرمز شده بود آبم اومد ،برای اولین بار خیلی سخت بود آبمو نگه دارم وقتی داشتم از تو کسش می کشیدم بیرون ناخودآگاه ریخت رو کس و رو شکمش رفتیم خودمونو تمیز کردیم و اومدیم اینبار من کس آیدا رو داشتم می خودم هر از چند گاهی چوچولشو گاز میگرفتم و می کشیدم و آروم زبونمون تکون می دادم اون هم داشت با اه وناله منو حشری میکرد بعد از اینکه کس لیسی کرده بودم کیرم یواش یواش باز بلند شده بود که این بار خودم گذاشتم دهن آیدا و گفتم ساک بزن
آروم آروم ساک زد و بعد از ساک زدن پاهاشو دادم بالا و گذاشتم رو شونه هام و یهو تا ته فرو کردم و هر بار محکم تر ضربه میزدم دو سه دقیقه که گذشت دیدم پاهاش داره میلرزه و آروم کیرمو آوردم بیرون و آبش ریخت رو کیرم . با لزجی اب کس آیدا یه جق زدم و ریختم دهن آیدا خیلی از این کار ناراحت شد ولی به اجبار دهنشو نگه داشتم تا اینکه مجبور شد قورت بده
رفتیم حموم وقتی داشتیم میومدیم بیرون گفتم مزه اش چطوره همیشه قبل از غذا پیش غذا میخوریش یا بعد غذا که آروم با پشت دست زد رو کیرم. حدود ۲ ساعتی با هم حرف نمیزدیم تا اینکه قرار شد فردا برگردیم تهران ما شب یک بار دیگه با هم خوابیدیم و صبح از فرط خستگی ظهر راه افتادیم و شب رسیدیم خونه.
این بود ماجرای اولین سکس من و آیدا .
نوشته: احمد

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 14:10


آیدا جونم

#دوست_دختر

سلام من ۲۲ سال سن دارم اسمم احمده
آیدا (دوست دختر من )۲۰ سالشه و هر دو در وسط شهر تهران زندگی می کنیم
ما حدود ۲ ماه بود که نامزد کرده بودیم و خانواده ها اطلاع داشتن
(هردو در دانشگاه آزاد تهران تحصیل می کنیم )
بعد از پایان ترم دوم حدود ۱ ماه وقت آزاد داشتیم و قرار گذاشتیم با هماهنگی خانواده ها یه مسافرت کوتاه بریم
البته خانواده آیدا تا حدودی مذهبی بودن ولی نه به اون صورت یعنی آیدا بدون چادر بود ولی حجاب داشت
و خیلی به این تصمیم من مخالفت کردن که شما هنوز نامحرم هستید و از این چیز ها
ما با هزار زحمت به پدر و مادر خودم گفتم که با پدر و مادر آیدا حرف بزنن و راضی شون کنن
حدود دو روز بعد از وقتی که تصمیمم رو گفتم آیدا زنگ زد و جوری خوشحال بود که من تعجب کردم و سریع پرسیدم چی شده انتقالی گرفتی (قرار بود از دانشگاه انتقالی بگیره و بره دانشگاه بهتر ) سریع و بدون مکث گفت لباساتو جمع کن بریم مسافرت
من با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم و زنگ زدم به بابای آیدا و کلی تشکر کردم ولی وقتی می خواستم گوشی رو قطع کنم گفت اگر بفهمم باهاش قبل ازدواج رابطه داشته باشی خود دانی
من با شنیدن این حرف یک لحظه شوکه شدم و تو خودم رفتم که با صدای بوق قطع کردن تلفن به خودم اومدم. آیدا؛دختری با اندام باریک ولی باسن گرد و قلمبه و ممه های ۷۰ مو های قهوه ای کم رنگ و پوستی سبزه مایل به روشن (پوستش داخل آفتاب میدرخشه)
خودش وقتی که تنها هستیم یه خورده شیطنت میکنه منو دستمالی میکنه ولی خب من جرات این کارو ندارم به دلیل پدر و مادر اون . خب فردا که چهارشنبه بود و قرار بود پنج شنبه صبح شروع به حرکت کنیم من خیلی دوست داشتم بریم جنوب اما آیدا خیلی شمال رو دوست داشت البته یه ویلا نقلی داخل شمال داشتن و تصمیم بر این شد که بریم شمال
فردا صبح راه افتادیم و تو راه آهنگ گوش دادیم و برای ناهار به روستایی که ویلای آیدا اینا اونجا بود رسیدیم
حدود ۴ یا ۵ ساعت تو راه بودیم
وقتی ویلاشونو برای اولین بار دیدم خیلی ازش خوشم اومد داخل یه روستای کوچیک خونه ای به اون کوچیکی ولی بسیار شیک و زیبا
حتی از خونه ما که از خونه آیدا اینا بزرگ تر بود شیک تر بود
آیدا گفت طراحی خونه کار باباشه (من که بعید میدونم ولی اگر هم خودش طراحی کرده دمش گرم )
لباس هارو عوض کردیم و رفتم سراغ یخچال که یه چیزی بخورم که دیدم یخچال خالی خالیه از آیدا پرسیدم مکه چند وقته نیومدید اینجا گفت حدود ۴ ماه میشه
به آیدا گفتم می خوام برم بیرون تو هم میای
گفت اره تو خونه بمونم که چی
گفتم لباس عوض کن تا بریم
اونجا دو تا اتاق داره و خوب عادیش این بود تو اتاق جدا لباس عوض کنیم
ولی آیدا یهو اومد تو اتاقی که من داشتم شلوار پام می کردم و شروع کرد لباس عوض کردن من که حسابی خجالت کشیده بودم تا آیدا منو دید گفت چیه ما قراره زنو شوهر بشیم
من که تا اون موقع لخت آیدا رو ندیده بودم حسابی کیرم شق شده بود و اصلا نمی خوابید
زیر کش شورت گذاشتمش و شلوار رو پوشیدم
رفتیم بیرون و برای یک هفته چیزهایی که لازم داشتیم رو گرفتیم
من که با اون کاری که آیدا کرده بود جرات پیدا کرده بودم به آیدا گفتم بیا تو یک تخت بخوابیم
با کمال تعجب آیدا هم قبول کرد
من هم تا صبح داشتم از شق درد می مردم
صبح آیدا از من زودتر بیدار شد و یه صبحانه لاکچری درست کرد و جاتون خالی زدیم بر بدن
تا ظهر رفتیم لب دریا و قایق سواری کردیم
و برای ناهار از رستوران غذا گرفتیم
من که دیشب تا صبح نخوابیده بودم رفتم تو تخت که بخوابم
ایدا هم مثل بچه اومد تو بغلم و گفت من هم خوابم میاد
بعد از دو دقیقه آیدا پشتشو به من کرد و هی کونشو به کار من فشار میداد بعد از دو سه بار انجام دادن این کار کیرم شق شده بود و چون شلوار راحتی بود قشنگ معلوم بود و هی آیدا کونشو فشار میداد
من خودمو کشیدم عقب و یه دو دقیقه ای در این حالت بودم و بعد خوابم برد
ساعت حدود ۵ عصر بود که از خواب بیدار شدم
و دیدم آیدا رفته حموم
و یه مقدار تشک تخت خیسه
خیلی تابلو معلوم بود آیدا خودارضایی کرده چون بوی اب و … رو نمی داد
وقتی داشت از حموم میومد دیروز باز همون کار موقع عوض کردن لباس رو تکرار کرد
و من دیگه مطمئن بودم کارش عمدی هست و روم رو بر نگردوندم و به اون زل زدم
ساعت حوالی ۶ بود که قرار بود غدا امشب با من باشه من هم بساط جوجه کباب رو آماده کرده بودن و کلی خوراکی سفارش دادم بیارن
البته یه نیم لیتری عرق هم از تهران قایمکی آورده بودم
من اهل اینجور چیز ها نیستم ولی خب شمال بدون عرق مزه نمیده
غذا رو که بیرون خوردین رفتیم داخل که فیلم ببینیم
من همه خوراکی هارو رو میز گذاشتم و دوتا لیوان کوچیک رو تا لب به لب از عرق پر کردم (لیوان ها کوچیک بود حدود یک سوم لیوان عادی )
اول که آیدا خودشو زده بود به اون راه که این چیه ولی وقتی خورد گفت به

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 14:10


ر حرف از شراب شد و چیپس یعنی امشب شما قبول کردی و الانم من موندم تو که با تو حموم برم و تو هم باید قول بدی از این جریان حرفی نزنی چون مجردی مناسب بودی اگر زن داشتی ممکن نبود قبول کنم…بعد از اون شب و او سکس و حال من یک هفته پر سکس رو پشت سر گذاشتم و اومدم تهران
فرزین و فریبا الان
ن دوقلوهای رویا و تورج هستند که خوب خوش سلامت خانواده چهار نفری شادی رو دارند.
رویا و تورج بعد از اون جریان خودشون صاحب بچه شدند البته این طوری میگن منم باور دارم کار خداست چه میشه کرد.
اونم دوقلو
نوشته: نصاب تهرانی

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 14:10


ساعت حدود یک بود که شراب کرم مون کرده بود و داغ شده بودیم.
تورج محل خواب من رو مشخص کرد و خودش و زنش رو داخل اتاق خواب رفتند و من در پذیرائی بودم
با صدای تورج که بیا تو هم اینجا بخواب تنها نمونی شاید یپرسی
من رفتم داخل و دیدم هر دو باهم روی تخت خوابیده اند و منم کنار تخت میخواستم بخوابم که تورج گفت کمی جمع جور میخوابیم کنار هم بیشتر حال میده تورج خودشو کنار کشید و منم کنارش خوابیدم ده دقیقه بعد در تاریکی تورج اهسته دست منو گرفت و برد سمت رویا و منم لمسش کردم رویا گفت تورج بخواب الان وقتش نیست.
منم یه پوزخند زدم که دوباره دست منو برد سمت رویا و منم با انگشت نوازشش کردم که رویا انگشت منو گرفت و گفت شما هم با تورج جفت شدید.
که دیگه تورج ول نکرد و شروع به مالیدن سینه های رویا و رویا هم خودشو تسلیم کرد پاهای رویا رو با پا خودم می‌مالیدم که اورج دست منو برد سمت سینه رویا و خودش رفت سمت کصش الان دیگه منو تورج و رویای بین ما مونده داریم میمالیم اخ و اوخ اه رویا درآمد
نفسهای رویا بلند و بلندتر میشد تورج در حال دراوردن شورت شلوار بود و منم پیراهن و سوتین .
کمی بعد سر تورج بین دوتا پای رویا داشت کس رویا رو لیس میزد و منو بیشتر حشری میکرد و منم سینه رو میخوردم و له میکردم اون یکیشو.
تورج منو‌کشید سمت کص و خودش امد بالا و کیرش رو داد که رویا ساک بزنه و منم یواش یواش کیرمو مالیدم به کس و کون رویا که دست رویا یکباره اومد و کیرمو برد سمت کس خیسش و منم با یک حرکت و اه بلند رویا رو دراوردم و تپوندم تا اخرش تو کس رویا و شروع کردم به عقب جلو کردن اروم و یواش که تورج گفت مگه شام نخورد بزن بزن که صاحبش الان تو هستی من با شدت بیشتر و همراهی رویا کلی حال کردم رویا منو با پاها گرفته بود و سفت به خودش فشار میداد و من در اغوش رویا با کیر در کصش و جلوی چشم تورج داشتم میکردمش.
اون هم از خدا خواسته بقدری هماهنگ بود که انگاری تا نافش کیر توی کصش میرفت تورج از تخت امده بود پایین و منم روی کص داشتم تلمبه میزدم که کیرمو از کس اورد بیرون به اطراف کس میکشید و بین دوتا پای رویا میکشید که رویا از دستش گرفت و دوباره داد داخل اب از کصش جاری بود و فرصت درلوردن نبود و ابد من تا آخرین قطره توی کس رویا فوران زد .
هنوز رویا سیر نشده بود و من هم همچنان ادامه دادم تا اینکه لرزه سختی کرد و یا فشار دادن من به خودش داشت نفسم می برید و من دل زدن کس رویا رو روی کیرم حس میکردم چند ثانیه اروم کرفت و بلند شد و خودش رو تمیز کرد تورج دستمال کاغذی رو سمتم گرفته بود و منم گفتم ببخشید از دستم در رفت نشد کنترل کنم.
رویا گفت امکان نداره چیزی بشه خیالت راحت .
تورج بعد از نوازش رویا و کنار کشیدن من رویا رو برای کردن از عقب راضیش کرد و من رفتم که خودم رو تمیز کنم که اومدم دیدم تورج داره از کون میکنه.
من موندم بیکار که تورح گفت میشه تو هم دوباره از جلو یکتی و منم از پشت که رویا اشاره کرد بیا بگیر بخواب من روی تو بخوابم و از کس و کون با هم بکنید
برای سری دوم خوابیدم و کس داغ رویا روی کیر من آمد و تورج هم از عقب حمله کرد رویا رو منو تورج محاصره کردیم و از دو طرف حمله کردیم و تا اونجا که جا داشت. تلمبه زدیم ک تورج خودشو خالی کرد من موندم کص رویا و ارضای چند باره رویا بعد از اینکه تورج کارش تموم شد داگ استایل اون روی تخت و من ایستاده داشتم جرش میدادم با کیر که تورج گفت من فیلم بگیرم و رویا هم قبول کرد و منم حسابی از پس کصش درامدمدوباره برگردون زدیم از روبرو و چشم تو چشم با انگشت چوچولش رو می‌مالیدم و با فشار تقه ای کصش رو میگائیدم که اینبار هم ارضا شد و منم بعد سی ثانیه شاید ارضا شدم و دوباره خالی کردم تو کصش.
خسته شده بودم که رویا با یک ساک چند ثانیه ای اون شب سکس رو تموم کردم و از رویا و تورج تشکر کردم.
رویا رفت توی حمام تورج هم دنبالش منم رفتم برای خواب که صبح میرم سرکار نصب …
صبح هنوز خواب بودم که تورج از خونه رفته بود و منو رویا بودیم که کنار خودم رویا رو حس کردم چشمم رو باز نکرده بودم که کیرم توی دست رویا بود و داشت ساک میزد.
سلام کردم با سر جواب داد گفت امروز که نمیری .
گفتم باید برم ولی دیر نمیشه بعد از ظهر میرم.
دامن بدون شورت تنش بود داد بالا و دوباره شیره کیرمو کشید.
بعد باهم حمام رفتیم و معجون حسابی برام اماده کرده بود از قبل که خوردم و در مورد دیشب اینطوری گفت.
من و تورج با هم بعد از رفتن تو اون شب خیلی حرف زدیم این برنامه از قبل برنامه ریزی شده بود ماشین نیاوردیم که با ماشین دربست بیاییم من بشینم کنار تو و اگر تورج در هتل چشمک نمیزد به من من تو ماشین جرئت دست زدن به شما پیدا نمی کردم تورج میدونست که من با تو در ماشین ساکت نیستم.
شراب هم رمز بین منو تورج بود که اگ

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 14:09


دوقلو

#ماموریت #نفر_سوم

چند ماه پیش برای انجام ماموریتی از محل کار به شهرستانی رفته بودم از انحا که در اون شهرستان فامیلی نداشتم و باید چند روزی اونجا میموندم و شرکت هم از قبل برامون هتل در نظر گرفته بود فقط یاد دوستی افتادم که دوران خدمت در این شهر ساکن بود الان هم از اون زمان خیلی گذشته بود و من مدتی با این دوستم در تماس بودم در یک جایی در ذهنم یادداشت کرده بودم که در کجای اون شهر است ولی شماره موبایل هم داشتم عوض شده بود به همون شماره زنگ زدم گفت اشتباه گرفتید گفتم دوست دوران سربازی منه و میخوام ببینمش اونم با هزار قسم و آیه که من شماره بدم بفهمه برام بد میشه از این حرفها تا اینکه بعد از سوال از دوستم و شماره منو به اون داده بود
زنگ زد که من تورج هستم شما و من خودمو معرفی کردم
با معرفت خیلی سریع اومد دنبالم و رفتیم خونه تورج.
تورج زن داشت و فرزندی نداشت بیش از ۱۵سال بود که ازدواج کرده بود اون شب شام رو خوردیم و با هم خیلی صحبت کردیم میگفت زندگی خوبی نداره و زنش دائم ازش دلخوره میشه و همیشه اوقاتش تلخه.
بعد خیلی حرف زدن سفره دلش رو باز کرد که زنش قصد داره ازش جدا بشه و مشکل بچه دار نشدن هم میگه از منه منم دارم درمان میکنم ولی راست موضوع اینکه در رابطه موفق نیستم و همیشه بعد از رابطه دلخوریها شروع میشه کاش در تهران درمانی باشه من اونجا درمان کتم اینجا هیچ نتیجه ای نگرفته ام.
زنش رو که باهم عکسهای قدیمی داشتند از روز ازدواج و قبل از اون عکس زیادی داشت به من نشون داد در بین عکسها به یک نفر اشاره کرد مرد بود میگفت فکر کنم این نفر زیر پای خانواده زنم نشسته و منو مزاحم میدونه اگر طلاقش بدم با این ازدواج میکنه. اون شب من برگشتم هتل و توی فکر بودم که تورج و رویا رو دعوت کنم هتل با هم صحبت کنیم.
فردای اون روز من با هتل صحبت کردم که مهمان دارم اگر ممکنه اجازه بدهند دعوت کنم و اضافه مخارج رو خودم نقدی پرداخت میکنم از اونجا که هتل هم خلوت بود مانع نشدند و یک اتاق بزرگتر دو تخت گرفتم و تورج و همسرش رو برای شام دعوت کردم دیشب کلی با تورج در مورد مشکلشون حرف زدیم.
حدود ساعت ۶غروب رویا و تورج به پذیرش هتل آمدند و به عنوان مهمان آمدند اتاق من و منم رفتم استقبال دم در ورودی ایستادم.
بعد یک سلام علیک کردم و تعارف آمدند توی اتاق و من شام رو بنا به خواست رویا سفارش دادم.
اتورج بعد از یه چند دقیقه ای گفت میشه توی یه اتاق با هم صحبت کنیم منم گفتم ببخشید رویا خانم من و این تورج چند دقیقه تنها میزاریمت و شما فیلم رو تماشا کن.
لپ کلامش تورج این بود که من زنم رو راضی میکنم که تو بامن باهم بشیم سه نفری و یک سکس انجام بدیم.
تازه متوجه شدم که میخواد چکار کنه میخواست من زنشو حامله کتم چون من مجرد بودم پس مشکل راحت تر میشد حل کرد منم خودمو زدم به متوجه نشدن گفتم مگه راضی میشه گفت از دیشب که تو رفتی و نموندی در مورد صحبت کردم حدودا میشه گفت که مخش رو زدم و راضی کردنش خیلی سخت بود الان از طرف تو اگر مشکلی باشد با هم یریم خونه ما فقط اینکه چشمک زدم برای امدن راضی شو.
شام رو خوردیم و رویا کمی با من و تو ج گپ زد و من سفارش چای دادم . بعد از چای تورج گفت بیا امشب یه برنامه بریزیم و خونه ما من شراب کهنه خوبی دارم یه کم صفا کنیم اخه دیشب نمودی و رفتی.
گفتم زحمت میشه رویا خانمم خسته میشه راضی به زحمت نیستم رویا گفت نه چه زحمتی بعد سالها امدی اینجا نباید بد بگذره و خاطره بدی برات باشه بیا بریم شام که خوردیم دیگه چه زحمتی.
با چشمک تورج قبول کردم و از هتل زدیم بیرون یه دربست تا منزل رو تورج کرفت چون ادرس رو خودش بهتر میدونست رفت جلو منو رویا کنار هم نشستیم.
دست میلرزید جرات نزدیک کردن به رویا نداشتم رویا کنار من نشسته بود احساس کردم پای رویا کنار پای من چسبیده و با حرکت عضله های پا تکون نامحسوس به من داد من جواب دادم این بار اون و بعد دوباره من دیدم که یواش دستش اومد سمت من و منم گرفتم تو دستم یواش یواش نوازش کردم و بردم یواشکی روی قلبم که داشت با سرعت هزارتا میزد
با احساس ضربان قلبم بیشتر سمت من آمد.
تورج چلو نشسته بود و نگاهم نمیکرد منم با خیال راحت داشتم می‌مالیدم بدنش رو که دستم رو برد روی سینه اش.
با مالیدن سینه و فشار من یواش یواش خودشو باز کرد و دست من رفت سمت کس.
دیگه کصش توی دستم بود حسابس آب انداخته بود و اونم دستش از روی شلوار کیر من رو میمالید .
نزدیک رسیدن بودیم که تورج به رویا بدون اینکه برگرده کفت نوشابه چیپس ماست مو شیر داریم یا اینکه بگیرم
رویا پیگیری یهتره شاید کم باشد.
وقتی تورج رفت که میگیره منم یه لب از زنش گرفتم.
رسیدیم خونه و ابرح رفت که شراب رو بیاره و منم خیلی عادی بغلش کردم
تورج با شراب آمد و رویا هم میوه اورد و شراب رو به سلامتی زدیم از هر دری سخنی بود

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 10:48


کردم. جفتشون پالتو داشتن.یه جعبه شکلاتم گرفته بودن. دعوتشون کردم داخل.ازشون خواستم پالتو شونو بدن که آویزون کنم.نگار که یه تاپ یقه هفت که از زیره سینه بند داشت تا کمر گره می خورد و یقه هت بود.خیلی سکسی بود.گندمم یه سرهمی شل و ول که از بغل کامل سینه اش معلوم بود شلوارشم تا وسط رون بود.خلاصه نشستیم صحبت کردن.حرف تصادف افتاد و بعدش که تونستم خودمو جمع کنم و کلا با هیچ کس نبودم.میز و چیده بودم.نشستیم مست کردن.نفری سه چهار تا پیک خوردیم.من چون دیشبش خورده بودم زیاد پاتیل نشدم ولی اونا تقریبا رو هوا بودن.اسپیکر روشن کردم شروع کردیم رقصیدن.من رفتم روبروی گندم دستمو گذاشتم رو کمرش چسبوندم به خودم.نگارم رفت نشست که برای خودش پیک بریزه.داشتیم تو چشمای هم نگاه میکردیم منم دستمو اروم از بغل رسوندم به سینش.گفتم نگار راس میگه خودش از پوستش بهتره.شروع کردیم لب گرفتن.گندم از رو شلوار داشتم کیرمو میمالید.منم داشتم لبو گردنش میخوردم.صورتمو چرخوندم دیدم نگار دستش تو شورتشه داره مارو نگاه میکنه و جق میزنه.گفتم راحتی؟ گفت از شما دوتا کصکش که راحت تر نیستم.نگار شورتکمو کشید پایین و شروع کرد با زبون بازی کردن.نگارم چار دستو پا اومد شروع کرد تخمامو خوردن.منم فقط نگاه میکردم و لذت میبردم.با اینکه دیشب یه جق زده بودم ولی دوباره داشت ابم میومد.جفتشونو بلند کردم.رفتیم رو تخت لباساشونو درآوردن اومدن لباسای منم درآوردن.نگار نوک سینمو میخورد گندمم لبامو.اصن تو اوج بودم.یهو نگار گفت سنگ کاغذ قیچی کنیم کی اول بره روش بشینه.که نگار برنده شد.گندم اومد پایین پام.کیرم حسابی تف مالی کرد و کیرم و کرد تو کس نگار.وای که تو فضا بودم.به ده تا تلبمه نرسید که ابمو ریختم توکصش.ازش معذرت خواهی کردم.گفت اشکال نداره اورژانسی میخورم.گندم که قیافش فس بود بهش گفتم.بیاااا من بعد یک سالو نیم دارم سکس میکنم.کیرمو بخور تا راست شه.دوباره دوتایی افتادن به جون کیرم.حالا نوبت گندم بود.صدای باز شدن کصشو میشنیدم اینقدر که این بشر تنگ بود.چند تا تلمبه میزدم ، نگار کیرمو درمی آورد ساک میز،دوباره تلمبه میزدم ، دوباره نگار تکرار میکرد.بلندش کردم داگی شد کیرم کردم تو کس گندم.نگار خوابیده بود جلو صورت گندم. گندمم داشت کس نگار میخورد.چند تا پوزیشن عوض کردیم.نگار و گندمم جاشونو نوبتی عوض میکردن.بهشون گفتم ابم داره میاد.دراز کشیدم کیرمو گرفتن شروع کردن با تمام وجود میک زدن.اینقدر خوردن که آبم با تمام قدرت تو دهنششون خالی شد. بازی بازی تمام اب کیرمم خوردن.
بعدش شام خوردیم و خدافظی کردیم و صبح اونا برگشتن تهران.
ماجرای ما ادامه داره که وارد یه مسیر دیگه هم شدیم.
لایکش به 200 برسه قسمتهای بعدیشم میزارم.
نوشته: شاه زد

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 10:48


ن دوست دخترت رو درخت بود که من برداشتم.دوما با گوشیم فیلم گرفتم
پسره کلا رید تو خودش.گفت تورو خدا به کسی نگو ما قصدمون ازدواجه و این حرفا.گندمم که فقط گریه میکرد میگفت امیر آقا تورو خدا بابام میکشتم . ما اومدیم فقط ببینیم کی مارو دیده باهاش حرف بزنیم.منم گفتم خیالتون راحت به کسی نمیگم.
گندم: پس بی رحمت سوتین منو میدی؟
من: نمیدونم کجا انداختم فردا بیا بگیر
اونا هم که تقریبا خیالشون راحت شده بود رفتن.منم رفتم تو سوتین و برداشتم گذاشتم رو کیرم شروع کردم جق زدن و آبمو ریختم توش.اینقدر زیاد بود که کلا سوتین شده بود اب کیر.بعد همونجوری دراز کشیدم و خوابم برد.صبح با صدای در از خواب بیدار شدم. رفتم در باز کردم دیدم بازم گندمه ولی این دفعه تنها.تا منو دید دستشو گرفت جلو صورتشو گفت امیر آقا لطفا لباس مناسب بپوشید.منم سرمو دادم پایین دیدم اااااا اصن شورت پام نیست.گفتم ببخشید از خواب بیدار شدم حواسم نبود.درو باز گذاشتم بدو بدو رفتم تو که تو حین رفتن گفتم بفرمایید داخل تا من لباس بپوشم.صدای بسته شدن در رو هم شنیدم. رفتم از تو اتاق یه شلوارک و تیشرت برداشتم پوشیدم اومدم تو پذیرایی که دیدم جلو در وایساده.تعارفش کردم بیاد داخل. اونم اومد نشست منم رفتم اب ریختم تو کتری که چایی دم کنم.چون مست بودم دیشب اصلا یادم نبود برای چی اومده.که یهو اومد گفت
گندم:امیر اقا من مزاحم نمیشم اومدم امانتیمو بگیرم.
منم به حالت متعجب گفتم :امانتی؟ کدوم امانتی؟
گفت: وا، همون امانتی که دیشب اومدیم دنبالش.ته باغ جا مونده بود
من یهو یادم اومد که واییییی دیشب چی شده و من تو سوتین طرف جق زدم.الان آبرو حیثیتم میره.
گفتم: واییییی انقدر مست بودم اصن یادم نبود.اجازه بدین بگردم براتون میارم چون واقعا نمیدونم کجا انداختم.
گفت اخه همه رفتن من و دوستم نگار موندیم که اینجارو تمیز کنیم برگردیم.دیرمون میشه
گفتم اشکال نداره ، شما تلفنتو بده به من پیداش میکنم زنگ میزنم بیاید ببرید.که شمارشو داد و من یه نفس راحت کشیدم.تا از در خونه رفت بیرون بردمش تو حمام با تاید و صابون شروع کردم شستن.که خوشبختانه لکه ها رفت.یه ذره هم نرم کننده ریختم که بوی خوب بگیره.خلاصه گذاشتمش رو بخاری و خشکش کردم.
یهو یهف کری از تو سرم رد شد. اون گفت همه رفتن و اون دوستش تنهان پس یه جوری باید مخشو بزنم و بکنمش.رفتم یه پاکت کادویی از تو کمد دیواری پیدا کردم. سوتین قشنگ تا کردم گذاشتم تو پاکت.یه شاخه گلم از باغچه کندم گذاشتم توشو رفتم دمه در خونشون.زنگ زدم خودش اومد دمه در، پاکت و دادم بهش و گفتم ببخشید من دیشب واقعا حالم خوب نبود اصن فهمیدم چی شدو این صحبتا.اون اول فک کرد هدیه اس.
گفت: واییی امیر آقا نیازی به هدیه نبود چرا منو خجالت دادین.
گفتم هدیه نیست، امانتیتون
از تو پاکت دراورد و با یه حالت خجالتی گفت تورو خدا ببخشید.دیشب اینجا مهمونی بود ماهم دیگه دسته خودمون نبود.این پسره هم پسر دایی نگار بود و اصن باهاش رفیق نیستم و دیشب بعد از شما باهاش دعوام شد و این کسشرا.
از گندم بگم براتون.قد تقریبا 170 پوستش تقریبا سفید. سینه ها 75 خوش فرم.چهره هم عالی حدود 26 ساله.
منم گفتم اشکال نداره پیش میاد.
یهو دوستش نگار اومد سلام کرد و گفت جاده ریزش کرده. میگن یا باید تا فردا صبح صبر کنید یا از چالوس و فیروزکوه برید.
از نگارم بگم براتون.قدش 165 اینطورا پوست سبزه موهای فرفری چشمایه مشکی.دو تا دختر با دو تایپ کاملا متفاوت ولی بد جور سکسی.
یهو گندم گفت.ای بابا من نمیتونم از اون دوتا جاده برگردم.فردا برمیگردیم.منم گفتم پس مزاحم نمیشم خیلی گرسنمه میرم خونه غذا درست کنم با اجازتون.یهو گندم گفت کجا؟ از دیشب یه عالمه غذا مونده بود میخواستیم برگردونیم تهران.حالا اینجا باهم میخوریم.
خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردن همراهشون رفتم داخل.
چون هوا سرد بود تقریبا لباس های گرم پوشیده بودن.
که یهو گندم گفت امیر آقا زحمت کشیدی که شستی لباسمو.چرا برای یه لباس ماشین لباسشویی روشن کردی.
گفتم لباسشویی خرابه.نگار که داشت چایی تعارف میکرد.گفت با دست شستی؟
گفتم آره.نگار روشو برگردوند سمت گندم یه نیش خند زد.گندمم گفت:زحمت شد براتون
گفتم: نه بابا چه زحمتی.خیلی کیف داد.یهو نگار از دهنش پرید یا به عمد: این پوستشه تازه خودشو ندیدی
منم گفتم خودشم دیدم ولی تاریک بود واضح نتونستم ببینم.
گندم رنگش سرخ شد.خلاصه دیگه بحثی نشد و ناهار خوردم.میخواستم برم.
گفتم :من که تنهام.ویلای شما هم که سرده.شب برای شام بیاید پیش من که یه لبی هم تر کنیم.نگار که گفت اوکی ولی گندم گفت نه مزاحم نمیشیم.یهو از دهنم در اومد خودتو چوس نکن بیا و منتظر جوابش نشدم و رفتم.منم رفتم خونه و حموم گرفتم و یه شورتک و رکابی پوشیدم و تا عصر منتظر شدم بیان.طرفای ساعت 6 بود صدای در اومد. رفتم باز

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 10:48


گروپ سکس بعد یک سال و نیم

#دوست_دختر #شمال #سکس_گروهی

بعد یه سال و نیم ،تنهایی رفتم شمال.
من و صبا عاشق اون ویلا بودیم. ویلا مال خودمون نبود، برای پدر زنم بود که همون دو سال پیش که نامزد کرده بودیم خرید که هم خودش هم بچه هاش یه صفایی بکنن.ساختمان ویلا نوساز نبود.ولی تمیز و مرتب بود با یه باغچه پر از درختهای مرکبات سن بالا. ولی بیشتر از خودشو بچه های دیگه اش ما رفتیم اونجا.خیلی حس خوبی میگرفتیم.اکثرا تنها بودیم.جایی از اون باغچه و ویلا نبود که من تو کص صبا تلمبه نزده باشم.بعضی وقتا به شوخی می گفت چقدر پرتقالا شبیه تو شده.چون وقتی تو باغچه سکس میکردیم من ابمو تو باغچه میریختم. من کارم آزاد بود.یه دفتر فروش لوازم برقی داشتم تو لاله زار.چندتا هم کارمند.سنم زیاد نیست ولی از 18 سالگی کارگری و حمالی کردم تو همون لاله زار، به قول معروف شد اعتبار.برای همین مشکلی توی رفتن سفر نداشتم.بعد ازدواجم دیگه شده بود خونه اصلی ما، چون اکثر اوقات ما اونجا بودیم.خانواده ها خیلی بهمون میگفتن زیاد نرید، بخاطره جاده. ولی ما گوشمون بدهکار نبود.تا اون شب تصادف سر رسید.شب بود و تاریک، بارونم مثه سگ میومد.من سرعتم زیاد نبود.اصلا نفهمیدم چی شد، یهو همه جا سیاه شد.وقتی چشم باز کردم دیدم تو بیمارستانم.برادر زنم و که دیدم لباس سیاه پوشیده بی اختیار شاشیدم به خودم.سرشو به دیوار تکیه داده بود.صداش کردم تا منو دید زد زیر گریه.گفتم صبا کجاست.گریه هاش شدیدتر شد. آره ،صبای من از پیشم رفته بود.بارون شدید باعث سست شدن خاک شده بود.و یه تیکه سنگ گنده از بالای کوه افتاده بود سمت شاگرد.و صبا در جا تموم کرده بود.ضربه مغزی شده بود. اعضای بدنشم همه رو اهدا کردن بودن.من دو هفته بود تو کما بودم.حتی نتونستم برای آخرین بار صورتشو ببینم.بعد از اون اتفاق من دیگه شمال نرفتم.از بارون و جنگل و جاده هراز متنفر بودم.به زور تونستم خودم سرپا کنم و برم دفتر.خانواده زنم همش باهام در تماس بودن که یه وقت افسردگی باعث نشه بلایی سر خودم بیارم.بعد یک سال و نیم دلم خیلی هوای اون باغ لعنتی رو کرد.به مادر خانومم گفتم که میخوام برم.گفت ما دیروز برگشتیم ، اونجا همه چیز هست و مرتبه.اگه اشکال نداره ماهم باهات بیایم.به معذرت خواهی ازشون خواستم که تنها باشم.ساعت 4 بعد از ظهر بود اینطور بود راه افتادم.چون حوصله آشپزی نداشتم رفتم هایپر استار چند مدل غذا گرفتم. خلاصه رسیدم.جلو در که میخواستم در باغچه رو باز کنم صدای زیاد اهنگ با همراه جیغ توجهم رو جلب کرد.با خودم گفتم حتما عروسیه که وسط هفته گرفتن وگرنه کسی الان پارتی نمیگیره که.ماشینو گذاشتم داخل و دیگه کلا هیچ صدایی نمیشنیدم.بدون اینکه در واحد و باز کنم نشستم تو ایوان و با بطری شروع کردم عرق خوردن و اشک ریختن.یه شیشه نوشابه رو تقریبا نصفشو خوردم.یهو دیدم از پشت باغ صدای آه و ناله میاد.اول فک کردم توهم مستیه.ولی صدا بیشتر شد.حتی صدای تلمبه زدن هم قاطیش شد.یواش رفتم دیدم بله یه دختر پسر دارن ته باغ که میشه دیوار مشترک ما و اون خونه که از توش صدای اهنگ میومد، سکس میکنن.دختر رو قشنگ میتونستم ببینم چون صورتش سمت من بود.میشناختمش، دختر همون صاحب ویلا بود که داشت به یکی کس میداد.بعد یک سال و نیم حس کردم کیرم داره راست میشه.شلوارمو دادم پایین شروع کردن مالیدن کیرم.چون مستم بودم اصن برام مهم نبود چی میشه.لامصب دختره خیلی خوشگل بود. مخصوصا تو این مدت که ندیده بودمش صورتش قشنگترم شده بود.داشتم جق میزدم که یهو موبایلم زنگ خورد. دختره تا صدای موبایل و شنید گفت واییییی بد بخت شدیم حاجی اینجاست(منظورش از حاجی ، پدر خانومم بود).فک میکردن اون داره میبینتشون.منم نفهمیدم چی شد، فقط دیدم مثل گربه از رو دیوار پریدن اونور و رفتن.منم بد گرفته بود که اصن تو این دنیا نبودم. چراغ ته باغ روشن کردم دیدم یه سوتین اویزون درخته. سوتین و برداشتم و رفتم توتو پله ها دیدم که دارن منو نگاه میکنن و باهم دعوا میکنن. نشستم رو مبل و به کلی فراموش کرده بودم چی شده. فقط تونستم لباسم و در بیارم و دراز بکشم.داشتم تو اینستا میچرخیدم که دیدم صدای در میاد.با همون وضع رفتم دمه در. دیدم همون پسره با دختره اومدن دمه ویلا.منم با شورت که هنوز کیرم نیم خیز بود جلوشون بودم.گفتم سلام بفرمایید.یهو دختره منو دید گفت ااااا دوماده حاجیه.اسمش گندم بود.باهم دیگه سلام علیک داشتیم.ولی نه اون منو با شرت دیده بود.نه من اونو موقع دادن.
گندم:خوبین؟ بهترین؟ خدا صبا جونو بیامرزه.
من:ممنون لطف دارین.
یهو دوست پسرش گفت بد نیست حیا کنی و با لباس بیای جلو در.من یهو آمپرم چسبید رو هزار یقشو گرفتم کشوندمش تو چسبوندمش به در گفتم: مادر جنده تو اومدی تو خونه من داری کس دوست دخترت میزاری بعد به من میگی بی حیا؟پسره پرو پرو گفت چرا دروغ میگی کی اومده تو حیات شما اخه؟ منم گفتم اولا سوتی

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 10:48


میمی تر میشد و راحت تر می شدیم.ی روز تو واتساپ که داشتیم حرف میزدیم گفتم چند تا عکس بفرست ببینمت کلی وقته ندیدمت.چند تا عکس با لباس معمولی فرستاد.گفتم اینم عشق ما‌.گفت چیه.گفتم بی سلیقه منو دوست داری یا نه.گفت خیلی.گفتم این چه جور عکس فرستادن هست.چادر هم بپوش تا دیگه هیچی معلوم نباشه بعد عکس بگیر با خیال راحت.نوشت قهر نکن حالا.نیم ساعت بعد دیدم داره کلی عکس میفرسته.ارایش کرده بود غلیظ.اولش با چند تا تاپ بود که خیلی خوشگلش کرده بود بعد با سوتین گرفته بود.واقعا سینه هاش بزرگ بود که تو سوتینش هم جا نمیشد.نوشتم جوووووون.مال خودمه.نوشت سینه هام بزرگه دوست ندارم.میخواست نناز کنه ببینه من چی میگم.گفتم دلت میاد.محشره اینا رو فقط باید خورد.گفت پرررووو.نوشتم مال خودمه.نوشتم پایین چی.نوشت دیدی خیلی پررو هستی.گفتم نگفتم که بیا میگم عکس.گفت نمیشه.چرا نمیشه.چون حالم خوب نیست.بدنم درد میکنه.میخواست بهم بفهمونه که پریوده.دوست داشت باهام راحت باش ولی روش نمیشد.گفتم پریودی.گفت بگو عادت ماهیانه.خندیدم.گفتم باشه از شما که به ما چیزی نمیرسه.۳روز بعد تو واتساپ که داشتیم حرف میزدیم گفتم بهتر شدی گفت نه خیلی کمرم درد میگیره اینجور که میشم.منم با خنده گفتم فقط ی ماساژ خوب حالت جا میاره.بادخنده نوشت شاید ماساژورش هم تو هستی.گفتم کی بهتر از من.گفت حالا فک کن من قبول کنم شما بخوای ماساژ بهم بدی.میخای کجا ماساژم بدی.گفتم همون خونه که جدیدم خریدم.فعلا اجاره ندادم دارم بازسازی میکنم.گفت شیطون از قبل برنامه چیدی.گفتم مگه بده ی ماساژ خوب هم گیرت میاد.گفت بیشتر که جلو نمیره.گفتم اون بستگی به خودت داره.گفت پس جور کن بریم.گفتم عصر بریم.گفت چه دست به نقدی تو.باشه آقایی.بعد مغازه دوباره رفتم طلافروشی ی انگشتر کم وزن که قیمتش زیاد نباشه خریدم.رفتم دنبالش.سوار ماشین که شد ی حالت استرس داشت.گفتم چرا استرس داری.گفت چیزیم نیست.منم چیزی نگفتم دیگه.رسیدیم اول خودم رفتم داخل بعد گفتم تو بیا.خونه خالی بود.وقتی آمد در حیاط رو قفل کردم.رفتم تو حال.فقط ی زیر انداز آنجا بود و خودم بساط قلیون تو ماشین داشتم.تو هال که رفتیم فورا بغلش کردم امد ناز کنه و مقاومت کنه محکم گرفتمش و لبم رو چسباندم به لبش و شر و کردم زبون زدن به لباش.با ناز و عشوه میگفت نکن یجوری میشم حالم بد میشه.ناهید یعنی دوست نداری.دوست دارم ولی خجالت میکشم.بعد این چند ماه ازم خجالت میکشی.اخه میدونی چیه من بجز شوهرم با کسی نبودم.یعنی حالا پشیمانی اینجایی.نه نیستم.از وقتی اومدی تو زندگیم حالم خیلی بهتر از قبل هست.ازش جدا شدم رفتم که بساط قیلونم رو بیارم.وقتی برگشتم رو زیر انداز نشسته بود داشت با گوشیش ور میرفت.بهمن میخوای چیکار کنی.میخوام قلیون درست کنم.امدی قلیون بکشی یا منو ماساژ بدی.گفتم شما حاضر شو تا من بیام.گفت من حاضرم.یعنی میگی با لباس میخوای ماساژت بدم.گفت آره پس چی.گفتم منو مسخره کردی یا خودتو.گفت چطور.گفتم تو منو میخوای دوستم داری.گفت اره هم دوست دارم هم میخوامت.گفتم جلو شوهرت هم با لباس بودی.گفت خجالت میکشم.رفتم جلو رو سریش رو در اوردم گفت نکن خجالت میکشم.گفتم هیس هیچی نگو.دکمه های مانتوش رو باز کردم در اوردم.گفتم بلند شو گفت میخوای چکار کنی من پریودم.گفتم هیچی نگو لطفا.بهمن من تا اینجا هم دارم از خجالت آب میشم.دستش گرفتم بلندش کردم.اول لباسش در اوردم.ولی سوتینش نه بعد شلوارش در اوردم.دست گذاشته بود رو چشماش میگفت من دارم آب میشم.ناهید سینه هاش بزرگ و رو فرم بود.شکم داشت ولی نه جوری که تو ذوق بزنه.کونش واقعا بزرگ بود سفید.گفتم حالا رو شکم بخواب و حرف نزن.وقتی خوابید آروم شروع کردم به ماساژ دادن کمرش.گردنش رو آروم ماساژ میدادم تا پایین.ی ده دقیقه با حوصله کمرش ماساژ دادم.بعد رفتم سراغ پاهاش و شروع کردم ماساژ دادن پاهاش.پاهاش سفید بود و تپل.از پایین ماساژ میدادم تا کنار شرتش ولی دست به شرتش نمیزدم.نمیخواستم حالا که بهم اعتماد کنه و آمده تو بار اول کاری باهاش کنم.چون دوست داشتم هم تشنه بشه و هم با رضایت کامل خودش باشه…ادامه در قسمت بعد
نوشته: هیچکس

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 10:48


دختر خاله بابام (۲)

#اقوام

...قسمت قبل
سلام.تو قسمت اول ی آشنایی و اینکه چطور این رابطه بوجود آمد رو توضیح دادم.بریم ادامه ماجرا.فردا تا آمدم سرکار ساعت های ۹بود که براش زنگ زدم.سلام ناهید خانوم حال شما خوبه؟سلام آقا بهمن خوبین.شما خوبی.خانواده خوبی.از صداش معلوم بود یجور احساس خجالت میکنه.گفتم قرار شد از حالا من بگم ناهید جون شما هم بگو به من.گفت حالا من یه چیزی تو واتساپ نوشتم.پس الکی بود میگفتی بگو ناهید جون.خنده اش گرفت.گفت حالا هر جور راحتی صدام کن.گفتم دوست دارم اینجوری که تو دوست داری.ناهید جون میشه ی نیم ساعت طرف های ظهر بریم بیرون.گفت خیره کجا چیزی شده.گفتم نه میخوام لااقل عروس رو درست ببینم.بازم خندید و گفت باشه فقط قبلش که خواستی حرکت کنی ی پیام بده که آماده باشم.انگار داشتم واسه بار اول سر ی قرار میرفتم.یه جوری بودم.ترس استرس هیجان همه چی باهم قاطی بود.چون اهل اینکارا نبودم.مخصوصا که متاهل بودم.زودتر از عمده فروشی بیرون آمدم رفتم ی طلا فروشی و ی قلب با زنجیرش گرفتم.حالت فانتزی داشت.از نظر مالی آنچنانی بودم که میشد اینجور خرجی کرد.البته گرون هم نشد.تو ی جعبه خوشگل گذاشتم.بهش پیام دادم دارم میام.کنار گل فروشی وایسادم ی شاخه رز برداشتم و برام تزیین کرد.زنگ بهش زدم که من رسیدم.ده دقیقه طول کشید تا اومد.ناهید ی زن چادری هست.در ماشین باز کرد نشست داخل.ماسک هم زده بود.سلام آقا بهمن خوبی.خنده ام گرفت گفت چرا میخندی.گفتم بزار از اینجا برم بهت میگم.حرکت کردیم.اقا بهمن چرا خندیدی.گفتم قرار شد بگی بهمن جون ولی نمیتونی بگی.از این خنده ام گرفت.گفت خجالت میکشم.مگه دختر ۱۷ساله ای که خجالت میکشی.نه دختر ۱۷ ساله نیستم.ولی تا حالا با کسی قرار نرفتم بلد نیستم.گفتم شوهر که داشتی.گفت حالا سعی میکنم بگم بهمن جون.چرا حالا ماسک زدی.گفت کسی میبینه زشته.گفتم غریب که سوار نکردم دختر خاله بابام هسی.رفتیم بیرون شهر ماسکش رو از صورتش برداشت.ناهید ی زن قد متوسط تپل هست.ماسکش که برداشت بواسطه اریش کمی که کرده بود قشنگتر شده بود.وای چه قشنگ شدی.گفت قشنگ بودم کسی دیگه ما رو جز ادم حساب نمیکنه.گفتم اینجوری نفرمایید.ی جا وایسادم ی شاخه گل رو از پشت صندلی برداشتم گرفتم جلوش گفتم تقدیم با احترام.وای ممنون چقدر قشنگه زحمت کشیدی خودت گل بودی چرا زحمت کشیدی.همینجور که داشت تشکر میکردم جعبه طلا رو گرفتم جلوش.این چیه دیگه.درش باز کردم گفتم تقدیم به شما.مگه نگفتی عروس زیر لفظی میخواد.ازم گرفت با تعجب نگاش کرد.گفت این برا منه.گفتم کسی دیگه میبینه.ی حالت هیجان و ذوق ذوق با گریه امد تو صورتش.دستش گرفت جلو صورتش گریه کرد.چرا گریه میکنی ناهید.هیچی همینجوری.من کادو هم گیرم نمیومد چه برسه یکی بهم طلا کادو بده.دستش رو از صورتش جدا کردم اولین بوس رو لپش کردم و گفتم شما برام عزیز بودی که اینکارو کرد.گفت دوست ندارم از زن و بچه ات بخای خرج من کنی خجالت میکشم.گفتم اول هر کاری کردم با میل و رغبت خودم بودم بعد هم من از زن و بچه ام خرج کسی نمیکنم.خدارو شکر اینقدر هم دارم که در توانم باشه که ی خرج ناقابل برا کسی که ارزشش بالاست انجام بدم.نمیخوای گردن کنی.چرا گردن میکنم.بادخنده گفتم میخوای خودم گردنت کنم.نه خجالت میکشم.گفتم دوباره شد دختر ۱۷ ساله.با خنده گفت بزار حالا که برا یکی ارزش داریم ی خورده هم ناز کنیم براش.گفتم ناز کن خریدارم.زنجیرش باز کرد و کرد زیر رو سرش بست و انداخت جلو لباسش.گفتم خوشگله فقط یه چیزی.رو لباس قشنگ نیست.باید رو سینه باشه.گفت با خنده میخوای لخت بشم بندازم گردن ببینی.اگه اینجور کنی حرف نداره لااقل عروس رو درست می بینیم.با مشت زد تو باروم گفت درست میگن نباید رو به این مردا داد.گفتم خو تو دیگه مال خودمی مگه نیستی.گفت حالا.انروز ی ۲ساعتی بیرون شهر چرخیدیم و ی چیزی خوردیم.چون باید میرفتم خونه رسوندمش در خونشون.پیاده که خواست بشه دستش رو گرفتم و بوسیدم.خندید گفت خدا کنه همیشه همینقدر با احساس باشی.فردا که آمدم سر کار تو واتساپ پیام داد.سلام خوبی کجای.نوشتم سلام مغازه ام.یهو دیدم داره عکس میفرسته.ی چند تا عکس بود که ارایش کرده بود و ی تاپ رنگی خوشکل که بالای سینه هاش بیرون بود و قشنگ معلوم سینه هاش بزرگ هست.نجیر رو انداخته بود گردن .گفت بفرما اینم زنجیر.خیلی خشکله.ممنون از هدیه ات.گفتم چه خوشکلی تو.بزنم به تخته.نوشت چشمات خوشکل میبینه.نوشت شیطون دیروز هم تا من شوق و ذوق کادو داشتم از فرصت استفاده کردی بوسم کردی.نوشت ی بوس حق ما نبود.یهو استیکر قلب با بوس فرستاد.نوشتم این بدرد خوردت میخوره.نوشت اقایی خیلی دوست دارم.خیلی میخوامت.ارتباط ما بیشتر به واسطه شهری که داریم تلفنی بود و حضوری خیلی کم در حد این بود ی سر برم در خونشون.چون مادر شوهر پیری داشت که با اون زندگی میکرد.رابطمون هر روز ص

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 10:25


ست شده از این محله برم دیگه نمیخوام ببینمت افروز
خراب کردی بدم خراب کردی گند زدی به همه چیز
حرفی نزدم خودم میدونستم
کی با دختری مثه من ازدواج میکرد پشت بهش راه افتادم و سعی کردم جلو مردم گریه نکنم …
سمت آزمایشگاه رفتم از صبح سه بار زنگ زده بودن و مونده بودم چه مرگشونه
حس پوچی داشتم تنها چیزی که برام مهم نبود جواب ازمایش بود
گوشیم زنگ میخورد از صبح ده بار میلاد و اکرم زنگ زده بودن
گوشی پرت کردم تو کوله ام
شب برنمیگشتم خونه. هیچوقت برنمیگشتم
وارد آزمایشگاه شدم و بی حوصله شماره ازمایشم رو گفتم
پرستار نگام کرد : چرا دو روزه جواب نمیدید خانوم ملکی ؟
پرخاشگر گفتم:الان اینجام بگو هر چی میخوای .
سری به تأسف تکون داد :تو این مدت علائم چی داشتید ؟
ـ مرضمو بگو جواب ازمایش رو بده میخوام برم
-متاسفانه تست اچ آی وی مثبت بوده و باید حتما برای کنترل علائم به پزشک مراجعه کنید که باید بهتون دارو و طریقه مصرف و نحوه برخورد با اطرافیان هم بهتون بگه
تو این مدت رابطه جنسی داشتید ؟ اگه داشتید حتما باید بگید آزمایش بدن تا ببینیم مبتلا شدن یا خیر
رو جمله اول گیر کردم: اسم مرضم چیه ؟ دوباره بگید
با تأسف سری تکون داد: اچ آی وی یا همون ایدز
بقیه حرفاشو نشنیدم چنگ زدم آزمایش رو از دستش گرفتم و از آزمایشگاه اومدم بیرون
سر کوچه آزمایشگاه نشستم
به ملت نگاه کردم دست و پام شل شده بود
حرفای پرستار تو گوشم زنگ خورد ( اگه تحت نظر پزشک نری ممکنه موجب مرگ هم بشه)
به صفحه گوشیم نگاه کردم
دوباره داشت زنگ میخورد منگ بودم
اینبار یوسف بود
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و رفتم خیابونی که بچه های زهره همیشه میرفتن .من تو خیابون مشتری نمی گرفتم ولی بچه ها میرفتن میگفتن پورسانت زهره رو نمیدن به صرفه تره براشون.
به یه ربع نرسید که
دویست شیش سفید نگه داشت
پسره خیلی جوون بود با نیش باز بوس فرستاد برام
نشستم تو ماشینش هنوز دستم می‌لرزید
نیشش تا بناگوش باز بود: چقدر میگیری برا یه شب ؟
نیشخند زدم تجربه هم نداشت و نمیدونست جنده ها ساعتی کار میکنن نه شبی
-خودت چقدر میدی ؟
ـ چهارصد خوبه ؟
ـ تو ماشین انجام بدیم خوبه

مکان نداری ؟ پوله بیشتر بهت میدم
سر تکون دادم به نشونه ی نه
دستمو گرفت گذاشت رو پاش
وسط یه اتوبان نگه داشت هوا گرگ و میش بود معلوم نبودیم شیشه رو داد بالا و در رو قفل کرد .
لبمو رو لبش گذاشتم و از رو شلوار جین کیرشو فشردم
ضربان قلبش کر کننده بود معلوم بود تجربه نداشته
لبمو وحشیانه میمکید دکمه مانتومو باز کرد به سینم چنگ زد نوک سینمو بین انگشتاش گرفته بود
سرمو کشیدم عقب و زیپ شلوارش رو با بدبختی باز کردم
کیرش رو کشیدم بیرون و شروع کردم ساک زدن
مثل ماست وایستاده بود ببینه من چیکار میکنم
بی عرضه!
زبونمو زیر کیرش کشیدم و تخماشو با دست لمس کردم
اشاره زد:بشین رو کیرم
دکمه شلوارمو باز کردم خواستم تا زانو بکشم پایین که دستم خشک شد آب دهنمو قورت دادم و به چشم خمارش نگاه کردم
دستشو از روی سینم پس زدم و کیرشو با سرعت ساک زدم
به زور میخواست سرمو جدا کنه و نمیتونست
اینقدر ساک زدم که ارضا شد
سرمو کشیدم کنار و آبشو تف کردم
با دستمال رو زبونم کشیدم
-چرا اینجوری کردی ؟ حالا ابم اومد شق نمیشه دوباره
من برا ساک باید چهارصد بدم
با کف دست دهنمو پاک کردم: برو خداروشکر کن نذاشتم بکنی
پولتم نگه دار واسه خودت
دستمو گرفت:نمیذارم بری مگه مسخرتم صبر میکنیم تا شق شه دوباره
دستشو از رو شلوارم زدم کنار که منو کشید سمت خودش عصبی گفتم : ول کن دیگه
ـ نمیخواستی از اول سوار نمیشدی
یارو من ایدز دارم بکنی تا ابد به گوه خوری میفتی برو رد کارت
رنگش درجا زرد شد و هولم داد عقب: چی؟ مریضی داری ؟به من نداده باشی
سر تکون دادم: نه نگرفتی نگران نباش
ـ برو بیرون شانسه گوهه منو ببین چی اومده سراغم برو بیرون زود
هولم داد که بازوم خورد به شیشه و درد بدی گرفت
در ماشینو باز کردم و پیاده شدم
با سرعت گاز داد یه فحش ناموسی خفنم داد
همه به من بد و بیراه گفتن این بزغاله هم روش !
ملت از اسم ایدزم میترسیدن.
نه من آدمش نیستم
معلوم نبود کی به من داده بود و من ناخواسته به چند نفر داده بودم. اما الان اوضاع فرق داشت من میدونستم… سرمو گرفتم بالا و به آسمون نگاه کردم زمزمه کردم: ولی من آدم بدی نبودم
تو تاریکی تو اتوبان سرد پیاده کنار خیابون راه رفتم
نه میدونستم کجام نه معلوم بود به کجا میرسم
تو این لحظه فقط به این فکر کردم من دیگه از هیچی نمیترسم !
پایان
داستان های قبلی من :
تاوان
چرخه تاریکی

نوشته: ماه شب

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 10:25


چرخه‌ی تاریکی (۳ و پایانی)

#دنباله_دار

...قسمت قبل
اکرم با دیدن من گریه هاش بلندتر شد
با استرس گفتم: تورو قرآن یواش آبرو نموند برامون تو کوچه …یه کلمه بگو چی شده
با مشت کوبید تو سر میلاد و با هق هق گفت:این پدرسگ بیشرف همه پولایی که از محمود پیچونده بود و قایم کرده تو همین خونه…میدونست افروز…میدونست ما آه در بساط نداریم ولی خفه شد و جای پولا رو نگفت تا هرچی داریمو نداریمو بفروشیم براش
میلاد بلند شد: قضیه این جوری نیست
اکرم بدتر جیغ کشید: موش مرده بازی در نیار زنا زاده همه چی مشخصه امروزم اگه لو نمیرفتی پس فردا باید عکسات رو تو خارج می‌دیدیم
حس کردم سرم داره گیج می‌ره
نشستم کنار در و فقط زل زدم به میلاد …
با استرس اومد جلو :افروز من اگه جای پول رو میگفتم بدتر برام دردسر درست می کردن من جلو محمود گردن نگرفتم گفتم ازم زدن به جونه افروز میخواستم بعداً بیام بهتون بگم .
یوسف پرید وسط حرفش:دروغ میگه نمی خواست بگه امروز به رفیق من زنگ زده بود بلیط میخواست واسه ترکیه و بقیه پولم میخواست تبدیل به لیر کنه بره حتی ساکم بسته بود
میلاد نعره زد: خفشو اصلا بتوچه دیوس…گورتو گم کن از خونه ی ما .
با چشم پر اشک نگاش کردم
من واسه کیا جونمو گذاشته بودم
من واسه کی جسممو فروخته بودم . من با چه حیوونایی داشتم زندگی میکردم
صاف تو چشمش نگاه کردم:
همه میرن از بقیه دزدی میکنن میارن تو خونه
تو از خواهرت می‌دزدی میبری برا عیش و نوشت؟تو میدونی من چی کشیدم این مدت ؟
از جام بلند شدم و با تموم وجود جیغ کشیدم: من تن فروشی کردم میدونی یعنی چی؟ میدونی زیر چند تا مرد خوابیدم بابت تک تک این پولا ؟ تو میدونی من این مدت چی کشیدم ؟
مشتمو کوبیدم رو قفسه سینم با نفس نفس گفتم:این پولو بردار برو هر گورستونی که میخوای بری فقط دیگه نبینمت تا آخر عمرم دیگه نبینمت
اکرم جیغ کشید:گوه میخوره پولا رو برداره پولا از طلاهای منه
دوباره سمت میلاد حمله کرد
بی توجه به سر و صداها از خونه اومدم بیرون
با دیدن همسایه ها جیغ کشیدم: نمایش تموم شد برید تو لونه هاتون
صدای عباس اقا اومد: محله رو کردید دیوونه خونه هر روز جیغ و داد و کتک کاری بس کنید دیگه
جوری جیغ کشیدم که حس کردم گلوم پاره شد : دلمون میخواد چاردیواری اختیاری… زر اضافی بزنی میام خشتکت رو میکشم رو سرت
در حالی که پنجره رو می‌بست گفت:این چه سلیطه ایه …
اشکمو با کف دست پاک کردم سرعتمو زیاد کردم فقط از محله خارج شم…من دیگه تو این محله آبرو داشتم ؟ چه افتضاحی ببار آورده بودیم.
صدای یوسف اومد: افروز ؟
بغض داشت گلومو پاره میکرد
نگاش کردم
یه موتورش اشاره کرد :بیا بشین بریم .
مردد نگاش کردم دوباره اشاره زد
بی صدا نشستم پشتش با پررو گری سرمو چسبوندم به کتفش
گور بابای حفظ غرور !
دلم تنگ شده بود
دلم برا قدیم خیلی تنگ شده بود
سرشو کج کرد سمتم: رنگت خیلی پریده آبمیوه بگیرم ؟
آروم گفتم نه
صدای باد نذاشت بشنوه
اینبار بلندتر گفتم نه
یه گوشه دور از هیاهو و جمعیت نگه داشت
جفت پیاده شدیم
نگاش نمیکردم
خجالت میکشیدم!
آروم گفت :چیکار کردی با زندگیت ؟ سر میلاد ؟ سر اکرم ؟ ارزششو داشت ؟
-چیکار میکردم ؟ با خدا و پیغمبر با گریه و زاری هیچ چیز درست نمیشد پول جور نمیشد
-الان همه چیزو درست کردی ؟ یه پسر رو مفت خور تر بار آوردی حیوون تر کردیش
داروی اکرم رو مگه نمیشد با کار بیشتر خودت و من جور کنی ؟تو سالم بودی نجیب بودی
چرا اینکارو با زندگیمون کردی
سرمو انداختم پایین:خسته شده بودم از دویدن
از استرس از فکر چک و بدهکاری خسته شده بودم
صداش لرزید:می ارزید ؟
بغض کردم: سر میلاد بی ارزش نه
ـ میلاد رو با همین کارات مفت خور کردی
از اول دویدی دنبالش که کم و کسری هاشو جبران کنی
تو دبیرستان همیشه مسخرش میکردن سر همین کارای تو. هر گوهی خورد پشت بندش رفتی جمع کردی .ده بار به چشم دیدم برنج خالی خوردی بشقابش رو پر گوشت کردی چیکار کرد ؟ غذا خورد بدون کوچکترین مکثی. تو شدی مرد اون خونه ده بار بهت گفتم تو چرا پول تو جیبی بهش میدی مگه خودش چلاغه مگه ما نرفتیم کار نکردیم ؟
الانم ازش یه حیوون ساختی که وظیفه میدونست براش از هر طریقی پول در بیاری
حاضرم قسم بخورم ذره ای ناراحت نشد که خواهرش تو چه کثافتی بوده
سرشو به تأسف تکون داد: همیشه فکر میکردم یکم دردسرات کم بشه به من برمیگردی
مثل سگ کار میکردم که پول جمع کنم برا آیندمون
تموم شبایی که من نقشه میریختم که چیکار کنم تو رو خوشبخت کنم تو داشتی با مردای دیگه…
پریدم وسط حرفش: من حالم خوب نیست اشتباه کردم گوه خوردم غلط کردم تاوانشم دارم میدم تا ابد میدم دیگه بسه ظرفیت پره.
حرفی نزد صورتش قرمز بود با فاصله نشستم پشتش
دستش رو موتور می لرزید
دله منم داشت می‌ترکید
موقع پیاده شدن باز دله صاحب مرده ام طاقت نیاورد: دیگه دوستم نداری نه ؟
به رو به روش نگاه کرد : از امروز مسیرمون جدا

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 10:25


که اون رفتار داشته ما چون رستوران کار میکردیم یشب مهسا این سکینه اومدن اونجا شام بخورن من هیچ خبری از الناز نداشتم حتی شماره هم ازش نداشتم این دوتا اومدن سفارش دادن نشستن غذا خوردن من محمد هم کلی تحویلشون گرفتیم این سکینه درسته ت خ م ی بود حالم ازش بهم میخورد ولی بعضی وقتا یه کارایی میکرد آدم عشق میکرد به من گفت چ خبر از الناز جون ندیدیم همو من دروغ گفتم چرا یکم پیش حرف زدیم گفت بزار تصویری بگیرم باش خیلی خوشحال شدم ولی جوری برخورد نکردم که چیزی متوجه بهشه‌ سکینه زنگ زد الناز جواب داد تا گفت الو از خودم بیخود شدم سکینه رو خر کردم که اره بده با الناز یکم تصویری حرف بزنم گوشیش گرفتم
نوشته: علی

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 10:25


یه شب بیاد موندنی (۱)

#دوست_دختر

سلام به تموم کسای که داستانو میخونن تموم اسم های این داستان مستعار هستش
اسم من علی هستش ۲۸ سالمه حدودن ۲۲ سالم بود که بخاطر شرایط کاریم مجبور شدم خونه مجردی بگیرم و دور از خانواده زندگی کنم با یکی از همکار هام به نام محمد که پیش من کار میکرد و ۱۰سال از من بزرگ تر بود رابطه خوبی داشتم و تصمیم گرفتیم باهم هم خونه بشیم محمد چند سالی بود جدا شده بود و تنهای زندگی میکرد ادمی بود که رفت اومد دختر تو خونش زیاد بود مهتاب میرفت مهشید میومد مهشید میرفت مهناز میومد خلاصه خانوم زیاد دور برش بود منم با همشون اوکی بودم میومد کلی خوش میگذروندیم تایم های بیکاری یکی از این خانوم ها که اسمش مهسا بود بیشتر از بقیه میومد باهم قلیون میکشیدم منم خودم مشروب اوکی میکردم واسه خودم میاوردم میخوردیم مهسا دوتا خواهر دیگه هم داشت که بعد از اینکه خیلی با ما صمیمی شد خواهر هاشو هم با خودش میاورد وای نگم براتون خواهر کوچیکش که تغریبا هم سن من بود خیلی ماه بود همه چیزش اوکی بود هیچ اشکال نمیشد از این دختر بگیری تو ذهن خودم حتی تصور نمیکردم بتونم با هاش باشم چه برسه به اینه یروز بخوام باهاش سکس کنم اسمش الناز بود یروز مهسا بهم زنگ زد گفت کجا گفتم که مثل همیشه خونه محمد گفت مشروب داری گفتم اره همه چیز هست گفت خب من شب با الناز میام اونجا یکی از دوستام هم میارم بشینیم مشروب بخوریم به محمد هم بگو گفتم اوکی ولی بعد گفت اصلا نمیخوام دوستم بفهمه که من با محمد اوکی هستم گفتم پس چیکار کنیم گفت قرار شده الناز نقش دوست دختر ترو بازی کنه من اون تایم 😍😍😋😋دقیقا همین حالا بهم دست داد حتی دورغشم قشنگ بود من از خدا خواسته سریع اوکی دادم همه چیز اماده کردم به محمد هم جریان گفتم که شب از این قرار یوقت سوتی ندی اونم با هزار یه بد بختی قبول کرد که نقش بازی کنه سرتون درد نیارم خلاصه شب شد من دیدم ایفن به صدا در اومد به قول خودمون قند تو دلم اب شد یا بهتر بگم اونجام عروسی بود 💃💃سریع در باز کردم بچه ها اومدن بالا وای الناز باید میدی چقد ماه شده بود منم سریع دست پیش گرفتم مهسا و دوستش که خیلی ازش بدم میومد یه قیافه چندش و ت خ م داشت رو تعارف زدم چون از دوستش خوشم نمیاد اسمش میزار سکینه النازم نفر اخر اومد تو منم نمیدونستم الان باید چه واکنشی نشون بدم خلاصه دل زدم به دریا گفتم این موقعیت دیگه هیچ وقت نصیبم نمیشه رفتم بغلش کردم وای چه بوی خوبی میداد بوسش کردم اونم دیگه مجبور بود نقش بازی کنه منو بوسید اومدن داخل نشستیم محمد هم شام اوکی کرد بود بعد از کای تعارف تیکه پاره کردن منم سریع رفتم مشروب اوردم گفتم اول مشروب میخوریم بعد شام میخوریم خلاصه نشستیم منم نشسته بودم جفت الناز ریختم خوردیم همه حالشون اوکی بود همه بالای بالا شامم خوردیم باز نشستیم دور هم قرار بود شب بمونن منم دیدم الان باز هم کله هاشون خالی میشه سریع باز بساط مشروب چیدم از اونا که نه دیگه کافیه از من که نه اخرش حرف من به کرسی نشست باز ریختم خوردیم الناز که دیگه کلا حالش دست خودش نبود افتاده بود تو بغل من انگار واقعا دوست پسرش بودم محمدم چاقو بهش میزدی خونش در نمیومد هیشکار نمیتونست بکنه بد بخت 🤣 خلاصه دیگه اخرا شب شد تصمیم گرفتیم بخوابیم مهسا سکینه رفتن تو اتاق محمد الناز هم رفت توی اون یکی اتاق که اتاق من بود من محمد هم مست مست نشسته بودیم تو پزیرای سیگار میکشیدم یهو این سکینه اومد گفت په اقا علی خوب نرفتین پیش الناز جون با اینکه حالم ازش بهم میخورد از این حرفش خوشم اومدم گفتم الان میرم خلاصه رفتم تو اتاق تاریک بود درست نمیتونستم ببینم یکم که چشمم عادت کرد دیدم وای الناز با یه تاپ شرتک قرمز دراز کشیده منم رفتم یواش پشت سرش خوابیدم جوری که بهش برخورد نکنم که نکنه ناراحت بشه ولی خوابم نمی برد یه ۲۰ دیقه همینجوری گذشت یهو دیدم الناز صدام کرد گف علی میشه یکم بیای اینور تر منم بدون حرف خودم یک نزدیک تر کردم لباس تنم نبود فقط شلوارک پوشیده بود الناز برگشت سرش گذاشت رو سینم وای انگار دنیارو بهم دادن منم بغلش کردم شروع کردم به نوازشش دست میبردم بین موهای بلدنش کمرش ماساژ میدادم اونم حسابی شل شده بود کمکم ماساژ دادم پشتشو تا دستم رسید به باسنش شروع کردم باسنش ماساژ دادن که صدای نفساش پیچده بود تو گوشم کیرم میخاست شلوارم پاره کنه صورتش بوسیدم گفتم میشه دیگه مال من باشی گفت بستگی به خودت داره که چطور رفتار کنی موندم تو دوراهی نکنه سکس کنم باهاش همین امشب باشه تموم بشه خلاصه با هر بد بختی بود جلو خودم گرفتم کاری نکردم فقط در حد ماساژ دادن باسنش ممه هاش اونشب تموم شد فردا صب رفتن و منی که یه دنیا حسرت مونده بود تو دلم که چرا کاری نکردم ماهم رفتیم سر کار از الناز دیگه خبری نبود خودمم دیگه نا امید شده بودم گفتم شاید اونشبم مست بوده

🌷 داس گل 🌷

14 Nov, 10:24


ع به لیسیدن کردم
ایران:بخور مادرجنده بخور توله سگ من من
زبونمو لای انگشت های پاش میچرخوندم
ایران:لیلا باید اینجا بود میدید پسرش چه بردگی میکنه
انگشت هاشو یکی یکی تو دهنم میکردم و نگه میداشتم و زبونمو روش میکشیدم
ایران:درست عین مامانت بلدی از زبونت چطور استفاده کنی!
این جمله به کارم سکته داد و همه چیز رو متوقف کرد
من:مثل مامانم؟!اونم این کارو کرده؟
ایران خندید و زیر چشمی نگاهم کرد با دستش دوباره یه دکمه رو زد و مانیتور رو برگردوند طرفم و بهم گفت همزمان نگاه کن و پاهامو بخور…
مامانم با یه شرت خطی پشت به دوربین کنار آینه قدی ایستاده بود و از سوتین هم خبری نبود!
پاهای ایران رو پر از آب دهنم کرده بودم و با ولع میخوردم…
ممه های مامان پیدا نبود چون پشتش به طرف دوربین بود اما خط شرتش به قدری نازک و کوچیک بود که عملا تمام کونش رو میتونستم ببینم…کمر با چاله کوچیک کمرش که بالای لپ کونش بود و بهترین جا برای گرفتن دست به کمرش موقع کردنش بود…
ایران پاهاشو حرکت داد و از دهنم درآورد من مات بدن مامانم داخل عکس بودم که کف پاهاشو روی صورتم گذاشت و مانیتور رو چرخوند…
ایران:آره مامانت هم پاهامو خورده حالا بعد دو سال پسرش این کارو کرد برام اما این کافی نیست و خیلی کار داریم البته نه برای امروز…
عکس رو عوض کرد و سمتم چرخوند…و چیزی که داشتم میدیدم نهایت چیزی بود که انتظارشو داشتم…
کف سالن نشسته بود مامان پاهاش باز بدون هیچ پوششی!مامان کاملا لخت بود داخل عکس…
یه لبخند کوچیک روی لباش چند سانت پایین تر ممه های هفتاد و پنجش داشت خودنمایی می‌کرد…هاله قهوه ای رنگ و نوک خوش فرم و درشتش با رنگی شبیه به قرمز و کصش!اولین بار بود که در تمام عمرم کصش رو میدیدم…مثل تمام بدنش سفید بود بدون هیچ مویی با لبه های گوشتی و بیرون زده و …
ولی چرا؟!چرا این عکسارو گرفتن؟!فقط برای قشنگی و خاطره؟!فقط برای اعتماد مامان به دوست صمیمیش؟!
از آتلیه بیرون زدم…تو راه مدام این فکرا تو سرم میچرخید و جوابی برایش پیدا نمیکردم انقدر ذهنم درگیر بود که متوجه نشدم شرتم خیس شده و آبم کی اومده…!فقط منتظر بودم زمان بگذره و فردا شب برم خونه ایران و شوهرش تا ببینم برای چی دعوتم کردن و قضیه این عکسا چی بوده…
پایان قسمت اول
نوشته: شایان

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:32


چند دقیقه لذت
https://t.me/+MFtm9ON0eCRiZDdi

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:32


برده توالت عمومی یا جنده‌ی جوراب‌پوش پادگان

#فتیش #گی #سربازی

این‌داستان روایتی مشمئزکننده دارد و پیشنهاد نمی‌کنم
از نوجوانی به جوراب و پا علاقه داشتم و از کش‌رفتندجوراب‌زنای فامیل‌ تا خریدن و پوشیدن‌ش
تا چندسال پیش که دوسال شهر دوری رفتم‌سربازی
توی اون پادگان یگان‌م‌ یک تا سه سرباز‌ حداکثر داشت و بیست سی تا کادری و‌من‌عملا خدمتکار اونها و سربازهای قدیمی تر بودم
حموم و توالت و دستشویی یک‌جا بود ،
وظیفه شستن همه چی با من بود از ظرف‌ها تا توالت
جارو و بیل زدن و ماشین شستن و نگهبانی و‌مرخصی ها سه چهار ماه یکبار
کم کم با این شکل زندگی عادت کرده بودم
و گوشی لمسی م رو آورده بودم داخل پادگان
و نصفه شب ها میرفتم توی توالت و جق میزدم با عکس جوراب و چیزای دیگه
بعضی از سربازا گاهی به جای جوراب مشکی نظامی جوراب زنونه زیر زانو ضخیم و یا خیلی ضخیم می پوشند،با مرخصی های ساعتی که شهر میرفتم جوراب زنونه و‌شیشه‌ای و شورت زنونه میخریدم ، و موهای پامو‌ تیغ میزدم و جوراب شیشه ای مشکی‌زیر زانو رو‌میپوشیدم و‌من که پوستم سفید و‌کمی چاقم‌ بشدت سکسی میشد و زیر اون لباس نظامی دوتا شورت و گاهی حتی فقط شورت زنونه می پوشیدم
از اونجایی که بوی توالت عادی شده بود و بوی شاش و‌گه تازه آدم ها اعتیاد پیدا کرده بودم تا حدی که بعد از اینکه چند نفر پشت هم‌میرفتن‌توالت میرفتم و شلوار پوتین بندکشی‌م رو در میاوردم و با جوراب شیشه‌ای مشکی زنونه میشستم توی توالت و‌با دولم سنگ توالت رو میمالیمدم‌ تا تمیز بشه
بادمجون و خیارهای بزرگی رو توی اون توالت کردم توی خودم ولی در نهایت کسی اونجا منو نکرد
یه سرباز عرب خرمشهری لاغر چرکن بود که سعی کردم بهش بدم ولی سعی کرد فیلم بگیره و نشد
کاش میذاشتم فیلم بگیره و کیرشو میخوردم و می کرد منو .
روز آخر یه کیسه شورت و جوراب زنونه گذاشتم و اومدم
تا الان که شبیه اون کار رو‌توی توالت عمومی و توالت مسجد و میکنم. تا دیشب که یه پیرمرد چرک در توالت رو هل داد و چشمش افتاد به یه جفت پای جوراب شیشه ای پوشیده بدون کفش کف توالت .اولش رفت عقب و سعی کرد در رو ببنده ولی یه لحظه بعد اومد داخل توالت و در رو بست
من کل این چندثانیه داشتم گوشیم رو قفل و توی شلوارم و بعد بالا کشیدنش بودم دستام روی کمر شلوارم بود که با دستش دهنمو‌و گرفت با دست دیگش شلوارم رو کشید پایین
وقتی دید مقاومتی نکردم و شل شدم و شورت زنونه پام بوده دستش رو از دهنم برداشت و دولمو گرفت توی دستش فشارش داد تخمام رو هم فشار داد بعد شلوارش رو کشید پایین و‌ مجبورم کرد توی سنگ توالت بشینم و‌به خوردن کیرش برسم مث یه جنده شروع کردم به سیخ کردن کیرش تا کمتر از دو دقیقه آبش اومد پاشید توی دهن و صورتم یکم مالیدش کیرشو به صورتم و شروع کرد شاشیدن‌توی‌توالت که منم اونجا‌نشستم و عملا خیس شاش ش شدم با قسمت خشک لباسم کیرشو پاک کرد و یه تف صدادار و سنگین جمع کرد و انداخت روی صورتم در باز کرد و رو رفت پشتشم نگاه نکرد و من در حالی که تف و شاش و آب کیر روی صورتم بود و تنم نیمه لخت و شاش‌آلود سعی به بستن در کردم و با بدبختیو شلنگ شستم‌ خودمو و زدم به چاک.
پ.ن:شاید لازم بشه چیزهای سالم‌تری بنویسم :)
نوشته: جوراب‌پوش

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:32


و نشستم کنار تخت و کس دادن زنمو میدیدم و کیف میکردم اون شب تا دوساعت این سه تا هزار مدل کس و کون منیر را گایدن منیر دیگه مثل یه جنازه بود و اینها هم مثل کتلت این ور و اونورش میکردن و به معنای تمام کلمه گاییدنش وقتی بلد شدن از روش من رفتم سراغ منیر که دیدم تمام دور کسش سیاه کبود شده از بس که تلمه زده بودن توش منم یه دستمال برداشتم و کسو کون تمیز کردم و خوابیدم پیش منیر شاید 5 دقیقه طول نکشید که از فرط خستگی خوابش برد من هم نفهمیدم کی خوابم برد که دیدم رضا داره صدا میزنه بلند شید ساعت 12 میخواییم شام بخوریم منیر خواست لباس بپوشه که دیدیم همه لختن ما هم بی خیال لباس شدیم و رفتیم دست و صورتو شستیم وشام خوردیم البته چه شام خوردنی هر کی یه چیزی میگفت و ازکس و کون منیر تعریف میکرد منیر بین منو احسان نشته بود احسان همش بوسش میکردو لب میگرفت ازش بعد از شام من رضا رفتیم تو حیاط یه سیگار بکشیم که رضا گفت منیر عجب چیزی هست از کجا بلندش کردی من گفتم نه بابا جنده نیست به خدا زنم هست حالا بماند گیر شما سه تا افتاده خواهرشو گاییدین ولی جنده نیست رضا باورش نمیشد تا من عکسای توی گوشیمو نشونش دادم و قبول کرد و گفت تو ناراحت نمیشی ما زنتو جلو روت میگاییم منم گفتم نه چرا ناراحت بشم خودش دوست داره و همیشگی نیست گفت حالا که برای ما بد نشده رفتیم تو دیدم احسان و محمد نشستن روی مبل و منیر هم نوبتی براشون ساک میزنه و یه جوری تخمای محمد را میخورد که منم هوس کیر کردم و رفتم بغل دست زنم نشستم و کیر احسانو کردم دهنم و شروع کردم به ساک زدن و نگاه میکردم هر کاری منیر میکرد منم میکردم رضا هم میخواست منیرو بکنه که منیر گفت من دیگه نمیتونم بدم کس و کون نمونده برام بقیش برای فردا رضا هم گفت این کیر من بلند شده باید یه کاریش بکنی که منیر هم نامردی نکرد و گفت بکنیین تو کون امین من براتون ساک میزنم خیسش میکنم تا هلش بدین توی کون شوهرم من گفتم نه بابا نمیشه منیر گفت تو که میگفتی دوست داری بدی حالا وقتشه دیگه اون سه تا کونده هم ولی نکردن و گفتن راست میگه نوبتی بدین که اذیت نشین و خاطره خوبی براتون بمونه من هم که از اولش راضی بودم ولی داشتم ناز میکردم گفتم اول برم دستشویی و کونم را خالی کنم بیام رفتم تو دستشویی و شلنگ آب گرمو باز کردمو کردم تو کونم و قشنگ خودمو تمیز کردمو اومدم بیرون و رفتیم تو اتاق خواب محمد خوابید روی تخت و من هم داگی شدم و برای محمد ساک میزدم و رضا کیرشو فرستاد تو کونم منیر هم داشت کیر احسانو میمالد تا همین چند ساعت پیش قضیه برعکس بود من داشتم گاییده شدن زنمو نگاه میکردم ولی الان منیر داشت گاییده شدن شوهرشو میدید و به رضا میگفت بزن خواهرشو بگا که بفهمه کون دادن چقدر سخته و کون منو هر شب پاره نکنه خلاص اون سه که تازه 2 ساعت پیش ابشون اومده بود و کمرشون سفت بود حسابی کونمو پاره کردن تا آبشون بیاد و یکی یکی خالی کردن تو کونم دیگه اب منی بود که از کونم میریخت بیرون اینبار منیر برام دستمال اورد و آبها پاک کرد ما دو روز اونجا بودیم این سه تا به 700روش سامورایی ما زنو وشوهرو گاییدن ببخشید اگه طولانی شد
نوشته: امین

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:32


ر و ازش لب میگرفت منیر هم داشت کیف میکرد 3 تا کیر شق داشتند دست مالیش میکردند محمد گفت بچه ها بیاین بریم ویلا شب پیش ما بمونید من گفتم نه ممنون حالا که اینجا بیرونیم دارین منیر را میخورید اگه رفتیم ویلا که معلوم نیست چه خبر بشه احسان گفت نه بابا خبری نمیشه یه کم حال میکنیم دیگه مگه خودت نگفتی اومدین برا عشقو حال منم قبول کردم و همگی برگشتیم لب ساحل که احسان گفت شما ویلاتون کجاست من آدرس بهش دادم گفت اگه میخوای برو ویلا را پس بده ما تا یه روز دیگه اینجاییم و این دو روزو پیش هم باشیم من گفتم نخیر مثل اینکه احسان خان بد جور برا منیر جون تیز کرده و همه خندیدیم من لباسامو عوض کردمو به محمد گفتم بیا بی زحمت سر این حوله را با هم بگیریم تا منیر لباساشو عوض کنه که گفت چشم حتما و اومد و گفت پس برو ویلا را پس بده تا با هم بریم ویلای ما من هم زنگ زدم به اون یارو که ویلا کرایه کرده بودیم گفت نمیشه باید کرایه یه روز را بدین من هم قبول کردم و رفتیم وسایلو از تو ویلا برداشیم و رفتیم سمت ویلا محمد اینا اون دوتا تو ماشین خودشون جلو میرفتن من ومنیر هم تو ماشین خودمون پشت سر اونها به منیر گفتم چطور شد که باهاشون جور شدی گفت تو رفتی من الکی میگتم از موج میترسم بهشون چسبیدم یهو یه موج بزرگه اومدم من هم از عمد خودم پرت کردم بغل احسانو و هی دست و پا میزدم گاه گداری هم دستمو میزدم به کیرش که دیدم شق کرده منم بهش گفتم میتونم دستگیرتو بگیرم که نیوفتم اونم گفت بیا عزیزم برای خودته بعد محمد اومد جلو گفت بفرما اینم یه دسته دیگه خوشگلم کیرشو داد دستم دیگه مشغول شدیم تا دیدن تو داری میایی که محمد گفت شوهرش داره میاد ولش کن منم گفتم نه بابا امین پایه هست و اشکالی نداره مشغول باشید گفت مگه میشه گفتم اگه نمیشد که منو با این وضع نمیسپرد دست شما و بره مطمئن باشید و راحت دیگه بقیشو هم که خوت اومدی دیدی من که از تعریف کردن منیر کیرم شق شده بود دیدم رسیدیم به ویلای محمد اینا و پیاده شد درو باز کرد به من گفت توماشینتو ببر تو تا من بعد از تو بیام من هم رفتم تو که یهو دیدم یکی اومد توحیاط سلام کرد من یه نگاه به منیر کردم گفتم این دیگه کیه منیر گفت شاید صاحب ویلا باشه اون یارو رفت سمت احسانو دیدم که با هم حرف میزنن ما هم از ماشین پیاده شدیم و رفتم سمتشون محمد گفت معرفی میکنم آقا رضا دوست و همسفرمون و ما را هم معرفی کرد من منیر یه کم جا خوردیم آخه حالا اونا سه نفر شده بودن من گفتم نگفتی که یکی دیگه هم تو خونه هست گفت نترس بابا این آقا رضا خیلی بی آزاره برو بریم تو حالا و ما راهنمایی کرد به سمت خونه من یه لحظه دیدم که احسان دست انداخته گردن منیره و داره سینه هاشو میمالونه رفتیم داخل سالن که منیر گفت حمومتون کجاست من برم یه دوش بگیرم بدنم پره ماسه شده محمد کونده گفت من هم پر از ماسه شدم بیا با هم بریم احسان هم گفت اولا و شروع کردن لباساشونو در بیارن و بعد اومدن سمت منیر شروع کردن لباسای منیر را در آوردن و یه 2 ثانیه لختش کردن منو رضا هم فقط نگاه میردیم که دیدم بله آقا رضا هم کیرش شق شده و به من گفت با اجازه لباساشو کند و رفت سمت حموم من دیدم اینها خیلی اتیششون تنده گفتم برم پیششون منیرمو داغون نکنند و من رفتم دم در حموم دیدم چه حموم دلاوری داره همه توش جا میشیم منم رفتم پیششون دیدم وا ویلا سه تا کیر شق با انواع سایز واندازه دارن دور بر منیرم تاب میخورن شامپد بدنو زدن بهش هر کی داره یه جای منیرو میشوره و شیشتا دست داره منیرو لمس میکنه منیر گفت امین بیا اینا منو میکشن خلاصه بعد از شستشوی حسابی همه اومدیم بیرون از حموم و خودمون را خشک کردیم ولی منیرو بچه ها زحمت خشک کردنشو کشیدن ولی آب بود که کس منیر راه افتاده بود منیرو بردنش توی اتاق و هر کی یجایی از منیرو میخورد و ناله که چه عرض کنم جیغ منیرو در اورده بودن منیر دولا شد و شروع کرد به ساک زدن کیر محمد و احسان هم رفت سراغ کون منیر و شروع کرد به خوردن کون منیر من که از دیدن این صحنه ها داشتم دیونه میشدم دیگه خدا میدونه منیر چه حالی میکرد شده بود عین این فیلم سوپرا احسان هم با یه دست کس منیرو میمالید و با دسته دیگش کیرشو که رضا از کون خوردن دست کشید و کیرشو از پشت کرد تو کس منیر و همین جوری که تقه میزد تو کس سر منیر میرفت جلو و کیر محمد تا ته میرفت تو حلق منیر یه کم تو این پوزیشین کردن و بعد احسان خوابید روی تخت و به منیر گفت بشین روی کیرم تا همچین بگامت که دیگه هوس جندگی نکنی منیر هم همین کارو کرد و نشست روی کیر احسان و رضا هم کیرشو هل داد تو کون منیر یه کم طول کشید تا احسان و رضا با هم هماهنگ بشن و با یه ریتم خاصی تو کس کون زنم تلمه میزدن من دیگه طاقت نیووردم و همین جوری که کیرم دستم بود بدون اینکه جق بزنم ابم اومد و شل شدم

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:32


گاییدن من و زنم توی شمال

#شمال #همسر #بیغیرتی

سلام خدمت همه عزیزان دل من امین هستم و خانمم منیره من 40سالمه و منیره 35ساله هست ما حدودا15 سال هست که ازدواج کردیم یه پسره 13 ساله داریم و از زندگیمون هم راضی هستیم و تو این 15 سال چند باری نفر سوم اوردیم و یه حالی کردیم ولی زیاد نبوده تا اینکه امسال آخرای تابستون قرار شد بریم شمال ولی پسرم گفت که من کلاس دارم و نمیتونم بیام من هم گفتم پس تو برو خونه مادر بزرگت بمون ما یه چند روزی میریم و میایم 19شهریور من منیر راه افتادیم به سمت شمال من خودم شورت نپوشیدم و یه شلوار راحتی پوشیدم به منیر هم گفتم سوتین نبند و شرت هم نپوش که توی راه راحت باشیم در طول مسیر مدام منیره کیر من تو دستاش بود داشت برام میمالوندش من هم رون و کس لخت منیر را که شلوارشو تا زانو کشیده بود پایین نوازش میکرم و کلی با هم حال کردیم تا اینکه صبح رسیدیم قزوین و رفتیم تو کافه صبحانه خوردیم و به سمت اتوبان قزوین رشت به راه افتادیم من به منیره گفتم اینجا قزوینه مراقب خودت باش یه بار گیر اینها نیوفتی که کون نمیزارن برات منیرم جواب داد من که کس دارم درجه یک کسی کونمو نمیکنه ولی تو مراقب خودت باش منم گفتم من دوست دارم یه کیره بره توش ببینم چه طوریه که شما زنها اینقدر از کون دادن بدتون میاد منیر گفت انشاا… قسمتت بشه و خندید و همینجوری نرم نرم تو جاده میرفتیم و خوش بودیم که ظهر هم تو مسیر یه جا ایستادیم برای ناهار و بعد از نهار هم دوباره راه افتادیم به سوی تالش حدودا ساعت 5 رسیدیم به تالش یه ویلا کرایه کردیم وچمدونو را گذاشتیم داخل خونه منیر گفت بریم دریا و رفتیم لب ساحل منیر با همون لباسها که تنش بود(بدون سوتین و شورت) اومد داخل آب به محض خیس شدن لباسهاش تموم سینه و کس و کونش پیدا بود اما ساحل زیاد شلوغ نبود دوآقا را دیدم که از ساحل دورتر بودن به منیر گفتم بریم اون جلو پیش اون دوتا مرده گفت بریم کم کم رفتیم جلو در همین حال که میرفتیم من دستم روی کون منیر بود اون هم میگفت نکن زشته تابلو هست من گفتم تو که همه جات پیداست ادم شق میکنه برات دلم میخواد همین جا جلو همه بکنمت منیر گفت اگه بخوای بکنی که اینجا مشتری بکن زیاد هست گفتم خوب بده بهشون و حالشو ببر منیر خندید و گفت بریم و شروع کرد به دویدن تو اب من هم به دنبالش دیگه نزدیک اون دوتا مرد شده بودیم دیدیم که دوتا جوان 24الی25ساله هستند منومنیر هم با هم آب بازی میکردیم من هی کرم میریختم سر منیر و اون هی ناز وعشوه میومد اون تا مرد هم زیر چشمی منیرو دید میزدند من به منیر گفتم کار خودتو کردی این دوتا برات راست کردن میخوای بهشون بدی منیر گفت بدم نمیاد ولی اینا دو نفر هستند منو بیچاره میکنند من طاقت نمیارم گفتم خودتو دست کم نگیر تو میتونی گفت حالا چه طور سر حرفو باز کنیم گفتم من درستش میکنم نگران نباش اینایی که من میبینم بد جور رفتن تو نخت و منتظر یه اشاره هستند من دست منیر گرفتم رفتم چند قدمی اون دو تا جوون سلام و علیک کردم وسر صحبتو باز کردم که هوایی هستو و از کدم شهر اومدن و نسبتشون چیه یکیشون گفت من محمدم و دوستم احسانه و از تهران اومدیم منم خودم منیررا معرفی کردم و گفتم که ما هم زنو شوهریم این بار بدون بچه اومدیم شمال تا یه چند روزی راحت باشیمو یه حالی بکنیم من دیدم که ظاهرا بد بچه های نیستند به منیر گفتم تو اوکی با اینها که منیر هم بله را داد به منیر گفتم من تو را با اینها تنها میزارم دیگه خودت میدونی که چه طور به دامشون بندازی دیگه هوا هم داشت تاریک میشد و غروب شده بود من به محمد گفتم شما تا کی تو آب هستید گفت حالا که هستیم تا یه نیم ساعتی دیگه گفتم اگه اشکالی نداره منیر جون پیش شما باشه من برم در ماشنو قفل کنم بیام هوا تاریک شده میترسم کسی بره سراغ ماشین و منیر هم حالشو نداره بیاد دم ساحلو دوباره برگرده میگه من بمونم پیش محمد جون دیدم محمد چشماش برق زد و گفت نه بابا چه اشکالی داره من هستم در خدمتشون خودم کنارش هستم تا شما برید و بیاین من گفتم منیر جون بیا اینجا پیش محمد تا من برم در ماشینو قفل کنم یه نخ سیگار هم بکشم و بیام تو با بچه ها راحت باش تا من برگردم منیر گفت باشه عشقم برو وبیا من هم آروم آروم اومدم لب ساحل دیگه تقریبا کسی لب ساحل نبود یه نخ سیگار کشیدم و از دور به منیر و محمد و احسان نگاه میکردم یه الکی معطل کردم که منیر کار خودشو انجام بده و بعد راه افتادم به سمتشون وقتی رسیدم نزدیکشون دیدم منیر وسط احسان و محمد ایستاده و داره کیرشونو دست مالی میکنه من گفتم گفتم بد نگذره منیر هم گفت نه بابا بچهای با حالی هستند من با خنده گفتم خودشون یا چیزشون منیر هم گفت هر دوشون منم رفتم چسبیدم به منیر شروع کردم به مالیدن سینه های منیر محمد هم اون یکی سینه منیر رو گرفت تو دستش و باهاش بازی میکرد احسان هم اومد روبه روی منی

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:32


آقا (رذیلت زیر سایه فضیلت)

#تجاوز #اجتماعی

مرد با هزار مکافات و قرض و وام بالاخره توانست سرمایه ای جور کنه مغازه قدیمی کوچکی گوشه بازار گیر آورد و اجاره کرد و کاسبی کوچکی راه انداخت تا بتونه با دختر مورد علاقش ازدواج کنه .
ازدواج کرد دختر زن بسازی بود با زیاد و کم مرد می ساخت مرد هم به حضور زن دلگرم بود و با هم گذران زندگی می کردند تا اینکه از بد حادثه یک شب سیم های برق مغازه کوچک و قدیمی مرد اتصالی کردند و مغازه و همه سرمایه مرد دود شد و به هوا رفت .
مرد بیچاره که ماند با کلی بدهی از قرض و وام و چک تازه خسارت مغازه هم باید می داد تا اینکه چند تا از همسایه ها و دوست آشنا پیشنهاد کردند که از آقا کمک بگیره آقا معتمد بازار بود و به هرکسی کمک لازم داشت، کمک می کرد . مرد که فکر نمی کرد آقا بدون چشم داشت به کسی کمک کنه ناراحت و نا امید رفت پیش آقا، ولی برخلاف توقع مرد آقا از مرد استقبال کرد و شماره حساب مرد را گرفت تا مبلغی به حسابش واریز کنه . آقا از مرد قول گرفت که هر چه سریعتر اوضاعش را سر و سامان بده و پول را برگرداند آقا از مرد سود نمی خواست فقط یک چک بدون تاریخ به مبلغ واریزی گرفت مرد هم خوشحال از پولی که گرفته بود به خونه برگشت تا جریان را برای زنش تعریف کنه چند روز بعد که مرد تقریبا قرض ها و خسارت مغازه را داده بود ابلاغیه دادگاه به دست مرد رسید و مرد به خاطر چک بی محل به زندان افتاد .
همسر مرد به آقا مراجعه کرد تا بتواند مهلتی برای برگرداندن پول از آقا بگیرید آقا شرط دادن رضایت را سفر یک هفته ای به شمال مطرح کرد زن که دیده نه چاره ای دارد نه کسی به دادش می رسد به ناچار پیشنهاد آقا را قبول کرد .
تو یک هفته سفر شمال آقا هر کاری خواست با زن بیچاره کرد زن بیچاره بعد از برگشت از سفر نه توان راه رفتن داشت نه امکان نشستن .
آقا رضایت داد و مرد برون اومد مرد از همه جا بی خبر هرجا می نشست از لطف و محبت و مردونگی آقا تعریف می کرد .
اتفاق خوشحال کننده بعدی برای مرد خبر حاملگی زن بود قرار بود بچه دار بشوند بچه ای که معلوم نبود از آقاست یا از مرد .
نوشته: زندگی

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:32


ولین بارم بود میخورم یخوردع ترش و ولع بود مزش نه بد بود نه خوب یخوردع که خوردم اونم نفس نفس زدنش شروع شد یخوردع هم عاح عاح میکرد ولی کم لباشو گاز می‌گرفت از پایین که داشتم میخورم میخوردم صورتشو میدیدم اونجوری که فکر میکردم مثل این فیلم سوپرا عاحو ناله نمی‌کرد منم همینجوری داشتم میخوردم یکدفعه گرفت سرمو فشار داد فهمیدم داره ارضا میشه منم شروع کردم تندتر خوردن چندتا عاح عاح کرد کمرشو بالا پایین کرد جوری که کسش تو دهنم بالا پایین بشه یخورده لرزید چندتا قطره آب ازش اومد شبیه آب خودمون پسرا بود یخوردع کم رنگتر بی حال افتاد رو تخت گفتم پس من چی برعکس شد خوابید جوری که کونش طرف من باشه گفتم هرکاری دوست داری بکن منم که دوساعت بود شق درد داشتم رفتم روش کیرمو گذاشتم دم سوراخ کونش هرچی فشار میدادم توش نمیرفت چندتا توف زدم فشار دادم دیدم بازم توش نمیره رفتم ازین روغن سرخ کردنیا تو یخچال آوردم ریختم فشار دادم دردش اومد ی چندتا فوش دادم ولی بازم توش نرفت یاده حرف یکی رفیقام افتادم می‌گفت باید انگشت کنی اول تا جا باز کنه منم کوچیکترن انگشتمو کردم توش یکدفعه ی جیغ بلند کشید دستمو فوری در آورد گفت علی بخدا خیلی درد داره طاقتشو ندارم منم دلم سوخت گفتم بیخیال نمیخام پاشو برو حموم نگاهم کرد دید قیافم توهمه گفت بیا لاپایی بکن تا بیای فقط من ارضا نشده باشم سرش روبرو من باشه دراز کشید رو تخت منم رفتم روش کیرمو گذاشتم لای پاش رو کسش همونجا ی ۶ دقیقه ۷ دقیقه بالا پایین کردم دیدم داره میاد ریختم رو شکمش این تنها تجربه جنسی زندگیم نبود ولی بهترینش بود با دختری که دوسش داری یچیز دیگست بعد اون جفتمون دوش گرفتیم شب رفتیم رستوران ازین آلاچیق ها داشت طبقه بالاش رفتیم دوتا چایی زدیم ی قلیونم کشیدم بعدش اسنپ گرفت رفتش اون آخرین باری بود که دیدمش یکماه بعدش گفت میخام بیام پیشت گفت فردا میام فرداش بهم گفت لوکیشن بده ساعت ۴ بعدظهر میام لوکیشنو دادم ساعت ۴ بعدظهر رفتم اونجایی که قرار بود بیاد دیدم نمیاد بهش زنگ زدم دیدم گوشیش خاموشه یمدت بعدش بهش زنگ زدم دیدم روشنه ولی روم قطع می‌کنه دوباره زنگ زدم دیدم مسدودم کرده اونشب تا ساعت ۱۰ شب منتظرش بودم دیدم نیومد رفتم خونه تا صبحش تنهایی کسی نبینه سیگار کشیدم یخورده هم گریه کردم فهمیدم باهام کات کرده فرداش شمارشو پاک کردم از همه جا پاکش کردم دیگه هیچ پیامی بهش ندادم
امیدوارم خوشتون اومده باشه تجربه یی شبیه من داشتین برام داستانشو بگین خوشحال میشم بخونم
پایان
نوشته: ali

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:31


میخای منم گفتم چه ربطی داره اینا گفت دوستم گفته پسرا وقتی عاشق ی دختر بشن روش حس جنسی ندارن منم گفتم غلط کرده یعنی من عاشق تو باشم با تو ازدواج کنم برم بقیه دخترارو بکنم دید منطقیه حرفم قبول کرد یدونه سایت تست عاشقی هم تو گوگل بود گفت برو تست بده نتیجشو بهم بده رفتم تست دادم زده بود عشق کامل که براش فرستادم بنظرم خودم که کسشره این تست ها اون رفت تست داد زده بود عشق احمقانه ۹۰ درصد شهوتی ۱۰ درصد احساساتی که فهمیدم سایته مشکل داره ولی بهش نگفتم دادم دستش که تو منو فقط بخاطر کیرم میخای کلی خندیدم ازون شب دیگه رومون باز شده بود بیشتر راجب مسائل جنسی اینا صحبت میکردیم ولی هیچوقت سکس چت نکردیم یشب داشتیم همینجوری راجبش چت میکردیم گفت ی لاپاییمون نشه منم گفتم بشه بشه بیا بهم بده فکر کردم به شوخی میگه قصدم از رابطه سکس باهاش نبود نمی‌خواستم تا خودش نخواد دست بهش بزنم ولی خودش پایه بود مستقیم نمیگفت ولی قیر مستیم داشت میگفت یکم که چت کردیم راضی به لاپایی شد گفت تالا نداده از جلو نمیتونه بده پرده داره لاپایی بهم میده البته همینم به هزارتا التماسو ناز کشیدن راضی شد که یکم بعدش گفت از دوست داشتنت مطمعن بشم از عقبم اوکیه بهم بده منم تو کونم عروسی بود تو شهرستان ما قومو خیش داشتن بعضی وقتا با باباش میومد اقوام پدری داشت تو شهرمون بعد ی شبی گفت که چهارشنبه شب داریم میایم پنجشنبه میام پیشت منم یکم هیجانو استرس داشتم و به این فکر میکردم سرقرار چیکار کنم اولین دختری بود که باهاش میرفتم بیرون خلاصه پنجشنبه شد و منم صبحش تیپ کردم رفتم آرایشگاه عطر از پسر برادرم گرفتم به خودم زدم حسابی بخودم رسیدم تو آینه خودمو میدیدم دلم میخواست ی دس جق رو خودم بزنم رفتم جایی که قرار گذاشته بودیم منتظر موندم دیدم از اسنپ پیاده شد لباسایی ازین گشاد لشا که دخترای شیرازی میپوشن معمولن پوشیده بود خودم تیپ اسپرت یا کلاسیک میزنم اکثرا اش خوشم نمیاد منو دید اومد طرف بغلم کرد قدش تا گردنم بود موهاش خرمایی بود خوشگل بود پوستش سفید بود لباش گوشی بود بزرگ بود ولی نه اونجوری که پروتز کرده باشه تخمی باشه خوشگل بود ساعتایی ۹ صبح بود باهم رفتیم رو چمن ها دراز کشیدم مشغول تعریف کردن شدیم کلی صحبت کردیم گفتیم خندیدیم اذیت هم دادیم خلوت میشد پارک کسی نبود دور برمون هم نخورده لبو گردنشو میک میزدم سه ساعتی بود تو پارک بودیم ۱۲ بود بهش گفتم بریم گفت کجا گفتم خونه دوستم خالیه کسی نیست دوتایی تنها باشیم یدونه زدم رو کونش گفتم میخام با این دوتا تپه کوچولو تنها باشم (بدنش لاغر بود البته تسکینی نبود تو پر بود ولی بازم لاغر ممه هاشم از من کوچکتر بودن) اونم یدونه زد رو کون من گفت منم میخوام با این تنها باشم یه خورده تعجب کردم نگاش کردم خندش گرفت گفت هااا مشکلیه؟ برا خودمه گفتم حالا بریم نشونت میدم کی برا کیه به پسر داداشم زنگ زدم با ماشین اومد دنبالمون رسوندمون همون جایی که خودش برام جور کرده بود ب ساختمون بزرگ بود که برا رفیق پسر داداشم بود کل ساختمونه کلیدشو ازش گرفته بود طبقه اولشو همین رفیق پسر داداشم زندگی میکرد مبل تخت اینارو داشت سر ظهر بود جفتمون داشتیم از گشنگی میمردیم ی دو تا ازین ساندویچ گوشی بمب ها خیلی خوشمزه هست سفارش دادم از اسنپ فود نشستیم خوردیم بعدش ظرفارو انداختیم تو آشغالی گرفتم دستشو بردمش سمت ی اتاقی بود تخت توش بود گفتم وقت گذاشتن عزته(عزت تو زبون ما یعنی کونت ما عرب کمری هستیم عرب عشایر یجورایی که زبونمون با اون عرب اهواز و خوزستان فرق داره یه خورده به مهسا عربی یاد داده بودن میدونست عزت یعنی چی)
اونم خندید باهام اومد انداختمش رو تخت چهار دستوپا رفتم روش شروع کردم لب گرفتن بعد زبونمو بردم رو گردنش یکم لیسو مک زدم ولی اینجوری که تو فیلم سوپرا دیدم عاح عاح نمی‌کرد بهش گفتم لباستو در بیار که مزاحمن پاشد شروع کرد لخت شدن به منم گفت لخت شو منم شروع کردم لخت شدن وقتی داشت سوتینشو در میآورد خندیدم گفتم تو که ممه هات کوچولون چرا سوتین میپوشی گفت تا جونت در شه شرتشو که در آورد کسش شبیه ی خط صاف بود لبه نداشت سیاه نبود صورتی هم نبود یخورده سفید متمایل به سبزه بود نوک ممه هاشم صورتی بودن من شرتمو کشیدم پایین کیرمو دید یخورده جا خورد ترسید حالا ۲۰ سانت ندارم ۱۵ سانت دارم ولی خیلی کلفته گفت علی این توش نمیره گفتم حالا میبینیم دوباره درازش کردم رو تخت دستمو گذاشتم دو طرف گردنش که کل وزنمو ندارم روش شروع کردم لب گرفت کیرم وسط پاهاش بود خیلی حال میداد بهشت بود همینجوری رفتم پایینتر رسیدم گردنش بعد ممه ها میک زدم گاز گرفتم ممه هاشو دوست داشتم ول نمیکردم خیلی خوردم میگفت بخور بخور نوش جونت پسرم بخور تا شیر بیرون بیاد😂دیگه یواش یواش رفتم سمت نافش ازونجا هم به سمت کسش شروع کردم خوردن ا

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:31


دوستی با دختر شیرازی

#لاپایی #دوست_دختر #عاشقی

سلام
اولین داستانمه اگه بد نوشتم به بزرگی خودتون ببخشید
داستان نیست خاطره هست دوماه پیش برام اتفاق افتاده همش سکس نیست دنبال جق زدنی یا نخون یا برو آخراش ازونجایی که ۲ ساله تو شهوانی داستانهارو میخونم گفتم تعریف کنم اسمم علیه ۱۹ سالمه پارسال دیپلم گرفتم قدو وزنم عادیه یکم توپر و شونه هام پهن هستش چهارشونه هستم کلا قیافه و فیسمم که دوستام میگن اوکیه تقریبا 5ماه پیش همینجوری سروش نصب کردم پیام یکی از دوستام که اونجا فعال بود بدم حوصلم سر رفته بود تو ی گپی از کانال لینکدونی رفتم ساعتایی یک شب بود با ی پسری تو گپو رفیق شده بودم بعد همینجوری کس می‌گفتیم چندتا دخترم توش بود اسم یکیش مهسا بود اصل داد اینا فهمیدم برا شیرازه منم خونمون یکی از شهرستان های نزدیک شیرازه حالا نمیگم کدوم من بهش خیلی توجهی نکردم چون آدم دختربازی نیستم اصلا و قبل اینم رل نداشتم سعی میکنم بجایی تلف کردن وقتم برا دخترا به زندگی خودم برسم رو خودم وقت بزارم برا پیشرفت خودم تلاش کنم بعد تو گپه همینجوری جرعت حقیقت داشتیم بازی میکردیم نوبت عکس دادن رسید من دادم بقیه هم دادن این مهسا هم داد خوشگل بود ولی نه اونجوری که دلبخاتش بشم خلاصه چت کردیم اینا دیدم دختر خوبیه بعد از گپ لف داد همون شب (اینجوری که بعدش بهم میگفت چون بهش توجه نمیکردم به ی دختر دیگه توجه میکردم لف داد خودمم کرم داشتم البته برا اینکه حرس اینو در بیارم به بقیه دخترا توجه میکردم به این نمیکردم😂)منم رفتم پیویش گفتم چرا لف دادی اینا گفت حوصله گپ ندارم منم گفتم باشه دیگه پیامش ندادم قصدم رل زدن باهاش نبود ی دوستی ساده یا یکمی صمیمی میخواستم اما اگه نمی‌شدم برام مهم نبود اونم فرداش ی گپ زد لینکشو داد بمن گفت برام عضو بیار اینا منم گفتم باشه رفتم تو گپش ادمینم کرد ولی یدونه عضوم نیاوردم ولی منو ادمین گذاشت همینجوری گذشت چندروزی باهم خیلی صمیمی تر شدیم بعد من ی شغلی دارم که با لب تاپ هستش پول زیادی ازش در نمیارم بیشتر برا سرگرمی انجام میدم اسمشو نمیگم حالا ممکنه بعدا این تاپیکو بخونه خلاصه اونم بمن گفت میخام یاد بگیرمو اینا بیا خونمون از مامان بابام اجازه بگیرم بهم یاد بده منم گفتم بیخیال من روم نمیشه اونم هی اصرار میکرد مثل ای پسر مثبت ها تیپ بزن بیو منم گفتم روم نمیشه نمیام اونم گفت اوهوم باش دخترا قهر میکنن اینو زیاد میگن دیگه پیام بهم نداد منم دیگه بهش پیام ندادم هیچی بهش نگفتم سروشو دیلیت اکانت کردم از قبل پسر داداشمو آورده بودم تو گپش ادمین بود با گوشیش تو گپ بعضی شبا باهاش تو گپ چت میکردم تا گفت نخواستم کاری یادم بدی برگرد دوباره بیا سروش منم رفتم خودشو زد جا ی دختر اسمشو گذاشت زهرا اومد پیویم انتظار داشت من ندونم ولی پسر داداشم از قبل بهم گفته بود منم یجوری رفتار کردم انکار اصلا به دخترا پا نمیدم😂 بعدش گفت مهسام گفتم کسکش میدی دست من بازم بهم چت کردیم بازم از قبل صمیمیتر شدیم دیگه هرشب باهم چت میکردیم یشب پیامم نمیداد تا صبح دلشوره داشتم خوابم نمی‌برد دیگه بعدش جفتمون سروشو پاک کردیم رفتیم تلگرام همینجوری باهاش چت میکردم می‌گذشت بعد یمدت ی حس خیلی تخمی داشتم قلبم یجوری میزد انگار همش اضطرابو استرس دارم یجور نامیزونی میزد منم نمی‌دونستم بخاطر چیه بعد که مهسا بهم پیام میداد ارومتر میشدم فهمیدم منه کسخل عاشق شدم نمی‌دونم اسمشو میشه عشق گذاشت یا چی ولی ی همچین حسی بهش داشتم و هروز از روز قبل قلبم تخمیتر میزد با خودم میگفتم این دختره دوست نداره بهش بگی میرینه بهت گفتم جهنمو ضرر فوقش نه میگه میفهمم نمیخادم دیگه کلا پیامش نمیدم تا فراموشش کنم بهش پیام دادم مال من میشی جواب داد داری کیرم میکنی گفتم نه بخدا جدیم دوست دارم اگه با من اوکی هستی بگو نیستی هم بگو تا بدونم حداقل تا یکساعتی همش داشت میگفت می‌دونم داری کیرم میکنی منم قسم فوش فلان که نه جدی دوست دارم آخرش پا داد بهم گفت از همون روز اول تو گپ که ویس و عکس دادم روم کراش سگی زده و منتظر بوده من اعتراف کنم میگفت بیا خونمون آموزش کارتو بده هم فقط بهونه بوده برا اینکه منو ببینه خلاصه رل زدیم و هرروز از روز قبل بیشتر بهم نزدیک می‌شدیم و راجب خیلی چیزا صحبت میکردیم یشب داشتم همزمان هم با مهسا چت میکردم هم فیلم سوپر میدیدم هم جق میزدم خلاصه خالی کردم بعد مهسا پیام داد چیکار میکنی گفتم هیچی جات خالی تازه جق زدم گفت کثافت با حرفایی من رفتی جق زدی گفتم نه فیلم سوپر دیدم گفت چجوری همزمان هم با من چت میکردی هم فیلم سوپر می‌دیدی گفتم دیدم دیگه که گفت رو من حس شهوتم داری گفتم آره زیاد یکدفعه ای باهام خیلی سرد شد میگفت اوهوم آها اعا فهمیدم قهر کرده از زیر زبونش کشیدم بیرون به هر بدبختی بود که چرا قهر کرده مگه وا میداد میگفت تو منو فقط بخاطر شهوت دوست داری منو واقعا ن

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:31


من همجنسگرا هستم (۲)

#گی #مرد_متاهل

...قسمت قبل
جمعه خونشون کسی نبود ، قرار گذاشتیم صبح جمعه که من زود برم و تا ۱۰ نشده برگردم خونه
آدرس داد تقریبا ۲ دقیقه با ماشین تا خونه هم فاصله مون بود .
وقتی درب حیاط باز کرد و ماشین رو بردم تو پارکینگ ، قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون ، یه پسر با شخصیت و سکسی جلوم بود ، با استرس و شهوت سلام و احوالپرسی کردیم ، راهنماییم کرد سمت ورودی خونه و پشت سرم راه میومد ، وقتی رسیدیم در رو برام باز کرد و منو برد تو اتاق خودش ، روی مبل نشستم و به اطراف نگاه می کردم ، روم نمیشد بهش نگاه کنم
م. میخوای ماساژت بدم ، آروم شی ؟
چیزی نگفتم ،اومد کنارم نشست ، دستم و گرفت تو دستاش و آروم نوازشم میکرد ، آروم رفت سمت رونم و با لطافت لمسم میکرد ، گرمکن راحتی پام بود ، چشمامو بسته بودم و تکیه داده بودم ، دستشو گذاشت تو شلوارم ، آهم در اومد ، وقتی دید اینقدر حشری ام شلوارم و کشید پایین و رفت جلو پام زانو زد و شلوارم و کامل درش آورد ، لباشو گذاشت رو خایه هام با دستش کیرمو گرفته بود و داده بالا تا بتونه خایه هامو ببوسه ، یه کمی که با خایه هام ور رفت و خودشون برام ، شروع کرد به بوسیدن کیرم ، سر کیرمو آروم کرد تو دهنش ، سر کیرمو چند بار تو دهنش چرخوند و تمام کیر ۱۶ سانتی صورتی قلمی نه چندان کلفتم و کرد تو دهنش ، من داشتم لذت می‌بردم ، روبروم کمد بود که روش آینه بود داشتم خودمو نگاه میکردم که یه پسر خوشگل زانو زده داره برام ساک میزنم ، خیلی بهم می‌چسبید ، با پاهام به کیرو خایه شو مالوندم ، گرم و نرم و شیوه شده .
م. بریم رو تخت ؟
ع. بریم
( تا حالا لخت با یه همجنس نرفته بودم تو تخت دراز بکشم)
لباسهامونو کامل در آوردیم ، دراز کشیدیم کنار هم ، سرشو گذاشت رو بازوهام و بغلم کرد ، خودشو بهم می‌مالید و از بغل کردن من حسابی لذت میبرد ، ۱۱۰ کیلو وزنمه و شکم دارم و سینه زنونه آویزون ، بدم مو داره ، اومد روم و شروع کرد به خوردن سینه هام ، تمام بدنم مور مور شد ، موهای جوگندمی سینه ام رو نوازش میکرد ، و نیپل تو رفته پستونم رو زبون میزد و من تو خودم میپیچیدم .
(تا قبلش تجربه نوازش همجنس رو نداشتم)
اون منو می‌بوسید ولی من نه ، بدنم و نوازش میکرد و ماساژ میداد (بدن من براش عالی بود و خیلی از بدنم لذت میبرد)، رفت سمت کیرم و دوباره شروع کرد به ساک زدن .
دلم کیر میخواست میخواستم کیرشو بمالم و ساک بزنم.
گفتم بیا ۶۹ شیم برا هم ساک بزنیم ، قبول کرد و سرو ته شد و کیر شو گذاشت جلو دهنم ، نوازشش کردم ، لبام و گذاشتم رو تاج کیرش و بوسیدمش، تمیز بود و بوی خوبی میداد، ۱۴ سانتی بود، به کلفتی کیر خودم ، صورتی و قلمی ، کردمش تو دهنم و یه دفعه تا خایه هاش کردم تو حلقم، داشت برام ساک میزد که یهو متوقف شد ، فهمیدم از لذت خورده شدن کیرش بود .
یه مدتی برای هم ساک زدیم که دستشو گذاشتم رو سوراخ کونم و گفتم برام بماله ، اونم میدونست من دوست دارم کون بدم ، شروع کرد برام نوازش و گشاد کردن سوراخم ، با آب دهن انگشتش رو خیس کرد به انگشت کردنم همزمان کیرمو ساک میزد و منم داشتم براش ساک میزدم .
یه انگشت …
دو انگشت …
لذت بخش و بود و رویایی ، حسی که با میلاد داشتم بینظیر و عالی بود ، پر از شهوت و احترام و حس خواستنی بودن برای همجنس …
ادامه دارد …
نوشته: Ali.gey.shoomall

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:31


سکس با خانوم کهنه شراب

#میلف #زن_میانسال

سلام . من رستم هستم اسم استعاره . این داستان مال چند سال پیش هست من شغلم طوری هست که با مردم زیاد برخورد دارم مخصوصا کسانی که سن بالا هستند در فضای سبز کار می کردم. در آن زمان در یک ناحیه بودم که آدم متشخص زندگی می کردند و تقریبا کسانی که پایه ثابت پارک بودن همه من را می شناختند. یکی از موارد یه خانومی بود حدود پنجاه ساله که خیلی بدن و ظاهر جا افتاده ای داشت و زیبایی و تناسب اندام قشنگش بسیار عالی بود و جذابیت خاصی بهش میداد من همیشه با برخورد با این خانوم که اسمش را باران می گذارم روابطم خوب بود . معمولا تو احوال پرسی روزانه صمیمیت بینمون بود و با توجه به ویژگی های که داشت دوستش داشتم ولی میترسیدم ابراز کنم میترسیدم فاصله ازم بگیره و این دیدن کم و صمیمیت که بود ازبین بره . حدود سه ماه از این موضوع گذشته بود که با شماره ای که برای رفع مشکلات محدوده کاری پشت لباس کار ها بود که با من تماس بگیرن دیدم تماسی برقرار شد و متوجه شدم باران هست و بعد احوال پرسی یه درمورد برای رفع مشکل گفتن . بعد این تماس پیام بازی های شروع شد و به جای رسید که بیشتر مواقع پیام ردوبدل میشد دیگه پیام ها شخصی بود ایشون مطلقه بود و از درد هاش می گفت و من گوش می دادم نظر خودم را می گفتم .همیشه می گفت دوست دارم و خیلی خوب هست که هستی و از این حرفها یک روز گفت گلهای خونه مشکل دارن می تونی نگاه بندازی ببینی چون گفتم عکساش را بفرست فرستاد و چیزی مشخص نبود گفتم واضح نیست گفت بیا خودت ببین ظهر قرار شد برم منزلش رفتم گلها را دیدم مشکلشون را گفتم بهشون نشستم پذیرایی کردن و نشست و از تنهای و سختی هاش گفت .و گفت خوبه هستی . گفت تو چطور چرا با من صمیمی هستی من شروع کردم ازش تعریف کردن . گفت نه اینجوری نیستم که میگی . مگه من چطوری با این لذت میگی . منم گفتم هم ظاهرتون زیبا هست و خوشگل هستید . گفت پیر شدم کی به من نگاه می کنه . گفتم نگید اصلا ظاهرتون به سنتون نمی خوره .منکه خیلی دوست دارم ویژگی هاتون را. یکم مکث کرد گفت جدی میگی اگه من بخوام میتونیم نزدیکتر و صمیمیت بیشتری داشته باشیم گفتم از خدامه.اومد کنارم نشست و گفت منم از اول خوشم اومده بود و فکر می کردم اگه بگم پسم میزنی گفتم منم اینطور فکر می کردم . گفتم میخوام بوست کنم گفت بفرماید بعد بوس . لب ش را شروع به خوردن کروم و همراهی می کرد و روی کاناپه شروع به خوردن گوش و لب و کل صورت کردم و کم کم لباس در آوردیم و کل بدنش را از صورت شروع به خوردن کردم و بعد گردن ازمان خوردن صورت ناله هاش شروع شد و بیشتر می‌شد و گردن را که خوردم رسیدم به سینه هاش . سینه هاش در حد ۸۵ بود شروع به خوردن کردم یکیش را می خوردم با اون دست اون یکی را می مالید و بعد برعکس انجام می‌دادم دیگه و بعضی مواقع هم روی کوس را که شرط پاش بود می مالیدم شرتش خیس خیس بود بعد همینجور روی شکم و را لیس میزدم و نافش را خوردم رسیدم به بهشتش شورتش را درآورد وای چه کسی داشت اینکه بگم صورتی بود نه ولی یه کوس بزرگ و نرم . شروع کردم خوردن و میک زدن چوچوله دیگه تو آسمون بود می گفت بسمه و با پاهاش سر من را میخواست محکم نگه داره . بعد گفتم میتونی بخوری برام گفت تا حالا انجام ندادم . ولی شروع به خوردن کرد ولی دندون میزد گفتم بسه . باز یه مقدار شروع کردم خوردن که توحس بره و کیرم که حدود ۱۸ سانت هست و قر خوبی داره را آروم میمالیدم به کسش و آروم فشار دادم داخل کوس و واقعا تنگ بود یکم اولش درد داشت منم با مکث دادم داخلش کوس تا جا وا کنه کوس داغ وتنگ بود و مشخص بود سکس نداشته و کم کم شروع کردم به تلمبه زدن و هی تندتر تلمبه زدم و چندین پوزیشن انجام دادم و جیغش دیگه بلند شده بوده ومن باجیغ زدشوحشی تر تلمبه میزدم حدود ده دقیقه طول کشید گفتم من دارم میشم گفت بریز داخلش همه اب را ریختم تو کوسش و شروع کردم بوسیدن و لب خوردن و بغل و نوازش پشت کمرش باران گفت من چهار دفعه ارضا شدم و این بهترین سکس من شد و علاقه مند شدم واسه سکس خانوم های سن بالا .و اینکه میگن زن سن بالا مثل شراب کهنه هست واقعا راسته . رابطه ما تا دو سال ادامه داشت تا باران به خاطر کرونا فوت شد.
نوشته: رستم

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:31


سکس چت یا درس عبرت

#سکس_چت

سلام .من اسمم حامد ۲۱سالمه و دانشجوام این داستان یا همین بهتره بگم درس عبرت که میخوام بهتون بگم برای سه هفته پیش هست خب این حرف منو پسرا خیلی خوب درک می‌کنند که روزی ۴بار جق زدن یعنی وقتی همرو توی ذهنت تصور بکنی که داری میکنیشون اما در واقعیت هیچی واقعا خیلی سخته خب من برای اینکه خیلی دلم میخواست یکی رو بکنم رفتم داخل ربات چتوگرام یکی از ربات های چت ناشناس تلگرام ثبت نام کردم و بعد از چت کردن با چند نفر که وقتی بهشون گفتم یه کون میدین فحش دادن و بعد بلاک کردن یه فردی بود با اسم ترنم من بعد از اینکه سلام کردم اون خودش چند تا استیکر سکسی فرستاد و گفت حال مجازی ۱۵۰تومن منم بهش گفتم مجازی بدرد من نمیخوره فقط حضوری که اون گفت با مکان یه تومن بدون مکان ۷۰۰ منم گفتم دست وبالم تنگه ندارم دانشجوام بخدا دارم روزی ۴بار جق میزنم از کمر درد هروز دارم ناله میکنم تازه مهم تر ازهمه بار اولمه با من کمتر حساب کن خلاصه خیلی بهش التماس کردم وقتی قربون صدقش رفتم تا راضی شد ۱۵۰ تومن بگیره همون پولی که گفته بود برای مجازی وحضوری بکنمش بعد شماره کارت فرستاد گفتم اینجوری نمیشه که چجوری میتونم بهت اعتماد کنم یه ویس برام بفرست که من بعدش فهمیدم با هوش مصنوعی ساخته تو اون ویس گفت سلام خوبی بابا بخدا من دخترم همه فکر میکنن من یه مرد سبیل کلفتم بعد از اون ویس گفتم جهت اطمینان یه ویس دیگه بفرس ،دوباره تو اون ویسش گفت بابا بخدا من دخترم جان مادرت باور کن خلاصه من قبول کردم اما هنوز اطمینان نداشتم که پولو بزنم یانه گفتم عکس کیرمو برات میفرستم یه خورده دیگه مبلغو کمترش کن هرچی مبلغ کمتر باشه بهتر گفت باشه بفرس ومن عکس کیرمو براش فرستادم گفت جون چه چیزی باید کسمو جر بدی باید کیرتو بزاری لای ممه هام ابتو بپاشی تو دهنم وچنتا استیکر سکسی دیگه منم که داشتم با اینا جق میزدم خیلی حشری بودم حشری تر از همیشه دیگه انگار اونموقع شهوت جلوی عقل منو گرفته بود حتی جلوی فکر کردنمو گفتم باشه تو اول شماره خودتو بده تا من پولو واریز کنم گفت دیگه چجوری من اثبات کنم که دخترم ومیخوام بهت بدم خلاصه انقدر حشری بودم با یه دستم جق وبایه دست دیگم چت میکردم دیگه ۱۵۰ تومنو براش واریز کردم وفیش هم براش فرستادم گفت عزیزم فردا ساعت ۱۰ صبح بیا اکباتان دوست داری چی بپوشم چه لباسی که میخوای جرم بدی رژ لب بزنم یا نه چه رنگی منم که همینطور گفتم انقدر حشری بودم وبا خیال خام خودم که قراره یه دختری رو بکنم در همین حال منو بلاک کرد و همینطور تمام پیام هاشو پاک کرد چون بعد از اتمام چت یه گزینه رو میاره که شما می توانید تا ۳۰ دقیقه بعد از اتمام چت همه پیام هاتونو پاک کنید منم واقعا ریده شد تو حالم از یه طرف ۱۵۰ تومن داده بودم از یه طرف دیگه ای چه خیالات خامی داشتم تو حین جق زدن وچی شد .و بعدش یه پیام تو دایرکت برام فرستاد که. گول خوردی عشقم ومن راستش بیشتر ریده شد تو حالم.و ۲بار بعد این چت جق زدم رو گرفتم خوابیدم واما یک درس بزرگی هم که گرفتم اینه که روزی ۱۰ بار هم جق بزنم اما سراغ این جور کارا نرم .
خب این بود داستان من نویسنده خوبی نبودم اگر هر اشکال و ایرادی هم داشت شما ببخشید امیدوارم لذت برده باشید
نوشته: حامد

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:31


روم تلمبه میزدم و قربون ممه ها و کوسش میرفتم و باسنش رو چنگ میزدم.پاش رو گرفته بود بالا و منم دستم رو گذاشتم روی کوسش و بازم شروع کردم مالیدن کوسش.به دقیقه نرسید که بازم جیغ کشید و لرزید و ارضا شد.
کیرم رو بیرون کشیدم و نشستم جلوش
*خوب حال میکنیا.
+خیلی حال میده لعنتی.میخوره به ته کوسم و زود ارضا میشم.میدونی از کی بود سکس نداشتم!؟
*بله.بالاخره اون مرحوم خیلی ساله نیست.
+خیلی قبل تر از اونم نداشتم.
*خب بنده خدا جونی نداشته.بیچاره مریض بوده دیگه
بازم جلوش نشستم و کردم توی کوسش و اینبار از همون اول تند تلمبه زدم که آبم بیاد.به رقص ممه های خوشگلش نگاه میکردم و نزدیک امدنم شد.بهش گفتم کجا بریزم که با جیغ و آه گفت تمومش رو بریز داخل.کیرم رو داخل کوسش نگه داشتم و تا آخرش ریختم ارضا شدنم متوجه شدم اونم برای بار چهارم ارضا شده و جیغ میزد و میگفت سوختم.
از کوسش کشیدم بیرون و دستمال کاغذی دادم بهش که آبم نریزه روی تشک و خودمم تمیز کردم و خوابیدم کنارش.
یه چرت کوچیک زدم و بعد که بیدار شدم دیدم خوابیده و لخت کنار منه.
باورم نمیشد انقدر ساده سکس کرده باشم.اونم با مادر زنم.
اروم بلند شدم و لباس پوشیدم و رفتم
شب توی مهمونی اصلا نه طرفش رفتم و نه نگاهش کردم.فقط در حد سلام و خداحافظی.اما تابلو نکردیم که کسی شک کنه.۵شنبه هم که خونشون بودیم که من به بهانه سالن فوتبال نرفتم و فقط رفتم جلو خونشون که خانمم رو برداشتم که با مادر خانمم رو در رو نشم.
شنبه بهم پیام داد
+سر کاری؟
*بله.چطور؟
+کی وقت داری همو ببینیم؟
قرار رو برای امروز گذاشتیم.
عصر میخوام برم اونجا.نمیدونم چه اتفاقی قراره بیوفته.اما اگر استقبال کنید هر اتفاقی که افتاد رو میام و براتون مینویسم.
۱۵ابان افشین
نوشته: Emerald88

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:31


یدنش چشماش رو درشت کرد و گفت
+چه بلند و کلفته!چقدر عالیه.خاک تو سرش که اینو از دست میده
*خیلی بلند که نیست.ولی خب اره.کلفته.دیگه دست به مهره حرکته.باید بخوریش.
+من که هنوز نگرفتمش.
*بیرون که اوردیش!
خندید و گرفتش دستش و با گفتن یه بیشعور پر رو شروع کرد از سرش لیس زدن.چه زبون داغی داشت.اروم از سرش لیس میزد و کم کم سرش رو میکرد توی دهنش.لباش رو میچرخوند دورش.منم بعد از سالیان سال سکس کردن دیگه کنترل کردن و این چیزا برام وجود نداشت.کمر سفتی دارم و مطمئن بودم حسابی قراره حال کنم و بهش حال بدم.بیشتر از ۵دقیقه بود که دیگه کامل داشت برام میخورد.حسابی با آب دهنش خیسش کرده بود.از ایستادن خسته شده بودم و لباسای بالاتنه خودم رو در آوردم و چون دو سال بود بدنسازی رو مجدد شروع کرده بودم و شکم بزرگم رو اب کرده بودم.یه نگاهی کرد و منو نشوند کنار خودش و به سینه و شکمم دست کشید و گفت
+بالاخره آبش کردیا
*بله دیگه.شد بالاخره
هم زمان دستم رو کردم لای پاش و با دست راستمم که از پشت رد کرده بودم سینه راستش رو گرفتم و کوسش و سینش رو میمالیدم.به مبل تکیه داد و چشماش رو بست.هر چند لحظه وایمیستادم و ازش لب میگرفتم.با مالوندن کوس و ممه هاش از شدت لذت کمرش رو از روی مبل بلند میکرد.
دست از کارم کشیدم و گفتم
*تا آخرش بریم؟
با سر تایید کرد و بلندش کردم و رفتیم سر تخت
به پشت خوابوندمش و سمت راستش دراز کشیدم و افتادم به جون ممه هاش.هوا ابری بود و اتاق حالت تاریکی خوشگلی داشت.خونه آروم و فقط صدای نفسا و گاهی اه کشیدنش شنیده میشد.
همینطور که سینه میخوردم با دست راستم کوسش رو شروع کردم مالیدن و دست چپمو از زیر گردنش رد کردم و از بالا سینه چپش رو گرفتم و مالوندم.مدت زیادی نشد که دیدم داره شکم میزنه و آه بلند میکشه و یهو یه جیغ بلند کشید و به ارزش افتاد.کاری نکردم و بغلش کردم.حسش یه جوری بود.مادر زنمو بغل کرده بودم.خیلی ریز بود و جالب بود برام.
بعد که اروم شد یه بوس ریز از پیشونیش کردم خودم رو کشیدم عقب و گفتم
*این حالا شروعش بود.میخوای ادامه بدیم ببینی چی میشه؟
+ادامه بده ببینم چی توی چنته داری
*فعلا که زورت تموم شد ولی باشه.
افتادم روش و لب میگرفتم و سینه هاش رو میمالوندم.توک سینش که بزرگ هم بود رو بین انگشتام مالش میدادم و مجدد شروع کرد به بالا دادن کمرش.آروم اومدم روش و کیر سفتم رو روی کوسش بازی میدادم.خودشم کمک میکرد و با حرکت کمرش باعث میشد کیرم بهتر بازی کنه.بعد چند دقیقه لب گرفتن همزمان با لب گرفتن با دستم کیرم رو آروم توی کوس داغ و خیسش هدایت کردم.کمرش رو بالا داد و نگه داشت و آروم گفت
+تو رو خدا یواش.خیلی بزرگه برای من.
*میدونم خانم.چشم
کیرم رو تا ته کردم بودم توی کوسش و نگه داشتم.لب گرفتن رو ادامه دادم و آروم بعد از چند لحظه شروع به تلمبه های کوچیک کردم.هر چند لحظه کیرم رو بیشتر بیرون میاوردم با هر بار میدیدم چقدر راحت میره داخل.کوسش گشاد نبود.بلکه به شدت خیس بود.تلمبه هام رو سریع تر کردم و شروع کردم به کوبیدن.صداش آخ و اوخش بالا رفته بود و لذت من بیشتر
*اینطور خوبه؟
+اره.محکم بکن.همینطور بزن.
از روش بلند شدم و نشسته تلمبه میزدم و رقص سینه هاش رو نگاه میکردم.نوک سینه هاش به خاطر شیر دادن به ۳تا بچه خب بزرگ بود اما یه صورتیه مایل به قهوه ای بود که خیلی این هاله صورتی قهوه ای بزرگ نبود و به شدت منظم بود.
همینطور که صورتش و ممه هاش رو نگاه میکردم کشیدم بیرون و چرخوندمش و به شکم خوابوندمش و بالشی گذاشتم زیر شکمش که باسنش بیاد بالا و آروم لای پاهاشو باز کردم و از پشت کردم توی کوسش.حالا باسن سفت و خوش فرمش جلوم بود.خیلی تند تلمبه میزدم و به باسنش اسپنک میزدم.با هر اسپنک یه جیغ قشنگ هم میکشید.حسابی داشتم حال میکردم
+افشین جر خوردم اروم.به خدا میسوزه افشین جون
*باشه عزیزم.خودت میخوای بیای روم؟
+اره اره
سریع خودش رو کشید بیرون و من خوابیدم و اومد خودش تنظیم کرد و نشست روی کیرم و کمی بالا و پایین کرد و خوابید روی من و شروع کرد اول ممه دادن و بعد لب گرفتن.ممه های نرمش روی سینم بود و حسابی داشتم حال میکردم.باسنش رو گرفتم و کمی باز کردم و شروع کردم سریع تلمبه زدن.به خاطر خیس بودن بیش از حدش خیلی لذت بخش بود.حسابی داشت جیغ میزد.برای این که دردش بیشتر نشه سریع نشست و خودش روی کیرم حرکت میکرد و بالا و پایین میشد.بالا و پایین شدنش رو سریع و محکم کرد و یهو دیدم یه آه بلند و کشیده از ته گلو کشید و افتاد روی منو شروع کرد لرزیدن.تند تند شکم میزد.با هر بار شکم زدن میدیدم دارم خیس تر میشم و هی میگفت جیش دارم افشین.افشین بکن منو.
دوباره وقتی لرزشش افتاد شروع کردم تلمبه زدن.ولی دیگه خسته شده بودم.نزدیک نیم ساعت شده بود که داشتم تلمبه میزدم
خوابوندمش کنارم و از پشت کردم توی کوسش.ا

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:31


ط شدم حمال و خرج کن
+اینطور نگو افشین جان.پیش دکتر رفتین؟
*بله پیش مشاور رفتیم ولی اتفاقی نیوفتاده.
+خب شاید مشکل جنسی دارین!میتونین همو راضی کنین!؟شاید نمیتونی شادی رو راضی کنی.
چشمام از تعجب باز شد که این دیگه چرا این حرف رو زد!
*مگه فردای عروسی زنگ نزدی از شادی پرسیدی دیشب افشین چطور بود!؟جواب شما رو داد دیگه.
+خب گفتم شاید اون مال اوایل بوده باشه!
*میخواین از سکسمون بگم؟بگم اخرین بار که همون اسفند بوده ۲بار ارضا شد و کلی حال کرد و فرداش کلی صحبت کرد در موردش.ولی بعدا دیگه نخواست؟
+چی بگم دیگه
*کلی از اندامش تعریف میکنم کلی شوخی میکنم هر طور بگین بهش میرسم.ولی اخرش بحث داریم.
+افشین جان از اندامش تعریف زیاد بکن.
*نیاز به توصیه نیست!خیلی اندامش رو دوست دارم.خیلی خوبه.مثل شما(بالاخره بحثم رفت جایی که میخواستم و خوب هدایتش کردم)
+خنده ای کرد و گفت من کجا اندامم خوبه با این سنم.(۴۷سالشه)
*خنده ای کردم و گفتم نفرمایید شما هم که عالی هستین!من یه ذره دیدم ولی کلی تحسین می کنم.
+کجا دیدی اخه!؟
*خب دیگه
+اهان اون شب رو میگی؟اون شب که چیزی معلوم نبود.ولی خوب شد گفتی.خوبیت نداشت جلو بقیه
*اتفاقا خوب معلوم بود.ولی غیر از اون شب من زیاد دیدم
+پس چشم تو هم خوب میچرخه
*چرخیدن نیست.شما الانم خودتون رو ببینین!لباستون خوبه.ولی خب معلومه دیگه!
یه نگاه به خودش کرد‌ و لباسش رو مرتب کرد و گفت
+وا چی معلومه!؟
*دیگه باید مثل من نگاه کنین.بخوام بگم که زیاده!
+کجا اخه!؟
*یعنی بگم؟
+بگو ببینم
*واقعا!؟ناراحت نمیشین!؟
+نه بگو ببینم.
*باشه.به هر حال ببخشین.باید راحت بگم.ولی سینه هاتون رو ببینین.چقدر قشنگ امده جلو.قشنگ مشخصه با باشگاه خوب شکمتون رو صاف نگه داشتین و حالا پاها و باسن چون شلوارتون گشاده و همیشه پیراهن روی باسنتون هست خیلی مشخص نیست اما بازم تکوناش و حجمش مشخصه.ولی خب همیشه ممه بیشتر توی چشم هستش.
به کوچولو لباسش رو کشید که حجم شکمش مشخص بشه و گفت
+کوبابا.شکم دارم این همه هم باشگاه میرم.
این کار رو که کرد سینه هاش بیشتر به چشم آمد.(مادر خانمم قدش کوتاهه.شاید ۱۶۰سانت باشه.اما انصافا شکمش یه ذره چربی داره.اما سینه هاش ۹۵هستش.اینو از روی سوتینش قبلا خوندم.پوست سفید و فوق العاده صاف.اصلا نمیخوره ۴۷سال داشته باشه)
*شما به اون میگی شکم؟پس اونایی که چاقن رو چی میگین؟بفرما اینطوری هم میکنی ممه بیشتر معلوم میشه.منم که تشنه،بیشتر دلم میخواد و کار دست خودمون میدم.
به لبخند زد و ادامه داد
+واقعا اخه چی دارن اینا
*راحت میگم،عالین.همه چی دارن.کاش میتونستم ببینمشون.عالیه.خیلی دوستشون دارم.
+گیریم که ببینی،چکارشون میخوای بکنی؟
*دیگه اونش به من ربط داره.حسابی حال خودمو اونا و شما رو جا میاوردم.میذاری بگیرمشون؟
+واقعا میگی؟
*اره. کاملا واقعی.
چند ثانیه که کم هم نبود به پایین نگاه کرد و سکوت کرد.بعد سرش رو بالا گرفت و گفت
+اگر اینا راضیت میکنه بیا،برای تو
*جدی میخوای بدی؟اذیت نمیشی؟
+اره بیا.تو کاری به اذیت نداشته باش.
رفتم جلو و از روی لباس سینه هاش رو گرفتم.چقدر نرم بودن.حالا از روی لباس و سوتین بودن.یکیش توی دستم جا نمیشد از شدت بزرگی
*ببینمشون؟
+ببین برای توئه.
لباسش رو بالا زدم.وای سوتین مشکیی که قبلا روی تخت دیده بودم حالا توی تنش بود.
سوتین رو دادم بالا و بدون اجازه و مقدمه نوک سینه راستش رو به دهن گرفتم و حسابی خوردم.بعدش اروم روی دسته مبل خوابوندمش و افتادم روش و بازم هر دوتا سینه رو تا میتونستم خوردم.نفساش تند شده بود.تمام سعیمو می کردم که وزنم روش نباشه که اذیت بشه و فقط لذت ببره.نمیخواستم پشیمون بشه.بعد از حدود ۱۵دقیقه سینه خوردن امدم کنارش روی زانو نشستم و مجدد سینه خوردم.اما این بار اون یکی سینش رو هم با دستم میمالوندم.هر چند ثانیه هم دستم رو می بردم پایین تر.هر بار که دستم رو پایین تر می بردم به شلوارش نزدیکش می کردم.بالاخره یه لحظه دستم رو بردم زیر کش شلوارش.یهو یه تکون خورد.نگاهش کردم و گفتم
*اینجا قفلش باز نشده؟
+چرا بازه
بلند شدم و شلوار و شورت رو با هم از پاش در اوردم
وای چی میدیدم.شما بگین ذره ای افتادگی در عضلات مشخص باشه.انگار ۳۵سالش بود.پاهای خوش فرم و سفید.لای پاهاش رو باز کردم.یه کوس پف کرده که یه کوچولو لبه هاش بیرون بود.چون با دختراش رفته بود لیزر.اصلا مویی وجود نداشت.فقط یه کوچولو تیره بود.که اونم توی اون همه زیبایی بازم خوشگل بود و خودنمایی می کرد.بلندش کردم و روی مبل نشست و هم زمان کوسش رو مالیدم و ازش یه لب کوچیک گرفتم.لباسش رو در اوردم و سوتینش رو باز کردم.دیگه جلوش سر پا ایستاده بودم.بهش گفتم
*میخوای ببینی شادی چی رو پس میزنه؟
+بده ببینم چیه این همه میگی
خودش کمربندم رو باز کرد و از توی شورتم کیر۱۷سانتیه کلفتم رو در اورد.با د

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:30


عجیب اما واقعی

#مادرزن

یعنی واقعا من این کار رو کردم!؟اگر بقیه بفهمن چی میشه.کجا میتونم برم.سر اون چی میاد؟نکنه خودش بره بگه؟چرا انقدر راحت اتفاق افتاد؟چرا مخالفتی نمی کرد!؟
ذهنم پر از سوال شده و وجودم رو استرس گرفته.از یک طرف استرس این موضوع که کسی نفهمه.از طرفی هم لذت داره عقل و ذهنم رو دستکاری می کنه.
امروز ۱۵ابان دارم این خاطره رو مینویسم.نمیدونم آخرش میره کنار خاطرات خوب یا بد.برای بعد از ظهر باهاش قرار مجدد دارم.نمیدونم قراره اینبار چه اتفاقی بیوفته.استرس این هم داره اذیتم می کنه.از ۱۰ابان که از اون خونه اومدم بیرون همه چی شروع شد.هنوز توی شوک هستم.اما شوک لذت بخشی هست.هر کس هم فهمید مشکلی ندارم.اصلا همه چی رو ول می کنم و میرم یه جایی که کسی نباشه.
اینا همه به قرار امروز بستگی داره!
چهارشنبه ۱۰ابان
رفتم که طلاهای خانمم رو از مادرش بگیرم.شب مهمان بودیم.اخرین بار که رفتیم مسافرت طلاهای خانمم رو پیش مادرش گذاشتیم که جاشون امن باشه.
سلام مامان
+سلام افشین جان خوبی
*ممنونم.آمدم طلاها رو ببرم.
+صبر کن الان میارم.بیا داخل جلو در واینستا
رفتم داخل و دیدم کسی نیست
*تنهایین؟رویا اینا رفتن؟(رویا خواهر خانمم بود.خواهر بزرگه.یه خواهر دیگه هم داره به اسم الهام.خانم من بچه کوچیک هستش)
+آره تازه رفتن.اونا هم شب دعوتن دیگه
*به سلامتی
از قبل یه اختلافاتی با خانمم داشتم که میدونستم از طرف مامانش و خواهرش داره هدایت میشه.از هر دو طرف سوتی دیده بودم.گفتم بذار از فرصت استفاده کنم و با مادرش صحبت کنم.اینطوری هم خودش رو جمع و جور میکنه.هم زندگی من شاید بهتر شد.زندگی زناشویی سختی دارم.همش دعوا و عصبانیت.حوصلم دیگه سر رفته از ایراد گیری خانمم.
*مامان با هم صحبت کنیم!؟
+در مورد چی؟
*خودتون میدونین که اوضاعمون چطوره.گفتم با شادی صحبت کنین شاید قبول کنه و دست از این رفتارا و فکراش برداره.دیدین که چی میگه و چطوره رفتار میکنه.کلا همه چی از زندگیمون رفته.نه خوشیی نه هیچی.فقط دعوا و بحث داریم.حرف درستم که نمیزنه.فوری طوری حرف میزنه که فقط منو اتیش بزنه.
+آره میدونم.دیدم.اخه من چی بگم بهش.شما خودت بگی بهتر نیست؟
یه لحظه به خودم گفتم چقدر نامردی،تویی که میگی با من چکار کنه. بعد نمیتونی بگه اون کارا رو نکنه.
دلمو زدم به دریا و حرفمو زدم،حرفی که سالها روی دلم مونده بود.یعنی ۷سال؛از ماه اول ازدواجمون که پشت تلفن در حالی که تلفن روی بلندگو بود به زنم گفت نذار افشین تنها بره خونه مامانش.یادش میدن.این در صورتی بود که من کلا اگر اونجا میرفتم صبح بود و میرفتم وسیله برای کارم بردارم که همه سر کار بودن.از اونجا بود که فهمیدم دلیل بهانه گیری زنم چیه و از کجا اب میخوره.که بعدها فهمیدم خواهرشم کمک مادرشه و قشنگ زندگی منو اتیش زدن.
*من یادمه شما بهش گفتین نذار تنها بره خونه مامانش.که شادی گفت من دارم گوش میکنم و شما یهو بحث رو عوض کردین.از اون موقع از شما دلخورم.فهمیدم رویا هم مثل شما داره شادی رو پر میکنه.چرا این کار رو میکنین!میدونین ما دیگه توی زندگیمون هیچ خوشیی نداریم!؟
+ولی شادی چیز دیگه ای میگه!
*بله از نظر اون فقط خرید خوبه.وگرنه فقط بحث داریم.همین.
+افشین جان از ازدواجتون ۷سال گذشته.چرا بچه نمیارین؟بازم بحث رو عوض کرد و از سر خودش باز کرد
*بچه!؟مادر من با این اوضاع؟ما خودمون رو نمیتونیم تحمل کنیم،بچه بیاریم که اونم طفلی رو هم اذیت کنیم!؟
+یعنی میگی رابطتتون رو بهتر نمیکنه؟
*رابطه ای نداریم!ما از اسفند پارسال حتی سکس هم نداشتیم!!!(😐اصلا نفهمیدم چی شد حرف سکس رو زدم اصلا بدون مقدمه و هیچی!)البته ببخشید که انقدر رک گفتم.
+نه اشکال نداره.ولی جدی میگی؟
*بله.شادی نمیخواد.همش طفره میره.منم دیگه سرد شدم.
یه لحظه یاد صحنه هایی افتادم که قبلا دیدم.خیلی چیزای خاصی نبودن.اما ذهنم پیششون مونده بود.صحنه هایی که دیده بودم فقط دیدن خط سینه های مادر خانمم و دوتا خواهراش بوده.اما اخرین بار مقدار زیادی از سینه های مادرش رو دیدم.زمانی که امده بودن خانه ما و مادرش بعد از کمک توی شستن ظرفها اومد نشست روی مبل.منم روی زمین نشسته بودم و داشتم تعریف میکردم.وقتی که نشست.چرخیدم سمتش که با اونم صحبت کنم که یهو چشمام شد ۴تا.لباسش پوشیده بود،اما حین کار کردن یکی از دکمه های لباسش باز شده بود و حجم زیادی از سینه هاش معلوم بود.چون روی مبل ۳نفره نشسته بود رفتم کنارش که جای خالی بود نشستم و حین نشستن در گوشش گفتم دکمه پیراهنت بازه.ببندش ولی تابلو نکن.
خیلی اروم نگاه کرده درستش کرد و آروم گفت چقدر هم معلوم بود.منم با یه لبخند گفتم همش بود!و دیگه چیزی نگفتم.
این صحنه دوباره امد جلوی ذهنم.دیگه عقلم رفت و داغ کردم.بحث رو اروم کشوندم سمت سکس.
*من ،منه جنس مذکر حتی سکس هم ندارم توی زندگیم دیگه چیزی که نیازه هر ادمه.فق

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:30


م کنارش بنشینیم و بازی پاسور و با هم دوباره انجام بدید میخوای
گفت نه باشه تا صبح ببینم چکار کنم.
صبح اول من لز اطاق زدم بیرون دوسه دقیقه بعد زنم .
بدون اینکه نگاهش کنه نیم ساعت بعد سر نیز صبحانه زنم وسط ما دوتا بود که من گفتم باید برم ماشین رو سر بزنم برگردم.
نمیدونم چی شد برگشتم اوضاع خیلی بهتر شده بود و یخ بین آنها باز شده بود که قرار شد باهم بروند برای خرید ماهی از بازار .
باهم رفتند و برگشتند که دیگه من شدم شاهد سکس و کمک بکن و و لذت برد از سکس این دو باهم.
حمام رو هم اول سه نفری و بعد دوتاشون باهم رفتند .
چند ماهه دوستم خونه ما آمد و رفت داره و حدود سه یا چهار بار در هفته به کس زنم رسیدگی میکنه و گاهی من خواب هستم یواشکی بدون اینکه من متوجه بشم با هم در اتاق یا سالن باهم سکس میکنند و منم از صدای رفت امد کیر گاهی بیدار میشم .
من نتونستم خودم تا اخر صاحب کس زنم باشم مجبور به کمکی گرفتن شدم شما اگر جای من بودید چه میکردید.
نوشته: نایب

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 21:30


اگر جای من بودی چیکار میکردی؟

#شمال #نفر_سوم

حقیقت رو باید قبول کرد وقتی که ما یک سکس رو انجام میدیم این سکس دو قسمت متفاوت داره یک طرف کسی که میکنه و یک طرف اونی که کرده میشه وقتی ما ارضا میشیم پنجاه درصدش بخاطر خودمونه و پنجاه درصد راضی کردن طرفمونه یعنی از ارضا شدن طرفمون ما هم لذت میبریم همینطور زن هم از ارضا شدن طرفش اونم لذت میبره پس اگر غیر از این فکر میکنید پس سکس رو در ذهن خود تجسم کنید ببینید
آیا غیر از این هست یا نه.
با این مقدمه شروع کنیم
من با دختری ازدواج کردم که بیست سال از من کوچکتر بود با اسرار مادرم و این اول اشتباه من بود در سن ۳۵سالگی یا دختری ۱۵ساله اون زمان من تازه از سفر و گردش آمدم که در تهران بمونم خیلی جاها رو گشتم و خیلی سکس داشتم ولی این آشنائی بود که شد ازدواج
سال ۶۵ازدواج کردم متولدهستم زنم متولد
موضوع ما از چند سال پیش شروع شد زنم خیلی سرحال و با نشاط من پیر و زوار در رفته.
همون زمان ازدواج هر جا با زنم می رفتیم اون رو دختر من خطاب می کردند موضوع کم کم به جایی رسید که من برای ارضا کردنش کم میاوردم و الکی خودمو به ارضا شدن میزدم از ترس خالی شدن یا شل کیر وسط کار سکس باعث میشد سریع کنار بکشم
خیلی وقتها با دست بعد از سکس راضیش میکردم ولی هیچ اعتراضی نا مدتها نداشت قرص و دکتر دوا درمون چاره نکرد الانم شده شل شل که بالا نمیاد من در شهوانی با گشت گذار در فیلمها سکسی تا حدودی خودمو راضی میکنم و نیاز دارم که اینجا میام.
کار به جایی رسید که من علنی گفتم به زنم از من دیگه ابی گرم نمیشه.
پسرم ازدواج کرده و رفته و منو زن تنها در ایران و پسرم با همسرش الان هلند زندگی میکنند و از اقوام کسی رو ندارم که اومد و رفت داشته باشد.
تا مدتها دنبال یک کیر مصنوعی بودم که در مسافرت به هلند تهیه کردم ما هر سال یک بار میریم هلند.
این کیر مصنوعی هم زیاد به مزاج من و زنم خوش نیامد .
از دوستم که مجرد بود و از من جوانتر و با زنم هم سن و سال هست خواستم تا بیاد و منو‌کمک جنسی کنه و این درخواست من با هزار مشکل روبرو شد تا اینکه گفتم و اونم قبول کرد موند زنم که باید اونم قبول کنه.
من شریک جنسی رو داشتن در هلند بودم متوجه شدم و از اونجا کرم نفر سوم افتاد در تنم .
با زنم شروع کردم به یواش یواش مطرح کردن تا قبول کردن خیلی طول کشید.
در یک سفر با دوست مجردم به شمال و اقامت چند هفته ای اونو با زنم خیلی تنها گذاشتم و کنار هم بودند و شوخی میکردند و منم میرفتم که بخوابم و شما با هم بازی کنید وقتی که در یکی از شبها زنم اومد پیش من بخوابه بعد از بازی و شوخی مخصوصا دستم رو تو شورتش میکردم و خیس شدن کصش رو حس کرد و شروع کردم به مالیدن و بردن بالا درجه حشرش رو تا جایی که به زور خودش رو نگه میداشت تا صدائی نکنه.
منم بیشتر بیشتر میمالیدن تا اینکه وسط اون حال خرابش گفتم فلانی رو نمیدونی چه کیری داره اگر بگم من دیدم بدرد تو میخوره باور نمیکنی .
میخوای صداش کنم بیاد یه حالی یه کست بده تو برگرد که نبینی و چشم تو چشم نباشید اون کارش رو بکنه.
از اون نه از من بیشتر مالیدن و اسرار که قبول کرد و کونش رو داد بالا گفتم صدا کنم با سر جواب و منم صدا زدم که بیا آمد و با دیدن صحنه و صدای نفسهای زنم کیر شده بود مثل سنگ اشاره کردم بیا و بشین بزن داگی آماده شده.
اونم با اسرار من امد و منم کیرش رو که داشت از شورت میکشید بیرون در گوش زنم گفتم من برات میزارم توش با دست خودم که کمی بعد کیر بیست سانتی میشد رو گرفتم دستم و حسابی بین کوس زنم مالیدم و خوب که خیس شد یا یک فشار دادم لای پاش
کمی که عقب و جلو کرد دیدم زنم با یه تکون ریز و با دستش سر کیر رو به داخل کصش راه داد.
نگاه به سکس این دو نفر که در اوج لذت هستند منو هم راست کرد و کیر خوابیده ام با صدای سکس بیدار شد ولی نه به اندازه کافی که بشه کرد
حالم دگرگون شد لذت ارضا شدن زنم و دیدن کسی که کیری کلفت الان داخلشه و ناله های دلچسب زنم و نفسهای پی در پی دوستم منو تا مرز ارضا شدن یرد
وقتی قرار شد که پوزیشن رو عوض کنند زنم بالشت رو روی صورتش گذاشت منم سرم رو کنارش زیر بالشت بردم با چند تا بوسه و نوازش ازش تشکر کردم که منو هم به وجد آورده است.
کس زیر کیر بیست سانتی ولی تشنگی کیر برطرف نمیشد به این سادگی.
چند بار در این حالت کیر رو از کصش بیرون کشیدم و بین کلوچه کصش میمالیدم که ارضا شدن دوستم رو روی کس زنم و دل زدن کیرش رو روی کس زنم فشار دادم ابش که تموم شد .
زنم خواست که بلند بشه و دوستم از اتاق خارج شد…
اولش خیلی ناراحت شد زنم و منم دلداریش دادم و گفتم این من بودم که کردمت در واقع دوستم برای کمک یه من امده بعد از این فکر کن که منم در برابر تو خودت رو ناراحت نکن
از سکس که بیاد بیرون انگار نه اون کرده و نه تو دادی
امتحانش مجانی است الان بریم با ه

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 14:32


کردن میترا زن شوهردار شیرازی

#زن_شوهردار

با سلام دوستان
اولین باری هست که براتون داستان مینویسم
کاملا واقعی هست و قسم میخورم جز حقیقت چیزی نگم
خب بریم سر اصل مطلب
از خودم بگم اسمم احسانه 27 سالمه این داستان برمیگرده به سه سال پیش من تعریف از خود نباشه قیافم خوبه و زنا بیشتر جذبم میشن
با رفیقم علی رفتیم ماشینشو از تعمیرگاه گرفتیم ظهر بود و هوا خیلی گرم بود و گردنمون شد رفتیم یه رستوران طرف تاچارا شیراز
منو رو انتخاب کردیم و دو دست جوجه سفارش دادیم…
منم یه تیپ رسمی زده بودم…همین که نشسته بودیم سفارشتان آماده بشه دوتا خانوم وارد رستوران شدن بهشون می‌خورد سالشون باشه یه براندازان کردم دیدم یکیشون که اصلا جالب نبود تپل و یکمی سبزه یه لحظه با میترا فیس تو فیس شدیم اونم بد نبود یهو نگام افتاد به ساق پاش که دلیل اصلی من برای افتادن دنبال زن یا دختره ساق پای حجیم و سفیده…
یه لحظه چشامو باز کردن یه ساق پای سفید و قطور که یه زنجیر هم به پاش انداخته بود مانتو بلند تنش بود که سفارششو داد و برگشت نشست رو صندلی روبروی من یه لحظه چشمم خورد به وسط رونش که واقعا دهنم آب افتاد…
علی جریان رو فهمید گفت فقط بذار خواست بره برو تو کارش…
خلاصه سفارشمون رو گارسون آورد یه لحظه من به میترا تعارف زدم نمیدونم خودمم چرا اینکارو کردم یهو یه لبخند رو لب خودش و رفیقش اومد که گفتن ممنون نوش جان بعدم در گوش هم صحبت کردن حرف زدن
من شروع کردم غذا خوردن ولی صحنه ای که جلوم دیدم نمیذاشت غذا بخورم همینجور محو لای پای میترا بودم که یه آن چشم تو چشم شدم که بعله داشت نگام می‌کرد از خجالت مردم
چیزی نگذشت که سفارش اونا آماده شد تحویل گرفتن داشتن میرفتن همیم که پاشو از در گذاشت بیرون پشت سرش رفتم…
پشت سرش که بودم چشمم آفتاد به کونش ک دیگه گفتم خودشه به حدی بزرگ بود که وقتی راه می‌رفت جفتش می‌رقصید
رسیدم در ماشینشون…
من:سلام خانوم میتونم یه خواهش کنم
میترا:بله بفرمایید؟
من:راستش خیلی ازتون خوشم اومده میتونم شمارتو رو داشته باشم؟؟.
میترا:از من یا از چیز دیگه؟؟؟جفتشون ترکیدن از خنده
من:گفتم من همچین پسری نیستم بیشتر همه چیز چشماتون دل منو برده…
ادامه دارد…
عکس مربوط به اولین قرارم با میترا…محو رونای تپلی بشید تا برگردم
نوشته: احسان

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

10 Nov, 14:32


سکس بینظیر با راحله

#سکس_در_ماشین #خیانت #زن_شوهردار

سلام .
من تا بحال دو بار داستان نوشتم فرستادم از سکسی که داشتم .
حالا چه خوب چه بد یه سری افراد باور دارن یسری اصلا براشون قابل درک نیست .
برسیم ب داستان .
من با یه خانومی از یه طریق خیلییی جالبی اشنا شدم ک داستانش مفصل هست .
من حمید ۳۲ ساله تهران . اسم دوستم راحله ک ۵ سال از خودمم بزرگتر بود یعنی ۳۷ ساله من غرب تهران اون شرق تهران .
سکس های جذابی باهم داشتیم ک دوتاش تو ماشین بود تو پارک
یاس فاطمی نزدیک خیابون استخر بچه های شرق تهران خوب میشناسن ک چ پارک خوبی و مکان خوبی هست برای سکس ولی باز باید حواستون باشه .
برگردیم سراغ داستان یه روز قرار گذاشتیم با راحله جون بریم بیرون چون متاهل بود و بچه هم داشت .
هفته ای یه بار برنامه بیرون میزاشتیم ک مساوی با سکس بود چون هر جفت میدونستیم برای چی باهم هستیم .من قدی ۱۸۳ وزن نزدیک ۱۰۰ سایزمم معمولی ۱۷ سانت مثل بقیه گرز رستم نیست . ولی راحله قد ۱۷۰ وزنی بود ولی استیل خوب بقول معروف بغلی بود 🤣
خلاصه رفتیم پارک یه خاکی تا انتها رفتیم بین درخت ها ک اصلا کسی فکرش به اونجا نمیکشید ک کسی باشه اونجا .
جفتمون داغ کرده بودیم تا ماشین نگهداشتم پریدیم بغل هم شروع ب ور رفتن و لب گرفتن از هم شدیم .
من ماشینم ال ۹۰ بود
اتاق بزرگی داره صندلی هارو جلو دادیم و خودمون رفتیم عقب . راحله ک حشرش بدجور زده بود بالا سریع شلوارشو دراورد و شلوار و شرت منم از پام در آورد من تکیه دادم شروع کرد به ساک زدن ک عالی میخورد تا ته میکرد تو حلقش ک عوق میزد عاشق این کارش بودم ک دوست داشت اینجوری ساک بزنه . ب اندازه کافی خورد بودک گفتم نمیتونم تحمل کنم بخواب کصش دریایی از اب بود بینظیر
کص کوچیک تقریبا صورتی با لبه های یکم بیرون زده ک هوش از سرت میبرد . راحله داغ داغ بود کیرمو رو شیار کوصش بالا پایین میکردم التماس میکرد بکنم داخل سکس تقریبا خشن هم دوست داشت . علاقه خاصی ب طلبه های سنگین داشت یه پاشو گذاشت رو طاقچه عقب ماشین یه پاشم رو دوشم اروم شروع کردم زدن ک طاقت نیاورد خودش التماس میکرد محکم تا ته بکوب فقط . چون تو پارکم بودیم تو ماشین من خودم حواسم بود به اطراف که یه دفعه کسی نیاد . راحله ک چشماش از حشریت سفید شده بود تو اوج لذت بود . خدا برا همتون همچین کس حشر و پایه رو جلو راحتون بزاره ک مزه واقعی سکس رو بچشید . من خسته شده بودم تو اون پوزیشن گفتم عوض کنیم من رو صندلی نشسته بودم راحله اومد رو کیرم جوری بالا پایین میشد ک ماشین بدجور تکون میخورد . راحله خیلی پایه بود میگن دختر یا زن هرچی عاشق مرد باشه دوست داشته باشه لذت ببره همه کار میکنه
ازش درخواست کردم کیرمو بکنه تو کونش که گفت تا بحال ندادم ولی دوست دارم لذت ببریم ولی اروم بکن ک زده نشم دفعه های بعدم بهت بدم من باجون دل دل به کار دادم خودش که بالا بود اروم کیرمو کشیدم بیرون اول خوب با کونش ور رفتم که آماده بشه برای ورود و خودش اروم اروم نشت تا ته رفت توش چند ثانیه تو همون حالت موند تا عادت کنه بعد آروم شروع کرد بالا پایین شدن ک صداش از حشریت بی نظیر بود چند دقیقه زد گفت عشقم میشه تموم کنم خیلییی درد داره بیا از جلو بازم بکن ک کیرمو تمیز کرد دوباره نشست روش پوزیشن جوری بود ک من رو صندلی عقب ماشین بددم اون برعکس من رو من نشسته بود من از شیشه جلو حواسم به اطراف بود اون از شیشه عقب . دیگ اوج شهوتمون بود حوری بالا پایین میپرید که گفتم الان تخمام میترکه ‌ک راحله چند بار ارضا شده بود ولی بازم میخواست ک نزدیک بود منم ارضا شم که بهش گفتم میتونم بریزم داخل ک با جون دل گفت اره قرص میخورم فداش بشم ک همه جوره دوس داشت لذت ببریم همونجوری ک بالا پایین میشد آبمو داخلش خالی کردم دیگ بی حرکت بودیم فقط همدیگه بغل گرفته بودیم داشتیم لب های همدیگه رو میخوردیم از هم لذت میبردیم .
راحل بی نظیر بود .
شوهر داشت ولی دلیل اصلی خیانت ب شوهرش .
خود شوهرش بود ک اصلا اهمیت ب راحله نمیداد و مغازه دار بوده و اکثر روزها خونه نبوده و تا دیر وقت سر کار و وقتیم ک میامد خونه نیاز به استراحت داشته و خیلییی هم طبق گفته خود راحله چاق بوده ک راحله اصلا لذت نمیبرده . همین دلیل اصلی خیانت راحله بود . خودم میدونم سکس با زن شوهردار عواقب داره ولییییییی لذتش خیلیییییییی بیشتر .
سکس های بی نظیری با راحله داشتم ک اگ دوس داشتین براتون تعریف میکنم .
ببخشید ک بد نوشتم
نوشته: حمید

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Oct, 12:24


رابطه‌ی امیر و پسری جذاب (۱)

#گی

سلام دوستان عزیز داستان خاطره من واقعی و گی هست اگر به این سبک خاطرات تمایلی ندارید لطفا نخونید
امیر هستم الان 30 سال هستم و این داستان مال 1 سال پیشه ؛ اون زمان با 29 سال سن تا به اون روز جرات نداشتم حتی با دختر یا پسری درباره مسایل جنسی صحبت کنم ما یک خانواده مذهبی بسیار سخت گیر داشتیم که حتی تا به امروز هم بابت سرکار رفتن باید با پدرم هماهنگ کنم حتی اگر دیر کنم هم سین جیمم میکنن!
درست فهمیدید من یه پسر مظلوم مثبتم که از لحاظ ظاهری عینکی لاغر اندام و ریزه هستم اما چون پدرم از حاجی بازاری های گود عربها بوده هیچوقت کسی نه برام مزاحمتی ایجاد میکرد و نه حرفی میزد تو مدرسه هم لقبم پسره حاجی بود.
من کاملا خاطره مو صادقانه بدون هیچ آب و تابی تعریف میکنم و حالمم هم ازین سبک داستانا بهم میخوره که کاملا واضحه طرف حتی همجنسگرایی رو درک هم نکرده و صرفا یک رابطه جنسی بوده و تمام خب سرتون رو درد نیارم و بریم سراغ خاطره من:
مثل همه آدما یه دست به خایه این سایت منم یه آدم دست به خایه بی عرضه بودم که ته خلافم دیدن پورن اونم یواشکی پشت تختم بود تا اینکه همه چی اون روز شروع شد.
مثل همیشه داشتم از انقلاب میرفتم سمت خونه امون و چون خیابونا خیلی شلوغ بود معمولا با بی آر تی رفت آمد میکردم که سر چهارراه ولیعصر چندتا پسر با شمایل متفاوت وارد بی آر تی شدن (میدونستم اون منطقه بخاطر پارک دانشجو معروف بود اما هیچوقت حتی جرات نداشتم اونجا پیاده بشم) قیافه ها و رفتارهای اون پسرا همون چیزایی بود که این همه سال آرزوشو داشتم داشته باشم ولی خب منکه نمیتونستم حتی روم نمیشد چیزی بگم
من با تیپ ساده بودم و اونا با انواع اقسام لباس های مارک و گرون تویه صحبتاشون شنیدم که میگفتن اره آخر خرداد قراره جمع شیم پارک دانشجو با اکیپ شایان اینا بگردیم
بعد شروع کردن درباره این صحبت کردن که آره شایان فشنه از خارج اومده بچه پولداره و…من تنها سرنخی که دستم اومد این بود که قراره 26 خرداد تویه پارک دانشجو باشن
اون روز با دروغ به پدرم که قراره دیرتر برم راهی پارک دانشجو شدم و اینکه منتظر نشستم ببینم خبری ازشون میشه یا نه , تنها امید من برای دیدن افراد هم حسم زنده شده بود نشستم نشستمو نشستم اما انگار نه انگار شروع کردم قدم زدن اطراف پارک ولی خب هیچ خبری نبود که نبود سرشکسته برگشتم خونه و دوباره همون روال تکراری…
دیگه ترسم از اینکه برم پارک دانشجو شکسته بود و حتی گه گاهی که زودتر برمیگشتم میرفتم یه چند دقیقه ای می نشستم و به مردم اطراف نگاه میکردم
زندگیم از بعد اون اتفاق یک تغییر جزئی کرده بود اونم اینکه گاهی فقط میومدم اینجا و مدتی می نشستم و بعد میرفتم خونه…
همه چی طبق روال میگذشت تا یک روز عصر یک پسری با موهای فرفری بلند خرمایی نیم بوت چرم تیشرت آدیداس و شلوار کارگو مشکی کنارم نشست نگاهش که کردم چشمام قفل شد باورم نمیشد یک روز تو زندگیم همچین موجود زیبایی رو ببینم تو حاله خودم بودم یهو زد به شونه ام گفت کجایی تو حواست کجاست به خودم اومدم از خجالت آب شدم به تته پته افتادم با غرور خاصی گفت تا داری لود میشی شماره تو بگو بزنم گوشیم تا بیشتر باهم حرف بزنیم
شمارمو بهش دادم برام تک انداخت و من دست پاچه و در حالی که باورم نمیشد رویه نیمکت نشسته بودم
به ساعتم نگاه کردم دیدم ساعت 10 شب شده و من باید 8میرسیدم خونه…وقتی رسیدم خونه دیدم پدرم با عصبانیت سرم داد زد و گفت کدوم گوری بودی بی مصرف و پشت بندش مادرم گفت خاک بر سرت کنم حتما توام مثل پسر عموهات دنبال گل رفتی و من مستقیم رفتم تویه اتاقم و نه شام خوردم و نه حرفی باهاشون زدم…
گوشیمو باز کردم دیدم یه اکانتی بهم تویه تلگرام پیام داده , نوشته بود سلام چطوری؟ رسیدی خونه؟؟؟؟ اگه رسیدی پیام بده منتظرم
پیامشو باز کردم سریع عکساشو دیدم خودش بود همون پسره بود
نوشتم سلام من خوبم بله رسیدم شما رسیدی؟
بقیه اشو در قسمت بعد میگم ممنون تا اینجا همراهم بودین
نوشته: امیر

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Oct, 12:24


ود و من میترسیدم ناچارا رفتم پیش برادرم از خواب بیدارش کردم و غرغر کرد چرا بیدارش کردم منم گفتم میترسم از رعد و برق بذار پیشت بخوابم اولش بازم غر زد که تخت یک نفرست و جا نمیشیم و اینا ولی رفت کنار ک پیشش بخوابم، کم کم کم آروم شدم به فکرم اومد ک با این روش میتونم بهش نزدیک بشم اون شبو کنارش خوابیدم کم کم ک هوا آروم شد رفتم سرجام خوابیدم چون مدام بیدار بودم ولی برادرم خواب بود چون کلاس آنلاین داشت صبح،
چند روزی هوا آروم بود و منم ناراحت تا اینکه دوباره هوا بارونی شد اما عصری بود ک بارونی شد و رعد و برقی شد منم خوشحال ک امشبم پیش برادرم میخوابم ولی بعد ک شب شد هوا ساکت شد و منم ناراحت شدم ولی حدود 11 , 12 شب بود که دوباره بارش بارون با رعد و برق شروع شد و منم سریع بالش و پتو رو برداشتم و رفتم پیش برادرم بیدار بود تو گوشیش بود بهش گفتم بازم میترسم ی چشم غره ای رفت و بعدش رفت کنار تا برای من جا باشه منم خوابیدم کنارش و خوابم برد دوباره با صدای وحشتناکی ک اومد از خواب پریدم و فکر کردم ک تنهام‌ بعدش فهمیدم ک کنار برادرم خوابم ، دیدم دقیقا پشت من خوابه منم خودمو چسبوندم بهش و خوابیدم ،
گرمای تنش باعث شد صدارو فراموش کنم و زود خوابم ببره، صبح که شد بیدارم کرد و رفتیم پای کلاسای آنلاینمون،
ساعت ۹ بود که زنگ تفریح من بود و استراحت بین کلاس برادرم ، رفتم سراغ آماده کردن صبحونه ، اومد و صبحونه رو خوردیم هی بمن نگاه میکرد از همون نگاه های معنی دار ک قبلا میکرد منم ی چیزایی فهمیدم ک نقشه‌ام گرفته،
از شانس بد برادرم و شانس خوب من بازم هوا بارندگی بود وقتی پتو بالشم رو برداشتم برم اتاقش انگار ک آماده بود من بیام چون خودش رفته بود کنار منم ی لبخند ریزی زدم و رفتم پیشش تو تخت ، جامو درست کردم و خوابیدم و ی دستی اومد روی گونه ام ک نوازش میکرد منو این حرکت برادرم منو متعجب کرد و بهم میگفت نترس و ترس نداره این صدا که ی رعد و برق سادس ولی اگر میترسی و نمیتونی بخوابی بیا پیشم و اینا، یه جورایی داشت نصیحت میکرد منم خیلی خوشحال بودم که رفتارش داره باهام بهتر میشه…
نوشته: دیاکو

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Oct, 12:24


خواهر شیطون و برادر هیز (۱)

#برادر #تابو

خواهر شیطون و برادر هیز
من دخترم و 20 سالمه یک برادر دارم که دو سال ازم بزرگتره خب بریم سراغ داستانم،
اواخر سال ۹۸ بود، دقیقا اسفند ماه ک اعلام کردن کرونا هست و مدارس تعطیل شد برادرم گوشی داشت و درساش رو با گوشیش پیش می برد سال آخر مدرسش بود کلاس دوازدهم.اما من نه گوشی داشتم نه تبلت پس گوشی مامانم رو گرفتم برای ارتباط با مدرسه و معلما از طریق واتساپ،
همه ما فکر میکردیم این ویروس چند روزی هست و بعد تموم میشه اما خب برعکس شد ، مامانم گوشیش رو لازم داشت و به خاطر شرایط کرونا برایم یک گوشی شیائومی خرید که بتونم باهاش درسام رو بخونم ، راستی اون موقع که کرونا اومدش و کم کم پای اپلیکیشن مزخرف شاد باز شد که هم دوره های من میدونن چی میگم از بس این برنامه کند و لاکپشتی بود. اون روزی که مامانم گوشی خرید برام گفت با نظارت خودش باشه و حق نصب تلگرام و اینستا و… ندارم خب اوایل راضی بودم ولی کم کم دوست داشتم که این برنامه هارو روی گوشی داشته باشم ، به هر حال با کلی اصرار و التماس رضایت داد که نصب کنم اما بازم با نظارت خودش.
دیگه تابستون شده بود و من سرگرمی ای نداشتم ، برادرم راحت میتونست بره بیرون با دوستاش بچرخه اما من نمیتونستم پس رو آوردم به تل و اینستا اوایل خب سخت بودش همش مدام گوشیم رو چک میکرد ولی کم کم که مطمئن شد من با پسری حرف نمیزنم و سروگوشم نمیجنبه بیخیال نظارتش شد و منم راحت بودم خب تابستون روزای آخرش بودو و مدرسه جدید و دوستای جدید اما مجازی ، ی چند نفری از مدرسه قبلیم بودن ولی بقیه جدید بودن کم کم آشنا شدیم باهم و گروه زدیم تو تل و اینستا برای همدیگر چیزمیز میفرستادیم،
کم کم پای رمان ها و داستان ها هم به گروهمون باز شد ولی رمان و داستان از نوع خوبش که +18 نبودن و سرگرمش بودیم،
خلاصه که تو گروهامون هی تکست میفرستادیم و عکس و داستان و رمان منم خب درس خون بودم و بیشتر اوقات فراغت رو رمان میخوندم و دنبال میکردم گاها 50 قسمت و یا بیشتر هم بودن ی رمان که خوندم اسمش دخترعمو پسرعمو بود فکر کنم خیلی قشنگ بود داستانش و خب شبیه اینا میخوندم که سکسی بودن کم کم برای ادامه رمان ها باید عضو چنل دیگ میشدم تا بتونم قسمت های جدید رمان و داستانها رو از ربات مخصوصش بگیرم که چنل های مختلفی رو باید جوین میشدم و یکی از چنلا داستان های عجیبی داشت که محتوای سکسی داشت و تم واقعی داشت داستان ها منم شروع کردم خوندن داستان های اون چنل که داستان کوتاه بودن و رمان چندین قسمتی نبودن،
با خوندن اون داستانا که روابط دختر خاله پسر خاله ، دختر عمو پسر عمو ، دوست پسر دوست دختر و… بودن منم شهوتی میشدم و با امر جق زدن هم به لطف دوستان آشنا شده بودم همش خودم رو با داستان هایی ک میخوندم میمالیدم و بیشتر وقتاهم شب ها این کارو میکردم،
کم کم‌ با داستان هایی با محتوای جدید آشنا شدم که در من حس جدیدی به وجود آورد و اون محتوای سکس خواهر و برادری بود (مثل داستانهایی که تو چنل گذاشتم و در ادامه هم خواهم گذاشت) من کم کم جذب این داستانا شدم و برادر هم داشتم ولی نمیدونستم چجوری بهش بگم آخه اون ازم 2 سال بزرگتر بود،
تو خونه متوجه شده بودم که برادرم جق میزنه و بیشتر وقتا هم حموم که میرفت جق میزد از وقتی که مجازی شده بود زمانی که پدر و مادرم سرکار بودن ( پدر و مادرم هر دو شاغل هستن و تقریبا هم دیر میان خونه) داشتم میگفتم وقتی خونه نبودن میرفت حموم و گوشیش هم میبرد با خودش و دیر هم میومد بیرون و من میفهمیدم که جق زده تو حموم ولی نمیتونستم چیزی بهش بگم چون ازش خجالت میکشیدم،
از وقتی این داستانا رو میخوندم نگاهم به برادرم عوض شده بود دائما نگاهم به شورتش بود و شاید برادرم هم متوجه زاویه نگاهم شده بود اما از اون جالب تر وقتایی ک تنها بودیم خونه اون هم دائم نگاهش ب من بود مخصوصا وقتایی ک تو آشپزخونه مشغول داغ کردن ناهار بودم منو دید میزد منم زیر چشمی حواسم بود،
مدتها گذشت و ما هیچ حرکتی بینمون انجام نشد جز همون نگاه کردنا که کمرنگ تر هم شده بود از سوی برادرم و دیگ کمتر منو نگاه میکرد کم کم داشتم ناامید میشدم و این مدت هم تقریبا یک سالی گذشت و حالا بجای یک چنل سکسی چندتا داشتم و تمام داستان هارو دنبال میکردم و روز به روز شهوتی تر میشدم ،
دائم دنبال ساخت سناریو بودم تا بهش بگم من چی میخوام که بالاخره فهمیدم،
من و برادرم اتاقامون جدا از هم هستش و همینطور که گفتم کلاس همچنان مجازی بود و برادرمم مجازی کلاس های دانشگاهش رو می رفت، اوایل سال تحصیلم بود بارون های پاییزی شروع شد و هوا بسیار بد بارندگی بود شب موقع خواب بود که صدای آسمون در اومد، همون رعد و برق منظورمه و من از رعد و برق میترسم اون اوایل بچگی میرفتم پیش مادر و پدرم میخوابیدم ولی بعدا فهمیدم مزاحمشون میشم،
خلاصه ک رعد و برق ب

🌷 داس گل 🌷

29 Oct, 12:20


.اون یکی دستم رو سینه اش بود نرمی اونم تو دستم بود.لبامو از سینه راستش برداشتم اروم گذاشتم رو سینه سمت چپش.ی خورده نوک سینه اش سرد بود با دهنم گرمش کردم؛نفسش عمیق در میومد صورتش رو به پایین به سینه هاش نگاه میکرد.یک دستمو بردم پایین که برسونم به کصش دستمو گرفت گفت دوستم داری؟ صورتمو از پایین اوردم بالا گفتم اره عشقم فدای تو بشم من.افتاد رو دوتا زانوهاش کیرمو گذاشت دهنش شروع کرد به ساک زدن وقتی میک میزد حس پرواز می گرفتم.بعد پنج دقیقه ساک زدن
ابم داشت میومد از دهنش کشیدم گفتم نوبت منه شلوارشو کشید پایین یه شرت مشکی هم تنش بود‌‌‌.دستمو انداختم خودم بکشم پایین دستامون بهم خورد؛دستشو ول کرد،شورتشو که کشیدم پایین لبامو گذاشتم روی کس سفیدش زبونمو میکشیدم وسطش بدنش تکون میخورد نفساش عمیق شده بود.یکم بعدش با دستش سرمو کشید عقب شروع کرد مالیدن کصش.
رون هاش یه تکونی ریزی خورد نگاه کردم ب صورتش خندید.گفتم:ارضا شدی با سرش تایید کرد.با دستش کیرمو حلقه کرد تو دستاش داشت میمالید که حس ارضا شدن بدنمو گرفت.بعد از ارضا شدنم…
لباس هارو اوک کردیم اومدیم پایین.
دست همو گرفتیم بهش گفتم بیا بریم حیاط…
شبی که هرگز از ذهنم بیرون نمیره از پشت بغلش کردم ریز خورده های قطره های باران مونده بود.صورتمو گذاشتم بین موهای بلندش عطر موهاش ذهنم رو میکشید به کلبه ی کوچیک جنگل… بین درختای بزرگ… که رنگ زرد؛ برگای درخت رو به کف جنگل هدیه داده بود.چشمانش مثل دریا و ساحل آرامی بود که نشسته باشی لب ساحل و نسیم دریا صورتت رو نوازش کنه…
چه حس آرامشی بود.وقتی دختری که این همه عاشقش باشی…

دوماه بعد اون شب‌…
داییم همراه خانوادش مسافرت رفتن…
تو راه با یک تریلی شاخ به شاخ زدن…
فاطمه مرگ مغزی شد…
قلبشو اهدا کردن…
ولی عطر موهای عشقم… و چشمای مشکی که همیشه عاشقش بودم…
تو یک شب تموم شد… بعد اون شب نه خاکستری رنگ هوا که بهم آرامش میداد…
نه بوی بارون …نه دونه های برف…
واقعیتی که باید باهاش کنار میومدم…
از اینکه وقت گذاشتین و خیلی عذر میخوام زیاد سکسی نبود…خواستم درد بی پایانی که تو وجودم اومد و هیچکس شبیه فاطمه نشد…
و در اوج جوانی پسری پیر شدم رو براتون تعریف کنم.
نوشته: Milad

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Oct, 12:20


ود.داشت کفش هاشو از جا کفشی در میاورد رو به ما کرد گفت:حواستون باشه بچه ها بریم برگردیم هادی رو هم فاطمه بابات میاره بزاره پیشتون.مواظب داداشت باشیا.
باشه عمه.گوشی مامان زنگ خورد:سلام برادر باشه اومدم بیرون.چادر مشکیشو سرش انداخت آیفون در رو زدن.گفتم: فکر کنم باباته فاطمه میرم درو باز کنم.رفتم در حیاط رو باز کردم سلام دایی چطوری هادی کوچولو پسر دایی وروجک من دایی:مامانت حاضره اره دایی الان میاد. _من میرم تو ماشین منتظرشم -باشه دایی
دست هادی رو گرفتم به سمت خونه از حیاط راه افتادم. مامان در خونه رو بست مراقب باشین برگردم _باشه مامان چشم
صدای در حیاط با رفتن مامان شنیده شد
دست هادی رو ول کردم رفتم اتاقم لباس بیرون راحت نبودم محدثه داشت شام رو آماده میکرد
در اتاقو باز کردم چشمم خورد به فاطی دستاشو گذاشت رو سینه اش جلوش گفت عشقم ترسیدم
درو اروم بستم قفل کردم گفت چیکار میکنی
گفتم یه فرصته دیگه هیچ وقت به دستمون نمیاد
تو حالت ایستاده فیس تو فیس بغلش کردم سینه هاشو گرفتم از روی سوتینش نرمی سینه هاش حس میکردم گفت الان داداشم میاد._خب لباستو بپوش_باشه،، داشت لباساشو می پوشید درو داداش کوچیکش داشت از جا میکند
لباساشو ک پوشید موهای بلندشو انداخت پشتش درو باز کرد.گفت: چیه؛ هادی اشاره کرد به اسباب بازی ک تو اتاق منو محدثه بود هر موقعه که میومد با اونا بازی میکرد.فاطمه گفت: بیا بدم. منم رفته بودم سر کمدم داشتم الکی دنبال یه چیزی میگشتم هادی رفت سمت آشپزخونه پیش محدثه داشت شلوغ کاری میکرد…به فاطمه گفتم فرصت پیش آمده خراب شد.اونم سرشو تکون داد گفت :اره
با فاطمه از اتاق اومدیم بیرون
محدثه گفت بیاین شام حاضره…نشستیم دور میز.فاطمه ی خورده از برنج کشید گفت امروز خیلی خوش گذشت. محدثه تو فکر بود
منم یه خورده از برنج کشیدم گفتم تازه اگه بارون نمیومد جای دیگه ایی بود که بریم اونجام بعدا میرم.فاطمه با کنجکاوی گفت:کجا گفتم میبرمت _اوم باشه
گوشی محدثه زنگ خورد.برداشت بله زن دایی آره هادی رو میگی پیش ماست… شامشو بخوره میخوابونمش … چشم…گوشی قطع کرد گذاشت رو میز شروع کرد ب مالیدن چشماش
من گفتم ابجیم چیه تو فکری
-خسته ام داداش
-خب هنوز ساعت ۹ شبه
-سرم درد میکنه فکر کنم سرما خوردم.
-گفت فاطمه میتونی بشوری ظرفارو خسته ام
_باشه میشورم برو بخواب
-گفتم اخه شام نخوردی
_نه میل ندارم داداش میرم یکم چشمامو ببندم
بلند شد گفت هادی بیا بریم بخوابیم تو اتاق
از جاییم که هادی ابجی رو خیلی دوسش داشت رفت باهاش بخوابه.
-اروم گفتم بش عشقم اینا رفتن بخوابن
_اره خسته شده بودن
-نه خنگول تنها شدیم با دستم اشاره کردم به خودمو فاطمه
خندید گفت.
_بلند شم ظرفارو بشورم
در حین بلند شدن شلوار راحتی داشت یکم چسبناک بود کونش قشنگ معلوم بود.
منم نشسته بودم محو تماشاش
با خودم میگفتم عشقم و هوس قاطی شده…
نه اینطور نیست… کلنجار میرفتم با دلم.
زور شهوتم بیشتر از عشقم بود.
ظرفاش تموم شد.
باران همچنان می بارد. رفتم یه خورده از لای پنجره رو باز کردم بوی خاک و باران قاطی شده بود. آرامشی که هیچ وقت یادم نمیره.فاطمه اومد بغلم وایساد خیره شد به باران در حال باریدن؛ دستشو گرفتم بهش گفتم بیا جلوم بغلش کردم.سرمو گذاشتم رو موهاش.همون بوی همیشگی ک بهم ارامش میداد.لباس راحتی که داشتم کیرم در حال سیخ شدن بود.اروم در گوشش گفتم فاطمه میشه یکم؟
با سرش تایید کرد.
یخورده شلوارشو کشیدم پایین جوری ک زیاد نباشه فقط لپای کونش بیرون افتاد.منم ی خورده کشیدم پایین گذاشتم لای پاش…
بغلش کردم دوباره.
چ خوب بود‌.بوی باران ^^بوی خاک نم شده^^ بوی موهای عشق نوجوانت^^
نگاه به باران^^نگاه به زلف های بلند یارت^
شهوتی که بینمون بود^^داغ بودن بدن دوتامون^^
چه حس آرام بخشی…
از یه طرف دیگه دستم گذاشتم شکمش بردم پایین تر از کش شلوارش رد شد رسید به کسش
داشتم کم کم میمالیدم براش خودش کونشو عقب جلو میکرد…
یه لحظه به خودم اومدم تو دلم گفتم اگه یکی در حیاط رو باز کنه میبینه…
هادی اگه نخوابه بیاد پذیرایی…
اوف دارم چیکار‌ میکنم… کیرمو از لای پاش کشیدم بیرون‌‌.اروم بهش گفتم…
_فاطمه
-جونم
_ببین خوابیدن
-باشه وایسا ////اروم گفت خوابن…
_فاطمه اینجا نمیشه درو باز کنن میبینن…
بیا بریم بالا تو گلخونه‌‌.
دستشو گرفتم بردم طبقه ی بالا که گلخونه ی بابا بود.
درشو باز کردمو درشو اروم بستیم اومد جلوم وایساد‌‌…
سرمو خم کردم لب هامو گذاشتم رو لباش…
دستامو گذاشتم رو صورتش…
دستشو از کش شلوارم رد کرد کیرمو گرفت دستش…نرمی پوست دستاش و یکم سرد بود‌؛
پیرهنشو دادم بالا سوتینشو دادم بالا سینه هاش افتاد بیرون.خم شدم کیرم از دستش رها شد دستامو اوردم پایین تر سینه هاشو گرفتم تو دستم.لبامو گذاشتم رو نوک سینه هاش لبام نرمی سینه شو حس می کرد بوی تنش از سینه هاش حس میکردم

🌷 داس گل 🌷

29 Oct, 12:20


دوست دارم (۳)

#عاشقی #دختر_دایی

...قسمت قبل
مرسی از کاربران شهوانی که داستان های منو پسند کردین.
بعد اون روز حسی که سراغم اومده بود؛ یک حسی تازه بود.عاشق دختری شدم که هیچ وقت فکر نمیکردم دختری باشه روحم و دنیام با اون تموم شه. اینم داستانم با دوست دارم ۱ و ۲ فرق داره زیاد سکسی نیس و پایان تلخی داره.
هر شب کنج تاریک اتاقم؛روی تختم هدفونی که تو گوشم بود.اهنگ هایی که حرف دلمو میزدن.
دفتر خاطراتی که پر شده بود از نوشته های منو فاطمه.عطر موهاش بوی تنش؛بهاری نو رو تو دلم زنده میکرد.اسمون با اون هوای ابری رنگ خاکستری و زمستون بی رحمش تموم شده بود.بهار رنگی نو به درختای حیاط داده بود میتونستم عطر موهای عشقم رو از هوای بهاری بگیرم.به شدت خسته بودم شب خوابم برد؛صبح چشمامو باز کردم با صدای فاطمه که سر صبحی اومده بود خونه ی ما.داشتن با محدثه حرف میزدن بین خواب بیداری بودم که صداش اومد؛ از تخت خوابم اومدم بیرون چشمام هنوز خوابالو بودن؛دستمو گذاشتم به چارچوب در اتاقم نگاه کردم دیدم تازه رسیده.چشمامو مالیدم دیدم یکم تار شد یکم تمرکز درست شد‌.
انگاری کسی نبود خونمون سه نفری بودیم‌.مغزم هنوز هنگ خواب بود با دیدنش همون بوی تنش رو میتونستم حس کنم.منو دید دوید سمتم بغلم کرد سرشو گذاشت رو سینه ام گفت:از خواب پاشدی خوابالوی من.بینیمو گذاشتم رو سرش بو کشیدم دستمو حلقه کردم کمرش.یه لحظه که تو بغلم بود؛ از دوست داشتن زیاد دلم واسه چشمای مشکیش تنگ شد. دوتا دستمو گذاشتم رو سرش جدا کردم از سینه ام.خیره قفل شدم تو چشماش.گفتم:میدونی چقدر دلم تنگ شده بود بغلت کنم
_میدونم ولی موقعیتش پیش نمیومد‌.منم دلم تنگ شده بود‌.محدثه صبحونه حاضر کرده بیا.به سمت آشپزخونه راه افتاد.رفتم سر صورتمو اب زدم برگشتم.دوتایی رو میز آشپزخونه نشسته بودن در مورد مدرسشون حرف میزدن اومدم پیششون گفتم دارین غیبت کیو میکنین.دوتاشم یه خنده ی ریزی زدن؛محدثه چایی اورد گذاشت جلوم گفت:داداش فاطمه اجازه گرفته که امروز با هم باشیم به مامانم گفتم اجازه داد.دستمو بردم سمت قندان حبه ی قند رو گذاشتم دهنم؛از چایی جلوم یه ذره خوردم تو اون حال نگاهش کردم گفتم:اجازه ی چی گرفتی.محدثه در حالی که داشت نون برمیداشت گفت:ما حوصلمون سر رفته دوست داریم بریم بیرون سه تاییمون.استکان چایی رو گذاشتم روی میز گفتم:خب دقیقا قسمتش سختش اونجاست دیگه؛ کجا بریم.فاطمه دستشو گذاشته رو استکان نگاهش به چایی جلوش بود؛ یه لقمه از نون برداشتم گفتم:فاطمه تو نظرت چیه؟ چشماشو از استکان جلوش برداشت با چشمای مشکی اون چهره ی زیباش لبخند زد‌.هر موقعه که نگاه می کرد بیشتر عاشقش میشدم. گفتم:چیه دیوونه چرا میخندی.چشم هاشو از من برداشت نگاهش به محدثه شد گفت:محدثه مهسا تو کلاس بودیم کجارو گفت یادم رفت.یک لبخندی زد گفت:منم یادم رفت اخ من چرا حافظه ام اینطوری شده.گفتم ول کنین دوتا مغز ردی افتاده کنار هم؛دوتاشم عصبی نگاهم کردن.گفتم:خب حرف حق میزنم چتونه؛تا کی اجازه دارین؟فاطمه اخماشو باز کرد من که تا شب اجازه گرفتم…با خنده گفتم محدثه تو چی تا کی اجازه گرفتی‌؟ گفت:شما فعلا منو مغز ردی میکنی.
بلند شدم از سر جام سرشو اوردم جلو از پیشونیش یک بوس کردم گفتم:شوخی بود حاضر شین بریم.من میرم به ماشین یک نگاهی بندازم تا حاضر شین.
(بعد از یک روز تفریح بیرون موندن گذشت)

دنده رو دادم به یک دیدم جلو ترافیک از راه دیگ پیچیدم.بغلم محدثه پشت فاطمه نشسته بود.دم غروب آسمون رعد برق زد غرید.
انگاری هوا خیلی دلش گرفته بود. سه تامونم غرق سکوت.یه آهنگ آرام بخش از ضبط ماشین پلی بود‌. انگاری از خستگی نای حرف زدن نداشتیم.پشت چراغ قرمز؛ اروم دونه های بارون میزد به شیشه های ماشین.جو سنگینی بود.گوشی فاطمه زنگ خورد برداشت گذاشت رو گوشش: الو بله مامان…آره تو راهیم…عه خونه ی عمه…باشه خدافظ.
چراغ سبز شد در حال رانندگی به سمت خونمون.
دستشو از پشت گذاشت رو شونم‌؛عشقم امشب خونه ی شمام.من از ایینه وسط نگاش کردم میخوابی؟دستشو برداشت از روی شونه ام گفت:اره امشب حنابندون میناس مامان میره اونجا گفت دیر میام البته منم دعوت بودما ولی نرفتم.دستشو از رو شونه ام برداشت تیکه داد به صندلی یکم شیشه رو دادم پایین گفتم چرا خب میرفتی محدثه که داشت بیرونو نگاه میکرد گفت بعد به ما میگه مغز ردی به نظرت چرا نرفته؟
من خب چه بدونم…_خب داداش شب میخوابه پیش ما یعنی چی یعنی اینکه به خاطر تو میمونه.از ایینه وسطی نگاش کردم گفتم فدای عشق مهربونم بشم. لبخندی میزد که عاشقش بودم اومد جلو از گونه ام یه بوسی کرد گفت دوست دارم._منم دوست دارم عشقم…

کلیدمو انداختم در حیاط رو باز کردم.مامااااان… فاطمه:چه خبرته محدثه عه . عشقم این ابجی ما اینطوریه از هرجا که میاد تو حیاط صداشو میندازه سرش.کفشامونو در اوردیم رفتیم خونه.مامان ی خورده ارایش کرده ب

🌷 داس گل 🌷

29 Oct, 12:20


نیستن…
_ زهرا بیا اینجا…
نگاهش رو بالا انداخت و آمد سمتم و بردمش رو به اینه کنار پنجره سر تا سری آپارتمان.
_ زهرا به خودت نگاه بکن تو آینه خدایی چیه اینا پوشیدی
دست بردم سمت سوتینش و سریع بازش کردم و سینه های سفید بلوریش افتاد پایین و بعد دست بردم سمت شورتش و آن هم درآوردم، عجیب بود زهرا هیچ مقاومتی نکرد، نگاهی بهش انداختم از توی آینه و پشت بهش ایستاده بودم.
_ چی شده محو خودت شدی تو آینه؟ میبینی حیف این زیبایی ها نیست ملافه انداختی دورشون.
_ خانوم یه چند روزیه حس نا آشنایی میاد سراغم …
_ چه جور حسی؟
از پشت دستم رو گذاشتم به کونش و هیچ تکونی نخورد فقط از توی آینه چشم تو چشم بودیم
_ نمیدونم ولی میترسم ازش، میترسم حسن بفهمه و من زندگیم رو از دست بدم ، از طرفی هم یک چیزای جدیدی رو دارم تجربه میکنم که نمیدونم به ضررمه یا نه.
چشمکی نثارش کردم و گفتم
_ زهرا جون نکنه بازم دلت میخواد جلو داریوش لختت کنم؟ تجربه ی جذابی بوده برات
همزمان از چاک کونش دستم رو رسونده بودم به کس اش یکم خودش رو جمع کرد از جلوی آینه بردمش جلوی پنجره ی بزرگی که کامل یک طرف اتاق رو پوشش داده بود
_ زهرا چه حسی داری لخت کامل داری مردم رو میبینی؟ دوست داشتی آنها هم تو رو میدیدن؟
برای اولین بار خیسی بین پاش رو حس کردم آن یکی دست آزادم رو بردم سمت سینه ی افتادش و محکم گرفتم تو دستم و گفتم
_ این سینه ها رو باید جوری عمل کنم که بدون سوتین هم صاف وایسه، تو فقط به من اعتماد کن زندگی ات رو عوض میکنم.
ترس یا لذت توی چشم های زهرا موج میزد باید اعتمادش رو بیشتر جذب کنم این چند روز خیلی تحت فشار گذاشتمش رو کردم بهش و گفتم
_ خب حالا روز اول کاریته لباس هات رو بردار البته طبق قرارمون بدون لباس زیر برای همیشه توی این کلینیک؛ حالا برو مشتری منتظره نحوه کار با دستگاه هم که بلدی میمونه تنظیمات دستگاه که فعلا یکی از بچه ها میگم بغل دستت باشه برای تنظیمات نسبت به روشنی یا تاریک بودن موست مشتری.
_ چشم خانوم پس با اجازتون من برم
_ برو
از زبان زهرا
بالاخره تونستم از جو سنگین اتاق بیام بیرون، باید سعی کنم آسه بیام آسه برم که نخواد هییی پا پیچ من بشه
با سهیلا چشم تو چشم شدم فکر کنم فهمید سوتین ندارم هرچی باشه از افتادگی و نوک سینه خانم ها زود تشخیص میدن. بعد نگاهش آمد پایین و سر تا سری بهم نگاه کرد.
_ تبریک میگم زهرا خانوم زود با لباس فرم محل کار کنار آمدی
و با صدای خیلی آروم گفت
_ قبول داری حس آزادی داره روپوش کار
_ نمیدونم هنوز باهاش راحت نیستم حس میکنم همه دارم منو لخت نگاه میکنند
_ نه عزیزم از بس خودت رو با لحاف پوشوندی کسی نگاه نکرده، الان که هیکلت رو میبینن جذابه، مخصوصا آن زیر که مشخصه خبراییه
از خجالت حرفش، بدون جواب سریع کلاه روی سرم پایین کشیدم و زود خودم رو به اتاق لیزر رسوندم
یک نگاهی به دستگاه لیزر انداختم هر چی نباشه قراره تنها یار من توی این کلینیک همین دستگاه باشه، اگر بتونم تنظیماتش هم یاد بگیرم عالی میشد…
صدای در آمد و سهیلا داخل شد
_زهرا جون مشتری آمده یه فول بادی داره، من الان تنظیمات رو یادت میدم و میگم چه درجه ای واسه کجای مشتری بزنی چون بعضی جاها تیره تره درجه رو باید کم کرد تا پوست نسوزه
_ سهیلا جان میشه بار اولم رو شما کنارم باشی تا یه وقت باعث سوختگی طرف نشه
_ چشم زهرا خانوم شما امر کن
_ممنون
بعد از رفتن سهیلا حدود ۵ دقیقه بعد خانوم نسبتا چاقی آمد داخل بهش میخوره قدش ۱۶۵ و وزنش حدود ۷۰ کیلو باشه ولی ماشالله از روی لباس مشخص بود کون بزرگی داره
_سلام خوش آمدید بفرمایید لباس عوض کنید تا من بیام
_سلام ممنون چشم
رفتم پیش سهیلا تا سری شخصی لیزر رو بگیرم و بهش گفتم بیاد تو اتاق باهام تا تنظیمات رو روی کاغذ بهم بگه
_ زهرا این خانوم اکبری خیلی حساس و چشم بند نمیذاره مراقب باش نور لیزر به چشماش نخوره
_ چشم سهیلا جان، فقط معذب میشم تا اخر نگاهش رو منه و لخت جلوم خوابیده
_ وایییییی زهرا جان عادی میشه برات اینها بار اولشون نیست که لخت می خوابند جلو بچه های ما، برو راحت دید بزن هرجاشو خواستی…
چشمکی بهم زد و رفت، منظورشو نفهمیدم با حوله وارد اتاق شدم که بدم بذاره روی خودش خانوم اکبری که دیدم بله لخت مادر زاد خوابیده روی تخت و منتظر من
***بالاخره دوباره برگشتم، اگر میخواید ادامه بدم باید لایک ها بره بالای صد تا تا ادامه داستان رو بذارم
نوشته: تندر

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Oct, 12:20


میذاری لذت مون رو ببریما، باشه گلی جووون
زهرا دختری نیست که آتو به این راحتیا به ما بده مجبوریم از روانگردان استفاده کنیم اما مطمئنم در آینده میتونیم ازش چیزی بسازیم که بشه مروارید گروه و حتما خودش هم لذتش رو میبره ، فقط باید از سفتی درش بیاریم و شلش کنیم راجع به خیلی از مسائل، دخترای سفت زیادی دیدم که بعد چند وقت زیر کیر این و آن بودن ،باید تا مرحله دهم زهرا رو بکشونم آن وقت ببینیم هنوزم آنقدر سفت میمونه…
یکشنبه صبح
بالاخره بعد از اتفاقات دیروز با زهرا تونستم مجابش کنم که امروز بیاد سر کار از توی دوربین آمدنش رو دیدم با چادر عربی خودش رفت توی اتاق لیزر تا لباس هاش رو عوض کنه از اتاق آمدم بیرون و به سهیلا گفتم
_ زهرا آمد بیرون بهش بگو بیاد اتاقم
_ چی شده بعد یه هفته این برگشت ،آن هم با این همه عصبانیت؟
_ کاری ات نباشه آمد بگو بیاد اتاقم…
_ چشم ژیلا جون
برگشتم تو اتاق و از دوربین منتظر بودم که بیاد بیرون؛ بالاخره بعد یک ربع دیدم آمد بیرون با همون لباس های کلینیک و سهیلا بهش اشاره کرد که بیاد توی اتاق من. خودم رو آماده کردم که صدای تق تق در بلند شد
_بله!!
_ اجازه هست؟
_ بفرمایید …زهرا جان بفرما بشین
_ بله با من امری داشتید؟
نگاهی به صورتش انداختم، عصبانیت ازش موج میزد ولی پوشش رو رعایت کرده بود و همونی شده بود که من میخواستم، پاش رو روی پاش گذاشته بود و بخاطر کوتاهی روپوش کلینیک تپلی رون هاش رو به نمایش گذاشته بود و به سختی تونسته بود گوش هاش رو زیر کلاه کلینیک جا بده دوباره پر جذبه بهش نگاه کردم و گفتم
_ میخوای بگم برات نوشیدنی بیارن؟
_ نه ممنون یاد گرفتم دیگه از ناشناس چیزی نگیرم بخورم
_ حس میکنم از ما دلخوری؟
_ چرا نباشم؟ کلی عکس لختی از من دارید و من هر لحظه ممکنه زندگیم از هم بپاشه، مگه من چی دارم که شما به من گیر دادید؟ ای کاش پام میشکست به اینجا نمیومدم…
اشک رو از چشم هاش دیدم در حال جاری شدن بود، از پشت میز بلند شدم و رفتم کنارش نشستم
_ ببین دخترم تو وارد دنیایی شدی که بریم جلوتر به تو هم خوش میگذره پس صبور باش،تو میتونی با این شغل خودت و زندگیت رو نجات بدی ،اگر هم دلت میخواد از دست ما راحت بشی همون طور که قبلا بهت گفتم باید ده مرحله کلینیک رو بگذرونی آن وقت خودت میرسی به مقامی که تصمیم میگیره بمونی یا بری…
_ میخوای با آن عکس ها چیکار کنی؟
_ آن ها به عنوان ضمانت تعهدت پیش من میمونه، حالا هم به خاطر شوکی که دیروز بهت وارد شد برات یه جایزه دارم که نباید ردش کنی…
یکم از عصبانیت زهرا فروکش کرد و چشم هاش رو منتظرانه به من دوخت
_ این آپشن رو بهت میدم علاوه بر لیزر رایگان، تزریق ژل رایگان به صورت یا سیلیکون برای سینه هات داشته باشی
یک چشمکی بهش زدمو دستم رو بردم نزدیک صورتش و گفتم
_ به نظر من که حیفه این صورت آرایش نداره ولی با تزریق ژل میتونی خودت رو شبیه مدل ها بکنی، حتی شده این کار موجب خوشحالی شوهرت میشه…
_ ممنون فکر نکنم نیازی داشته باشم …
_ دوباره سفت کردیا زهرا، اصلا بذار امروز خودم یکم تزریق ژل لب میکنم برات حدود ۳میل خودت برو خانه نتیجه اش رو دیدی بعد بیشتر…خوبه؟
_ والا من دیگه میترسم به شما نه بگم ولی امکانش هست یک روزه دیگه باشه تا اجازه حسن آقا رو بگیرم.
_ ای بابا تو که هنوز ازش اجازه میگیری، برای خودت زندگی کن اصلا این مقدار تزریق رو عمرا مرد ها تشخیص بدن،امروز اول به مشتری ها برس بعدش بیا تزریق رو خودم برات انجام بدم
خواست بلند بشه بره که خط شورتش رو از روی لباس تنگ کلینیک دیدم، به نظرم حالا که تا این مرحله آوردمش باید برای مرحله بعدی آماده اش کنم و زیر زمینه اش رو بسازم، آن هم حس راحتیه. رو کردم بهش گفتم
_ زهرا جون شورت سوتین پوشیدی؟
_ بله ژیلا خانوم چطور؟
_ میدونستی سوتین عامل سرطان پستان و کلی بیماری دیگس؟
_نه اولین باره که میشنوم
_ روپوشت هم زیاد تنگ نیست سوتین رو در بیار و هیچ وقت حق نداری سوتین بپوشی توی کلینیک زیر روپوشت در ضمن خط شورتت هم پیداست، زیر ساپورت کلینیک هم حق نداری شورت بپوشی.
_ جان؟ خانم زشته جلو مردم فکر بد میکنن این یه مورد رو ازم نخواید خواهشا خود ساپورت بخاطر تپلی پام نازک و زیرش دیده میشه
_ به نظرت حرف من خواهشی بود؟ اصلا حالا که اینجور شد جلوی من همین الان شورت و سوتینت رو بهم تحویل بده…
_ خانم خواهش میکنم
وقتی زهرا چهره ی جدی منو دید بهش گفتم
_ یادته روزی که بعد لیزرت بدون شورت و سوتین آمدی باید دیگه بهش عادت کنی عزیزم.
زهرا با حس اکراه و نگاهش رو به پایین کفش هاشو از پاش درآورد و سپس ساپورت سفید کلینیک رو درآورد و سفیدی پوست صافش به چشم خورد بعد رفت سمت دکمه های پیرهن کلینیک و دانه دانه با اکراه بازشون کرد زیر لباس هاش یک سوتین مامان دوز با یک شورت بلند بود که واضح بود از یک ست کامل

🌷 داس گل 🌷

29 Oct, 12:20


گذر (۴)

#زن_چادری

...قسمت قبل
_ محکم تر بزن ، مگه نون نخوردی، خیر سرت ورزشکاری
_ بیشتر از این بدنت طاقت نداره عزیزم
_ تو تلمبه ات رو بزن ، بلد نیستی من بزنم
_ مگه تو کیر داری بخوای تلمبه بزنی
_میخوای پوزیشن عوض کنیم خودت میفهمی
_ باشه بیا، بگو چه کنم
_ بیا دم تخت دراز بکش پاهات رو به هوا کیرت رو بگیر سمت من و ثابت بخواب، منم لب تخت ایستاده کیرت رو میکنم تو خودم و پشت سرهم عقب جلو میکنم جوری که کسی از بیرون نگاه کنه انگار من دارم تو رو میکنم و تلمبه میزنم
_ باشه بیا هر کاری کنیم رئیس فقط یه نفره، آن هم ژیلا خانوم…
_ پاشو داریوش پوزیشن بگیر،ببینم میتونی ما رو ارضا کنی، از بس آنقدر پز این بدنت رو میای تا الان که چیزی ندیدیم…
_ تا الان بهت آروم گرفتم چون رئیسی و احترام واجب
داریوش آمد جلوم دراز کشید و منم دو تا پاهای عضله ایش رو گذاشتم زیر بقلم و کیر بزرگش رو روی کصم تنظیم کردم، یاد اولین باری افتادم که این کیر بزرگ رو دیدم، میشد گفت ۹ ماهه پیش بود. داریوش آمد کلینیک،به خاطر ضرب خوردگی که دماغش داشت میخواست عمل کنه، با ما آشنا شد و کارش که انجام شد بعدها لیزر فول بادی هم درخواست داد و میدونست که ما فول بادی آقایان رو انجام میدیم چون تقریبا ۳ برابر قیمت یک فول بادی خانم از یک آقا می گیریم و اصولا من قسمت بیکینی رو میزنم و بعد بقیه جاهای بدن رو میدم دست کاربر لیزر خودمون، بار اول که کیر بزرگ داریوش رو دیدم نمیدونستم چی بگم هم دراز بود هم کلفت و پر از رگ روی کیرش و همین بود سرآغاز آشناییمون که کم کم داریوش باهام صمیمی شد تا الان که ۵ ماهه و به عنوان بُکُن شخصی ازش استفاده میکنم ،میشه گفت هرچی کیرش بزرگه مغزش مثل مورچه است.
_منظورم دقیقا این پوزیشن بود حالا ببین و یاد بگیر کردنو آقا داریوش
سریع عقب جلو میکردم خودمو و صدای شالاپ شلوپ برخورد بدن هامون بهم تو اتاق پیچیده بود، من بخاطر ورزشی که میکنم پاهام قویه و طاقت زیادی توی سکس دارم برعکس خیلی از زن ها که سریع کمر درد یا خسته میشن.
_ آهان حالا یاد گرفتی چجوری تلمبه بزنی؟ یه نگاه به آینه کنارمون بنداز، یاد بگیری جنده…
هردو باهم به آینه نگاه کردیم تند تند تلمبه زدن من باعث شده بود کیر داریوش بزرگ تر بشه و این کار منو توی تلمبه زدنم سخت تر میکرد.
_ ژیلا بیا پایین از روم اینجوری که تلمبه میزنی من زود ارضا میشم…
_ چیه خوشت آمده کسی بکنتت، نکنه قبلا کونی بودی خاطراتت زنده شده…
تا اینو گفتم داریوش با حالت عصبانیت بلند شد و منو برگردوند و کیرش رو گذاشت دم سوراخ کونم و محکم کرد توش، صدای ناله ام کل خانه رو پر کرد
_داریوش لاشی آروم تر
_ من کونی ام یا تو
سرم رو کوبید به تخت و منو تو حالت داگی قرار داد پاهامو تا جایی که میتونست باز کرد تا من درد بیشتری بکشم
_ آهان ناله کن زیرم تا بفهمی جنده کیه.
۲ تا اسپنک زد روی کونم که مطمئنم جاش مونده روی باسنم،
_ داریوش آروم تر جر خوردم.
همون موقع بود که هومن زنگ زد به گوشیم.
_ داریوش ساکت باش میخوام تلفن رو جواب بدم.
_باشه
تلفن رو برداشتم و جواب دادم.
_ سلام ژیلا جون
_سلام آقا هومن
_چرا نفس نفس میزنی ،بد موقع زنگ زدم
نگاهی غضب آلودی به داریوش انداختم که آروم تر تلمبه بزنه و خطاب به هومن گفتم
_ نه بابا داشتم روی تردمیل می دویدم زنگیدی بگو چی شده؟
_ امروز رفتم کلینیک ولی آن دختره جدیده بود، اسمش چی بود؟
_ زهرا؟
_ آره، من اونو ندیدم از سهیلا پرسیدم گفت یک روز بیشتر نیومده سر کار و دیگه هم نمیاد.
_ خب که چی نخواسته بیاد منم تا یه اندازه میتونم ناز دختر جماعت رو بکشم، حالا چی شده مگه؟یادم نمیاد دختری توی کلینیک بوده باشه که شما ازش یادی کنید.خبریه هومن؟
_ خبری هست یا نیست به تو ربطی نداره، در ضمن یا فردا راضی اش میکنی بیاد یا دیگه نمیخوام برام کار کنی…
_ آن دختری که من دیدم پاشو دیگه نمیذاره کلینیک عزیزم، دلت رو برای یکی دیگه خرج کن این از آنان نیست و نخواهد بود…
_ خواهیم دید، اول از همه به آن دوست پسرت بگو کمتر تلمبه بزنه صداش تا اینجا میاد دوما از یکشنبه دختره باید برگرده سر کار هر جوری که شده حتی بخوای نقشه همیشگی رو پیاده بکنی بکن، فهمیدی؟
داریوش که صدای هومن رو شنید خنده ای به من کرد و نیشگون محکمی از روی نیپل های سینم گرفت جیغ ریزی کشیدم و با لرز رو به هومن گفتم
_ ببببباشه هومن جان امروز هر جور شده راضی اش میکنم بمونه پیشمون فقط یه نقشه ای دارم که حتما نیاز به مواد x8 تو دارم که باید برام بفرستی…
_اوکی میگم سامان برات بیاره فعلا
_ خدافظ
برام عجیب بود که هومن تا حالا آنقدر روی دخترای ما زوم نکرده بود، زهرا چی داره که ذهن هومن رو درگیر خودش کرده…
_ چی شد رفتی تو فکر ژیلا، بیا کیرم تو رو میخواد
_ فعلا کیرت رو جمع کن مهمون داریم میخوام برام کاری بکنی تا یه آتو از یه خانم بگیرم
ن

🌷 داس گل 🌷

29 Oct, 12:19


ود، در کنارش با هم کل کل هم داشتند، اما اون صفا همیشه پابرجا بود!
آره، جونم برات بگه، آقای رفیعی پایور و سرپرست گروه پیشاهنگی مدرسه اسم گروه ما رو هم برای اجرا رد کرده بود. از ناحیه ۸ چهار تا گروه شرکت کردند، یک گروه رقص دختران، یک گروه نمایشی طنز و دوتا گروه موزیک که اولی خوانندشون دختر بود و گروه ما که من میخوندم.
شب اول نوبت اجرای ما تقریبا آخرهای مراسم بود، حدودأ دوازده یا نیمه شب که دیگه همه خسته بودند چون تمام روز تو راه و بعد هم تدارک چادرها، آخه همه تو چادر زندگی می کردیم چون اردوی پیشاهنگی بود و باید یاد میگرفتی که چادر بزنی و توش یکهفته زندگی کنی. خلاصه ما اومدیم رو صحنه ! قشنگ یادمه سازامونو که داشتیم کوک میکردیم دهن دره های تماشاچیها تو صورتمون بود، روی همین اصل تصمیم گرفتیم اهنگ اول رو شاد، ضربی و مناسب رقص بزنیم که ملت بیدار بشن! به محض اینکه شروع کردیم چشمها گرد شد و انرژیها برگشت، اول به لرزوندن شونه ها کفاف دادن، بعد جنبوندن باسن و چیزی نگذشت که دختر و پسری بود که روی سکوهای سنگی آمفی تئاتر وایساده بود و داشت قر میداد، آخه صندلی که نبود، فقط سکو برای نشستن! بعد از اجرای آهنگ دوم و سوم، کار به جایی کشید که همینطور که میخوندم و می رقصیدم، به هر گوشه سن نمایش که میرفتم دخترا جیغ می کشیدند و هجوم می آورد به اون سمت! خلاصه ترکوندیم اون شب و تا ساعت سه یعنی سه ساعت تمام رو صحنه بودیم، خودمونم هلاک شدیم و همونجا، دروازه شهرت به رومون باز شد! اون شب بعد از اجرا مارو به یکی از چادرهای مربیها انتقال دادن تا در امان باشیم، اما صبح که بیدار شدیم کلی کاغذ که شماره تلفنهاشون رو نوشته بودن انداخته بودن تو چادر کف زمین ریخته بود! روزها از ترس مربیها اوضاع آرومتر بود، اما شبها وحشی بازار بود. میگفتن یه سری از بچه ها از لای نرده های اردوگاه از ساقی ماقیا علف و عرق میخریدن و شب خیلیا توپ، توپن!
بهرحال صبح که رفتیم کافه تریا واسه صبحونه، نخی بود که میگرفتیم و چشم هایی بود که ردوبدل میشد! سرم تو سینی صبحونه بود و داشتم چاییمو هم میزدم که، یهو یه دست سفید و ناز با ناخونهای بلند و لاک زده شونمو نوازش کرد و گفت چطوری عشق دخترکش من؟ سرمو برگردوندم دیدم وااای خانم گرجی با تاپ رکابی سکسی با اون ممه های درشت، و طبق معمول دامن مینی جوپ کوتاه تا زیر کوسش که رونای پهن و گوشتیش کیر صغیر و کبیر رو سنگ میکرد، بالا سرم ایستاده! وااای چه کوسی شده بود! گفتم جااان، ببخشید خانم، منظورم اینه بعهههه چه سورپرایزی! خانم شما هم اومدین دبیرستان ما؟ خندید و گفت نه عزیزم همون راهنمایی هستم، اما چون دبیر ورزشم، از طرف سازمان پیشاهنگی پایور دختران پیشاهنگ دبیرستانی شدم. گفتم دم سازمان گرم! خندید و گفت دیشب ترکوندی، انقدر دخترا واست غش و ضعف رفتن که نتونستم بیام جلو چون باید اوضاع را کنترل میکردیم. گفتم اگه نزدیک سن هم بودید نمی شناختمتون چون ماشالله ده سال از همشون جوونتر و خوشگلترین! گفت اما متأسفانه ده سال ازشون بزرگترم! گفتم یعنی اونام ده سال دیگه به همین هلویی میشن؟ دست نرم و نازشو گذاشت رو دهنم و گفت، هیس، الان واسه هردومون دردسر درست میکنی آرمان بلا، ناسلامتی من پایورما! بعد در گوشم گفت یعنی انقدر مامانی شدم؟ دیگه منتظر جوابم نشد و گفت بااای و با لوندی مخصوص راه رفتن خودش برگشت سر میز مربیا و پایورا !
از فردا شبش خیلی از اجراهای تخمی که فقط واسه پر کردن برنامه یک هفته ای اردو گذاشته بودند رو کنسل کردن و هرشب آخر شب به گروه ما اجرا دادن! ترکوندیما، با دخترا لاس خشکه هم زیاد زدیم، اما خانم گرجی از همه بیشتر رو مخم بود، یعنی رو مخ همه بود! رفتنه تو اتوبوس ما حدودا ۱۵ نفر سرنشین بود، اما برگشتنه شده بودیم ۳۰ نفر بیشتر شونم دختر ، میزدیم و میرقصیدیم و میمالیدیم، گاهی اوقات هم دور از چشم مربیها یه لبی هم میگرفتیم.
اتوبوس ها جلو اموزش پرورش ناحیه ۸ همه رو پیاده کردن، مجید رفت لب خیابون وانت بگیره که سازها رو هم بار بزنیم، در همین حین خانم گرجی اومد پیشم و یواشکی یه کاغذ بهم داد و رفت! اومدم خونه کاغذ و باز کردم شماره تلفن خونش بود و نوشته بود، فرزانه! دخترکش، شمارمو حفظ کن مبادا دست دانش آموزی بیفته ! فردا بهم زنگ بزن!
ادامه دارد
نوشته: Basmati

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

29 Oct, 12:19


خاطرات آرمان (۱)

#خاطرات

این داستان مال نوجوونیامه، یعنی زمان شاه خدابیامرز، یکی دوسال قبل از شورش ۵۷ !
جزو اون ۲۰ درصد جوونای جذاب و خوشتیپ، بقول رفیقام، آلن بدون تردید بودم یعنی احتمال اینکه دنبال دختری برم و دست خالی برگردم صفر بود. مادرم زیباترین زن فامیل بود، پوست سفید و چشمای عسلی و موهای خرمایی روشن، صورتی ظریف و کشیده و جذاب با قامتی کشیده و خوش تراش، حتی تن صدایش هم دلنشین و زیبا بود، که البته ارثی بود، ظاهرأ مادربزرگم هم خوش صدا بوده ولی تو مولودی و مراسم مذهبی میخونده، طبعأ من هم درصد زیادی از این محسنات را از اونا به ارث بردم، خصوصا صدای رسا و گیرام، اما هیکلم بیشتر شبیه پدرمه! برو بچ میگفتن، آرمان، عجب خر شانسی، مامانت که دختر شایسته و باباتم آرنولدیه واسه خودش!
پدرم قد بلند با شونه های پهن و صورتی مردونه و تراشیده و جذاب که خیلی هم فعال و ورزشکار بود، از کوهنوردی و اسکی و چتربازی بگیر، تا کشتی و بدنسازی، اوضاع مالیش خوب بود و عضو کلوپ شاهنشاهی بود، الان شده کلوپ انقلاب!
اون زمان خب آزادی اجتماعی بیشتر بود، اما حجب و حیا و قید و بندهای فرهنگی هم بیشتر از الان بود. اما تو همون شرایط هم مرتبا دخترا یواشکی بهم شماره تلفن میدادن، تو سینما، پارک، اردوهای پیشاهنگی و مدرسه، بعضی هم دوستای خواهرم یا حتی دخترای فامیل بودن! قدیما، به نوعی پسرا واسه تماس گرفتن با زیدشون، ناچار تبدیل به مزاحم تلفنی میشدن و باید چند بار ساعتهای مختلف زنگ میزدن تا در موقعیت مناسب دخترا گوشی رو بردار، آخه موبایل که نبود، فقط تلفن خونه!
زمانی که دیگه دوستام و نزدیکانم از صدام تعریف میکردن و دیگه صوتی دورگه پیدا کرده بودم و صدام پخته تر شده بود، جرأت پیدا کردم تا از دوره متوسطه یا راهنمایی شروع کنم به خوندن به شکل عمومی و در جمع ! اوایل زنگ ورزش اگه بارونی بود و مجبور بودیم تو کلاس بمونیم، خانم ورزشمون خانم گرجی که واقعا شکل خارجیا بود، بور و سفید با چشمهای رنگی و فوق العاده زیبا ولی هیکلش پر و سکسی حاجی پسند بود، رونای پر و سینه های درشت و برجسته و باسن بزرگ ، اما کمرش باریک بود و قدشم متوسط، یعنی باب دندون همه بود و هرکی میدید میخواست بکنمش مخصوصا که بدون جوراب، دامن مینی جوپ خیلی کوتاه که اون زمان مد بود میپوشید و تمام رونش معلوم بود و خیلی سکسیش میکرد! خانم گرجی علاقه خاصی بهم داشت و وقتی دست به سرم میکشید و نوازشم میکرد، دستهای گرمش منقلبم میکرد! دراصل اون منو آلن کرد و بهم اعتماد به نفس داد برم دنبال دخترا و کوسباز بشم، همیشه بهم میگفت، آرمان بلای دختر کش، بیا جلو تخته واسمون بخون حال کنیم!
کم کم بزرگتر که شدم با چند تا از رفیقام یه گروه موزیک راه انداختیم و تو خونه پدربزرگ رفیقم افشین که یه خونه کلنگی متروکه بود با حیاط بزرگ مثل خونه باغ تمرین می کردیم. یه گروه موزیک پنج نفره، افشین جازیست و مجید ارگ میزد، بهزاد گیتار و مملی تمپو، منم که میخوندم! خانواده هامون اجازه نمیدادن حرفه ای اجرا کنیم و پول در بیاریم، فقط در حد مراسم تولد آشناها و جشنهای مدرسه، یکبار هم عروسی خواهر یکی از رفیقام تو باشگاه افسران اجرا کردیم که خیلی استقبال شد. کم کم تو پارتیها با چند تا از بچه های رقاص اسمی و دربونای چندتا از دیسکوهای تهرون رفیق شدیم و قاچاقی میکردنمون تو دیسکو چون هنوز به سن قانونی نرسیده بودیم، خلاصه پامون به دیسکوهای تهران هم باز شد و انواع رقص های خارجی و ایرونی رو هم یاد گرفتیم و یه پا رقاص هم شدیم.
دو سال آخر دبیرستان دیگه یک گروه حرفه ای شده بودیم. قضیه به این شکل بود که اردوی پیشاهنگی تابستون تو رامسر تقریبا تمام دختر پسرای دبیرستانی پیشاهنگ کل ناحیه های آموزش و پرورش استان تهران میومدند و اونجا شاید هزار نفر یک هفته میومدن اردو و کلی برنامه های ورزشی، آموزشی و تفریحی داشتند، همه هم دختر پسرهای دبیرستانی خوشتیپ و با انرژی! یک آمفی تئاتر روباز عظیم هم داشت واسه اجرای نمایش و رقص و موزیک و غیره، که غروب برنامه شروع میشد و بعضی شبها حتی تا دو سه نیمه شب هم ادامه پیدا میکرد، بالاخره زمان شاه بود و آزادی مطلق عین اروپا! گروه ما هم به نمایندگی از آموزش و پرورش ناحیه ۸ تهران شرکت کرد. من دبیرستان رهنما میرفتم تو ناحیه ۸ که یکی از باحال ترین دبیرستانهای تهران بود، چندتا فوتبالیست معروف هم بیرون داد، مثل حسن روشن، کلا ناحیه ۸ منطقه امیریه و منیریه باحال بود و پر از بچه های باصفا، چون هم پایین شهر حساب میشد، هم بالاشهر، چونکه بیشتر بازاریها مثل بابای خودم تو امیریه و منیریه که نزدیک بازار بود زندگی می کردند و خونه های بزرگی داشتن، از طرفی هم طبقه ضعیف تر هم تو شاهپور و مختاری مجاور امیریه زندگی میکردن، و همین ادغام فرهنگها باحالش میکرد و بین جوونا صمیمیت و صفایی از جنس دیگه ب

🌷 داس گل 🌷

29 Oct, 12:19


خاطره‌ی کون‌دادن محمد

#خاطرات_نوجوانی #روستا

****سلام این داستان واقعی امیدوارم بتونم داستان و اتفاقات رو خوب بنویسم براتون اسمم محمد سن ۳۰این داستان مال وقتی ۱۵سالم بود ما تو روستا زندگی میکنیم کشاورزیم بعضی وقتا محصولات که میموند سر زمین میبردم لب جاده اصلی میفروختم اونجا یه کارخونه متروکه بود یه نگهبان داشت پسر دوسال از خودم بزرگ تر بود اسمش احمد بود جای باباش میومد نگهبانی ولی ادم دعوایی بود رو دستش جای زخم چاقو بود چند بار منو دید اونجا میومد پیشم یه روز اومد یه کم خیار مونده بود خریدشون گفت بریم چایی حاضره بخوریم بعد برو منم رفتم اونجا رفتیم داخل درو بست یه اتاق تر تمیز با تخت خواب همه چی چایی ریخت خوردیم حرف میزدیم با هم یه کم نرمال نبود استرس داشت خلاصه چایی خوردم رفت بیرون اومد منم گفتم دیگه برم که گفت کجا تازه میخوام نهار درست کنم گفتم ممنون من باید برم در اتاق از داخل قفل کرد گفت هیچ جا نمیری گفتم الان بابام میگه کجاست نیومد بزار من برم یه چاقو هم دستش بود گفت ببین واقعیتش اینه همش نقشه بود بیارمت اینجا گفتم برا چی گفت بکنمت گفتم چی میگی واسه خودت گفت ببین بزار بکنم تموم میشه میره ولی نزاری همینجا میمونی نه کسی صدات میشنوه نه زورم داری تازه یکی دوساعت دیگه دوتا دوستام میان اینجا اونوقت اونا هم میکنن منم استرس گرفته بودم نه زورش داشتم نه میتونستم فرار کنم اگه وای میستادم هم که اوضاع بدتر میشد سرم انداخته بودم پایین اومد نزدیکم گفت ببین بیا شروع کنیم تا کسی نیومده تمومش کنیم من هیچی نگفتم اومد بوسم کرد دست زد به کونم منم گفتم باشه ولی ازیت نمیکنی زود تمومش میکنی. گفت باشه. اومد دراز کشید روم یه کم منو مالید بوسم کرد لباسم دراورد لخت شدم اونم لخت شد اومد از پشت بغلم کرد کیرش خیلی کوچیک بود باریک کوتاه گذاشت وسط چاک کونم منو بغل کرد اولین بارم بود ولی یجوری بود حال میداد بهم ولی به روی خودم نیاوردم اونم بوسم میکرد اینا بعد گفت حالت داگی وایسا منم وایسادم با دست گذاشت رو کمرم رفت پایین و کونم رفت عقب سوراخش چسبید به کیرش حسابی وارد بود بدنم چرب کرده بود لپ کونم مالش میداد با نوک کیرش به سوراخم ضربه میزد منم داشتم لزت میبردم ولی به روی خودم نمیاوردم. ترس داشتم وقتی کیرش بره تو درد داره که اومد با انگشتش با سوراخم ور رفت با روغن حسابی چربش کرده بود اینقد بازی کرد انگشتش رفت تو سوراخم یه زره درد داشتم ولی حال میداد انگشتش تا ته کرد تو‌کونم بعد میگفت کونت شل کن من شل کردم دیدم دردش رفت کلا لزت داشتاحساس میکردم سوراخم باز شده دیگه اونم اومد روغن با انگشت میکرد داخل سوراخم دور سوراخم ماساژ میداد یه کم با کیرش کشید در سوراخم لپ کونم یهو سرش گذاشت دم سوراخ کونم فشار داد یه زره درد داشت ولی قایل تحمل بود گفت هروقت درد داشتی بگو تا وایسم گفتم درد ندارم کونم شل کردم اونم اروم فرستاد داخل تا ته رفت یه کم درد احساس کردم همونجوری موند تا چند ثانیه کمرم لپ کونم کلا چرپ شده بود شکمش میخورد به کمرم و گودی رونش رو لپ کونم بود اینقد حال داد دوست نداشتم اصلا تموم شه یواش اروم تلمبه میزد داشتم لزت میبردم دستش برد زیر شکمم با کیرم بازی میکرد حالش بیشتر شد دیدم تلمبه هاشو تند تر کرد داشت ارضا میشد سریع کشید بیرون ابش ریخت رو کمرم دوباره کیرش کرد تو کونم منم با دستم اب کیرش مالیدم به لپ کونم ماساژ میدادم اونم برام جق زد منم ابم اومد بی حال تا چند دیقه افتاده بودیم هنوز اونم افتاده بو روم کیرش از کونم در اومده بود بلند شدیم خودمون تمیز کردیم لباس پوشیدیم گفت چطور بود گفتم بد نبود گفت فردا هم میایی گفتم ببینم چی میشه بعد چند روز باز رفتم پیشش اون روز سه بار منو کرد تا دوسال بهش دادم بعد دوسال دیگه از اون منطقه رفت من به کسی اعتماد نداشتم و همش تو فکرش بودم همیشه میرفتم حموم خودمو انگشت میکردم یا با خیار به خودم حال میدادم خیلی وقته تو حسرت یه کیر قلمی باریک و کسی که بتونه حال بده بهت
نوشته: محمد

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

28 Oct, 20:47


چند دقیقه لذت
https://t.me/+MFtm9ON0eCRiZDdi

🌷 داس گل 🌷

28 Oct, 20:33


دن
یهو بعد از یه ربع ک توی کونم می کوبید دیدم اومد روم خوابید دستشو اوورد زیر سینم قفل کرد
شروع کرد محکم و با ضربه زیاد توی کونم تلمبه زدن ک باز دوباره راست شد کیرم
اینقدر توی همین پوزیشن منو گایید ک بعد از ده دقیقه گفت آبم داره میاد ،گفتم احمد همشو باید بریزی توی کونم تا قطره آخرشو،یهو شروع کرد گفت دیدی آخر کونی شدی،دیدی کونتو مال خودم کردم،دیدی کونیه مننننن
منم میگفتم جووووون بکنه منی تو
بکنننننمممممم،احمد جرررم بده
یهو زیرش باز دوباره آبم اومد ،اونم یهو توی کونم آبشو خالی کرد ،بهش گفتم احمد شاشیدی توم؟😂😃گفت نه تمام شیره کمرمو کشیدی توی کونت🤤🤤
دیگه جمع و جور کردم برگشتم خونه،الان توی حمام دارم خودمو می‌شورم و این داستان رو می‌نویسم ،دمتون گرم که وقت می‌ذارید و می‌خونید ،ببخشید اگر بد بود یا طولانی شد،اخه همه اینا اتفاق افتاد واسم و دوست داشتم با شما ب اشتراک بذارم ،شبتون خوش.
نوشته: مهدی

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

28 Oct, 20:33


ز امروز نیست😂🤤
گفتم احمد باهاش سکس نداشتی دیگه درسته؟
گفت بابا با هزار تا دل و امید لب میداد فقط ،حتی دس نمیذاشت بزنم ب سینه هاش،گفتم پس چرا باهاش مونده بودی؟
گفت آخه اگر میداد خوب کونی داشت خودت میدونی ک ،گفتم اره خوب کونی داشت ولی نه بهتر از من ،زدیم زیر خنده 😂
گفت آره واقعا کون خوبی داری مهدی
منم یکمی مکث کردم و فکر کردم ک الان موقعشه
دلو زدم ب دریا بهش گفتم آره کون خوبی دارم میدونی چرا ؟گفت چون بزرگه یکمی؟؟!
گفتم نه چون اون شب زبونتو کرده بودی لیلی کونم و میخوردی کونمو و جق میزدی
یهو با ترس نگام کرد تا اومد حرف بزنه
گفتم احمد گوش کن یه لحظه به من ،من اصلا دلم نمی‌خواد ب دوستمون صدمه ای برسه
گفت نه مهدی گوش کن برات توضیح بدم
پریدم توی حرفش گفتم نه احمد تو گوش کن بهم بعد هر کاری خواستی بکن
گفت باشه بگو
پاشدم شلوارمو در اوردم شرتمم در اوردم
جلوش داگی نشستم ،گفتم یه جوری منو بکن ک آبم بیاد زیر کیرت
چشماش تعجب کرده بود و خشک زده بود
گفتم خشکت نزنه احمد،خیلی وقته ک توی فکر کیرتم ،دلم میخواد جای همه دخترا بهت کون بدم پاشو بیا کونمو که تمیز تمیزش کردم بخور
یهو انگار ندیده ها اومد سمتم کونمو گرفت با دو تا دستش زبونشو کرد توی سوراخم و شروع کرد لیس زدن سوراخ کونم
گفت مهدی میدونستم آخرش کونی خودم میشی ،امروز یه کیری میکنم تو کونت ک هیچوقت یادت نره کونیییییی
باز خندیدیم😂🤤ولی خنده پر از شهوت
گفتم تو همیشه منو بکن من قول میدم بین خودمون بمونه و همیشه بهت کون بدم
گفت پس بذار بازت کنم کونیه من ک نتونی در بری
پاشد یه کاندوم اورد و ژل لوبری
گفتم احمد نبینم کاندوم بذاریا
فقط خود کیرتو می‌خوام حسش کنم تا عمق کونم باید خود کیرت خالی بره🤤
گفت باشه
گفتم بالش کناریتو بده،گرفتم گذاشتم زیر کیرم خوابیدم روی بالش
گفتم حالا بیا ترتیب منو بده ،گفت حتما کونی خوشگلم،کثافت منو حشری میکرد هی🤤🤤😂
اومد روی پاهام با یه دست کونمو باز کرد که سوراخمو ببینه،با یه دست هم ژل رو ریخت مستقیم روی سوراخم ،با انگشت فاک یواش فرو کرد توی سوراخم ک یکمی باز شدن کونم رو حس کردم و خیلی حشری تر شدم آخه درد نداشتم
با یدونه انگشت شروع کرد جلو عقب کردن توی کونم،هی انگشت رو در میاووردم و هی باز ژل میزد میکرد توی کونم
یدونه انگشت رو ده دقیقه تلمبه داد توی کونم تا رسید به دو تا انگشت ،دروغ نباشه یکمی اولش میسوزه ولی خب عادی میشه بعد از ده دقیقه جلو و عقب شدن توی کون،گفتم احمد کیرتو قبلا دیدم اینطوری تا صبح باید ده بار زیرا آبم بیاد تا بازم کنی
گفت خب چکار کنیم ،گفتم پاشو اون موز رو بیار توی میوه ها
پاشد رفت دو تا موز بود ،یکیش بزرگ بود و کلفت ،یکیشم بزرگیش همینقدر بود ولی نازک‌تر بود
با نازکتره شروع کرد خیلی راحت رفت توی کونم ،اینقدر جلو و عقب کرد توی کونم ک راحت باز شده بودم ،اون یکی رو خواست بکنه داخلم که گفتم نه احمد بسه کیرتو می‌خوام
گفت نمیشه کونت پاره میشه اینطوری هنوز نصف بیشتری کیرمه کلفتیش
گفتم نه میخوام زیرت جر خوردن رو حس کنم ،خیلی حشرم زده بود بالا دلم درد کشیدن زیر یه کیر رو میخواست 🤤
اومد روم کیرشو زل زد ،کون منم پر از تف و ژل کرد که آماده باشه
کیرشو گذاشت بای کونم هی کیرش روی خط کونم بالا و پایین میکرد ک منو حشری تر کنه ک کرد ،گفتم احمد منو کونی میکنی یا کیرتو بگیرم تا ته بکنم توی سوراخم ،که احمد گفت جووون الان میکنمت
داشت سر کیرش رو تنظیم میکرد روی سوراخم ،منم حشری شدم خودمو دادم عقب ک یهو کله کیرش رفت داخل کونم ،مثل همه که میگن جلو چشمم سیاهی رفت و اینا نیست اصلا،خیلی می‌سوخت سوراخم ،تا حدی ک فکر کردم جر خورده کونم ،ب احمد گفتم فکر کنم کونم جر دادی
کیرشو در اورد گفت نه بابا هیچی نشده الان توی رودتو هم میبینم ب شوخی 🤤😂
گفتم پس دوباره بکن
سرشو باز گذاشت روی کونم ،گفت خوشم اومد خودت بیا عقب ولی بزار جلو دهنت رو بگیرم اینطوری دوست دارم ،منم گفتم خب حتما دوست داره ولی نگو ک میخواست کونمو پاره کنه درست و حسابی
سر کیرشو تنظیم کرد ،منم یهو اومدم خودمو دادم عقب اونم نامردی نکرد محکم تا ته کیرشو هل داد توی کونم ،اون لحظه بود ک فهمیدم کون دادن یعنی چی،قشنگ کیرش رو توی بدنم حس میکردم ،دستشو از جلو دهنم برداشتم گفتم احمد محکم بکن منو،میخواد آبم بیاد زود باش
احمد هم شروع کرد بیرون و داخل بردن کیرش ک یهو انگار مسیر رفت و برگشت کیرش راحت تر شد و کیرش سریع تر می‌رفت توی کونم و میومد بیرون
شروع کرد تند تند تلمبه زدن ،ک من هم داشت کونم می‌سوخت ،هم داشتم لذت می‌بردم ،حدودا به ده ثانیه نکشید ک زیرش آبم اومد ولی هیچی نگفتم بهش ک ادامه بده،اخه من برام مهمه کسی ک میکنم لذت ببره تا آخرش
شروع کردم ب اه و اوخ و آخخ کردن براش
اونم کیف می کرد مثل گاو😂🤤
من حسم نه کامل ولی خب رفته بود نسبت ب کون دا

🌷 داس گل 🌷

28 Oct, 20:33


بالاخره امروز کون دادم

#گی

سلام به دوستان گل شهوانی
کیر همتون تو کون تازه کارم
اول اینکه اگر بد می‌نویسم چون آخه بلد نیستم و این اولین داستان منه که امروز واسم اتفاق افتاد و هنوز داره میسوزه سوراخم
اسم واقعیه و هرچیزی که میگم فیک نیست
مهدی هستم ۲۵شیراز
سفیدم ،کون خوبی دارم سوراخمم تا همین امروز پلم بود و صورتی
بریم سراغ داستان ،من همیشه از بچگی همه پسرای محل و فامیل کونمو دید میزدن و دست میزدن بهش آخه کونم واقعا خوب هست و چهره خیلی خوبی دارم،یادمه منم هیچی نمیگفتم آخه نمی‌دونستم معنی کارشون چیه
بزرگتر ک شدم فهمیدم سکس چیه و مستقیما اولین فیلم رو رفیقم واسم گذاشت ک دو تا پسر بود و یکی داشت اون یکی رو میکرد
من خوشم نیومد آخه میدونستم سکس برا مرد و زن هست
به رفیقم گفتم فیلم زن و مرد بزار ببینیم
آخه رفیقم عرب هست و خیلی هاته،بذارید از رفیقم بگم
یه آدم خیلی هات،چهره معمولی،یکمی سبزه رنگ،و البته کیر کلفت و بزرگش
حدودا ۸ساله ک رفاقت ما ادامه داره و هنوزم رفیقم
حدودا توی این هشت سال یاد اون فیلمی ک رفیقم اولین بار گذاشت می افتادم و میرفتم حمام جق میزدم و انگشت میکردم خودمو
اره کونی بودن رو دوست داشتم و دارم
از همون وقت دلم میخواست یکی روم باشه و محکم توی کونم کیرشو تلمبه بزنه و منو بکنه
ولی خب هیچوقت نمی‌خواستم آبروم در خطر باشه
ب این منوال گذشت روز و شب های زیادی تا همین یک ماه پیش
رفیقم ب من گفت بیا با هم فیلم ببینیم کلی هم تنقلات گرفتم و بردم خونشون
معمولا وقتی به من میگه بیا ک کسی خونشون نیست ،اخه خانوادش میرن روستا خونه مامان بزرگش و میمونن،ولی خب ما چون با هم میگردیم گاهی اوقات میمونه و منم میرم پیشش فیلم میبینیم
حدودا ۲۰ روز پیش بود بهم گفت بیا و من رفتم با کلی وسایل
نشستیم فیلم رو دیدیم خیلی هم خوب بود کلی خندیدیم جدا از فیلم
تشک ها رو اوردم انداختم یکمی رفتیم اینستا،من گوشی رو گذاشتم کنار ک کمی استراحت کنم رفیقم اسمش احمد هست،اونم گوشی رو گذاشت کنار ولی خب فهمیدم داره جغ میزنع صداش میومد که دستش رو میکشید رو کیرش،منم شهوتی شده بودم نمی‌دونستم چکار کنم ،کیرم راست کرده بود برا کون دادن بهش🥲🫠🤤
حدودا ۱۰مین گذشته بود ک بی حرکت بودم ک کارشون بکنه راحت و بخوابه و منم بخوابم
یهو دیدم صدا نمی‌ده دیگه،گفتم حتما آبش اومده و تمامه
توی همین فکرا بودم ک یهو صدام کرد گفت مهدی
من هیچی نگفتم ک فکر کنه خوابم،خیلی دلدل میکردم ک دست بزنه ب کونم 🤤
آخه توی شهوانی خونده بودم داستان ها رو ،خب منم دلم میخواست ک اینطوری کونم رو یکی بدست بیاره و بکنتم
خلاصه دید من هیچی نمیگم ،گفت اگر جواب ندی انگشت میکنمت کونیییی
همیشه با شوخی به هم همه چی میگیم آخه😂
باز جواب ندادم ک فکر کنه خوابم
یهو دستشو گذاشت روی کونم بدون حرکت،منم هیچ تکونی نخوردم
یکمی دستشو جمع تر گرفت و کونم یکمی اومد توی دستش
خوشش اومده بود هی می‌مالید کونمو و صدای نفساش میومد
دلم میخواست بکشم پایین بگم کونمو جر بده با کیرت ولی نمیشد،نمیدونم چرا ولی نمی‌تونستم اینطور کاری کنم چون میترسیدم از همه چی ،از درد و آبرو و این چیزاش دیگ
خوب کونمو مالید ،دید تکون نمی‌خورم آخه رو به بغل خوابیده بودم
شلوارکم رو آروم داد پایین تا زیر خطر کونم،همونجایی ک خط میوفته بین کون و رون پا
معلوم بود خوشش اومده ،چون کونم سفید و بدون مو بود ،اخه دو شب قبلش یادمه کونمو موبر زده بودم و بدون هیچ مویی بود
میدونید از کجا میگم خوشش اومده بود ؟اخه تا شلوارکم رو کشید پایین دو دقیقه نشد ک زبونشو لایه کونم حس کردم
با یه دست داشت جق میزد ،با یه دست شلوارکم رو گرفته بود نیاد بالا،با زبون هم کونمو لیس میزد،نمیدونید من چقدر لذت بردم اون لحظه🤤
دلم میخواست صدامو بدم بیرون بگم احمد محکمتر زبونتو بکن لایه کونم
ولی بازم نتونستم،اون شب اینقد کونمو لیس زد ک آبش اومد و خوابید،من صبح پاشدم انگار نه انگار چیزی شده ،برگشتم خونه
خلاصه گذشت و من اینقد به یاد اون شب هی آبم میومد و لذت می‌بردم ک دلم میخواست خودم بهش بگم منو بکنه
گذشت تا امروز ک دوباره به من گفت بیا خونه می‌خوام یه چیزی بهت بگم کار مهمت دارم ،منم تا اینو گفت صبح بود ساعت ۹و نیم اینجاها بود
سریع رفتم حمام یه دوش گرفتم تمیز کردم خودمو ،رفتم سرویس بهداشتی کونمو تمیز کردم تا سه چهار ساعت کونمو تمیز میکردم ک راحت بتونم کون بدم بهش،اخه تصمیمم رو گرفته بودم تو فکر خودم ،هیجان داشتم واسه رفتن
ساعت ۲رفتم پیشش دیدم حالش خرابه،گفتم چی شده گفت دوس دخترم باهاش کات کردن اعصاب ندارم
وایسادم کلی دلداری دادن بهش ک بیخیال آدما همینن
یهو همه چی داشت از سرم می‌پرید ک بهش کون بدم
یا اصلا توی ذهنم میگفتم احمد اصلا به من فکر اونطوری نمیکنه و این چیزا توی ذهنم بود
گفتم گور بابای همه چی باید امروز کونمو احمد بکنه هیچ روزی هم بهتر ا

🌷 داس گل 🌷

28 Oct, 20:33


شوهرعمه‌ی سکسی

#اقوام #شوهر_عمه

سلام دوستان من اولین داستان سکسمه مینویسیم خوشتون اومد بگین بازم بنویسم
من یه دختر تپل سفیدم ۱۸ سالمه و این قضیه ماله پارساله مادرم چهار ساله فوت کرده و اسمم هانیه اس پارسال تصمیم گرفتیم برای بابام زن بگیریم عمم هم که شهرستان زندگی میکرد گفت بیاین اینجا من برای بابات یکیو پیدا میکنم ماهم بخاطر همین موضوع زیاد می‌رفتیم خونه عمم و چند روز میموندیم هربار می‌رفتیم خواستگاری ی خانومی و نمیشد بابای من درگیر پیدا کردن زن بود این وسط شوهر عمم خیلی هیز نگام میکرد و همش سعی داشت تنها گیرم بیاره و من فرار میکردم چیزی به بابام نمیگفتم ی شب دعوتمون کردن بریم خونه عمم ختنه سوران نوه اش بود ماهم رفتیم اونجا چون خانواده مذهبی نیستیم لباس جذب و یکم باز پوشیدم و همش نگاه شوهر عمم رو روی خودم حس میکردم اهمیت نمی‌دادم تا آخر شب که رفتیم خونشون و پسراش با زنو بچه اومدن خونشون بخوابن و جای کمی بود شوهر عمم زیر پای من خوابید منم انقد خسته بودم خوابیدم نصف شب حس کردم پام داره خیس میشه چشمامو باز کردم دیدم داره پامو بوس میکنه اخم کردم و پامو کشیدم میخواستم بخوابم پامو ماساژ میداد بلند شدم اروم چون بقیه بیدار میشدن بالشت و پتومو برداشتم رفتم بغل بابام پتو رو سرامیک پهن کردم خوابیدم یهو یکی پتو انداخت روم دیدم واسم پتو آورده و رفت فرداش جوری رفتار کردم که انگار چیزی نشد و هربار که میخواست تنها گیرم بیاره فرار میکردم تا شب شد من ب شدت سرمایی ام و هوا هم سرد بود مجبور بودم بغل بخاری بخوابم اینم اومد یکم اون ور تر از من خوابید منم چون تو طول روز رفته بودم دور زدن خسته بودم خوابیدم دوباره نصف شب حس کردم یکی ماساژ میده پامو بیدار بودم ولی تکون نخوردم فهمیدم شوهر عممه از ساق پام ماساژ میداد تا بالا منم خوب هیچ پسری لمسم نکرده بود داغ شده بودم گفتم بزار خودمو بزنم بخواب اینم خسته میشه می‌خوابه ولی نه پرو تر شد من رو شکم خوابیده بودم و اونم پشت پامو ماساژ میداد تا رونم ب رونم می‌رسید دستشو میکرد لای پام انگشتاش میخورد به لبه های کصم دیدم اینجوری نمیتونم بخوابم گفتم تکون بخورم شاید بترسه ولم کنه یکم تکون خوردم انگار از خدا خواسته بود راحت تر دستشو فرستاد لای پام منم برگشتم بهش بگم ولم کن جیغ میزنم با جفت دستاش کمرمو گرفت نزاشت تکون بخورم داشتم اروم غر میزدم ولم کنه یه دستشو برداشت با یکی دیگ محکم گرفته بودتم منم تقلا میکردم دستشو کرد تو شلوارم ( چون شلوار سنبادی پام بود راحت دستش رفت تو) با کصم ور میرفت منم دیگ نمی‌تونستم تقلا کنم از ی طرفی هم عمم و بابام یکم اونور تر خواب بودن ( چون تو کل خونه این اتاق گرم تر بود همه یه جا می‌خوابیدیم) می‌ترسیدم زیاد سر و صدا کنم بیدار شن شوهر عمم دید من چیزی نمیگم شلوارمو داد پایین شرتمو داد کنار شروع کرد به خوردن کصم واقعا خیلی لذت بخش بود برام ناله میکردم اونم با اون دستش که دور کمرم بود دهنمو گرفت خیلی خوب میخورد زبونشو بالا پایین میکرد با این یکی دستش روشو برام می‌مالید لعنتی به پنج دقیقه نکشید ابم اومد تمیزم کرد لبامو بوس کرد بهم گفت دوسم داره و مراقبم هست و خوابید بعد از اون کلی رابطه داشتیم و اصلا بهم آسیب نزده حتی از پشت هم رابطه نداشتیم فقط در حد انگشت کردن بوده چون دردم میومد انجامش ندادیم با لاپایی و ساک ارضاش کردم دوست داشتین بگین براتون تعریف کنم واقعا مرد های سن بالا بهتر بلدن و کمرتونو بهتر خالی میکنن
نوشته: تپلو

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

28 Oct, 20:32


عمه فرنوش

#عمه

سلام اول از همه بگم من اسمم رضاست و این داستانی که میگم تقریبا مربوط به چند ماه پیشه و چند روزیه که با سایت شهوانی آشنا شدم گفتم که برای شما هم بگم شاید همینطور که واسه خودم اتفاق جالبی بود واسه شما هم باشه…
خودم ۱۸ سالمه و من یه عمه دارم که ۴۴ سالشه اسمش فرنوشه از هیکلش نگم براتون که ۲۰ از ۲۰ اصلا مثل یه دختر ۱۴ ساله میمونه بدنش، کون بزرگ سینه هاشم دور و بر ۸۰ ایناست
شوهرشم چند سال پیش تو تصادف فوت کرد و دیگه به خاطر دلایلی ازدواج نکرد داستان از اینجا شروع میشه که، من هرچی این عمه فرنوشمو میدیدم از خود بیخود میشدم و نزدیک بود که آب از لب و لوچم راه بیوفته … خیلی رفت و آمد داریم اون میاد خونه ما بیشتر اوقات، و ما هم میریم. آقا سرتونو درد نیارم یه شب که عمه فرنوش خونه ما بود من خوابم نمیبرد جدی هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم پاشدم ساعت ۲:۴۰ شب بود رفتم تو اتاقی که خوابیده بود در اتاقم نبسته بود بعد این این عمه فرنوش یه پسر هم داره که کلاس ۷ راهنماییه اونم بغلش خوابیده بود. وقتی رفتم تو اتاق دیدم یا خدا این چقد خوب خوابیده… به پهلو خوابیده بود پای چپشو جمع کرده بود سمت شکمش اون کون قلمبه و گِردش معلوم شده بود حتی انقدر نمیدونستم چیکار کنم که ازش چند تا عکس گرفتم ولی هیچی معلوم نبود تو عکس تاریک بود.
حدسم این بود که این چند سال با کسی سکس نداشته چون ازش مطمئن بودم خیلی آبرو و این چیزا واسش مهمه که با هر مردی نباشه؛ ولی داستان اصلی اینجا بود که هر وقت میومد خونهٔ ما حتما میرفت بیرون(شهرشون یه جا دیگه بود) و منم یه روز به سرم زد که دنبالش برم و بفهمم کجا میره وقتی دنبالش کردم دیدم ععع روزگار حدسایی که میزدم درست نبود و همش غلط از آب در اومد…
عمه فرنوش رفت تو خونه یکی از آشناهامون که وقتی بعد ها شنیدم فهمیدم قبل اینکه شوهر بکنه عمه فرنوشم با هم عاشق و معشوق بودن این دو تا جای بدتر قضیه اینه که مرده زنم داره ولی با عمه من وارد رابطه شده بود.خونه‌ این مرده که میگم چون قبلا اونجا رفته بودم میدونستم از پشت یه پنجره داره که ختم میشد به اتاق دو نفره خودش و زنش …
آره دیگه زنش خونه نبود با عمهٔ من داشت عشق و حال می کرد بدون اینکه حتی به فکر این باشن که پرده ها رو بکشن حداقل یکی نبینتشون؛ البته این پنجره چون پشتی بود و به یه کوچه تنگی ختم میشد رو بلندی هم بود فکر کرده بودن که مهم نیست…
تو حالتی که دیدمشون خیلی خوب بود واقعا هیچوقت فکر نمیکردم عمم بعد شوهرش اینطوری بره تو بغل یه مرده دیگه صداشونو که نداشتم ولی تصویر خوبی بود کف اتاق خوابونده بودش خودشم خوابیده بود رو عمم فقط داشت سینه هاشو میخورد، ولی برای من بهترین موقعیت بود که فقط ازشون عکس بگیرم و از اون موقعیت دور بشم چون نزدیک بود یکی منو ببینه اونجا
شب که اومدم خونه دیدم نشستن دارن شام میخورن و عمه جونمم اومده از پیش عشقش، آخر شب که رفت خونه خودشون از تلگرام از اکانت فیکم عکسارو واسش فرستادم، دیدم بعد ۴-۵ دقیقه سین کرد هیچی نگفت بعد چند لحظه زد در حال نوشتن…
عزیزا چون نصف شب دارم مینویسم خستم بقیشو اگه دوست داشتین لایک کنین انگیزه بگیرم بقیشم بزارم واستون اتفاق خیلی جالبیه واقعا واسه خودم امیدوارم واسه شما هم باشه…
نوشته: Rezaaa

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

28 Oct, 20:32


؟؟؟گردنم رو گرفت و با یه دست از زمین بلندم کرد واقعا چه زوری داشت…بازوهاش بزرگتر از سر من بود…روناش که کلا از هیکل من بزرگتر بود…با همون دست منو آورد جلو و یه بوس محکم رو لبام کرد و زبونش رو کرده بود توی دهنم و محکم میچرخوند با دست دیگش شورتمو در آورد و کیرم که داشت از شق درد میترکید رو گرفت توی دستش و برام جق میزد…بعد منو گذاشت زمین شرتشو در آورد و سوتینش رو …سینه هاش خیلی سفت و سربالا بودن و نوک صورتی داشتن…سرم رو محکم چسبوند به کس صورتی و تمیزش و ایستاده شروع کردم براش لیسیدن…اول چولشو براش با زبونم لیس میدم خیلی زور داشت هرچی بیشتر حال میکرد بیشتر سرم رو فشار میداد…یک آن همونطور که سرم رو گرفته بود با سر بلندم کرد و دستش رو برد با شکم منو برد بالا تا کیرم اومد جلو صورتش شروع کرد برام خوردن و لیس زدن بعد آوردم پایین تر پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و گردنش رو گرفتم
کیرمو لای سینه های بزرگش گذاشت و با سینه هاش برام ساک میزد…خیلی حال میداد داشت آبم میومد که نذاشتم
منو گذاشت پایین
یه فیگور بدن برام گرفت که دهنم کف کرد…سینه هاشم عضله ای بود و سفت…بدن سفید و تراشیده …بازو های بزرگ و قوی…رفتم روی تختش وایسادم یه پشتی هم گذاشتم زیر پام تا کیرم هم سطح کسش شد…مالیدم درش که حشرش بیشتر بشه ک دیدم پشتم رو گرفت محکم رو به خودش فشارش داد با فشار کیرم رفت تو…انگار هیچیش نبود…شروع کردم تلمبه زدن…کسش خیس خیس شده بود …همزمان سینه هاشو میخوردم …دوبار ارگاسم شد…دیگه سریعش کردم و آبم رو روی سینه هاش ریختم…بعد با هم رفتیم حموم تو حموم هم سینه هاشو ایستاده میخوردم و برام یکم ساک زد و اومدیم بیرون لباس هامو پوشیدم و یه بار دیگه لب گرفتم و اومدم خونه…از اون موقع تا حالا هفته ای یه بار سکس داریم
نوشته: خوش شانس

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

28 Oct, 20:32


ماجرا با دختردایی

#دختر_دایی

داستانی که تعریف میکنم واقعی هست همراه با کمی بزرگنمایی ولی اتفاقی هست که واقعا افتاده امیدوارم بتونه نظر شما رو جلب کنه…این داستان برمیگرده به نوروز ۹۶
تازه از آلمان برگشته بودم…از شهر فرانکفورت…۲۷ سالم بود و مدیرعامل یه شرکت بازرگانی توی غرب فرانکفورت بودم
به دلایل ارثی قدی کوتاه داشتم …یعنی ۱۶۰ و جثه ی ریزه میزه با وزنی ۵۰ کیلویی…ولی آدم موفقی بودم توی شغلم…چند سالی بود که ایران نیومده بودم …از ۱۳ سالگی که رفتم اونجا…حالا با دست پر برگشتم…از هواپیما که اومدم پایین توی فرودگاه خانواده به استقبالم اومده بودن…عمو و دایی و همه بودن جز دختر عموم غزل…پرسیدم چرا نیومده گفتن دانشگاه داشته…غزل ۸ سال ازم کوچیکتر بود…خلاصه رفتیم خونمون تا شب کمی استراحت کردم شب رفتم بیرون از اتاقم دیدم دختر عموم اومده چقدر خوشگل شده بود…رفتم جلو سلام دادم و دستم رو دراز کردم …با کمال تعجب دیدم من که ایستادم در مقابل اون که نشسته حدود ۱۰ سانت فقط بلندتر بودم…دستم رو گرفت یه فشار داد که از درد چشمام رو بستم وقتی باز کردم فقط یه چیز سفید میدیدم…بعد صداش رو از بالای سرم شنیدم سرم رو بلند کردم دیدم تنها چیزی که دیدم دو تا سینه بزرگ بود که به ۸۵ میخورد…محو صحنه شده بودم که با صداش به خودم اومدم:هی آقا کجا رو نگاه میکنی نمیری اون زیر…همه زدن زیر خنده .یکم رفت عقب تا تونستم ببینمش…چقد خوشگل شده بود…چشمان کشیده مشکی با موها بلندی که تا پایین کمرش اومده بود…پوستی سفید و شکمی صاف…و بدنی که معلوم بود اونقدر بدنسازی رفته که هر بازوش اندازه یکی از رون های من بود…خواستم باهاش دست و روبوسی کنم که روی انگشتام رفته بودم ولی تازه دهانم بزور به نوک سینه هاش رسیده بود…خنده ای کرد و منو بلند کرد و یه بوس روی لبم کرد…انگار نه انگار منو بلند کرده انگار هیچ وزنی نداشتم…بعد منو گذاشت زمین و نشستم کنارش روی مبل …شروع کردیم حرف زدن از چیزای معمولی و اینکه کجا درس میخونه و …
خلاصه اون شب هم تموم شد موقع رفتن شمارشو گرفتم که باهاش در رابطه باشم و رفتن…اون شب از فکر اون بدن و قد خوابم نمیبرد و بزور دم دمای صبح خوابم برد…فردا ظهر که از خواب پاشدم ناهار و صبحانم رو یکی کردم و رفتم سر تلگرامم دیدم آنلاینه…پیامش دادم و شروع کردیم حرف زدن…زمان از دستم در رفته بود دیدم شبه…بهش گفتم بیا بریم یکم بیرون…گفت خجالت نمیکشی با این هیکلت پیش من راه بری؟؟گفتم نه طوری نیست…خلاصه بازیه بی ام و اومد دنبالم …یه پاشنه ده سانتی پوشیده بود که زبونم جلوی نافش بود…نشستم تو ماشین
من:خب چیکارا میکنی؟؟
غزل:هیچی بیکارم …چرا تو اینقدر کوتاهی؟؟
من:نمیدونم والا…من قدم ۱۶۰ تو چندی؟؟؟
غزل:اولالا مثل اینکه این اقا زیادی زیرشه…من ۱۹۸ قدمه…فکر نمیکنی یکم زیادی زیرشی؟؟
من:چرا خب جلوت وایمیسم بالا رو نگاه میکنم فقط سینه هاتو میبینم…سایزشون چنده؟؟؟
غزل:۸۵
غزل:اوووی مگه میخوای بخوریشون اینجوری میکنی؟؟
غزل::تو چند کیلویی؟؟فکر میکنم بتونم با یه دست بلندت کنم
من:۵۰ کیلو توچی؟؟؟
غزل:من ۱۲۷ کیلوام و ۸ سالی هست بدنسازی کار میکنم…اوووه ۵۰ کیلو برام آب خوردنه من ۵۰ کیلو دمبل جلو بازو هر دستمه
من:عه؟؟؟خواهیم دید
بقیه راه حرفای معمولی زدیم رستوران شام رو خوردیم و از نگاه های تعجب آور مردم هم بی نصیب نبودیم
بعد رسوند منو دم خونه از ماشین پیاده شدیم و تا کمر خم شد و منو از لبام بوسید و رفت
یه هفته ای توی تلگرام حرف میزدیم و حسابی بحث سکس رو داغ کرده بودم
قول داد یه بار که خونه خالی شد بیاد دنبالم ببرتم خونشون
بعد از ۱۰ روز از اون ماجرا زنگم زد و گفت که خانوادش رفتن عروسی پسر دوست باباش و اون نرفته و میاد دنبالم…منم به خانواده گفتم شب میرم بیرون و دیر میام…اومد دنبالم رفتیم خونشون
وارد خونه که شدیم یهو دیدم رفتم تو هوا
دیدم با یه دستش که زیر باسنم هست منو بلند کرده …گفت دیدی گفتم جوجه؟؟؟؟بعد با دست دیگش دست راستم رو گرفت بالا و دست دیگش رو رها کرد
منو گذاشت زمین و جلوم زانو زد…با اینکه زانو زده بود بازم از من ۱۰ سانتی بلندتر بود و شروع کرد لباسام رو در آوردن…انگار داره لباسای یه بچه رو در میاره…فقط شورتم رو گذاشت…بعد پاشد و گفت:میرم تو اتاقم صدات زدم بیا …رفت توی اتاقش بعد از ۵ دقیقه صدام زد…رفتم تو اتاقش تاریک بود…گفت چشماتو ببند و بیا تو…بعد چراغا رو روشن کرد گفت چشاتو باز کن…تنها چیزی که میدیدم یه شورت ورزشی بود که رفته بود لای درز های کسش و بالا رو نگاه کردم که دیدم نافش بالای سرمه و یه دو تاپ ورزشی پوشیده بود که سینه های بزرگش داشت جرش میداد…دستم رو که بلند کردم به سینه هاش نمیرسید…صداش رو از بالا سرم شنیدم که میگفت اون پایین هوا چطوره کوتولههه…گفتم منظرش که حرف نداره فقط مونده وایساده برات کس بخورم…گفت پس انتظار داری چیکار کنی؟

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 16:02


چند دقیقه لذت
https://t.me/+MFtm9ON0eCRiZDdi

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 15:52


گی تایم بالا

#گی

سلام
علی ام
۳۱ سالمه
تهران زندگی می کنم غرب تهران
قدم ۱۸۳ وزنم هم حدودا ۱۰۰
فیس ام مردونست ، ته ریش دادم
از تقریبا ۲۵ سالگی هر از چندی کون می دم‌
هم کون می دم‌ هم می کنم‌ ولی به خاطر اینکه سایزم کوچیکه بیشتر می دم
ولی یه مشکلی دارم به اکثر کسایی که کون دادم حالا جدا از سایزشون، تایمشون کمه
گشتم تو این گروه های تلگرامی یه پسره رو پیدا کردم آشنا شدیم از بچه های یافت آباد بود ، اونم اسمش علی بود ، قد و هیکل مناسب ، تقریبا مثل خودم ولی لاغر تر از من
سایزش خوب بود ۱۹ سانت بود ، می گفت دیر ارضاست ، من که گفتم باشه ولی باور نکردم ، خلاصه یه مکان اجاره کرد ساعتی رفتیم ، سمت خیابان امام خمینی بود
من کلا ساک نمی زنم بدم میاد ، رسیدیم بعد اینکه رفتم خودم رو خالی کردم کامل برگشتم دیدم کامل لخت شده ، کیرش هم قشنگ همونی بود که تو عکس دیدم سانت ، کاندوم رو کشید سرش ، گفت لخت شو شروع کنیم
من لباس ها رو کامل کنم رو مبل استایل داگی شدم
کیرش کلفت و دراز بود چند دقیقه اول خیلی درد داشتم ولی یه زره گذشت دردش کمتر شد ( اینم بگم تا آخر کار دردش بود 🤣) ، یه ۷ -۸ دقیقه ای تو همون حالت کرد گفت پوزیشن رو عوض کنیم منم دیدم نه مثل اینکه واقعا دیر ارضاست، کامل وایستادیم شروع کرد کردن ، بعد دیدم درد دارم هنوز به پهلو رو تخت خوابیدم ، اونم پشتم به پهلو خوابید شروع کرد کردن ، تو این حالت من دردم کمتر می شه راحت جا باز می کنه کونم ، ۱۰ دقیقه که اینطوری کرد کلا دمر خوابیدم اومد روم یه جوری تلمبه می زد تخت صداش در اومده بود بعد برگشتم به کمر خوابیدم پاهام رو داد بالا با فشار کرد تو کونم اینقدر دیگه کرده بود سوراخم بی حس شده بود بعضی جاها تلمبه تو کونم رو حس نمی کردم ، خلاصه بعد ۴۰ دقیقه کون دادن واقعا خسته شدم ، بهش گفتم نمی خوای تموم کنی ، با خنده گفت فکر کردی منم مثل بقیه خروسم ؟ گفت داگی شو الان می زنم آبم بیاد ، استایل داگی شدم ، یه جوری شروع کرد تو کونم تلمبه زدن که انگار ارث باباش رو خوردم تا شکمم حس می کردم بعد ۵ دقیقه کل آبش رو ریخت تو کونم
این بهترین کون دادن من بود خیلی به خودم حال داد
نوشته: علی

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 15:51


بخاطر پول یا بخاطر حشر؟

#گی

کلاس دوازدهم بودم‌ یه شب قرار بود برم خونه دوستم مشروب بخوریم اولین بارایی بود که مشروب میخوردیم، اما این داستان مربوط به مشروب خوری و سکس توی مستی نیست. اون موقع اسنپ نبود یا اگر هم بود من گوشی هوشمند نداشتم. رفتم سر خیابون تاکسی بگیرم. اولین ماشینی که وایساد یه مرد تقریبا پنجاه یا شصت ساله بود. قیمت رو پرسیدم گفت بشین قیمت مسئله ای نیست. نشستم، راه افتاد، از اولش شروع کرد سوالای عجیب غریب پرسیدن. پرسید دوست دختر داری؟ گفتم نه. دوباره با خنده پرسید دوست پسر چطور؟ گفتم نه. شروع کرد راجع به دختر و پسر صحبت کردن و از سکس گفتن و اینا. منم یکم ترسیده بودم حرفی نمیزدم. خونه دوستم دقیقا قطب مخالف شهر بود و حدودا با ماشین نیم ساعتی تو ساعتای خلوت راه بود الان که سر شب بود شلوغ بود و وقت زیاد بود واسه این اقا. ازم پرسید کص کردی گفتم نه. گفت کون؟ سرخ شدم گفت پس کردی گفتم نه. گفت هیچی هیچی؟ گفتم اره ولی توی ذهنم یاد شبایی که پسر خالم دستمالیم میکرد و واسش ساک میزدم افتادم و یجورایی حشری شدم. راننده تا اخر مسیر دیگه روش باز شده بود و عملا راجع به کون دادن و ساک زدن صحبت میکرد. نزدیکای مقصد گفت این پولارو ببین گذاشتم که اگه کسی کارمو راه انداخت بهش بدم. سال نودوشش حدودا صد تومن بود. منم که با بابام دعوایی بودم و بهم پول نمیداد. به فکرم زد باهاش برم حد اقل با این پول مزه مشروب میتونم بخرم و پول واسه کرایه برگشتم هم بمونه. ازش پرسیدم چه کاری؟ گفت یکی واسم جق بزنه یا بخوره. گفتم اها. ولی بازم ترسیدم و هیچی نگفتم. دیدم از جایی که قرار بود پیاده بشم رفت جلوتر ولی هیچی نگفتم. فهمید دیگه، و دستشو گذاشت رو رونم و شروع به مالیدن کرد. منم صورتمو رو به پنجره کرده بودم. کم کم دستشو برد سمت کیرم و دید راست راسته. گفت میفهمیدم دلت میخواد. بعد دستمو گرفت گذاشت رو کیرش تو این مدت داشت میرفت سمت خارج شهر و ساختمونای نیمه کاره. منم یخم باز شده بود هم دلم پولو میخواست. از پلیس راه رد شدیم توی یه بیابون نگه داشت. شلوارشو تا زانو در آورد. کیرش تقریبا بزرگ بود. خم شدم، لبمو گذاشتم سرش. داشتم یواش یواش واسش میخوردم اونم دستشو از پشت کردم تو شلوارم و کونمو میمالید. کیرشو تا ته توی دهنم میکردم داشت عشق میکرد. یهو سرمو محکم گرفت و کیرشو تو حلقم نگه داشت. آبش اومد توی دهنم و تا قورت ندادم ولم نکرد. بعد بلند شدم گفتم چتهههه؟ گفت پولتو میدم هر کاری بخوام باهات میکنم. داشتم عق میزدم. بعدش پولمو داد و کرایه هم ازم نگرفت. و پیادم کرد در خونه رفیقم…
نوشته: Ilia69

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 15:51


م عشقم حال میده یه کیر دیگه تو کونته و جلو من کون میدی؟ انگار مونا یوهو آتیش گرفت و گفت خیلی حال میده امیر علی تا ته بکن توم تلمبه بزن. امیر علیم شروع کرد وحشیانه تلمبه زدن و ابشو تو کونش خالی کرد و کشید بیرون. منم ابشو که از کون مونا میریخت بیرون دیدم و هی جق زدم و ارضا شدم. مونا که ارضا نشده بود خیلی هنوز حشری بود.
ناهار خوردیم و مونا همش تو امیر علی میلولید حتی لباسشم نپوشید فقط با شورت نشسته بود. راند بعدی و رفتیم رو تخت و امیر علی و مونا هی از هم لب میگرفتن و مونا میگفت به من عشقم خوب نگاه کن چطوری عشقتو جلوت میکنه مگه فانتزی نداشتی؟ بشین خوب نگاه کن. منم دیوونه میشدم و جق میزدم. به مونا گفتم عشقم به پشت بخواب رو من پاهاتو بگیرم بالا امیر علی خوب تا ته کیرشو بکنه تو کصت‌. رفتم پشتش و پاهاشو اول لیس زدم و بوسیدم و گرفتم بالا. امیر علی کیرشو کرد تو کصش و تند تند تلمبه میزد. مونا دو بار ارضا شد و امیر علیم داشت ابشو میاورد که مونا گفت بریز توش قرص میخورم اونم آبشو تمام خالی کرد تو کس مونا و بی جون افتاد رو مونا و ازش لب میگرفت. منم ارضا نشده بودم امیر علی که پاشد خواستم مونارو بکنم که گفت دیگه حال ندارم کصم میسزوزه مثل قبلنا بیا با بمال به کف پام و ارضا کن خودتو منم اینکارو کردم و آبمو ریختم رو انگشتای لاک زده خوشگلش.
شب شد و امیر علی کلی از مونا لب گرفت و به من گفت با این خوشگله و بیار بکنم گفتم حله چشاته داداش. برگشتنی تو ماشین با مونا حرف زدیم و گفت اگه تو اوکی هستی من پایم حتی بعده ازدواجم با مردای دیگه باشم. گفتم من از خدامه تورو زیر کیر مردای دیگه ببینم عشقم و بعده اون روز ۳ بار دیگم با امیر علی رفتیم باغ و مونارو جلوم جر داد که بعدا حتما تعریف میکنم.
این داستان واقعی بود و خیلی دوست داشتم یه جا عنوان کنم و کم کم میخوام مخ مون رو بزنم فیلم و عکس بگیریم از تریسامامون‌. ممنونم که خوندید.
نوشته: مهرداد

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 15:51


کس دادن عشق زندگیم به یه مرد دیگه

#بیغیرتی

سلام میخوام ماجرای کس دادن عشقمو به یه مرد دیگه براتون تعریف کنم.
اسم من مهرداده و ۲۶ سالمه و اسم دوست دخترم مونا و ۲۸ سالشه و دو سال ازم بزرگتره. مونا یه دختر تو پر ریزه میزه هستش و خیلی بدن سفید و پاهای سکسی داره، کونشم بزرگ و ژله ایه اما قیافش معمولیه. ۲ ساله باهمیم و رابطمون جدی و خونواده ها در جریانن.
ماجرا از اونجایی شروع شد که من با اینکه سکس داشتم دائم با مونا اما بازم پورن میدیدم و جق میزدم و کم کم فانتزی کاکولد شدن تو سرم ایجاد شد و همش مونارو زیر کیر دوستام تصور میکردم. تصمیم گرفتم فانتزی مو یه حقیقت تبدیل کنم و دنبال یه راهی بودم که مونارو راضی کنم با یه پسر دیگه سکس کنه‌ از طرفی برام زیاد بعید نبود چون اون اوایل رابطمون بهم خیانت میکرد و به شدت اهل مشروب و سیگار بود و پارتی زیاد رفته بوده قبلا و همیشه ام پایه سکس بود و واقعا با اکثر فانتزیام کنار میومد و خوب کس میداد.
شروع کردم گفتم رفیقام با رلاشون ضربدری میزنن یا یه رفیقم پسر میاره زنشو میکنه و کم کم معرفیش کردم به این فتیش و براش عادی سازی کردم. چند وقتی طول کشید و بالاخره دیدم حرفام روش تاثیر گذاشته دیگه مثل قبل مسخره نمیکنه دوستامو یا نمیگه این کار غلطه. یه شب ازم پرسید مهرداد توام اینجوری؟ دوست داری همچین اتفاقی بیفته؟ منو با مردای دیگه ببینی سکس میکنم؟ منم یکم حاشیه رفتم و آخر گفت نترس ناراحت نمیشم چیزی نمیگم من خودمم انقدر گفتی بهش زیاد فکر کردم تازگیا. دل و زدم به دریا و گفتم اره.
یه ماهی تو سکسامون همش حرفشو میزدیم و میگفت دوست داری الان مثل دوستت منو آماده میکردی پاهامو شیو میکردی لباسای سکسی تنم میکردی تا یه مرد دیگه بیاد جلوت منو بکنه؟ منم میگفتم خیلی دوست دارم و ارضا میشدم‌‌‌‌.
سری اخر بهش گفتم پایه ای با دوستم هماهنگ کنیم بریم باهاش جلوم سکس کنی؟ من خیلی دوست دارم تورو زیر کیر امیر علی ببینم. مردد و با هزار حاشیه قبول کرد. امیر علیم تیپ و قیافش و هیکلش خوب بود مطمئن بودم بدش نمیاد. قرار شد یه باغ بگیریم سه تایی عرقم بخوریم و مونا به امیر علی کص بده.
یا امیر علی هماهنگ کردم و توضیح دادم فتیشمو اونم که بارها مونارو دیده بود از خداش بود بکنتش.
رفتیم باغ و اولش مونا خیلی خجالتی بود ولی بردمش اتاق خواب گفتم نفسم نیم تنه و شورتک تو بپوش جوراباتم در بیار بدن و پاهای خوشگلتو بریز بیرون بذار امیر علی ببینه حال کنه. گفت باشه ولی مطمئنی؟ میخوای باهاش سکسم کنم؟ بعدا پشیمون نشی‌. گفتم مطمئنم عشقم، دیدن تو زیر کیر برام از همه چی لذت بخش تره. لباساشو عوض کردم و بردمش تو حیاط باغ و نشستیم عرق خوردن و حرف زدن. پاشدم جوجه هارو سیخ زدم و به امیر علی گفتم داداش یکم با مونای من گرم بگیر یکم لمسش کن‌‌ مونا اوکیه. امیر علی پرسید اره مونا؟ مونام یه نگاه به من کرد و گفت اره عب نداره. منم گفتم داداش دیگه مونارو اوردم باهم حال کنید دیگه راحت باش.
من تا جوجه هارو اماده کنم امیر علی و مونا حسابی میخندیدن و امیر علی دستمالیش میکرد و اولاش جفتشون مردد بودن و خجالت میکشیدن ولی رفته رفته که مست تر شدن راحت شدن. رفتم سره مونارو گرفتم جلو و گفتم از امیر علی لب بگیر عشقم بذار طعم لباتو بچشه. شروع کردن لب گرفتن و من آتیش گرفتم از شهوت. رفتم جوجه هارو اوردم و دیدم مونام داره کیره امیر علی و میماله و امیر علیم دستشو کرده تو شورت مونا‌ بعد به مونا گفت بیا برام ساک بزن‌. مونام یه نگاه به من کرد و منم گفتم راحت باش عشقم همه بدنت ماله امیر علیه الان. مونام خم شد و شروع کرد کیر امیر علی و ساک زدن و منم دیوونه این صحنه شدم. رفتم موهاشو جمع کردم و سرشو هل میدادم که کیر امیر علی تا ته بره تو دهنش. بعد چند دیقه از مونا یه لب حسابی گرفتم و گفت عشقم دوست داری لبایی که کیر رفیقتو خوردن و میبوسی؟ گفتم دیوونه لباتم الان. امیر علی گفت مونا برگرد بکنمت و مونام پاشد و من کمک کردم لباساشو دراره و دیدم بله کصش خیسه خیسه حتی خیس از از وقتی که به من میداد‌‌‌. امیر علی گفت جوجه هارو ببر اون ور. منم بردم و مونا دستشو گذاشت رو میز و به پشت شد اماده کص دادن. امیر علی یواش کیرشو کرد تو کص مونا و مونام یه اه خیلی بلند کشید و معلوم بود خیلی داره حال میکنه. امیر علی شروع کرد تو کصش تلمبه زدن و منم نگاه میکردم و جق میزدم. بعده چند دیقه امیر علی گفت مونا برو رو صندلی قمبل کن از کون بکنمت. منم گفتم مونا وایسا کونتو باز کنم امیر علی راحت بکنتت. رفتم دوتا لپای کونشو از هم باز کردم و یه تف انداختم دره سوراخ کونش.
امیر علیم کیرشو اروم کرد تو کونش و گفت زیاد تنگ نیست زیاد کون دادی نه؟ مونام گفت خیلی به همه دوست پسرام کون دادم. امیر علی شروع کرد تلمبه زدن و من این صحنه رفتن یه کیر تو کون عشقم داشتم دیوونم میکرد‌. به مونا گفت

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 15:51


فت بالا و کیرش رو کرد تو کوس لیلا .
شهلا هم ارضا شد . منم آب کس اش رو خوردم و رفتم بالا و کیرم و کردم تو کوس شهلا جون .
تازه زن ها فهمیدن که ضربدری شروع شده .
داشتم تلمبه میزدم که به شهلا جون گفتم یه دود برام بگیر آبم نیاد ، آونم برام گرفت و دودش رو دهن به دهن کردم باهاش . خیلی حال داد ، کیرم انگار دو برابر شد تو کوس اش . رضا گفت منم دود میخوام . شهلا براش گرفت ، رضا هم لب تو لب شد با لیلا و دود رو خالی کرد تو دهنش .
دیگه خسته شدیم ، گفتیم پاشیم یه قلیون و چای بزنیم و بعد ادامه بدیم .
زن ها رفتن تو حموم کوس و کونشون رو بشورن ، من و رضا هم جلو تلویزیون .
رضا فلش داد بهم گفت بزن به تی وی ، زدم و یه فیلم آورد ، اولش ضربدری بود ، وسط فیلم ، به نوبت دو تا مردا یکی از زنها را دو کیره میکردن . رضا گفت نظرت چیه ، گفتم خوبه ولی باید نظر زن ها رو پرسید . گفت کارت نباشه . این سری هر کی با مال خودش شروع میکنه ، بعد من در گوش شهلا میگم چند تا کیر میخواهی ، در حالی که تو کوسش تلمبه میزنم بهش میگم ، دوست داری کیر اکبر بره تو کونت الان ؟ حسابی که حشری بشه قبول میکنه .
فقط حواست باشه به من . الان که آمدن من فیلم رو دوباره میزارم و ادامه ماجرا .
این داستان ادامه دارد
نوشته: اکبر

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 15:51


اکبر و لیلا با رضا و شهلا (۲)

#سکس_گروهی

...قسمت قبل
با سلام
تو داستان قبلی نوشتم که بالاخره ضربدری زدیم با رضا و شهلا و کون گنده شهلا رو گاییدم .
دو هفته بعد از اون ماجرا ، قرار بود مادرم با خواهرم اینا چند روز بره مشهد ، مادرم اول بخاطر من نمی‌خواست بره که بالاخره راضی شد با خواهرم اینا برن مشهد .
صبح از تو اداره زنگ زدم به لیلا و جریان رو بهش گفتم . خوشحال شد و گفت ساعت چند میرن ، گفتم ساعت ۴ بعد از ظهر بلیط قطار دارن . گفت پس من ساعت ۵ و ۶ میام . گفتم حتما ، ولی نظرت راجب ضربدری با رضا و شهلا چیه ؟
لیلا گفت اون دفعه که خیلی حال داد ، شهلا و رضا هم خیلی خوششون آمده بود ‌
گفتم پس به شهلا زنگ بزن برای شب ۹ به بعد دعوت کن ، منم به رضا میگم ببینیم چی میشه . تلفن را قطع کردم و زنگ زدم به رضا ، بهش جریان رو گفتم ، اونم گفت با شهلا صحبت میکنه و خبر میده .
گفتم منتظرم و قطع کردم .
ساعت ۱ مرخصی گرفتم و رفتم خونه تا مادرم را راهی کنم .
ساک کوچیکی برداشته بود ، مدارک اش رو چک کردم ، مقداری هم پول به کارتش انتقال دادم . ساعت ۳ رفتیم ایستگاه قطار و مادرم رو تحویل خواهرم و دامادمون دادم .
خداحافظی کردم و برگشتم خونه.
تا رسیدم رضا زنگ زد، گفتم چی شد ، گفت می‌آییم، گفت از کی میتونیم بیاییم ، گفتم از همین الان و زدیم زیر خنده ، گفتم جدی میگم الان حاج خانوم رو راهی کردم و آمدم .
رضا گفت برم دنبال شهلا و بعدش می‌آییم. گفتم باشه ، بعد گفتم راستی اون بند و بساط ات رو هم بیار که بریم فضا.
قطع کردم و زنگ زدم به لیلا ، انگار تو راه بود ، گفتم کجایی گفت ۱۰ دقیقه دیگه میرسم .
گفتنم بیا که کلی کار داریم .
۱۰ دقیقه نشد که زنگ در زده شد ، دیدم لیلا آمده، درو زدم آمد بالا .
آمد داخل و درو بست ، بعد سلان و علیک و چند تا لب و لوب رفت لباس عوض کنه .
آمد گفت خوب بگو چیکار کنم ، گفتم فقط میوه ها رو بشور و تمام . گفت پس شام . گفتم مادرم درست کرده .
خلاصه میوه و شیرینی چیدیم تو ظرف ، قلیون هم آماده کردیم ، و منتظر رضا و شهلا شدیم .
لیلا زنگ زد به شهلا و پرسید کی میان .
شهلا گفت منتظر رضاست تا بیاد میان .
در همین حین شهلا میگه رضا آمد و الان راه میوفتم.
من زغال برای قلیون گذاشتم و فلش فیلم سوپر رو زدم به تلویزیون ، بیشتر فیلم های ضربدری زن و شوهری انتخاب کرده بودم .
خلاصه ۱۵ مین گذشت که زنگ زدن ، دیدم رضا و شهلا جون هستن ، درو باز کردم و با لیلا رفتیم جلو در به استقبال شون .
لیلا یه استرچ مشکی براق و تاپ کوتاه و تنگ که کل سینه هاش بیرون بود .
شلوار استرس هم رفته بود لای چاک کوس و کونش ، چون شورت زیرش نداشت .
رضا و شهلا آمدن ، سلام و علیک و روبوسی و آمدیم داخل .
لیلا شهلا رو برد تو اتاق لباس عوض کنن ، رضا هم لخت شد با رکابی و شورت ‌ . گفت آب بیار قرص بخوریم . آوردم دوتا انداخت بالا ، دو تا هم داد به من .
گفتم تشکیلات به راهه گفت چه جورم و خندیدیم .
تو همین حین لیلا و شهلا از اتاق آمدن بیرون . وای وای شهلا چه کوس و کونی انداخته بود بیرون . یه استرچ براق طلایی ، با یه تاپ تنگ که کل سینه هاش بیرون بود .
کوس قلمبه اش و کون گنده اش حسابی زده بود بیرون ، من داشتم راست میکردم .
گفتم خیلی خوش آمدید.
بعد گفتم شام حاضره ، قلیون هم زغال گذاشتیم ، گفتن شام بخوریم و بعدش قلیون و آخر سر هم بریم دنبال اصل برنامه.
بعد شام و قلیون ، رضا بساط دم زنی رو آورد و چند تا برای خودش و شهلا جون گرفت و دهن به دهن کردن ، بعد برای من و لیلا جون گرفت و ماهم دهن به دهن کردیم .
این دفعه رو مون بازتر بود و راحت‌تر بودیم . من سریع شرتم رو در آوردم ، تکیه دادم ، رضا یدونه برای لیلا گرفت گفت سر کیر اکبر خالی کن و بعد هم بخورش .
لیلا دودو سر کیرم خالی کرد و بعد شروع کرد به ساک زدن . آنقدر دهنش داغ بود نزدیک بود آبم بیاد .
دیدم رضا دود برای شهلا جون گرفت و اونم داد سر کیرش و شروع کرد ساک زدن .
لیلا در حال ساک زدن شلوارش رو درآورد .
من دستم رو انداختم رو کمرش و چاک کونش را می‌مالید م .
شهلا جون هم یهو شلوارش رو درآورد . انگار با هم هماهنگ بودن .
لیلا گفت اکبر من طاقت ندارم ، کوس ام رو بخور .
به رضا گفتم یه دود پر ملات بده ، گرفتم و رفتم لای پای لیلا جون ، دود تو کوس اش خالی کردم و شروع کردم خوردن کوس و چوچولش .
رضا هم یه دود گرفت و تو کوس تپل شهلا جون خالی کردو شروع به خوردن کرد .
در حال خوردن کوس لیلا بودم که ، رضا زد بهم . نگاه کردم بهش ، با دست اشاره کرد بیا جامون عوض ، سریع جامون عوض کردیم ، زن ها آنقدر تو فضا بودن متوجه نشدن ، دیدم دو تا قنوت کوس جلو دهنم هست ، شروع کردم خوردن که ناله شهلا درآمد و گفت بخور جون بخور و سرمو فشار میاد به کوسش . بغلم هم رضا همچین کوس لیلا را می‌خورد که لیلا ارضا شد ، رضا همه آب کوس لیلا رو خورد . ر

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 14:20


ت سینه اش…که چسبید به دیوار…اینقدر سرشو کوبیدم دیوار اونجا پر خون شد…مأمورا اومدن بازداشتم کردن… و منو بردن…من اون موقع جزو پرسنل ویژه فنی یکی از پالایشگاهها بودم…پسره سرش از چند جا شکسته بود.ولی نمرد و نرفت توی کما…همون لحظه متوجه شدم…ملیحه زود گوشی پسره رو از جیبش برداشت…من که با پرداخت دیه حتی یکساعت هم نموندم .ولی فهمیدم.این ملیحه دیوانه توی یک پارتی بوده اینها بهش تجاوز کردن فیلم گرفتن…که همون فیلم باعث شد پسره شلاق بخوره اخراج بشه…ولی زندگی منو ملیحه بهم ریخت خیلی لجبازه…هرچی میگم اگه منم که بخشیدمت…بیا زندگی کنیم قبول نمیکنه…میگه زندگی من و تو دیگه بدرد نمیخوره…تازه گی که دوباره رفتم سراغش خودم ازش خواستگاری کردم.گفت برو دنبال زندگیت من دیگه دارم با یک استادم ازدواج میکنم…الان هم ملیحه خودشم فوق خونده داره استادیار میشه…رفتم پیش مادرش گفتم خاله تو کاری بکن…خندید گفت عزیزم این پیک نیک من چه جذابیتی داره که تو ازش دست نمیکشی…گفتم عشق میدونی چیه…گفت همون عشق نمیزاره که تو حیف بشی…برو ازدواج کن خوش باش…برای آخرین بار رفتم پیش ملیحه…گفتم عزیزم چرا لج میکنی…گفت یوسف چرا نمیفهمی…اونها چندین بار بهم تجاوز کردند باردار شدم سقط کردم…من نمیتونم همسر خوبی برات بشم…بچه ها الان پدر مادرم دارند مقدمه ازدواج منو می‌چینند… نمیدونم چکار بکنم…هیچچی بهم نمیگه فقط میگه برو ازدواج کن منو ولم کن…الان۳۲سالم شده…اونم ۲۷ ۸سالشه…هر دو تک فرزندیم…دختر داییم کم سنه اما بهم میگه اینقدری که تو رو دوستت دارم بابا مامانم رو دوست ندارم…خیلی هم خوشگله…ولی یک دنیا خاطره با ملیحه منو آروم نمیزاره…خدایا کمکم کن…والسلام خداحاغظ
نوشته: یوسف

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 14:20


دام که نه خدمت سربازیم رو انجام می‌دادم… احتیاج به پول اصلا نداشتم…پدر و پدر بزرگم سنگین ساپورت مالیم میکردن…چند وقتی مجبوری رفتم عسلویه برای گذروندن یک دوره از خدمتم۵ماهی میشد فقط تلفنی حرف میزدیم…چندباری با هواپیما برگشتم تهران ولی اون اصفهان بودمن کارم و خدمتم اصلا اصفهان هم تموم بود…ولی فقط به خاطر ملیحه اونجا بودم…توی همون آخرای ماموریت خدمتم چندباری پدر مادرمو فرستادم که رفتن خواستگاری…پدر مادرش راضی بودن خودش نبود…مادرم گفت خودش دلش نمیخاد.پسر جون.گفتم حتما دلتون نخواسته خوب برید خواستگاری…مادرم گفت خودت برو باهاش صحبت کن…رفتم اصفهان که برم پیشش…بارون می‌بارید تیپ زدم دختر کش ماشینمو هم تمیز شستم…رفتم دم دانشگاهش سوارش کنم…به خدا توی تموم اون جوون‌ها که از دانشگاه بیرون میومدن و یا توی خیابون بودیم…توی تیپ و قد و هیکل تک بودم…هر دختری رد میشد…چشم ازم بر نمیداشتن…من فقط منتظر ملیحه بودم…توی ماشین نشستم تا بیاد.دوستاشو میشناختم…همون لحظه آخر داشت میومد…گوشیش و روشن کرد…از دور میدیدم…اون نمی‌دونست من برگشتم اصفهان…زنگ زد‌فک کردم به من زنگ میزنه…ولی دیدم مشغول حرف زدنه…دم ورودی دانشگاه شلوغ شد.مجبور شدم ماشین و حرکت دادم…رفتم جلوتر پیاده شدم…برم دنبالش…ولی دیدم یک پارس نگه داشت…رفت سوارش شد…یک پسره عینکی مث خودش ریزه میزه بود…رفتند با هم…اصلا منو ندید…تا اومدم سوار بشم برم اتوبوس خوابگاه دانشگاه رسید…نتونستم تعقیبش کنم…ولی شانسم بود که رفیقش و دیدم…صداش زدم…اسمش رحیمه بود میشناختمش…گفتم رحیمه خانوم ببخشید…میشه نیم ساعتی وقتتو بگیرم…تا منو دید خیلی خوب احوال پرسی کرد.میدونست الان دیگه مهندس شدم…گفتم لطفا بشینید خودم میرسونمتون…نشست عقب…گفتم فقط بهم بگو این پسره کیه که ملیحه نشست توی ماشینش…گفت مهندس ببین من چند بار به ملیحه هم گفتم تکلیف رابطه اش رو با شما روشن کنه…شما بهترینی اما نمیدونم این احمق از زندگی چی میخاد…بهم گفت حتی خواستگاریش رفتین…ولی اون بی‌شعور… جواب رد داده…با این پسره جواد…ریخته روی هم تریپ عشق و عاشقی برداشته.گفتم چی…؟؟مگه از من هم عاشق تر پیدا میکنه…که گرفتارش بشه…شوخی میکنی؟گفت نه ولی تو حیفی مهندس…رابطه قشنگی ندارند…کارشون خیلی به جای باریک کشیده…فقط بهت بگم یک سقطی داشتن…تو رو خدا نگی از من شنیدی…شاید ازدواج کنند…ولش کن…اون فقط از لحاظ مالی گرفتار تو شده…اونم فک کنم پسره بهش یاد میده تیغت بزنند…من خیلی ناراحتم…چند بار می خواستم به شماره ات زنگ بزنم بهت بگم ولی نخواستم فضولی کنم…الان هم چون خودت دیدی بهت میگم…ولش کن برو دنبال زندگیت…گفتم کجا میتونم پیداش کنم…گفت یک گروه هستن میرن یک زیر زمینی کافی شاپ… اونجا شب ها شعر میخونند میتینگ میزارند…گفتم میتونی بهم نشون بدی…منو برد اونجا خودش نیومد…گفتم میگم خودم تعقیبت کردم…وقتی رفتم اونجا…اقلا ۸ تا جوون بودن۳تا پسر و ۵تا دختر…داشت میگفت می‌خندید.پشتش به در بود…همش نمیدونم چی میگفت و چیکار می‌کرد که دائم میزد روی شونه پسره…
بخدا وقتی رفتم داخل اون دوتا دختر روبرو مستقیم فقط توی چشمام نگاه میکردن…ملیحه گفت چیه مات موندین؟،،تا برگشت منو دید…اولش جا خورد و ترسید رنگش پرید…بعدش یک لبخند ساختگی زد.وای عزیزم تو اینجا چکار میکنی…پسره گفت عشقم تو با کی هستی؟تا بلند شد منو دید…مث گچ رنگش سفید شد.ریزه میزه بود.من هم ۱۹۵ قد…و فوق عصبانی…اومد…از پای صندلی بلند بشه بره.از پشت گردن پسره گرفتم…سرشو محکم کوبیدم روی میز…گفتم لعنتی از۱۲سالگی مواظبت بودم و پا بندت شدم…تمام نوجوونی و جوونیم پای تو سوخت…الان برا من عاشق شدی…چند بار فرستادم خواستگاریت…منو به این ریقو فروختی…ساکت بود.پسره دست و پا میزد…رفیقش گفت داداش خفه اش کردی مرد ولش کن…تف کردم روی زمین گفتم شاشیدم به هر چی عشقه…لعنت بهت…رفیقش گفت ملیحه…خواستگارت اینه…به خدا تو دیوانه ای…هیچ حرفی نمیزد…پسره رو ولش کردم…بلند شد.گفت چیه کونت سوخته…گفتم اشتباه نکن این خرمایی که من خوردم و هسته اشه که الان تف کردم تو داری لیسش میزنی…تو اگه الان دلت بهش خوشه…من از ۱۲سالگی زیر دست وپام لهش کردم…ولی متاسفم براش…که.دیگه چی بگم…انتخابش همینه دیگه…شعور نداره…داشتم برمیگشتم…اومد روی پله ها…گفت اگه دوستم داشتی و عاشقم بودی…اینجا آبرومو نمیبردی…شاید دلیلی برای کارم داشتم…هر چقدر تو منو دوستم داری من بیشتر داشتم و دارم…حتی با این کاری که الان کردی…برو به زندگیت برس…به قول رحیمه دوستم تو و عشقت حیف هستین…گفتم لعنتی بهم بگو جریان چیه؟؟،گفت نمیتونم…همون لحظه پسره اومد با تشر گفت ملیحه ولش کن بیا بریم من نمیتونم معطل تو و مسخره بازی هات بشم…اگه اومدی که اومدی نیومدی خودت میدونی.من روی پله ها بودم اون پایین میخواست از کنارم رد شه…چنان با لگد زدم تخ

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 14:20


ونا در عوض دنیای تجربه…هر دو پرده هم نداشتن…در اصل کوس رسمی بودن…موقع رفتن ریما گفت برام ۱تومن میزنی کارتم…گفتم چرا.گفت دختر به این خوبی آوردم مرد شدی کوس کردی نمیخای جبران کنی…مرتضی در گوشم گفت.کوسخول خب جنده است دیگه خرج داره…من یک تومن براش کارت کشیدم…فرداش پدربزرگم گفت خوش گذشت گفتم ممنونم آقاجون…گفت حالا شماره دوستات رو یده آقاجون که لازم داره…گفتم شماره مرتضی رو میخای چکار…گفت احمق جون شماره ریما رو میخام…گفتم چی تو اونو از کجا میشناسی؟گفت مث اینکه ویلا دوربین صوتی داره ها…صوت وتصویر ضبط میکنه…گفتم ای وای آقاجون سرم کلاه گذاشتی…همه چی رو دیدی.‌گفت همه چی خیالت راحت…به بابات نمیگم…ولی ازت خوشم اومد مرد شدی ها…بعد ازون زنگ زدم ریما و گفتم کسی بهت زنگ میزنه خوب تحویلش بگیر…گفت کیه؟گفتم چکار داری پول میخای دوست داری حال کنی زنگ زد خوب تحویلش میگیری…صاحب همون ویلا…گفت تو که گفتی مال خودتونه.گفتم مال پدر بزرگمه…گفت نه بابا پیر مرده…گفتم احمق از صدتا جوون خوش تیپ تره…پدربزرگم کیف کرد…گفت پس‌فردا مدارکت رو ببر ماشینو سند کن بنام خودت به مامان بابات هم گفتم یکوقت داییت نفهمه…حسودی میکنه…چند روزی بود که ملیحه پریود بود…مامانش هم برگشته بود اما باباش هنوز نیومده بود.دیگه نمیشد شب توی اتاق من کاری بکنیم…فقط بعضی روزها بعد ناهار گاه گداری کونی ساکی چیزی…کار همو راه مینداختیم…اون آخرای سال۸شده بود و یکم بزرگتر شده بود اما سینه هاش خوب گنده شده بودن…خیلی خیلی هم خوشگل شده بود…ولی من مطمئن بودم مادرم میدونه من با این رابطه دارم…شاید هم مادر خودشم میدونست…نزدیک کنکورم بود ومن شدید درس میخوندم…و شکر خدا دانشگاه خوبی قبول شدم…اون هم مهندسی اصفهان…وقت رفتنم اون کلاس۹بود ومن ترم اول مهندسی اصفهان…قبول شدم…رتبه خوبی هم داشتم…توی خوابگاه بودم ولی بچه های هم دانشگاهیم می‌دونستن وضع مالیم خوبه که با این ماشین میام میرم…توی دانشگاه آخرای ترم۲نزدیک امتحانات با دختری به اسم سمیه دوست شدم بچه کازرون بود و لهجه زیبای شیرازی صحبت می‌کرد… خیلی سبزه و خوشگل بود…ولی من همش دلم با ملیحه خودم بود…از وقتی اومده بودم دانشگاه فقط و فقط تلفنی با ملیحه ارتباط داشتم و واقعا هم هم رو دوست داشتیم…هنوزم توی خونه ما ساکن بودن…پدرش نسبت بهش خیلی سخت گیر شده بود…دائم زیر نظر بود…شب قبل برگشتنم به خونه تیر ماه بود…گفتم میتونی بیایی بیرون تنها باشیم…گفت فقط ساعت۹تا۱۰به بهانه کلاس زبان میام بیرون…گفتم صبح زود میام که تا۹برسم تهران…خوشگل کن میخوام حسابی از خجالتت در بیام…فقط خندید…صبح که نه هنوز تاریک بود راه افتادم تا زود برسم تهران…ساعت۹صبح اونطرف خونه منتظرش بودم…تا رسید منو دید…سوار شد همونجا بوسیدمش…دلم براش یه ذره شده بود…مستقیم رفتم لواسون ویلای پدربزرگم…فقط اتاق خواب پدر بزرگ دوربین نداشت…گفت چقدر هولی…گفتم دلم برات یه ذره شده.‌بغلش کردم انداختمش روی تخت…گفتم لخت شو…اونم لخت شد…وای برای اولین بار پشمهای کوسشو زده بود…اینقدر سفید و تپل بود این کوس
نمیتونم بگم چقدر…فقط بگم که وحشتناک میخوردمش…سینه ها کوس و کون…هول بودم.‌توی اینمدت کیرمم دیگه جوون بودم بزرگ بود.همش میگفت اروم آروم یوسف جان آروم عزیزم درد دارم تو رو خدا محکم نخورش تازه موهاشو زدم پوستش نازکه قربونت بشم دلت براش تنگ شده بود؟اروم بخورش اروم.بعدش من بلند شدم .درش آوردم تا دید گفت وای چقدر بزرگ شده…گفتم فقط ساکت باش…از توی کشوی پدر بزرگ ژل برداشتم…حسابی زدم به سوراخ کونش.گفتم داگی کن…گفت به خدا میترسم ازش خیلی کلفتر و بزرگتر شده…گفتم از چی می‌ترسی خب تو هم بزرگ شدی…خانوم شدی…اصلا حس عجیبی داشتم.داگی بود و پر ژل روان کننده…کوس و کون سفیدش برق میزد…گذاشتم دم کونش و با یک فشار نصفشو دادم توش…جیغ کشید عین چی،،؟؟به قرآن گوشهام زنگ زد…دیگه نتونست روی زانوهاش و دستهاش وایسته…دمرو شد…نگاهش کردم گریه میکرد…گفتم جونم عزیزم دردت اومد آره.اروم گفت درش بیار بدبخت شدم…اشتباه کردی…چشماش پر اشک بود…وای وقتی در آوردمش… تخت پر خون بود…ژل که زده بودم روان شده بود…اشتباه رفته بود توی کوس کوچولوش…سریع دستمال آوردم تندتند پاکش کردم…ولی هنوز کوچولو خون میومد…گفتم نترس عزیزم تو اول و آخرش مال خودمی…گفت یوسف شیکمم و پاره کردی…نشستم کنارش…بوسش کردم…اونم بوسم کرد واقعا خیلی خیلی دوستم داشت…گفتم دیگه غصه نخور…فقط مواظب خودت باش به کسی نگی ها…گفت به کی میتونم بگم اصلا…گفتم آفرین…اینجوری شد که تا روزی که کنکور امتحان دادو اومد اصفهان پیش خودم…من فوق خوندم…خیلی مواظبش بودم…دیگه واقعا انگار خانومم بود…مادرم میدونست مادرش میدونست…حتی دیگه پدرم میدونست…شاید بابای اونم میدونست…بعد اینکه فوق گرفتم…برای دولت استخدامی با درجه بسیار بالا استخ

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 14:20


بیخ توی کونش بود…خودش کوسشو می‌میمالوند دهنم…سرمو محکم فشار به کوسش میداد…تا با دست دیگم نوک سینه اشو گرفتم…جیغ زد بدجور…خودشو کشید کنار ها…ولی آب کوسش عین فواره از یک متری می‌میپاشید.روی من…چشماش باز و بسته میشد پاهاش میلرزید…گفت وای نفله شدم…چقدر خوب بود…گفتم این طبیعی نیست ها…عجیبه…گفت نخیرم اصلا هم عجیب نیست.‌من آب کمرم زیاده کونم گنده است‌…مگه نمیبینی…گفتم چی ربطی به کون داره…گفتم حالا نوبت منه…برو روتخت مامانت اینها…گفت باشه…یادش دادم داگی کنه…گفتم میخام کونتو جرش بدم.نه نگی ها…فقط جلو دهنتو بگیر جیغ نزنی…گفت باشه…کرم زدم کونش…بی محابا گذاشتم کونش…گفت وای وای مامان پاره شدم…گفتم ساکت…تو دیگه خانوم منی…باید هر روز بهم بدی…گفت چشم عشقم بهت میدم…ولی آروم… گفتم نمیشه من محکم دوست دارم…گفت نه نمیخام…تحمل ندارم…کمرش باریک کونش گنده بود خوب جا دست داشت…گرفتمش و اقلا نصف کیرمو میدادم توش میکشیدم بیرون…خیلی آخ و ناله می‌کرد… وقتی آبم اومد ریختم ته کونش…ولش هم نکردم.‌تا خالی شدم…گفت خیلی خیلی بدی…دمرو بود…گفتم بدو برو توالت توی سوراخ کونت پر آب کیر شده…رفت و من رفتم روی پشت بوم در رو بستم…داشتم میومدم پایین…مادرم اومد دم در گفت کجا…،؟؟گفتم میرم توی حیاط…گفت پس کو ملیحه؟گفتم رفته خونه خودشون‌نمیدونم کجاست…گفتم مامان.من فردا با دوستان میخایم بریم ویلای پدر بزرگ شنا.اشکال نداره که…گفت دوستات کی هستن…گفتم همکلاسی و هم باشگاهیم…گفت اول زنگ بزن پدربزرگت شاید فردا اونجا مهمونی چیزی داشته باشه…دیدم راست میگه…با پدر بزرگم هماهنگ کردم…گفت نه برو حال کن…شب بود.ساعت ۱۲توی اتاقم بودم…دوباره ملیحه اومد پیشم گفت یوسف دلم و زیر دلم خیلی درد میکنه.نمیدونم چکارم شده…گفتم بخدا من نمیدونم چکار کنم…گفت حالم خیلی بده…کمرم هم درد میکنه…گفتم بخدا کاری ازم بر نمیاد…گفت خیلی ظهری روم فشار آوردی… زورتم انداختی روم کمر درد گرفتم…همش دستشویی دارم.گفتم خب تو کوچول موچولی…منم گنده ام…شدیم فیل و فنجون…خندید…یک آن گفت وای مامان کمرم شیکمم…دارم میمیرم…رفت توی هال…می‌پیچید به خودش…رفت توالت چنددقیقه کشید برگشت رنگش مث کج سفید شده بود…گفتم چته چی شده.گفت دستشویی نداشتم فقط خونریزی داشتم…بعدشم ولو شد توی خونه…من گرفتم بغلش کردم گذاشتمش روی مبل بزرگه…مجبور شدم در اتاق مادرمو زدم…بابام گفت چیه پسر…گفتم بگو مامان بیاد…بگو مامان بیاد…مادر پدرم اومدن گفتن چیه…گفتم این غش کرد…مادرم گفت ای خدا مرگم بده چیکار کردین مگه…گفتم به خدا هیچچی توی اتاقم بودم اومد گفت کمرم و شیکمم درد میگیره…بعدشم رفت دستشویی اومد بیرون گفت دستشویی نداشتم فقط خونریزی کردم…بعدشم ترسید غش کرد…بابام خندید…مامانم بیشتر…گفت شما برین توی اتاق فضولی نکنید…بابام گفت نترس پسر طبیعیه.برو اتاقت دل ما رو ترکوندی.برو بخواب خودش بلده خوبش کنه…ساعت ۳بود خوابم نبرده بود.اس اومد برام…ملیحه بود.نوشت ترسیدی…گفتم خب غش کردی…گفت برای اولین بار پریود شدم…اگه مامانم بود برام کادو میخرید…گفتم خوبه یا بده…گفت
دخترها حتما باید ماهی یکبار خونریزی کنند و طبیعیه…این یعنی بزرگ شدم…میتونم من هم مادر بشم…گفتم پس خدا را شکر…طوری نیست…بگیر بخواب…صبح ۹ بود گوشیم بیزارم کرده بود برداشتم رفیقم بود گفت بیا دیگه…دخترها توی کافی شاپ منتظرند…گفتم عه اصلا یادم رفته بود…باشه میام.نزدیک ده بود دم کافی شاپ.سوارشون کردم.اوف چه دختری رفیق اون یکی بود آورده بود با خودش…کوس تمام عیار.بعدا فهمیدم۲۲سالشه…در اصل جنده بود دختر نبود…جلویی همونی بود که اون روز توی کافی شاپ‌بود.اسمش ریما بود.حالا راست و دروغش نمیدونم واقعی بود یا نه،؟دومی اسمش کیمیا بود…رسیدیم ویلا ریموت زدم در باز شد…رفیقم گفت کاش چیزی برای خوردن می‌آوردیم… چیزی نخریدیم…گفتم زر نزن یخچال پر نوشیدنی و خوردنیه…دختره گفت کوسخول استخر که خالیه تازه سردم هست…گفتم حقا که دختری و ناقص العقلی…آخه احمق توی این سرما اگه آب هم داشت.مگه میشد توش شنا کرد…بی مغز داخل استخر آب گرم داره…گفت دمتگرم پسر…رفتیم داخل پدر بزرگ خداییش سنگ تموم گذاشته بود…همه چی بود حتی جوج سیخ شده…مث اینکه خودش مهمون داشت ولی نذاشت دل من بشکنه…گفتم بچه ها اول نوشیدنی بخوریم یا بریم توی آب.مرتضی گفت یک چایی دم کنیم بعد…گفتم کودن شراب چندساله هست…میخای چایی بخوری…گفت بقران من تاالان نخوردم…گفتم الان میدم بخوری…خلاصه اون دوتا که عین اسب میخوردن رفیق ما هم که زود چپه شد…نمیفهمید چکار میکنه…گفتم این اگه عرق سگی می‌خورد چی میشد…وقتی رفتیم توی آب این جنده ها به جای مایو با سوتین و شورت اومدن.توی آب کم کم شوخی شروع شد…اونروز من برای اولین بار کوس گاییدم…اونم چه کوسی…تاشب ما چند دفعه سکس کردیم…خوبیش این بود که ما بی تجربه بودیم ولی ا

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 14:19


ن…من گفتم چرت میگن…ایوالله…آخرشه لامصب…عجب بابایی داری…گفتم هدیه پدر بزرگه…گفت.دمشگرم…زنده باشه…شمال لازمیم…ویلا استخر دار و اجاره کنی چندروز عشق کنی…گفتم احمق ما به جای یک ویلا دوتا داریم یکی لواسون یکی لاهیجان…چرا اجاره کنیم…بیا فردا بریم ویلای خودمون شنا…گفت چقدر نامردی الان میگی…گفتم حالا که گفتم…فردا ناهار مهمون منی توی ویلا…گفت یوسف پسر خاله کونیم رو هم بیارم بکنیمش…خوب کونی داره…گفتم کوسخول پسر بکنیم…گفت حالا نه که دخترها تو صف هستن…گفتم اتفاقا چون رفیقمی بهت میگم شیرینی فردا مال ماشینه…شیرینی امروز مال زیدمه…که اولین رابطه رو باهاش داشتم…گفت بخدا مث سگ دروغ میگی…گفتم احمق چرا دروغ بگم…از شانسش همون موقع گوشیم زنگ خورد وملیحه بود…زدم روی بلندگو…گفتم جانم عزیزم…گفت یوسف پس کجا رفتی…باز منو تنهام گذاشتی…گفتم صبحونه بخور حاضر شو بیام دنبالت بریم بچرخیم…خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم…گفت مرسی قربونت بشم…قطع کردم…رفیقم گفت خداییش کارت بیسته…عشق کن داداش عشق کن…ماکه بدبختیم…گفتم خدا نکنه…بردمش کافی شاپ اون روزی تا ازماشین پیاده شدم همون دختره داشت از کافی شاپ بیرون میومد.گفت نه بابا تو از ما بهترونی. کو زیدی کوچولوت.گفتم خونه لالا کرده…داره خستگی در میکنه…گفت خب اون اگه خسته است…ولی من که سرحالم…گفتم خیلی ها تو صف هستن سر حال تر از تو…گفت حالا شماره منو داشته باش…شاید به دردت خوردم…رفیقم سریع ازش گرفت…گفت فردا بهت زنگ میزنیم…دوتاییم ها…گفت پس دوستمم میارم…گفت میای ویلا شنا…گفت از خدامونه…۱۰صبح همینجا…گفتم چی میگی کوسخول قرار میزاری…گفت جون داداش دیگه…گفتم باشه…رفتیم داخل و از خودش خوب پذیرایی کرد…دختره هم برگشت وگفت ماشین مال ددی یا مامی.رفیقم گفت کادوی پدر بزرگشه. مال خودشه…گفت ایول بابا…پس این شیرینی ماشینه…گفت نه مال چیز دیگه است که تو نباید بدونی…گفت خودم میدونم…خندید…کیک و قهوه اش و خورد پاشد رفت…من هم رفیقمو رسوندم.رفتم دنبال ملیحه…اونم دوش گرفته بود.خوشگل پوشیده بود…گفتم چطوری؟گفت خیلی سوراخ پشتم درد گرفت ولی آخرش کارمو کردم…ولی دوستت دارم.گنده بک من…مادرم زنگ زد گفت کجامیری؟دختر مردم و کجا میبریش؟گفتم دوست داره یک دوری بزنه…داریم میچرخیم…گفت زودی برگردین ها…چشمی گفتیم و حرکت کردیم…گفتم دیشب خوب بود گفت خیلی من که کیف کردم…گفتم ولی من تا صبح تشک رو خشک میکردم…خندید گفت نگو دیگه خجالت میکشم.گفتم فدای سرت ولی باید برای این آبت فکری بکنیم…گفت وای مگه باز هم میخای…گفتم تو نمیخای…گفت میخام ولی دردم میاد…صبح توی دستشویی جونم بالا اومد…گفتم چندباری بکنمت خوب میشی…خندیدیم…برگشتیم خونه…بعد از ظهر رفتیم رو پشت بوم کفترها رو دون بدیم…با من بود…گفت یوسف ازون فیلم‌ها داری تو گوشیت من ببینم…گفتم شیطون نشو.گفت تو رو خدا…گوشیمو بهش دادم…اون داشت نگاه می‌کرد و ساکت بود…من کفتر بازی می‌کردم… یک لحظه متوجه شدم مامانم داره ما رو چک میکنه…ولی انگار نه انگار که فهمیدم…رفت پایین…من رفتم توی گنجه کفترها…دیدم هنوز نگاه میکنه…گفتم خوبه…گفت وای چی کلفته مال اینها…گفتم اونوقت تو همش
بمن میگی مال تو کلفته…گفت میدونم مال تو هم کلفته…نشستم روی صندلی…گفتم میایی توی بغلم…؟؟اومد…تا رسید بی برو برگرد…زدم بالا پیرهنشو…سوتینش و زدم کنار …سینه هاشو گرفتم دهنم…گفت یوسف بخدا دردم میاد…آروم خب…من که نشسته بودم اون سرپا بود تقریبا هم قد بودیم…سینه هاش درست جلوی دهنم بودن…دیگه پررو شده بودیم…گفت بلد شدی تو هم بخوری.‌بهش میگن ساک زدن…گفت دوست داری…گفتم نمیدونم وای حتما خوبه که توی تموم فیلم‌ها هست…زیپ شلوارمو باز کردم…کیر رو انداختم بیرون…نشست لای پاهام…کردم توی دهنش.گفت نه تو نکن بزار خودم بخورم…گفتم وای دندون نزن دیگه دردش میاد…خندید…چقدر ناز آروم آروم لیسش میزدم توی دهنش با زبون کیرمو بازی میداد…گفتم چقدر دلم میخواد مال تو رو لیسش بزنم.گفت بزار من بخورم بعدش تو…گفتم نه نمیشه…خیلی شهوتی شدم…بیا رو صندلی…گفت باشه…روی صندلی بود…گفتم نترس نمیفتی دستهاتو تکیه بده دیوار خم شو…گفت میفتم…گفتم بیا بریم توی خونه شما…گفت باشه…فرستادمش پایین…رفتم به مامان سر کشیدم انگار ۲۰سال بود خواب بود…رو تخت مامان باباش…لخته لختش.کردم…یک‌جوری کوس و کونش و خوردم…گفتم ملیحه…تو آبت زیاده نریزی روی تختشون می‌فهمن… ملحفه سفیده.گفت وای راست میگی…پس چکار کنیم…گفتم بریم توی حال پذیرایی…برو یک چادری چیزی بیار پهن کنیم روی زمین اونجا…گفت باشه…دیوونه رفت چادر رنگی مادرش و آورد…من دیده بودم مادرش بعضی وقتا با اون نماز میخوند.دوباره مشغول شدیم…ولی اینبار…انگشتمو کردم توی کونش و کوس بچه گونه نازشو میخوردم…اصلا درد براش معنی نداشت فقط ناله می‌کرد…کوسش توی دهنم بود.انگشتم.اون هم انگشت وسطی بلنده تا

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 14:19


ار کنی…گفتم میخام تو کونت بزارم…گفت نه نمیخام…گفتم بازم نامردی کردی که…گفتم به خدا یک دوستم اونروز آروم تعریف می‌کرد میگفت بچه ها هیچوقت کون ندین که دردش وحشتناکه…دو روزه نمیتونم برم دستشویی…دوست پسرش بزور کرده بودش مریض شده بود…گفتم عزیزم هنوز زوده توش بزارم میخام لاش بزارم رفیق من می‌گفت کون دوست دخترش اینقدر گنده است لاش که میزاره نرمه هم این خوشش میاد هم دوست دخترش…گفتم باشه قول دادی ها…چرخید تشکم خیس آب کوسش بود…دمرو شد.چقدر کونش خوشگل بود تپل سفید قشنگ…نمیدونستم باید باهاش چکار کنم…فقط میدونستم باید خیسش کنم…آب دهن زدم…باور کنید هول شده بودم.دراز کشیدم روش…گفت وای یوسف جون چقدر سنگینی زورتو زیاد ننداز روی من…گفتم باشه…چندبار لای کونش دادم و کشیدم بیرون…گفت آخ بیشتر ببر جلو هنوز کوسش لزج بود وخیس کیرم می‌خورد به کوسش نرمی و گرمی کون وکوسش هیجانم رو بالاتر می‌برد… اینقدر کیرم سفت شده بود تا الان به این بزرگی ندیده بودمش…چندباری تلمبه های آروم لای کونش زدم…گفتم خوبی اذیت نیستی…گفت نه خیلی دوست دارم…مواظبم باشی ها…گفتم چشم عزیزم…حواسم هست…گفتم برگرد…برگشت…چندبار سینه هاشو خوردم همش میگفت آروم آروم به خدا درد داره…نگو این هنوز سینه هاش نارس بودن گنده کامل نبودن که زیاد خوشش بیاد…از جلو لای کوسش گذاشتم…کیرم اینقدر گنده بود کوسشو محو کرده بود…چشماش خود بخود بسته میشدن…اوم اوم می‌کرد… گفتم چیه دوست داری گفت آره آره… در نیارش…ادامه بده…ادامه بده…آه آه…دوباره ولی اینبار بیشتر و بدتر چنان آب کوسی ازش زد بیرون که تا روی نافم پاشید خیس شد…گفتم وای بدتر شد که…بازم گریه کرد گفت خودت کردی…چکار کنم من اینجوریم دیگه…لباشو گرفتم دهنم…بوسیدمش…گفتم برگرد من هم نزدیکم آبم بیاد…گفت میخام ببینمش ها…گفتم گریه نکن باشه نشونت میدم…دمرو شد…دوباره گذاشتم لای کونش…گفتم با دستات لپای کونتو نگه دار.اروم بازش کرد…بخدا یک سوراخ ریز سرخ کمرنگ تنگه تنگ داشت…کیرمو می‌میمالیدم سوراخش دوباره گذاشتم لای کوسش…گفت خودت بمالون سوراخم من هم دوست داشتم…آروم آروم میزدم بهش…هوس توشی به سرم زد.کیرمو آروم فشار دادم توی سوراخش.چون خیلی خیس بود.سرش رفت توش…درست سر قارچی کیر داخلش بود.گفت یوسف پاره شدم…رفته توش.صداش گنگ بود دهنش روی بالش بود.دراز کشیدم روش…گفتم آروم باش میدونم داخلشه…تکونش نمیدم خب…عشقم باید تحمل کنه…منم تلافی میکنم…گفتم نمیخام دردم میاد…مگه نگفتی بهم که من پیشی کوچولوی توأم…میخای پیشی رو بکشی…گفتم خدا نکنه…تازه تو رو پیدا کردم…مگه ولت میکنم…بوسیدمش…اشکش مث جوی آب از چشمش ریخت بیرون.من همین اشک و آه وناله درد ناکش باعث شد زودتر ارضا بشم…گفتم داره آبم میاد بریزم توش یا میخای ببینیش.گفت نه میخام ببینمش.تا کشیدم از کونش بیرون.جیغ زد…گفتم وای ساکت مامانم خوابش سبکه.الان بیدار میشه.گفت دردم گرفت خب.گفتم بشین گفت کونم میسوزه.خندیدم.گفت کوفت دروغگو.کردی توش.دوستم گفت پسرها وقت سکس دروغ زیاد میگن.آروم گفتم بمالش داره آبش میاد. چند دقیقه مالید آبم پاشید توی سر و صورتش…گفتم عه اه اه.حالم بد شد.گفتم بهش ملیحه ازم بدت اومد.گفت نه از آبش بدم اومد.
گفتم ولی من از آب تو بدم نیومد…اگر هم اومد بهت نگفتم…دستمال برداشتیم خودمون و خوب تمیز کردیم…کونشو چند بار دستمال کشید…خندید بوس داد و رفت…منه بدبخت.دو ساعت تشکم رو روی بخاری گرفته بود آب کوس خانوم خشک بشه…چندتا ادکلن خالی کردم تا بوی بد بره… خوب شد صبحش کلاس نداشتم…۱۰بیدار شدم…مادرم گفت ساعت خواب تنبل خان…شبها دیر میخوابی ها…چکار میکردین…سر و صدا داشتین…بخدا دهنم خشک شد میخواستم سکته کنم…گفتم هیچچی بازی می‌کردیم ترسناک بود…همش میگفتم ساکت بازم گوش نمی‌داد آخرش از اتاق انداختمش بیرون…گفت نه زشته فعلا مهمون ماست مواظبش باش…من بهت اطمینان دارم تو عزیز دل مادری…گفتم قربونت بشم مامان خوبم…ملیحه هنوز خواب بود…تندی دوش گرفتم و لباس شیک پوشیدم…مامان گفت…عا عا کجا…گفتم ماشین سواری…مامان بخدا نه نگو…ازین ماشین مگه چندتا توی شهر هست…کیف میکنم سوار میشم همه نگاهم می‌کنند… گفت پس تند نمیری خطا نمیکنی…هر کسی رو سوار نمیکنی…زود هم بر میگردی…شاید ما هم دلمون خواست توی روز سوارش بشیم…رفتم بیرون شیک وتمیز…ماشین تک بود توی محله…چون قدم بلند بود تقریبا یککمی ریش و سبیل هم در آورده بودم کسی شک نمی‌کرد بی گواهینامه باشم…زنگ زدم مرتضی همکلاسی و هم باشگاهیم…گفتم کونی کجایی بیام دنبالت…گفت کوسخول توی این سرما خر سوار موتور میشه…گفتم اوسکولی دیگه میخام ببرمت جایی بهت شیرینی کلفت بدم بخوری…گفت شیرینی چی؟گفتم حاضر شو…تا بیام…رسیدم در خونه اونها…بخدا منتظر موتور بود…بوق زدم تا منو با این ماشین دید…گقت دهنت سرویس پسر…چی سواری…دیروز بعضی ها دیده بودن گفت

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 14:19


ون.ببین برای همین میگم منو تو بدرد هم نمیخوریم…تو هنوز کوچولویی.چشماش پر اشک شد.با دستش آروم اشکاشو برداشت…گفت اگه کسی کسیو دوست داشته باشه به سن و قدش نگاه نمیکنه.وجود خود عشقش براش مهمه…دوست پسر رفیقم ۲۰سالشه…قرار ازدواج گذاشتن…گفتم اون دروغ میگه هدفش سواستفاده از دوستته…گفت اون یکی دیگه دوست پسرش کلاس۱۲ریاضیه. همه دروغ میگن…گفتم خب تو هم دوست پسرت۱۱ریاضیه…گفت چی دوست پسری همش با من قهر میکنی…گفتم تو کتکم میزنی من که چیزی بهت نمیگم…گفت راست میگی…گفت الان حرف و عوض نکن…بزار من هم یکبار ببینمش…گفتم بخدا خجالت میکشم. گفت دیدی پس باهام رو راست نیستی…گفتم زشته بخدا…تو هنوز بچه ای…تا میخواست چیزی بگه زود ازش عذر خواستم…گفتم بیا بغلم دراز میکشم خودت نگاهش کن…گفت باشه خیلی خوبی.‌گفتم من هم بهت دست بزنم…هر وقت بهت دست میزنم گنده تر میشه…گفت باشه…کونش طرف صورتم بود…با دستش آروم از رو شلوار گرفت دستش…گفت کوچولو شده.‌…گفتم نترس الان بزرگ میشه…کون گنده تپل ناز و نرمش طرف من بود…تا دست زدم بهش…تمام حس و حالم عوض شد…گفت وای داره توی دستم رشد میکنه…با انگشتم…آروم از روی کمرش مث خط کشیدم بردم تا دم سوراخ کوسش.که زیر شلوارش با اون سن کمش عین کلوچه کوچولو قنبل زده بود بیرون…انگشتمو رسوندم بهش…تا سر انگشتم بهش خورد اول آروم خودشو جمع کرد…بعدش هم گفت وای…نکن اینجوری دلم هرری ریخت پایین…خودشو داگی کرده بود طرفم میخواست شلوارمو بکشه پایین…خودم کمکش کردم…اون موقع راحت۱۷سانت کیر کلفت داشتم.والان راحت بالای۲۲سانت کیر دارم شکر خدا…خودم هم خب قدم بلنده و ورزشکارم.و یک دوره خاصی پروتئین مصرف کردم بدنم سفت تر وسیکس پک دار بشه…همون توی رشد بقیه اندامم موثر تر بود…وقتی کشید پایین کیرمو دید.گفت وای خدا چقدر گنده است…چقدر سفیده و خوشگله…گرفت توی دستش گفت وای اندازه ساعد دسته منه…گفتم من هم ببینم.گفت مگه ندیدی که ببینیش…مال خودته دیگه…گفتم عزیزم مال تو رو ببینم…زود نشست گفت نه اصلا…گفتم خیلی بخیلی.و بدی…گفتم چرا نبینم…تو دیدی دست هم زدی بهش.گفت خب نمیشه دیگه…گفتم پس دیدی تو دوستم نداری…گفت دوستت دارم زیاد خب خجالت میکشم دیگه…گفتم دیگه نباید خجالت بکشی…گفت یوسف اگه یک چیز بگم بهت انجام میدی…گفتم چی…گفت فقط یکبار با ماشینت بیا دم مدرسه ما…بیا اون جلو منو بوق بزن سوارم کن…خندیدم گفتم پیشی کوچولو…تو نمیگفتی هم خودم میومدم عشقمو ببرمش دور زدن…کیرم بیرون بود پرید توی بغلم بوسم کرد.خودش لباسشو زد بالا…گفت دوستشون داری…گفتم خیلی.گفت فهمیدم چون اون بار هروقت بهشون دست میزدی دستهات میلرزید…گفتم توی فیلم‌ها دیدم هروقت مردی سینه های زنشو میخوره اونها هم خوششون میاد…گفت آره ولی مال من درد می‌گرفت… گفتم آروم میخورم خب…گفت باشه.گفتم همینجا بلند شو سرپا.گفت باشه روی تخت بلند شد.آروم دوطرف شلوارشو گرفتم کشیدم پایین.با دستاش چشماشو گرفته بود.شورتشم آروم اومد پایین.به به چه کوس تپل و نازی داشت کوچولو…سفید عین برف.یک کوچولو دم چوچوله تپلش مو داشت کرک نرم ولی بلند سیاه سیاه روی پیشونی کوسشو آروم بوسیدم.گفت نکن یوسف.گفتم جانم تو کوچولویی اما چقدر نازی…بلند شدم سرپا وایستادم
روی زمین اون روی تخت هم قد شدیم.دستاشو از روی صورتش برداشتم.دیگه دلمو زدم به دریا.‌تموم لباساشو در آوردم روی تختم درازش کردم…از لبهاش شروع کردم بوسیدن…سینه هاشوخوردن…ناف و شکمش و بوسیدم…همه رو از توی فیلم‌ها یاد گرفته بودم…و اولین تجربه جنسی من بود.‌به قرآن بدنم از هیجان میلرزید.‌…نوک برجسته سینه هاش برجسته تر شد…کوسش تپلتر شد.‌حال میکرد…رفتم سراغ کوسش…زبونم و لای کوسش کردم…با دستاش گوشیمو ماساژ میداد…گفتم خوبه اذیت نیستی.گفتم نه یوسف جون بازم ادامه بده خیلی دوست دارم…گفتم چشم عزیزم…زبون کوسش زدم بیرون با لبهام میگرفتم میکشیدمش بیرون…توی دهنم هورت میکشیدمش و ولش میکردم…ناله های ریز می‌کرد… چندتا زبون دیگه فرو کردم لای کوسش آه و اوهش در اومد.‌کمرشو چندبار بلند کرد آروم کوبید روی تخت…اگه من که هرچی بگم شما باور نمی‌کنید بازم فحش میدین…ولی به جان مادرم یک لحظه یک آب کوس زیاد از کوسش زد بیرون فرچی صدا کرد‌‌…تموم تختم خیس شد…گفتم وای چی افتضاحی شد.حالا صبح به مامانم چی بگم…طفلکی گریه کرد…گفت تقصیر خودت بود…من دست خودم نبود…نتونستم جیشمو نگه دارم…خندیدم…گفت چرا میخندی وقتی من گریه میکنم.گفتم خنگه جیشت نیست که آب نازته…آب کوس قشنگته…مث ما پسرها…گفت یعنی چه…گفتم یعنی که زیاد خوشت اومد آب کمرت خالی شد…آب شهوتی توست…نمیدونم میگن خانومها ارگاسم بشن اینجوری میشن.‌مردها آبشون بیاد ارضا میشن…ببین الان کیر منو بزرگه هر وقت آبش خالی بشه خودش باز کوچیک میشه…گفت چطوری…گفتم گریه نکن.‌بچرخ قربون اون کون تپل و چاقت بشم…گفت میخای چک

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 14:19


تا منو دید گفت نامرد با شیرین زبونی خودتو تو دل پیرمرد جاکردی ها…رفتم خونه دیگه نرفتم خونه پدر بزرگم…در خونه رو باز کردم…چندتا بوق وحشی توی خونه زدم مامانم اومد بیرون…ببینه چه خبره…تا منو با این ماشین دید…گفت باز رفتی چکار کردی پیرمرد و تیغش زدی…گفتم پدر بزرگو عشق است…گفت نه خیر شما یکسال مونده به گواهینامه ات…گفتم موتور هم بی گواهینامه سوار میشم مگه زدم جایی…اذیت نکن مامان…همون موقع بابام هم رسید…گفت ببین خودشیرینی کرد…حاجی هم بردش ده دقیقه نکشید ماشین رو داد آورد… خودش گردن گرفته…میگه بزار سوار بشه کیف کنه…من هنوزم با ملیحه قهر بودم اونم فقط نگاه می‌کرد حرف نمیزد…بعد ناهار رفتم کفترهامو دون دادم…بعدش رفتم دنبال موتورم آوردمش خونه…توی کارگاه ساختمانی کثیف میشد…برگشتم گفتم مامان شیرینی ماشین امشب شام رستوران مهمون من هستین…پدرم گفت منو تو یک روز جدا میریم شیرینی میدی…زنگ زدم بابابزرگ دعوتش کردم…گفت من و بابات امشب قرار کاری مهمی داریم انشالله چند شب دیگه مواظب خودت باش…فقط دختر خوشگلا رو سوار کن…خندیدم…مامان و ملیحه رو برداشتم…بردمشون رستورانی که پدر بزرگ اکثرا اونجا میره…ساعت۱۰بود اتفاقا پدر و پدربزرگم هم بودن…با چند نفر دیگه.محض ادب رفتم پیششون و احوال پرسی کردم…ملیحه ساکت ساکت بود…باز هم پدربزرگ حساب کرد…ملیحه بعد شام رفت دستشویی…مامانم گفت نمیدونم ایم چشه…از دیشب که تو رفتی حتی شام هم نخورد…امروز هم پکره…چرا با تو حرف نمیزنه… گفتم نمیدونم من که نبودم…شاید دلش برای مامانش تنگ شده…گفت شایدم…برگشتیم خونه…شب توی رختخوابم بودم و خیلی خوشحال بودم…صبح شنبه که با این رخش برم مدرسه همه کف می‌کنند… چندتا از بچه ها با ماشین میومدن ولی حتی دبیرها هم همچین ماشینی نداشتن…توی عالم خودم بودم که دیدم در اتاقم باز شد…نگاه کردم دیدم…ملیحه است…آروم اومد پیشم فهمید بیدارم ولی خودش پتو رو کنار زد…اومد توی بغلم…پشتشو کرد بهم…خودش سرش و گذاشت روی بازوی من…ساکت بود…الکی الکی خوابید توی بغلم نمیدونستم بهش چی بگم…من هم چرخیدم طرفش دست دیگه ام رو هم انداختم روش خیلی کوچولو بود.تپل و کوچیک…خودشو چسبوند بهم.گفتم پاشو برو اتاقت.‌به خدا مامانم بفهمه بد میشه…گفت یوسف سرم درد میکنه…حالم بده…نمیدونم چکارم شده…گفتم به مامانم میگفتی…من که دکتر نیستم…گفت چرا دیشب رفتی؟من تنها بودم…مگه نگفتی دوستم داری…عشقم میشی…گفتم نمیشه که تو فقط عشق داشته باشی و من نداشته باشم…تو منو دوست نداری…چندباره بهم بی ادبی کردی…چرا رو صورتم تف کردی…دیگه نمیبخشمت…گفت خودم فهمیدم چقدر خرم.تو هیچی بهم نگو…از دیشب همش دارم غصه میخورم…عشقم ازم ناراحت شده…بعدشم پتو رو کشید روی خودش گریه کرد تا صداش بیرون نره…نمیدونستم باید باهاش چکار کنم…ازش خیلی خیلی ناراحت بودم…تجربه هم نداشتم…داشت بدنش از شدت گریه می‌میلرزید…آروم زیر پتو گفتم خواهش میکنم ساکت باش.‌هیس.هیس…با گوشه آستین تیشرت من.اشکهاشو پاک کرد…برگشت توی بغلم…دوتا دست های تپل و کوچولوش رو انداخت دور گردن من…اون لبهای قلوه ای و کوچیکش و انداخت روی لبهام و خیلی خیلی بوسم کرد…چشامو بوسید…صورتش هنوز از گریه خیس بود…دوباره لبامو بوسید…من دست زیرین
رو گذاشتم زیر باسنش.‌با دست دیگه محکم چسبوندمش به خودم… و دیگه لب و لب بازی ما شروع شد…دستمو انداختم لای چاک کون و کوسش چقدر نرم بود…محکمتر بغلش کردم…برای اولین بار بود که کیرم بغیر فیلم دیدن داشت توی دنیای واقعی شق و راست و سفت میشد…گردن نازش و که تپل و گوشتی بود بوسیدمش…آه کشید.گوشهای قشنگشو که گوشواره هم داشت بوسیدمشون…دیگه ازش اجازه نگرفتم…لباسشو زدم بالا.سوتین داشت…آروم دادم بالا آروم بود…وای خدا چقدر خوشگل بودن…سینه هاشو دیدم…آروم بوسیدم…نوکش که داشت تازه برجسته میشد رو کردم توی دهنم…مکیدمش.گفت وای درد داره… آرومتر… گفتم باشه عزیزم…نوبتی میخوردمشون…یک دفعه ای اونم دست کوچولوش رو رسوند به کیرم.و گرفتش.زود کشیدش کنار…گفت وای چی بود.گفتم میخواستی چی باشه…نکنه فک کردی مال ما پسرها هم مث مال شما دخترها صاف و هیچچی نیست‌‌…گفت نه یک چیز بزرگتر توی لباست بود…گفتم نه عزیزم خودشه…گنده شده.گفتم میخای ببینیش…گفت نه اصلا.ترسیدم ازش…بلند شد خودش رفت بیرون.‌با خودم گفتم ای بابا اینم با خودش درگیره ها…شانس مارو ببین…خودش میاد خودش میره…ولش کن…صبح رو عشقه…با ماشینه چی عشقی کنم… ذوق داشتم…هنوز ذوقم تموم نشده بود دوباره برگشت…گفت زود باش نشونم بده…تو دوبار منو لخت دیدی من ندیدم…میخام ببینمش.گرفتمش گفت ملیحه جون چت شده چرا ناراحتی؟چرا بهم ریختی گفت نمیدونم دو روزه خیلی عصبی هستم.اصلاهم خوابم نمی‌بره… گفتم عزیزم من بخشیدمت بخدا نگران نباش…من فک کردم دارم باهات شوخی میکنم…میخاستم بترسونمت…نمیدونستم لخت میایی بیر

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 14:19


ها شون و جفت گیری کردن…ملیحه منو نگاه کرد و من هم اونو…زدیم زیر خنده…گفت بی ادبها…هم خودت بی ادبی هم کبوترات…زودی فرار کرد رفت پایین…من کارم تموم شد…نیمساعتی طول کشید…برگشتم پایین…دیدم روی مبل۳نفره بزرگه خوابش برده…رفتم با مادرم سر کشیدم دیدم خوابه…برگشتم توی هال پذیرایی…روی مبل ناز خواب بود…یک پتو یکنفره کوچولو مث خودش آوردم انداختم روش آروم لپاشو بوسیدم…رفتم اتاقم… خودمم یک چرت کوچولو تا غروب زدم…مادرم بیدارم کرد.گفت پاشو پسرم دم غروب خوب نیست آدم بخوابه…بلند شدم گفتم باید برم خرید لوازم التحریر‌‌.چرا زودتر بیدارم نکردی؟خندید گفت خودمم تازه بیدار شدم…گفتم ملیحه کجاست…گفت مث اینکه پایینه.خونه خودشونه…برو صداش بزن بیایید چایی بخورید.‌رفتم پایین آروم در زدم.نبود.در رو باز کردم…لامپ خونه روشن بود اما خودش نبود…تا خواستم برگردم…دیدم صدای آروم آب میاد…توی حمام بود…رفتم در زدم…گفتم اون تویی…گفت آره… گفتم بیا بالا چایی حاضره…من میخام برم لوازم التحریر بخرم تو چیزی نمیخای…گفت وای تو رو خدا صبر کن من هم بیام دلم گرفته زیاد خونه بودم…گفتم نه میخام با موتور برم زود بیام…موهات بلنده خیس میشه سرما میخوری…داد زد نه من هم میام…اگه بری منو نبری دیگه باهات قهر میشم…گفتم بقران سرما میخوری ها…گفت تو رو خدا…گفتم باشه…پس زود باش…گفتم اگه کمک میخای بیام…گفت دقتی میگم هم خودت بی ادبی هم کبوترات برای همینه دیگه…گفتم حالا که بی ادبم پس من رفتم…الکی مثلا رفتم بیرون در رو باز و بست کردم…ولی نشستم روی مبل…داد زد خیلی لوسی…چند دقیقه بعد…اول در حموم رو باز کرد…بعدش اومد بیرون حوله بپیچه دور خودش…یا خدا چه کوس تپل و کوچیکی داشت…یکذره خیلی کم مو در آورده بود…سینه هاش چقدر خوشگل بودن این لامصب شکل سفید برفی بود توی کارتون ۷کوتوله…بدنش به قرآن مثل الماس می‌درخشید. اصلا و اصلا متوجه من نبود…سر سینه هاش تازه داشت برجسته میشد…حوله پیچید دورش…تا سر بلند کرد منو مات دیدن خودش دید.اولش یک هین بلندی کشید…بعدشم مث پلنگ زخمی بهم حمله کرد.گفت خیلی بد و بی ادبی…چرا منو دید زدی…بی شعور…دیگه دوستت ندارم…دروغگو.تند تند داشت با دستاش منو کتکم میزد.پاشو برو گمشو…عوضی…جفت دستاشو گرفتم…نا خودآگاه چسبوندمش به خودم…از روی حوله دستهامو گذاشتم روی تپلی کونش…نگاهش کردم ساکت شد.بوسش کردم.ولی خیلی بی ادبی کرد.تف کرد روی صورتم…ولش کردم…رفتم صورتمو شستم…رفتم بالا.کوله امو برداشتم گفتم مامان اشکالی نداره من امشب برم خونه بابابزرگ خیلی وقته پیشش نبودم…گفت نه عزیزم اتفاقا خیلی دلش می‌خواست با تو باشه…چندبار بهم گفته…زود وسایلم رو برداشتم.وزدم بیرون…رفتم خونه پدر بزرگم پکر بودم…ولی اون زرنگ بود گفت چیه پسر…بیا بریم بالا…پدر بزرگم روی پشت بوم برج۱۲طبقه کفتر نگه میداره…جا داره عالی آرزوی هر کفتر بازیه…خودش اونجا شراب دست ساز هم داره.چند پیک بهم داد خوردم…قلیون بری خودش ساخت کله من داغ بود…گفتم من هم بکشم…خندید…گفت بیا جلو نری به مامانت بگی ها…حالت خرابه بیا جلو…پسر حواست باشه گرفتار دختری چیزی نشی ها…لازمت دارم…به فنا ندی خودتو…ساکت بودم سفارش شام داده بود خوردیم خوابیدیم.در ضمن من مادر بزرگم دوسالی میشه فوت شده…پدر بزرگ تنهاست
طبقه پایین داییم اینها هستن مواظبشن…ولی خب لایی میکشه خر پوله کوس موس دور رو برش زیادن…خوش تیپ و قد بلنده وبه خودش خیلی میرسه…کلا لوطی و با مرامه و رفیق بازه…و عاشق منه…منو از پسرش هم بیشتر دوست داره…چون هم قد و هیکل و هم اخلاق و مرامم مث خودشه…شب اصلا نرفتم سراغ گوشیم.فرداش بعد مدرسه.به مادرم گفتم ساعت۳تمرین والیبال دارم…ناهار بیرون میخورم…بعدش میرم تمرین…شاید امشبم رفتم خونه پدر بزرگ…فردا ۵شنبه است تعطیلم…گفت خودت میدونی…زنگ زدم پدرم از اونم اجازه گرفتم.خندید.گفت چیه از چی فرار میکنی.که دو روزه اون پیر مرد غر غرو رو به ما ترجیح میدی…گفتم بابا خواهش میکنم دیگه به پدر بزرگ اهانت نکن…تو که میدونی من عاشق بابابزرگم…اگه اجازه نمیدی نده ولی بهش توهین نکن…عصبی میشم…گفت خدا شانس بده چه تعصبی داره به پدر بزرگش اونم مادری…همون موقع صدای خنده پدر بزرگم اومد گفت دمتگرم پسر… کونشو سوزوندی.خوشم اومد ازت…کیف کردم۲۰سال جوونم کردی…بدو بیا دفتر کارت دارم…بدو دیر نکنی تا پشیمون نشدم…با موتور رفتم اونجا…گفت بزارش کنار این لامصبو هوا سرده و زمین لغزنده است…میخوری زمین کار دستمون میدی…گفت برو بشین توی ماشین…رفتم داخل…به قرآن مستقیم برد منو نمایشگاه رفیقش…یکX3سفید خوشگل سوییچش رو گرفت گفت برو به عشقت برس…گفتم آقاجون من که گواهینامه ندارم…گفت زدی به هر جا زنگ بزن من بیام دنبالت…موتور فقط پیست…فقط جمعه ها.گفتم دمتگرم دستشو بوسیدم…گفت قربونت بشم که پسر خودم هنوز دستمو نبوسیده…رفتم پیش پدرم…

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 14:19


شتم…سر راهم بود رسوندمش مدرسه…حتی بهش پول تو جیبی دادم برا خودش چیزی بخره بخوره…خندید…و گرفت ازم…گفت ظهر میایی دنبالم…گفتم من امروز ۱۲و نیم تعطیلم که…گفت خب ما هم همون وقت زنگمونه…گفتم ملیحه مگه سرویس نداری…گفت یوسف مگه دوستم نداری…میخای تنها بیام…دیگه لال شدم…گفت مگه دوستم نداری.گفتم خیلی دوستت دارم اما خب تو…گفت چی من قدم کوتاه کوچولوام …هرچی هستم تو رو دوستت دارم…فهمیدی…الانم میدونم تو هم منو دوست داری…گفتم ملیحه اگه پدر مادرامون بفهمن خیلی بد میشه…گفت خب نمیزاریم بفهمن…منتظرتم ها.گفتم ای وای…خدا…خندید رفت…ساعت۱۲شد زنگو زدن…به خدا مونده بودم برم دنبالش یا نه…رفتم نزدیک مدرسه اش…وایستادم تعطیل که شدن.سرویسش رو میشناختم یک ون گنده سبز بود…سوارش نشد…داشت دور رو برش و نگاه می‌کرد… ببینه من هستم یانه…با دوتا دختر دیگه بود.اونها داشتن میخندیدن…فهمیدم این قپی اومده…من هم گفتم گناه داره روشن کردم و گازشو گرفتم رسیدم بهش.کلاه کاسکتم و برداشتم…گفتم ملیحه بیا.بدو…گفت اومدم عشقم…گفتم هیس دیوانه…عشقم چیه…اون دوتا دختر دیگه…کف کردن.دستشو گرفتم سوارش کردم. راه افتادیم…گفت به خدا اگه نمیومدی دق میکردم…از خجالت دیگه فردا نمی‌رفتم مدرسه.گفتم حتما پیششون گفتی دوست پسرم خوشگله گنده است پولداره موتور داره…خندید…گفت دروغ که نگفتم تو از دوست پسرای همشون خوش تیپ تر و پولدار تری.‌تازه موتورت هم از همشون گنده تر و خوشگل تره.گفتم پس برای موتورم منو دوست داری…گفت یوسف من دیشب اصلا نخوابیدم…نمیدونم چرا…همش به تو فک میکردم…نگه داشتم کنار…گفتم من هم همینجوری بودم…گفت اگه بگم یکجا بریم منو میبری…گفتم کجا…گفت یک کافی شاپ هست…دوتا خیابون بالاتر از مدرسه ماست…اکثر دخترهای مدرسه ما که دوست پسر پول دار دارند میرن اونجا نوشیدنی می‌خورند… گفتم وای چقدر دنبال چشم و هم چشمی هستی…گفت میخام تو رو به همه نشون بدم…پز بدم…گفتم باشه بریم…رفتیم اونجا…چندتا دیگه پسر و دختر نوجوون و جوون دیگه هم بودن…رفتیم پشت میز…دختره کنار دوست پسرش بود…گفت وای اینو از مهد کودک آوردیش…پسره کنارش معتاد بود…گفتم تو چی اینو از کمپ اوردیش…توی اون جمع همه زدن زیر خنده…پسره گفت ژینوس عوضی دهنتو نگه دار…داداش تو چکار به من داری…گفتم یکی گفت یکی شنید… ملیحه خندید…یک پای سیب گنده گفتم آورد… با دوتا نسکافه گنده و داغ…دختره باز گفت مگه مهمونی داری که همچین کیکی سفارش دادی…گفتم اگه گشنه ای یک تیکه بهت بدم…آخه چشمت افتاده…زهر چشمت به دوست دخترم نرسه…گفت وای واقعا این کوچولو دوستته…گفتم عشقمه…گفت وای…چندمین شما…خندیدم…کیک و نصفه کردم براشون بردم.گفتم تو دهنت پر بشه ساکت میشی…گفت مرسی اینکه عرضه نداره…دوست دخترت کوچولوهه.اما شانسش بزرگه.بلند شدم حساب کردم و راه افتادیم.محکم و عاشقانه بغلم کرده بود…رسیدیم خونه…گفتم من میرم کفترهامو دون بدم…تو برو خونه…رفتم پیش مادرم. بعدش.گفت این دختره کجاست گفتم اونم اومد رفت خونه اشون.گفت برو بگو برای ناهار بیاد اینجا.گفتم باشه بعدا میرم.گفت نه الان برو…رفتم پایین.در ورودی باز بود.اروم رفتم داخل.به قرآن لخت بود لباس مدرسه اشو در آورده بود.سوتین زده بود اصلا فک نمیکردم این کوچولو سوتین بزنه.شورت مشکی خوشگلی تنش بود.چقدر سفید بود.
اولین بار بود به غیر فیلم‌ها دختری رو لخت میدیدم…موهای بلندش رسیده بود روی باسن چاق و گوشتیش…کون داشت سفید تپل پوستش سفیده سفید بود…یک آن برگشت منو دید…جیغ آرومی زد…منو دید.گفت خیلی بی ادبی.چرا یالله نگفتی…آروم زد زیر گوشم…شایدم تموم زورش همینقدر بود.گفتم ببخشید…مامانم گفت بیا بالا ناهارحاضره…نمیدونم منه گنده اینه ریزه میزه…هر لحظه بیشتر گرفتارش میشدم…خودمم میدونستم کارم اشتباهه…ولی دله دیگه…گرفتار که بشه شده دیگه…دوباره گفتم ببخشید…فک کردم واقعا عشقتم…گفت یوسف جون شوکه شدم.ترسیدم.خودش اومد جلو…قدش کوتاه بود هنوز لخت بود…محکم بغلم کرد…گفت برو بالا منم میام…بزار لباس بپوشم.گفتم باشه.بعد از ناهار خودش به مادرم کمک کرد ظرفها رو شست.مامانم خیلی ازش تشکر کرد.پدرم که ظهرها نمیومد خونه…مادر این هم زنگ زده بود گفته بود چند روزی صددرصد گرفتارهستن و نمیتونند برگردن…مامان گفت بچه ها من میخام استراحت کنم…گفتم من که میخام کفترامو دون بدم…این هم گفت ولی من درس زیاددارم…من رفتم بالا.تقریبا ۲۰دقیقه ای بالا بودم که اومد پیشم.گفت یوسف جان.گفتم بله گفت ازم ناراحت شدی گفتم برای چی؟گفت برای اون که یکدفعه ای زدم زیر گوشت…گفتم دستت که نرسید به گوشم…خندید.گفتم فکرشو هم نکن.کبوترها داشتن توی آسمون چرخ میزدن…نشستم روی صندلی…همون موقع حیوونا آروم آروم می‌نشستند روی پشت بوم.این نرها دور ماده ها میچرخیدن و بق بقو میکردن و قلدر بازی در میاوردن…چندتا نر هم رفتن روی پشت ماده

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 14:19


معذرت‌خواهی کرد…رفیقش گفت کوسخول شاید خواهری فامیلی چیزی باشه…چرا چرت میگی…اونها داشتن میرفتن خونه…بعد پیتزا.روی موتور بودیم ملیحه گفت یوسف خیلی ازت خوشم اومد…خوب غیرتی هستی…رو زیدت خوب تعصب داری…کشیدم کنار بهش نگاه کردم.خندیدم…گفتم آخه من به تو چی بگم…مگه تو زید منی.دوست دختر منی چیه منی…؟؟دیوانه…سرش و انداخت پایین…تا خونه چیزی نگفت…رسیدم خونه یککمی دیر شده بود…باباش داشت با مادرش جر وبحث می‌کرد.صداشون میومد…من رفتم در زدم گفتم ببخشید عمو محسن…من کلم پلو دوست ندارم رفتیم پیتزا خوردیم تا حاضر شد دیر شد…اشتباه از من بود…خاله رو دعوا نکن…ملیحه رفت داخل چیزی نگفت…من رفتم دیدم مامانم خوابه…رفتم اتاقم…پای سیستم بودم…روی صندلی بودم مشغول بازی…در زدن…گفتم بله.ملیحه اومد تو…گفت چایی بیارم…گفتم ملیحه خانومم بابات گناه داره فکر بد میکنه…بهمون شک کرده…زیاد دم پر من نیا.گفت مامانم باهاش صحبت کرد…ولی باشه اگه دوست نداری…نمیام…گفتم کودن.من که برام فرقی نداره.اتفاقا تنها هم هستم تو هستی خوبه…ولی بابات مرده تعصب داره گناه داره…همون لحظه مادرش پشت سرش اومد داخل…گفت آفرین پسرم حقا که شیر پاک خورده ای…بزار پیشت باشه…این هم خواهر برادر که نداره تنهاست…مادرش رفت این اومد پشتم من مشغول بازی بودم…دستهای کوچیکش رو گذاشت روی شونه هام…صدای مامان باباش از توی حیاط میومد داشتن میشستن حیاط خونه‌ رو…اومد کنارم وایستاد طوری که کون تپل و خوشگلش می‌خورد به ارنجم…گفتم بلدی بازی کنی…گفت نه من اصلا کار با کامپیوتر بلد نیستم…گفتم اشکال نداره یادت میدم…خیلی زرنگ بود هر چی در مورد سیستم میگفتم زود یاد می‌گرفت.کنارم بود…گفتم برو یک صندلی بیار بیا کنارم…دیگه چی بگم سرتون درد گرفت من و این نیم وجبی بیشتر وقتمون باهم بود…تا نزدیک عید بود که…زد پدر اوس محسن حالش بد شده بود…چون مادر هم نداشت اوس محسن مریم خاله رو برداشت رفتن…شهر اونها.ملیحه رو گذاشتن خونه ما…مادرم شکر خدا حالش خوبه خوب بود…شب اول بود.که من و ملیحه توی اتاق درس میخوندیم.مامانم صدامون زد بیاییم شام بخوریم رفتیم…سر میز…بعد شام مامانم گفت ملیحه عزیزم اگه می‌ترسی تنها بخوابی شب بیا اینجا بالا پیش ما…گفت آره خاله تنها میترسم…گفت باشه.صبح خودتون دیگه برین مدرسه…من چون دارو میخورم تا ۹خوابم…پدرم چیزی نمی‌گفت…ما همه معمولا اون موقع دیگه ۱۲نشده خواب بودیم یا توی تختمون بودیم…مادرم اتاق سومی رو داد ملیحه…خونه دیگه ساکت و تاریک بود.چندباری در سرویس‌ها باز و بسته شد.دیگه سکوت همه جا رو گرفت…من هندزفری زدم یک‌کم موزیک گوش میدادم…نور کمی توی اتاقم بود…یک لحظه دیدم در باز شد…برگشتم دیدم ملیحه است…گفتم دختر تو اینجا چیکار میکنی…گفت خوابم نمیبره…جام عوض شده…گفتم برو گوسفندای بالا بزرگتو بشمار خوابت میبره…گفت خیلی بیشعوری یعنی من چوپان زاده ام.خندیدم…اومد جلو از بازوم نیشگون گرفت.دستم درد گرفت.از دستش گرفتم پیچوندم…دستش که تاب خورد خودش و چرخوند…قشنگ کونش چسبید به کیرم…من روی تخت نشسته بودم ها سرپا نبودم اگه نه قشنگ کیرم می‌رفت توی دهنش…گفت یوسف جون ولم کن دستم شکست وای دردم اومد.گفتم هیس الان مامانم میفهمه…با گریه گفت یوسف دردم اومده.دستمو شکوندی…ولش کردم.چشماش پر اشک بود.فهمیدم زياده روی کردم…گفتم
ببخشید ملی جون…معذرت میخام. تو چقدر ظریفی.اشکش اومد بازوش و آرنجش رو گرفته بود…گفت ای وای ببخشید…دستمو گذاشتم روی بازوی نرم و قشنگش…گرفتمش توی دستام…خودش اومد جلوتر چسبید بهم.قشنگ دیگه توی بغلم بود.موهای بلندش جلوی چشمام بود.اروم بازو و دستشو نوازش کردم گفتم ببخشید.خب…گفت اشکال نداره داره خوب میشه…یک ست خوشگل بلوز شلوار تنگ تنش بود تمام اندامش افتاده بود بیرون…به اون کوچولویی چه سینه هایی داشت…ولی من به خودم تا الان اجازه نداده بودم دستمالیش کنم…نمیدونم چرا…فقط میدونم شاید برای این بود که ریزه میزه بود…همینطوری که آروم دستشو ماساژ میدادم…یک لحظه نگاهم به نگاهش گره خورد.چقدر چشمای سیاهش گیرایی داشت…خیلی زیاد…نگاهش دیوانه ام کرد.میدونم همون لحظه بود که من گرفتارش شدم وعاشقش شدم…نمیدونم چی شد من دیوونه…صورتمو بردم جلو و آروم کنج لب قشنگشو بوسیدم…منو نگاهم کرد…با دستای کوچولوش…دو طرف صورتمو گرفت لباشو گذاشت روی لبهام و محکم بوسید بعدشم زود از توی اتاقم بیرون رفت…باور کنید من تا صبح اصلا خوابم نبرد…ساعت۶صبح تازه خوابیدم.که دیدم یکی داره تکونم میده وقتی بلند شدم تازه فهمیدم وای نزدیک‌شده. اونم نگو حال منو داشته خوابش نبرده بوده…بازم خوبه اون بیدارشده بود…هوا آفتابی بود وزود لباس پوشیدم کوله مدرسه رو برداشتم…گفت منو هم برسون دیگه…گفتم وای ملیحه دیرم شده امتحان دارم…گفت یوسف سرویسم رفته چطوری برم مدرسه…گفتم باشه بیا بریم.موتور رو بردا

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 14:19


لی داشت…جذب پوست سفیدش شدم.ولی به خودم نیاوردم…دلم می‌خواست برم از پشت ساقهای کپلش گار بگیرم.سرم پایین بود جارو میزدم آبها برن بیرون.کونش خیلی خوشگل بود وقتی خم میشد…اولش فک کردم شورت نداره چون خط شورتی دیده نمیشد…ولی خوب که دقت میکردی یک بندی لای کونش بود.نگو لامبادا پوشیده…اینو بعدا یاد گرفتم…جلوی من بود شیلنگ می‌گرفت… خیلی تحریکم می‌کرد… شلوار اسلش گشادی پام بود…یک لحظه که کمر راست کردم کیرم هنوز سفت شق نبود اما داشت خودی نشون میداد…یک لحظه دیدم ملیحه روی پله ها نشسته داره منو تماشا میکنه…لبخندی هم زد…گفتم مسخره بجای اینکه بخندی بیاکمک کن.زود تموم بشه…مادرش گفت نه یک کدوم برین بالا به خاله نرگس سر بزنید…ببینید اگه بیدار شده چایی دم کنیم…تو برو ملیحه چایی هم دم کن…داخلش برای خاله هل و میخک هم بنداز دوست داره…زود بلند شد رفت‌.خاله مریم گفت یوسف جون تو هم مث ملیحه ای انگار بچه خودمی…خاله بیا اینجا ببین از دوطرف کمر شلوارم بگیر آروم بکش بالا…گفتم من…گفت آره چی میشه مگه…رفتم جلو پشتش بهم بود…آروم دو طرف کمری شلوارشو گرفتم کشیدم بالا…گفت خوبه خوب شد…حالا بیا…آستین لباسمو هم بده بالا خیس نشه…دستهاش خیلی ناز و کشیده بودن…ناخونهاشو لاک قرمز زده بود…من فقط وقتی مهمونی دعوت بودیم میدیدم مامانم لاک میزنه…براش انجام دادم…تشکر کرد…ولی عجیب حالم خراب شد.شیلنگ و انداختم گفتم الان بر میگردم…نمیدونم چرا اینجوری شدم…دلم می‌خواست از دهنم بیرون بیاد…نمیدونستم میخام چکار کنم…رفتم توی اتاقم.‌ملیحه داشت چایی دم می‌کرد… اومد توی اتاقم بدون در زدن در رو باز کرد…گفتم چیه ادب نداری در بزنی…گفت تو که ادب داری چرا به پشت مامانم اونجوری نگاه میکردی…گفتم تو خیلی بی ادب و قیح هستی…ازین کلمه من خنده اش گرفت… گفت وقیح…گفتم تو نصفت زیر زمینه…خیلی پر رو هستی…شرم کن اون مادرته.‌رفت بیرون.گفت بچه ننه…اونشب گذشت…فردا که از مدرسه برگشتم ساعت۲بود.یکروز ۱۲تعطیل می‌شدیم یکروز۲…پدرم هم که کلا هیچوقت ظهر ها خونه نبود…وقتی رسیدم خونه دیدم توی حیاط خونه پر اسباب وسایله…و دارند می‌برند طبقه همکف…سلام دادم…اوس محسن بود بابای ملیحه…گفتم عمو کمک نمیخای…گفت قربون معرفتت…دست تنها موندم…خاله مریم هم رفت بالا پیش مامانت…بیا همین دو قلم یخچال و کمد و جابجا کنیم…گفتم چشم…رفتم کمکش…بخدا من به پدر مادر خودمم تا الان کمک نکرده بودم…آخه هر کاری هم داشتیم پدرم کارگر می‌گرفت… از این ها هم کرایه نمیخواست بگیره…به جاش خاله مریم به مامانم کمک میکرد…مشغول کمک بودم.که ملیحه رسید…اومد داخل…سلام الکی داد…گفت بابا اتاق دم پنجره جلویی رو من میخام ها…عقبی رو نمیخامش. به مامان هم گفتم…حوصله ندارم تکرار کنم…خیلی بد با پدرش صحبت کرد…اونم گفت اشکال نداره چقدر غر میزنی…گفتم عمو چقدر رو دادین به این نصف آدم… باباش چنان خنده ای کرد که نگو…گفتم والا…بعدش گفت عمو.جون…پدرت… دفتر قرار دادهاش رو جا گذاشته خونه…فراموشش شده…به من گفته با ناهار خونگی براش ببرم…میتونی تو بهش برسونی…گفتم محل کار جدیدتون کجاست…آدرس دادو لباس گرم‌تر پوشیدم.موتور رو درش آوردم…ملیحه گفت.بابا تو رو خدا بزار باهاش برم…خیلی باحاله…چقدر موتورش گنده است…گفتم عمو اون روز همچین ترسیده بود…گفت لوس ننر…مث وحشی‌ها رانندگی میکردی…خب آروم برو…باباش
گفت نه نمیشه…بعدشم من تنهام…گفت بابا تو رو خدا دیگه…با هزار تاالتماس پدر بدبختشو راضیش کرد…رفتم ناهار بابامو برداشتم دیدم کلم پلو ساختن که من متنفرم ازش…گفتم مامان جون من بیرون چیزی میخورم…گفت باز کلم پلو دیدی بدت اومد…من نساختم…خاله ساخته…گفتم مگه فرقی داره.من از کلم پلو بدم میاد…شما ناهار بخورین…ناهار بابامو برداشتم…با دفتر قرار داداش…ملیحه هم خودشو حاضر کرده بود ونشست پشتم و راه افتادیم…رسیدم اونجا…بابام منو دید گفت اینو چرا آوردیش؟؟پدر بزرگم گفت مسعود این دختره کار دست یوسف میده…نزار زیاد خودشو به این نزدیک کنه…ببین چقدر چشماش هیزه…بابام گفت حاجی اون بچه است.یوسف ماشالله مردی شده برای خودش…گفت مسعود اون ده برابرش زیر زمینه…فقط قدش کوتاهه…خلاصه که ما برگشتیم.این روی موتور خودشو بهم چسبونده بود.محکم ازم گرفته بود…رسیدم دم فست فودی…گفتم من میخام پیتزا بخورم…تو چی میخوری…گفت من که پول نیاوردم…گفتم خنگی یا خودتو به خنگی زدی…اگه پول هم آورده بودی مگه من میزاشتم حساب کنی…گفت جدی مهمونتم…گفتم آره… پیتزا یا ساندویچ…گفت فقط پیتزا…فرقی هم نداره چی نوعی باشه…نشستیم سر میز…همون موقع دوتا از بچه های مدرسه که هم باشگاهی هم هستن رسیدن…گفتن به به داش یوسف…فنچ بازی میکنی…تنها خوری نداشتیم ها…خیلی بهم برخورد انگار جنده آوردم گروپ بزنیم…تا بلند شدم از روی صندلیم.رفیق دیگه پسره گفت یوسف جان شرمنده…اشتباه کرد… خودش هم

🌷 داس گل 🌷

25 Oct, 14:18


قت تو اومدی…من تنها نباشم…گفت خب میگم اوسکلی دیگه…بدبخت چی از زندگیت فهمیدی…گفتم احمق چیزهایی که دیگران توی خواب می‌بینند و آرزوشو دارند من اونها برام شده خاطره…بهترین تفریحات رو دارم…من اگه دلم دختر بخاد…تموم دخترهای فامیلمون آرزوی منو دارند…من فقط دنبال درس و ورزشم. نهایتش کفترهام و موتورم…وقتی رفتم روی پشت بوم…فقط بیا ببین دخترهای همسایه چطوری روی تراس های خونه اشون منتظر من هستن…اونوقت تو اومدی اوقات فراغت منو پر کنی…پیک نیک…گفت چی گفتی؟گفتم بهت گفتم پیک نیک…این گاز پیک نیکی ها رو دیدی…اندازه اونهایی…محکم با کیفش زد توی سرم…من بجای اینکه ناراحت بشم بیشتر خنده ام گرفت…قهر کرد رفت…گفت نشونت میدم…یکروز پشیمونت میکنم…نردبون دزدها…بیشتر خندیدم…مادرش اومد داخل گفت چتونه. ؟به چی میخندی…نرگس خانوم خوابیده بنده خدا…تازه خوابش برده…خاله جون یوسف…الان بابات یک کارگر میفرسته با ماشین نیسان ساختمون…هر چی ابزار توی طبقه پایین هست بده ببره…اونجا خالی بشه…ما تمیزش کنیم.میخایم وسایل بیاریم…گفتم اینجا؟،گفت آره… من چندوقتی باید مواظب مامانت باشم…گفتم دیگه عالی شد…گفت چی؟به ملیحه نگاه کردم خندیدم…خودشو تاب داد قهر کرد رفت…رفتم پایین به پدرم زنگ زدم.گفتم بابا جریان چیه…؟گفت مامانت مریضه…فعلا مدتی اوس محسن بیاد با زن وبچه خونه ما…خانومش مواظب مامان باشه…تازه محل کارش هم دوره همیشه دیر میرسه…بهتره نزدیک خودمون باشه…گفتم اشکال نداره…برگشتم دیدم…ملیحه پشتمه…گفت گوش وایستادی بی ادب…گفت نخیرم…مامانم گفت ماشین دم دره بگو یوسف در بزرگه رو باز کنه نیسان بیاد داخل…گفتم باشه تو برو تو زشته.مرد بیگانه هست…نامحرمه…خندیدم…هر چند که تو هنوز کوچولویی…گفت پس من همینجا هستم و نمیرم خونه…گفتم نه برو داخل زشته…درسته کوتاهی اما…بدن تپلت معلومه.سن و سالت زیاده…گفت خیلی بیشعوری.‌من سنم زیاده…خاک تو اون سرت با رفتارت…برای من غیرتی میشه…نیسان اومد و وسایل رو برد…بعدش…مریم خانم گفت …ملیحه مادر جون جارو و شیلنگ بردار برو پایین رو تا جایی که میتونی جارو بزن و آب بگیر هر چی رو نتونستی من میام انجام میدم…اون هم رفت.پایین…من رفتم بالا پیش کبوترهام…جدی گفتم ها…وقتی میومدم غروب کفترها رو یک پر بدم حیوونها توی آسمون چرخی بزنند…همسایه روبرویی و دست چپی دختراشون به هزار تا بهونه میومدن روی پشت بوم یا تراس خونه اشون…مشغول بودم.که سایه یکی پشت سرم افتاد به خودم نیاوردم…برنگشتم فقط گفتم خودتو قایم نکن فضول خانوم…فقط اطرافت رو نگاه کن تا بفهمی…گفت به درک به درک…دوباره خندیدم…لجش گرفت…اومد پیش من…گفتم ها چیه؟گفت اوسکلی دیگه… دو رو برت پر از حوری وپری شده اما توی بدبخت اصلا نمیفهمی دختر چیه؟داف چیه زید چیه؟گفتم بچه چی میگی تو…؟؟دیوونه ای‌… تو هنوز بچه ای…هنوز نوجوون هم نیستی…چقدر ذهنت خرابه.گفت من بچه ام ها…کودن من از مدرسه بیرون میام صدتا پسر دنبالم هستن شماره بدن نمیگیرم…گفتم خب اونها هم چند تا بچه مثل خودتن دیگه…بیا بشین اینجا ببین…چی چرخی می‌زنند توی آسمون این عشقولیای من…گفت عه چقدر داغونی پسر…خندیدم.گفتم برو پایین…الان دختر همسایه میبینه… فک میکنه من بچه بازم…گفت گوه میخوره…دختره لجن.چطوری الکی مثلا داره با موبایلش حرف میزنه…گفتم کار نداشته باش…یا بشین یا برو…رفت پایین.چند دقیقه ای بودم و بعدش حیوونها رو نشوندم
آب و دونشون رو دادم اومدم پایین…رفتم طبقه اول دیدم مشغول جارو زدنه…کون گنده و قشنگش پشت من بود.واقعا تماشایی بود…گفت ها چیه…چشم چرونی میکنی…گفتم تو فقط از پهلو و عرض بلند شدی ها…از طول فراموشت شده رشد کنی…جیغ زد گفت برو بیرون نردبون…خندیدم…وای وای نگو مادرش هم داشت توی اتاق رو تمیز می‌کرد… مادرش اومد بیرون گفت خاله یوسف جون اذیتش نکن این از خودش غرغرو ست…گفت مامان بیا ببین چی میگه…خندید گفت شنیدم چی گفت…شوخی میکنه دیگه…تو هم مثل خواهرشی خب…وقتی بهت میگه برو تو نامحرم نبینه تو رو حتما روت تعصب داره دیگه…تازه دختره دو زاریش جا افتاد که بله من هم یک حسی بهش دارم…گفت خب به من میگه مث این گاز پیک نیکی‌ ها.تپل و کوتاهی…مادرش خندید…بد هم خندید…گفت یوسف خدا نکشتت.راست میگی ها…این مث عمه اش میمونه…کوتاه و تپل و خوشگل و زبون دار…من هم خندیدم…جارو رو پرت کرد یکطرف رفت بالا.مادرش گفت ای بابا باز قهر کرد.مگه دیگه آشتی میکنه.گفتم از بس که لوس کردینش…یک آن گفت خودش دیروز تا شنید مامانش مریضه مثل نی نی کوچولوها گریه کرد…گفتم افتخار میکنم که برای سلامتی مامانم گریه کردم…من جونم به جون مامانم وصله…تو بهم بگو بچه ننه…مادرش گفت آفرین پسرم…گفتم خاله اگه کمک میخوای بگو…گفت فقط همین شیلنگ و وصل کن به اون سر شیر سفته زورم نمیرسه…شیلنگ و وصلش کردم…پاچه های شلوارشو زد بالا…تا زانو پاهای سفید و تپ

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:48


امی دستش را روی بازوی دیک‌اندز گذاشت و با لحنی ملتمسانه گفت: " میشه لطفا بعد از کلاس هم یه کم بیشتر بهم درس بدید؟ من واقعا می‌خوام زودتر پیشرفت کنم."
با گفتن این جمله، پانته‌آ خودش را بیشتر به دیک‌اندز نزدیک کرد. عطری که به خود زده بود، فضای اطراف را پر کرده بود. او از هیچ ترفندی برای جلب توجه دیک‌اندز دریغ نمی‌کرد. اما دیک‌اندز سرد و بی‌تفاوت کلاس را ادامه می‌داد…
پانته‌آ در حالیکه کلافه شده بود در صمیمیت و درد دل وارد شد. تمام جراتش را جمع کرد و گفت: " استاد، شما خیلی با شوهرم فرق دارید. اون همیشه نگران احساسات منه و می‌خواد همه چی طبق میل من باشه."
دیک‌اندز با لحنی خنثی پرسید: " و این شما رو اذیت می‌کنه؟"
پانته‌آ با صدای آرامی گفت: " گاهی اوقات. حس می‌کنم داره خفه‌ام می‌کنه با این همه محبت."
ماموریت دیک‌اندز رام کردن پانته‌آ بود. دکتر موثق از دست پانته‌آ و نادیده‌گرفتن‌هایش خسته شده بود و می‌خواست او را به زنی مطیع و فرمانبردار تبدیل کند. دیک‌اندز مامور شده بود تا این کار را برای او انجام دهد. او اهمیت چندانی به جنده‌بازی‌های پانته‌آ نمی‌داد و تنها روی انجام ماموریتش تمرکز داشت. همین قاطعیت و جدی بودن او بود که پانته‌آ را بیشتر و بیشتر تشنه و مصمم به گیر انداختنش می‌کرد.
پانته‌آ، گویی تحت تأثیر جادویی غیرقابل توضیح، به دیک‌اندز نزدیک شد. چشمانش برق عجیبی داشت… دیک‌اندز با حرکتی غیرمنتظره، گلوی او را فشرد. سرد، بی‌تفاوت، محکم و قاطع. پانته‌آ برای لحظه‌ای گیج شد، اما نگاه نافذ دیک‌اندز او را در جایش میخکوب کرد.
دیک‌اندز با صدایی آرام و کنترل شده گفت : “جواب نمیده! قبلا هم بهت گفتم، اینجا کلاس منه و اونطور که من می‌خوام پیش میره، نمی‌تونی با جنده‌بازی کارتو پیش ببری.”
پانته‌آ در همین لحظه متوجه شده بود که میل او صرفا تحت کنترل درآوردن دیک‌اندز نیست… او واقعا شیفته بی‌رحمی و قاطعیت خدشه ناپذیر دیک‌اندز شده بود… خواست اعتراض کند، خواست احساسات سرکوب شده‌اش را بیرون بریزد، اما نگاه دیک‌اندز مانع او شد. در آن چشمان تیره و مرموز، چیزی بیشتر از اراده بود، چیزی شبیه به تحکم که پانته‌آ می‌توانست با تمام وجود دریافت کند.
“می‌تونم مثل یه اسباب‌بازی، هرطور که می‌خوام جرت بدم، می‌تونم لبای سرخ و صورت آرایش کرد تو از نو آرایش کنم، یه آرایش مخصوص برای یه همسر خائن و جنده… می‌دونی چرا اینکارو نمی‌کنم؟ فقط چون الان حسشو ندارم، می‌فهمی؟”
کلمات دیک‌اندز مثل یک لشکر صد هزار نفره سواره نظام از روی غرور پانته‌آ رد شد. پانته‌آ در دستان این مرد مرموز بی‌دفاع ترین موجود شده بود و احساس کوچکی و حقارت می‌کرد. چیزی که خود پانته‌آ هم از آن سر در نمیاورد خیسی کصش بود! قطعا اگر یک اسلحه در دست داشت بی تردید یک گلوله وسط پیشانی دیک‌اندز خالی می‌کرد اما کص لعنتی او… پذیرش اینکه دیک‌اندز تا این حد او را تشنه و شهوتی کرده بود برایش ممکن نبود. انکارش می‌کرد…
پانته‌آ با صدایی لرزان گفت :" تو… تو…" ، اما نتوانست جمله‌اش را تمام کند.
دیک‌اندز آرام در گوش پانته‌آ گفت: “فقط وقتی به کیرم می‌رسی که من بهت اجازه بدم!”
با هر کلمه دیک‌اندز کص پانته‌آ خیس‌تر می‌شد. سعی می‌کرد چشمانش را از نگاه نافذ دیک‌اندز بدزدد، اما انگار در دام افتاده بود. دیک‌اندز دستش را از روی گلوی پانته‌آ برداشت.
سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. پانته‌آ سرش را پایین انداخته بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود.
دیک‌اندز لبخندی زیرکانه زد. او خیلی زود موفق شده بود پانته‌آ را سر جایش بنشاند. او مطمئن بود که می‌تواند پانته‌آ را به زنی تبدیل کند که دکتر موثق همیشه آرزویش را داشت. زنی مطیع، رام و وفادار.
ادامه دارد…
نوشته: Dick Ends

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:48


ماموریت‌های DickEnds - پانته‌آ، همسر دکتر موثق (۱)

#خیانت #همسر

نور صفحه تبلت، درخششی شیطانی به چهره جدی دیک‌اندز داده بود. انگشت اشاره‌اش را روی صفحه کشید و پیام جدید را باز کرد. فرستنده ناشناس بود، اما لحن پیام، بوی پول و خطر می‌داد. مرد ثروتمندی که از کم‌توجهی‌ها و قدرنشناسی‌های همسر زیبایش به سطوح آمده بود، دیک‌اندز را برای شکستن غرور معشوقه‌اش و رام کردن او اجیر کرده بود. لبخندی محو گوشه لب دیک‌اندز نشست. این کار او بود، نفوذ به روان یک زن، به زانو درآوردن غرورش و تسخیر کردن روح یک زن ناسازگار!
ساعت 11 صبح بود که دیک‌اندز با چهره‌ای تراشیده و کت و شلواری کلاسیک، در مقابل خانه مجلل دکتر موثق سیگارش را خاموش کرد. دکتر موثق با چهره‌ای مهربان و لبخندی گرم، از او استقبال کرد، دست داد و او را به پانته‌آ معرفی نمود: “عزیزم ایشون استاد زبان جدیدت آقای زارعی هستن، به سختی تونستم راضیش کنم برات کلاس خصوصی بذاره!”
همسر دکتر موثق زنی جذاب با چشمانی نافذ بود. نگاهش کنجکاو و کمی محتاط بود.
دیک‌اندز با لحنی رسمی و کمی خشک گفت: “خوشبختم پانته‌آ، امیدوارم بتونم در یادگیری زبان بهتون کمک کنم.”
پانته‌آ لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: “ممنون آقای زارعی امیدوارم بتونم با شما زبان فرانسه رو خوب یاد بگیرم.”
دکتر موثق با خوشرویی گفت: “پانته‌آ خیلی علاقه داره زبان جدید یاد بگیره، مطمئنم شما می‌تونید بهش کمک کنید.”…
جلسات درس در کتابخانه بزرگ خانه برگزار می‌شد. دیک‌اندز با اعتماد به نفس و جدیت خاصی تدریس می‌کرد. پانته‌آ گاهی حواسش پرت می‌شد و به جای تمرکز روی درس، به چهره جذاب و مرموز دیک‌اندز خیره می‌شد.
پانته‌آ با لحنی طلبکارانه، انگار که دنیا به او بدهکار است، نالید: “آقای زارعی! واقعا که… تعریف هایی که ازتون می‌کردن بیجا بوده، خیلی سریع درس می‌دید، فرانسه سخته! انگار نه انگار که من برای اولین بار دارم این زبان رو یاد می‌گیرم. شما به من توجه نمی‌کنید، به نظرم روش تدریستون اشتباهه!”
دیک‌اندز مکث کوتاهی کرد، به‌آرامی یک قدم به سمت پانته‌آ برداشت و درحالیکه کمتر از یک متر با پانته‌آ فاصله داشت از بالا نگاهی سرد و جدی به پانته‌آ انداخت و با صدایی آهسته و شمرده شمرده گفت: " این روش منه پانته‌آ! اگه کمی تلاش کنید مطمئنا می‌تونید پیشرفت کنید، اینجا کلاس منه و من استادم، مطمئنم اونقدر باهوش هستید که بتونید خودتون رو با کلاس وفق بدید!"
پانته‌آ کمی جا خورد. نه دکتر موثق نه حتی پدرش هرگز تا به حال اینطور با او صحبت نکرده بود. شوهرش همیشه به او حق می‌داد و سعی می‌کرد دلش را به دست بیاورد. اما دیک‌اندز فرق داشت. او به دنبال راضی کردن پانته‌آ نبود. او فقط به انجام درست کارش اهمیت می‌داد.
پانته‌آ یکه خورده بود. انتظار این برخورد را نداشت. بهش برخورده بود. خواست به او بگوید که برود و گورش را گم کند، بلند شد، در چشمان دیک‌اندز نگاه کرد… قبل از اینکه بتواند جملاتش را ادا کند جراتش را از دست داد… من و من کرد و سپس با صدایی آرام گفت: “ببخشید… منظوری نداشتم. سعی می‌کنم بیشتر تمرین کنم استاد!”
دیک‌اندز با کمی ملایمت در چهره اش گفت: “خیلی خوبه. من مطمئنم که می‌تونید خوب یاد بگیرید. فقط کافیه کمی بیشتر تلاش کنید.”
پانته‌آ سرش را به علامت تایید تکان داد. برای اولین بار بعد از مدت‌ها، تسلیم شده بود. حرص می‌خورد و خودش هم نمی‌دانست چرا نتوانست جمله‌اش را تمام کند…
پانته‌آ زنی نبود که بخواهد تسلیم شود. تصمیمش را گرفت! هیچ مردی نمی‌تواند در برابر من مقاومت کند، اگر نمی‌توانم به آن چشم‌های لعنتی ترسناک این حیوان نگاه کنم، با قدرت زنانگی و جنده درونم افسارم را دور گردنش می‌اندازم.
به محض اینکه وا داد مثل یک خوک کثیف او را از خودم می‌رانم تا بفهمد نمی‌تواند به پانته‌آ در بیفتد!
جلسه دوم کلاس به سرعت گذشت. دیک‌اندز، پانته‌آ را درگیر درس کرده بود و ذهن او را از هر فکر دیگری منحرف کرده بود. اما با نزدیک شدن به پایان جلسه، پانته‌آ احساس کرد نباید این فرصت را از دست بدهد. او تصمیم گرفت از تمام قدرت زنانگی‌اش برای اغوای این مرد مرموز استفاده کند.
با حرکتی آهسته و محاسبه شده، پانته‌آ به دیک‌اندز نزدیک‌تر شد. موهای بلوندش را که به عمد روی شانه‌هایش ریخته بود، با ناز و کرشمه پشت گوشش انداخت. چشمان آبی‌اش را به چشمان دیک‌اندز دوخت و لبخندی اغواگرانه بر لبانش نشاند.
پانته‌آ با صدایی آهسته و کشدار گفت : " آقای زارعی… من… من فکر می‌کنم به کمک بیشتری از طرف شما نیاز دارم."
دیک‌اندز که از ابتدا متوجه حرکات و سکنات پانته‌آ شده بود، با چشمانی ریز شده به او نگاه می‌کرد. او می‌دانست که این زن در حال بازی با آتش است. اما تصمیم گرفت فعلا خود را بی‌تفاوت نشان دهد و ببیند پانته‌آ تا کجا پیش می‌رود.
پانته‌آ که با سکوت دیک‌اندز مواجه شده بود، جسورتر شد. او به آر

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


د نیم ساعت یهو رو کردم بهشون گفتم براتون یه سورپرایز دارم
آماندا: سورپرایزت تو شرتته؟
صدف: میخوای درش بیاری؟
منم که منظورم از سورپرایز نصفه رولی که تو پاکت سیگارم بود حرفمو خوردمو گفتم آفرین چه دخترای باهوشی. خندیدم یاد حرف آماندا افتادم که گفته بود از سکس خبری نیست امشب. خودمو زدم به اون راه و گلو روشن کردم گفتم سورپرایزم این بود.
ساعت یکو نیمه شب شده بود دیدم صدف رفت یه تاپه گشاده سفید پوشید با یه شلوارک جین کوتاه موهاشم دم اسبی بست خیلی خواستنی شده بود دیدمش کیرم راست شد یهو از روی شلوارم کیرمو جا به جا کردم دیدم زیر چشمی داره نگاهم می‌کنه. دیدم خیلی بوی سکس میاد واسم یه قرص خوردم رفتم پیش آماندا بهش گفتم این صدف خیلی تو مخمه گفت خب ببین اگه راه میده بهت بکنش من که می‌دونی غیرت ندارم روت تو فقط سکس پارتنرمی.
برگشتم دیدم صدف رفته توی بالکن سیگار بکشه رفتم پیشش دیدم از سرما خودشو جمع کرده خیلی آروم از پشت بازوهاشو گرفتم گفتم یخ نزنی. خندید و نگام کردو گفت فواد چقدر سرده منم از پشت چسبوندمش به خودم گفتم شاید بهتر باشه گفت اوهوم کاملا فهمیده بود که راست کردم براش. گفتم دیدی هی شمارمو نگرفتی ولی خلاصه اینجا بهم رسیدیم. تو سالن حواسم بود داری زیر چشمی نگام می‌کنی خندید گفت آخه جالبه برام بدونم چقدره زیاد تعریفشو شنیدم. گفتم از کی؟ گفت آماندا بهم گفته که سکس خوبی داری. گفتم اااااا چه جالب که بهت گفته. گفت آره. گفتم پس بیا نشونت بدم. گفت نه می‌خوام فقط لمس کنم و دستشو از روی شلوار گذاشت روی کیرم و گفت اوه اوه چه راسته گفتم فکر کن نشه خندید و گفت بنظرم خوب میاد بریم تو آماندا که خوابید میام بغلت.گفتم اوکی رفتیم تو من رفتنم توی اتاق با کیرم ور میرفتم تا صدف بیاد که یهو دیدم اومد و بدون حرف اضافی اومد رو تخت و شروع کردیم به لب گرفتن. بدون کار اضافه رفت سراغ کیرمو شروع کرد به ساک زدن میخوردو با دوستاش تخمامو می‌مالید منم که زل زده بودم بهشو نگاش میکردم. حسابی که خورد لباساشو در آوردم خیس خیس بود گفت بخواب رو تخت می‌خوام سوار کیرت شم جوری روی کیرم بالا پایین میکرد و آه و ناله میکرد که انگار داره هر لحظه ارگاسم میشه منم سینه های کوچیکشو میمالدیمو حال میکردم که یهو حس کردم تخمام داره مالیده میشه دیدم آماندا لایه پامه داره تخمامو میماله صدف برگشت آماندا رو دید یه آه بلند کشید و محکم‌تر شروع به بالا پایین کردن کرد و یهو لرزید خودشو ولو کرد روی من. آماندا که فهمید ارضا شده کیرمو در آورد و شروع به ساک زدن کرد واسم صدف و کشیدم کنار آماندا رو داگی نگه داشتم سر ضرب کردم تو کسش از صدفم لب میگرفتم و تلمبه میزدم تو کس آماندا حسابی که کردمش و ارضا شد واستادم جلوشون کیرمو دادم دست آماندا چون خیلی خوب ساک میزد برام حسابی خوردشو آبمو ریختم تو دهنش بعدم کردم دهن صدف شروع کرد به مکیدن واسم و بی حال خوابیدیم تا صبح که پاشدم یه بار دیگه تو چند تا پوزیشن مختلف صدف و گاییدم. رفتم بیرون بعد اون شب دیگه هرچی به آماندا زنگ زدم دیدم بلاکم کرده. دیگه جوابمو نمی‌داد چند بارم صدف و تو خیابون دیدم جوری برخورد کرد که انگار اصلاً منو نمی‌شناسه .
نوشته: فواد

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


دوست دوست دخترم مونا و دوست با انعطافش

#دوست_دختر #تریسام

سلام
اسم من فواده خاطره‌ای که دارم میگم شاید براتون جالب باشه.
یه مقدمه کوچیک میگمو میرم سر اصل مطلب.
دوست دختر من اسمش ژینا بود دختر فوق‌العاده با شخصیت و سر سنگین که توی سکس خیلی معمولی بود ولی سعی می‌کرد پا به پای من بیاد تا جایی که می‌تونست (من همیشه وقتی احتمال سکس میدم یه ترامادول دویست میندازم بالا که حسابی کمرم سفت بشه اینم بگم بهتون که کیرم ۱۵ سانته ولی قطر خوبی داره) ولی همیشه کم می آورد برای همین من خیلی دختر بازی میکردم تو ۳سالی که باهاش دوست بودم.
من تو یکی از شهرهای شمال ایران زندگی میکنم این شهرها کوچیکه هستن و امکان داره وقتی تو شهر میچرخی یه نفرو تو هفته چند بار ببینی.
چند وقتی بود یه دختری رو می‌دیدم با یه ۲۰۶ سفید که خیلی خفن و سکسی بود میخواستم بهش شماره بدم اما مدام می‌گفت تو رابطه هستشو شمارمو نمی‌گرفت آمارشو گرفته بودم فهمیدم اسمش صدفه و استاد یوگاس ( اینو داشته باشید تو دهنتون تا بهش برسیم)
ژینا یه دوستی داشت به اسم آماندا که من از قدیم دورا دور می شناختمش و میدونستم قبل اینکه ازدواج بکنه خیلی شیطون بوده منو ژینا با آماندا و شوهرش خیلی با هم بیرون می‌رفتیم یا میرفتیم ویلای ژینا اینا که تو یه شهرک ساحلی بود. اونا مشروب میخوردن همیشه ولی من چون گل میکشم و کلا با الکل حال نمیکنم و چون جلوی ژینا گل نمیکشیدم همیشه یه ترامادول می‌انداختم بالا و واسه خودم حال میکردم اونا ام که مشروب میخوردن.
یه سال بود با ژینا بهم زده بودم ولی گاهی همو میدیدیم خیلی دوستانه از هم جدا شده بودیم.
یه روز تو پاییز که بارون میومدو هوا خیلی سرد بود ژینا بهم زنگ زد که اگه بیکاری بریم شب ویلای ما آماندا ام هست به یاد قدیم بشینیم حرف بزنیم. رفتم به ویلا که رسیدم رفتم تو دیدم ژینا و آماندا نشستن و دارن پیک میزنن ولی خبری از سیاوش شوهر آماندا نبود پرسیدم که سیا کی میاد که دیدم آماندا گفت چطور خبر نداری ما هفت ماهی هست که از هم جدا شدیم.
خلاصه دخترا مست کردن و گفتن ما شب می‌مونیم تو ام اگه میخوای بمون و هر کدوم رفتن توی یه اتاق خوابیدن منم که روی ترا بودم سایت ریور پوکرو باز کردم و شروع کردم به پوکر آنلاین بازی کردن چهار میلیون باختمو روی کاناپه توی سالن خوابیدم. فردا ظهر که بیدار شدم دیدم ژینا خوابه هنوز آماندا ام نشسته فیلم میبینه و واسه خودش سیگار میکشه.
از ویلای ژینا اینا تا شهری که زندگی میکردیم چهل دقیقه راه بود موقع برگشت ژینا گفت شما که سیگار می‌کشید با هم برید منم یه دستی به سرو روی ویلا میکشمو دنبالتون راه میرفتم.
خلاصه منو آماندا نشستیم توی ماشین و تا خونه آماندا کلی راجع به همه چیز حرف زدیم. از سیاوش شوهرش تا اینکه من می‌دونم تو گل می‌کشیو واسه همین مشروب نمی‌خوری.
وقتی رسیدیم به خونه آماندا بهم گفت دوست داری بیا بریم بالا چای بخور بعد برو. رفتم بالا بهم گفت که می‌دونی منم چند بار گل کشیدمو خوشم میاد از چت کردن. سرتونو درد نیاورم از همینجا جرقه بین منو آماندا خورد هفته ای چند بار با هم گل می‌کشیدیم گاهی بیرون گاهی تو خونش. خیلی دختر حشری ای بود یه سال از منم بزرگتر بود کم کم دیدیم شدیم پای گل کشیدنو سکس همدیگه البته بدون هیچ وابستگی فقط با هم سکس میکردیم.( اون یه دختره حشری بود منم که رو ترا می گاییدمش حسابی حال میکرد که یه ساعت رو کارمو آبم نمیاد)
سه ماهی این رابطه ادامه داشت دیگه به زمستون رسیده بودیم تو شمال چون زمستون زیاد بارون میاد اکثر جوونا تو خونه ها دوره هم جمع میشن کم میان بیرون.
توی خونه نشسته بودم دیدم آماندا زنگ میزنم جواب دادم گفت بیکاری گفتم آره
گفت یکی از دوستام با پارتنرش بهم زده حالش میزون نیست ساعت ۱۰ اینا بیا اینجا بشینیم یه گل بکشیمو بخندیم حال و هواش عوض بشه ولی فواد جلوی این سکس خبری نیست دورو بره من نیا نمی‌خوام بدونه منم گفتم ارومه خیالت راحت.
آماده شدم رفتم بیرون هوا خیلی سرد شده بود رفتم یه گل ناب خریدمو رفتم پیش دخترا زنگ زدم که پایینم درو باز کرد رفتم بالا دیدم در نیمه بازه وارد خونه که شدم دیدم دوسته آماندا کسی نیست جز صدفی که خیلی وقت بود تو کفش بودم (یه دختر خیلی لوند و کردنی قدش ۱۶۰ وزنش سینه های کوچیک با یه کونه گردو باحال) وقتی منو دید یهو چشماش گرد شد منم که هنگ کردم کلا. آماندا که این حالت مارو دید گفت کیرم تو این شهر که انقد کوچیکه همو میشناسید؟
صدف: آره بابا تا حالا ۱۰ بار میخواست بهم شماره بده
آماندا:نه بابا؟
منم که فقط می‌خندیدم
خلاصه یه شامی خوردیم من یه رول کلفت پیچیدم روشن کردم.
دخترا با ۶ کام فقط سرفه می‌کردنو می‌خندیدن منم که دیدم حالشون میزونه خاموشش کردم گذاشتم تو پاکت سیگارم.
یه سیگار روشن کردیم و کشیدیم. دیگه حسابی روی صدف تو رویه من باز شده بود راحت خنده شوخی میکردیم. بع

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


خاله‌ی حشری مجرد (۱)

#خاله

سلام یه معرفی کوتاه کنم من یه پسر ۲۰ سالم
چیزی که میخوام بگم داستان سکسی تخیلی نیست،میخوام راهنماییم کنین ،میخوام ازتون راهنمایی بگیرم و پیشنهاد هاتونو بشنوم
من یه خاله دارم که ۴۱ سالشه و از ابتدا مجرد بوده،بدن سفید و خیلی خوبی داره ،کون گنده و رون چاق اما شکم و پهلوی باریک ،سینه های خوشگل و سفید ،خالم با ما زندگی میکنه تو خونه تنها مرد خونه منم و برادرم ک ۸ سال کوچکتر از منه، پدرم از مادرم جدا شده خیلی سال پیش،
خالم تو خونه لباسایی خیلی ازاد میپوشه،ممه هاش از بالا معلومه،گاهی شلوار تنگ که میپوشه کس تپلشو میشه راحت تصور کرد،یا گاهی ساپورت بدن نمای نازک میپوشه که بدنشو میشه از زیر ساپورتش دید مخصوصا کون سفید و قلمبش،قدشم از ۱۶۰ بیشتر نیست ،دوست داره ازادانه لباش بپوشه اما مادرم بخاطر داش کوچیکم و چون تو سن بلوغه بهش تذکر میده از من خیالش راحته
✅️دوستان کسشر نمیگما فقط حوصله ندارم مو به مو خاطره رو تعریف کنم تا باور پذیر باشه براتون ، قسمت های غیرضروری رو خلاصه میکنم،
اصل داستان: به من یکی دوباری که خونمون کسی نبود فقط دونفرمون بودیم اسرار کرد فیلم ترسناک بزارم و پیش هم بخوابیم ، من معمولا از اینکه پیش هم بخوابیم طفره میرفتم،
اما اخیرا شب که میخاست بخوابه رفتم بقلش کردم،بازوی سفیدشو صورتشو ماچو بوسه کردم، شب بخیر گفتم نه به قصد خاصی همینجوری واقعا خیلی عادی ،خاله بالاخره مجرده گفتم کمبود محبت نگیره یا فکر نکنه نا دوستش نداریم ، اصرار کرد که بالش پتومو بردارم بیام پیشش بخابم منم ایندفعه تفره نرفتم،بالش پتو هم برنداشتم همونجوری که خالمو بقل کرده بودم خالم پتو رو انداخت روم منم سفت بغلش کردم ،هوا سرد باشه پتو سرد باشه دیدی یه حس خوبی میده ،صورتمو از روی بالش اوردم پاین تر چون سختم شده بود نفس کشیدن سخت شد برام ضربان قلبم بیشتر شد سرمو اوردم زیر بالش و سرمو چسبوندم بین گردن و سینش صورتم خورد به اون قسمت از ممه هایه بیرون زده از لباسش،ممه ها سر جاشون بودنا منظورم اون قسمتیه که سوتین نمی پوشونه ،خب من صورتشو ،بازوشو بوس کرده بودم گردنشو و بالای ممشم اونجایی ک بالای سوتینه بوس کردم الان من میگم شما باور نمیکنید یا خیال پردازییایی سکسی میکنید اونجوریم که شما فکر میکنید فیلم سکسی بازی نمیکردیم،خیلی عادی من که اصلا تو فکرای سکسی نبودم، یه چن دیقه بعد که اروم گرفتم ،خالم که بقل کرده بود منو دستشو روی کمرم بین دوتا کتفام کشید و نوازش میکرد،اینجا یکم شک کردم که خاله هم خیلی بدش نمیاد دستمالی بشه و حس خجالتی نداشت ،چون من خیلی ماچو بوسش نمیکردم که براش عادی باشه خلاصه خالم از روی لباس در حد یک دیقه کمرمو ماساژ داد(نوازش کرد) اینو بگم من فقط قصد داشتم یه ساعت بغلش باشم تا احساس کمبود محبت نکنه بعدش پاشم برم اتاق خودم بخابم،اما دیگه چشام سنگین شد و کون گشادم یاری نمیکرد پاشم برم،خالمم همین طوری که نوازشم میکرد دستشو از جای استین کرد تو لباسم یه جوری شدم،داشتم تحریک میشدم،خاله دید دستش دیگه خیلی مانورو نداره دستشو از استینم دراورد از زیر پیراهن دست برد بالای کمرم دیگه سنگینی چشام برطرف شد خابم تقریبا پرید،من اصلا دوس ندارم خانواده یا کسی بدن منو ببینه چه برسه دست بزنه،خالم کلی نوازش داد کمرمو و منم بدم نمیومد منم گفتم یکم از فرصت استفاده کنم،پس منم همونطوری که منو نوازش میداد شروع کردم نوازش دادن البته از روی لباس و خیلی ملایم تر،ساعت ۱۲ شب بود خسته بودما،یکم نوازش دادم گفت من نه من قلقلکم میگیره،بی حس میشم،یه جوری میشم ،اینجا بود که دوهزاریم افتاد خانوم با این حرکت تحریک میشه،یکم دیگه نازش کردم دیدم داره صدای خنده ازش بلند میشه دیگه ادامه ندادم نمیخواستم کسی شک کنه ،بگن چه خبره،همونجا تو اتاق بغل خاله خوابم برد دیگه چیزی نفهمیدم خاله با من چیکار کرد یا نکرد
،فک کنم دو ساعته خوابم برد ، من عادت دارم نصف شب بلند شم آب بخورم،شاش کنم،یا حتی برم سر یخچال دَلگی،از خواب پاشدم اما جایی دیگه نرفتم یه راست رفتم تو اتاق خودم خوابیدم،
❌️اینجا داستان تموم شد،حالا سوال اینجاست به نظرتون خاله دلش میخواد؟
❌️اخه خیلی شیطونی نمیکنه
❌️البته هر موقعم سمتش بری شاکی نمیشه
❌️نمیدونم؟ شب بازم برم پیشش بخوابم این دفعه بیشتر دستمالی کنه منو؟
❌️من خیلی جدی گرفتم؟
❌️یا اروم اروم پیش برم
❌️من اصن دوس ندارم کار به سکس برسه،گرایشم به پسرای فمبوی و تمیزو سکیسیه
❌️نهایتا ی کصلیسی مشتی بزنم
❌️البته تهش بدم نمیشه ،رابطه مثل شوگر میشه دیگه نه؟
✅️والا نمیدونم تجربشو نداشتم،شما پیشنهاد انتقاد مشاوره بدید ماشالا شما پشه ماده رو رو هوا حامله میکنین
اگر درست حسابی کمک کردید ادامه میدم ببینیم چی میشه

نوشته: ORCA

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


د که منو سمیرا معلوم باشیم. منتظر شدم تا همه خوابشون برد. سمیرا یه متر اونور تر از من خوابیده بود. وقتی رفتم تو رخت خواب سمیرا که کارمو شروع کنم همش استرس داشتم که نکنه مامان بابام بیدار شدن مارو ببینن نکنه سمیرا پا نده. خلاصه دلمو زدم به دریا دست به کار شدم. دوباره مثل اون روز شروع کردم اول از رو شلوار بعدم شلوارشو کشیدم پاین وقتی سمیرا همکاری کرد کونشو داد بالا تا شلوارش در بیاد انگار دنیارو بهم دادن. منم خیلی زود کیرمو دراوردم یه تف زدم رو کیرم یه خورده ام مالیدم لای کون سمیرا. کیرمو گذاشتم لای کونش یه خورده بالا پایین کردم تا سوراخشو پیدا کنم. بعد گذاشتم رو سوراخش خیلی آروم عقب جلو میکردم و فشارمو بیشتر میکردم. انگار سمیرا فهمیده بود میخوام بکنم تو کونش. چون اونم همکاری میکرد و کونشو میداد سمت من . انقدر این کارو کردم تا نفهمیدم چی شد یدفه کله کیرم یه جای تنگ ولی روون رو حس کرد. همین که سر کیرم رفت تو جفتمون بی حرکت موندیم در حد ۳۰ ثانیه. بعد من آروم فشار دادم سمیرا هم همکاری می کرد. اصلا نمیتونم اون لحظه رو براتون تعریف کنم. یواش یواش کل کیرم رفت توی کون خواهرم. نزدیک ۱ربع داشتم میکردمش از کون. معلوم بود قبلا خیلی کون داده . ولی واقعا نرم بود. مثل پنبه بود لامصب. اصلا دوست نداشتم کیرمو در بیارم یا ابمو بیرون بریزم. نزدیک بود آبم بیاد. برای اولین بار بود که میخواستم باهاش حرف بزنم. خیلی آروم گفتم ابجی؟؟ جواب نداد. دوباره گفتم ابجی؟ جواب نداد. در گوشش گفتم میشه بریزم تو ابمو؟ باز هیچی نگفت. دیدم جواب نمیده . در گوشش گفتم من میخوام ابمو بریزم تو کونت اگه نمیزاری بهم بگو. اگرم میزاری بریزم که هیچی. دیدم هیچی نگفت منم یکم دیگه کردم به زور ابمو نگه داشته بودم. ولی بالاخره آبم اومد و کیرم چند بار تو کون سمیرا دل دل زد و کل ابمو ریختم تو کونش. بعد پاشدم شلوارشو کشیدم بالا رفتم دستشوی برگشتم خوابیدم تو جام. بعد چند دقیقه سمیرا پاشد رفت دستشویی. وقتی داشت آبمو از تو کونش خالی میکرد یه صدای تر تر میومد که من ترسیده بودم گفتم نکنه یه وقت مامان بابام بفهمن.
دوستان گلم این قسمت اول داستانم بود. اگر فکر میکنید که قشنگ بود لایک کنید که قسمت بعدی رو هم بزارم براتون. بالای ۳۰۰ تا لایک بخوره قسمت بعدی رو تو مسافرت کون خواهرم گذاشتم براتون مینویسم.
نوشته: عرفان

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


سکس یواشکی منو خواهرم (۱)

#تابو #خواهر

از سرکار اومدم خونه خیلی خسته بودم تو مسیر که میومدم چندتا کس خوشگلم دیده بودم حسابی حشری شده بودم. رسیدم خونه درو باز کردم رفتم داخل دیدم سمیرا رو شکم خوابیده سرش روی بالشت در حال درس خوندن خوابش برده. یه شلوار خونگی آبی که نه تنگ بود نه گشاد ولی کونش رو خیلی قشنگ انداخته بود بیرون. جوری که هرکی میدید راست میکرد. جای که دراز کشیده بود نزدیک در اتاق من بود. یه فکری به سرم زد. اول یواش صداش زدم ابجی ابجی؟؟؟ دیدم خواب خوابه . رفتم داخل اتاق لباسامو در اوردم با یه شرت و رکابی رفتم بالا سرش. قبلش در خونه رو قفل کردم. دولا شدم یکم دست زدم به کونش خیلی اروم دیدم نه خواب خوابه. کیرمو از بغل شرتم دراوردم دوتا دستامو گذاشتم کنار بدنش پاهامم گذاشتم کنارش جوری که خودم بهش برخورد نکنم فقط کیرمو گذاشتم روی کونش وااااایییی خدا چه حالی میداد . داشتم سکته میکردم از هیجان . یکم فشار دادم لای کونش انقدر نرم بود که اگه بیشتر فشار میدادم نصف کیرم از رو شلوار لای کونش جا میشد. همینجوری یه خورده کردمش یدفه دیدم یه تکون ریز خورد. منم ترسیدم زود پریدم تو اتاق . بعد یواشکی نگاه کردم دیدم هنوز خوابه ولی دیگه خایه نکردم برم سمتش . همونجا تو اتاق نشستم کونشو نگاه کردم و جق زدم . وقتی ابم اومد انگار که ده تا کس کرده بودم. خلاصه اون روز گذشت و من تو کف سمیرا بودم که بتونم بکنمش یا حداقل بمالمش . سمیرا ۱۷ سالش بود منم ۱۹ سالم بود جفتمون تو اوج شهوت بودیم. یه حسی بهم میگفت سمیرا اون روز بیدار بوده . اخه چند روز بعدش دوباره به همین شکل رفتم خونه تا درو باز کردم احساس کردم سمیرا خیلی زود به همون شکل دراز کشید و خودشو زد به خواب . من که این صحنه رو دیدم رفتم تو فکر که واقعا بیدار بوده اون روز؟ یعنی دوباره دلش میخواد؟ خلاصه دلو زدم به دریا دوباره مثل اون روز رفتم سراغش . این دفعه کنارش دراز کشیدم و خیلی آروم دستمو از زیر کش شلوارش کردم تو تا به چاک کونش رسیدم. همینم برا من خیلی باحال بود و حشریم میکرد. یخورده دستمو لای کونش بالا پایین کردم خیلی اروم بعد دستمو در اوردم دوباره مثل اون روز کیرمو گذاشتم روی کونش . این دفعه جراتم بیشتر شده بود رفتم دستمال کاغذی اوردم نشستم بغلش کونشو میمالیدم و جق میزدم. اون روزم ابم اومد با کون خوشگل سمیرا. چند روز بعدش تو خونه تنها بودیم جمعه بود سر ظهر سمیرا گفت من یه چورت میزنم ساعت ۴ بیدارم کن اگه خواب نبودی. گفتم باشه. بالشت اورد خوابید وسط حال . هر جوری می خوابید کونش تو چشم بود. ایندفعه به پهلو خوابیده بود. یه خورده که گذشت رفتم بغلش دراز کشیدم اول چسبوندم به کونش یه خورده کیرمو مالیدم روی کونش بعد خیلی اروم دستمو کردم زیر شلوارش. خیلی دوست داشتم کونشو ببینم. واسه همین خیلی آروم شلوارشو کشیدم پایین . شاید ۲۰ دقیقه طول کشید تا یه طرف شلوارش که لپ بالای کونشو پوشونده بود دادم پایین. ولی اون طرف که رو زمین بود گیر کرده بود بین کونش و زمین . داشتم سعی میکردم که اون طرفش هم بکشم پایین که یدفه سمیرا خیلی اروم خودشو داد بالا که من بتونم شلوارشو بکشم پایین. چند ثانیه هنگ بودم که سمیرا کونشو گذاشت زمین دوباره. من یکم ترسیده بودم. ولی دوباره دستمو گذاشتم رو کش شلوارش دوباره سمیرا کونشو داد بالا منم سری تا زیر کونش کشیدمش پایین. وااااییی خدا آخه چجوری بگم بهتون. داشتم میمردم واقعا. قلبم تند تند میزد. کیرمو دراوردم دوباره خوابیدم پشت سمیرا اول کیرمو گذاشتم روی کونش یه خورده همینجوری فشار دادم . بعد با دست چپم اون لپ کونش که بالا بود گرفتم کشیدم بالا تا لای کونش باز بشه. بعد سر کیرمو گذاشتم لای کونش درست رو سوراخ کونش. انقدر نرم بود که نگو. یخورده همونجوری کردم بعد کشیدم بیرون توف زدم سر کیرم دوباره گذاشتم لای کونش. این دفعه لیز شده بود خیلی حال میداد. یخورده عقب جلو کردم ابم داشت میومد زود کشیدم عقب آبمو ریختم توی دستم رفتم دستشویی خودمو شستم برگشتم دیدم سمیرا همونجوری خوابیده. رفتم خیلی آروم شلوارشو کشیدم بالا خودمم انقدر راحت شده بودم که خوابم گرفته بود . منم بغل سمیرا یه بالشت گذاشتم و خوابیدم. ساعت ۶ غروب بود که سمیرا صدام زد . داداش داداش؟؟ مگه من نگفتم منو ساعت چهار بیدار کن؟ گفتم ببخشید خیلی خسته بودم خوابم برد. با تیکه گفت بله خوب منم جای تو بودم خسته میشدم. بعد خندیدو منم خندیدمو اون رفت حموم که بره بیرون خونه دوستش. منم هنوز تو کف اون اتفاق بودم. اما دلم میخواست کیرمو بکنم تو کونش. دنبال فرصت بودم که دوباره اون اتفاق بیوفته و با خودم میگفتم این دفعه دیگه میکنم تو کونش. تا بالاخره اون روز رسید. البته اون شب. وقتی رفتیم تو اتاق تا بخوابیم . اتاقمون یکی بود. مامان بابا هم تو حال میخوابیدن بیشتر شبا. در اتاقم باز بود . ولی جوری نبو

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


چی شد که اولین بار ، کون دادم...

#مرد_متاهل #گی

سلام.
داستانم واقعیه.
من فرزینم(مستعار) الان ۴۰ سالمه. از هیکلم بگم. بخاطر بدنسازی دوران جوونی و ول کردن اون، چاق شدم . طوری که سینه هام شل و بزرگ شدن. شکم و پهلو و کونم بزرگ شده بود. وزنم بین ۱۰۰تا ۱۱۰بالا پایین میشد.
یه سال عید یهو دیسک کمر گرفتم. اول فکر میکردم اسپاسم هست و هی آمپول شل کننده و کرم ضد درد و … میزدم بعد ده روز خوب نشد، رفتم دکتر و mriگرفتم. گفت دوتا دیسکت زده بیرون و استراحت مطلق ۱۰ روزه و فیزیوتراپی و …
خانمم می رفت سر کار و من خونه استراحت بودم و سر ار نمیرفتم. کلا تو خونه فیلم میدیدم و تو اینترنت میچرخیدم. تازه وایبر اومده بود و من رو لپ تاپ نصبش کردم. تو فیسبوکم کس چرخ میزدم.
یهو زیر پست یه دختره که اسم پیجش فریبا جنده بود، کامنت گذاشتم. نمیدونم چی نوشتم که با یه پسره کل کل کردیم. بعد یکی دو ساعت پیام دادن، یهو برگشت گفت میکنمت اگه ببینمت…منم به شوخی گفتم آره حتما… اون گفت تو بده اگه من نکردمت…منم شوخی شوخی گفتم ادرس بده، من میام ولی اگه دیری گنده ترم جا نزنی،شاید من کردمت… کمرم تازه یه مقدار دردش افتاده بود.
مثل کسخلا، ژل لوبریکانت گرفتم و رفتم، خودمم نمیدونم چرا.
اسمش امیر بود و مکانش توانیر. رفتم و اونم با موتور اومد و منو دید گفت دنبالم بیا. رفتیم تو پارکینگ یه مجتمع.
پارک کردم و سوار آسانسور شدیم. هی منو برانداز میکرد. رفتیم تو یه واحد. دیدم خالیه فقط یه مبل و تلویزیون و یخچال کوچیک و یه تخت تو اتاق خواب هست. دیدم یه بسته قرص در آورد و یی خورد. یه بسته کاندوم تاخیری هم از جیبش در آورد. رفتیم اتاق و گفت در بیار. منم گفتم جدی؟ گفت اره. من همه لباسم بجز شورت رو در اوردم. اونم لخت شد با شورت. گفت بخواب. من لبه تخت نشستم باورم نمیشد. اومد جلو کیرشو از رو شورت مالید و منو هل داد. دمر خوابوند. شورتمو کشید پایین… من کلا بدنم سفیده و بی مو. یه جون گفت و اومد رو من. خیلی از من ریزتر بود. حدود ۶۵ کیلو.یه کم لاپایی زد و کیرش بلند شد. گفت میکنمت که دیگه نگی نمیتونی. من لال شده بودم… من تا اون موقع خیلی اصطلاح ها رو بلد نبودم. هی توف میزد در کونم و به کیرش و فشار میداد…نمیرفت. یهو گفتم ژل اوردم، ژل بزن. ژل زد و کاندوم کشید و فشار داد. انقدر فشار داد تا سرش رفت تو. وقتی سرش رفت ، دستشو گذاشت رو شونه هام و محکم گرفت. با یه حرکت تا ته کرد تو.من آخ بود که میگفتم و ملحفه رو گاز میگرفتم. هی تلمبه میزد و اصلا توجه نداشت. نزدیک به یک ربع کرد. بلند شد و گفت تکون نخور…رفت تو اشپزخونه، یه رانی خورد و برگشت. دوباره رفت رو کونم. دو سه بار زد رو کونم و کیرشو گذاشت و بایه فشار زد تو. انقدر کرد تا ابش اومد و رو من ولو شد. رفتم دستشویی و اومدم بیرون لباس پوشیدم و رفتیم. تو اسانسور یهو چسبید به منو دوتا انگشت کرد تو سوراخم. گفت باز بازه. کونی. از این بعد جنده خودمی، باید کون بدی.
نشون به اون نشون تا یکسال هفته ای دوبار بهش کون میدادم. از دفعه دوم گفت تو زن داری، منم زن دارم. کوس و کون های دیگه رو با کاندوم میکنم. تو رو بی کاندوم. و شد شروع ماجرای کونی شدن من و ریختن آب کیر اون تو کونم. بعد یکسال رفت شهرستان واسه کار و دیگه ندیدمش.
و بهترین کون دادن من، همون اولین سکسم بود.
نوشته: Fertos

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:47


ما تو اتاق زنداییم اینا بودیم تخت بزرگ بود به ترتیب من الینا ملینا و سلنا دراز کشیدیم پتو کشیدیم رومون من شیطنتم گل کرد شلوارم و شورتو در حدی دراوردم که کیرم بیاد بیرون و شلوار الینا رو خواستم در بیارم گفت نکن میفهمن گفتم صبح شده شما برید مام میاییم و رفتن یکم سکس کردیم و آبمو خواست تست کنه ریختم دهنش البته که چسی بود ولی گفت عالیه
نوشته: پارسا

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


دکتر و بیمارش

#خاطرات_جوانی #دکتر_بازی

سلام دوستان من پارسا ام 18 سالمه و یه خانواده معمولی دارم ۴ نفریم با خواهرم و داستان درباره من و الینا هست که هم سن منه بگذریم منو الینا هم بازی بچگی هم بودیم تا وقتی اونا رفتن یه شهر دیگه با چند تا دایی دیگم بعدش بگم الینا دخترداییمه خلاصه ما رفته بودیم خونشون با پسرداییم بازی میکردیم که خونشون دو کوچه اونور تر از خونه الینا ایناست که مامان بابام گفتن شب میخواییم برگردیم خلاصه پسرداییم راضیشون کرد من هفته دیگه برگردم با داییم که میخواست بره تهران قرار بود با بابای الینا برگردم من موندم فرداش اینا خواستن برن بازار من نرفتم رفتم خونه الینا اینا خلاصه اونجا الینا یه خواهر کوچیکتر داره که یه دوست داره همش خونه ایناست خلاصه که به زور بچه ها ما رفتیم اتاق بازی کنیم رفتیم تو منو الینا که قبلا شیطنت داشتیم گفتن پارسا دکتر ما ، بیمارش اول دوست دخترداییم اومد تو اسم دختردایی کوچیکم ملینا و دوستش سلنا که اومد تو گفت دکتر مریضم یه کار بکن گفتم ۴ تا امپول داری گفتم دستت بیار یکی زدم اونجا بعد گفتم برگرد اون 17 سالشه خواستم شلوارش دربیارم گفت زشته نکن گفتم دکتر آمپول نمیزنه مگه گفت باشه ولی به هیچکس نگو تروخدا گفتم باشه شلوار و شورتش کلا دراوردم درو قفلیدم رو تخت خوابید بعد یه تاپ تنش بود اونم دراوردم به شکم خوابیده بود و لای پاش باز کردم کص خوشگلش و تپلش لیس زدم گفت چیکار میکنی گفتم دارم الکل میزنم دیگه بعد کلی با کونش بازی کردم انگشتمو آروم کردم تو کونش و نگه داشتم و دراوردم دوباره انگشت کردم تو کونش درنیاوردم انگشتامو جفت کردم تو کونش تا کیرم جا بشه سر کیرم جا شد توش خیلی بزرگ نیس واسه همون راحت جا شد اونم از درد و خجالت نمیدونست چیکار کنه گفتم امپولت این بزرگه مونده یکم طول میکشه و درد داره خوابیدم روش تا نصف کردم دراوردم تا آبم به دیقه نکشید اومد دستمال نبود خالی کردم تو کونش گفتم اینم آمپول گریش گرفته بود پاک کرد فرستادمش بیرون بعد ملینا اومد ملینا گفتش کمرم درد داره و کونم و رونم درد داره گفتم باید امپول و سرم بزنم و یکم ماساژش بدم گفتن بخواب رو تخت خوابید و شلوارش خواستم دربیارم گفت نکن تروخدا مامانم بفهمه منو میزنه گفتم نمیفهمه التماس کرد ولی من دراوردم شورت و شلوارش کامل تاپشم دراوردم لخت مادرزاد و کونش روبه من اول حسابی مالوندمش و خودمم لخت شدم و کصش لیس زدم و دیدم نفس نفس میزنه ازشم آب میاد ترسیدم بعدها فهمیدم حشری شده بوده خلاصه دیگه ادامه ندادم لباسشو پوشید استرس و ترس و لرز رفت الینا اومد تو اصل کاری بود خلاصه گفت دکتر مریضم خودت خوبم کن گفتم عزیزم بخواب رو تخت شلوارت دربیار یه آمپولی بزنم خوب خوب بشی کل لباسش درآورد تا منم لخت شدم لنگارو داد بالا کصش رو با ژیلت تمیز کرده بود لیس زدم ولی چون پشماش تیز بود بخاطر ژیلت میخورد به صورتم دیگه ادامه ندادم گفتم برگرد و به شکم خوابید من تا سوراخ کونشم لیس زده بودم سر سر بود و خیس کیرمو تف زدم نرفت توش انگشت کردم تو مثلا سلنا خواستم بکنم گذاشتم در کونش اونقدر فشار دادم یهو الینا جیغ کشید البته سرش تو بالش بود صداش من شنیدم نه بقیه دیدم قطره قطره خون میاد کیرمم خونی پردشو زده بودم دو دستی کوبیدم تو سرم که گند زدم اونم گریون رفت تو حموم که تو همون اتاق بود خلاصه منم رفتم شستم بغلش کردم معذرت خواهی و… اونم گفت تو ارضا نشدی منم نشدم کارو تموم کنیم رفتیم رو کار دوباره کردمش آبمم دیر تر و چسی اومد ریختم رو ممش و با لباسش پاک کرد و دوباره اومدن تو که بازی جدید بکنیم زنداییم گفت که پارسا و الینا حواستون به بچه ها باشه من و دایی میریم پیش داییت و رفتن خونه خالی بود ما بچه هام خونه بودیم الینا گفت بیایید یکم آجیل بخورید سرحال بشید منم خوردم سالار دوباره پرقدرت پاشد الینا گفت زن و شوهر بازی کنیم بچه ها گفتن ما دختراتون باشیم شما دوتا مامان بابای ما ماام قبول کردیم مثلا منو الینا دکتر بودیم کار می کردیم شب شد مثلا رفتیم مثلا بخوابیم اونا فرستادیم اون یکی اتاق ما رفتیم رو کار و سکسمون تموم کردیم آبمم رفتم حموم خالی کردم و شاشیدم و شستیم و مثلا صبح شده بود ما همون اتاق دکتر بودیم بچه ها یکیشون اومد سلنا اومد تو و گفت خانم دکتر من اینجوریم و… که الینا گفت پارسا جان لطف کن ۵ تا آمپول و یه ماساژ بزار منم گفتم باشه الینا گفت تو آمپولا بزن من گفتم باشه شلوار و شورتش تا زانو کشیدم پایین پاهاش باز نمیشد شلوار کامل دراوردم و تاپش تا رو ممش دادم بالا بعد همون کار قبلی انگشتش کردم کیرم تو کونش بود فشار دادم اونم گریه کرد دیگه بغضش ترکید منم ادامه ندادم دلداریش دادیم به کسی نگه که ملینا اومد تو ملینا از رو شلوار آمپول زدم و رفت شب شد و بچه ها خواستن با ما بخوابن ما گفتیم نه هرکی اتاق خودش خلاصه بزور اومدن تو

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


برگشتم رفتم کنارش نشستم انرژی زای نصفی که مونده بود رو خوردم دیدم نفساش غیر طبیعی هسش حالش خوب نیس گفتم نمیای بغلم بوسم نمیکنی انگار منتظر حرف من بود خودشو انداخت بغلم خودش لبامو میخورد معلوم بود قطره کار خودشو کرده گفتم بریم اتاق اینجا راحت نیستم یهو نگام کرد با حالت تعجب گفتم نترس بریم اتاق میخوام یه چیزی نشونت بدم دستشو گرفتم بردم اتاق درو بستم قفل نکردم بهش گفتم منم نیاز دارم توام نیاز داری بیا باهم برطرف کنیم نیاز هامونو هیچی نگفت بهش گفتم انجام بدیم هیچی نگفت دوباره پرسیدم نیازهامونو برطرف کنیم اروم گف اوم سرشو برا تایید خم کرد شلوارکمو کشیدم پایین کیر شق کردمو دید تعجب کرد کیرم ٢٠سانته کلفت یعنی یه جوری که هرکیو از کون میکردم تا یه هفته نمیتونست بشینه یا گوزشو نگه داره
بهش گفتم ساک بزن اولش قبول نمیکرد بخوره برام بعد اینکه گفتم منم برا تو میخورم قبول کرد درسته اولین بارش بود ولی خوب خورد دو بار دندون زد بعدش گفتم نوبت منه برات بخورم یکم مقاومت کرد بعدش یکم از رو شلوارش مالیدم براش شل کرد شلوار شورتشو یهو کشیدم پایین یکم خجالتی شد بعد دستمو گذاشتم رو کصش مالیدم یکم بهش گفتم سوتینتو در بیار در اور لخت لخت جلوم بود رو پشت انداختمش رو تخت پاهاشو جدا کردم کصشو خوردم یه کص سفید صورتی بدون مو داشتم میخوردم براش چشاش خمار میشد صدام میکرد ای داداش نه اوه اه اخ وایییی یکم خوردم نزاشتم ارضا بشه برشگردوندم بهش گفتم این دوش مقعدی رو اینجوری استفاده کن تا عن تو کونت نمونه رفت تمیز کرد اومد رو ب شکم دراز کشید بالشت گذاشتم زیر کمرش کونش قمبل شد از زیر تخت خوابم کرم بی حس کننده رو در اوردم یکم ریختم ب سوراخ کونش یکمم ب انگشتم مالیدم انگشتمو ب سوراخ کونش میمالیدم یکم سر انگشتم کردم تو تا کرم بی حس کننده تاثیر بزاره یکم دردش گرفت اخ کرد یه چند دقیقه ای صبر کردم باز انگشت کردم تو سوراخ کونش دردی نداشت دوتا انگشتمو کردم تو دیدم ن تاثیر گذاشته کرم بی حس کننده رفتم رو کونش نشستم خم شدم لب گرفتم ازش چنتا هم از کمرش بوس کردم ژل لوبریکانت روان کننده رو ریختم رو سوراخ کونش یکمم ریختم رو کیرم کامل چربش کردم کیرمو تنظیم کردم ب سوراخ کونش کلاهک کیرمو کردم تو یه اخ ن داداش درد داره اوووفی کشید خم شدم در گوشش گفتم یکم تحمل کنی دردش از بین میره یکم تو همون حالت کیرمو عقب جلو کردم جا باز کنه کیرمو در اوردم باز کرم بی حس کننده رو زدم یکم صبر کردم سر کلاهک کیرمو گذاشتم دم سوراخش یکم عقب جلو کردم هیچی نگفت کیرمو بیشتر تو کونش جا دادم دیدم اخ اوف ن درد داره گوش ندادم دیدم داره خیلی درد داره کشیدم بیرون دیدم سوراخش یکم قرمز شده و خون اومده فهمیدم دیگه باز شده ژل زدم دوباره ولی اینبار کیرمو تا اخرش کردم تو کونش داد زد بهش گفتم تحمل کن دارم ارضا میشم دم دم بود ابم میاد در اوردم ریختم رو کونش کونش سرازیر شد ریخت شده ب سوراخش برش گردوندم رفتم لای پاهاش کصشو خوردم ابش اومد لرزید یکم لب بازی کردیم یکم نوازشش کردم بعدش باهم رفتیم حموم شام درست کرد خوردیم.
۵ساله ادامه داره سکسمون قرار شده بعد اینکه ازدواج کرد از کس هم بده بهم
نوشته: امیر

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


ماجرای امیر و فاطی

#خواهر

سلام خسته نباشین دوستان شهوانی
داستان منو خواهرم هستش میخوام بنویسم
من امیرم ٢٥ساله قدم ١٨٥ وزنم ٨٠ و خواهرم فاطی ٢٠ساله با قد ١٦٠ وزن تقریبا ٥٥ خیلی فنچ کمر باریک سینه ٧٥ کون درشت سفیدی داره بریم سر اصل مطلب
شروع داستان ما برمیگرده به دوران سربازیم اموزشی بودم هفته ای یکبار مرخصی میدادن اونم پنجشنبه ها
خلاصه مرخصی گرفتم برگشتم خونه رسیدم در خونه ایفونو زدم خواهرم جواب داد بله گفتم منم امیر درو باز کرد تا پوتین هارو در بیارم خودشو رسوند پایین خودشو انداخت بغلم منم قبلا سکس خواهر برادر رو دیده بودم مدتی هم بود به خواهرم حس جنسی داشتم تا خودشو انداخت بغلم پاهاشو قفل کرد از کونش گرفتم نیوفته دیگه اولین بارم بود داشتم دست به کونش میزدم حسابی حشری شده بودم نمیتونستم بزارمش زمین تو همون حالت تلاش کردم پوتین ها رو در اوردم فاطی تو بغلم رفتیم طبقه دوم یجوری تو راه رو نفس می کشیدم تو گردنش معلوم بود اونم حشری شده چون نفس کشیدن اونم فرق کرده بود رسیدیم خونه دیدم هیشکی نیست گفتم مامان بابا کجا رفتن برگشت گفت فامیل دور بابا فوت کرده رفتن مراسم خاکسپاری بعد از ظهر میان
خیالم راحت شد که کسی مزاحم نمیشه همونجوری که تو بغلم بود اروم گذاشتمش رو مبل پاهاشو قفل کرده بود ولم نمیکرد یکم خودمو کشیدم بالا شق کرده بودم دقیقاا کیرمو با کسش یکی کردم فقط بین کیرمو کصش شورت شلوارمون بود مانع شده بود که گوشت به گوشت نخوره گفتم نمیشه بوست کنم دستاتو ول کن چنتا بوسش کردم از لپ، یدونه هم از لبش بوس کردم چیزی نگفت دیدم چیزی نمیگه چنتا رگباری از لب بوسش کردم خیالم راحت شد چیزی نمیگه شروع کردم به خوردن لبش دیدم کم کم داره شل میکنه خیس کرده خودمم حالم خوب نبود گفتم میرم دوش بگیرم ولم کرد رفتم دوش گرفتم جق زدم خالی شدم حشریتم خوابید از حموم برگشتم حال پذیرایی دیدم نیست صداش نکردم یه نگاه انداختم به اتاقش درش بسته بود ولی کمی باز گذاشته بود نگا کردم دیدم شورت شلوارشو تا زانو کشیده پایین چیزی که میدیدم یه کص سفید صورتی بود 🤤داشت میمالید نیم ساعتی بود داشتم نگاش میکردم اخرش یکم اه اومم ارومی کشید لرزید فهمیدم ارضا شد زود رفتم اتاقم سشوار رو روشن کردم شروع کردم به خشک کرد موهای کچلم بعدش شروع کردم لباس پوشیدن شورت نپوشیدم که زیر شلوارم برجستگی کیرم معلوم بشه رفتم اشپز خونه دیدم داره نهار درست میکنه
منو دید گفت عافیت باشه یه مرسی ساده گفتم نشستم غذا آماده شد خوردیم بعدش گرفتم خوابیدم شام بیدارم کردن خسته بودم واقعا از نهار تا شام خوابیده بودم شام خوردم بازم خوابیدم فرداش که جمعه بود نزدیکای ظهر بود حاضر شدم برم پادگان فقط مامانم و فاطی خونه بودن رفتنی فاطی بغلم کرد بوسم کرد رفتم تا پنجشنبه بعد فکرم درگیر فاطی بود چجوری بکنمش چون قبلا از کون کرده بودم دوست دخترامو میدونستم چیکار کنم.
تو فکر خواهرم فاطی بودم همش بهش فکر میکردم تصمیم گرفتم دیگه اینبار برم مرخصی بکنمش
خلاصه پنجشنبه رسید صبح زود مرخصی دادن اومدم بیرون از پادگان تاکسی گرفتم داشتم فکر میکردم تو راه یهو داروخانه دیدم پیاده شدم رفتم تو یه اقایی بود بهش گفتم قطره اسپنیش فلای ژل لوبریکانت و کرم زایلاپیی بی حس کننده موضعی با دوش مقعدی میخوام رفت برگشت دیدم تو یه پلاستیک مات که توش دیده نمیشه همشو اورد کارت بانکیمو دادم حساب کرد اومدم بیرون وسایلایی که گرفته بودم رو گذاشتم تو ساکم دوباره سوار تاکسی شدم رسیدم سر کوچه از تاکسی پیاده شدم رفتم سوپری سر کوچه دوتا انرژی زا گرفتم رسیدن ایفونو زدم باز هم همون اتفاق تکرار شد اینبار پوتین هارو زود در اوردم راحت بشم خودشو باز پرت کرد تو بغلم بوسم میکرد منم بوسش میکردم از لبش اینبار کونشو داشتم چنگ میزنم میمالیدم بعدش گفتم بریم طبقه بالا پیاده شو خستم مامان میبینه ناراحت میشه از این رفتار برگش گفت هه هیشکی خونه نیست پرسیدم کجاس مامان گف صبح زود رفتن شهرستان برا مراسم هفتم فامیل بابا کلا خیالم راحت راحت شد که تا شب هرکاری بخوام رو میتونم انجام بدم رفتیم داخل خونه انرژی زا هارو دادم بهش گفتم یخ بریز باهم بخوریم من برم دوش بگیرم بیام ساکمو بردم اتاقم وسایلایی که گرفته بودم رو جا ساز کردم تو کمدم لباسمو در اوردم با یه شلوارک بدون شورت و بدون زیر پیراهن قطره اسپنیش فلای هم تو دستم بود رفتم پذیرایی دیدم انرژی زا هارو ریخته تو لیوان داره از یخچال یخ در میاره پشتش ب من زود قطره رو باز کردم ٥ قطره ریختم ب لیوان انرژی زای خواهرم فاطی قطره رو زود گذاشتم تو جیبم بهش گفتم من یخ نمیخوام اینجوری میخورم خوردم نصفشم گذاشتم موند رفتم دوش گرفتم پشمامو زدم اومدم بیرون دیدم داره با گوشی ور میره انرژی زا رو خورده تمومه کرده رفتم اتاق کرم و ژل رو در اوردم گذاشتمشون زیر تخت سشوار کشیدم ب موهای کچلم

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


چشمش سیاهی رفت😂
وقتی داشت با یه لنگه کفشم نزدیک میشد بوشو میتونستم حس کنم قشنگ از فاصله نیم متری
بهش گفتم خوبه جلو‌ تر نیا دیگه ، اول خوب توی کفشمو بو بکش
بیچاره دماغشو کرد تو کفشم نفس عمیق میکشید ، واقعا نمیدونم چجوری داشت نفس میکشید ، اصلا بوی کفشم اینقدر غلیظ و سنگین و تنده که نمیشه اصلا
اما خب دست بردارم نبود ، بهش گفتم بسته بابا میمیری ، کفیو در بیار بلیس
کفی کفشمو که در اورد دیدم کلا جای پام سیاهه ( رنگش سفید بود یه زمانی) فقط قسمت قوس پاهام و بالا و لای انگشتام یکم روشن تر بود رنگش
کفی رو که درآورد احساس کردم بوی کفشم بیشتر پخش شد
وقتی بهمن شروع کرد به لیس زدن کفی های خیسم بوش باز چند برابر شد…
بدبخت اینقدر لیس زد که زبونش سیاه شده بود ، و روی کفی یکم تمیز شده بود جای پنجه ی پام که از همه بیشتر کثیف و عرقی بود
خلاصه جفت کفی هامو تا جایی که توان داشت لیس زد و تمیز کرد ، واقعا هم بوی کفشم تا حد چشمگیری کم شده بود ‌.
حالا یکمم براتون راجب رابطمون بگم
جدا از این فوت فتیش منو بهمن خیلی از مواقع هم مثل زوج های عادی ایم و نرمالیم و قراره ازدواج کنیم با هم و من واقعا دوسش دارم به عنوان پارتنر و برده خودم
امیدوارم خوشتون اومده باشه
نوشته: eli

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


ارباب پسر خالم شدم (۳)

#پسرخاله #ارباب_و_برده #فوت_فتیش

...قسمت قبل
سلام به همه من الهامم و خاطره هایی که میگم مربوطه به من و پسرخالم بهمنه
این خاطره ها راجب عرق پا و ایناس تو پارت قبلی هم گفتم که کسایی که علاقه به این نوع فوت فتیش ندارن اینو نخونن چون
خوشتون که نمیاد هیچی حالتون هم بد میشه.
اگه دوست داشتید پارت های قبلی هم بخونید اطلاعات بیشتری نوشتم راجب خودم که بیشتر آشنا شید باهام
این اتفاقی که براتون می‌خوام تعریف کنم برای همین چن روز پیشه که بهمن اومد دم دانشگاهم دنبالم تا برسونتم پیش دوستام تا ورزش کنیم.
اینم بگم که منو بهمن با هم رابطه داریم و می‌خواییم ازدواج کنیم
خب بریم سراغ ماجرا
من حدودا از اردیبهشت تا حالا کلا برای همه کاری جز مهمونی ها یه کتونی دارم میپوشم و خودتون بهتر میدونید ،تو پارت قبلی کامل گفتم که من کلا خیلی وقته دیگه جوراب پا نمیکنم ، تصور کنید تو دانشگاه بعضی روزا از ساعت ۷ صبح تا ۵ بعدازظهر تقریبا هر روز بدون جوراب این کتونی پام بوده و تازه اکثر روزا هم بعد دانشگاه خونه نمی رفتم و با دوستام کلی میگشتیم و بعدش من میرفتم ورزش تا شب ساعت ۸ یا ۹ می رسیدم خونه ،
پاهام به قدری توی اون چند ساعت عرق میکنه و بو میگیره که اصلا غیر قابل تصوره
وقتی پامو میزارم پشت کفشم که درش بیارم مثل بقیه کفی با پاهام هیچ وقت در نمیاد ، چون پاهام اینقدر خیسه که اصلا نمیچسبه به کفی و لیز میخوره روش در میاد و همون لحظه بوش بلند میشه
مامانم دیگه حریفم نمیشد که جوراب پام کنم
و خیلی وقت بود دیگه راجبش چیزی نمی گفت ، فقط میگفت یا کفشاتو تو نیار یا اگرم میاری بزار تو مشما که بوش تو خونه پخش نشه…
منم همیشه میزاشتم تو مشما و همین باعث شده بود که بوی کفشام صد برابر بشه😂
بعد کنار جایی که کفشمو در میارم یه پارچه حوله ای انداختم که پامو روش خشک کنم که رد عرق رو زمین نمونه
پارچه هه اولش سفید بود اما الان تقریبا به مشکی میزنه اون بخشش که برا خشک‌ کردن پاهامه و فک کنم خوش بو ترین حوله دنیاست برا فوت فتیشا
وقتی حوله سفید فقط شبا با خشک‌ کردن پاهام مشکی شده
دیگه کفی سفید کفشمو ببینید تو این چند ماه به چه روزی افتاده.
وقتی میخوام صب کفشمو بپوشم احساس میکنم هنوز خیسه از دیشبش ، ولی برام مهم نیست چون بهمن هر وقت که اراده کنم میاد پاهامو کفشامو عین سگ لیس میزنه و تمیزشون میکنه
😂خلاصه گفتم اینو بگم که بدونید چه حالی میکنه بهمن
بریم سراغ ماجرا
بهمن اومد دنبالم تا برسونتم دم اونجایی که بادوستم ورزش می کنیم و بهش گفتم که بمونه همون دور و ورا تا دو ساعت دیگه بیاد دنبالم ،
همین جوریش پاهام داشت از شدت عرق کردن لیز میخورد رو کفی کفش و وقتی شروع کردم به ورزش کردن دیگه رسما خیس خیس عرق بود پاهام ، حتی میتونم بگم که وقتی سرمو میاوردم نزدیک کفشم از روی کفش هم میشد یکم بوی پاهامو حس کرد .
خلاصه اومدم نشستم تو ماشین ، برام کولر زده بود ، آب میوه خریده بود و یه سری خوراکی دیگه ، منم براش جور دیگه ای خوراکی درست کرده بودم !
ساعت ۸ شب شده بود و گفتم بریم خونه ما چون مامانم اینا خونه بابابزرگم بودن شام و کسی نبود خونه
وقتی رسیدیم خونه بهمن شروع کرد له له زدن برام مثل سگ ،
رفتم نشستم روی مبل و به بهمن گفتم که بیاد بشینه زیر کفشام ، جوری نگاه میکرد به کفشام که دلم براش میسوخت زودتر ندم بلیسه پاهامو
کفشمو که از پام کشید بیرون ، پاهام مثل همیشه این قدر عرق کرده بود که به خاطر جنس پلاستیکی کفشم صدای مکش هوا میداد و توش گیر میکرد پاهام از عرق برق میزد ، خیس خیس بود ، اینقدر بوی تندی داشت که بعضی وقتا میترسیدم ریه بهمن عفونتی چیزی کنه
کفشامو که اصلا نمیشد نزدیک صورتت کنی ، واقعا آدم خفه میشه
بوی پاهام تو کل خونه پیچیده بود و هر جا پا میزاشتم خیس میشد و بوی پا میگرفت زمین
برا همین تصمیم گرفتم که پاهامو رو صورت بهمن بزارم که زمین بو پا نگیره یه وقت
پاهای خیسمو که تازه از کفش بیرون اومده بود و گذاشتم رو صورتش ، صورتشو باهاش ورز میدادم و انگشتامو میچسبوندم تو دماغش ، بیچاره صورتش این قدر بوی پا گرفت که از بغلش رد میشدم بوی پامو از صورتش حس میکردم قشنگ به وضوح .
پاهامو که از صورتش جدا میکردم تو نور جای پام روی صورتش به شکل یه رد خیس لزج چسبناک می موند
ولی به من عین یه سگی که استخون دیده چنان با قدرت و تند تند لیس میزد کف پاهامو و لای انگشتم رو که فقط دلم میخواست چشمامو ببندم و از این ماساژ و شست و شوی پاهام با زبونش لذت ببرم…
زبون بسته اینقدر لیس زده بود که انگار شسته بود تا مچ پاهامو و بوش رفته بود تقریبا ، و کف پام تمیز شده بود و کلی تشویقش کردم
حالا نوبت کفی کفشام بود که باید تمیز میکرد
آخرین باری که کفی کفشمو تمیز کرده بود فک کنم اول تابستون بود ، وقتی بهش گفتم کفشمو برو با دهنت بگیر بیار ، تا سرشو اورد پایین نزدیک کفشم فکر کنم

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


ازی گفتم متوجه نشدی بی چادر من بیشتر دوست دارم موهات قشنگه. گفت فقط موهام و من با پا گذاشتم پشت چادرش که رفت جلو چادرش کامل از سرش افتاد. من ناخواسته نگاهم به سینه هاشو و دامن و ساق سفیدش رفت و گفتم و جاهای دیگه. خندید و گفت راحت شدی خب لطفا بذارش رو صندلی منم چادر را برداشتم گذاشتم رو صندلی و آمدم کنارش پیش آشپزخانه ایستادم. نگاهی تو چشماش کردم ازم پرسید تو چند سالته گفتم ۱۷ سال گفت من از تو ده سال بزرگترم. گفتم همش ده سال و اون لبخندی زد و گفت آره همش و با نوک انگشتش یک ناخن نشان داد همینطوری که مشغول حرف زدن بود من نگاه سینه هاش میکردم و ناخواسته با انگشت نوک یک سینه اش را فشار دادم. آزاده گفت چیکار می‌کنی گفتم چقدر قشنگه دکمه لباست. گفت آره تو همش به دکمه لباسم زل میزنی گفتم آره میخوام ببینم کی میخوای شیر بدی به دخترت. گفت شیطون نشو تو هنوز بچه ای. گفتم کوچولو و یک ناخن نشانش دادم. داشتم با دستم با نوک سینه اش بازی میکردم. اونم یک مدت آرام ایستاد بعدش گفت فکر نکنم محمد فردا بیاد شام میخوریم و میرویم خونه شما. من شوک شدم گفتم چرا. گفت نه منم از تو خوشم میاد اما اینجا تنها موندنمون درست نیست. منم تازه ازدواج کردم و بچه دار شدم. شیطنت و بچه بازی داره جدی میشه. من انگشتم رو سینه اش بود اما دیگه حرکت نمی‌کرد. زل زدم تو چشاش و گفتم تو از اول می‌دانستی فردا محمد نمیاد.تو هم منو دوست داری منم دوستت دارم. سکوت کرد. منم کمی نگاهش کردم و یکدفعه بغلش کردم و آرام به خودم فشارش دادم. گفت کوروش نکن آرام باش بعد بزرگ تر شدی میفهمی که هر چی بخوای نمیشه بدست بیاری. گفتم من از اول نمی‌خواستم اما خنده های تو و نگاهات منو وابسته ات کرد همین طور که تو. بغلم بود شروع کردم بوسیدن صورتش و لباش و کردنش اونم آرام تو بغلم ایستاده بود نوک سینه هاشو رو سینه هام فشار می‌آورد آرام آرام آزاده هم مشغول بوسیدن من شد و تو آشپزخانه زیر غذا را خاموش کرد و یک ساعت سر پا هم را بغل کرده بودیم من یک دفعه بلوزش را در آوردم زیرش هیچی نبود و سینه هاشو سیخ ایستاده بود. و منو دیوانه کرد. منم دیوانه وار سینه هاش را می‌خوردم و میمکیدم و فشار میدادم. اولش کمی شیر آمد بعدش شیر هم نیامد و من کلی سینه هاشو را خوردم و تو آشپزخانه شلوارم را کشیدم پایین و دامن آزاده را زدم بالا و شورتش را در آوردم و کیر شق و لختم را بهش چسبوندم. گیرم زیر نافش بود و من تا حالا کس نکرده بودم و ندیده بودم بهش گفتم آزاده سوراخش کجاست بکنش داخلش آزاده یکدفعه ایستاد و تو چشمام نگاه کرد گفتم چی شده. گفت اخی تو هنوز کص نکردی و ندیدی گفتم نه تو اولین کسی که من دارم پس رو شونه هام فشار داد گفت پاهات را جمع کن خودش هم رو نوک پاهاش بلند شد و سر گیرم را گذاشت رو سوراخ کصش و کیرم هل خورد تو کس داغ و خیسش. اووف اولین حس کردن کیرم تو کص داغ و صورتی آزاده چه حالی میداد. گفت وای چقدر درازه تا ته نکن آرام و همینطوری که مشغول حرف زدن بود که آرام آخ چه خوب وای یکدفعه آب گیرم پاشید تو کس قشنگ آزاده و همون لحظه هم آزاده با من فول شد و با صدای بلند گفت آخ آبش را ریختی تو کص آزاده ات. آزاده رسما جنده ات شد. اووف آزاده تا صبح تو بغلم کس میداد. بعد ۱۵ سال هنوز جنده خودمه. دو روز بعدش که وقت جور شد سرپایی تو باغ بکنمش بهم گفت آن روز اینقدر ازم آب رفت که شیرم خشک شد حالا باید بروم دنبال شیر خشک. هنوز هم تنها کسی که تمام حال روز اول را بهم میده خودشه. با این هیکل باربی سینه هاشو خیلی بزرگتر شده اما کص اش مثل دخترها صورتی و تازه. خوش گذشت.
نوشته: کوروش

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


آزاده، زن حشری پسرخاله

#خاطرات_نوجوانی #زن_شوهردار

داستان مربوط میشه به 15سال پیش… پسر خاله ام یک سالی بود ازدواج کرده بود با یک دختر سفید با قدی متوسط و باریک با مو های روشن و چشمهای روشن و پاهای کشیده و هیکلی باربی. بعد از یکسال بچه دار شدن یک دختر و خونه آنها نزدیک خونه ما بود. ما با هم رفت و آمد زیادی داشتیم وقتی می‌آمدن خونه ما من هر سعی میکردم که روبرو آزاده زن پسر خاله ام بشینم. اون همیشه یک چادر رو سرش بود اما زیاد مذهبی نبودن اما چادر را همیشه می پوشید. گاهی چادرش از رو سرش روی شانه هایش می افتاد و دهانه چادر باز میشد. دقیقا زمانی که من منتظرش بودم. بیشتر وقتها سوتین نداشت و نوک سینه هاشو بخصوص بعد از بچه دار شدنش سیخ پیدا بود. با اینکه سینه های بزرگی نداشت نوک سینه هاشو رو به بالا و بزرگ بود. بعد از چند وقت یکبار که میخ سینه هاشو شده بودم دیدم اونم زل زده به من و نگاه می‌کنه من خجالت کشیدم اما متوجه شدم آزاده لبخند نرمی رو لباش نشست. بعدها متوجه شدم هر وقت من روبروش می نشستم اونم چادرش سریع می‌افتاد و سینه هاش را بیشتر نشانم میداد یکبار که تنها آمد بود با بچه و نشسته بودن مادرم رفت آشپزخانه. آزاده چادرش افتاد رو شانه هایش و لباسی نازک پوشیده بود که کامل نوک سینه ها قهوه ایش پیدا بود. آرام چادر از شانه هایش هم افتاد و لباس که خیلی نازک بود کاملا سینه های ناز آزاده را نشان میداد موهای آزاده روی شانه و کمرش ریخته بود منم گیرم شق شد و لا پام فشار می‌آورد برای اینکه بتوانم قایمش کنم زانوهام را بالا آوردم و با حلقه کردن دستهام دور پاهام سعی کردم کیرم را قایم کنم. همون موقع نگاه شیطنت آمیز و لبخند قشنگش را دیدم که زل زده بود تو چشمام و نگاهم میکرد بعد آرام بچه را برداشت و پیراهنش را بالا زد و تمام سینه هاشو پیدا شد دخترش را روی سینه هاش گرفت تا شیر بخوره. اون یکی سینه اش کامل پیدا بود و آزاده آرام با انگشتش با نوک سینه اش بازی کرد و از نوک سینه اش شیر چکیدن گرفت. واو دیوانه شدم همین موقع صدای آمدن مادرم آمد و من بلند شدم و سریع فرار کردم سمت اتاقم که متوجه نشه من نشستم و آزاده را موقع شیر دادن نگاه میکردم. گیرم شق توی شلوارم و من با دستپاچگی فرار کردم. تمام گیر شق و حالتم آزاده دید و خنده آرامی کرد و نگاهش را پشت سرش به من انداخت. تا رفت من روم نشد بیام بیرون. یکی دو هفته بعد پسر خاله ام رفت ماموریت او ارتشی بود. شب ها آزاده می‌آمد خونه ما و دید زدن من و حال دادن یواشکی آزاده برقرار بود. من نمی‌دانستم آزاده به من حال میده یا اینکه سر کارم گذاشته اما برای من فرقی نداشت آزاده چند بار موقع جمع کردن چادر دامن و ساق پاهاش و یکبار هم دامن بالا رفته و تا شورتش را نشونم داد و تمام نگاهش به شلوار منو شق شدن من بود. متوجه شدم چند باری که تنها بودیم نوک سینه های آزاده شق و بزرگتر میشه و کاملا میخواد از پیراهنش بزنه بیرون. شب های آخر یک بار شنیدم صبح که می‌رفت گفت من امشب شاید نیام قرار شوهرش محمد پسر خاله من صبح زود برسه نمیدانم صبح میاد یا روز بعدش. موقع رفتن دیدم لبخند ظریفی به من زد و چشمک آرامی زد. من اول خوب متوجه نشدم تا اینکه یکدفعه یادم آمد که نمیدانم محمد فردا صبح میاد یا پس فردا. با خودم گفتم یعنی به من گفت بروم آنجا شب تنهاست !؟ کامل مطمئن نبودم. آخه هیچ بار یک کلمه هم من و آزاده حرفی نزده بودیم فقط نگاه کرده بودیم. عصر امروز طبق معمول که آزاده می‌آمد و تا یک ساعت بعدش از آزاده خبری نشد. من یک دفعه که از خواب بیدار شدم لباس پوشیدم و به مادرم گفتم من میروم دوچرخه سواری یک سری هم خونه محمد میزنم اگر نیامد بود آزاده تنها بود شاید تا صبح بمونم تنها نباشه تا محمد بیاد. مادرم هم دعام کرد که برو زن محمد تنهاست و گفته تنهایی میترسه. من حرکت کردم تو مسیر دیدم آزاده داره با دخترش تو بغلش با یک ساک سمت خونه ما میره. من رفتم جلوش و سلام کردم گفتم کجا. آزاده آرام گفت تو کجا بودی. منظورش به نظرم این بود تا الان کجا بودی. گفتم می‌آمدم پیش تو که محمد نیامده باشه تنها نباشی. واسه یک لحظه مردد منو نگاه کرد و بعد چند ثانیه برگشت سمت خونه خودشون و گفت برویم فکر کردم شاید نیاد منم تنها میترسم. رفتیم و اون چایی ریخت و گفت شام خوردی گفتم نه هنوز موقع شام نشده بود. گفت چی دوست داری درست کنم گفتم هر چی خودت میخوری منم میخورم گفت یک عملت چطوره گفتم خوبه. اون رفت تو آشپزخونه و منم پشت سرش رفتم. گفتم محمد میاد گفت نمی دانم خوب مطمئن نیستم فکر میکنم گفت فردا بیشتر پس فردا. گفتم بهتر. لبخند نازی زد و گفت وا چرا. گفت صبح زود کی حال داره بیدار بشه. گفت نه تو بخواب خودش کلید داره. گفتم کلید هم داره با صدا بلند خندید گفت بله کلید هم داره. بهش گفتم اینجا هم چادر میزنی گفت آره عادت کردم منم با لودگی و مسخره ب

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:46


حس وفادار گی (۱)

#گی

اولین بار ۲۱ سالم بود که فکر تجربه کردن مفعولی اومد تو ذهنم ، دوست دختر و دوست زن هم داشتم اما داستانهای گی و فیلماش مغزمو گاییده بود ، شهوت بهم غلبه کرد و از طریق چت یه پسر همسن پیدا کردم ، بدنمو کاملا شیو کردم و با توافق برای ساک و لاپایی رفتم خونشون ، اینقدر اون مدت فیلمای گی و مخصوصا زنپوشی نگاه کرده بودم و خودمو مفعول زنپوش تصور کرده بودم که احساساتم کاملا زنونه بود ، رفتم تو کوچشون و اولین بار از نزدیک دیدمش و رفتیم داخل ، خونه سازمانی بود ، خونه خالی بود از تمام وسایل ، ماشینامون تو حیاط پارک بود ، رفت از تو صندوق عقب ماشینش یه حصیر و موکت آورد و یه دستمال کاغذی و روغن ماساژ ، توی یکی از کمدا یه دست رختخواب بود ، همه رو پهن کرد ، منم یه گوشه مثل یه دختر هرزه نشسته بودم ، بلندم کرد و منو کشید تو بغلش ، شروع کرد خوردن لبام ، بعد لباساشو درآورد و به منم گفت لخت شو ، مجذوب اخم و جدیت توی چهرش شدم ، لخت شدم و باز اومدم تو بغلش ، از اینکه جثه اش بزرگتر از من بود لذت میبردم ، توی بغلش جا میشدم ، منو به آغوش کشیده بود و لبامو میخورد که یهو با دستاش فشارم داد به سمت پایین و باز هم با همون جدیت بهم گفت بخور ، بار اولم بود اما با ذهنیت و افکاری که فیلما توی ذهنم ساخته بودن یه حرفه ای بودم فقط منتظر بودم ببینم مزش خوبه یا بد ، آروم سرمو بردم جلو ، یه بوسه زدم رو کیرش و همزمان بو کشیدم ، بوی بدی نداشت و حتی بوی ادکلنش هم بود و باید بگم بوی خوبی داشت ، دفعه دوم سر کیرشو کردم دهنم و درآوردم ، اینبار مزشو تست کردم ، مزه خوبی هم داشت ، بار سوم یه لحظه کیرشو تا آخر مکیدم و درآوردم ، دیدم فوق العادس کیر ساک زدن ، یه نگاه با لبخند بهش زدم و شروع کردم ساک زدن ، تمام آموخته هامو از فیلمها روش پیاده کردم ، خودم باورم نمیشد این منم که اینجوری کیر به این بزرگی رو ساک میزنم ، بهم گفت تو یه کونی حرفه ای هستی چرا گفتی بار اولته ، باورش نمیشد بار اولمه ، خوب ساک زدم و با اشاره و دستورش خوابیدم روی تشکی که روی زمین پهن کرده بود ، نشستم روی پاهام و قبل از کردن بهم گفت لاپایی کنسله ، سوراخ میزنم ، گفتم که بخدا بار اولمه و دردم میاد ، یهو روغن زد به سوراخم و گفت اینم چاره دردت ، حالا اگه واقعا بار اولته کیرم نمیره داخل ، آخه کیرش خیلی کلفت بود ، خلاصه با روغن هم امتحان کرد دید واقعا سوراخم تنگه ، گفت واقعا بار اولته اما جوری که ساک زدی فکر کردم یه عمره اینکاره ای ، گفتم که ساک زدنو تو فیلمها و داستانا یاد گرفتم که به خودمم لذت بده ، خلاصه خوابید روم و لاپایی کرد ، گرمای کیرش دیوونم کرد ، بعد از یکم تلمبه زدن من آبم اومد بدون اینکه دستم به کیرم بخوره ، از بس که گرمای کیر بین پاهام بهم حال میداد ، بعدشم خودش آبش اومد و توی لای پام خالی کرد ، آبش که بین پاهام بود و یکی دوبار کیرشو همونجوری مالید تو لای پام حس عجیبی بهم داد ، احساس کونی بودن برام یه جورایی با لذت شد ، انگار از کونی بودن خجالت نکشیدم دیگه ، بعدشم بلند شد با دستمال کاغذی منم تمیز کرد .
رفتم و دیگه رسما عاشق ساک زدن شدم ، بهم چسبید و قرارهای بعدی اتفاق افتاد ، این موضوع تا چند سال بعد باعث شد ارتباطم با جنس مخالف کامل قطع بشه ، توی داستان بعدی سکس دومم رو مینویسم و کم کم تحقیر اضافه شد ، بعدها سوراخم باز شد ، لباس زنونه پوشیدم ، چند تا فاعل مختلف ، مرد مسن ، فاعل کم سن و حتی یکبار دادن به شیمیل هم امتحان کردم اما دو میلیون برام آب خورد
نوشته: نیما خانم

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:45


نشدم. وقتی برگشتم. یارو جای خودش نشسته بود. منو دید ولی انگار نه انگار. وقتی میگن معتاد تن لشه یعنی همین. هه هه.
ساکت شد. دیگه نمی خواست حرف بزنه. معلوم بود اثر تریاک رفته. یه سیگار روشن کرد. بی تاب بود. وقتش بود بذارمش به حال خودش. دیزی و چایی رو حساب کردم. یه پولی هم گذاشتم رو میز و خداحافظی کردم.
عزت زیاد.
این آخرین حرفی بود که پشت سرم شنیدم. برگشتنی حال بدی داشتم. از خودم می پرسیدم زندگی چطور میتونه اینقدر بی رحم باشه که کل زندگی یکی رو سیاه کنه؟ دلم می خواست یه قدرتی داشتم کل دنیا رو می پکوندم. پکر بودم. اگه گزارشم رو همونطور که بود می نوشتم نمی شد تحویل استاد داد. باید حسابی سانسورش می کردم. اونوقت چیزی ازش نمی موند. به قول مولانا میشد شیر بی یال دم. واسه همین، همونطوری که بود بایگانیش کردم. حالا بعد سالها دوباره دیدمش. گفتم اقلا بذارمش اینجا ناگفته نمونه. سرگذشت کسی که الان حتمی بین ما نیست. بنده خدایی که حتی اسم نداشت.
نوشته: مدوزا

╭⊶✿⊶╯
╰➤@dasgool

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:45


. وسط کار دستمو برد طرف کیرش. گفت بمال تا آبم بیاد. من که یه عمر به هر کِس و ناکسی کون دادم هنوز نمیدونم بعضیا چطور از دادن خوششون میاد. ما که هیچ وقت از کون دادن حال نکردیم. فقط فکر پولی که گیرمون میومد شیرینش می کرد.
یه پام توی کوچه بود یه پام توی بازار. می رفتم سراغ اونایی که می دونستم اهلش هستن. اینجوری پول بیشتری گیرم میومد. اگه فرصت می شد دخلشون رو هم می زدم. نه اونقدر که گندش در بیاد. یا یه چیزی که بشه آب کرد کش می رفتم. از ترس باجگیرا، پولامو هزار سوراخ قایم می کردم. آخرش هم همین پولا بدبختم کرد. بعضی بچه ها حشیش می کشیدن. میگفتن خیلی حال میده، آدم سبک میشه، غم بی کسی و بدبختی یادش میره. اینجوری کم کم آلوده شدم. دیگه هرچی گیرم میومد می کشیدم. پولام به باد رفت. مفلس شدم. از اون خونه انداختنم بیرون. کارتن خواب و بیچاره شدم. آخرش رفتم سراغ یه جنده خونه که می دونستم کس کش نداره. شبیه همونی که توش به دنیا اومده بودم. سمج شدم تا قبولم کردن. جنده ها کس کش معتاد دوست ندارن. ولی چاره ای هم ندارن. من که کس کش غیرمعتاد ندیدم. عوض جای خواب که بهم داده بودن کاراشونو می کردم. کس کشی یعنی همین. مردم خیال میکنن کس کش برای مشتری جنده می بره. یه وقتی شاید این طوری بوده. چیزی که ما دیدیم کس کش فقط کارای جنده ها رو می کنه. از خرید آذوقه و نوار بهداشتی بگیر تا رد کردن مشتری مست یا رشوه دادن به مامور. خب بعضی جنده های خیابونی یه مرد همراهشون دارن. فقط واسه این که پولشونو بالا نکشن. وگرنه مرده واسه کسی کُس نمی بره.
خلاصه، هرچی گذشت عملم بدتر شد. دیگه حشیش جواب نمی داد. رفتم سراغ تریاک و هرویین. اینا نمی ذاشت کارمو تو جنده خونه درست جلو ببرم. یه مدت تحملم کردن وقتی دیدن درست بشو نیستم دس به سرم کردن. دیگه هیچ جا قبولم نمی کردن. کی یه معتاد تن لش می خواد که فقط دنبال عملشه؟
حالا دیگه خودم هم از خودم بدم میاد. همش فکر می کنم چرا اینجوری شد؟ چرا از همون اول کار ما خراب بود؟ بعضی وقتا لعنت میفرستم به اون مادر جنده ای که مادرمو گائید. و اون خوارکسته ای که منو زائید. بعد فکر می کنم اونام گناهی نداشتن. عزبی که کس گیرش نمیاد باید چه خاکی سرش بریزه؟ اونی هم که زیرش میخوابه کارشو دوست نداره. کدوم جنده ای از این کار خوشش میاد؟
واقعا چرا اینطوریه؟
هی تو که درس خوندی و چیز میز حالیت میشه، بالاغیرتا میتونی بگی من چه تقصیری داشتم که به اینجا رسیدم؟ چی باعث بدبختی من بوده؟ نگو خواست خدا بوده. توی کتم نمیره. مگه نمیگن خدا عادله. هه هه. حالا عادل بوده و روزگار ما اینه، اگه عادل نبود چی می شد.
یه سیگار دیگه روشن کرد.
چقدر زر مفت زدم. تریاک و سیگار مفت که برسه همینه. معلومه آق خدا امروز از دنده راست بلند شده. حتمی می دونه سیگار بعد تریاک چه حالی می ده. لامصب دود سیگارو همه چی شیرین میکنه انگاری عسل از گلوت پایین میره. ولی تو مواظب باش گرفتار سیگار و مواد نشی. یکی نیست بگه تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره. ای روزگار، کی میشه سرمون رو بزاریم دیگه بلند نشیم؟
دوباره اخماش رفت توی هم.
ما از زندگی هیچی نفهمیدیم. نه از بچگی نه از جوونی. زنگ تفریح مون همین عمله که چند دقیقه ای همه چی یادمون بره. ولی چه فایده، هیچی نگذشته دوباره همون آش و همون کاسه. گفتم آش یادم اومد از دیروز چیزی نخوردم. اگه داری آقایی کن یه دیزی یا ساندویچ کالباسی بزنیم به بدن.
با هم رفتیم قهوه خونه. انتظار داشتم اقلا دوتا دیزی بخوره ولی نصف غذاش هم زیاد اومد. معلوم بود بدنش نمی کشه. به جاش هی چایی خورد. سفارش می کرد پررنگ باشه. ته یه قندون رو بالا آورد. بعد قلیون سفارش داد. گفت امروز چه اشرافی گذشت. گمونم خواب می بینم یا رفتم اون دنیا. هه هه. چقدر چرت و پرت گفتم. خب زندگی ما سرو تهش همین چرت و پرتا بوده دیگه.
سگرمه هاش رفت توی هم
آره، یه کس کشِ مادرجندهء بازنشسته م. اگه قبلا همچین جونوری ندیده بودی، حالا ببین. من یه مردنی بوگندو ام. یادم نمیاد آخرین دفعه که تنم رو شستم کی بوده. حموم بعدی حتمی توی مرده شور خونه است. از حالا قبرمو می بینم. سنگ درست حسابی نداره. اسم نداره. کسی نمیاد سراغش. مگه یه سگ ولگرد که دنبال یه کپه خاک می گرده واسه شاشیدن.
بعد از سکوتی کوتاه گفت: میگن خدا تنهای تنهاست. ای تنهاترین، توی این دنیای لعنتی اگه یکی خوب درکت کنه مخلصته.
اشک اومده بود توی چشماش. روشو کرد اونور که نبینم. این غرور کوفتی چیه که تا دم مرگ هم آدمو ول نمی کنه؟
واسه اینکه حرف رو عوض کنم گفتم: بزرگترین خلافت چی بوده؟
چاقو. یه دفعه که توی چُرت بودم جیبمو زدن. چهار وعده هروئین بود. فهمیدم کار کی بوده. به زبون خوش گفتم بده. نداد. دست به یقه شدیم. با سنگ زد توی سرم. منم با چاقو زدمش. چند وقتی اون دوروبر آفتابی

🌷 داس گل 🌷

23 Oct, 01:45


من کُس کشم

#مدوزا #اجتماعی

من کس کشم، یعنی بودم. حالا یه عمليِ آس و پاس.
این اولین چیزی بود که گفت. مچاله به دیوار آفتابگیر پکی به سیگارش زد و خیره شد به جایی نامعلوم. انگار بخواد بره به عمق روزگار.
هیکل نحیفی داشت، زردمبو و چروکیده.
دنبال گزارش مددکاری رفته بودم چهارراه سیروس، کوچه حمام چال.
یه نگاهی به هیکلم انداخت و تو دماغی گفت: اگه می خوای گپ دونگی بزنیم باید منو بسازی، خمارم، حال حرف مرف ندارم.
از جایی که نشونی داد یه نخود تریاک خریدم با یه پاکت سیگار.
همونطور که سیگار لای لباش بود یه تیکه از تریاک رو با چاقو جدا کرد و انداخت توی دهنش. تا یه دقیقه فقط سر تکون می داد، بالاخره به حرف اومد.
چی می گفتم؟ آره، من یه کس کش بازنشسته م. یعنی یه وقتی اینکاره بودم. نه که فکر کنی جنده میبردم واسه مشتری، اینجوریا نبود.
دوباره به سیگارش پک زد. همونطور که دود از دهنش میومد بیرون ادامه داد.
اصلا بذار از اولش بگم. من دوروبر جنده خونه بزرگ شدم. مادرم یکی از همونا بوده. یعنی هم کس کشم هم مادرجنده.
غش غش خندید.
کس کش مادرجنده. شغل از این آبرومند تر سراغ داری؟
هنوز دود از لای دندونای زردش بیرون میومد. خیره شد به زمین. انگار دنبال چیزی باشه.
مادرمو یادم نمیاد. نمی دونم چرا منو حامله شد. جنده جماعت خیلی مواظبن. از اقبال نحس ما بوده دیگه. ما رو نمی خواستن. سر خر بودیم. آره، از اولش زیادی بودیم. نمی دونم چطور زنده موندیم. صبح تا شب توی کوچه ها ول می گشتیم. واسه سیر کردن شکم مجبور بودیم گدایی کنیم، یا دله دزدی.
چند وقتی زندگی ما همین بود تا اینکه مامورا ما رو گرفتن بردن یه جایی که پر بود از بچه های ولگرد مثل خودمون. میخواستن آدمون کنن. روزا کلاس بود و ورزش و این چیزا ولی شب که می شد ورق بر می گشت. باید به قُلدرا باج می دادیم. گردو، تیله، آبنبات، وگرنه کتک بود. موقع خواب باید به هرکی زورش میرسید کون میدادم. مجبور بودیم. کاری از دستمون بر نمیومد. بعد از چند وقتی با دو سه نفر دیگه نقشه کشیدیم فرار کنیم. کاشکی فرار نمی کردیم. قرار بود مدرسه بریم. خر بودیم، چه فهمیدیم. این تنها شانس زندگیم بود که خودم ریدم بهش.
برگشتیم جای اول. دیگه غیر از دله دزدی، واسه پول کون هم می دادیم. درسته که سولاخمون واز شده بود ولی کار کون دادن به این راحتیا هم نیست. اینجوری نیست که وایسی یه گوشه مشتری بیاد سراغت ببردت یه جای نرم و گرم بی درد سر کونت بذاره پولت رو هم بده. بعضی وقتا به جای یه نفر چند نفر می کننت، مست که باشن هرچی دم دستشون باشه می کنن توی کونت، پولتو نمیدن، می شاشن توی دهنت. صدات دربیاد می زننت. با خودشون میگن: حقشه، همینا دنیا رو به گه کشیدن.
با سیگارش که به فیلتر رسیده بود یه سیگار دیگه روشن کرد.
یه مدت میرفتم پاتوق کونی های بازار. اونجا همه تیپی بود. از حرفه ای و تیغ زن تا اوا خواهر. باورت نمیشه، بین ما طلبه هم بود. از ته ریششون می فهمیدیم. کونی حرفه ای که ریش نمیذاره. اون فلک زده هام دنبال پول بودن. بازاریا میگفتن اینا تمیزن، پوستشون نرمه. کاسبای بازار کون کن های قهاری هستن. زناشون که بهشون کون نمی دن. کسِ گشاد و هیکل وارفته هم نمی خوان. سوراخ تنگ دوس دارن. یه اخلاقی هم دارن. اول چونه میزنن بعدش بهت انعام میدن. می بردنمون پستوی حجره کونمون می ذاشتن. همه تیپی بودن. عزب و غیرعرب. از حاجی شکم گنده بگیر تا عطار لاغرو ولی کیر گنده. بعضی وقتا به یه نفر قانع نبودن، یه کونی دیگه هم با خودمون می بردیم. این دیگه کون کشی واقعی بود. هه هه. کار توی بازار بی دردسر نبود. اگه گیر قلدرا یا پاسبونا میفتادی کارت زار بود. سیر می کردنت جیبتو هم خالی می کردن. این بود که بیشتر توی کوچه خودمون می پلکیدیم.
اونجا کونیای دیگه هم بودن. بیشتر وقتا قمار می کردیم. سه قاپ، بیخ دیواری. اگه می باختی و پول نداشتی باید به برنده کون می دادی. به یه کونی دیگه مثل خودت. هه هه. ولی کونی از کون کردن حال نمی کنه. اگه خوش خوشانش بشه موقع دادن جلق می زنه. با دست خودش یا بُکنش. دروغ چرا، ولی من یه جورایی از کردن خوشم میومد، واسم یه جور عقده ترکوندن بود.
یه وقت دیدیم صاحاب داریم. یه گنده لاتی بود که یه خونه خرابه رو مال خود کرده بود. شبا اونجا می خوابیدیم. از خیابون بهتر بود، جل و پلاسی هم داشت ولی باید پول می دادیم. هر وقت هم کیرش راست می شد خِر یکی رو میگرفت و ترتیبشو می داد. لامصب یه کیری داشت که به کیر خر گفته بود زکی. همین گنده لات کیر کلفت ابنه ای هم بود. هه هه. بچه ها می گفتن ولی من باور نمی کردم تا اینکه یه شب منو برد پیش خودش. یه دور کونم گذاشت ولی نصفه کاره کشید بیرون. گفت حالا تو بکن. هرکار کردم نتونستم، یقور و پشمالو بود. کیرم سفت نمی شد. آخرش یه استکان عرق به خوردم داد. با کیرم بازی کرد تا سفت شد. چشمامو بستم کردمش