آنها یک ماشین کوچک و قدیمی داشتند و وقتی میخواستند جایی بروند، که به ندرت اتفاق میافتاد، مری همیشه رانندگی میکرد چون چشمهایش بهتر بود.
یک آخر هفته آنها به یک شهر بزرگ رفتند تا چیزهایی را که در روزنامه دربارهشان خوانده بودند ببینند. هیچکدام از آنها قبلاً به آن شهر نرفته بودند.
آنها در ترافیک سنگین داشتن رانندگی میکردند که وارد خیابانی شدند که ورود ماشینها به آن ممنوع بود. یک پلیس آنجا بود و سوت زد، اما مری توقف نکرد. پلیس با موتورسیکلت آنها را دنبال کرد.
وقتی او آنها را متوقف کرد، گفت: «صدای سوت من را نشنیدید؟»
مری مودبانه جواب داد: «چرا شنیدیم، اما مامان به ما گفته بود هرگز وقتی مردها برایمان سوت میزنند توقف نکنیم!»