او متوجه شد که شانهاش دقیقاً همان رنگ دیوارهاست، بنابراین هر وقت به دنبال پارچه برای پرده میگشت، شانهاش را همراه خود میبرد.
در یکی از فروشگاهها او شانه را به فروشنده نشان داد و نیم ساعت همراه او پارچههای مختلفی برای پرده را بررسی کرد تا اینکه فروشنده خسته شد و به او گفت: «خانم، آیا بهتر نیست یک پارچه که خوشتان میآید بخرید و بعد یک شانه جدید که با آن هماهنگ باشد پیدا کنید؟»