Daily English story @daily_english_stories Channel on Telegram

Daily English story

@daily_english_stories


اینجا قراره با ترجمه داستانک های محبوب کتاب steps to understanding از سطح مقدماتی تا پیشرفته مهم ترین نکات رو اموزش بدیم.

Daily English story (Persian)

آیا به بهبود مهارت های زبان انگلیسی خود علاقه دارید؟ اگر بله، اینجا مناسب شماست! کانال Daily English story با نام کاربری @daily_english_stories به شما کمک می‌کند تا از طریق ترجمه داستان‌های برگرفته از کتاب Steps to Understanding، اصطلاحات و نکات مهم زبان انگلیسی را از سطح مقدماتی تا پیشرفته فرا گیرید. این کانال منبعی عالی برای آموزش و تقویت مهارت‌های زبانی شماست. از امروز شروع کنید و به همراه ما مسیری جذاب و آموزنده را در دنیای زبان انگلیسی طی کنید. برای ارتباط با مدیر کانال می‌توانید به آیدی @rasoul_ka98 مراجعه کنید.

Daily English story

25 Jan, 16:47


خانم اسکات سال گذشته خانه جدیدی خرید. دیوارهای اتاق‌ها مدت کوتاهی پیش از آن رنگ شده بودند و خانم اسکات از رنگ‌ها خوشش آمد، اما کسی که خانه را به او فروخته بود، پرده‌ها را با خود برده بود. بنابراین خانم اسکات مجبور شد پرده‌های جدیدی بخرد، و البته می‌خواست پرده‌هایی بخرد که با رنگ دیوارها هماهنگ باشند.
او متوجه شد که شانه‌اش دقیقاً همان رنگ دیوارهاست، بنابراین هر وقت به دنبال پارچه برای پرده می‌گشت، شانه‌اش را همراه خود می‌برد.
در یکی از فروشگاه‌ها او شانه را به فروشنده نشان داد و نیم ساعت همراه او پارچه‌های مختلفی برای پرده را بررسی کرد تا اینکه فروشنده خسته شد و به او گفت: «خانم، آیا بهتر نیست یک پارچه که خوشتان می‌آید بخرید و بعد یک شانه جدید که با آن هماهنگ باشد پیدا کنید؟»

Daily English story

25 Jan, 16:47


Mrs Scott bought a new house last year. The walls of the rooms had been painted a short time before, and Mrs Scott liked the colours, but the person who had sold her the house had taken the curtains with him, so Mrs Scott had to buy new ones, and of course she wanted to buy ones whose colours would go with the walls of her rooms. She discovered that her comb was exactly the same colour as these walls, so she always took it with her whenever she went to look for cloth for curtains.
In one shop she showed the shopkeeper the comb and then looked at various cloths for curtains for half an hour with him, until he got tired and said to her, ‘Madam, wouldn't it be easier just to buy some cloth you like, and then find a new comb to go with that?’

Daily English story

25 Jan, 16:47


🔸Unit 8
🔹Level: b1 (intermediate)
📌Steps to Understanding series

Daily English story

23 Jan, 15:25


آقای ریچاردز در یک شهر ساحلی کوچک کار می‌کرد و او و همسرش خانه راحتی نزدیک دریا داشتند.
در زمستان آنها در آن‌جا خوش‌حال بودند، اما هر تابستان بسیاری از بستگان‌شان می‌خواستند نزد آنها بیایند، زیرا آنجا جای خوبی برای تعطیلات بود و ارزان‌تر از ماندن در هتل بود.
در نهایت، در یکی از ماه‌های ژوئن، آقای ریچاردز به یکی از دوستان باهوشش که در همان جا زندگی می‌کرد، شکایت کرد: «یکی از اقوام همسرم قصد دارد ماه آینده همراه با شوهر و بچه‌هایش ده روز پیش ما بماند. چطور همه بستگانت را از آمدن به خانه‌ات در تابستان بازمی‌داری؟»
دوستش پاسخ داد: «این کار سختی نیست. من از بستگان پولدارم پول قرض می‌گیرم و به بستگان فقیرم قرض می‌دهم. بعد از آن، هیچ‌کدام دیگر نمی‌آیند!»

Daily English story

23 Jan, 15:24


Mr Richards worked in a small seaside town, and he and his wife had a comfortable house near the sea. During the winter they were quite happy there, but every summer a lot of their relatives used to want to come and stay with them, because it was a nice place for a holiday, and it was much cheaper than staying in a hotel.
Finally one June Mr Richards complained to an intelligent friend of his who lived in the same place. 'One of my wife's cousins intends to bring her husband and children and spend ten days with us next month again. How do you prevent all your relatives coming to live with you in the summer?'
'Oh,’ the friend answered, 'that isn't difficult. I just borrow money from all the rich ones, and lend it to all the poor ones. After that, none of them come again.’

Daily English story

23 Jan, 15:24


🔸Unit 7
🔹Level: b1 (intermediate)
📌Steps to Understanding series

Daily English story

20 Jan, 17:13


پیتر جاد در ۱۸ سالگی به ارتش پیوست و برای چند ماه آموزش دید که یک سرباز خوب باشد. او در همه چیز خوب عمل می‌کرد به جز تیراندازی.
یک روز او و دوستانش در حال تمرین تیراندازی بودند و همه آنها به خوبی عمل می‌کردند، به جز پیتر.
پس از اینکه پیتر نه بار به هدف شلیک کرد و حتی یک بار هم به آن اصابت نکرد، افسر آموزش‌دهنده گفت: «پیتر، تو کاملاً ناامیدکننده‌ای! حتی گلوله آخرت را هم هدر نده! برو پشت آن دیوار و خودت را با آن بزن!»
پیتر احساس شرمندگی کرد. او به پشت دیوار رفت و چند ثانیه بعد افسر و دیگر سربازان جوان صدای شلیک را شنیدند.
افسر با نگرانی گفت: «وای! آیا این مرد احمق واقعاً خودش را زده؟» او با اضطراب پشت دیوار رفت، اما پیتر سالم بود. پیتر گفت: «متأسفم، قربان، ولی باز هم به هدف نزدم!»

Daily English story

20 Jan, 17:13


Peter Judd joined the army when he was eighteen, and for several months he was taught how to be a good soldier. He did quite well in everything except shooting. One day he and his friends were practising their shooting, and all of them were doing quite well except Peter.
After he had shot at the target nine times and had not hit it once, the officer who was trying to teach the young soldiers to shoot said,
'You're quite hopeless, Peter! Don't waste your last bullet too! Go behind that wall and shoot yourself with it!'
Peter felt ashamed. He went behind the wall, and a few seconds later the officer and the other young soldiers heard the sound of a shot.
'Heavens!' the officer said. 'Has that silly man really shot himself?" He ran behind the wall anxiously, but Peter was all right. 'I'm sorry, sir, he said, 'but I missed again.'

Daily English story

20 Jan, 17:13


🔸Unit 6
🔹Level: b1 (intermediate)
📌Steps to Understanding series

Daily English story

18 Jan, 16:23


در طول جنگ جهانی دوم، سفر با هواپیما دشوار بود، زیرا صندلی‌ها برای افراد مهم دولتی و نظامی نیاز بود.
آقای براون در طول جنگ برای دولت کار می‌کرد. او یک غیرنظامی بود و کار بسیار سری انجام می‌داد، بنابراین به جز چند نفر، کسی اجازه نداشت بداند که چقدر مهم است.
یک روز او مجبور بود به ادینبرو پرواز کند تا به چند نفر از افراد عالی‌رتبه سخنرانی کند. اما یک افسر مهم ارتش در آخرین لحظه به فرودگاه آمد و صندلی آقای براون به او داده شد، بنابراین او نتوانست به شهر پرواز کند تا سخنرانی‌اش را انجام دهد.
تا زمانی که افسر مهم به شهر رسید، متوجه نشد که مردی که صندلی‌اش را گرفته بود، همان کسی بود که قرار بود سخنرانی او را بشنود.

Daily English story

18 Jan, 16:22


During the Second World War it was difficult to travel by plane, because the seats were needed for important government and army people.
Mr Brown worked for the government during the war. He was a civilian, and he was doing very secret work, so nobody was allowed to know how important he was except a very few people.
One day he had to fly to Edinburgh to give a lecture to a few top people there, but an important army officer came to the airport at the last minute, and Mr Brown's seat was given to him, so he was not able to fly to the city to give his lecture.
It was not until he reached the city that the important officer discovered that the man whose seat he had taken was the one whose lecture he had flown to the city to hear.

Daily English story

18 Jan, 16:22


🔸Unit 5
🔹Level: b1 (intermediate)
📌Steps to Understanding series

Daily English story

15 Jan, 16:56


آقای گری مدیر یک دفتر کوچک در لندن بود. او در حومه شهر زندگی می‌کرد و با قطار به محل کار می‌آمد. او دوست داشت از ایستگاه به دفترش پیاده‌ برود مگر اینکه باران می‌بارید، زیرا این کار به او کمی ورزش می‌داد.
یک صبح، او در حال پیاده‌روی در خیابان بود که یک غریبه او را متوقف کرد و به او گفت: «شاید مرا به یاد نیاورید، آقا، اما هفت سال پیش من بدون حتی یک پنی در جیب‌هایم به لندن آمدم. شما را در همین خیابان متوقف کردم و از شما خواستم به من مقداری پول قرض بدهید، و شما پنج پوند به من قرض دادید، چون گفتید که می‌خواهید یک شانس بدهید تا کسی در مسیر موفقیت قرار بگیرد.»
آقای گری برای چند لحظه فکر کرد و سپس گفت: «بله، تو را یادم می‌آید. ادامه دهید.»
غریبه جواب داد: «خب، آقا، آیا هنوز هم حاضر هستید یک شانس دیگر بدهید؟»

Daily English story

15 Jan, 16:56


Mr Grey was the manager of a small office in London. He lived in the country, and came up to work by train. He liked walking from the station to his office unless it was raining, because it gave him some exercise.
One morning he was walking along the street when a stranger stopped him and said to him, 'You may not remember me, sir, but seven years ago I came to London without a penny in my pockets. I stopped you in this street and asked you to lend me some money, and you lent me five pounds, because you said that you were willing to take a chance so as to give a man a start on the road to success.' Mr Grey thought for a few moments and then said, 'Yes, I remember you. Go on with your story.
'Well,' answered the stranger, 'are you still willing to take a chance?'

Daily English story

15 Jan, 16:56


🔸Unit 4
🔹Level: b1 (intermediate)
📌Steps to Understanding series

Daily English story

13 Jan, 17:09


مادر مری نزدیک به هفتاد سال داشت و مری و همسرش می‌خواستند برای تولدش یک هدیه خوب بخرند. او چای نوشیدن را دوست داشت، بنابراین مری یک دستگاه برقی سفارش داد که چای درست می‌کرد و صبح‌ها بیدارت می‌کرد.
مری دستگاه را در کاغذی زیبا پیچید و برای تولد به مادرش هدیه داد. بعد مری به او نحوه استفاده از دستگاه را نشان داد.
"قبل از خواب، چای را در قوری بریز و آب را در کتری." او به زن پیر توضیح داد. “و یادت نرود برق را روشن کنی. سپس صبح که بیدار شدی، چای آماده‌ست."
چند روز بعد، مادر مری تماس گرفت و گفت: "شاید من نسبتاً نادان هستم، اما یک چیزی را نمی‌فهمم: چرا باید برای درست کردن چای بروم بخوابم؟"

Daily English story

13 Jan, 17:09


Mary's mother was nearly seventy, and Mary and her husband wanted to give the old lady a nice birthday present. She liked drinking tea, so Mary ordered an electric machine which made the tea and then woke you up in the morning. She wrapped it up in pretty paper and brought it to her mother on her birthday. Then her mother opened the package. Mary showed her how to use it.
'Before you go to bed, put the tea in the pot and the water in the kettle,' she explained to the old lady, 'and don't forget to switch the electricity on. Then, when you wake up in the morning, your tea will be ready.’
After a few days, Mary's mother rang up and said, 'Perhaps I'm being rather silly, but there's one thing I'm confused about: why do I have to go to bed to make the tea?’

Daily English story

13 Jan, 17:09


🔸Unit 3
🔹Level: b1 (intermediate)
📌Steps to Understanding series

Daily English story

12 Jan, 15:48


یک تاجر مهم پیش دکترش رفت، چون شب‌ها نمی‌توانست بخوابد. دکتر او را دقیق معاینه کرد و گفت: "مشکل تو این هست که باید یاد بگیری آرامش پیدا کنی. سرگرمی‌ای داری؟" تاجر چند لحظه فکر کرد و گفت: "نه، دکتر. وقت برای سرگرمی ندارم." دکتر جواب داد: "خب، این مشکل اصلی تو می‌باشد. فقط وقت برای کارت داری. باید یک سرگرمی پیدا کنی و باهاش آرامش پیدا کنی، وگرنه کمتر از پنج سال دیگر می‌میری. چرا نقاشی کردن رو یاد نمی‌گیری؟" تاجر گفت: "خیلی خب، دکتر. امتحانش می‌کنم." روز بعد، به دکتر زنگ زد و گفت: "فکر خیلی خوبی بود دکتر. خیلی ممنونم. از دیروز تا حالا ۱۵ تا نقاشی کشیدم."

Daily English story

12 Jan, 15:48


An important businessman went to see his doctor because he could not sleep at night. The doctor examined him carefully and then said to him, ‘Your trouble is that you need to learn to relax. Have you got any hobbies?'
The businessman thought for a few moments and then said, 'No, doctor, I haven't. I don't have any time for hobbies.'
'Well,' the doctor answered, ‘that is your main trouble, you see. You don't have time for anything except your work. You must find some hobbies, and you must learn to relax with them, or you'll be dead in less than five years. Why don't you learn to paint pictures?’
'All right, doctor,' the businessman said. 'I'lI try that.' The next day he telephoned the doctor and said, 'That was a very good idea of yours, doctor. Thank you very much. I've already painted fifteen pictures since I saw you.'

Daily English story

12 Jan, 15:48


🔸Unit 2
🔹Level: b1 (intermediate)
📌Steps to Understanding series

Daily English story

11 Jan, 17:28


آقای و خانم تیلور یک فرزند داشتند. او پسر بود، هفت ساله بود، و نامش پت بود. حال خانم تیلور منتظر بچه دوم بود. پت در خانه‌های مردم دیگر نوزادان را دیده بود و خیلی از آن‌ها خوشش نیامده بود، بنابراین از شنیدن اینکه به زودی یکی از آن‌ها به خانه‌شان می‌آید، خوشحال نشد. یک شب آقا و خانم تیلور در حال برنامه‌ریزی برای آمدن بچه بودند. آقای تیلور گفت: "وقتی بچه بیاد، این خونه برای همه‌مان کوچک می‌شود. فکر کنم باید یه خونه بزرگ‌تر پیدا کنیم و برویم آنجا." پت که بیرون بازی می‌کرد، وارد اتاق شد و پرسید: "درباره چی حرف می‌زنید؟" مادرش جواب داد: "داشتیم می‌گفتیم که چون بچه جدید دارد می‌اید، باید به یک خانه دیگر برویم." پت با ناامیدی گفت: "فایده‌ای ندارد. آنجا هم دنبالمان می‌آید.”

Daily English story

11 Jan, 17:28


Mr and Mrs Taylor had one child. He was a boy, he was seven years old, and his name was Pat. Now Mrs Taylor was expecting another child.
Pat had seen babies in other people's houses and had not liked them very much, so he was not delighted about the news that there was soon going to be one in his house too.
One evening Mr and Mrs Taylor were making plans for the baby's arrival. ‘This house won't be big enough for us all when the baby comes. I suppose we'll have to find a larger house and move to that,' said Mr Taylor finally.
Pat had been playing outside, but he came into the room just then and said, 'What are you talking about?’
'We were saying that we'll have to move to another house now, because the new baby's coming,’ his mother answered.
'It's no use,' said Pat hopelessly. ‘He'll follow us there.'

Daily English story

11 Jan, 17:27


🔸Unit 1
🔹Level: b1 (intermediate)
📌Steps to Understanding series

Daily English story

10 Jan, 06:57


آقای ریس یک کشاورز بود. او و همسرش چیزهای زیادی پرورش می‌دادند و چند گاو داشتند. آن‌ها خیلی سخت کار می‌کردند. یک روز آقای ریس به همسرش گفت: "یکشنبه به پورتسموت برویم. می‌توانیم آنجا ناهار خوبی بخوریم و بعد برویم سینما." وقتی همسرش این حرف را شنید، خیلی خوشحال شد، چون او و شوهرش همیشه زیاد غذا می‌خوردند و او از اینکه هر روز سه وعده غذا بپزد، خوشش نمی‌آمد. آن‌ها با قطار به پورتسموت رفتند و یک ساعت در شهر گشتند. سپس، وقتی ساعت ۱۲ شد، خواستند غذا بخورند. به چند رستوران نگاه کردند. یکی از آن‌ها بیرون یک تابلو داشت: "ناهار: ۱۲:۳۰ تا ۲:۳۰: ۱.۵۰ پوند."
“خب، خوب است،” خانم ریس گفت. "می‌توانیم دو ساعت غذا بخوریم و فقط ۱.۵۰ پوند بدهیم. اینجا همانجایی هست که باید باشیم.”

Daily English story

10 Jan, 06:57


Unit27
Mr Reece was a farmer. He and his wife grew a lot of things and they had a few cows. They worked very hard. One day, Mr Reece said to his wife, 'Let's go to Portsmouth next Sunday. We can have a good lunch there, and then we can go to the cinema.'
His wife was very happy when she heard this, because she and her husband always ate a lot, and she did not like cooking three times a day every day.
They went to Portsmouth by train and walked about for an hour.
Then, when it was 12 o'clock, they wanted to have a meal. They looked at several restaurants. In one of them there was a notice outside: 'Lunch: 12.30 to 2.30: £1.50.'
‘Well, that's good,' Mrs Recce said. 'We can eat for two hours for €1.50 here! This is the place for us.'