زندگی معامله است.چیزیو میگیری در عوضش از دست میدی. من رها کردم، تموم چیزهایی که متعلق بودم بهشون، تموم احساساتم که به رنک و بوی اونها شناخته میشدم.
از کالبد خودم بیرون اومدم و یک خونه جدید ساختم و روحم رو اونجا گذاشتم. یک ادم جدید با علایق متفاوت از قبلی و اخلاقیات جدید، اما اون روح گاهی میشینه پشت پنجره چشمهای کالبد جدیدش و آه میکشه و میخواد برگرده چون خوشحالیشو جا گذاشته.
معامله اش همین بود، اون خونه و کالبد جدید گرفت در عوض احساسات رنگی رنگیشو گذاشت.
اون الان یک خونه دیگه داره که منظم و مرتبه و روی یک برنامه درست پیش میره اما وقتی میره جلوی آینه دیگه اکلیل و رنگی توی چشماش نمیبینه. چشماشو خستگی گرفته، افسوس و اضطراب تموم وجودش رو پر کرده. ترسی برای هیچ چیز نداره چیزی نمیتونه تهدیدش کنه چیزی غمگینش نمیکنه و در عین حال چیزی خوشحالش نمیکنه. وقتی از موقعیتی که تموم ادمها توش خوشحالن برمیگرده خوشحال نیست. توی وجودش یک خلا بزرگ حس میکنه، جای خالی بزرگی که مجبور شد رهاش کنه چون اون زودتر رهاش کرده بود.
به قول محسن چاووشی: "که مرده ایست قلیل کسی که حاضر نیست
نه شادمان شود و نه سوگوار شود"