قفسه کتاب @bookscase Channel on Telegram

قفسه کتاب

@bookscase


کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚

👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

قفسه کتاب (Persian)

قفسه کتاب یک کانال تلگرامی پر از اطلاعات و معرفی‌های کتاب است. اگر به دنبال کتاب‌های جذاب و مفید هستید، قفسه کتاب مکانی مناسب برای شماست. این کانال با شعار 'کتاب یک دنیاست، یک زندگیست' فضایی را برای بیشتر خواندن و دانستن فراهم می‌کند. آیا علاقه‌مند به گسترش دایره‌ی دانش و تجربه‌ی خود هستید؟ با عضویت در این کانال، می‌توانید به شایستگی از این تجربه برخوردار شوید. ادمین کانال، با نام کاربری @Mr_Books، در خدمت شماست برای تبلیغات، نظرات و معرفی کتاب‌های جدید. بنابراین، اگر به دنبال یک جامعه فعال علاقه‌مند به کتاب‌ها هستید، قفسه کتاب منتظر حضور شماست. به همراه کد شامد 1-1-297534-61-4-1، این کانال یک منبع معتبر برای خرید و مطالعه‌ی کتاب‌های جدید است.

قفسه کتاب

12 Jan, 13:44


ا🌿🌹🌱

شعر بر وصف پدر

” پدر” اسطوره ای از آسمان است
پدر افسانه ای در این جهان است

پدر معنای هستی ، رمز ِ بودن
چو خون در بستر ِ جانم روان است

پدر صندوقی از اسرار پنهان
پدر سنگِ صبور و امتحان است

سیه فامش نموده تیغِ خورشید
خمیده پیکرش همچون کمان است

سپیدش کرده موی و صورتش چین
گذرگاهی که عنوانش زمان است

پدر در عکسِ خود بر طاقِ ایوان
سیه موی است و زیبا و جوان است

پدر نجوای ذِکر شامگاهی
صلاتی هم نشین با کهکشان است

به عَرش سجاده اش فرش است و دائم
خدایَش جاری و وردِ زبان است

پدر در دیده ام زیباترین شعر
پدر در باورم یک قهرمان است

بدیدم خویش در آئینه ای نیک
به رخ دیدم که تصویرش عیان است

نظر کردم به دقت خویش و وی را
دو جسمی دیدم و روحی در آن است

ندیدم جز پدر در کُنهِ ذاتم
که وصفش خارج ازشرح و بیان است

اگر کفر است گویم خالق ، اما
پدر با خالقم همداستان است

پدر زیباترین تصویرِ دنیا
میانِ قابِ قلبم در نهان است


بزم غزل....❤️🤗
https://t.me/BAZM_E_GAZAL

قفسه کتاب

10 Jan, 17:23


انسان باشیم و انسانیت داشته باشیم

همه ما ب دنیا آمدیم و همه ما روز و وقت معین از این دنیا میریم
اما به چه قیمت !
با دلشکستن
با ناراحت کردن کسی
با تهمت زدن
با غیبت کردن
با دروغ گفتن
یا گریاندن کسی !
با چی قیمتی ما در دنیا آمدیم که با کارهای  بد از دنیا بریم !

همه و همه می‌دانند دست خالی آمدیم دست خالی میریم
جز اعمال نیک و اعمال بد کف دست ما چیزی نخواهد بود!
حالا که زنده هستی خودت تصمیم میگیری با کدام اعمال از دنیا بری
بله خودت !
چه فرقی میکند
مادر باشی یا پدر
پسر باشی یا دختر
خانواده داشته باشی یا نداشته باشی فرقی نداره !

بلاخره از این دنیا با تمام داشته‌ها و نداشته‌های مان روزی خواهیم رفت، اما نباید فراموش کنیم که ما انسانیم !
نباید فراموش کنیم که همه یک خدا دارند همه یک خدا را اطاعت و عبادت و ستایش می‌کنند

راستش یک مدت برایم این مطلب جلب توجه کرد که بعضی‌ها عبادت و اطاعت را در روزمره‌گی های زندگی گم کردند!

بعضی‌ها خدا را فراموش کردند
بعضی‌ها آنقدر آنقدر درگیر مشکلات شدند بدون اینکه قشنگی دنیا را ببینند، از دنیا میرن !
بعضی ها هم با اندک مشکل به فغان میایند، آه میکشند و رشته‌ی دل شان کنده میشه !

اما فراموش نکنیم ! خدایی که روز خوشی بود همان خدا در روز غمگین و مشکلات هم هست
بله خدا هست!
خدا عوض نشده خدا جایی نرفته ما تغییر کردیم !

ما رب خود را فراموش کردیم ولی خدا ما بنده‌های گنهکارش را هرگز فراموش نکرده!

حالا هم به یک نکته رسیدیم که  همه ما  انسان هستیم 
چی‌ میشه کینه نورزیم خودخواه نباشیم متکبرانه جواب کسی را ندهیم
فرق بین خان زاده و فقیر قایل نشویم

گاهی فقط یک نفر نیاز به یک لبخند دارد چی‌ میشه یک لبخند صدقه بدهیم...!

چی‌ میشه موقع مرگ هزاران بار افسوس و پشیمانی، فقط با یک کلمه چی‌ میشه !


قبل ازاینکه دیر شود بیایید یادمان باشد که خداوند ما را انسان خلق کرده و از خود انسانیت به جا بگذاریم.....!
وتمام

🖌:شکوفه های بهاری


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

08 Jan, 15:15


🌻 سفر روح
🦋 مایکل نیوتن

@Bookscase 📕

قفسه کتاب

07 Jan, 17:38


ادامه قسمت کتاب سفر روح فردا میذارم براتون روزی ۲ تا فایل صوتی 😍👌

قفسه کتاب

07 Jan, 17:37


🌻 سفر روح
🦋 مایکل نیوتن

@Bookscase 📕

قفسه کتاب

07 Jan, 17:36


🌻 سفر روح
🦋 مایکل نیوتن

@Bookscase📕

قفسه کتاب

07 Jan, 17:35


#خلاصه کتاب ❤️


30.#سفر روح #دکتر مایکل نیوتن
ترجمه#دکتر محمود دانایی
تعداد فایل 43
کتاب سفر روح شامل خاطرات افرادی است که سالیان متوالی برای خواب درمانی (هیپنوتیزم) به مایکل نیوتن مراجعه نموده‌اند. این کتاب گزارشی است دربارهٔ تحقیقات نویسنده پیرامون دنیای روح و در آن سرگذشت‌هایی شرح داده می‌شود. این گزارشات شرح تحقیقات نویسنده دربارهٔ سرنوشت روح پس از مرگ و مراحلی است که روح طی می‌کند تا آماده شود و دوباره برای زندگی نوینی به عالم خاکی برگردد. کتاب سفر روح اولین کتابی است که با دسترسی به حافظه پنهانی افراد متفاوت درمورد موقعیت روح پس از ترک دنیای خاکی و برزخ نوشته شده‌است.
کتاب دیگر مایکل نیوتن به نام سرنوشت روح ادامه شرح تحقیقات نویسنده دربارهٔ تجربیات کسانی است که توسط خواب درمانی به زندگی‌های گذشته خود دست یافته‌اند. این دو کتاب به ۲۵زبان مختلف ترجمه شده‌اند
کتاب سفر روح در سال ۱۳۸۱ و کتاب سرنوشت روح در سال ۱۳۸۵ توسط محمود دانایی به فارسی ترجمه شده‌است.
👇👇👇

قفسه کتاب

07 Jan, 17:31


#معرفی_کتاب 📚

سرنوشت «کارما» این نیست که ما همیشه دستخوش رخ دادهایی هستیم که روی آنها هیچ کنترل و تاثیری نمی توانیم داشته باشیم بلکه باید بدانیم ما در مقابل «کارما» مسئولیت هم داریم. قانون علت و معلول همیشه حاکم و اجتناب ناپذیر است.
در نهایت ما خودمان سازنده ی سرنوشت خود هستیم.

📚 @Bookscase

قفسه کتاب

07 Jan, 12:50


وقتی ذهنتون بهم ریخته است
و عصبی هستید بهترین کار نوشتنه ...

#معجزه_نوشتن

📚 @Bookscase

قفسه کتاب

07 Jan, 12:49


⁠⁠⁠اگر از شما بپرسند از ۷ مهارتی نام ببرید که هرکسی باید حتما در زندگی آن‌ها را بداند چه جوابی می‌دهید؟

شاید ذهنتان به سمت مهارت‌هایی مثل کار کردن با دستگاه‌های هوشمند و چیزهایی ازاین‌دست برود؛ اما باید بدانید قضیه بسیار ساده‌تر از این حرف‌هاست.

۷مهارتی هست که یادگرفتنشان به زندگی بهترتان کمک می‌کنند؛ مهارت‌هایی که هم سخت و هم آسان‌اند و همین تضاد عجیبشان است که گاهی خیلی از ما را دچار چالشی سخت برای آموختنشان می‌کند:

سکوت واژه‌ای که هزاران قصه پشت خودش دارد. شاید باورش سخت باشد اما سکوت و خودداری وقت خشم؛ سکوت درباره چیزهایی که نمی‌دانیم واقعا مهارت بزرگی است که آموختنش حتما بر دانایی‌تان می‌افزاید.

هوش هیجانی کمکتان می‌کند زندگی عاطفی، اجتماعی و کاری بسیار بهتری داشته باشید.

مدیریت زمان و بهترین استفاده از لحظات زندگی

⁣مهارت خوب گوش دادن؛ بسیاری وقت‌ها فقط فکر می‌کنیم شنونده خوبی هستیم. درواقع اغلب مشغول فکر کردن به چیزی هستیم که خودمان می‌خواهیم بگوییم.

قدرت «نه گفتن» مهارت واقعا مهمی است که بار زیادی از استرس و فشارتان را کم خواهد کرد.

خوب خوابیدن و تمرین برای داشتن یک خواب آرام

تفکرات مثبت و مثبت‌اندیشی

📚 @Bookscase

قفسه کتاب

07 Jan, 12:49


سعی کن چیزی منفی درباره هیچ‌کسی نگویی، برای سه روز، برای ۴۵ روز، و برای سه ماه.

آن وقت ببین برای زندگی‌ات چه اتفاقی می‌افتد.

#یوکو_انو

📚 @Bookscase

قفسه کتاب

06 Jan, 07:40


همراهان عزیز از مطالبی که خوشتون آمد ریکشن نشون بدید و کانال قفسه کتاب به دوستانتون معرفی کنید با این کارتون انرژی منتقل میکنید تا بیشتر فعالیت کنم 🙏🌹

قفسه کتاب

06 Jan, 07:38


📚 سی عادت ناپسند اجتماعی :

۱. خیره شدن به دیگران
۲. با دهان‌پر حرف زدن
۳. قطع کردن حرف دیگران
۴. اظهار فضل و دانایی کردن
۵. بلند حرف زدن
۶. خیلی محکم یا شل دست دادن
۷. پرخوری در میهمانی ها
۸. گذاشتن آرنج روی میز
۹. پچ پچ کردن و خندیدن مرموز در حضور دیگران
۱۰. دراز کردن دست از سوی آقایان و اصرار برای دست دادن با خانم هایی که به هر دلیلی مایل نیستند.
۱۱. باد کردن یا صدا در آوردن با آدامس
۱۲. استفاده بی اندازه از تلفن همراه
۱۳. نمایش عمومی احساسات و رومانتیک بودن در حضور دیگران
۱۴. توهین یا کنایه و طعنه زدن به دیگران
۱۵. بهداشت ضعیف و رفتارهای ناپسند بهداشتی در حضور دیگران: مانند خلال دندان، تمیز کردن بینی حتی با دستمال، شانه‌ کردن‌ مو
۱۶. حمله به حریم شخصی و باورهای افراد
۱۷. بی نظمی و زرنگی در نوبت
۱۸. ریختن آشغال روی زمین حتی در جاهای کثیف
۱۹. پوشیدن لباس نامناسب،یا آراسته نبودن
۲۰ خندیدن به خطاها، آسیب دیدن یا مشکل دیگران
۲۱. به کاربردن کلمه های زشت و زننده
۲۲. هنگام گفتگو، نگاه کردن به جایی غیر از چهره مخاطب
۲۳. حل و فصل کردن مشکلات (با فرزند یا همسر یا...) در جمع
۲۴. کشیدن سیگار در جمع
۲۵. سکوت، و کم حرفی غیر عادی یا‌عبوس بودن در جمع
۲۶. مسخره کردن لهجه ها یا شوخی های تحقیر آمیز جنسیتی
۲۷. افراط و تفریط در سلام ‌و احوالپرسی
۲۸. بدگویی از دیگران
۲۹. فضولی کردن
۳۰. بی توجهی به وقت و برنامه دیگران

📙 @Bookscase 📕

قفسه کتاب

06 Jan, 07:37


عکسی از دوران کودکی خود بردارید
و آن را جایی قرار دهید
که روزی یکی دوبار به چشمتان بخورد.

اگر هر روز به اداره می‌روید،
عکسی هم در اتاق کارتان بگذارید.
این کودک جنبه‌ای از وجود شماست
که چنانچه مورد مهر و توجه قرار گیرد،
تمامی شادی و نشاطی را که همواره خواسته‌اید برایتان به ارمغان می‌آورد . . .

ما آن‌ قدر مشغول مشغله‌هایمان هستیم
که فراموش کرده‌ایم
چگونه مراقب خود باشیم..!

📕 #نیمه_تاریک_وجود
✍🏻 #دبی_فورد

📚 @Bookscase

قفسه کتاب

06 Jan, 06:25


🌹
🌸زندگی
🍃نغمه ای از تکوین است
🌸که یکی زاده شود
🍃دیگری بارسفربسته وآماده شود
🌸توکجای سفری؟دقت کن
🍃زندگی
🌸معبری از پویایی ایست
🍃بهر تکمیل وکمال
🌸هرگلی حد توانایی ادراکِ
🍃خودش میشکفد

صبح زیباتون بخیر 🌹

قفسه کتاب

03 Jan, 16:36


بله بچه های عزیزم اینم خاطرات برف بازی بچه های قصه ما.. حالا بگید ببینم شما امسال تونستید برف بازی کنید ؟ اصلا توی شهرتون برف باریده یا نه هنوز؟ امیدوارم که به زودی یک برف زیبا مهمون شهرهاتون بشه و شما هم بتونید حسابی برف بازی کنید و خاطره های برفی داشته باشید. تا اون موقع شما هم خوب فکر کنید و تصمیم بگیرید که اگر برف بارید چه کارهایی دوست دارید انجام بدید..

پایان داستان

بهترین رمان‌ها، داستان‌ها و قصه‌ها را از کانال قفسه خواننده باشید.

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

03 Jan, 16:36


👇داستان کودکانه خاطره یک روز برفی

یکی بود یکی نبود. قصه امروز ما در مورد برادر و خواهر دو قلویی هست به اسم جک و جانت. جک و جانت توی یکی از کشورهای سردسیر زندگی می کردند. توی یکی از روزهای سرد زمستانی ، وقتی جک و جانت از خواب بیدار شدند متوجه شدند که شب گذشته برف زیادی باریده و همه جارو سفید پوش کرده. جانت با خوشحالی به کنار پنجره رفت و گفت:” واای جک اینجا رو ببین همه خیابون سفید شده” جک با هیجان به کنار پنجره اومد و با دیدن خیابون سفیدپوش از خوشحالی هورا کشید.

پدر و مادر اونها تصمیم گرفتند که بچه ها رو برای برف بازی به کلبه کوچک پدربزرگ در بیرون از شهر ببرند. نزدیک کلبه پدربزرگ همه جا مثل پنبه سفید و پوشیده از برف بود. وقتی به کلبه پدربزرگ رسیدند جک و جانت با خوشحالی به سمت برف ها دویدند. برفها نرم و تازه بود و پاهاشون به نرمی داخلش فرو می رفت.

مامان با صدای بلند گفت:” بچه ها شال و کلاه و دستکش یادتون نره ..” جک و جانت دستکش هاشون رو دست کردند و با هیجان به طرف تپه های برفی دویدند. همون موقع پدر بزرگ از کلبه چوبی بیرون اومد و گفت:” ببینید چی پیدا کردم! سورتمه چوبی قدیمی! برای یک سورتمه بازی هیجان انگیز آماده اید؟”

جک و جانت با خوشحالی هورایی کشیدند و به طرف پدربزرگ دویدند.بچه ها به سختی از تپه برفی پشت کلبه بالا رفتند و سوار بر سورتمه چوبی سر خوردند و پایین اومدند. جانت با خوشحالی گفت:” وای ممنون پدربزرگ سورتمه سواری خیلی کیف داره .. ” اونها بارها و بارها سوار بر سورتمه به پایین اومدند و از ته دل خندیدند.

حالا نوبت درست کردن گلوله برفی بود. جک و جانت کلی گلوله برفی درست کردند و شروع به پرت کردن به طرف هم کردند. صدای خنده و شادی بچه ها همه جا رو پر کرده بود. مامان و بابا و پدربزرگ از دیدن ذوق و شادی اونها خوشحال بودند و لذت میبردند. جانت روی برفها خوابیده بود و دستهاش رو مثل پروانه ها باز و بسته می کرد و برف ها رو تکون می داد.

ناگهان جک با صدای بلندی گفت:” جانت بیا اینجا رو نگاه کن! به نظرت اینها جای پای کی می تونه باشه؟”

جانت با دقت به رد پای روی برفها نگاه کرد و گفت:” به نظرم اینها جای پای سگ ها و پرنده هاست. حتما اونها هم توی این برفها دنبال غذا می گردند.”

جک گفت:” کاش می تونستیم بهشون غذا بدیم.. حتما پیدا کردن غذا توی برفها کار راحتی نیست..” مامان که صدای بچه ها رو می شنید گفت:” درسته بچه ها، ما توی برف و سرما باید حواسمون به حیوانات باشه و تا جایی که می تونیم بهشون غذا بدیم. غذامون که آماده شد حتما برای حیوانات هم می گذاریم..”

جانت گفت:” پس تا وقتی که نهار آماده بشه ما یک آدم برفی بامزه درست می کنیم..” جک با خوشحالی گفت:”موافقم “و خیلی سریع شروع به درست کردن کله آدم برفی کرد. جک و جانت به کمک هم یک آدم برفی خیلی بزرگ درست کردند. جانت گفت:” آدم برفی مون فقط کمی لباس لازم داره ”

نهار آماده شده بود و بوی غذای خوشمزه مامان به مشام می رسید. جک و جانت که به خاطر برف بازی حسابی خسته شده بودند با عجله به طرف کلبه رفتند و آماده غذا خوردن شدند.

بچه ها بعد از اینکه غذای گرم و خوشمزه رو خوردند به مامان گفتند:” ما برای آدم برفی مون احتیاج به هویج و کلاه داریم..” مامان هویج بزرگی رو به جانت داد و گفت که می تونید به کمک بابا از داخل انباری یک کلاه بامزه برای آدم برفی تون پیدا کنید.

وقتی بچه ها به همراه بابا وارد انباری شدند چشمشون به پرنده های کوچکی خورد که از سرمای زیاد به داخل انباری پناه آورده بودند. جک به آرومی گفت:” اینها همون پرنده هایی هستند که جای پاشون روی برفها بود..” بابا گفت:” درسته عزیزم! این پرنده ها از سرمای زیاد به اینجا پناه آوردند. باید اینجا براشون غذا بگذاریم. جک سریع به سراغ مامان رفت و کمی بعد با ظرفی پر از غذا برگشت و برای پرنده ها گذاشت.

جانت هم یک کلاه قدیمی بامزه رو از دیوار انباری پیدا کرد و گفت:” اینم کلاه آدم برفی مون..” اونها دوباره به سراغ آدم برفی رفتند و هویج و کلاه رو روش گذاشتند. جانت از مامان پرسید:” مامان جون! یعنی آدم برفی مون تا کی سالم می مونه؟” مامان گفت:” تا روزی که هوا آفتابی بشه .. شاید تا دو سه روز دیگه..” مامان درست می گفت آدم برفی تا دو روز بعد سالم و سر پا موند اما کم کم با آفتابی شدن هوا و نور گرم خورشید آدم برفی هم آب شد و فقط کلاه و هویجی که بچه ها براش گذاشته بودند باقی موند. جانت کلاه رو برداشت و با لبخند گفت:” آدم برفی بامزه! بهت قول میدیم که کلاهت رو تا برف بعدی برات نگه داریم ..”

قفسه کتاب

21 Nov, 17:42


#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده: #صبا_صدر

#قسمت_ششم

آه پدرم ای کاش نمی رفتی و فرزندانت تنها نمی گذاشتی.
پدرم را کفن کردند، جسمش سردِ سرد بود،همانند یخ
بمیرم برایت پدرم چقدر سردت است؟ وقتی کوچک بودم بازی می کردم سردم می شد دستانم را لای دستانت می گرفتی و گرمم می کردی،
پدرم حالا جسمت سرد است و من نمی توانم برایت کاری کنم،
پدرم مگر نگفتی مثل من پدر داری نگران نباش کنارتم؟ مگر نگفتی تا من هستم غصه هیچی را نخور تداوی ات می کنم تو و برادرت را؟
آنقدر گریه کردم که دیگر حتی حال حرف زدن برایم نماند.
پدرم را دفن کردند و فرزندان و همسرانش ماند و عالم غصه، من و برادرم کار می کردیم تا روزگار را بگذرانیم مادر سومم بعد از مرگ پدرم با فرزندانش به خانه پدرش رفت و خواهر و برادرک هایم را از ما دور ساخت.
همه پراکنده شد و هیچ چیزی دیگر مثل سابقش نشد.
زندگی فقیرانه ای ما فقیر تر شد،
من از لکه های سفید جلدم رنج میبرم اما چاره جز صبر ندارم چون برای تداوی پول نیاز است که من خرج روزگار را به مشکل پیدا می کنم،
بیشتر از خودم قلبم برای برادرک کوچکم می سوزد، که از ما دور است تازه سه سالش شد، اما یک پا ندارد، پسرک هوشیار و خوش سیما است اما مادر زادی یک پایش نیست،
من حتی پول رفتن به ولایت شان را ندارم ماهاست که از نزدیک ملاقاتش نکردم،
روزی برای مادر اندرم تماس گرفتم و جویای حال شان شدم خواستم تلیفون را برای برادرکم بدهد تا صدایش را بشنوم، برادرم با همان سن کمش حرفی زد که قلبم تکه و پاره شد
گفت لالا رحمان مادرم برای لالا حمید بوت خرید اما برای من نخرید، لالا من هم می خواهم بوت بپوشم و به کوچه بروم چرا من راه رفته نمی توانم،؟
اشکم فوران می کرد، و حرفی برای گفتن نداشتم اینکه طفل سه ساله در حسرت راه رفتن بود و من هیچ کاری نمی توانم...

ادامه دارد🖤

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

20 Nov, 17:40


#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده: #صبا_صدر

#قسمت_پنجم


همسر سوم پدرم صاحب سه فرزند شد پسر سومی اش مادر زادی معیوب به دنیا آمد یک پای نداشت،
با دیدن آن، همه فامیل ما زانوی غم بغل کردند، و جز صبر چاره ای نبود، برادر اندرم همان طفل معصوم معیوب با هربار نگاه کردم به آن قلبم آتش می گیرد،
پدرم به آن همه مشکلات زندگیش بیماری من و معیوب بودن برادرم افزوده شده بود، پدرم بخاطر ما رنجور بود سالها با مشقت و جگرخونی زندگی کرد، پدرم من را خیلی دوست داشت، روزی آمد کنارم نشست و برایم گفت
رحمان پسرم می خواهم خوشی و داماد شدن تورا ببینم به خواستگاری می روم و تورا نامزد می سازم،
برایش گفتم نه پدر جان من ابتدا درس می خوانم بعد از اتمام تحصیل ازدواج می کنم، لیکن پدرم گفت پسرم تو یکبار نامزد شو خدا مهربان است.
و گفت:
رحمان پسرم تو مثل من پدر داری نگران نباش تداوی ات میکنم و زندگی ات را سرو سامان می دهم، به خواستگاری دختر کاکایم رفت ولی چون من به صورتم لکه های سفید داشتم قبول نکردند پدرم از بابت آن جگرخون شد،
پدرم فشار بالا داشت و روزی که کنارم بود و برایم نصیحت می کرد بعد از ادای نمازش کنارم نشست و به یکباره گی در لا به لای حرف هایش حالش خراب شد و دچار سکته مغزی شد، تا به بیمارستان منتقل کردیم دار فانی را وداع گفت.

زندگی سراسر غم بوده برما
ز هرگوشه ماتم بوده برما
شاید قضای لایزال باشد چنین
که اینگونه روزگار هر دم بوده برما

قوت قلبم پدرم رفت و من را با جهانی پر از غصه و مشکلات تنها گذاشت. پدرم مقابل چشمانم جان داد،
پدرم سپری بود بر ناملایمات روزگار، روزگاری که بعد از رفتنش تلخ تر شد،
پدرم هنگام مرگش 56سال سن داشت اما کشمکش های زندگی اش پیر ساخت و از بین برد.

ادامه دارد🖤

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

20 Nov, 17:39


#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده #صبا_صدر

#قسمت_چهارم

کاش می فهمید خوشبختی را با ازدواج های پی در پی نمی توان یافت،
اما اینبار بخاطر ازدواج سوم با مادرم مشورت کرد،
که هر تصمیمی مادرم بگیرد قبول می کند، اما مادر ساده ای من ای کاش مانع میشد ولی فقط گفت:
ازدواج دوم به خواست من کردی که سومش را از من می پرسی؟
بر سر من امباق آوردی حالا برای من چه که بر سر امباقم امباق بیاوری؟ من کاری به کارت ندارم
برای همین پدرم ازدواج سومش را کرد.
راست گفته اند مرد دو زنه دم خوش نزنه، اما پدر من که سه زن داشت فشار سه فامیل بالایش بود حالش قابل بیان نبود
از مادرم بگویم مریض بود بیماری ویرتوگو یا همان لرزش سر داشت،
هنگام نماز یا گاهی هم به حالت نشسته و ایستاده سرش چرخ می خورد و می افتید، بیشتر از خودم برای مادرم نگران بودم مادری که خواسته و نخواسته زندگی اش را تلخ ساخت، خواهرانم و برادرم عروسی کردند اما من!!
همه مواردی که ذکر کردم گوشه ای از سختی های فامیلی ام بود که گذشت،
درد و رنج خودم درین سن و قلب شکسته ام برای یک عمر کافیست،
از خودم بگویم، 17یا18سالم بود که به بیماری ویتیلیگو «لکه های سفید»پوستی مبتلا شدم به سر و صورتم و قسمت های از بدنم لکه های سفید نمایان شد،
شاید این بیماری معمول باشد اما در سرزمین ما مردم از چنین افراد متنفر می شوند،
مگر این درد به دست خودمان است؟
بعد از مبتلا به این لکه های سفید پوستی زندگیم کاملاً تغییر کرد، دیگر دوستانم به همان اندازه که قبلا همرایم بودند دیگر نبودند،
خیلی ها طعنه می دادند و ازم دوری می کردند، گاهی دلم می گیرد که اکثریت اشخاص چرا اینقدر بی احساس اند، درد و تکلیف از جانب خداوند است که ما در پیدایش آن هیچ نقشی نداریم،
فقر و تنگ دستی یک سو و لکه های پوستی من یک سو،
و نگاه های تحقیر آمیز مردم دگه سو،
مگر گناه من چیست؟ من در اوج جوانی ام اما گویا پیر مردی شکسته ای باشم، من هم می خواهم همانند قبل سالم باشم، و صورتم زیبا باشد، من هم می خواهم زندگی بی غم و رنج داشته باشم، اما چه کار کنم؟ نمی خواهم کسی بمن ترحم کند، همین که تمسخر نکنند و از من متنفر نباشند کافیست.

ادامه دارد🖤👇

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

18 Nov, 17:34


#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام

نویسنده: #صبا_صدر

#قسمت_سوم

من طفلی بیش نبودم دلم فضای صمیمیت و محبت می خواست، نمی خواستم مادرم را افسرده و جگرخون ببینم.

نمی گویم پدرم آدم بدی بود برعکس انسان خوبی بود ولی دنیا با آن هم خیلی بد کرد از زندگی مشترک خیری ندید اما فرزندانش را خیلی دوست داشت،
از خانم اولش کوچک ترین فرزندش من بودم که خیلی دوستم داشت هر کاری ازدستش ساخته بود برایمان می کرد
نمی دانم مادر اندرم چرا چشم دیدن نداشت و هر باری کاری می کرد که باعث خشم پدرم می شد و بجای آن پدرم مادر من را نیز لت و کوب می کرد،
از لحاظ روحی خیلی صدمه دیده بودم همه فکر می کردند که مقصر این همه جدال فامیلی مادرم است 
برای همین پدرم همسر دومش را ازما جدا کرد و به خانه دیگری رفتند،
مادر اندرم شش فرزند دارد  چهار پسر و دو دختر
سالها گذشت و زندگی آنها از ما جدا بود درین مدت پدرم دانست که دلیل اصلی این همه دعوا ها مادرم نیست،
فهمید که مادرم قربانی سادگی اش شده و مادر اندرم را به تمامی معنی شناخت، اما چه سود؟ 
نمی شود با پشیمان شدن به گذشته برگشت، مادر اندرم حتی پدرم را از خانه اش بیرون کرده بود،
بعد از آن رفتار پدرم با مادرم خوب بود، اما نمی توانم بگویم به آن خوشبختی که پدرم می خواست رسیده بود
چون هرگز آن فضای صمیمیت و محبت در فامیل نبود برای همین پدرم تصمیم گرفت تا برای بار سوم ازدواج کند

ادامه دارد🖤


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

17 Nov, 17:33


🖤#داستان_واقعی
#پسری_با_رویاهای_ناتمام

نویسنده #صبا_صدر

#قسمت_دوم

البته در حویلی بزرگی با فامیل پدرکلانم و کاکا هایم یکجا زندگی می کردیم،
پدرم یک شخص مهربان بود که در اوج جوانی اش تحت فشار های فامیلی بود
و به انتخاب فامیلش با نواسه مامایش یعنی مادرم ازدواج کرد،
و ثمره ازدواج شان دو دختر و دو پسر است.
دو خواهرم و برادرم از من بزرگتر اند
و من کوچک ترین فرزند خانواده بودم، در همان طفلیت شاهد دعوا ها و بحث های مادر و پدرم بودم
مداخله کردن اطرافیان ما به زندگی شخصی مادر و پدرم، زندگی مشترک شان را به کام شان زهر ساخت.

مادرم زن ساده و خوش باوری بود که همیشه پی حرف مردم می رفت و اندکی در قبال پدرم و فامیل بی تفاوت بود،
اما زن مهربانی بود سادگی اش درین بود که هر آنکه برایش هرچه می گفت پی آن می رفت و میانه اش را با پدرم خراب می کرد،

همیشه وقت دعوا می کردند و این دعوا ها و میانه به هم ریخته شان باعث خوشحالی افراد دور و بر شان می شد.
پدرم چون همیشه وقت از بی توجهی مادرم رنج می برد و کاکا هایم و مادر کلانم می گفتن باید عروسی کند تا خوشبخت شود پدرم تصمیم به ازدواج دوم گرفت
آن زمان من طفل هشت ساله ای بودم، پدرم با ازدواج دومش نه تنها خودش به خوشبختی که می خواست دست نیافت
بلکه زندگی من و مادرم را نیز دگرگون ساخت.
همسر دوم پدرم «مادر اندرم» زن عاقلی نبود و نتوانست همسر خوبی برای پدرم باشد نه با پدرم نه با مادر من و نه هم با فامیل خسرانش رویه نیک داشت،
بخاطر آن رویه و رفتار پدرم کاملا با مادرم تغییر کرد و هر بار به بهانه ای مادرم را لت و کوب می کرد،
با دیدن مادرم به آن وضعیت قلبم می سوخت ولی من طفل بودم چه کاری از دست من ساخته بود؟

ادامه دارد🖤

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

16 Nov, 17:36


👇#رمان_جدید و #واقعی


#پسری_با_رویاهای_ناتمام
داستان_واقعی

نویسنده: #صبا_صدر


#قسمت_اول

مقدمه

خیال می کنم در گم ترین نقطه جهان قرار گرفته ام
جایی که هیچ احساسی آنجا دست نمی دهد،
دیگر نمی دانم که خوشحالم یا ناراحت،
فقط این را می دانم که خالی از احساسم.
خالی از هر نوع دغدغه و هر گونه انگیزه ای،
نه برای اتفاق خوبی می خندم، و نه برای اتفاق بدی اشک می ریزم،
دنیا هرچقدر که توان داشت زور بازویش را برایم نشان داد،
سنگ های غم و غصه را برسرم کوبید،
و همانند گندم من را در آسیاب مشکلات آرد کرد.
زانو های باور و امیدم خم شدند،
ای خدای مهربان کاش بغضم را می شنیدی!
ولی من آنقدر ها هم قوی نبودم، کاش سکوتم را می فهمیدی.
راضی ام به رضایتت ولی کاش حرف های نا گفته چشمانم را می خواندی،
می دانم می بینی لطفا دستانم را به دست تنهایی نگذار، تنهایی من را دق می دهد،
دل کندم از عالم و آدم، فقط تو دستانم را بگیر و بلندم کن.
مدت هاست غم روی دلم سنگینی می کند، مدت هاست که یاد گرفته ام گریه نکنم، مدت هاست که دلم نتوانسته خودش را سبک کند،
مدت هاست که لانه ای قلبم خالیست، مدت هاست که عاشقی را از یاد برده ام.
می خواهم زندگی ام را تحریر کنم به روی برگه ای سفید بنویسم که من خوب نیستم، تا بقیه بخوانند که من خوب نیستم....

رحمان: پسر افغانم پسری که از روزی خودم را شناختم در محاصره مشکلات و کشمکش های زندگی ام، نمی گویم تنها من غم دارم
نمی گویم همه مشکلات فقط دامنگیر من است
همه کس مشکلات در زندگی خود دارند لیکن درد هرکس متفاوت است.
هرگز فراموشم نمی شود،
آنچه برمن و خانواده ام گذشت در خانواده ای نسبتا فقیری بدنیا آمدم در فامیل پنج نفری شان که با تولد من شش نفری شد

ادامه دارد🖤

💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

16 Nov, 17:23


در عوض شما را به خوانش یک داستان کاملاً واقعی به نام پسری_با_رویاهای_ناتمام دعوت میکنم
امید همراهی کنید😊❤️🌹

قفسه کتاب

16 Nov, 17:21


این رمان متاسفانه به علت مریضی نویسنده ناتکمیل مانده است تا صحت یابی نویسنده و نوشتن باقی داستان
این داستان از نشر قسمتهای بعدی جاماند
امید عذرم بپذیرید😊🙏

قفسه کتاب

15 Nov, 10:19


ا🌿🌹🌱

جمعه وقتی می‌رسد،دردِ دل از بَر می‌نویسم..
از تو و دلتنگی و از چشمِ بر در می‌نویسم..

قصه‌ی دلدادگی را از شبِ مهتاب و باران،،
یاد چشمان تو را، با دیده‌ی تَر می‌نویسم..

نامه‌ای با اشک سوی مقصدِ شهر نگاهت..
با هوای عشق، بر پای کبوتر می‌نویسم..

جمعه ها آنقدر غرقم در سکوتِ کهنه‌ام که،،
بی‌قرای‌های دل را، جور دیگر می‌نویسم..

واژه‌ها را یک‌به‌یک‌ می‌چینم و آخر غزل را،،
با تب و بغضِ قلم، یکباره از سر می‌نویسم..

گرچه لبریز غم و فریادم اما با خیالت،،
از شکایت های دل افسانه کمتر می‌نویسم..

روزهای هفته غم را هر چه پنهان می‌کنم باز،،
جمعه وقتی می‌رسد دردِ دل از بَر می‌نویسم..

#نگار_حسینی

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

14 Nov, 18:00


👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

💜با نام خداوند شروع میکنیم💜

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: هفدهم

وقتی داخل خونه رفتیم، مادرش و خواهرش وایستاده بودن یه دختر خوش خنده بود خواهرش اسمشم الینا بود، خیلی دختره خوبی بود، همه نشسته بودیم و شام میخوردیم، وقتیکه شام تموم شد.
بلند شدم که کمک کنم باهاشون، یه بشقاب رو برداشتم که ببرم._علی: لاله خانوم شما بشینین من و الینا می بریم بفرمایید بشینین،_لاله: نه نه اینجوری راحتترم لطفاً اصرار نکنید من با الینا کمک میکنم.
_علی: حالا که دوست دارین کمک کنین پس دیگه چیزی نمیگم یه وقت خدای نخواسته احساس غریبی نکنید.
_آرمین: نه نه علی جون لاله ای ما اصلا احساس غریبی نمیکنه ماشاءالله میگی خونه خودشه همچین راحته دختر عموم، خوبه هنوز یه روز میشه شما باهم آشنا شدین، باید متوجه میشدین از صمیمیتش
هیچی نگفتم و با بشقاب اومدم داخل آشپزخونه، این حرف های آرمین همش کنایه داره معلوم نیست برا چی داره اینجوری میکنه، هر وقت یه کلام با علی صحبت کنیم میاد وسط میپره یه حرفی میپرونه به ما درکل حسادتش میشه اما هیچ برام مهم نیست، اصلا چرا دارم بهش فکر میکنم؟
با خواهر علی کمک کردم و بعدش میخواستم برم سالن که یهو آرمین جلومو گرفت و شروع کرد به حرف زدن
_آرمین: ببین لاله زیاد با این خانواده صمیمی نشو مخصوصاً با اون پسره علی، اصلا ازش خوشم نمیاد وتوهم باید رفتارتو با اینا کنی رسمی تر کنی، اینجوری اصلا مناسب نیست، و فکر نکن از بابا بزرگ میترسم و هیچی نمیگم بهت، حواستو جمع کن، بالا بری پایین بیایی تو فقط مال منی!
تا خواستم دهنمو باز کنم و هرچی دلم میخواد بارش کنم همون لحظه پشتشو طرفم کرد و بیخیال گذشت
منم از اعصبانیت زیاد صورتم قرمز شده بود، یعنی چی این رفتار هاش، این اصلا نمیفهمه من نمیخوامش بزور داره منو وادار میکنه پسره ای احمق!
رفتم پیش همه نشستم بابا بزرگ و پدر علی صحبت میکردن، علی هم گوشیش دستش بود و آرمین هم ساکت زل زده بود به زمین، مادر علی شروع کرد به حرف زدن با من..
_مادر علی: دخترم تو چند سالته؟
_لاله: دیگه دارم ۱۸ ساله میشم خاله
_مادر علی: ماشاءالله دخترم، امتحان کنکور دادی دخترم؟
_لاله: راستش خاله به این زودی ها تصمیم ندارم، بعد فوت پدر و مادرم اصلا دیگه دلم نخواست ادامه تحصیل بدم الانم واقعاً نمیدونم چی میخوام، اصلا انگیزه ادامه دادن ندارم.
_مادر علی: دخترم این قسمت اونا بود خدا رحمتشون کنه، تو نباید خودتو اذیت کنی و غضه بخوری، هر وقت احساس تنهایی کردی بیا اینجا منم مثل مادرتم اصلا خودتو تنها فکر نکن
_لاله: مرسی خاله جون ممنونم
آرمین با اعصبانیت زل زده بود به مادر علی..

ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

14 Nov, 05:03


ا🌿🌹🌱

لعنت به بغض نیمه شب مانده در گلو
لعنت به آنچه مرده درونم، به آرزو

لعنت که فکر او ز سرم کم نمی شود
رفته ولی تمام مرا کرده زیر و رو

خورشید در غروب نهانی که خواب بود
نوشیده است خون دلم را سبو سبو

بس کن پدر! چگونه گمان میکنی هنوز
در گوش من نصایح تو میرود فرو؟

پیری چقدر زودتر از من به سر رسید 
لعنت به شانه ها که نگفتند مو به مو

دردا که دور گشتی و از من بریده ای
من هم بریده ام دگر از نام و آبرو

لعنت به درد هاى دلى که شکسته ماند
با یک ضمیر مفرد غائب شبیه "او"

لعنت به اشک جاری از روی گونه ها
لعنت به هق هق خفه زیر دو تا پتو

لعنت به هرچه خاطره که تلخ و تیره است
دعوا، جدل، گلایه و گاهی بگو مگو

غیر از صبوری از من عاشق چه دیده ای؟
اصلا قبول هرچه بخواهی، فقط بگو

لعنت به خوابهای پریشان، به قرص خواب
لعنت به فکر درهم و درگیر و تو به تو

لعنت به آسمان شب بى ستاره ها
اهل سکوت بوده کسى حین گفت و گو؟

لعنت به عطر جاری پیراهن تنت
یک شهر در پی ات شده مشغول جست و جو

لعنت به من، هرآنچه مرا عاشق تو کرد
وقت است بگذرم ز خودم، جام زهر کو؟

پیراهنی ست عشق تن هر که می رود 
چون بند پاره کرد ندارد دگر رفو

باید به چهره اب زنم دیده وا کنم
تا هیچ کس از این همه مستی نبرده بو

لعنت به اشکها که قطار از پی قطار 
لعنت به چشم قرمزِ صبح علی طلو...

"عینش " درون وزن نگنجید و حذف شد 
عین تمام خاطره‌ها، بین، های و هو

یادت به شر! که مِهر تو کانون فتنه بود
یادم به خییر! شادی من را دگر مجو

لعنت به فکرهای خیالی شاعری
کز شاخه های طبع نشسته است روی جو
 
افتاده ام درون گناه نکرده ایی 
مانند اقتدا به نمازی که بی وضو ...

#نفیسه_سادات_موسوی



💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

قفسه کتاب

13 Nov, 17:47


👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

🤍با نام و یاد خدا شروع میکنیم🤍

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: شانزدهم

رسیدیم خونه دیگه هوا کم کم داشت تاریک میشد. وقتی رسیدیم خونه دیدم بابا بزرگ پایین نشسته؛
_بابابزرگ: سلام سلام اومدین هوا داشت کم کم تاریک میشد، منم همین الان بود که گفتم زنگ بزنم، علی و سعید دوبار زنگ زدن که شما کجا شدین؟
_لاله: وای بابا بزرگ اصلا مهمونی یادم نبود
_آرمین: ببخشید بابابزرگ کمی دیر شد تا رفتیم و برگشتیم ترافیک هم بود
_بابابزرگ: عیبی نداره الان زود باشین آماده بشین که منتظر اند بنده خداها
_آرمین: بابابزرگ اگه اجازه ای شما باشه من میرسونم تون دوباره بر میگردم خسته ام حوصلع ندارم برم
_بابابزرگ: نمیشه پسرم زشته که نری زود باشین آماده بشین بریم.
دیگه گوش ندادم چی میگه آرمین و اومدم اتاقم، آرمین بدجور قهر شده از وقتی اومدم هیچ چنین رفتاری ازش ندیدم، الانم مثل اینکه بخاطر من نمیخواد بره، به هر حال برام مهم نیست.
آماده شدم و رفتم پایین دیدم آرمین و بابابزرگ منتظر اند.
آرمین یه نگاهی به من انداخت و گفت: انگار میخواهی بری عروسی لاله چه وضعشه یه رنگ روشنتر نداشتی بپوشی؟
هیچی نگفتم و بیخیال از کنارش گذشتم، منظورش از رنگ روشن این بود که لباسم به رنگ سبز بود و با چشمهام همرنگ بود پس زیبایی خاصی رو بوجود آورده بود، اونم قطعاً از حسادت اینجوری میگفت،
منم هیچی نگفتم در جوابش تا بیشتر بسوزه، رفتیم به طرف خونه ای آقا سعید اینا، از تو آئینه همش آرمین نگاهم میکرد اما من با اخم زل زده بودم بهش، نمیدونم چرا نمیتونم باهاش راحت باشم یجوری حس خوبی نمیده بهم از اون زمانی که تنها شدم و هیچکدوم از این خانواده پدری ازم خبر نگرفتن، تمام مدتی که تو راه بودیم فکرم درگیر مامان بزرگ بود، یعنی کجاست چیشده چرا از من خبری نمیگیره یعنی اتفاقی افتاده براش؟ چرا پریسا هیچی نگفت، اگه چیزی هم شده مسلما او دختره ای دیوونه چیزی نمیگه، اون در کل باهام قصد داره، همش در حال حسادته عینهو مادرشه، همینطوری فکر میکردم که با صدای بابا بزرگ به خودم اومدم،_بابابزرگ: دخترم کجایی صدات میزنیم جواب نمیدی، رسیدیم پایین شو.
_لاله: ببخشید بابا بزرگ حواسم نبود باشه.
پایین شدم از ماشین و رسیدیم دم در شون، آرمین آیفن رو زد و در با صدای علی آقا باز شد.
_علی: سلام خوش اومدین بفرمایید داخل،
با بابا بزرگ و آرمین دست داد به من که رسید با لبخند سلام گفت و مارو داخل دعوت کرد.

ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

13 Nov, 15:53


ا🌿🌹🌱

یک دقیقه زل زدن در چشم زیبایِ تو چند؟
افتخارِ دیدن روی فریبایِ تو چند؟

حال چون آرامشت سهم کسی غیرِ من است
هم‌نشینی با فراق وحشت‌افزای تو چند؟

در شمال شهر عشقت زندگی رویایی است
گوشه‌ی پرتِ جنوبِ شهرِ دنیای تو چند؟

بهره‌برداری ز مهرت حق از ما بهتران
حسرتِ آغوش گرم و ماهِ سیمای تو چند؟

ذوق شعر آنچنانی نیست در فهرست من
عشقبازی در خیالت با تمنای تو چند؟

مِهر در کانون گرم خانواده سهم تو
شب‌نشینی در تگرگِ سختِ سرمای تو چند؟

خنده در مهتاب و نور ماه ارزانی تو
گریه در یک گوشه با حس تماشای تو چند؟

قدرت من در خرید "دوستت دارم " کم است
طعنه‌های سرد و نفرین‌های دعوای تو چند؟

جشن در ویلایِ ساحل آنقدر جذاب نیست
مرگ در دلتنگیِ غمگین دریایِ تو چند؟


#جواد_مزنگی


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

13 Nov, 11:13


ا🌿🌹🌱

عاشقت بودم ولی دیگر نمی‌خواهم تو را
فرق بین عشق و نفرت را تو دادی یاد من

آن اوایل خنده‌ات بدجور بر دل می‌نشست
لایق عشقی که دادم را نبودی ماه من

با خودم گفتم که شاید دین و ایمان می‌شود
خود ندانستم که او شد قاتل ایمان من

خاطراتش میزند یک قوم قاجاری زمین
عاشقش بودم وگرنه، او کجا وُ قلب من

شاید این مهری که آید روی آبان ماه‌ها
مهربانش می‌کند اما بجز دستان من

این خزان بو برده از عشقی که درگیرش شدم
با نسیمش میزند زخمی به روی درد من

جمعه ها با خلوتم یک جمعِ خونین می‌شویم
من غزل میگویم و با ناله گوییم وای من

دیدمت با دیگری گویا که مُردم یک نگاه
مرز بین عشق و نفرت را تو دادی یاد من

#زهرا_عسگری


💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

12 Nov, 20:16


👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

🌹با نام خداوند شروع میکنیم🌹

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: پانزدهم


باز کردم ببینم کیه
خدمتکار: لاله خانوم بفرمایید وقت ناهاره
_لاله: میل ندارم میخوام بخوابم که بعدا میریم خرید الان میخوام بخوابم به بابابزرگ اینا هم بگو..
در و بستم و سرمو گذاشتم رو بالشت و اصلا نفهمیدم چجوری خواب رفتم...

با احساس دستی که موهامو نوازش میکرد، چشمهامو باز کردم، یهو نیم خیز شدم، آرمین بود داشت موهامو نوازش میکرد.
_لاله:اینجا چیکار میکنی، ایه چه کاریه چرا تو خواب موهامو دست میکشی دیوونه، تو مشکل داری آرمین؟
_آرمین: ههههه مشکل تو داری لاله جون، اومدم بیدارت کنم بریم خرید، اونوقت تو ناز میکنی؟ هی هی لاله تو قدر منو نمیدونی دخترر
_لاله: حالا که بیدار میکنی عین آدم بیدار کن، چرا به موهام دست میزنی روانی
_آرمین: چرا انقدر سخت میگیری لاله؟ من تورو بزرگ کردم دختر از من آدم بهتر نمیتونی پیدا کنی، ببین چقدر دوستت دارم، تو هی سلیطه بازی در آر آخه عادته دختر عموی دیوونه.
_لاله: ببین آرمین من اصلا باهات شوخی ندارم، یه بار دیگه بیایی تو اتاقم و این کار زشتت رو تکرار کنی، دیگه نمی شینم نگات کنم، میرم به بابابزرگ میگم پس حد خودتو بدون! تو منو بزرگ کردی اما اون گذشته بود، من حتی روزیکه اومدی تهرانی نمی شناختمت اصلا چهره ات برام آشنا نبود، الانم بلند شو برو بیرون آماده شدم میام.
_آرمین: باشه.
عه بیصدا بلند شد رفت هیچی نگفت، نمیدونم چیشد فکر کنم قهر کرد، اصلا مهم نیست برام چرا این کار زشتشو انجام داد که من یه عالمه حرف بار اش کنم، الانم حقشه پسره ای دیوونه..
بلند شدم و دوش ده دقیقه ای گرفتم و آماده شدم رفتم بیرون، وقتی داخل حیات شدم دیدم ماشین رو بیرون پارک کرده وایستاده تا برم،
وقتی نزدیک شدم اصلا نگاهم نکرد، درو باز کردم نشستم داخل ماشین، سلام گفتم حتی سلامم جواب نداد، یعنی الان این قهره؟
به من چی بابا خودش خواست اینجوری بشه الانم حقشه، رفتیم خرید و اول جای لباس ها رفتیم، هرچی نگاه انداختم چیزی مدنظرم نبود، و چون آرمین قهر بود پس تنها خودم بودم که انتخاب کنم، یه لباس شپ بلند مشکی خوشم اومد همونو گرفتیم با یه کفش ست و دوباره برگشتیم، تمام مدت رفت و برگشت اصلا آرمین حرف نزد و ساکت بود

ادامه دارد...
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

11 Nov, 17:38


👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

🧡با نام و یاد تو شروع میکنم خداوند مهربانم🧡

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: چهاردهم

بلاخره کم کم رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدیم، هر کدوم رفتیم به اتاق ها مون و منم لباس هامو عوض کردم، به خودم تو آیینه خیره شدم، بابا بزرگ راست میگفت از وقتی اومدم همین چند لباس و پوشیدم، آخه من مگه لباس دیگه ای داشتم؟ هه
همین لباسارو هم مامان بزرگ به بدبختی از دایی پول میگرفت تا برام لباس بگیره، هیچوقت یادم نمیره که یه روز دایی گفته بود، این کارت منو بگیرین برین برا لاله لباس بخرید، وقتی زن دایی شنیده بود، بلوا به پاه کرده بود که دختره یتیم مزاحم زندگیمون شده و همه پول مون مصرف این دختره نحث میشه، لباسی که خریده بودیم من و مامان بزرگم جلوی چشمهام برداشت و داد تن دخترش که بپوشه، انقدر اون روز دلم
دلم سوخت و شبش گریه کردم که چشمهام سرخ شده بود، مامان بزرگ فشار اش رفته بود بالا و خیلی غصه خورده بود برا خاطر اینکه من ناراحت شدم، همیشه مثل مامان نگرانم میشد و مثل مامان دوستم داشت، با گریه هام گریه میکرد و با خنده هام می خندید.
با یاد آوری اون روز اشکی از چشمهام ریخت و غمگین شدم، اما با به یاد آوردن مامان بزرگ یهو یادش افتادم، من از اون روز که اومدم اصلا زنگ نزدم بپرسم چطورن وای خدایا خوب شد یادم اومد، گوشیمو بر داشتم و به گوشی مامان بزرگ زنگ زدم، چند بوق خورد که یهو اوکی کردن، اما مامان بزرگ نبود دختر داییم بود.
_پریسا: الو الو چطوری ناله، ههههه اوا ببخشید لاله خانومه نحث از وقتی رفتی انگاری یه عالمه خوشبختی وارد خونمون شده، خواهشا دیگه بر نگردی تازه از دستت راحت شدم.
_لاله: دهنتو ببند پریسا مامان بزرگ کجاست میخوام باهاش حرف بزنم زنگ نزدم صدای تورو گوش بدم.
_پریسا: منم علاقه ای به شنیدن صدای تو ندارم، در ظمن مامان بزرگ نیست رفته خونه خواهرش پس بای بای.
و نذاشت صحبت کنم گوشیو قطع کرد.
یعنی چی که مامان بزرگ نیستش، کجا رفته، چرا گوشیشو نبرده، حتما یه خبری است این دختره نمیگه، چقدر ازش بدم میاد عین اون مادر فولاد زرع اش هست، خیلی دلم تنگ شده برای مامان بزرگ و بابا بزرگم، بعدا اگه خبری نشد زنگ میزنم به بابا بزرگ.
تق تق در اتاق شد..
باز کردم ببینم کیه؟

ادامه دارد..


#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

10 Nov, 17:37


👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

💜به نام تو شروع میکنم رب بزرگم💜

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: سیزدهم


_بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟
_آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟
_بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟
_لاله: حالا که انقدر اصرار میکنن بریم منم خونه دق آوردم کسی نیست شماهم که شرکتین و من همش تنهام پس بریم اشکالی نداره انقدر علی آقا اصرار دارن.
_آرمین: یعنی قبول میکنی؟
هیچی نگفتم و علی آقا خیلی خوشحال شد که دعوت اش رو پذیرفتم، اما این آرمین یجوری عصبی و ناراحت بود نمیدونم چشه این دیگه چرا انقدر اصرار به نرفتن داره خوبه باز هیچکس بهش توجه نمیکنه.
با پسر آقای سعید خداحافظی کردیم و اومدیم داخل ماشین که بریم به طرف خونه، آرمین عصبی بود و بابا بزرگ هیچی نمیگفت. نزدیک خونه بودیم که به گوشی آرمین زنگ اومد.
_آرمین: سلام خوبین عمه بزرگ؟ حال شما، چخبر حسام چطوره، آره آره اینجان هم حاج بابا هم لاله هر دو تو ماشینن، عه جدی میگی عمه؟.. آخر همین هفته؟
عه پس مبارکه باشه باشه میگم حتماً مرسی ممنون باشه خدانگهدار..
بعد حرف زدن آرمین گوشیو قطع کرد، منو و بابا بزرگ منتظر بودین ببینیم عمه سارا چی گفته بهش..
_آرمین: حاج بابا عمه سارا زنگ زدن که بگن آخر هفته عروسی حسام و ریحانه هست، گفتش به شما زنگ زدن اما گوشی در دسترس نبوده بعد به من زنگ زدن..
_بابابزرگ: عیبی نداره پسرم، خدا خوشبخت شون کنه
_آرمین: آمین بابا بزرگ حسام خیلی پسر خوبیه خیلی دوستش دارم
و بعد از تو آییه ماشین خیره شد بهم
_آرمین: و تازه گفت لاله رو ببرین بازار لباس بگیره برا آخر هفته، پس منو لاله بعد از ظهر میریم خرید که هرچی لاله خوشش اومد بگیره برا خودش، باشه لاله؟
_لاله: نه مرسی نمیخواد خودتو به زحمت کنی یه چیزی میپوشم
_آرمین: مگه میشه یه چیزی بپوشی بیایی، ناسلامتی فامیل نزدیکه، بابا بزرگ تو یه چیزی بگو به این نوه ات
_بابا بزرگ: راست میگه دخترم باید بری برا خودت لباس بگیری از وقتی اومدی همش همون چند دست لباس و میپوشی، نه نیار رو حرف من، بعد از ظهر با آرمین برو
_لاله:باشه بابا بزرگ
آرمین از تو آیینه یه چشمک زد بهم که یعنی مثلا من بردم، منم یه چشم غره رفتم طرفش یعنی چی که اینقدر این شیفته ای با من بودنه، درحالیکه اصلا ازش خوشم نمیاد پسره ای عنترررر


ادامه دارد...

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

10 Nov, 11:42


ا🌿🌹🌱

آسمــان هم اشک می ریزد بـرایم تا ابـد
داغ دیدار تـو هم یک زخم کاری می شود

سایه ات را از سـرِ من کم نکن  نامهربـان
لاقل این لحظه ی جان کندنم پیشم بمان

دکتـر از درمـانِ درد جـان من شد نا امید
مــادرم هم ضجه های تکرارم را شنید

رودِ جـاری ام  مسیـرم را کمی گم کرده ام
مثل داری که خـودم را وقف مردم کرده ام

قلبم از درد نبودنت هی دهن کج می کند
ضربـه هـایش نامنظم می شود لج میکند

از طلــوع آفتـاب دیگـر نگــاه مـن بـرید
خنده از لبهای خشک و بستهِ من پر کشید

آبـیِ دریــا بـرایم رنـگ خــاکستـر شـده
بـوته ی سـرخ امیدم بــاز ، بی بستر شده

قصه ای را که نوشتی درشروعش مانده ام
من فقط آغـازِ راهِ عشقمـان را خـوانده ام

دستِ تــو بایـد بیـایـد، قصه را کامل کند
تـا طلسمِ بستـه را در قلب مـن باطل کند

مـانده ام بین زمین و آسمان  در گیر و دار
بــرده ام خـود را کنـار مـردگانِ  این دیـار

زندگی رنـگِ غمش ، پـاشیده در کاشانه ام
مُـردم از دوریِ تـو ، تنهـا میـان خـانـه ام

یا بیـا با دست گرمت مُرده ات را جان بده
یا به جـان نیمه ام با دست خود پایان بده

بـاز کن لطفا درِ این خـانه را مجنــونِ جان
تـا ببینی لیلی ات را نیمه جان در این میان

حل بکن قندِ نگاهت را بـه چشمــان تـرم
یا بکش دستی بـه روی زخم هـای پیکـرم

معجزه یعنی که سختی ناگهـان آسـان شود
دردِ "پـونه" ، با بهـارِ روی تـو درمــان شود

#افسانه_احمدی_پونه

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

09 Nov, 17:45


👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

با نام و یادت شروع میکنم پروردگارم

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: دوازدهم

حتی آرمین هم حرفی نزد راجب پدر و مادرش، یعنی چیشده؟
عادی گذشتم و بعد از یک روز کامل داخل شرکت اونم صحبت با اینهمه آدم خیلی خسته شدم. خدا میدونه چی ها در انتظارمه بعد از اینکه بیام و کار کنم.
اصلا دلم نمیخواد اینجا کار کنم، اما مجبورم چون بابا بزرگ به هیچ عنوان بهونه نمی پذیره پس باید فعلا هیچی نگم راجب اینکه ناراضی هستم.

بیرون منتظر بودم که بابا بزرگ و آرمین بیان بیرون که یهو دیدم پسره آقا سعید داره نزدیک میشه. تعجب کردم این چرا داره میاد اینور، یا یه لبخند هم به من خیره شده. لابد اینم میاد خوش آمدی بگه بهم.
دیدم نزدیک شد و سلام داد _پسره: سلام لاله خانوم، من علی ام پسر آقا سعید رفیق پدرتون، فکر کنم داخل آشنا شدین، مدتی هست اینجا کار میکنم جزو سهام دارای شرکت هستم.و از دیدن تون خوشبختم..
_لاله: ممنونم آقای علی خب من تازه باهاتون آشنا شدم قبلا پدرتون گفته بودن که شما اینجا کار می کنید اما راستش اسم شمارو نمی دونستم به هر حال خوشبختم از آشنایی با شما..
همینجوری داشتیم صحبت میکردیم که آرمین و بابا بزرگ اومدن، آرمین جوری به علی خیره شده بود انگاری میخواست بکشتش عین یه قاتل نگاهش می کرد.
فقط متوجه پوزخند نامحسوس علی شدم یهو آرمین شروع کرد به حرف زدن
_آرمین: به به کی اینجاست داش علی شیرین زبون اینجا پیش لاله ای ما چیکار میکنی؟ نکنه داری مهارت هاتو نشون میدی بهش ها
_علی: نه داداش ما به شیرین زبونی به پای شما که نمیرسیم خودت که در جریانی چی میگم؟ با لاله خانوم آشنا شدیم و می خوام لاله خانوم رو برای فردا شب دعوت کنم و ممنون میشم که آقای شهرکی (بابابزرگم) قبول کنن دعوت مارو..
_آرمین: نه نمیخواد راضی به زحمت شما نیستیم..
_بابابزرگ: نه پسرم خودتونو به زحمت نندازین همین مه گفتین خودش لطفه به پدرتم بگو که ممنون راضی به زحمت نیستیم.
_علی: نه حاج آقا بیایین که مامانم و خواهرم اینا میخوان لاله خانوم رو ببینن خواهشا نه نگید دیگه که ناراحت میشم.
_بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟
_آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟
_بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟

ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

https://t.me/nevesta_ha


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

09 Nov, 14:27


#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
#بانو_سراج

دلنوشته:
نویسنده: " سراج"
سه شنبه: 1403/8/15


یک شب دیدم یک پیام ناشناس آمده است.
با خود تعجب کردم. این وقت شب کیست؟ که پیام فرستاده، بلاخره نگاهی انداختم و دیدم؛ از طریق یک لینک ناشناس، که در کانال اشعار ام دوستان مانده بودند. یک نفر برایم، پیامی نوشته و فرستاده، شخصی که هیچ اطلاعاتی از او دیده نمی شد. فقط یک پیام فرستاده بود. منهم گفتم باشد. که بخوانم یک نفر چه یک نظری دارد. بخاطر کانال و اشعار و نوشتنی هایم، و با وجود اینکه نیستم، خواسته یک پیام را به من برساند و یک نظریه شخصی بدهد. وقتی پیام شان را باز کردم، و شروع کردم به خواندن؛ جملاتی که نوشته بود. به یاد دارم که بارها و بارها جملات را خواندم و بازهم ناچار شدم از جوابی که به او بدهم، آیا چی بگویم که نرنجد و باعث تنفر اش نشود؟ چی بگویم؟ که متوجه شود اشتباه می کند.
جوابی با متانت و اندکی خشم نهفته در گفته هایم به او دادم. اما خشم و ناراحتی و سر شکستگی در ذهن و قلبم باقی ماند. شاید چندین روز گذشته، اما من هنوز قلبم درد می کند. چرا؟ چون چنین حرفی را ساده گذشتم و حرف های دلم را به او شخص نگفتم، با خود گفتم: خدای نخواسته بدتر نشود و از عقیده های ما که حق هستند بد برداشت نکند و اشتباه فکر نکند. اما ذهن و قلبم و مدنیت توحید؛ و راه حق به من این اجازه را میدهد. که این را بیان کنم و آنچه مرا می آزارد را به طور، کلی جوابگو شده و توضیح دهم تا جاییکه حق دارم. امروز می خواهم جواب بدهم، اما می دانید چه نوشته بود در آن پیام؟ باشد تا از آن پیام بنویسم. متن نوشته به این ترتیب بود. " کانال ات زیاد بوی مذهب و دین می دهد. بطوری که، در بین اشعار آیات و حتی سوره های قرآنی نشر می شود. بجای این ها اشعار بیشتری بگذار از حافظ، سعدی، پروین اعتصامی، نیما یوشیج، خیام، و غیره به اشتراک بگذارید نه اینکه با دین و مذهب پیش بروید". و همین جملات بود که مرا واداشت، به امروز صحبت کردن در مورد اش،
ببینید چه نوشته بارها بخوانید. نمی دانم حسی که در من به وجود آورد شماهم آنطور حسی دارید بعد از خواندن یا نه اما باشد. که من دلایل ام را بیان کنم. " درست است کانال اشعار است. شعر های من، شاعران دیگر و مابقی مطالب ادبی، بنا بر علاقه ام؛ به اشعار این کانال را ساختم و با کمک و یاری دوستان پیش میبرم. اما اینکه کانال فقط شعر است. مبنی بر این نیست. که من اصالت دینی و مسلمه بودنم را به فراموشی سپرده باشم.
در کنار اشعار آیات و حدیث های مفید را میگذاریم که مبادا یادمان برود. از کجا آمدیم و به کجا می رویم، به اشتراک میگذاریم که دانستنی هاییکه نمی دانیم را بفهمیم و در کنار شعر اندکی از آن کتاب آسمانی و کلام الله بخوانیم، مگر نمیدانید که بهترین نویسنده جهان رب توانای ماست؟ پروردگار و همان خالق سعدی، خیام، پروین اعتصامی و غیره امثال اینان است. ربی که خالق اینان است و اگر هنر نوشتن و تفکر را به اینان نمی داد. امروزه ما شاهد دست نوشته های آنها نمی بودیم. آن خداوند است که دست داد؛ تا بنویسند و تفکر داد؛ تا به اندیشیدن ادامه دهند. همان آیات قرآنی؛ کلام پروردگاری است. که تو را خلق کرده. و به تو دست داده تا امروز اینگونه تایپ کنی؛ که از بنده های خالق ام بنویس نه از خودش؟ مگر نمیدانی؟ که این کلام الله بود. که تمام شاعران و ادیبان را شگفت زده ساخت و باعث شد همه حیرت زده و مات و مبهوت بمانند. از این جملات بی نقص و عیب قرآن کریم. مگر نمیدانی که تا کنون هیچ یک از نویسندگان و شاعران جهانی نتوانسته اند؛ به مانند آیات قرآن کریم بنویسند، همان هاییکه شما میگویید بجایش شعر بگذارید. شاید مرا بگویید مذهبی، شاید عقیده پرست، شاید بگویید فلسفه می بافم و یا هر چیز دیگر، اما من امروز این حق بالایم مانده بود که جواب بدهم و حدعقل از این توانایی هایم استفاده کنم و بنویسم هر آنچه که در نظرم درست است و خلاف اش را ثابت کنم. پس بیاییم احترام قائل شویم به وجود خود مان و به خلقت بی نقص مان، کدام شاعر تا کنون آدمی خلق کرده و یا کدام؟ شاعر تورا به راه حق و حقانیت کشانده و مانند کلام الله قلب و ذهنت را به سوی حقیقت کشانده. قربان آن رب بی مثال که امروزه به ما اختیاراتی را نصیب ساخته تا اینگونه جواب محبت الهی را بدهیم.
امیدوارم درک کنید نوشته ام را به هر حال من نوشتم و هر جمله با تک تک احساساتم نوشته شده. و می خواهم بیشتر و بیشتر کنار اشعار از آیات مفید کار برده و به اشتراک بگذارم تا بدانیم و هر بار بیشتر پی ببریم به آنچه الله تعالی فرمودند. مگر دعایی هم شود به درگاه الله متعال برای آن شاعران توانا جمله خیام و سعدی و مولانا و پروین اعتصامی و غیره شاعران..

و من الله توفیق..

خواهشاً نظر تان را کمنت کنید😊
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

08 Nov, 18:20


👇ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

🌸بازهم رب یکتا و یگانه ام شروع میکنم با نام زیبایت🌸

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: یازدهم


_بابا بزرگ: خودت بهش بگو اگه بعد از شنیدنش گفت میخوادت که خوب، اما فکر نکنم پسرم بهتره هیچی نگی و از خیر این ازدواج و عشق بگذری خودت میدونی که..
_آرمین: نمیشه بابا بزرگ تو میدونی من چی کشیدم، خودتم بهتر از من میدونی چیشده، لطفاً تو دیگه اصرار نکن بگذرم لطفاً ادامه ندین خودم یکاریش میکنم.
یعنی چی میخواد بگه، داشتن در مورد من حرف میزدن؟
_آرمین: عه لاله خوش اومدی، بیا بریم که داره دیر میشه زود باش دختر...
باهاشون همرا شدم و نزدیک شرکت که شدیم، بابا بزرگ گفت: دخترم هرچی که گفتم مو به مو انجام میدی لجبازی رو میزاری کنار، حرفهامو که شنیدی و میدونی هر چی میگم به صلاحته، پس با متانت کامل
رفتار کن و اصلاتت رو به رخ همه همکارا نشون بده دخترم.
_لاله: چشم بابا بزرگ قبوله هرچی شما بگین.
بعد از حرفم هر دو لبخند زدن و با هم داخل شرکت شدیم.
همه همکارای آرمین و شریک های بابابزرگ از اومدنم استقبال کردن. واقعا تعجب کردم از احترامی که به یک دختر نو جوون داشتن، مخصوصا به پدرم احترام خاصی قائل بودن. همه احترام منو داشتن.
یه آدم مسن به نام سعید آقا فقط اومده بود که منو ببینه پسرشم اینجا داخل شرکت سهام داشت، سعید آقا با پدرم همکار بودن و دوران نو جوانی بهترین رفیق های هم بودن وقتی منو دید خیلی گریه کرد به یاد پدرم و گفت خودمو تنها احساس نکنم.
و قرار شد مدتی کارها رو یاد بگیرم و بعد به طور رسمی شروع کنم به کار کردن، ارث بابا بزرگ به سه بخش تقسیم شد.
یک بخش اش رسید به من، یک بخش از آرمین و اون بخش سوم رو بابا بزرگ حرفی نزد که چیکار میکنه باهاش، آقای وکیل هم صحبتی نکرد راجبش، ماهم کنجکاوی نکردیم. برای من از اول هم مهم نبود.
چون وقتی این ارث به پدرا مون وفایی نکرد پس به ما هم خیری رو در پیش نداره.
اما یه چیزی منو مات و مبهوت خودش ساخته، چرا هیچ حرفی از عمو بهزاد زده نشد. یعنی بابا بزرگ بهش ارث نمیده؟ یا شایدم اون بخش سوم مربوط به عمو هست، اما اگه میبود میگفت که به عمو داده.
حتی آرمین هم حرفی نزد راجب پدر و مادرش، یعنی چیشده؟

ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

07 Nov, 17:52


👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

?با نام پرودگارم شروع میکنم🩷

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده:سراج
قسمت: دهم

_بابابزرگ: لاله با توعم دخترم زود باش دیگه همین الانشم ساعت هشت شده باید بریم شرکت بلند شو..
چشمهامو باز کردم و خیره شدم بهش..
_لاله: شرکت چیکار داریم بابا بزرگ من چرا باید با شما بیام؟ آرمین و ببرید فکر نکنم نیازی به من باشه.
_بابا بزرگ: دخترم تو و آرمین هر دو تمام دارایی من هستین، باید هر دو باشین برای سهم ارث باید حضور داشته باشی..
_لاله: ببین بابا بزرگ متوجه نیستین ، من نمی خوام از این ارث و میراث شما، ممنونم بابت لطف تون اما نمیخوام..
_بابا بزرگ: ببین لاله اگه تا الان هیچی نگفتم بخاطر این بوده که ناراحت نشی، اما این چیزی نیست که تو بخواهی یا نه، تا کی میخواهی دست و بال پدر بزرگ مادریت باشی، اون دایی الافت تا کی میخواد خرجتو بده؟ همین الانشم هیچ کدوم بهت زنگ نزدن بگن کی میایی، از خدا خواستن که نیستی، پدر بزرگتم عین من پیره، یه پاش لب گور، امروز فردا میمیره، بعدش چی؟
تکلیف تو چیه؟ تو باید از خودت یه کاری داشته باشی حدعقل یه خونه یه ماشین، یه کار خوب، درستم که نخوندی، اون دیپلمت به درد هیچی نمیخوره، باید یه کار خوب داشته باشی، اگه بیایی و سهم ارثت رو بگیری میتونی هر کاری بخواهی شروع کنی، حتی داخل خود شرکت کار کنی. پس لج بازی رو بزار کنار و بیا با من و آرمین..
_لاله: کسیکه خود منو گذاشت و رفت، و این چند سال خبری از نوه ای یتیمش نگرفت الان میخواد بهم کمک کنه؟ بابا بزرگ خودتم خوب میدونی که اگه من برات مهم بودم، اینهمه وقت منو اونجا نمیذاشتی بیایی خودت راحت زندگی کنی، تو حتی اون روزها توی چشمهام نگاه نمیکردی، لابد توهم منو مقصر مرگ خانوادم فکر میکنی..
_بابا بزرگ: نه دخترم تو مقصر نبودی، تو از هیچی خبر نیستی پس چیزی نمیخوام بشنوم، بیا دنبالم ما بیرون منتظرتیم..
تا خواستم حرف بزنم چشمهاشو ازم دزدید و رفت، غمگین بود، نمیدونم چرا هر بار که بحث مرگ شون میشه آرمین و بابا بزرگ سکوت میکنن و با غم و غصه بهم خیره میشن، یاهم فرار میکنن، کاش یکی حرفی بزنه و من بدونم گناه من این وسط چیه.
با ناراحتی آماده شدم و رفتم پایین، بابا بزرگ و آرمین بیرون بودن، وقتی نزدیک شدم دیدم بابا بزرگ به آرمین میگه..
_بابا بزرگ: خودت بهش بگو اگه بعد از شنیدنش گفت میخوادت که خوب.. اما اگر


ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

06 Nov, 17:41


👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

♡با نام تو شروع میکنم خداوند مهربانم♡

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: نهم

کنار هم میتونیم باهم غم هامون رو قسمت کنیم..
_لاله: نمیشه آرمین این چیزی نیست که بشه دو روزه تصمیم گرفت، اصلا چطوری به این نتیجه رسیدی؟
مگه تو نبودی که حتی به مرگ پدرم نیومدی پیشم تسلیت بدی؟ حتی پشت سرتم نگاه نکردی، تو و بابا بزرگ رفتین پی خودتون و نگفتین من چی میاد سرم
الانم توقع داری با عشق ازت پذیرایی کنم؟
_آرمین: میدونم اما تو از هیچی خبر نداری لاله، از هیچی خبر نداری..
_لاله: بگو که بفهمم چیه که نمیدونم؟
_آرمین: هوا سرد شده بریم بخوابیم، شب خوش لاله...
نذاشت حرف بزنم و رفت داخل، شوکه شدم هیچی نگفت و غمگین نگاهم کرد، آرمین چیزی رو پنهون میکنه ازم، چون واقعا درک این موضوع برام مشکله، یعنی چی که بهش جواب مثبت بدم، از کجا معلوم اینا نقشه نباشه واسه به دست آوردن سهم ارث من.
نمیدونم خیلی گیجم واقعا نمیدونم چی کنم چی بگم.
برم بخوابم بهتره.


رفتم داخل و رسیدم نزدیک اتاقی که قرار بود. تا وقتی اینجام اونجا مستقر باشم، از اتاق روبرو صدای فلوت میومد. تعجب کردم این وقت شب اونم از این اتاق، نزدیک شدم و از لای در نگاه کردم. با چیزی که دیدم تعجب کردم. آرمین کنار پنجره وایستاده و به بیرون زل زده و داره فلوت میزنه، چنان با غم آغشته بود صداش که هرچی غم و غصه داشتی یهو فوران کرده و از چشمهات جاری میشد. نمیدونم چند دقیقه وایستاده بودم و زل زده بودم بهش و گوش میدادم وقتی که تموم شد به خودم اومدم، و متوجه شدم که صورتم با اشک شسته شده، اصلا باورم نمیشه انقدر اشک ریخته باشم. سرمو بلند کردم و نگاه کردم به طرف آرمین، اونم چشمهاش اشکی بود. و داشت گریه میکرد. از این حجمی از غم که تو چشمهاش بود. غمگین شدم، یعنی چیشده که انقدر داره اذیتش میکنه و باعث اشک هاش میشه. سر شکسته و ناراحت برگشتم به اتاقم، و لامپ و خاموش کردم و خوابیدم.
صبح با صدای بابا بزرگ بیدار شدم.
_بابابزرگ: لاله بلند شو دخترم، بلند شو باید با من و آرمین بیایی شرکت بلند شو دخترم..

ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

05 Nov, 16:49


👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک

با نام و یادت شروع میکنم پروردگار توانایم


رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: محرابی
قسمت: هشتم

_آرمین: به به لاله خانوم این وقت شب با ماه خلوت کردی
_لاله: تو دیگه اینجا چیکار میکنی نخوابیدی؟؟
_آرمین: نه بابا، من این موقع نمی خوابم میدونی من هر وقت بیام اینجا نمی تونم بخوابم، همیشه خاطرات گذشته تو ذهنم تداعی میشه و نمیتونم بخوابم و آروم باشم، پدرم مادرم پدر و مادر تو زندگی قبلا خوشی هامون، مامان بزرگ، خنده های بابا بزرگ همش جلوی چشمامه، چرا یهو همه چی بهم خورد؟
_لاله: نمی دونم واقعا منم همیشه بهش فکر میکردم، چیشد که همه چی بهم خورد؟ پدرم و عمو یهو از هم جدا شدن، ما رفتیم تهران و شما رفتین خارج، مامان بزرگم دق کرد و مُرد، بعدشم من خانوادمو از دست دادم، و الانم من و تو برگشتیم اینجا اما هیچ کدوم از خانواده هامون نیستن، یه چیزی خیلی اذیتم میکنه
اونم اینه که چرا هیچ کدوم تون بعد مرگ خانواده ام از من خبری نگرفتین؟ واقعا با خودتون نگفتین چی سر این دختر بچه میاد؟ اونم منی که دختر یکی یه دونه پدرم بودم؟
چرا بابا بزرگ منو پیش خودش نیاورد، حتی تو چشمام نگاه نکرد اون روزا، مگه من خواسته بودم پدر و مادرم بمیرن؟ منم نمیدونستم چیشد یهو، تا من رفتم از ویلا چاقو بیارم، وقتی اومدم که پدر و مادرم غرق در خون و لب دریا افتادن، کی؟ چطور؟ و چرا اینکارو کرده بود؟
به همه گفتیم غرق شدن اما خود مون خوب میدونیم که قتل عمدی بود، تو نمیدونی من چی کشیدم.
من با دست های خودم دفن شون کردم، من چی کشیدم تو این سالها اصلا میدونی؟؟
الان حرف از کانون گرم خانواده میزنی اونم در گذشته، ما دیگه نمیتونیم خانواده داشته باشیم،
_آرمین: میدونم چی کشیدی و واقعا متاسفم، اما میتونیم از گذشته بگذریم و باهم زندگی جدیدی رو تشکیل بدیم کنار هم، منم تنها و بی کس، توهم تنها
کنار هم میتونیم باهم غم هامون رو قسمت کنیم..


ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

04 Nov, 17:35


👇ادامه

💜با نام و یادت شروع می کنم رب بی نیاز ام💜

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: هفتم

مگه شما نمیدونید که من..
بابا بزرگ نگذاشت حرفشو کامل کنه آرمین و گفت:
_بابا بزرگ: بس کن آرمین این همه عجله برای چی؟
من اگه قولی دادم گفتم که باید خود لاله راضی بشه در غیر اون صورت نه!
کمی صبر کن ببینم نظر دخترم لاله چیه..
از حرف هاشون تعجب کردم، یعنی چی که قول داده منو بده به این، مگه من جزو اموالش هستم که بزنه به نام آرمین، اگه قرار بر این باشه یه روزهم اینجا نمی مونم.
اما وقتی بابا بزرگ گفت نظر منو میخواد پس تا من موافق نباشم هیچ کاری نمی کنه. کمی آرام شدم

امشب خیلی دلم تنگ شده به خانواده ام، واقعا خیلی سختی کشیدم از موقع که نیستن و تنها شدم، هیچوقت یادم نمیره زمانی که پدر و مادرم فوت شدن از شمال برگشتیم تهران، مسافرت خانوادگی زهر شد به کام همه، روز سوم فوت شون بود که داشتم قرآن می خوندم صدای زن داییم میومد که به خواهرش میگفت: خودشون که رفتن کاش دختر شونم باهاشون می رفت الان کی ازش نگهداری کنه، این دختره سر تا پاه نحثی داره، برا خاطر تولدش رفتن شمال از اونور مرده برگشتن الان بیاد ور دل ما که مارو هم بفرسته اون دنیا، کاش خانواده پدریش ببرنش..
وقتی صداشون شنیدم اشک هام ریخت من تازه خانوادمو از دست داده بودم این حرف ها یعنی نمک پاشیدن روی زخم های من، با خودم گفتم بابابزرگ(پدری) نمیزاره اینجا بمونم منو میبره با خودش، اما اون روز اونم بی خبر رفته بود کرج و منو تنها گذاشته بود مجبور بودم زن دایی رو تحمل کنم، و با مامان بزرگ اینا زندگی کنم، فقط خدا میدونه من چی کشیدم، هر جمع خانوادگی که بود پیش بچه های هم سن و سالم میگفتن من نحثم چون بخاطر من پدر و مادرم فوت شدن.
با یاد آوری گذشته بازهم گریه کردم و غمگین شدم.
رفتم داخل حیات و روی صندلی نشستم و خیره شدم به ماه
_آرمین: به به لاله خانوم ابن وقت شب با ماه خلوت کردی
_لاله: تو دیگه اینجا چیکار میکنی نخوابیدی؟؟

ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

04 Nov, 14:08


#غزل_زیبا__به_مادر

ای که خندیدی و با خندیدنت پیدا شدم!
حاصلِ دستانِ مهرآلود و مهرآسا شدم!

تو زنی!؟ مردانه‌گی داری و من را ساختی!
طفل بودم! مرد گشتم! با تو من آقا شدم

شش، دو، یک ماهی‌ که در بطنت مرا آراستی...
شش، دو، یک سالی‌ که در آغوشِ نازت جا شدم...

مادرم! تاجِ سرم! گهواره‌ام! ای دلبرم!
جایِ پایت سرزمینم است، پس دارا شدم!

قصه و لالایی‌هایت تا به‌روحم رفته است
"آلَ‌لو" گفتی و جانم در گرفت آرا شدم

مادرم آرام باش! آرامشت آرامش است!
چون‌ تو حامی‌ام شدی مهراس و "یک بی‌تا" شدم

؟

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

02 Nov, 07:08


🌹
🌷خوشبختي گاه
🌸شاد کردن دليست
🌷لبی را خنداندنست
🌸گفتن غزلی ناب از ته دلست
🌷گفتن حرف دلست
🌸نه گفتنست
🌷دله سير گريه کردنست
🌸گاه گذشت کردنست
🌷خوشبختی گاه کنارهم
🌸 بودنست و باهم خنديدین

قفسه کتاب

31 Oct, 19:18


ادامه👇

💖به نام تو شروع میکنم رب یگانه ام💖

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: شیشم
و باز کردم از شلوغی حیرت زده شدم.
اینهمه آدم اینجا چی میکنه؟
دیدم آرمین لبخند زد
پس اون از همه چی خبر داشته، سلامی زیر لب دادم و دیدم بابا بزرگ داره گریه میکنه_بابابزرگ: بیا نوه ای عزیزم بیا دختر بغلم بیا اینجا _لاله: سلام خوبین بابا بزرگ؟
با همه آشنا ام کرد و احوال پرسی کردم.
عمه های بابام بودن با بچه هاشون
عمه سارا و عمه سیلا با بچه هاشون، و چندین نفر دیگه که من نمی شناختم شون، با بچه ها آشنا شدم، دختر کوچیکه ای عمه سارا اسمش ثنا بود و خیلی دختر مهربونی بود، باهاش دوست شدم و بهم خواهر و برادرش لیلا و حسام رو آشنا کرد. و دختر هاب عمه سیلا سه خواهر بودن به اسم های، راحیل و رها و ریحانه و یک داداش داشتن به نام رایان، همه شون خوب بودن جز دختر وسطیه ای عمه رها خیلی عنتر بود. نمیدونم چرا اما طرف من چپ چپ نگاه میکرد
ریحانه دختر خوبی بود و از قضا نامزد حسام میشد.
همه به مناسبت اومدن من مهمون بودن اینجا، و با همه آشنا شدم.
داشتم با ریحانه صحبت می کردم که آرمین به بابا بزرگ اشاره می کرد، اما بابا بزرگ همش صورتشو اون ور می کرد، بلاخره آرمین از عکس العمل نشون ندادن بابا بزرگ نا امید شد، و رفت یه گوشه نشست، از اون موقع ببعد دیگه نه حرفی زد نه بلند شد. کم کم مهمونا رفتن و من و بابا بزرگ نشستیم و داشتیم حرف میزدیم. که بابا بزرگ گفت میره اتاقش، منم به احترام بلند شدم، بابا بزرگ رفت و آرمین هم بلند شد و دنبالش رفت، با خودم فکر کردم چقدر بابا بزرگ پیر شده نسبت به قبل کم حرف شده و خیلی ساکت،
ناراحت شدم وقتی حالشو دیدم..
بلند شدم به دنبال شون رفتم نزدیک اتاق بابا بزرگ شدم، که داشتن صحبت می کردن.
_آرمین: چرا نامزدی من و لاله رو اعلام نکردین ها؟ مگه شما به من قول ندادین به محض اینکه لاله برگرده مارو نامزد میکنید؟ مگه شما نمیدونید که من..

ادامه دارد..

#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

30 Oct, 17:23


ادامه👇

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام اون ذاتیکه پاییز دلم با وجودش بهار میشه😍

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: پنجم

. که زنگ در شد._لاله: فکر کنم اومدن من رفتم خداحافظ._مامان بزرگ: دخترم رسیدی زنگ بزنی و زود دوباره برگردی تو آخرین امانت دخترم هستی نمی خوام از دستت بدم.
_لاله: قربونت برم مامان جون بر میگردم گریه نکن زود برمیگردم.
بیرون شدم از خونه و در و باز کردم.
_آرمین: سلام دیر کردی انقدر منتظر ات موندم کم بود زیر پاهام علف سبز بشه
_لاله: کی گفته بهت منتظر من بمونی؟ باید بهت بگم که فقط بخاطر پدر بزرگ میرم، و دوباره هم بر میگردم
خودتم میدونی من آدمی نیستم زیر بار زور برم، حالا بریم ببینیم اونجا چخبره
هیچی نگفت و رفت به طرف ماشینش، نمیدونم واقعا این از من چی میخواد، هیچی معلوم نیست
با هم به طرف کرج رفتیم، چون نیم ساعت با ما فاصله داشت زود رسیدیم، آخرین باری که خونه ای پدر بزرگ اومده بودم، فاتحه مامان بزرگ بود.
هیچ وقت دیگه نیمدم، با آرمین داخل شدیم و وقتی رسیدیم هیچ کس نبود، رفتیم داخل من خیره ای اطراف بودم با چند سال قبل هیچ فرقی نکرده بود.
عکس های دوران سربازی پدر بزرگ کنار عکس های خانوادگی شون قاب بود به دیوار؛ به علاوه ای قاب عکسی که مرا غمگین ساخت؛ مادرم و پدرم آهی از تح دل کشیدم و خیره شدم به آرمین، چشمهاش برق اشک داشت، نمیدونم چرا اما پنهون کرد و گفت:دنبالم بیا از اینور، دنبالش راه افتادم، رفتیم اتاق بابا بزرگ وقتی در و باز کردم از شلوغی حیرت زده شدم.
اینهمه آدم اینجا چی میکنه؟
دیدم آرمین لبخند زد
پس اون از همه چی خبر داشته.

ادامه دارد..

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

30 Oct, 17:23


ادامه👇🌸به نام خالق بی نقص و یگانه ام🌸

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: چهارم

یهو عصبی شدم و حمله کردم طرفش_چی میگی تو؟ حرف زدنتو میفهمی تو پسره ای احمق؟ میخواستم بزنمش که دایی جلومو گرفت.
ول کن دایی بزار بفهمونم به این پسره من مال کسی نیستم!
بابابزرگ: چی میگی تو پسر چرا پدر لاله حرفی به ما نزده بود؟
آرمین: نمیدونم شاید نخواسته قبلش کسی بدونه اما من این چیزا حالیم نیست باید لاله با من بره اگه نه با پولیس میام اینجا من از عمو ام خط دارم که نوشته این حرفشو و پدر بزرگم پشت من هست و هیچ جوره نمیتونم بزارم لاله اینجا بمونه و به محض اینکه لاله 20 ساله بشه ما ازدواج میکنیم.
شروع کردم به جیغ و داد. مگه من با تو میام؟ اصلا و ابدا جایی نمیایم برو هرکیو نیاوردی بیار پسره ای احمق گمشو بینیم باوو
و با عجله رفتم بالا و دایی و بابا بزرگ باهاش صحبت میکردن و سعی می کردن قانع اش کنن اما اون هیچ جوره حرف سرش نمیشد.
من چقدر بد شانسم خدایا اون از پدر و مادرم که مردند اونم تو روز تولدم وقتی رفته بودیم دریا تا من داخل ویلا رفته بودم هر دو تو آب غرق شده بودند و در یک روز هر دو رو از دست دادم.
الانم پدر بزرگ و پسر عمو ام میخوان منو ببرن واقعا چقدر بدبختم داشتم گریه می کردم که از پایین صدای شکستن چیزی اومد و جیغ زن داییم. بلند شدم با عجله رفتم پایین و با چیزی که دیدم جیغ کشیدم.
آرمین با گلدون زده بود تو سر داییم، و از سر داییم خون میومد؛ با عجله رفتم پایین _آرمین: اولین و آخرین بار ات باشه که دختر عمو و زن آینده ای منو به اسم پسرت میگیری، الان فهمیدم چقدر سفت گرفتین که لاله با من نره اما باید بگم می برمش حتی اگه به زور هم شده.
هنگ کردم یعنی دایی گفته من مال پسرشم؟ پس الان انقدر بدبخت شدم سر من جنگ شده.
بسهههه خواهشا دیگه ادامه ندید. من نه مال پسر اینم نه تو، اما میرم پیش بابا بزرگ و با خودش صحبت می کنم.
بابابزرگ: دخترم می خواهی بری؟ می خوام بگم نرو اما اونم پدر بزرگت هست. فردا برو با آرمین.
پدر بزرگ و مادر بزرگ ناراحت شدند. و هر دو رفتند بالا، زن دایی هم مشغول پاک کردن خون های سر دایی شد.
منم می خواستم برم بالا که آرمین گفت: لاله فردا ساعت 10 منتظرتم و میام که بریم کرج، و میدونی که فاصله تهران تا کرج 39 دقیقه هست، هر وقت دلت بخواد میتونی بیایی و سر بزنی به خانواده مادری ات.
هیچی نگفتم و رفتم بالا اونم رفت که بره، واقعا نمیدونم چی بگم آخرین باری که دیدمش 7 ساله بودم. وقتیکه مامان بزرگ یعنی مادر پدرم فوت شده بود. رفته بودیم کرج فاتحه اونجا دیدمش و دیگه هیچوقت ندیدم، پدرم با خانواده پدری اش زیاد خود نبود و ما زیاد رفت آمد نداشتیم.
صبح شد و بیدار شدم و ساک کوچیکی بستم و آماده شدم. رفتم پایین با پدر بزرگ و مادر بزرگم داشتم خداحافظی می کردم. که زنگ در شد.

ادامه دارد...

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

28 Oct, 17:22


ادامه👇

به نام خالق هستی

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: سوم
آقا آرمین گفت: هیچی فعلا اومدم لاله خانوم رو ببرم تا این حرفو زد سینی از پیشم افتاد و خیره شدم بهش...
_بابا بزرگ: دخترم آروم باش چیزیت که نشد.
_مامان بزرگ: یک لحظه هول شده بشین لاله بشین دخترم حرف میزنیم. آروم نشستم و شکه طرف پسره نگاه می کردم یهو شروع کردم به حرف زدن._یعنی چی شما چرا اومدین دنبال من؟_آرمین: لاله خانوم ببخشید اما باید بگم من پسر عموی شما هستم پسر عمو بهزاد تون، راستش من خارج بودم و میدونستید که هیچوقت ما هم دیگه رو ندیدیم همینطور که میدونید. پدر بزرگ یک آدم مستبد و تعصبی هستند. و من را از خارج خواستند تا تقسیم ارث کنند و شماهم باید باشید._چطور کدوم ارث؟ پدر بزرگی که از ایشون صحبت می کنید. همون پدر بزرگی که بعد مرگ پدر و مادرم یادی از من نکرد؟ ببخشید من به هیچ عنوان ارثی از این شخص قبول نمی کنم.
_آرمین: ببینید چطور باید بگم. پدر بزرگ همینطور که می دونید دو نوه ای پسری داره که اولی من و دومی شما که از قضا هر دو تک فرزند هستیم، و شرط ایشون برای گرفتن ارث این است. که شما بیایید کرج و پیش ما زندگی کنید. من تقریباً یک ماهی میشه اومدم و کرج زندگی می کنم.
_من نمیام و ارثی هم نمی خوام بسلامت!
بلند شدم که برم اطاقم که گفت:پس باید قانونی اقدام کنم و شمارو با زور از اینجا ببرم!
_بابا بزرگ: یعنی چی پسرم این چه حرفی است؟ مگه میشه به زور برد کسیو؟
_آرمین: از لحاظ قانونی تنها قیم لاله منم و چون لاله هنوز 18 ساله نشده پس دیگه راهی نیست برای موندن به اینجا باید با من برگرده پیش پدر بزرگم اما هر وقت دلش خواست میتونه به شما سر بزنه.
_بابا بزرگ: پسرم چرا خود پدر بزرگت نیومد تو چرا انقدر پیگیر این قضیه شدی.
و من گفتم به هر حال من نمیام و داشتم از پله ها بالا می رفتم که آرمین شروع کرد به حرف زدن _آرمین: چون لاله همسر آینده ای من خواهد بود، حتی عمو ام بهراد به پدرم بهزاد قبل اینکه لاله به دنیا بیاد قول داده بود که دخترش رو بده به من!
یهو عصبی شدم و حمله کردم طرفش..

ادامه دارد...

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

27 Oct, 16:43


ادامه👇

به نام رب بی مثالم
🌼آن ربی که علم نوشتن را عطاء کرد 🌼
🤍با نام و یادش شروع می کنیم🤍

رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج
قسمت: دوم

_مرسی بابابزرگ خوبم چخبر میگن مهمون داریم کی هست؟ بابابزرگ: دخترم مهمون پسر..
یهو زنگ در نذاشت حرفشو کامل کنه که بلند شد تا در و باز کنه، وقتی در و باز کرد یه پسره وارد شد و یک دسته گل لاله دستش بود، با دیدن گلها تعجب کردم، به همه سلام داد تا سرشو بلند کرد یهو هر دو خیره شدیم به هم چشمهاش جذابیت خاصی داشت مشکی بود، قد بلند صورت کشیده و خیلی شیک با کت و شلوار اومده بود دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: سلام لاله خانوم این گلهای قشنگ خدمت شما. با لکنت سلام گفتم و رفتیم که بشینیم، شکلات و گل آورده بود انگاری اومده خواستگاری پسره عنتر همچین میگه لاله خانوم انگار ده ساله همو میشناسیم، پسره تقریبا ۲۵ سالش میشد اما چهرش کمی آشنا بود. پدر بزرگم صداش زد و همه نشستیم روی مبل ها پسره با لبخند با همه سلام و احوالپرسی کرد، زن داییم و دخترش هم عین این ندید بدید ها نگاش میکردن، تورو خدا اینارو ببین، داشتم از فضولی میمردم که این کیه که بابا بزرگم صدام زد، لاله جون دختر غذا رو بکشین که آرمین پسرم هم دیگه اومد، عه پس اسمش آرمین هست.+چشم حاج بابا الان میکشیم، بلند شدم و با کمک زن دایی اینا غذا رو کشیدیم و صدا زدیم شون تا بیان سر میز، پسره یه صندلی عقب کشید و زل زد تو چشمهام،_لاله خانوم بفرمایید بشینین _آرمین: مرسی، با خجالت و تعجب نشستم یعنی چی که انقدر این با من صمیمی هست داشتیم همه با آرامش غذا میخوردیم که زن دایی فضولم یهو به حرف اومد_آقا آرمین خودتون معرفی نکردین شما کی هستید؟
داییم: ساکت شو زن بتوچه آخه؟
بابا بزرگ: غذا بخورید بعدا صحبت میکنیم، بقیه شام در سکوت صرف شد و آرمین حتی نیم نگاهی هم به زن داییم ننداخت و اصلا انگار نه انگار ازش سوال پرسیده، خوشم اومد جوابشو نداد خخخخ، شام تموم شد و ظرف هارو جمع کردیم ظرف هارو شستم و با چایی ها اومدم، پیش آقا آرمین سینی رو گرفتم تا چای شو برادره که یهو مامان بزرگ گفت حالا میخوایید چیکار کنید؟ که آقا آرمین گفت: هیچی فعلا اومدم لاله خانوم رو ببرم تا این حرفو زد سینی از پیشم افتاد و خیره شدم بهش...

ادامه دارد..


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

25 Oct, 17:53


👇رمان جدید با لهجه ایرانی

به نام خداوند یکتا
خداوندی که آرامش دلها و نویسنده ای داستان های بی نقص زندگیست، خداوندی که در تمام لحظات زندگی دوست و همدم و رفیق حقیقی ماست، پس با نام زیبایش شروع می کنیم🩷

رمان جدید👇

نام رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: بانو سراج

قسمت اول:



خستگی هایم بی پایان است. شاید روزی خوب شوم اما دوباره برمیگردم به حالت قبلی ام، بعضی روزها شاد و بعضی روزها غمگینم، من لاله ام دخترک یتیمی که پدر و مادر ندارد، پیش پدربزرگ و مادر بزرگ مادری ام زندگی می کنم، بعد از مرگ پدر و مادرم هیچ خبری از خانواده پدری ام نبود و من پیش خانواده مادری ام زندگی می کنم، گاهی زن دایی ام اذیتم می کند. اما چاره ای جزء تحمل ندارم، با من همراه شوید و بخوانید داستان غم انگیز زندگی من را
داستانی که گاهی غمگین و گاهی شاد می شود.


_زن دایی: لاله بیدار شو چقدر میخوابی تو آخه دختر پاشو کمی تو کارهای خونه کمکم کن از بس شستم و سابیدم دیگه کمر نمونده واسم، آخه توعه یتیم از من بهتری همش میخوری و میخوابی منم شدم حمال تو و اون پیری ها
_لاله: زشته زن دایی سر صبحی پا شدی اومدی ور دل من و این حرفهارو میزنی، اخه من خواستم یتیم بشم؟ خجالتم خوب چیزیه خودت تو خونه پدربزرگم زندگی میکنی باز پیری هم میگی بهشون؟
_زن دایی: دختره ای سلیطه پاشو بینم پاشو که امشب مهمون داریم پاشو
آروم بلند شدم که برم و بهش کمک کنم تا صداش همسایه هارو خبر نکرده.
آروم از پله پایین اومدم و مامان بزرگمو بوس کردم
سلام سلام ننه جونم چطوره؟
_مامان بزرگ: دختر خوشگلم صبحت بخیر خوبی عزیزم؟
_لاله: خوبم مامان جون تو چطوری؟
_مامان بزرگ: والا چی بگم دخترم باز این زن سلیطه تورو از خواب بیدارت کرد چی بگم آخه بهش
_لاله: عیبی نداره میرم باهاش کمک میکنم، اصلا کی هست مهمونا مامان جون؟
_مامان بزرگ: نمیدونم دخترم پدر بزرگت فقط زنگ زد گفت آمادگی بگیرین امشب مهمون داریم،
_لاله: باشه فعلا برم آشپزخونه به زن دایی کمک کنم،
_مامان بزرگ: برو دخترم،
رفتم به طرف آشپزخونه و تا شب با زن دایی انواع و اقسام غذا درست کردیم.
وقتی از آشپزخونه تموم شدم اومدم تا لباسهام و عوض کنم، یه لباس سبز یشمی برداشتم که به رنگ چشمهام میومد، من چشمهام به مادرم رفته، چشمهای اونم سبز یشمی بود اما پدرم چشمهاش مشکی بود و هر دو خیلی بهم میومدن حیف که قسمت نشد تا بیشتر زنده بمونن، آهی کشیدم و لباسمو پوشیدم موهای بلندمو شونه کردم و بلند بستم، خیره شدم به چشمهام با این لباس خیلی قشنگتر معلوم میشد یک خط چشم کشیدم و کمی هم رژ لب زدم شال مشکی پوشیدم و کمی عطر زدم رفتم پایین..
_لاله: سلاممم
بابابزرگ: سلام به روی ماهت خوشگل خانوم خوبی دخترم؟
_لاله: مرسی بابابزرگ خوبم چخبر میگن مهمون داریم کی هست؟
_بابابزرگ: دخترم مهمون پسر..

ادامه دارد..


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

24 Oct, 19:32


👇ادامه و قسمت آخر

🕊داستان کبوتر

نویسنده: صبا صدر

#قسمت آخر


دو سال بعد....

ــ حیدر: دو سال از ازدواجم با حسرت می گذشت درین مدت با همسرم آمدم به کانادا کنار فامیلم،
با اسرار من حسرت قبول کرد که نزد داکتر برود بخاطر گلویش شاید راهی برای خوب شدنش وجود داشت، داکتر ها بعد از بررسی خبرهای امید بخشی برایمان دادند که اگر عمل شود امکان خوب شدنش وجود دارد
حسرتم را عمل کردند چون مشکل گلوی حسرت مادر زادی نبود، در طفلیتش طناب های صوتی اش به شدت آسیب دیده بود داکتر گفت اگر در طفلیت اقدام به عملش می شد عملیات اش ساده تر و کم خطر می بود، حالا هم امیدی به خوب شدنش است
عملیات حسرت گذشت و چند روزی می گذرد، حسرتم در شفاخانه است
درین دو سال با حسرت فهمیدم خوشبختی واقعی یعنی داشتن همدم مهربان، وارد اتاق حسرت شدم خواب بود، کنار تختش نشستم و دستش را گرفتم، کبوترم خیلی درد دیده بود ان شاءالله که این آخرین دردی باشد که تحملش کردی ازین پس نمی گذارم اخم به پیشانی ات بیفتد، حسرت چشمانش را باز کرد، لبخندی به سویم زد پرسیدم
کبوترم خوب هستی؟
با اشاره چشمانش را باز و بسته کرد و تایید کرد که خوب است
خدا را شکر گفتم و برایش گفتم من می روم برایت چیزی برای خوردن بیاورم درین چند روز خیلی ضعیف شدی
از جایم بلند شدم و هنوز چند قدمی دور نشده بودم که با صدایی در جایم میخکوب شدم،
ــ ححییدر
ــ حیدر: متعجب به عقبم نگاه کردم جز من و حسرت کسی دیگری نبود،پرسیدم حسرتم؟
لبخندی زد و دوباره تکرار کرد
حیدر...
ــ حیدر: باور نکردنی بود حسرتم اسم مرا صدا زد، او می توانست حرف بزند
جان حیدر عزیز دل حیدر یکبار دیگر بگو حیدر،
ــ حسرت: حییدر
ــ حیدر: مه قربان حیدر گفتنت شوم کبوترم، خدایاااااا هزار بار شکرت که این روز را برایم نشان دادی، حسرتم می تواند حرف بزند،
از خوشی اشک می ریختم همین طور حسرتم نیز از فرط خوشی اشک می ریخت حسرتم را به آغوش گرفتم حسرت سرش را روی شانه ام گذاشت هردو خوشحال بودیم انگار همه خوشبختی های دنیا نصیب ما شده بود که واقعا هم چنین بود،
کبوتر سفیدم می توانست حرف بزند ازین بهتر چی میتوانست باشد؟
دستان حسرتم با در دستانم گرفتم و گفتم، من کنار تو خوشبخت ترین مرد دنیا هستم
ــ حسرت: سوال که همیشه در ذهنم لاجواب بود امروز جوابش را فهمیدم
خوشبختی یعنی چی؟
خوشبختی یعنی این که کسی را داشته باشی که با جان و دل دوستت بدارد، و با خوشی تو شاد باشد، من امروز این خوشبختی را با بودن کنار همدمم پیدا کردم
خدایا شکرت!..
پایان
صبا نوشت...✍️

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

24 Oct, 19:32


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر


#قسمت هژدهم


باهم خواستیم حرکت کنیم که حسرت ایستاد.
به سویش نگاه کردم به سمت میزی که در گوشه از اتاق قرار داشت اشاره کرد
روی آن کبوتر سفید رنگ قرار داشت
حسرت رفت و قفس کبوتر را گرفت و دوباره برگشت اینبار حسرت بود دستانم را گرفت.

ــ حسرت: وقتی حیدر برایم گفت کبوترم،
حس قشنگی برایم دست داد، من کبوتر را دوست داشتم امروز با این لباس سفید خودم نیز شبیه کبوتر شده بودم، برگشتم و کبوترم را گرفتم
دوباره کنار حیدر ایستادم و محکم دستش را گرفتم شبیه حیدر، و قول دادم که در هیچ شرایطی دست این ناجی خود را رها نکنم، هردو از خانه بیرون شدیم، در موتر سوار شدیم، و طرف صالون عروسی در حرکت شدیم، در مسیر راه چشمم به سقف موتر افتاد باز می شد،
حالا دیگر تنها نبودم، حیدر را کنارم داشتم، با اشاره به حیدر گفتم سقف موتر را باز کند،

حیدر سرعت موتر را کمتر ساخت و سقف را باز کرد دستم را به قفسه کبوترم بردم آنرا به آغوشم گرفتم بلند شدم،
حیدر موتر را متوقف ساخت و آن نیز به تماشایم نشست، بوسه یی روی کبوترم گذاشتم و رهایش کردم،
کبوتر پرواز کرد و رفت، امروز با آزاد کردن کبوترم خودم نیز آزاد شدم، حس قشنگی داشتم، حیدر دستم را گرفت و بوسه یی بر پشت دستم گذاشت و دستش را به جیب اش برد و دستمالی که در باغ رهایش کرده بودم را بیرون آورد و به موهایم بسته کرد،
آن روز از ته دل خندیدم و خدارا شکر کردم برای قشنگ ترین اتفاق زندگیم،
موتر حرکت کرد.....

قسمت آخر 👇🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

23 Oct, 15:10


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت هفدهم


ــ حیدر: خوشحال بودم ازینکه به دلبر کوچکم می رسیدم، حسرت در دلم بی نهایت عزیز شده بود بی صبرانه منتظر روزی بودم که کنارم ببینمش، بلاخره این روز نیز رسید، من لباس دامادی برتن کردم که دور از شوخی های مسعود نبود، پسر قد بلند هستم با چشمان سیاه، همیشه دوست داشتم روی پاهای خودم بایستم و خودم برای خود زندگی بسازم، موفق هم شدم، طبیب هستم فامیلم در خارج از کشور زندگی می کنند و من برای مدتی به افغانستان آمدم شاید چند ماهی اینجا بمانم و بعد دوباره برگردم زمانی که باحسرت مقابل شدم تصمیمم تغییر کرد، خواستم زندگی مشترکم را اینجا آغاز کنم در زادگاهم
بعد آن شاءالله با همسرم برگردم کنار فامیلم، امروز خیلی خوشحالم،
به سمت خانه دلبرم در حرکت شدم.

ــ حسرت: از خانه پدرم فقط کبوترم را باخودم می بردم، من مادری نداشتم که برای دخترش جهیزیه آماده کند، چند جوره لباسی که برایم خاله مژگان از طرف حیدر گرفته بود را به خانه جدیدم فرستادند،
در اتاقم بودم که دروازه اتاق تک تک شد و خورشید داخل اتاق شد، با دیدنم گفت ماشاالله خانم برادر چقدر زیبا شدی خداوند از نظر بد نگاهت کند، دو دقیقه بعد آقا داماد هم برای بردنت به جشن می آید
ــ با این حرف خورشید، دوباره تپش قلبم زیاد شد کوشش کردم لرزش دستانم را پنهان کنم، خورشید رفت و هنوز یک دقیقه یی نگذشت که چشمانم به بوت های سیاه براق مردانه خورد که کنار دروازه ایستاده بود نمی توانستم سرم را بلند کنم، آهسته سلام کرد، و نزدیک شد، درست مقابلم ایستاد.

ــ حیدر: دیدم خورشید خواهرم از اتاق عروسم بیرون شد نزدیک دَر رسیدم من نیز هیجان داشتم برای دیدن دلبرم، دَر باز بود کنار دَر ایستادم با دیدنش هوش از سرم رفت، حسرتم شبیه کبوتر شده بود کبوتر سفید، همانقدر زیبا همانقدر معصوم، چشمانش روی دستان لرزانش بود شرم از سیمایش فریاد می زد، مه فدای این حیا ات شوم

سلام کردم و نزدیک اش شدم دستم را پیش کردم تا دستش را بگیرم
دستان کوچک لرزانش در حصار دستانم قرار گرفت آن روز با خودم عهد کردم که هیچ گاهی این دستان را رها نکنم، در خوشی ها و غم ها کنارش باشم، تا کنون هر سختی که کشیده بعد از این فقط برایش لبخند هدیه کنم، عهد کردم که بهترین برایش باشم و هیچ گاهی احساس تنهایی نکند،
برایش گفتم برویم به سوی زندگی جدید کبوترم!
با شنیدن این حرفم سرش را بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد
از آن نگاه های که قلب را تسخیر می کند، دو برابر عاشقش شدم،
باهم خواستیم حرکت کنیم که حسرت ایستاد.

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

20 Oct, 16:34


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده صبا صدر

#قسمت شانزدهم


ــ حسرت: باز هم حرف های مادرم مثل تیری بود بر قلب زخمی من
تصمیم گرفتم سکوت کنم مثل همیشه، پدرم وقتی از موضوع آگاه شد تصمیم را به دست خودم سپرد، ولی برایم گفت
ــ رحیم: حسرت دخترم، می دانم برایت پدری نکردم، بزرگ شدی ولی یکبار هم مثل حمزه و لیلا نوازشت نکردم، من برایت پدر خوبی نبودم، گاه گاهی سرت دست بلند کردم، می دانم خداوند حساب آن همه را ازم میپرسد، پشیمانم ازینکه در مقابل ات بی توجه بودم، اما بدان دخترم، تو دختر خوبی برایم بودی، به پاکی و مهربانی تو شک ندارم، خدا مرا ببخشد، دخترم در مورد حیدر من تحقیق کردم پسری است که جز خوبی هیچ کسی ازش بدی ندیده، پسر تحصیل کرده است، اگر قبول کنی شک ندارم که جز خوشبختی چیزی نصیبت نمی شود، پس خوشی و خوشبختی که من نتوانستم برایت بدهم را آن برایت فراهم خواهد کرد باز هم تصمیم به دست خودت است دخترم...

ــ حسرت: یک عمر را با طعنه های مادرم و آدم های اطرافم سپری کردم، خوشبختی را شنیده بودم ولی نمی دانستم چیست؟ انسان خوشبخت دقیقا کیست؟ آیا ازین زندگی فقط بدبختی هایش بمن می رسید؟
نه، من نیز حق داشتم بخندم، شاد باشم، زندگی کنم، من که انتخاب نکرده بودم که یک عمر در حسرت حرف زدن بمانم. پس نقشی در ارتکابش نداشتم، یک هفته یی می شد که خورشید و مادرش به خواستگاری ام می آمدند، من به انسانی که فقط یک بار دیده بودمش، حتی تصویری از سیمایش را به خاطر نمی آورم بله گفتم، من عاقبتم و آینده ام را به خدا سپردم، و به مرحله جدیدی از زندگی قدم گذاشتم.

یک ماه بعد

ــ همه چیز خیلی سریع گذشت در مدت یک ماه هم نامزاد شدم و امروز روزی عروسی من است،
صورتی که تا حال بجز آب هیچ چیزی را ندیده بود زیر دستان آرایشگر آراسته می شد، بعد از یک ساعت آرایشم تمام شد به آیینه نگاه کردم، از دیدن شخصی که در مقابلم بود تعجب کردم،
این خودم بودم همان حسرت درد دیده، از آرایشی که به صورتم بود و حسابی تغییر کرده بودم خوشم آمد لباس سفید را برتن کردم، لباس زیبای بود، خودم را در آیینه بر انداز کردم، عاقد آمد و خطبه نکاح را خواند، و من را به عقد حیدر دراورد، درین روز نیز تنها بودم، کسی کنارم نبود که برایم آرزوی خوشبختی کند مادر خورشید آمد و صورتم را بوسید و گفت دخترم ماشالله خداوند از نظر بد نگاهت کند شبیه فرشته ها شدی خوشبختی های دنیا نصیبت باشد، خاله مژگان را به آغوش گرفتم چشمانم دوباره بارید، خاله مژگان گفت نه دخترم گریه نکن، ببین چقدر زیبا شدی آرایشت خراب می شود، امروز فقط بخند، روز خوشی توست.

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

20 Oct, 16:34


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر


#قسمت پانزدهم


ــ خورشید: البته حیدر نیز کم از برادرم نیست هم صنفی دوره مکتب مسعود است او بعد از ختم مکتب با فامیلش خارج از کشور رفت و تحصیل کرد، داکتر شد و برگشت مدتی می شود آمده است، و تو را در باغ دیده و انگار از چنگ گرگ برادرم نجات داده، بیاد آوردی؟ باور کن حسرت کسی را به خوبی حیدر نمی توانی پیدا کنی، او انسان بدی نیست، انسان فهمیده و خوش قلبی است کاملا مثل خودت

ــ حسرت: باورم نمی شد که آن پسری را که در باغ دیده بودم مرا پیدا کرده و به خواستگاری ام فرستاده باشد، شاید نداند من لال هستم، برای خورشید گفتم من نمی توانم صحبت کنم اگر این را بفهمد منصرف می شود، من دختر مناسبی برای آن نیستم.

ــ خورشید: می فهمد حسرت و او تورا با همین حالت دوست دارد، حیدر برادرم عاشقت است و اینکه تو نمی توانی حرف بزنی هیچ فرقی برایش نمی کند او برای خوشبختی هایش شریک می خواهد، رد نکن حسرت ما باز می آییم تو فکر کن.

ــ حسرت: دستانم می لرزید، نمی توانستم فکر کنم، اصلا چطور ممکن بود پیدایم کند؟ از کجا فهمید خانه من کجاست؟ آن روز که مرا تعقیب نکرد پس چطور ممکن بود،
آن پسر چطور می تواند همه عمرش را با دختر بی زبان بگذراند؟ نمی توانستم زندگی یکی را خراب کنم، او برای خوشبختی هایش شریک می خواست ولی من جز بدبختی هایم چیزی نداشتم قسمت کنم، الحق که حق آن نیست که در بدبختی های من شریک شود در همین افکار بودم که مادرم آمد و گفت
ــ رمزیه: به به عجب حسرت خانم حالا فهمیدم که گپ چه بوده، اینقدر گریه و زاری برای اینکه تو را به آن پسر معیوب ندهم برای چه بوده
دل این دختر بی زبان ما در جای دیگری گیر بوده،
عجب! راست گفته اند از ریزه بلا خیزه
فکر می کردم طرف تو کسی نگاه هم نمی کند ولی تو که یک داکتر را در مشت خود گرفتی، ولا که تحت تاثیر قرار گرفتم. دختر بی حیا خدا می داند چه عشوه های کردی چه ناز و ادا های کردی در کجا آن پسر را دیدی که خواستگاری فرستاده و حا باید بگویم برایت دلت را خوش نساز، آن پسر تو را منحیث همسر خود به خانه خواهد برد ولی بعد از مدتی خدمه خانه خود نیز قبول نخواهد کرد، دختر بدرد نخور.

ادامه 👇 🩵

قفسه کتاب

19 Oct, 16:20


ادامه👇
🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت چهاردهم

ــ حیدر: از شنیدن حرف های مسعود دلم گرفت، دلم به آن دخترک که فهمیدم اسمش حسرت است سوخت، چقدر شبیه اسمش است،
نواقص عضوی از جانب خداوند می باشد و هیچ انسانی اختیار انتخاب آنرا نداشته پس گناه این دختر چیست؟

مسعود اعتراف می کنم که از وقتی این دختر را دیدیم،فکرم و خیالم را برده، روسری اش در جیب ام است وقتی به آن نگاه می کنم، چشمانش را به خاطر می آورم، مسعود من حاضرم که تمام خوشبختی هایم را با این دختر قسمت کنم و غم و غصه هایش را با جان و دل بخرم
من اقدام به خواستگاری اش می کنم و به کمک تو نیز نیاز دارم
قسمی که می دانی فامیلم در خارج از کشور هستند و بعد از مدتی من نیز می روم پس فامیل تو فامیل من نیز هستند من با فامیلم تماس می گیرم تا با مادر و پدر تو صحبت کنند مادر تو به خواستگاری حسرت برود، جریان را برایشان بگوید، این کار را برایم می کنی مسعود؟

ــ مسعود: حیدر تو واقعا بی نظیر هستی، با آنکه می دانی دختر نمی تواند صحبت کند می خواهی یک عمر را همرایش سپری کنی، الحق بجای تو کسی دیگری می بود قبول نمی کرد، هر کمکی از دستم ساخته بود انجام می دهم و این پرنده عاشق را به عشقش می رسانم.


ــ حسرت: نزدیک های شام بود و آماده شدم تا به خانه برگردم، با همه خداحافظی کرده و حرکت کردم به سمت خانه.
پس فردای آن روز مادر خورشید به خانه ما آمد، همرای شان خورشید نیز بود، بعد از احوال پرسی به خانه دعوت شان کردم و به آشپزخانه برگشتم تا چای آماده بسازم، خورشید آمد لبخندی تحویلش دادم،
دروغ چرا از آمدن شان متعجب شدم چون همین روز قبل خانه شان رفته بودم، خورشید خواست همرایم کمک کند ولی مانع شدم و برایش لبخند زدم و با اشاره گفتم خوب نیست مهمان کار کند
خورشید گفت بان دگه حسرت من مهمان نیستم ازین پس زیاد می آییم

ــ حسرت: هدف خورشید را نفهمیدم ولی در ذهنم یک سوال خلق شد، خورشید سکوت من را دید و گفت
ــ خورشید: شاید فکر کنی چرا اینگونه گفتم، دختر ما به خواستگاری تو آمدیم، البته شاید بگویی برادر من که نامزاد دارد ولی به برادرم مسعود نه بلکه به برادر دیگرم حیدر، البته دوست برادرم می شود.
ــ حسرت: با حرف خورشید حرکت دستانم متوقف شد و با چشمان گرد شده به سویش نگاه کردم دستانم می لرزید خورشید ادامه داد.
ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

18 Oct, 08:42


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سیزدهم

چشمم به دختری خورد که صورتش به آسمان است و زیر باران ایستاده، چشم ازش برداشتم و پنجره را باز کردم اما تا دوباره چشمم به آن دختر خورد متوجه شدم خودش بود همان دختر سرخ پوش، همان که در باغ دیده بودمش، باورم نمی شد، خدا دعایم را قبول کرده بود و دیدار دوباره آن دخترک نصیبم شد، مسعود را صدا زدم وقتی آمد پرسید چی شده حیدر انگار جن دیدی چرا فریاد می زنی
ــ ببین مسعود این دختر کیست؟
ــ مسعود: استغفرالله او بچه برای تو چی که کیست به دختر مردم چه کاری داری بد است نگاهش نکو،
ــ حیدر: فقط پرسیدم این دختر کیست چون من در باغ همین را نجات داده بودم، و روسری اش نزد من است، فقط به همین خاطر پرسیدم
ــ مسعود: این دختر کاکا رحیم است همسایه ما همان که گفتم گلدوز است.
ــ حیدر: خیلی زیباست، صادقانه به زیبایی این دختر تا کنون ندیده بودم،
ــ مسعود: حرف اش را هم نزن، اولاً خو او دختر ۱۸الی ۱۹ساله است و تو پسر ۲۸ساله تفاوت سنی شما زیاد است طرف تو پیر مرد اصلا نگاه هم نمی کند هاهاها
دوما این که او دختر...!
ــ حیدر: مسعود جان اولاً باید بگویم پسر ۲۸ساله پیر مرد نیست در اوج جوانی است، دوما برای تو هیچ مربوط نمی شود من اگر کسی را بخواهم حلال می خواهم و نیت بدی هم ندارم، کمی در باره اش تحقیق می کنم بعد به خواستگار میفرستم، و حا دوما که گفتی او دختر؟
او دختر را چه شده؟ نامزاد که نیست؟ اگر است قسم می خورم که دیگر نگاهش که چی حتی از ذهنم بیرونش کنم

ــ مسعود: نه حیدر جان نامزاد که نیست ولی آن دختر لال است، نمی تواند صحبت کند.
ــ حیدر: از حرفی که مسعود زد حس کردم آب داغ روی سرم ریخت، که تمامی بدنم را سوزاند، بیاد آن روزی افتادم که سرش فریاد زدم که نمی توانستی کمک بخواهی؟پس این دخترک بیچاره حرف زده نمی تواند، برای این که نمی تواند حرف بزند ناراحت شدم ولی بیشتر ناراحتی ام بخاطر رفتار خودم بود ای کاش من نیز لال می شدم و آن روز چنین نمی گفتم، خدا می داند چقدر رنجیده باشد.
ــ ناراحت شدم مسعود، آیا مادر زادی لال است یا هم کدام اتفاقی برایش افتیده؟
ــ مسعود: نمی دانم حیدر جان بیچاره دخترک از زمانی که بیاد دارم و دیدیمش نمی تواند حرف بزند، مکتب را با همه سختی هایش تمام کرد هم صنفی خورشید خواهرم بود، خورشید می گفت که حسرت خیلی با استعداد است ولی چون نمی تواند حرف بزند همیشه حقش ازش گرفته می شد، نمرات بلندش ناچیز شمرده می شد و خیلی ها طعنه می دادند به اینکه لال را به درس خواندن چه؟
دلم برایش می سوزد، شنیدم یک پسر معیوب خواستگاری اش کرده آن پسر نمی تواند بلند شود دست هایش، پاهایش فلج است، مادر خدا ناترس این دختر بخاطر پول راضی است ولی این دختر مخالفت می کند.

ادامه فردا شب 🩵

قفسه کتاب

18 Oct, 08:42


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده صبا صدر

#قسمت دوازدهم

لباس هایم را پوشیدم موهایم را شانه زدم و مثل همیشه باز گذاشتم اش، به چشمانم سرمه کشیدم، چشمانم زیبا بود مژه های بلندم به زیبایی اش افزوده بود، زیبایی چشمانم به بزرگی و رنگش بود، ژل کم رنگ به لبانم زدم و شالم را گرفتم، یک دستمال خیلی زیبای دوخته بودم که کاملا جدید بود، خیلی روی آن زحمت کشیده بودم آنرا در جعبه کوچکی گذاشتم تا برای خورشید تحفه ببرم، کفش هایم را پوشیده و حرکت کردم به سمت خانه خورشید شان، فاصله چندانی نداشت، فقط دو خانه در وسط بود و خانه سوم خانه خورشید بود
آنجا رسیدم و بعد از احوال پرسی با خورشید و مادرش به سمت صالون که مهمانان دیگر بود حرکت کردم، با همه دست دادم و گوشه یی جا خوش کردم، همه با یک دیگر گرم صحبت بودند، من که نمی توانستم با کسی صحبت کنم با انگشتانم بازی می کردم، خورشید آمد و کنارم نشست، و احوالم را جویا شد با اشاره توسط دستانم برایش گفتم با دیدن لبخند تو حالم بهتر شد، تشکر کرد و رفت تا به مهمانان دیگر نیز برسد
غذا صرف شد و همه باز هم گرم صحبت بودند خورشید لباس آبی رنگ برتن کرد میز و کیک و پوقانه ها نیز آبی و سفید رنگ بود، همه کف زدیم موزیک بلند گذاشتند دخترا می رقصیدند، همه شاد بودند، من نیز در ظاهر شاد ولی در باطن طوفانی بودم طوفانی که سه روز میشد در دلم برپا بود
وقت بریدن کیک شد و مادر و پدر خورشید نیز وارد صالون شدند، هردو صورت خورشید را بوسیدند و برایش هدیه های که گرفته بودن را تقدیم کردند، خانواده شاد بودند، ای کاش من هم شبیه خورشید خوشبخت می بودم، فامیلی می داشتم که برای خوشی ام هرکاری می کردند،
برای خورشید خوشحال بودم من نیز نزدیک اش شدم و هدیه خودم را برایش سپردم، تشکری کرد همه به نوبت خود برای خورشید تبریکی می دادند باز آواز موسیقی بلند شد و همه می خندیدند و می رقصیدند، چشمم از پنجره به بیرون افتاد متوجه شدم باران می بارید
باران بهاری، در صالون همه مصروف بود یکی می رقصید، یکی کیک نوش جان می کرد، بعضي ها گرم صحبت و خنده های دوستانه بودند، فرصت را غنیمت شمرده از صالون بیرون شدم تا از باران لذت ببرم، باران را دوست داشتم، و هرگاه می دیدم باران می بارد دستان و صورتم را به آسمان بلند می کردم، حویلی خورشید شان بزرگ بود که در چهار طرف اتاق ها قرار داشت در حویلی هیچ کسی نبود جز من، چادرم روی شانه هایم بود، دوست داشتم نسیم ملایم موهایم را برقصاند، باران نرمک نرمک زمین را خیس می ساخت، گوشه یی ایستادم و صورتم را به سمت آسمان گرفتم لذت بخش بود..
ــ حیدر: به خانه مسعود شان آمدم انگار کدام جشن بود، چاشت در اتاق مسعود غذا را نوش جان کردیم، از مسعود پرسیدم امروز در خانه شما چه خبر است؟
گفت سالگرد تولد خواهرم است دوستانش را دعوت کرده همه اونجا مصروف هستند تورا خواستم که ساعتی بخندیم و از دوران مکتب بگوییم
با مسعود ساعت ها صحبت کردیم و خندیدیم، از دوران مکتب گفتیم، من که دانشگاه را خارج از کشور فرا گرفتم، و تمامش کردم و اکنون که داکتر هستم برایش ازتلخی و شیرینی های مسافری گفتم و ساعت ها صحبت کردیم،
صدای برخورد قطرات باران به شیشه پنجره اتاق مسعود مرا به وجد آورد، باران را دوست داشتم، این نعمت خداوند واقعا دل انگیز بود، پرده را کنار زدم تا پنجره را باز کنم هوای خُنَک بهاری فضای اتاق را پر کند،

ادامه 👇 🩵

قفسه کتاب

18 Oct, 08:42


🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صباصدر

#قسمت یازدهم

دو روز گذشت و درین دو روز کمتر مقابل چشمان شان بودم، از پدرم دلخور بودم ای کاش یکبار برایم می گفت، یا هم حتی یکبار دست نوازش بر سرم می کشید، نمی توانم از نیکی هایش چشم پوشی کنم اما در اصل من بیچاره ام که یک عمر در حسرت محبت ماندم.
ساعت ۹صبح بود مصروف جارو کردن حویلی بودم که دروازه کوچه تک تک شد، رفتم بازش کردم، خورشید بود همسایه ما، بعد از احوال پرسی برایم گفت،
ــ خورشید: حسرت جان فردا سالگرد تولدم است خیلی از دختران را دعوت کردیم، خودت هم بیا خیلی خوش می گذرد، اگر نیایی سخت خفه می شوم.
ــ حسرت: با اشاره ازش تشکر کردم، خیلی دوست داشتم شرکت کنم چون آنقدر درین مدت غصه خورده بودم که به یک دلخوشی اندک نیازمند بودم، چشمانم را به اشاره تایید باز و بسته کردم و دستانش را گرفتم بوسه یی بر صورتش گذاشتم و برایش آرزوی خوشی و خوشبختی کردم، خورشید رفت و من هم دوباره به کار خود برگشتم.

ــ حیدر: بعد از آن روز همیشه آن حادثه در ذهنم مرور می شد، چشم های پر اشک آن دختر، دستان لرزانش و آن حرکت که برای گرفتن روسری اش باعث شد موهایش در هوا برقصد، خیلی زیبا بود، آن دختر کی بود؟ آیا دوباره او را ملاقات خواهم کرد؟
ای کاش یکبار دیگر دیدارش نصیبم شود و این دستمال را برایش باز بگردانم.
در همین افکار بودم که مسعود تماس گرفت و گفت
ــ مسعود: سلام حیدر جان خوب هستی برادرم؟ کجا هستی فردا می وقت داری باهم ببینیم؟
ــ حیدر: علیکم سلام مسعود جان الحمدلله برادرم خوب هستم، البته فردا کاملا بیکار هستم در کجا ببینیم؟
ــ مسعود: فردا به خانه ما دعوت هستی....


ــ حسرت: نزد مادرم رفتم برایش گفتم خورشید آمده بود و مرا به سالگردش دعوت کرد اجازه است فردا بروم؟

ــ رمزیه: اهای دختر کاش بجای تکان دادن دو دست دو خُرد زبان را تکان داده می توانستی، بمن چه فقط اینقدر وقت حرفم مهم بود که ازم می پرسی هر غلطی می کنی مربوط من نمی شود، سرم را درد گرفت،
از من می پرسه گویا خیلی به تصمیم های من ارزش قائل هستی.
ــ حسرت: نزد پدرم رفتم و گفتم....

پدرم گفت برو دخترم حال و هوایت نیز تغییر می کند
تشکر کردم و به اتاقم برگشتم، صندوقچه لباس هایم را باز کردم، چشمم به لباس سبز رنگ خورد لباس ساده بود اما خیلی زیبا که روی آن گل های سیاه رنگ دوخته بودم، آن را انتخاب کردم کفش های سیاه رنگم را نیز آماده کردم،
فردای ان روز بعد از تمام کردن کار هایم و آماده ساختن غذای چاشت رفتم تا آماده شوم، دلم خوش نبود، خنثی بودم، ولی برای تغییر حالم باید یک کاری می کردم و این جشن تولد بهترین گذینه بود..

ادامه 👇 🩵

قفسه کتاب

18 Oct, 08:42


🕊داستان کبوتر

✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت دهم

ــ حسرت: از بس با اشاره حرف زدم و گریه کردم دستانم درد می کرد، قلبم شکسته بود،
باران می بارید، انگار دل آسمان هم به حال من بد بخت سوخته بود و اشک می ریخت، پاهایم توان ایستادن نداشت، نفسم می سوخت، صورتم به گز گز افتاده بود انگار اشک نبود تیزاب بود روی صورتم..

پدرم چشمانش به زمین بود و پریشان ولی مادرم
مادری که هیچ گاهی برایم مادری نکرد، هنوز دلش نرم نشده بود،گفت

ــ رمزیه: حیف زحمت اینقدر سال ما که برای تو ناسپاس کشیدیم مثل اولاد خود بزرگ کردیم، نگذاشتیم طعمه سگ های بیابان شوی آخرش هم چنین پاسخ می دهی؟
من خوبی تو را خواستم، انسان سالم که به خواستگاری تو نمی آید حالا که یک فامیل سرمایه دار خواهانت است اینگونه ناز می کنی، خوبی هم به تو بی فایده است.

ــ حسرت: از اتاق شان خارج شدم، دیگر نمی توانستم بایستم، ای کاش زمان متوقف می شد، یا هم ای کاش امروز آن گرگ مرا می کُشت!
به اتاق خود پناه بردم، خودم را روی دوشک خود انداختم آنقدر گریه کردم که زور هیچ امیدی وجود نداشته یی برای آرام ساختنم نمی رسید.
خسته بودم، دلم خواب عمیق می خواست خوابی که پایانی نداشته باشد،یا خوابی که بیداری اش در یک جای دیگری می بود،
به بدبختی خود فکر می کردم، یعنی از همان روز بدی که چشم به هستی باز کردم مرا کسی نمی خواست، آن کسی که مرا به دنیا آورد روی سرک نمی گذاشت.
من کی هستم؟
با پرسیدن این سوال از خودم چشمانم سنگین شد....
سرم درد می کرد چشمانم را باز کردم هوا تاریک بود به ساعت نگاه کردم ۰۲:۳۵شب را نشان می داد، نیمه شب بود، نگاهم به کبوترم خورد امروز صبح برایش غذا داده بودم، در قفسش دانه انداختم هنوز آب داشت، سرم را روی دستانم قرار دادم و کبوترم را نظاره می کردم،

بلند شدم وضو گرفتم خواستم تعجد بخوانم
روی جای نماز نشستم و یک دل سیر با خدایم درد دل کردم،
فقط خدا بود که نگفته هایم را می شنید، اشک هایم را می فهمید، عاقبتم را به دستان خدا سپردم، چون می دانستم در نهایت از دستان خدا دریافت می کردم،
بعداز راز و نیاز با خدایم دلم آرام گرفت، در گوشه اتاقم نشستم و دوباره به کبوترم خیره شدم، باید آزادش می کردم، حقش نیست که در قفس بماند، او بال دارد باید تا انتهای آسمان پرواز کند، ای کاش من هم بال می داشتم پرواز می کردم و می رفتم جایی که هیچ کسی نباشد جز خدایم!

ادامه 👇 🩵

قفسه کتاب

03 Oct, 16:39


ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت نهم

ــ حسرت: کافیست، به خدا کافیست، نمی توانم حجم این همه بد بختی را تحمل کنم، قلبم درد می کند، خدایا می بینی؟
چرا ساکتی؟ خدایا این همه درد باید فقط نصیب من می شد؟
می دانم حرفم درست نیست ولی خدایا این زیادی است تحمل این همه درد از توان من بالاست، دیگر ظرفیت ندارم، قلبم درد می کند خیلی درد می کند
با پا های لرزان از زمین بلند شدم پاهایم یاری نمی کرد چشمانم از فرط گریه زیاد می سوخت،
با قدم های سست به سمت اتاق پدرم رفتم، در را باز کردم وقتی مادر و پدرم متوجه حضور من شدند صورت شان رنگ باخت. مادرم خواست حرفی بزند با بلند کردن دستم گفتم خاموش باشد!
وضعیت من همه چیز را واضح می ساخت که همه حرف هایشان را شنیده بودم،
دو دستم را به دو طرف باز کردم و با اشاره با انگشت هایم گفتم چرا؟
پدر چرا این قدر سال این را از من پنهان کردید؟
حالا می فهمم که چرا از حمزه و لیلا فرق داشتم، درین خانه کسی دوستم نداشت، همیشه تحقیر می شدم، حقم نبود که باید می دانستم؟
دو دستم را به روی بازو های پدرم گذاشتم و تکان دادم با اشاره صحبت می کردم این در آن زمان مشکل ترین حالت ممکن بود،
از اندوه زیاد دلم می ترکید ولی زبانم یاری نمی کرد فریاد بزنم،
دستم را مشت کردم و سه بار به قلبم زدم و با اشاره به قلبم برای پدرم گفتم، اینجا درد می کند، حقم نبود اینگونه بشکنم پدر!
مادرم گفت: حسرت یکبار بشنو
سرم را به دو طرف تکان دادم و با انگشت اشاره گفتم شما حرف نزنید!

انگشت اشاره ام را به طرف آسمان گرفتم و خطاب به مادرم گفتم جواب خدا را چه می دهید؟ می خواستید در بدل پول مرا به یک انسان فلج بدهید؟
گناه من چیست مادر؟
من فقط لال هستم و نمی توانم صحبت کنم، درین مدت من کر نبودم، همیشه توهین و تحقیر شما را می شنیدم.
من نابینا نبودم مادر نگاه های پر نفرت و ناز و نوازشی که ازم دریغ می کردید را می دیدم.
من بیشتر از توانم کار می کردم که حتی یکبار برایم بگویید آفرین دخترم
امروز صبح با شنیدن اینکه مرا دخترم گفتید بال کشیدم
این همه ظلم را چی جواب می دهید در مقابل شاهدی که فردا خودش قاضی است؟

ــ حسرت: از بس با اشاره حرف زدم و گریه کردم دستانم درد می کرد، قلبم شکسته بود،
باران می بارید، انگار دل آسمان هم به حال من بد بخت سوخته بود و اشک می ریخت، پاهایم توان ایستادن نداشت، نفسم می سوخت، صورتم به گز گز افتاده بود انگار اشک نبود تیزاب بود روی صورتم..

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

03 Oct, 16:38


ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر


#قسمت هشتم

ــ حیدر: دستمال را از دور برایش نشان دادم وقتی دید گفت شبیه این دستمال گلدوزی شده مادرم نیز دارد،
ــ حیدر: پس حتما مادر تورا نجات دادیم، عجب مسعود جان مادرت از خودت کوچک تر،
من دختر تقریبا ۱۸یا ۱۹سال را نجات دادم، این دستمال مادر تو نیست
ــ مسعود: نه هدفم این نبود که از مادر من است، یعنی ازین دستمال مادر من نیز دارد، درین کوچه فقط یک گلدوز است دختر کاکا رحیم،
که برای خیلی ها دستمال می دوزد شاید این دستمال از آن باشد یا شایدم از کسی که آن دختر برایش دوخته
ــ حیدر: نمی دانم مسعود ولی آن دختر خیلی زیبا بود، شبیه حور بهشت
ــ مسعود: توبه خدایا قسمی حرف میزنی فقط از بهشت آمده باشی و حور بهشت را ملاقات کرده باشی حیدر
ــ حیدر: بگذریم مسعود جان برویم که دیر است...

ــ حسرت: ندانستم چطوری خودم را به خانه رساندم،
هضم این همه اتفاقات برایم سنگین بود، دستمالم نیز در باغ جا ماند، امروز چیزی نمانده بود طعمه گرگ شوم، اگر آن پسر نمی رسید، اگر مرا نجات نمی داد؟
ای واای حتی فکر این که به دست گرگ تیکه تیکه شوم تنم را می لرزاند،
آن پسر ناجی ام شد، منِ بی زبان حتی نتوانستم ازش تشکر کنم و فرار کردم،
خودم را جمع و جور کردم و وارد حویلی شدم، هنوز هم دستانم می لرزید
فقط ساعتی خواستم شاد باشم سرم زهر شد
آهسته گام برداشتم تا به اتاقم بروم ولی در دهلیز با شنیدن صدای فریاد مادر و پدرم در جایم میخکوب شدم
پدرم می گفت: نمی توانم دختر را با دستان خود به دست بدبختی بسپارم، ولی مادرم می گفت چرا بدبخت شود انگار فعلا خیلی خوشبخت است.
ــ رحیم«پدر حسرت»: رمزیه چرا نمی فهمی گناه دارد، آن پسر معیوب است، نمی تواند راه برود نمی تواند حرکت کند، چطوری دختر را خوشبخت کند؟
ــ رمزیه: انگار دختر خودت بی عیب است دختر خودت نیز لال است، دو معیوب خوب باهم کنار می آیند!
ــ رحیم: نمی شود رمزیه از خدا بترس، نمی توانم در بدل پول دختر را بدبخت بسازم، او فقط لال است، گناه دارد

ــ حسرت: دیگر توان ایستاده شدن نداشتم این درد دیگر زیادی بود بالایم،
همانجا روی دو زانو نشستم و به حال زار خودم می گریستم
صدای پدر و مادرم را واضح می شنیدم انگار از حضور من اگاه نبودند.

ــ رمزیه: هیچ گناهی ندارد رحیم، اینقدر سال بزرگش کردیم، آب و غذا و پوشاک برایش فراهم کردیم، حالا اگر از برکت او مفادی بما برسد که کفر نمی شود،
پسر خیلی پولدار است رحیم جان، دختر را تاج سر می سازند، من که برایشان می گویم به خواستگاری بیاید
ــ رحیم: من نمی توانم قبول کنم، رمزیه یکبار فکر کن اگر بجای حسرت لیلا را می خواستند قبول می کردی؟
ــ رمزیه: معلوم است که نخیر، دختر من لال نیست دختر من سالم است و از خون خودم است، حسرت که دختر ما نیست رحیم پس چرا ادای پدر های مهربان را درمیاری
ــ رحیم: از خدا بترس زن خاموش باش حسرت نباید هیچ وقتی بفهمد که فرزند خودما نیست.

ادامه امشب 👇🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

03 Oct, 16:37


ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت هفتم


بعد از بستن گرگ، خواستم به آن دختر بگویم که آیا فریاد زدن اینقدر مشکل بود که نتوانست کسی را خبر کند، اگر طعمه گرگ می شد چه؟ تا به عقب برگشتم با دیدن آن دختر دست و پای خودم سست شد!
دختر میانه قد
با چشمان درشت
ابرو های که شبیه کمان بود
زیبا بود زیباتر از ماه
نه دختر عادی نبود انگار حوری بهشت بود، نمی دانم چطوری بیان کنم زیبایی خاص داشت،
به مشکل ازش پرسیدم خوب هستید؟ جوابی نداد و چشمان غزالی اش پر اشک بود،
اندکی عصبانی شدم و با صدای نسبتا بلند تر گفتم با شما هستم نمی شد وقتی در خطر بودین فریاد بزنید تا یکی به کمک بیاید؟
باز هم حرکتی نکرد و بی آنکه چیزی بگوید به دویدن شروع کرد.
ترسیده بود از سیمایش ترس فریاد می زد، از پشتش روان شدم، دستمال سفید رنگی بر سرش بود در جریان دویدن در شاخه یی بند شد و از سرش افتاد موهایش رها شد و در هوا رقصان.
ایستاد و تا خواست برگردد و دستمالش را بگیرد چرخید موهایش صورتش را گرفته بود تا من را به عقبش دید منصرف شد و شال بزرگش را برسرش کشیده و حرکت کرد،
من دیگر توان حرکت کردن نداشتم
این دیگر چه بود؟ دختری به این زیبایی تاکنون ندیده بودم،
پسر عیاش و چشم چرانی نیستم، در محیط کاری ام دختران زیادی کار می کنند تاحالا به هیچ یکی نظر نکرده بودم، حتی سر بلند نمی کردم اما امروز!

حیدر به خود بیا این چه کاری است که تو می کنی؟ از پشت دختر مردم روان هستی،
جانش را که نجات دادی کافیست چرا از پشتش روان هستی؟
با نصیحت به خودم، خودم خندیدم در شاخه یی که روسری آن دختر بند شده بود خودم را رساندم، آنرا گرفتم دستمال خیلی زیبایی بود، بخاطر من آن دخترک نتوانست این را پس بگیرد
ای وای حیدر
چرا آن دختر اینقدر از من ترسید؟ من که آنقدر ها هم زشت نیستم که کسی ازم فرار کند!
نه اتفاقا از گرگ ترسیده بود دخترک بیچاره.
ای کاش من هم بالایش قهر نمی شدم.
در همین افکار بودم که مسعود به شانه ام زد و گفت اهای حیدر خان به کدام فکر هستی؟ اینجا چه کار می کنی؟
ــ حیدر: این را باید از تو بپرسم مسعود، آیا کار درستی است که یک گرگ درنده را در باغ بگذاری و بروی؟ کمبود دختر مردم را یک لقمه کند،
گرگ رها شده بود اگر سر وقت نمی رسیدم یا گرگ دخترک را خورده بود یا دخترک از ترس سکته کرده بود و تو قاتل می شدی.
ــ مسعود: جدی میگی حیدر؟ خدا فضل کرد حالا آن دختر کجاست؟ کی بود؟ خوب است؟
ــ حیدر: نمی دانم مسعود
حالش چندان خوب نبود از ترس زیاد مثل بید می لرزید و دستمالش را رها کرده و فرار کرد.
مسعود خواست دستمالش را ازم بگیرد که مانع شدم
ــ بکش دستت را به دستمال چه کار داری مسعود
ــ تو برایم بده ببینم
ــ نخیر
ــ یا خداااا خودت برم صبر بده، حیدر فقط یکبار می بینم شاید بشناسم.
ــ حیدر: دستمال را از دور برایش نشان دادم وقتی دید گفت شبیه این دستمال گلدوزی شده مادرم نیز دارد
ادامه امشب👇 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

30 Sep, 19:48


ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت ششم

نفسم حبس شد! گرگ بزرگی بود، انگار چيزي را تیکه و پاره می کرد تا چشمش بمن خورد، غر زد آهسته آهسته سمت من روان شد
وحشی بودنش واضح بود
نمی توانستم بایستم و هم پاهایم یاری نمی کرد حرکت کنم دست و پایم می لرزید،
به عقب روان شدم و سرعتم را بیشتر کردم، منِ بدبخت حتی نمی توانستم کمک بخوایم، اینجا بود که فهمیدم واقعا ناتوانم،
با سرعت دویدم، آن گرگ نیز از عقبم می دوید
آنقدر دویدم که به نفس نفس افتادم نمی دانم کجا قرار داشتم ولی هنوز هم می دویدم سرم به عقب چشمانم روی قدم های گرگ درنده بود، انقدر دویدم که بسیار محکم به چیزی اثابت کردم سرم را بلند کردم، یک پسر بود، اولین بار بود دیده بودمش
بایدم اولین بار می بود من که درین منطقه کسی را نمی شناختم بجز یکی دو دختران همسایه،
با آنکه شناختی ازش نداشتم چرخی زدم و پشت آن پسر قد بلند پنهان شدم، حس کردم آخر خط است اما آن پسر یک قدم جلو رفت و با زنجیری که در دست داشت به آن گرگ نزدیک شده و آنرا به درخت بست
چشمانم از شدت ترس پر از اشک شده بود دست و پایم مثل بید می لرزید،
آن پسر چرخی زد و تا می خواست حرفی بزند، به یکبارگی ساکت شد، انگار قصد داشت دعوا کند، اما ساکت شد، دو قدم به جلو آمد و پرسید خوب هستید؟
من نمی توانستم حرکتی کنم، فقط با چشمان پر اشک به ان پسر خیره شده بودم، اندکی تُن صدایش بلند رفت، با شما هستم نمی شد وقتی در خطر بودید فریاد بزنید تا یکی به کمک بیاید؟
اگر متوجه نمی شدم حالا طعمه گرگ شده بودید!
فریاد زدن اینقدر مشکل بود حتی از دویدن مشکل تر؟
ــ حسرت: قلبم انگار قصد بیرون شدن داشت آنقدر ترسیده بودم که شدت ضربان قلبم غیر قابل توصیف بود،
آن پسر می گفت فریاد می زدی
آخر من بدبخت که نمی توانم فریاد بزنم، به عقب رفتم و به دویدن شروع کردم، نمی توانستم بایستم، آن پسر گفت آهای صبر کنید قصد بدی نداشتم نمی خواستم بالای تان قهر شوم...
ــ حیدر: در باغ با مسعود مشغول صحبت بودیم که مسعود گفت من می روم دستشویی زود بر می گردم، البته باغ از مسعود بود و من برای تبدیل هوا آمده بودم، همیشه وقت مصروف درس و تحصیل در کشور و خارج از کشور بودم، خیلی پشت هوای صاف و مکان سبز وطنم دلتنگ شده بودم، با گوشی ام مصروف بودم که صدای گرگ مسعود به گوشم رسید سرم را بلند کردم با چیزی که دیدم به شدت از جایم بلند شدم، گرگ رها شده بود و از پشت یک دختر که از دور لباس سرخش به چشم می خورد، به دوش افتاده بود، سراسیمه وار بلند شدم و دویدم تا خودم را به آنها برسانم در مسیر راه زنجیر رها شده گرگ را دیدم و گرفته با عجله خودم را جلوی آنها قرار دادم آن دختر محکم بمن خورد و عقبم پنهان شد؛

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

29 Sep, 16:35


ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت پنجم

مادرم بر خلاف انتظارم به سویم خندید و گفت
ــ به به حسرت خانم چقدر زیبا شده شبیه عروسک ها، ماشاالله دختر زیبایم ببینید پدر حسرت جان چقدر دختر ما زیباست و رنگ سرخ چقدر برایش زیبنده است.
ــ حسرت: در تعجب بودم، مادری که همیشه مرا دختر لال بدرد نخور صدا می زد امروز چه اتفاقی افتاده که مرا دختر زیبایم خطاب می کند؟
ذهنم از تحلیل این اتفاق عاجز ماند با نگاه تعجب وار به پدرم نگاه کردم پدرم یک لبخند به زوری تحویلم داد و هیچ حرفی نزد.

با اشاره توسط دستانم خطاب به مادر و پدرم گفتم، اجازه است به دو ساعتی به باغ بروم؟ امروز همه دختران به سر زمین ها می آیند، خیلی دلم می خواهد من هم بروم، همه کار هایم را تمام کردم،
مادرم لبخندی زد و دور از انتظارم برایم گفت البته که می توانی دختر مقبولم تو برو نگران کار ها نباش تفریح کو

ــ حسرت: با خوشحالی شال بزرگ خود را روی شانه ام انداختم و از خانه بیرون شدم، در مسیر خانه تا باغ در ذهنم حرکات و حرف های مادرم بود چه اتفاقی افتاده بود؟
هم خوشحال بودم هم نگران، خوشحال به این خاطر که مرا مادرم دخترم خطاب کرد ولی نگرانی ام نیز بیجا نبود، حس می کردم اتفاقاتی در راه است که من از آن بی خبرم، به یکبارگی تغییر رفتار مادرم بی دلیل نیست
به باغ رسیدم
باغ شبیه یک دشت بزرگ بود که قسمت قسمت داشت زمین های خیلی از مردم آنجا بود هرکسی روی قسمتی از زمینش کشت و کار کرده بود، زمین پدرم نیز در گوشه یی قرار داشت، درختان بادام، ناک، آلوبالو، و بته های گل وجود داشت، زمین هرکس با دیوارچه های نیم متری از هم جدا شده بود که از دور کسی اگر نگاه می کرد حس می کرد همه زمین ها متعلق به یک نفر باشد،
باغ ما راه مستقیمی به بیرون از باغ نداشت ابتدا باغ همسایه ما قرار داشت که باید به مقصد رسیدن به سر زمین خودما باید از باغ همسایه عبور می کردم،
به باغ رسیدم سرسبز بود و معطر، شگوفه های درختان زمین را سفید پوش کرده بودند با ترکیبی از رنگ گلابی، قشنگ تر از این نمی شد،
هوای پاک را به ریه هایم هدیه کردم، ای کاش کبوترم را نیز باخودم می آوردم، حالا اگر دوباره برگردم نمی شود، دقایقی با خودم نشستم چشمانم را بسته کردم و آزاد نفس کشیدم
دیدن پرنده ها برایم حس خوبی می داد شنیدن صدای شان دل انگیز بود،
ای کاش شبیه یک پرنده من هم آوازی می داشتم و همیشه اینگونه محکوم به سکوت نمی بودم، یا ای کاش من یک پرنده می بودم، از جنس کبوتر، پرواز می کردم، آزاد می بودم؛
آزاد می بودم، یعنی کبوتر ها آزاد هستند؟ پس کبوتر من که در قفس است، یعنی من در حق آن ظلم می کنم؟ در گوشه از اتاق دلش تنگ می شود؟
آهی کشیدم و قصد کردم بار دیگر که به باغ آمدم رهایش کنم، من که کبوتر بی بال هستم او که بال دارد پس حقش است که پرواز کند.
دور تر از باغ ما صدای خنده و فریاد های پسران کوچک نوجوانان می آمد دستم را روی پیشانی ام گذاشتم تا مانع برخورد آفتاب به چشمانم شوم و دقیق تر نگاه کنم، بله پسران کوچک بادبادک بازی می کردند، و فریاد از روی پیروزی می کشیدند،
از این همه شور و شوق خوشم آمد، بلند شدم و گشتی زدم، چشمم دور از زمین خودما به چیزی خورد نمی دانم چی بود ولی عجیب بود انگار چیزی می جنبید وسط سبزه ها از روی کنجکاوی یکم به جلو رفتم، حس کردم شخصی وسط سبزه ها گیر کرده نزدیک تر شدم
با صدای برخورد پایم روی سبزه ها آن موجود سر بلند کرد، انسان نبود
نفسم حبس شد، گرگ بزرگی بود، انگار چيزي را تیکه و پاره می کرد تا چشمش بمن خورد، غر زد آهسته آهسته سمت من روان شد

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

28 Sep, 22:58


ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت چهارم

درین چند روز کبوترم نیز بهبود یافته بود، می خواستم رهایش کنم اما او تنها همدم تنهایی هایم بود، اگر رهایش می کردم خودم تنها می شدم.
همه از حضور کبوترم آگاه شده بودند، و دایما مادرم تحدیدم می کرد که اگر در کار هایم کوتاهی کنم کبوترم را از نزدم می گیرد.
من از ترس اینکه مبادا از دستش بدهم همه روزه مصروف کار می بودم.
کار کردن را دوست داشتم ولی در کنارش آزادی نیز می خواستم
آزادی نه ایکه همه روزه بیرون از خانه باشم فقط می خواستم بدون ترس از تنبیه شدن نفس بکشم، همیشه در خانه حبس نباشم

دوست داشتم به دانشگاه بروم اما به اینکه نمی توانم حرف بزنم اسرار کردنم بی فایده بود، بعد از به اتمام رساندن مکتب، همه زندگیم به خانه آشپزخانه و حویلی خلاصه می شد
با آنکه زمین هایمان فاصله خیلی کمی از خانه ما داشت اما اجازه رفتن نداشتم،
به ندرت کاری پیش می شد که به باغ بروم، مکان سرسبز برایم آرامش می بخشید.
گلدوز خیلی ماهری بودم،روی دستمال های زیبا گلدوزی می کردم، و همیشه دستمال قشنگی برای خودم می ساختم
درین سال نو از پول که از طریق گلدوزی بدست آورده بودم برای خودم یک پیراهن به رنگ سرخ آماده کردم،
دستمال سر سفید که روی آن با تار سرخ و سبز گل دوخته بودم،
من از کودکی دوست داشتم موهایم باز باشد، دوست نداشتم در حصار یک قیدی بماند و دایما بسته باشد،
برای همین موهای بلندم همیشه باز و رقصان بود، لباس سرخ رنگم را برتن کردم، دستمال سرم را نیز بر سر کرده و گوشه هایش را از لای موهایم عبور دادم که موهایم از قسمت پایان دستمال بیرون زده بودند، رنگ سرخ را خیلی دوست داشتم به جلد سفیدم خیلی زیبا می گفت؛
جلوی آیینه چرخی زدم وخودم را برانداز کردم
به راستی شاعر قشنگ فرموده
ما جلوه از خلقت زیبای خداییم! خداوند همه بندگانش را با ظرافت و زیبایی های منحصر به فرد آفریده، من نیز زیبا هستم فقط نمی توانم صحبت کنم هر انسانی یک عیبی دارد، عیب من شاید بزرگتر بود.
به راستی از چه زمانی نمی توانم حرف بزنم؟ یعنی مادرزادی است؟ یا در طفلیت مشکلی برایم پیش شد؟
از زمانی که به یاد دارم هیچ کسی پی گیر این قضیه نشد اگر مادرزادی نباشد چه؟ اگر درمانی داشته باشد چه؟
آه عمیقی کشیدم و دوباره خودم را در آیینه بر انداز کردم، خواستم لباس های جدیدم را به مادرم نیز نشان بدهم
در دهلیز بودم که لیلا را دیدم، لباس های خیلی قشنگ برتن داشت صورتش را بوسیدم.

لیلا علاقه چندانی بمن نداشت، نه همرایم حرفی می زد و نه هم کاری داشت، لیلا اندکی حسود بود البته اطفال معمولاً حسود می باشند در مقابل چیزای اندک، با دوستان و همسایه ها حسودی می کرد، ولی من هیچ نوع برتریت از لیلا نداشتم برای همین اصلا توجهی به حضورم نداشت، با اشاره دستان خود ازش پرسیدم مادر کجاست
گفت در اتاق شان با پدرم حرف می زنند
ــ حسرت: خوشحال شدم که پدرم نیز امروز در خانه هستند، با تک تک زدن به دروازه اتاق شان وارد شدم، پدرم اندکی پریشان به نظر می رسید ولی مادرم خوشحال بود، با تکان دادن سرم به هردو سلام کردم

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

27 Sep, 17:49


ادامه👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سوم


غذا به آرامش صرف شد و ظروف را گرفته به آشپزخانه برگشتم
همه آنها را شستم و بعد از تمیز کاری آشپزخانه به سمت اتاقم رفتم، اتاق من جدا بود، نه به اینکه انسان با ارزشی بودم برای خانواده ام،
فقط به اینکه منِ لال تاثیر منفی روی رفتار و گفتار حمزه و لیلا نباشم.
قبل از اینکه وارد اتاق شوم به سمت چوب خانه حرکت کردم بدون اینکه کسی متوجه شود قفسه کبوترم را گرفته و وارد اتاقم شدم بیچاره کبوتر زخمی بود
چقدر ما شبیه همیم
هردو کبوتر زخمی هردو از ناحیه بال زخم برداشتیم هردو نمی توانیم پرواز کنیم،
به سمت آشپزخانه رفتم مقداری آب، گندم، ومرحم گرفتم
مرحم را روی زخم کبوترم گذاشتم، مدتی به آغوشم گرفتم،
اولین باری بود که در زندگیم خودم را تنها حس نمی کردم، هردو بی زبان بودیم، دست نوازش بر سر کبوتر سفیدم کشیدم، و با زبان بی زبانی برایش درد دل کردم،
دوباره به قفسش گذاشتم و در گوشه از اتاق خود گذاشتم
نمازم را ادا کرده و روی بسترم دراز کشیدم، چشمانم به سقف بود، آهسته آهسته پلک هایم سنگین شد و به دنیای خواب رفتم...

با صدای بلند حمزه چشمانم راباز کردم، صبح شده بود و من تا این ناوقت روز خوابیده بودم،
ای وای حتی نماز صبح نیز وقتش گذشته بود، حمزه چرا فریاد می زد؟
شتابان به سمت حویلی رفتم حمزه گریه می کرد، و به دستش اشاره می کرد، دستش سرخ شده و پندیده بود، با اشاره ازش پرسیدم چی شده؟
گفت از دستم زنبور گزید، دستان کوچکش را بوسیدم اشک هایش را پاک کردم و با اشاره سر و دستانم برایش گفتم گریه نکن مادر را صدا میکنم دوا بزند،
مادرم آمد و تا دست حمزه را دید اورا به آغوش کشید و سرم فریاد زد به چی نگاه می کنی برو، مقداری یخ بیاور روی دستش بمانم درد و سوختش کمتر می شود .
با عجله آوردم، مادر حمزه را به آغوش گرفته نوازشش می کرد و بمن گفت،
باز کدام گوری بودی چرا متوجه خواهر و برادرت نیستی، لال بدرد نخور...


چند روزی گذشت و نزدیک شدیم به آغاز فصل بهار، جشن سال نو، سالی که برای همه تازگی داشت، فصلی که زمین باز هم لباس عروس برتن می کرد، لباس سفید شگوفه ها!
شگوفه های درختان هم به درختان زیبایی بخشیده بود و هم به زمین،
باغ ها مثل عروس خود نمایی می کرد،
همه شاد بودند و برای جشن سال نو آمادگی می گرفتند، هرسال سفره هفت سین آماده می کردیم،
همه به دامنه دشت و تپه ها برای تفریح می رفتند، بهار را دوست داشتم، فصل قشنگی بود هوایش ملایم نسیم صبحگاهی اش روح انسان را نوازش می کرد
سهم من از زیبایی طبیعت فقط تماشای آن از دور بود و شنیدن توصیف های دشت و دمن از زبان دیگران بود.

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂

قفسه کتاب

26 Sep, 16:42


👇#رمان_جدید_و_دلچسب_کبوتر 👇

🕊داستان کبوتر
✍🏻نویسنده صبا صدر

#قسمت دوم

ــ زندگی من مثلثی بود
یک گوشه آن کار و بار روزمره، گوشه دیگر آن خواب و خوراک پر منت، و گوشه دیگر آن تنبیه های پی هم و تحقیر های همه روزه.
به سمت آشپزخانه رفتم من باز هم به جرم نکرده مجازات شدم
من هم انسانم، همه روز که مصروف کار خانه بودم فقط دو ساعت!
فقط دو ساعت به سر زمین ها رفتم مگر قیامت شد؟
برای دو ساعت تفریح باید چنین مجازات می شدم؟ همه هم سن و سالانم که ازم گریزانند، حتی اختیار وقت گذراندن با خودم را نیز ندارم،
لبخند تلخی زدم و با همان دستانِ که از ضربات چوب تغییر رنگ داده بود مصروف پختن ماکارونی به شب شدم، خودم جسما در آشپزخانه بودم ولی همه فکر و خیالم به کبوتر بود،
با شستن دستانم متوجه سوزش دستم که با ضربه چوب خراش برداشته بود شدم، آب که رسید به دردش افزوده شد،
درد این اندک ترین دردی بود در مقابل درد قلب رنجیده ام.
نزده سال سن دارم، دختری که نزده سال از عمرش را با تحقیر و تمسخر دیگران گذراند، من نمی توانم حرف بزنم و این سوژه خوبیست برای دیگران که بخاطر تحقیر کردن و کم شمردن من استفاده کنند، چقدر شبیه اسمم هستم.
حسرت!
حسرتی که همه عمرش را در حسرت محبت گذراند.
دختری که همه اعضای بدنش حرف می زد!
چشمانش که همیشه درد را فریاد می زد،
دستانش که همیشه از خستگی هایش می گفت،
موهایش که زیبا بود و شبیه آبشار و همیشه رقصان،
صورت درد دیده اش زیبایی نقاشی خدا را بیان می کرد
تنها عضو از بدنش که ساکت بود زبانش بود، که قدرت تکلم را نداشت.

هرچند عادت داشتم به تنهایی، نمی دانستم محبت چیست؟ ناز و نوازش از نظر من یک چیزی غیر قابل توصیف بود من تجربه نکرده بودم فقط از دور به تماشای دیگران نشسته بودم،
کی من را نوازش می کرد؟
همین مادری که چند دقیقه قبل بخاطر دوساعت دور بودنم از خانه آن هم در خلوت با خودم نشسته بودم تنبیه ام کرد و همیشه زخم زبان می زند؟
یا پدرم! همان پدری که همیشه خنثی است، در مقابل ظلم مادرم همیشه خاموش است،
این ترسش از مادرم است یا اصلا مرا دوست ندارد؟ پس چرا حمزه و لیلا را دوست دارد؟ و نوازش شان می کند؟
شاید من بزرگ شده ام محبت شان را ازم دریغ می کنند، پس چرا وقتی به اندازه لیلا و حمزه بودم محبت ندیدم؟
لیلا یازده ساله است و حمزه شش سال سن دارد
تنها کسی که دوستم داشت حمزه بود آن هم وقتی که خیلی کوچک بود به مرور زمان بزرگتر شد وقتی متوجه شد همه حرف میزند جز من، ازم خسته شد ولی من همه را دوست داشتم.
سفره را پهن کردم غذای را که آماده کرده بودم روی سفره گذاشتم، همه مصروف خوردن غذا شدند، من فکرم طرف آن کبوتر بود.

ادامه فردا شب 🩵

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂