◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨ @biography9080 Channel on Telegram

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

@biography9080


🌹
حرفی برای گفتن نیست
چون ما بهترینیم :)💜

🦋خدارو شکر کن بابت همه ی داشته هات🦋

قدر خودتو خوبیات و قشنگیاتو بدون😍💪🏽

💚😍خدایااااااااا شکررررررت😍💚


https://t.me/joinchat/Rq43MewFGgji74WX

بیوگرافی _ انگیزشی (Persian)

بیوگرافی _ انگیزشی یک کانال تلگرام فوق العاده است که به شما انگیزه و انرژی مثبت می‌دهد. این کانال با نام کاربری biography9080 شناخته می‌شود و پر از پست‌ها و مطالب الهام‌بخش است که شما را به بهترین نسخه خودتان تبدیل می‌کنند. با مطالعه این مطالب شما قدرت و اعتماد به نفس خود را افزایش خواهید داد و بهترین ورژن خودتان را خواهید دید. داشتن اعتماد به نفس و پذیرش خودتان اولین گام برای رسیدن به موفقیت است و بیوگرافی _ انگیزشی با انتشار محتوای مفید و سازنده به شما کمک می‌کند تا این اهداف را برآورده کنید. این کانال یک منبع عالی برای افرادی است که به دنبال الهام و انگیزه برای پیشرفت در زندگی شخصی و حرفه‌ای خود هستند. اگر دوست دارید بهترین نسخه خودتان را کشف کنید، حتما به کانال بیوگرافی _ انگیزشی ملحق شوید. لینک عضویت: https://t.me/joinchat/Rq43MewFGgji74WX

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

14 Feb, 17:14


تو قشنگ ترین دلخوشی من بین هزارتا دردی.♥️
─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

14 Feb, 16:58


یه روزے وقتے همہ چے خوب و عالیہ
به عقب نگاه می‌کنے و احساس غرور می‌ڪنے
براے اینڪه تسلیم نشدے🦋🩵
─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Feb, 15:40


رمان : زیتون
پارت : 90


به دری رسیدیم که تابلو نئون آبی ریزی بالاش بود..غذاهای خانگی خاله نیلگون...
با دست بهش اشاره کردم که بیاد..امین برای رد شدن از چارچوب این در چوبی خیلی خم شد...وارد رستوران کوچک چوبی شدیم..پر از بو های ادویه و صدای موسیقی عثمانی که با نور های مختلف در هم آمیخته شده بود...
کاپشنم رو در آوردم و به صندلی آویزون کردم..امین هم پالتوش رو در آورد برای اینجا یکم زیادی شیک بود..اما مگه مهم بود ؟؟...البته که نبود...رو صندلی نشست..در و دیوار رستوران پر از عکس زنان عثمانی بود...و همه جا از جنس چوب و مخمل بود....امین نگاهم کرد...شاید می خواست بپرسه ما این جا چه می کنیم...؟؟
لبخندی بهش زدم : این جا..خیلی حرفا برای زدن داره...غذاش هم عالیه..الان نیلگون صاحب رستوران هم که بیاد..می فهمی چرا این جا میومدم تو دوران دانشجویی.....
از دور زنی چاق با لپای قرمز..تو یه پیراهن آبی براق ما رو دید..نیلگون زیبای من...به سمتم اومد..پر سر و صدا به کنارم اومدم بغلم کرد..من این زن 50 ساله زیبا رو دوست داشتم...محکم بغلش کردم..با لهجه با مزه اش احوال پرسی کرد ازم..من دلتنگ این زن همیشه خندان بودم..با امین هم دست داد..هر چه می گفت رو برای امین ترجمه می کردم ..
_خوشگله..هیچ وقت با پسر ندیده بودمت...
_مهمونمه از ایران اومده...
_شوهرت رو که پست کردی رفت..هر چند من اون رو هم فقط از روزنامه ها می شناختم...ولیعهد اورهون رو آدم ول می کنه خل جان...
..خندیدم..مکالمه مون رو این بخشش رو سانسور کردم..فکر نمی کنم برای امین جالب بوده باشه....
نیلگون تصمیم گرفت از منو همیشگی برام بیاره غذاهای اصیلی که مطمئنا هم خیلی خوشمزه بودن..هم برای یه توریست جالب...
صندلی جلو کشید و کنار امین نشست نگاه خریدارانه ای بهش انداخت : خوش تیپه...
...ترجمه که کردم..امین لبخند زد و تشکر کرد..رسما بین این ها در حاله ترجمه بودم....

غذا رو رو میز چیدن..سوپ عدس..انواع دلمه ها و کباب...چشمام برق زد..دست پخت نیلگون حرف نداشت..نیلگون تنهامون گذاشت..
امین کمی از غذا ها رو چشید : خیلی خوشمزه است...صاحب رستوران باهت خیلی صمیمیه نه؟؟
_زمان دانشجویی..قبل از مانکن شدنم این جار و کشف کردم..غذا هاش خوشمزه و ارزون بود..تو رفت و آمدهامون با نیلگون صمیمی شدم..من بیشتر از سمیرا..ولی سمیرا هم بسیار دوستش داره...داستان زندگیش برای من جالب بود...
امین لقمه اش رو فرو داد قیافه اش کنجکاو بود معلوم بود دوست داره بیشتر بودنه....
_نیلگون مادرش روم هستش یعنی ترک های یونانی تبار..یه دوره ای تعدادشون تو استانبول زیاد بود...مادر نیلگون رقاص بوده..اون اصلا نمی دونه پدرش کیه چون مادرش هم زیاد به یادش نمی یاد.. نیلگون که به دنیا میاد یه خانومی بوده که همه بچه های این سبکی رو که مادر هاشون اکثرا تن فروش یا رقاص بودن رو نگه می داشته..اوون هم روم بوده..اعضای محل نمی گذاشتن هیچ بچه ای با این ها بازی کنه..و این بچه ها همیشه تحقیر می شدن..بعدها با حمله ترکها ی متعصب به رومها..خیلی از این رومها به یونان یا قبرس کوچ می کنن...مادر نیلگون هم میره و اوون تو او ن خونه بزرگ می شه و همیشه ننگ مادرش رو پیشونیش بوده..من این زن رو دوست دارم چون کم نیاورده با شرافت زندگی کرده..تحقیر شده..آزار دیده اما همیشه سر پا بوده..آشپزیش خوب بوده...تو رستورانها کار کرده..شبانه روز..بعد این جا رو تاسیس کرده...
امین داشت با بعجب نگاه می میکرد...
نیلگون عاشق می شه با پسر قراره ازدواج می گذارن..پسره از گذشته نیلگون که هیچ بخشش به خودش ربط نداشته با خبر که می شه می ذاره میره..نیلگون هم دیگه هر گز ازدواج نمی کنه....
امین لقمه اش رو فرو داد : چه قدر بی انصاف....خوب مرده عاشق نبوده...
..از جوابش خوشم اومد...خیلی محکم و رک بود....
_منظوری داری باده از مطرح کردن این چیزا نه؟؟
_من دارم کمکت می کنم تا بهتر من رو بشناسی..عقایدم رو خود واقعیم رو...
نگاهی پر از محبت به هم انداخت....

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Feb, 15:40


رمان : زیتون
پارت : 89


گفتنش هم براش سخت بود این رو از رگ پیشونی برجسته اش می فهمیدم.پوزخندی زدم : تعلق یعنی چی امین؟؟..چی برات به معنی تعلقه؟؟!!!من اگه همسرش نبودم...دوست دخترش بودم...اون وقت متعلق نبودم.؟؟!!
نفسش رو بیرون داد و چرخید به سمت دریا..جواب این سئوالا براش سخت بود...
_شاید بهتر بود..قبل از اومدن به استانبول خیلی چیزها رو برای خودت حل می کردی....
برگشت به سمتم...من..من واقعا این چشمای پر نفوذ رو دل تنگ بودم : دنیز می خواست من ..باده استانبول رو ببینم به همین خاطر گفت برای دیدن تو امشب بهترین وقته..وگرنه من همون یکشنبه این جا بودم....
اومد نزدیک تر...بازو هام رو تو دستاش گرفت : من 35 سالمه باده...اگه این جام خیلی چیزها رو با خودم حل کردم..من دنباله دلتنگی هام اومدم..دنباله چیزی که همه سلول های بدنم فریادش می زد....
....دلم می لرزید..تو این سرما..تو این مه...دلم می لرزید...بازوهام زیر دستاش داغ بودن....من تو این شهر که آدم رو شاعر می کرد...تو این معلقی بین شرق و غرب..دقیقا تو نقطه تلاقی دو دریا..دلم برای این مرد.باهوش و جذاب لرزید..در حالی که فشار دستاش هر چند نرم دور بازو هام نشانه حضور محکمش بود....

برف رو سرش نشسته بود..من کلاه داشتم اما اون رو سرش کمی برف نشسته بود...دستم رو بالا آوردم و آروم برف روی موهاش رو تکوندم..برای اولین بار انقدر طولانی بهم نزدیک بودیم..نفس داغش رو روی گونه ام احساس میکردم...دستم رو که خواستم پایین بیارم..تو هوا گرفتش..چشمای ملتهبش رو به دستام دوخت...کف هر دو دستم رو نزدیک صورتش برد..چشماش رو بست و بوسه طولانی به کف دستام زد...گرمای نفسش و تمام احساسی که با این بوسه به دستم منتقل کرد..لرزش دل و دینم رو بیشتر کرد...
سرش رو بالا آورد...صداش بم تر شده بود : یخ کردی ...دستات سردن..
دست هام رو دوباره کنار لباش برد..هر دوش رو بین یه دستش گرفته بود..نفس داغش رو به دستم ها کرد..قلبم داشت تند تند می زد....نگاهم کرد..انگار تو چشمام می خوند که تو چه حس عجیبی گیر کردم....
دستام رو موقتی رها کرد...زیپ کاپشنم رو بالا کشید : داری یخ می کنی..نو ک دماغتم قرمز شده...
جمله آخر رو با نگاه مهربونی گفت..برای سر پوش گذاشتن به اوون التهاب..دستم رو رو بینیم گذاشتم : شبیه دلقکا شدم نه ؟؟!!
_البته که نه...
دو باره دستام رو بین دستاش گرفت...زل زده بود به چشمام...و من فقط غرق اوون نگاه بودم..تو اون مردمکهای لرزون خودم رو میدیدم...خودم رو که چه رمیده دارم نگاهش می کنم....
آرام دستم رو از دستش بیرون آوردم و تو جیبم گذاشتم و تک سرفه ای کردم..این همه نزدیکی داشت هر دو مون رو اذیت می کرد....
بهش که انگار داشت دنباله بهانه ای برای حرف زدن می گشت نگاه کردم..
_ا..چیزه راستش رو بخوای من..خیلی گرسنمه....
نگاهش مهربون شد : خوب آخه چیزی نخوردی...بریم یه چیزی بخوریم...؟؟!!
_آخه تیپامون رو ببین..تو خیلی رسمی هستی..من یه آرایش مفصل دارم با کتونی....
نگاهی به تیپای لنگه به لنگمون انداخت و لبخند زد : مهم نیست..بریم یه جایی که یه غذای گرم بخوریم منم گرسنه ام....
دستم رو کردم تو جیبم تا سوییچ رو در بیارم..جایی رو می شناختم تو کوچه پس کوچه های خونه قدیمی من و سمیرا..بدون خبرنگار با هر تیپی هم که می رفتیم مهم نبود...
_اهل رفتن به یه جای خیلی دمه دستی هستی...
لبخند زد : البته...
..گاهی یادم می رفت موقعیت امین رو..من داشتم این پسرک لوکس شیک پوش رو می بردم پیش نیلگون...مهم نبود..اگر امین می خواست من رو بیشتر بشناسه پس باید بهش کمک می کردم...
با دست به ماشین اشاره کردم پس بریم.....

_این جا شهر زیباییه
_قبلا نیومده بودی؟
_یکی دو باری خیلی گذری...اما هیچ وقت به نظرم انقدر محسور کننده نیومده بود...
...برف پا ک کن رو روشن کردم.... : این جا شهر جادویی هستش...این جا تنها شهر دنیاست که سوار کشتی می شی..یه چایی به دستت می گیری و قبل از سرد شدن چاییت از قاره آسیا به اروپا می ری...این جا سنت و مدرنیته با هم ادغامن....
_زیبا توصیفش کردی..حالا تو سنتی یا مدرنیته..؟؟
...کمی فکر کردم...
_کمی از هر دوش...من سنتهایی برای خودم دارم...اما مدرن هم شدم..من عین اینجام..یه ظاهر اروپایی با یه باطن شرقی....

ماشین رو پارک کردم..باید کمی پیاده می رفتیم..پا به پای هم در سکوت رو سنگ فرشهای قرمز رنگی که بعضی جاهاش با پوشش نازکی از برف پوشیده شده بود راه رفتیم....چه زیبا بود این حضور گرم تو این کوچه هایی که من سالها تنهایی و گاهی با سمیرا طیشy کرده بودم..نیلگون منبع آرامش من بود..سمیرا خیلی این جا نمی یومد..اما من این زن رو با این داستان زندگی عجیبش خیلی دوست داشتم..

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Feb, 15:40


رمان : زیتون
پارت : 88


بازوی ظریفم یه حس زیبا بهم دست می داد...رفتیم کنار سالن...
امین : باده....
_بله؟؟!!
نگاهم کرد..داشت فکر می کرد چی بگه....
_خیلی سخته..خیلی...
_چی سخته؟؟!!....برای بار دومه که این جمله رو می گی...
بعد از جریان اون شبمون ..دیگه اول شخص شده بود برام...
_نمی دونم....
_بگذار بهت چیزی رو بگم امین..تو این لباس رو نباید می خریدی!!!
جا خورد اخماش رفت تو هم ترسناک می شد این جوری: چرا اون وقت؟؟!!
_من نیازی ندارم کسی بخواد پولش رو به رخم بکشه...
مچم رو فشار داد : چه به رخ کشیدنی؟؟!!..چی داری می گی تو؟؟!!!!!
_پس چرا همچین پولی رو بابتش پرداخت کردی؟؟..این پول به ریال خیلی می شه...
عصبانی تر شد : باده...این پول برای من ذره ای اهمیت نداره....من...من...
کلافه بود..اما مچ دستم رو هم رها نمی کرد...حرف دلم رو نگفته بودم...امین مرد بسیار ثروتمندی بود..خیلی بیشتر از خیلی از اینهایی که اینجا بودن....اما زندگیش طوری نبود که بخواد به رخ بکشه....بی انصافی کرده بودم..اما این تنها راهی بود که می شد مجبورش کرد..دلیلش رو بگه...
کمی اخم کرد ...
من: خوب؟؟!!
_من دلم نمی خواست این لباس رو کس دیگه ای ببره خونش...یا اینکه اون مردک هیز آذری که نمی فهمیدم الان داشت بهت چی می گفت بهت هدیه اش کنه..می خواستم خودم بهت بدمش...هر چند..خوب...خیلی هم ازش خوشم نمی یاد..خیلی یعنی زیادی امشب توش خوشگل شدی و خوب...خیلی...
سرش رو به سمت دیگه ای چرخوند ..تو دلم یه لرزش بود..این مرد حواسش به همه چیز بود.اما این راهش نبود..درسته که به خودم قول داده بودم تو راهی که در نظر گرفته کمکش نکنم تا ببینم چند مرده حلاجه اما به یه کمک کوچولو نیاز داشت..اگه باده مدل رو می خواست باید کمی از این تعصباتش کم می کرد..هر چند ..خوب..زیاد هم بد نبود..سمیرا اگه می شنید سرم رو می زد.....
_یه چند لحظه این جا صبر کن امین...
به سمت بچه ها رفتم و بعد نارین..اعلام کردم که مهمونی رو کمی زودتر ترک می کنم...به بچه ها گفتم بعدا توضیح می دم...باید به امین چیزی رو نشون بدم..بچه ها یکم سر به سرم گذاشتن....رفتم پشت صحنه..کاپشن و شلوار جینم رو پوشیدم موهام رو باز کردم و کلاه بافتنی رو رو سرم گذاشتم و سوییچ رو تو دستم گرفتم..به دنیز گفتم همراه امین به پارکینگ بیاد تا از در پشتی بتونیم بریم بیرون...امین تو اون پالتو شیکش ...تو پارکینگ ایستاده بود..کنارش نگه داشتم سوار شد..اخم داشت : این کارا برای چیه باده....
حر کت کردم..بیرون دونه های برف بود و خیابونها نسبتا خلوت ..
_باده با تو ام....
_می خوام یه چیزی بهت نشون بدم...رفتم به خیابون لوکسی تو بخش آسیایی استانبول...به ساختمون بلندی که عکسی بزرگ از من تو یه لباس طلایی..در حالی که باد موهام رو می برد..برای تبلیغ شامپو زده بودن...به عکسم اشاره کردم... : این منم امین..دستاش مشت بود..این لباس رو هم می خوای بخری؟؟؟..جوابم رو نداد...
به چند بیلبورد دیگه اشاره کردم...به مجله ای که تو ماشین داشتم...چشماش هی قرمز تر می شد...لب ساحل نگه داشتم و پیاده شدم....رو دریا مه رقیقی بود...از دهنم بخار بیرون میومد..برف ریزی می بارید...پل تنگه بسفر با چراغای ریز سبز آبیش مثل نگین می درخشید...امین توماشین به مجله دستش زل زده بود...و من کفشهای کتونیم رو نگاه می کردم...
از ماشین پیاده شد..مجله تو دستش بود....کنارم ایستاد..یه دونه برف رو مژه هاش نشست...

-زمانی که این کا رو شروع کردم..برای امرار معاش بود..گارسونی خسته ام میکرد..بوسه این کار رو برام جور کرد..مانکن کفش بودم..یکی از 1000 تا دختری که این کارهای دم دستی رو انجام می دن...
نفس عمیقی کشیدم..به کاپوت ماشین تکیه داده بود به دریا نگاه می کرد...
_هیچ وقت فکر هم چین شهرتی رو نمی کردم..اما این شهرت هیچ تاثیری رو زندگی من نداشت امین..برام یه زندگی راحت بی دغدغه مالی آورد..ولی این هم زیاد مهم نبود..من ناراحت نبودم که با اتوبوس جایی برم..من مهندس معمارم..با اون هم به این نقطه می رسیدم....من اینم امین...اوون عکسایی هستم که می بینی....اما تو اصل من رو هم دیدی..من به کسی رو نمی دم....چی برات سخته؟؟!! اصلا چرا سخته؟؟؟!!..نمی دونم...ولی بازهم می گم..اول راهی امین..امشب...باورم نمی شد بیای...فکر کردم اشتباه دیدم...من باده اورهونم...مدلم...و اورهونم امین..داشتی از ایران میومدی اینا رو می دونستی نه؟؟!!
کلمه اورهون بهمش ریخت..مجله تو دستش رو بیشتر فشار داد..تکیه اش رو از کاپوت ماشین برداشت رو به رو م ایستاد : خیلی سخته..بدونی دختری که...خیلی دو....یعنی برات خیلی مهمه یه زمانی برای ...برای کس دیگه ای بوده..متعلق به کس دیگه ای...

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Feb, 15:40


رمان : زیتون
پارت : 87


دلخوری ازم..نمی خوای برگردی؟؟..
_...
_نمی خوای به صدات مهمونم کنی؟؟..دلتنگم...به خدا داغونم...نگاهش کردم...به کلافگیش...به صورتش که خسته بود...یه لحظه اما اون حرفا...به ذهنم برگشت..اون چشمای قرمزش...
_این جا خونه منه..امین...
چشماش پر از بغض شد؟؟؟!!!...نمی دونم اما رنگش پرید...
دستی به موهاش کشید : می خوای عذابم بدی؟؟...حق داری...من به هر کاری که بکنی حق میدم..داری خانومی می کنی...که بدتر از اینا رفتار نمی کنی...اما..اما...
...من داشتم کم میاوردم...داشتم به زور با خودم مبارزه می کردم که بغلش نکنم...که لمسش نکنم...من هم آدم بودم....من هم احساس داشتم...سمیرا حق داشت..اگه من به این آدم حسی نداشتم...پس این همه دلتنگی چی بود...
با من من : من باید برم این پارتی برای انجمن خیلی مهمه...
خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت..سرش رو به گوشم نزدیک کرد...این مرد اگه می دونست چه طور دست و پام رو گم می کنم وقتی نفسش به من می خوره..
_باده..من تا ته همه چیز هستم...تا ته این که بدونی خونت در حقیقت کجاست...من می دونم که باید از دلت در بیارم...من می دونم که راهم طولانی یه.....
برگشتم و بهش نگاه کردم ...
_کمکم بکنی...یا نه...حتی اگه امروز فهمیده باشم که تو از هر زمان دیگه ای غیر قابل دسترس تری....که تو اگه تو تهران یه خانو م مهندس موفق و باهوشی..این جا...زندگیت ابعادش بیشتره...اما...من امین پاکدل...بهت اثبات می کنم که هیچ چیزی به اندازه این چشمای مشکی..هیچ چیز به اندازه اون خانوم مهندسی که سه شبانه روز سرش تو نقشه هاست تا برسه...اون دختر باهوش ..اون دختر مقاوم...حساس..این پری حریر پوش...برام مهم نیست....
بازوم رو رها کرد و من تقریبا شلیک شدم تو سالن....اینجا بهتر بود به خاطر تاریکی کسی التهابم رو و به خاطر صدای بالا کسی...ضربان قلبم رو نمی شنید...[/SIZE]



تو دلم یه لرزش خفیف بود..تو دماغم یه بوی آشنا...حسم اما برای خودم هم غریبه بود...وارد سالن که شدم همه به جز هاکان دور یه میز جمع بودن..نزدیکشون شدم..پشت سرم امین اومد...لبخندی که بینشون با دنیز رد و بدل شد رو تو هوا زدم...زیر لب به دنیز گفتم...یکی طلبت..سرش رو آورد نزدیکم : نه که خیلی ناراحتی...
سرم داشت منگ می شد...امین آروم کنار ما ایستاده بود..
بوسه : خیلی خوش اومدید..دستش رو دراز کرد..امین خیلی جدی باهاش دست داد : ممنونم...
_من بوسه هستم..دوست و عکاس باده..
امین خیلی زیبا سرش رو تکون داد : خوشبختم خانوم...
سمیرا هم خودش رو معرفی کرد...امین با سمیرا خیلی نزدیک تر برخورد کرد..از بس که زبل بود...
دنیز و امین تو اوون هیر و ویر با بهروز داشتن بحث سیاست های آمریکا تو خاوردمیانه رو می ردن..میون عربده های دی جی بلغاری که آهنگهای آمریکایی میذاشت...بحث به جایی نبود...من از این میز به اوون میز می رفتم تا قانع کنم ملتی رو که دست تو جیبشون کنن....

با اصرار نارین رفتم پشت تیربون ..صحبت نکردم..سخنران نبودم که بخوام کسی رو تحت تاثیر قرار بدم...
نارین اعلام کرد که لباس اختتامیه من به قیمت نجومی از طرف کسی خریداری شده و به خودم اهدا شده..دنباله این آدم بودم که باشنیدن اسم امین و کله هایی که با اشاره نارین به سمتش چرخید علنا جا خوردم...این عقلم داشت؟؟..با این پول تو ایران می شد یه ماشین لوکس خرید....یا یه آپارتمان فسقلی تو مرکز شهر...درسته که برای خیریه بود..اما خیلی بود..
امین با لبخند به چشمای منتظر اطرافش نگاه انداخت...به رسم دیرینه رفتم کنارش..باهاش دست دادم..دستای سردم رو بین دستای داغش گرفت...کنارش ایستادم یک عالمه عکس از مون گرفته شد...بهش نگاه هم نکردم...هیچ توصیفی برای این کارش نداشتم...بدم اومده بود؟؟..خوب البته که نه.
این اولین عکسی بود که ما در کنار هم انداختیم...
مراسم داشت کم کم تموم می شد....دنیز اومد کنارم..انگشت شصتش رو به نشانه پیروز ی بالا آورد : مانور امین عالی بود..یک هیچ جلو افتاد...
_دنیز ...!!!
_بله...جانم...؟؟!! خندید..
سرم رو چرخوندم...رفتم به سمت آقایی که یکی از بیشترین کمک ها رو برای امشب کرده بود...کنارش ایستادم.....رو اوون کفشای پاشنه بلند کمرم داشت نصف می شد....غرق صحبت با این مرد آذربایجانی بودم که تو آنتالیا هتل داشت و داشت برای تابستون دعوتم میکرد که تو هتل 7 ستاره اش تابستون رو بگذرونم...حیف که امشب باید میزبان می بودم..من اون خونه ساحل کوچیکی که شریکی با سمیرا اینا خریده بودیم رو به یک ساعت بودن تو هتلش نمی فروختم...داشت روده درازی می کرد و من دستم رو چاک دامنم بود.....مردی با انگلیسی خوش لهجه ای..با اجازه ای به مرد آذری گفت...سرم رو که چرخوندم امین رو دیدم که چشماش کلافه بود..اما صورتش خوب جدی اما ساکت به نظر می رسید...مچ دستم رو آروم که کسی متوجه نشه گرفت..نمی شد از دستش بکشم بیرون بیشتر جلب توجه می کردیم...از بودن اون انگشتای قوی دور

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Feb, 15:39


رمان : زیتون
پارت : 86


دست آزادش رو جلو آورد از روی میز بلند رو به روش یه لیوان برداشت...اوون لبخند مخصوش رو واضح تر کرد..لیوان رو نزدیک صورتش آورد و کمی به سمت من آورد...یعنی به سلامتی تو...تو دلم غوغایی بود...جرعه ای از لیوانش رو فرو داد من هم سرم رو برای تایید این ژستش تکون دادم....خوب به روی خودش نمیاورد من هم همین طور..اما برای اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم...گوشه دامنم رو محکم به دستم گرفته بودم...سعی کردم حواسم به سخنرانی طول و دراز اطرافم باشه که از دور بچه ها رو دیدم که اومدن تو....بوسه و سمیرا شیک اومدن به سمتم : می تونیم چند لحظه وقتتون رو بگیریم؟؟...این دوتا چشون شده بود....
آروم پا به پاشون رفتم کمی جلو...سمیرا سرش رو نزدیک گوشم آورد : اون آقای خوشتیپان اون گوشه امین نه؟؟
...یک بار دیگه به اوون نقطه خیره شدم..پس واقعی بود..دیگران هم می دیدنش....
جواب ندادم اما از نگاهم همه چیز معلوم بود...
بوسه هینی گفت و دستش رو جلو دهنش گرفت از بین لبهاش : اوه...لا ...لا...می گم هر موقع نخواستیش بگو..ولی قبلش شمارش رو برام سیو کن...
سمیرا :ببند بوسه!!!!
خنده ام گرفته بود...سمیرا قیافه اش جدی بود....
من : سمیرا چرا این جوری نگاهش می کنی؟؟؟
_دارم مترش می کنم قناصی نداشته باشه...
داشتم از خنده می مردم...اما نمی شد...
تو همون هیر و ویر...نارین اومد..دستم رو گرفت تا با یکی از طرفدارام که مردی حدودا 30 ساله بود آشنام کنه..می گفت می شه خیلی خوب ازش پول گرفت...خواستم اعتراض کنم :biblo به خاطر بچه ها...تو کاری نکن..باده باش...همینم از سرش زیاده...همراه نارین به سمت چپ سالن می رفتیم که دوباره سرم رو بلند کردم...اطراف امین...دنیز بود..ای عامل نفوذی من که می دونم کاره توا...بهروز داشت باهاش می خندید..جلب انگار 100 ساله می شناستش...حتی روزگار و موگه هم بودن...سمیرا و بوسه اما تو جبهه قبلی بودن...قربونتون برم که من رو نمی فروشید....هاکان...هاکان مظلوم و دوست داشتنی من..این جا نبود...از ترس جماعت خبرنگار و عکاس..می ترسیدیم دوباره بشیم تیتر خبرها که آشتی کردیم..نگاه امین به من افتاد...صورتم رو برگردوندم....خوب..تا این جا اومدی..چرا جلو نمی یای آقای دکتر؟؟!!!
واقعا داشتم می بریدم..گیج شده بودم....انقدر که به همه لبخند زده بودم...عضله های اطراف دهنم درد می کرد....اما من..تمام هوش و حواسم جای دیگه ای بود....این که چرا جلو نمی یاد....با شروع شدن پارتی با صدای دی جی...من هم کمی فرصت استراحت پیدا کردم...رفتم پشت در تو تاریکی تا کمی نفس بکشم....بوی درختا رو نفس کشیدم...که یه صدای پا و پشت سرم یه گرمی حس کردم....یه صدای بم که زیباتر از هر نواییی بود...نزدیک بود..انقدر نزدیک که داغی نفسش پشت گردنم حس می شد...نچرخیدم...برنگشتم..در کنار تمام اون دلتنگی ها خوب...دلخوری هم بود....
همه تنم گوش بودم...که بشنوم....
_امروز بی نظیر بودی...البته گفتن من خیلی هم فایده نداره از عصری بیش از 1000 بار شنیدی...
...این چشم عسلی دلخور چه می دونست که من تو این 7-8 سال چه قدر شنیده بودم...این جمله رو..اما فقط می خواستم تو این حیاط پشتی خلوت تاریک..تو شهری که هر دو به نحوی متعلق بهش نبودیم..تو این بوی کاج...تو این سرمای نم دار..فقط و فقط به فارسی با این صدای بم بشنوم که بی نظیرم که من کار بدی نمی کنم...که من باده ام....هستم....
_می دونم حتی دوست نداری نگاهم کنی..اما من امروز نگاهت کردم....بعد از چند روز بی خبری...بعد از اوون همه نگرانی...بعد از اون همه دلخوری....
...دلخوری...چی می گفت این؟؟....
_من تا تونستم نگاهت کردم....هر قدمت رو نگاه کردم..هر نبضت رو نفسr کشیدم....
..تو دلم یه حس غریبی پر پر می زد...یه گنجشک کوچولو...یه جوجه خیس....
_اومدم..که نگاهت کنم...که بگم...کاش حرف می زدی..کاش می ذاشتی حرف بزنم....یه ایمیل استعفا...همین ؟؟...باده همین؟؟..اونم به بردیا....یه ایمیل پر فحش می فرستادی برای خودم بهتر از این بود که بردیا بیاد درم رو از جا بکنه..که من بگم باده است اومده بزنه تو گوشم..تا من رو از عذابی که به خاطر رفتارم دچارش بودم..خلاص کنه...
....پس می دونست حرفاش خوب نبوده....
_بیاد بگه که استعفا دادی...که کلید آپارتمانت پشت در خونه من بوده....که من رو داغون کنه..که من ندونم چی بگم..چه کار کنم...دست بندازم به هر جا....از اطلاعات فرودگاه با پارتی بازی آمارت رو در بیارم که دنیز.....نمی پرسم چرا..جوابش رو می دونم...بیش از هر چیزی هم دلخورم...
چرخیدم به سمتش...تو اوون تاریکی به چشماش زل زدم....لبخند محوی به لبش اومد : اگه بدونی چشمات چه قدر گستاخه...به خصوص وقتی براق می شی مچ بگیری...پشت این صورت سرد پر از کلاس...یه جفت چشم سیاه وحشی و گستاخ داری باده.....من از خودم دلخورم...از همه حس های اون شب کذایی...از همه حرفایی که زدم پشیمونم....

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Feb, 15:39


رمان : زیتون
پارت : 85


گردنم از همون حریر یه بند بلند بسته می شد که به دنباله لباس می رسید..لباس عین یه رو یا بود...یه چاک خیلی بلند داشت که پای راستم کامل بیرون بود..اما این پا در حقیقت بین یک عالمه لایه های حریر بود و فقط زمانی که باد می خورد و البته موقع حرکت سریع معلوم می شد..دستکش های تا آرنج گیپور سفیذ هم ضمیمه اش بود....آخرین مانکن الان رو صحنه بود من فقط دعا میکردم دوباره دچار اوون توهم نشم و برای جلوگیری از هر گونه توهم هم تصمیم گرفتم هیچ کس رو نگاه نکنم....از بالای صجنه با یه زنجیر یه چیزی شبیه به در قصرهای قدیمی اومد اول صحنه...یه موسیقی نسبتا پر از ملودی های ظریف که همراه اوون غباری که قرار بود به صحنه بدن تا فضای مه رو ایجاد کنه و این که هم جا تاریک باشه و یه نور سفید روی من بیفته تا من بتونم شو اجرا کنم...یه فضای فانتزی شبیه به داستان دیو و دلبر و ایجاد می کرد....
دستیار صحنه : باده...با علامت دست من...برو رو صحنه....تو بهترینی....
و من به دستش نگاه کردم که از بالا به پایین اومد : شو ت رو آغاز کن... و با ورود من موسیقی زیبایی آغاز شد.من از اون در رد شدم...انگار از روی مه و غبار رد می شدم...با پا هام دامن رو به کنار می زدم تا رقص حریرها در بین اوون مه بیشتر دیده بشه....آروم و مسلط به سمت جلو استیج رفتم مثل همیشه حرکتام سرد و خشن نبود ...به نرمی و لطافت لباسی بود که به تنم کرده بودم...به جلو صحنه رسیدم...جلوی فلشهای دیوانه وار دوربین قرار گرفتم..دستم رو آرام روی هوا تکون دادم..از پایین صحنه بادی به داخل صحنه داده شد که حریرها به پرواز در اومدن و پای راست من کامل بیرون اومد...صدای تشویق بلند حضار که بلند شد فهمیدم که شو خیلی خوب بوده...لبخند آرومی از موفقیت خودم زدم....براوو های اطرافم رو می شنیدم...اما هیچ جایی رو از ترسم نگاه نمی کردم....چرخیدم که برم ...سرم رو به سمت عکاسا برگردوندم و یه لبخند ظریف زدم....و با تشویق بسیار زیادی به پشت صحنه برگشتم...و پشت صحنه عین عروسک از بغل این به بغل اوون یکی فرستاده می شدم...
نارین که اشکش رو پا ک می کرد و عمر دوست داشتنی من..پیر مرد جذاب من : تو...بی نظیری...چه قدر دوست دارم اوون روزی رو که پا به دفترم گذاشتی...و من سبک بودم به خاطر یه اجرای خوب و سنگین بودم..از یه دلتنگی بی نظیر...شاید اگر امین واقعا این جا بود و این شو رو می دید..متوجه می شد که مدل بودن...کار ساده ای نیست...آهی از ته دلم کشیدم...
دلم می خواست می رفتم پیش بچه ها اما مجبور بودم تا چندین مرحله رو رد کنم...یه لیوان بزرگ چای خوردم تا برم به جنگ با خبر نگارایی که همه حرفشون ازدواج سابقم بود و البته ثروتمندانی که باید امشب سر کیسشون رو برای کودکان شل می کردن.....
دستم دور دست طراح به روی استیج رفتیم به مردم تعظیم کردیم..برای سمیرا که تو دیدم بود چشمک زدم و به پشت صحنه برگشتیم....
و دست دور بازوی عمر به سمت سالن رفتم...خبر نگارها داشتن جایگزین می شدن..نارین...مسئول مالی..طراح لباس هم اوون جا نشسته بودن... و فقط     صندلی من خالی بود و من با صدای تشویق نشستم رو صندلیم...براشون از هدفمون گفتم از انجمن از لباسها از دلایلم برای کم پیدا بودن...بحث که به ازدواجم رسید جواب من یه چیز تکراری بو د: من در مورد زندگی خصوصیم حرف نمی زنم..خیلی خسته ام دوستان ادامه می دن و بعد از صندلی بلند شدم...سرم به اندازه یه کوه سنگین بود آخ امین آخ....تو با من چه کردی که همه جا بوی عطرت و نگاهت رو می بینم....
به سمت سالنی که مدعوین بودن به راه افتادم تا پیش بچه ها یکم انرژی جمع کنم....تو سالن دوره شدم با یه عالمه آدم..یه عالمه تبریک...سعی می کردم لبخند بزنم....
که چیزی باعث شد تا چند ثانیه قلبم نزنه.... کنار دیوار....مردی تو کت شلوار رسمی مشکی..با موهای بلند..جذاب تر از هر زمانی.....تکیه داده بود به دیوار..درست مثل همون شب تو تهران .....منتظر نگاهم می کرد....
تنم می لرزید....من زل زدم به.. همون دو چشم عسلی تو سالن. شو...همون چشمای عسلی تمام این چند وقت..همون چشمای عسلی پر از برق تحسین که اصلا شبیه اون نگاه خسته و قرمز شب آخر نبود...محو بودم...حل بودم...عصبانی هم بودم...دلتنگ که خوب بیشتر از هرچیزی بودم...اما اگر می خواستم صادق باشم..بیش از هر چیز من به دنباله این نگاه براق بود.... لبخندی زد تا این محوی من رو بیشتر کنه...کلافگی نگاهش رو نمی تونست پنهان کنه....یه دستش کتش رو کمی بالا داده بود و توی جیبش بود و من به قدری محو بودم که هیچ چیز نه می دیم نه می شنیدم..چون این امکان نداشت....نفسهام داشت تند می شد و من داغی غریبی پشت گوشهام و گونه هام احساس می کردم...و هنوز هم این صحنه که پر از یه ژست زیبا بود رو باور نمی کردم...

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Feb, 15:39


رمان : زیتون
پارت : 84


رو صندلی نشستم زیر دست گریمور...و در عین حال کتاب می خوندم...زندگی یه مدل بیشترش رو صندلی گریم و البته تو هواپیما می گذشت به همین خاطر ما تو سرو صدا هم کتاب می خوندیم...موسیقی گوش می کردیم و حتی من زیر سشوار درس هم می خوندم...گاهی جزوه ها رو سمیرا یا بوسه ی خوندن...صدای خودشون رو برام ضبط می کردن تا تو هواپیما که مثلا صبح به لندن می رفتم..می رفتم رو صحنه و شب بر میگشتم گوش کنم....
مو هام برای لباس اول محکم پشتم بسته می شد...و بعد یه کلاه ظریف روی سرم قرار میگرفت...یه پیراهن کوتاه مخمل قرمز دکلته هم می پوشیدم...لباس ساده و شیکی بود بر اساس لباس های زنان پاریس در سالهای 1940..
با موسیقی زیابیی از فرانسه باید رو صحنه می رفتم...هیجان زده بودم...بغل دستیم مانکنی بود اهل روسیه..مرتبا دعا می کرد...و صلیب می کشید...دستیار کارگردان...دستیار لباس تمام مدت در حال دویدن بودن..مردم کم کم داشتن جمع می شدن و همه چیز به نظر شلوغ می ومد اما من تو اون بلبشو یه گوشه کتاب می خوندم..
دستیار صحنه سبد گل بسیار زیبایی برام آورد که هیچ کارتی روش نبود...عجیب بود که به نظرم به جای بوی گل...بوی یه ادکلن تلخ رو می داد..
توهم زدی باده..چند وقته بد جور توهم زدی...گلهای زیبایی بودن..اما دستیار صحنه هم نمی دونست که از طرف کیه فقط می دونست که پیک به نام من آوردتش..گل ها رو بوییدم عجیب بهم آرامش می داد...هر چند اصلا نمی دونستم از طرف کیه...لباسم رو به کمک دستیار طراح پوشیدم و عطرم رو رو خودم خالی کردم...10 دقیقه دیگه باید می رفتم روی صحنه...همه می دویدن...دسته جمعی رو دور تند بودن...من اما استرسم رفته بود..اون سبد گل چه حکمتی داشت نمی دوم اما عجیب اوون بوی تلخ آشناش حالم رو خوب کرده بود...

خوشحال بودم که کنفرانس مطبوعاتی به بعد از شو موکول شده بود چون حوصله سئوال و جواب های این خبرنگارهای سمج رو نداشتم...دستیار صحنه فریاد می زد: یه دقیقه آخر...باده با علامت من می ری رو صحنه...و من دقیقا پشت صحنه ایستادم . به مانکنها نگاه کردم که می دویدن....کسی که مانکنهای خونسرد و اخم آلود رو صحنه رو می بینی احتمالا اصلا تصور هم چین بلبشویی رو پشت صحنه نداره.....
دستیار صحنه : باده تا 10 می شمارم...می ری رو صحنه...نفس عمیق کشیدم...دستم رو تکون دادم...برای بچه ها...و حالت سرد و جدی همیشه ام رو به خودم گرفتم....با موسیقی ظریف پاریسی پام رو صحنه گذاشتم...ورودم مصادف شد با تشویق بلند اطرافیان....محکم...بدون توجه به اطراف استیج رو طی می کردم...من همیشه طوری عطر می زدم که بوی خودم فقط به مشامم برسه..اما عجیب اون بوی سبد گلها به بینیم چسبیده بود..هر چه که بود...داشت مستم می کرد...تو ردیف اول...بچه ها نشسته بودن..با لذت تما شام می کردن...بی توجه به انتهای استیج رفتم...از کنار چشم نگاهی به دوربینها انداختم این نگاه تاثیر گذار می شد تو عکسا..سرم رو بالاتر از حدش بالا گرفتم...و فلاش دوربینها تقریبا داشت کورم می کرد....دستم رو از کمرم برداشتم با عشوه سردی که خاص خودم بود چرخیدم...چرخیدم و یک لحظه احساس کردم زیر پام خالی شد...من تو ردیف اول دقیقا رو به روی بچه ها این ور استیج یه جفت چشم عسلی آشنا دیدم؟؟؟؟!!!!!!!..من چم شده بود...دچار توهم شده بودم..حالم خیلی بد بود..اما برای خراب نکردن صحنه نه تو صورتم تاثیری دادم نه می تونستم دوباره نگاه کنم....این همه زحمتهای بچه ها رو هدر می داد...قلبم به قدری با صدا می زد که صدای تشویق مردم رو نمی شنیدم..قبل از رفتن به پشت صحنه 10 ثانیه ایستادم تا هم لباس بیشتر دیده بشه و هم تشویق مردم تموم شه از 1.30 رو استیج سی ثانیه آخرش یه جهنم واقعی بود..از استیج که اومدم پایین مانکن بعد از من رفت و من دستم رو به دیوار گرفتم...دستیار صحنه به پشتم زد : عالیییی..بودی باده بهت افتخار می کنم...و من خالی بودم...چه قدر این دلتنگی به من فشار آورده بود که این طور باید توهم می زدم خدا عالمه....
نارین : توچرا رنگت مثله گچه؟؟....بعد فریاد زد...یه آب می خوام برای باده....بادیگارد صحنه یه بطری آب داد دستم سر کشیدم...حالم خوش نبود...
نارین : باده...خیلی وقته رو صحنه نبودی...خسته شدی...بچه ها یکی یه چیز شیرین بیاره...
...من بی توجه به شلوغی های اطرافم بازهم سبد گل رو بو کشیدم..نه...این امکان نداره...یعنی...نه بابا..اینا همش یه توهم مسخره است...
گریمور داشت آرایشم رو برای لباس اختتامیه که باید برای پارتی بعد از شو هم رو تنم می موند و در ضمن بیشترین قیمت رو هم در بین لباس ها داشت آماده می کرد...مو هام رو داشت یه شینیون خیلی شلوغ می کرد...من تو این دنیا نبودم...خدای من...خوب مگه فقط امین چشماش عسلیه...عین یه عروسک کوکی بعد از تموم شدن آرایشم بلندم کردن....یه پیراهن دکلته..تماما ار حریر...به اندازه یه مغازه توش حریر به کار رفته بود به رنگ نباتی....دور

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Feb, 15:39


رمان : زیتون
پارت : 83


نارین : قبل از شو...با خبرنگارها مصاحبه می کنی....
_ای بابا چرا من؟؟!! تو که می دونی سئوالا هول چه محوری می شه اون وقت....
_می دونم اما تو چهره شو هستی..رو بروشورها هم اسم و چهره تو هستش...نصف بیشتر پولی که از پارتی بعد از شو قراره جمع شه از جیبه مردایی می ره که دنبالتن....
_در حقیقت مردایی که می خوان خود شیرینی کنن رو تیغ می زنیم..خوبه خوبه راضیم از خودمون....
...لا اقل این مردها مثل ریگ پول خرج می کردن...هیچ کدومشون براشون مهم نبودکه من قبلا ازدواج کردم...اونا یه هیکل خوشگل و یه زن معروف می دیدن ....خوب وقتی انقدر عقلشون کم بود..ما هم پولشون رو لا اقل صرف یه امور بدرد بخور می کردیم...به جایی که بر نمی خورد...



برای تمرین سعی می کردیم خودمون رو با موسیفی همراه کنیم...همه چیز به ثانیه ها بستگی داره تو این کار...اگر یک نفر اشتباه کنه تمام نظم بهم می خوره...من برای اختتام شو بیشتر از همه باید روی استیج می موندم و دلیلش لباس دنباله دار و البته صحنه آرایی هم بود...گریمورمون رو سالها بود باهاش کار می کردم...و اونم به صورت من آشنایی داشت...بین مانکن ها دختری بود اهل عراق که برای اولین بار می خواست رو صحنه بره و به شدت استرس داشت 18 ساله بود...یاد خودم افتادم درسته که من 21 سالگی شروع کردم و خیلی زود هم معروف شدم..اما خیلی خوب می دونستم الان جه حالی داره لرزیدن زانو های خودم رو هرگز یادم نمی ره....بهش لبخند زدم و به سمتش رفتم : به هیچ کدوم از آدمهایی که اطرافتن نگاه نکن...تو زیبایی و به همین خاطره هم تو رو صحنه ای..اما اونا اون پایینن...
لبخند خوشگلی بهم زد : کاش یه روز بتونم مثل شما باشم...
دستم رو به پشتش گذاشتم : می شی ...شک نکن...من کم کم باز نشسته می شم...جوون زیبایی مثل شما باید جای من رو بگیره....
به چشمای مشکی خیسش نگاه کردم...من و اونها 8 سال دشمن هم بودیم.....حالا تو یه کشور ثالث رو به روی هم ایستاده بودیم... برای هم آرزوی موفقیت می کردیم...دنیای غریبی بود...
فردا شب شو بود جمعه بود...با بچه ها خونه سمیرا جمع بودیم ....بعد از مدتها باید رو صحنه می رفتم...هیجان داشتم....هاکان و بهروز و دنیز..همراه با روزگار داشتن راجع به بازی فوتبال امشب کل کل می کردن..موگه طرفدار تیم مقابل بود و دنیز هم سر به سرش میگذاشت که زن رو چه به فوتبال....
سمیرا : زن در همه چیز اجازه دخالت داره....من فوتبال دوست ندارم اما می شم طرفدار تیم گالاتاسارای تا دهنه تو بسته بشه دنیز....گروه دخترا و پسرا تشکیل دادیم و با سرو صدا شروع به کل کل کردیم...من اما شدید استرس داشتم و دلم یه جورایی پی تهران بود...پی غروبای جمعه...پی..خوب پی همسایه رو به روم....
وقتی گالاتاسارای یه گل به تیم فنر باغچه زد..پسرا فسشون خوابیدو ما تو هوا سیر می کردیم....در ترکیه مردم به شدت فناتیک طرفدار تیم های فوتبالشون هستن...من اما در ظاهر پیش بچه ها بودم..باطنا جایی بودم با 2000 کیلومتر فاصله..تو شهری که الان مردمش برای گذران وقت خونه همدیگه مهمونی می رفتن...تجریشش غلغله بود....من در اوون 9 سال دوری شاید 3 بار هم یاد ایران نکرده بودم اما تو این چند روز همه حواسم به اوون جا بود هر چند درد ، درد تهران نبود..
ها کان : باده ..تو خودتی...
_یه کم به فکر فردام....
دنیز : خنده داره نکنه استرس داری؟؟
_اوهوم...
بهروز : لوس شدی....دختر تو یه روزایی تو سه جای مختلف رو صحنه می رفتی....
_یادم رفته می ترسم سوتی بدم...
بوسه : تو دنباله یه بهانه ای برای استرس کشیدن..تو بهترینی خودت هم این رو می دونی....فقط داری خودت رو اذیت می کنی...
دنیز مرتبا به خاطر تلفنش بلند می شد و می نشست...پی چی بود نمی دونم....به من نگاه می کرد و چشمک می زد..از بعد از اوون شب خونه من خیلی با هم صحبت نکرده بودیم..هر بار که خواستم بحث رو به ایران بکشونم با ییه حرکت حرفه ای بحث رو می پیچوند و من تو بی خبری بود . دلتنگ..اما به روی مبارکم هم نمی یاوردم.....

شب باید زود می خوابیدم تا صورتم پف نداشته باشه..یه کاسه سوپ سبزی جات کم نمک خوردم...و خوابیدم...
صبح صورتم رو با ماسک جوونه گندم و ماست شستم...چای کیسه ای رو خیس کردم گذاشتم خنک شد روی چشمام گذاشتم تا پلکم خسته نباشه...این رو همه مدل ها انجام می دن....
ساعت 8 شو شروع می شد و من باید 4 اونجا می بودم....یو گا کار کردم و سعی می کردم هر کاری بکنم تا صورتم افتاده و خسته نباشه....
پشت صحنه مثل همیشه غلغله بود...بچه ها هم قرار بود بیان و من خیلی بابت این مسئله خوشحال بودم..چشم تو چشم شدن باهاشون سر حال و شادم میکرد....

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Feb, 15:38


رمان : زیتون
پارت : 82


بعد از شام..دنیز اومد...براش قهوه آوردم...تو خونه من بودیم...رو کاناپه چهار زانو نشسته بودم و داشتم دنیز رو نگاه می کردم....
دنیز : خستگیت در رفت؟؟
_کنایه می زنی؟
_عقلت کم شده...چه کنایه ای؟!!
_ضرر زدم بهتون...ول کردم پروژه رو اومدم...
_تو به اونش کار نداشته باش..این مشکل رو من و هاکان حل می کنیم...فقط تو به من بگو..می خوای برگردی ایران یا نه؟؟..هر چند سمیرا و بوسه بشنون این سئوال رو مطرح کردم سرم به باد می ره...
_برگردم؟؟؟!!
_باده...خیلی خوب می دونی دارم راجع به چی حرف می زنم...
سرم رو به ریشه های آویزون از سر آستینم گرم کردم....
_اونا تو رو می خوان باده....بحث هم باهاشون فایده نداره....
...دلم تو سینه ام شروع به تپیدن کرد..چرا دنیز قسطی خبر می دا؟؟...یعنی دنبالمه...یعنی؟؟!!
تلفن دنیز زنگ زد...برش داشت و اشاره کرد که ساکت باشم...تمام شاخکام رو تیز کرد....
_الو.....
...انگلیسی حرف زدن دنیز فقط یه دلیل می تونست داشته باشه...ضربان قلبم انقد رفته بود بالا که از شدت صداش نمی تونستم فضولی کنم....
_امین...از دیروز تا حالا این بار 10 که دارم برات توضیح می دم . هر بار هم تو بیشتر عصبانی می شی...شرایط کار برای مهندس ما محیا نبوده..استعفا داده..ما براتون یه مهندس دیگه می فرستیم یا کلا با پر داخت غرامتتون از کار کناره گیری می کنیم..
...پس زنگ زده...اونم 10 بار...حتی اگه دنیز اغراق هم بکنه....دسته مبل رو تو مشتم رفتم...
_این حرکت غیر حرفه ایه که شما اصرار به خانوم اورهون دارید..شما قراردادتون با شرکت آک یورکه نه با شخص خانوم مهندس...
بقیه بحث رو نمی شنیدم...پس می خواست با هام حرف بزنه....از چی..از پروژه؟؟....یعنی می خواست از حرفاش عقب نشینی کنه؟؟....
چه قدر تو افکار خودم غرق بودم نمی دونم که فشار دست دنیز به سر شونم من رو متوجه خودش کرد : باده کجایی؟؟؟...
سرم رو بالا گرفتم نگاهش کردم ...
دنیز چند لحظه به چشمام زل زد ...لبخند کوچیکی زد : یه دیوونه یه سنگ تو چاه می ندازه 10 تا عاقل نمی تونن درش بیارن...
با انگشت خودم رو نشون دادم : با منی؟؟؟!!!
_نه...فدات شم به خودت نگیر تو همه کارات درسته...آخه چرا یه کاری می کنی که نگاهت به اندازه صدای اوون بنده خدا پر از التهاب و نگرانی بشه....
...دلم ریخت پایین خواستم چیزی بگم که دستش رو رو بینی خودش گذاشت : هیچی نگو....دیروز تو رو که رسوندم خونه...تو ماشین بهم زنگ زد...داغون بود....صداش پر از نگرانی و التهاب بود...دنباله تو میگشت....استعفات رو که برای بردیا سند کردی نگفتی کجا می ری...
_خوب...برای چی بگم؟؟...اومدم خونم دیگه...
_مسئله اینجاست که تو خودت هم نمی دونی حست چیه؟؟...اسما اومدی خونت اما رسما دلت و ذهنت به جای دیگه ای پر می کشه....نمی دونی چه طور نفس کشید وقتی گفتم داری تو خونت استراحت می کنی...تو دختر عاقلی هستی باده...من نمی دونم چرا این کار رو کردی...چرا فکر کردی دیگه اون جا نباشی بهتره....الانم منظورم به مهندس باده اورهون نیست که فکر کنی دردم درد کاره...منظورم به باده هستش که رفیقمه..از دوست دخترم بهم نزدیک تره....من تا تهش پشتتم....چون تو تا تهش پشت ما بودی...هنوزم هستی..ما خانوادگی به تو مدیونیم...یه جورایی ..اصلا ولش کن..بشین فکر کن..رو راست..بیا بگو..فقط حست رو بگو...من خودم می دونم بقیه اش رو چی کار کنم....
..دستش رو تو دستم فشردم...
دنیز : می دونی...ازش خوشم اومده...مرده..خیلی محکمه و با نفوذ...همیشه خواستم کسی که پیشته یکی باشه که بتونه در کنار تو حرکت کنه..تو از ش جلو نزنی....من دلم می خواست تو عروسمون بمونی...
_ای بابا دنیز...
_می دونم گذشته رفته..می دونم از پای بست....اصلا ولش کن biblo یکم خوش بگذرون...تا من ببینم آقا چند مرده حلاجه....

کنار پنجره ایستادم به حرکت ماشین ها نگاه کردم...تو دلم یه پروانه کوچولو بال بال می زد...اما در کنارش یه صدا بود که من رو متهم می کردو به جفت چشم قرمز که عین یه گناهکار با من برخوردمی کرد...رو بخار شیشه نوشتم امین....چند لحظه نگاهش کردم . بعد خطش زدم....دلم خیلی شکسته بود خیلی.....
ائن شب خیلی زود خوابیدم...فردا تمرین داشتیم....صبح بارو بندیلم رو جمع کردم . رفتم به سالن بزرگی که برای برنامه مد در نظر گرفته شده بود....نارین کلی ابراز دلتنگی کرد...دوستان دیگه ام هم همینطور...باید لباسی که برام در نظر گرفته شده بود و طبق سایز بندی قبلیم دوخته شده بود رو کمی تنگش می کردن....از هر دو لباسی که باید تنم می کردم خیلی خوشم اومد....با لباس ساده ای....شو رو افتاح می کردم و بعد با یه لباس بی نظیر اختتام...این مراسم برای کمک به کودکان کار بود و من بسیار خوشحال از حضور درش...این لباسها رو به زنان ثروتمند می فروختیم تا بتونیم برای این بچه ها جایی برای تحصیل درست کنیم...

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Feb, 15:38


رمان : زیتون
پارت : 81


بوسه بغلم کرد.... : گرفتار شدی باده؟؟؟.....
سمیرا عین مادری که بچه اش بزرگ شده باشه نگاهم می کرد... : باده...چرا فرار کردی؟؟...چرا نموندی حرف بزنی...؟؟؟
_راجع به چی؟؟!!!...از چی شاکیه سمیرا از اینکه من مانکنم...یا از اینکه ازدواج کردم...؟؟؟...از هر دوش؟؟!!!
_به نظر من از هیچ کدوم...
_دیگه با تحسین نگاهم نمی کرد...کسی چه می دونه من چی کشیدم....
_پشیمونی؟؟!!!
_نه..هر گز..تو که شاهدی من چه طور زندگی می کنم....من هر گز پام رو کج نگذاشتم...می تونستم از خیلی چیزا لذت ببرم نبردم....تنها خلاف من سیگارمه...
بوسه : و برای مردای ما و مردای شما اون لنگای همیشه لختت...که البته برای دل خودت بیرونه...تو زندگیت به غیر از این دو مورد شدید کسالت آوره....
_بوسهههههههههه؟؟؟!!!
خندید...خندیدم....
سمیرا : تو ...چرا توضیح ندادی؟؟
_سمیرا لذت نمی برم از زندگیم بگم....
_وقتی کسی انقدر مهمه که تو دوباره این طور بهم می ریزی باید توضیح بدی...
_برام مهم نیست...
دستش رو تو هوا تکون داد : من رو نمی تونی خر کنی..خودت رو شاید..ولی من رو؟؟!!!....هر گز!!!!!..من این نگاه رو این هیجان کلام رو هیچ وقت نشنیده بودم ازت...باده تو اومدی این جا یه دختر بچه بودی..جلو چشم من رشد کردی...بالیدی...شکوفا شدی...ساختی...تو اینجا..جلو چشم من همه چیزت رو از نو ساختی...باده بودی...باده اورهون شدی..خانوم مهندس شدی..معروف شدی....پس نمی تونی بگی..این آدم برات مهم نیست..که اگه مهم نبود این محبت های لایتش این طور به چشمت نمی یومد...تویی که مردها برات جواهرات گرون قیمت می فرستادن...می خواستن با هواپیمای شخصیشون ببرنت ناهار پاریس...شام مادرید....تو که این ها به چشمت نمی یومد..با ما میومدی..لب ساحل نسکافه می خوردی...یا اوون جواهرات رو پس می فرستادی..انگشتری که من و بهروز بهت هدیه تولدت می دادیم رو یه لحظه از خودت دور نمیکردی..تو باده..خود تو..تا محبتی برات خالصانه نباشه..تا آدمی به هر دلیلی جذبت نکنه نمی بینیش...پس نگو این آدم برات مهم نیست...
بوسه : حق با سمیرا است تو مگه کم کشیدی ...پس این آدم انقدر برات مهم هست که به خاطر اینکه ازش رنجیدی برگشتی به اینجا..وگرنه کارت رو ادامه می دادی..اونم تو که اگه دستت رو هم ببرن ..کارت نصفه نمی مونه..
...حرفاشون برای خودم هم تازگی داشت...نداشت؟؟....
_من برگشتم چون...دلتنگ بودم...
سمیرا : ما نمی گیم نبودی...ببین این حرفا رو اگه..اوون یکی پسره اسمش چی بود؟؟!!
_بردیا؟؟!!!
_آهان آره همون اگه بهت میگفت..می گفتی به جهنم به کارت ادامه می دادی...با خودت رو راست باش....
...رک...صادق...رو راست...بودم؟؟...نبودم؟؟!!!.....
رو زمین دراز کشیدم... : سمیرا..من...
_تو هم آدمی...چرا می خوای بگی نیستی؟؟
_خفه شو بوسه...
_راست میگم به جون خودم...من نمی گم مثل من باش...اما مثل این راهبه باش...سمیرا هم شوهر کرد تو موندی خره؟؟!!!
سمیرا کوسن رو پرت کرد بهش: من چمه؟؟!!!
من : من ازدواج کردم..پس ترشیده حساب نمی شم...
اخم هر دوشون رفت تو هم دو تایی با هم :ببند...!!!!
من : بابت همین ازدواج هم...
دیگه ادامه ندادم...دلخور بودم از امین..اما شدید هم جای خالیش احساس می شد...
بوسه : تو همیشه تو هر مقطعی بهترین تصمیم رو گرفتی الانم خوب کردی اومدی...این جوری هم اوون شازده محک می خوره...دارم از فضولی می میرم بدونم چه شکلیه...چه تیپی...اخه ما این جا هیچ کس رو نتونستیم به ریش تو ببندیم...
سمیرا که همیشه قیافه جدی داشت برای اولین بار از چشماش فضولی می بارید : یا من؟؟...خدا از فضولی دارم به دو نیم می شم....
...دیگه مگه من و بوسه تونستیم خودمون رو جمع کنیم....

صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدیم...ساعت 12 بود....ساعت 7 ما خوابیده بودیم...رو همون قالیچه...رو کوسنها سه تایی زیر یه پتو...بچه ها زیر لب غر غر می کردن..که خفه کن تلفن رو...بلند شدم...نارین بود که کی می رم تمرین؟؟...خبر بازگشتم رو هاکان بهش داده بود...بچه ها با موهای ژولیده و چشمای ورم کرده از زیر پتو در اومدن...به ترتیب دوش گرفتیم...لباس پوشیدیم یه قهوه زدیم...با هم زدیم بیرون تو یه فست فود همبرگر خوردیم و تا تونستیم خرید کردیم...سمیرا هم که معتقد بود شوهر و بچه که نداره ..انقدر وله....دلمون برای دریا تنگ شد..زودتر از موعد از مهد برش داشتیم...بوسه رفت خونه...فردا باید از صبح زود می رفت عکاسی...با سمیرا تو خونه برای بهروز شام درست کردیم....من خوشبخت بودم..که این جا بودم...دریا یه لحظه هم پای سمیرا رو ول نمی کرد...من فردا باید می رفتم تمرین...بعد از ظهر سمیرا هم تو یه جلسه دفاع از حقوق زن باید شرکت می کرد....
من..اما شادتر بودم....سمیرا مثل همیشه هم درد بود....اما دلتنگ هم بودم.....
دنیز زنگ زد...گفت بعد شام یه سر میاد با هم حرف بزنیم..100% راجع به پروزه و شرکت بود....

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Feb, 14:03


قوی باش . . ‌.
چون دیده‌ام که تمام مسیرهای درد
به مقصدهای خوبی می رسند
و هیچ مسیری خالی از امید نیست
هیچ شبی بدون ماه و هیچ ماهی
بدون خورشید نیست🌊🌱

─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Feb, 06:20


زندگی میگذره ، گاهی باب دلت
گاهی برخلاف آرزوهات
گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیت
گاهی میفتی تو گرفتاریات که
فقط خدا یادت میاد
یاد بگیریم که
زندگی چه باب دلمون بود
چه برخلاف آرزوهامون ،یکی
به اسم "خدااااا" همیشه هوامونو داره

┄┅┅┄┅┄┅✶💙✶┄┅┄ ┅┄ ┄
     🍁@biography9080🍁

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Feb, 06:11


Happiness isn't getting all you want , It's enjoying all you have ...

خوشبختى به اين نيست كه به همه‌ى چيزهايى كه ميخواى برسى ، به اينه كه از همه‌ى چيزهايى كه دارى لذت ببرى ...

┄┅┅┄┅┄┅✶💙✶┄┅┄ ┅┄ ┄
     🍁@biography9080🍁

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

11 Feb, 17:14


رمان : زیتون
پارت : 80


بعد ناهار بچه ها رفتن تا لباس عوض کنن...قرارمون 8 شب بود تا بتونیم 1 برگردیم..دریا خونه دوستش می موند تا ما بریم دنبالش مادرش همکار بهروز بود....
دوش گرفتم...لباسم رو عوض کردم و آرایش کردم...تو آینه به خودم نگاه کردم..یعنی الان تهران چه خبره....؟؟؟ یعنی اصلا معلومه که من نیستم....اه...لبه تخت نشستم...نمی دونم کی همون طور خوابم برد که با نوازشهای سمیرا از خواب بیدار شدم :پاشو...گلم....کاش نمی رفتیم تو بدجور خوابت می یاد...
_نه...خوشحالم که با همیم....

از کوچه پس کوچه ها رفتیم به کافه چو بی که پاتوق همیشمون بود....با همه دست دادیم...بچه های خودمون بودن....
روزگار...گیتاریست کافه..که مانکن هم بود..تمام دستش خالکوبی..دوست پسر جدید بوسه بود...اومد سر میزمون..می شناختمش...دانشجوی هنرهای مدرن بود..مثل من برای خرج دانشگاه مانکنی می کرد..ولی کارش گرفته بود و می خواست تو یه سریال بازی کنه...رفته بود رو مخم که رل مقابلش رو برام بگیره..من هم می خندیدم که مرد حسابی من از بازیگری چی می دونم..می گفت ندون خوشگلی و معروف...
رفت رو صحنه و گیتار به دست گرفت...غوغا می کرد..تو سبک فلامینکو...عالی بود.....دلم می لرزید...به بچه ها نگاه کردم به بوسه که محو روزگار بود..تا حالا ندید بودم به هیچ مردی انقدر با تحسین نگاه کنه...سمیرا سرش رو شونه بهروز بود و موگه دست دنیز تو دستش...
هاکان دستم رو تو دستش فشرد : باده...ما هستیم...تا هر وقت که بخوای..من برات کافی نبودم...تو زندگی با من باز هم تنها بودی....اما...اما به جان خودت که می دونی چه قدر عزیزه..من هر کاری می کنم تا بشی همون باده مقتدر که رفتی..هممون هول کردیم...تو چشمات یه شکست هست...
بهش نگاه کردم به این مهربونی مطلق.. : هاکان...تو از اول همین بودی...تغییری نکردی..من تو زندگی با تو از همیشه بیشتر آرامش داشتم...اما ..خوب....
چشماش رو بست آزار می دید : می دونم....می دونم....اشتباه از منه...از من بود....
_اشتباه ؟؟!!!! احمق نشو....
_دنیز داره مثل مار به خودش می پیچه..نگاه نکن جلو تو انگار نه انگار...تو ماشین و خونه امروز یه گوله آتیش بود..تماسای از ایران رو....
...همه شاخکام به راه افتاد...یعنی دنبالم هستن؟....
سئوال رو توچشمام دید یا اشتیاق تو صورتم رو نمی دونم....
_کدومشون برات مهمن باده..؟؟؟
انقدر سر گشته این سئوال رو پرسید که من دلم آتیش گرفت...سرم رو چرخوندم...
دستم رو فشار داد...به سمتش چرخیدم دوباره : تو به سمت کسی مثل بردیا جذب نمی شی....امین؟؟!!!
و من هیچ چیزی برای جواب دادن نداشتم....
دستم رو ول کرد و دور لیوانش قفل کرد....

شب هاکان داشت نقش بازی می کرد...حتی وقتی به اصرار بچه ها که به جای یه رستوران شیک بریم تو کافه های کثیف..بشینیم کباب ترکی بخوریم...هم الکی می خندید تا بگه سر حاله ولی من این آدم رو خیلی بهتر از این حرفها می شناختم...
به خونه که رسیدیم...بهروز رفت تا دریا رو بیاره...سمیرا و بوسه کنارم ایستادن...
بوسه : امشب می شینی زر می زنی بگی چته...
هر دو اخمو بودن...
_خوب حالا..چرا می زنید..فردا روز کاریه...
سمیرا : من عصری به مدیر عامل زنگ زدم مرخصی گرفتم بوسه هم برنامه عکاسیش رو جا به جا کرد..بهروز و دریا پایین می خوابن ما میایم بالا....
بوسه : حرف هم نباشه...
بالا من یه پیژامه قلبی که شلوارش عین شلوار صمد بود رو پوشیدم..مال زمان خونه قدیمی مون بود..در کمال تعجب سمیرا هم با همون اومد....بوسه هم یکی از پیراهن های سمیرا رو پوشید...خیلی خندیدم به یاد ایام قدیم...بهروز یک عالمه شکلات و بستنی هم برامون خریده بود...رو قالی کنار پنجره ولو شدیم...قرار شد تا صبح کالری دریافت کنیم بی غصه.....و من ...به این دو جفت چشم باید جواب پس می دادم...به این هایی که حتی لباسهای دوران قدیم رو پوشیده بودن تا بگن هیچ چیز تغییر نکرده..هیچ چیز



یه قاشق گنده بستی توت فرنگی گذاشتم دهنم..عقلمون کم بود به خدا بیرون داشت برف می بارید....
بوسه : باده...د ..حرف بزن...
دهنم یخ کرده بود...سر شده بود....مو هام رو محکم پشتم گره زدم....یاد خاطره آشپزخونه افتادم...عجیب دلم تنگ اون بوی تلخ بود...عجیب....
زانو هاو رو بغل کردم...از لحظه ورودم به تهران ....از مبلای کرم....از جلیقه رو پام...از چشمای عسلی تیز بین..از شب خونه مادر امین ....از دو قلو ها حرف زدم....از خستگی های رو حیم از آغوشش از هر چیزی که من رو به یاد اوون می ندازه....از توجحاتش حرف زدم...
بی وقفه برای کسایی حرف زدم که با هم بزرگترین مسائل رو رد کرده بودیم....برای سمیرا که چهره اش در هم می شد و بوسه که چهره در همش باز می شد....و من بغض کردم...به شب آخر رسیدم...و یه قطره اشک اومد رو گونه ام....این چشمه اشک خشک شده بود قبلا..ولی چند ساعت بود که همش می جوشید دقیق 48 ساعت....

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

11 Feb, 17:13


رمان : زیتون
پارت : 79


ازم جدا شد..تو چشمام خیره شد : باده؟؟!!
_حرف می زنیم سمیرا..مفصل اما حالا فقط می خوام با شما باشم....
رو کرد به سمت بهروز : فرشته خاله چه طوره؟؟
_خوابه..این ‌خانو م مهلت نداد که....من این خانوم رو می برم..تو هم یه دوش بگیر بیا صبحانه بخور خونه ما....
..میل نداشتم..اما شدید دلتنگ بودم....
رفتن پایین..و من خودم رو در آغوش گرفتم و کنار پنجره به صبح یکشنبه خلوت نگاه کردم...به دریا...خوب...من دوبارره برگشتم....دوباره..دوباره....

سر میز صبحانه دریا از رو پام بلند نمی شد...فارسی رو سلیس حرف می زد...اما خوب یه کلمه های ترکی که از مهد یاد می گرفت رو هم قاطیش می کرد..این جوری خواستنی تر می شد....سمیرا عین دریا برام لقمه می گرفت..پر از عسل...عین دنیز معتقد بود زیادی لاغر شدم....
بهروز : خانومم..هیکل این و بهم نریزز..همه در آمدش از اون هیکله..الکی ادعاش می شه مهندسه....
_همونم ترجیح می دم به دل و روده بیرون کشیدن...
_لیاقت نداری بفهمی پزشک یعنی چی؟؟؟
سمیرا : هر دو تا تون غلاف کنید..تا یه مهندس برق هست....هر دو تا تون بوقید....
بهروز دست سمیرا رو از رو میز گرفت و بوسید : تو نباشی من بوقم خانومم....
...اینا همیشه همین طور بودن..اما انگار اوون حس عجیب که از اوون شب تو آشپز خونه بهم دست داده بود رفتنی نبود....برای اولین بار...با حسرت بهشون نگاه کردم که این از نگاه نیز سمیرا دور نموند...فکش باز مونده بود...داشت با یه عالمه سئوال نگاهم می کرد...برای اینکه بگم مثل همیشه ام : اه بهروز زن ذلیل...
اما شل بود..واقعی نبود....دریا رو تو بغلم جا به جا کردم....

برای ناهار تدارک دیدیم...سالاد هم آماده بود...خونه من بودیم..می دونستیم که بچه ها سر می رسن...هاکان امروز صبح از رم بر می گشت..برای عکاسی از یه کلکسیون کیف رفته بود...حین کار هی نگاه سمیرا به من بود....
چا قویی که برای خرد کردن گوجه فرنگی ها به دستم بود رو رو میز رها کردم : جانم سمیرا جان؟؟
_باده..چته؟؟
_یک کلام...خوب نیستم...با خاک یکسانم...اما الان وقتش نیست...می خوام از بودنتون لذت ببرم..اما بعدا سر فرصت حرف می زنیم....
_من فردا صبح باید برم سر کار خودت می دونی...چه طور تافردا شب صبر کنم...چه بلایی سرت آوردن...؟؟؟؟
_بلا نیست..یه دلخوریه..یه سر خوردگی...بگذار یکم جفت و جور کنم حسمو...جمله هام رو جور کنم....حرف می زنیم.......



بوسه وارد شد...موهاش رو بنفش کرده بود..محکم بغلم کرد..مو هام رو بهم ریخت...اشک تو چشماش جمع شد : هیچ از دنیز راضی نیستم که چی؟؟...اصلا دیگه بر نگرد....
..دلم گرفت...برگشتی در کار نبود....محکم تر بغلش کردم....دنیز اومد ..موگه همراهش نبود...سمیرا چپ چپ نگاهش می کرد..
دنیز : بهروز به این ضعیفت بگو به من این طوری نگاه نکنه....
بلند خندیدیم..این کلمه سمیرا رو آتیش می زد....
میز زرشکی خونه رو با انواع غذا ها چیدیم...منتظر هاکان بودیم....مثل قدیما....نشستیم کنار پنجره به خوردن قهوه و سیگار کشیدن..بهروز : والا برید دهنتون رو ببندید به اگزوز اتوبوس و خلاص این چه وضعشه آخه...
بوسه : دکی هستی دیگه..غر نزن سالم...
بهروز که بینیش رو جمع کرده بود : آخرش من از دست شما ها سرطان میگیرم..
دسته جمعی یه خدا نکنه گفتیم و بوسه به تخته زد و گوش خودش رو کشید که یعنی دور از جون....
تو همون گیر و دار هاکان اومد...بی هیچ حرفی بغلم کرد..محکم...بی صدا..بی غر غر...بی سئوال...به چشمام نگاه کرد...برای ابراز دلتنگیش نیازی به کلام نبود...دست انداخت دور بازوم...همگی دور هم جمع شدیم...بعد از مدتها همگی دور همیم....لبخندی به لبم اومد...
ناهار با خنده ها شوخی های بچه ها صرف شد...دریا خونه دوستش ناهار دعوت بود..بد تر از ما تو اون سنش بد رفیق باز بود....
دنیز : بچه ها بریم سراغ یه سری برنامه های مفرح که باده جون دو باره اومده...
هاکان : امشب که بی اوغلی هستیم..کافه خودمون بریم گیتار گوش کنیم...مهمون من...
مردا سوت زدن...
بهروز : وای باده به افتخار تو هستشا..و گرنه که این خسیس رو که بهتر می شناسی...
..خساست..اون هم هاکان....؟؟؟!!!!!!!
_بهروز..چشمت رو بگیره ...
بوسه : بار بابای من هست قراره یه گروه موسیقی جاز از آمریکا بیان...
ها کان : وای نه دو باره پر خبر نگار می شه...بی خیال...
بوسه شونش رو بالا انداخت : اینم حرفیه...اصلا باده چی می خواد؟؟
همه برگشتن سمت من...من چی می خواستم...بی رو در بایستی؟؟؟...من ..من نمی دونستم چی می خوام...حالم خوش نبود...یه جرعه آب نوشیدم...: من می خوام با شما باشم...دلم تنگه....
سمیرا و بوسه که دو طرفم بودن محکم بغلم کردن...

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

11 Feb, 17:12


رمان : زیتون
پارت : 78


بیرون فرودگاه شلوغ آتا تورک..نفس کشیدم....بوی نم..بوی دریا...بوی رفاقت..نه باده...تو اون دختر بچه 19 ساله دفعه پیش نیستی...نیستم...اما دردی که الان با هامه بیشتر از اوون درده....
ماشین دنیز رو تشخیص دادم...پیاده شد...موگه هم همراهش....اومد سمتم....بی حرف بغلم کرد... : biblo..لاغر شدی...موگه با هام رو بوسی کرد...
_ببخش موگه شبت رو خراب کردم...
اخم ظریفی کرد: خل شدی...خوب شد برگشتی...دلمون تنگ بود....
دنیز صاف تو چشمام نگاه می کنه...دنباله جواب سئوالشه :بعدا حرف بزنیم...؟؟خیلی خسته ام....
می شینیم تو ماشین...شیشه ماشین رو پایین می دم..نفس می کشم این بوی دریای قاطی شده با بوی قهوه ترک رو...شهر نوای موسیقی قانون رو داره...
سکوتیم...قیافه ام داغونه..از مسیر دریا می ریم...مسیری که من دوست دارم....و من انگار اون برقها رو که رو دریا می بینم...داغ دلم برای یه برق نگا ه تازه می شه....
با خودم زمزمه می کنم....istanbul istanbul olali hic gormedi boyle kedar..(استانبول از وقتی استانبول شد..هم چین حزنی رو ندیده بود)...دنیز دستم رو فشرد..راننده تو اتوبان سرعتش رو بیشتر کرد



نزدیک ساختمون زیبای خونم رسیدیم...یه نفس عمیق کشیدم به پنجره طبقه 4 نگاه کردم..خاموش بود...سمیرا خواب بود مطمئنا....آخ که چه قدر این جا دور به نظر میومد و چه قدر آشنا...
سرم رو به سمت دریا چرخوندم...همون منظره زیبایی که همیشه از پنجره خونم معلوم بود....
دنیز داشت نگاهم می کرد : دنیز نمی یاد بالا؟؟
_نه ....نزدیک صبحه برو بخواب که البته ورودت رو به همه email زدم...خندید.حرفه ای عمل کردم....صبح همه خونت تلپیم....
لبخند زدم..: قدمتون سر چشمام...
در خونم رو که باز کردم...بوی تمیز کنده ای که همیشه برای دستمال کشیدن مبل ها استفاده می کردیم و بوی آدامس بادکنکی می داد رو به ریه هام کشیدم....چراغ که روشن کردم...می دونستم کارگر سمیرا هر هفته میاد..گرد و خاک خونه من رو هم میگیره....
دستی به مبلای کرم رنگم کشیدم...به مبلهایی که هیچ شباهتی به مبلای خریداری شده توسط امین نداشتن...کدوم رو بیشتر دوست داشتم؟؟!!!1....یاد امین یه سوزش تو قلبم بود...سرم رو تکون دادم تا از ذهنم بره...یه دیوار خونه من شیشه بود...یه قالی پفکی انداخته بودم رو زمین روش یه عالمه بالشتهای گنده...دراز می کشیدیم یا با بچه ها بهش تکیه می زدیم تا هم دریا کامل زیر پا مون باشه هم با هم گپ بزنیم....
رفتم لباس خوابم رو پوشیدم...بی حوصله بودم...غمگین بودم...به ساعت مچیم نگاه کردم که به وقت تهران بود...به وقت تهران!!!...خوب باده خانوم تو تمام تلاشت رو کردی که به وقت تهران یه کاری بکنی...به وقت تهران مهمونی رفتی...به وقت تهران عصبانی شدی..یه وقت تهران یه جفت چشم عسلی بهت محبت کردن و به وقت تهران هم دلت رو شکستن...ساعتم رو به وقت استانبول تنظیم کردم....و خوابیدم.....
صبح با سر و صدایی از تو سالن بیدار شدم...چشمام رو که باز کردم انتظار داشتم تو اتاق خوابم تو تهران باشم...کمی غریبی کردم تا یادم بیاد خونه واقعیم اینجاست...
دزد که نیود مطمئنا....صدای سمیرا بود و بهروز...ساعت رو نگاه کردم 10....خوش انصلف من 4 ساعت هم نخوابیدم....
بهروز : سمیرا جان عسلم...بیا بریمم پایین بیدارش نکن....
سمیرا : میرم بیدارش می کنم...یه چیزی شده بهروز که شال و کلاه کرده برگشته..نگرانم....صبح پیام ‌ دنیز رو که دیدم فر خوردم....بوسه هم تا یکی دو ساعت دیگه پیداش می شه....
ربدو شامبر رم رو پوشیدم ..دلم پر می کشید براش..برای این غدیاش برای این مامان بازیاش....به سالن که رسیدم...من رو که دید...چشمه اشکش بی مهابا جوشان شد...منم اشک ریختم....حتس لباس خوابش رو هم عوض نکرده بود با موهای در هم ریخته پرید به سمتم...سفت محکم...بغلم کرد...بغلش کردم..این دختر رو که از من 3 سال بزرگتر بود اما مادر بود..پناه بود.... : باده از دل تنگی داشتم خفه می شدم...
گریه می کرد...
بهروز اومد کنارم...سمیرار و کنار زد...بغلم کرد : سر جهازی..خوش اومدی..بی تو این جا ها صفا نداره...
و من در سکوت با خودم فکر می کردم من این جا این همه محبت دارم و بعد به محبت های کوچک و پر توقعی امید بسته بودمکه چه زود هم من رو شکستن...
بهروز برگشت به سمت سمیرا : چرا انقدر اشک می ریزی برگشت دیگه....
سمیرا مشکوک نگاهم کرد...دوباره محکم بغلم کرد زیر گوشم : باده....تو چشمات همون باده بی پناه 9 سال پیش رو دیدم...تو گریه نمی کردی...لاغر شدی....
دستم رو به شونش زدم : مهم اینه که من...باده....درست عین 9 سال پیش به حریم امنت پناه آوردم....

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

11 Feb, 17:11


رمان : زیتون
پارت : 77

شالم رو روی سرم مرتب کردم...e-mail رو سند کردم و لپ تاپ رو خاموش کردم...و هنوز داشتم اشک می ریختم...چمدونه قرمز رنگم جلوی در بود....خدایا این چندمین ضربه بود..چندمین پرده از نمایش من....با زهم که من قهرمان یه تراژدی دردناک شده بودم...گوشیم رو گذاشتم بین شونه و گوشم...تو سرم یه صدای وحشتناک بود...یه جفت چشم خشمگین و عصبانی...
با زنگ دوم خندان گوشی رو برداشت : در خدمتتم...
_الو..دنیز...
_جانم biblo (به زبان ترکی عروسک چینی ویترینی) ...
_بیرونی؟؟
_با موگه نشستیم داریم می می زنیم جات خالی...
...دلم پر کشید به سمت بوی شور این شهر....
_دنیز دارم میام...
از جاش بلند شد این رو از صدای صندلیش فهمیدم...
_چیزی شده؟؟!!!
_نه دل تنگم...چهار ساعت دیگه پروازدارم...دارم 5 روز زودتر از برنامه میام..نیام؟؟
_چرت نگو..باده می شناسمت...بیام ایران؟؟...
_دیوونه من دارم میام...به سمیرا زنگ زدم نبودن خونه گوشیش هم خاموشه...
_با بهروز و دریا رفتن کنسرت...خوب شنبه است....
_دلم می خواد پیشتون باشم....
_ساعت چند می رسی...من و موگه فرودگاه منتظرتیم....
..کل کل فایده نداشت...ساعت رو گفتم....باورم نکرده بود..اگه باور میکرد دنیز نبود...
جلوی در ایستادم...چه قدر بغض داشتم..چه قدر حرف برای گفتن..چه قدر خستگی برای در کردن....
من مگه با دید دیگه ای به این سرزمین اومده بودم که دوباره داشتم می رفتم؟؟...نباید می رفتم...نباید کم میاوردم..اما من هم آدم بودم...یه بار لوس بشم...یه بار پناه ببرم...
در رو بستم آژانس بیرون منتظر بود...آهسته به سمت آپارتمانش رفتم و کلید رو آویزون دستگیره در کردم...
انتظار داشتم من رو ببینه ندید...ندید...
تو ماشین تو مسیر فرودگاه..سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم....برای ساره اس ام اس فرستادم که از اوونجا بهش زنگ می زنم...گوشیم رو خاموش کردم...
هاکان سر به زیره داره من من می کنه....تو خونه ساحلیشون تو آنتالیاییم...عکاسا بیرون ازدحام کردن..منتظرن عروس و داماد برن و ژست خوشبختی براشون بگیرن...یه پیراهن دکلته با دامن پرنسسی و توری به تنم دارم بدون هیچ سنگ دوزی..دامن پیراهنم کوتاهه تا بالای زانو عین لباس بالرین ها....صندلهای رومی سفید که روش سنگ کاری شده و براقه به پا دارم ...تور ندارم...موهام بازه...رو سرم یه گل استوایی گرون قیمت و کم یاب صورتیه..از همون هم دسته گل دار...عقد کنار ساحله..روی شنها...صندلی ها چوبی آبی و سفیده...همه جا با ستاره دریای تزئین شده و لباس خدمتکارا ملوانیه..مادر و پدر هاکان رو ابران...همه خندن..من خون گریه می کنم...هاکان پریشونه..خسته است....100 نفر مهمون هستن..این نوع عقد پیشنهاد مادر هاکانه..تو ساحل اختصاصیه ویلاشون..بعد هم مثلا ماه عسل تو همون ویلا....
هاکان عرقش رو پاک می کنه : چرا قبول کردی باده؟؟..دارم اذیتت می کنم....داریم ازت سوءاستفاده می کنیم...من امیدم به تو بود..تو بگی نمی خوای..باز باده بشی..باز غد بشی...
_هاکان..چاره ای ندارم..نداریم...تو نقطه صفریم می فهمی؟؟؟
سمیرا شاکیه تو پیراهن نخی صورتیش مثلا ساقدوشمه یه بند اشک می ریزه که نکن باده...بوسه می گه..اگر چاره ای نیست برای رسیدن به هدف..وسیله هر چه که هست باید پذیرفت....بهروز دریا رو تو بغلش داره....میگه خوب اگه مشکل این بود....شاید یه راهی پیدا می کردیم..می گم شاید بهروز شاید....
دست در دست هاکان جلوی خبر نگارا می ایستیم....فرداش تیتر می زنن..مانکن زیبا عروس ولیعهد امپراطوری اورهون شد...و من به این تیتر می خندم...زیر زیرکی دارن بهم می گن به خاطر ثروت زن هاکان شدم...همون عکسی که رو مانیتور امین دیدم...

وارد فرودگاه امام که میشم...استرسم بیشتر می شه..بار دومه که این مسیر رو انقدر سر خورده میام...انقدر بی پناه..انقدر خسته...راستی اون موقع حالم بدتر بود یا الان....
تو هواپیما صورتم آویزونه...بوی سوخت هواپیما و زوزه موتورش رو اعصابمه...باز دارم بهت پناه می یارم استانبول...
می دونم رفتنم مهر تاییدیه بر گناه کار بودنم...امین پیش خودش نتیجه می گیره که هر چه گفته درسته..که من ترسیدم..که من....هواپیما که پرواز می کنه از فراز تهران که رد می شم..می دونم بردیا فردا می خونه متنی رو که براش سند کردم...به دنیز هم می گم...من یه کار نصفه تو زندگیم دارم...یه درد عمیق تو قلبم...یه سر پر از تنهایی....

تو فرودگاه آتا تورک....از گیت که رد شدم....خنده داره اولین چیزی که دیدم یه بیلبورد بود عکس خودم...در حال تبلیغ شامپو...لبخند زدم...مسئول گیت هم من رو شناخت.. : خوش اومدید..خانوم اورهون....

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

01 Feb, 09:17


یادت باشه تو فوق العاده‌ای . . .
تویی که با همه سختی‌ها ادامه دادی
تویی که زیبایی‌های درونتو دیدی ‌و شناختی
و تویی که زخم خوردی و رنج کشیدی ولی
اشکاتو پاک کردی و بلند شدی و ادامه دادی
تو باعث افتخاری ، قدر خودتو بدون💛

─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

31 Jan, 18:41


از حذف کردن آدمها از زندگیتون نترسید
هیچ اتفاق خاصی رخ نمیده
زندگی قانون لیاقت هاست . . .👩🏻❤️‍🔥

─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

31 Jan, 18:37


As long as different conditions do not change your nature it means that you are an original person
همین که شرایط مختلف ذاتتو تغییر نمیده یعنی آدم اصیلی هستی
─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

31 Jan, 17:09


آدمِ قوی که دنبال انتقام نیست . . .
رد میشه و میره
چون میدونه " زمین‌گرده "👩🏻🖤

─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

31 Jan, 09:48


اَللّهُمَّ صَلَّ عَلی مُحَمَّدِ وَ عَلی آلِ و أصّحٰابِ محَمَّد
  . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

30 Jan, 19:31


از ناله اي زار ما گوش فلك كر شده
بر درو ديواري ما بيگانه سرور شده نازنين

چشمان بي خواب ما فرش دم در شده
آبينه اي صبري ما شكسته خنجر شده
🖤👌🏻

بیوگرافی انگیزشی

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

30 Jan, 18:26


- همون لحظه ای كه گرفته ای و ميخوای با يكی حرف بزنی ولی با كسی حرف نميزنی، ده سال بزرگتر ميشی :)

┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

30 Jan, 18:23


-

از چشم یک زن اگر افتادی اونجاست که میفهمی هیچی نبودی !
-
پروف چشم دخترانه


┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

30 Jan, 18:13


چرا وقتی بهت بی احترامی میکنن سکوت میکنی

┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

30 Jan, 16:59


Kendine yaslanan
dik yürür
کسی که به خودش
تکیه کنه سربلند راه میره🌸🩷


─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Jan, 18:46




طراحی لب‌های تو هنگام تبسم
تصویر ترَک خوردن صد باغ انار است

🫀♥️

بیوگرافی انگیزشی

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Jan, 16:10


#انگیزشی🌿
مهم اینه که با داشته هات خوشحال باشی و لذت ببری…

┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Jan, 16:06


🌼Mundus temporalis dicit:
dimittas
Umid Zimzimah Makuna:
Vide iterum
وَقتی جَهان میگه :
رها کُن
اُمید زِمزِمه میکُنه :
یِک‌بار دیگه تَلاش کُن
👌🏻

┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Jan, 16:02


از حمایت نشدن توسط افراد آشنا تعجب نکن کائنات غریبه هایی را سر راهت میگذارد که‌تورابه‌جاهای‌بالاتر ببرند


┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Jan, 16:02


انقدخوب‌باشین‌که‌اگه‌بهتون‌گفتن
»ایشالله یکی گیرت بیاد عین خودت«
واستون‌دعای‌خیر‌باشه‌نه‌نفرین✌️🏼

┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

18 Jan, 18:17


برای عضویت در کانال ها لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@MANAGERTAB

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

18 Jan, 17:51


.
وقتی خدا هُلت میده
لبه‌ی صخره‌یِ مشکلات بهش اعتماد کن

چون یا میگیرتت
یا بهت پرواز کردن یاد میده . . .🕊🤍

🩵🦋•─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

18 Jan, 16:13


.

بعضی سکوتا نیاز دارن که ترجمه بشن..؟


┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

18 Jan, 16:11


.


از هیچ کس توقع هیچ چیزی نداشته باش اتفاقات قشنگ همیشه ازسوی خدا می اید. ؟


┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

18 Jan, 16:09



.


‌من فقط به چشام اعتماد دارم نه زبون تو..!


‌┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

18 Jan, 13:30


تماس یک شهروند ما
به شرکت مخابراتی روشن 😂💔






♥️ بیوگرافی انگیزشی ♥️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

18 Jan, 04:58


مكث كردن را تمرين كن. پيش از قضاوت كردن، فرض كردن، پيش از تهمت زدن، مكث كن. پيش از آنكه با خشونت عكس العمل نشان دهى مكث كن. اينگونه از گفتار يا كردارى كه بعدها پشيمانت كند جلوگيرى ميكنی

💎سلام صبح بخیر


🍀💙💙🍀

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

17 Jan, 14:04


.

مهم نیست شب چقدر تاریکه..
دلت به نور خدا روشن باشه:؟


┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

17 Jan, 14:03


.

بازی با دشمن یه تمرینه، فینــــال بین خودیاست!


┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

17 Jan, 07:59


.
نه در گذشته زندگی میکنم
و نه از آینده باخبرم
انچه دارم همین لحظه است
و همین لحظه برای من مثل زندگی
و پر از نشانه های خوب است🍃💚


─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

17 Jan, 06:21


🔥

در دو چال گونه‌ات دنیای من جا می‌شود
عاشق دنیای خویشم لحظه خندیدنت

👀🔥

🚀 بیوگرافی انگیزشی

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

17 Jan, 05:44


🪽' #بیو : ┏
Tu n'es pas un morceau de mon cœur moi.
تو تیڪه‌ای از قلبم نیستی همه وجود
مـنی
. . . !🪽🔗

فرانسوی|☁️
┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

17 Jan, 05:43


🪽' #بیو : ┏
Нет прекраснее чувства, чем быть тобой...!
نیس هیچ حسی قشنگتر از بودنت
...!👀🪽

روسی|☁️

┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

17 Jan, 05:37


آنچه را از دست دادی برای تو آفریده نشده و آنچه برای تو آفریده شده است را هرگز از دست نخواهی داد!
‌‌‌‌‌

┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

17 Jan, 05:21




ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤﺪٍﷺ,ﻭَﻋَﻠَﻰ ﺁﻝِواصَحابِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍﷺ❤️

روز جمعه است عزیزان از دعای خیرتان مارافراموش نکنید❤️🤲

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

16 Jan, 19:02


بابا...
میدونم غرور صفت خوبی نیست،
اما وقتی تو بابای منی
مگه میشه مغرور ترین آدم این دنیا نبود؟!
میخوام تا ابد این صفت رو به دوشم بکشم..


☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

16 Jan, 16:44


┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

16 Jan, 13:46


.
وقتی زندگی تو را در شرایط سخت قرار داد
نگو:چرا من . . . ؟
بگو:من ثابت میکنم میتونم😌💛

🩵🦋• ─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

15 Jan, 18:35


اعتماد، وفاداری، احترام،
یکیش از دست بره بقیه رو هم از دست میدی :

 
┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

15 Jan, 16:12


.
هرچی از دست بدی
بهتریو بدست میاری‌ بجز مه
💝

-
  
┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

25 Dec, 13:23


رسم هست زیبا رویان اندکی مغرور باشند❤️💝


┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

25 Dec, 07:18


پای دویدنمان را بریدند
غافل از اینکه ما بال پرواز درآوردیم
.. 🦋

🦋🥀
    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

25 Dec, 07:16


منی قوی با خانواده قوی

قلمرو زندگی مان
با هر قدم ما وسیع تر خواهد شد.
چون این ما هستیم که قدم بر میداریم 👭

•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

25 Dec, 07:15


زمانی باقی نمانده تا تمام شدن 2024.
امیدوارم 2025 بر طبق آرزو هایمان باشد ، بهترین ها بر ما اتفاق بیفتد ، و شادی مهمان خانه های ما باشد

🦋🥀
    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Dec, 18:59


یه عده هم هستن که ازت متنفرن
و این تنفر به خاطر این نیست
که تو کاری کردی
تنفر دارن چون تمام کارایی که اونا آرزوش رو دارن
تو داری انجام میدی!😎🖤


    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Dec, 18:29



الهی شخصی نصیبت شود ؛
که خدا در دل او باشد
و تو درآن دل خدا را پیداکنی !
یارخوب تمامِ ماجراست🩵!". ›𑑛

‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅✿❀💝❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Dec, 18:28


او قبلا بود که عذر خواهی میکردم...
حالی اگه توهینی به کسی میکنم
هم از قصد بوده هم منظور دیشتم هم صلاح دونستم!🤷🏻‍♀️


@biography9080☔️
♡      ⌲
ˡᶦᵏᵉ  ˢʰᵃʳᵉ

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Dec, 16:48


‌‌‌‌‌
ولی هر دم که کسی به مه میگه هر رقم راحتی.
دل مه مایه ورخزم یکرقمی بزنم بم دهن یو که بفهمه مه ایشته راحتم.!
‌‌‌    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Dec, 15:12


#خدایا_شکر_بینهایت♾️♥️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Dec, 15:12


‹وَ قالَ رَبّکُم ادعُونِی اَستَجِب لَکُم›

و پروردگار فرمود، مرا بخوانید تا شمارا اجابت کنم.🌱

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Dec, 13:51


زیباترین دعایی که امروز شنیدم این بود:

«وَ لاتُعَنِّنی بِطَلَبِ مالَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً.»‌
در جستجوی آن‌چه برایم مقدر نکرده‌ای، خسته‌ام مکن...💗

🦋🥀
    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

22 Dec, 17:24


مه از او آدماییم که هر کی بامه صمیمی میشه میگه:‌
- اولا از تو خیلی بدم میامد🦦💔😂

┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

22 Dec, 17:21


𝐈 𝐰𝐚𝐬𝐧𝐭 𝐥𝐞𝐟𝐭 𝐥𝐨𝐧𝐞𝐥𝐲, 𝐢 𝐜𝐡𝐨𝐨𝐬𝐞 𝐭𝐨 𝐛𝐞 𝐥𝐨𝐧𝐞𝐥𝐲

من تنها نموندم، تنهایی انتخاب خودمه‌‌🌑🫧

┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

22 Dec, 16:53


اینایی که seen می‌کنن جواب نمی‌دن من را یاد گاو های شمال می‌اندازن، وقتی بوق می‌زنی نگاه می‌کنن ولی تکون نمی‌خورن.😒🤣🤌🏻

    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

22 Dec, 16:45


اراده‌ی تنها ادامه دادن رو داشته باش؛
خیلی از کسانی که با تو شروع کردن،
تا آخر راه با تو نیستن..
🐋

•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

22 Dec, 05:05


یه روزی میرسه که
ماشین زیر پات گرونتر میشه از کل
زندگی کسایی که رویاهات رو
مسخره میکردن..
✌️🏻

•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

22 Dec, 05:02


به همه احترام بذار
اما از هیچکس نترس!

 •|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

03 Dec, 19:10


نصیحت امشب:
موفق شدی، پیشرفت کردی؛
برو کنار خانوادت جشن بگیر، بقیه آدما از خوشیت زیاد خوشحال نمیشن.

🦋🥀
    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

03 Dec, 18:41


ℕ𝕆  𝕆ℕ𝔼𝕊  𝔾𝕆ℕℕ𝔸  𝕊𝕋𝔸𝕐
هیـچ ادمی موندني نیس!

┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

03 Dec, 18:29


مارا غرور کافیست.. عشق باشه کار شما ..

┄┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄–  ✵─@biography9080─✵

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

03 Dec, 17:05


*🌈 دختری در كابل داشت کتاب می‌فروخت؛*

معشوقه‌اش را دید که به ‌سویش می آید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود.

به معشوقه‌اش گفت : آیا به‌خاطر گرفتنِ کتابی‌ که نامش " آیا پدر در خانه‌ هست" از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمده‌ای؟

پسر گفت: خیر! من به‌خاطر گرفتنِ کتابی به اسم "کجا باید ببینمت" از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمده‌ام.

دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما می‌توانم کتابی‌ به نام " زیرِ درختِان سيب" از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم.

پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا می‌توانی فردا کتابِ "بعد از ۵ دقیقه تماس میگیرم" از نویسنده بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟

دختر در پاسخش گفت:بلی! باکمالِ مَیل، ضمنا توصيه ميكنم کتاب " هرگز تنها نمی‌گذارمت" از نویسنده فرانسوی میشل دنیل را بخوانى.
بعد از آن ...

*پدر گفت:* این كتاب ها زیاد است، آیا همه‌اش را مطالعه خواهد کرد؟!

دختر گفت: بلی پدر، او جوانى باهوش و کوشا است.

*پدر گفت ؛* خوب است دخترِ دوست‌ داشتنی‌ام، در اينصورت بهتر است کتابِ "من کودن؛  نیستم" از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند.
و تو هم بد نيست کتاب "براى عروسی با پسر عمه‌ات آماده شو" از نویسنده روسی، موریس استانكويچ را حتما بخوانی..!!!


😂😂💔💔🤣🤣

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@biography9080

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

03 Dec, 17:01


اگه کسی تو زمانی که باید باشه نبود دیگه هیچوقت اجازه نده باشه تو زندگیت.

🤍[@biography9080]🤍

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

03 Dec, 16:41


هیچ چیز بدون باخت بدست نمیاد؛
حتی بخوای بری بهشت، باید بمیری..🪞


    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

02 Dec, 19:25


هیچ چیز بدون باخت بدست نمیاد؛
حتی بخوای بری بهشت، باید بمیری..🪞

    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

02 Dec, 19:05


اگه کسی واستون مهمه
ناراحتیش و
دلخوریش و
حال بدشم
باید واستون مهم باشه
آدم لحظه های خوب نباشید‌...
    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

02 Dec, 18:51


🩷🤌🏻؛

همیشه که نباید غر زد!
امشب می‌خوام از خودم ممنون باشم
بابت روزهای سختی که طاقت آورد...

‌‌‌‌‌    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

02 Dec, 18:49


اون ورژن قبلیم که هیچی براش مهم نیست داره برمیگرده!

    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

02 Dec, 18:47


🩷🫰🏻؛

یک رقم عجیبی به خدا خو اعتقاد دارم حتی اگ غرق ِ بدبختی هم  ک باشم بازم میفهمم یک حرکتی میزنه یا یک مصلحتی به  کاریو هست :)
‌‌‌

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

02 Dec, 18:44


پرسید چرا انقدر سخت تلاش میکنی؟
گفتم ترجیح میدم خسته شم بجنگم،
و بعد شکست بخورم!
تا اینکه بترسم، فرار کنم و بعد حسرت بخورم!
این بزرگترین دلیلیه که دارم ادامه میدم
:🤌🏻
𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

01 Dec, 18:21


نصیحت امشب:
تو زندگیت هر وقت حس کردی که برای در یاد موندن، نیاز به یادآوری داری
اجازه بده فراموشت کنن.

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

01 Dec, 17:45


اگر یک روز از من بپرسند:
قوی‌ترین انسان های دنیا چه کسانی هستند؟
جواب میدهم؛
زنانی که تنهایی را یاد گرفته اند..
🪴

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

01 Dec, 17:43


هرکسی سهم خوشبختی خودش رو تو دنیا داره،
پس انقد به داشته های بقیه چشم نداشته باش
خدا بزرگتر از این حرفاست.. نوبت تو هم میشه.

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

01 Dec, 17:42


تا زمانیکه رویایی وجود دارد امید هم هست..
و تا زمانیکه امید وجود دارد
زندگی همراه با لذت است..
کلید خوشبختی داشتن رویاست
.. 🪴

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

01 Dec, 06:13


#خدایا_شکر_بینهایت♾️♥️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

01 Dec, 06:12


و شما در نهایت،
به همه اون چیزهایی که تو رویاهاتون
تصورش کردید، می‌رسید..
دیر یا زود.. 🌱


𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

01 Dec, 06:12


🥺🫂🫀؛

اگه دوباره متولد بشم؛
مهم نیست مکانش کجا باشه ؛ اما من فقط دوست دارم فرزند ِ همین مادر باشم :) 
‌‌‌‌‌
𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Nov, 18:03


نصیحت امشب:
صبور باش؛
هم حکمت را میفهمی
هم قسمت را میچشی
هم معجزه را میبینی.

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Nov, 18:02


‌‌‌‌🩷🙂‍↔️؛

‏هر لحظه ممکن است از کسی که فکر می‌کنیم درست و حسابی می‌شناسیم کاری سر بزند که به ما ثابت کند: شناخت و اطمینان، تقریبا هیچ است!
‌‌‌‌‌‌‌‌🤍[@biography9080]🤍

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Nov, 18:00


‌‌‌‌
برای همه خوب باش‌!
‏آن کس که فهمید، همیشه
درکنارت خواهد بود و آنکس
که نفهمید، روزی دلش برای
تمام خوبی هایت تنگ میشود!🙂🫴🏻
‌‌‌‌𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Nov, 12:51


‌‌🫠♥️🕌؛

ای کاش در زمان صحابه زنده گی میکردیم ،
هرگاه دنیا برای مان تنگ میشد . .
نزد رسول الله میرفتیم.

‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Nov, 12:40


روزی میرسه که سرت رو بالا میگیری
و میگی خدایا فکر نمی‌کردم بشه ولی شدمیدونم کار خودت بوده شکرت..


𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Nov, 12:39


کسی که شناخت خوبی از خودش داره
‏نه از تعریف کسی جو گیر و نه از تحقیر کسی
‏دلگیر می‌شود .

☆.@biography9080.🍃💜.☆

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

28 Nov, 16:31


‌‌‌‌‌‌🩷💇🏻‍♀؛

خیال پرنسس شدن بماند به دیگران
من یک زن ِ شجاع ، قوی و مستقل خواهم شد.

‌‌‌‌𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

28 Nov, 16:29


‌‌‌♥️🕋؛

ما به دیوار ِ کسی تکیه نکردیم
عمریست که در سایه دیوارِ خداییم


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

28 Nov, 14:53


‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
از هیچ کس توقع هیچی ندارم
چون اتفاقات قشنگ همیشه از سمت خدایه 🫀🫴🏻
‌‌‌‌𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

28 Nov, 14:47


میدونی رویا چیه؟
رویا همون زمزمه خداست توی قلبت
که میگه نترس و ادامه بده من پیشتم..


•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

28 Nov, 14:20


🐌L'eroe della mia vita è nello specchio

🐿قهرمانِ زندگیِ من در آیینه است 💪🏻

•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

28 Nov, 14:18


🦋
هیچوقت تسلیم نشو
همه روزای بد دارن
روی پاهای خودت وایسا
و به راهت ادامه بده . . .

•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

28 Nov, 14:14


#انگیزشی🌿
شکرگزار باش ؛
شکرگزاری مهمترین فرمول برای رسیدن به رویاهامونه ...


•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

27 Nov, 17:22


•⧼🫀⚡️🌟⧽•
آرام باش
هیچ چیز ارزش این همه دلهره را ندارد
"خدا همینجاست کنار تو❥︎"
☆-@biography9080.🍃💜#ꪖꪀᧁ𝓲ɀꫀ
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

27 Nov, 17:22


#موفقیت🚴🏻🍃
من به آرزوهام
قول رسیدن دادم
پس تلاش میکنم بدقول نشم˘.˘‏
☆-@biography9080.🍃💜.☆

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

27 Nov, 17:18


- ⬚ ↱ Love me or hate me. I'm still gonna shine .🌼🌩↲⿻↫.
□_عاشقم باشى يا از من متنفر ،
در هر حال من می‌درخشم .🌻☁️.**!⟆↶.

🫠➻ ❥ -@biography9080
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

27 Nov, 17:16


″شد شد، نشد شاید خُدا یِ فکر ِ بهتری برآت داره !″
➻ ❥ -@biography9080

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

27 Nov, 17:16


#معشوق‌جآن ─ ✧ꪆ
「خداوندم ;
فقط به تو تكيه میكنم ،
زیرا که هر ديوار ديگرى فرو ريختنى‌ست⚡️🌟
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●❥🦋⃤•[ @biography9080 ]•❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

27 Nov, 17:13


𝓦𝓱𝓪𝓽 𝓭𝓸 𝔂𝓸𝓾 𝓼𝓮𝓮  𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓶𝓲𝓻𝓻𝓸𝓻 ‽
𝓲𝓶 𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓬𝓸𝓶𝓹𝓮𝓽𝓲𝓽𝓸𝓻!
ִֶָ💖𓂃تو آیینه چی میبینی؟
ִֶָ🍓𓂃من؛تنها رقیبم رو!🪞

‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•●❥🦋⃤•[ @biography9080 ]•❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

22 Nov, 17:24


#خدایا_شکر_بینهایت♾️♥️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

21 Nov, 18:44


اَللّهُمَّ صَلَّ عَلی مُحَمَّدِ وَ عَلی آلِ و أصّحٰابِ محَمَّد❤️!
 

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

21 Nov, 17:56


برای عضویت در کانال ها لطفا روی اسم شان کلیک نمائید.
برای شرکت در لیست ها👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@MANAGERTAB

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

21 Nov, 12:13


آدم نمیـتونہ اخلاق ڪسیو عوض کنه ولی میتونہ باهاش به اندازع لیاقتـش رفتار ڪنه!🕷🕸🖇

•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

21 Nov, 12:13


‌‌
خداوند چقدر قشنگ میگه:
قسم به خودم که برای تو بهتر از چیزی که از دست داده ای، نصیب میگردانم🫀

•سوره انفال‌آیه⁷⁰•

•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

21 Nov, 12:11


🩷🫴🏻؛

بزرگ شده ام و صبورتر ..
این را از غم هایی که دیگر گریه نمیشوند ، می‌فهمم
‌‌‌‌
•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

20 Nov, 20:23




سپاه فاتح چشمت تصاحب کرده قلبم را
بدون جنگ و خونریزی چه ساده کودتا کردی !

🤍


⚡️ بیوگرافی انگیزشی

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

20 Nov, 10:31


"Learn to say NO. If you always say yes to others, you'll never have enough time for the things that matter the most to you."

"نه گفتن را یاد بگیرید. اگر همیشه به افراد بله بگویید، هرگز وقت کافی برای چیزهایی که برایتان مهم هستند نخواهید داشت."
    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

20 Nov, 10:30


Impossible is just a word used by people with no motivation to succeed.

غيرممكن فقط لغتيه كه آدمهايى كه
انگيزه اى براى موفقيت ندارن ازش استفاده ميكنن.
    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

20 Nov, 10:28


"The only people who deserve to be in your life are the ones who treat you with love, kindness and respect."

"تنها افرادی شایسته حضور در زندگی شما هستند که با شما با عشق، مهربانی و احترام رفتار می کنند."

    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

20 Nov, 10:26


"Be with someone who is proud to have you, and will fight for you every second of the day."

"با کسی باش که به داشتنت افتخار میکنه و هر ثانیه برات میجنگه."

    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

19 Nov, 19:08


One of the most important skills you need to master is the ability to survive alone.

یکی از مهم ترین مهارت هایی که باید در آن استاد بشوید، توانایی زنده ماندن به تنهایی است.
    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

19 Nov, 16:59


If they act like
They can live without you,
Help them do it.

اگه يه طورى رفتار كردن
كه انگار ميتونن بدون تو زندگى كنن؛
بذار نداشته باشنت!
    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

18 Nov, 15:31


-

عزیزم رنج هندوستان کشیدن هر قدر باشد
به جانم میخرم اما پر طاووس میخواهم

🥲❤️‍🩹


⚡️ بیوگرافی انگیزشی

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

18 Nov, 14:49


You get in life what you have the courage to ask for.

تو زندگى دقيقا همون چيزى گيرت مياد كه شجاعت درخواستش رو داشته باشى.

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

18 Nov, 14:49


You are not losing friends. You're finding out who wasn't your friend in the first place.

تو دوست هایت را از دست نمی دهی .
تنها متوجه می شوی چه کسی از اول هم دوستت نبوده.
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

18 Nov, 14:47


In the war of life, it's always you against you.

در جنگ زندگی، همیشه شما در مقابل خودتان هستید.

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

18 Nov, 14:47


mαkє α pσsítívє chαngє ín чσur lífє

در زندگی خود تغییر مثبت ایجاد کنید‌‌

   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

17 Nov, 07:15


🍁 اگر باور داری خداوند همه کارهایت را خودکار انجام می دهد، همان خواهد شد.

🍁اگر باور داری خداوند خیلی راحت روزیت را میرساند، همان خواهد شد.

🍁 اگر باور داری خداوند زندگیت را به نحو احسن مدیریت می کند، همان خواهد شد.

🍁 اگر باور داری خداوند نگهبان و حفاظت کننده، جسم و جان و فرزند و همسر و زندگی و کار و مال و خانواده همه چیزهای توست، همان خواهد شد.

🍁 بیائیم زیرکی کنیم و هر چه باور عالی و خوب است نسبت به خداوند مهربان داشته باشیم. باور کنید همان خواهد شد.

🍁 خداوند به اندازه درک و باورهای تو، به تو جهانش را نشانت می دهد.  از هر نظر خیالت راحت باشد. تمام زندگیت را به خداوند بسپار و هر لحظه مانند یک پدر و فرزند با هم صحبت کنید.

🍁 شکرگزارش باش. راحت خواسته ات را با زبان ساده بهش بگو... بعد منتظر نتايج عالی باش. تو تنها نیستی.... خدا را داری..


𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

17 Nov, 07:10


🍁 الهی...
به من و همه ى دوستان و عزيزانم
سلامتی ، شادمانی ، آرامش
موفقيت و عشق ارزانی دار
تا عمر مانده را به شادى بگذرانيم

🍁مهربانا...
یاریمان کن تا همديگر را دوست بداريم
به همه ی  ما عطا کن :
چشمي كه زيبايی را قسمت كند
دستی كه به ياری بشتابد
زبانی كه ذكر مهر بگويد
و دلی كه تسكين درد گردد

🍁خداوندا...
از تو می خواهم در این یکشنبه زیبا
برای همه دوستانم روزی زیبا رقم بخورد

🍁الهی آمین 


𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

16 Nov, 20:01


-

به من فرقی ندارد مذهب و دین و یقین او
یهودی یا مسلمان یا ز نسل روس میخواهم

همیشه داد ‌ بیداد من این بوده که ای مردم
من او را دائما با دیده ی ناموس میخواهم

🤦🏽‍♂️🥲

⚡️ بیوگرافی انگیزشی

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

16 Nov, 19:28


گر جهان کوچه شود کوچه هزاران کوچه🥀
از پی ات میایم بی تو کی می پایوم🥲

بیوگرافی انگیزشی

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

16 Nov, 14:21


دلم قُرص است!
دلم قُرصِ خدايى‌ست كه
هميشه هوايم را دارد.
تا نزديک‌ترين لبه‌ تيغ‌ها می‌روم
ولى چنان دستم را می‌گيرد
كه آسمان تنهايى‌ام پُر از رنگ او می‌شود.
دلم قُرص است
و قاطعانه‌تر از هميشه قدم بر مى‌دارم،
ستاره‌هاى اميد را مى‌چينم
و پله‌هاى موفقيت را بالا مى‌روم.
خدا جايى همين حوالى
چشم از من بر نمى‌دارد.
كافى‌ست باور‌هايم را باور داشته باشم!

#نازیلا_زارع

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

16 Nov, 14:18


🌻صداقت و سادگی انسان
🍃را شاعر میکند نه مال و ثروت
🌻قدر داشته هایمان را بدانیم
🍃صداقت، یعنی گنج
🌻مهربانی یعنی سرمایه
🍃چشم پاکی، یعنی انسانیت
🌻صادق باشیم
🍃و مهربانی را بیاموزیم

    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

14 Nov, 07:23


در زندگی هیچ لذتی بزرگتر از
غلبه بر سختی وجود ندارد
لذت عبور از یک پله
و رفتن به پله بعدی
ساختن آرزوهایی جدید 😇

و تماشای به ثمر نشستن آنها
همه اینها لذت بخشند...🙂

پس با ایمان و تلاش ادامه بده
و مطمئن باش هیچ کوششی
بدون‌ نتیجه نخواهد ماند...

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

13 Nov, 18:55





دوستم داشته باش!
‏دور از سرزمینِ خشم و سركوب؛
‏دور از شهرمان که از مَرگ لبریز شده..!

🫴🏻🖤

⚡️ بیوگرافی انگیزشی

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

13 Nov, 14:52


suicidal people are angels that just want to go home...💛
کسایی که خودکشی میکنند،فرشته هایی هستند که فقط میخوان به خونه برن...😇

   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

13 Nov, 14:50


ســلامـتــے روزے ڪـــهـ
دوـسـتــامـ بــگــنـ مــــا
دیــروز دیــدیــمــشـ
چــیــزیــش نــبــود ڪـــهـ

   . . . . . . . . . . . . . . . . . .🌐
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Nov, 18:39


ما ضربہ دست ڪسایے خوردیم ڪہ دوست ندیشتیم در روز ٱفتاب
و در شب هم مهتاب اونار ببینه.. 💔👌🏻


🚨بیوگرافی انگیزشی

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

12 Nov, 18:05


💞

نا مسلمان آنقدر با موی خودت بازی نکن؛
داکتر گفته برایم بی قراری خوب نیست…!

-
♥️👀-

👈  بیوگرافی انگیزشی

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

10 Nov, 15:17


-

تو رفتی در نمازم جای آیات خدا گاهی
فقط نام ترا گفتم صدا کردم که می آیی

تمام هستی ام را من به خیرات سرت کردم
به قول مادرم رد بلا کردم که می آیی

❤️‍🩹🫴🏻


👈 بیوگرافی انگیزشی

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

08 Nov, 06:58


ﺍﻟﻠَّﻬُـــــﻢَّ ﺻَـــــﻞِّ ﻋَـــلے ﻣُــﺤَﻤــــﺪٍ,ﻭَﻋــلـے ﺁﻝِواصـحابـــــہ ﻣُــﺤَﻤَّــــﺪٍﷺ🤍

❤️❤️❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

08 Nov, 06:54


🌸خـدایـا🙏
در این آدینه زیبـا
پناه دوستانم باش
در هیاهوی روزگار
تنهایشان مگذار
و صندقچه زندگی شان را
پرکن از خبرهای خوب
اتفاق های خوب و
یهوی های دوست داشتنی
🌸آمیـــن


─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

08 Nov, 06:50


🍁ســـلام
به آدینه خوش آمدید
🍁سلامی پر از حس زندگی 💕

☀️صبح آدینه تون
بخیر و شـادی وخوشی...☕️

💕روزتون لبریز محبت
🍁پر از خیر وبرکت
😊پر از لبخند مهر
🍁و سرشار از لحظه های
💕ناب در کنار عزیزانتون 👌

─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

05 Nov, 13:29


«كُلُّ مستحيلٍ بقُدْرَةِ اللهِ يكون »

همه‌ی ناممکن‌ها با قدرت خدا
ممکن می‌شوند. ♥️🤲🏼


🇦🇫@biography9080🇦🇫⁉️

Like❤️  |  Share📲  |   Save 📱

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

03 Nov, 07:01


🍁 الهی...
به من و همه ى دوستان و عزيزانم
سلامتی ، شادمانی ، آرامش
موفقيت و عشق ارزانی دار
تا عمر مانده را به شادى بگذرانيم

🍁مهربانا...
یاریمان کن تا همديگر را دوست بداريم
به همه ی  ما عطا کن :
چشمي كه زيبايی را قسمت كند
دستی كه به ياری بشتابد
زبانی كه ذكر مهر بگويد
و دلی كه تسكين درد گردد

🍁خداوندا...
از تو می خواهم در این یکشنبه زیبا
برای همه دوستانم روزی زیبا رقم بخورد

🍁الهی آمین 

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

03 Nov, 06:59


🍁اشتباهات گذشته ی کسی رو
به یادش نیار ...

🍁وقتی داره تمام تلاششو میکنه
تا عوض شه ...

👌مهربان و با گذشت باش
مهربانی تو شاید تنها دلخوشی کسی باشد ..

─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

03 Nov, 06:58


به زندگی فکر کن!
ولی برای زندگی غصه نخور
دیدن حقیقت است،
ولی درست دیدن، فضلیت...
ادب خرجی ندارد.
ولی همه چیز را می‌خرد
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنیا آمدی.
مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش.
شاید فردایی نباشد.
شاید فردایی باشد! اما عزیزی نباشد...

یکشنبه تون زیبا 🍁

─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

02 Nov, 08:24


🔸فراموشی رو بلد باش، بی خیالی رو بلد باش !
زندگی همیشه هم به دونستنِ همه چیز، سر در آوردن از هر چیز و زیادی درگیر شدن نیست !

🔸گاهی هم به خودت یادآوری کن یه سری چیزا رو یادت بره، به یه سری حرفها اهمیتی نده، لبخند بزن و بگذر، لبخند هم که نزدی به خاطرش غمگین نشو، بغض نکن!

🔸گاهی هم بذار همه ی دنیا در قطعه آهنگی که با لذت گوش میدی،کتابی که با هیجان ورق میزنی، گلهای تازه ای که تقدیمِ گلدونت میکنی و خیلی بیشتر تقدیمِ چشات تا دنیا رو رنگی تر ببینی، به فیلم محشری که دلت نمیاد یه لحظه هم ازش چشم برداری، آدمِ جذابی که صداش رو می شنوی و کلی سرِ ذوق میای، حتی صدای پرنده ها، حتی توی آبیِ آسمون برات خلاصه بشه و بس !

دنیای اختصاصیِ خودت رو خلق کن و زندگی رو خواستنی تر بساز!


𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

02 Nov, 08:22


 🌸 هرگاه از کسی دلگیر شدید
 کافی است یاد آورید،
که اگر گذشته او، گذشته تو!

🌸 درد او، درد تو! و سطح آگاهی او،
 سطح آگاهی تو بود،"درست" مانند او فکر و رفتار می کردی!

🌸هر انسانی را با خودمان مقایسه نکنیم.هر شخصی را با عزیزانمان مقایسه نکنیم ...

🌸 ما فقط حق داریم دیگران را بپذیریم و زندگی کنیم یا رها کنیم و بگذریم ...

🌸 ‌زندگیتون
سرشار از  عشق و آرامش 🌸


𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

01 Nov, 20:52


یه‌روزایی‌هست‌آدم‌اینقدرحالش‌خوبه‌که
هیچ اتفاقی نمیتونه حال خوبشو خراب کنه از این روزا واسه همتون آرزو میکنم
🌸

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

01 Nov, 20:47


-

سر راهی که رفتی مثل صیادِ غزالِ دشت
به اُمید حضورت در کمینم برنمیگردی؟

❤️‍🩹🫴🏻

♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

01 Nov, 20:08


𝑩𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈𝒔 𝒏𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒘𝒂𝒏𝒕 𝒕𝒐 𝒔𝒉𝒐𝒘 𝒐𝒇𝒇

  چیزای قشنگ هیچوقت
  دنبال خودنمایی نیستن🤍🪐

•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

01 Nov, 14:54


-

هوای بوسه دارم نازنینم بر نمیگردی؟
الهی غم به چشمانت نبینم برنمیگردی؟

♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

30 Oct, 05:58


💓پروردگارا
امروز از شكر تو سرمستم
و شايسته است كه از تو آرزوهای
بزرگم را بخواهم و به
كوچكها بسنده نكنم
چرا كه تو بی حد و حصری

💓خدای خوبم
داده و نداده ات را شاكرم
چرا كه كه ايمان دارم
كه در نداده ات هم
خيری بزرگ نهفته است.

💓مهربانـا
در این روز زیبای پاییزی
به دوستان و عزیزانم
سلامتی و دلخوشی فراوان
و روزی پراز خیرو برکت عطا فرما

💓آمـیـــــــن

─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

30 Oct, 05:56


🍁ســلام
☕️سـلامی به زیبایی
🌻 نگاه مهربونتون
🍁امروزتان پراز
☕️مهربانی و آرامش
🌻و حس قشنگ زندگی
🍁امیـدوارم در این
☕️روز زیبا غرق در
🌻باران خوشبختی باشید

صبح چهارشنبه تون بخیر ☕️🍁🌻



─━━━━⊱⭐️⊰━━━━─
☕️ 𝐉𝐨𝐢𝐧 : biography9080❤️

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Oct, 18:31


🍁شب بخیر یعنی
💫سپردن خود به خدا
🍁و آرامش در نگاه خدا

🍁یعنی سیراب شدن در
💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا

🍁شب بخیر یعنی
💫شڪوفایی روزت سرشار
🍁از عشـق به خُـدا

شبتون آرام و در پناه خدا🍁



𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Oct, 18:19


ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﮑﻦ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ
زﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
و ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺒﺎﺵ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ...
ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽِ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ،
پس ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮐﺮ ﺑﺎﺵ...

ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ ﭘﻮﻟﻬﺎﯾﺖﺭﺍ ﻧﺸﻤﺎﺭ...

ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﻜﻰ ﺑﺮﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ‌ﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ...
ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮﺳﺖ.

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Oct, 18:17


سازت"
اگر عشق بنوازد...
همه خلقت خواهند رقصید،
زبانت اگر شیرین باشد
همه پروانه ها گرد تو خواهند آمد،
قلبت دریای رحمت باشد،
همه در آن جا خواهند گرفت...
پس
" عشق"
را بنواز،
با زبان شیرینت بخوان،
و با قلبت پذیرا باش...

𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

29 Oct, 17:53


𓆩•.🫀🪽.•𓆪
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

25 Oct, 18:35


`
اگہ کسی تو زمانی که باید باشه نبود دیگه هیچوقتــ اجازه نده باشه!🖤
‎‌‎
🫀
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈
«@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

25 Oct, 18:22




پیش او دفن کنیدم که مگر زلزله ای بعد صد قرن به آغوش کشاند ما را🖤

♥️👉🏼☆ @biography9080 💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

25 Oct, 18:13


آرزو میکنم آدمی رو پیدا کنید که وقتی نگاتون میکنه بگه:
«بزرگ‌ترین حسرت زندگیم اینه که دیر پیدات کردم و چشمام این همه سال از دیدنت محروم بود.»
‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
|•🤍👸🏻•|

#𝗣𝗿𝗼𝗳 🖤
#𝗚𝗶𝗿𝗹𝘆
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .🌐
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

25 Oct, 18:05


‌‌‌-

ما مهربانتر از آنیم ک رنجیدن
را با رنجاندن تلافی کنیم  . .


-
🦋🌚
   . . . . . . . . . . . . . . . . . .🌐
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

25 Oct, 16:06


هر وقت خواستی جا بزنی...
به حس خوب بعد از نتیجه گرفتنت، به آخیش گفتن بعد رسیدنت، به برآورده‌شدن آرزوهات، به حس رضایت درونت، به خنده‌ی از ته دلت، به اشک شوق مادرت، به لبخندِ مغرورانه پدرت فکر کن و ادامه بده!

فقط ادامه بده...

•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

25 Oct, 16:03


👈تو مهربون باش
بذار بگن ساده س ، فراموش کاره
سالهاست تو این سرزمین کسی ساده نیست!

🌹سادگیم را...
یکرنگیم را...
پای حماقتم نگذار...
انتخاب کرده ام که ساده باشم و دیگران را دور نزنم...
وگرنه دروغ گفتن و بد بودن و آزار و فریب دیگران آسان ترین کار دنیاست...
بلد بودن نمیخواهد...👌


    . . . . . . . . . . . . . . . . . .
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

25 Oct, 16:00


اَللّهُمَّ صَلَّ عَلی مُحَمَّدِ وَ عَلی آلِ و أصّحٰابِ محَمَّد❤️!
 

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Oct, 16:32


◅ اللهُمَّ یَسِّر لَنا بُلوغَ ما نَتَمَنّی🍀
◅ خدایا رسیدن به آنچه آرزومندیم را برای ما آسان کن💕

             ‌
ﺍﻟﻠَّﻬُـﻢَّ ﺻَــﻞِّ ﻋَـلے ﻣُﺤَﻤـﺪٍ,ﻭَﻋلـے ﺁﻝِواصحابـہ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍﷺ♥️

   . . . . . . . . . . . . . . . . . .🌐
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Oct, 16:25




کم کم یاد میگیری برای هرچیزی اصرار نکنی.  اومدنی،میاد، شدنی،میشه موندنی، میمونه و رفتنی هم میره:)

   . . . . . . . . . . . . . . . . . .🌐
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Oct, 16:22


در ما اگر #هوای__کسی هم بود تمام شد رفت...!

#درد__ ها تجربه میشن...
#زخما___ هم یادگاری...»🖤

♥️👉🏼☆ @biography9080 💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Oct, 16:17


ْ

زمانی می‌رسد که
خـدا را بخاطر صَـبرت شکر خواهی کرد !❤️‍🩹

ْ   . . . . . . . . . . . . . . . . . .🌐
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Oct, 16:10


فکت:
تمیز کردن گالری گوشی سخت تر از تمیز کردن اتاقه.
💆🏻‍♀🙂‍↕️

   . . . . . . . . . . . . . . . . . .🌐
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Oct, 14:11



.

هرچـے طوفآڹ زندگیـٺ بزرگـ تر باشهـ....
رنگیـڹ ڪموݧ بعدݜ قشنگ ترهـ!...


•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Oct, 14:08


من ساکت ترین و در عین حال پر سر و صدا ترین آدمم،البته همه چیز به این بستگی داره که چه کسی کنارم باشه🙂‍↔️💘.

•|♥️👉🏼☆@biography9080💙

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Oct, 09:32


کاش بفهمید دوست داشتن فقط
به دست آوردن نیست نگه داشتنه‌...


     . . . . . . . . . . . . . . . . . .🌐
•◌❈⟦
@biography9080⟧❈◌•‌‌

◄↨»✾✃⃟❪❪بیوگرافی _ انگیزشی͞ ❫❫⃟✁✾«↨

23 Oct, 09:02


🪶
دل می‌بری و فکر اسیران نمی‌کنی
بیچاره آن کسی که شود مبتلای تو!


♥️💐


♥️👉🏼☆@biography9080💙

2,513

subscribers

1,755

photos

1,047

videos