فرازِ بهشت @barfarazebehesht Channel on Telegram

فرازِ بهشت

@barfarazebehesht


اشتیاق»، مرا معاصر مادرم که هزاران سال پیش می زیست، نمود. پس تقدیم به «او» علیها السلام که قلم را به وادی سرگشتگی و آزادی رساند به قصد قصری بر فراز بهشت❤️

الف حیدری
پیام ناشناس
https://t.me/HarfinoBot?start=nashenasefaraze

فرازِ بهشت (Persian)

با خواندن عنوان این کانال یک حس از زیبایی و تقرب به بهشت بر ما می گیرد. کانال "فرازِ بهشت" یک فضای مجازی است که به تبادل افکار و اندیشه های عمیق درباره معانی اسطوره ای بهشت می پردازد. با عنوانی همچون "فرازِ بهشت" این کانال به مخاطبان خود یک تجربه دیدار با زیبایی ها و عمق های بهشتی ارائه می دهد. در این کانال، شعر، نقد ادبی، اندیشه های فلسفی و دینی و هنرهای تجسمی به یکدیگر تنیده شده اند تا به تحولات و تفسیر های مختلف در مورد بهشت پرداخته شود. اگر علاقه مند به کاوش در زمینه های مختلف فرهنگی و هنری هستید، کانال "فرازِ بهشت" یک فضای مناسب برای شماست. همچنین، با عضویت در این کانال از آخرین مطالب و محتواهای منتشر شده با خبر خواهید شد. بنابراین، اگر دنبال یک تجربه یادگیری و الهام بخش در مورد بهشت هستید، به کانال "فرازِ بهشت" بپیوندید و به دنیایی از زیبایی و عمق بهشتی غوطه ور شوید.

فرازِ بهشت

19 Jan, 14:38


حال دشمن داخلی در پایان جنگ.


الَّذِينَ يَتَرَبَّصُونَ بِكُمْ فَإِنْ كَانَ لَكُمْ فَتْحٌ مِنَ اللَّهِ قَالُوا أَلَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ وَإِنْ كَانَ لِلْكَافِرِينَ نَصِيبٌ قَالُوا أَلَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَيْكُمْ وَنَمْنَعْكُمْ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ ۚ فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ۗ وَلَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا



آنان که همواره حوادثی را برای شما انتظار می برند، اگر از سوی خدا برایتان فتح و پیروزی رسد، می گویند: مگر ما با شما [در میدان جنگ] نبودیم؟ [پس سهم ما را از غنایم جنگی بپردازید.] و اگر برای کافران بهره ای اندک [از غلبه و پیروزی] باشد، به آنان می گویند: آیا [ما که در میان ارتش اسلام بودیم] بر شما چیره و مسلّط نبودیم؟ [ولی دیدید که ازضربه زدن به شما خودداری کردیم] و شما را [ازآسیب و زیان مؤمنان] مانع می شدیم [پس سهم غنیمت ما را بدهید.] خدا روز قیامت میان شما داوری می کند؛ و خدا هرگز هیچ راه سلطه ای به سود کافران بر ضد مؤمنان قرار نداده است.(نساء/۱۴۱)

فرازِ بهشت

19 Jan, 05:51


واعظ بیرونی و واعظ درونی؛ چرا در برابر پند و اندرز مقاوم می‌شویم؟

فرازِ بهشت

18 Jan, 19:29


من انتظارهام را با سفر یکهویی به نقطه ذهنی آرزوهام خنثی می‌کنم. میدانم جمله‌اش سنگین است و باید اجازه بدهید ساده‌تر کنم.

هنوز ماه دو و سه بود با خودم می‌گفتم چطور نه ماه صبر کنم تا ببینم چه شکلی است. حتی تا اولین سونوگرافی تعیین جنسیت هم تاب تحمل نبود. پس دست به دامن خیال‌بافی می‌شدم و لحظه دویدنش را تصور می‌کردم. باعث می‌شد یک سمت کشی کوتاه را جایی که هستم سنجاق کنم یک سر هم دقیقا یک‌سالگیش. دو زمان یکهو بهم می‌رسید و نمی‌دانستم چگونه سپری کرده‌ام.

امروز همان کار را با قیامت کردم. موقعی که پای ترازوی اعمال، ریز و درشتم را ریخته‌اند روی باسکول و من همان وقت امروز را یعنی نه آذر چهارصد و سه یادم می‌آید و دلم می‌خواهد بدانم اشک ساعت نوزده، تاثیری هم در کم و زیاد بارم خواهد داشت؟

من آنجا بودم با یک کش کوتاه که سنجاق شده و دستی که دنبال جای فرو کردن سوزن این سمت جهان بود.


نه آذر نوشته بودمش

فرازِ بهشت

18 Jan, 14:04


.

+پول لازمم چه کار کنم؟!

-نماینده فروش محصولات آرایشی و بهداشتی/طب سنتی ما بشو.

هدف شرکت: جیب خانواده و دوستان😃🥸
شعار: هر نفر یک نماینده🧑‍🦯

.

فرازِ بهشت

17 Jan, 20:02


البته عبای بیرونی‌شون این شکلیه.🤷‍♂🚶🚶🚶🚶🚶
(این لباس واسه مهمونیا حرف نداره.)

فرازِ بهشت

17 Jan, 19:55


حجاب سرای اسلامی اینو داره بعنوان عبای مجلسی ارائه می‌کنه به دخترامون

اسمش عبای مجلسی هست ولی غیرمذهبی اینو میخره بدون شلوار می‌پوشه تو خیابون.
یا خود مذهبی می‌خره و تو مهمونی ازش استفاده می‌کنه، جایی که برادر شوهر و شوهر خواهر و شوهر عمه و خاله و... حضور داره.

و خدا نکنه کسی از مذهبی‌های شل‌کن سفت‌کن بی اعتماد به نفس همینو داشته باشه و از شهرش بره بیرون، وسوسه پوشیدنش، رهاش نخواهد کرد.

الگوی اینا رو کی می‌کشه و به لباس فروشی‌های مذهبی‌مون قالب می‌کنه، نمی‌شناسم ولی یقینا دشمنه.

فرازِ بهشت

16 Jan, 21:51


با دست گلی بزرگ میانه‌ی جمعیت نشسته بود. یکی از برنامه‌های فارغ التحصیلی‌مان آن روز، تشکر از مادران بود. به این صورت که اول متنی در وصفشان قرائت و بعد به جایگاه، برای دست‌بوسی و اهدای گل فراخوانده می‌شدند.
دوازده نفر بودیم و پیش از مراسم به اساتیدمان پیشنهاد دادیم که در کنار مادر برای اولین بار از مادران همسرمان نیز قدردانی شود. و ندانستیم چه توفیق بزرگی نصیب مان گشت که قلب حمایتگر موثر دیگری، معطوف به راه شد.

نوبت به من که رسید مادرم مرا در آغوش گرفت و از اینکه چنین روزی را می‌بیند ابراز محبت و خوشحالی کرد. دستش را بوسیدم و شاخه گلش را تقدیم کردم. بعدش مادر شوهرم، با آن دست گل بزرگ منحصر به فردش آمد و مرا در بغل گرفت و چیزی در گوشم گفت که بیشترین انگیزه‌ی استقامت در آینده شد.

درحالیکه گل دادن چنینی، هنوز در شهر کوچکمان در مراسمات باب نبود، آن را پیش چشم همه با خودش آورد و اهدا کرد و بعد در گوشم با محبت تمام گفت: «عروس! سرم را بلند کردی، بهت افتخار می‌کنم.»

▫️▫️▫️▫️

بر خلاف اکثر خانمها که ابایی از تخریب چهره نزدیکان همسرشان ندارند، زن هم تختی بیمارستان خیلی با خانواده همسرش خوب تا می‌کرد و تمام آن چند روز از محبتی که بینشان جاری بود سخن می‌گفت.
دو کوزه را کنار هم بگذارند بالاخره صدا می‌کند ولی این زن از حضور خودش در آن خاندان، قصه‌ی پارچه‌های ابریشمی را وانمود می‌کرد که لطیفانه، وسیله‌ی ستر بودند و زیبایی می بخشیدند.
▫️▫️▫️▫️

می‌دانم این موضوع حتما سر دراز دارد. اما تا ادامه بدهیم فعلا «بخشش از بزرگترهاست» را فراموش کن و اگر پیشرفت آنی می‌خواهی بچسب به (و ما تواضع أحد لله إلا رفعه الله)[رواه مسلم].، طلبه جان.

داعی که مؤید داشته باشد، موثرتر است.(فعززنا بثالث)

فرازِ بهشت

16 Jan, 20:39


.


«سکوت» همیشه علامت رضایت نیست، گاه نقطه ضعف‌ها، دهان را می‌بندند.

داعی نیاز به تزکیه دارد.

‌.

فرازِ بهشت

16 Jan, 12:28


.

می‌دونی درد کجاست؟ از هر جا کم حوصله بشی و سکوت کنی, دو سه سنگر باید بکشی عقب.

.

فرازِ بهشت

16 Jan, 11:00


اساتید بزرگوار هرجا اشتباه کردم حتما گوشزد بفرمایید. شاگرد در حال تمرین هست.

فرازِ بهشت

16 Jan, 10:58


این قسمت: «سفسطه‌ در‌وکنی»

اول لطفا عکس رو بخونید.

در ابتدا باید ایشون می‌پرسید که چرا چک کردن موبایل رو مثال زدی تا منم حدیث مراقبت از رعیت توسط سرپرست رو واضح می‌کردم.
بعد از تک تک علمایی که دوری از مراسمات خرافی رو فقط دفع تجمل‌گرایی میدونستن نام می‌برد تا باهم می‌نشستیم ضمن صرف چای و خرما، مذهب شون رو در می‌آوردیم که چه فرقه‌ای هستن.

اما اینو کجای دلم بزارم؟! گوساله سامری بدعت بود؟!😃
نه آقا!! نه خانم، گوساله!!! شرک بود!
اونا واضح گوساله رو می‌پرسیدند و به خدای موسی کافر شده بودند.

و عیسی علیه السلام رو فرزند خدا دونستن هم نوآوری نبود، کن فیکون عقیدتی بود!
چون خدا در قرآن می‌فرماید: لم یلد و لم یولد....

اما نتیجه پنهانی که این پیام ها داره درسته:
بدعت به کفر ختم میشه.

پ ن: نمی‌دونم خدای اینها چرا مسأله به این مهمی که جشن تولد برای سلامت روح و روان ضروریه و اکرام افراد خاص در مناسبات خاص جان‌افزاست رو در قرآنش نیاورده...

من برم چای بریزم، خرما هم داریم، قدمت روی چشم.

فرازِ بهشت

15 Jan, 21:33


.


آن پنجره‌ که طوفان گشوده را
تخته کن.
رو به آسمان،
هر طرف می‌شود دریچه ساخت
لیک، سمت امن، ستاره بیشتر است.

.

فرازِ بهشت

15 Jan, 19:34


فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ(آل عمران/۱۰۷)

آنها بخاطر نعمتهای فراوانی که خداوند از فضل خود به ایشان بخشیده است، خوشحالند؛ و بخاطر کسانی که هنوز به آنها ملحق نشده‌اند [= مجاهدان و شهیدان آینده]، خوشوقتند؛ (زیرا مقامات برجسته آنها را در آن جهان می‌بینند؛ و می‌دانند) که نه ترسی بر آنهاست، و نه غمی خواهند داشت.


#یحیی‌سنوار

فرازِ بهشت

15 Jan, 19:03


«خیزید ز بیدادگران داد بگیرید
وز دادستانان جهان یاد بگیرید

ضحاک عدو را چنان مغز توان کوفت
سرمشق گر از کاوهٔ حداد بگیرید»


سجده‌های شکر به پرواز خواهند آمد سوی‌ات ای غزه!
ما را در شادی‌ات،شریک دان
که معجزه رویداد «الیس الصبح بقریب» شدی.🌹

فرازِ بهشت

15 Jan, 07:47


از صفر شروع کرده و دست و بالش حسابی خالی بود. از یک‌سو فکر جهیزیه و از سویی ساخت خانه‌ی کوچکمان، تحت فشارش قرار می‌داد.

آن سال نزدیک روز زن و مادر، سر مسأله خیلی ساده‌ای بهانه گرفت و تا چند روز بعدتر، از روی قهر از من فاصله گرفت.

هفده سالم بود و رویای پرواز همراه او بر اسب سپید خوشبختی، روزگارم را اکلیلی می‌کرد. دلتنگ دمادمش بودم و می‌خواستم کوچه‌ها را با هم پیاده بخندیم و با من از روزمرگی‌های مردانه‌اش حرف بزند.

زن‌ها با چه امیدهای ساده‌ای به خانه‌ی بخت می‌روند. میل به محبت کردن و عاطفه دیدن. ذوق خنده بر لب آوردن و روی آسمان سقف‌شان، عکس خورشید و ماه را یکجا کشیدن.

می‌خواستم بی گرامیداشت مناسبت‌ها، کنارم باشد‌ و من حتی از اینکه چند پرنده امروز روی درخت نشست و پرید، برایش حرف بزنم.

دلم می‌خواست زنگ بزنم و بگویم من هیچ کادویی نمی‌خواهم و کنار هم بودن برای ساختن زندگی آینده کافی است. بگویم روزهای سخت اصلا سخت نیست وقتی همدیگر را داشته باشیم و خیلی چیزها که دختران در وقت دوست‌داشتن، دیوانه وار بر زبان می‌آورند‌. تلفن زدم؟ یادم نیست.

دلخوری کوچک به هرحال برطرف شد و دوباره قلبم به تپش‌های مداومش ادامه داد و خونم را در شریان محبت، به جریان انداخت.
آخر همان هفته برای عرض ادب به خانواده‌اش سر زدیم. داشتیم کنار هم چای می‌خوردیم که با صدای مهربان مادرانه دستش را جلوم دراز کرد و گفت: «قشنگه عروس؟
این انگشتر(طلا) رو برای روز مادر، .... برام خریده» و نام شوهرم را در محل نقطه‌چین بر زبان آورد.

شکستم. بی‌آنکه دست خودم باشد, تکه تکه سقوط کردم, چنان، که با آن همه بی‌سوادی شرعی، خدایی که مدافع پر و پا قرص حقوق زنان است را با همان صفت، به استغاثه طلبیدم. (و او اندکی بعد با اشتیاق طلبگی جبران کرد.)

با آن همه مهر میانه‌مان، تا هم‌اکنون هم هیچ وقت هدیه مخصوص روز زن نگرفته‌ام، اما مادرهامان را حتما، در روزی دیگر اکرام می‌کنم. که حالا بی‌توقعی‌ام بوی پایبندی می‌دهد ان شاء الله ولی، رد آن زخم دردناک را گذاشتم برای قیامت، بر علیه بدعت‌گذاران و پیروان مبلغ آن و البته آنکه شایعه کرد: «زن، سر هر کوچه و خیابان بسیار است.»


رضیت بالله ربا و هر چه بگوید درست است.

فرازِ بهشت

15 Jan, 06:23


برای اجرای احکام الهی در زندگی، چیزی به اسم بسته گزینشی نداریم که مثلا عروسی غیر اسلامی نمیری چون رقص و موسیقی و ابتذال هست ولی روز پدر رو بجا میاری آخه دل پیرمرد نازکه و توقع داره!
یا برای تولد هاتون جشن بزرگ و دورهمی نداری ولی یه کیک ساده و شمع و دو سه نفره های خصوصی‌تون، امید به زندگی تون رو افزایش میده!

چطوره رو نماز بچه، عزمت رو جزم کردی پیگیر باشی ولی برای دخترت که به سن بلوغ رسیده، چادر که هیچ، مانتوی نسبتا بلند رو زود می‌دونی.
یا موبایل پسر نوجوونت(حتی جوونت) رو دور از نزاکت می‌دونی چک کنی!

دین یه پکیچ کامله که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد زندگی انسان رو شامل شده. ساده تر بگم: روش گذران عمر هست که اگر همه رو باهم قبول نکنیم جزو مومنین نخواهیم بود.(نعوذ بالله)


«إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ وَيُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللَّهِ وَرُسُلِهِ وَيَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَيُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذَٰلِكَ سَبِيلًا»


کسانی که خدا و پیامبرانِ او را انکار می‌کنند، و می‌خواهند میان خدا و پیامبرانش تبعیض قائل شوند، و می‌گویند: «به بعضی ایمان می‌آوریم، و بعضی را انکار می کنیم» و می‌خواهند در میان این دو، راهی برای خود انتخاب کنند...

(نساء/۱۵۰)

فرازِ بهشت

04 Jan, 21:06


اگر کسی گفت در میان نزدیکانش بیمار دارد و التماس دعا می‌گیرد، بدان در آن مرحله است که کارد به استخوان طاقتش رسیده. آدم‌ها همیشه تحمل اندکی تب و سرفه و سرگیجه را دارند. کار که بیشتر بیخ پیدا کند یا روزهای ناسلامتی به درازا کشد بی دست و پا می‌شوند که مبادا دعا و تلاش یک نفره‌شان کافی نیست.

امشب برای همه‌ی مریض‌ها حمد بخوانیم و برای همراهانشان قوت و صبر طلب کنیم. از منِ بی‌تاب هم دریغ نکنید که این صفحه را فرصت مغتنمی برای درخواست دعای شِفای دخترم دیدم‌. که اولش یک سرماخوردگی ساده است و بعد...


اللهم اشف کل مرضانا و مرض المسلمین

فرازِ بهشت

03 Jan, 19:27


بروشورهایی که در شهر حماه به در و دیوار چسبوندن و خواستار حجابی شدن که ....

۱)همه بدن رو کامل بپوشه
۲)شبیه لباس آقایون و کفار نباشه
۳)لباس گشاد و غیر چسبان باشه
۴)لباس شفاف نباشه
۵)لباس دارای تزیین نباشه
۶) لباس شهرت نباشه

فرازِ بهشت

03 Jan, 19:22


#حماة

مجموعة دعوية تقوم بتوزيع كتيبات وإلصاق منشورات داخل مدينة حماة تدعو إلى الاتزام بالحجاب الشرعي وعدم سب الذات الإلهية

فرازِ بهشت

02 Jan, 07:15


.

وَ أمِ الوَرد
ما ظِل بَس عَطرُها

و از مادر گل‌ها
چيزي جز عطر آن باقي نمانده

منقول

.

فرازِ بهشت

01 Jan, 19:55


یقین دارم «وحشی» هزاران بار بعد از اسلام آوردن، خودش را برای به شهادت رساندن «سیدنا حمزه» ملامت کرده است.
فکر کن محبوب محبوبه‌ها بگوید: پیش چشمانم ظاهر نشو...

▫️▫️▫️
کاش یک شهر شوی و بروی.
کاش با همه ساکنانت از خانه‌ام بروی.

فرازِ بهشت

01 Jan, 14:05


چرا احساس استیصال اینقدر قوی است؟ چون هرچه امر می‌کند به نفع است. غذایی که توصیه می‌کند بهترین است. تدبیری که برای سلامت ارائه می‌دهد بی نظیر است. وسیله‌ای که تاکیید می‌کند، منزلی که تایید می‌کند، رفتاری که می‌پسندد...
من پانصد متر با حق و باطلی درآمیخته با هم فاصله دارم، با ظالمانه‌ترین فرمایشات درست.
اینکه چرا فرعون می‌خوانمش؟ داستانی دارد برای کتابی در صد سال بعد.

فرازِ بهشت

01 Jan, 13:28


اگر احساس استیصال دخیل نبود، از زندگی فرعونی در عصر تکنولوژی پرده برمی داشتم که حقیقت را صبحگاهان سر می‌برید و جادوی سخنانش، مردم را به اشتباه می‌انداخت.

از مردی که موی سفیدش را می‌تراشید تا از ابهت تاج‌ نمادینش کم نشود و با نماز اول وقت، بر خدایی خودش اصرار می ورزید.
راستش هنوز زندگی هیچ آسیه‌ای را با چشم ندیده‌ام اما زمانه، مستکبران جهانگیر بسیاری را نشان داده
تا بدانیم عبرت انگیز ترین قصه، ممکن است در همسایگی یکی از من و شما باشد.

فرازِ بهشت

01 Jan, 12:53


آن اوایل دختر بچه ای را می‌مانستم که ذوق ساعت انشاء، او را از زمان و مکان می‌گرفت و می‌نشاند پای نوشتن.
تا قبل از فراز بهشت مشغول نویسندگی برای موسسه و کارم بودم و فقط چند کانال محدود برای کسب آگاهی اجتماعی، تاریخی و مذهبی داشتم.
روزنه اینجا که گشوده شد، دیدم خیلی ها همچون من، یار قلم‌هاشان هستن و خواندنشان باعث شد دریچه‌های متفاوت زیبایی سمت زندگی‌ام باز شود.
اما مدتی است دردی را در پستوی جانم احساس میکنم که می‌بینم که هرچه پیش می‌روم دیگر خود نیستم و صدای ذهنم، آواز کاغذ دیگران است. و گفتگوی درونم، دیکته‌ی پا تخته ای و ادامه نقطه سر خط عزیزانم.


و به دردی جانکاه‌تر مبتلام که چشمانم را از نور انداخته است. که می‌دانم هیچگاه وابسته کسی بیرون از خانواده نبودم و جز ارادت، قلبم احساس ناب دیگری هنوز نیافته. اما جهان پیرامون به سلاخی این روح عزم نموده و تنبیه‌م می‌کند با فلک فاصله.

و چیزی که رمقم را برده بی‌اعتنایی‌ و اغماضی است که به نیت مراقبت انجام می‌شود.

منی که مرید ساحت آسمانی همیشه آبی بودم که خورشید و ماه و ستاره را نشانم می‌داد، حالا بدون نشانی، روزهای سیاه را چه کنم.

فرازِ بهشت

01 Jan, 12:20


.

فروپاشی کاغذی که افتاده در آب را می‌مانم؛ سست، معلق، پاشیده.
و خفقان آخرین لبخند خواب بعد از فراموشی.
سکوت فرصت تجدید قوا است.

.

فرازِ بهشت

31 Dec, 14:28


یکسال است هوای خدا را به سینه می‌برد و من نفس تازه می‌کنم.
الحمدلله برای هر بار مادری🌱


پروردگارا
زبان نیایشم را غفلت به بند کشیده و شرمسارانه، بیشتر از هر وقت محتاج دستگیری توام.
چشمانم را به تو می‌سپارم که قدرت روشنایی و خنکی در اراده‌‌ات است.
و هیچ اندوخته‌ای ندارم جز آنچه تو مقرر بفرمایی. تنها به دعای سیدنا ابراهیم دلخوش کرده‌ام که مرا به فرزندانم خوش گمان و امیدوار فرمود.
الله مهربان!
آنان را اهل نماز قرار ده و پیش از آن خودم را.
ای کسی که دعای شکسته‌دلان را به فضلت رد نمی‌کنی.

فرازِ بهشت

30 Dec, 12:18


با ضعف بسیار در ایمانم اندک بدعت‌شکنی که می‌‌توانم انجام دهم این است که در تعزیه‌ها وقتی خرما یا چای تعارف می‌کنند برنمی‌دارم.

گاهی اگر وقت و موقعیت باشد بعد از تلاوت آیات صبر، سخن و موعظه‌ام راجع به آداب مجالس ترحیم نیست.

فقط از مرگ و آمادگی برای آن حرف می‌زنم و نگاه می‌کنم صاحب عزا کدام سنت را اجرا کرده و از همان تعریف می‌کنم. مثلا در تعزیه فرزند استادمان دیدم که مادر مرحوم هیچ ناشکری نمی‌کند نه گریه بلند و نه حرف جاهلی و نه خود زنی، همان را برجسته کردم و گفتم خانواده علما حتی در غم و شادی به ما درس می‌آموزند؛ تا به این واسطه به پایبندی شرع دلگرم‌ترشان کنم. یا در مراسمی که جوانشان بر اثر بیماری فوت شده بود از صبر مادر و همسر مرحوم نام بردم و گفتم خدا از ما انتظار دارد همینگونه شاکر و صابر باشیم.
ولی اینکه تا سه روز نباید از هیچ خوردنی یا نوشیدنی در خانه عزا استفاده کرد را مستقیم نمی‌شود هرجا گفت.
که این را کسر شأن می‌دانند مهمان‌شان پذیرایی نشود. بماند تزئینات و پخش خوراکی بعد از ختم قرآن دسته جمعی که هرچه باشکوه‌تر انگار احترام به میت‌شان بیشتر.

رسم‌های شما را نمیدانم اما شهر ما دارد فضایی که بلاگرهای ادایی رواج می‌دهند را نهادینه می‌کند. می‌ترسم با سکوت ما، نسل‌های بعد همچون یهود و نصارا به خاک سپرده شوند و مراسم‌شان به مانند کفار باشد.

از خدا ایمانی می‌خواهم که بتوانم با دست تغییر ایجاد کنم‌.

فرازِ بهشت

30 Dec, 07:44


روز دوم تعزیه، برای عرض تسلیت رفتیم خانه‌شان. عکس مرحوم را آورند گذاشتند روی میز کنار قرآن‌ها.
شمع سیاه را هم گذاشتند کنار قاب. حلوا و خرمای تزئین شده و چای هم مرتب دور داده می‌شد‌.

وقت خداحافظی به همسر مرحوم گفتم: شما خیلی زن باایمانی هستید(چون بود) راضی نباشید جایی که قرآن خوانده می‌شود بخاطر عکس ذی روح، ملائکه در مجلس‌تان رفت و آمد نکنند. لبخندی از روی درماندگی زد که یعنی اختیار با من نیست.

و همان‌وقت دیدم که خود مستحق‌تر از هر کسی به سرزنشم. که ترک معروف کردم و به نهی از منکر مشغول شدم. که دعوت‌ نامتوازن، تاثیر چندان ندارد و من همسایه، نباید دست خالی به خانه همسایه داغدار می‌رفتم.

🗞الراوي : جرير بن عبدالله المحدث النووي المصدر : المجموع الصفحة أو الرقم: 5/320 _ المصدر : مسند أحمد الصفحة أو الرقم: 11/126

🖌جریر بن عبدالله رضی الله عنه میفرماید : تجمع در خانه اهل ميت و درست كردن طعام بعد از دفن را ، نوعي نوحه (ممنوع) مي دانستيم

همچنين امام شافعي رحمه الله مي گويد: "من دوست دارم كه همسايگان و خويشاوندان ميت براي اهل ميت تا يك شبانه روز غذا تهيه بكنند.

@barfarazebehesht

فرازِ بهشت

30 Dec, 07:13


.

رها شدگی ترس دارد.
این را از چشمان کودک شیرخواره‌ام، وقتی برای ساعتی از من دور می‌شود می‌فهمم.
و از قلب خویش در همان دقایق، درد دل‌ کندن را، که کمتر از جان کندن نیست.
«مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَى» را تا زنده ایم، باید زیست.

@barfarazebehesht

فرازِ بهشت

30 Dec, 06:01


.

داستان لیلی، خواندنی است.👌👌

.

فرازِ بهشت

30 Dec, 06:00


این داستان، مثل یک شمع کوچک است که می‌خواهم آن را روشن نگه دارم. حالا شما می‌توانید با اشتراک‌گذاری این داستان، شمع‌های دیگری را روشن کنید و یک زنجیره از امید را ایجاد کنید. پس این داستان را برای همه بفرستید تا نور امید در دل همه روشن شود.

فرازِ بهشت

23 Dec, 05:12


تفاوت حجاب دعوتگر و تازه حجاب‌ها

فرازِ بهشت

23 Dec, 05:11


#دعوت

این تصاویر مربوط به شهر حلب است که به حجاب شرعی آراسته می‌شود.

این زنان با اختیار کامل خود به پوشیدن حجاب روی می‌آورند و همزمان هم رضایت خداوند متعال را از آنِ خود می‌کنند.

نکته‌ی مهم اینست که آن زنان می‌دانند که حجاب، فقط بر سر کردن روسری نیست بلکه تمام بدن را شامل می‌شود.

الله متعال تمام جهان اسلام را با حکمرانی یگانه اسلام حقیقی (اهل سنت) عزت بخشد. آمین

🍃@waqemoaser

فرازِ بهشت

18 Dec, 14:15


.


«اللهم إلیک أشکو ضعف قوتی، وقلة حیلتی، وهوانی على الناس، یا أرحم الراحمین. أنت رب المستضعفین، وأنت ربی. إلى من تکلنی؟ إلى بعید یتجهمنی؟ أم إلى عدو ملکته أمری؟ إن لم یکن بک علی غضب فلا أبالی، ولکن عافیتک هی أوسع لی! اعوذ بنور وجهک الذی أشرقت له الظلمات، وصلح علیه أمر الدنیا والآخرة، من أن ینـزل بی غضبک، أو یحل علی سخطک، لک العتبى حتى ترضى، ولا حول ولا قوهٔ إلا بک».


«خداوندا، به تو شکایت می‌برم از کم شدن تاب و توانم؛ و بسته شدن راه چاره در برابرم؛ و خفّت و خواری‌ام در نزد مردمان؛ ای مهربانترین مهربانان. تو خدای مستضعفانی، و تو خدای منی؛ مرا به که می‌سپاری؟ به بیگانه‌ای که با من پرخاش کند؟ یا به دشمنی که زمام کار را در دست او قرار داده‌ای؟ اگر بر من خشم نگرفته باشی، باکی ندارم، اما، آسایش و آرامشی که تو بدهی برای من گواراتر و سازگارتر است! پناه می‌برم به نور جمال تو که هر تاریکی و ظلمتی از برابر آن رخت برمی‌بندد؛ و همه کار دنیا و آخرت را اصلاح می‌کند؛ از اینکه خشم تو بر من فرود آید، یا ناخشنودی تو شامل حال من گردد. هرچه خواهی مرا عتاب کن تا سرانجام از من خشنود گردی! هیچکس را جز تو توان و نیرویی نیست مگر از جانب تو!»


.

فرازِ بهشت

17 Dec, 20:20


آنقدر که خوشه‌ی گندم به نور نیازمند است،
این روزها من به تصور «قاب قوسین او ادنی».
یعنی چه شکلی نزدیک و نزدیک‌تر آمد؟

پیامبر عزیز‌مان چه زیبایی‌ها که در آسمان نظاره نکرد.
صلی الله علیه و سلم

@barfarazebehesht

فرازِ بهشت

17 Dec, 17:24


.


کار سخت‌تر را برعهده بگیر. سخت‌ها خودشان آسان می‌شوند.

مثلاً: سنت‌های غیر موکده را.

.

فرازِ بهشت

17 Dec, 17:17


یکی از آموزش‌های کارگاه آن وقت‌ها، نگاه نو به موضوعات بود.

مثلا یک موضوع یا یک عکس را برای نوشتن انتخاب می‌کردند و تو باید با نگاه مخصوص خودت به آن می‌نگریستی و از زاویه‌‌ای متفاوت، خلاقانه در موردش می‌نوشتی.

آنگاه که انشای اعضاء، دارای کلمات و دیدگاه متفاوت از هم بود یعنی تمرین به درستی انجام شده است.

این یادآوری را نوشتم، شاید به درد شما هم بخورد.

فرازِ بهشت

16 Dec, 10:49


دم بازدم. سه شب و سه روز پیش نمکزارهای کویر را درنوردیدیم، باغات خشک پسته و تاکستان‌های خشکیده را پشت سر گذاشتیم تا سفر کاری آقای همسر آغاز شود. در مسیر منتظر بودم از طبس بگذرند و من از نخل‌های تنومند تزئینی وسط بلوار، خاطرات خیلی جاها را زنده کنم که خوابم برد و اینها هم از کمربندی، آرزوی کوچک مرا دور زدند و دور شدند.

دیروز شهر خودم برف آمد اما اینجا خشک و سرد بود. تا همین الان فرصت گردش پیش نیامده. در خانه با بچه‌ها به درس و مشق گاها مشغولم. حاج خانم هم به دوستانش زنگ زده که مهمان دارد. خیلی‌ها لطف کرده و تشریف آوردند. وقتمان شکر خدا خوش است. ملالی که هست لهجه غلیظ یزدی حاج خانم‌ها را نمی‌فهمم. بهشان هم گفته‌ام که مرا ببخشند که در جوابشان گاهی مجبورم بگویم: جان؟
طراوت‌ناز خودش را خیلی عزیز کرده است. به مهمان‌ها می‌خندد و آنها هم بغلش می‌کنند و مشغول بازی می‌شوند.‌ من اندازه او اینطور بی‌باکانه شجاعت پیشروی ندارم. از همان روز اول دختر حاج خانم شده‌ام. چای و میوه می‌آورم و می‌گذارم پیش‌شان و لبخند زنان دور شده به امور غذا یا ساک‌ها مشغول می‌شوم.

حاج خانم دوستی دارد بنام فاطمه. همسن و سالهای خودش. همسایه دیوار به دیوار است.‌ با اصرار ما، هم صبح می‌آید هم عصر. هر بار هم با خودش چیزی برای بچه‌ها می‌آورد و می‌گذارد تو مشت‌شان. مثلاً امروز از پسته‌های باغش. دیروز هم شلغم‌های مخصوص خودشان را که هر کدامش خیلی بزرگتر از نعلبکی است را آورد.‌ اینجا شلغم‌های پخته را با پودر آویشن شیرازی می‌خورند‌ صبح و شام. دیگر مثل خانه خودم، بچه‌ها برای خوردنش ناز نمی‌کنند. تقریبا یک چیز اجباری است که مثل چای دور داده می‌شود و همه باید بردارند.(جهت دفع ویروس و انتقال سرماخوردگی).

احتمالا رو به شب بچه‌ها را باید بیرون ببرم. باید ببینم سهیل یا پدرش وقت می‌کنند یا نه.

اینها را می‌نویسم تا در این از «نوشتن افتادن» دوباره خودم را پیوند بدهم به کلمات. هرچند حقیقتش فرصت هم نیست. در حال فرار از جمعه آینده بودم که دیگر اینطوری شد.

با ادامه دارد ها، کم و بیش هستم ان شاء الله.


@barfarazebehesht

فرازِ بهشت

05 Dec, 12:08


تاول جگر گوسفندان را می‌گویند از تشنگی اتفاق می‌افتد. روی جگر آدم، از آتش فرو خورده. باور کن دیدم.

فرازِ بهشت

05 Dec, 11:55


.


می‌طلبی و می‌طلبی و اتفاق نمی‌افتد. آن التماس لحظه به لحظه را دوست‌تر دارم.

.

فرازِ بهشت

05 Dec, 11:52


به پاداش دعای اجابت نشده فکر می‌کنم. به انبوه آه و صبر. به خلاصی‌های اتفاق نیفتاده جهان. باید به دنیای ترازو ایمان آورد.به حسابرسی زخم‌های گوشت گرفته که ردش را زشت می‌کند. به روز دادرسی و صدای بلند ضعیف‌. دو دوتای خیلی‌ها، بیشتر از چهار خواهد شد.

در مفهوم سخنی، می‌فرماید: شخص وقتی اجر دعای نامستجابش را می‌بیند آرزو می‌کند ای کاش هیچ یک از دعاهام اجابت نمی‌شد.

ای حلقه‌های پیچ خورده‌ی گلو، «فَإِنَّ ٱللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجۡرَ ٱلۡمُحۡسِنِينَ».

فرازِ بهشت

05 Dec, 10:07


زندگیت رو هر بار از صبح که بخوای به شب برسونی، طی این مسیر یا غافل میشی یا خسته و افسرده، یا هم به تنگ می‌یای و از این جاست که برای ما در این راه پنج نماز واجب تعبیه شده...

🖊و سپس از یک نماز تا نماز بعد به تکرار «سبحان الله» و «الحمدلله» و «لا إله إلا الله» و «الله اکبر» و «استغفرالله»، «استغفرلله»، «استغفرالله» قلب ما زنده‌ست وگرنه غریبیم و تنها.


https://t.me/medadwpakkon

فرازِ بهشت

05 Dec, 09:07


برای دوستانی که پیام دادن که بچگانه داستان رو براشون بفرستم تا با عزیزانشون دوره کنند.

یادتون باشه باید در صداتون اشتیاق باشه و اونها رو جذب کنه. ان شاء الله.

موفق باشید.

فرازِ بهشت

05 Dec, 09:04


رییس مسیحیا وقتی از دور، کاروان رو دیدن تعجب کردن. آخه بین اون همه آدم اصلا معلوم نمی‌شد خلیفه کدوم هستن. بچه‌ها! آخه حضرت عمر خیلی خیلی متواضع بودن و هیچ فرقی تو لباس و ظاهرشون با بقیه همراهانشون نبود. حتی کالسکه نداشتن و خودشون سوار اسب بودن.

رییس مسیحیا درحالیکه هنوز ملاقات با ایشون رو باور نمی‌کردن صلح‌نامه رو نوشتن. حضرت عمر در اون نامه، متعهد شده بود که هیچ کس رو مسلمونها نکشن و کلیسا هاشون رو خراب نکنن بشرطی که اونا هم شهر رو بدون دردسر تحویل شون بدن.
و اینطوری بود که با موافقت هردو طرف بیت المقدس به دست مسلمونها افتاد.
حضرت عمر دلشون خیلی برای پیامبر جان تنگ شده بود. وقت اذان ظهر، رفتن جایی که ایشون به آسمون معراج کرده بودن و به موذن گفتن اذان بده. اونقدر دلتنگی هاشون زیاد بود که تبدیل به اشک شد و از چشم شون بارید.

حضرت عمر دلشون خیلی نرم و مهربون بود و فقط دشمنای اسلام رو دوست نداشتن. حالا ما هم باید عین این قهرامانهامون بشیم. هم شجاع هم نترس و هم دوست خدا و پیامبر و مردم.


الان بگید کی دوست داره بزرگ که شد عین حضرت عمر جون بشه؟

فرازِ بهشت

05 Dec, 08:31


نکته: از بچه هام می‌خوام هرجا اسم پیامبر جان تو داستان اومد تو دلشون صلوات بفرستد و هرجا اسم هر کدوم از اصحاب اومد آروم بگن رضی الله عنه.


یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود

در زمانهای خیلی دور که قبله اول ما مسلمونا، دست مسیحیان بود، حضرت عمر جون تصمیم گرفت اسلام رو به اونجا برسونه.

حضرت عمر اون وقتا خلیفه مسلمین بودن. یعنی بعد از پیامبر جان و بعدش حضرت ابوبکر جان ، به امور مردم رسیدگی می‌کردن.
پیامبر جان وقتی زنده بودن پیش‌بینی کرده بودن که سرزمین شام(یعنی همون فلسطین و سوریه امروزی)بزودی فتح خواهد شد. پس دل همه گرم بود که قراره اتفاقای قشنگی برای مسلمون شدن آدمای جهان بیفته.

حضرت عمر جان به سپاهیان شون دستور دادن که به اون منطقه برن و کلی توصیه و سفارش کردن که بهترین رفتارها رو داشته باشن.

اما مسیحیا که حاضر نبودن به این راحتی شهرشون رو به مسلمونا بدن دروازه ها رو بستن و به تیزاندازهاشون گفتن آماده باشند.

تعداد سپاه زیاد بود اما بعد چند روز آقای ابوعبیده جراح که رییس همه رییس لشکرا بود با نیروی پشتیبانی بزرگی به اونا ملحق شدن.

مسیحیا ترسیدن. آخه حالا وضعیت اصلا خوب نبود و اگر اینطوری وارد شهر می‌شدند ممکن بود بعضی هاشون کشته بشن.

پس پیغام فرستادن که اگر خود حضرت عمر بیاد تا با هم راجع به صلح حرف بزنیم ما قول میدیم درها رو باز کنیم و به حرف تون گوش بدیم.

حالا حضرت عمر جون قصه‌ی ما کجاست؟ تو مدینه. یعنی یه فاصله خیلی دور تا سپاه. حضرت علی جون به ایشون مشورت دادن که اگه شما تشریف ببرین اونجا، ان شاء الله بدون خونریزی میتونید بیت المقدس رو فتح کنید. پس حضرت عمر که دوست صمیمی حضرت علی بود از این حرف شون خوش‌شون اومد و به اون سمت حرکت کردن.

ادامه دارد.

فرازِ بهشت

05 Dec, 05:39


می‌دانم خواب های خوب را نباید در جمع گفت که ممکن است دیگر بهره‌مند نشوی.
اما
اما این روزها، بیشتر نیازمند یادآوری و خواندن هستیم.
بشخصه ان شاء الله برای کودکانم امروز داستان فتح بیت المقدس را تعریف خواهم کرد. که مادرها مدرسه اولند.

فرازِ بهشت

05 Dec, 05:21


تا قبل از طلبگی، احساسم به یاران پیامبر صلی الله علیه و سلم دست‌خوش تربیت مدرسه بود.
خنثی مایل به منفی. در خانه هم از مقام و منزلت آنان سخنی نبود. نه می‌شناختیم شان، نه از عملکرد و دستاوردهاشان با‌خبر بودیم.

دردناکتر اینکه کسی که در حوزه اول راجع به اصحاب، بهمان درس می‌داد ارادتمند نبود.
بعد از حوزه دوم درحالیکه سی سال از عمرم گذشته بود، فهمیدم سیدنا معاویه واقعا آدم خوبی بوده، یا سیدنا عثمان یا هر کسی که سرگذشت‌شان در کتاب‌های تاریخ تحریف می‌شود.

اما بحث حضرت عمر و محبت قلبی‌ام به ایشان، به هیچ کتاب و دفتری مربوط نیست.
شبی، در اوج رنج‌های حل نشدنی, با آنکه یک سنی خیلی باغیرتی نبودم، خواب‌شان را دیدم. خواب لبخند از صورتی که واضح نبود. ایستاده در مقابلم در حالیکه پشتشان سفید مملو از نور بود.

این خواب نمی‌تواند از ضمیر ناخودآگاه برخاسته باشد چون نه فکری در پس آن بوده و نه محبت آنچنانی.

آن خواب آمده بود تا به مظلومی که به هر در می‌زند تا ستمدیده جلوه نکند، دلگرمی ببخشد.آمده بود به وجود یک ضعیفه، هیبت را یادآوری کند.
و من آن شب پشت لبخند، بشارت نجات دیدم. و راه‌حل آسمانی مشکلات تمام‌ناشدنی.
من «تحمل» را از آن لب‌های گشوده یاد گرفتم. از مردی که قد بلند داشت و لباسش شبیه نقاشی‌های کتاب دینی بود. مردی واقعی که مهرش را در زنی متعلق به هزا سال بعد، کاشت.

من هنوز فیلمشان را ندیده‌ام، می‌دانید چرا؟ می‌ترسم ذهنم را تصویرهایی بگیرد که آن چهره نورانی را از یاد ببرد.
اما هر وقت گیر می‌کنم و ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله» بر زبانم درمانده‌تر می‌چرخد، یاد انواع دستگیری خدا می‌افتم. و اینکه حتی قادر است آدم‌های مورد علاقه‌اش را برای مژده سراغت بفرستد.

از کسی که «شنیدن کی بود مانند دیدن» را تجربه کرده، بپذیر که ایشان در همان دسته‌ی عشره مبشره، یک بهشتی تمام عیارند.

رضی الله عنهم اجمعین💚

فرازِ بهشت

05 Dec, 04:11


.


سیدنا عمر عزیز دوستت دارم.💔
🌱رضی الله عنه🌱

.

فرازِ بهشت

04 Dec, 08:34


سر ننننوشششتن سسسلاممت🌱

فرازِ بهشت

03 Dec, 14:52


این روزها با اخم زندگی را می‌گذرانم. نه اینکه ناراحت یا عصبانی باشم، نه.
نیاز به اندکی ابهت و هیبت دارم. در آذرماه روزهای پر چالشی پیش رو است. طوریکه از همان ابتدا، باید هر روز مانور عقیده بدهم. سربازی شده‌ام که برای هراس‌افکنی در دل دشمن، پاهاش را باید سنگین به زمین بزند.

گروه تشکیل داده‌اند تا برای یلدای جاهلی، تقسیم وظایف کنند و حالا که مصادف شده با روز من درآوردی مادر تدارک ویژه لازم دارند.
از همان موقع، خویم تغییر کرده. دیگر هنگام تذکر، از بچه‌ها نمی‌پرسم نمازت را خواندی یا نه؟ فوری بلند می‌شوم گوششان را می‌پیچانم تا بدانند آن روی سکه عاطفه‌ام، خشونت پنهان است. صدای قرآن بلند‌تر است. حرف پیامبرمان صلی الله علیه و سلم هم زیاد پیش می‌آید. هر اتفاق کوچک بهانه‌ی ملامت آن مراسم کوفتی است‌. لازم دارم فعلا این چند نفر بدانند چقدر از آن متنفرم!

حتی از همین حالا با دو کوچک‌تر، نقشه کشیدیم روز تدارک مدرسه غایب شویم و برعکس گذشته، امسال برایشان جایگزین(باج) تعیین نکرده‌ام. با اخم گفته‌ام شرکت در آن، ایمانمان را به خطر خواهد انداخت و پذیرفتند.

برایشان از گوگل و کانال‌های مذهبی دلیل هم آوردم. فلسفه پیدایش این مراسم زرتشتی را بلند خواندم و آنها در مورد میترا و خدای پرتوی خورشید و ایزد مهر و شرک و بت پرستی، بیشتر آگاه شدند.
حتی در مورد اینکه عده‌ای هوای نفس خودشان را پشت شعار صله ارحام پنهان کرده‌اند، توضیح دادم. و امید دارم خدا کمکم کند.
▫️▫️▫️▫️

امروز معلم دخترم زنگ زد و گفت بیایید دنبال بچه، حالش خوب نیست. نقشه‌مان گرفت. آمد خانه. دیشب با هم، راه‌‌حل «أنا سَقیمٌ»ِ سیدنا ابراهیم را تمرین کرده بودیم.

الحمدلله 🌱
خدایا بر خشمم بیفزا و مرا در اراده‌ام ضایع مگردان.


نوشتم شاید بدرد کسی بخورد.تو هم با اخم بخوان.

فرازِ بهشت

03 Dec, 14:12


فکر کنم بین خاطرات دوستان، من احتمالا تنها کسی هستم که مشوقی نداشته تا براش کتاب غیردرسی تهیه کنه. یادمه پنهان از دید والدینم از کتابخانه مدرسه، کتاب میاوردم خونه. چرا که اجازه نداشتم به جز درسهام، کتابی دیگه مطالعه کنم.

بابا کتابخونه شخصی کوچیکی داشت که از دو ردیف کتابهای پر حجم تشکیل شده بود. اکثرا راجع به حسابداری و البته چند کتاب مذهبی با متن‌های سنگین.
ولی، اینکه تو خونه کتاب دستش می‌گرفت و میل شبیه شدن بهش، دلیل اصلی کتاب‌خوان شدن من بود. به جرعت می‌تونم بگم تمام رمان و داستان‌های کتابخونه زمان راهنمایی و دبیرستان رو خوندم.

و معلمی که اسمش مریم بود و بخاطر انشاهای خوب، جهت تشویق اسم منو گذاشته بود«مجید»، باعث شد واقعا مثل شخص اول «قصه‌های مجید», بداهه گویی رو در خودم تقویت کنم. هرجا هست تنش سلامت.

فرازِ بهشت

02 Dec, 08:06


.


النساء/ ١٤٨


لاَ يُحِبُ‌ اللَّهُ‌ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ‌ الْقَوْلِ‌ إِلاَّ مَنْ‌ ظُلِمَ‌ وَ کَانَ‌ اللَّهُ‌ سَمِيعاً عَلِيماً

.

فرازِ بهشت

29 Nov, 11:29


یادم است نزدیک آزمون اوقاف بود. تنها انگیزه‌ای که وسط گرفتاری‌هام، وادارم می‌کرد ادامه دهم. گفتم که چقدر نمره بالا مهم بوده برام. یک روز، که شاید بچه‌ها خیلی اذیتم کرده بودند و حتما مهمان داشتم و کارها آوار شده بود، از خدا خواستم کاش بیمار شوم و از هرچه مسئولیت است فرار کنم و به همین بهانه در اتاق، فقط و فقط به مصحفم مشغول گردم.

آرزوم سر زبانم بود که اجابت شد. تبی چنان سهمگین افتاد به جانم که هشیاری را گرفت.
از ترس واگیری به کودکانم، خود را در اتاقی که خواب و خیال تک‌تازی داشتم، قرنطینه کرده و چند پتو رویم انداختم.

کوچکترین نفوذ باد، یخبندان را تا خود قلب می رساند و دلم می‌خواست خود را بیشتر به هُرم نفس‌های بریده‌بریده‌ام بپیچانم.

همین که از سر کار آمد مرا به دکتر رساند و بعد از سُرم، به خواب عمیق چند ساعته فرو رفتم.

اینها برای همه پیش می‌آید. گفتم تا بیداد گرسنگی و رد گلوله را تداعی کنیم و قهرمانی که آماده است آخرین سلاح را سمت دشمن پرتاب کند.

ما چوب‌هامان را خرج گرم کردن خودمان کردیم لابد، که شرایط بر اهداف اولویت دارد.

فرازِ بهشت

29 Nov, 10:42


{آنکه به الله ایمان بیاورد، دلش را هدایت کند}

چرا صبر ما مانند هم نیست؟

فرازِ بهشت

29 Nov, 10:32


کتاب یحیی سنوار سوال بزرگی را در ذهنم پدید آورد که انسان در وقت پریشانی و اسارت، چگونه می‌تواند از امید و بیداری بنویسد. اهداف، چه اندازه باید مهم و بزرگ انتخاب شوند که روح حماسی را حتی به دور از نور آزادی، در قفس نیز تازه نگه دارد.

یادم از خودم سالیان پیش آمد آنگاه که بر جانماز می‌پیچیدم و گمان نمی‌بردم گریه‌های بی امان از روی درد، ممکن است باطل کننده نماز باشد. آن وقت‌ها تنها به گشایش و نجات یک نفره فکر می‌کردم. به برد حتمی از دشمن فرضی. بی آنکه بدانم رزمایش‌ تک‌نفره، ابهت ندارد. و آرامش پیش از طوفان، برای حواس‌پرتی است.

پناه بر خدا از شبیخون‌ پی در پی.

▫️▫️▫️▫️
تاریخ، در یک نقطه، خاطراتش را متوقف می‌کند و واقعه‌ها اگر یاد نشوند، از تقویم جدا می‌افتند. کتاب بخوانیم.

فرازِ بهشت

29 Nov, 08:53


.

پناه بر خدا از طوفان پس از طوفان

.

فرازِ بهشت

27 Nov, 06:05


دیشب برای بار سوم با آن تصمیم دل‌انگیز مهربان‌تر شدن با پدر و مادر به خانه‌شان رفتم.
برای سومین بار به محض ورود مادرم را در آغوش کشیدم و رویش را بوسه زدم.
بابا دو بارش را نبود و با تاخیر آمد. نان در دست داشت. در هال را که گشود با خنده به استقبالش رفتم و با شوق گفتم: سلاااآام بابای گلم و همچنان که صورتش را می‌بوسیدم شعر می‌خواندم: الهی که من فداش شم فدای قد و بالاش شم.

همه می‌خندیدند. برای فضای جدی خانه، این رفتار من بیشتر شبیه یک فیلم کوتاه کمدی بود. ما هیچکدام به نزدیک شدن به هم تا این حد عادت نداریم. در دستانم بخشی از آن شعله سوزان را احساس می‌کردم که اگر رهاش کنم، تمام رفتار محبت آمیز این چندبار به حساب مسخره‌بازی و لودگی گذاشته می‌شود و حسرتش دوباره جانم را آلوده می سازد و اگر با چنگ نگه دارم، نجوای اطرافیان، مرا خواهد سوزاند.

چه نجوایی؟ گفتم بابا با نان آمد. مادرم به خواهرم اشاره کرد آن را بگیرد و در سفره بگذارد. شوخی کنان گفت: دختر خودشیرینت بگذارد! و چند بار تکرار کرد. دیشب هم خواهر کوچک‌تر با لبخند به زبان آورد: «ای بابا، باز ادا»

یقین دارم در دلشان چیزی نیست و اینها را سر عادت نداشتن گفتند و درعمل ثابت کرده‌اند بیشتر از من به پدر و مادرمان رسیدگی می‌کنند اما به مرور احتمالا با کنایه‌های دیگری نیز روبرو خواهم شد.

هرچه مسئولیت بیاورد با واکنش همراه خواهد بود و شاید هنوز دیگران به صمیمیت احساس نیاز نکرده‌اند.

من فراز بهشت را دارم. جایی که هر بار به دامنه‌ی احساساتم، وسعت می‌بخشد و مرحله‌هاش، حجم عظیمی از عواطف را در می‌گیرد. که به مدد او تعالی، تصمیم دارم تا بوسیدن پاهاشان پیش بروم.
و آنان به سن من هنوز نرسیده و ترس از دست دادن و دردهای نشأت گرفته از خدشه‌ی روان، استخوان‌هایشان را نوازش نکرده است.

پس درود بر شوخ طبعی که راه را بر من گشود. و درود بسیار بر مادرم آسیه که میل گرفتن دستانش، بر شوق تواضع می‌افزاید.

▫️▫️▫️▫️
الیناز عزیزم.
برای تو نوشتم. از نو متولد شو. با بوسه‌ بر گونه‌هاشان.

فرازِ بهشت

27 Nov, 05:41


به دستان نیمه سوخته‌ام رحم کن.

من آن آتش را نه به امید«قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا»، که برای آن لحظه شگفت:
«إِلَّا قِيلًا سَلَامًا سَلَامًا»، از تو طلب کرده بودم.
مرا به سلامت، خاموش نگذار.

فرازِ بهشت

27 Nov, 05:35


زیر باران آرام گرفته بودم و از آسمان بوی کاهگل برمی‌خاست. زبان به عجله‌ام می‌انداخت‌. نمی‌دانستم اول بگویم: خدایا عاقبت بخیری! یا، خدایا بچه هام، زندگیم، خوشبختی. یا، ای الله موفقیت، خدمت، نام نیک و ...

و با هر قطره ابر الهام می‌کرد زمزمه کن:

«رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلَاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي ۚ رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ»


ای خلاصه‌ی تمام آرزوها، وقتی که او در مقابلم باشد.🌱

فرازِ بهشت

26 Nov, 07:46


+چرا گفتی از آثار خوب جهان نبود؟ که بود!

پسری که در داستان «لباس جدید پادشاه» حقیقت را گفت, می‌شناسی؟



يَـٰٓأَيُّهَا ٱلنَّاسُ إِنَّ وَعۡدَ ٱللَّهِ حَقࣱّۖ فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ ٱلۡحَيَوٰةُ ٱلدُّنۡيَا وَلَا يَغُرَّنَّكُم بِٱللَّهِ ٱلۡغَرُورُ
إِنَّ ٱلشَّيۡطَٰنَ لَكُمۡ عَدُوࣱّ فَٱتَّخِذُوهُ عَدُوًّاۚ إِنَّمَا يَدۡعُواْ حِزۡبَهُۥ لِيَكُونُواْ مِنۡ أَصۡحَٰبِ ٱلسَّعِيرِ

فرازِ بهشت

26 Nov, 07:25


مادر جسارت است که به هرجا که از خاطره تو خالی بود سر کشیدم.

در کتاب‌هایی که می‌خواستم دریابم گریستن از دو چشم تو چگونه می‌تواند باشد و نیافتم.که محو شنیدن صدای قدم هات بر ابر و ابتدای باران با چه کلماتی سرشار می‌شود و نشنفتم.

من از آینه‌های معقر خویش و از این جهان جیوه خورده ناصیقل به آستان تابناک‌ت نخواهم رسید جز آنکه به مصحف فجر بنگرم و در آرزوی مقامی ستوده شده جان دهم. به جایگاه پادرمیانی و شفاعت که آن سوی منزل توست.

من را به خانه‌ات راهی هست؟

فرازِ بهشت

26 Nov, 07:09


اینبار من در گهواره شناور بودم. بر پهنای رودی که زندگی‌ام بود و دستان او مرا دوباره حیات بخشید.

حتی نوشتن از وی نیز در زندگی‌ام برکت می‌آورد، محبت می‌افزاید و عطوفت را از کورترین چشمه‌های هستی‌ام جاری می‌سازد.

این خاصیت قرآن است که قصه‌های جاودانه و زنده دارد‌. صبحگاهان فراعنه‌ای، فرمان شرارت خود را طومار می‌کنند و شامگاهان در هم پیچیده از تخت فرود می‌آیند. و زنی که با ایمان پنهان، برای تمام گهواره‌های از آب گرفته مادر است، پروانه وار آغوش می‌گشاید.

با قانون «خوب خوبی را کند جذب», من در معیت «فراز بهشت» به لطف پروردگار شامل فضلم و گهواره‌ام بسوی تجربه‌های نورانی در حرکت است که پیش از آن آشکار نبوده است.

تصمیم دارم سبد غوطه‌ور را بیشتر نظاره کنم. با نوشتن.

فرازِ بهشت

25 Nov, 11:54


این کتاب یعنی «بابا گوریو» نیز به پایان رسید.

اگر ادعای اندکی درک حال انبیاء علیهم السلام گناه و جسارت نباشد باید بگویم امروز دو حال عجیب را دریافتم.

اول، لحظات تظاهر به ستاره و ماه و خورشید پرستی ابراهیم علیه السلام و فریاد یکباره یکتاپرستی‌اش که فرمود:

«إِنِّي وَجَّهۡتُ وَجۡهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ حَنِيفࣰاۖ وَمَآ أَنَا۠ مِنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ »، از پیش چشمانم گذشت.

خود را آشفته از مظاهر فاسد فضای کتاب و بی رحمی‌هاش یافتم. می‌خواستم در سایتشان بروم بنویسم این داستان کجاش به مفاخر می‌خورد؟ چه اثر عظیم اخلاقی را یاد می‌دهد که جزو بهترین‌ها ثبت است؟

داستان محبت بی‌نهایت پیرمردی به دو دختر بی رحم تجمل‌گرای بی‌اخلاقش، چه نکته‌ای به نوجوانان جامعه خواهد آموخت که رده سنی خطاب را، برای آنان در نظر گرفته‌اند؟!

سواد بالایی در این زمینه ندارم که بخواهم فن کتاب را هم مورد انتقاد قرار دهم اما یک مبتدی هم می‌تواند به این برسد آنچنان که در بوق و کرنا نواخته‌اند، واقعا شایسته ستایش نیست.
نه روایت چشمگیر، نه استفاده از آرایه و تعابیر متعالی و نه مصمون ماندن شخصیت‌های فرعی قصه از سرگردانی.

اتفاقا در مورد کافکا و جبران خلیل جبران و چخوف هم که پیش از این خوانده بودم چنین نظری دارم و نمی‌دانم واقعا معیار انتخاب بهترین‌شدن چیست؟

شاید هم این تاختن ناجوانمردانه از نگاه اساتید، بی ارتباط به علاقه وافر ما قرآن‌خوانان به کتاب آسمانی مان نباشد.

و باید بشنوید از حال دومی که تجربه‌اش کردم.

ادامه دارد.

فرازِ بهشت

24 Nov, 08:04


بفرما

حذفش کرد.

باور کن می‌دونستم نمی‌شه گالیور.


خلاصه خاطرات عزیزم من شما رو یا می‌نویسم یا گوشه ذهنم میدم دست جلاد فراموشی که با پنبه، گردنتون رو بزنه. ولی هرگز دست نویسنده دیگه نمیدم.

فرازِ بهشت

24 Nov, 07:50


خیالت راحت

اینجا فقط با خودم حرف‌ می‌زنم. سالنامه‌های گذشته را آتش زدم و چیزی در خاطرم نیست. خواه بروی ارادت دارم، خواه بمانی بیشتر ارادتمندم.
▫️
خطاب به خاطراتی که هیچگاه نوشته نخواهند شد.
▫️

(فهیم عطار دفتر دستک گرفته دستش، خاطرات وزن دار مردم را بنویسد که شاید مثل آن، هزارتای دیگر در هزار سینه دیگر وجود داشته باشد.

او می‌گوید جهت تسکین روح ما مردم اینکار را می‌کند اما خوب می دانم خودش حرف کم آورده.

و نمی‌داند خیلی ها خودشان جایی برای تمرین پیدا کرده اند. مثل خودم.

فرازِ بهشت

24 Nov, 07:24


هنگام قرائت قرآن نزد عجایب آن توقف کنید و قلب‌هایتان را با آن به حرکت درآورید و هیچ یک از شما به فکرِ به پایان رساندن سوره نباشد

•عبدالله بن مسعود رضی الله عنه

@fanus9 | فانوس

فرازِ بهشت

24 Nov, 06:57


ادامه در بیان ماجرای کتاب نیست.
این که با شنیدن آن کتاب، واقعا به مسلمانی خودمان بیشتر افتخار کردم و دیدم چه خوب که برای ما زن‌ها، ستر و پوشش و در خانه ماندن در نظر گرفته شده است.

آن کتاب تماما ظلم به زن بود. نه آنکه در نگاه اول متوجه باشی. یعنی اگر درس دین نخوانده باشی به این نمی رسی که ما در بهترین حالت زندگی واقع شده ایم و نیازی نیست برای عقب نیفتادن از رقابت تنگاتنگ جلوه‌گری، به هر دستاویزی چنگ بزنیم.

مفهوم کتاب بطور خلاصه می‌گفت: زن فرانسه همیشه پله ترقی مردانش بوده. باید رویش پا بگذارند و قدم به قدم له کنند تا به مدارج عالی دست یابند.
و چون برخی از این پله ها جزئی از عمارت شاهانه روزگار خود قرار گرفته‌اند با افتخار، تنها دستاوردشان این است که با خودآرایی و زینت، بساط چند لحظه توقف و مکث بیشتر را حاصل کنند.

و خلاصه تر آنکه ،چه جای خام و بی تاثیر نشستن است که اسلام، دین ترقی ما زن هاست. که ما خود آن قصر شاهانه‌ایم.

▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️

البته هنوز خیلی مانده تا تمام شود، گفتم که، مدام باید برگردم و از نو تمرکز کنم، آنقدر که دور از فضای زندگی ماست.

آخرش نتیجه گیری قطعی را می‌نویسم ان شاء الله

فرازِ بهشت

24 Nov, 06:27


دیروز با خودم گفتم با این همه کار که سرم ریخته چه کتابی گوش دهم که ضمن یادگیری، حواسم از حجم کار پرت شود و ذوق شنیدنش هم باعث شود به سرماخوردگی محل سگ نگذارم؟

خیلی وقت بود میخواستم از ادبیات جهان، داستان بخوانم تا با ایده پردازی و توصیف صحنه‌ها بیشتر آشنا گردم و بدانم چقدر و در چه با آنان توفیر داریم؟
که یکباره یادم از عباس معروفی آمد که در کتاب سمفونی مردگان برای امثال من -که روزی کاسه چه کنم چه کنم شان را دراز می کنند جلوی فیلی که هوس هندوستان کرده- کد داده و نام «بابا گوریو» را چند بار تکرار کرده بود.

راستش من از قصه‌ای که اسم‌هاشان با اسم های ما فرق داشته باشد و فضای زندگی‌شان حتی سر سوزنی به ما نخورد خوشم نمی‌آید. احساس مهمان ناخوانده (حتی خوانده) وسط مهمانی همسایه ارمنی‌مان بهم دست می‌دهد. یا یک کلاس اولی که برده باشند یکهو کلاس چهارم نشانده باشند را. هنوز گیج مفاهیم اولیه‌ام که یکهو می‌بینم داستان تمام شده و باید دوباره برگردم سر خانه اول و تکرار.

بهرحال هر طور که بود خودم را راضی کردم جهت تقویت ادبیات هم که شده آن را در برنامه استماع روزانه بگنجانم.

ادامه دارد.

فرازِ بهشت

24 Nov, 04:57


به خواست خودشون، مکالمه رو در کانال گذاشتم.

بدون شرح.

فرازِ بهشت

19 Nov, 14:37


آگهی ترحیم همیشه بد نیست.( اگه به شیوه جاهلیت نباشه، اعلام مرگ جایزه)
یدونه خبر که حاکی اطلاعیه فوت یکی از همشهریان هست تو کانال ها بزارن تا برای شرکت در تشییع جنازه و عرض تسلیت، آگاهی کسب بشه.

اما این که با درج اولین پیام، کلی پیام تسلیت فضای خبرهای شهر رو می‌گیره، اصلا خوشایند نیست.
دقیقا حکم همون دسته گل و پارچه‌نویسی و حجله در خونه تعزیه رو داره. همون تسلیت لاکچری‌طور.

بدتر از همه چیزی که هیچ وقت نتونستم هضمش کنم اینه، چند روز بعد از انتشار آگهی، خانواده مرحوم، یه پیام بلند بالای تشکر و قدردانی از تمام ارگان‌ها و ارکان‌ها و نهاد و شخص اول و دوم و رییس و پلیس و هوووو که در مراسم شون شرکت کردن...

موقع مرگ هم اختلاف طبقاتی ایجاد می‌کنین؟!

بابا محترم! بابا صاحب مقام!

فرازِ بهشت

18 Nov, 14:29


یکی از مفاهیمی که ماهیتاً حق است ولی عمدتاً برای مقاصد باطل استفاده می‌شود، لزوم «میانه‌روی» است. این توصیه را من چندین بار از اطرافیان خودم شنیده‌ام و احتمالاً شما هم در موقعیت مشابهی بوده‌اید.

واقعیت این است که شناختن افراط و تفریط از میانه‌روی مستلزم داشتن معیار است. آن‌هایی که شخص‌ِ مقید به شریعت را به میانه‌روی سفارش می‌کنند، باید ابتدا بگویند معیارشان برای قضاوت چیست؟ کدام معیاری رفتار اهل دین را افراط می‌داند؟

عمدتاً قضاوت‌های مردم نسبت به دیگران بر اساس عُرف است. عرف واضحاً فاقد مبناست و تحت تأثیر افکار و باورهای مختلف و ملغمه‌ای از عوامل بعضاً ناهمگون است. معلوم است که قضاوت بر اساس معیاری که خودش فاقد مبناست نمی‌تواند صحیح باشد.

@abribarsar 💭

فرازِ بهشت

17 Nov, 03:05


بدون هیچ شک و تردید و حتی استثنایی این صحنه را تجربه خواهیم کرد، حتما این ویدئو کوتاه رو ببینید.
🤍

فرازِ بهشت

16 Nov, 18:45


.

چیزی که مانع رسیدنت به عبادت شده، همان هم تو را از دنیات عقب انداخته. دیگر خود دانی.



.

فرازِ بهشت

16 Nov, 10:22


الحمدلله حل بخیر شد.🌱🌱🌱

فرازِ بهشت

16 Nov, 08:26


استغفرالله ربی من کل ذنب و اتوب الیه 💔

الحمدلله بررسی شد و در باب احادیث فضائل، مانعی برای نشر، وجود ندارد.

و البته می‌بینید در بین متذکران زندگی کردن چقدر خوبه!
خیرخواه هیچ وقت آتش رو بهت روا نخواهد داشت.

فرازِ بهشت

16 Nov, 06:09


.
من مادرم. باید حواسم به همه جوانب زندگی بچه هام باشد.

.

فرازِ بهشت

16 Nov, 06:08


از انس‌ رضی الله عنه روایت است‌ که‌ رسول‌ اکرم‌ صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «سوره‌ واقعه‌ سوره‌ توانگری‌ است‌ پس‌ آن‌ را بخوانید و به‌ فرزندانتان‌ نیز تعلیمش ‌دهید».


ثعلبی‌ و ابن ‌عساکر در شرح‌ حال‌ عبدالله بن ‌مسعود رضی الله عنه روایت‌ کرده‌اند: «عبدالله بن‌ مسعود رضی الله عنه به‌ همان‌ بیماری‌ای‌ دچار شد که‌ در آن‌ رحلت‌ کرد پس‌ عثمان‌ بن ‌عفان‌ رضی الله عنه به‌ عیادتش‌ رفت‌ و از او پرسید:

ای‌ عبدالله‌! از چه‌ بیماری‌ای‌ رنج‌ می‌بری‌؟
گفت: از بیماری‌ گناهان‌ خویش‌.

پرسید: به‌ چه‌ چیزی‌ میل‌ داری‌؟
گفت: به‌ رحمت‌ پروردگار خویش‌.

پرسید: آیا دستور ندهم‌ که‌ برایت‌ پزشکی‌ بیاورند؟
گفت: همان‌ پزشک‌ مرا بیمار ساخت‌.

پرسید: آیا برای‌ تو به‌ بخششی‌ دستور ندهم‌؟
گفت: مرا بدان‌ نیازی‌ نیست‌.
فرمود: این‌ بخشش‌، بعد از تو از آن‌ دخترانت‌ باشد.
گفت: ای‌ امیرالمؤمنین‌! آیا بر دخترانم‌ از فقر بیمناکید؟ من‌ به‌ دخترانم‌ دستور داده‌ام‌ که‌ در هر شب‌ سوره‌ واقعه‌ را بخوانند زیرا در حدیث‌ شریف‌ از رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم‌ که‌ فرمودند: «هر کس‌ در هر شب‌ سوره‌ واقعه‌ را بخواند، هرگز به‌ او فقر و فاقه‌ای‌ نمی‌رسد».

فرازِ بهشت

16 Nov, 06:08


بین کتاب‌ها می‌چرخیدم تا منبع موثقی بیابم و بچه‌هام بطور شگفت انگیز ثروتمند شوند. بدنبال قدرت سیاست مالی بالایی بودم تا بتواند بخشی از شخصیت مومن قوی آینده‌شان را تشکیل دهد.

می‌خواستم هیچ وقت، فقر به سراغشان نباید. یا خدای نکرده ورشکست نشوند و بتوانند به سهم خودشان، به سمت توسعه مدینه فاضله قدم بگذارند.

و اتفاقا چنین کتابی سراغ داشتم. سالها پیش یکی از اساتیدم، کتاب مشهور «رویداد» را در همین مقوله معرفی کرد که تمام نکات آن، معتبر و به دور از توصیه های زرد اقتصادی روز بود.

این کتاب با نشان دادن منابع مالی تمام نشدنی و اشاره به راههای شکست، آن هم به زبان ساده و کاربردی، افق روشنی را در اختیار خواننده می‌گذاشت که هیچ نویسنده‌ی دیگری، نمی‌توانست به این وضوح، شخص را از چالش های مالی نجات بخشد.

پس همانطور که خواستم صوتی این آگاهی را در محیط خانه بپیچانم، ترجیح دادم چند جمله طلایی از مقدمه آن را نیز در اختیار شما بزرگواران همراه قرار دهم تا از فواید بی‌شمار آن بهره‌مند گردید:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوند رحمتگر مهربان

إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ ﴿۱﴾
هنگامي كه واقعه عظيم (قيامت) برپا شود،

لَيْسَ لِوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ ﴿۲﴾
هيچكس نمي‏تواند آن را انكار كند.

خَافِضَةٌ رَافِعَةٌ ﴿۳﴾
گروهي را پائين مي‏آورد و گروهي را بالا مي‏برد.

فرازِ بهشت

14 Nov, 21:51


مخلص کلام امشب را هم بگویم و بروم:

بعضی تک بیت‌ها اندازه یک قصیده حرف می‌زنند. حتی اگر شاعر عربی سخن گفته باشد.

#نکته‌برداری‌از‌آخرین‌کتاب‌نخوانده.

فرازِ بهشت

14 Nov, 21:30


امسال همسرم بزرگواری کردند و اجازه دادند به کمک پدر و مادرم بشتابم.
ته تغاری جان چند ماهی است سرباز شده و کمی به والدینم در فصل برداشت زعفران سخت می‌گذرد.

فرصت نوشتن و مطالعه خیلی کم است اما در شادی وصف نشدنی لبریزم.
در همین چند روز به آرزوهای بزرگم رسیده‌ام.
روبروی مامان بابام نشسته‌ام و جوری که ثواب ببرم در چهره شأن نگریسته‌ام.

یک شب پاهای مادرم را روغن مالیدم و آنقدر ماساژ دادم که خودش گفت بس است، الهی خیر ببینی. ذوق کردم گفتم باید شانه هایتان که درد می‌کند را هم چرب کنم.

یکبار هم، سهیلم آمد ازمان سر بزند. موقع احوالپرسی دستم را دراز کردم گفتم ببوس. خندید و بوسید. مادرم گفت چه خوب که خجالت را می‌گذارید کنار! از همین سن‌ها باید بچه هات را عادت بدهی. کنارم نشسته بود‌. دستش را گرفتم و دوبار بوسه زدم. گفتم از این به بعد هر وقت هرکدام مان اینجا آمدیم، همین کار را می‌کنیم. خواهرهام هم درحالیکه از حرکاتم بشدت خنده‌شان گرفته بود موافقت کردند.

امشب هم که دلش گرفته بود و از کسی حرف به میان آورد، نصبحتم را پذیرفت که این غیبت، اول به خودمان ضربه و آسیب می‌زند. وجودمان را سمی می‌کند و هرچه عبادت داریم را باید بگذاریم پای بستانکاری آخرت طلبکاران.

می‌دانی! اول گفتم اینها را اینجا نگویم ریا می‌شود. اما الان دلم گفت شاید همین چهار خط، دل یکی را برای بخشیدن گذشته و کنار آمدن با آدمها آرام کرد.

و ممنونم از کسی که روزی گفت: «برادر مرحومش پای مادرش را بوسه می زده.» که یک تنه سطح آرزوهام را رساند به عرش اعلی.

البته که همه می‌دانیم پاداش این اعمال اول به چه کسی می‌رسد ان شاء الله.

اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

فرازِ بهشت

14 Nov, 18:42


بزرگواران فرهیخته راهنمایی می‌خواستم:

زبان محاوره‌ای که تکلیفش مشخص هست. یعنی زبان گفتاری هر منطقه.

اما زبان نوشتاری، در ایران و افغانستان باید زبان کتابی تهران باشد یا ؟

.

فرازِ بهشت

11 Nov, 07:38


و صبر بیش از آنکه نشان دهندهٔ قوی بودن صابر باشد، نشانگر با ارزش بودن آن خواسته در دل اوست. صبر کار دل است.

فرازِ بهشت

09 Nov, 11:54


مامانم میگن چیه گوش می‌دی بزار ما هم بشنویم.
الکی ‌الکی زعفران پاک کنی امروز به عطر کتاب‌خوانی آغشته شد. الحمدلله

حالا شانس مامانم بنده خدا از فصل ده که فصل شکنجه و زندان هست، داستان با صدای بلند شروع شد.

میگن داستانش الکیه دیگه؟
میگم نه مامان جان. داستان بیشتر فلسطینی ها همینه.


مامانم:😢😥🤧

فرازِ بهشت

08 Nov, 09:47


از دنده چپ هم بلند شده باشی، برای بازیابی نشاط، باز نماز هست. با آن وسعت آسمانه، که ابرهای سپیدش را مهیای قدم گذاشتن نموده، تو را به سرزمین آرامش بر‌می‌گرداند.

هیچ وقت خود را رها شده احساس نکردم، چرا که یکی از الطافی که از وراثت مسلمانی والدینم در هر درماندگی دستگیرم شده، پناه آوردن به جانماز بود.

اما دلتنگی، از سلام دوم، سرم را سمت سجده و تنهایی متمایل می‌کند. اشتباه بزرگ هم این است جای آنکه با چادر رنگی‌ بر فراز بهشتی مستطیل شکل، با حاشیه زربافت، لبخند انتظار کشم، به نوازش کلمات پناه آورده‌ام.
و من را همین دچارهای معمولی غلط انداز، از پای درآورده.

ای کهف، آغوش بگشا. من از دیوار و روزنه و سقف ناامیدم.

فرازِ بهشت

08 Nov, 08:09


ظهر جمعه‌ای نمی‌خواهم بتوپم به اعصاب خودم و شما اما از دست این روح گریزپا به تنگ آمده‌ام و شورای حل مسائلی را می‌طلبم که از او به ساحت حق‌طلبان شکایت برم و با یک کاغذ امضا زده که حل شد، برگردم به خودم.

هر وقت که قرآن خواندم این روح با من همراه بود. سر درس و کتاب طلبگی هم پا به پا با من راه می‌آمد. هر دو باهم آموختیم که دنیا جیز و اخ و تف و چرک و زوال و زودگذر و مفتکی و عین آب کش گرفته از دماغ حال به هم زن است، بله تا همین حد گند. و فهمیدیم نود و نه درصد خودمان را باید پس‌انداز کنیم برای آخرت. و عمر و جوانی مان را ندهیم سر چهار تا چیپس و پفک لذتهای تمام شدنی.

من و روح هردو باهم خیلی چیزها را فراگرفته بودیم که اگر به مقدار لازم بهش عمل کنیم سرانجام‌مان خیلی بد نمی‌شود ان شاء الله.

اما او همین که چشم هام را می‌بندم، راهش را جدا می‌کند و به هرکجا که دلش میخواهد پر می‌کشد. من را برمی‌دارد و می‌برد به سفر. به هوای دلچسب سرزمین پری‌ها. به افق تمام رسیدن‌ها، دیدن‌ها، گرفتن‌ها و لمس ابر و شکوه دویدن بر آن.

جالب است محدودیت های دنیا را هم در خواب لحاظ می‌کند. مثلا یکبار وقتی که می‌دانست خانه خودمان اتاق اضافه نداریم مهمان بیاورد، جلسات مهم تفسیر و دعوت را منزل پدرم برد و برگزار کرد.

حتی به اساتید و نابغه‌های خواب الهام می‌کرد من زنی مطیع و فرمان‌بردارم، و محال است بی اذن همسرم جایی بروم. پس برای بازدید از مراکز دینی شهر، از ایشان اجازه‌ام را می‌گرفتند.

این رفیق نیمه راه با دور زدن دانستنی های دنیام، آرزوهای خودش را در رویاها محقق می‌کند و بعد از بیداری، مرا در آتش زبانه‌کش خواستن رها می‌‌سازد. و چنان که طفلی را از سینه‌ی مادر گرفته، اشک، این زلال همیشه جاری را به جانم می‌اندازد و تا شامگاهی دیگر بدرود بدرود کنان جدا می‌شود از من.

به بچه هام می رسم. به زندگیم، به فعالیت ها و مسئولیت های کاریم. عادی پیاز پوست می‌کنم. «بادام، ادب، باب، داماد، مداد...» را سرمشق می‌دهم توی دفتر. لباس های اتو کشیده را در چوب لباسی می‌آویزم و همزمان، زن درون من شازده کوچولویی سوار بر سیارک ۱۹۵۱ است که با گل و روباه خودش دارد راجع‌ به بد و خوب جهان، فلسفه‌بافی می‌کند.

بیرون من عطر شیربرنج را در آشپزخانه پراکنده و در باطن از فرط علاقه به فکر و خیال، وقت قاشق بردن به دهان نمی‌یابم.
بشقاب ها را می‌گذارم در کابینت و زمزمه می‌کنم: خوش به حال روزهایی که از جهان فقط خود را شناخته بودم و فکر می‌کردم تمام متون عارفانه و عاشقانه مخاطبشان فقط خداست و لذت وقت‌هایی که یاد نداشته‌ام از عرصه‌ی برهوت «پرتی» به دنیای زیرکی و درک برسم، را زیر زبان مزمزه می‌کنم.

سوگند می‌خورم از صمیم قلب به تمام حکمت های الله که برایم مقدر فرموده راضی‌ام و اینها را نوشتم که روح لااقل برای دیشب، مرا به آستان سه روز روزه کفاره مشرف نکند.

فرازِ بهشت

08 Nov, 04:51


اگه روز من ۷۲ ساعته بود حتما یه کانال میزدم و مدام از بچه هام می‌نوشتم، یه کانال هم برای خوابهام در نظر می‌گرفتم.

در مواجهه با این دو گروه، بیشترین حجم احساسات عمیق در من برانگیخته میشه و کاش وقت می‌داشتم برای ثبت لحظه لحظه شون.
مخصوصا وقتی که خواب ها من رو به سرزمین های دور می‌برند. به هر جا که آرزوی رفتنش حتی نفس‌گیره.

اگر هم اینجا نمیتونم دم به دقیقه راجع بهشون حرف بزنم این هست که این دو موضوع برای خیلی ها جالب نیست. اینجا هم برای هدف متعالی تر بنا شده.

اما کاش بعضی چیزها رو در ساعت پنجاه و شش روز رویایی بشه صدبار نوشت و آب و لعاب داد. مثل رویای دیشب. رویای شورانگیز سفر با پاسپورت. با نوزادی سپید پوش در بغل. نوزادی که صورتش رو نمی‌بینم.
در همه خواب های خوب همیشه سری به وضوخانه می‌ زنم. بدون استثناء.

معبر های معتبر کجا هستند واقعا. چرا دست من از دنیا، اینقدر کوتاهه :(

فرازِ بهشت

07 Nov, 06:47


وقتی فنچ دوم نمی‌ذاره فنچ اول به کارش برسه :)


مثلا داره همخوانی می‌کنه:)))

0:11 hiiiii

فرازِ بهشت

05 Nov, 20:57


در کتاب خار و میخک دو بار به نکته بسیار ظریفی اشاره شد که نشان می‌دهد رهبری مردم از راهنمایی آنان آغاز می‌شود. چرا که بسیاری از آنان به غفلت روزمرگی و نداشتن برنامه دچارند و کافی است به چشم سنگ طلا در اعماق رودخانه به آنها نگاه شود‌.


اول زمانی بود که اردوگاه داستان ما، یک ماه در منع رفت و آمد قرار داشت و در عین حال هیچ کس از اهالی شهر برای آنان اقدامی انجام نمی‌داد و روزگار و معیشت، لحظه به لحظه بر آنان سخت می‌گشت. تا اینکه جوانی در وقت نماز مردم را دعوت میکند راهپیمایی کنند و با صدای بلند و مشت گره شده، آزادی آنان را از صهیونیست طلب نمایند. خودش هم بدون ترس درحالیکه سوار بر شانه مردم بود شعارهای خویش را فریاد می‌کشید. و فردا صبح اردوگاه آزاد شد.


دوم: وقتی بود که چند جوان روزها در گوشه‌ای جمع می‌شدند و تا شب بازی می‌کردند. روزی شیخ جوانی به نزد آنها رفت و با اخلاقی خوش در مورد هدر دادن وقت، احادیثی را ایراد کرد و حب وطن مقدس را به یکی از واجبات دینی پیوند داد. جوانان قلبشان از اشتیاق سرمست شد و به او گفتند از ما چه میخواهی ....

دیگه بقیه‌ش رو هنوز نمی‌دونم. چون به همین جا رسیدم فعلا :)

ولی حدس میزنم از این جوانها باید اقدامات مهمی به نفع غزه سر بزنه.

الله الله که چقدر قشنگه این کتاب🌱

فرازِ بهشت

05 Nov, 18:20


چادر‌ کش دار وقتی روی نقاب میفته به لطف خدا از فتنه کاسته می‌شه اما روبند همراه با عبا یا مانتو بلند این ستر رو به همراه نداره. مخصوصا اگر روبند دولایه یا سه لا باشه، باز فتنه رها شدگی در باد هم بهش اضافه میشه.

[واقعا عبا برای زن مسلمان مقید به تقوا در خیابون زشته. ببخشید واقعا😣]

فرازِ بهشت

05 Nov, 18:16


🎥 فتنهٔ نقاب

زیرنویس کلیپ از گنجینهٔ زنان نیست.

از اینکه توسط چه کسی نشر شده مطلع نیستم، به هر حال جزاهم الله خیرا.

#گنجینه_زنان

https://t.me/zananeislam

facebook.com/Zananeislam

http://instagram.com/zananeislam

فرازِ بهشت

05 Nov, 05:10


فنچ...


یاد گرفته راه برود. هم‌زمان زیر لب زمزمه هم می‌کند.

البته فعلا هشت نه قدم بعد شالاپ...

فرازِ بهشت

03 Nov, 19:21


دعای سید الاستغفار

اَللّهمَّ اَنتَ رَبّّّّي لاَ اِلّهَ اِلا اَنتَ خَلَقتنِي واَنَا عَبدُكَ وَاَنَا عَلي عَهدِكَ وَ وَعدِكَ مَا استََطعَتُ ، اَعُوُذ بِكَ مِن شَر مَا

صَنَعتُ وَ اَبوءُ لَكَ بِِنِعمَتِكَ عَليََّ وَ اَبُوءُ بِذَنِبيِ فَاغفِرلِي فَاِنَّهُ لايَغفِرُ الُذُنوب اِلا اَنت
[به روایت امام بخاری و ترمذی و نسائی]



اي الله! پروردگار من تو هستی، معبودی بجز تو نیست. مرا آفريدی و من بنده تـو‌ام و تا مــی‌تــوانم بر عـهــد و پيمان تو هستم. به تو پناه مي آورم از بدي اعمالم ، اعـتــراف مي كنم به نــعـمــت هاي كه بر مـــن عـنايــت فرموده اي و به گناهـم اعــتــراف مي كـنم. پس مـرا بـيامــرز چون جــز تــو كــسـي گــنــاهــان را نمی‌آمرزد .

فرازِ بهشت

03 Nov, 19:18


آنچه را که گفتم روی تعریف و ریا نگذارید که باز آن درد کشنده تلنگر بر قلب سنگینی می‌کند و باید حرف بزنم.

از ستر الله باید بگویم که همیشه هم شبیه پوشاندن خطا و گناه نیست. گاهی به عمد آن لحظه سپید سپید زندگی‌ات را میگذارد به نمایش. آن هم در طبیعی ترین حالت ممکن.

مردم می‌بینند. آن بعد روحانی و ملکوتی تو را که نزدیک است به سوی نور به پرواز درآیی و تکه سیاه زندگیت در هاله آن همه دید مثبت گم می‌شود.

با شکوفه‌های شعائر، شاخه‌های خشک وجود را رنگ می‌بخشد. و نگاه که می‌کنی می‌بینی اندکی نگذشته، به میوه نشستی. محبوب و پذیرفته شدی.

«الله یرفع بهذا القرآن اقواما و یضع به آخرین»
و من امشب از لحظه‌ی ناگهانی تضییع، به لرز نشستم. از وقتی که خدا بخواهد با ذره‌بین واقعی‌تری بنام مرگ، پرده زندگی را بزند کنار...

گرد روی کتابخانه حتی، که هفته‌ای یکبار باید زدوده شود، پایان روز هفتم ممکن است روزمرگی را بریزد روی دایره. قرآن چاق نشده، تسبیح نو، چادرهای اتو کشیده و جانمازهای مرتب حرف خواهند زد. و اینک مانده‌ام با زبان به کام نگرفته آنان چه کنم؟
▫️▫️▫️

پناه به خدا از سقوط رسوایی. از لحظه ای که بنده از مواضع اتهام، اجتناب نکند.

فرازِ بهشت

03 Nov, 18:45


کیف همه‌مان روی اپن بود. در شلوغی آن مهمانی، امن ترین و دردسترس جا برای نگهداری وسایل شخصی به حساب می‌آمد.

شوخی داشت و با گفتن یک «با اجازه» خشک و خالی، کیف همه مان را چنگ زد در بغل و گفت می‌خواهم همه شان را وارسی کنم.
خندیدیم. اعتماد داشتیم که قصد مزاح دارد. یکی دوتا دویدند و گفتن ما در بازی شرکت نمی‌کنیم و خنده کنان درحالیکه کیفشان را محکم چسبیده بودند دور شدند.
محتویات همه را نگریست. آنها که عطر و وسایل آرایش را همراه داشتند را گذاشت یک سمت و آنهایی هم لباس و پوشک بچه در کیف همراه شان بود را سمت دیگر.

من همان روز از سر اشتیاق یکباره، پیش از رفتن به مهمانی در کیفم، فقط تسبیح گذاشته بودم.

▫️▫️▫️▫️

قفل ورودی را باز کرده بودند تا بدهند زبانه اش را تعمیر کنند.

یادم است داشتم قرآن می‌خواندم. چادر رنگی‌ام را پیچانده بودم دور سرم. صدای در هال آمد. نگاه نکردم و ادامه دادم. احساس کردم همسرم میانه‌ی در ایستاده و وارد نمی‌شود. سرم را به عقب برگرداندم تا بدانم چیزی لازم دارد یا نه. دیدم پدر شوهرم است و با دیده تحسین و چهره باز و خشنود به من می‌نگرد. یا الله گفته بوده و من با شباهت صدایی که داشتند، گمان کردم شوهرم سر شوخی صداش را بلند کرده.
▫️▫️▫️▫️

بارها بوده که به نماز ایستادم و تلفنم زنگ خورده. بچه ها که گفتند مادرم نماز می‌خواند‌. در چهره مخاطب آن سوی خط، دیدگاه مثبتش را ناخودآگاه تصور کردم.

ادامه دارد...

فرازِ بهشت

02 Nov, 01:10


.

📚عَنْ معاويه قَالَ سَمِعْنَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ يَقُولُ «الْمُؤَذِّنُونَ أَطْوَلُ النَّاسِ أَعْنَاقَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ »
📌صحیح مسلم /878)

📝معاویه بن ابی سفیان رضی الله عنه میگوید:از رسول الله صلی الله علیه وسلم شنیدم که فرموندند:گردن افرادی که موذن هستند ، در روز قیامت از همه بلندتر است.

┉┅━❀❁✿❃✿❁❀━┅┉


هم اکنون نوبت به سرزمین‌ من رسید که صدای اذان در دم و بازدمش بپیچد.

هم خوش‌ به حال ما، هم خوش به سعادت موذن‌ها؛ این گردن افراشتگان رستاخیز 🌱

فرازِ بهشت

02 Nov, 00:52


وَلَوْ أَنَّمَا فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلَامٌ وَالْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ مَا نَفِدَتْ كَلِمَاتُ اللَّهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ ﴿٢٧﴾


اگر [برای نوشتن و ثبت کردن کلمات خدا که در حقیقت مخلوقات او هستند] آنچه درخت در زمین است قلم باشد و دریا [مرکب] و هفت دریای دیگر آن را پس از پایان یافتنش مدد رسانند، کلمات خدا پایان نپذیرد؛ یقیناً خدا توانای شکست ناپذیر و حکیم است.

(لقمان)

▫️▫️▫️▫️▫️▫️

وقتی نمی‌خوانی، دایره کلماتت محدود می‌شود. گاهی بلوغ و معنا در تو اوج می‌گیرد، اما قلم به محدودیت می‌رسد.
تو، قرآن نیستی که با الفاظ تکراری نیز بتوانی مفاهیم عظیم بسازی.

بدتر آنکه مخاطب در دایره مختصر واژگانت ممکن است دیر یا زود به توهم لباس جدید پادشاه برسد. حیف تو نیست با آن همه دانایی؟

کلمات بی‌پایانند، کتاب بخوان!

▫️▫️▫️▫️

(خدا جسارت نابلدان را در حق فرهیختگان ببخشاید)

فرازِ بهشت

31 Oct, 10:54


خوانش و صدا عالی 👌

ان شاء الله که لذت می‌برید.🦋

فرازِ بهشت

31 Oct, 10:52


خار و میخک
https://book.iranseda.ir/DetailsAlbum/?VALID=TRUE&g=643988

فرازِ بهشت

30 Oct, 20:26


«به تب گرفته که به مرگ راضی شود» را دیدی؟

من دیدم.
در هُرم دلتنگی سه مرد که زمین را برای زیستن، کوچک و هوای آسمان را برای تنفس، خفقان یافتند.

من از بام چهارده قرن بعد، بارها به آنان نگریسته‌ام و خود را جای هرکدام شان گذاشتم، دیدم می‌شکنم.

حرف زدن نعمت بود و از میان‌شان رخت بست.
دیدن نعمت بود و محرومیت اتفاق افتاد.
و جمعیت، تکرار زیستن بود و ازشان دریغ شد.

بال چیده شده را چشیدی؟
آن وقت‌ها که با حفظ صفحات پایانی «توبه»، کتف‌هام تیر می‌کشید فهمیدم. و آموختم «محرومیت» قیچی است و تبعید، نام دیگر قفس.

غرق شدن را دیدم. خود را که در عرق شرم فرو می‌رفتم. چراکه آن اندازه صداقت لازم در وجودم جریان نداشت.

و خدا که رودربایستی با هیچ بنی بشری ندارد. بخواهد، حتی خوب‌ها را هم اینگونه خطاب قرار می‌دهد: «متخلف»! «الثَّلاثَةِ الَّذِینَ خُلِّفُوا»!

امشب که سر آن جریان گریختن از بد به بدتر، از تاریکی به ظلمات مایل شده‌ام، درمانده برای دلم «ظنوا ان لا ملجا من الله الا الیه» می‌خوانم. خسته بر بام دل بالا می‌روم و ناامید برمی‌گردم. از دیوارهای این تن به قلب, سر می‌کشم و چشم‌انتظاری پیکی از جانب او که خبر آزادی را بپیچاند در گوش زمان، در من بیشتر شعله می‌کشد.

در پی رفع موانعم و سکوت، همان خاموشی یکباره این جهان درون، بیشتر مرا می‌ترساند.

خوب است که این قرآن زنده نازل شد. آن هم با قصه‌های همیشه در جریان.
وقتی که نیاز به «بازگشت» متجلی شود, میفهمی «ثم تاب علیهم لیتوبوا» چه نجات لذت بخشی است، اگر اتفاق بیفتد. ان شاء الله

▫️▫️▫️▫️▫️

حتما که قصه آن سه راست‌گفتار بخشیده شده را بلدی!

فرازِ بهشت

30 Oct, 15:52


باید علمی‌اش ثابت شده باشد، ایمان نباشد، بدن دستور خود‌ ویرانی خواهد داد.
این مغز می‌تواند آنچنان که می‌تواند برای تکان نخوردن، سلول‌ها را امر به تجزیه کند و زخم بستر شکل بگیرد، قادر است برای هر واماندگی کوچک و بزرگ نیز دستور خود باختگی بدهد.

من داستان زنی را شنیدم که سی و پنج سال پیش، کودکش یکباره ناپدید شد. هفته‌ها و ماه‌ها شهر را زیر و رو کردند و پیدا نگشت.

تا وقتی شایعه بود که ردش را زده‌اند، زنده ماند. اما بعدش بدنش از فرط انتظار، به‌ تدریج خودش را خورد.

یکی گفته وسط زمستان و یخ آنها را دیده که تا اتوبوس صبح، پای پیاده رفته‌اند، بلکه در شهر مجاور شیمی درمانی جواب دهد و گفت: زن آن روز می‌لرزید. چنان که دندان هاش بهم می‌خورد و مردمک چشم‌هاش رو به گشادی می‌رفت.

همان وقت ها مرد. از درد انجماد و چشم به در بودن که غده‌‌ای وخیم شده بود.

می‌گفتند زنی خدایی بود. و باور می‌کنم. تخریب سلول‌‌ها را فقط ایمان، عقب می اندازد.(والله اعلم بالصواب)

فرازِ بهشت

30 Oct, 15:03


آدم به خودش باشد از درد، به رنج عظیم‌تر خواهد گریخت.
همین است برای دستگیری فرمود: «ففروا الی الله».

حتما تجربه‌اش کردی!

فرازِ بهشت

30 Oct, 14:59


از دلتنگی
به دری قفل و کلید دارتر،
به پنجره‌های پرده کشیده،
به دیوارهای بلند بدون دید،
هربار گریختم.
و میل زانو گرفتن، اوج گرفت.

از نبودن به نرسیدن،
از خیابان به بن بست،
از ترس به دلهره،
از بی‌امنی به وحشت
از شب به انتهای آن گریختم.
و هربار قرآن مرا دوباره باز گرداند.

از اخم،
از توحش چشمان خون گرفته،
از بی‌طرفی درختان دو سمت جاده که بین رفت و برگشت، سکون اختیار کرده‌بودند،
از گمشدگی میانه‌ی اطمینان
هر بار به درد بزرگتر گریختم.
و قرآن مرا پناه داد.

از نقطه‌ی صفر
از تکیه به شانه‌ی خالی،
درک نامتقابل،
به ساعت مه گرفته صبح.
و مرگ را
هر بار مرگ را،
برای جهان زمزمه کردم و از آن نیز بسوی خود گریختم.
و قرآن مرا دوباره برانگیخت.

در گوش جاری بود.
در مویرگ‌های ناشناخته‌ای که به قلب می رسند،
و تا خود اشک پیش می‌رفت.

مداد می‌گرفت به دست.
انتهای شب، چراغ می‌کشید.
رگی که نزدیکتر به گردن است را، بزرگتر از اندازه حقیقی‌اش،
ماه را دو نیمه که روبروی هم روشنند، نشان می داد.
و کاج را می‌تکاند، جای میوه‌، روی شاخه ‌هاش، باغ می‌کشید...

فرازِ بهشت

29 Oct, 08:18


هنوز چند سررسید قدیمی توی کمد دارم.
سخنرانی‌های صوتی را در آن‌ها یادداشت‌برداری می‌کنم.

تابستان یکیش را از من خواست. دادم.
این چند روز که سرماخوردگی طراوت‌ناز حسابی حواسم را از بقیه پرت کرده بودم، دیدم مشغول خودش شده. امروز کمدش را مرتب می‌کردم که...

▫️▫️▫️▫️

بیشتر پی می‌برم تاثیر مادر در آموزش بچه‌ها، چندین برابر دوره‌های انگیزشی و مشاوره است.
چه در شنیدن صدای قرآن، چه در گوش کردن سخنرانی‌ها، چه در توجه به فایل‌های آموزشی, پایش را دقیقا گذاشته رد پاهام. تاجایی که باهم موبایل و هدفون مشترک داریم.


از من که گذشت اما ان شاء الله، محمد صالح به ماه می‌رسد.

فرازِ بهشت

29 Oct, 08:16


هنوز چند سر

فرازِ بهشت

28 Oct, 05:26


برای آنکه مورد ملامت خاطره نویسان آینده واقع نشوم باید از محاسن این کار نیز سخن به میان آورم. پس این را پرانتز بزرگی بدانید بین ادامه دارد های دو متن:

آن سالها، دفاتر سررسید، شوق عجیبی از صالح شدن را در من بوجود آورد.
یعنی چون خودم را می‌نوشتم، حرکات و سکنات خیلی تصادفی از من سر نمی زد. در ذهنم یک طرح کلی از خودم ساخته بودم که دلم میخواست همان را رفتار کنم و بعد بیاورمش جزو خاطرات.
یادم است از بچگی هر وقت مشکلی(مخصوصا بیماری) برای اعضای خانواده اتفاق می‌افتاد. بدون اجازه یواشکی زنگ می‌زدم به فامیل‌ مان. مثلا به پدر بزرگم می‌گفتم: «بابام مریضه نمی‌خواهید ازش سر بزنید؟»
یعد دیدم با همین رفتارهای کوچک، در نوجوانی رابط صله ارحام شده‌ام.

یکبار یکی از فامیل ها که نزدیک خانه‌مان زندگی می‌کرد و سر چیزهای الکی مادرم را دلخور کرده بود، برایمان آش آورد. مادرم می‌خواست کاسه را بگذارد پشت در حیاط و نبخشیدنش را نشان دهد و گذاشت‌. هنوز دمپایی‌هاش را برای ورود به هال درنیاورده بود که آهسته در را گشودم و آش را آوردم خانه و ماجرا ناخواسته ختم بخیر شد. همین را نوشتم توی دفتر و باعث شد برای دفعات بعد از عکس‌العمل‌ها واهمه نداشته باشم.

حتی یادم است برای نشان دادن ارتقای شخص اول دفترهام، هیچ وقت درعروسی‌های فامیل، سر جایم نمی‌نشستم. بشقاب‌ها را دست مهمان‌ها می‌دادم، قاشق می گذاشتم جلویشان، نوشابه تعارف می‌کردم، بشقاب سرریز و ته‌دیگ می‌گرفتم مقابلشان. بدون آنکه حتی یکبار ناخنک بزنم یا چشم داشته باشم در عوض خدمت، بشقاب پرتری نصیبم گردد.

همه اینها ثبت بود. آن دفتر، نامحسوس مسیر را نشان می‌داد، پله پله های پیشروی خودم را به خودم. و حالا که در میانسالی می‌توانم اعصاب و توان کنترل مجلس‌داری های بزرگ را داشته باشم، خدا را شاکرم تمرین خاطرنویسی کرده بودم روزی.

و ناگفته نماند دفترها محل محاسبه نفس هم بود.
در کینه‌ورزی‌ها، نهایتا فرصت درک متقابل می‌داد‌. قضیه را یکبار از دید خود می‌نوشتم و یکبار خودم را می گذاشتم جای شخص مقابل. همیشه هم هفتاد به سی خودم را مقصر می‌آوردم و راحت‌تر برای بخشش کنار می‌آمدم با درونم.

و خلاصه...
▫️▫️▫️▫️

تو نسوزان. نخواستی شان، پاره‌پاره کن. لای زباله خشک‌ها بگذار برود برای بازیافت. مقوای تیره بسته‌بندی‌ها هم شود، باز ماندگاری.
من خود نمی‌خواستم به چرخه برگردم‌.

فرازِ بهشت

27 Oct, 13:13


برای نوشتن خاطرات ناگوار، خط مخصوص به خودم را داشتم. معادل تمام حروف فارسی، تصویری مرکب از اشکال هندسی و خطوط را جایگزین کرده بودم.
و آنقدر با آن نوشتم و خواندم که ملکه‌ی ذهنم شد. سالهای دبیرستان مد شده بود بیشتر دخترها از این خط‌های خصوصی برای خودشان داشته باشند و نمی‌دانم دیگران چه انگیزه‌ای برای اختراع آن خطوط خرچنگ قورباغه داشتند.

خواهرم هم به تقلید من برای خودش خط اختراع کرد و به پیروی از راه در پیش گرفته‌ام، خاطراتش را با خط خودش می‌نوشت. دخترخاله هام هم یاد گرفتند و گریزگاه زیبایی برای ثبت هر بد و بیراه ذهنی یا رد شدن از خط قرمز‌ها برایمان فراهم شد.


نو عروس بودم که مادرم دفتر خواهرم را آورد خانه‌مان و گفت: «این دختر مدتی است سرش توی لاک خودش رفته. از اشتها افتاده و وقت و بی‌وقت مدام توی دفتر خاطراتش است. نگاه کن ببین چیزی سر در می‌آوری؟»

صِرف دلسوزی(بخوانید فضولی) پذیرفتم. اَشکال انتخابی خواهرم کاملا با نماد‌های من فرق داشت. کلنجار رفتم و حروف را بالا پایین کردم. آنها که بیشترین شباهت به حروف فارسی را داشت اول خواندم و بعد با توجه به معنای کلی کلمات، توانستم رمزهایش را بازخوانی کنم. با دوست صمیمی‌اش حرفش شده بود خواهرکم بگمانم.

بعدتر خاله‌ام دفتر دخترش را آورد و قسم داد بهش چیزی نگویم و یادآور شد که مادرها همیشه باید گوش بزنگ باشند.

آن را هم در کمتر از ساعتی رمزگشایی کردم و هرچه لازم بود گذاشتم کف دست خاله جان.

و از همان موقع، آن آفت‌ جذام‌طور ، از روحم به قلب رسید و چیزی در دلم خطابم قرار داد که: «بیچاره چه نشسته‌ای که حتما خودت را نیز بارها خوانده‌اند و در اوج زرنگ دانستن خود، از هر که فقط چهار کلاس سواد داشته و بهت نزدیک بوده، رکب خوردی.»

آه از نهادم برخاست که چقدر به خودم پناه برده بودم در وقت نفرت ها و چون زورم به طرف نمی‌رسید با بدترین کلمات، از او انتقام می‌گرفتم. و حالا دیگرانی بودند که می‌دانستند.

حتی دلداری هایی که به خود می‌دادم از الفاظ لاتی خالی نبود. زن درونِ کوچه خیابانی داشتم آن وقت ها که چادرش را گره زده بود دور گردنش و ‌با فاز زنان کوچه‌گرد، مرهم می‌گذاشت روی دردهام. به دیگران واقعا چه، که چگونه می‌گفتم اصلا!

این بود وقتی که آتش می زدم عصبانی بودم. از خامی هفت ساله که هیچگاه به پختگی مرا نرساند و به اندکی حرارت فهم حتی.

و خود را لای آن کاغذها به آتش ملامت سپردم که بار آخرت باشد و اما باز...

«بیداری و تاریکی» کانالی بود که حدود چهار سال پیش با حضور اساتیدم به بهانه تمرین ساخته بودم. اما مدتی نگذشت دیدم باز خفقان‌ها، ناکامی ها، رنج‌ها و حتی اشتیاق هام را هم آنجا ادبی‌گونه به رشته تحریر درآوردم.

عادی بود همه چیز اما یکباره با همان ماجرای آفتزدگی تکراری، ماه پیش، مطالبش را بر باد دادم و آن بخش خودم را گذاشتم باز ملحق شود به فراموشی.


دلم روشن است که لااقل فراز بهشت از بلای آتش به جانی من دیگر در امان است. اینجا دیگر از آن من سرگردان پناهنده نیست. صاحب دارد و تلنگر است. اول برای خودم و بعد هرکه با من وجه مشترک دارد.

یک جور دیگر، ادامه خواهد داشت.

فرازِ بهشت

26 Oct, 19:33


هفت سال تمام خاطرات روزمره‌ام را در هفت دفتر سررسید نوشتم. اینکه ساعت چند بیدار شدم، غذا چه خوردم، چه کسی خانه مان آمد، چه اتفاقی در طول روز افتاد یا حتی نیفتاد , شادی و دلگیری‌ها، محبت و کینه‌ها، همه را همه را نوشتم.

اینکه نویسندگی با خودکار و کاغذ، چرا و چگونه مرا، ورق به ورق به ثبت لحظاتم سوق می‌داد هنوز هم باور کردنی نیست.

یعنی هفت سال خسته از آن مشق پی‌در‌پی، جملات بسیار تکراری و فاقد حتی یک آرایه ادبی نشدم که بی وقفه در پی ثبت بودم‌؟ آن‌ هم ثبت چیزی که خود معمولی من، در زندگی‌ای بسیار معمولی بود؟!

اما در بیست و سه سالگی حسی شبیه کرم‌زدگی، یکباره لولید در سلولهای تنم و احساس کردم نیمی از من را دارد منی دیگر به تعفن و انزوا می‌کشد.

برگ روحم، را شته های ترس، با آرواره‌هایی زمخت گاز می زدند. هراس برملا شدن هفت سال از زندگی زنی معمولی که برای دیگران، حالا عادی بنظر نمی‌رسید، داشت مرا می‌خورد.
خود را اثر کشف نشده‌ای می‌دیدم که هر آن ممکن بود دوستان و دشمنان را از رازهای مشترک بسیاری آگاه سازد. چرا که خاطره‌‌ها فقط به نویسنده متعلق نیست و جمعیت اطرافش را حتما شامل خواهد شد.

دیدم سر کردن با این آفت به جان افتاده، روانم را آسیب خواهم زد، به آنی هر هفت دفتر را بردم پشت بام و آتش زدم.

همان موقع می‌خواستم وقتی دود، از میان ورق‌های پیچ خورده در خود، بر زبانه‌ی آتش غلبه می‌کند، ادای اشک در بیاورم و حسرت بخورم. ولی خوب یادم است فقط به این فکر میکردم تا لحظه خاکستر شدن، رهایشان نکنم که حرفی از آن حریق زبانه‌کش، نجات پیدا نکند.

غیض داشتم. و عصبانیتم برای این بود حالا خاطراتم با نوشتن، بیشتر در ضمیرم حک شده است. دردی که ممکن بود با گذر زمان از یاد برود، رفته در بالاترین قفسه‌ حافظ بلند مدت جا خوش کرده بود و همین باعث می‌شد فرایند فراموشی، بخشش، درک، ایثار در من کمرنگ شود.


ادامه دارد.‌‌..

فرازِ بهشت

20 Oct, 13:17


با شهادتش فهمیدیم، دشمن از تسبیح و انگشت اشاره می‌ترسد.

تجسم می‌کنم آن انگشت قطع شده، تبدیل به شاهدی در قیامت خواهد شد برای او و علیه تمامی ستمگران.

و غمگینم که تنها کاری که از من برمی‌آید، رد نبودن آن انگشت را، روی سبابه‌ام، درد می‌کشم.💔

و آنان چقدر با دانه‌های چوبین بهم پیوسته روی نخ، که نماد وصل دمادم است بیگانه‌اند.
و با خاک، آن خاک در بغل گرفته تسبیح
و با آن غبار معلای نشسته بر سر یار و بشارت روزهای آزادی.

و غذا، تنها عامل انرژی و قوت نیست.
تن نحیف قهرمان شصت و دوساله‌ای که در نزدیک ترین سنگر به دشمن، به تکلیف عمل کرد این را می‌گفت.
برای طاعت، در پی سیری روح باش!

#یحیی_سنوار

فرازِ بهشت

20 Oct, 10:26


از دیروز، به تمام تسبیح‌ها خوش‌گمان‌تر شدم و
به هرچه که اسباب‌ یادآوری ذکر است.
و فهمیدم اسم تمام دردهای ناشناخته، «تلنگر» بود.

ذکر شمارها به اذن خدا هر طور شده کمک می‌کنند. اگر نام خدا به وقت ترس به یادت نیامد، وادارت می‌کند به دنبال علتش باشی و وقت یادکردن معبود، حواس جمع‌تر و خالص‌تر دکمه را بفشاری.

▫️▫️▫️

« ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا» را، شهادت #یحیی_سنوار به تماشا گذاشت.

فرازِ بهشت

20 Oct, 09:26


یکبار در جاده تصادف کردیم. طوری که بعد حادثه هر کسی که رد می‌شد صداش می‌آمد: «هیچ کس زنده نمانده.»

خواب بودم که صدای برخورد آهن با آهن، بعد چرخش تند ماشین به دور خود، بعد بوی زجه آور لاستیک و آسفالت، صدای اصطکاک، دود و جیغ های خودم مرا به خود آورد.
نیمه شب بود و تمام جاده را خرده شیشه پر کرده بود. ماشین که ایستاد، آنقدر دود پیچیده بود که احتمالا از ترس انفجار، کسی به کمک نیامد. درِ سمت خودم را گشودم و کسانی که در کنارم بود را بیرون کشیدم.

پسرم و خواهرشوهرم، راه می‌رفتند اما می‌ترسیدم طوری‌شان شده باشد و چون هنوز گرمند، نفهمند. رساندم‌شان کنار گاردریل و برگشتم.
همسرم و مادرشان صندلی جلو بودند. آنها هم دستم را گرفتند و از سمت من، یعنی صندلی پشت شاگرد، بیرون آمدند. نمیدانم چرا کفش نداشتم، اما هیچ تیزی متوجه پاهام نبود.

در آن تاریکی نمی‌شد چیزی دید جز دود سفیدی که از جلوی فرمان، توی ظلمات نشت می‌کرد.

به لطف الله، هیچ کس طوریش نشد آن شب. خون از دماغ کسی حتی نریخت اما همان وقت یک درد ناشناخته آمد و برای همیشه قلبم را فشرد. درد صدا کردن مادرم در لحظات برخورد، جای گفتن «شهادتین».

مرگ یکبار اتفاق می‌افتد و اگر آن مرحله‌ ای آزمایشی بود، لحظه‌ی عاقبت بخیر شدن را مردود شده بودم.

دقیقا یادم است وقتی ماشین دور خودش می‌چرخید، مغزِ در حال ترسیدنم داشت به مادرم می‌گفت: دیدی دخترت مرد؟ دیدی مرگ دخترت با تصادف بود؟ و از زبانم لفظ «مامان جان» فریادگونه به گوشم می‌رسید.

ذکر شمار سالها ساکن انگشتان، در لحظات آخر، هیچکدام از آن ذکر های معمول روزانه را به یادم نیاورد و دانستم، آن موقعیت، هیچ وقت قابل برنامه‌ریزی نیست.

اینکه شهادتین کلمه آخر باشد اصلا دست خودت نیست. باید او تعالی بخواهد دهانت به خیر باز شود. وگرنه ترس مرگ و روبرو شدن با صحنه‌ای که هیچگاه ندیده و نچشیده‌ای، نخواهد گذاشت.

و دانستم باید «لا اله الا الله»‌ها جدی‌تر از اندازه‌ای که آدم دچار آخرین زکام شده و هر ثانیه مرگ عطسه می‌کند، بپیچد میان جان. انسان دچار وحشت، قابل پیش‌بینی نیست.

اللهم احسن عاقبتنا فی امور کلها و اجرنا من خذی الدنیا و عذاب آلاخره.

فرازِ بهشت

20 Oct, 07:39


آن وقت‌های طلبگی که درکنار فراگرفتن احادیث، سعی در عملی کردن‌شان هم داشتیم، می‌خواستم وقت عطسه‌زدن دیگر بجای «ای خدا», اولین کلمات خارج شده از دهانم «الحمدلله» باشد. و خودم را سپردم که بعد از اینکه کسی بعد عطسه‌اش گفت: «الحمدلله»، نگویم عافیت باشد، بلکه به زبان بیاورم: «یرحمک الله».

در عطسه زدن با آنکه برای تکرار و تمرین, مدام اتفاق نمی‌افتد، به لطف الله موفق شدم زبانم را به آن کلمات مبارک، نهادینه کنم و مغزم بلافاصله بعد از ایجاد آن حالت، ذکر مأثوره را به دهانم می‌آورد.

همینطور در وقت تشکر کردن به جای «ممنون و متشکرم», تربیت شدم گاهی به آدمهای عامه هم بدون پروا بگویم: «جزاکم الله خیرا» و نا مأنوس بودنشان برایم مهم نباشد.

یا در جواب کسی که می‌گوید: «فلانی سلام رسانده.» با کلمات جاهلیت خود نگویم: «یاد خدا باشه», بلکه فوری پاسخ بگویم: «علیه و علیک السلام. سلامت باشند.»

معاشرت با اهل دین که ذهنشان دیگر به ادعیه و مأثورات متعلق بود و حضور در محیط حوزه، انگیزه‌ی مدام به یاد داشتن و مانند یک مسلمان دیندار زندگی کردن را در قلب و جانم زنده نگه می داشت.

اما...

فرازِ بهشت

19 Oct, 13:06


قشنگترین خطابی که یه زن می‌تونه بشنوه یا بگه:
لفظ «مامان» هست.

برای محبت الله که بینمونه، مدتهاست من مامانشم و اون هم دخترم.
سایه عرش خدا چه شکلیه یعنی؟!

فرازِ بهشت

18 Oct, 16:05


مُتَّكِئِينَ فِيهَا عَلَى الْأَرَائِكِ ۚ نِعْمَ الثَّوَابُ وَحَسُنَتْ مُرْتَفَقًا

و بر تخت‌ها تکیه زنند، که آن بهشت، نیکو اجری و خوش آرامگاهی است.

کهف/۳۱

#بهشت‌اندیشی

فرازِ بهشت

18 Oct, 08:50


پیش از این چند بار دیگر همینجا گفتم که ما از نسل حیاهای بی‌موردیم. و این تربیت ناصحیح همه جا و ازهمه کس مخفی کردن، با روح دین ما به تضاد خواهد رسید.

سال آخر و ماه‌های آخر طلبگی در حالیکه اساتیدمان همگی آقا بود و پشت پرده و با للهیت و شرم پاکیزه برایمان درس می‌دادند؛ روزی یکی از دوستان که دختر شاد و مهربان و البته شوخ طبعی بود، نزدیک آمدن استاد صداش را بلند کرد. تاکید میکنم با صدای بلند، یکباره از خصوصی‌ترین اتفاقات زنانه که گفتنش اینجا حتی در فکر نمی‌گنجد حرف به میان آورد.

آدمی که تربیتش اشتباه باشد، واکنش اشتباه نیز از او سر خواهد زد. و گفتم: «آرام تر. اصلا چه معنا دارد این حرفها را یک دختر مجرد بزند.»
از شنیدن آن چیزها از خودم هم احساس انزجار میکردم و نمی‌توانستم تصور کنم که حالا در بین جمع، این موضوع محرمانه به میان آمده است. بدتر از همه اگر استاد آقا همان موقع سر می‌رسید چه؟


جوابم را داد. منطقی هم داد. حق با او هم بود به نوعی. چیزهایی که نمی‌توانم اینجا بگویم اما بعدها قانع شدم. حتی بعدتر بعدتر نکته‌ی مهم: «فتنه از قتل شدیدتر است» را پی بردم، اینکه نباید از هم می‌رنجیدیم.

حرف هامان به هم پیچید و همان لحظات هیچ کدام از مواضع مان عقب ننشستیم. چندین سال سر در لاک خود بودن باعث می‌شود از حمایت جمع خیلی برخوردار نباشی و سر همین که او را خداوند به جمعیت و برکت «فَعَزَّزْنَا بِثَالِثٍ» موید ساخته بود باعث شد، گفتگو بدون نتیجه‌گیری پایان یابد. و ما زنها برای نشان دادن دلخوری، همیشه قهر را بلد هستیم.

جو آنقدر سنگین بود که دلم نمی‌خواست از فردا به کلاس بیایم ولی یادم آمد برای رسیدن به آن موقعیت، چه جان ها که نکنده‌ام و نمی شود اینطور جا بزنم. هیاهوی نشاط بخش گذشته که منتظر روز آخر چادرگذاری بود به تسلیم اندوه‌بار داشت تبدیل می‌شد و حتی نمی‌توانستم توضیح دهم چه چیزی باعث شد در مقابل بی‌عفتی کلام خونسرد برخورد نکنم.

چند روز بعد یکی از اساتید خانم آمد آشتی مان بدهد. سخن از برکت کتاب های حدیث آورد. از اینکه باید هر لحظه جناب رسول‌الله را در مقابل مان تجسم کنیم و ادب نشستن در کنار احادیث‌شات را رعایت کنیم.
گوش می‌دادم اما فکر میکردم وقت آشتی دادن به هرکدام مان فرصت حرف زدن بدهد. بعد نصیحت مان کند. اشتباه هرکدام مان گوشزد شود تا بدانیم فردا روز اگر چنین مشکلی در جامعه پیش آمد رفتار درست مواجهه چیست.

حرفش تمام که شد، صلوات فرستادیم. با لبخند به همه‌مان نگاه کرد. مرا مورد خطاب قرار داد و گفت اینطور بهتر نیست؟
گفتم بله کاملا حق با شماست. فقط اگر امکان دارد فقط بشنوید که چه گذشته تا لااقل دلهامان روی هم صاف شود. دوستم هم همین را درخواست نمود.

استاد یکباره میز پیش رو را به جلو هل داد. اخم هایش را کرد توی هم. رویش را برگرداند و به طرف در با شتاب حرکت کرد. بلند می‌گفت آمدم تا میانتان صلح بشود خودتان نخواستید.

آتش گرفتم و سرد شدم. به آسمان بلند و سپس با ضربت بر زمین کوبانده گشتم. چه شد؟ چه گفت؟ برای چه آمده بود اصلا؟
به چهاریواری خانه‌ام فکر می‌کردم. به جامعه هیولاآبادی که من داشتم اکنون در بهشتی‌ترین جای آن سیر می‌کردم. به بدهایی که ممکن بود چه شکلی باشند، وقتی خوب ها اینطورند.

درس دین یاد می‌دهد استاد جایگاه ویژه ای‌ دارد. بهتر، مقدس‌‌تر و محترم‌تر از هر مقام دیگر است. اوضاع هم همیشه گل و بلبل نیست پس ادب با او مقدم بر همه چیز است. ولی برای من آزرده ده سال طول کشید که رد آن ارادت مچاله را گوشه جگر گل بکشم. پنج پر با مداد سفید تکریم دور یک داغ سفید‌تر و آبله‌گون.

این روزها بیشتر می‌خواهم شنیده شوم. برای آن سوال بزرگ مانده در ذهنم که رفتار درست واقعا چه بود؟ و هم اکنون نه ده‌ها سال‌ بعد.

حال اعدامی‌ای را دارم که اعتراف به هیچ چیز نکرده و پنجاه سال بعد تبرئه‌اش خواهند کرد.
مجرمی که تنها مسأله‌اش این است، قصور بی‌عدالتی را چه کسی بعهده خواهد گرفت، وقتی دارد اعمال شاقه را لحظه به لحظه تحمل می‌کند.

و مهمتر از همه نیاز دارم بداند: «من شروع کننده نبودم استاد!»

فرازِ بهشت

18 Oct, 08:10


همان وقت های حوزهٔ دوم بود که با دیوارها آشنا شده بودم و برای موانع احترام ویژه قائل گشتم. پایم را از گلیم تمام دلدادگی ها و رفاقت ها پس کشیدم و سرم به درس و مشق گرم شد. صبحانه ام را هر روز ساعت نه می‌خوردم. نانی را که از مخلفات سفره‌ی خالی از حضور من، پر می‌شد.. این بود که زنگ تفریح‌ها حواسم به رفع گرسنگی و مطالعه درس ساعت بعد می‌گذشت.

آفتاب نیمروز را سالها در نوبت صبح ندیدم و از باران، برف، باد، مه، تبدیل شکوفه به گل و برگ ریزان های ساعت ۷ و نیم تا یازده بی خبر ماندم.

گفته بود نمره کمتر از نوزده و هجده یعنی آنجا درس نمی‌خوانی و برای فرار از مسئولیت خانه و زندگی، جایی را برای وقت گذرانی یافته‌ای. و همین مرا به اهمیت بیست‌ها برای ادامه تحصیل مقید کرده بود. می‌گفت: می‌خواهی درس بخوانی؟ باشد، خالصا لله اول و بعد نمره کامل و معدل بالا.

و هر روز مشتاق تر می‌شدم محل خدمت آینده‌ام همین مدرسه باشد. آنقدر که همه چیز فوق‌العاده بوی معنویت و اعتدال می‌داد.
حتی گمان می‌کردم اگر استاد یک درس آنجا هم باشم، ایمان و روبند و نماز تهجد و مصحفم تا آخرین روز زندگی جاری خواهد بود.

فکر می‌کردم محیط بیشتر از آنچه که می‌گویند در بلوغ و بیداری تاثیر دارد و این را بیشتر دوشنبه‌ها به مدت یک ربع ساعت، از سخنرانی اساتید(که بهش می‌گفتند بیان اساتید) با جان حس می‌کردم.

با دو بچه کوچک و پر انرژی خیلی چیزها سخت بنظر می‌رسید. مخصوصا رسیدن به کلاس بدون تأخیر. و همیشه تذکر می‌گرفتم که: «حیدری زودتر خودت را به کلاس برسان.»

و نمی توانستم بگویم شده اتفاق بیفتد که من و بچه ها حاضر بودیم. سفره جمع شده بود. کیف هاشان پر از خوراکی و میوه و کلاه و کاپشن و کفش شان نیز آماده بود اما نباید نشان می‌دادم دیر شده است. می‌گفت آرامش زندگی خیلی مهم است. ما در حال مسابقه نیستیم. درحالیکه خون خونم را می‌خورد تا دوباره اسمم در دفتر تأخیر ثبت نشود، به حرفهاش آرام گوش می دادم. گاهی یکهو یادش می‌آمد که کار بانکی یا اداری دارد و باید فلان مدارک و پرونده ها را آماده کنم.
همان وقت دیر شدن، همان لحظات کبود اضطراب و مواجه با استادی که عادت دارد پنج دقیقه زودتر در کلاس بنشیند, کفش‌هام را در می‌آوردم.

پیش از آنکه طلبه باشم، زن خانه‌داری بودم که حتی یکبار مدرسه بهمان نگفت آنجا سنگر اول است. مجهز و آماده که باشد، راه برای همیشه هموار می‌شود. و حق داشتند که نگویند. همه حیدری نبودند که خدا و خرما و نظم و بیست( آه بگذارید هزاران بار این کلمه را در اینجا و به هر بهانه تکرار کنم که چقدر برای بدست آوردنش زخم دیدم) و آرامش و تواضع و ملکوت و کدبانویی را با هم بخواهند

کمال گرا نبودم چون هیچ وقت اجازه نداشتم اگر صد را نخواهم درجا بزنم و بگویم پس صفر را انتخاب می‌کنم.

آب نزدیک به نقطه‌ی جوش بودم. سرم هم سوت می‌کشید و هم نمی‌کشید. گر گرفته و هراسان و در عین حال آرام. آرام چون راهم مبارک بود. چون خواب ها می‌گفتند راهت مبارک است...

فرازِ بهشت

15 Oct, 16:48


منی که در حال تمرین نوشتن هستم گاها نیاز می‌بینم غیر از مناجات( که کاش همیشه اینگونه بشود نوشت)، افراد حقیقی دیگری را نیز بطور عام یا خاص، مخاطب قرار بدهم.

این کمک می‌کند خود را در فضاهای گوناگون و در تصویر سازی های مختلف بیابی و شرح حال بنویسی.( حالا با هر چندم شخص)

گاهی اما، واقعا و به عمد به هیچ کسی برای خطاب میلی نیست. نویسنده صرفا برای بیان موضوعی، نوع نوشتارش را اینگونه مرتب میکند گویا کسی را در ذهن یا مقابل می‌بیند و قصد صحبت با او را دارد، درحالیکه نیست.

در مذهبی‌نویسی نیز این بستر باید فراهم باشد. متاسفانه چند روز پیش شنیدم که برای چند تن از خواهران مخلص و خوش‌قلم که گه‌گاه با آن «تو»ی ذهنی، عبارات بی بدیل نیز خلق می‌کردند، حرفهای خام و مغرضانه ای زده شده.

گفتم اینها را یادآوری کنم همراه با تذکر اینکه «بعضی از گمان ها، گناهند» و بهتان به مومنات غافلات از کبائر است.

لطفا کتاب بخوانید و آرایه های ادبی تان را تقویت کنید.
ما همگی در حال تمرین هستیم برای روز بزرگ جهاد با قلم. و شما همراهان دلگرم‌کنندگان این مسیرید.(به نوعی تجهیز کننده)

خوش‌گمانی از اخلاق حسنه است. و باید بدانید شاعرها و نویسنده ها یک «تو» توی خیالشان دارند که حتی از سوار سپید آرزوهای خیلی ها, قشنگ تر و بزرگتر و رؤیایی‌تر است. شاهزاده ای(خانم/آقا/ فضا/ حیوان حتی) که هیچگاه متولد نشده ولی نگارنده، دوست دارد فقط با یکی که فقط شنونده و بیننده باشد حرف بزند. بدون حتی یک کلام از او نظر شنیدن.

مثلا «تو»ی خود من, زن درونم و زن درونِ زن درونم و همه آینه های تو در توی خودم است.

فرازِ بهشت

15 Oct, 15:07


اما چیزی که باعث شد اینها را بنویسم اصلا اشاره به نوع دیدگاه نویسندگان و بررسی نوشته‌ها نبود.
امشب راجع به واژه «تو»، این دو حرفی غلط انداز خواهم نوشت. ان شاء الله

فرازِ بهشت

15 Oct, 15:03


از آن سو وقتی «کتاب خود را دریابید» استاد علامه ندوی را می‌خواندم دیدم جمله به جمله بر محاسبه و بیداری می‌افزاید و می شد وجودی را تصور کرد که با نور توصیه می‌کند.

اخلاص، عبادت، تلاش و غم پسندیده در تمام نود و دو صفحه بر جان طلبه می بارد و او را از باتلاق به سوی برکه پاکسازی هدایت می‌کند.

پس، فرق می کند چه بخوانید و چه بشنوید.

فرازِ بهشت

15 Oct, 14:52


محمود گلابدره‌ای در مقدمه کتاب «سرنوشت بچه‌ی شمرون» چنین اشاره کرده بود که: «این شما هستید که باید تشخیص بدهید آنچه می‌خوانید سرگذشت من است یا نه.»

و همین مرا واداشت که قبل از خوانش کتابها، سرنوشت و سرگذشت نویسنده‌ی آنها را نیز مورد مطالعه قرار دهم. باور کردنی نیست اگر بگویم هر نویسنده، بازتاب شخصیت، عقیده و آرمان‌هایش بود.
و تعجب خواهید کرد اگر ادعا کنم که حتی آنچه مخفی می‌کنند را نیز می‌شود آهسته آهسته از لابلای جملاتشان متوجه شد.

نوشتن با حرف زدن فرقی نمی‌کند. دیدید وقتی گرم حرف زدن با کسی که کاملا گوشش با شماست هستید بین حرفهای مهم، سخنان نامهم را نیز می‌گویید یا به دغدغه ها و آرزوهایتان نیز اشاره می‌کنید و گاهی حتی آنقدر زیاده روی کرده‌اید که احساس خلأ در وجودتان شکل می‌گیرد‌؟


نوشته‌ها چه خاطره نویسی باشند، چه رمان، چه متن علمی، بیانگر دیدگاه نگارنده هستند.

بطور مثال:

کتاب «اشکها»ی سیمین دانشور ( اولین رمان او که در بیست و یک سالگی نگاشته شده بود و بافت قوی دارد) را آن وقت‌های کارگاه آموزش داستان‌نویسی خواندم، عفت و حیای نویسنده در انتخاب کلمات کاملا محسوس بود. او می‌توانست از الفاظ نامتعارف زننده(جنسی) برای جذب مخاطب بیشتر استفاده کند و حتی یکبار هم نکرد.

که البته این کتاب خود، نوعی افشاگری ناخواسته در مورد نتایج اختلاط در دانشگاه‌ها و انتقاد بر سیستم آموزشی صرفا تئوری و در عین‌حال ناکارآمد آن هم است.( شاگرد فهیم قصه، عاشق استاد ادبیات‌ش می‌شود و بعد از آنکه متوجه می‌شود استادش متاهل است ، بخاطر انسانیت! دست از این افروختگی دل می‌کشد.)

پ‌ن: کل داستان همین بود. تایید نمی‌کنم وقت برای خواندنش بگذارید.

فرازِ بهشت

14 Oct, 13:46


آن بارانی که صدای تو را از ناودان ها فریاد می‌کشید و دلتنگی مرا می‌پاشاند بر صورت شهر، آمدنش را تا فصل زعفران و زرشک عقب انداخت. به انتهای آبان، به روزهای کوتاهِ عصر ساعت دو.

بر آن جوی سیمانی پایین تپه،
آبشخور گوسفندان که حالا متروکه نشینش ما بودیم، وعده باریدن را سنگ‌ریزه انداختیم و به همان امید، دشت‌های عقیم را گندم کاشتیم و شد. انار و پسته کاشتیم و بار آورد. گفتیم باران می‌بارد و گلسنگ‌ گواهی داد.

تو از گرمسیری بودی که پنجاه سال پیش درختانش را با داس، بریده بودند و گاوآهن‌هاش را با شاخه آهن‌های بیست و چهار معاوضه می‌کردند.

و من از گرمسیری دیگر، از سال پیشرفت، تنوع کشتزار، تبدیل باغ به دشت‌های سرمایه، بورس و بهار آزادی، سال سازه‌ها و سیلو‌ها.

تو شاعر باران بودی و از ابرهای سفید نیز می‌باراندی. و من جاری بودم در جوی اول آبادی از بیست و سه مهر تا آخر آذر.

خوب است، دلتنگی بر دستانم فرود آمد پیش از آنکه صورت شهر، خیس بشود.


الف ح
برای سرد و خشکی این روزهای شهر

فرازِ بهشت

13 Oct, 08:24


فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَيَقُولُ هَاؤُمُ اقْرَءُوا كِتَابِيَهْ ﴿١٩﴾

اما کسی که پرونده اش را به دست راستش دهند، می گوید: [ای مردم!] پرونده مرا بگیرید و بخوانید. (۱۹)


إِنِّي ظَنَنْتُ أَنِّي مُلَاقٍ حِسَابِيَهْ ﴿٢٠﴾

من یقین داشتم که حساب اعمالم را می بینم [به این سبب همه اعمالم را هماهنگ با احکام خدا انجام دادم و کردار بدم را اصلاح کردم.] (۲۰)

«حاقه»

▫️▫️▫️▫️

دنبال چیزی در کمد کتابها می‌گشتم. دیدم از همان سال اول طلبگی تمام برگه های امتحانم را در پوشه‌ای جمع‌آوری کردم. فکر کردم اگر نمراتم پایین بود آیا نگه‌شان می‌داشتم؟

این فقط نمونه ای از درک آن روز بزرگ نامه به‌دست دادن است.

شما چه؟
برگه امتحانتان را نگه می‌دارید؟

(تعداد بیست‌ها آنقدر زیاد بود که در عکس نمی‌گنجید.الحمدلله. سخت گرفتن به خود همیشه خوب بوده)

3,251

subscribers

138

photos

20

videos