دارم قدم میزنم اما پاهام جسممو به سمت همون مکان میبره
میرسم جلوی در و پشیمون میشم
عقبگرد میکنم تا از اونجا دور شم
ذهنم خالی شده راهمیرمو به آدمهایی نگاه میکنم که هر کدام داستان خودشونو دارن
گوشیم زنگ میخوره
+نوبت شماست نمیخواین بیاین؟!
با گفتن کلمه آره تلفنو قطع میکنم
در را باز میکنم بدون نگاه کردن به جایی دوباره روی همون کاشیای که دفعه پیش نشسته بودم میشینم
+امروز حالت چطوره خانم کوچک
-پناه.
حس میکنم همین یهکلمه واسه مفهموم خواستهای که دارم کافی باشه
بعد از کلی سکوت شروع میشه.
+زندگی من و پناه شروع شد
دختر بچهای که هر روز جلوی چشمام رشد میکرد و یادآور عزیزکردهام بود
عزیزکردهای که به قصد فراموش کردنش از این ماتم کده رانده شده بودم
پناه درست مثل اسمش بود
تو همون مدت کوتاه شد پناهمن
پناه منی که فراموش کرده بودم پناه داشتن را
انگار اومده تا دوباره مفهوم زندگیو حس کنم.
سرمو بالا میارم و با لبخند بهش نگاه میکنم و میگم
-پناه خوششانس بود.
سرشو تکون میده و به روبهرو زل میزنه
با خودم فکر میکنم انگار قرار نیست طولی بکشه که بخوام حرفمو پس بگیرم
لبخندم ناپدید میشه یهسری تصویر و صدا تو ذهنم داره تکرار میشه
گلوم سنگین شده انگار متوجه میشه و سکوتشو میشکنه
+طولی نمیکشه که متوجه بیماری پناه میشم
حرفای دکتر رو سرم آوار میشه
فکر میکنم به عزیزکردهام
فکر میکنم که آیا دونستن اینها باعث شده بود که قلبش از تپیدن دست بکشه
فکر به اینکه آيا نبودن پناهش باعث شده بود زودتر به پیشواز مرگ بره
دکتر حرف میزنه و من مدام ذهنم به سمت عزیزکردهای بود که درد قلب کوچیکش چقدر زیاد بود.
اشکهام صورتمو خیس کرده
+قرار نیست هردفعه گریه کنی.
-چه بلایی سر پناه اومده؟
زل میزنه بهم و سکوت میکنه
از این نگاه و سکوت طولانی نفرت دارم
بلند میشم به سمت در میرم اما پناه
برمیگردم و نگاهش میکنم
+داستان پناه چرا انقد واست مهمه؟
با خودم فکر میکنم یهسری تصویر از جلوی چشمم رد میشه نمیتونم کلماتو به هم ربط بدم
اون تصویر و صدا داره کمرنگ میشه
چشمام پر میشه اما قرار نیست قرار نیست من..
سرمو میارم بالا
-اون یهبچهاس فقط.
+همهی ما یهروزی بچه بودیم.
-ولی میتونستی ازش مراقبت کنی
+کردم
-پس چرا نمیگی پناه چیشد
+بازی سرنوشت دست ما نیست
بیماری پناه بزرگتر بود از خود پناه بزرگتر از من
روزبهروز آرومتر میشد و من عاجز از انجام کاری
پناه حالش وخیمتر شده بود
تو بیمارستان و بین اون همه دستگاه چشماش خیستر میشد.
دکتر جز تأسف و امید حرفی نمیزد.
به سمت خونه جدید عزیزکردهام راه میوفتم
مثل همیشه خم میشم آروم باهاش صحبت میکنم
قرار بود پناه پناهت شم اما اون پناهم شد
پناهمو ازم نگیر.
نگاه میکنم به آدمی که داره از پناهش صحبت میکنه
بغض داره خفهام میکنه
دستگیره در را پایین میکشم بدون در نظر گرفتن صدایی که تلاش برای نگه داشتنم میکنه راهی خیابان میشم
دیگه حتی نگاه خیره نفرتانگیز آدمها واسم اهمیتی نداره.