درحالی داشت این حرفا رو بهم میزد که به چشمام خیره بود.. مگه میتونستم بهش شک کنم؟ به حرفاش، به صداقتش.. با عقل جور درمیومد.. شایدم من زیادی مشکوک بازی دراوردم و اون تمام مدت باهام روراست بوده..
تو همین حین دست تو موهام برد و درحالیکه نوازشم میکرد دوباره گفت: قبلا بارها بهت قول دادم که نمیذارم دست هیچکدوم از اون حرومزاده ها بهت برسه.. نمیتونم بگم استرس هیچی رو نداشته باش! ولی تا وقتی من کنارتم از هیچی نترس.
_ اگه دومرتبه یه روز ناغافل اینجا بیان چی؟ شاید دفعه بعد انقدر خوش شانس نباشیم که متوجه من نشن...
+ چطوره چند وقت از شهر خارج شیم؟ فکر کن میریم مسافرت...
_ بلاخره که باید برگردیم، کار و شغل تو، خونه و زندگیت.. اینا چی میشه؟
+ یه فکری براش میکنم.. ببین اون پفیوز نمیدونه که تو اینجایی یا اصلا من به تو ربطی دارم.. مطمئن باش اون هیچ گوهی نمیخوره، مخصوصا الان که بدجوری زیر ذره بینه و همه کاراش زیر نظره.. بعدشم مگه من هویجم که همینجوری وایسم و اونم گوهشو بخوره... هیلدا! چرا گریه میکنی دیوونه؟
_ فقط ببین به خاطر من تو چه هچلی افتادی.. زندگیت داره خراب میشه.. شایدم دستگیرت کنن اگه بفهمن این همه وقت به من پناه داده بودی...
+ دیوونه تموم کن این شر و ورا رو.. کی گفته زندگی من داره خراب میشه؟ اون دوتا بی ناموس مشکلشون با خود منه، روحشونم خبر نداره تو اینجایی، پس بفهم این اتفاقات هیچ ربطی به تو نداره.
چرا! اتفاقا به من ربط پیدا میکرد.. مخصوصا اگه حسام و شیده بو ببرن من اینجا باشم، حتی اگه یه درصد هم احتمال بدن بعدش هم من بدبخت میشم هم خشایار.. هزار جور اتهام بهش میزدن، یکیش همدستی با من! که تا بخواد ثابت کنه هیچ کارهس یه مدتی رو پشت میله های زندان گذرونده.
مگه میتونستم همچین چیزی رو تحمل کنم؟ اصلا تا کی میتونستم اینجا بمونم؟ یه روز دیگه، دو روز دیگه.. به هرحال سروکله حسام پیدا میشد.. اون روز خشایار دقیقا میخواست چیکار کنه؟ غیر از اینه که حسام فورا به پلیس زنگ میزد و بعدشم جفتمون رو بازداشت میکردن؟ نه! غیر از این نبود.. شک ندارم حسام حتی با خشایار درگیر هم نمیشد، فقط یه تماس و تمام!
خشایار درحالیکه سعی میکرد با حرفاش آرومم کنه اشکهام رو پاک کرد.. تو آغوشم گرفتمش و بوسیدمش.. بلافاصله با بوسه هاش همراهیم کرد و بدنمو به بدن لختش چسبوند.. بدون اینکه از بوسیدنش دست بکشم رو بدنش قرار گرفتم و پاهامو دو طرفش گذاشتم.
قصدم این بود که باهم سکس کنیم، ولی نه مثل دیشب یا دفعه های قبل که فقط از هم لذت میبردیم و بعدشم به زندگیمون میرسیدیم.. این یکی فرق داشت، حداقل برای من.. چون خودم میدونستم این آخرین عشق بازی بین من و اونه.. میخواستم از پیشش برم و شر و دردسرهام رو با خودم ببرم.
خیلی سریع حالش عوض شد و شهوت وحشیانهش رو به رخم کشید.. بی رحم و بی ملایمت خودشو واردم کرد و بدنمو بین بازوهاش محکمتر نگه داشت.. همونطور که سرم تو گردنش بود و درد و لذت رو باهم تجربه میکردم، میدونستم این لحظات قراره جزو دلنشین های رنج آور باشه! دقیقا زمانیکه واسه خودمون یادآوریش میکنم درحالیکه خشایار دیگه کنارم نیست.
از فکرش بغضم گرفت و تو گوشش پچ زدم چقدر عاشقشم.. موهامو تو مشتش گرفت و با حرص زمزمه کرد: منم همینطور عشقم.
همیشه همینو میگفت! ولی اینبار همین جمله هم برام رضایت بخش بود، چون میدونستم دیگه همین هم نمیشنوم.. حس عجیبی داشتم، غم، ترس، شهوت و لذت، عشق و دلبستگی که قرار بود تو همین نقطه به پایان برسه.. بلاخره که باید انجام میشد، تا ابد که نمیتونستم قایم شم...
خشایار که از خونه بیرون رفت گوشیمو دست گرفتم.. برای این تماس بدجوری استرس داشتم و دودل بودم، لعنتی دست پاهام یخ زده بود و میلرزید.. مدام پشیمون میشدم و به سرم میزد انجامش ندم ولی تهش چی؟.. چندبار بوق خورد تا اینکه تماس وصل شد: بله؟
با شک و ترس به زحمت لب باز کردم: سلام آقای معتضدنیا.