•Atre chanel🤍✨ @atrechanel Channel on Telegram

•Atre chanel🤍

@atrechanel


همه چيز درباره او (درحال پارت گذاري)✍🏻

∙ژانر رمان : مهيج_ اروتيك(پایان خوش)

نویسنده رمان : تهمینه

Atre chanel🤍✨ (Persian)

با ورود به کانال تلگرام Atre Chanel، شما به دنیایی از رمان های مهیج و اروتیک خواهید وارد شد. این کانال به وسیله نویسنده معروف تهمینه اداره می شود و در حال پارت گذاری می باشد. اگر به دنبال خواندن داستان های جذاب و پر از هیجان هستید، این کانال برای شماست. با ژانر رمانی منحصر به فرد، Atre Chanel تجربه ای جدید از خواندن را برای شما به ارمغان می آورد. از علاقه مندان به داستان های عاشقانه و هیجان انگیز دعوت می شود تا به این کانال بپیوندند و لذت خواندن این آثار داستانی را تجربه کنند.

•Atre chanel🤍

21 Nov, 15:56


PART 136 :

درحالی داشت این حرفا رو بهم میزد که به چشمام خیره بود.. مگه میتونستم بهش شک کنم؟ به حرفاش، به صداقتش.. با عقل جور درمیومد.. شایدم من زیادی مشکوک بازی دراوردم و اون تمام مدت باهام روراست بوده..

تو همین حین دست تو موهام برد و درحالیکه نوازشم میکرد دوباره گفت: قبلا بارها بهت قول دادم که نمیذارم دست هیچکدوم از اون حرومزاده ها بهت برسه.. نمیتونم بگم استرس هیچی رو نداشته باش! ولی تا وقتی من کنارتم از هیچی نترس.

_ اگه دومرتبه یه روز ناغافل اینجا بیان چی؟ شاید دفعه بعد انقدر خوش شانس نباشیم که متوجه من نشن...

+ چطوره چند وقت از شهر خارج شیم؟ فکر کن میریم مسافرت...

_ بلاخره که باید برگردیم، کار و شغل تو، خونه‌ و زندگیت.. اینا چی میشه؟

+ یه فکری براش میکنم.. ببین اون پفیوز نمیدونه که تو اینجایی یا اصلا من به تو ربطی دارم.. مطمئن باش اون هیچ گوهی نمیخوره، مخصوصا الان که بدجوری زیر ذره بینه و همه کاراش زیر نظره.. بعدشم مگه من هویجم که همینجوری وایسم و اونم گوهشو بخوره..‌. هیلدا! چرا گریه میکنی دیوونه؟

_ فقط ببین به خاطر من تو چه هچلی افتادی.. زندگیت داره خراب میشه.. شایدم دستگیرت کنن اگه بفهمن این همه وقت به من پناه داده بودی...

+ دیوونه تموم کن این شر و ورا رو.. کی گفته زندگی من داره خراب میشه؟ اون دوتا بی ناموس مشکلشون با خود منه، روحشونم خبر نداره تو اینجایی، پس بفهم این اتفاقات هیچ ربطی به تو نداره.

چرا! اتفاقا به من ربط پیدا میکرد.. مخصوصا اگه حسام و شیده بو ببرن من اینجا باشم، حتی اگه یه درصد هم احتمال بدن بعدش هم من بدبخت میشم هم خشایار.. هزار جور اتهام بهش میزدن، یکیش همدستی با من! که تا بخواد ثابت کنه هیچ کاره‌س یه مدتی رو پشت میله های زندان گذرونده.

مگه میتونستم همچین چیزی رو تحمل کنم؟ اصلا تا کی میتونستم اینجا بمونم؟ یه روز دیگه، دو روز دیگه.. به هرحال سروکله حسام پیدا میشد.. اون روز خشایار دقیقا میخواست چیکار کنه؟ غیر از اینه که حسام فورا به پلیس زنگ میزد و بعدشم جفتمون رو بازداشت میکردن؟ نه! غیر از این نبود.. شک ندارم حسام حتی با خشایار درگیر هم نمیشد، فقط یه تماس و تمام!

خشایار درحالیکه سعی میکرد با حرفاش آرومم کنه اشکهام رو پاک کرد.. تو آغوشم گرفتمش و بوسیدمش.. بلافاصله با بوسه هاش همراهیم کرد و بدنمو به بدن لختش چسبوند.. بدون اینکه از بوسیدنش دست بکشم رو بدنش قرار گرفتم و پاهامو دو طرفش گذاشتم.

قصدم این بود که باهم سکس کنیم، ولی نه مثل دیشب یا دفعه های قبل که فقط از هم لذت میبردیم و بعدشم به زندگیمون می‌رسیدیم.. این یکی فرق داشت، حداقل برای من.. چون خودم میدونستم این آخرین عشق بازی بین من و اونه.. میخواستم از پیشش برم و شر و دردسرهام رو با خودم ببرم.

خیلی سریع حالش عوض شد و شهوت وحشیانه‌ش رو به رخم کشید.. بی رحم و بی ملایمت خودشو واردم کرد و بدنمو بین بازوهاش محکمتر نگه داشت.. همونطور که سرم تو گردنش بود و درد و لذت رو باهم تجربه میکردم، میدونستم این لحظات قراره جزو دلنشین های رنج آور باشه! دقیقا زمانیکه واسه خودمون یادآوریش میکنم درحالیکه خشایار دیگه کنارم نیست.

از فکرش بغضم گرفت و تو گوشش پچ زدم چقدر عاشقشم.. موهامو تو مشتش گرفت و با حرص زمزمه کرد: منم همینطور عشقم.

همیشه همینو میگفت! ولی اینبار همین جمله هم برام رضایت بخش بود، چون میدونستم دیگه همین هم نمیشنوم.. حس عجیبی داشتم، غم، ترس، شهوت و لذت، عشق و دلبستگی که قرار بود تو همین نقطه به پایان برسه.. بلاخره که باید انجام میشد، تا ابد که نمیتونستم قایم شم...


خشایار که از خونه بیرون رفت گوشیمو دست گرفتم.. برای این تماس بدجوری استرس داشتم و دودل بودم، لعنتی دست پاهام یخ زده بود و میلرزید.. مدام پشیمون میشدم و به سرم میزد انجامش ندم ولی تهش چی؟.. چندبار بوق خورد تا اینکه تماس وصل شد: بله‌؟

با شک و ترس به زحمت لب باز کردم: سلام آقای معتضدنیا.

•Atre chanel🤍

21 Nov, 15:56


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

21 Nov, 09:14


PART 135 :

از طرفی این فکر هم تو سرم روشن میشد اگه خشایار ارتباطی با شیده داشت که دیگه من این همه مدت تو خونه‌ش مخفی نمیشدم! همون موقع که بهم پناه داده بود منو به پلیس‌ها تحویل میداد.. نمیدونم، شایدم داره جلب اعتماد میکنه تا به یه نقشه یا هدفی برسن بعد که خرشون از پل گذشت...

هیلدا؟! داری راجع به خشایار حرف میزنیا! چت شده؟ مطمئنی حدس و گمان هایی که داری صدرصد درسته یا اینکه فقط بدبین شدی؟ تو یاد گرفتی نباید حماقت وار خوشبین بود، ولی یه درصد هم احتمال خطا بذار، یه درصد هم فکر کن شاید خشایار داره واقعیت رو میگه چون خیلی وقتا واقعیت مسخره‌ و دور از باوره...

باشه! اصلا همه اینا درست و افکار من اشتباه.. خشایار امشب کجا رفته بود؟ یعنی باور کنم بعد از اون اتفاق ترسناک، ورود دزدکی شیده به اینجا، ترس و وحشت من و استرس و نگرانی خود خشایار، یهو اون تصمیم گرفت بره بیرون یه دوری بزنه و بعدشم با رفیقاش مشروب بخوره؟! نه دیگه اگه میخواستم این یکی رو باور کنم توهین به عقل و شعور خودم بود.


خودمم نمیدونم تا کی بیدار بودم و چه موقع خوابم برد.. ولی وقتی بیدار شدم که دستای خشایار بدنم رو لمس میکرد و بوسه های آروم و عمیقش گردنم رو قلقلک میداد.. تو دنیای خواب و بیداری انقدر این حس برام دلپذیر بود که ناخواسته لبخندی رو لبام نشست و بدنمو بیشتر بهش چسبوندم.

زمزمه‌هاش رو تو گوشم شنیدم: بیداری عشق من؟

اوهومی گفتم و همونطور که پشتم بهش بود تلاش کردم دستمو به سر و گردنش برسونم و نوازشش کنم.‌. نرمه گوشم رو با ملایمت بین دندوناش گرفت و زمزمه کرد: قربونت برم من که بیدار شدن کنارت انقدر خوبه.

چه با محبت تر از همیشه شده بود!.. یه باره به سرعت عجیبی تمام فکر و خیالایی که ديشب داشتم برام یادآوری شد.. چشمامو باز کردم و با ناراحتی به یه نقطه خیره شدم.. خشایار درحالیکه به بوسه ها و نوازشش هاش ادامه می‌داد گفت: کارامونو انجام بدیم و بعدش بریم تو بالکن یکم جوجه بازی کنیم هووم؟ نظرت چیه‌؟ بیرون که نمیتونیم بریم ولی میتونیم تو همین خونه خوش بگذرونیم.

_ عکسم تو روزنامه ها پخش شده.

+ میدونم.

_ پس چرا هیچوقت هیچی بهم نگفتی‌؟

+ گفتنش چه فایده ای داشت جز اینکه استرس و نگرانیت رو بیشتر میکرد؟ فعلا با احتیاط رفتیم و اومدیم، از این به بعد هم بیشتر مراقبت میکنیم.. کی تورو با ماسک و اینا میتونه بشناسه‌؟

_ خشایار؟

+ جون دلم؟

_ میشه یه سوال بپرسم و توام راستشو بگی؟

با مکث جواب داد: بپرس.

_ دیشب واقعا کجا رفته بودی؟

+ دم خونه شیده روانی.

خوبه که بلاخره داشت راستشو میگفت و همین یکم آرومم میکرد.. ولی از طرف دیگه ناراحتی و عصبانیتم بیشتر میشد و با خودم فکر میکردم پس حدسیاتم درست بوده.. قبل اینکه سوال دیگه ای بپرسم، خشایار زودتر گفت: رفتم اونجا ولی خبر مرگش خونه نبود.. قاطی کرده بودم، بدجوری میخواستم یه بلایی سرش بیارم.

_ چرا باید اون تورو بشناسه؟

+ گفتم که، هم اون هم حسام الان منو میشناسن، چون یه مدت حسام رو تعقیب میکردم، تو همین تعقیب کردنها حسام فهمید و باهم درگیر شدیم.

_ شیده که دیروز تنها اومده بود...

+ شاید دفعه دیگه خود مرتیکه هم پیداش شه، شایدم از ترسشون غلاف کنن و بیخیال شن.. معلوم نیست‌.‌. به هرحال حسام الان هرچی که لازمه راجع به من میدونه و ممکنه بخواد یه گوهی بخوره.

مثل اینکه واقعا داشت راست میگفت و تو دردسر افتاده بود.. با نگرانی به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم.. نیشخند کمرنگی زد و ادامه داد: نمیخواستم با این حرفا به هم بریزی ولی اینا احتمالاتیه که ممکنه پیش بیاد.. درسته که اونا هنوز نمیدونن توام اینجایی، دیروز هم از بیخ گوشمون رد شد، ولی فکر اینکه دوباره بخوان سراغ من بیان اینورا پیداشون شه و خدایی نکرده تورو ببینن داره روانیم میکنه.. دیشب خیلی به هم ریخته بودم، مدام با خودم فکر میکردم این همه مواظب بودم کوچیکترین خطری تهدیدت نکنه، حالا به خاطر سوتی که خودم دادم هرلحظه ممکنه یه اتفاق بد بیفته.. مغزم دیگه کار نمیکرد، دستمم که به اون زنیکه نرسید، نمیخواستم با اون اعصاب تخمی برگردم خونه، رفتم پیش رفیقام تا یکم آروم شم بعد برگردم.

•Atre chanel🤍

21 Nov, 09:14


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

20 Nov, 16:26


PART 134 :

با بغض و عصبانیت گفت: ولم کن ازت متنفرم.

_ چرا؟! تو که دوسِت دارم عاشقتم از دهنت نمیفتاد، الان تو ده دقیقه ازم متنفر شدی؟

بیشتر روش خم شدم و گردنشو بوسیدم.. با صدایی که از بغض میلرزید گفت: هرچی که لازم بود بشنوم رو تو همین ده دقیقه شنیدم.. تو فقط منو برای یه چیزی میخوای، غیر از این هیچ ارزشی برام قائل نیستی.

من که هرلحظه بیشتر مست عطر تنش و لطافت بدنش میشدم تو گوشش زمزمه کردم: آخه این چرت و پرت ها رو از کجا میاری‌ دلبر نازنازی من؟ به عشق تو هرچی زودتر برمیگردم خونه.. من اینجوری بودم؟ تا کارم تموم میشه سریع برگردم خونه؟ هنوز نفهمیدی چقدر میخوامت؟

با چشمای اشکیش نگاهم کرد و دلم بیشتر براش رفت.. نگاهم به لباش خیره موند و مثل تشنه ای که به آب رسیده با ولع بوسیدمش.. خودمم نمیدونم با چه قدرت و جسارتی داشتم انقدر راحت احساسم رو براش رو میکردم، ولی دست خودم نبود! درحالیکه لباشو میبوسیدم بهش ابراز علاقه میکردم و قربون صدقه‌ش میرفتم.

معمولا هیلدا بود که ابراز علاقه میکرد، اما اینبار هیچی نمیگفت، فقط گوش میداد و بوسه هام رو همراهی میکرد.. منم با عطشی که هرلحظه بیشتر میشد بوسه هام رو به سمت گردن لطیفش میبردم و پایین میرفتم.. هرچی پایین تر میرفتم و با لبام اندام وسوسه انگیزش رو لمس میکردم، آوای اغواگرش بلندتر میشد و منو حریص تر میکرد.‌.

هیچی جذاب تر از این نبود که میدیدم چطوری ثانیه به ثانیه هوسی میشه و بیشتر منو میخواد، با حرص و تمنا بدن بلوریشو بهم فشار میده و دستای ظریفش رو تو موهام میبره.. دلبری هاش موقع سکس و عشق بازیمون دیوونم میکرد.. معتاد مزه بدنش بودم.


هیلدا :
خشایار جوری کنارم بیهوش شده بود که انگار نه انگار تا همین چند دقیقه پیش اون بود که با یه شهوت وحشیانه، رو تن و بدنم میتازید.. حالا آروم و بی حرکت، با یه دنیا خستگی خوابیده بود.. کمی چرخیدم تا به سمتش مایل شم، زیردلم تیر کشید و ناخواسته آخ پر دردی گفتم.. فورا نگاهش کردم ببینم با صدای من بیدار نشده باشه.. همچنان تو یه خواب سنگین بود.

توجهم به چهره‌ش جلب شد‌.. همیشه چهره‌ش برام جذاب بود و محو و خیره‌ش میشدم.. حالت چشم و ابروی مشکیش، حالت موهاش، فرم بینی مردونه و لبای متناسب با صورتش.. آره! من هرشب کارم این بود که وقتی خوابه محو جزئیات صورتش شم که حقیقتا برام زیبا بود.

خودم میدونستم از عشق و علاقه زیادیه که بهش دارم، وقتی اون خوابیده، من با خیال راحت یه دل سیر نگاهش کنم بعد بخوابم.. ولی اینبار این خیره شدن با غم و دلشکستگی بود.. دلم میخواست دعوایی که داشتیم رو فراموش کنم، حرفایی که ازش شنیدم رو از یاد ببرم، به خودم میگفتم مست بود و یه چِرتی گفت! دعواست دیگه، اون وسط حرف گل و بلبل که نمیزنن!

بعدش چیشد؟! جوری بهت ابراز علاقه میکرد که تاحالا ازش نشنیده بودی، عشق زندگیمی، عاشقتم.‌‌..! پس چرا نمیتونستم این حس بد و ناخوشایند رو که هرلحظه هم بیشتر میشد از بین ببرم؟ حس ناخوشایندی که به خاطر حرفاش وسط دعوا نبود، به خاطر اتفاقات امروز بود، طوریکه خشایار با بهونه های چرت و پرت منو پیچوند و معلوم نیست کجا رفت.

البته میدونستم کجا رفته، فقط نمیخواستم قبول کنم، وگرنه اینجوری باید تمام اعتمادی که بهش داشتم رو زیر سوال میبردم.. حتی دیگه نمیدونستم چی واقعیته چی دروغ‌‌.. اینکه واقعا خشایار چه ارتباطی با شیده داره، باهم سَر و سِری دارن؟ اگه نه پس شیده امروز اینجا چی میخواست؟ اصلا چرا حسام همراهش نبود؟

خشایار واقعا از طرف سیمین استخدام شده بود تا حسام رو تعقیب کنه؟ یا اینم یه دروغی بوده واسه خر کردن من؟ چرا دیگه مثل قبل بهش اعتماد نداشتم؟ معلومه چرا! چون امشب با یه حالت عصبی و آشفته از خونه بیرون رفت، مست و شنگول برگشت! حتی کودن ترین آدم هم میفهمه چه خبره، کی دروغ میگه کی راست میگه.

•Atre chanel🤍

20 Nov, 16:26


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

20 Nov, 09:58


PART 133 :

این حرفش خیلی برام زور داشت.. فرقی نداشت مست باشم یا نه، تحت هر شرایطی این حرف رو میشنیدم قاطی میکردم.. دستمو رو شونه‌ش گذاشتم و درحالیکه با شدت و عصبانیت وادارش میکردم دوباره رو کاناپه بتمرگه گفتم: بشین سرجات بابا! فکر کردی مستم و حالیم نیست، هر مزخرفی که دلت خواست میتونی بگی؟ یکم به مغزت فشار بیار تا یادت بیاد اولین بار خودت بودی که اصرار داشتی اینجا بمونی، حالا من یه چیزی هم بدهکار شدم؟

بهت زده و ناباور لب باز کرد: الان داری منت سرم میذاری؟

_ هرجور دلت میخواد فکر کن.. وقتی دهنتو باز میکنی و هرچی دلت میخواد میگی منتظر جواب دندون شکن هم باش.

نمیفهمید الان اصلا وقت خوبی برای کل‌کل با من نیست.. مست بودم، کله‌م داغ بود و هر حسی که قلقلک میداد صدبار برابر بیشتر از هروقتی خودنمایی میکرد، حالا میخواست عشق و علاقه باشه، شهوت باشه، خشم و عصبانیت باشه..

با حرص و بغض گفت: این همه مدت نقش بازی کردی و روی واقعیت رو ازم قایم کردی، ولی الان خیلی خوب دارم باهات آشنا میشم.

_ نه بابا! هرچی از دهنت دراومد گفتی، الان که واست قاطی کردم شدم آدم بَده و داری با روی واقعیم آشنا میشی؟

+ آره دقیقا! کاش هیچوقت بهت اعتماد نکرده بودم.

_ حالا که اعتماد کردی و اینجایی، پس دیگه شر و ور نباف و رو مخ منم نرو‌.. رابطه من با شیده رو از کجات دراوردی؟ خوبه خودم بهت گفتم زنیکه دوست دختر حسامه، الان داری به خودم میچسبونیش؟ عقل نداری؟

+ اگه عقل داشتم که نمیذاشتم چیزی بینمون پیش بیاد.

از رابطه با من پشیمون بود؟! از بهت و عصبانیت نیشخند زدم: مگه تو رابطه با من چیزی رو از دست دادی دختر خوب؟ بخوای نخوای یه شب بینمون پیش میومد، دیر و زود داشت ولی سوخت و سوز نداشت‌‌.. هم خودت میخواستی هم من، فقط زمانش باید می‌رسید که تو وا بدی.

هیلدا که هرلحظه از حرفای من عصبی تر میشد گفت: میگم تازه دارم میشناسمت و این همه مدت نقش بازی کردی که اعتماد منو جلب کنی.. نقش یه مرد چشم و دل سیر رو بازی کردی که من اینجا بمونم تا به وقتش اسباب سرگرمیت شم‌.

_ مگه با خواجه یا اِوا خواهر طرف بودی که انتظار داشتی سمتت نیام یا فکر و خیالی نداشته باشم؟ الان هم تا وقتی اینجایی همینه! یجوری حرف میزنی انگار اون همه سکسی که داشتیم فقط من حالشو بردم و تو هیچ لذتی نبردی.

+ تمو‌م شد! شنیدی چی گفتم؟ فقط همین امشب من اینجا میمونم، فردا به محض اینکه آفتاب بزنه یه لحظه هم اینجا نمیمونم.

پوزخند زدم: بابا جمع کن بچه بازیاتو، با کی داری لج میکنی؟ اون بیرون خبری نیست خیالت راحت! پاشو بریم بِکپیم که به اندازه کافی گند زدی به اعصابم.. وقتی با بچه میرم تو رابطه نتیجه‌ش همین میشه.

با عصبانیت دستشو از تو دستم بیرون کشید: ولم کن، میخوام همین جا بخوابم.

از این حرکتش عصبی تر شدم و بهش تشر زدم: تو خونه خودم واسم شاخ و شونه نکشا، پاشو بهت میگم.

مقاومت و لجبازیش بیشتر شد.. منم دیگه زدم به سیم آخر، انداختمش رو کولم و بلندش کردم.. دست و پا میزد و جیغ جیغ میکرد که ولش کنم.. اهمیتی ندادم و یه راست بردمش تو اتاق.. انداختمش رو تخت و با غیظ و تشر یه اسپنک بهش زدم تا ساکت شه.

میون نق نق‌هاش ناخواسته گفت: آخ! عوضی!

دست به مهره بازی بود! منم که کلا تو یه حال و هوای دیگه بودم و از خدام بود یه بهونه واسه نزدیک شدن به هیلدا پیدا کنم اسپنک دوم رو بهش زدم.. دیگه نق نق هم نکرد، فقط نالید.. هوس و شهوت مثل کوه آتشفشان درونم جوشید و هرچی که اتفاق افتاده بود یا شنیده بودم رو فراموش کردم.

دست روی رون پاهاش کشیدم و زمزمه کردم: دلت تنبیه میخواست نه؟ زودتر میگفتی عشقم.

•Atre chanel🤍

20 Nov, 09:57


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

19 Nov, 15:50


PART 132 :

با خنده بهش گفتم: سلام خوشگل من!

با عصبانیت و چشم غره ازم رو برگردوند و رفت.. انتظار همچین واکنشی رو داشتم ولی اون لحظه انقدر برام مهم نبود که بخوام سخت بگیرم.. وارد خونه‌ که شدم دیدم کلید هیلدا پشت دره، پس برای همین کلید من درو باز نمیکرد!.. نگاهش کردم که داشت میرفت رو کاناپه دراز بکشه.. نمیخواست پیش من بخوابه؟!

همونطور ‌که نزدیکش میرفتم گفتم: دختر نازنازی من ناراحته؟

جواب نداد، انگار که نه میشنید نه میدید.. اما به شکل جالبی گوگولی و بامزه شده بود.. خنده‌م گرفت و گفتم: الو؟ صدا و تصویر قطعه؟

بدون اینکه نگاهم کنه با اخم و عصبانیت جواب داد: ساییدی! انقدر زنگ نزن! این دقیقا پیامی بود که خودت واسم فرستادی، اونم وقتی که استرس تو حلقم بود و داشتم از نگرانی میمردم، هزارتا فکر و خیال میکردم که چیشده چه بلایی سرت اومده، نکنه با اون زنیکه یا حسام درگیر شدی و الان بازداشتگاهی یا اصلا هر اتفاق ناجوری.. ولی الان میبینم ماشالا سُر و مُر و گُنده برگشتی، حالت هم از هروقتی بهتره، بوی مشروبی هم که نوش جون کردی تا اینجا میاد‌.

با تعجب پرسیدم: من پیام دادم؟ کِی؟!

شاکی نگاهم کرد و خواست جوابی بده ولی پشیمون شد و با تاسف ازم رو برگردوند.. گوشیمو از جیبم بیرون اوردم و صفحه چت هیلدا رو باز کردم.. مثل اینکه واقعا همچین پیامی واسش فرستاده بودم! ولی اصلا یادم نبود و نمی‌دونم چجوری این پیام رو فرستادم.

نگاهش کردم و دیدم داره می‌خوابه.. میدونستم عمرا الان بخوابه! ولی داشت اینجوری تظاهر میکرد.. بالا سرش رفتم و گفتم: اصلا نمیدونم چجوری این پیام رو فرستادم‌.. حالا توام بیخیال شو دیگه، چیزی نشده که...

+ چیزی نشده؟! کلا یادت رفته برای چی و با چه حالی از خونه بیرون رفتی؟ فکر کردی من بچه‌ام و بهونه هات رو باور کردم؟ نفهمیدم داری میری سراغ شیده؟.. ببین انتظار داشتم با یه ظاهر به هم ریخته یا کتک خورده برگردی ولی نه اینکه مست باشی و کبک‌ت خروس بخونه...

_ کتک خورده‌؟! هه!.. چه اصراری داری بگی من سراغ شیده رفتم؟ من که یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم ولی اینو بهت میگم که دیگه بیخیال شی.. من پیش رفیقام بودم همه هم مَرد بودیم...

+ شاید شیده در اصل دوستته، رفته بودی پیشش تا از دلش دربیاری.. بعدشم مشروب خوردین و حسابی به خریت من خندیدین...

_ چرا مزخرف میگی؟ شیده آخه کدوم سگیه؟

+ تو بگو! تویی که یجوری راجع بهش حرف میزنی انگار خیلی وقته میشناسیش و باهاش در ارتباطی، میاد دم خونه‌ت و غربتی بازی درمیاره انگار که اومده دم خونه دوست پسرش.. بعدشم که تو بهونه چرت و پرت میاری و بدو بدو میری بیرون.. اصلا همون موقع هم که داشتی اینجا اومدنش رو ماست مالی میکردی شک کردم ولی دوباره خودمو به خریت زدم و نخواستم باور کنم، این همه مدت مثل احمقها نگرانت بودم و استرست رو داشتم.. راستشو بگو، با شيده چه ارتباطی داری؟ چند وقته میدونه من پیشتم؟ دقیقا کی میخوان اینجا رو سرم هوار شن و منو تحویل پلیس بدن...

همینجور رگباری پشت سرهم میگفت و توهم میبافت.. با تشر و عصبانیت بهش توپیدم: ترمز کن بابا! همینجوری واسه خودت تخته گاز میری چپ نکنی.. من مشروب خوردم تو شر و ور میگی؟ دِ اگه مزخرفاتت واقعیت داشت که همون دو،سه روز اول به قول خودت اینجا رو سرت هوار میشدن و تحویل پلیس میدادن.. اگه نمیشناختمت میگفتم شیشه میزنی که اینجوری شر و ور میگی.. الان من جلوی خودت به دونه دونه رفیقام زنگ بزنم و ثابت کنم پیش اونا بودم، ازم میکشی بیرون؟

با حیرت و عصبانیت چشم درشت کرد: خیلی بی ادب و بی شخصیتی.

_ همینه که هست.

+ نه کی گفته؟ میتونه نباشه.

بلند شد و روبه‌روم وایساد: نه دیگه بهت اعتمادی دارم، نه دیگه اینجا رو جای امنی واسه خودم میدونم.. از نظر من توام همدست شیده و حسامی.‌. فقط من انقدر خر بودم که اینو دیر فهمیدم.