•Atre chanel🤍✨ @atrechanel Channel on Telegram

•Atre chanel🤍

@atrechanel


ساتان (درحال پارت گذاري)✍🏻

∙ژانر رمان : مهيج_ اروتيك(پایان خوش)

نویسنده رمان : تهمینه

Atre chanel🤍✨ (Persian)

با ورود به کانال تلگرام Atre Chanel، شما به دنیایی از رمان های مهیج و اروتیک خواهید وارد شد. این کانال به وسیله نویسنده معروف تهمینه اداره می شود و در حال پارت گذاری می باشد. اگر به دنبال خواندن داستان های جذاب و پر از هیجان هستید، این کانال برای شماست. با ژانر رمانی منحصر به فرد، Atre Chanel تجربه ای جدید از خواندن را برای شما به ارمغان می آورد. از علاقه مندان به داستان های عاشقانه و هیجان انگیز دعوت می شود تا به این کانال بپیوندند و لذت خواندن این آثار داستانی را تجربه کنند.

•Atre chanel🤍

03 Feb, 15:46


PART 12 :

صدای مرد پیشخدمت باعث شد به خودم بیام: خانوم؟

نگاهش کردم و اونم با نیشخند معنی داری ادامه داد: از این طرف.

خجالت کشیدم و دنبالش رفتم، لابد به نگاه بهت زده من نیشخند زده.. خودمو جمع کردم و دیگه به اطرافم نگاه نکردم، نمیخواستم فکر کنن من ندید بدیدم.. وارد یه سالنی شدیم و به دعوت مرد پیشخدمت رو یکی از مبلها نشستم، بعد بهم گفت منتظر بشینم تا خانوم سالاری بیاد.

اون که رفت دوباره به اطرافم نگاه کردم.. سر و ته این خونه اصلا معلوم نبود، مطمئنم اگه میخواستم داخلش بگردم گم میشدم، لامصب لوکس بودن از در و دیوارش میبارید! مشخص بود تمام وسیله ها چقدر گرون قیمته.. آدم وجود نمیکنه اینجا راه بره از ترس اینکه نکنه یه چیزی خراب شه یا بشکنه و خسارت میلیون دلاری به بار بیاره!

مدتی گذشته بود، دیگه در و دیوار لاکچری خونه رو فراموش کرده بودم و به این فکر میکردم وقتی خانوم سالاری رو دیدم حرفامو چجوری شروع کنم.. اصلا چجور آدمیه که بدونم باید چجوری باهاش حرف بزنم! من که از دیشب خودمو باخته بودم، حالا با دیدن وضع خونه و زندگیش اعتماد به نفسم به زیر صفر رسیده بود چون حس میکردم از اون دسته آدما باید باشه که بقیه رو از بالا نگاه میکنه.

صدای تق‌تق پاشنه کفش‌های یه نفر توجهم رو جلب کرد.. استرس همه وجودمو گرفت و نفسم بند اومد، خودش بود! به طرف درگاه ورودی سالن چرخیدم و همزمان بلند شدم.. یه زن جوون رو دیدم که خیره به من داشت جلو میومد، از ظاهر و لباسای تنش میشد فهمید خانوم سالاریه.

لبخند احمقانه و دستپاچه ای زدم: روز به خیر خانوم سالاری، من.‌‌..

+ فارسی حرف بزن.

حرف تو دهنم ماسید.. وای خدایا چه غرور و تکبری داشت این زن! من چجوری اینو راضی کنم دلش به رحم بیاد و از شکایتش بگذره؟ نگاه بی تفاوتش رو که حس حقارت بهم میداد ازم گرفت و رو یکی از مبلها نشست که روبه‌روی من بود.. نگاه بدی به سرتاپای من انداخت و گفت: بشین دیگه، منتظر چی؟

آب گلومو به سختی قورت دادم و آروم نشستم.. پا رو پا انداخت و گفت: مایرز، وکیلم میگفت اصرار داشتی منو ببینی و باهام حرف بزنی.

چی میگفتم؟ همه جرات و جسارتم چسبیده بود کف زمین! به زحمت خودمو جمع و جور کردم و گفتم: بله، ممنونم که پذیرفتین.. حتما میدونید من برای چی مزاحم شدم، میخواستم درمورد وضعیت مادرم باهاتون صحبت کنم...

+ وضعیت اون که مشخصه، زندان میمونه تا وقتی پولی که دزدیده رو برگردونه.

_ مسئله همینه! مادر من دزدی نکرده، من مطمئنم اون حتی روحشم خبر نداره...

+ پس اومدی اینجا با پررویی دزدی پدرومادرتو انکار کنی آره؟

_ من فقط میگم احتمالا سوتفاهم پیش اومده و یکی براشون پاپوش درست کرده تا به دردسر بیفتن...

+ ببین بچه جون آدمای زیادی دور و بر من هستن که هرکدوم سعی میکنن یجوری از کنارم به پول برسن، یکی با چاپلوسی و کاسه لیسی، یکی با جنم و جربزه ای که سعی میکنه بهم ثابت کنه، یکی با دروغ و دغل و پدرسوختگی، یکی هم با دله دزدی.. من امثال پدرومادر تورو زیاد دیدم، هرچند که اونا ناشی ترینشون بودن اما به هرحال با همون ناشی گری ازم دزدی کردن.. میدونی من بیشتر از چی ناراحت و عصبیم؟ اینکه پدرومادرت نمک خوردن و نمکدون شکستن! با کمک هلدینگ من تونستین مهاجرت کنید، بهتون کار دادم، خونه دادم، فرصت ساختن یه زندگی خوب تو تورنتو.. جوابمو چجوری دادین؟ با دزدی و خیانت در امانت.. تقصیر خودمه، دارم چوب اعتمادمو میخورم، نباید برای عز و التماسهای مامان و بابات برای کمک در امر مهاجرت دل میسوزوندم و انقدر بها میدادم.. ولی دیگه بساط لطف و محبت من جمع شده، حالا فقط میخوام تنبیهشون کنم تا عبرت سایرین شن.

•Atre chanel🤍

03 Feb, 15:46


ساتان :

•Atre chanel🤍

03 Feb, 09:41


PART 11 :

نیمه شب بود.. گوشه خونه تو خودم زیر پتو جمع شده بودم و خیره به نقطه نامعلومی به آینده ترسناکم فکر میکردم.. قرار بود فردا ظهر برم خونه خانوم سالاری و باهاش حرف بزنم.. از الان خودمو باخته بودم، حتی نمیدونستم چی بگم! حرف زدن با وکیلش چقدر سخت بود و همه جوره احساس شکست و ناامیدی میکردم؟ دیگه ببین حرف زدن با خودش قراره چجوری باشه.

آخرین باری که مامانمو دیدم همون روزی بود که رفتم اداره پلیس.. از اونجا منتقلش کرده بودن زندان موقت.‌. هیچ خبر یا نشونه ای هم از بابا نبود، با اینکه همچنان میخواستم رو فکر خودم پافشاری کنم‌ و بگم اون دزدی نکرده ولی یواش یواش داشت شک به دلم میفتاد..

شک اینکه نکنه واقعا بابا یک میلیون دلار رو دزدیده و بعدشم مامانو ول کرده و رفته؟ شاید اصلا مامان روحشم خبر نداشته برای همین با پای خودش رفته اداره پلیس.. اَه چی دارم میگم؟ مگه من بابای خودمو نمیشناسم؟ من که بارها و بارها شاهد درستکار بودن بابام بودم حالا دارم بهش شک میکنم و مثل بقیه بهش تهمت دزدی میزنم؟.. پس اگه دزدی نکرده کجاست‌؟ چرا سراغ من و مامان نمیاد‌؟ یعنی وضعیت ما براش مهم نیست؟
....‌‌‌‌‌......

سردم بود و بادی که می‌وزید تا مغز استخوونم رو میسوزوند و لرز بدی به جونم مینداخت طوریکه دندونام به هم می‌خورد.. هرچند امروز هوا به نسبت خوب و آفتابی بود، من بودم که به شدت احساس سرما میکردم، همش هم به خاطر ترس و استرس بود.

به یه عمارت بزرگ رسیدم که خونه خانوم سالاری بود.. با تردید و دودلی زنگ خونه رو فشار دادم و منتظر شدم یکی جواب بده.. طولی نکشید که صدای یه مرد رو شنیدم: بله؟

_ سلام، من حاتمی هستم، روژین حاتمی، با خانوم سالاری قرار ملاقات داشتم.

هیچی نگفت.. چند لحظه ای گذشت و من مردد بودم دوباره زنگ خونه رو بزنم یا نه، تا اینکه در عمارت به صورت اتوماتیک برام باز شد.. گیج و دستپاچه از حریم در بزرگ که بی شباهت به دروازه‌ نبود عبور کردم.. شاید چند ثانیه ای از شکوه و بزرگی و زیبایی عمارت ماتم برده بود.. لامصب چه خونه ای بود! تاحالا شبیهش رو هیچ جا ندیده بودم.

چشمم به یه مرد اتو کشیده که لباس فرم خدمه پوشیده بود افتاد که داشت بهم نزدیک میشد.. نزدیک شد و گفت: خوش اومدی، دنبالم بیا.

هاج و واج دنبالش راه افتادم، همزمان نگاهم به اطراف میچرخید و فضای بزرگ و سرسبز باغ رو نگاه میکردم و حیرتم بیشتر میشد.. با خودم فکر کردم اگه واقعا مامان و بابای من دزدی کرده باشن چجوری از اون دروازه بزرگ که اتوماتیک باز میشه رد شدن و فرار کردن؟ اصلا...! یهو چشمم به دوتا سگ بزرگ و ترسناک افتاد که یه گوشه نشسته بودن و هردوشون خصمانه به من نگاه میکردن.. کُپ کردم و ناخواسته به مردی که داشتم دنبالش میرفتم چسبیدم.

مرد که متوجه ترس من شده بود با خنده گفت: نترس، من که همراهت باشم بهت حمله نمیکنن، سگهای باهوشی هستن، فرق مهمان و مزاحم رو می‌فهمن.

مگه با وجود این دوتا سگ آدم میتونه تو این خونه غلط زیادی کنه؟! توجهم به چهارتا ماشین لوکس و گرون قیمت جلب شد که ردیف کنار هم پارک بودن.. اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود که اینا این پولا رو از کجا میارن‌؟ چرا ما نداریم؟

خدایا شکرت، من غلط بکنم ناسپاسی کنم، ولی اگه اینا دارن زندگی میکنن پس ما داریم‌ چه غلطی میکنیم؟! این عمارت! باغ بزرگی که معلوم بود تا پشت ساختمون هم ادامه داره، نمای با عظمت ساختمون خونه که هنوز واردش نشدم میخکوبم میکرد و دهنم باز میموند...! چی بگم؟ کسی که صاحب همچین خونه زندگیه، یک میلیون دلار براش پول خرده‌‌.

بلاخره به ساختمون خونه رسیدیم، مردی که همراهش بودم درو به وسیله یه کارت باز کرد و رفتیم داخل.. با دیدن داخل خونه هوش از سرم رفت و همینطور حیرت زده با دهن باز به اطرافم نگاه میکردم.. خونه نبود، قصر بود! قصر!

•Atre chanel🤍

03 Feb, 09:41


ساتان :

•Atre chanel🤍

02 Feb, 16:03


PART 10 :

بهت زده ماتم برد.. سالاری! الان یادم اومد قبلا کجا شنیدم، همون مجموعه ای که به وسیله اونا مهاجرت کردیم، یارو پشت گوشی بهم گفت وابسته به هلدینگ سالاریه.. ای داد بیداد! چی از این بدتر؟ کسی از مامان و بابای من شاکیه که خودش باعث و بانی مهاجرتمون شده.

حالا همه چیز برام گیج کننده تر از قبل شده بود، اینکه اصلا این سالاری کیه؟ برای چی انقدر به ما واسه مهاجرت آوانس داد و کمک کرد؟ از سر خیرخواهی و انسان دوستی؟! عمرا! یه رازهایی وجود داره که مامان و بابام از من پنهون کردن، نمیدونم شاید خودشون هم از همه چی بیخبرن و قربانی یه کلاهبرداری شدن.. ولی ما که سرمایه دندون گیری نداشتیم کسی براش دندون تیز کنه.

تو همین حال مایرز ادامه داد: بذار به یه جمع بندی برسیم، الان پدرت با یک میلیون دلار فراریه، مادرت زندانه و تا وقتی پدرت پیدا نشه یا این یک میلیون دلار به موکل من پس داده نشه زندان میمونه.. ظاهرا خودت هم دانشجویی و جز پدرومادرت هیچکس رو اینجا نداری تا بعد از پس گرفتن خونه پیشش بمونی...

_ متوجه نشدم، پس گیری کدوم خونه؟

+ خونه ای که درحال حاضر داخلش سکونت داری، پدرومادرت بهت نگفتن اون خونه رو با گرفتن یه وام از هلدینگ سالاری تونستن اجاره کنن؟

یخ کردم و شوک شدم‌! به معنی واقعی پس افتادم.. سرم گیج رفت و چشمام لحظه ای بسته شد.. وقتی به خودم اومدم که مایرز داشت با نگرانی اسمم رو صدا میزد.. نگاهش کردم و اونم همون لحظه گفت: حالت خوبه؟ میخوای یکم آب بخوری؟

زدم زیر گریه، حالا گریه نکن کی گریه کن.. بیچارگی و آوارگی یعنی چی‌؟ یعنی همین! یعنی ما پشتمون به باد گرم بوده، یعنی روی آب خونه ساختیم و به فوتی هرچی که داشتیم و نداشتیم رو از دست دادیم.. چرا همچین بلایی سرمون اومد؟ چرا بابا از یه راه دیگه که اینطوری به بدبختی نیفتیم برای مهاجرت اقدام نکرد؟

مایرز گفت: یعنی تو واقعا هیچکس رو اینجا نداری؟

همينطور که گریه میکردم به معنی نه سر تکون دادم.. دوباره پرسید: راهی داری که بخوای برگردی به کشور خودت؟ فامیلی، کسی.

_ فامیل دارم ولی چجوری بدون پدرومادرم برگردم؟ تو خونه کدومشون بمونم که از اول مخالف مهاجرت ما بودن؟ برگردم که سرکوفت بشنوم و آخرشم تو خونه‌شون راهم ندم؟ نه امکان نداره، من بدون پدرومادرم هیچ جا نمیرم.

سر تکون داد و سکوت کرد.. اشکامو پاک کردم و با خواهش و تمنا بهش گفتم: لطفا خانوم سالاری رو راضی کنید منو ببینه و به حرفام‌ گوش بده، شاید تونستم با حرفام کاری کنم رضایت بده...

+ من موکلم رو خیلی خوب میشناسم، محاله تو این مورد کوتاه بیاد و از شکایتش بگذره.

_ این تنها راهیه که دارم، خواهش میکنم.

+ میتونم راضیش کنم ببینتت و حرفاتو بشنوه اما بعید میدونم مؤثر باشه.

_ همین که راضی شه منو ببینه برام کافیه، خواهش میکنم این فرصت رو از من نگیرید، خود شما بهتر از همه میدونی درحال حاضر من چه وضعیت بدی دارم و واقعا لبه پرتگاهم، بذارید شانسم رو امتحان کنم.

+ باشه، من اینکارو برات انجام میدم اما از الان بهت بگم خانوم سالاری با اینکه بسیار زن مهربونیه ولی به همون اندازه هم سفت و سخته و زود عصبی میشه، فکر میکنی بتونی راضیش کنی؟

_ گفتم که، این تنها شانس منه، به راحتی از دستش نمیدم.

+ به نظر میاد دختر عاقل و منطقی باشی، سعی کن اونو با خودت سر لج نندازی و اگه شرط و شروطی گذاشت قبول کنی.

حرفاش ابهام برانگیز بود و حس بدی به دلم مینداخت اما سوالی هم نپرسیدم از ترس اینکه نکنه حرفای بیشتری بینمون زده شه و یهو پشیمون شه، چون فعلا تنها شخصی که میتونست منو با شاکی مامانم روبه‌رو کنه همین‌ آدم بود.

•Atre chanel🤍

02 Feb, 16:03


ساتان :

•Atre chanel🤍

02 Feb, 09:56


PART 9 :

هووف بلاخره! با خوشحالی از رو صندلی بلند شدم و رفتم نزدیک اتاقش‌.‌. چند ضربه به در زدم و وقتی اجازه ورود داد درو باز کردم.. یه مرد جا افتاده بود که پشت میزش نشسته بود و خیره به در انتظار منو میکشید‌.. از این نگاه خیره و منتظر دستپاچه شدم و استرسم بیشتر شد.

بهش سلام کردم و اونم بعد اینکه جوابمو داد تعارفم کرد بشینم.. به قدری مضطرب بودم که پام محکم به میز خورد و بدجوری درد گرفت، ولی به روی خودم نیوردم و فقط نشستم.. بلافاصله مایرز گفت: خوبی؟ پات طوریش نشد؟

_ ن.‌.نه، نه خوبم.

+ خب.. میخواستی درمورد مادرت باهام حرف بزنی، میشنوم.

_ اولا ممنونم که به من اجازه صحبت دادین، بعد میخواستم بگم که من شاید ندونم ماجرا دقیقا از چه قراره ولی با اطمینان بهتون میگم پدرومادر من دزدی نکردن، اونا انسانهای شریفی هستن که کل عمرشون با کار آبرومندانه و تلاش و زحمتشون زندگيشون رو ساختن.. درسته که شما یا موکلتون هیچ شناختی از خونواده من ندارین و ممکنه ما رو به چشم یه سری آدم ناجور نگاه کنید ولی اگه یه نگاه به سابقه پدرومادرم بندازین یا یه پرس و جو کوچیک از اطرافیانشون کنید متوجه میشید من دارم راجع به چی حرف میزنم.. کل صحبتم اینه که انقدر سریع تصمیم نگیرید و جنبه دیگه ماجرا هم نگاه کنید، اینکه شاید یکی از کارکنان خونه موکل شما خواسته برای پدرومادر من پاپوش درست کنه.. الان پیش خودتون میگید پس چرا مادر من به دزدی اعتراف کرده، منم بهتون میگم اعترافش هرچیزی هست جز گفتن واقعیت.. شاید از سر ترس اعتراف کرده شاید مجبور شده چون نمیتونه ثابت کنه دزدی نکرده..‌.

من همینطور حرف میزدم، مایرز هم با آرامش و سکوت گوش میکرد، حتی برای لحظه ای چشماشو ازم نمیگرفت یا حالت نگاهش تغییر نمیکرد، که همین باعث میشد بیشتر دستپاچه شم، اینکه با خودم فکر کنم حرفام داره روش تاثیر میذاره یا گذاشته من هرچی که دارم بگم و دستم خالی شه، اون موقع با کلمات کوبنده بهم حمله کنه.

حرفام که تموم شد، مایرز نفس عمیقی کشید.. کمی رو صندلیش جابه‌جا شد و گفت: اول از همه باید بگم چقدر خوب انگلیسی حرف میزنی، واقعا عالیه.. منم دقیقا به همین اندازه زبون فارسیم قویه، برای همین خانوم سالاری منو فرستاد اداره پلیس تا با مادرت صحبت کنم، چون میدونست زبون انگلیسی مادرت ضعیفه و نمیتونه خوب صحبت کنه.. فکر میکنی چیشد که مادرت در کمال صداقت به همه چی اعتراف کرد و اوضاع خودشو از اینی که هست پیچیده تر نکرد؟ چون من تمام احتمالات و قوانین رو براش توضیح دادم و اونم عاقلانه ترین تصمیم رو گرفت.. هیچکس نمیگه تو و خونوادت آدمای ناجوری هستین ولی دزدی از گاوصندوق موکل من چیزیه که توسط پدرومادر تو انجام شده، متاسفانه تمام دوربین های خونه این عمل رو ضبط کردن و جایی برای انکار نیست.. طبیعیه که تو نخوای قبول کنی، اونا پدرومادر توان، تاحالا همچین رفتاری ازشون ندیدی اما شرایط زندگی مخصوصا بعد از مهاجرت ممکنه آدما رو به هرکاری وادار کنه، به ویژه افرادی مثل شما که با سرمایه خیلی کم وارد یه کشور غریبه میشن...

همونطور که فکر میکردم سکوتش به خاطر پذیرفتن حرفای من نبود، میخواست با کلمات کوبنده و در عین حال خونسردانه بی دفاعم کنه.. بدون اینکه کلمه توهین آمیزی به زبون بیاره با حرفاش کاری کرد که من لال‌مونی بگیرم و اصلا ندونم چی بگم یا چه دفاعی از مامان و بابام کنم.. هرچی نباشه وکیل بود دیگه! بلد بود چجوری حرف بزنه که دهن طرف مقابلش رو ببنده.

فقط تونستم ازش بخوام که فیلمهای ضبط شده از دزدی مامان و بابامو نشون بده تا به منم ثابت شه.. با سرگرمی نیشخند زد: فیلم‌ها که الان در دسترس من نیست، پیش موکلم خانوم سالاریه، وَ در اولین فرصت به قاضی تحویلشون میدم.. درحال حاضر باید درمورد وضعیت پدرومادرت صحبت کنیم.. ببین موکل من به خاطر دزدی که ازش شده به شدت عصبانی و ناراحته، حق هم داره! شما با کمک یکی از زیر مجموعه های هلدینگ سالاری، که متعلق به همسر خانوم سالاری و خودشونه، موفق به مهاجرت شدین، اونم با کمترین سرمایه و درعین حال کمترین دردسر، یعنی برای شما این باید یجور معجزه باشه! بعدشم که خانوم سالاری لطف و محبت رو در حق شما تموم کرد و به محض ورودتون به تورنتو به پدرومادرت کار داد تا آواره و سرگردون نشید.. اما در نهایت جواب این همه محبت دزدی از گاوصندوقش بود.

•Atre chanel🤍

02 Feb, 09:56


ساتان :

•Atre chanel🤍

01 Feb, 15:44


PART 8 :

مامانم درحالیکه دستامو فشار میداد و اشک میریخت گفت: گریه نکن قربونت برم، درست میشه، من زیاد اینجا نمیمونم...

_ مامان! من بدون تو و بابا چجوری زندگی کنم؟

بیشتر اشک ریخت و سرشو پایین انداخت.. حتی یه لحظه هم نمیتونستم گریه هام رو کنترل کنم، مامانم پشت میله های زندان بود! چجوری خودمو کنترل میکردم؟ مامان سرشو بالا گرفت و با نگاهی شرمنده بهم چشم دوخت.. بهش گفتم: میرم پیش همونی که ازت شکایت کرده، سالاری، باهاش حرف میزنم، حتی به دست و پاهاش میفتم که رضایت بده و بیرون بیای.

نگاهش رنگ وحشت گرفت: اینکارو نمیکنی روژین فهمیدی؟ حتی نزدیکشون هم نمیری.

_ میدونم به تو و بابا تهمت زدن، مطمئنم همه حرفاشون دروغه.‌. ولی مامان حداقل تو الان جواب سوالامو بده بگو واقعا چیشده؟ چرا یه اعتراف دروغی رو امضا کردی؟ الان بابا کجاست؟

با درد و ناراحتی چشم بست و نالید: ای خدا! ای خدا!

زار زار گریه کرد، انگار که یه مصیبت بزرگ سرمون هوار شده‌‌.. ترس و وحشت من هزار برابر بیشتر شد چون قشنگ حس میکردم اتفاق خیلی بدی افتاده که مامان اینجوری گریه میکنه.. با گریه و استرس گفتم: مامان چیشده؟ به من بگو.

فقط گریه میکرد، هیچی نمیگفت.. با اصرار بیشتری گفتم: مامان!

اشکاشو پاک کرد: من هرجوری شده از اینجا بیرون میام، بهت قول میدم، تو فقط چند روز تحمل کن.

_ چجوری؟ میخوان بفرستنت زندان موقت و بعدشم قاضی برات تصمیم بگیره.. جز اینکه من با اون زنه سالاری حرف بزنم راه دیگه ای نیست.

+ گفتم نه! تحت هیچ شرایطی حتی نزدیکشون هم نمیری، این همه بدبختی به جون نخریدم که...! روژین به حرفم گوش میدی و فقط منتظر میمونی تا برگردم، فهمیدی چی گفتم؟

نمیدونم این چه ترس و وحشتی بود تو چشماش میدیدم وقتی که داشت راجع به خانوم سالاری حرف میزد، یا اینکه چرا انقدر سفت و سخت اصرار داشت که به هیچ عنوان نزدیکش نشم، حتی انگار یجورایی هم داشت بهم تشر میزد.. ولی هر دلیلی که میخواست داشته باشه، من تو این مورد نه تنها به حرف مامان گوش نمیکردم، که حاضر بودم هرکاری انجام بدم تا سالاری شکایتش رو پس بگیره.

دقیقا تا زمانیکه افسر پلیس منو از مامانم جدا نکرده بود، دستای مامان رو گرفته بودم و التماسش میکردم بهم بگه جریان چیه، بابا کجاست، چه اتفاقی افتاده.. ولی اون هیچی نگفت! دریغ از یه کلمه.. با حالی داغون و رو به زوال از اداره پلیس بیرون اومدم و راه افتادم تو خیابون..

قصد داشتم برم پیش وکیل سالاری ولی حالم خیلی بد بود.. انگار رو هوا راه میرفتم و جسمی نداشتم.. حس میکردم همه چیمو از دست دادم، احساس پوچی و خلاء میکردم.. چرا یهو اینجوری شد و همه چی به هم ریخت؟ درست مثل اینکه زلزله یا طوفان زندگیمونو زیر و رو کرده باشه.. مگه قرار نبود اوضاعمون بهتر شه؟ مگه نیومده بودیم از نو بسازیم؟ پس من چرا وسط آوار و ويرانه تک و تنها مونده بودم؟
‌‌...........

تو دفتر وکالت جرج مایرز، وکیل خانوم سالاری، منتظر نشسته بودم تا اجازه بده برم اتاقش.. استرس داشتم و از ترس و اضطراب پوست لبم رو هیستریک میجوییدم.. نمیدونستم قراره با چجور آدمی روبه‌رو شم یا چه حرفایی ازش بشنوم ولی خودمو واسه توپ و تشر و حرفایی که غرور و شخصیتمو خرد میکنه، آماده کرده بودم.

تقریبا دوساعت از این انتظار گذشته بود، بااینکه هیچ‌ ملاقات کننده ای جز من تو دفترش نبود اما همچنان منتظر بودم.. میدونستم به خاطر اینکه ملاقات کننده منم داره به عمد معطلم میکنه، شاید برای اینکه خودم خسته شم و برم.. ولی من به هیچ قیمتی این فرصت رو از دست نمیدادم، حتی اگه تا شب هم اینجا بشینم انقدر منتظر میمونم تا مجبور شه باهام حرف بزنه.

تلفن منشیش زنگ خورد.. دختره جواب داد و بعد از یه مکالمه کوتاه تماس رو قطع کرد.. نگاهی به من انداخت و گفت: آقای مایرز گفت میتونی بری داخل اتاقش‌.

•Atre chanel🤍

01 Feb, 15:44


ساتان :

•Atre chanel🤍

01 Feb, 09:55


PART 7 :

ته مونده غرور و شخصیتمو جمع کردم، سرمو بالا گرفتم تا بازم از مامان و بابام و آبرومون دفاع کنم ولی یه دفعه بغضم ترکید و گریه‌م گرفت.. برای همه چی داشتم زار میزدم، همه چی عذاب آور و وحشتناک بود، دلم مامان و بابامو میخواست، دلم میخواست چشم باز کنم و ببینم همه اینا کابوس بوده و باهم تو خونه هستیم.

صدای افسر پلیس رو شنیدم: جز پدرومادرت کسی رو اینجا داری‌؟

داغ رو دلم بیشتر شد و به معنی نه سر تکون دادم‌‌.‌. افسر پلیس پوفی کشید: چند سالته؟

_ بیست و دو.

+ دانشجویی؟

_ بله.

+ متاسفانه در ارتباط با مادرت نمیتونم کاری انجام بدم...

_ پدرومادر من دزدی نکردن، باور کنید.. درسته ما الان به خاطر اینکه تازه مهاجرت کردیم وضعیت مالی خوبی نداریم ولی غیرممکنه پدرومادرم همچین کاری کنن، این واقعا دور از شأن و شخصیت اوناست...

+ برای بار سوم میگم، مادرت اعتراف کرده.

گریه هام شدیدتر شد و عاجزانه نالیدم: ما همش سه و ماه نیمه که تورنتو اومدیم، کل زندگیمون هم فروختیم و به پول تبدیل کردیم.. من جز پدرومادرم هيچکس ندارم، هیچکس! اگه اونا رو از من بگیرید چجوری زندگی کنم؟

+ من تنها پیشنهادی که میتونم بهت کنم اینه که سعی کنی رضایت شاکی، خانوم سالاری رو جلب کنی، اگه اون شکایتش رو پس بگیره مادرت مدت زمان معینی تو زندان میمونه، که همین هم میشه با صحبت با قاضی کمترش کرد و تبدیلش کنید به کار و خدمات اجتماعی.. چون درحال حاضر پدرت با پولهای دزدیده شده فراریه، در این صورت معلوم نیست مادرت تا چه زمانی تو زندان بمونه...

هرچی اون بیشتر میگفت من بیشتر احساس عجز و درموندگی میکردم.. وحشتی که داشتم غیرقابل توصیف بود و با هیچ کلمه ای نمیتونستم به زبون بیارمش، اینکه اگه شاکی کوتاه نیاد چی؟ اگه بابا پیدا نشه، مامان مدت طولانی زندان بمونه، منه بدبخت چه خا‌کی تو سرم بریزم‌؟ به کی و کجا پناه ببرم؟ چیکار کنم؟

ملتمسانه بهش گفتم: ازتون خواهش میکنم مادر منو زندان نفرستید تا من رضایت شاکی رو جلب کنم...

+ این موضوع دست من نیست، مادرت فردا به زندان موقت فرستاده میشه تا قاضی درموردش تصمیم بگیره...

_ حداقل آدرس خونه خانوم سالاری رو به من بدین تا باهاش حرف بزنم شاید بتونم راضیش کنم.

+ من نمیتونم آدرس خونه‌ش رو بهت بدم، ولی آدرس و شماره دفتر وکالت وکیلش رو میتونم.. این کارتشه که خودش بهم داده.

بعد یه کارت رو میز گذاشت.. دست رو چشمای اشکیم کشیدم و کارت رو برداشتم.. اسم وکیل بود جرج مایِرز.. حتی نمیدونستم این وکیل قبول میکنه حرفامو بشنوه یا نه ولی باید همه تلاشمو میکردم تا راضی شه من مستقیم با موکلش خانوم سالاری حرف بزنم.

سرمو بالا گرفتم و رو به افسر پلیس گفتم: ازتون ممنونم.‌. میتونم مادرمو ببینم؟ خواهش میکنم‌!

کمی فکر کرد و گفت: باشه.

تلفن روی میزش رو برداشت و به یه نفر زنگ زد، متوجه شدم میخواد ملاقات با من و مامانم رو اوکی کنه.. تقریبا ده دقیقه ای معطل شدم تا بلاخره اجازه دادن برم پیش مامانم..

همین که از دور دیدمش زدم زیر و گریه و دوییدم سمتش.‌. اونم با دیدن من مثل ابر بهار اشک میریخت.. نمیتونستیم همدیگرو بغل کنیم فقط تونستیم دستای همو از پشت میله های سلولی که داخلش قرار داشت بگیریم.. دیدن مامانم تو این وضعیت دردناک بهم حال مرگ میداد، دلم میخواست بمیرم ولی مامانمو پشت این میله های لعنتی نبینم.

•Atre chanel🤍

01 Feb, 09:55


ساتان :

•Atre chanel🤍

27 Jan, 10:14


PART 269 :

منصور نگاهی به باربد انداخت که دودل و مردد به رفتن مادرش نگاه میکرد.. میدونست این جسارت بی سابقه عمر کوتاهی داره و طولی نمیکشه که باعث پشیمونیش میشه.. چند قدم بهش نزدیک شد و گفت: به حرف مادرت گوش کن و باهاش برو.

باربد به خاطر تشری که چند دقیقه پیش ازش دیده بود، زیرچشمی نگاهش کرد: اگه ببینه اصرار به موندن دارم میمونه، مثل وقتی که قرار شد بیایم اینجا...

_ اون فرق میکرد.. مامانت خیال میکرد اوضاعی که بین شما پیش اومده با چندتا نصیحت و یکم بزرگتری درست میشه، ولی الان خودت داری میبینی، واقعا دیگه دلیلی نداره بخوای به خاطر کسی اینجا بمونی.

+ شما چی؟ هیلدا از شما خیلی حرف شنوی داره، اگه مجبورش کنید رابطه‌ش با اون پسره رو قطع کنه همه چی درست میشه.. خودم متوجه شدم شما هم از اون پسره لات خوشتون نمیاد، اصلا وحشی بود! نه در شأن شماست نه هیلدا‌.. همین که اون بره و هیلدا ازش ناامید بشه به سمت من برمیگرده...

_ اینجوریا هم که تو فکر میکنی نیست.. نه اون پسره از هیلدا دست میکشه نه تو این مورد هیلدا از من حرف شنوی داره.. مهمتر از همه اینا هیلدا به تو علاقه ای نداره، دوست ندارم انقدر رک و مستقیم همچین چیزی رو به زبون بیارم ولی درحال حاضر چاره ای نیست و مجبور بگم تا هم تو برگردی خونه‌تون هم اینکه این قائله ختم شه.

+ شما خودت میدونی هیلدا با من و تو خونواده من خوشبخت میشه و آینده پر موفقیتی در انتظارشه.. من که دوستش دارم، میمونه علاقه اون که مطمئنم بعد از جدا شدن از اون پسره درست میشه.. فقط شما باید بخوای، از هر راهی که میتونید مجبورش کنید‌.. به هرحال شما وکیلی، میتونید واسه اون پسره لات یه پرونده ای درست کنی و بندازیش زندان، یا اصلا تهدیدش کنید گورشو گم کنه...

_ پسر جون تو اصلا متوجه حرفای من میشی؟ نه هیلدا راضی به این ازدواجه، نه دیگه من، نه پدرومادرت! دوست داشتن یه طرفه فقط دل‌مُرده و ناامیدت میکنه، هیچ چیز خوبی در انتظارت نیست.

+ خب منم هیچکدوم از اون دخترایی که مامان و بابام برام در نظر دارن رو دوست ندارم، دلم نمیخواد مجبور شم از بینشون یکی رو به عنوان همسر انتخاب کنم.

_ این برای تو یه معضله که خودت باید حلش کنی، کمی جرات و جسارتت رو بالا ببری و خواسته خودتو پیش ببری.. نه اینکه به هر طریقی امید داشته باشی من یا هیلدا کاری برات انجام بدی، میفهمی چی میگم؟

+ خب الان منم دارم همین کارو میکنم، خواسته خودمو پیش میبرم تا هیلدا باهام ازدواج کنه.

منصور که دیگه از سروکله زدن های بی نتیجه با باربد خسته شده بود، کفری و کلافه شقیقه هاش رو لمس کرد و گفت: باربد جان تا مادرت وسایلش رو جمع میکنه توام زودتر برو وسایلتو جمع کن که مجبور نشی با عجله اینکارو انجام بدی.. برو پسرم.

+ اون اگه ببینه من نمیام از رفتن صرف نظر میکنه.. بعدشم من میخوام منتظر شم هیلدا برگرده...

_ با اتفاقاتی که افتاده هیلدا فعلا برنمیگرده.. درضمن مادرت برای رفتن مُصره، خیال نکن اصرار کنی از رفتن پشیمون میشه.. برو تا دیر نشده.

باربد نگاهی به مسیر اتاق انداخت و درحالیکه قصد رفتن میکرد گفت: ما احتمالا دو روزی اینجا تو یه هتل هستیم، باهاتون در تماس میمونم، هرجوری شده هیلدا رو راضی کنید یا حتی مجبورش کنید با ما برگرده.

منصور که فقط میخواست زودتر این گفتگوی اعصاب خرد کن و بی نتیجه تموم شه سر تکون داد: باشه حتما.

باربد هم سر تکون داد و رفت.. منصور چشماش رو بست و دوباره شقیقه هاش رو ماساژ داد.. مغزش به قدری آشفته و به هم ریخته بود که نمیدونست رو کدوم یک از افکارش تمرکز کنه.. تو همین حال صدای خانوم بَس رو شنید: آقا منصور؟

چشم باز کرد و به سمتش چرخید.. نگاهش به سینی کوچیک و ماگی که داخلش بود افتاد.. بلافاصله خانوم بَس ادامه داد: براتون گل‌ گاوزبون اوردم.

_ ممنونم، چقدرم بهش احتیاج دارم.

+ ببخشید، نمیخوام عصبیتون کنم، ولی دنبال هیلدا نمیرید؟

منصور با اوقات تلخی ماگ رو برداشت و گفت: مگه من بیرونش کردم که حالا هم دنبالش برم؟ خودش رفته، میتونه هم برگرده، کسی جلوشو نگرفته.

•Atre chanel🤍

27 Jan, 10:14


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

26 Jan, 16:00


PART 268 :

منصور و مهری هردو با اخم و حیرت نگاهش کردن.. بلافاصله مهری با تشر گفت: دیگه چی؟! شما تا همین جا هم به خاطر هیچی از درسهات عقب موندی و برای جبرانش باید دوبرابر بخونی، فکر وقت فشرده ای باش که باید برای درسهات بذاری.

باربد با جسارت بیشتری گفت: درسمم میخونم مامان نگران نباش، ولی گفتم که بدون هیلدا از اینجا نمیرم.

اینبار مهری ادب و مراعات رو کنار گذاشت: پسر ابله من! گوشهات نمیشنون یا چشمهات ایراد دارن؟ نشنیدی منصور چی گفت؟ ندیدی هیلدا با اون پسره رفت؟ چی تو مغزت میگذره؟ چی میگی واسه خودت‌؟ نمیفهمی هیلدا نمیخواد با تو ازدواج کنه؟

باربد با خونسردی شونه بالا انداخت: پس ما برای چی اومدیم اینجا؟ که شما اوضاع بین من و هیلدا رو درست کنید و همه باهم برگردیم.

منصور فقط بهت زده نگاهش میکرد.. مهری که از شدت حیرت و عصبانیت مونده بود چی بگه پوزخند عصبی زد: پسرم شما حرف حالیت نمیشه نه؟ عزیز من چشم و گوش‌تو باز کن، نه شما قراره با هیلدا ازدواج کنی نه اون قراره با ما برگرده، ازدواج کلا منتفیه میفهمی؟ زیر دست و پای دوست پسرش کم مشت و لگد خوردی‌؟ اصلا چه بحثیه من با شما دارم؟ زود برو وسایلتو جمع کن که باید هرچی سریعتر بریم.

منصور بلافاصله گفت: الان که نمیتونی راه بیفتی، مگه میخوای سرکوچه بری مهری جان؟ میدونم دلخوری های زیادی بینمون پیش اومده ولی شما هنوز مهمون این خونه هستین.. صبر کن، یه روز دو روز سر حوصله بلیط اوکی کن بعد...

مهری با اخم پشت چشمی نازک کرد: خیلی ممنون منصور جان! به اندازه کافی از تو به ما رسیده! نهایت مهمون نوازی و احترام هم همین چند دقیقه پیش دیدم و شنیدم.. دیگه بیشتر از این جایی نمیمونم که واسه خودم و پسرم هیچ ارزش و احترامی قائل نیستن.

_ آخه این چه حرفیه؟ گفتم که میدونم دلخوری بینمون زیاده، ولی لجبازی نکن و همین جا بمون...

+ مگه هتل رو ازمون گرفتن؟ اگه قراره یکی، دو روز برای اوکی کردن بلیط و این کارا اینجا بمونیم من هتل رو به هرجایی ترجیح میدم.. عزت و احترامم زیر سوال نمیره، اعصابمم هم آروم میمونه.. تا همین جا هم به خاطر رفتار زشت تو و دخترت، جوری که ما رو مضحکه دست خودتون کردین شاکی و عصبی هستم و به سختی دارم ادب رو رعایت میکنم...

باربد با صدای نسبتا بلند حرف مهری رو قطع کرد: مامان خواهشا یه لحظه بذار منم حرف بزنم!

مهری یه دفعه سکوت کرد و با تعجب بهش چشم دوخت.. باربد نفسشو با عصبانیت بیرون داد و دوباره گفت: نه من نه شما هیچ جا نمیریم، مگه شما موافق ازدواج من و هیلدا نبودی؟ مگه به خاطر من نیومدیم اینجا؟ شما و بابا همیشه خودتون میگفتین هیلدا بهترین گزینه برای ازدواج با منه، از هر نظر هم سطح و مناسب هم هستیم و در خور و شان خونواد‌مونه‌‌.. پس چیشد؟ به همین راحتی با یه دلیل مسخره همه چیزو تموم کنیم و بدون همسر آینده من برگردیم؟

مهری خشمگین شد و داد زد: بسه دیگه باربد دیوونم کردی، اصلا انگار حرف تو کله‌ت نمیره و هرچی میگم نمیفهمی.. هیچ ازدواجی در کار نیست، توام دیگه هیلدا رو نمیشناسی، تمام! دیگه بس کن.

باربد با جسارت بی سابقه ای ادامه داد: من هیلدا رو دوست دارم، اونو به عنوان همسر میخوام، نه دخترای زشتی که برای ازدواج با من در نظر داشتین.

مهری با غیظ و تشر به باربد نزدیک شد: شما دهنتو می‌بندی و دنبال من راه میفتی، دیگه هم راجع به هیلدا حرف نمیزنی، فهمیدی چی گفتم؟

باربد سرشو پایین انداخت و با لجبازی جواب داد: من تا هیلدا رو نبینم و باهاش حرف نزنم هیچ جا نمیام.

مهری که خونش به جوش اومده بود خنده عصبی کرد و رو به منصور گفت: میبینی من چه پسر ساده لوح و احمقی دارم؟.. آفرین بهت آقا باربد! چشمم روشن‌ که اینجوری رو حرف من حرف میزنی.. باشه همین جا بمون تا هیلدا بیاد، ولی دیگه حق نداری به خونه برگردی، متوجه شدی‌؟.. من میرم وسایلم رو جمع کنم.

بعد چپ چپ به منصور نگاه کرد، پشت چشمی نازک کرد با ادا و اطوار همیشگیش به سمت اتاقش راه افتاد.. هرچند مطمئن بود طولی نمی‌کشه که پسرش فورا تغییر نظر میده و دنبالش میره، درست مثل طفلی که نمیخواد از مادرش جدا شه!

•Atre chanel🤍

26 Jan, 16:00


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

26 Jan, 09:58


PART 267 :

مهری هاج و واج و ناباور به منصور خیره بود، هرچند که تو طول این همه سال که به واسطه شوهرش حمید، منصور رو شناخته بود هیچوقت ازش کوچیکترین بی احترامی یا رفتار بد ندیده بود، به همین دلیل هم بود که الان انتظار همچین برخورد و لحن تندی رو نداشت.

منصور از باربد فاصله گرفت، عصبانیتش تا حدودی فروکش کرده بود و حالا داشت به غم و ناراحتی تبدیل میشد.. خودشو سرزنش میکرد و گناهکار میدونست که چطور تونست در برابر هیلدا انقدر بی رحمانه رفتار کنه و دروغگو خطابش کنه.. دختری که حقیقتا اونو فرزند خودش میدونست.

تو همین حال مهری با لحنی شاکی به منصور گفت: باشه، اصلا تو درست میگی، من نمیدونستم اون دختر انقدر برات مهمه و نباید بهش میگفتم پرورشگاهی.. ولی تو بهمون قول ازدواج اون و باربد رو دادی، ندادی؟ خودت بهمون اجازه دادی بیایم اینجا تا رابطه این دوتا بچه رو درست کنیم و بعدشم هیلدا رو برگردونیم فرانسه.. ولی چند لحظه پیش چی دیدیم؟ یه پسر غریبه اینجا بود که ادعا میکرد نامزد هیلدائه و یجوری با ما دعوا داشت که انگار ارث پدرشو بالا کشیدیم.. تو به ما نگفتی با ازدواج هیلدا و باربد موافقی؟ خود همون دختر موافق نبود؟ پس پسره چی میگفت؟ یا خود هیلدا؟ اصلا پسره کی بود؟

منصور با تمام دلخوری هایی که از مهری داشت ولی در این مورد بهش حق میداد و احساس شرمندگی میکرد، تنها و تنها خودشو مقصر میدونست.. سرشو پایین انداخت و گفت: وضعیتی که الان پیش اومده همش تقصیر منه.. معذرت میخوام مهری، ولی هیلدا هیچوقت باربد رو دوست نداشت، بیشتر به خاطر حرفا و خواسته های من بود که با ازدواج موافقت کرد‌‌.. حتی شاید خودشم ندونه اما همیشه سعی میکرده رضایت قیم‌ و بزرگترش رو به دست بیاره، چه سیمین چه من.. اما انگار وجود اون پسره، خشایار، انقدر برای هیلدا مهمه که جسارت پیدا میکنه چشماشو رو خیلی چیزا ببنده.‌. وقتی هیلدا از فرانسه برگشت، مدتی نگذشته بود که به من گفت از ازدواج با باربد منصرف شده، من سعی کردم متقاعدش کنم تصمیم اشتباهیه تا پشیمون نشه ولی عجیب اصرار داشت که نمیخواد.. برای همینه که میگم تقصیر منه که این وضعیت به وجود اومده، چون همون موقع ها بود که فهمیدم دوباره بعد از چندسال به اون پسره خشایار برگشته و به‌ هیچ‌وجه نمیخواد از دستش بده، اما بازم پافشاری کردم حرف حرف خودم باشه...

مهری که هر لحظه عصبی تر میشد با حرص و خشم گفت: پس همون! دخترت دوست پسر هم داشته! واقعا چه عروس تعریفی.

منصور نگاه پر اخمی بهش انداخت: آره! چندسال پیش با خشایار آشنا شد.. همدیگرو خیلی دوست داشتن ولی من ارتباطشون رو قطع کردم، حالا به هر دلیلی.‌. فکر میکردم اینکار به صلاحشه و باید انجام شه.. فرستادمش فرانسه تا همه چیزو فراموش کنه، ولی بی فایده بود، نه هیلدا نه خشایار هیچکدوم همدیگرو فراموش نکرده بودن و به محض اینکه دوباره همدیگرو پیدا کردن رابطشون رو از سر گرفتن.. من خودخواهی کردم، با اینکه خودم میدونستم دل بستن به یه نفر چجوریه ولی بازم پافشاری کردم از هم جداشون کنم.. که مخرب ترین تصمیمی بود که گرفته بودم.. هیلدا رو از خودم روندم، اون پسره رو سر لج انداختم، پسر شما رو بیخود و بی جهت به ازدواج با دخترم امیدوار کردم و باعث شدم این بلبشو پیش بیاد.

مهری از کوره دررفت و داد زد: حالا که چی؟ الان عذرخواهی تو به چه درد ما میخوره؟ یه خونواده رو مسخره و مضحکه خودت و دخترت کردی که چی؟ ببین به من هیچ ارتباطی نداره که هیلدا و اون پسره لات با هم چه صنمی دارن یا چقدر همدیگرو میخوان، تو و دخترت یه خونواده رو علاف خودتون کردین.. توهین از این بیشتر؟ کتکمون هم که خوردیم! واقعا دستت درد نکنه! کاری هم مونده که نکرده باشی؟

باربد که تا این لحظه ساکت بود به خودش جرات داد و لب باز کرد: من کاری به دعوای شما دوتا ندارم، برامم مهم نیست اون پسره کی بود و چیکار کرد، یه زمانی تو گذشته هیلدا بوده پس جاش هم همون جاست.. شما قول ازدواج با هیلدا رو به من دادین پس به هر ترتیبی شده باید این اتفاق بیفته، من بدون هیلدا از اینجا نمیرم.

•Atre chanel🤍

26 Jan, 09:58


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

25 Jan, 15:33


PART 266 :

نگاه کلافه ای به مهری انداخت و بدون اینکه جوابشو بده به سمت سالن رفت، درحالیکه دنبال باربد می‌گشت صداشو بالا برد: باربد؟ باربد؟

مهری خودشو به منصور رسوند: چیشده؟ با باربد چیکار داری؟

_ باید باهاش حرف بزنم.

+ فرستادمش دستشویی دماغ و دهنشو بشوره.. پسره وحشی یجوری بچه‌مو کتک زد که خون دماغش بند نمیاد.

_ کدوم دستشوییه؟

+ همین دستشویی سالن.

بی معطلی راه افتاد.. مهری که نمیدونست منصور چه قصدی داره با تعجب دنبالش رفت: میخوای چی به باربد بگی؟ ببین منصور الان عذرخواهی فایده نداره، نه من از دلم درمیاد و کوتاه میام، نه باربد، تنها چیزی که دل ما رو آروم میکنه اینه که یه شکایت نامه از اون پسره لات برامون تنظیم کنی تا پدرشو دربیارم...

منصور بی توجه به حرفای مهری، پشت در دستشویی وایساد و با شدت در زد: باربد! بیا بیرون باهات کار دارم.

مهری حیرت زده پرسید: چیشده؟ چرا اینجوری میکنی؟

باربد از داخل دستشویی جواب داد: دارم صورتمو میشورم.

منصور با توپ پر دوباره در زد: بهت میگم بیا بیرون باهات حرف دارم.

مهری که حسابی جا خورده بود اخم کرد: وا منصور چته تو؟

باربد در دستشویی رو باز کرد.. هنوز کامل بیرون نیومده بود که منصور بهش توپید: پسر مگه تو نون نخوردی؟ جون نداری راه بری؟

مهری اینبار با عصبانیت و لحنی شاکی گفت: چرا با بچه من اینجوری حرف میزنی؟ اصلا تو چیکار به باربد داری؟

منصور باز هم بی توجه به حرفای مهری، باربد رو خطاب قرار داد: زیر چشمت چیشده؟

باربد دستپاچه شد، ناخواسته با دست زیر چشمش رو لمس کرد: هیچی، تو خواب ناخنم کشیده شده زیر چشمم...

_ یه فرصت دیگه بهت میدم تا راستشو بگی.

باربد نگاه بهت زده ای به منصور که سرد و عصبی بهش خیره بود انداخت، بعد به مادرش نگاه کرد تا کمکش کنه.. بلافاصله مهری گفت: با این حرفا میخوای به چی برسی؟ پسر من برای چی باید دروغ بگه؟

منصور همچنان به نادیده گرفتن مهری ادامه داد.. درحالیکه فاصله‌ش رو با باربد کمتر میکرد و به حالت تهدید آمیز تو صورتش میرفت گفت: دیشب رفته بودی تو اتاق هیلدا درسته؟

باربد که از لحن و نگاه عصبی منصور ترسیده بود سرشو پایین انداخت و گفت: خودش ازم خواست، گفت میخواد باهام حرف بزنه.

_ جز حرف زدن میخواستی چه غلطی بکنی که یه چنگ زیر چشمت انداخت؟ چرا وقتی هیلدا گفت نذار جلوی مامانت بگم دیشب میخواستی چه گوهی بخوری ترسیدی و خفه خون گرفتی؟‌

+ مم..من.. من...

مهری با عصبانیت صداشو بالا برد: بسه دیگه، دست از سر پسرم بردار...

تو یه چشم به هم زدن منصور یقه باربد رو گرفت و کوبیدش به دیوار پشت سرش.. مهری جیغ زد و سعی کرد دخالت کنه، اما منصور که اون لحظه به هیچی اهمیت نمیداد، تو صورت باربد داد زد: کثافت بی وجود تو خونه خودم، بیخ گوشم میخواستی به دخترم دست درازی کنی؟ تیکه تیکه‌ت میکنم حروم لقمه...

جیغ و تقلاهای مهری بیشتر شد.. تو همین حال منصور یه سیلی محکم تو صورت باربد زد.. مهری جیغ بلندی کشید و بهت زده ماتش برد.. منصور دوباره یقه باربد رو گرفت و اینبار با تنفر غرید: اگه پسر حمید نبودی انقدر کتکت میزدم که صدای سگ بدی بی صفت.

باربد که هنوز تو شوک سیلی محکمی که خورده بود، تنها سکوت کرد و وحشت زده به زمین خیره موند، حتی جرات نمیکرد لحظه ای با منصور چشم‌ تو چشم شه.. مهری درحالیکه گریه میکرد خشمگین و حرص آلود جیغ زد: واسه خاطر یه دختر نمک به حروم و پرورشگاهی بچه منو میزنی؟ حمید بفهمه رو پسرش دست بلند کردی...

منصور که جز خشم و عصبانیت حس دیگه ای نداشت صداشو بالا برد: خودتو بیشتر از این بی حرمت نکن مهری، به چه جراتی به دختر من میگی پرورشگاهی؟ دختری که چندسال پیشت امانت بود و خیال میکردم چقدر براش احترام قائلی.. هه! احترام! تو روی خودم هرچی که دلت خواست بهش گفتی و فکر کردی منم انقدر پخمه و بی غیرتم که وایسم و تماشات کنم؟

•Atre chanel🤍

25 Jan, 15:32


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

25 Jan, 09:51


PART 265 :

همین که بلند شدن و رو پاهاشون وایسادن مهری خانوم جیغ زد: دستت درد نکنه منصور، واقعا دستت درد نکنه! جواب تمام خوبی های من و حمید اینه؟ تو خونه‌ت پسرمو کتک بزنن و بهمون توهین کنن؟

آقای معتضدنیا هاج و واج لب باز کرد: مهری جان نگو اینطوری، ما...

مهری خانوم با توپ و تشر حرفشو قطع کرد: وصلت با یه دختر یتیم که معلوم نیست از زیر کدوم بُته عمل اومده نه تنها هیچ افتخاری نداشت که آخر خریت بود ولی به خاطر تو داشتیم قبولش میکردیم و زیر بال و پر خودمون میگرفتیمش.. که الان کاشف به عمل اومده عجب عروس تعریفیه! همون بهتر قبل اینکه دیر شه و با اسم نحسش آبروی خونوادگیمونو لکه دار کنه شناختیمش...

از بهت و حیرت دهنم باز مونده بود و نمیدونستم چی بگم! حتی باورم نمیشد این حرفا رو مهری خانوم داره به زبون میاره.. تو همین حین خشایار با غیظ نزدیکشون رفت: اون دهنی که بخواد به هیلدا توهین کنه رو خرد میکنم، حرف دهنتو بفهم زن ناحسابی.

مهری خانوم با ترس چند قدم عقب رفت: دستت بهمون بخوره ازت شکایت میکنم، خیال نکن چندسال اینجا زندگی نکردم و هیچی نمیدونم.. هم پدر تورو درمیارم هم این دختره بی پدرومادر...

خشایار دوباره داشت قاطی میکرد که مانعش شدم و عقب کشیدمش.. برگشت و بهم نگاه کرد.. نگاه پر اخم و عصبیش رو صورتم چرخید و با مکث لب باز کرد: بیا از این خراب شده بریم بیرون.

قبل اینکه به خودم بیام، دستمو کشید و از خونه خارج شدیم.. صدای شاکی و حیرت زده آقای معتضدنیا رو پشت سرم میشنیدم ولی اهمیتی نمیدادم.. تا بخواد بهمون برسه ما سوار ماشین شده بودیم.. تو فاصله ای که خشایار ماشینشو روشن کنه آقای معتضدنیا به شیشه میکوبید و داد میزد پیاده شم.. حتی نمیتونستم نگاهش کنم، بدجوری ازش ناامید شده بودم.

همین که ماشین راه افتاد دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.. صدای پر حرص و خشم خشایار رو شنیدم: گریه نکن، گور بابای همشون، یه مشت کثافت همیشه به حق جانبن که فقط باید رید به هیکلشون.. آدمای پست و عوضی که سیس درستکاری و محترم بودن به خودشون میگیرن ولی تهش همشون یجور لجنن.

گریه هام شدیدتر شد.. راست میگفت! مهم نیست چقدر سعی کنن با من خوب رفتار کنن، تهش من براشون یه معنی میدم، یه بچه یتیمِ پرورشگاهی که سوژه خیلی خوبی واسه پُز دادن و نیکوکار نشون دادن خودشونه‌.

خشایار دستمو گرفت و با لحن آرومتری گفت: عشقم گریه نکن دیگه، گور باباشون، مگه من مُردم؟ تو که همه زندگی منی، خونواده، عشق، رفیق، تو واسه من همه این معنی هارو میدی.. ما همدیگرو داریم، هیچی هم از این مهمتر نیست، پس گوربابای اونا.

اشکهامو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم.. اگه یه درصد برای آقای معتضدنیا مهم بود، وقتی مهری خانوم هرچی از دهنش دراومد بهم گفت، یه واکنشی نشون میداد، حتی یه ذره هم ناراحت نشد! من تازه داشتم میفهمیدم واقعا چه جایگاهی دارم.


راوی :
منصور آشفته حال و مستاصل به دور شدن ماشین خشایار خیره موند.. تو همون یک ثانیه به هزار راه فکر کرد که چطوری هیلدا رو برگردونه، با زور و تشر؟ اقدام قانونی؟ شایدم باید یه راهی برای شکایت از خشایار پیدا کنه...

تو همین حال صدای خانوم بَس رو از پشت سرش شنید: آقا منصور؟ گذاشتی هیلدا بره؟

با غیظ برگشت به سمتش و خواست همه عصبانیتشو سر زن بیچاره خالی کنه، ولی همین که چشمش به چهره غمزده و نگاه اشک‌آلودش افتاد پشیمون شد و سعی کرد خودشو کنترل کنه.. نفسشو با حرص بیرون داد و گفت: خانوم بَس برو داخل.

قبل از اینکه خانوم بَس راه بیفته، خودش به سمت خونه‌ قدم برداشت.. به محض اینکه داخل رفت، مهری سد راهش شد و بهش توپید: منصور این بحث و توهینی که به من و پسرم شد همین جا تموم نمیشه.. اگه واقعا میخوای حُسن نیتت رو به من و حمید ثابت کنی باید همین امروز برای شکایت از اون پسره‌ی لات اقدام کنی، خودتم شاهد! دیدی که چجوری باربدِ منو کتک زد.

•Atre chanel🤍

25 Jan, 09:50


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

24 Jan, 15:53


PART 264 :

ناخواسته و یه دفعه ای هممون ساکت شدیم و بهشون خیره موندیم.. نگاه هاج و واج مهری خانوم رو ما چهارنفر چرخید و پرسید: چه خبره؟ چیزی شده؟ ما از بیرون صدای دعوا شنیدیم.

نگاه بهت زده‌ش رو من و خشایار ثابت موند و ادامه داد: این آقا کیه؟

قبل اینکه کسی فرصت کنه به خودش بیاد خشایار جواب داد: من نامزد هیلدام، همونی که تو و پسرت براش خیالاتی دارین، نمیدونم منصور چه وعده ای بهتون داده ولی باید بگم آدرسو اشتباه اومدین، اینجا دختر دم بخت نداریم که پسرتونو بهش قالب کنید، منصور هم هرچی گفته واسه خودش گفته، الانم من اومدم که دست نامزدمو بگیرم و از اینجا ببرم.

با هر کلمه ای که خشایار به زبون میورد، مهری خانوم و باربد بیشتر وا میرفتن و رنگشون می‌پرید.. آقای معتضدنیا هم که بدجوری جا خورده بود، درحالیکه سعی میکرد خانوم بَس رو کنار بزنه و خودشو به خشایار برسونه داد زد: مرتیکه چرا جفنگ میگی؟ گمشو برو بیرون تا پلیس خبر نکردم.. مهری جان گوش کن چی میگم، این پسره یه دیوونه مزاحمه که همین الان گورشو گم میکنه...

خشایار داد زد: جفنگ تو میگی که رابطه من و هیلدا رو از اینا قایم کردی.. این یارویی که می‌بینید چندسال پیش گند زد به رابطه من و نامزدم و بعدشم فرستادش فرانسه، الانم توهم زده میتونه هیلدا رو به زور به این پلشت شوهر بده...

مهری خانوم نگاه شاکی و پر حیرتی به خشایار انداخت: به پسر من میگی پلشت؟ حرف دهنتو بفهم آقا!

خشایار طلبکارانه جواب داد: همینه که هست! دست پسر گوگولیتو بگیر و از اینجا برو.

مهری خانوم چشم درشت کرد و رو به آقای معتضدنیا گفت: منصور این پسره چی داره میگه؟

خشایار زودتر جواب داد: حرف حساب! نشنیدی میگم نامزد هیلدام؟

آقای معتضدنیا با حرص داد زد: ببند دهنتو، ببند! تو سر دسته اوباش یهو از کجا پیدات شد؟ گمشو برو بیرون...

خیز برداشت تا به خشایار حمله کنه.. فورا خشایار رو که میخواست به سمتش خیز برداره، عقب هول دادم و جیغ زدم: بخدا اگه دستتون به خشایار برسه این خونه رو روی سر همه خراب میکنم.

نمیفهمیدم آقای معتضدنیا چی داد میزنه، سروصدا و داد و بیداد انقدر زیاد بود که دیگه هیچی نمیشنیدم، فقط خانوم بَس رو میدیدم که طفلی داشت همه زورشو میزد تا مانع آقای معتضدنیا شه.. میون این جار و جنجال نفهمیدم چیشد که یهو خشایار دیوونه شد و به باربد حمله کرد.. جیغ مهری خانوم بالا رفت و خودشو سپر پسرش کرد.

خشایار به باربد فحش رکیکی داد و گفت: مُشت میزنی و پشت ننه‌ت قایم میشی؟ بیا بیرون بچه ک...!

من اصلا نمیخواستم خشایار رو کسی دست بلند کنه، مطمئن بودم آقای معتضدنیا هم همینو میخواد تا ازش یه آتوی درست و حسابی بگیره.. ولی دیگه زورم به خشایار نمیرسید، قشنگ زده بود به سرش، انقدر لباسشو کشیده بودم که کم مونده بود تو تنش پاره شه.

تو این هاگیر واگیر هم باربد که خیالش از بابت مادرش راحت بود از پشت سرش فحش میداد و دری وری میگفت.. مغزم دیگه داغ کرد داد زدم: تو یکی خفه شو، نذار جلوی مامانت بگم دیشب میخواستی چه گوهی بخوری، نذار اون حرفای تهوع آور دیشب‌تو به مامانت بگم.. نگفتی زیر چشمت چیشده نه؟ دِ اگه بگی که دوزار آبرو واست نمیمونه.

باربد دیگه ساکت شد و صدا ازش درنیومد.. دلم خنک شد از اینکه تونستم دهنشو گِل بگیرم.. ولی چیزی نگذشته بود که خشایار دیوونه وار داد زد: دیشب چه گوهی خوردی؟ چه غلطی کردی بچه مزلف...

تا به خودم بیام، خشایار کار خودشو کرده بود.. مهری خانوم رو هول داده بود و به جون باربد افتاده بود، حالا نزن کی بزن.. فلک زده باربد یجوری زیر دست و پای خشایار داشت جون میکند که با خودم گفتم الان یه بلایی سرش میاد و هممون بدبخت میشیم.

من و آقای معتضدنیا با هزار زحمت مانع خشایار شدیم، مهری خانوم هم فورا پسرشو از زیر دست و پا جمع کرد..

•Atre chanel🤍

24 Jan, 15:53


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

24 Jan, 09:42


PART 263 :

صدای زنگ آیفون تو خونه پیچید.. همینطور که اشک میریختم نیشخندی زدم و ادامه دادم: فامیلاتون برگشتن، زودتر برید به استقبالشون یه وقت خدایی نکرده آبروتون خدشه دار نشه.

راه افتادم به سمت اتاقم.. آقای معتضدنیا با صدای بلند خطاب به خانوم بَس گفت که درو باز کنه، بعد دنبال من اومد و با تشر گفت: مزخرف نگو بچه، این حرفای مفت و صدمن یه غازو از کجا میاری؟ من سرپرست غریبه‌ام؟ منو با چه کسایی جمع میزنی که سر و ته یه کرباس باشیم...

همینطور واسه خودش میگفت اما من نه اهميتی میدادم نه جوابی، میخواستم برم اتاقم و هرچی که لازمه جمع کنم تا از اینجا برم.. وسط این آشوب بازار یه دفعه صدای بلند یه نفر هردومون رو میخکوب کرد.. صدای شاکی خشایار که داد میزد: هیلدا! هیلدا کجایی...

من صدای خشایار رو بین صدتا مرد هم تشخیص میدادم، اما الان انقدر انتظارشو نداشتم و جا خورده بودم که باورم نمیشد خودش باشه.. آقای معتضدنیا حیرت زده برگشت به سمت سالن و در ورودی.. منم فورا دنبالش رفتم..

در کمال تعجب و ناباوری خشایار رو دیدم که داشت وارد سالن میشد و با نگاهی عصبی و مضطرب اطراف رو می‌گشت، اما به محض دیدن من از حرکت وایساد.. من هنگ کرده بودم و مغزم خالی شده بود، اصلا نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم، حتی هنوز باورم‌ نشده بود که روبه‌روم وایساده!

صدای بی نهایت خشمگین آقای معتضدنیا رو شنیدم: تو اینجا چه غلطی میکنی؟

خانوم بَس که کنار خشایار وایساده بود و تا الان متوجه حضورش نشده بودم جواب داد: آقا منصور نشناختین؟! ایشون همون بازیگر معروفه!

اگه تو این وضعیت شخمی و داغون نبودیم از قیافه هیجان زده خانوم بَس و جوابی که داد باید غش‌غش میزدم زیر خنده.. آقای معتضدنیا درحالیکه با توپ پر به سمت خشایار میرفت گفت: هر خری! واسه چی یه مرد غریبه رو تو خونه من راه دادی؟

خشایار با لحنی که بوی دعوا و درگیری میداد گفت: جوگیر نشو کسی با تو کاری نداره.. هیلدا! راه بیفت بریم.

آقای معتضدنیا تخت سینه خشایار کوبید و سعی کرد به عقب هولش بده: بیا برو بیرون تا به پلیس زنگ نزدم، هری!

خشایار با شدت دستای آقای معتضدنیا رو پس زد: دستتو بکش بابا! دارم احترام سن و سالتو نگه میدارم، به هرکی میخوای زنگ بزن.

آقای معتضدنیا داد زد: اگه مردی وایسا تا پلیس بیاد اون موقع بهت میگم ورود غیر قانونی به خونه افراد چه تبعاتی داره...

حینی که داشت با عصبانیت حرف میزد با دستش مدام به کتف خشایار ضربه میزد، چهره خشایار هم هر لحظه بیشتر خشمگین میشد و میفهمیدم صبرش داره تموم میشه‌‌.. مطمئن بودم الانه که یهو قاطی کنه، بزنه به سرش و یقه آقای معتضدنیا رو بگیره اونوقت یه جنجال اساسی راه بیفته.

فورا جلو رفتم و دخالت کردم: بسه دیگه، بسه! آقای معتضدنیا تمومش کن.

خشایار با حرص و غیظی که معلوم بود الانه که منفجر شه به آقای معتضدنیا گفت: یارو دستتو بکش، نمیخوام تو خونه خودت چَک پیچت کنم.

آقای معتضدنیا جری شد و دوباره سعی کرد هولش بده.. میدونستم چی تو سرش میگذره، داشت سعی میکرد انقدر خشایار رو آنتریک کنه تا اون دیوونه شه و بزنتش، یه آتوی خوب برای اینکه بتونه از خشایار شکایت کنه.. ولی مگه من برگ چغندر بودم که وایسم و تماشا کنم تا اوضاع از اینی که هست بدتر شه؟

خودمو وسطشون انداختم و سعی کردم خشایار رو به عقب برونم، نمیخواستم بیشتر از این از کوره در بره، میشناختمش، میدونستم یهو قاطی میکنه.. خانوم بَس هم طرف آقای معتضدنیا وایساد تا مانعش بشه.. همینطور داشتیم به سمت در میرفتیم.. این مابین خشایار و آقای معتضدنیا هم باهم کل‌کل میکردن و همدیگرو تهدید میکردن.. در خونه نیمه باز بود، یه دفعه کامل باز شد و باربد و مهری خانوم اومدن داخل.

•Atre chanel🤍

24 Jan, 09:42


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

23 Jan, 15:46


PART 262 :

من که به اندازه کافی اعصابم داغون و به هم ریخته بود کفری شدم و با حرص گفتم: گیرم که خشایار یاغی! ولی یه تار موی گندیده‌ش می ارزه به کل هیکل باربد.. بابا من از باربد نه تنها خوشم نمیاد که بدم هم میاد! میدونی همین پسره که داری ازش طرفداری میکنی دیشب میخواست چه غلطی کنه؟

+ اولا باربد رو با اون پسره یاغی مقایسه نکن که حداقل هفت سر و گردن بالاتره.. درضمن باربد دیشت تمام مدت جلوی چشم خودم بود، بعدشم رفت تو اتاقش و خوابید، حداقل یکم وجدان داشته باش و به خاطر اون پسره سعی نکن اسم باربد رو خراب کنی...

از شدت حرص و خشم خنده هیستریکی کردم: واقعا خنده داره! شما یا سرتو کردی زیر برف و از هیچی خبر نداری یا همه چیزو میدونی ولی ترجیح میدی خودتو بزنی به اون راه...

+ خجالت بِکش! چه طرز حرف زدن با بزرگترته؟

_ همون باربد پلشتی که داری سنگشو به سینه میزنی دیشب میخواست گوه زیادی بخوره و بهم دست درازی کنه، آره! دیشب ازش خواستم وقتی همه خوابیدن بیاد اتاقم تا باهاش حرف بزنم.. چه میدونستم انقدر کثافت و عوضیه که یهو چهره عوض میکنه و بعد از چندسال ذات کثیفشو نشون میده.. آشغال یهو بهم حمله کرد که بهم دست درازی کنه، اگه دست و پا چلفتی بودم هر غلطی میخواست کرده بود.

لحظه ای حیرت زده خیره‌م بود.. سر تکون داد و گفت: محاله! چندسال تو خونه‌شون زندگی کردی و این پسر دست از پا خطا نکرد، غیر از این مگه خودت نبودی که میگفتی بی بخاره و...

_ آره گفتم، چندسالی هم که خونه‌شون زندگی کردم کوچیکترین خطایی ازش ندیدم میدونی چرا؟ چون دیشب که به خیال خودش منو گیر انداخته بود میگفت اینجا نه دیگه خونه خودمونه که بخوام بترسم و پا پس بکشم، نه تو دیگه اون دختر سابقی که بخوام مراعاتشو کنم، اینجا دیگه هیچکس نیست که بخواد جلومو بگیره، دعوام کنه و تشر بزنه تو پیشمون امانتی، منم بترسم و ازت فاصله بگیرم.. وَ یه سری حرفای تهوع آور و مستهجنی که از گفتنش شرمم میاد، نمیتونم بگم تو چه حالتی منو گیر انداخته بود چون واقعا خجالت آوره.‌. فقط شما بدون باربد اون پسر سر به زیر و محجوبی نیست که بقیه میشناسن.

ناباور چشم درشت کرد: غیرممکنه...

_ غیرممکنه؟ به اون بیشتر از من اعتماد داری؟ کاری نداره که، مگه صبح قیافه نحسشو ندیدی؟ جای چنگ زیر چشمش بود، من اون چنگ رو انداختم تا ولم کنه، برای دفاع از خودم حتی میتونستم تیکه پاره‌ش کنم، ناخن کشیدن زیر چشمش که چیزی نیست.

با همون چهره حیرت زده و ناباور بهم زل زده بود.. خیال میکردم الان که این حرفا رو ازم شنیده از دست باربد عصبانی شه و بخواد یه بلایی سرش بیاره.. ولی برخلاف انتظارم سرتکون داد و گفت: تمام تلاشتو کردی که باربد رو از چشم من بندازی اما بی فایده‌س، من باربد رو خیلی خوب میشناسم...

وای که انگار گُرز میخی بهم فرو کردن.. جوری فشاری شدم که با حرص و خشم داد زدم: آره آخه اون فرشته‌س، اصلا چه میفهمه سکس چیه! حتی فرق دختر و پسر هم نمیدونه! اصلا پایین تنه و دم و دستگاهی نداره که بخواد از این چیزا سر در بیاره...

یه دفعه سیلی خوردم.. برق از سرم پرید، ماتم برد و ناخواسته لال شدم.. آقای معتضدنیا به من سیلی زد؟ به من؟! تو همین حال با غیظ و عصبانیت گفت: دفعه آخرت باشه همچین حرفای زشتی رو جلوی من به زبون میاری.. هرچند خودت که تقصیری نداری، وقتی با آدم لاابالی مثل خشایار بگردی بهتر از این نمیشی.

من که هنوز باورم نمیشد آقای معتضدنیا بهم سیلی زده، جای سیلی رو با دستم پوشوندم، بلافاصله گریه‌م گرفت: یه حقیقتی هیچوقت عوض نمیشه، که من بچه پرورشگاهیم و شما یه سرپرست غریبه.. معلومه که پشت فک و فامیلت درمیای و حرف یه دختر یتیم رو باور نمیکنی.. مثل سیمین که محال بود باور کنه شوهرش حسام به من تجاوز کرده، یا اون افسر پلیس، سرهنگ حاجیلو، که وقتی داشتم بهش میگفتم حسام چه بلایی سرم اورده میخواست منو متهمم کنه به اینکه خودم کرم داشتم و حسام رو اغوا کردم.. سر و ته همتون یه کرباسید، هیچ فرقی باهم نمیکنید...

•Atre chanel🤍

23 Jan, 15:45


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

23 Jan, 09:51


PART 261 :

ماشینو جلوی خونه منصور نگه داشتم و نگاه پر تردیدی به ساختمون خونه انداختم.. صدای هیلدا رو شنیدم که گفت: عشقم بهتره توام زودتر بری، نمیخوام دوباره مثل سری پیش با آقای معتضدنیا روبه‌رو شی و دعوامون شه.

_ مطمئنی؟

+ اوهوم.

_ اگه بهت توپ و تشر زد که کجا بودی و فلان چی...

+ میدونم چی بهش بگم، نگران نباش.

لبامو بوسید و با لبخند کمرنگی ادامه داد: مواظب خودت باش.

پیاده شد و راه افتاد به سمت خونه.‌. خیره به رفتنش بودم و مردد بین اینکه بمونم یا برم.. دلم گواهی بد میداد و حس میکردم نباید تنهاش بذارم.


هیلدا :
همین که در باز شد، هنوز کامل وارد خونه‌ نشده بودم که خانوم بَس جلو اومد و با رنگ و روی پریده گفت: دختر تو از صبح کجا رفته بودی؟ آقا منصور از وقتی بیدار شده و دیده نیستی عین مرغ سر کَنده بال‌بال زده و...

هنوز داشت حرف میزد و منم حیرت زده نگاهش میکردم که آقای معتضدنیا عین جن پشت سرش ظاهر شد: چه عجب! خیلی لطف کردین برگشتین خونه!

بدجوری برزخی و قاطی بود، حتی خودمم با دیدن عصبانیتش جا خوردم و یه لحظه خودمو باختم.. خانوم بَس به طرفش برگشت و با هول و ولا گفت: آقا منصور شما کوتاه بیا، الان که دیگه برگشته خونه.

آقای معتضدنیا بدون اینکه لحظه ای نگاه خشمگینش رو ازم بگیره خطاب بهش گفت: خانوم بَس، تا یه ساعت دیگه مهمونامون برمیگردن و غذا باید آماده باشه، لطفا شما به فکر تدارک ناهار باش.

خانوم بَس سرشو پایین انداخت، ببخشیدی زیرلب گفت و رفت.. حالا من مونده بودم با آقای معتضدنیا که عین انبار باروت آماده انفجار بود.. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و بدجوری استرس داشتم، میدونستم قراره یه الم شنگه ای به پا شه، اما ظاهر خونسردی به خودم گرفتم و از کنارش رد شدم.

همونطور که انتظار داشتم دنبالم اومد و با تشر گفت: دختر خانوم تا وقتی جواب سوالای منو ندادی حق نداری بری تو اتاقت.

برگشتم به طرفش و گفتم: یجوری رفتار میکنید انگار من اینجا اسیر و زندانیم.

+ از ساعت 8صبح که بیدار شدم خونه نبودی تا الان.. کی وقت کردی از خونه بری بیرون؟ کجا بودی‌؟

_ نه مثل اینکه من واقعا اینجا زندانیم و خودم تا الان نمیدونستم.

+ هزار جور دروغ و دغل پیش مهری و باربد ساختم تا جیم شدنت رو ماست مالی کنم، شانس اوردی مهری به سرش زد همراه باربد بره بیرون و یکم اطراف رو بگرده، وگرنه الان تورو با این سر و ریخت میدیدن و دیگه دوزار آبرو پیششون نداشتیم.. معنی اینکارا چیه؟ کله سحر یواشکی از خونه میری بیرون، گوشیتم از دسترس خارج میکنی که چی رو ثابت کنی؟ دوباره با اون پسره بودی نه؟ یعنی بعد از همه چیزایی که درباره‌ش بهت گفتم بازم خرش شدی و رفتی پیشش؟

_ بله باید میدیدمش و باهاش حرف میزدم.. اولا به خاطر دروغی که درباره من بهش گفتین و سعی کردین ذهنیتش رو به هم بریزین، باید بهش میگفتم من نه نامزد دارم نه قراره با کسی ازدواج کنم...

+ دختر مثل اینکه کلا مغزت یه مشکلی پیدا کرده.. میفهمی مهری و باربد این همه راه به خاطر تو اومدن اینجا...

_ به من چه، میخواستن نیان! مگه من ازشون خواستم بیان؟ به دعوت شما اینجان، حالا به خاطر آبروداری و مهمون نوازی به زور به پسرشون بله بگم تا خوشحال شن که سفرشون سودمند بوده؟ تا اونجایی که یادمه شما میگفتی هیچکس نمیخواد منو مجبور به انجام کاری کنه.. ولی انگار این اتفاق داره میفته و به زور میخواین از من برای باربد بله رو بگیرین.. شرمنده! من زیر بار حرف زور نمیرم، اگه هم این بساط زودتر جمع نشه تا آخر امشب از اینجا میرم.

+ باریکلا! چشمم روشن‌! انگاری کمال همنشینی با اون پسره یاغی اثر کرده و واسه خودت یه پا یاغی شدی.

•Atre chanel🤍

23 Jan, 09:51


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

22 Jan, 16:12


PART 260 :

از سر تعجب خندیدم: باشه بیا، من که مشکلی ندارم.

+ فکر نکن یه چی رو هوا میگم و فرداش هم یادم میره‌.

_ نه فکر نمیکنم، اتفاقا خیلی هم موافقم، بیای و با چشمای خودت ببینی چرا نمیتونم زیاد جواب تماسهات رو بدم.

حرفاش با تشر و تهدید بود درست! ولی من بدجوری دلم میخواست تو بغلم بگیرمش و بچلونمش.. چون داشت بهم میفهموند منو بخشیده و بی‌خیال اتفاقات چند دقیقه پیش شده.. این حرفای پر تشر و تهدید معنی های خیلی قشنگی داشت که منو دوباره امیدوار میکرد.

نگاهش به اطراف چرخید و به ساعت خیره شد.. با استرس و نگرانی لب باز کرد: نزدیک یازده صبحه.

_ خب؟

+ میترسم آقای معتضدنیا واست دردسر درست کنه.. چهار صبح بود که من از خونه بیرون اومدم تا بیام پیش تو، تا الان هزاربار به گوشیم زنگ زده و فکر و خیال کرده کجا رفتم.. هرچند به هرحال میدونه پیش توام، برای همین مطمئنم یه شَر بزرگی به پا میشه.

_ بشه! تهش چی‌؟ بلاخره که باید بفهمه ما هنوز با همیم.. یارو همه تلاششو کرد یه آتیشی به پا کنه، حتی داشت موفق هم میشد، ولی نشد که بشه.. دیگه چه کاری ازش برمیاد؟ جز اینکه عقب بِکشه و انقدر تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت نکنه.

+ من نمیخوام برای تو دردسری درست شه...

_ چه دردسری قربونت برم؟ من که از هر نظر حسابم پاکه، نه جایی زیر و رو کشیدم که بخوام بترسم نه کاری کردم که از عواقبش دست و پام بلرزه.

+ منظورم اون پرونده کوفتی چندسال پیشه که درگیرش شدی، اگه بخواد از اون طریق گیرت بندازه‌‌‌ و لای منگنه بذارتت...

_ هیچوقت همچین اتفاقی نمیفته عزیزم، کاری ازش برنمیاد‌، نگران نباش.

+ البته اینم بگم آقای معتضدنیا بااینکه یه وقتایی خیلی سرسخت و لجباز میشه اما بد ذات نیست، به خاطر مسائل شخصی کاری نمیکنه که بعدش عذاب وجدان بگیره.

_ چی بگم؟ دیگه خودت میدونی نه من از اون خوشم میاد نه اون از من، ولی اگه بخواد کوچیکترین دردسری برام درست کنه منم واینمیسم تماشا کنم.

+ خشایار؟

_ جانم؟

+ بهتره که من برگردم خونه قبل اینکه دیر شه، تا همین الانشم مطمئنم آقای معتضدنیا مثل اسپند رو آتیشه و بدجوری عصبانیه.

_ نمیدونستم انقدر ازش حساب میبری.

+ بحث حساب بردن نیست عزیزم، نمیخوام تو این هاگیر واگیر برامون مشکلی درست شه.

_ میخوای برگردی به همون خونه ای که پسر پلشته با ننه‌ش منتظرتن؟

+ انتظارشون بیهوده‌س چون جواب من مشخصه، اینا به خیال خودشون اینجا اومدن که بله رو از من بگیرن، ولی بهشون ثابت میشه اشتباه کردن این همه راه اومدن و باید زودتر برگردن.

_ اگه مجبورت کردن‌؟

+ وا مگه عهد دقیانوسه مجبورم کنن؟! تازه من با پسره دیشب یه دعوای لفظی هم داشتم که قشنگ توجیه شد ازش بدم میاد.

_ اگه اینجا بمونی و دیگه برنگردی خیلی زودتر توجیه میشن و گورشونو گم میکنن.

+ اینطوری دردسرهامون بیشتر میشه، نمیخوام از سمت تو گزکی دست آقای معتضدنیا بدیم.

_ من که راضی نیستم تو برگردی ولی اگه فکر میکنی اینجوری راحت‌تر میتونی از پس معتضدنیا بربیای حرفی ندارم.

اتفاقا برعکس! فقط داشتم تظاهر میکردم حرفی ندارم ولی واسه یه لحظه هم دلم نبود هیلدا به خونه منصور برگرده.. نه اعتمادی داشتم نه مطمئن بودم بتونه از پس منصور بربیاد، ولی حالا که رابطمون داشت بعد اون اتفاقات سَمی دوباره اوکی میشد مگه میتونستم مجبورش کنم پیشم بمونه؟ جز اینکه اینبار هم به خواسته هیلدا احترام بذارم و اجازه بدم کارا رو اونطوری که خودش میخواد پیش ببره چاره دیگه ای نداشتم.

•Atre chanel🤍

22 Jan, 16:11


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

22 Jan, 10:06


PART 259 :

سکوت کرد و لحظه ای خیره‌م موند.. هرچند منم بهش دروغ نگفته بودم، حتی اگه لاشی ترین آدم رو زمین هم باشم بازم نمیتونستم همچین کاری با هیلدا کنم، من فقط میخواستم تا سر حد سکته بترسونمش و به خواهش و التماس بندازمش..

تو همین حال با لحنی آرومتر ولی پر از ناامیدی گفت: شاید بتونم رو همه چی چشم ببندم و حتی بهت حق بدم که دیوونه شده بودی.. اما یه چیزی هست که عمرا یادم بره.. اینکه با همه خشم و کینه ای که داشتی چقدر خوب تونستی نقش بازی کنی، باهام مهربون و عاشقانه رفتار کنی تا باورت کنم و باهات بخوابم.. بعد از سکسمون، اون چهره ای که ازت دیدم و جوری که باهام مثل یه هرزه رفتار کردی هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه.

_ من خوب نقش بازی می‌کنم؟! چی.. آخه.. اصلا باشه! تو راست میگی، ولی توام خیلی خوب تو چشمای آدم زل میزنی و دروغ میگی.

+ دروغ من به خاطر ترس از دست دادنت بود، من میدونستم اگه واقعیتِ یه ماجرایی که از نظر من هیچ معنی نداره و تموم شده‌ هست رو بخوام به تو بگم چه واکنشی داری.. یه نگاه به خودت بنداز و بهم حق بده که دروغ گفتم.

_ عجب! عزیزم نقش بازی کردن منم به خاطر همین دروغ تو بود، که از دیشب دارم جون میکَنم و مثل مار زخمی به خودم میپیچم.. کار خودمو توجیه نمیکنم ولی برای یه لحظه خودتو بذار جای من، خیلی دوست دارم بدونم اون موقع خودت چیکار میکنی.

همینطور که لبه تخت نشسته بود و از پایین بهم خیره شده بود نفس گرفت جوابی بده ولی سکوت کرد.. من با اصرار بیشتری ادامه دادم: بگو دیگه، چون من واقعا میخوام جوابتو بشنوم، اگه میفهمیدی یه دختری تو زندگیمه که باهاش قرار ازدواج هم گذاشتم، حالا هزاری هم قضیه از نظر من چیز دیگه ای باشه اما تو اینجوری فهمیدی، خیلی آروم و منطقی برخورد میکردی؟ با تمام حرفایی که از من شنیده بودی، ساعت‌هایی که باهام گذرونده بودی‌.. بگو چیکار میکردی؟ تو حتی رو پیج اینستاگرامم هم حساس شده بودی که چرا دخترا کامنت میذارن یا دایرکت میدن با اینکه من بارها بهت ثابت کردم اصلا به پیامها توجه نمیکنم.

درحالیکه بهم خیره بود یواش یواش نگاهش رنگ خشم گرفت و لب باز کرد: کمترین کاری که صدرصد انجام میدادم این بود که میومدم اینجا خونه رو روی سرت خراب میکردم.. جرت میدادم، هم تو هم اون جنده ای که باهاش در ارتباط بودی.

از جوابش خوشم اومد و با نیشخند ناخواسته ای گفتم: میبینی؟ حتی فکرش هم حالتو بد میکنه و به هم میریزی، چه توقعی از من داری؟

+ خشایار جد و آبادتو جلوی چشمات میارم اگه یه لحظه پا کج بذاری، بفهمم با همکاری، طرفداری، کسی حتی یه تیک و تاک ریز داری یا صمیمی رفتار میکنی.. اون موقع یجوری زندگیتو جهنم میکنم که به وجود شیطان ایمان بیاری.

_ خیلی خب! حالا منم که پا کج نذاشتم.

+ دخترایی که میان باهات سلفی میگیرن چی؟ فکر نکن عکساشونو نمیبینم که توام تگ کردن.. تو عکس همچین نیشت بازه و ذوق مرگی...

_ هیلدا چی داری میگی؟

+ چرا تو عکسها نیشت بازه و بهشون چسبیدی؟

_ من تو کدوم عکس به یه دختر چسبیدم؟ بعدشم وقتی طرف داره عکس میگیره مثل میرغضب زل بزنم به دوربین؟

+ بیخود میکنی با دخترها عکس میگیری، میمیری بهشون بگی حق ندارن باهات عکس بگیرن؟

هاج و واج نگاهش میکردم و اصلا نمیدونستم چی باید بگم.. دومرتبه با توپ پر ادامه داد: یا اون دختره که تو سریال باهاش همبازی! چرا انقدر با احساس نگاهش میکنی؟

_ فیلمه، نقشمه، احساس عنه؟

+ غلط میکنی یجوری نگاهش میکنی انگار عاشقشی، دختره اکبیری نکبت...

_ هیلدا حالت خوش نیستا...

+ از این به بعد هر لوکیشن خراب شده ای که واسه فیلمبرداری رفتی منم باید همراهت باشم، میخوام بیام ببینم چه خبره، پشت صحنه با همکارای خانوم چجوری رفتار میکنی، آره عزیزم! خیال برت نداره با بچه طرفی.

•Atre chanel🤍

22 Jan, 10:05


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

21 Jan, 15:56


PART 258 :

جواب نمیداد.. همینطور که تو آغوشم گرفته بودمش، سرشو بالا گرفتم و مجابش کردم یکم آب بخوره.. یه دفعه سرفه‌ش گرفت، سریع سرشو به سینم چسبوندم و آروم به کمرش ضربه زدم.. همین که نفسش جا اومد زد زیر گریه.. گریه هاش قلبمو به درد میورد و بیشتر از هروقتی از خودم متنفر میشدم.

بغضم گرفته بود و دلم میخواست داد بزنم غلط کردم، ببخش منو! ولی دهن بی صاحبم به هیچ حرفی باز نمیشد و خفه خون گرفته بودم.. نوازشش میکردم و پیشونیش رو میبوسیدم تا بفهمه از کاری که کردم مثل سگ پشیمونم.. گریه هاش به هق‌هق تبدیل شد و حال من خرابتر شد.

میون هق‌هق هاش گفت: ازت.. متنفرم.. عوضی‌.

+ هرچی بگی حقمه.

زار زار گریه کرد.. تمام خشم و کینه ای که ازش داشتم یه باره از بین رفته بود و جاشو به یه دنیا پشیمونی و عذاب وجدان داده بود.. حق داشت ازم متنفر شه ولی امیدوار بودم عمر این تنفر انقدر کوتاه باشه که منو ببخشه و فراموش کنه.

انقدر تو آغوشم گریه کرد، منم نوازشش کردم و موها و پیشونیش رو بوسیدم تا بلاخره آروم شد.. بی رمق و بیحال خودشو تکون داد و ازم جدا شد.. از شدت گریه هاش صورتش کاملا سرخ شده بود و منو شرمنده تر میکرد، اما حتی یه لحظه هم چشماشو بالا نمیگرفت تا نگاهم کنه، انگار نمیخواست چشمش به من بیفته.

نگاه اشک‌آلود و بی رمقش به اطراف چرخید، متوجه شدم دنبال لباسهاش میگرده.. فورا بلند شدم و لباسهاش رو برداشتم.. میخواستم کمکش کنم بپوشه که با تنفر لب باز کرد: ول کن لباسمو، لازم نکرده کمکم کنی.

هیچی نگفتم و دخالت نکردم تا هرکاری راحته انجام بده.. لباسهاش رو پوشید و قصد کرد از روی تخت پایین بیاد.. خواستم دستشو بگیرم که یه دفعه با غیظ بهم توپید: به من دست نزن! شنیدی چی گفتم؟ دیگه حق نداری حتی نزدیکم شی.

+ هیلدا...

_ چیه؟ دیگه میخوای باهام چیکار کنی؟ اوج بی غیرتی و پَست بودنت رو تا کجا میخوای بهم ثابت کنی؟

+ من.. من فقط میخواستم...

_ میخواستی ثابت کنی چقدر آشغالی! چقدر خوب نقش بازی میکنی و چه ذات کثیفی داری.. آره خیلی خوب فهمیدم و بهم ثابت شد.. حالا هم برو زودتر منو بی آبرو کن، فقط دیگه دست از سرم بردار، دیگه نمیخوام هیچ اثری ازت ببینم.

+ بهت گفتم هرچی بگی حق داری...

_ بگو دیگه قراره چه بلایی سرم بیاری که بازم تغییر شخصیت دادی؟ که اوج پست بودنت رو به نمایش بذاری هان؟ لابد رفیقاتو سرم هوار کنی بهم تجاوز کنن...

+ دهنتو ببند! بیشعور بفهم چه زری داری میزنی.. انقدر منو عذاب نده.

خواست جواب بده ولی بغض و گریه امونش نداد و خشمگین و شماتت بار بهم خیره موند.. نفسمو عصبی بیرون دادم: آره دیوونه شده بودم، اصلا زده بود به سرم و مغزم از کار افتاده بود.. از اون مرتیکه پفیوز شنیدم نامزد داری و بعدشم پسره رو دیدم.. بفهم چه حالی داشتم وقتی همه اینا مثل پتک رو سرم فرود اومد.. بفهم وقتی هرلحظه به این فکر میکردم بهم خیانت کردی و سرکارم گذاشتی چقدر روانم داغون شد.. اگه یه لحظه، فقط یه لحظه جای من بودی و همه اینا عین بلای ناگهانی رو سرت هوار میشد چیکار میکردی؟ راجع به من چی فکر میکردی؟ همه وجودتو نفرت و کینه پر نمیکرد؟ همه توانت رو جمع نمیکردی که یه ضربه اساسی به من بزنی؟

_ من نه هیچوقت به تو خیانت کردم نه سرکارت گذاشتم، نه هیچ خری رو به عنوان نامزد قبول داشتم که بخوام منتظرش باشم، چرا نمیفهمی؟!

_ میفهمم! الان دارم میفهمم.. توام بفهم فکر خیانتت تا چه حد میتونه منو روانی و دیوونه کنه.

اون جیغ میزد و منم عربده میزدم، انقدر هردومون داغون و عصبی بودیم که فاصله ای تا یه فروپاشی اساسی نداشتیم.. هیلدا دومرتبه جیغ زد: دیوونه میشی یا بی غیرت و پست فطرت که از سکسمون فیلم بگیری و چوب حراج به من و آبروم بزنی؟

_ بس کن، تمومش کن! حتی اگه اون ننه خراب پلشت واقعا نامزدت بود من هیچوقت همچین غلطی نمیکردم، فقط میخواستم تورو به دست و پا بندازم و بچزونمت.

•Atre chanel🤍

21 Jan, 15:56


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

21 Jan, 10:10


PART 257 :

یواش یواش داشتم به همون افکاری برمیگشتم که تازه از این جریان با خبر شده بودم.. اینکه منصور داشته سعی میکرده هیلدا رو به هر طریقی شده مجبور کنه تا با اون پسر پلشت ازدواج کنه.. اون موقع که هیلدا رو دم خونه منصور ول کردم و سوار ماشینم شدم اولین فکری که به ذهنم خطور کرد همین بود، با خودم فکر میکردم منصور یکی رو واسه هیلدا زیر سر داره ولی هیلدا قبول نمیکنه..

ولی همین که دیشب پسره رو با ننه‌ش دیدم کلا همه ذهنیتم به هم ریخت و داغون شدم.. مدام این حرف منصور تو سرم تکرار میشد که من برای هیلدا زنگ تفریح بودم.. صد البته که اگه اینجوری عاشق هیلدا نبودم حتی کوچکترین اهمیتی نمیدادم، تازه خوشحالم میشدم! ولی مگه هیلدا برای من یه دختر معمولی بود؟ دختری که چندسال جون کندم فراموشش کنم و عشقش رو از یاد ببرم اما نتونستم.

دوباره یاد چند دقیقه پیش افتادم و حالم بدتر شد.. وَ این فکر داشت مدام قوی و قوی‌تر میشد که من فقط داشتم عوضی بازی می‌کردم و هیلدا گناهی نداره.. به خودم میگفتم مرتیکه چی با خودت فکر کردی؟ انتظار داشتی منصور وقتی رابطه شما دوتا رو فهمید به‌به و چه‌چه کنه؟ یعنی تو نمیشناسیش؟ نمیدونی همه زورشو میزنه تا هیلدا رو ازت دور کنه؟

نه! واقعا هم غیر از این نیست.. مگه تا قبل اینکه با من روبه‌رو شه، سعی نکرده بود ذهنيت هیلدا رو راجع به من مسموم کنه تا ازم متنفر شه؟ هیلدا هم کمی حساس شد اما هیچوقت دیدگاهش تغییر نکرد.. ولی من چیکار کردم؟ نه تنها حرفاشو باور نکردم که لاشی بازی هم دراوردم.

هنوزم وقتی یاد دروغش میفتم موقعی که ازش پرسیدم تو طول این چندسال با کسی آشنا شده یا نه عصبی میشم.. اما باید قبول کنم کمی هم بی انصافی کردم.. چه انتظاری داشتم؟ مگه واسه خودم کم پیش اومد تا با دخترای مختلف آشنا شم؟ تازه خودمم بیشتر سعی میکردم با دخترای جورواجور وقت بگذرونم تا هیلدا رو فراموش کنم.

باید اعتراف کنم اگه همون موقع هم حقیقت رو بهم میگفت قاطی میکردم و دیوونه میشدم، پس تا حدودی بهش حق میدادم بترسه و مجبور شه دروغ بگه، مخصوصا که به گفته خودش به محض دیدن من از ازدواج و زندگی تو فرانسه و همه چی منصرف شده.

چرا الان داشتم به این چیزا انقدر منطقی فکر میکردم؟ چون تو این مدت کوتاه انقدر به جنون رسیده بودم که دیگه نمیتونستم فکر کنم، فقط میخواستم زهرمو به هیلدا بریزم تا دل آش و لاش شده‌م آروم بگیره.. که بدترین کاری بود که در حق هیلدا کردم.

متوجه شدم دیگه صدای گریه هاش نمیاد.. بلند شدم و با تردید نزدیک اتاق شدم.. هیچ صدایی نمیومد.‌. یهو استرس بدی به جونم افتاد و فورا درو باز کردم.‌. هیلدا رو دیدم که رو تخت ولو شده و چشماش هم بسته‌س، از حال رفته بود.. نفس تو سینه‌م حبس شد و با عجله خودمو بهش رسوندم.

وحشت زده تکونش دادم: هیلدا! هیلدا جان! صدامو میشنوی؟ هیلدا!

چشماشو به زحمت کمی باز کرد اما بلافاصله دوباره از حال رفت.. به سرعت از اتاق بیرون رفتم تا یه بطری آب بیارم.. اِی لعنت به من! همش تقصیر منه، بلایی سرش اوردم که حالا از زور فشار عصبی به این حال و روز افتاده بود.

فورا برگشتم تو اتاق، کنارش نشستم و تو آغوشم گرفتمش تا بتونم به حال بیارمش.. تو صورتش کمی آب پاشیدم و دوباره صداش زدم.. آخه مرتیکه این دیگه چه غلطی بود که کردی؟ چه لاشی بازی بود که سر این طفلکی اوردی؟ مگه اون دیگه میتونه تورو ببخشه؟!.. هرچی! الان فقط چشماشو باز کنه بعدش جد و آباد منو به فحش بکشه.

نفس مرتعش و کوتاهی گرفت و به خودش لرزید.. همچنان که تو آغوشم نگهش داشته بودم رو بدن لختش پتو کشیدم و سعی کردم گرمش کنم.. دومرتبه تو صورتش آب پاشیدم: هیلدا! عشقم چشماتو باز کن، جون هرکی دوست داری چشماتو باز کن، هیلدا...

به زحمت زیرلب و بغض آلود نالید: آشغال کثافت ولم کن...

_ باشه هرچی تو بخوای، ولی چشماتو باز کن و یکم آب بخور.. هیلدا صدامو میشنوی؟

•Atre chanel🤍

21 Jan, 10:09


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

20 Jan, 16:09


PART 256 :

از شدت وحشت و ناباوری شوک شدم‌ و لال مونی گرفتم.. کدوم رو هضم میکردم؟ اینکه مثل یه هرزه خیابونی باهام رفتار میکرد؟ یا برق کینه و نفرتی که تو نگاه خصمانش بود؟ یا بدتر از همه اینکه سرسوزنی به آبروی من اهمیتی نمیداد و کاملا بی رگ و غیرت شده بود؟ چقدر خوب نقش یه عاشق رو واسم بازی کرد تا حماقت رو به انتها برسونم و باهاش بخوابم..

تو یه لحظه انقدر دیوونه شدم که خشمگین و گریون جیغ زدم: آشغال کثافت! مگه چقدر پست فطرت و بی غیرتی که ازم فیلم گرفتی و میخوای واسه یه مرد غریبه بفرستی؟

با خونسردی جواب داد: از کی تاحالا نامزدت شده مرد غریبه؟

بالشتی که نزدیک بود رو چنگ زدم و با شدت به سمتش پرت کردم: عوضی هیچی ندار انقدر بیشعوری که حرف تو کله بی مغزت نمیره وقتی میگم اون نکبت نامزد من نیست! من هیچ ارتباطی با اون ندارم زبون نفهم.. کثافت گوه میخوری آبروی منو ببری، بی غیرت بی ناموس، لجن بی صفت، ازت متنفرم، حالم ازت به هم میخوره مرتیکه پفیوز...

با همه جون و توان و نفرتم جیغ میزدم و فحشش میدادم.. دیوونه شده بودم و بی وقفه اشک میریختم، ولی بدنم از شدت این شوک لمس شده بود و نمیتونستم تکون بخورم.. تو نظرم یه جونور بی غیرت و بی همه چیز شده بود که حتی اسم نامرد هم براش زیاد بود.. خرد شده بودم! به معنی واقعی کلمه منو له کرد.

اما اون خنثی و بی حرف بهم خیره شده بود و هیچی نمیگفت، حتی دیگه اون خنده مزخرف و خبیث هم رو لباش نبود.. تنفرم نسبت بهش به نهایت رسید و از ته حنجره‌م جیغ زدم: گمشو دیگه نمیخوام ریختتو ببینم، ازت متنفرم، ازت بدم میاد، تو واسه من مُردی! کسی که حاضر بودم به خاطرش هرچی که دارم رو پشت سر بذارم تا فقط باهاش باشم، عوضی...

نفسم بند اومد و با شدت سرفه کردم.. داغون شده بودم، تو یه لحظه غرور، شخصیت، قلب و احساس و عزت نفسم نابود شده بود، نابود به معنی واقعی! فقط دلم میخواست بمیرم، همین.


خشایار :
از اتاق خارج شدم و درو بستم، بدون اینکه قفلش کنم.. هنوز صدای زار زدن و سرفه های عصبیش به گوشم میرسید و اعصابمو بیشتر به هم میریخت.. هنوزم چهره‌ش جلوی چشمام بود وقتی بهش گفتم از سکسمون فیلم گرفتم، جوری که رنگش پرید و کم مونده بود سکته کنه.. الان باید خوشحال باشم ولی نبودم، نه تنها حالم بدتر شده بود که حالا از خودمم بیزار شده بودم.

لخ‌لخ کنان نشستم لبه مبل، عصبی تو موهام چنگ زدم و سرمو بین دستام گرفتم.. تا چند لحظه پیش کاملا مطمئن بودم هیلدا یه خیانت کار دروغگوئه که باید تقاص گوه خوریشو پس بده، ولی حالا حتی مطمئن نبودم چی درسته چی غلط.. جوری که اون با همه توانش جیغ میزد و میگفت ازم فیلم گرفتی و میخوای واسه یه مرد غریبه بفرستی، نمیتونست از سر فریب دادن من باشه.

ولی من که با چشمای خودم دیدم اون پسر چلغوزه با ننه‌ش وارد خونه‌ معتضدنیا شدن.. از وقتی هیلدا رو مجبور کردم باهام بیاد تا الان مدام پافشاری میکرد اون پسره نامزدش نیست و نمیخوادش، منم باور نمیکردم و مطمئن بودم داره دروغ میگه.. اما الان بدجوری شک به دلم افتاده بود.

صدای گریه ها و هق‌هق هاش همچنان به گوشم میرسید و بیشتر از کار خودم پشیمون میشدم.. منی که تا همین چند دقیقه پیش همه جوره به خودم حق میدادم هربلایی سر هیلدا بیارم کمشه چون به بدترین شکل بازیم داد و خیانت کرد.. با ناراحتی چشم بستم و خودمو لعنت کردم.. اگه کارم درست بود الان اینجوری عذاب وجدان نداشتم.

گوشیشو دستم گرفتم، رو حالت هواپیما گذاشته بودم که هیچکس بهش زنگ نزنه.. وارد گالری عکس و فیلم‌ها شدم و دوباره چشمم به عکسهای دو نفری خودمون افتاد.. اگه خیانت کرده بود، اگه دروغ گفته بود و بازیم داده بود هیچکدوم از این عکسها رو نگه نمیداشت، یا حداقل یه عکس از اون پسر چلغوزه تو گوشیش پیدا میکردم.

•Atre chanel🤍

20 Jan, 16:08


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

20 Jan, 09:37


PART 255 :

سریع به سمتش چرخیدم و بهت زده نگاهش کردم.. واقعا خودش بود! خواب نمیدیدم.. با همون لبخند و نگاه عاشقانه لب باز کرد: انقدر ناز خوابیده بودی دلم نمیومد بیدارت کنم.

_ مم..من.. خشایار تو...

مهلت نداد حرفی بزنم، لباشو رو لبام گذاشت و عمیق و با لذت مشغول بوسیدنم شد.. هنگ کرده بودم، همچنان باورم نمیشد بیدار باشم.. این آدم واقعا خشایار بود؟! اون که مثل دشمنش به من نگاه میکرد و با یه دنیا نفرت و کینه باهام حرف میزد؟ هنوز آخرین حرفی که زد، جوری که عربده میکشید یادمه که بهم گفت هیلدا بگیر بکپ، صدا ازت بشنوم به روح مادرم قسم بهت رحم نمیکنم، یجوری کتکت میزنم که نتونی از جات پاشی.

تقلا کردم لبامو از بین لباش بیرون بِکشم، بلافاصله اونم متوجه منظورم شد و با ملایمت لبامو ول کرد: جونم نفس؟

انقدر هنگ بودم که نمیدونستم چی بگم! آخه تغییر شخصیت اونم به این سرعت؟! زمین تا آسمون فرق کرده بود، طوریکه مونده بودم خوابه یا واقعیته! حیرت زده و مردد گفتم: خشایار واقعا خودتی؟

آمیخته به نفسهاش خندید و زمزمه کرد: دیوونه!

دوباره لبامو بوسید.. همزمان شروع کرد به نوازش و لمس بدنم و دراوردن لباسهام.. من وسط یه دنیا حیرت و ناباوری داشتم مغلوب بوسه ها و نوازشهای اون میشدم و مغزم از کار میفتاد.. میخواستم رو منطقم تمرکز کنم و همچنان از خودم بپرسم چرا یهو خشایار تغییر شخصیت داد؟ ولی جوری که اون بدنمو با لبها و دستاش لمس میکرد من از عقل و منطقم دور شده بودم.

تو یه حرکت جامون رو باهم عوض کرد و منو روی خودش قرار داد.. کمرمو تو دستاش گرفت و با صدای آرومی که بم تر شده بود زمزمه کرد: نرمی کمرتو نشونم بده بالرین سکسی من.

من از خود بیخود شده بودم! با همه اتفاقاتی که بینمون افتاده بود ولی اون هنوزم خشایار عشق خودم بود و بی هیچ تردیدی بدنمو دراختیارش میذاشتم.. درد و لذتی که مثل خون تو رگهام جریان بی وقفه داشت، با حرفای وسوسه انگیز خشایار که زمزمه میکرد منو تبدیل به یه آدم دیگه میکرد که جز شهوت چیز دیگه ای حالیم نبود.

صدای ناله هام کل اتاق رو پر کرده بود، خشایار هم با شدت و خشونت درونم میلغزید و با حرص و لذت سوالهای سکسی می‌پرسید.. چیز عجیبی نبود، موقع سکس ما همیشه همینجوری بودیم و منم با میل و علاقه جوابشو میدادم.. شدت و خشونتش نه تنها برام یه امر عادی بود که حتی انقدر غرق لذت میشدم که دلم نمیخواست از شدت خشونتش کم بشه.

بدنم دیگه جون نداشت، با اون حالتی هم که روی خشایار نشسته بودم پاهام خسته شده بود ولی قصد نداشت جامونو عوض کنه.. خشونتش به نهایت رسید و یه دفعه ارضا شد، ولی درون من! جوری از این حرکت بی سابقه‌ش جا خوردم که یهو همه حس و حالم پرید..

چند لحظه ای تو همون حالت مونده بودیم تا اینکه نفسهاش آروم شد، بلافاصله و با یه حرکت منو از روی خودش بلند کرد و مثل یه موجود پست و بی ارزش انداخت کنار.. حتی نگاهمم نکرد و فورا از روی تخت بلند شد.. بهت زده و معترضانه نگاهش کردم تا بفهمم دلیل اینکارش چی بود؟ چرا مثل یه هرزه باهام رفتار کرد؟

همچنان بهت زده و شاکی نگاهش میکردم که متوجه شدم از روی میز آینه یه چیزی برداشت.. وقتی به سمتم برگشت دیدم گوشی من تو دستشه و به صفحه‌ش خیره شده.. حالا بیشتر حیرت کرده بودم، اصلا نمیفهمیدم چیکار داره میکنه یا قصدش چیه.. سرشو بالا گرفت و نگاهم کرد.. یه نگاه خصمانه با یه نیشخند خبیث که ته دلمو خالی میکرد.

هیچی نمیگفت و همین بیشتر منو می‌ترسوند، دوباره شده بود همون خشایار کینه ای که وحشت به دلم مینداخت.. آشفته حال به زحمت لب باز کردم: خشایار چیکار داری میکنی؟

نیشخند خبیثش به یه لبخند عمیق و شیطانی تبدیل شد و گفت: با گوشی خودت یه فیلم خوشگل از سکسمون ضبط کردم، میخوام بفرستمش واسه نامزد چلغوزت تا ببینه زن آینده‌ش چجوری رو تخت مثل یه هرزه هنرنمایی میکنه تا کمر یه مرد رو خالی کنه.

•Atre chanel🤍

20 Jan, 09:37


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

19 Jan, 15:56


PART 254 :

تا خواستم گوشیمو ازش بقاپم، ازم فاصله گرفت.. هاج و واج و عصبی صدامو بالا بردم: با گوشیم چیکار داری؟ بِدش من...

+ چیه؟ میترسی پیاماتو با نامزد چلغوزت ببینم و معلوم شه دیگه چه دروغهایی گفتی؟ نترس عزیزم، دیگه پیش من از این منفورتر و رسواتر نمیشی چون به حد تنفر ازت بدم اومده‌‌.

_ بسه دیگه دیوونم کردی، من با هیچ عنی پیام بازی نکردم که الان بخوام بترسم، برو خودت نگاه کن تا بفهمی چجوری توهم زدی.. فقط اول بگو میخوای با گوشیم چیکار کنی؟

+ دهنتو ببند و رو مخم نرو.

_ خودت دهنتو ببند بی ادب! هرچی دلت میخواد داری میگی، منم هی هیچی نمیگم و مراعات میکنم...

+ مثلا چه زری میخوای بزنی یا چه غلطی بکنی؟ همین که تا الان نزدم شَل و پَلت کنم یعنی خیلی جلوی خودمو گرفتم و بهت لطف کردم با اینکه لیاقت نداری...

_ برای چی باید بزنی شَل و پَلم کنی؟ اصلا مگه چیکار کردم که به خودت حق میدی همچین رفتار زشتی باهام داشته باشی؟

برق خشم و خصمانه ای تو چشماش دویید که ته دلمو خالی کرد.. خیز برداشت سمتم بلافاصله منم با ترس تو خودم جمع شدم و ناخواسته چشمامو بستم.. تو همون حال صدای پر غیظ و حرصش رو شنیدم: رو که رو نیست! دو قورت و نیمت هم باقیه؟ یکم دیگه شل بگیرم باید ازت عذرخواهی هم بکنم که منو خر گیر اوردی و گوه زیادی خوردی.. کثافت فکر نکن اگه تا الان روت دست بلند نکردم چون هنوز خاطرخواهتم، نه احمق! تن لشتو سالم لازم دارم.. تا بفهمی وقتی یه جوجه تازه سر از تخم دراورده مثل تو به خیال خودش منو سرکار میذاره و زنگ تفریح میبینه بعدش چه عواقبی واسش داره.. یه دهنی ازت سرویس کنم که از این به بعد اسممو جایی شنیدی پس بیفتی.

من که همینطور ماتم برده بود توان هیچ حرفی رو نداشتم، جوری که اون داشت با خشم و نفرت حرف میزد و نگاهم میکرد...! اصلا انگار هیچکدوم از حرفایی که تو ماشین بهش گفتم رو نشنیده بود، حتی یه درصد با خودش فکر نمی‌کرد شاید من دارم واقعیت رو میگم.

مهلتم نداد و دستمو گرفت، ناخواسته دنبالش کشیده شدم، نمیدونستم قصدش چیه، فقط از ترس شوک شده بودم.. وارد اتاق خوابش که شدیم دستمو ول کرد و همزمان هولم داد داخل.. غیظ آلود غرید: دیگه خفه شو و کپه مرگتو بذار، که فقط یه ذره مونده تا بزنم به سیم آخر و آش و لاشت کنم.

تا به خودم بیام رفت و درو هم به روم قفل کرد.. پا تند کردم و نزدیک در رفتم ولی دیگه دیر شده بود.. با شدت چند ضربه به در کوبیدم: خشایار بس کن، بسه دیگه! خودت میدونی داری گندشو درمیاری.. باز کن این درو...

+ هیلدا بگیر بکپ! صدا ازت بشنوم به روح مادرم قسم بهت رحم نمیکنم، یجوری کتکت میزنم که نتونی از جات پاشی.

نه فقط عربده هاش گوشم رو به درد میورد و منو می‌ترسوند، که لحن پر انزجار و نفرتش هم اشکمو درمیورد.. آشفته حال و عاجزانه زدم زیر گریه.. چیکار باید میکردم تا باورم کنه؟ اصلا باور خشایار تو سرش بخوره، اگه از اینجا نمیرفتم دردسرهای بدی پیش میومد، هم برای من هم برای خودش.. وای که وقتی به آقای معتضدنیا و واکنشش فکر میکردم میخواستم دودستی بزنم تو سر خودم.. آخه این چه خریتی بود‌؟


حینی که خواب بودم گرمای تن یه نفرو حس میکردم که به تنم چسبیده، یه نفر که داشت موهامو نوازش میکرد ولی انقدر خواب آلود بودم که نمیتونستم چشمامو باز کنم.. بوسه ای رو گردنم زده شد و پشت بندش صدای آروم خشایار رو تو گوشم شنیدم: عشق من؟ دختر خوشگلم؟

فکر کردم دارم خواب میبینم، یعنی مطمئن بودم خوابه! بااینحال انقدر حس خوبی بود که ناخواسته لبخند زدم.. دومرتبه صدای خشایار رو شنیدم: ای جان! قربون اون خنده قشنگت زندگیم.

ولی نه! انگاری خواب نبود، همه اینا واقعا داشت اتفاق میفتاد.. با شدت چشمامو باز کردم و بلافاصله خودمو تو آغوش خشایار دیدم.. لباس تنش نبود و داشت با عشق و علاقه لمسم میکرد.. هنگ کرده بودم! واقعا خشایار بود یا من یه توهم اساسی زده بودم؟

•Atre chanel🤍

19 Jan, 15:55


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

19 Jan, 09:53


PART 253 :

اصلا باورم نمیشد این آدمی که با این لحن بد و توهین آمیز با من حرف میزنه و خصمانه بهم چشم دوخته خشایار باشه.. همینطور که بهت زده و ناباور نگاهش میکردم اشک از چشمام فرو ریخت.. چند قدم بهش نزدیکتر شدم و گفتم: که چی‌؟ مثلا پیش اونی که هنوز باور نکردی نه نامزدمه نه ارتباطی باهاش دارم بی آبروم کنی؟ هرکاری از دستت برمیاد انجام بده تا بره و پشت سرش هم نگاه نکنه، اتفاقا بااینکار بهم لطف بزرگی میکنی! چون همین چندساعت پیش هم سر اینکه نمیخوامش و دست از سرم برداره یه دعوا و درگیری باهاش داشتم...

+ آره خب تو که حتما راست میگی!

_ اهمیتی نداره باور میکنی یا نه.. درسته من تا قبل شنیدن حرفای آقای معتضدنیا درباره تو و اینکه بفهمم واقعا کی بودی قصد داشتم به خاطر رابطمون هرجوری شده دکش کنم بره، چون نه هیچوقت میخواستمش نه دوستش داشتم، با دیدن توام بدجوری هوایی شده بودم و حاضر بودم برای باهم بودنمون هرکاری بکنم.. ولی الان فقط واسه خاطر خودمه که نمیخوام باهاش ازدواج کنم، نه تنها دوستش ندارم که حالا ازش متنفر هم هستم...

+ دختر خوب این چس ناله ها رو واسه یکی ببر که تورو نشناسه، من روده های تورو وجب زدم...

_ گفتم که اهمیتی نداره باور میکنی یا نه.. الان خودت خیلی خوبی؟ تو رابطه با من خیلی کار درست و روراست بودی‌؟ بازم خوبه تا چندسال پیش تو زیر و بَم زندگی منو میدونستی! من که همون موقع هم هیچی درباره‌ت نمیدونستم و تا همین چند وقت پیش حتی خبر نداشتم چیکاره بودی...

با عصبانیت بلند شد و خیره به چشمام گفت: نامردی در حقت کردم؟ دروغی که مجبور به گفتنش شدم به خاطر زیر و رو کشیدن و عوضی بازی بود تا به یه هدفی برسم؟ یا فقط به خاطر اینکه بدبخت و بی پناه شده بودی و جایی برای رفتن نداشتی، دلم نمیخواست واسه یه موضوع چرت و بی اهمیت به سرت بزنه و فراری شی؟ هووم؟ جواب بده! چیزی نداری بگی.. اون موقع که شک کرده بودی من واقعا کی هستم خودمو از همه چی عقب کشیده بودم چون تازه فهمیده بودم چه خبره و برای چی استخدام شدم.. ولی تو چی؟ از زمانیکه بعد چندسال باهات روبه‌رو شدم یه حرف راست از دهنت بیرون نیومد و مدام دروغ و شر و ور بافتی.. لابد با خودت سبک و سنگین میکردی کی بهتره، نامزد چلغوزت یا من.. هیچوقت فکرشو نمیکردم انقدر عوضی و دو رو بشی.. هرچند تعجبی نداره! هرچی نباشه دست پرورده معتضدنیا هستی.

حرفاش تا ته وجودم رو میسوزوند و جزغاله‌م میکرد.‌. چیزایی که درمورد خودش و کار کردنش برای شیده میگفت باور پذیر بود و قبول میکردم.. ولی مزخرفاتی که داشت به من نسبت میداد ته بی انصافی بود! من درحال سبک و سنگین بین اون و باربد بودم؟! منی که تا دیدمش هوایی شدم و میخواستم کل مسیر زندگیمو به خاطرش تغییر بدم.

درحالیکه جون میکندم تا به بغض و گریه هام غلبه کنم با خشم و عصبانیت لب باز کردم: خیلی بی انصافی عوضی! خیلی نامردی.. من انقدر عاشقت بودم که به همه چی لگد زدم تا فقط با تو باشم، تو روی معتضدنیا که واسم پدری کرد وایسادم و حاضر بودم به خاطرت هرچی که دارم رو از دست بدم.. اگه راجع به قرار ازدواجی که به هم زده بودمش هیچی بهت نگفتم چون ترسیده بودم.. میدونستم واکنش خوبی نداری، از طرفی با خودم فکر میکردم یه قضیه ای بوده که هنوز شروع نشده تمومش کردم، چه لزومی داره به خشایار بگم وقتی هیچ اتفاقی نیفتاده...

+ تو این دو روز کلی وقت داری هرچقدر دلت میخواد بهونه های شر و ور بیاری و تقلا کنی گوه کاریاتو توجیه کنی ولی عزیزم من دیگه خرت نمیشم، میفهمی؟.. حالا هم دهنتو ببند و گوشیتو بده.

چقدر عوضی بود! حتی نمیخواست یه لحظه حرفامو بشنوه مرتیکه.. با عصبانیت دست رو چشمای اشکیم کشیدم و گفتم: گوشیمو برای چی میخوای؟

هیچی نگفت، جلوتر اومد و انقدر بهم نزدیک شد که دیگه فاصله ای بینمون نبود.. من که هنوز ازش میترسیدم چند قدم عقب رفتم، ولی اون با تشر بازومو گرفت و مانعم شد.. یه دفعه دست تو جیب شنل بافتنیم کرد و گوشیمو بیرون کشید.

•Atre chanel🤍

19 Jan, 09:53


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

11 Jan, 15:47


PART 238 :

دلم آشوب شد و روانم به هم ریخت.. دوباره این دوتا میخواستن باهم حرف بزنن! از زمانیکه یادمه محال بود این دوتا با هم حرف بزنن بعدش خشایار ناپدید نشه.. دیگه اجازه همچین چیزی رو نمیدادم، همه گفتنی‌ها باید در حضور خودم باشه، بابا یه سر این رابطه منم!

با لحن محترمانه ای خطاب به آقای معتضدنیا گفتم: چشم ولی اجازه بدید خودمم بمونم چون هرچی که قراره به هم بگید به منم مربوط میشه.

آقای معتضدنیا با اخم نگاهم کرد: میخوایم دو کلمه مردونه حرف بزنیم پس شما لطف کن و پیاده شو بعدشم یه راست برو داخل خونه.

چه اصراری داشت من نباشم! نیشخندی از سر بهت و تعجب زدم: مگه نمیخواید راجع به من حرف بزنید؟ پس وجود منم ضروریه...

بی توجه به حرفم رو کرد به خشایار و با طعنه گفت: شایدم تو از حرف زدن با من میترسی و داری پشت هیلدا قایم میشی.

هاج و واج سر چرخوندم و به خشایار نگاه کردم.. برخلاف تصورم کاملا آروم و خونسرد به آقای معتضدنیا خیره شده بود درحالیکه یه لبخند کمرنگ و معنی دار هم گوشه لباش جا خوش کرده بود.. همون لحظه لب باز کرد: سلام منصور خان، مشتاق دیدار!

بعد رو کرد به من و خطاب بهم ادامه داد: عشقم میشه چند لحظه از ماشین پیاده شی با منصور خان حرف بزنیم؟

با صدای آروم جوری که آقای معتضدنیا نشنوه به خشایار گفتم: نمیخوام تنهاتون بذارم، هروقت دوتایی حرف زدین تو ناپدید شدی.

لبخند شیطونی زد و به صورتم نزدیکتر شد: نه این دفعه خوشگلم.. نگران هیچی نباش.

_ پس من همین گوشه وایمیسم، داخل خونه نمیرم.

+ باشه قربونت برم.

با همه استرس و نگرانی مجبور شدم تن به خواستشون بدم، همین که از خشایار رو برگردوندم و چشمم به آقای معتضدنیا افتاد با چهره برافروخته‌ش مواجه شدم.. با نگاه شماتت بار و ناباورش داشت لیچار بارم میکرد.. از ماشین پیاده شدم و در برابرش سرمو پایین انداختم، ترجیح میدادم باهاش چشم تو چشم نشم، نگاه خشمگین و پر غیظی داشت.

قبل از اینکه سوار شه با تشر زیرلب گفت: منتظر بودی این پسره بهت اجازه بده پیاده شی؟ همین الان میری داخل خونه.

حیرت زده و درعین حال دلخور نگاهش کردم ولی هیچی نگفتم و دوباره سرمو پایین انداختم.. اون سوار ماشین شد اما من داخل خونه نرفتم، زیر سقف ورودی ساختمون وایسادم و بهشون خیره شدم.. آقای معتضدنیا از داخل ماشین نگاه پر تشری بهم انداخت و با اشاره سر بهم فهموند برم داخل اما به روی خودم نیوردم و جهت نگاهم رو عوض کردم.. برای چی باید میرفتم داخل؟ این موضوع به منم مربوط بود.

چند لحظه ای گذشت و دوباره نگاهشون کردم.. آقای معتضدنیا داشت با عصبانیت حرف میزد ولی خشایار همچنان آروم و خونسرد بود، حتی لبخند کنایه آمیزی هم که به لب داشت محو نمیشد.. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و با همه وجودم میخواستم بدونم آقای معتضدنیا چی داره میگه.

داشتم از استرس جون به لب میشدم که یه دفعه فکر ترسناکی مثل صاعقه تو ذهنم درخشید.. نکنه آقای معتضدنیا راجع به باربد چیزی بگه؟ حتی پیازداغ ماجرا رو هم زیاد کنه و به دروغ بگه ما باهم نامزد شدیم.. وای خدایا چه غلطی کردم تنهاشون گذاشتم، اصلا چه غلطی کردم خودم زودتر به خشایار نگفتم.. الان باید چیکار میکردم؟ چه خاکی تو سرم میریختم؟


خشایار :
معتضدنیا بدجوری شکار بود، قشنگ معلوم بود حسابی توپش پُره و مثل انبار باروت آماده انفجاره! ولی برای من که مدتها منتظر همچین لحظه ای بودم الان واقعا لذت بخش بود.. صدرصد که فرصت این گفتگوی جذاب با منصور رو از دست نمیدم، من براش کلی صبر کرده بودم، حالا زمان تلافی و عقده گشایی بود.

•Atre chanel🤍

11 Jan, 15:47


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

11 Jan, 09:43


PART 237 :

چیزی که حس بدی بهم میداد این بود که فهمیدم آقای معتضدنیا درمورد پدر خشایار درست می‌گفته که همین باعث میشد دوتا مسئله آزاردهنده ذهنمو درگیر کنه.. یک اینکه یعنی باید قبول میکردم بقیه حرفایی که آقای معتضدنیا راجع به خشایار میگفت حقیقت داشته یا فقط قسمتی از حقیقت رو گفته تا منو قانع کنه که حرفاشو باور کنم؟ دومی که از اولی هم بدتر بود این بود که متوجه شدم آقای معتضدنیا تمام ته و توی زندگی خشایار رو شخم زده، تا احتمالا سوتی چیزی ازش گیر بیاره، لابد برای اینکه بعدها بتونه واسش دردسر درست کنه.. آخه چرا؟ یعنی انقدر از خشایار متنفر بود؟

ولی در آخر همه اینا صداقت خشایار بیش از پیش بهم ثابت شد، وقتی که خودش داشت همه چیزو درمورد خونوادش تعریف میکرد دیگه جای هیچ شک و شبهه ای واسم باقی نمیذاشت.. نه فقط به خاطر حرفایی که شنیدم بلکه خودم میخواستم همه چیزو درباره خشایار بدونم.

برای اولین بار بود که حس میکردم منو واقعا محرم دونسته و داشت حرفایی که همیشه تو دلش بوده رو به من می‌گفت.. میگفت که همیشه ترس اینو داشته یه روزی به عاقبت برادر یا پدرش دچار شه، بیزار بوده که حتی یه ذره شبیه اونا شه واسه همین بعد از فوت مادرش خونه رو ترک میکنه، وَ یکی از دلایلی که به بدلکاری رو اورد همین بود، اینکه به خودش ثابت کنه هیچوقت شبیه اونا نمیشه.

واسم تعریف میکرد چه سختی هایی از سر گذرونده یا از چه راه هایی پول دراورده.. چیزی که آقای معتضدنیا اسمشو گذاشته بود شارلاتان بازی! در حقیقت دیوونه بازی بود‌، هرچند خود خشایار میگفت فقط به خاطر پول نبود و هیجان کاراشو هم دوست داشت اما در نهایت بازم دیوونه بازی بود..

فقط هم یه آدم کله خراب میتونه همچین کارایی انجام بده، نه آدمای کلاش و شارلاتان.. که همین هم برای بار هزارم بهم ثابت کرد آقای معتضدنیا کلا با وجود خشایار مشکل داره.. مخصوصا حالا که پای باربد درمیونه و هرکاری میکنه تا ازدواج ما سر بگیره.. حتی بمیرم هم حاضر نیستم جنازم رو دوش باربد بیفته.
.........

خشایار ماشینشو جلوی خونه آقای معتضدنیا نگه داشت.. نگاهی به ساختمون خونه انداخت و گفت: مطمئنی اگه بری داخل مشکلی پیش نمیاد؟ راستش اصلا حس خوبی ندارم که بری.

نگرانی تو چشماشو که میدیدم دلم میخواست ماچ بارونش کنم.. دستامو دور گردنش انداختم و تو گوشش گفتم: من به فدای چشمات عشق من! نگران نباش، درسته اوضاع تو خونه خیلی خوب نیست ولی مشکل حادی هم نیست.

ازش جدا شدم.. بوسه ای رو لبام نشوند و گفت: حتی اگه بحث پیش اومد و فقط یه ذره اعصابت به هم ریخت مدیونی به من زنگ نزنی، همون موقع خودمو بهت میرسونم و از اینجا میبرمت.

خندیدم و گفتم: دیوونه!

+ جدی میگم.

_ میدونم عشقم، قربونت برم من...

یه دفعه صدای چند ضربه محکم به شیشه ماشین توجه هردومون رو جلب کرد.. صدا از پشت سر من بود.. برگشتم و با آقای معتضدنیا روبه‌رو شدم.. شوک شدم و لحظه ای ماتم برد.. کی از خونه بیرون اومد که ما نفهمیدیم؟ اصلا چجوری متوجه شد من جلوی در تو ماشینم؟

با اخم و خشم غلیظی به خشایار خیره بود، جوری که انگار کاردش میزدن خونش درنمیومد.. با دست اشاره کرد شیشه رو بدیم پایین.. همزمان خشایار لب زد: پامو بذارم رو گاز و از اینجا بریم؟

_ نه عزیزم لازم نیست.

من آقای معتضدنیا رو میشناختم، بااینکه معلوم‌ بود خیلی عصبانیه ولی تو اوج همون عصبانیت هم کار غیرمنطقی و نامعقولی انجام نمیداد.. شیشه سمت خودم رو پایین دادم و گفتم: سلام.

با سر جواب داد و گفت: پیاده شو میخوام چند کلمه با خشایار حرف بزنم.

•Atre chanel🤍

11 Jan, 09:43


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

10 Jan, 15:56


PART 236 :

خشایار پوزخند زد: نه عشقم، خوش خیال نباش، با شناختی که من ازش دارم محاله کوتاه بیاد.. نمیخوام الکی به این فکر امیدوار بمونی چون بیهوده‌س.

با اینکه خودمم ته دلم میدونستم داره درست میگه اما بازم نمیخواستم قبول کنم، ترجیح میدادم امیدوار باشم که دو،سه روز که بگذره آقای معتضدنیا کوتاه میاد.. آدمیزاده دیگه! طرز فکر و دیدگاهش تغییر میکنه.. اونم الان عصبیه و کمی شوک شده، شاید وقتی آروم شد و منصفانه به خشایار نگاه کرد لجبازی رو کنار بذاره.

خشایار مکثی کرد و ادامه داد: هیلدا نمیخوام تو این وضعیت اونم به این سرعت این حرفو بزنم ولی احتمال اینکه ما با معتضدنیا یه جنگی داشته باشیم خیلی زیاده.. میدونم که اون قیم قانونی توئه برای همین شاید مجبور شی تو آینده نه چندان دور محکم تو روش وایسی، مخصوصا که سابقه به هم زدن رابطه ما رو هم داره.

_ ولی من مطمئنم اصلا کار به جاهای باریک کشیده نمیشه، میدونم کوتاه میاد.

+ خدا کنه همینطوری که تو میگی باشه چون نه من قصد دارم اینبار عقب بکشم نه انتظار دارم تو بهش اجازه دخالت بدی.. البته اگه واقعا رابطمون برات مهمه.

_ رابطمون انقدر برام مهم هست که نذارم کوچیکترین مشکلی از این نظر پیش بیاد.. خشایار انگار هنوز کامل به من اعتماد نداری.

+ دارم، فقط نگرانم‌.

_ نباش، بهت گفتم به هیچکس اجازه دخالت نمیدم.

باشه پر تردیدی گفت.. هرچند که توقع داشتم بیشتر از این حرفا بهم اعتماد داشته باشه و بابت همین کمی هم دلخور شده بودم اما ترجیح دادم فعلا بهش دامن نزنم چون هم من عصبی بودم هم اون.. خودمو میشناختم، میدونستم موقع عصبانیت حرف نامربوطی میزنم و بعدش مثل چی پشیمون میشم.
.........

دو،سه روزی میشد که با آقای معتضدنیا حتی یه کلمه هم حرف نزده بودم، هرچند بیشتر اون بود که تمایلی به صحبت نداشت و سرسنگین بود، برای همین منم به این سکوت ادامه میدادم تا موقعی که شکسته شه، حالا یا با صلح و آرامش یا با جنگ و دعوا.

وسط این اوضاع که معلوم نبود چی پیش میاد هرازگاهی یاد باربد و خونوادش میفتادم.. اینکه چیشده ازشون خبری نیست؟ حتی دیگه تماس هم نگرفته بودن.. برای من که واقعا خوشایند بود ولی یه فکری تو ذهنم مدام درحال رفت و آمد بود که بهم استرس میداد.. فکر می‌کردم نکنه آرامش قبل از طوفانه‌؟ نکنه قراره یه اتفاقاتی بیفته و یهو غافلگیر شم؟ امیدوار بودم همش فکر و خیال الکی باشه...


خیره بودم به ناکجاآباد و درحالیکه به سیگار بین انگشتام پک میزدم حرفای آقای معتضدنیا برام یادآوری میشد.. انقدر غرق افکارم شده بودم که به کل یادم رفته بود خونه خشایارم، سرمو رو پاش گذاشتم و اونم درحال لمس و نوازش موهامه.

یه آن صداشو شنیدم که گفت: کجایی دختر نازم؟ فکرت بدجوری درگیره.

_ نه!.. چرا، یکم مغزم درگیره.

+ درگیر چی؟

_ خشایار؟

+ جون دلم؟

_ تاحالا هیچی از خونوادت به من نگفتی، چندسال پیش هم که راجع بهشون پرسیدم تو خوشت نیومد و ازم خواستی دیگه سوالی نپرسم.. این حس بهم دست داد که باهام غریبه ای، چه اون موقع چه الان.

+ من محرم تر از تو توی زندگیم ندارم.. اگه اون زمان نمیخواستم درموردش حرف بزنم چون فکر میکردم لزومی نداره ولی الان هرچی که بخوای بدونی بهت میگم.

صورتشو نمیدیدم ولی سکوت کردم تا خودش به حرف بیاد.. متوجه شدم پکی به سیگارش زد و ادامه داد: من تو خونواده ای بزرگ نشدم که بخوام به اسم و رسمشون افتخار کنم و سربلند باشم که همچین خونواده ای دارم.. تنها کسی هم که تو خونوادم برام عزیز و باارزش بود مامانم بود که خیلی سال پیش فوت کرد...

داشت همه چیزو درمورد خونوادش میگفت.. مادرش که چقدر زن مظلوم و فداکاری بوده، برادرش خسرو که تو سن نوزده سالگی معتاد شده و اوردوز کرده، پدرش که تا همین چهارسال پیش هم زنده بوده ولی خشایار اونو عامل بدبختی خونوادش میدونست بااینحال تا وقتی زنده بود هیچوقت نتونسته به حال خودش ولش کنه و هواشو داشته..

•Atre chanel🤍

10 Jan, 15:55


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

10 Jan, 10:04


PART 235 :

بعد از این بحث و جدال و حرفایی که از آقای معتضدنیا شنیدم دیگه نمیدونستم قراره چی پیش بیاد.. واقعا انتظار نداشتم همچین واکنش شدیدی داشته باشه و جوری گارد بگیره انگار خشایار دشمن قسم خوردشه.. ولی حالا که به اینجا رسیده بود! منم به هیچ وجه تن به خواسته آقای معتضدنیا نمیدادم.. الان خیلی بیشتر از قبل مطمئن میشم حرفای خشایار حقیقت داشته و هرچی که می‌گفته راست بوده‌.. دیگه با چشمای خودم دیدم آقای معتضدنیا چقدر ازش متنفره.

صدای زنگ گوشیم باعث شد از افکارم فاصله بگیرم.. برش داشتم و با دیدن اسم خشایار کمی آروم گرفتم.. جواب دادم: جانم عشقم؟

+ سلام دختر خوشگلم، چطوری‌؟

_ سلام عزیزم، خوبم.. تو خوبی؟ رسیدی خونه؟

+ آره، ده دقیقه پیش هم بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی.

_ عه؟ متوجه نشدم ببخشید.

+ چیزی شده نفس؟ همه چی اوکیه؟

_ آره.

+ پس چرا حس میکنم ناراحتی؟ انگار اعصابت به هم ریخته.

بااینکه دلم نمیخواست الان اونو درجریان بحث چند دقیقه پیش بذارم ولی هم احتیاج داشتم راجع خیلی چیزا باهاش حرف بزنم هم اینکه نمیخواستم چیزی رو ازش پنهون کنم.. در جوابش گفتم: راستش آره، با آقای معتضدنیا بحثم شد.

+ جریان چیه؟

_ بهش گفتم من و تو به هم برگشتیم.

+ بعدش؟

_ راجع بهت جوری حرف زد که بهم برخورد و دعوامون شد.

+ مطمئن بودم به اینجا میرسه.. یارو یجوری با من مشکل داره انگار ارث پدرشو بالا کشیدم.

_ من واقعا نمیفهمم مشکلش با تو چیه؟ اصلا بی دلیل و منطق میگه نه!

+ مهم نیست اون چی میگه، مهم اینه که تو چی میخوای، هووم؟

_ من؟ معلومه که برام مهم نیست اون چه فکر و نظری در مورد تو داره، با همه احترام و علاقه ای که بهش دارم ولی تصميماتم به خودم مربوطه.

+ مطمئن باشم؟

_ حتی یه درصد هم نباید شک کنی.. خشایار تو به من اعتماد نداری؟

+ معلومه که اعتماد دارم عزیزم ولی از یه طرف هم میدونم اون یارو با حرفاش خیلی راحت میتونه روت تاثیر بذاره و رأی‌تو بزنه.

_ عه خشایار؟! این چه حرفیه؟ خب اینجوری میگی بهم برمیخوره.

+ یعنی مطمئن باشم یارو نمیتونه مختو کار بگیره و راضیت کنه بیخیال رابطه با من شی؟

_ من نمیدونم چی باعث شده تو همچین فکری راجع به من داشته باشی ولی من نه به آقای معتضدنیا نه به هیچکس دیگه اجازه دخالت نمیدم که واسم تصمیم بگیرن چیکار کنم یا نکنم.. بعدشم مگه من خودم عقل و شعور ندارم که چشمم به دهن آقای معتضدنیا باشه و ببینم اون چی میگه تا رو هوا بزنم و انجامش بدم؟ اینجوری شناختی منو؟

+ ناراحت نشو، منظور من این نبود.. چون میدونم معتضدنیا چقدر مَکاره و بلده مخ طرفو چجوری تیلیت کنه میگم.

سکوت کردم، خودم میدونستم عصبیم و اگه بخوام به این بحث ادامه بدم با خشایار هم دعوام میشه.. خشایار نفس عمیقی کشید و گفت: الان که با یارو بحثت شده راحتی همچنان اونجا بمونی؟ هیلدا فقط کافیه اوکی بدی تا همین الان راه بیفتم بیام دنبالت.. خود من که از خدامه بیشتر از این اونجا نمونی و پیش خودم باشی.

ناخواسته لبخندی رو لبام نشست: نه قربونت برم، درسته باهاش بحثم شده ولی فعلا اوضاع رو به راهه، بعدشم اینجوری نمیمونه که، امشب گارد گرفت ولی فردا پس‌فردا کوتاه میاد و نظرش عوض میشه، من مطمئنم.

•Atre chanel🤍

10 Jan, 10:04


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

09 Jan, 15:36


PART 234 :

+ دستش درد نکنه زمانیکه من حیرون و سرگردون دنبالت میگشتم و روحمم خبر نداشت کجا میتونم پیدات کنم، اون بهت پناه داد و ازت مراقبت کرد! من که حتی در کمال سخاوتمندی میخواستم براش جبران کنم اما خودش قبول نکرد.. ولی اینم بدون هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره دختر جون، هنوزم که هنوزه نمیدونم اون زمان چه کاسه ای زیر نیم کاسه‌ش بود که تورو تو خونه‌ش نگه داشته بود، مخصوصا با کارایی که خشایار انجام داده و فقط من ازش خبر دارم.. هه! حقیقتا بایدم بازیگر میشد! بس که تو نقش بازی کردن تبحر داره.. جوری که اون خودشو پیش من و تو استخدام شده سیمین معرفی کرد، یا اومد شرکت و پیش نگهبان خودشو یه رضایی نام و آشنای من معرفی کرد یا پیش منشی بخش ارتباطات خودشو پلیس جا زد تا از زیر زبون همشون حرف بِکشه.. آره بایدم بازیگر میشد! الان باید برات این سوال پیش بیاد که چرا این همه نقش بازی کرده یا چرا میخواست از کارمندهای شرکت حرف بِکشه.. اگه عقل داشته باشی به همه اینا فکر میکنی، نه اینکه چشم و گوش‌ت رو ببندی و یه بند اسم خشایار رو از بَر کنی.

اولین بار بود داشتم همچین حرفایی از آقای معتضدنیا میشنیدم.. نمیتونم بگم هیچ تاثیری روم نداشت و جا نخورده بودم چون حتی خود منم اون زمان چیز زیادی از خشایار و کارایی که انجام میداد نمیدونستم، من تازه با خبر شدم خشایار بدلکار بوده! که احتمالا این فقط یکی از کارایی بوده بهش مشغول بوده.

اما هیچکدوم اینا باعث نمیشد راجع به خشایار تردیدی به دل راه بدم چون مطمئن بودم یا آقای معتضدنیا داره مته به خشخاش میزنه که منو دلسرد کنه تا بیخیال شم، یا اگه واقعا همینی باشه که میگه صدرصد خشایار واسه همشون یه توضیح قابل قبول داره.

در جواب تمام حرفای آقای معتضدنیا گفتم: اگه قرار باشه با این حجم از نفرت و بدبینی که شما به خشایار نگاه میکنی، یه نفر دیگه منو نگاه کنه چی میبینه؟ مثلا همین باربد و خونوادش! یه دختری رو میبینن که زمانی متهم‌ به قتل مادر خونده خودش بوده، حتی دو روزی هم تو بازداشتگاه گذرونده، تا مدتها فراری بوده و همه به چشم یه قاتل نگاهش میکردن.. وَ خیلی چیزای بدتر که واقعا دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم چون يادآوريش هم روانمو آزار میده...

+ این دیگه واقعا چرت و پرته! دختر جون تو چرا وضعیت ناخواسته خودتو به شارلاتان بازی خشایار ربط میدی؟

_ وای! چه شارلاتان بازی؟‌ با همه کارایی که در حق من کرده چجوری میتونید اینجوری راجع بهش حرف بزنید؟ هرچند شما حتی نمیخوای کارای درست و جوانمردانه خشایار رو ببینی، من دیگه چه انتظاری میتونم ازتون داشته باشم؟

+ توام نمیخوای اون چهره عوضی و شارلاتانی که این پسره داره ببینی، البته مثل روز روشنه که چقدر عوضیه! منتها تو چشماتو بستی...

_ دیگه حتی نمیخوام یه کلمه بشنوم چون شما یا فقط بهش توهین میکنی یا انگ میزنی.

راه افتادم به سمت اتاقم چون نه میخواستم کلمه ای ازش بشنوم نه بیشتر از این روم تو روش باز شه و حرفی بزنم که نباید.. ولی اون دنبالم اومد و با توپ و تشر گفت: از خر شیطون بیا پایین نه منو دق بده نه خودتو بدبخت کن.

_ من نه میخوام شما رو دق بدم نه خودمو بدبخت کنم.. انقدر هم خشایار رو میشناسم که ازش مطمئن باشم رفیق نیمه راه نیست حالا هرچی که میخواد پیش بیاد چون اون قبلا خودشو بهم ثابت کرده.. این شمایی که باید دیدگاهتو بهش عوض کنی و دست از این تنفر و لجبازی بی دلیل برداری.

+ تنفر من بی دلیل نیست بچه جون، این پسره با نقشه و برنامه بهت نزدیک شده، از همون اول که چندسال پیش سرراهت قرار گرفت و به قول خودت نجاتت داد یه هدفی داشته، اینو میخوای بفهمی یا نه؟ اون قصه سوزناکی هم که از عشق و علاقه‌ش به تو واست تعریف کرده همش واسه خر کردنته که ظاهرا خیلی خوب جواب داده...

وارد اتاقم شدم و درو پشت سرم بستم.. مغزم داشت منفجر میشد و اگه یکم دیگه پیش آقای معتضدنیا وایمیسادم یه دعوای اساسی بینمون رقم می‌خورد که همه حرمتها رو از بین می‌برد.

•Atre chanel🤍

09 Jan, 15:35


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

09 Jan, 09:52


PART 233 :

آقای معتضدنیا با جدیت و تحکم بی سابقه ای گفت: عوضش یه پسر لاشی نیست! ولی خشایار هست، هنوز یادم نرفته تو اون مدتی که به اجبار خونه‌ش زندگی میکردی چطوری تورو بی‌کس و کار گیر اورده بود و ازت سواستفاده میکرد...

_ یا خدا! کی گفته خشایار از من سواستفاده میکرد؟ رابطه ای که بین من و اون بود با عشق و علاقه بود، در ضمن شروع کننده اون رابطه خودم بودم نه خشایار! من بودم که میخواستم نظرشو جلب کنم، من بودم که میخواستم بهم نزدیک شه.. شما هیچی از خشایار نمیدونی و به خاطر یه کینه بی دلیل و کورکورانه ازش متنفری...

+ مزخرف نگو هیلدا، تو همش 19سالت بود، دست راست و چپت هم از هم تشخیص نمیدادی، ولی اون پسره‌ی الدنگ با 30سال سن خوب میدونست داره چیکار میکنه و چه طعمه چرب و آسونی گیر اورده.. عشق؟! شوخیت گرفته؟ بچه تو همین الانش هم نمیدونی عشق چیه چه برسه به چندسال پیش...

_ زمانیکه برای هیچکس مهم نبودم و حتی وجود خارجی نداشتم خشایار تنها کسی بود که ازم حمایت کرد، بااینکه میدونست تحت تعقیبم و صدی نود واسش دردسر میشم.. اون دنبال سواستفاده بود؟! واقعا این یکی از بی منطق ترین حرفایی هست که تاحالا ازتون شنیدم وقتی که حتی نمیدونید من و خشایار تو خونه‌ش چجوری باهم زندگی میکردیم.. آره اون موقع از نظر شما کم سن و بی عقل بودم ولی اگه یکصدم درصد خشایار ازم سواستفاده کرده بود الان تو این موقعیت و سن و سالی که هستم قبول میکردم همچین کاری کرده.. خودتون هم خوب میدونید دارید سعی می‌کنید بهش انگ بچسبونید اما فایده نداره...

+ من انگ بچسبونم؟! خنده داره واقعا! سر تا پای پسره پر از عیب و ایراده، دیگه نیازی نیست من بهش انگ بچسبونم.. اون از خودش که حقیقتا یه پسر یه لاقبا بود و با شارلاتان بازی پول درمیورد، اونم از وضعیت خونوادش.. هه! خونواده! کدوم خونواده؟ میدونی یه پدر معتاد و عملی داره که چندبار در هفته باید بهش مواد برسونه وگرنه تلف میشه؟

یه لحظه جا خوردم چون من واقعا هیچی راجع به این موضوع نمیدونستم و تازه الان داشتم از زبون آقای معتضدنیا میشنیدم.. اما از اونجایی که میدونستم سابقه دروغ گفتن داره و برای اینکه رابطه ما رو خراب کنه هر مهملی میبافه باور نکردم و گفتم: یجوری حرف می‌زنید انگار من تا چشم باز کردم تو یه خونواده باکلاس و ثروتمند بودم! باز حداقل اون یه کسی رو به اسم پدر داره، من که حتی بابای خودمم ندیدم و بچه پرورشگاهی بودم، که اگه سیمین به دادم نمیرسید معلوم نبود الان تو چه وضعیتی بودم...

+ مزخرف نگو بچه.. من و سیمین همیشه خونواده تو بودیم و هستیم.. تو نه بچه پرورشگاهی نه بی خونواده، دیگه نشنوم همچین مزخرفاتی راجع به خودت بگی.. خشایار درحال حاضر هرجوری که میخواد باشه، پولدار، معروف ولی مناسب تو نیست اینو بفهم.

_ میدونید من الان چی رو میفهمم؟ مسئله اصلا این نیست که خشایار مناسب من هست یا نه، که اینم واقعا نمیدونم رو چه حسابی میگید، فقط اینو میفهمم شما میخوای حرف حرف خودت باشه و من کاری رو انجام بدم که مورد تاییدت باشه...

+ اصلا میدونی خشایار واقعا کیه؟ چندسال پیش به واسطه کی سر راه تو قرار گرفت و تو زندگیت اومد؟ چرا دیگه نخواستم نزدیکت باشه؟ دِ اگه بهت بگم که داغون میشی! چندسال پیش هم برای همین هیچی راجع بهش بهت نگفتم چون نمیخواستم داغون شی، نمیخواستم بیشتر از این ضربه بخوری...

_ هرکی! هرکی که هست! ولی اونقدری که من میشناسمش شما نمیشناسی، نبایدم بشناسی چون من باهاش زندگی کردم.. شما میگی میخواستی من داغون نشم؟! 6سال تموم خون دل خوردم و جون کندم با یه دنیا سوال بی جواب فراموشش کنم ولی نتونستم.. که تازه الان باید بفهمم شما اون بیچاره رو با چه بیرحمی خرد کردی و مجبورش کردی از من فاصله بگیره.. خشایار همه چیزو بهم گفته، گفته وقتی منو فرستاده بودی فرانسه دنبالم اومد ولی شما به بدترین شکل بهش توهین کردی، تحقیرش کردی و طوری بهش بی احترامی کردی که دیگه چیزی از غرور و شخصیتش باقی نموند.. الان من میخوام بدونم چرا؟ ما همه جوره مدیون اون هستیم، اون بود که منو از یه مخمصه ناجور نجات داد، شما در این حد هم براش احترام قائل نشدی.

•Atre chanel🤍

09 Jan, 09:52


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

08 Jan, 16:02


PART 232 :

درحالیکه با تردیدهام کلنجار میرفتم جواب دادم: نه تو مجازی هم آشنا نشدیم.. ولی با کمک همون مجازی هم تونستم پیداش کنم چون پیدا کردنش کاری نداره، بازیگره و الان خیلیا میشناسنش.

نیشخندی زد که بیشتر از سر تعجب و سوالات تو ذهنش بود: یه لحظه صبر کن! یعنی میخوای بگی از یه بازیگری خوشت میومده و تونستی باهاش ارتباط بگیری، الان هم باهاش تو رابطه ای؟

_ درسته الان بازیگره، ولی قبل از اینکه بازیگر شه هم میشناختمش.

+ هیلدا گیجم کردی!

_ نه من فقط میخوام بگم اینجوری نبوده که رو فلان بازیگر کراش بزنم و بعدشم بتونم باهاش ارتباط بگیرم...

+ خب بگو اسمش چیه؟

_ اگه اسمشو بگم بهم قول میدین فرصت حرف زدن رو ازم نمیگیرین و آروم و منطقی به حرفام گوش میدین؟

+ من نمیفهمم این همه شک و تردید تو دقیقا برای چیه! ولی قول میدم، بگو.

_ پس بذارید اینجوری معرفیش کنم.

اسم سریالی که خشایار درحال حاضر بازی میکرد رو تو گوگل سرچ کردم و تریلر فیلم رو پلی کردم.. گوشیمو دست آقای معتضدنیا دادم تا خودش ببینه.. حس میکردم این بهترین راهه تا با چشمای خودش ببینه پسری که چندسال پیش غرورش رو خرد کرد و باعث شد ازم دور شه الان واسه خودش یه بازیگر معروف و موفق شده.

خیره بودم به چهره آقای معتضدنیا که هر لحظه حیرت زده تر میشد.. با اخم پر تعجب و پر سوالی نگاهم کرد و پرسید: این پسره خشایار نیست؟

_ خودشه.

+ تو با خشایار تو رابطه ای؟!

چهره بهت زده‌ش حالا عصبی و برافروخته هم شده بود، با لحنی سوال می‌پرسید انگار من مرتکب بزرگترین اشتباه شدم یا ممنوعه ای رو انجام دادم که حالا باید به خاطرش شرمنده و سرافکنده باشم.. طوریکه نشون بدم بهم برخورده با جدیت جواب دادم: بله، من با خشایار تو رابطه‌‌ام، دقیقا دارم راجع به همون هم حرف میزنم.

کلافه و کفری رو صورتش دست کشید و با عصبانیت و افسوس سر تکون داد.. منم که دیگه داشتم از کوره در میرفتم ادامه دادم: یجوری رفتار میکنید انگار خدایی نکرده دور از جون خشایار من با یه آدم درب و داغون و یه لاقبا تو رابطه‌‌ام...

+ غیر از اینم نیست!

لحن تند و پر تشرش، نگاه خشمگین و چهره برافروخته‌ش برای لحظه ای زبونمو بند اورد و ماتم برد.. بدتر از همه اینا توهین و اهانتش به خشایار بود که نمیتونستم تحمل کنم.. از سر حرص و خشم دندونامو رو هم فشار دادم: خیلی حرفتون زشت بود آقای معتضدنیا، آخه یعنی چی؟! شما چه پدرکشتگی با خشایار داری؟ اگه معیار شما برای سنجیدن آدما پول و اموالشونه اولا باید بگم واقعا متاسفم که همچین دیدگاهی دارین، بعدشم یه نگاه سرسری هم به وضعیت فعلی خشایار بندازید متوجه میشید چه آدم موفق و خودساخته ایه.. حتی قبلا هم که بازیگر نشده بود یه مرد واقعی و خودساخته بود که من با همه وجودم به جنم و جربزه‌ش افتخار میکردم...

+ این بشر مولتی میلیاردر هم بشه بازم از نظر من همون آدم درب و داغون و یه لاقباست که به درد زندگی با تو نمیخوره...

_ بسه! تمومش کنید.. من نه به شما نه به هیچکس اجازه نمیدم به خشایار توهینی کنید، تو روی هرکسی که بخواد بهش توهین کنه وایمیسم...

+ داد نزن هیلدا! فکر نکن میتونی واسه من صداتو بالا ببری یا تو روم وایسی.. موقعی که داری سنگ یه پسر رو به سینه میزنی یادت نره من بزرگتر توام دختر خانوم.

_ از نظر شما کی خوبه و به درد زندگی با من میخوره‌؟ لابد باربد! یه پسر لوس و نُنر و بچه ننه که واسه جیش کردنشم باید از مامان و بابا اجازه بگیره.. پسر یه لاقبا و درب و داغون یعنی باربد! که هیچی از خودش نداره، هیچی از مرد بودن نمیدونه و تمام عمرش تو پر قوی مامان و باباش زندگی ‌کرده، آره اون خیلی خوبه!

•Atre chanel🤍

08 Jan, 16:02


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

08 Jan, 09:51


PART 231 :

حالت نگاه و لحنش و جوری که قاطعانه سوال می‌پرسید لحظه ای منو برای هر پاسخی عاجز و دستپاچه کرد.. جالبه که بلافاصله چهره خشایار جلوی چشمام اومد و منو دستپاچه تر کرد.. یه آن به سرم زد همه واقعیت رو بگم، بگم که به خشایار برگشتم، عاشقشم و میخوام که کنار اون باشم.. اما صدایی تو سرم گفت الان وقتش نیست، فقط همه زورتو بزن که آقای معتضدنیا کلا بیخیال باربد شه، بعد یه مدت که گذشت راجع رابطه خودت و خشایار صحبت کن.

ولی قبل از اینکه جوابشو بدم اون ادامه داد: هیلدا من تورو دقیقا مثل فرزند خودم دوست دارم، افتخار میکنم که جایگاه پدر رو برات دارم، خودت هم اینو خیلی خوب میدونی.. همه تلاشمم همیشه به این بوده که آرامش و آسایش زندگیتو فراهم کنم چون تورو دختر خودم میدونم.. پس حق خودم میدونم اگه تصمیمی برای زندگیت داری منم در جریان بذاری و بدونم میخوای چیکار کنی.

تحت تاثیر حرفاش قرار گرفته بودم.. خب داشت درست میگفت! منم همیشه آقای معتضدنیا رو پدر و تنها خونوادم میدیدم، بااینکه باعث جدایی من و خشایار شد!.. تو همین حال دومرتبه گفت: من دلم میخواد تورو خوشحال ببینم، کنار مردی که باهاش احساس خوشبختی میکنی.. دلم میخواد اگه کسی تو زندگیت هست که دوستش داری و حس میکنی همون مردیه که میخوایش کمکت کنم زودتر زندگیتو باهاش بسازی.

با شک و تردید لب باز کردم: یعنی من اگه کسی غیر از باربد رو بخوام شما شاکی نمیشی؟ چون به هرحال باربد پسر پسرخاله شماست، فامیلتون حساب میشه...

+ خودت میدونی من نه فامیل دوستم نه اصلا همچین وابستگی‌هایی دارم.. دخترم خوشبختی تو برای من از هر چیزی مهمتره، پس فکر و نظر یا رضایت خاله و خان باجی و فک و فامیل برام کوچیکترین اهمیتی نداره!.. تنها چیزی که برای من مهمه و اولین اولویت رو داره خوشحالی و رضایت توئه.

سرمو پایین انداختم و سکوت کردم.. هنوز مردد بودم و نمیدونستم بگم یا نه.. آقای معتضدنیا با مکث ادامه داد: مهسا! سارا! یا هر اسمی که میخوای پیش من به زبون بیاری، میدونم اون کسی نیست که داری بهم معرفیش میکنی.

با ترس و حیرت سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم.. بلافاصله با خونسردی گفت: نه، نه! هیچ مشکلی نیست، درک میکنم اگه سعی میکردی ازم پنهانش کنی.. امشب ماشینشو از تو آیفون دیدم وقتی دم در وایساده بودی تا بیای داخل.. اگه باربد انتخاب تو نیست و اون انتخاب توئه، یا حتی اگه نخوای دیگه فرانسه بمونی هیچ اشکالی نداره.. فقط الان وقتشه تا تصمیمت رو بگیری و بهم بگی میخوای چیکار کنی تا منم کمکت کنم که زودتر به هدفت برسی.. قضیه‌تون جدیه؟

دیگه پنهون کاری چه فایده داشت وقتی همه چیزو فهمیده بود و حالا هم داشت رک و پوست کنده راجع بهش حرف میزد؟.. سر تکون دادم و گفتم: آره، جدیه.

+ صدرصد پسر لایق و آدم حسابی هست که تو انتخابش کردی.. به تازگی باهاش آشنا شدی؟

_ نه، خیلی وقته میشناسمش.

+ خب این خیلی عالیه، بااینکه انتظارشو نداشتم ولی نصف راه رو رفتی و یه شناختی ازش داری.. تو فرانسه باهاش آشنا شدی؟

حالا به معنی واقعی شک و تردید همه وجودمو فرا گرفته بود.. دل به دریا میزدم و میگفتم خشایاره؟ یا همچنان مدتی صبر میکردم و شرایط رو میسنجیدم، آقای معتضدنیا رو آماده میکردم بعد میگفتم؟

با یه دنیا شک و دودلی جواب دادم: نه، اون هیچوقت فرانسه نبوده.

اخم پر تعجبی کرد، چهره‌ش شبیه یه علامت سوال شده بود.. درحالیکه داشت با خودش دودوتا چهارتا میکرد گفت: بذار ببینم درست متوجه شدم یا نه، منظورت اینه که از این دست رابطه های مجازی بوده؟ مثلا تو مجازی باهم آشنا شدین و ارتباطتون ادامه پیدا کرده تا وقتیکه برگشتی اینجا و همدیگه رو دیدین؟

کلا فکرش یه جا دیگه بود! حتی یکصدم درصد هم به خشایار فکر نمیکرد و همین به ترس و تردید من دامن میزد.

•Atre chanel🤍

08 Jan, 09:51


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

06 Jan, 15:55


PART 228 :

درحالیکه موهاشو با کلاه حوله تن‌پوشش خشک میکرد کنارم نشست.. نگاهی بهم انداخت و لب باز کرد: همش یاد روزایی میفتم که باهم زندگی میکردیم.. روزای خوش ولی کوتاهی بود.

_ من بااینکه اون روزا اصلا حال خوبی نداشتم و کلا روزای سیاهی برام بود ولی دلم به وجود تو خوش بود، یعنی اگه تورو اون روزا نداشتم نمیدونستم چی به سرم میومد، شاید از شدت ترس و ناامیدی خودکشی میکردم.

چهره‌ش غمگین شد: کاش اون زمان وضعیتم مثل الان بود و دستم برای خیلی کارا باز بود، اون موقع نه دیگه میذاشتم استرس و نگرانی داشته باشی نه از دستم بری.. لامصب زمانی سرراه هم قرار گرفتیم که من هیچ کاری ازم برنمیومد، نتونستم اونطوری که باید حمایتت کنم و پشتت باشم...

دلخور از حرفاش بلند شدم و کنارش نشستم، همزمان با لحنی دلجویانه گفتم: تروخدا اینجوری نگو خشایار، دیگه چیکار باید برای من میکردی که نکردی؟ زمانیکه از همه جا رونده و مونده شده بودم، اتهام قتل به پیشونیم زده بودن و پلیس‌ها دربه‌در دنبالم بودن، هیچکس و هیچ جا رو نداشتم تو نه تنها بهم پناه دادی که همه جوره ازم حمایت کردی.. هنوزم موندم اون زمان با چه دل و جراتی قبول کردی منو که پلیس‌ها دنبالم بودن تو خونه‌ت بمونم.

لبخند کمرنگی زد و دستاشو به کمرم رسوند: بیا تو بغلم.

مهلتم نداد، خودش بدنمو بلند کرد و منو رو پاهاش نشوند.. دستامو دور گردنش انداختم و با خنده گفتم: اینجوری که من رو پاهات نشستم پوزیشن سکسیه ها! من و توام که لخت، ممکنه یه اتفاقاتی بیفته.

درحالیکه کمرمو نوازش میکرد، به چشمام خیره بود و لبخند جذاب و دلنشینی به لب داشت گفت: زمانیکه از هم جدا شده‌ بودیم خاطره ای که بیشتر از همه یادم میومد این بود که یه شب داشتیم باهم فیلم تماشا میکردیم، فیلم ترسناک هم بود، ولی تو اصلا حواست به فیلم نبود و ریز ریز بهم کرم میریختی و میخندیدی.. آخرشم بلند شدی و همینجوری نشستی رو پاهام.. یادم میومد چجوری آتیشت تند بود، عاشق این بودی که باهم سکس کنیم و حسابی منو به وجد میوردی.. وقتی که دیگه نداشتمت، هیجان و نشاطی هم نداشتم، انگار با رفتنت همه اینا رو با خودت برده بودی.

_ من که کنار تو کلا یه دختر دائما حشری بودم! اما غیر از این عاشق این بودم که مدام باهم باشیم حالا چه سکس باشه چه هرکار دیگه ای، فقط باهم باشیم.. ولی بعد از جداییمون انگار اون شور و هیجان هم درون من خاموش شد تا اینکه دوباره به هم برگشتیم.. من عاشقت بودم خشایار، هنوزم هستم.. تو طول این چندسال نه خواستم نه تونستم که فراموشت کنم.

+ یه چیزی میخوام بپرسم، با اینکه خیلی برام سخته ولی انقدر داره مغزمو میخوره که نمیتونم نپرسم.. هیچوقت پیش اومد کسی تو زندگیت بیاد‌ و باهاش قرار مداری بذاری‌؟

بااینکه هیچگونه رابطه احساسی بین من و باربد وجود نداشت اما فورا احساس خطر کردم و استرسی شدم.. ولی از اونجایی که خودمم همین سوال رو از خشایار داشتم در جوابش گفتم: خودت چی؟ چون واقعا دلم میخواد بدونم.

+ راستشو بگم؟ برای اینکه فراموشت کنم مدام سعی میکردم یکی رو جایگزینت کنم ولی اعصاب و حوصله‌م انقدر کم بود که بیشتر از یکی دو روز نمیتونستم کسی رو تحمل کنم.. بدتر از همه یجور کینه نسبت به دختر جماعت پیدا کرده بودم که منو واسه هر دختری تبدیل به یه آدم گوه و عوضی میکرد.. این از جواب صادقانه من، حالا تو بگو.. بگو! فوقش میکشمت.

چشم درشت کردم و بهت زده خندیدم.. اما خودش با لبخند نگاهم میکرد و منتظر بود جوابمو بشنوه، یه لبخند که نه تنها معمولی نبود، بلکه حس ترس درونم ایجاد میکرد.. چی بهش میگفتم تو این موقعیت؟ حتی اگه بهم اطمینان میداد نه دیدگاهش عوض میشه نه قاطی میکنه بازم نمیگفتم.. چرا باید میگفتم وقتی که قرار بود آب پاکیو رو دست باربد و خونوادش بریزم و همه چیزو تموم کنم؟

به خودم مسلط شدم و گفتم: عشقم من تو این چندسال تمام وقت و تمرکزم برای درس و باله و پیانو بود، نه وقت و حوصله کسی رو داشتم نه دل و دماغشو.. فکر می‌کنم این مورد کاملا بهت ثابت شده، همون قرار اول که همو دیدیم...

•Atre chanel🤍

06 Jan, 15:55


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

06 Jan, 10:12


PART 227 :

نگاه خیره و پرسوال خشایار باعث شد خودمو جمع کنم.. پکی به سیگارم زدم و جواب دادم: گوشی من که زنگ خوری نداره، حتما آقای معتضدنیا داره زنگ میزنه.

+ چقدر الان دلم میخواد یه کاری انجام بدم و خیال هردومون رو راحت کنم.

_ چه کاری؟

+ همین الان گوشیتو خودم جواب بدم و یه سلام و احوالپرسی گرم با معتضدنیا داشته باشم.

_ دیوونه!

+ جون خودم جوابه، ما الان جز معتضدنیا گیر و گوری نداریم، اون که دوزاریش بیفته ما با همیم دیگه واسه باهم بودن این همه دردسر و پنهون کاری نمیکشیم.

_ به وقتش میفهمه عزیزم، اینو بهت قول میدم.. منتها باید تو یه فرصت مناسب باشه.

سکوت کرد.. سرشو به پشتی مبل تکیه داد و خیره به نقطه نامعلوم به سیگارش پک زد.. میدونستم چی تو ذهنشه، میخواست بدونه این رفت و آمد پنهانی تا کی ادامه داره.. خودم میدونستم تا کی، حداقل باید مطمئن میشدم که آقای معتضدنیا دیگه هیچ فکر و نظری رو باربد نداره و کلا ازش ناامید شده تا بعدش یواش یواش آمادش میکردم.

ولی الان چیزی که بهم استرس میداد این بود که کی داره بهم زنگ میزنه‌؟ احتمال اینکه آقای معتضدنیا باشه خیلی کم بود، چون وقتی بیرون بودم نه انقدر پشت سرهم بهم زنگ میزد نه کاری به کارم داشت، اگه میخواست بدونه چه وقت برمیگردم خونه بهم پیام میداد‌.

خشایار سیگارشو تا نصفه کشید و بعدشم خاموش کرد.. درحالیکه قصد میکرد بلند شه گفت: میرم بدنمو بشورم سریع میام.. خیلی گشنمه، چی بخوریم؟

_ فرقی نداره عشقم، هرچی خودت دوست داری.

سر تکون داد و بلند شد.. انقدر استرس داشتم که نمیتونستم به غذا خوردن فکر کنم، فقط میخواستم خشایار زودتر بره حموم تا ببینم کدوم بی پدرومادری داره گوشیمو سوراخ میکنه..

همین که مطمئن شدم خشایار داخل حموم رفته، سریع سراغ کیفم رفتم و گوشیمو برداشتم.. وقتی گوشیمو باز کردم حسابی جا خوردم چون مهری خانوم بود که چندبار بهم زنگ زده بود.. یعنی چی؟ اون دیگه چی میخواست؟ هرچند این احتمال وجود داشت که باربد از گوشی مامانش باهام تماس گرفته اما عمرا یواشکی اینکارو کرده باشه، صدرصد مهری هم در جریان بوده.

وای چرا این جریان تموم نمیشه؟ چرا باربد دست از سرم برنمیداره و بیخیال نمیشه؟ دیگه چجوری باید به یه نفر فهموند حسی بهش نداری و بره پی زندگیش؟ یعنی واقعا باید باور میکردم باربد قضیه رو به مامانش گفته و حالا از طریق اون میخواد منو تو فشار بذاره؟.. باشه حتما! منم قبول کردم!

تو همین حال دوباره گوشیم زنگ خورد، بازم مهری خانوم بود.. نگاهی به مسیر حموم انداختم و مردد بودم جواب بدم یا نه.. آخه چه جوابی بدی دختر مگه عقل نداری؟ اونم الان که پیش خشایاری! که چی بگی؟ فکر میکنی مهری خانوم چیکارت داره؟ گله کنه چرا جواب گُل پسرشو نمیدی.

ولی اینجوری هم خیلی ضایع بود که گوشیم مدام پیش خشایار زنگ بخوره.. بلاخره حساس میشد و میخواست بدونه کیه.. به آقای معتضدنیا پیام دادم بعد گوشیمو از دسترس خارج کردم که دیگه زنگ نخوره.. نفس راحتی کشیدم و گذاشتمش کنار.. البته فعلا! میدونستم برگردم خونه تازه شروع میشه.

ولی من از کسی ترسی ندارم، تهش چیه؟ یه کلام ختم کلام، من نمیخوام با باربد ازدواج کنم تمام! امشب که برگردم اینو هم به مهری خانوم میگم، هم به خود باربد.. بسه دیگه دیوونم کردن.

خشایار از حموم بیرون اومد.. قبل از اینکه منو ببینه فوری برگشتم رو همون مبلی که دراز کشیده بودم.. چند لحظه بعد پیشم اومد، با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت: هنوز که لخت خوابیدی تنبل خانوم! ببرمت حموم یا لباس تنت کنم؟

خندیدم و جواب دادم: دیگه در این حد هم تنبل نیستم.

+ تعارف نکنا، اگه میخوای من بغلت کنم و ببرمت حموم بگو.

دوباره خندیدم و اونم با خنده ادامه داد: جدی میگم.

_ نه، الان پامیشم، باید قبل از غذا خوردن یه آب به تنم بزنم.

•Atre chanel🤍

06 Jan, 10:12


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

05 Jan, 15:37


PART 226 :

تا برسیم خونه از هر دری باهم حرف زدیم.. اون از کارش و فیلمبرداری و اتفاقات جالبی که براش پیش اومده بود میگفت، منم از کارای روزمره و اتفاقات معمول.. هرچند صحبت های بینمون تکراری بودن چون همه اینا رو قبلا پشت گوشی برای هم تعریف کرده بودیم ولی بی نهایت دلپذیر و لذت بخش بود! اصلا من عاشق این بودم که یه اتفاق رو هزاربار برای هم تعریف کنیم و راجع بهش باهم حرف بزنیم!

وارد خونه‌ش که شدیم حس کردم انگار وارد خونه‌ خودم شدم! بااینکه از رفت و آمدم به اونجا خیلی نمی‌گذشت ولی واقعا احساس راحتی میکردم چون اونجا خونه خشایار بود.. لباسهای بیرونم رو که دراوردم، گردنبند رو به دست خشایار دادم تا واسم ببنده.

روبه‌روی دیوارپوش آینه ای بزرگ تو سالن وایسادم و خشایار هم پشت سرم قرار گرفت.. درحالیکه داشت قفل گردنبند رو برام می‌بست نگاهش میکردم.. آخه چرا انقدر جذاب و خواستنی بود؟! انقدر مردونه، سکسی، با ابهت!

نیم نگاهی بهم انداخت و با نیشخند گفت: چوب میزنی خوشگله.

همزمان قفل گردنبند رو بست اما نذاشت برگردم.. همونطور که پشت سرم وایساده بود دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بدنمو تو آغوشش گرفت.. تو آینه بهم خیره شد و ادامه داد: دوستش داری؟

_ خیلی خوشگله عزیزدلم، عاشقشم.

+ به این گردن ظریف و بلوری که خیلی میاد.

بعد بوسه عاشقانه و ملایمی به گردنم زد.. نفس عمیقی رو گردنم کشید و با چشمای بسته زمزمه کرد: بوی تنت هم وحشیم میکنه هم بهم آرامش میده، عجیب نیست؟

صدای بم و مردونش تو گوشم و حرکت آهسته لباش رو گردنم غریزه‌م رو به بازی میگرفت و دیوونم میکرد.. ناخواسته چشمام بسته شد و با شیطنت پرسیدم: مگه چجوری وحشیت میکنه؟

درحالیکه دستاش بدنمو لمس و نوازش میکرد و آهسته به سمت پایین میرفت، تو گوشم پچ زد: جوری که دلم میخواد همینطوری که وایسادی بخورمت و ترتیبتو بدم.

مهلتم نداد، بلافاصله حرکت دستاش رو بدنم خشن شد و گردنمو محکم میک زد.. نفسم بند اومد و دوباره چشمام بسته شد.. هرازگاهی چشمام باز میشد و از تو آینه خشایار رو میدیدم که چطور دیوونه شهوتش شده بود و حریصانه لمسم میکرد.. دیدن بدن برهنه‌م تو آغوش و بدن ورزیده‌ش و عشق بازی که هر لحظه پر شور تر میشد لذت بی نهایتی بهم میداد...


انقدر بیحال شده بودم که پایین همون دیوارپوش آینه ای، روی زمین دراز کشیده بودم.. صدای خشایار رو شنیدم: عشقم رو زمین نخواب، پاشو روی مبل دراز بکش.

با چشمای بسته جواب دادم: حال ندارم.

هیچی نگفت.. چند لحظه ای میگذشت که دستاشو از زیر بدنم رد کرد و یهو از روی زمین بلند شدم.. بهت زده و با شدت چشمامو باز کردم و همزمان ناخواسته جیغ زدم: وای الان میفتم!

+ نترس نمیفتی، دختر تنبل.

منو تا بزرگترین مبل برد و بعد با احتیاط بدنمو رها کرد.. با خنده گفتم: آخیش چه حالی داد!

پاهامو بلند کرد و کنارم نشست، سیلی به رون پام زد و گفت: آره؟ به من که بدجوری حال داد، مخصوصا اون موقع که با شدت ارضا شدی و اون حرفا رو میزدی! خیلی خوشم اومد.

_ منظورم این بود که بلندم کردی و رو مبل خوابوندی منحرف.

بیحال خندید و یه نخ سیگار روشن کرد.. صدامو صاف کردم و به حالت معنی دار بهش خیره موندم.. ابرو بالا انداخت و سیگارشو بهم داد.. درحالیکه داشت یکی دیگه روشن میکرد گفت: صدای ویبره گوشیه توئه؟ کیه انقدر پشت سر هم و پیگیر زنگ میزنه؟

گوش تیز کردم.. راست میگفت، صدای ویبره گوشی من بود.. با اینکه باربد رو بلاک کرده بودم تا با زنگ زدنهاش دردسر درست نکنه اما بازم استرس به جونم افتاد.

•Atre chanel🤍

05 Jan, 15:36


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

05 Jan, 09:44


PART 225 :

هیلدا :
دل تو دلم نبود و انقدر هیجان زده بودم که پاهامو رو زمین حس نمیکردم، حس میکردم به جای راه رفتن دارم پرواز میکنم! میخواستم عشقم خشایار رو ببینم.. چقدر این ذوق و هیجان، این استرس خوشایند که درونم میجوشید رو دوست داشتم.. نگم که چقدر دلم براش تنگ شده بود!

دمدمه های عصر بود که خشایار داشت میومد دنبالم، اینجوری خیلی بهتر بود، هم تایم بیشتری رو باهم میگذروندیم هم اینکه آقای معتضدنیا خونه نبود.. وقتی پیام داد رسیده و جلوی در منتظرمه، من با چه شور و حالی خودمو به بیرون رسوندم!

همین که دیدمش، درحالیکه پشت فرمون نشسته بود ذوق زده قدمهای سریع به سمتش برداشتم و سوار شدم.. نه سلامی نه هیچی! بی معطلی پریدم تو آغوشش.. اونم خندید و گفت: ای جون دلم! دختر خودمی تو نفس.

دستامو دور گردنش محکمتر گرفتم و با حرص گفتم: دلم برات تنگ شده بود.

دوباره خندید: جون! عشق! زنده میکنی منو.

موهامو تو مشتش گرفت و چندبار پشت سرهم گردنمو میک زد.. پوست گردنم سوخت! ولی چه اهمیتی داشت؟ تازه لذت هم میبردم.. کمی ازش فاصله گرفتم تا لباشو ببوسم.. اونم تشنه تر از من، عمیق و عاشقانه لبامو بوسید، جوری که مطمئن بودم هرچی رژلب زده بودم پاک شد.

بلاخره رضایت دادیم از هم جدا شیم.. خشایار درحالیکه نگاهش با عشق و لذت رو صورتم میچرخید گفت: استقبالت انقدر گرم و آتیشی بود که سورپرایزم یادم رفت.

هیجان زده پرسیدم: چه سورپرایزی؟

چشماش با شیطنت برق زد و یه بگ مخصوص هدیه از روی صندلی عقب برداشت و به دستم داد.. همین که داخلش رو دیدم فهمیدم اکسسوری و زیورآلات باید باشه چون یه جعبه جواهری بود.. هیجانم به نهایت رسیده بود! سریع بازش کردم و با دیدن یه گردنبند درخشان ماتم برد.

همین که بلندش کردم متوجه شدم طلاست.. خیره به گردنبند، حیرت زده پرسیدم: خشایار نگو که طلا خریدی.

+ مبارکت باشه عزیزدلم.. دیگه هی غر میزدی چرا نمیخوام زودتر بیام دنبالت درگیر اینکار بودم، میخواستم یه گردنبندی برات بخرم که به چشمت بیاد.

با ناراحتی نگاهش کردم: دیوونه تو یه شاخه گل هم برام میخری انقدر برام باارزشه که رو چشمام میذارم، چرا فکر کردی حتما باید طلا بخری که به چشمم بیاد؟ اونم همچین گردنبندی که معلومه خیلی گرونه.

+ میدونم قربونت برم، منم میخواستم خوشحالت کنم.. صدتای این گردنبندها فدای یه تار موت.

چقدر دست و دلباز و بخشنده بود، البته اون همیشه اینطوری بود، چه زمانیکه وضع مالی‌ش معمولی بود چه الان.. بیشتر از همه از این احساساتی شده بودم و داشتم گریه‌م میگرفت که چقدر داره به من بها میده! نه فقط با این گردنبند، با هرکار کوچیک و بزرگی که برام انجام میداد.

دوباره تو آغوشم گرفتمش، درحالیکه داشت گریه‌م میگرفت.. موهامو نوازش کرد و با خنده گفت: حالا چرا داری گریه میکنی؟

_ دست خودم نیست.. فقط میتونم بگم اگه کل دنیا رو هم بگردم هیچوقت کسی مثل تورو نمیتونم پیدا کنم.

منو بیشتر به خودش فشرد و با مکث و لحنی غمگین و آروم زمزمه کرد: مرام و معرفت تو چندسال پیش، همون که باهام زندگی میکردی بهم ثابت شد.. منم هیچکس رو نمیتونم مثل تو پیدا کنم.

گردنم رو بوسید و ازم جدا شد.. لبخند دلنشینی به روم زد و گفت: دلم میخواد همیشه تو گردنت ببینمش.

_ چشم! رسیدیم خونه خودت برام ببندش.

چشمک جذابی زد ماشینو راه انداخت.. دوباره به گردنبند نگاه کردم.. بی نهایت از این هدیه خوشحال شده بودم ولی از طرفی معذب هم شده بودم، واقعا راضی نبودم خشایار همچین هدیه ای برام بخره.

•Atre chanel🤍

05 Jan, 09:43


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

04 Jan, 16:12


PART 224 :

هیچوقت فکرشو نمیکرد باربد، پسری که همیشه آروم و متین و بی حاشیه شناخته بودش حالا شاهد همچین اخلاق و رفتاری ازش باشه.. هرچند تعجبی نداشت چون شناخت منصور دورادور بود و انگشت‌شمار با باربد دیدار داشت.. با همه اینا منتظر بود که حمید یا مهری باهاش تماس بگیرن و گله کنن، حتی شاید چند ساعت دیگه! ولی خودشو برای هر حرف یا برخوردی آماده کرده بود و میدونست چی بگه.

وارد رستوران شد و کمی به اطراف چشم چرخوند تا هیلدا رو پیدا کنه.. نگاهش به دخترک برخورد کرد و دید انقدر غرق صحبت با گوشیش شده که حتی متوجه ورود اون به رستوران نشده بود، درحالیکه میخندید و با طُره ای از موهای بلندش بازی میکرد.

منصور لحظه ای به هیلدا خیره موند، دختری که تو یه چشم به هم زدن حسابی بزرگ و خانوم شده بود و زیبایی دلنشینش به وضوح چشم میومد، مخصوصا با خنده دلربایی که به لب داشت.. از خنده هیلدا لبخندی رو لباش نشست و به خودش بالید که براش جایگاه پدر و بزرگترش رو داره..

یه آن فکری مثل برق ذهنش رو تسخیر کرد، ناخواسته لبخندش محو شد و از خودش پرسید این بچه داره با کی حرف میزنه؟ کیه که اونو اینطور از خود بیخود کرده، همچین لبخند از ته دلی رو به لباش نشونده و با حرفاش جوری مسخش کرده که انگار تو یه دنیای دیگه‌س‌؟

به خودش گفت نکنه واقعا پسری تو زندگیشه؟ هیلدا دختر خوشگلیه، صدرصد مثل هر دختری خواهان داره، شاید یکی از همین خواهانها موفق شده دلشو به دست بیاره و اونو شیفته و دلباخته خودش کنه.. اگه واقعا اینجوریه به من میگه؟ اگه اعتماد کرد و گفت چی؟ چه واکنشی داشته باشم؟ خب اگه پسره آدم حسابی و خونواده دار باشه و سرش به تنش بی‌ارزه چرا که نه؟ برای چی مخالفت کنم؟

تو همین فکرها بود که نگاه هیلدا رو به خودش دید.. متوجه شد که دخترک خودشو جمع کرد و بلافاصله تماس با کسی که داشت باهاش صحبت می‌کرد رو قطع کرد.. نزدیکش رفت و پشت میز، صندلی روبه‌روش نشست.. لبخندی زد و گفت: هنوز غذا سفارش ندادی؟

هیلدا که کمی دستپاچه شده بود جواب داد: نه منتظر شدم شما بیای.

_ همون دیزی رو بزنیم دیگه نه؟

به معنی آره سر تکون داد.. نگاهی به گوشی هیلدا که روی میز بود انداخت و گفت: راستی دوستت از سفر برگشت؟ اسمش چی بود؟ سارا!

+ نه هنوز، ولی فردا پس‌فردا برمیگرده.

_ خوبه! چون از وقتی سارا خانوم ازت دور شده حسابی حوصله‌ت سررفته، اون که بیاد دوباره اوکی میشی.

خندید و جواب داد: آره دیگه.

منصور به سختی لبخند و ظاهر آرومش رو حفظ کرده بود چون تو همین لحظه چیزی فهمید که مُهر تاییدی رو تمام شک و تردیدهاش بود.. خیلی خوب به یاد داشت که هیلدا دوستش رو مهسا معرفی کرده بود، منصور هم به عمد به جای اسم مهسا از اسم سارا استفاده کرد تا هیلدا واکنشی نشون بده و اسم رو تصحیح کنه، حتی دومرتبه هم اسم سارا رو به زبون اورد، ولی انگار هیلدا به کل فراموش کرده بود اسم دوستش سارا نیست!

دوباره به هیلدا نگاه کرد.. باید قبول میکرد پسری تو زندگی هیلداس که اینطور هوش و حواسش رو به تاراج برده؟ مهسا، سارا...! نه! شخصی که هیلدا باهاش در ارتباط بود یه دختر نبود.. اما اگه همین شخص هم مورد تایید منصور باشه هیچ مشکلی به ادامه این ارتباط نداشت و اجازه می‌داد هیلدا خودش بین باربد و پسری که باهاش در ارتباطه تصمیم بگیره و انتخاب کنه.. فقط به این شرط که اون پسر هم واجد شرایط باشه!

ترجیح داد فعلا صبوری کنه و چیزی به روی هیلدا نیاره تا خودش برای صحبت پیشقدم شه.. قصد داشت به دخترش فرصت فکر کردن و سنجیدن بده چون مطمئن بود اون دختر دانا و عاقلیه، حالا هرچقدر هم که به اون شخص علاقمند شده باشه.. با خودش میگفت از کجا معلوم؟ شاید این شخص خیلی لایق تر از باربد باشه و هیلدا رو خوشبخت کنه، فقط لازمه مدتی زمان بده.

•Atre chanel🤍

04 Jan, 16:12


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

04 Jan, 09:46


PART 223 :

منصور متعجب و عصبی از حرفای باربد اخمی کرد و گفت: پسرجون تو کلا متوجه حرفای من نیستی نه؟ یعنی دیروز و پریروز هرچی که گفتم انگار به دیوار گفتم.. اولا خجالت بکش و تو روی خودم راجع دخترم یجوری حرف نزن که مجبور شم واست قاطی کنم، دوما دیروز هم بهت گفتم با همین فرمون پیش بری و خودتو تغییر ندی نه تنها هیلدا دیگه حتی حاضر نیست باهات همکلام شه که منم اجازه نمیدم نزدیکش بشی.. یکم مرد باش و یاد بگیر چجوری دل یه دخترو به دست بیاری، نه اینکه راه به راه به من زنگ بزنی و ازم بخوای واسطه شم هیلدا جوابتو بده.

+ خب من چیکار کنم؟ چرا شما یکم منو درک نمیکنید؟ این از شما که مدام طرفداری هیلدا رو میکنی اونم از مامان و بابام که میگن به جای این حرفا بچسبم به درسم.. چجوری درس بخونم وقتی هیچ تمرکزی ندارم؟ معلومه شانسم برای قبولی پایین میاد، همش هم تقصير هیلداس.. اصلا از وقتی رفته کلا یه آدم دیگه شده.. قرارمون این نبود، هیلدا بهم قول داد زود برمیگرده، چرا هنوز اونجا مونده؟ چه کاری برای انجام دادن داره؟

منصور کلافه و عصبی چشماشو بست و با انگشتاش ماساژ داد تا به اعصابش مسلط بمونه.. به هیلدا حق میداد نتونه باربد رو با این اخلاق و رفتار تحمل کنه.. همین دیروز بود که کلی به باربد توصیه کرد چیکار کنه و چیکار نکنه تا هیلدا کمی آروم شه و جوابشو بده، مثلا یکیش اینکه چند روزی هیچ تماسی با هیلدا نداشته باشه و ازش فاصله بگیره تا هیلدا عدم حضورش رو حس کنه و دلتنگش بشه اما حالا میدید حرفاش هیچ تاثیری نداشته و باربد رَویه خودشو ادامه میده.

نفس عمیقی کشید و خطاب به باربد گفت: بذار یه چیزی بهت بگم خیالت رو راحت کنم.. این راهی که تو پیش گرفتی به ناکجاآباد میرسه، من دیروز داشتم یه ساعت و نیم باهات حرف میزدم و راهنماییت میکردم ولی تو بازم داری کار خودتو میکنی.. نه دیگه بیشتر از این کمکی از من برمیاد، نه میتونم هیلدا رو مجبور کنم جوابتو بده وقتی سعی نمیکنی یکم راهتو عوض کنی.. با این رفتار نه تنها دلشو به دست نمیاری که دلزده‌ش هم میکنی.. گیرم که جوابتو بده، مدام میخوای بپرسی کجاست و چیکار میکنه دیگه نه؟ غیر از اینه که خیال کردی باید بهت گزارش لحظه به لحظه‌ش رو بده؟ تاحالا شده فکر کنی از الان داری اینجوری تو فشار میذاریش اون با خودش به چه نتیجه ای میرسه‌؟ اصلا دیگه جرات میکنه به ازدواج باهات فکر کنه؟.. پسر جون هر آدمی مقابل سین جیم شدن و تو تگنا قرار گرفتن گارد میگیره.. اگه همین رفتار رو هیلدا با تو داشت و با تماس‌های پی در پی، با سین جیم کردنت و اینکه ازت گزارش بخواد کجا رفتی چرا رفتی با کی رفتی، دیوونه نمیشدی؟ بخدا که دیوونه میشدی.. وقتی هم جوابشو نمیدادی به پدرومادرت زنگ میزد و از طریق اونا وادارت میکرد جوابشو بدی.. چه حسی بهت دست می‌داد وقتی متوجه میشدی هیلدا مسائل بین خودتونو پیش پدرومادرت برده و از اونا میخواد...

+ ببخشید آقا منصور! ولی کاملا مشخصه که هیلدا شما رو هم شستشوی مغزی داده.. من دیگه بیشتر از این صبر نمیکنم، یا همین امروز و فردا برمیگرده اینجا یا من مجبور میشم موضوع رو از طریق مامان و بابام حل کنم...

منصور دیگه کنترل اعصابش رو از دست داد و تشر زد: بسه دیگه! پسره‌ی بی جنبه بی ادب! من تا الان خیال میکردم تو چقدر پسر خوب و عاقلی هستی، دارم دخترمو به یه انسان فهمیده و باشعور میسپارم، ولی میبینم نه! سخت در اشتباه بودم.. اگه تا همین دیروز هیلدا به خواست و اراده خودش جواب تورو نمیداد، از امروز به خواست من دیگه قرار نیست جوابتو بده.. از حالا به بعد دیگه با خودت کاری ندارم، طرف حساب من پدرومادرت هستن، این مشکل رو با اونا حل میکنم.. چون خودت انقدر بزرگ و بالغ نشدی که بشه دو کلمه باهات حرف حساب زد.. دیگه هم به من زنگ نمیزنی، شنیدی چی گفتم؟ فکر هیلدا رو از سرت بیرون کن.

قبل از اینکه باربد فرصت کنه حرفی بزنه تماس رو قطع کرد.. انقدر اعصابش به هم ریخته بود که زیرلب چندتا فحش نثار باربد کرد.. حتی خودش هم داشت به این نتیجه میرسید ازدواج هیلدا با باربد اشتباه بزرگیه، هیلدا نه تنها به پیشرفت و موفقیتی نمیرسه، که غرق مشکلات عظیمی میشه که حتی زندگی کردن هم یادش میره.

•Atre chanel🤍

04 Jan, 09:46


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

03 Jan, 15:59


PART 222 :

آقای معتضدنیا با خنده پرسید: یعنی حتی یه مرتبه هم سعی نکرده گریز بزنه، شیطونی کنه، حرف معنی داری بزنه...

_ بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنید از مرحله پرته.

+ شاید مهری کافور به خوردش میده که پسر خوبی بمونه!

درحالیکه از حرف خودش میخندید کمی چپ چپ نگاهش کردم که انقدر صحبت های منو به شوخی و خنده نگذرونه.. پوف کلافه ای کشیدم و گفتم: به هرحال مشکل من فقط این نیست ولی همین هم تو آینده حسابی دردسر ساز میشه.

+ دخترم تو که همه اینارو میدونستی و بازم قبول کردی...

_ من که هنوز چیزی رو قبول نکردم، کی گفته؟! فقط مدتی یه صحبت هایی شد.. خدا رو شکر که من و باربد نامزد هم نشدیم، تازه خیلیا هستن که تو همون دوران نامزدی پشیمون میشن و تن به ازدواج نمیدن، که به نظرم کار درستی هم میکنن.. چرا آدم وقتی متوجه میشه طرف مقابلش مورد مناسبی برای ازدواج نیست، خودشو خر کنه و ادامه بده تا بلاخره بعد ازدواج با واقعیت روبه‌رو شه؟ هم آینده خودشو خراب کنه هم طرف مقابلش رو.. من تو بهترین زمان، وقتی که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده تصمیم گرفتم به همه چی خاتمه بدم.

+ من در مورد عقل و درایت تو هیچ شکی ندارم و میدونم دختر عاقلی هستی، ولی نمیخوای کمی بیشتر فکر کنی؟

_ دقیقا به چی فکر کنم آقای معتضدنیا؟ مگه میشه باربد رو تغییر داد؟

+ من درمورد تغییر باربد حرف نمیزنم.. منظورم هدف اصلی بود که برای ازدواج داشتی.. موقعیت و پیشرفتی که تو فرانسه دنبالشی و با کمک حمید و مهری رسیدن بهش خیلی آسون میشه.. اصلا خودت به همین قصد با ازدواج موافقت کردی، درسته؟

_ آره درسته، ولی حالا که دارم به مسائل دیگه هم فکر میکنم میبینم ارزشش رو نداره، نمیتونم! واقعا بهش نمی‌ارزه که بقیه خواسته هام رو فدای این هدف کنم.. حالا تحمل کردن باربد بماند که خودش به تنهایی یه معضل بزرگه.

+ چی بگم والا؟ من نمیخوام به انجام کار یا تصمیمی مجبورت کنم، فقط همه حرفم اینه که بازم فکر کن بعد که به یقین رسیدی انجامش بده.

باورم نمیشد یواش یواش دارم نتیجه میگیرم.. ظاهرا که حرفام به اندازه کافی تاثیر گذاشته بود فقط لازم بود یکم دیگه صبر کنم تا برای همیشه پرونده این ازدواج مسخره رو می‌بستم.. تو همین حال آقای معتضدنیا ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم.. حینی که داشتیم وارد رستوران می‌شدیم گوشیش زنگ خورد..

همینطور که به صفحه گوشیش خیره بود خطاب به من گفت: تو برو داخل بشین، منم چند دقیقه دیگه میام.

متوجه شدم باربد داره زنگ میزنه.. کفری شدم ولی هیچی نگفتم و رفتم.. چه بهتر! تو همین فاصله منم به خشایار زنگ میزنم.


راوی :
منصور نگاهش رو از هیلدا که داشت وارد رستوران میشد گرفت و تماس رو وصل کرد: الو؟

صدای باربد رو شنید: سلام آقا منصور.

_ سلام باربد جان.. خوبی؟ مامان و بابا خوبن؟

+ همه خوبن ممنون فقط من خوب نیستم.

_ ای بابا‌! چرا‌؟

+ یعنی شما نمیدونی؟ هیلدا همچنان جواب منو نمیده! دیروز هم که بهتون زنگ زدم شما گفتی باهاش صحبت می‌کنید که دست از این رفتار سرد و قهر بی دلیل برداره و جواب تماس‌های منو بده.. از صبح همینطور دارم بهش زنگ میزنم ولی دریغ از یه بار جواب دادن.. اصلا معلوم هست کجاست؟ چیکار میکنه...

_ اولا پیش منه و قراره باهم ناهار بخوریم.. بعدشم من نمیفهمم چرا هر سری این سوال رو میپرسی؟ میخوای کجا باشه‌؟ یا همراه منه یا خونه‌س...

+ خب پس حالا که با شماست لطف کنید گوشیتون رو بهش بدین تا من باهاش حرف بزنم، کارش دارم، جواب خودمو که نمیده لااقل از شما خجالت بکشه و با گوشی شما باهام حرف بزنه.

•Atre chanel🤍

03 Jan, 15:58


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

03 Jan, 09:51


PART 221 :

آقای معتضدنیا بهت زده نگاهم کرد ولی برخلاف انتظارم هیچی نگفت.. شیشه سمت خودشو کمی پایین کشید و چندتا نفس عمیق گرفت.. منم سکوت کرده بودم، هم اینکه واقعا عصبی شده بودم هم منتظر بودم نتیجه حرفامو ببینم.

چند لحظه ای گذشت تا اینکه لب باز کرد و گفت: اگه این چیزیه که تو میخوای من حرفی ندارم.

حالا من بودم که بهت زده نگاهش میکردم، هیچ انتظار شنیدن همچین حرفی رو نداشتم.. بلافاصله حرفشو ادامه داد: ولی احساسی و در لحظه تصمیم نگیر، خوب رو همه چی فکر کن، اونم نه الان، بذار آروم شی بعد.. همه جوانب رو در نظر بگیر، اینکه آیا واقعا از دست باربد به ستوه اومدی؟ یا فقط نیاز داری چند وقتی ازش دور باشی تا اون خودشو اصلاح کنه.. واقعا دیگه نمیخوای فرانسه زندگی کنی و آینده‌ت رو اونجا بسازی یا الان فقط از سر عصبانیت یه حرفی زدی؟.. گوش کن دخترم این اخلاق و رفتار بچگانه که داریم از باربد میبینیم جدیده، حتی منم حیرت زده کرده که چطور تا الان اینجوری نبوده، ولی با بقیه اخلاقها و رفتارهاش آشنایی داشتیم و چیز جدیدی نیست.. مثلا اینکه میگی مستقل نیست، یا اجازه هرکارش دست مامان و باباشه.. عزیزم تو اینا رو از قبل میدونستی و پذیرفته بودی...

_ اشتباه کردم، اشتباه! اولا نمیدونستم قراره اینجوری رو اعصابم یورتمه بره و روانمو به هم بریزه، بعدشم تصور می‌کردم همین که حمایت پدرومادرش رو برای پیشرفت خودم داشته باشم کافیه چون قرار نیست اونقدر با خودش کاری داشته باشم.. ولی الان میفهمم این یه تصور غلطه! به هرحال باربد قراره شوهر من بشه، یه شوهر هم انقدر باید مرد باشه که بشه بهش تکیه کرد و تو وضعیت بحرانی از پس حل مشکلات بربیاد.. بدتر از همه اینه که...!

+ چی؟ بگو.

_ روم نمیشه، میترسم شما فکر کنی من چه دختر بی حیایی هستم.

+ نه اینجوری فکر نمیکنم، بگو.

_ به هرحال منم انسانم و نیازهایی دارم، مخصوصا وقتی ازدواج کردم میخوام این نیازها توسط شوهرم برآورده شه، یه خواسته کاملا معقول.. ولی متاسفانه باربد پسری نیست که بتونه چیزی رو برآورده کنه، نمیدونم چجوری بگم.

گوشه ی لبای آقای معتضدنیا درحال لرزیدن و کش اومدن بود.. دستشو دو طرف دهنش گذاشت تا از خندیدنش جلوگیری کنه، ولی چندان موفق نبود و یهو زد زیر خنده.. من که جا خورده بودم، از خنده های آقای معتضدنیا بی اراده خنده‌م گرفت و همزمان پرسیدم: چرا میخندین؟

درحالیکه سعی میکرد خنده هاش رو مهار کنه جواب داد: معذرت میخوام!.. آخه حرفات خیلی جالب بود.

هاج و واج نگاهش کردم و مونده بودم دقیقا کدوم قسمت حرفم براش جالب بوده که داره اینجوری میخنده.. یه تای ابروم رو بالا انداختم و به بیرون خیره شدم تا خنده های آقا تموم شه.. لحظاتی بعد صداشو شنیدم که گفت: ببخشید! نمیخواستم با خنده هام ناراحتت کنم.

کلافه چشم چرخوندم و جوابی ندادم.. صداشو صاف کرد و ادامه داد: هیچ فکر نمیکردم این مسئله برات مهم باشه.. راستش من اصلا نمیتونم نظری داشته باشم که باربد تو این مورد چجوریه...

_ مطمئن باشید اگه مشکلی وجود نداشت من اصلا راجع بهش حرف نمیزدم.

+ شاید پسر ماخوذ به حیایی باشه و انقدر خجالتیه که روش نمیشه درمورد این مسائل حرفی بزنه یا نشونه ای از توانمند بودن بروز بده.. میدونم تو 6سال تو خونه‌شون زندگی کردی و بیشتر از من میشناسیش ولی شاید بعد از ازدواجتون این مسئله حل شه و...

_ نمیخوام این مسئله رو بیشتر از این باز کنم ولی خودتون هم میدونید اینجوری نیست که شما میگی.. پسره، اسمش روشه، اگه حسی داشته باشه بلاخره یجوری نشونش میده.

دوباره خندید.. نمیدونم چرا این موضوع انقدر براش خنده دار بود! درصورتیکه برای من هیچ خنده دار نبود.. منم هیچ دلم نمیخواست راجع به غریزه نداشته باربد صحبت کنم مخصوصا الان که خشایار رو تو زندگیم داشتم اما لازم بود تا آقای معتضدنیا تمام دلايل منو بشنوه که دیگه اصراری به ازدواج من با اون نداشته باشه.

•Atre chanel🤍

03 Jan, 09:51


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

02 Jan, 16:02


PART 220 :

+ باربد خیلی تند میره، منم اینو قبول دارم، حسابی جوگیر شده و خیال کرده اینکارا وجهه مردونه بیشتری بهش میده.. اما از زمانیکه باهاش صحبت کردم و یه تشر ریز بهش زدم متوجه شد داره چه غلطی میکنه و خودشو جمع کرد.. اگه میخوای با بی محلی و رفتار سرد تنبیهش کنی ایرادی نداره، اتفاقا منم موافقم، بد نیست بترسه که نکنه جدی جدی داره از دستت میده و برای اینکه این اتفاق نیفته دیگه اون رفتار بچگانه رو تکرار نکنه.. ولی توام بعد اینکه تنبیهش کردی کوتاه بیا و بهش سخت نگیر.. زندگی همینه دیگه دخترم، هردو طرف باید یه جاهایی کوتاه بیان وگرنه رابطشون به مشکلات بدی میرسه...

تعجب کردم! نمیدونستم آقای معتضدنیا با باربد حرف زده و گوششو پیچونده.. ولی چه اهمیتی داشت وقتی که حرف از کوتاه اومدن و سازش میزد‌؟.. بابا اصلا باربد همه جوره پسر خوب و ایده آل! من نمیخوامش، پشیمون شدم.. ما که حتی نامزد هم نشدیم، فقط مدتی در حد حرف، اونم تنها بین اعضای خونوادش صحبت ازدواجمون بود، همین!

حالا به خاطر همین حرف من باید زن باربد شم؟! ما که حتی هیچوقت قرار مدار عاشقانه هم باهم نذاشتیم که پیش خودم فکر کنم دلش میشکنه!.. میدونم چرا آقای معتضدنیا اصرار به این ازدواج داشت، چون میخواست آینده منو از طریق پدرومادر باربد تو فرانسه تضمین کنه.. نخواستم آقا، نخواستم! من دیگه حتی نمیخوام فرانسه بمونم.

خواستم همین فکرها رو به زبون بیارم و به آقای معتضدنیا بگم که گوشیش زنگ خورد.. ناخواسته چشمم به صفحه گوشیش افتاد و اسم باربد رو دیدم.. متاسفانه نتونست ماست مالی کنه چون متوجه نگاه من شده بود.. پوف کلافه ای کشید و گوشیش رو کنار گذاشت.

با کنایه و عصبانیت نیشخند زدم: بفرما! هنوز حرف از دهنمون درنیومده دوباره داره چغلی میکنه!

آقای معتضدنیا اخمی کرد و سر تکون داد.. منم که واقعا داشتم دیوونه میشدم ادامه دادم: آخه شما بگید این چه اخلاق مزخرف و بچگانه ایه که این آدم داره؟ من جوابشو نمیدم زنگ میزنه به شما! یعنی هرموقع که من جواب ندم بساط همینه.. چجوری میشه با همچین آدمی زندگی کرد؟ خودش نمیتونه از پس حل مشکلاتش بربیاد بدو بدو آویزون این و اون میشه.. الان که داره اینجوری رفتار میکنه، پسفردا تو هر موقعیتی من چه توقعی میتونم ازش داشته باشم؟

سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت.. خودمم واقعا تازه داشتم میفهمیدم باربد چه اخلاق های تو مخی داره که محال بود بتونم باهاش کنار بیام! حتی اگه اثری از خشایار تو زندگیم نبود بازم با اینکاراش دیوونه میشدم.

از سکوتش استفاده کردم و دوباره گفتم: من واقعا دچار شک و تردید شدم، اصلا حتی دیگه مطمئن نیستم میخوام باهاش ازدواج کنم یا نه.. این رفتارها، این کارها همشون نشونه‌س برای اینکه کاملا بفهمم قراره با چه آدمی زندگی کنم.

+ حق داری، ولی نمیشه هم به این سرعت قضاوت کرد...

_ مثل روز روشن جلوی چشمامه! هنوز نامزد هم نشدیم که داره ریز ریز اخلاقهاشو به رخ میکشه.. تازه ببین چقدر داره سعی میکنه جلوی خودشو بگیره و حفظ ظاهر کنه.. خب مگه عقلم کمه خودمو به خریت بزنم و راجع بهش جوری فکر کنم که نیست؟.. شما گفتی من قرار نیست با باربد سروکله بزنم، این هنوز از راه نرسیده داره منو دیوونه میکنه.. با چه عقل و منطقی ادامه بدم، باهاش ازدواج کنم و امیدوار باشم درست میشه؟.. اصلا دلمو به چیش خوش کنم؟ خیلی مستقله؟ اخلاق و رفتارهای مردونه ای داره که بشه بهش تکیه کرد؟ این حتی بدون اجازه مامان و باباش نمیتونه آب بخوره! حالا واسه من سیس مرد پیگیر و پیله هم گرفته ولی از پس همین هم نمیتونه بربیاد! دست به دامن شما شده که کمکش کنی تا من جوابشو بدم.. یه کلام! من باربد رو نمیخوام، خلاص.. عطای زندگی و آینده درخشان تو فرانسه رو به لقاش می‌بخشم و چندسال از عمرم رو حروم یه بچه گنده بک نمیکنم.

•Atre chanel🤍

02 Jan, 16:02


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

02 Jan, 09:54


PART 219 :

+ اینکه هنوز به خونه خودت دعوتش نکردی دور از ادبه.. چطوره فردا شب برای شام دعوتش کنی؟ به خانوم بَس هم میگم یه شام مفصل درست کنه، برای پذیرایی هم هرچی که لازمه بگو تهیه کنم.

_ چرا که نه؟ ولی فردا شب نمیشه چون مهسا میخواد با خونوادش جایی بره و چند روزی نیست.. تو اولین فرصت حتما دعوتش میکنم که شما هم باهاش آشنا شی.. ممنونم که اجازه میدین دعوتش کنم.

+ اینجا خونه خودته دخترم، نیازی به اجازه من نیست.

_ ممنونم.. شبتون بخیر.

+ پس تو این چندروز بهم خبر بده که یه شب رو برای پذیرایی از دوستت در نظر بگیریم.. مشتاقم مهسا خانوم رو زودتر ببینم و باهاش آشنا شم، حتما باید دختر متفاوتی باشه که تونسته اعتمادت رو جلب کنه و اینطوری باهات صمیمی شه.

_ آره خیلی دختر خوبیه.

+ مشخصه، چون تو معمولا با هرکسی صمیمی نمیشی.

_ اِمممم.. من تو همین چندروز هم مهسا رو دعوت میکنم هم به شما خبر میدم.

+ کار خوبی میکنی.

لبخند و نگاه معنی دار آقای معتضدنیا به کنار! اینکه گیر داده بود دوست خیالیم رو دعوت کنم رو کجای دلم میذاشتم؟.. بلاخره رفتم تو اتاقم.. نمیدونم چرا آقای معتضدنیا همچین درخواستی داشت، شاید چون شک کرده و میخواد مطمئن شه من با یه دختر در ارتباطم.. هرچی! قرار نیست من قدم به قدم مطابق میلش رفتار کنم، فعلا میپیچوندم تا ببینم بعدش چی پیش میاد.

لباسامو دراوردم و ولو شدم رو تخت.. گوشیمو دست گرفتم تا عکسایی که با خشایار گرفتیم رو ببینم.. از همین الان دلم براش تنگ شده بود و روزشماری میکردم ببینمش.. چجوری این دو،سه روز رو صبر میکردم؟
.........

همراه آقای معتضدنیا رفته بودم شرکت، هم اینکه میخواستم بیشتر با مجموعه آشنا شم، هم سرم گرم شه و کمتر تو خونه بمونم.. دو روزی گذشته بود و من حقیقتا انقدر دلم برای خشایار تنگ شده بود که کلافه و آشفته شده بودم..

حق هم داشتم! ما بعد از چندسال دوری به هم رسیدیم، نیاز داشتم چند وقتی زود به زود ببینمش تا یکم آروم بگیرم و بعد دیدارهامون حالت نرمال تری بگیره.. غیر از این من به هرحال باید برمیگشتم، هرچند درحال حاضر که اصلا به برگشت فکر نمیکردم، کلا دلم نمیخواست به هیچی فکر کنم و ذهنم با تصمیماتی که باید بگیرم از اینی که هست آشفته تر شه.

تایم ناهار که شد، آقای معتضدنیا پیشنهاد داد غذای شرکت رو بیخیال شیم و بریم یه رستوران سنتی دیزی بخوریم، منم قبول کردم.. تو ماشینش نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد.. اول فکر کردم شاید خشایاره! تعجب کردم چون همین چند دقیقه پیش قبل از اینکه سوار ماشین شم باهاش حرف زده بودم.

گوشیمو از کیفم بیرون اوردم و همین که چشمم به اسم باربد افتاد اخمام تو هم رفت و دوباره گوشیمو تو کیفم انداختم.. نمیخواستم جوابشو بدم.. تو این مدت کم زنگ نزده بود، تماس‌هایی که همشون بی پاسخ مونده بودن.. بلاخره برای اینکه حالیش کنم نمیخوامش و بره پی زندگیش باید از یه جایی شروع میکردم یا نه؟

تو همین حال صدای آقای معتضدنیا رو شنیدم: نمیخوای جوابشو بدی؟

سر چرخوندم و نگاهش کردم.. بلافاصله ادامه داد: قصد دخالت ندارم ولی بلاخره که باید یه جوابی بهش بدی.

_ نمیخوام باهاش حرف بزنم.

+ هنوزم به خاطر اینکه به قول خودت اون شب چغلی کرد ازش شا‌کی؟

_ این فقط یکیشه، ولی آره! چرا وقتی چهار،پنج ساعت جوابشو ندادم باید همه جا هوار هوار کنه و آبروم رو ببره؟

+ شاید کارش درست نبوده باشه و لازم بود کمی صبوری کنه تا خودت بهش زنگ بزنی، ولی اینم در نظر داشته باش که نگرانت بود و میخواست از حالت با خبر شه...

_ خودتونم میدونید اینجوری نیست.. میدونید قصدش از زنگ زدنهای پی در پی اون شب این بود که سر در بیاره من کجا هستم و چیکار میکنم، بعدشم ازم بخواد زودتر برگردم خونه.. اونی که نه شوهر منه، نه حتی نامزدمه، یجوری رفتار میکنه انگار صاحب اختیار کل زندگیمه.

•Atre chanel🤍

02 Jan, 09:54


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

01 Jan, 15:55


PART 218 :

هم داشتم از بوسیدن لبای معشوقه زیبای خودم لذت میبردم هم مدام طولش میدادم و انتظار میکشیدم در باز شه و معتضدنیا با این صحنه روبه‌رو شه.. لحظاتی گذشت، هیلدا قصد کرد به بوسه هامون خاتمه بده، از معتضدنیا عوضی هم خبری نشد، منم برخلاف میلم لباشو رها کردم.

با چشمای نازش که حالا خمار هم شده بود نگاهم کرد و گفت: یکم دیگه پیش میرفتیم غش میکردم.

من که هنوز بدنشو تو آغوشم نگه داشته بودم، بیشتر به خودم چسبوندمش و گفتم: آره؟ خوبه که! دلم میخواد انقدر لبای خوشمزتو بخورم تا از حال بری.

لوند و مستانه خندید.. دلم با خنده هاش رفت و بدون اینکه خودم اراده کنم دوباره بوسیدمش.. آروم و پر ناز تو گلو نالید و همزمان که ازم جدا میشد نفس زنون گفت: برم دیگه، الان لبامو از جا میکَنی.

منم که دیوونه این دلبری هاش بودم گردنشو بوسیدم: دو،سه روز قراره نبینمت عشقم، اول سیرم کن بعد برو.

با لحن کشداری که ناشی از بوسه های من رو گردنش بود پرسید: حالا چرا لوکیشن فیلمبرداری باید انقدر دور باشه؟

_ نمیدونم، اینو از کارگردان باید پرسید.

آخرین بوسه رو که به گردنش زدم، صورتم رو گرفت و مجابم کرد نگاهش کنم، اخم بامزه ای کرد و گفت: مدام بهم زنگ میزنیا! هرموقع هم که من زنگ زدم باید جوابمو بدی، فهمیدی؟

_ جون! رو جفت چشمام جیگر من.

لبخند زد و اینبار خودش بود که لبامو بوسید.. لب پایینم رو محکم میک زد و درحالیکه ازم جدا میشد گفت: همین که کارت تموم شد میای دیدنم، یه ساعت دیر کنی هرچی مو رو سرت داری با موچین میکَنم، آروم و شکنجه‌آور!

از لحن و حالتی که به خودش گرفته بود خنده‌م گرفت: چشم خانوم خانوما، تو جون بخواه.

+ قربونت برم عشقم.. مواظب خودت باش‌.

_ توام مواظب خودت باش دلبرم.

از ماشین پیاده شد و راه افتاد به سمت خونه.. مثل سری پیش وایسادم تا بره داخل.. بدم نمیومد شانسم بگیره و یهو معتضدنیا بیاد جلوی در تا منو ببینه ولی احتمالش خیلی کم بود.. بیشتر به خاطر هیلدا وایساده بودم تا مطمئن شم میره داخل خونه و مشکلی پیش نمیاد.

درو که بست منم ماشینو راه انداختم.. حالم واقعا خوب بود! بعد از مدتها دوباره حس میکردم دلم حقیقتا خوشه.. انگیزه‌م برای هرکاری چندبرابر شده بود و انرژی داشتم.. اینا به خاطر وجود دوباره هیلدا بود و عشقی که با دست و دلبازی به وجودم تزریق میکرد.. تنها دختری که بودنش تو زندگیم لازم و ضروری بود و ترس از دست دادنش رو داشتم.


هیلدا :
سرمست و خوشحال وارد خونه‌ شدم.. وجود خشایار باعث میشد انرژی زنونه و شیطنت درونم حسابی فعال و پررنگ باشه.. سالن خونه نسبتا تاریک بود، منم با قدمهای پاورچین به سمت اتاقم راه افتادم.. حدس میزدم آقای معتضدنیا تو اتاقش خواب باشه، البته قبل اینکه بخوام با خشایار بیرون برم بهش گفته بودم با همون دوست خیالیم قرار دارم و میخوام برم خونه‌شون.

همینطور که نزدیک اتاقم میرفتم یه دفعه صدای آقای معتضدنیا رو شنیدم: سلام دخترم.

ترسیدم و از جا پریدم، چون اصلا انتظار نداشتم بیدار باشه! دور و اطراف رو نگاه کردم و تازه متوجه شدم رو صندلی کنار شومینه نشسته.. نفس راحتی کشیدم و گفتم: سلام! فکر کردم شما خوابیدی.

بلند شد و همزمان که راه میفتاد به طرفم گفت: نه، منتظرم بودم برگردی خونه بعد بخوابم.

_ ببخشید به خاطر من بیدار موندین، بهتون که گفتم ممکنه دیر برگردم.

+ نه ایرادی نداره، بلاخره هرچی نباشه خونه دوستت بودی دیگه، دو تا دختر هم که به هم میرسن انقدر حرف برای گفتن دارن که طبیعیه زمان از دستشون بره.

_ بله.. با اجازتون من دیگه میرم تو اتاقم، شما هم برید بخوابید دیروقته.

+ راستی اسم دوستت چیه؟

سریع فکر کردم و جواب دادم: مهسا.

سرتکون داد: آهان.. همسن خودته درسته؟

_ آره همسنیم.

•Atre chanel🤍

01 Jan, 15:55


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

03 Dec, 15:52


PART 160 :

شونه بالا انداختم و گفتم: خودت داری میگی کله خراب! منم اینجوریم دیگه.. البته هیچوقت نمیخواستم در این حد درگیر شم، از یه جایی به بعد هیلدا برام مهم شده بود و فقط میخواستم به اون کمک کرده باشم.. مثلا خیلی به این فکر میکردم که یه روزی با خودت صحبت کنم و ببینم کدوم طرفی، با هیلدا چند چندی.. به خودش هم گفته بودم شاید تو آدم مفیدی باشی و بتونی کمکش کنی، ولی اون طفلی از همه می‌ترسید و به تنها کسی که اعتماد داشت من بودم.. حق هم داشت! من با جون و دل هواشو داشتم و نمیذاشتم آب تو دلش تکون بخوره.

حرفای آخرم باعث شده بود عصبی شه، اینو از حالت نگاه و جوییدن هیستریک پوست لباش میفهمیدم.. آره منم از عمد میگفتم، باید میفهمید هیلدا چقدر منو باور داشته و هنوزم داره، باید میفهمید تو این مدت هیچکس مثل من هوای هیلدا رو نداشته، که دیگه واسه من یه قیافه مغرور و حق به جانب نگیره، انگار که پدر هیلداس و کارشم خیلی درسته!

دوباره همون نیشخند اعصاب خرد کن رو لباش ظاهر شد و همزمان گفت: بحث ارتباطت با هیلدا یه مسئله جداست، الان در حال حاضر حس میکنم تو خیلی چیزا دستگیرت شده و میدونی ولی نمیخوای بگی، حالا چرا؟ هنوز نمیدونم! این وسط نقش تو خیلی پررنگ تر از چیزیه که نشون میدی، فقط رو نمیکنی.. ولی اگه هیلدا برات مهمه بهتره هرچی که میدونی بگی، مگه اینکه تظاهر کنی براش ارزش قائلی.

معلومه که داشت مغزمو انگولک میکرد تا مُقر بیام، اما باید بگم تو انجام اینکار داشت موفق میشد، چون یواش یواش داشتم قانع میشدم دلو به دریا بزنم و همه چیزو بگم.. اینکه شیده قبل از تعقیب حسام ازم میخواست با لباس پلیس وارد خونه‌ سیمین شم و یه چیزی از اونجا بیرون بیارم، یا اینکه دیشب مثل سگ از حسام کتک خورد و اگه الان معتضدنیا بره سراغش میبینه طرف چه درب و داغون شده، وَ خیلی چیزای دیگه که فقط خودم متوجهش شده بودم.

نفس گرفتم تا به یه سری سرنخ‌ها اشاره کنم که یه دفعه در باز شد و پرستار اومد داخل.. نگاهی به من و معتضدنیا انداخت و خطاب به من گفت: شما که هنوز اینجایی.. دکتر مرخصتون کرده، میتونید تشریف ببرید.

راه افتادم تا از اتاق بیرون برم.. پشت سرم معتضدنیا هم راه افتاد.. به خودم گفتم بفرما اینم یه نشونه برای اینکه دهنتو ببندی! حاجی خر شدی یا خودتو به خریت میزنی؟ نمیفهمی این یارو فقط داره از هر ترفندی استفاده میکنه تا از زیر زبونت حرف بکشه و آخرم رسوات کنه؟


تو ماشین معتضدنیا که نشسته بودیم، هیلدا با لحن عصبی و نگرانی گفت: نباید به اون خونه برگردی، اصلا هیچجوره درست نیست.. خودتم میدونی خطرناکه و ممکنه دوباره برگردن...

_ عزیزم اونجا خونه منه، خونه خودم نرم کجا برم؟

+ میتونی چند روز خونه برنگردی تا یکم خیالمون راحت شه‌.

_ بلاخره که باید برگردم خونه خودم عزیزم...

+ خشایار چرا لجبازی میکنی‌؟

_ قربونت برم لجبازی نمیکنم، فقط نمیخوام مثل موش تو سوراخ قایم شم.. فوقش قفل خونه رو عوض میکنم و از این به بعد بیشتر مواظب دور و برم هستم.

نگاهم به معتضدنیا افتاد که اخماش تو هم بود.. مشخص بود از صحبت کردن من و هیلدا داره حرص میخوره ولی خودخوری میکرد و جلوی خودشو میگرفت تا واکنشی نشون نده‌.. منم بدم نمیومد، واسش خوب بود با این واقعیت کنار بیاد و بفهمه قرار نیست رابطه من و هیلدا با این فاصله مکانی که ایجاد شده قطع بشه.. هنوز یادم نرفته امروز چه حرفایی ازش شنیدم و همه تلاشش رو کرد تا رابطه ما رو به هم بزنه‌.

هیلدا معترضانه در جوابم گفت: خشایار اذیت نکن دیگه، همین الان که رسیدی خونه وسایلتو جمع کن و چند روزی از اون اطراف فاصله بگیر.. اصلا چطوره بیای پیش ما؟ اینجوری خیال منم راحته و دیگه استرس اینو ندارم که...

یهو معتضدنیا با لحن بهت زده و عصبی گفت: هیلدا جان متوجه هستی که همچین چیزی نشدنیه؟ من نه میتونم نه میخوام همچین ریسکی کنم، اصلا درست نیست، یعنی چی‌؟!

•Atre chanel🤍

03 Dec, 15:51


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

03 Dec, 09:52


PART 159 :

اصلا مگه من میتونستم بیام دادگاه و شهادت بدم؟ همین که شیده چشمش به من میفتاد و دهنشو باز میکرد من کی هستم همه چی تموم میشد.. نگاه منتظر و خیره معتضدنیا به من برای گرفتن جوابهاش باعث شد یه لحظه به سرم بزنه و همه چیزو بگم، با صداقت کامل! ولی گفتن واقعیت این ماجرا عاقبت بدی برای من داشت، اولا بدنام میشدم و به خیلی چیزا متهم میشدم، یکیش همدستی با شیده.. دوما پیش هیلدا آبروم میرفت و بعدشم از دستش میدادم، تو خوش بینانه ترین حالت اون دیگه حاضر نبود ریختمو ببینه.

ترجیح دادم به این دروغ ادامه بدم، با گفتن نیمی از واقعیت بار سنگین دروغ رو کمی سبک کنم تا ببینم بعدش قراره چی پیش بیاد.. سیمین رو جای شیده قرار دادم و در جواب معتضدنیا گفتم: راستش هنوزم نمیدونم خانوم افشار منو از چه طریقی پیدا کرد، یه شب باهام تماس گرفت و ازم خواست باهاش یه قرار کاری بذارم، گفت یه کاری ازم میخواد که در قبالش پول خیلی خوبی بهم میده، منم با شک و تردید قبول کردم.. فردا شب‌ش همدیگه رو تو یه کافی‌شاپ‌ دیدیم.. میگفت ازم میخواد شوهرش رو تعقیب کنم و ببینم کجا میره چیکار میکنه خلاصه سر از کاراش دربیارم، برای اینکه مطمئن شه قبول میکنم نصف مبلغ پیشنهادی رو همون موقع به حسابم ریخت.. قرار بود چند روز بعد کارو شروع کنم که با خبر شدم ایشون فوت کرده.. ولی به هرحال من کارمو طبق قول و قرارمون شروع کردم، با خودم میگفتم شاید نتیجه اینکار به درد وکیلشون یا هرکسی بخوره چون میدونستم به قتل رسیده...

+ پس از سر وجدان و انسانیت به کارت ادامه دادی! عجب.. مبلغ پرداخت شده چقدر بود؟

_ پنجاه میلیون.

یهو دوزاریم افتاد چه سوتی دادم! خب همین که گردش حساب بگیره و مبالغ و شماره حساب ها رو چک کنه میفهمه دروغ گفتم.. خواستم جمعش کنم و بگم پول نقد بهم داده که اون زودتر گفت: از زمانی که سیمین به قتل رسید تو هرروز به مدت یه هفته دنبال حسام بودی.. میدونی چیزی که با دیدنت خیلی مغزمو درگیر کرد این بود که قبلا کجا دیدمت.. یعنی انقدر بهش فکر کردم که مغزم داشت منفجر میشد چون مطمئن بودم یه جایی دیدمت.

آدم زرنگ و باهوشی بود.. الان هم که با اون نگاه و نیشخند معنی دار داشت اصرار میکرد منو قبلا دیده، یعنی یادش اومده کی و کجا فقط میخواست از زبون خودم بشنوه و میزان صداقتم رو بسنجه.. جوری هم که این مرد به من مشکوک و بدبین بود و با هر جمله ای که از من میشنوید چهره ای به خودش میگرفت که انگار داشت افکار تو سرمو میخوند و میفهمید یه جای کار میلنگه.

در جوابش گفتم: درست فهمیدی، احتمالا منو قبلا دیدی، همونطور که منم از قبل شما رو میشناختم.

نیشخندش بیشتر شد و گفت: این شد یه حرف حساب! حالا میشه بیشتر کمکم کنی تا برام روشن شه کجا دیدمت؟

_ تو مراسم یادبودی که برای خانوم افشار برگزار کرده بودی.. من تا داخل برج دنبال حسام اومدم، دیدم که خیلی قاطی بود و میخواست باهات حرف بزنه.. منم نزدیک شدم تا حرفاتونو بشنوم.‌. بلاخره کارم فهمیدن حقیقت بود، هرچند که خودمم بدجوری کنجکاو شده بودم بفهمم چه خبره.

+ مرد جوون و مرموز که ماسک طبی و کلاه نقابدار داره‌.. باید اعتراف کنم خیلی خوب بلدی نقش بازی کنی و از زیر زبون مردم حرف بکشی، مثل زمانیکه برای بار دوم اومده بودی شرکت، پیش نگهبان برج خودتو آشنای من جا زدی و پیش منشی بخش ارتباطات خودتو دستیار افسر پرونده! هم هوش میخواد هم دل و جرات.. فقط برام سواله تو این اطلاعات رو برای چی میخواستی‌؟

_ هم میخواستم حقیقت رو بفهمم هم اینکه به هیلدا کمک کنم.. اون موقع هیلدا تازه به خونه من پناه اورده بود، خب من میدونستم از دست پلیس‌ها فرار کرده، میخواستم بدونم این وسط چیکاره‌س.

+ میدونی به آدمایی مثل تو چی میگن؟ کله خراب! چرا یه نفر باید خودشو وارد داستانی کنه که قتل و خونریزیه و هرآن ممکنه پای خودش هم وسط این داستان گیر کنه‌؟

_ جواب صادقانه میخوای‌؟ خودمم نمیدونم، شاید چون آدم هیجان دوستی‌ام.

+ در این حد هیجان دوستی که ممکنه گیر پلیس‌ها بیفتی؟ تو یه پرونده قتل که قاتل هنوز دستگیر نشده؟!

•Atre chanel🤍

03 Dec, 09:51


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

02 Dec, 16:16


PART 158 :

من خطاب به آقای معتضدنیا گفتم: خشایار میتونه شکایت کنه مگه نه؟

نگاهم کرد و گفت: به جایی نمیرسه، اولا خود حسام نبوده که باهاش درگیر شده، دوما نمیتونه ثابت کنه ضارب از طرف حسام بوده.. نه شاهدی هست نه مدرکی برای اثبات.

_ پس خشایار باید چیکار کنه؟ این دفعه از سرش گذشت، اگه خدایی نکرده بازم پیداشون شه یا اصلا جای دیگه غافلگیرش کنن چی‌؟

قبل از اینکه آقای معتضدنیا جواب بده، خشایار گفت: هیلدا جان انقدر نگران نباش، من میدونم اینا میخواستن از من زهرچشم بگیرن، میدونم دیگه پیداشون نمیشه.

آقای معتضدنیا گفت: نه آقا خشایار، هیلدا بیراه نمیگه، شما باید خیلی بیشتر احتیاط کنی.. وقتی به راحتی وارد خونه شما میشن اونم دوبار، با سلاح سرد بهت حمله میشه و آسیب میبینی پس باید نتیجه گرفت یه زهرچشم گرفتن ساده نیست.. مخصوصا که طبق گفته خودت حسام متوجه شده تعقیبش میکردی.. اگه یه لحظه خودتو بذاری جای اون و با دیدگاه اون فکر کنی میبینی که اون وحشت کرده و شما رو یه تهدید جدی میبینه، با توجه به موقعیتی که اون الان داره به هر چیزی چنگ میزنه و هرکاری میکنه تا ثابت نشه خودش قاتل سیمینه.. پیشنهاد من اینه که شما مدتی از شهر خارج شین...

هاج و واج و عصبی به آقای معتضدنیا گفتم: آخه کجا بره؟ تا کی از کار و زندگیش دور بمونه؟ من نمی‌فهمم چرا این حسام عوضی گیر نمیفته؟ چرا مدرکی پیدا نمیکنین که ثابت شه قاتله؟ تا کی باید هممون آواره باشیم و قایمکی زندگی کنم؟

آقای معتضدنیا گفت: دخترم مطمئن باش همه تلاش من به همینه که حسام رو گیر بندازم، الان تو زندگیم هدفی از این مهمتر ندارم، ولی باید با دست پُر برم جلو، مدارک محکم و کافی، نمیشه بیگدار به آب زد.

_ فعلا با برنامه تمیز و مرتبی که اون چیده همه چی علیه منه، دقیقا چجوری میخواین ثابت کنید اثر انگشتهای من رو دسته چاقو دروغ و صحنه سازیه‌؟ فعلا که راه افتاده و مثل ماشین آدمکشی، داره همه رو میکشه و هیچکس هم نیست که جلوشو بگیره.

+ من بیشتر از هرکسی عزممو جزم کردم که حسام رو بندازم گوشه زندان، مطمئن هم باش که من اینکارو میکنم، نمیذارم قسر دربره.. الان هم ازت خواهش میکنم چند دقیقه بیرون وایسا میخوام با خشایار خصوصی صحبت کنم.

نمیخواستم خشایار رو تنها بذارم، منم حق داشتم بدونم چی میخواد بگه، ولی وقتی خشایار با ایما و اشاره بهم فهموند برم بیرون مجبور شدم از اتاق خارج شم.


خشایار :
هیلدا که رفت بیرون، معتضدنیا نگاهش رو از در بسته گرفت و گفت: تو کسی هستی که میتونه رابطه حسام و شیده رو ثابت کنه، بهترین شاهد تو دادگاه علیه اونایی.. ولی قبلش باید تمام جزئیات رو برای من تعریف کنی، چون روز دادگاه قاضی سوالایی ازت میپرسه که ممکنه دست و پاتو گم کنی.. مثلا اینکه سیمین از چه طریقی باهات آشنا شد و استخدامت کرد، حسام و شیده رو کی و کجا باهم دیدی، از همه مهمتر اینکه هیلدا رو نمیشناسی و هیچ ارتباطی باهاش نداشتی.. تا زمان اثبات و بسته شدن این پرونده، هیلدا باید پنهون بمونه، این بهترین راه برای همه ماست.

لامصب این دروغ من چه ابعاد گسترده ای داشت پیدا میکرد! مگه میتونستم واقعیت رو بگم؟ اگه واقعیت رو میگفتم همین معتضدنیا که چندان هم از من خوشش نمیومد دیگه ول کن نبود! حالا بیا و ثابت کن من همدست حسام ننه خراب نیستم.

تو همین فکرها بودم که معتضدنیا دومرتبه گفت: مخصوصا حالا هم که بهت حمله کردن و به احتمال قوی قصد جونتو داشتن.. فقط یه سوال برام پیش اومده که صددرصد قاضی هم ازت میپرسه، اینکه حسام و شیده کجا و چطوری متوجه شدن داری تعقیبشون میکنی؟

مونده بودم چی جواب بدم.. از یه طرف نمیتونستم واقعیت رو بگم و خودمو راحت کنم، از طرف دیگه کش دادن این دروغ بدجوری داشت به همه چی گوه میزد.. تازه من خیلی چیزا میدونستم که به درد معتضدنیا میخورد ولی به خاطر همین دروغ لعنتی مجبور بودم دهنمو ببندم.

•Atre chanel🤍

02 Dec, 16:15


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

02 Dec, 09:51


PART 157 :

همین که بهمون گفتن کار خشایار تموم شده و میتونیم بریم پیشش، سریع خودمو به اتاق رسوندم.. خشایار لبه تخت نشسته بود و به محض دیدن من رو پاهاش وایساد.. از دیدن اینکه حالش انقدر خوبه که رو پاهاش وایساده ذوق زده و خوشحال نزدیکش رفتم و تو آغوشم گرفتمش.

خوشحالیم وقتی بیشتر شد که اونم منو تو آغوشش گرفت.. دوباره اشکام سرازیر شد، فکر میکردم کلا از دستش دادم! ولی الان تو آغوشش بودم.. درحالیکه موهامو نوازش میکرد گفت: قربونت برم گریه نکن دیگه.

_ فکر میکردم دیگه ندارمت.

+ نترس من پررو تر از این حرفام که طوریم بشه.

_ دکتره میگفت زخم کتفت عمیقه، باید...

+ دکترو ولش کن یه چی میگه واسه خودش.. الان که میبینی حالم خوبه و هیچیم هم نشده.

_ اگه زبونم لال بلایی سرت میومد...! دیگه یه لحظه هم نمیخوام ازت دور باشم.

+ هیلدا، منو ببین! من اوکیم، قرار هم نیست بلایی سرم بیاد.. اونی که باید نگرانش باشیم خودتی نه من.

با تعجب نگاهش کردم و سوالی خیرش موندم.. اونم با مکث ادامه داد: کاری که امروز انجام دادی درست و به جا بود...

_ خشایار باور کن اونجوری که تو فکر میکنی نیست، من میخواستم تورو از دردسرهای خودم...

+ یه لحظه صبر کن من حرفمو بزنم.. قبول دارم وقتی فهمیدم به معتضدنیا زنگ زدی و پیشش رفتی خیلی ازت ناراحت و شاکی شدم ولی اشتباه میکردم.. اگه امشب وسط این اتفاقات تو خونه بودی...! خیلی به موقع از خونه رفتی، راست میگفتی دیگه اونجا امن نیست و هرلحظه ممکنه حسام یا شیده یا هر سگ دیگه ای سروکله‌شون پیدا شه.. اگه دور از جون یه تار مو از سرت کم میشد هیچوقت خودمو نمیبخشیدم‌.

_ من رفتم چون فکر میکردم اگه حسام بفهمه خونه تو قایم شدم، دردسرهای بدی واست درست میشه.. وقتی به آقای معتضدنیا زنگ زدم اصلا فکر نمیکردم بخواد کمکم کنه، واقعا خودمو آماده کرده بودم منو تحویل پلیس بده، یعنی حاضر بودم آقای معتضدنیا منو تسلیم کنه ولی دست حسام بهم نرسه.

+ مطمئن باش اگه بهم میگفتی میخوای چیکار کنی صدرصد جلوتو میگرفتم و نمیذاشتم انجامش بدی ولی الان بهت میگم که تصمیم عاقلانه ای گرفتی.. تا زمانِ اثبات بی گناهیت، خونه معتضدنیا برای تو بهترین جا واسه قایم شدنه‌.

_ خودمون چی خشایار؟ من نمیخوام ازت جدا شم، شاید دیگه نتونم باهات زندگی کنم ولی نمیخوام رابطمون خراب شه.

+ واقعا همچین چیزی میخوای؟

_ اگه غیر از این بود که انقدر جون نمیکندم برات توضیح بدم سوتفاهم پیش اومده و قضیه اونجوری نیست که تو فکر میکنی.. کاش میتونستم بهت نشون بدم این مدتی که جوابمو ندادی چه حال جهنمی داشتم.

لبخند کمرنگی گوشه لباش شکل گرفت و نگاهش با علاقه رو صورتم چرخید‌.. گونه‌م رو نوازش کرد و خواست حرفی بزنه که صدای تق‌تق در توجه هردومون رو جلب کرد.. آقای معتضدنیا درحالیکه صدا صاف میکرد اومد داخل اتاق، همزمان خشایار ازم فاصله گرفت و با اخم بهش چشم دوخت.. در اتاق نیمه باز بود، یعنی آقای معتضدنیا قبل اینکه بیاد داخل ما رو بغل تو بغل دیده بوده.

نگاه اخم آلودی به من و خشایار انداخت و همین باعث شد بیشتر مطمئن شم ما رو تو بغل هم دیده.. ناخواسته لب گزیدم و سرمو پایین انداختم.. نزدیک اومد و خطاب به خشایار گفت: حالت چطوره؟

خشایار جواب داد: خوبم.. ممنونم که منو به بیمارستان رسوندین.

آقای معتضدنیا سر تکون داد: خواهش میکنم.. میدونم موقعی که بهت حمله شد برق خونه‌ت قطع شده بود، ولی تونستی ضارب رو شناسایی کنی؟

خشایار گفت: نتونستم ببینمش ولی هردومون میدونیم از کجا آب میخوره‌.

آقای معتضدنیا پرسید: فکر میکنی خودش بود یا یکی رو اجیر کرده بود؟

خشایار جواب داد: نه خودش نبود، قد و هیکلش با حسام فرق داشت.. معلوم بود اجیر شده که فقط منو کاردی کنه حالا به قصد ترسوندن یا هرچی.

•Atre chanel🤍

02 Dec, 09:51


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

01 Dec, 15:51


PART 156 :

از زمانیکه اورژانس رسید و تا وقتی که بیمارستان رفتیم هیچی نفهمیدم، عین مرغ سر کنده! بی قرار و آشوب، گریون و وحشت زده.. حتی نمیفهمیدم آقای معتضدنیا چی میگه، تشر میزنه و عصبانیه یا ناراحته و داره دلداری میده.. نمیفهمیدم!

خشایار رو بردن داخل یه اتاق تا هم چشماش رو شستشو بدن هم کتف و بازوش رو بخیه بزنن.. اونجا تازه دیدم رو ساعد و کف دستاش هم جای بریدگی چاقوئه.. انقدر حالم بد شد که دیگه نمیتونستم رو پاهام وایسم، مگه چجوری بهش حمله کرده بودن؟

آقای معتضدنیا کنارم نشست و درحالیکه یه لیوان آب نزدیکم میورد گفت: بخور، انقدر گریه کردی و زار زدی گلوت پاره شد.

لیوان آب رو ازش گرفتم و یه جرعه به زور خوردم.. ناراحت نگاهش کردم و با گلایه گفتم: دیدین شکی که به خشایار داشتین چقدر بی مورد بود؟ اگه ما خودمونو بهش نمیرسوندیم، اگه میخواستم مثل شما بهش شک داشته باشم و فکرهای الکی کنم...

+ احتیاط شرط عقله.. قبل از هرچیزی من باید به فکر تو باشم و صلاح تورو در نظر بگیرم.. ولی خب حق با تو بود، الان هم که اینجاییم، خوبه که به موقع رسیدیم.

_ قصد جونشو کرده بودن، میخواستن بکشنش.. الهی بمیرم انقدر سعی کرده جلوی ضرب چاقو رو بگیره و از خودش دفاع کنه که همه دستاش پر از زخم شده...

+ دخترم انقدر گریه نکن، نابود کردی خودتو.. خدا رو شکر جایی از بدنش چاقو نخورده که خطر جدی تهدیدش کنه، درسته الان هم آسیب دیده ولی خیلی زود حالش روبه‌راه میشه.. تنها چیزی که حتی فکر کردن بهش حالمو بد میکنه اینه که اگه تو امشب خونه خشایار بودی چه اتفاقات وحشتناک تری میفتاد.. چقدر خوشحالم که تو عاقلی کردی و همین امروز با من تماس گرفتی.. اگه خدایی نکرده این حادثه زمانی اتفاق میفتاد که توام اونجا بودی..‌‌.!

بااینکه داشت درست میگفت و با حرفاش موافق بودم ولی انقدر حالم بد بود که نه میخواست بشنوم نه قبول کنم.. خطاب بهش گفتم: همه اینا تقصیر منه، هر بلایی که سر خشایار اومده مسببش منم.. اگه من تو زندگیش نیومده بودم هیچکدوم از این اتفاقای وحشتناک نمیفتاد...

+ الان برای چی داری خودتو سرزنش میکنی؟ دختر من، مگه خودت نگفتی خشایار قبل از آشنایی با تو درگیر این ماجراها شده بود، مگه سیمین استخدامش نکرده بود تا حسام رو تعقیب کنه؟ مگه تو همین تعقیب کردنها نبود که حسام متوجه شد و اوضاع تو هم پیچید؟ اون حسام پست فطرت که اصلا نمیدونه تو یه مدت با خشایار زندگی کردی.. واقعا نمیفهمم چرا داری خودتو سرزنش میکنی.

های های زدم زیر گریه.. خسته بودم، بریده بودم، دیگه توان نداشتم.. چقدر روزای تاریک، چقدر وحشت و استرس، چقدر فرار و قایم شدن.. زندگیم افتاده بود وسط یه دره عمیق و ترسناک که انگار قرار بود تا ابد تو این وضعیت بمونم.. چرا تموم نمیشد؟

آقای معتضدنیا شونه‌م رو پدرانه لمس کرد و گفت: آروم باش دخترم، هممون تو روزای بدی هستیم.

_ من که داشتم زندگیمو میکردم، نه کاری به کسی داشتم نه حاشیه ای درست میکردم، صاف میرفتم و صاف هم میومدم.. چرا باید اینجوری شه؟ چرا روزگارم جهنمی شده؟ مگه من چیکار کردم؟

+ تو تقصیری نداری، وجود یه آدم پَست و بی همه چیز این همه بدبختی و مصیبت برای همه به بار اورده.

_ اگه سیمین با حسام ازدواج نمیکرد الان هیچکدوم از این بدبختی ها و مصیبت ها وجود نداشت.. چرا باهاش ازدواج کرد؟ چرا پای یه انگل کثیف رو تو خونه و زندگیمون باز کرد؟.. الان ببین! خودش دیگه وجود نداره، مُرده! خونش افتاده گردن من، واسه گناه نکرده انقدر فرار کردم و قایم شدم که دیگه از سایه خودمم میترسم...

هجوم سیل اشکام انقدر شدید شد که دیگه توانی برای حرف زدن نداشتم.. آقای معتضدنیا هم هیچی نمیگفت، رو برگردونده بود و به یه طرفی که صورتش رو نبینم نگاه میکرد.

•Atre chanel🤍

25 Nov, 15:56


PART 144 :

دیگه داشتم خودمو میباختم، نه به خاطر اینکه اصرار داشت من دروغگو‌ام، چون داشت به هیلدا اشاره میکرد، طوریکه انگار باهاش حرف زده بود و همه چیزو از زبون اون شنیده بود.. ولی مگه همچین چیزی ممکنه؟ جوری که هیلدا نسبت به همه شکاک و بدبین بود امکان نداشت با معتضدنیا حرف زده باشه، اونم بدون اطلاع من!

یعنی ممکن بود هیلدا با معتضدنیا صحبت کرده باشه که اونم حالا اومده سراغ من؟ نمیدونم، از صبح انقدر درگیر کار شده بودم که نه به هیلدا پیام داده بودم نه زنگ زده بودم.. هرچی! بازم امکان نداشت هیلدا بدون اینکه چیزی به من بگه با این یارو صحبت کرده باشه.‌‌. اصلا شک نداشتم انقدر می‌ترسید که اگه معتضدنیا رو میدید فورا خودشو قایم میکرد!

قرص و محکم به معتضدنیا گفتم: اصلا مهم نیست شما چه دیدگاهی به من داری، میخوای بگی من دروغگوام اوکی! ولی هیچکس جز هیلدا خبر نداشت من استخدام شدم که حسام رو تعقیب کنم تا سر از کاراش دربیارم.. حالا هم ازت میپرسم بگو تو اینا رو از کجا فهمیدی؟

+ حتما! ولی بهتره اول تو بگی واقعا کی هستی و چیکاره ای...

_ همین الانشم میدونی منتها نمیخوای باور کنی.. پس جواب سوالم رو بده چون مطمئنم فقط هیلدا میدونست من درحال انجام چه کاریم.

+ خوبه! معلومه یه دروغگو با حافظه قوی هستی که مطمئنی سوتی ندادی.

_ مشکلت چیه؟ داری زور میزنی که منو همدست حسام جلوه بدی یا چی؟ ببین حاجی من اگه همدست اون حرومزاده بودم که این همه مدت هیلدا با خیال راحت پیشم نمیموند.. اونم دقیقا تو شرایطی که همه عزمشون رو جزم کرده بودن تا اون طفلی رو بندازن زندان.. من مثل کوه پشتش وایسادم و نذاشتم، هنوزم هستم و به هیچ احدی اجازه نمیدم چپ نگاهش کنه.. اون موقع تو کجا بودی‌؟! موندم الان با چه رویی اینجوری جلوم وایمیسی و سین جیمم میکنی...

+ اتفاقا میدونم که همدست حسام نیستی، اگه یه درصد شک داشتم اصلا بهت مهلت حرف زدن نمیدادم! میرفتی تو لیست مظنونین تا به موقعش بهت رسیدگی شه.. درمورد این حق به جانب بودنت راجع به هیلدا هم باید بگم اولا تو در جایگاهی نیستی که منو بازخواست کنی تو این مدت کجا بودم یا چیکار میکردم، دوما بِکش عقب! تو هیچ حقی در مورد اون دختر نداری چه برسه به اینکه...

_ وایسا ببینم‌! وایسا یه لحظه.. یجوری حرف میزنی انگار پدر یا بزرگترشی.. جمع کن بابا! خیلی مردی و ادعات میشه بیگناهیش رو ثابت کن.

+ آره پدرش نیستم ولی دقیقا بزرگترشم.. درسته به خاطر حرومزاده بازی حسام یه مدت همه چی به هم ریخت و افسار خیلی چیزا از دستم دررفت، ولی خیال نکن یه دختر بی‌کس و بی خونواد‌ه رو واسه خودت پیدا کردی و خوش خوشانت شده.. مخلص کلام، نه هیلدا رو میشناسی نه هیچی راجع به ماجرای قتل و این داستانا میدونی.. اگه میخوای بیخیال شم و ته و توی اینکه واقعا کی هستی و چیکاره ای رو درنیارم، بهتره کاری رو که میگم انجام بدی‌.

_ حاجی بدجوری جوگیر شدی و داری ترمز میبُری! فکر کردی کی هستی که دوره بیفتی و واسه من و هیلدا تعیین تکلیف کنی‌‌؟ مخلص کلام! تا وقتی بی‌گناهی هیلدا رو ثابت نکردی اون پیش من میمونه، چون هیچ اعتمادی به شما جماعت زیر و رو کش نیست.. تا وقتی هم که اینکارو نکردی دیگه دور و بر ما پیدات نشه، خوش ندارم هیلدا رو استرسی ببینم.

+ جدا؟! جالبه‌‌‌‌.. بهت توصیه میکنم به زندگی خودت بچسبی و دیگه نگران مسائلی که به هیلدا مربوطه نباشی.. خدا رو شکر دختر عاقلیه، میدونه هیچکس خونواد‌ه خودش نمیشه و بهتره به همونا هم تکیه کنه، تا جوونی که معلوم نیست کیه و چیکاره‌س، ولی هدف این جوون کاملا مشخصه، سواستفاده! دیگه دور و بر هیلدا نبینمت متوجه شدی؟ دارم بهت آوانس میدم تا از هرچی دردسره دور شی و فاصله‌ بگیری وگرنه برام هیچکاری نداره آمار کل زندگیتو دربیارم تا ثابت شه داری دروغ میگی، رو بشه کی هستی و این وسط چی بهت میرسه.

•Atre chanel🤍

25 Nov, 15:56


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

25 Nov, 09:55


PART 143 :

منصور بلافاصله به سمت صاحب صدا برگشت و با خشایار روبه‌رو شد.. جوونی که با نگاهی سرد و جدی بهش خیره بود و ابهتش تاثیر عمیقی میذاشت.. منصور کمی جا خورده بود، تصور می‌کرد خشایار جور دیگه‌ای باشه، شاید چون این جوون جذبه گیرایی داشت.. اما چیزی که براش عجیب بود این بود که چقدر این جوون براش آشناست!

نگاهی به سرتاپاش انداخت و این حس آشنا بودن قوی تر شد.. اخم کمرنگی کرد و گفت: آقا خشایار، درسته؟

خشایار در تایید حرفش سر تکون داد.. حالا منصور پریشون تر و عصبی تر از قبل شده بود.. فکر اینکه چرا انقدر خشایار براش آشناس اما به یاد نمیاره اونو کجا دیده، از این بدتر شکل و ظاهر خشایار که معلوم بود چجور پسریه و محاله تو این مدت هیلدا رو به چشم خواهری نگاه کرده باشه! فکر کردن به همچین چیزی خونشو به جوش میورد.


خشایار :
بلاخره این روز پیش اومد، همیشه منتظرش بودم که یه روزی با معتضدنیا یا حسام اینجوری روبه‌رو شم.. اما اگه بخوام منصف باشم باید بگم معتضدنیا کجا و حسام کجا! معتضدنیا آدم حسابی بود و یجورایی قبولش داشتم، الان هم ‌که باهاش روبه‌رو شده بودم تاحدودی براش احترام قائل میشدم، یعنی شخصیتش جوری بود که خواه ناخواه آدمو وادار به احترام میکرد.

فقط نمیدونم واقعا چه خبر بود! چیشده که معتضدنیا صاف اومده سراغ من و کاملا هم مطمئن بود هیلدا پیش منه.. ولی همونطور که پشت گوشی بهش گفتم به نفعشه نیت خیری داشته باشه‌.. نگاه عصبیش برای بار چندم رو سرتاپام چرخید و با جدیت گفت: مایلید همین جا صحبت کنیم؟

_ صدرصد! وگرنه کافی شاپی، جایی قرار میذاشتم.

+ بسیار خب.. حتما میدونی که تا الان چه اتفاقاتی افتاده و توام این وسط درگیر یه موضوعاتی شدی، درست میگم؟ قاعدتا هم هیلدا یه چیزایی واست تعريف کرده، هم خودت به اندازه کافی متوجه شدی.. اگه اونقدری که نشون میدی هیلدا واست مهمه پس باید اینم بدونی چیزی که درحال حاضر حائز اهمیته امنیت هیلداس که تا زمان اثبات بی گناهیش از چشم همه دور بمونه، هیچکس نباید بویی ببره که تو حتی میشناسیش، متوجهی؟

_ این حرفا برای چیه؟ من اصلا نمیدونم شما برای چی خواستی با من صحبت کنی؟

+ شنیدم ادعا کردی سیمین قبل از مرگش تورو استخدام کرده بوده که زاغ شوهرش رو چوب بزنی و تعقیبش کنی.. هرچند با شناختی که من از مرحوم دارم انجام این کار واقعا ازش بعیده، اما میخوام بدونم دقیقا کجا یا از چه طریقی باهاش آشنا شدی و طبق قراری که گذاشتین چه کاری انجام دادی؟

اگه بگم دست و پامو گم نکردم چاخان کردم! من این حرف رو، که یه ادعای دروغ هم بود، فقط به هیلدا گفتم، حالا داشتم از زبون معتضدنیا میشنیدم که واقعا برام عجیب بود.. اما خودمو نباختم و گفتم: اگه هر قرار کاری هم بسته شده بین من و خانوم افشار بوده، چرا باید راجع بهش با شما حرف بزنم‌؟

+ به این دلیل که من وکیل ایشون هستم و درحال حاضر هم مسئولیت پرونده به عهده منه.. صدرصد تو باید خیلی چیزا فهمیده باشی که به درد من بخوره‌.. اول همه هم میخوام بدونم خانوم افشار کجا تورو ملاقات کرده، چجور قراردادی بینتون بسته شده...

_ مگه نمیگی وکیل پرونده‌ ای؟ پس به فکر گیر انداختن قاتل واقعی باش، نه این شر و ورای حاشیه ای که به هیچ دردی نمیخوره.

+ تو فکر کن شر و ور حاشیه ایه! ولی من میخوام بدونم تا به یه جوابی برسم.. لااقل شماره ای که خانوم افشار باهاش تماس گرفته رو بهم بده.. با چه شماره ای باهات در تماس بود؟

_ ببین دقت نظرت خوبه ها! ولی اگه همین دقت رو واسه پرونده قتل میذاشتی حسام تا الان گوشه زندان افتاده بود.

+ دِ همین! تو اصلا استخدام شده سیمین نیستی.. نمیدونم وسط این بلبشو چی میخوای، دنبال چی هستی، واقعا کی هستی.. ولی مطمئنم هرچی که راجع به خودت به هیلدا گفتی دروغ و خالی بندی بوده.

•Atre chanel🤍

25 Nov, 09:55


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

24 Nov, 15:50


PART 142 :

معلومه که میخواست خشایار رو از زندگی هیلدا بیرون کنه، همین که این همه مدت باهم زندگی کردن و کاملا معلومه چه اتفاقاتی بینشون افتاده برای منصور کافی بود تا خشایار رو به چشم یه عوضی نگاه کنه و بخواد حالیش کنه هیلدا همچین بی‌کس و کار هم نیست..

از طرفی هم میخواست یه نسق اساسی از خشایار بگیره که بعدها براشون دردسر نشه، باید ملتفتش میکرد هیچ جا و پیش هیچکس حق نداره اسمی از هیلدا ببره، شتر دیدی ندیدی! تحت هیچ شرایطی زیربار نره که اصلا هیلدا رو میشناسه چه برسه به اینکه یه مدت هم بهش پناه داده..

گوشیش رو دست گرفت و به خشایار زنگ زد.. انقدر بوق خورد تا قطع شد.. دومرتبه تماس گرفت.. نزدیک بود اینبار هم قطع شه که خشایار جواب داد: الو؟

_ آقای خشایار افکاری؟

+ امرتون؟

_ من منصور معتضدنیا هستم، وکیل مرحوم سیمین افشار.

خشایار سکوت کرد.. منصور که دقیقا منتظر همین بهت زدگی بود نیشخندی زد و ادامه داد: باید باهم حرف بزنیم.

+ شماره منو چجوری پیدا کردی‌؟

_ کار نشد نداره.. من الان تو خیابونم، اگه آدرس محل کارتون رو بهم بدین، خودمو اونجا میرسونم تا رو در رو صحبت کنیم.

+ بهت برنخوره، ولی از اونجایی که هیچ اعتمادی بهت ندارم ترجیح میدم همینجوری پشت گوشی باهم حرف بزنیم.

_ چرا؟ میترسی باهام روبه‌رو شی؟

+ آره میترسم.. از شما جماعتی که عین گرگ افتادین به جون یه دختر تنها و بی پناه و دارین کاسه کوزه ها رو سرش میشکنید، دوزار هم مرام و وجدان ندارین میترسم.. ماشالا شماها روی هرچی نامرده سفید کردین!

_ تند نرو جَوون.. من تنها کسی‌ام که حامی و پشتیبان هیلدا هستم و نمیذارم هیچکس کوچکترین آسیبی بهش بزنه.. الان هم بهتره پیشنهاد ملاقات منو قبول کنی، حرفایی دارم که باید بشنوی، این به نفع هیلدائه‌.

+ به نفع هیلدا یا به نفع خودت‌؟ این همه مدت کجا بودی‌؟

_ دنبال پیدا کردن یه نشونه از هیلدا.

+ آدرس جایی که همو میبینیم رو برات میفرستم، نیم ساعت دیگه اونجا هستم، اگه خواستی بیا.. درضمن این فرصت رو فقط و فقط به خاطر هیلدا دارم دراختیارت میذارم، به نفعته واقعا نیت خیری داشته باشی.

خشایار قطع کرد و منصور هم با حالت عصبی گوشیشو کنار انداخت.. گفتگوی کوتاه ولی ناخوشایندی بینشون بود و همین باعث میشد منصور گارد بیشتری به خودش بگیره.. میخواست بدونه این جوون یهو از کجا پیداش شد و خودشو ناجی هیلدا معرفی کرد که هیلدا هم اونجوری بهش دلبسته شده بود چون سرسوزنی حرفایی که خشایار راجع به خودش به هیلدا گفته بود رو باور نکرده بود..

هیلدا رو به خاطر این دلبستگی شماتت نمیکرد، چون به هرحال اون یه دختر کم سن و خام بود و تو شرایطی گیر کرده بود که طبیعی بود دلباخته جوونی بشه که بهش پناه داده‌.. اما در مورد خشایار قضیه فرق میکرد! میخواست یقه این جوون رو بگیره و از زیر زبونش حرف بکشه که واقعا کیه و قصدش چیه.

هرچند منصور داشت احساساتی عمل میکرد، فهمیدن این موضوع که هیلدا تو این مدت با یه مرد جوون همخونه بوده به غیرتش فشار میورد و خشمگینش میکرد.. به هرحال منصور، هیلدا رو مثل دختر خودش میدید، قبول این موضوع براش سنگین بود، حتی اگه خشایار نیت خوبی داشته باشه.. بیشتر از همه هم خودشو مقصر میدونست که هیلدا به همچین وضعی افتاده.


به مقصد که رسید ماشین رو یه گوشه پارک کرد و پیاده شد.. محل قرارشون یه خیابون شلوغ و پرتردد بود.. نیشخندی به هوشمندی خشایار زد که همچین جایی رو برای دیدار انتخاب کرده.. گوشیشو دست گرفت و بهش زنگ زد.. داشت بوق میخورد که صدای بم مرد جوونی توجهش رو جلب کرد: آقای معتضدنیا؟

•Atre chanel🤍

24 Nov, 15:50


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

24 Nov, 09:58


PART 141 :

رو به آقای معتضدنیا گفتم: من باید قبل از هرچی خشایار رو ببینم...

حرفم رو قطع کرد: درک میکنم اگه به اون جوون تعلق خاطر پیدا کرده باشی، ولی هیلدا جان یکم منطقی به قضیه نگاه کن، اینکه دیروز شیده تورو ندید و قسر دررفتی در حد معجزه‌‌س‌.. میدونی چند درصد احتمال داره همین امروز شیده یا حسام بخوان دوباره به خونه خشایار برگردن؟ دست کم نود درصد! میتونی با آقا خشایار تلفنی صحبت کنی ولی برگشتت به اونجا آخر حماقته.. وَ باید بگم من اجازه نمیدم همچین حماقتی کنی.. برگ برنده من تا زمانی معتبره که حسام هیچ رَد و نشونی ازت پیدا نکرده باشه، چون به محض اینکه بو ببره تو همین دور و اطرافی خیلی چیزا رو باختیم.. درضمن فکر میکنم خودت خیلی خوب بدونی اگه حسام تورو تو خونه خشایار ببینه چه عواقب بدی برای خشایار داره.. شک نکن حسام برای یه لحظه هم معطل نمیکنه و هردوی شما رو تو دردسر بدی میندازه.. الان همه شواهد و مدارک علیه توئه، تا وقتیکه ضدش رو ثابت کنیم مجبوریم تو خاموشی و احتیاط کامل حرکت کنیم.. دخترم وضعیت تو یه وضعیت اورژانسیه که کوچکترین خطایی تورو به باد میده، متوجهی که چی میگم؟

با حرفاش موافق بودم، درسته که خلاف خواسته من بود اما درست و منطقی بود.. ازش پرسيدم: پس باید چیکار کرد؟

+ خودت میدونی همین که از اون جوون دور شی، دردسرها هم ازش دور میشه.. من اول از هرچی تورو به خونه میرسونم بعد بهش زنگ میزنم و باهاش قرار میذارم تا هم باهاش صحبت کنم هم توجیهش کنم اوضاع از چه قراره، چه کاری باید انجام بده، چه کاری نباید انجام بده.. نگران نباش دخترم، همه چی درست میشه.

نگرانی و اضطرابم کم نمیشد.. مدام میخواستم به خشایار زنگ بزنم و بگم چیکار کردم ولی از واکنشش میترسیدم.. از اینکه قاطی کنه و عصبی شه، یا نتونه نگرانی های منو درک کنه و بهم بتوپه چرا همچین تصمیمی گرفتم.. برای همین ترجیح دادم همه چیزو به آقای معتضدنیا بسپارم تا اون براش توضیح بده.


همزمان که وارد خونه‌ آقای معتضدنیا می‌شدیم، بهم میگفت: قفل های در و پنجره ها به تازگی عوض شده و امنیت بالایی دارن، دوربین مداربسته هم جلوی در ورودی و در پشتی نصب شده.. خلاصه اینکه خیالت راحت باشه و اینجا رو خونه خودت بدون.. من میرم که به کارام برسم، باید با آقا خشایار هم صحبت کنم.

_ آقای معتضدنیا! میگم.. میتونم بدونم میخواین به خشایار چی بگین‌؟

+ هرچی که لازمه، چطور‌؟

_ آخه میدونید چیه‌؟ نمیخوام سوتفاهم یا دلخوری برای خشایار پیش بیاد، درسته من تا قبل اینکه باهاتون روبه‌رو شم فکر میکردم قراره همه چیزو از دست بدم، ولی حالا که همه چی داره اوکی میشه نه میخوام ارتباطم به کل با خشایار قطع شه، نه اینکه...! نمیدونم چجوری بگم.

نگاه آقای معتضدنیا انقدر سنگین و پرمعنی بود که نمیتونستم حرفمو رک بزنم.. بدون اینکه لحظه ای ازم چشم برداره گفت: بذار باهاش صحبت کنم ببینم چی پیش میاد.‌. مواظب خودت باش دخترم.

لحن جدی و نگاه اخم آلودش اجازه نمی‌داد حرف اضافه ای بزنم.. رفت و منم تو خونه تنها موندم.. استرس به جونم افتاده بود، یعنی میخواست به خشایار چی بگه؟ امیدوارم خشایار خیلی ازم عصبانی و ناراحت نشه.. ولی هرچی هم بشه بهم زنگ میزنه و منم باهاش حرف میزنم دیگه! بهش همه چیزو توضیح میدم.


راوی :
منصور سوار ماشینش شد.. قصد داشت اول با خشایار تماس بگیره بعد قرار ملاقات بذاره چون هیلدا آدرس محل کارش رو نداشت.. ندیده و نشناخته نسبت به این جوون بدبین بود و داشت با توپ پر سراغش میرفت.. به قول معروف میخواست نسخه‌ش رو بپیچه و بفرستتش پی کارش! مخصوصا که خیلی خوب ملتفت شده بود هیلدا به این جوون علاقه داره.

از اونجایی که منصور خودشو بزرگتر هیلدا میدونست نمیخواست به هیچکس اجازه بده کسی از موقعیت این دختر سواستفاده کنه و به هدفی برسه، حالا هر سواستفاده یا هدفی! که از نظر منصور، خشایار فقط یه سواستفاده گر بود! نه تنها هیچ اعتمادی بهش نداشت بلکه حتی باور نکرده بود زمانی استخدام شده سیمین بوده باشه.

•Atre chanel🤍

24 Nov, 09:57


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

21 Nov, 15:56


PART 136 :

درحالی داشت این حرفا رو بهم میزد که به چشمام خیره بود.. مگه میتونستم بهش شک کنم؟ به حرفاش، به صداقتش.. با عقل جور درمیومد.. شایدم من زیادی مشکوک بازی دراوردم و اون تمام مدت باهام روراست بوده..

تو همین حین دست تو موهام برد و درحالیکه نوازشم میکرد دوباره گفت: قبلا بارها بهت قول دادم که نمیذارم دست هیچکدوم از اون حرومزاده ها بهت برسه.. نمیتونم بگم استرس هیچی رو نداشته باش! ولی تا وقتی من کنارتم از هیچی نترس.

_ اگه دومرتبه یه روز ناغافل اینجا بیان چی؟ شاید دفعه بعد انقدر خوش شانس نباشیم که متوجه من نشن...

+ چطوره چند وقت از شهر خارج شیم؟ فکر کن میریم مسافرت...

_ بلاخره که باید برگردیم، کار و شغل تو، خونه‌ و زندگیت.. اینا چی میشه؟

+ یه فکری براش میکنم.. ببین اون پفیوز نمیدونه که تو اینجایی یا اصلا من به تو ربطی دارم.. مطمئن باش اون هیچ گوهی نمیخوره، مخصوصا الان که بدجوری زیر ذره بینه و همه کاراش زیر نظره.. بعدشم مگه من هویجم که همینجوری وایسم و اونم گوهشو بخوره..‌. هیلدا! چرا گریه میکنی دیوونه؟

_ فقط ببین به خاطر من تو چه هچلی افتادی.. زندگیت داره خراب میشه.. شایدم دستگیرت کنن اگه بفهمن این همه وقت به من پناه داده بودی...

+ دیوونه تموم کن این شر و ورا رو.. کی گفته زندگی من داره خراب میشه؟ اون دوتا بی ناموس مشکلشون با خود منه، روحشونم خبر نداره تو اینجایی، پس بفهم این اتفاقات هیچ ربطی به تو نداره.

چرا! اتفاقا به من ربط پیدا میکرد.. مخصوصا اگه حسام و شیده بو ببرن من اینجا باشم، حتی اگه یه درصد هم احتمال بدن بعدش هم من بدبخت میشم هم خشایار.. هزار جور اتهام بهش میزدن، یکیش همدستی با من! که تا بخواد ثابت کنه هیچ کاره‌س یه مدتی رو پشت میله های زندان گذرونده.

مگه میتونستم همچین چیزی رو تحمل کنم؟ اصلا تا کی میتونستم اینجا بمونم؟ یه روز دیگه، دو روز دیگه.. به هرحال سروکله حسام پیدا میشد.. اون روز خشایار دقیقا میخواست چیکار کنه؟ غیر از اینه که حسام فورا به پلیس زنگ میزد و بعدشم جفتمون رو بازداشت میکردن؟ نه! غیر از این نبود.. شک ندارم حسام حتی با خشایار درگیر هم نمیشد، فقط یه تماس و تمام!

خشایار درحالیکه سعی میکرد با حرفاش آرومم کنه اشکهام رو پاک کرد.. تو آغوشم گرفتمش و بوسیدمش.. بلافاصله با بوسه هاش همراهیم کرد و بدنمو به بدن لختش چسبوند.. بدون اینکه از بوسیدنش دست بکشم رو بدنش قرار گرفتم و پاهامو دو طرفش گذاشتم.

قصدم این بود که باهم سکس کنیم، ولی نه مثل دیشب یا دفعه های قبل که فقط از هم لذت میبردیم و بعدشم به زندگیمون می‌رسیدیم.. این یکی فرق داشت، حداقل برای من.. چون خودم میدونستم این آخرین عشق بازی بین من و اونه.. میخواستم از پیشش برم و شر و دردسرهام رو با خودم ببرم.

خیلی سریع حالش عوض شد و شهوت وحشیانه‌ش رو به رخم کشید.. بی رحم و بی ملایمت خودشو واردم کرد و بدنمو بین بازوهاش محکمتر نگه داشت.. همونطور که سرم تو گردنش بود و درد و لذت رو باهم تجربه میکردم، میدونستم این لحظات قراره جزو دلنشین های رنج آور باشه! دقیقا زمانیکه واسه خودمون یادآوریش میکنم درحالیکه خشایار دیگه کنارم نیست.

از فکرش بغضم گرفت و تو گوشش پچ زدم چقدر عاشقشم.. موهامو تو مشتش گرفت و با حرص زمزمه کرد: منم همینطور عشقم.

همیشه همینو میگفت! ولی اینبار همین جمله هم برام رضایت بخش بود، چون میدونستم دیگه همین هم نمیشنوم.. حس عجیبی داشتم، غم، ترس، شهوت و لذت، عشق و دلبستگی که قرار بود تو همین نقطه به پایان برسه.. بلاخره که باید انجام میشد، تا ابد که نمیتونستم قایم شم...


خشایار که از خونه بیرون رفت گوشیمو دست گرفتم.. برای این تماس بدجوری استرس داشتم و دودل بودم، لعنتی دست پاهام یخ زده بود و میلرزید.. مدام پشیمون میشدم و به سرم میزد انجامش ندم ولی تهش چی؟.. چندبار بوق خورد تا اینکه تماس وصل شد: بله‌؟

با شک و ترس به زحمت لب باز کردم: سلام آقای معتضدنیا.

•Atre chanel🤍

21 Nov, 15:56


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

21 Nov, 09:14


PART 135 :

از طرفی این فکر هم تو سرم روشن میشد اگه خشایار ارتباطی با شیده داشت که دیگه من این همه مدت تو خونه‌ش مخفی نمیشدم! همون موقع که بهم پناه داده بود منو به پلیس‌ها تحویل میداد.. نمیدونم، شایدم داره جلب اعتماد میکنه تا به یه نقشه یا هدفی برسن بعد که خرشون از پل گذشت...

هیلدا؟! داری راجع به خشایار حرف میزنیا! چت شده؟ مطمئنی حدس و گمان هایی که داری صدرصد درسته یا اینکه فقط بدبین شدی؟ تو یاد گرفتی نباید حماقت وار خوشبین بود، ولی یه درصد هم احتمال خطا بذار، یه درصد هم فکر کن شاید خشایار داره واقعیت رو میگه چون خیلی وقتا واقعیت مسخره‌ و دور از باوره...

باشه! اصلا همه اینا درست و افکار من اشتباه.. خشایار امشب کجا رفته بود؟ یعنی باور کنم بعد از اون اتفاق ترسناک، ورود دزدکی شیده به اینجا، ترس و وحشت من و استرس و نگرانی خود خشایار، یهو اون تصمیم گرفت بره بیرون یه دوری بزنه و بعدشم با رفیقاش مشروب بخوره؟! نه دیگه اگه میخواستم این یکی رو باور کنم توهین به عقل و شعور خودم بود.


خودمم نمیدونم تا کی بیدار بودم و چه موقع خوابم برد.. ولی وقتی بیدار شدم که دستای خشایار بدنم رو لمس میکرد و بوسه های آروم و عمیقش گردنم رو قلقلک میداد.. تو دنیای خواب و بیداری انقدر این حس برام دلپذیر بود که ناخواسته لبخندی رو لبام نشست و بدنمو بیشتر بهش چسبوندم.

زمزمه‌هاش رو تو گوشم شنیدم: بیداری عشق من؟

اوهومی گفتم و همونطور که پشتم بهش بود تلاش کردم دستمو به سر و گردنش برسونم و نوازشش کنم.‌. نرمه گوشم رو با ملایمت بین دندوناش گرفت و زمزمه کرد: قربونت برم من که بیدار شدن کنارت انقدر خوبه.

چه با محبت تر از همیشه شده بود!.. یه باره به سرعت عجیبی تمام فکر و خیالایی که ديشب داشتم برام یادآوری شد.. چشمامو باز کردم و با ناراحتی به یه نقطه خیره شدم.. خشایار درحالیکه به بوسه ها و نوازشش هاش ادامه می‌داد گفت: کارامونو انجام بدیم و بعدش بریم تو بالکن یکم جوجه بازی کنیم هووم؟ نظرت چیه‌؟ بیرون که نمیتونیم بریم ولی میتونیم تو همین خونه خوش بگذرونیم.

_ عکسم تو روزنامه ها پخش شده.

+ میدونم.

_ پس چرا هیچوقت هیچی بهم نگفتی‌؟

+ گفتنش چه فایده ای داشت جز اینکه استرس و نگرانیت رو بیشتر میکرد؟ فعلا با احتیاط رفتیم و اومدیم، از این به بعد هم بیشتر مراقبت میکنیم.. کی تورو با ماسک و اینا میتونه بشناسه‌؟

_ خشایار؟

+ جون دلم؟

_ میشه یه سوال بپرسم و توام راستشو بگی؟

با مکث جواب داد: بپرس.

_ دیشب واقعا کجا رفته بودی؟

+ دم خونه شیده روانی.

خوبه که بلاخره داشت راستشو میگفت و همین یکم آرومم میکرد.. ولی از طرف دیگه ناراحتی و عصبانیتم بیشتر میشد و با خودم فکر میکردم پس حدسیاتم درست بوده.. قبل اینکه سوال دیگه ای بپرسم، خشایار زودتر گفت: رفتم اونجا ولی خبر مرگش خونه نبود.. قاطی کرده بودم، بدجوری میخواستم یه بلایی سرش بیارم.

_ چرا باید اون تورو بشناسه؟

+ گفتم که، هم اون هم حسام الان منو میشناسن، چون یه مدت حسام رو تعقیب میکردم، تو همین تعقیب کردنها حسام فهمید و باهم درگیر شدیم.

_ شیده که دیروز تنها اومده بود...

+ شاید دفعه دیگه خود مرتیکه هم پیداش شه، شایدم از ترسشون غلاف کنن و بیخیال شن.. معلوم نیست‌.‌. به هرحال حسام الان هرچی که لازمه راجع به من میدونه و ممکنه بخواد یه گوهی بخوره.

مثل اینکه واقعا داشت راست میگفت و تو دردسر افتاده بود.. با نگرانی به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم.. نیشخند کمرنگی زد و ادامه داد: نمیخواستم با این حرفا به هم بریزی ولی اینا احتمالاتیه که ممکنه پیش بیاد.. درسته که اونا هنوز نمیدونن توام اینجایی، دیروز هم از بیخ گوشمون رد شد، ولی فکر اینکه دوباره بخوان سراغ من بیان اینورا پیداشون شه و خدایی نکرده تورو ببینن داره روانیم میکنه.. دیشب خیلی به هم ریخته بودم، مدام با خودم فکر میکردم این همه مواظب بودم کوچیکترین خطری تهدیدت نکنه، حالا به خاطر سوتی که خودم دادم هرلحظه ممکنه یه اتفاق بد بیفته.. مغزم دیگه کار نمیکرد، دستمم که به اون زنیکه نرسید، نمیخواستم با اون اعصاب تخمی برگردم خونه، رفتم پیش رفیقام تا یکم آروم شم بعد برگردم.

•Atre chanel🤍

21 Nov, 09:14


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

20 Nov, 16:26


PART 134 :

با بغض و عصبانیت گفت: ولم کن ازت متنفرم.

_ چرا؟! تو که دوسِت دارم عاشقتم از دهنت نمیفتاد، الان تو ده دقیقه ازم متنفر شدی؟

بیشتر روش خم شدم و گردنشو بوسیدم.. با صدایی که از بغض میلرزید گفت: هرچی که لازم بود بشنوم رو تو همین ده دقیقه شنیدم.. تو فقط منو برای یه چیزی میخوای، غیر از این هیچ ارزشی برام قائل نیستی.

من که هرلحظه بیشتر مست عطر تنش و لطافت بدنش میشدم تو گوشش زمزمه کردم: آخه این چرت و پرت ها رو از کجا میاری‌ دلبر نازنازی من؟ به عشق تو هرچی زودتر برمیگردم خونه.. من اینجوری بودم؟ تا کارم تموم میشه سریع برگردم خونه؟ هنوز نفهمیدی چقدر میخوامت؟

با چشمای اشکیش نگاهم کرد و دلم بیشتر براش رفت.. نگاهم به لباش خیره موند و مثل تشنه ای که به آب رسیده با ولع بوسیدمش.. خودمم نمیدونم با چه قدرت و جسارتی داشتم انقدر راحت احساسم رو براش رو میکردم، ولی دست خودم نبود! درحالیکه لباشو میبوسیدم بهش ابراز علاقه میکردم و قربون صدقه‌ش میرفتم.

معمولا هیلدا بود که ابراز علاقه میکرد، اما اینبار هیچی نمیگفت، فقط گوش میداد و بوسه هام رو همراهی میکرد.. منم با عطشی که هرلحظه بیشتر میشد بوسه هام رو به سمت گردن لطیفش میبردم و پایین میرفتم.. هرچی پایین تر میرفتم و با لبام اندام وسوسه انگیزش رو لمس میکردم، آوای اغواگرش بلندتر میشد و منو حریص تر میکرد.‌.

هیچی جذاب تر از این نبود که میدیدم چطوری ثانیه به ثانیه هوسی میشه و بیشتر منو میخواد، با حرص و تمنا بدن بلوریشو بهم فشار میده و دستای ظریفش رو تو موهام میبره.. دلبری هاش موقع سکس و عشق بازیمون دیوونم میکرد.. معتاد مزه بدنش بودم.


هیلدا :
خشایار جوری کنارم بیهوش شده بود که انگار نه انگار تا همین چند دقیقه پیش اون بود که با یه شهوت وحشیانه، رو تن و بدنم میتازید.. حالا آروم و بی حرکت، با یه دنیا خستگی خوابیده بود.. کمی چرخیدم تا به سمتش مایل شم، زیردلم تیر کشید و ناخواسته آخ پر دردی گفتم.. فورا نگاهش کردم ببینم با صدای من بیدار نشده باشه.. همچنان تو یه خواب سنگین بود.

توجهم به چهره‌ش جلب شد‌.. همیشه چهره‌ش برام جذاب بود و محو و خیره‌ش میشدم.. حالت چشم و ابروی مشکیش، حالت موهاش، فرم بینی مردونه و لبای متناسب با صورتش.. آره! من هرشب کارم این بود که وقتی خوابه محو جزئیات صورتش شم که حقیقتا برام زیبا بود.

خودم میدونستم از عشق و علاقه زیادیه که بهش دارم، وقتی اون خوابیده، من با خیال راحت یه دل سیر نگاهش کنم بعد بخوابم.. ولی اینبار این خیره شدن با غم و دلشکستگی بود.. دلم میخواست دعوایی که داشتیم رو فراموش کنم، حرفایی که ازش شنیدم رو از یاد ببرم، به خودم میگفتم مست بود و یه چِرتی گفت! دعواست دیگه، اون وسط حرف گل و بلبل که نمیزنن!

بعدش چیشد؟! جوری بهت ابراز علاقه میکرد که تاحالا ازش نشنیده بودی، عشق زندگیمی، عاشقتم.‌‌..! پس چرا نمیتونستم این حس بد و ناخوشایند رو که هرلحظه هم بیشتر میشد از بین ببرم؟ حس ناخوشایندی که به خاطر حرفاش وسط دعوا نبود، به خاطر اتفاقات امروز بود، طوریکه خشایار با بهونه های چرت و پرت منو پیچوند و معلوم نیست کجا رفت.

البته میدونستم کجا رفته، فقط نمیخواستم قبول کنم، وگرنه اینجوری باید تمام اعتمادی که بهش داشتم رو زیر سوال میبردم.. حتی دیگه نمیدونستم چی واقعیته چی دروغ‌‌.. اینکه واقعا خشایار چه ارتباطی با شیده داره، باهم سَر و سِری دارن؟ اگه نه پس شیده امروز اینجا چی میخواست؟ اصلا چرا حسام همراهش نبود؟

خشایار واقعا از طرف سیمین استخدام شده بود تا حسام رو تعقیب کنه؟ یا اینم یه دروغی بوده واسه خر کردن من؟ چرا دیگه مثل قبل بهش اعتماد نداشتم؟ معلومه چرا! چون امشب با یه حالت عصبی و آشفته از خونه بیرون رفت، مست و شنگول برگشت! حتی کودن ترین آدم هم میفهمه چه خبره، کی دروغ میگه کی راست میگه.

•Atre chanel🤍

20 Nov, 16:26


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

20 Nov, 09:58


PART 133 :

این حرفش خیلی برام زور داشت.. فرقی نداشت مست باشم یا نه، تحت هر شرایطی این حرف رو میشنیدم قاطی میکردم.. دستمو رو شونه‌ش گذاشتم و درحالیکه با شدت و عصبانیت وادارش میکردم دوباره رو کاناپه بتمرگه گفتم: بشین سرجات بابا! فکر کردی مستم و حالیم نیست، هر مزخرفی که دلت خواست میتونی بگی؟ یکم به مغزت فشار بیار تا یادت بیاد اولین بار خودت بودی که اصرار داشتی اینجا بمونی، حالا من یه چیزی هم بدهکار شدم؟

بهت زده و ناباور لب باز کرد: الان داری منت سرم میذاری؟

_ هرجور دلت میخواد فکر کن.. وقتی دهنتو باز میکنی و هرچی دلت میخواد میگی منتظر جواب دندون شکن هم باش.

نمیفهمید الان اصلا وقت خوبی برای کل‌کل با من نیست.. مست بودم، کله‌م داغ بود و هر حسی که قلقلک میداد صدبار برابر بیشتر از هروقتی خودنمایی میکرد، حالا میخواست عشق و علاقه باشه، شهوت باشه، خشم و عصبانیت باشه..

با حرص و بغض گفت: این همه مدت نقش بازی کردی و روی واقعیت رو ازم قایم کردی، ولی الان خیلی خوب دارم باهات آشنا میشم.

_ نه بابا! هرچی از دهنت دراومد گفتی، الان که واست قاطی کردم شدم آدم بَده و داری با روی واقعیم آشنا میشی؟

+ آره دقیقا! کاش هیچوقت بهت اعتماد نکرده بودم.

_ حالا که اعتماد کردی و اینجایی، پس دیگه شر و ور نباف و رو مخ منم نرو‌.. رابطه من با شیده رو از کجات دراوردی؟ خوبه خودم بهت گفتم زنیکه دوست دختر حسامه، الان داری به خودم میچسبونیش؟ عقل نداری؟

+ اگه عقل داشتم که نمیذاشتم چیزی بینمون پیش بیاد.

از رابطه با من پشیمون بود؟! از بهت و عصبانیت نیشخند زدم: مگه تو رابطه با من چیزی رو از دست دادی دختر خوب؟ بخوای نخوای یه شب بینمون پیش میومد، دیر و زود داشت ولی سوخت و سوز نداشت‌‌.. هم خودت میخواستی هم من، فقط زمانش باید می‌رسید که تو وا بدی.

هیلدا که هرلحظه از حرفای من عصبی تر میشد گفت: میگم تازه دارم میشناسمت و این همه مدت نقش بازی کردی که اعتماد منو جلب کنی.. نقش یه مرد چشم و دل سیر رو بازی کردی که من اینجا بمونم تا به وقتش اسباب سرگرمیت شم‌.

_ مگه با خواجه یا اِوا خواهر طرف بودی که انتظار داشتی سمتت نیام یا فکر و خیالی نداشته باشم؟ الان هم تا وقتی اینجایی همینه! یجوری حرف میزنی انگار اون همه سکسی که داشتیم فقط من حالشو بردم و تو هیچ لذتی نبردی.

+ تمو‌م شد! شنیدی چی گفتم؟ فقط همین امشب من اینجا میمونم، فردا به محض اینکه آفتاب بزنه یه لحظه هم اینجا نمیمونم.

پوزخند زدم: بابا جمع کن بچه بازیاتو، با کی داری لج میکنی؟ اون بیرون خبری نیست خیالت راحت! پاشو بریم بِکپیم که به اندازه کافی گند زدی به اعصابم.. وقتی با بچه میرم تو رابطه نتیجه‌ش همین میشه.

با عصبانیت دستشو از تو دستم بیرون کشید: ولم کن، میخوام همین جا بخوابم.

از این حرکتش عصبی تر شدم و بهش تشر زدم: تو خونه خودم واسم شاخ و شونه نکشا، پاشو بهت میگم.

مقاومت و لجبازیش بیشتر شد.. منم دیگه زدم به سیم آخر، انداختمش رو کولم و بلندش کردم.. دست و پا میزد و جیغ جیغ میکرد که ولش کنم.. اهمیتی ندادم و یه راست بردمش تو اتاق.. انداختمش رو تخت و با غیظ و تشر یه اسپنک بهش زدم تا ساکت شه.

میون نق نق‌هاش ناخواسته گفت: آخ! عوضی!

دست به مهره بازی بود! منم که کلا تو یه حال و هوای دیگه بودم و از خدام بود یه بهونه واسه نزدیک شدن به هیلدا پیدا کنم اسپنک دوم رو بهش زدم.. دیگه نق نق هم نکرد، فقط نالید.. هوس و شهوت مثل کوه آتشفشان درونم جوشید و هرچی که اتفاق افتاده بود یا شنیده بودم رو فراموش کردم.

دست روی رون پاهاش کشیدم و زمزمه کردم: دلت تنبیه میخواست نه؟ زودتر میگفتی عشقم.

•Atre chanel🤍

20 Nov, 09:57


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

19 Nov, 15:50


PART 132 :

با خنده بهش گفتم: سلام خوشگل من!

با عصبانیت و چشم غره ازم رو برگردوند و رفت.. انتظار همچین واکنشی رو داشتم ولی اون لحظه انقدر برام مهم نبود که بخوام سخت بگیرم.. وارد خونه‌ که شدم دیدم کلید هیلدا پشت دره، پس برای همین کلید من درو باز نمیکرد!.. نگاهش کردم که داشت میرفت رو کاناپه دراز بکشه.. نمیخواست پیش من بخوابه؟!

همونطور ‌که نزدیکش میرفتم گفتم: دختر نازنازی من ناراحته؟

جواب نداد، انگار که نه میشنید نه میدید.. اما به شکل جالبی گوگولی و بامزه شده بود.. خنده‌م گرفت و گفتم: الو؟ صدا و تصویر قطعه؟

بدون اینکه نگاهم کنه با اخم و عصبانیت جواب داد: ساییدی! انقدر زنگ نزن! این دقیقا پیامی بود که خودت واسم فرستادی، اونم وقتی که استرس تو حلقم بود و داشتم از نگرانی میمردم، هزارتا فکر و خیال میکردم که چیشده چه بلایی سرت اومده، نکنه با اون زنیکه یا حسام درگیر شدی و الان بازداشتگاهی یا اصلا هر اتفاق ناجوری.. ولی الان میبینم ماشالا سُر و مُر و گُنده برگشتی، حالت هم از هروقتی بهتره، بوی مشروبی هم که نوش جون کردی تا اینجا میاد‌.

با تعجب پرسیدم: من پیام دادم؟ کِی؟!

شاکی نگاهم کرد و خواست جوابی بده ولی پشیمون شد و با تاسف ازم رو برگردوند.. گوشیمو از جیبم بیرون اوردم و صفحه چت هیلدا رو باز کردم.. مثل اینکه واقعا همچین پیامی واسش فرستاده بودم! ولی اصلا یادم نبود و نمی‌دونم چجوری این پیام رو فرستادم.

نگاهش کردم و دیدم داره می‌خوابه.. میدونستم عمرا الان بخوابه! ولی داشت اینجوری تظاهر میکرد.. بالا سرش رفتم و گفتم: اصلا نمیدونم چجوری این پیام رو فرستادم‌.. حالا توام بیخیال شو دیگه، چیزی نشده که...

+ چیزی نشده؟! کلا یادت رفته برای چی و با چه حالی از خونه بیرون رفتی؟ فکر کردی من بچه‌ام و بهونه هات رو باور کردم؟ نفهمیدم داری میری سراغ شیده؟.. ببین انتظار داشتم با یه ظاهر به هم ریخته یا کتک خورده برگردی ولی نه اینکه مست باشی و کبک‌ت خروس بخونه...

_ کتک خورده‌؟! هه!.. چه اصراری داری بگی من سراغ شیده رفتم؟ من که یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم ولی اینو بهت میگم که دیگه بیخیال شی.. من پیش رفیقام بودم همه هم مَرد بودیم...

+ شاید شیده در اصل دوستته، رفته بودی پیشش تا از دلش دربیاری.. بعدشم مشروب خوردین و حسابی به خریت من خندیدین...

_ چرا مزخرف میگی؟ شیده آخه کدوم سگیه؟

+ تو بگو! تویی که یجوری راجع بهش حرف میزنی انگار خیلی وقته میشناسیش و باهاش در ارتباطی، میاد دم خونه‌ت و غربتی بازی درمیاره انگار که اومده دم خونه دوست پسرش.. بعدشم که تو بهونه چرت و پرت میاری و بدو بدو میری بیرون.. اصلا همون موقع هم که داشتی اینجا اومدنش رو ماست مالی میکردی شک کردم ولی دوباره خودمو به خریت زدم و نخواستم باور کنم، این همه مدت مثل احمقها نگرانت بودم و استرست رو داشتم.. راستشو بگو، با شيده چه ارتباطی داری؟ چند وقته میدونه من پیشتم؟ دقیقا کی میخوان اینجا رو سرم هوار شن و منو تحویل پلیس بدن...

همینجور رگباری پشت سرهم میگفت و توهم میبافت.. با تشر و عصبانیت بهش توپیدم: ترمز کن بابا! همینجوری واسه خودت تخته گاز میری چپ نکنی.. من مشروب خوردم تو شر و ور میگی؟ دِ اگه مزخرفاتت واقعیت داشت که همون دو،سه روز اول به قول خودت اینجا رو سرت هوار میشدن و تحویل پلیس میدادن.. اگه نمیشناختمت میگفتم شیشه میزنی که اینجوری شر و ور میگی.. الان من جلوی خودت به دونه دونه رفیقام زنگ بزنم و ثابت کنم پیش اونا بودم، ازم میکشی بیرون؟

با حیرت و عصبانیت چشم درشت کرد: خیلی بی ادب و بی شخصیتی.

_ همینه که هست.

+ نه کی گفته؟ میتونه نباشه.

بلند شد و روبه‌روم وایساد: نه دیگه بهت اعتمادی دارم، نه دیگه اینجا رو جای امنی واسه خودم میدونم.. از نظر من توام همدست شیده و حسامی.‌. فقط من انقدر خر بودم که اینو دیر فهمیدم.

•Atre chanel🤍

17 Nov, 16:06


PART 128 :

از این همه دروغی که داشتم به هیلدا میگفتم حس بدی داشتم ولی چیکار باید میکردم؟ مگه میتونستم واقعیت ماجرا رو بگم؟ اونم الان، تو این موقعیت!.. ولی اگه هیلدا از خونه بیرون نرفته بود، شیده جنده هم مثل گاو میومد تو خونه‌م و اونو میدید چی میشد؟ حتی فکرش هم حالم رو بد میکرد.

اصلا این زنیکه جنده با چه عقلی با چه وجودی به خودش جرات داد همچین گوه خوری کنه؟ چون واقعا گوه زیادی خوردن بود، تا یه ساعت دیگه اینو خرفهم میشد.. وارد شدن به حریم خونه من، اونم وقتی که بهش اولتیماتوم دادم دیگه دور و بر من پیداش نشه.. من هیچوقت رو هیچ زنی دست بلند نکردم، ولی مگه غیر از اینه که شیده، این زنیکه روانی، خودش داشت مجبورم میکرد برم سراغش؟


ماشینو کمی عقب تر از خونه شیده نگه داشتم.. میخواستم دقیقا عین خودش برم تو لونه سگش، اگه اونجا باشه که خِفتش کنم اگه هم نه که منتظرش بشینم تا خبر مرگش بیاد.. هنوز پیاده نشده بودم که توجهم به یه ماشین جلب شد، دقیقا جلوی در خونه پارک کرده بود، ولی روشن بود و یه نفر هم رو صندلی شاگرد نشسته بود، انگار منتظر یه نفر بود.

چیزی نگذشته بود که در خونه باز شد و حسام و شیده باهم بیرون اومدن ولی نه با روی خوش یا حداقل ظاهری عادی! حسام با تشر و عصبانیت شیده رو دنبال خودش میکشید درحالیکه شیده با ترس و لرز گریه میکرد.. بعدشم در عقب ماشینو باز کرد و شیده رو با شدت هول داد رو صندلی عقب.. حسام نگاهی به اطراف انداخت و وقتی خیالش راحت شد کسی اون اطراف نیست پشت فرمون نشست و حرکت کرد.

مطمئنم این ماشین خودش نبود، یا ماشینی که معمولا باهاش در رفت و آمده.. بلافاصله ماشینو روشن کردم و دنبالشون راه افتادم.. اولش این ترس به جونم افتاد که نکنه دارن میرن سمت خونه من درحالیکه هیلدا الان اونجاست، ولی کمی که مسیر رو طی کردیم متوجه شدم مقصدشون جای دیگه‌س.

تقریبا یه ساعتی تو راه بودیم.. از شهر خارج شده بودیم و تو کوچه پس کوچه هایی که تاریک و خالی از آدم بود میچرخیدیم.. هیلدا بهم زنگ زد، نمیتونستم براش توضیح بدم کجا هستم چون بهش نگفته بودم قراره کجا برم ولی جوابشو دادم و در حد چند جمله کوتاه باهاش حرف زدم تا نگران شه.. قبل از اینکه سوالی بپرسه یا کنجکاوی کنه، تماس رو قطع کردم.

هرچی جلوتر میرفتیم، بیشتر تاریک و خلوت میشد، خلوت از هرچیزی! جای خیلی پرتی بود.. ماشین حسام جلوی یه خونه باغ قدیمی که به نظر متروکه میومد، از حرکت وایساد.. اونی که رو صندلی شاگرد نشسته بود از ماشین پیاده شد و در خونه باغ رو واسش باز کرد.

نور چراغ ماشین روی صورتش، ظاهرش رو تقریبا به نمایش گذاشته بود، اما همچنان به خاطر فاصله ای که باهاشون داشتم کامل نمیدیدمش.. یه مرد نسبتا قدبلند، با بدنی لاغر و چغر.. چهره‌ش خیلی آشنا بود! این قیافه نکبت و تو مُخ رو قبلا یه جایی دیده بودم و همون موقع هم ریخت و قیافش تو مُخم بود.. دقیقا مثل بعضی وقتا که بی هیچ دلیلی از یه نفر بَدت میاد و اگه پَرش به پَرت بگیره دلت میخواد سیر کتکش کنی.. ولی هرچی فکر میکردم کجا دیدمش یادم نمیومد.

حسام ماشینو داخل خونه باغ روند، یارو قیافه نکبتی هم درو بست.. دوباره همه جا تاریک و ساکت شد حتی صدای واق زدن سگ های ولگرد هم به گوش نمیرسید.. حسام برای چی شیده رو اینجا اورده بود؟ صدرصد نیومده بودن اینجا پارتی بگیرن و عشق و حال کنن!

با تردید از ماشینم پیاده شدم و به سمت خونه باغ رفتم.. دیوارهای بلندی داشت، ولی نه برای من! کمی گوش وایسادم تا مطمئن شم اون اطراف نیستن.. صدایی نمیومد.. از دیوار بالا رفتم تا برم داخل باغ.. امیدوار بودم سگ نداشته باشن!

باغ بزرگ و پر درختی بود، درختای که اکثرا پوسیده یا خشکیده بودن.. کل باغ تاریک بود و محض رضای خدا یه چراغ روشن نبود، من فقط نور ساختمون داخل باغ رو میدیدم و پیش میرفتم.. پنجره های بلند و شیشه ای ساختمون، نور داخل خونه رو به خوبی منعکس میکرد.

همونطور که با احتیاط و بیصدا جلو میرفتم یه دفعه صدای جیغ یه زن شنیدم.. معلوم بود صدای جیغ شیده هست.. با قدم‌های سریعتر جلو رفتم.. پشت یکی از درختها که نزدیک ساختمون بود قایم شدم و تقلا کردم داخل خونه رو ببینم.. کمی بعد از چیزی که داشتم میدیدم بهت زده ماتم برد.. حسام، شیده رو به باد کتک گرفته بود.

•Atre chanel🤍

17 Nov, 16:05


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

17 Nov, 09:44


PART 127 :

خشایار با حالتی که از سوالم بیشتر پشیمونم میکرد گفت: فکر میکنی میشناسیم؟

نمیخواستم این بحث بینمون ادامه پیدا کنه، یجورایی میترسیدم و دلم گواه بد میداد.. ولی به هرحال دیگه این حرف زده شده بود و نمیشد ماست مالی یا جمعش کرد مگه اینکه ادامه میدادم تا به یه جوابی برسم.. جرات به خرج دادم و گفتم: یجوری حرف میزنی که اینطوری به نظر میاد.

بهم خیره موند، با همون نگاه سرد و جدی که روزای اول ته دلمو خالی میکرد.. نمیدونم دلیل این سکوتش چی بود یا به چی فکر میکرد، حتی به سرم زده بود که بحث رو تموم کنم با اینکه میدونستم بعدش چقدر قراره فکر و خیال کنم، اما تو همین لحظه خشایار لب باز کرد: اینکه بعد این مدت بهم شک داشته باشی آزاردهنده‌‌س.. اولا معلومه که من شیده و حسام رو میشناسم، به خاطر کاری که قبول کردم انجام بدم، فکر کنم این دیگه نیازی به توضیح نداره.. دوما یه اتفاق بدی که تو تعقیب حسام پیش اومد و نمیخواستم تو بفهمی این بود که متوجه شد من دارم زاغشو چوب میزنم و دنبالشم، ناغافل از ماشینش پیاده شد و باهم درگیر شدیم.. منتظر بودم پیدام کنن و یه الم شنگه ای به پا کنن.. برای همین حدس زدم دنبال تو نیستن یا اینجا اومدنشون ربطی به تو نداره.‌. حالا فهمیدی؟

تا چند لحظه همینطور منگ بودم، بعد احساس خجالت و شرمندگی کردم.. من بیخود و بی جهت بهش شک کردم و تازه داشتم بهش تهمت هم میزدم بدون اینکه یه لحظه به چیزای دیگه هم فکر کنم.. لعنت به من! چرا همینجوری دهنمو باز کردم و حرف نامربوط زدم؟ از همه بدتر اینکه خشایار این همه مدت به خاطر آرامش من همچین چیزی رو ازم قایم کرده بوده تا به وحشت من دامن نزنه! حالا من داشتم چجوری راجع بهش فکر میکردم...

با شرمساری گفتم: من معذرت میخوام.. میدونی من ترسیده بودم، هنوزم ترسیدم، اصلا دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط، ببخشید.

+ اشکال نداره عزیزم، درک میکنم، شرایط بَدیه.

_ بازم معذرت میخوام.

+ اوکیه عشقم.

لبخند کمرنگی زد و درحالیکه صورتمو نوازش میکرد ادامه داد: نگران هیچی نباش، بهت گفتم که مگه مُرده باشم بذارم دست اونا به تو برسه...

_ اگه دوباره برگرده چی؟ شیده بیخیال نشده مطمئنم، اون رفت که با حسام برگرده...

+ همچین اتفاقی نمیفته...

_ خشایار، زنیکه جلوی چشمای خودم در خونه‌ت رو باز کرد میفهمی؟ چجوری میتونی خوش بین باشی؟

+ خوش بین نیستم، منم میدونم زنیکه چقدر دیوونه‌س، ولی دیگه نمیذارم اینوری پیداش شه.

_ چطوری؟! مگه نمیگی وقتی داشتی حسام رو تعقیب میکردی مچتو گرفت؟ اگه بخوای...

+ هیلدا! تو کاریت نباشه، بسپار به من حلش میکنم.

چرا حس میکردم هنوزم داره چیزی رو ازم مخفی میکنه؟ با اینکه حرفاش راجع به لو رفتنش پیش حسام قانع کننده بود ولی مغزم قبول نمیکرد و کلی سوال برام به وجود میورد.. مثلا اینکه این اتفاق دقیقا چه موقع افتاده؟ مگه هنوز حسام رو تعقیب میکرد؟ تا اونجایی که میدونم نه! پس چرا الان اومده دنبال خشایار؟ چرا خشایار بیشتر به شیده اشاره میکرد تا حسام؟

حرفای شیده رو که داشتم تو راه پله میشنیدم برام یادآوری میشد.. به نظر نمیومد از این عصبانی و وحشت زده باشه که خشایار اون و حسام رو تعقیب کرده.. نمیدونم! گیج شدم، یه چیزی این وسط درست نبود.


خشایار :
میخواستم شیده رو جرواجر کنم، انقدر چک و لگدیش کنم که از حال بره.. جنده روانی! حرومزاده خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم به فنایی بود، واقعا دیوونه بود، باید تيمارستان بستری میشد.. شاید من نتونم بندازمش تيمارستان، ولی حتما یه کاری میکنم که مجبور شه راهی بیمارستان شه.

با هزار بهونه چرت هیلدا رو راضی کردم خونه بمونه.. میخواستم برم خونه شیده.. اگه اون روانیه منم پا به پاش روانی میشم و به گوه خوردن میندازمش.. صبح فقط قصد داشتم بترسونمش تا گورشو گم کنه، ولی حالا که تا اینجا پیش اومده، اینجوری داره پا رو دُمم میذاره و با اعصابم بازی میکنه، بلایی سرش میارم که وقتی اسم خشایار به گوشش خورد از ترس خودشو خراب کنه.

•Atre chanel🤍

17 Nov, 09:44


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

16 Nov, 15:58


PART 126 :

خشایار با آشفتگی و عصبانیت گفت: وایسا یه لحظه، یعنی چی که تو راه پله بودی‌؟ مگه قرار نشد خونه بمونی؟ ببینم تو بدون اینکه به من بگی رفتی بیرون؟

_ اتفاقا شانس اوردم نخواستم بمونم خونه، نمیدونم چی هوامو داشت که به سرم زد برم بیرون، اگه میموندم که گیر اون زنیکه میفتادم.. دارم بهت میگم شیده خیلی راحت در خونه رو باز کرد و رفت داخل، چند دقیقه ای هم تو خونه موند و بعد اومد بیرون.. خشایار اینجا دیگه برای من امن نیست، هرلحظه ممکنه حسام و شیده پیداشون شه و من بدبخت شم‌...

+ عزیزم آروم باش و انقدر گریه نکن، مگه من مُرده باشم بذارم دست اونا به تو برسه.. من الان تو مسیر خونه‌ام، سریع خودمو میرسونم نگران نباش، پشت خط با من بمون تا برسم...

تماس رو قطع نکرد و همچنان باهام حرف میزد تا برسه خونه.. کمی ترس و استرسم فروکش کرد اما هنوز وحشتِ تو وجودم نفس کشیدن و فکر کردن و هرچیزی رو برام سخت کرده بود، تا خشایار برنمیگشت و نمیدیدمش آروم نمیشدم.


همین که خشایار به خونه رسید مثل بچه هایی که بزرگترشون رو دیدن، به آغوشش پناه بردم و زدم زیر گریه.. اون تنها کسی بود که بهم حس امنیت میداد.. همونطور که محکم منو تو آغوشش نگه داشته بود گفت: قربونت برم میدونم خیلی ترسیدی.. نباید اینجوری میشد.. همش تقصیر منه.

چرا خودشو مقصر میدونست؟ بیچاره خشایار که خودش هم به خاطر من تو دردسر افتاده بود، اونم نه یه دردسر کوچیک، یه دردسر جدی که میتونست براش مشکلات زیادی درست کنه.. بهش گفتم: اگه من وارد زندگیت نمیشدم، اگه باهام آشنا نشده بودی، هیچکدوم از این اتفاقات پیش نمیومد.. تو داری جور مشکلات و دردسرهای منو میکِشی...

+ بس کن، تو مقصر هیچ اتفاقی نیستی.

_ حالا چی میشه‌؟ من باید چیکار کنم؟

+ تو لازم نیست کاری کنی، خودم درستش میکنم.

ازش جدا شدم و با تعجب و عصبانیت نگاهش کردم: چجوری؟ شیده و حسام الان دیگه مطمئن شدن من اینجام، حتی توام شناختن، اصلا واسه همین شیده اومد اینجا.. خشایار من باید زودتر از اینجا برم، دیگه امنیتی ندارم...

+ اگه مطمئن بود تو اینجایی با مامور میومد، نه اینکه در خونه غریبه رو باز کنه و دزدکی بره داخل.. این کار جرمه عزیزم، من به راحتی میتونم دهنشو سرویس کنم.

_ خشایار متوجهی شیده هیچ ترسی از ورود به این خونه نداشت و میخواست همراه یه نفر دیگه تورو خفت کنن؟

+ ببین بهت قول میدم اون هیچ گوهی نمیتونه بخوره.. دیوونه‌س، روانیه، فقط کافیه ثابت کنم وارد خونه‌م شده.. اصلا مگه خودت نگفتی داشت پشت گوشی به یه فلان فلان شده ای میگفت میخواد یه بلایی سر خونه من بیاره؟

_ یعنی اصلا دنبال من نبوده؟

+ چیزی که مهمه اینه که تورو ندیده پس فکر و خیال نکن و از اینجا به بعدش رو بسپار به من، خودم میدونم چیکارش کنم.

من که از حرفاش هیچی سر در نمیوردم گیج و عصبی گفتم: یجوری حرف بزن منم بفهمم.. از یه طرف جوری حرف میزنی انگار اون زنیکه رو خیلی خوب میشناسی، از یه طرف دیگه جوری به نظر میرسه انگار دستت برای انجام یه سری کارا بازه و میتونی بلایی سرش بیاری.

+ معلومه که میشناسمش، یه مدت اون و حسام رو زیر نظر داشتم.. مطمئن باش کاری نمیکنم که برای تو یا خودم مشکلی درست شه.

بازم هیچی از حرفاش نمیفهمیدم، چه خبر بود؟ داشت یه چیزایی رو ازم قایم میکرد یا اتفاقاتی افتاده بود که من ازش بیخبر بودم؟ بی هوا ازش پرسیدم: تو و شیده همدیگه رو میشناسین؟

لحظه ای با تعجب بهم خیره موند.. حالت نگاهش تغییر کرد و چهره ای عصبی و جدی به خودش گرفت، طوریکه جا خوردم و موندم چه حرفی بزنم یا چیکار کنم، ولی از طرفی میخواستم جواب سوالم رو بگیرم حالا هرچقدر سوالم باعث عصبانیت خشایار شده باشه.

•Atre chanel🤍

16 Nov, 15:58


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

16 Nov, 09:58


PART 125 :

لعنت به این شانس! لعنت.. کلا این قسمت آنتن نداشتم.. یه دفعه صدای باز شدن در خونه توجهم رو جلب کرد و با احتیاط سرک کشیدم.. شیده داشت از خونه بیرون میومد.. عجیب بود واسم! مگه منتظر همدستش یا هر کوفتی، نبود که دوتایی هوار شن رو سر خشایار؟ این که داشت میرفت.

از نقطه دیدم دور شد ولی متوجه شدم داره سوار آسانسور میشه.. سریع طبقه پایینی رفتم و به آسانسور نگاه کردم تا مطمئن شم شیده قصد داره کدوم طبقه پیاده شه.. آسانسور طبقه همکف از حرکت وایساد.. همچنان مردد و وحشت زده به آسانسور خیره بودم.. یعنی شیده رفته؟ هنوز معلوم نیست.

حتی نمیدونستم باید برگردم داخل خونه یا از ساختمون برم بیرون.. بدجوری ترسیده بودم، همین چند لحظه پیش شیده جلوی چشمام به چه راحتی وارد خونه خشایار شد.. چرا بیخیال شد و رفت؟ مگه میشه بیخیال شده باشه؟ صدرصد برمیگرده.. اصلا منتظر اونی بود که داشت باهاش با گوشی حرف میزد.

یهو این فکر تو ذهنم روشن شد که نکنه اونی که شیده داشت باهاش حرف میزد حسام بوده؟ بعید نیست، خشایار گفته بود زمانیکه حسام رو تعقیب میکرده فهمیده شیده دوست دخترشه.‌. کثافت های لجن! چقدر بد که تو موقعیت ناجوری گیر کرده بودم وگرنه خیلی دلم میخواست شیده، این زنیکه نمک به حروم رو با دستای خودم تیکه پاره کنم.. کاش سیمین زنده بود و با چشمای خودش میدید طرف چه مار افعیه‌.

هر جفتشون رو مجازات میکنم، محاله بی خیالشون شم.. هم حسام هم شیده رو نقره داغ میکنم.. ماه که همیشه پشت ابر نمیمونه، بلاخره این وضعیت هم میگذره و بی گناهی من ثابت میشه، اون روز من با این دوتا لاشخور کثیف خیلی کار دارم‌.

از پله ها بالا رفتم.. برای وارد شدن به خونه ترس و تردید داشتم ولی بلاخره که باید یه غلطی میکردم.. درضمن در خونه که به همین راحتی باز نمیشد، منه خنگ باید قبل از رفتن با کلید قفلش میکردم که نکردم.. البته هیچ اعتمادی هم به اون قفل نبود.. اَه! هرچی! باید یه غلطی بکنم یا نه؟ تا کی میخوام گوشه راه پله وایسم؟

با قدمهای سریع خودمو به در رسوندم و به سرعت وارد خونه‌ شدم.. کلید رو دوبار داخل قفل چرخوندم تا یکم خیال خودمو راحت کرده باشم.. کلاه هودی رو سرمو برداشتم و ماسکمو پایین کشیدم، از فشار استرس کلی عرق کرده بودم.

با گوشیم شماره خشایار رو گرفتم و منتظر شدم جواب بده.. همین که تماس رو وصل کرد گفتم: خشایار یه اتفاقی افتاده.

مکثی کرد و با استرس پرسید: چیشده؟

_ شیده اینجا بود.. دوست دختر حسام.. ببین واقعا نمیدونم چجوری سر از اینجا دراورده...

+ جنده حرومزاده.. تورو دید؟ باهات روبه‌رو شد؟

_ نه ولی صدرصد برميگرده.

+ من همین الان راه میفتم میام خونه.. بگو ببینم چجوری دیدیش؟ زنگ آیفون رو زد یا پشت در خونه اومد؟

_ پشت در خونه اومد.. خشایار بخدا من دارم سکته میکنم.. نمیدونم چه غلطی کنم...

+ هیلدا آروم باش! گریه نکن، گوش کن چی میگم.. در خونه رو قفل میکنی تا من بیام، شنیدی چی گفتم؟ پاتو از خونه بیرون نمیذاری...

_ دارم میگم صدرصد برمیگرده...

+ گوه خورده! فقط میخوام اون دور و بر ببینمش تا یه بهونه خوب باشه که ازش شکایت کنم و پدرشو دربیارم.

_ چه شکایتی وقتی میتونه وجود منو تو خونه‌ت ثابت کنه‌؟

+ چجوری ثابت کنه‌؟ مگه میتونه بیاد داخل خونه‌؟

_ آره میتونه! همین چند دقیقه پیش جلوی چشمای خودم قفل خونه رو باز کرد و خیلی راحت رفت داخل.

+ تو که میگی ندیدت، پس چجوری...

_ من اونموقع تو راه پله بودم، بین طبقه خودمون و طبقه پایین قایم شده بودم برای همین منو ندید.. پشت گوشی داشت با یه نفر قرار میذاشت که اونم بیاد اینجا و بعد باهم دوتایی حساب تورو برسن.. نمیدونم چیشد که از خونه بیرون اومد و رفت ولی مطمئنم برمیگرده.. خشایار تروخدا زودتر بیا، من دارم از ترس میمیرم.

•Atre chanel🤍

16 Nov, 09:57


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

15 Nov, 15:53


PART 124 :

با اینکه منو نمیدید ولی خودمو باخته بودم و کارمو تموم شده میدونستم‌‌.. شیده صدرصد فهمیده من اینجا زندگی میکنم، الان هم اومده که یا مطمئن شه یا باهام روبه‌رو شه.. خانوم مقدم! وای! حتما داشته به شیده آمار منو میداده.. خدا مرگم بده بدبخت شدم! دیگه بدتر از این چی میتونست سرم بیاد؟.. آخه از کجا فهمیده من اینجام؟ چجوری؟! دیگه چه فرقی میکنه؟ باید فرار کنم، قبل از اینکه دیر بشه باید دست بجنبونم.. نمیخوام چشم باز کنم و ببینم پشت میله های زندانم.

نمیدونم داشت با قفل در چیکار میکرد، انگاری داشت با گوشیش ازش عکس میگرفت یا ور میرفت.. گوشیش زنگ خورد.. منم یاد گوشیم افتادم و سریع از جیبم بیرون اوردمش تا سایلنتش کنم.‌. نمیخواستم یهو زنگ بخوره و به فنا برم.

شیده گوشیش رو جواب داد: الو؟..... آره پشت در خونه‌ش وایسادم..... گفتم که احتمال میدم تنها زندگی کنه..... قشنگ معلوم بود داره زر میزنه پسره‌ی لاشی..... میخوام قفل رو باز کنم و برم تو..... من تا این پسره رو ادب نکنم آروم نمیشم..... تو اگه میخواستی کمک کنی همین امروز باهام میومدی..... چه میدونم! تا خونه نیست برم داخل و یه کرمی بریزم، جایی رو آتیش بزنم، وسایلشو داغون کنم..... نمیتونم صبر کنم، بهت گفتم اگه میخوای همین الان باهام بیا..... به جهنم! هرکی میخواد صدامو بشنوه، بذار بشنوه، برام اصلا مهم نیست.

تو همین حال نگاهی به بالای پله ها انداخت تا مطمئن شه کسی اونجا نباشه.. همین که فهمیدم میخواد نگاهی هم به پایین پله ها بندازه سریع دو پله پایین تر رفتم و خودمو به دیوار چسبوندم.. صداشو شنیدم که گفت: نه اتفاقا خیلی هم راحت اومدم تو ساختمون، یه همسایه فضول داشت که صفر تا صد آمارشو بهم داد، میگفت مجردی و تنها زندگی میکنه، بعضی وقتا هم دست یه دختری رو میگیره و با خودش میاره..‌‌.... ببین من باید دهن این پسره رو به خاطر گوه خوری که کرده سرویس کنم تا بفهمه با کی طرفه و دفعه آخرش باشه لاتیشو واسم پر میکنه...... گفتم که کاری به این کارا نداشته باش، فقط بگو هستی یا نه؟...... پس من میرم داخل، آدرس خونه‌ش رو برات میفرستم، همین الان راه بیفت بیا، میخوام وقتی میرسه ازش یه استقبال گرم کنیم..... دیگه این مدل قفل ها رو بلدم باز کنم، یه چیزایی با خودم اوردم...... باشه زود بیا.

تماس رو قطع کرد، یه چیزایی شبیه پیچ‌گوشتی از کیفش دراورد و مشغول ور رفتن با قفل در شد.. حالا علاوه بر اینکه وحشت کرده بودم، گیج و سردرگم هم شده بودم.. نمیدونم شیده داشت با کی حرف میزد، ولی با اونی که پشت خط بود داشت راجع به خشایار حرف میزد نه من! حتی یه کلمه اسم منو نیورد یا چیزی نگفت که به من ربطی داشته باشه.. وایسا یه لحظه! اصلا مگه شیده خشایار رو میشناسه که به قول خودش میخواد دهنشو سرویس کنه؟

تو همین حین شیده تونست قفل در خونه رو باز کنه.. وحشتم چند برابر شد و کلا از فکرهای تو سرم جدا شدم.. چه شانسی اوردم تصمیم گرفتم بیرون بیام، اگه میخواستم بمونم خونه چی؟ هیچی دیگه! الان با شیده روبه‌رو میشدم.

شیده با خونسردی رفت داخل و درو هم پشت سرش بست.. حالا من مونده بود یه لنگ پا گوشه راه پله، بلاتکلیف که باید چه خاکی تو سرم بریزم، با یه دنیا وحشت و استرس اینکه قراره چی بشه..

به سرم زد تا شیده داخل خونه‌س من از ساختمون برم بیرون ولی پشیمون شدم.. باید همین جا وایمیسادم و میدیدم قراره کی پیش شیده بیاد، چون اونطور که متوجه شدم یه نفر میخواست بیاد اینجا پیشش، که خشایار رو تو خونه خودش غافلگیر کنن.. برای چی‌؟ چون به من پناه داده؟ پس چرا اصلا حرفی راجع به من نزد؟ چرا شیده فقط اسم خشایار رو برد؟ اونم جوری که انگار از قبل اونو میشناخت؟

چرا چرند میگی؟ غیر از اینه که شیده رد تورو زده و به خونه خشایار رسیده، الان هم میخوان غافلگیرش کنن، تو خونه خودش کتکش بزنن تا از زیر زبونش حرف بِکشن تورو کجا قایم کرده؟

گوشیمو دست گرفتم تا به خشایار پیام بدم همین الان برگرده خونه.. دیدم آنتن ندارم.. ای گوه به این شانس.. چند پله پایین تر رفتم تا آنتن برگرده و بتونم پیام رو بفرستم.

•Atre chanel🤍

14 Nov, 10:03


PART 121 :

با خنده جواب دادم: نه! چطور‌؟

+ چون داری اصرار میکنی امروز بمونم خونه، پس حتما یه چیزی شده.

_ قربونت برم هیچی نشده، کلا میگم.. مگه غیر از اینه که باید حواس جمع و محتاط بود؟ احتیاط شرط عقله عشقم، کار از محکم کاری عیب نمیکنه.

صورتشو نوازش کردم و لباشو بوسیدم.. نمیخواستم به هم بریزه یا استرسی شه، همین که ملتفت میشد باید همچنان محتاط باشه کافی بود.. با چشمای مشکی و نازش که شبیهش رو هیچ جا ندیده بودم، به حالت سوالی خیرم بود.. ناخواسته نیشخندی زدم و گفتم: ای جون! چی تو سرته که با این چشمای خوشگلت چوب میزنی؟

با ناز و ادایی که انگار ذاتی بود و دل می‌برد جواب داد: خشایار! تو پلیسی؟

_ قبلا هم که این سوال رو پرسیدی نانازم، منم گفتم که نه.

+ پس چجوری کارآگاه شخصی؟

_ ربطی به پلیس بودن نداره که.

+ اگه ارتباطی با پلیس‌ها داشته باشی من نه میترسم نه ازت ناراحت میشم.

_ اگه ارتباطی با پلیس‌ها داشتم مطمئن باش بهت میگفتم.

+ پس چرا انقدر سعی میکنی یه سری از مسائل زندگی و کاریتو ازم قایم کنی؟

_ کی من؟! چی ازت قایم کردم که خودم نمیدونم؟

+ مگه میشه ندونی؟

_ توام کم بلا نیستیا! میدونی اگه زیاد سوال بپرسی باهات چیکار میکنم؟

سوالی و منتظر بهم خیره موند درحالیکه کمی نگرانی هم تو عمق نگاهش میدیدم.. منم که نمیخواستم این بحث ادامه پیدا کنه سرمو تو گردنش بردم و پوست ظریفش رو لای دندونام گرفتم: انقدر میخورمت که نفس کم بیاری.

یه لحظه نفسش بند اومد و با خنده نالید: خشایار نکن‌!

_ هووم؟ انقدر بخورمت که از حال بری و تن و بدنت هم کبود شه‌؟

با شیطنت جواب داد: نه من گناه دارم.

_ تو این مورد هیچم گناه نداری سینه بلوری.

دستشو بین موهام برد و با صدای آرومی که آمیخته با نفسهاش بود گفت: دیرت میشه ها، بعدش هم باید بدو بدو کنی، مثل دفعه قبل که پلیورت هم برعکس پوشیدی.

_ آره؟ پس بدت هم نمیاد بچه پررو.

+ من مشکلی ندارم خودت دیرت میشه.

لحن اغواگرش و نرمی و لطافت تنش واقعا داشت کار دستم میداد.. روش قرار گرفتم و گردن و سینه هاش رو با ولع لمس کردم.. ازش جدا شدم و گفتم: شب به خدمتت میرسم.

بیحال و لوند خندید و لبامو بوسید.. از روی تخت پایین رفتم تا آماده شم برم سرکار.. مثل یه پری ظریف و زیبا بود با وجودش روزم رو با نشاط و انگیزه شروع میکردم.. اصلا فکرشم نمیکردم با هیلدا به این نقطه برسم.


هیلدا :
خشایار که رفت دوباره خوابیدم.. چندساعت بعد با صدای پیام گوشیم بیدار شدم، خودش بود، خشایار.. میخواست حالمو بپرسه.. وقتی خونه نبود ولی بهم فکر میکرد و جویای حالم میشد ذوق و شوق عجیبی تو قلبم میجوشید.. زندگیم انقدر کنارش قشنگ شده بود که دلم میخواست همینطور ادامه پیدا کنه.

نه دیگه به مصیبت هایی که سرم اومده فکر میکردم، نه استرس ها و نگرانی ها خواب و خوراک رو بهم حروم میکرد.. خودمم میدونستم دارم عوض میشم، از هر نظر! حتی داشتم بالغ تر میشدم.. همش هم به خاطر وجود خشایار بود که با همه قلبم عاشقش بودم.. به خودم میگفتم اگه عشق اینه که صدرصد هم همینه، دلم نمیخواد با هیچی تو دنیا عوضش کنم.. حالا هرچقدر حرفها و نصیحت های سیمین برام یادآوری شه، حرفایی که کاملا برخلاف رابطه ای بود که داشتم.. که اگه سیمین زنده بود و منو تو این حال و هوا میدید اصلا واکنش خوبی نداشت.

•Atre chanel🤍

14 Nov, 10:03


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

13 Nov, 16:04


PART 120 :

همین که پیاده شدم سریع ماشینو راه انداخت و دور شد.. از اولم میدونستم این دختره از اوناست که آدمو به فنا میده چون عقل درست و حسابی نداره.. عقل چیه؟! طرف کاملا روانی بود.. منو باش فکر میکردم وقتی تعقیبش کردم تا محل زندگیشو پیدا کنم دارم دست پیش رو میگیرم، نمیدونستم این دختره انقدر موذی و هفت خطه که خیلی زودتر از من اینکارو کرده.

همونطور که به سمت خونه برمیگشتم قدم‌هام رو سریعتر کردم.. بعید میدونستم دیگه اینوری پیداش شه ولی احتیاط لازم بود، هیلدا باید چندروزی خونه میموند تا مطمئن شم خطری این دور و بر نیست.. زنیکه خل و چل روانپریش! حقش بود بیشتر از این دهنشو سرویس کنم.


وارد خونه‌ شدم و مستقیم رفتم تو اتاق.. هیلدا هنوز خواب بود.. عادت داشت جنین وار بخوابه و تو خودش جمع شه.. دوباره مغزم درگیر آینده شد.. با خودم میگفتم بلاخره که چی؟ تو که نمیخوای آینده ای با این دختر داشته باشی، اونم که نمیتونه تو این شرایط زیاد دووم بیاره، متهم به قتل و فراری‌! اما بیگناه.

مگه نمیخواستی معتضدنیا رو ببینی و باهاش حرف بزنی یا اوضاع رو بسنجی و بفهمی یارو چیکاره‌س؟ میشه روش حساب کرد یا نه؟.. با این وقت تلف کردنها و پشت گوش انداختها فقط به یه چیزی میرسی، اینکه یکی از همین روزا حسامی، شیده ای، کسی، هیلدا رو پیدا کنن و با پلیس‌ها بیان سراغش.. دقیقا اون موقع میخوای چه غلطی بکنی‌؟

همه اینا درست بود، ولی نمیخواستم هیلدا به این سرعت از زندگیم بره‌.‌. بهم آرامش میداد، حالم باهاش خوب بود.. نمیدونم.. خودمم نمیدونستم چی میخوام.. اِی لعنت به خودت و هفت جد و آبادت شیده! زنیکه خودِ سرطان بود، چه آشوبی تو ذهنم انداخت.. تقصیر خودمم بود، این مدت یادم رفته بود چیشد که داستان من و هیلدا شروع شد، انگار دروغ هایی که بهش گفته بودم رو خودمم باور کرده بودم!

نگاهم رو ازش گرفتم و رفتم سمت حموم.. میخواستم دوش بگیرم و برم سرکار.. هرچند مردد بودم هیلدا رو تنها بذارم، از فکر اینکه نکنه شیده انقدر روانی باشه که دوباره برگرده و اینبار دم خونه بیاد؟ نه بابا! اون دیگه به گوه خوردن افتاد و محاله دیگه به یه کیلومتری من و خونه‌م نزدیک شه.


از حموم که بیرون اومدم متوجه شدم هیلدا بیداره.. درحالیکه زیر پتو بود با چشمای نیمه بازش لبخند کمرنگ و بیحالی زد و آروم دست تکون داد.. بدون اینکه خودم متوجه شم چجوری، به سمتش کشیده شدم.. لبه تخت نشستم و گفتم: صبحت بخیر خوشگل من.

با صدای ضعیفی جواب داد: زود برگشتی.

_ آره، بیرون خیلی سرد بود نتونستم زیاد بدوئم.

+ چجوری میتونی تو این هوا از تخت گرم و نرم دل بِکنی و بری بیرون بدویی؟ بیا بخواب بابا الان فقط خواب می‌چسبه.

_ اینم حرفیه.. برو اونور ببینم.

اخم کمرنگی کرد و همزمان خودشو عقب کشید.. کنارش دراز کشیدم و بدنمو به بدنش چسبوندم.. سرشو به سینه‌م چسبوند و با غرولند گفت: اصلا چجوری میتونی از کنار من خوابیدن دل بِکنی که بری بدویی؟

_ غر نزن دختر خوشگلم، الان که زیر پتو پیش خودتم.

+ عشقم؟

_ جونم؟

+ امروز میخوام برم کافه کتابی که جدیدا پیداش کردم، اون سری فرصت نشد برم داخلش.

_ میخوای یه چند روز دیگه بری؟ یا اصلا صبر کن یه روز باهم بریم، منم دوست دارم بیام.

+ تو که گفتی تو محیط کتابخونه و اینا حوصله‌ت سر میره.

_ حالا شاید کافه کتاب بیام نظرم عوض شه.. پس صبر کن باهم بریم باشه؟

+ باشه.. امروز همین دور و بر یکم قدم میزنم...

+ نه دیگه، امروز خونه بمون.

سرشو از سینه‌م جدا کرد و بهم چشم دوخت‌.‌. حالتی از تعجب و نگرانی تو نگاهش بود.. بلافاصله پرسید: چیزی شده؟

•Atre chanel🤍

13 Nov, 16:04


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

13 Nov, 09:55


PART 119 :

_ تو خیلی بیخود کردی اومدی اینجا.. اصلا کی منو تعقیب کردی که بفهمی خونه‌م کجاست‌؟

+ همون موقع که اولین قرارو باهم گذاشتیم.. ازم دلخور نشو محض اطمینان بود، من داشتم صد میلیون پول زبون بسته رو به‌ تو میدادم و هیچ شناخت و اعتمادی هم نداشتم که کارمو انجام میدی یا نه‌‌.‌. ولی قسم میخورم بعد از اون شب، اولین باره که دارم میام اینجا.. اینم تقصیر خودته! اگه بلاکم نمیکردی منم مرض نداشتم کله سحر بیفتم دنبال تو...

مغزم با شنیدن مزخرفاتش داغ کرد.. چی از این بدتر و وحشتناک تر؟ وقتی به هر دفعه ای که با هیلدا میرفتیم بیرون یا خودش تنهایی میرفت فکر میکردم، وَ اینکه هربار چقدر شانس اوردیم که این زنیکه دیوونه اینوری نیومده و ما رو ندیده، میخواستم سکته کنم.

قاطی کردم و بهش توپیدم: مرض نداشتی؟! بابا تو مغزت کلا تعطیله، روانی! تو الان چرا بیرونی؟ باید تيمارستان بستری باشی.. دِ من اگه میدونستم تو انقدر مغزت خرابه به هفت جد و آبادم میخندیدم کار تورو قبول کنم.

+ صداتو بیار پایین! میخوای آبروی خودتو ببری؟

_ الان داری منو تهدید میکنی؟! دختر خوب خیال برت نداره چون خونه و محل زندگیمو میشناسی یعنی نقطه ضعف دستت دارم، شده گیستو بگیرم دور این محله بچرخونمت و به همه نشونت بدم اینکارو میکنم.. دقیقا میخوای منو از چی بترسونی؟

+ وای بسه! چی میگی واسه خودت؟ کدوم تهدید؟ توهم داری؟ من فقط میخوام باهات حرف بزنم همین.

_ گاز بده دودتو ببینم بابا هری! تو و اون دوست پسر اوزگلت سم خالصین، همون یه هفته ای که رو حرفم موندم و کارتو راه انداختم واسه هفت پشتم کافیه.. برو پی کارت دیگه اینورا نبینمت.

+ نمیرم، من اومدم اینجا تا باهات حرف بزنم نه اینکه دست از پا درازتر برگردم.. تا حرفامو نشنوی نمیرم خشایار، اینو مطمئن باش.

هم میخواستم زودتر دَکش کنم، هم اینکه کاری کنم دیگه اینورا پیداش نشه.. نشستم تو ماشینش و گفتم: راه بیفت.

بی حرف ماشینو راه انداخت.. از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: میدونم از اینکه تعقیبت کردم و فهمیدم کجا زندگی میکنی عصبانی ولی خودتو بذار جای من، پنجاه میلیون پیش پرداخت به یه نفر دادی که کارتو انجام بده بدون اینکه بشناسیش، ترس اینو داری نکنه بپیچونه و بره، نکنه...

_ سیصد میلیون!

+ چی؟!

_ مگه نمیخوای کارت راه بیفته‌؟ سیصد میلیون اِخ کن بیاد، چک و چونه هم نزن.

+ م..من.. من همچین پولی ندارم.

_ پس گوه خوردی اومدی سراغ من دختره زبون نفهم.

با بهت و ترس نگاهم کرد و زبونش بند اومد، توقع همچین تغییر شخصیت و رفتار رو نداشت.. منم که بدجوری میخواستم دهنشو سرویس کنم ادامه دادم: یا باید خیلی اسکل و بی عقل باشی که نزدیک خونه من اومدی یا واقعا تن و بدنت میخاره و هیچی برای از دست دادن نداری.. الان خفتت کنم بردارم ببرمت خونه‌م پیش رفیقام، گله ای بریزن رو سرت تیکه پاره‌ت کنن؟

رنگش پرید و زد رو ترمز.. هیچی نمیگفت، حتی نگاهمم نمیکرد و همینطور به روبه‌رو خیره بود.. بهش تشر زدم: چرا وایسادی؟ دِ راه بیفت! قیمت تعقیب دوست پسرت همینه، یا سیصد میلیون یه جا میدی یا همین الان با من میریم خونه‌م و یه حالی به رفیقام میدی، 5،6 نفری هستن‌.

با ترس و لرز لب باز کرد: پیاده شو لطفا.

_ یعنی چی پیاده شم؟ تا خونه‌م تعقیبم کردی، ساییدی انقدر زنگ زدی، وقتمو گرفتی و ورزشم رو حروم کردی، الان میگی پیاده شم؟ مگه نمیخوای کارت راه بیفته؟ حرکت کن بریم خونه من پیش رفیقام.

+ بهت گفتم پیاده شو!

_ یه بار دیگه اینورا ببینمت قبل اینکه بفهمی چیشد خفتت کردیم و انداختیمت گوشه انباری، بشی سوراخ فوری رفیقام.. افتاد؟

هیچی نگفت، وحشت کرده بود.. معلومه که منم داشتم بلوف میزدم ولی برای ترسوندن این روانی لازم بود، تا دیگه اینورا پیداش نشه.

•Atre chanel🤍

13 Nov, 09:55


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

12 Nov, 15:53


PART 118 :

خشایار :
روز به روز به چشمم زیباتر و جذاب تر میشد، رابطمون به سرعت داشت گرم و عمیق میشد، رفتارهای عاشقانه و پر احساس هیلدا راهی جز این نمیذاشت.. خودمم فکر نمیکردم تا اینجا باهاش پیش بیام و به این نقطه برسم، برام عجیب و دور از انتظار بود که چطور وارد یه رابطه احساسی با هیلدا شدم.. منی که تصور می‌کردم هیلدا از هر نظر تو یه رابطه خیلی شوت و بی تجربه‌س ولی الان...! وقتایی که خونه نبودم هر لحظه بهش فکر میکردم و برای دیدنش شوق و علاقه داشتم.. انگار کاملا باهاش خو گرفته بودم.

من هیچوقت با هیچ دختری زیر یه سقف زندگی نکرده بودم، تمایلی هم نداشتم اما هیلدا یه دختر خاص و متفاوت بود، حداقل برای من.. جالبه که هیلدا هم دیگه خونه منو خونه خودش میدونست و از هر نظر احساس راحتی میکرد.. بی نهایت بهم علاقمند بود و بها میداد، چیزی که واقعا برام خوشایند بود..

شاید مدتی میشد که دیگه به مشکلات جدی که باهاشون درگیر بود اهمیتی نمیداد، انگار زندگی و رابطه با من انقدر براش دلپذیر بود که فکر و ذهنش مشغول اون مسائل نمیشد.. ترسش برای بیرون رفتن خیلی کمتر شده بود و یه وقتایی بدون من هم بیرون میرفت، البته ترجیح میداد زیاد از اطراف خونه و محله دور نشه، همچنان یه ترس هایی داشت.. منم براش یه گوشی خریده بودم که راحت‌تر باهم در ارتباط باشیم.

وقتی متوجه شدم رقص باله رو شروع کرده و یه ساعت هایی تو خونه میرقصه خیلی خوشحال شدم، این نشون میداد روانش تا حدودی آروم شده که اینکارو استارت زده.. رقصیدنش هم خیلی جذاب بود، یه وقتایی که خونه بودم میشِستم و تماشا میکردم.. مثل خیره شدن به جعبه موزیکال بالرین بود! مخصوصا با موزیکی که اون باهاش میرقصید، آهنگ دریاچه قو.. صحنه های رویایی خلق میکرد طوریکه نمیتونستم ازش چشم بردارم، انگار تو یه سالن تئاتر هنری شاهدش بودم.

دلم نمیخواست به آینده فکر کنم، دوست داشتم در لحظه باشم و از ثانیه هایی که با هیلدا میگذرونم لذت ببرم.. فکر کردن به آینده مخصوصا رابطمون، منو می‌ترسوند.. چون ذهنمو مشغول میکرد و هزارتا شاید و اگه برام به وجود میورد.. من نمیخواستم هیلدا رو از دست بدم ولی تو فکر آینده طولانی مدت و ازدواج هم نبودم، میدونستم الان در برابرش مسئولیت دارم، هندل کردنش هم برام سخت نبود ولی اینکه بخوام برای آینده هم فکرایی داشته باشم جواب نه بود.
.........

صبح زود از خونه بیرون زدم تا برم بدوئم، معمولا اینکارو قبل از سرکار رفتن انجام میدادم، از نظر جسمی برای تمرین دادن به شاگردها آماده تر میشدم.. داشتم سرعت دوییدنم رو بیشتر میکردم که متوجه شدم یه ماشین داره تقریبا پا به پای من میاد، از گوشه چشم میدیدمش.

یکی از هندزفیری هامو از گوشم دراوردم و همزمان به سمتش سر چرخوندم.. تازه صدای بوق زدن هاش رو شنیدم.. ولی با دیدن راننده ماشین از بهت و ترس ماتم برد و شوک شدم‌.. شیده بود! انقدر برام غیر قابل باور بود که با خودم فکر میکردم لابد دارم اشتباه میکنم و یکی شبیه اونه.

جلوتر اومد و زد رو ترمز.. شیشه سمت شاگرد رو پایین داد و گفت: صبح بخیر سیلوستر استالونه!

هنگ بودم.. حتی نمیتونستم پلک بزنم.. اون اینجا چه غلطی میکرد؟ نکنه هیلدا رو دیده؟ نکنه به خاطر اون اومده اینجا؟ اصلا این زنیکه آدرس خونه منو از کجا گیر اورده که الان اینجاست؟

به سختی زبون باز کردم: اینجا چه غلطی میکنی‌؟

با تعجب ابرو بالا انداخت: چقدر بی ادبی! آدم یه آشنا رو میبینه اینجوری باهاش حرف میزنه؟

_ آشنای عنه؟! بگو ببینم آدرس خونه منو چجوری گیر اوردی؟ تعقیبم کردی؟

+ وای چقدر گنده‌ش میکنی! نخیر، داشتم اتفاقی از اینجا رد میشدم که یهو تورو دیدم.

_ آره ارواح عمه‌ت.. پیاده شو ببینم.

+ پیاده نمیشم، تو سوار شو.

_ که چی بشه؟

+ باید باهات حرف بزنم...

_ برو بابا تو رسما روانی، مغزت گوزیده...

+ مودب باش.. کارت دارم بفهم، چند روز پیش هم که از یه خط دیگه زنگ زدم اونم بلاک کردی، وقتی دست به بلاک کردنت خوبه منم چاره ای واسم نمیمونه جز اینکه بیام اینجا، نزدیک خونه‌ت.

•Atre chanel🤍

12 Nov, 15:53


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

12 Nov, 09:39


PART 117 :

حسام وحشت زده چشم درشت کرد و لحظه ای از ترس نفسش بند اومد.. وحشیانه یقه بهتاش رو تو مشتش گرفت و غرید: تو چه به فنایی دادی؟

بهتاش از کوره دررفت و صداشو بالا برد: دستتو بکش بابا، یقه رو ول کن! هیچ کاسه کوزه ای نمیتونی سر من بشکنی، شِنُفتی؟ خود ریده رو تدبیر نیست، اون وقتی که بهت میگفتم تنها برم احتمال به فنایی هست تو به تُخمت گرفتی، حالا جورشو بکش نوش جونت! علاجت!

حسام که دیوونه شده بود دستاشو دور گردن بهتاش فشار داد و با حرص گفت: من تورو میکشم سگ پدر، همین جا هم چالِت میکنم مرتیکه پفیوز.. میخوای منو به فنا بدی؟ خودم زودتر به فنات میدم دیوس...

بهتاش که واقعا داشت خفه میشد شروع کرد به دست و پا زدن، اما حسام قصد نداشت بیخیال شه و ولش کنه.. به هر زحمتی که بود، دستشو به صورت حسام رسوند و چنگ انداخت.. حسام هم که بدجوری رو پوست و صورتش حساس بود ناخواسته بهتاش رو ول کرد و داد زد: مادرتو...

بهتاش که هم از قبل کلی کتک خورده بود، هم حالا در معرض خفگی بود بیحال تر از چند لحظه پیش رو زمین موند.. درحالیکه به سختی نفس میکشید گفت: مرتیکه عوضی!.. معتضدنیا اصلا صورت منو ندید.. من.. سریع جیم شدم.

+ خفه شو بهتاش، فقط خفه شو! گوه زدی به همه چی تن لش...

_ میگم صورتمو ندید و منم سریع جیم شدم مرتیکه نفهم! به اون نشون که مجبور شدم چاقو بِکشم و بازوی یارو رو جر بدم ولی نذاشتم گیرم بندازه.

+ از اولم گفتم کار تو نیست، گفتم گوه زیادی نخور و گنده گوزی نکن...

_ چندبار بگم صورتمو ندید تا بفهمی؟ کارمو بلد بودم که تا دوزاریم افتاد مرتیکه برگشته خونه سریع فلنگ رو بستم.. هرکی دیگه هم جای من بود و از بیرون خونه ساپورت نمیشد همین اتفاق میفتاد، منتها اون موقع دهنت صاف بود میدونی چرا؟ چون یارو صددرصد گیر میفتاد، مثل من انقدر تیز و بُز نبود بتونه فرار کنه.

+ عین شوهر عمه، اون بابای شل مغزت، عقل نداری راحتی.. مرتیکه خر! میفهمی چه به فنایی دادی؟ حالا بر فرض هم که معتضدنیا ریخت نکبت تورو ندیده باشه، ولی از فردا همین براش میشه بهترین بهونه واسه اینکه هوار هوار کنه بهش سوءقصد شده چون الان خودش وکیل مقتوله.. یعنی اگه تا الان یه سریا شر و ورای این مرتیکه رو باور نکرده بودن الان دیگه باور میکنن.. خاکبرسرت بهتاش که بدترین گند رو زدی.

_ آقا چرا چِرت میگی؟ اگه این چیزا واست مهم بود که منو تنها نمیفرستادی اونجا، خودت هم میومدی و کشیک میدادی...

+ یه بار دیگه کلمه کشیک رو به زبون بیاری دندوناتو تو دهنت خرد میکنم.

بهتاش به ناچار سکوت کرد ولی خیلی دلش می‌خواست یه بلایی سر حسام بیاره.. هرچند از اول هم که پا به این بازی گذاشت به این فکر میکرد یجوری از شر پسر داییش که خیر سرش مغز متفکر این بازیه خلاص شه و خودش صاحب مال و ثروت شه.. اما حالا انگیزه بیشتری برای از بین بردن حسام پیدا کرده بود.

از طرفی حسام هم دقیقا همچین برنامه‌ای برای بهتاش داشت.. اون نه شریک میخواست نه سَرخر، حتی حاضر نبود قرونی از مال و ثروت سیمین رو که خودشو صاحبش میدونست با کسی تقسیم کنه.. حالا چه اون شخص بهتاش باشه چه شیده.. ولی فعلا به وجود هردو احتیاج داشت، این موضوع غیر قابل انکار بود.. اما برای حذف هردوشون برنامه هایی داشت که به وقتش اجرا میکرد.

در حال حاضر که لنگ در هوا بود! نتونسته بود بفهمه هیلدا واقعا تو خونه منصور پنهان شده یا نه؟ ولی خودش که اینطوری فکر نمیکرد، بدجوری به هوشمندی خودش اعتماد و باور داشت، شاید این هم به خودشیفتگی حسام برمیگشت.

•Atre chanel🤍

12 Nov, 09:38


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

04 Nov, 16:01


PART 102 :

صدرصد اصرار بهتاش برای کمک از سر دلسوزی یا اثبات وفاداری نبود، اون سهم بیشتری میخواست و میدونست چطوری از پسردایی پست فطرتش به زور پول بیشتری بیرون بِکشه.. چی بهتر از اینکه چاله چوله ها و گیر و گرفتاری های حسام رو نزدیک بشناسه تا بعدها بتونه از همونا سواستفاده کنه؟

حسام با بی میلی ظاهری گفت: اوکی، کارو میسپارم به خودت.. فقط باید صبر کنی تا ساعت رفت و آمد و برنامه روزانه معتضدنیا رو کامل متوجه شم که تو یه فرصت مناسب کارو انجام بدی.

+ چرا با خود یارو یه قرار نذاری و وقتی سر قرار با توئه من برم خونه‌ش؟

واقعا ایده خوبی بود! طوریکه حسام با خودش گفت چرا به فکر خودم نرسید؟!.. اخمی کرد و گفت: اگه میشد که دیگه این همه دنگ و فنگ نمیکشیدم، اولا من نمیخوام ریخت عنشو ببینم، بعدشم اگه قبول نکرد قرار بذاره چی‌؟ درضمن اگه ننه ای، زنی، خدمه ای تو خونه‌ش باشه میخوای چیکار کنی؟

بهتاش که دیگه از حرفای مفت حسام خسته شده بود پوف کلافه ای کشید و گفت: آقا اصلا هرچی تو بگی، من فقط منتظر خبر میمونم.

تماس رو قطع کردن.. اما به هرحال حسام موافق پیشنهاد بهتاش بود و اینو بهترین و کم خطر ترین راه برای سرک کشیدن داخل خونه معتضدنیا میدونست.
.........

منصور معتضدنیا کی بود‌؟.. منصور معتضدنیا وکیل پایه یک دادگستری، زمانیکه سیمین در بحبوحه حل کردن یه پرونده مالی بود باهاش آشنا شد.. از همون اول شیفته و علاقمند این زن شد و در روند پرونده کمک های موثری به سیمین کرد.. هرچند سیمین هم جذب این مرد که بسیار محترم و آقامنش بود شده بود، به همین خاطر بعد از ختم پرونده ارتباطشون ادامه پیدا کرد.

سیمین به یه آدم معتمد و حرفه ای مثل منصور احتیاج داشت، پس بهش پیشنهاد همکاری داد و منصور هم از خدا خواسته پذیرفت.. نه به خاطر پول یا موقعیت سیمین، بلکه به خاطر علاقه قلبی که بهش داشت.. البته خود سیمین هم از این علاقه باخبر بود و منصور رو به عنوان یه مرد جذاب میدید.‌. طوریکه یواش یواش رابطه اونا از چهارچوب ارتباط وکیل و موکل فراتر رفت و بارها باهم قرار گذاشتن.

این قرارهای عاشقانه و خلوت کردن های رمانتیک انقدر منصور رو به آینده رابطشون امیدوار کرده بود که دل به دریا زد و از سیمین خواستگاری کرد.. اما سیمین به شدت جا خورد، ازدواج و تعهد تنها چیزی بود که اون نمیخواست! اون حتی نمیخواست منصور این رابطه رو محکم و جدی ببینه..

سیمین زنی بود که به هیچ وجه قصد نداشت خودشو تو قید و بند یه نفر ببینه و ارتباطاتش محدود به یه مرد باشه.. به منصور علاقه داشت ولی فقط در حد یه دوست که هرازگاهی هم باهم خلوت میکنن، نه بیشتر! یه رابطه جدی برای سیمین با یه مرد هیچ معنا و مفهومی نداشت.. پس از منصور خواست یا با این شرایط کنار بیاد یا هرچی سریعتر از هم جدا شن.

منصور هم که دلباخته سیمین بود و طاقت جدایی از اونو نداشت با شرایط کنار اومد.. تحمل اینکه سیمین رابطشون رو جدی نمیگیره بی نهایت براش سخت بود، اما نه بیشتر از جدایی از سیمین.. پس سعی کرد تحمل کنه.. خودشو متقاعد کرده بود همین که کنار ملکه قلبش سیمین هست، سیمین مثل چشماش بهش اعتماد داره و بیشتر از هرکسی روش حساب میکنه، وَ هرچند وقت یه بار هم باهم خلوت میکنن براش کافیه.

طی این همه سال منصور دلشو به این موضوع خوش کرده بود که سیمین اساسا زن عاشق پیشه ای نیست و هیچ مردی نمیتونه قلب آهنیشو به دست بیاره.. بیچاره این مرد که فقط عاشق بود! هیچوقت فکرشو نمیکرد که سیمین در آستانه 50 سالگی دلباخته یه دکتر جوون شه که هیچ تناسبی باهاش نداره.

بعد از پی بردن به این واقعیت منصور شکست و خرد شد.. همچنان نمیتونست بپذیره و باور کنه.. وقتی بیشتر خرد شد که فهمید سیمین از حسام خواستگاری کرده و قراره به زودی باهم ازدواج کنن.

•Atre chanel🤍

04 Nov, 16:00


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

04 Nov, 10:01


PART 101 :

بهتاش که حوصله کل‌کل با حسام رو نداشت با کلافگی سکوت کرد.. حسام نفس عمیقی کشید تا آروم شه.. درحالیکه سعی میکرد فکر کنه، همزمان خطاب به بهتاش گفت: بهتره هرچی زودتر این دختره پیدا شه، حالا یا زنده یا مُرده، ولی زنده باشه مفیدتره.. اما قبلش باید مطمئن شم تو خونه معتضدنیا نیست.‌‌. که اگه باشه درسته کارمون سخت میشه ولی یه نکته مثبت داره، فکر کن من به افسر پرونده ثابت کنم هیلدا اونجاست، بعدش چی‌ میشه؟ معتضدنیا دستگیر میشه، تا بخواد چیزی رو اثبات کنه یا حتی حرف بزنه پرونده خیلی به نفع من جلو رفته‌.. آره اینم میشه.. الو؟ صدامو داری؟

+ آره دارم.

_ پس چرا هیچی نمیگی؟

+ خب ما الان میایم یه حرفی بزنیم میشیم بی مغز.. چپ میریم یه حَرفه، راست میریم یه حرفه.. اگه نظر منو بخوای میگم که بد نیست زاغ وکیله رو چوب بزنی یا اصلا پنهونی وارد خونه‌ش شی ببینی چه خبره، شاید دختره رو همون جا پیدا کنی.

_ وکیل خودم میگفت فعلا هیچ اقدامی نکنم تا...

+ گورباباش! تو حرف منو دریاب.. اگه بخوای بشینی و هیچ حرکتی نکنی سرت کلاه رفته.

_ البته اینم بگم چند وقت پیش مچ یه حرومزاده ای رو که داشت تعقیبم میکرد گرفتم.. به احتمال نود درصد گوه خوری معتضدنیاس.

+ بله دیگه، یارو وکیلت گفته آهسته برو و بیا که گربه شاخت نزنه، ولی این گربه چموش تر از اين حرفاس.. باید دُمشو بچینی.

_ نمیخواد به من بگی چیکار کنم، خودم میدونم باید ته و توی زندگی معتضدنیا رو دربیارم.

+ من میتونم برات انجامش بدم.

_ لازم نکرده، همینم مونده بیفتی دنبال یارو، مرتیکه هم بفهمه و سربزنگاه دستگیرت کنن، بعدشم گندش دربیاد که تو کی هستی و چه نسبتی با من داری.

+ منظورم اینه که آمارشو دربیاری ببینی چه زمانی خونه‌ش نیست یا چه زمانی برمیگرده، منم تو این فاصله برم خونه‌ش یه سرکی بکشم.

_ اتفاقا خودم تو فکرش بودم.. ولی نمیخوام تو اینکارو کنی، حالا حالاها نباید پاتو از اون در بیرون بذاری.

+ جز من کی رو سراغ داری که بتونه انجامش بده بدون اینکه آب از آب تکون بخوره؟ یا به کی اندازه من اعتماد داری‌؟ هرکی بخواد اینکارو انجام بده اولا یه مایه تیله درشت میخواد، بعدشم معلوم نیست دهنش بسته بمونه یا نه.

حسام میدونست که بهتاش داره حرف حساب میزنه ولی غرور و خودخواهیش اجازه نمی‌داد بپذیره که ایده بهتاش بهتر از ایده های خودشه، وَ اینکه بهتاش متوجه شه جز اون هیچ آدم مورد اعتماد و کاربلدی دور و برش نیست.‌. اما با همه اینا بدجوری احتیاج داشت که اینکار انجام شه.

کمی فکر کرد و گفت: من خودم خیلی وقته دارم به این قضیه فکر میکنم چون اولین نفر خودم بودم که به معتضدنیا شک کردم.. دو،سه نفر هم میشناسم که اینکارو انجام میدن، از هم صنف های محترم خودتن! ولی مشکل من سر مبلغیه که واسم تعیین کردن.. پول زوره و منم زیر بار زور نمیرم.

بهتاش که میدونست حسام داره بلوف میزنه نیشخند پر تمسخری زد و طوری حرف زد که توپ رو تو زمین حسام انداخته باشه، بهش گفت: اونا رو بیخیال، خودم کارتو راه میندازم.. هرچی نباشه پسرداییمی دیگه! پس کی به دردت بخورم؟

حسام نفسشو عصبی بیرون داد و سکوت کرد.. بهتاش از این سکوت برای متقاعد کردنش استفاده کرد و ادامه داد: نگران هیچی نباش، کلا ریخت و قیافم رو عوض میکنم و میرم‌‌.. کلاه گیس میذارم، رو دستام تتوی موقت می‌چسبونم که اگه بر فرض محال هم دوربینی کسی منو دید نتونن شناسایی کنن.. یه سرکی تو خونه مرتیکه میکشم و بعدشم سریع برمیگردم همین جا.. حله؟

_ اگه گیرت انداختن چی؟

+ هنوز ما رو درست نشناختیا! حاجیت تو فرار و پیچوندن رو دست نداره، اگه هم گیر افتادم چون یه حرومی آدم فروش جامو لو داد، وگرنه محال بود من زندان بیفتم.

•Atre chanel🤍

04 Nov, 10:00


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

03 Nov, 16:11


PART 100 :

حسام قصد داشت با نقشه قتلی که کشیده بود، اینطور به نظر برسه که هیلدا به خاطر کینه، حسادت و پول تصمیم آنی و بی تدبیر برای کشتن مادر خونده خودش گرفته.. اول اونو با یه نوشیدنی یا هرچیزی بیهوش کرده تا راحت‌تر بتونه بکشتش، وَ بعد با یکی از چاقوی های آشپزخونه کار سیمین رو تموم کرده.. مخصوصا که روز قبل از حادثه باهم دعوا و بگو مگو هم داشتن، برای اینکار شاهد عینی هم وجود داشت، خانوم بَس!

خود حسام هم در نظر داشت به وقتش این موضوع رو هم برای پلیس‌ها عنوان کنه که هیلدا به رابطه اون و سیمین به شدت حسادت میکرده و حتی یجورایی هم به حسام علاقه داشته! دروغ و تهمتی کثیف اما باور پذیر.. چه کسی حرف یه دختر یتیم و بی‌کس رو باور میکرد وقتی که همه چیز هم علیه‌ش بود؟

نقشه عالی بود که تقریبا تمیز و روی اصول اجرا شد.. هرچند که حسام و همدستاش، شیده و بهتاش، برای یه فرصت مناسب کلی صبر کردن.‌. ولی غیر از اینا حسام فکرهای دیگه ای هم در سر داشت که حتی شیده هم نمیدونست، افکاری که به هیلدا ختم میشد.. تا قبل از ماجرای تجاوز، حسام قصد داشت کاری کنه که هیلدا اعدام شه، اما بعد از اینکه بهش تجاوز کرد و اون دختر معصوم هم از ترس به هیچکس حرفی نزد، فکری رو تو ذهن حسام روشن کرد.

دیگه نمیخواست هیلدا اعدام شه، حتی قصد داشت خیلی زود هیلدا رو از زندان بیرون بیاره و کنار خودش نگهش داره.. با جلب اعتماد هیلدا و ترس اعدام به دلش انداختن، اونو وادار به اعتراف دروغین کنه و بعدم بانی آزادیش شه.. غیر از این، یه حرکت خیرخواهانه و سخاوتمندانه برای دور و بریاش بود که از خون یه دختر نوزده ساله گذشته و زندگی رو بهش بخشیده.

چون حسام به این نتیجه رسیده بود هیلدا خیلی بیشتر از شیده به دردش میخوره.. به مراتب مطیع تر و ساده تره، خیلی ساده تر!.. این مرد برای پیش بردن کارای خودش و دَک کردن شیده، نقشه هایی داشت که با وجود هیلدا قابل اجرا بود.

اما زیادی هیلدا رو دست کم گرفته بود، هیچ تصور نمیکرد این دختر انقدر غیر قابل پیش بینی و زرنگ باشه که با وجود دوتا مامور پا به فرار بذاره و از دید همه پنهان شه.. بااینحال امیدوار بود یا هرچی زودتر هیلدا دستگیر شه یا اینکه جنازه‌ش پیدا شه.. چون بعد از گذشت این مدت امکان نداشت اون دختر ترسو و بی‌کس تو خیابون دوام اورده باشه، مگه اینکه کسی بهش جا و پناه داده باشه، که در این صورت اوضاع سخت میشد! خود حسام وقتی این احتمال رو در نظر میگرفت به تنها کسی که شک میکرد معتضدنیا بود.. هرچند که سعی کرده بود هیلدا رو نسبت به معتضدنیا بدبین کنه و بترسونتش، ولی حالا که اون دختر ناپدید شده بود باید انتظار هرچیزی رو میکشید.


(اکنون)
حسام شماره بهتاش رو گرفت و منتظر شد جواب بده.. بعد از قتل سیمین، این اولین بار بود که باهاش تماس میگرفت.. طولی نکشید که بهتاش تماس رو وصل کرد و بلافاصله حسام گفت: چه خبر؟

بهتاش گفت: من که از همه جا بی‌خبرم، از وقتی اومدم اینجا پامو از در بیرون نذاشتم.. خوراکی و مواد غذاییم هم داره تموم میشه.

_ حالا واسه خرید خرت و پرت میتونی آنلاین سفارش بدی، ولی همچنان باید همون جا بمونی.

+ چرا؟ مگه دختره رو دستگیر نکردن؟

_ نه، فرار کرد پدرسگ.

+ خب چه اهمیتی داره؟ به هرحال دیگه اونو قاتل میدونن و دنبالش میگردن، کسی به تو کاری نداره که.

_ میشه انقدر پشت گوشی قاتل قاتل نکنی؟.. همین دیگه! از مغزت استفاده نمیکنی که چندسال آب خنک خوردی.. همه نگرانی من اینه که نکنه دختره به اون مرتیکه گوه، معتضدنیا، پناه برده باشه، همه چیزو تعریف کرده باشه و اونم بیفته پی اثباتش.

+ معتضدنیا رو بسپار به من.. میفرستمش پیش اقوامش که خیلی وقته ندیدتشون.

منظور بهتاش کشتن معتضدنیا بود.. حسام عصبی تر شد و گفت: چرا شر و ور میگی واسه خودت؟ اول سیمین، بعدشم وکیلش؟ کدوم آدم عاقلی باور میکنه همه چی زیر سر هیلدا باشه؟ معلومه اولین کسی که یقه‌شو میگیرن منم.

•Atre chanel🤍

03 Nov, 16:10


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

03 Nov, 09:59


PART 99 :

حسام با همکارش که از همه چیز بی خبر بود تو راه خونه بود.. به وجود این مرد احتیاج داشت تا یه شاهد معتبر برای دیدن هیلدا و جنازه سیمین باشه.. بهتاش نگاهی به ساعت انداخت، طبق برنامه ریزیشون حسام باید یه ربع دیگه به خونه می‌رسید.. رفت بالاسر هیلدا، با اخم بهش خیره شد، انگار این دختر قصد بیدار شدن نداشت.

نگاهی به اتاق سیمین انداخت و از نیمه باز بودن درش مطمئن شد.. داروی گیاهی کمیاب و استنشاقی رو از جیبش بیرون اورد و زیر بینی هیلدا گرفت.. خاصیت و بوی تند این دارو به زودتر بیدار شدنش کمک میکرد‌.. هیلدا اخمی کرد و با چشمای بسته پلک زد، مثل اینکه بلاخره داشت به هوش میومد.. بهتاش صاف ایستاد و لگد محکمی نثار دختر بیچاره کرد تا این روند رو سریعتر کنه.

هیلدا به سختی چشم باز کرد، معلوم بود همچنان گیج و منگه.. ولی دیگه برای بهتاش مهم نبود، به سرعت ازش فاصله گرفت و وارد همون اتاقی شد که داخلش پنهان شده بود.. داشت هیلدا رو میدید که داره به زحمت خودشو جمع میکنه تا بلند شه و به اتاق سیمین بره.. از دیدن این صحنه نیشخند خبیثی زد چون هیلدا دقیقا کاری رو داشت انجام میداد که اونا انتظارش رو داشتن.

لحظاتی سپری شد، سکوتی مرگبار به گوش میرسید، مثل آرامش قبل از طوفان.. ولی برای بهتاش هیجان انگیز بود، چون میدونست الانه که صدای جیغهای وحشت زده هیلدا این سکوت رو نابود میکنه.. جیغ هیلدا بلند شد.. جیغهای پی در پی و هیستریک.. طولی نکشید که صدای حسام رو شنید که اسم سیمین رو فریاد میزد.

وقتی مطمئن شد همه داخل اتاق سیمین هستن، به سرعت از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت، بدون اینکه سروصدایی کنه.. از خونه بیرون رفت و همونطور که میدویید خودشو به ماشینش رسوند.. ماشینو روشن کرد و راه افتاد.. مقصدش خونه باغ قدیمی و خارج از شهری بود که متعلق به پدربزرگ مشترک اون و حسام بود.. بهتاش پسر عمه حسام بود.. کسی که سیمین حتی هیچوقت از وجودش خبر نداشت چه برسه به اینکه دورادور بشناستش.

هرچند نه تنها سیمین، که خیلی از اطرافیان حسام از وجود بهتاش به عنوان پسر عمه‌ش بیخبر بودن.. پسر عمه ای که تو کل این دنیا هیچکس رو نداشت، نصف بیشتر عمرش رو پشت میله های زندان گذرونده بود و جرائم سنگینی تو پرونده‌ش داشت..

هرچند حسام و بهتاش با اینکه رابطه فامیلی و خونی باهم داشتن اما هیچ ارتباط خونوادگی بینشون نبود، حتی از حال همدیگه هم خبر نداشتن.. تا دو،سه سال پیش، وقتی که بهتاش تازه از زندان آزاد شده بود.. البته همون زمان هم برای حسام نه تنها اهمیتی نداشت که حتی سعی میکرد تا جای ممکن از بهتاش فاصله بگیره، اونو مایه ننگ و آبروریزی مخصوصا تو حیطه کاری و حرفه خودش میدونست.. تااینکه نقشه قتل سیمین به ذهنش خطور کرد و بهتاش وارد بازی شد.

درسته که حسام وضعیت مالی خوبی داشت و به واسطه شغلش جایگاه و اعتباری نصیبش شده بود.. اما با ورود سیمین به زندگیش، زنی فوق‌العاده ثروتمند و متمول که تنها بود و وارثی هم نداشت، از قضا عاشق حسام هم شده بود، جوری وسوسه شد و به تکاپو افتاد که حاضر بود به هرقیمتی صاحب دارایی های اون زن شه، یه فرصت طلایی و باارزش که ممکن بود تنها یکبار سرراهش قرار بگیره..

به هیچ وجه هم قصد نداشت با زندگی کردن کنار سیمین که شش دنگ حواسش به حسام بود و روش حساسیت زیادی داشت، خرد خرد و با حساب و کتاب از این ثروت بهره‌مند شه، نه! حسام همه اون ثروت رو یه جا برای خودش میخواست، بدون وجود هیچ مزاحمی.. چون اساسا خودخواه بود و تحمل متعهد شدن به هیچکس رو نداشت، مخصوصا زن ثروتمندی که خیلی هم حساس و باهوش بود.

تنها مشکل این وسط، وجود دختر خونده سیمین، هیلدا بود.. اوایل اونو یه معضل بزرگ میدید اما وقتی نقشه قتل سیمین به ذهنش رسید، وجود اون دختر براش کلید حل مشکلات شد.. فقط لازم بود طوری برنامه‌ریزی کنه که هیلدا قاتل سیمین شناخته شه و به زندان بره، آخرش هم حسام میموند و یه ثروت هنگفت از سیمین.

اما این مابین، حضور دوست و وکیل سیمین، منصور معتضدنیا کارو خیلی سخت میکرد، وَ حسام به این نتیجه رسید که در حقیقت معضل اصلی اونه نه هیلدا! پس با رندی و حیله گری کاری کرد که سیمین به منصور، کسی که سالهای سال میشناختش، بدبین شه و دست اونو از زندگی و مسائل خصوصیش کوتاه کنه.. وَ همینطور هم شد، اما با همه اینا حسام باز هم مجبور بود نقشه قتل رو با دقت بالاتر، بدون هیچ سوتی یا علامت سوالی بچینه و اجرا کنه.

•Atre chanel🤍

03 Nov, 09:59


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

02 Nov, 16:01


PART 98 :

راوی :
( شب حادثه، ساعاتی قبل از قتل سیمین)

حسام گوشیش رو داخل جیبش گذاشت و نفس کلافه ای کشید.. از شیده شاکی بود و احتمال میداد یه گندی بزنه، ولی بازم به این‌ دلخوش بود که به هرحال کار انجام شده، سیمین در یک بیهوشی عمیق به سر میبره و بهتاش هم وارد خونه‌ شده.

هرچند شیده خبر نداشت از صبح، قبل از اینکه حتی خودش وارد خونه‌ سیمین شه، بهتاش کمی عقب تر از خونه داخل ماشینش نشسته و اوضاع رو میسنجه.. حتی شاهد ورود و خروج شیده هم بود.. این خواسته حسام بود که نمیخواست کوچیکترین خللی تو برنامه ایجاد شه.. همه نقشه ها و برنامه‌ ریزی هاش باید انقدر دقیق و ظریف انجام میشد که بعد از اتمام کار حسام از هر اتهامی تبرئه باشه.

با پیامی که حسام فرستاده بود، بهتاش وارد خونه‌ شد.. نگاهی به اطراف انداخت و بعد مستقیم رفت به سمت آشپزخونه.. چاقویی که حسام از قبل براش آماده کرده بود رو برداشت و راه افتاد به سمت پله ها.. اینکار به این منظور بود که پلیس ها بلافاصله متوجه بشن که این چاقو، یکی از چاقو های تو آشپزخونه هست و حتی جای خالیش هم دیده میشه، وَ بی هیچ تردیدی به این نتیجه برسند که هیلدا قاتله.

وارد اتاق سیمین شد و زن بیچاره رو بیهوش و بی حرکت بین مبل و زمین دید که به طرز ناجوری ولو شده.. کیف کارش و چاقو رو کنار گذاشت و نزدیک سیمین شد، بلندش کرد و روی تخت خوابوندش.. طبق خواسته حسام، بدن سیمین رو طوری روی تخت قرار داد که انگار سیمین برای استراحت دراز کشیده.

حالا تنها کاری که باید انجام میداد انتظار بود، انتظار برای ورود دختر خونده سیمین، هیلدا!.. این انتظار مدتی طول کشید تا اینکه هیلدا از راه رسید.. بهتاش ماسک ترسناک و هالووینی رو روی سرش کشید، چاقو رو داخل غلاف کمربندش گذاشت و شیشه داروی بيهوشی که حسام دراختیارش گذاشته بود رو روی دستمال پارچه ای خالی کرد.. مقدار دوز این دارو در حدی بود که هیلدا تنها برای نیم ساعت بيهوش شه.

صدای هیلدا رو میشنید که همزمان از پله ها بالا میاد و سیمین رو خطاب قرار میده‌.. منتظر فرصت مناسب بود تا دختر بخت برگشته رو غافلگیر کنه.. از لای در اتاقی که داخلش پنهان شده بود هیلدا رو دید که رد شد.. به آهستگی از اتاق خارج شد و پشت سر هیلدا راه افتاد.. هیچ استرس یا نگرانی برای انجامش نداشت، برعکس! کاملا خونسرد و آروم بود! در حقیقت انجام اینکار حتی براش لذت و سرگرمی هم داشت، مخصوصا ‌که ترس و وحشت تو صدای دخترک رو متوجه میشد.

قبل از اینکه هیلدا فرصت کنه به سمتش برگرده، پارچه آغشته به داروی بيهوش کننده رو محکم روی دماغ و دهنش گذاشت و بدنش رو از پشت سر گرفت.. طولی نکشید که بدن هیلدا شل شد.. درحالیکه بهتاش میخوابوندش روی زمین به صورتش نگاه کرد تا مطمئن شه داروی بیهوشی کامل اثر کرده.

چشمای هیلدا که بسته شد، بهتاش دست راست دختر بیچاره رو گرفت و محکم دور دسته چاقو مشت کرد، طوریکه انگار هیلدا چاقو رو تو مشتش گرفته تا باهاش ضربه بزنه.. محض اطمینان چند ثانیه ای نگه داشت تا اثر انگشتهای دختر به خوبی روی دسته چاقو به جا بمونه..

بهتاش رو پاهاش وایساد و درحالیکه چاقو رو تو دست داشت، دستایی که با دستکش‌های چرمی پوشیده شده بود، وارد اتاق سیمین شد.. نگاهی به بدن زن انداخت و به قفسه سینه‌‌ش خیره موند.. براش جالب بود که الان، تو همین لحظه، زندگی و مرگ این زن ثروتمند تو دستای اونه‌! زنی که شاید اگه با بهتاش روبه‌رو میشد حتی بهش اجازه نمی‌داد آبدارچی یکی از بخش‌های شرکتش باشه‌.

از این فکر نیشخند پر حرص و خشمی زد، همیشه از اینجور زنها متنفر بود و عقده داشت.. انگشتشو روی قسمتی که میخواست چاقو رو فرو کنه فشار داد، قلب سیمین! چاقو رو بالا برد و تو یه لحظه به سینه زن فرو کرد، دقیقا داخل قلبش.. چاقو باید تو همون وضعیت، داخل قلب سیمین میموند.. بهتاش خونسرد و بیخیال راه افتاد و از اتاق بیرون رفت.. تا نیم ساعت دیگه که هیلدا رو به هوش بیاره، سیمین هم تموم کرده.

•Atre chanel🤍

02 Nov, 16:01


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

02 Nov, 09:57


PART 97 :

نفس بلندی گرفت و بیدار شد.. بدون اینکه بدنمو رها کنه با صدای خواب آلودش که کلفت تر هم شده بود گفت: صبحت به خیر خوشگل من.

ناخواسته و ذوق زده از لحن صمیمی و کلمه ای که به کار میبرد لبخندی رو لبام نشست و گفتم: صبح توام به خیر عزیزم.

آمیخته با نفسهاش خنده بیحالی کرد و پشت گردنم رو بوسید.. دستش که دورم بود رو حرکت داد و درحالیکه سینه هام رو لمس میکرد گفت: با چه انگیزه های خوبی از خواب بیدار شدم!

یکی از سینه هام‌ رو آروم فشار داد و گردنمو میک زد.. اصلا باورم نمیشد این آدم خشایار باشه! همچنان برام تازگی داشت.. با خنده بهش گفتم: اگه انگیزه کافی گرفتی و سرحال شدی گوشیت هم جواب بده، مدام داره زنگ میخوره.

متوجه شدم سرشو از روی بالش بلند کرد و همزمان پرسید: ساعت چنده‌؟

مهلتم نداد جواب بدم.. هراسون بلند شد و گوشیش رو برداشت.. زیرلب گفت: ای دهنتو...

نگاهم کرد و ادامه داد: باید زود برم، دیرم شده.

به معنی باشه سر تکون دادم.. نیشخندی زد و با دو انگشتش گونه‌م رو کشید: جیگرتو!

از روی تخت بلند شد و یه راست به سمت حموم رفت.. من هنوز رو ابرها بودم! چقدر خوش هیکل بود!.. دیدن این قسمت از شخصیت خشایار انقدر برام جدید و خواستنی بود که منو به اوج رویاپردازی های بیشتر می‌برد.. بی‌نهایت برام جذاب تر شده بود!

انقدر غرق این حس دلپذیر و رویابافی بودم که نفهمیدم خشایار کی از حموم بیرون اومد.. حوله ای که دور کمرش بسته بود رو باز کرد تا لباس بپوشه.. نیم نگاهی بهم انداخت و با نیشخند گفت: خودت تا گردن رفتی زیر پتو ولی خوب لخت منو دید میزنیا! حداقل پتو رو کنار بزن بذار منم از منظره لذت ببرم.

خندیدم و اونم با خنده ادامه داد: میخندی؟! از زیر پتو بیا بیرون ببینم!

نزدیکم اومد و پتو رو از روم برداشت.. جیغ کوتاهی کشیدم: نکن، سرده!

+ دم صبح که داشتیم راند دوم رو میرفتیم سردت نبود!

_ همین کارا رو کردی الان دیرت شده دیگه.

+ راند دوم رو تو کرم ریختی و منم بیدار شدم بچه پررو.

_ من؟! من که خواب بودم.

+ خواب بودی ولی بازم کرمتو ریختی و هوسیم کردی.

یه نیشگون آروم از رون پام گرفت و ادامه داد: توام کم آتیش پاره نیستیا.

با نیشخند ازم رو برگردوند و دوباره مشغول لباس پوشیدن شد.. منم همچنان خیره نگاهش میکردم و باورم نمیشد خشایار همون آدم دیروز یا چند روز پیش باشه که حتی رفت و آمدش رو نمیدیدم چه برسه به اینکه اینطوری باهام حرف بزنه یا رفتار کنه.

قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه تا از خونه بیرون بره خم شد روم، لبامو بوسید و گفت: مواظب خودت باش، بهم زنگ بزن.

منم که تو بهت و ذوق این تغییر رفتار بودم مطیعانه سر تکون دادم.. لبخند دلنشینی زد و رفت.. اولین سوالی که از خودم پرسیدم این بود که یعنی الان خشایار عاشقم شده؟ دوست داشتم عاشقم باشه! شناخت این بُعد از شخصیتش، صمیمیتش، توجهش، محبتش، همه اینا بی نهایت برام لذت بخش و باارزش بود و دلم میخواست تا ابد همینجوری ببینمش.. دقیقا همون چیزایی بود که ازش انتظار داشتم، عشق، توجه، اهمیت داشتن.

رو تخت غلت زدم و چشمامو بستم.. اتفاقات دیشب رو از زمانیکه با صدای هولناک رعد و برق از خواب پریدم رو مرور کردم.. مو به مو! غرق رویابافی شدم، رویاهای شیرین! هیچوقت فکرشم نمیکردم یه روزی سیمین کارآگاه شخصی استخدام کنه، سرنوشت ما رو به هم برسونه و عاشق هم بشیم!

راستی خشایار فقط کارآگاه شخصی بود نه؟ خب معلومه! این چه سوالیه! حتم دارم خشایار یجورایی هم پلیس بود ولی پیش من نمیخواست بهش اعتراف کنه که من نترسم یا بی اعتماد نشم.. ولی خب الان خیلی چیزا بینمون تغییر کرده، احتمالا این موضوع رو بهم میگه.

•Atre chanel🤍

01 Nov, 10:01


PART 95 :

تو همین فکرا بودم که هیلدا گفت: خشایار؟

از گوشه چشم نگاهش کردم: بله؟

+ تو کی برگشتی خونه؟

_ تقریبا چهل پنج دقیقه ای میشه.

+ آخه من منتظرت بودم.. برا همین رو کاناپه خوابم برد.

_ منتظر من بودی؟ چطور‌؟ باهام کاری داشتی؟

+ فکر کردم وقتی بهت زنگ زدم متوجه شدی منتظرتم.. نه باهات کاری هم نداشتم، فقط میخواستم ببینمت چون...

_ چون چی؟

با تاخیر جواب داد: چون چند وقتی میشه که ندیدمت و دلم.. برای دیدنت تنگ شده بود.

با تعجب نگاهش کردم و ناخواسته لبخند پررضایتی رو لبام نشست.. کامل به سمتش چرخیدم، دستمو ستون زیر سرم کردم و گفتم: فکر نمیکردم ندیدن من باعث دلتنگیت بشه.

اون درحالیکه به روبه‌رو خیره بود جواب داد: کاملا اشتباه فکر کردی.. ولی من در مورد یه چیزی مطمئنم.. اینکه این چند وقت به عمد باهام روبه‌رو نمیشدی، یعنی سرسنگین یا شایدم قهر بودی.

_ یکم دلخور بودم ولی چرا قهر؟!

سر چرخوند و نگاهم کرد: قهر نبودی؟!

_ نه، مگه بچه ایم؟

+ پس چرا ازم فرار میکردی؟ چرا وقتی خواب بودم از خونه بیرون میرفتی و وقتی هم مطمئن بودی خوابم برمیگشتی‌؟

_ همیشه همینطوری بوده.. یادت رفته‌؟

+ این یکی فرق می‌کرد.. دیگه حتی یادداشت هم برام نمیذاشتی.. انگار که اصلا تو این خونه وجود نداشتم.

_ دیوونه این چه حرفیه که میزنی؟ من از در که میام تو حضور و وجود تورو همه جای این خونه حس میکنم.. ولی خب بازم میگم، یکم دلخور بودم.

+ چرا دلخور بودی؟

_ حالا دیگه.. پس برا همین واسم کوکی درست کردی‌؟

+ اوهوم.. دیدم تو خیال آشتی کردن نداری گفتم شاید با چندتا کوکی بتونم از خر شیطون پیاده‌ت کنم.

خنده‌م گرفت: عزیزدلم!

بهش چسبیدم و تو آغوشم گرفتمش.. بوی خیلی خوبی میداد، طوریکه هوس میکردم گردنشو ببوسم، وَ اینکارم کردم.. هیلدا به آرومی دم گوشم زمزمه کرد: دلم میخواد یه چیزی رو بهت بگم.

_ بگو.

سکوت کرد.. من که بدجوری میخواستم حرفشو ادامه بده با پافشاری گفتم: هیلدا؟ بگو چی میخواستی بهم بگی.

+ حسی که بهت دارم.

_ چه حسی؟

+ حسی که کاملا بهش مطمئنم، ولی از واکنش تو یا حرفایی که شاید بهم بزنی مطمئن نیستم.

_ بگو دختر، جون به لبم کردی.

+ عاشقت شدم.

از صداقت و سادگی کلامش، اینکه انقدر مستقیم حرفشو زد و بی شیله پیله بهم ابراز علاقه کرد حس خیلی خوبی تو قلبم جوشید.. ولی همه این جزئیات یه طرف! من داشتم از هیلدا میشنیدم عاشقم شده.. حال عجیبی داشتم، هم از این اطمینانی که دنبالش بودم احساس رضایت میکردم، هم به شکل باور نکردنی ضربان قلبم بالا رفته بود، غم و خوشحالی، این دو حس متناقض، هردو باهم وجودمو پر کرده بود و تلاطم بی سابقه ای به دلم مینداخت.

درحالیکه موهاشو نوازش میکردم زمزمه وار پرسیدم: مطمئنی عاشقم شدی؟ شاید فقط یه وابستگی زود گذر باشه.

+ نیست.. تو قلبم حسش میکنم.. ولی چیزی که آزارم میده اینه که نمیدونم تو چه حسی بهم داری.

من؟! در اون لحظه من پر از احساسات متناقض بودم که هیچ توضیح و دلیلی نمیتونستم براشون پیدا کنم.. تنها چیزی که خوب میفهمیدم این بود که یه دختر، با وجود سن کم و خامی و بی تجربگی طوری منو تحت تاثیر خودش قرار داده بود که راه فراری واسم نمیذاشت.. وَ این عمیقا منو میترسوند.

•Atre chanel🤍

01 Nov, 10:01


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

31 Oct, 16:02


PART 94 :

وارد خونه‌ که شدم مثل همیشه چراغ‌های خونه خاموش بود جز هالوژنهای آشپزخونه.. دیگه به سالن توجه نکردم و مستقیم رفتم تو آشپزخونه.. شام ماکارانی بود، به اضافه چندتا کوکی شکلاتی که تو بشقاب بهم چشمک میزدن.. هم غذا خوشمزه به نظر میومد هم کوکی ها.. ولی دلم خواست اول شیرینی رو امتحان کنم.. مزه‌ش خیلی خوب بود.. همونطور که یکیش رو میخوردم، دومی رو برداشتم.

از حق نگذرم وجود هیلدا واقعا نعمت بود.. جوری که اون به خونه و زندگیم سر و سامون داده بود و چراغش رو روشن نگه می‌داشت، دلمو به خونه و سقف بالا سرم چندبرابر بیشتر خوش میکرد.. قبلا از راه میرسیدم، خونه تاریک و به هم ریخته، نه غذایی، نه گرما و انرژی مثبتی.. الان با وجود اون خونه روح پیدا کرده بود، نه فقط به خاطر کارایی که تو خونه انجام میداد، کلا حضور خودش.. ولی اینو هیچوقت به روش نیورده بودم.

از آشپزخونه بیرون زدم و راه افتادم به سمت اتاقم درحالیکه بشقاب کوکی هم تو دستم بود، خیلی با طعمش حال کرده بودم.. چشمم چرخید سمت سالن و تازه متوجه هیلدا شدم.. رو بزرگترین کاناپه دراز کشیده بود و زیر پتو بود.. تعجب کردم و ناخواسته به سمتش رفتم.. معمولا پشت اون یکی کاناپه روی زمین میخوابید، چیشده اینجا خوابیده؟ شایدم داشته استراحت میکرده و دیگه همین جا خوابش برده.

نور هالوژنهای آشپزخونه کافی بود برای اینکه بتونم صورتش رو ببینم.. همینجوری تو حالت عادی هم ناز و تو دل برو بود، وقتی هم که می‌خوابید بیشتر ملوس میشد.. همونطور که خیره‌ش بودم با ملایمت انگشتمو روی گونه‌ش کشیدم.. پوست نرم و لطیفش.. چیشد پای این دختر به خونه و زندگی من باز شد؟!

به سرم زد بیدارش کنم و بخوابونمش سرجای همیشگیش.. ولی پشیمون شدم.. شاید یجور لجبازی یا غرور، نمیدونم، فقط نمیخواستم متوجه اومدنم بشه.. پتوش رو بالاتر کشیدم و دوباره برگشتم به سمت اتاقم.. لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.. خوابم نمیومد.. یکی از کوکی ها رو برداشتم و درحالیکه میخوردم سرمو با گوشی گرم کردم.

تقریبا بیست دقیقه ای گذشته بود و دیگه یواش یواش میخواستم بخوابم.. هرازگاهی صدای رعد و برق از دور دستها به گوش می‌رسید.. گوشیمو کنار گذاشتم و چشمامو بستم.. چیزی نگذشته بود که آنچنان رعد و برقی زد که شیشه های بالکن لرزید.. گرخیدم و ناخواسته بلند شدم.. هنوز تو هنگ بودم که این دیگه چجور رعد و برقی بود.

صدای نفس نفس زدن هیلدا رو از سالن شنیدم و سریع از اتاق بیرون رفتم.. بیدار بود و رو کاناپه نشسته بود، معلوم بود با صدای رعد و برق از خواب پریده و حالا هم ترسیده.. همین که منو دید هراسون گفت: صدای چی بود؟

نزدیکش رفتم و گفتم: رعد و برق.. خیلی ترسیدی؟

دستمو گرفت و به معنی آره سر تکون داد.. کنارش نشستم و اونم بلافاصله خودشو تو آغوشم جا داد.. اولش یکم جا خوردم ولی خب این اولین بار نبود که همو بغل میکردیم.. موهاشو نوازش کردم و گفتم: میخوای برات یه لیوان آب بیارم؟

+ میشه کنار تو بخوابم؟

اینبار واقعا جا خوردم! جدی هیلدا میخواست کنارم بخوابه‌؟ با چیزایی که اون شب بینمون پیش اومد و اون حالت پر هوس و شهوت رو از من دید؟!.. ازش جدا شدم تا به صورتش نگاه کنم و از حرفی که شنیدم مطمئن شم.. بهم خیره بود و برق چشمای مشکیش گیج ترم میکرد..

نگاهم رو کل صورتش چرخید و گفتم: اگه راحتی چرا که نه؟

به معنی آره سر تکون داد.. بلند شدم و دستشو گرفتم تا اونم بلند شه.. باهم وارد اتاق شدیم.. پتوی روی تخت رو بیشتر کنار کشیدم و رو به هیلدا گفتم: بیا بخواب.

روی تخت اومد و طوری دراز کشید که منم کنارش بخوابم.. دستپاچه و هیجان زده روی تخت کنارش دراز کشیدم.. نمیدونم چه فکری با خودش میکرد یا منو چجوری میدید، ولی من عمرا بتونم تو این وضعیت خوددار باشم و آروم و بی دردسر بخوابم!

•Atre chanel🤍

31 Oct, 16:02


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

31 Oct, 10:39


🎃🎃👻👻

•Atre chanel🤍

31 Oct, 09:51


PART 93 :

+ آدم نباید به کسی بدهکار بمونه، حتی به بچه خودش.

_ هه! تو خیلی چیزا رو به من بدهکاری که با میلیاردها پول هم صاف نمیشه.

پوزخند زد و گفت: کنایه میزنی؟

_ خیلی مستقیم گفتم.. دقیقا به عنوان یه پدر چقدر کنارم بودی؟

+ این حرفای صد من یه غاز و قرتی بازیا چیه؟ یه نگاه به خودت بنداز، نزدیک دو متر قدته، چهارستون بدنت قرص و محکمه و واسه خودت یَلی شدی، دیگه چی میخوای؟ همه اینارو صدقه سر من داری که تخمتو کاشتم و بزرگت کردم...

حرف زدن باهاش چه فایده ای داشت وقتی که حتی معنی پدر بودن هم نمیدونست؟ نمیخواستم باهاش بحث کنم، این مرد همینجوری هم خدا زده بود.. ولی انقدر دلم ازش پر بود که فقط به خسرو اشاره کردم و گفتم: آره، تخم خسرو هم تو کاشتی و بزرگش کردی، همونی که هنوز به بیست نرسیده بود رفت زیر یه خرمن خاک.

+ اون فرق میکرد، از اولش هم بلد نبود چجوری گلیم خودشو از آب بیرون بکشه.. مگه غیر اینه که جفتتون زیر این سقف بزرگ شدین؟ اون خودشو به فنا داد ولی تو بازیگر شدی.

_ منم اگه به حرف ننه‌م گوش نمیکردم و زود از زیر این سقف بیرون نمیزدم عاقبتم عاقبت خسرو بود.. بعدشم من بازیگر نیستم، این هزاربار.

+ چرا بازیگری!.. تو فیلمها نشونت میدن.. کارای خطرناکی که بازیگر اصلی خایه نمیکنه انجام بده رو تو انجام میدی‌، چون این هوا خایه داری.. حالا شاید بعضیا نشناسنت، ولی من که میشناسمت و میدونم پسر منه که داره میزنه به دل خطر.

جوابی بهش ندادم، همیشه اصرار داشت منو بازیگر بدونه، به دور و بریاش هم میگفت پسرم بازیگره.. دودی گرفت و گفت: یادته وقتی بچه بودی، چهار یا پنج ساله‌ت بود، ازم میپرسیدی بابا ما کی وضعمون خوب میشه؟ کی پولدار میشیم؟ کی لباسای قشنگ میپوشیم؟ منم بهت میگفتم کی آینده رو دیده که من دیده باشم؟ معلوم نیست چی پیش میاد، پس هرچه پیش آید خوش آید.. الان خودتو ببین! یه پا آقا شدی واسه خودت.. تیپ میزنی و لباسای تر و تمیز و قشنگ تنته، یه ماشین زیر پاته، یه خونه خوب اجاره کردی، با کارگردانها و بازیگرها حشر و نشر داری، خیلیا روت حساب باز میکنن و بهت عزت و احترام میذارن.. خلاصه یه پا آدم حسابی!

دومرتبه دودی گرفت و مکثی کرد تا لذتش رو ببره.. دوتا لیوان دم دستش رو جلو کشید و درحالیکه چای میریخت ادامه داد: فقط یه چی این وسط کم داری.. زن بگیری، بچه دار شی، از این عَزب قُلی بودن دربیای.

_ ای بابا پدر من چه دل خوشی داری.

+ دل ما که خیلی وقته عزا خونه‌س، منتها من آرزو دارم اول بچه های تورو ببینم، بعد با خیال راحت سرمو بذارم زمین.

_ دور از جون.. حالا فعلا اون چای رو بده بخورم گلوم خشک شده.

لیوان چای منو جلوم گذاشت و دوباره مشغول حرف زدن شد: هیچکس رو زیر سر نداری؟ دختری، کسی.. دیگه سی سالته.

_ من خیلی مرد باشم بتونم از پس خودم بربیام، چرخوندن زندگی یه نفر دیگه پیشکشم‌.

+ مگه چی کم داری؟ جوونی، با جَنمی، دستت به دهنت میرسه.. فقط لب تر کن تا خودم واست برم خواستگاری.

نشئه توپ بود که انقدر حرفای قشنگ میزد.. اصراری هم نداشتم ساز مخالف بزنم و میذاشتم هرچی دلش میخواد بگه، میدونستم فقط برای همین لحظه‌س و به چندساعت نرسیده کلا این بحث یادش میره.. حرفای پای بساطی بود دیگه، حداقل من که از بابام زیاد دیده بودم.


از خونه بابا بیرون زدم و مسیر خونه خودمو پیش گرفتم.. هروقت میومدم اینجا مغزم تا یکی دو ساعت به هم میریخت و آشفته بود.. دست خودمم نبود و نمیتونستم کاریش کنم، فقط همینجور همه چی تو سرم میچرخید.. گذشته، خاطرات تلخ، مامان و خسرو، حسرتهای به دل مونده خودم.. همه چی.. اینا هیچوقت از بین نمیرفت، همیشه گوشه ای از مغزم باقی میموندن تا تو اولین فرصت دهنمو سرویس کنن.

•Atre chanel🤍

31 Oct, 09:51


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

30 Oct, 15:59


PART 92 :

سعی کردم از فکرش بيرون بیام و برم به کارام برسم.. دوباره برگشته بودم به سمت آموزش دفاع شخصی و بدلکاری.. دغدغه های منم کم نبود که بخوام همه فکر و وقتم رو روی این دختر و مشکلاتش بذارم.. زندگی خرج داشت دیگه! هفته ای یکی، دوبارم باید میرفتم به بابا سر میزدم، جنس بهش میرسوندم و اگه خریدی چیزی داشت انجام میدادم.

شیده، دوست دختر حسام، چند مرتبه ای پیام داده بود و زنگ زده بود تا دوباره کارشو انجام بدم و دوست پسر عنترش رو تعقیب کنم.. منم که این روزا نه اعصاب درست و حسابی داشتم نه حال و حوصله ای، جوابشو ندادم و بلاکش کردم.. میخواستم یه چند وقتی از این ماجراها دور شم.. غیر از این، شیده یه دردسر و به فنایی واقعی بود.
...........

تو مسیر خونه بابام بودم، چیزی که همیشه لازم داشت، به اضافه پول و یه مقدار خرت و پرت واسش خریده بودم و داشتم واسش میبردم.. ساعت نزدیک 10شب بود.. گوشیم زنگ خورد و شماره خونه خودمو دیدم.. تعجب کردم چون هیلدا معمولا به من زنگ نمیزد، مگه اینکه خیلی کار مهم و ضروری داشته باشه.

خیلی سریع تماس رو وصل کردم: الو؟

+ سلام، خوبی؟

_ خوبم، چیزی شده؟

+ نه، چطور مگه؟

_ هیچی، فکر کردم نکنه طوری شده.

+ نه همه چی اوکیه نگران نباش.. فقط زنگ زدم ببینم تقریبا کی میای همین.

حالا تعجبم بیشتر شد.. هیلدا از این اخلاقا نداشت بهم زنگ بزنه و بپرسه من کی میرسم خونه.. در جوابش گفتم: نمیدونم، سه ساعت دیگه، چهار ساعت دیگه.. مطمئنی همه چی اوکیه؟

+ آره گفتم که نگران نباش.. باشه پس مواظب خودت باش.. راستی! شامتو مثل همیشه گرم نگه میدارم، یه چندتا کوکی هم برات درست کردم.

ناخواسته لبخند کمرنگی رو لبام نشست.. اولین بار بود کوکی درست میکرد..اوایل که میخواست خونه‌م بمونه بهم گفته بود بلده ولی هیچوقت درست نکرده بود، منم دیگه پیگیر نشده بودم چون فکر میکردم اون موقع یه خالی بسته که نظر منو برای موندن خودش جلب کنه.

بهش گفتم: جدی‌؟ دستت درد نکنه، راضی به زحمت نبودم.

+ نه بابا چه زحمتی.. چیدمشون داخل ظرف، دیگه هروقت رسیدی امتحانشون کن.

_ حتما.

+ خدافظ.

با تاخیر قطع کرد.. از اون شبی که داشتیم به جاهای خوبی می‌رسیدیم ولی خراب شد چند روزی میگذشت.. منم سعی میکردم دیگه هیچی به روی خودم نیارم و عادی باشم.. صبح زود از خونه بیرون میرفتم و آخر شب هم وقتی هیلدا خواب بود برمیگشتم..

ولی اگه بخوام روراست باشم باید بگم هم ازش دلخور و ناراحت بودم و تا حد ممکن نمیخواستم باهاش روبه‌رو شم، بااینکه دلم براش تنگ میشد و صبحا قبل بیرون رفتن از خونه وقتی خواب بود نگاهش میکردم.. هم داشتم سعی میکردم ازش فاصله بگیرم، چون به نظرم اونم داشت همچین کاری میکرد.. منم صدسال پیگیر یه دختر که باهام سرسنگین بود نمیشدم تا دنبالش موس موس کنم، حالا هرچقدر ازش خوشم بیاد، یا موقعیت نزدیک شدن بهش رو داشته باشم و پیشقدم شم.. عمرا!


وارد خونه‌ بابا که شدم مثل همیشه اول از همه جنسش رو ازم گرفت و بلافاصله نشست پای بساطش.. دائما پای این سیخ و سنگ و پیکینکش بود و از جاش تکون نمیخورد، مگه برای دستشویی رفتن! اونم اگه خیلی بهش فشار میورد.

نگاهی به اطراف خونه‌ش انداختم که بدجوری اوضاعش خراب بود.. بهش گفتم: یه روزی رو که راحت بودی تعیین کن، یه نفر از شرکت خدماتی بیارم اینجا رو تمیز کنه.. سه ماه هم تا عید مونده، یه نقاش میارم در و دیوارو رنگ بزنه.. شایدم کاغذ دیواری بکشیم.. هووم؟ خودت کدوم رو میپسندی؟

بابا دود تریاک رو بیرون داد و گفت: چه فرقی میکنه؟

_ فرقش اینه که خونه‌ت از این وضعیت داغون درمیاد.

خندید و گفت: اینجوری حسابم پیشت میزنه بالا آقا خشایار.. همین چند وقت پیش کلی واسه دندونام پیاده شدی و خرج کردی.. منم که ندارم باهات صاف کنم، پس بیخیال.

_ چی رو صاف کنی؟ مگه تاحالا من حرف پول پیشت زدم؟

•Atre chanel🤍

30 Oct, 15:58


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

30 Oct, 10:00


PART 91 :

از هجوم حس وحشیانه ای که یهو کل وجودم رو فرا گرفت خجالت زده بودم.. حالا چی میشه‌؟ خشایار وقتی برگشت قصد داره ادامه بده؟ اگه هیچی به روی خودم نیارم چی؟ مثل صبح.. نه اون فرق می‌کرد.. تا این حد پیش نرفته بودیم که نشه جمعش کرد.

تقریبا 7،8 دقیقه ای طول کشید تا خشایار برگشت بالا.. همین که درو براش باز کردم و باهاش روبه‌رو شدم دلم لرزید و دوباره همه وجودم داغ شد.. اونم درحالیکه بهم خیره بود اومد داخل و بدون اینکه لحظه ای نگاهش رو ازم بگیره درو پشت سرش بست..

با دستپاچگی نگاهم رو ازش گرفتم و برای اینکه چیزی گفته باشم لب بازم کردم: ماشینت رو تو جای پارک همسايه پارک کرده بودی؟

+ آره، آخه دقیقا کنار جا پارک منه، ولی اصلا نفهمیدم جای اشتباهی پارک کردم.

_ آهان، شاید به خاطر اینه که...

میخواستم بگم به خاطر اینه که مشروب خورده ولی با فکر اینکه ممکنه بهش بربخوره و ناراحت شه با مکث ادامه دادم: فکرت مشغوله، متوجه نشدی.

اوهومی گفت و همچنان بهم خیره موند.. منم بدون هیچ حرف یا واکنشی نگاهش کردم.. دوباره نگاهش سرد و جدی شده بود و هیچی نمیتونستم ازش بفهمم.. به چی فکر میکرد؟ چی تو سرش میگذشت؟ هرچی نباشه تا چند دقیقه پیش تو همین نقطه داشتیم همدیگرو میبوسیدیم و مدام پیش تر میرفتیم.

خشایار درحالیکه کاپشنش رو درمیورد گفت: داشتی میخوابیدی که با اومدنم بیدارت کردم؟

_ آره.. ولی هنوز خوابم نبرده بود، داشتم سعی میکردم بخوابم.

+ که اینطور.. میخوای اگه جات ناراحته رو تخت من بخوابی؟ فکر کنم رو تخت من خیلی راحت خوابت ببره.

_ نه جام راحته ممنون‌.

نیشخند کمرنگ و معنی داری زد و با تاخیر گفت: خیلی خب، پس شبت بخیر.

از کنارم رد شد و رفت داخل اتاقش.. همینطور هاج و واج نگاهش میکردم و مونده بودم الان چرا اینکارو کرد؟ چرا یهو ول کرد رفت‌؟ جوری که خشایار تا چند دقیقه پیش حالی به حالی شده بود و کم مونده قورتم بده، حرفایی که میزد و جوری که دیوونه من شده بود...!

درسته من برای ادامه دادن تردید داشتم ولی اصلا فکر نمیکردم اونم به همین راحتی بیخیال شه، بره تو اتاقش و بگیره بخوابه!.. با عصبانیت نگاهم رو از اتاقش گرفتم، راه افتادم چراغ رو خاموش کردم و دوباره برگشتم تو رختخوابم.

چند دقیقه ای گذشت.. صدای باز شدن فندک و چکوندنش و بوی سیگار، بهم میفهموند همچنان بیداره، مثل دیشب.. اهمیتی ندادم، پتو رو روی صورتم کشیدم و سعی کردم بخوابم.. عصبانی و دلخور بودم، بهم برخورده بود.


خشایار :
صبح زود از خونه بیرون زدم.. میشه گفت دیشب اصلا نتونستم درست بخوابم.. مدام از این پهلو به اون پهلو میشدم و دیگه از این وضعیت کلافه شده بودم، همین که دیدم هوا داره روشن میشه بلند شدم و تصمیم گرفتم از خونه برم بیرون.

نمیدونم این دختره برعکس چیزی که نشون میداد خیلی زرنگ و وزه بود که دیشب منو با اون شدت حشری کرد، برد لب چشمه و تشنه برگردوند یا واقعا دوزاریش کج و کوله بود! شایدم تو موقعیت ناخواسته ای قرار گرفت و وقتی بهش حق انتخاب دادم ترجیح داد قبول نکنه.

درسته من دیشب کمی مست بودم وقتی برگشتم خونه، اما حالم دست خودم بود و میفهمیدم دارم چیکار میکنم، فقط جرات و جسارتم بیشتر شده بود و غرورم هم کمرنگ شده بود.. به محض دیدن هیلدا هم دلو به دریا زدم و با حرص و عطشی که این مدت یقه‌م رو گرفته بود میخواستم از وجودش سیرآب شم.

حس میکردم یجورایی داره ناز میکنه ولی دیگه اهمیتی نمیدادم، مست بدن مثل برگ گل‌ش شده بودم.. تا اینکه سروکله مقدم، خروس بی محل، پیدا شد و تر زد به همه چی.. تا برم و برگردم یکم از حال و هوای حشریت بیرون اومدم.‌. وقتی هم که وارد خونه‌ شدم متوجه شدم هیلدا یجورایی معذبه.

بااینکه بدجوری تو کف مونده بودم و فقط منتظر یه اشاره کوچیک از سمتش بودم تا روش شیرجه بزنم! ولی تردیدش رو که دیدم با خودم گفتم بذار غیرمستقیم بهش بگم ببینم اصلا میخواد ادامه بده یا نه، من که نمیخواستم به زور باهاش سکس کنم.

تعارف اتاق خوابم رو زدم اونم گفت نه! منم که بدجوری تو پَرم خورده بود بی‌خیال شدم.. حالا هم عصبی و برزخی بودم و اعصاب نداشتم.. نمیدونم این دختر چی تو سرش میگذشت، با دست پس میزد و با پا پیش میکشید، یا کلا قصد نخ دادن نداشت و ناخواسته اینکارو میکرد...

•Atre chanel🤍

20 Oct, 15:42


PART 72 :

حالم خیلی بد شده بود، هنوز واسم شوک برانگیز بود و نمیتونستم هضمشون کنم.. تو همون حال گفتم: اگه اینا فرضیه باشه چی؟ یعنی حسام سیمین رو نکشته باشه.

+ فکر میکنی حسام بیگناهه؟!

_ اون پست فطرت که از بی‌گناه بودن خیلی دوره.. ولی اینکه قاتل باشه...! قتل! چجوری تونسته به مرگ سیمین راضی شه؟ آخه به چه انگیزه ای؟

+ ثروت سیمین واسه قتل انگیزه کافی رو نمیده؟

_ سیمین که همه زندگیشو داشت به پای حسام میریخت، اون دیگه چه مرگش بود...

+ خیلی هم مطمئن نباش.. چیزایی درمورد زندگی هست که تو هنوز نمیدونی.. هرچی نباشه سیمین هم زن باهوشی بوده، انقدر عقل داشته که حساب پولهایی که به شوهر جَوونش میده رو داشته باشه، یا اجازه نده یارو هنوز از گرد راه نرسیده صاحب همه زندگیش بشه...

_ آخه خشایار! چرا حسام فقط باید به خاطر پول سیمین رو بکشه؟

+ با یه حساب سر انگشتی میتونی بفهمی حسام از مرگ زنش چه سود کلفتی میبره.. بعدشم چرا انقدر برات عجیبه؟ خیلیا واسه چند میلیون ناقابل آدم میکشن، اینکه دیگه حرف یه ثروت هنگفته.. فکر میکنی اون مرتیکه میتونسته چندسال صبر کنه تا از کنار زنش به نون و نوایی برسه؟ نه، اتفاقا میخواسته خیلی سریع صاحب اون مال و ثروت شه.

گیج و آشفته حال نگاهش کردم.. هیچی نداشتم بگم، فقط هر لحظه به عمق بدبختی خودم بیشتر پی میبردم.. خشایار ادامه داد: ببین دختر خوب از هر راهی که شده، هرجوری که میشه، باید بی گناهی خودتو ثابت کنی، تو که تا آخر عمرت نمیتونی فراری باشی و گوشه خونه قایم شی، میتونی؟

_ همه چی علیه منه، چجوری ثابت کنم؟

+ میشه به اون یارو، معتضدنیا، امید داشت، به نظر آدم حسابی میومد.. اون شاید بتونه کمک کنه...

_ آقای معتضدنیا بیشتر از هرکسی منو قاتل سیمین میدونه...

+ کی گفته؟

_ حسام عوضی میگفت.

+ توام باور کردی؟!

از حالت صورتش فهمیدم بهتره که هیچ جوابی ندم.. اونم کنایه آمیز ابرو بالا انداخت و سر تکون داد.. حتما منو خیلی احمق و بی عقل میدید.. پوف کلافه ای کشید و نگاهشو ازم گرفت.. نمیتونستم این حالتش رو تحمل کنم، باید میفهمید چی تو دلم میگذره.

با لحن ناراحت و جدی بهش گفتم: خشایار من الان از همه میترسم، بهم حق بده.. من جز تو به هیچکس اعتماد ندارم، نه به آقای معتضدنیا نه به هیچکس دیگه، فقط تو.. از کجا معلوم همین که آقای معتضدنیا بفهمه من کجا هستم به پلیس‌ها خبر نده‌؟ چه تضمینی وجود داره؟

+ حق داری، منم که نگفتم همین الان صاف بریم پیش معتضدنیا.. اول موقعیت رو میسنجیم، دودوتا چهارتا میکنیم ببینم با یارو چند چندیم.. ولی اینم در نظر داشته باش تو نباید متهم به قتل بمونی و هر لحظه با این ترس زندگی کنی که الان پلیس‌ها پیدات میکنن.

شرم آور بود! من تو این وضعیت، وسط یه بحث و گفتگوی جدی و حساس، داشتم به این فکر میکردم خشایار چقدر مرد خوب و شریفیه که داره انقدر به زندگی و آینده من اهمیت میده.. چقدر شرایط من و نجاتم از این شرایط ناجور براش مهمه.. چرا انقدر براش مهم بودم؟

خواستم همین سوال رو ازش بپرسم که صدای زنگ آیفون مانعم شد.. خشایار بلند شد و وقتی جواب داد فهمیدم سفارش غذامون رسیده..


خشایار :
دختر خنگ و بی عقلی نبود، هوش خوبی داشت، ولی طفلی زیادی ساده و بی تجربه بود.. مشخص هم بود این تربیت سیمینه، میخواسته دختر خونده‌ش یه دختر کاملا بی حاشیه باشه که فقط سرش تو درس و مشقه و جز اینا هیچ کار دیگه ای نمیکنه.. نه اجازه داده بود کمی تو جامعه بچرخه و آدما رو بشناسه، نه شیطنتی داشته باشه، خلاصه زن سختگیری بوده که مطمئنم از سر دلسوزی هم اینکارو کرده ولی دختره زیاد از حد پاستوریزه شده بود! که به نظرم این اصلا خوب نیست.. همین شده بود که آدمای دور و برش رو درست نمیشناخت و سطح حرومزادگیشون رو نمیدید.

ولی از طرفی هم واسه من خوشایند بود، چون خیلی بهم اعتماد و باور داشت.. با وجود دروغی که راجع به خودم بهش گفتم و خودمو کارآگاه شخصی و استخدام شده سیمین معرفی کردم..

•Atre chanel🤍

20 Oct, 15:42


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

20 Oct, 10:00


PART 71 :

بی هیچ مکثی جواب دادم: آره، دوست سیمین بود.. ولی نه دوست چندین و چندساله، حدود یه سال و نیم از آشناییشون میگذشت.. البته شیده خیلی پیله و پیگیر سیمین بود، چون سیمین خیلی سخت با آدما دوست میشد.. یجورایی هم باب آشنایی سیمین و حسام، شیده بود.. اون بود که حسام رو واسه کارای زیبایی به سیمین معرفی کرد.

+ میدونستی سیمین تو شرکتش استخدامش کرده بوده؟

_ نه! واقعا؟

+ چطور نمیدونستی؟

_ ببین آخه سیمین نه دوست داشت من از کاراش سر دربیارم، نه خودم کنجکاوی میکردم.. اون دوست داشت من به هدفهایی که واسم‌ مشخص کرده بود برسم، منم همه تمرکزم رو همونا بود.. باور میکنی من بعد از ده سال زندگی با سیمین نفهمیدم دقیقا چیکار میکنه یا کار و بارش چطوری پیش میره...

+ آره باور میکنم.. حالا اگه من بگم شیده دوست دختر حسامه، باور میکنی؟

از حرفی که زد شوک شدم‌.. از حیرت و ناباوری صدامو بالا بردم: چی؟ شیده‌؟! تو مطمئنی؟

+ مطمئنم که دارم حرفشو میزنم.

_ زنیکه کثافت هرزه!.. ببخشید، من معمولا فحش نمیدم.

+ نه راحت باش، اگه خواستی میتونی فحش های بدتری هم بدی.

_ آخه چطوری.. باورم نمیشه.. یعنی شیده و حسام.. چرا سیمین هیچوقت نفهمید؟ تازه اون زنیکه رو هم تو شرکتش استخدام کرد...

+ جاهای خوب و تر و تمیزشو بیخیال شو.. به این فکر کن باعث آشنایی سیمین و حسام، شیده بوده.. دقیقا چی رو تو ذهنت روشن میکنه؟

ناباور و بهت زده جواب دادم: یعنی اونا از قبل باهم تو رابطه بودن و...

+ بعدشم با نقشه به سیمین نزدیک شدن! دقیقا همینه که همه چیزو مشخص میکنه.. حالا وقتی دارک تر میشه اگه بهت بگم به احتمال خیلی قوی با همدستی هم سیمین رو کشتن.

هرلحظه از چیزایی که داشتم میشنیدم و میفهمیدم بیشتر شوک میشدم.. گیج و بهت زده گفتم: چطور امکان داره؟ آخه حسام روز حادثه واسه لحظه به لحظه‌ش شاهد داشت، به گفته خودش و شاهدا، بیمارستان رفته بود، بعدشم مطبش و آخرشم که با همکارش برگشت خونه.

+ من که نگفتم خودش سیمین رو کشته.. مطمئن باش یه حرومزاده ای مثل اون هیچوقت دستاشو خونی نمیکنه، میسپاره به یه آدم حرفه ای که تمیز انجامش بده، خودش هم انقدر عقل داره که از صبح روز حادثه از جلوی چشمها جُم نخوره.. فکر میکنی واسه چی همه حضورشو تو بیمارستان یا همون مطب کوفتیش تایید میکنن؟ چون به عمد میخواسته دیده بشه.. شک ندارم اون روز حتی دستشویی هم نرفته!

_ یعنی تو میگی اون ناشناسی که منو بیهوش کرد...

+ آره، به احتمال خیلی زیاد از طرف حسام بوده.. با یه برنامه ریزی خیلی دقیق، تر و تمیز کارشو انجام داده.. فکر می‌کنم برای همین بیهوشت کرده، چون به تو احتیاج داشتن تا موقع ارتکاب قتل توی خونه باشی، اثر انگشتهات خیلی واضح رو دسته چاقو بمونه تا همه باور کنن تو قاتلی، که حسام هم از هر نظر تبرئه شه.

سرم بدجوری تیر کشید.. چشمامو رو هم فشار دادم و زیرلب گفتم: اگه غیر از این باشه چی...

+ هیلدا؟ خوبی؟

_ نه.. خوب نیستم.. چیزایی که داری میگی انقدر سیاه و وحشتناکه که نمیتونم قبول کنم.‌. مگه یه آدم چقدر میتونه شیطان صفت باشه‌؟

+ همین قدری که داری میبینی.. گوش کن هیلدا، بذار خارج از همه اینا یه چیزی بهت بگم، تو زیادی سرت تو لا‌ک خودت بوده، زیادی تو دنیای خودت سیر میکردی و خبر از بیرون نداری.. صدرصد مادر خونده‌ت هم بیشتر از هرکی میخواسته که تو یه دختر ساده و بی حاشیه باشی که فقط به درس و مشقت برسی ولی انقدر ساده بودن هم خوب نیست.. نمیخواد گرگ بارون دیده بشی ولی بَره هم نباش.

•Atre chanel🤍

20 Oct, 09:59


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

19 Oct, 16:03


PART 70 :

دنبالش رفتم و گفتم: خشایار‌! بذار الان یه چیزی درست میکنم...

کلافه برگشت و نگاهم کرد: تو چرا انقدر اصرار داری خودت یه چیزی درست کنی؟

_ چون فقط در این صورت احساس مفید بودن میکنم.

+ مغزتو دختر! این فکرهای سمی رو از کجا میاری‌؟ زنگ میزنم فست فودی، تا وقتی جواب بده حق انتخاب داری وگرنه خودم غذاتو انتخاب میکنم.

_ پس خودت انتخاب کن.

+ اصلا چرا نریم بیرون؟ همون غذا رو تو خود رستوران میخوریم.

_ اگه من با تیشرت و شلوارک تو بیرون بیام مشکلی نداره؟

+ اوه! یادم نبود نه تو لباس درست و حسابی داری نه ماشین خودم وضعیت خوبی داره.. بیخیال، یه وقت دیگه حتما باهم میریم.

با گوشیش یه شماره گرفت و منتظر شد جواب بده.. غذا رو که سفارش داد و قطع کرد، نزدیک شد و بهم گفت: تو که دیگه تو آشپزخونه کاری نداری، بیا بریم بشینیم یه فیلمی، سریالی، چیزی ببینیم.

تو این مدت اولین بار بود که میخواستیم باهم وقت بگذرونیم چون تا قبلش خشایار هیچوقت خونه نبود.. اما ذهن من همچنان درگیر چیزایی بود که تازه فهمیده بودم.. درسته دوباره به خشایار اعتماد کردم، حتی بیشتر از قبل، ولی هنوز جواب یه سری سوالا رو نگرفته بودم.

همینطور که دنبالش میرفتم پرسیدم: تو الان تمام حرفای منو باور کردی درسته؟

درحالیکه رو کاناپه میشِست جواب داد: نباید باور میکردم؟

_ من.. منظورم چیز دیگه‌س.. تو موقعیتی که همه انگشتهای اتهام به سمت منه و همه منو قاتل میدونن، هیچکس هم حتی حرفامو گوش نمیده، تو باورم کردی.. یعنی میخوام بدونم از همون اول میدونستی من گناهکار نیستم؟ که دنبالم اومدی، چندبار نجاتم دادی، بعدشم گذاشتی تو خونه‌ت بمونم.

+ بیا بشین.

راه افتادم و کنارش نشستم.. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ببین از اول هدف من حسام بود نه تو.. ولی با چیزایی که ازت فهمیده بودم حس میکردم این وسط نقش گوشت قربونی رو داری، یعنی بعضیا دارن سعی میکنن کاسه کوزه ها رو سرت بشکنن.. راستش اون روزی که از خونه حسام فرار کردی خودمم نمیدونم چرا دنبالت اومدم.. حتی پشیمون شده بودم و میخواستم به کار خودم برسم.. ولی وجدانم یا هرچی که اسمش هست بهم اجازه نداد یه دختر تنها و بی پناه رو به حال خودش ول کنم‌.

پس درست فهمیدم، خشایار بیشتر دلش به حال من سوخته بود، نه هیچ چیز دیگه.. نمیدونم چرا ولی با فهمیدنش یکم ناراحت شدم.. اما به روی خودم نیوردم و دوباره پرسیدم: سیمین هیچوقت راجع به من حرفی نزده بود؟

+ نه.. اون فقط آمار حسام رو بهم داد و ازم خواست سر از کاراش دربیارم، همین.

_ قصد جسارت ندارم فقط برام سوال شده.. وقتی سیمین دیگه زنده بود، تو میخواستی آمار حسام رو به کی برسونی؟

+ وکیلش، آقای معتضدنیا.

بهت زده چشم درشت کردم: تو با اون در ارتباطی‌؟

+ نه ولی تا اونجایی که خودم تحقیق کردم متوجه شدم آدم بدی نیست و میشه روش حساب کرد.. میدونی من وقتی فهمیدم خانوم افشار به قتل رسیده عزمم جزم شد تا اینکارو ادامه بدم و سر از ماجرا دربیارم.

_ تو پلیسی؟

+ نه، ولی فهمیدم اگه بخوام میتونم زندگی آدما رو شخم بزنم.

_ میتونم بپرسم تا الان از حسام چه چیزایی فهمیدی؟ چون یادمه گفتی چیزایی ازش فهمیدی که تمام نگاه ها بهش عوض میشه و اسم و شهرتش به خطر میفته و اینا.

+ اوهوم.. مثلا فهمیدم از قبل اینکه سیمین کشته شه، حسام با یه دختری رابطه داشته.

با حیرتی آمیخته به خوشحالی گفتم: عوضی! همیشه میدونستم این کثافت با زنها و دخترهای زیادی به سیمین خیانت میکنه، منتها نمیتونستم ثابت کنم.. پست فطرت لجن.‌. ای خدا! چه زمانی خائن بودن این مرتیکه داره ثابت میشه، کاش سیمین زنده بود و با چشمای خودش میدید...

+ هیلدا.. بگو ببینم، تو کسی به اسم شیده جیرانی میشناسی؟

•Atre chanel🤍

19 Oct, 16:02


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

19 Oct, 09:52


PART 69 :

خشایار با تحکم گفت: خیلی خب آروم باش.

بریده بریده و با حرص گفتم: نمیخوام آروم باشم.. میخوام انقدر جیغ بزنم.. جون بکنم.. دلم خنک شه.. که همه میخوان منو مقصر همه چی کننن.. همه چی تقصیر منه...

+ آروم باش، الان سکته میکنی...

نفسم بالا نیومد جوابشو بدم.. یه دفعه منو محکم تو آغوشش گرفت و گفت: آروم باش، نفس عمیق بکش.

نفسم با ناله پر درد و رنجی از سینه‌م بیرون اومد، راه نفسم باز شد و با شدت زار زدم.. عین یه نوزاد بی قرار که فقط میخواست گریه کنه.. دست خشایار رو حس کردم که داشت موهامو به آرومی نوازش میکرد.. یواش یواش از شدت گریه هام کم شد، از اون حالت بی ثبات و متزلزل که بی شباهت به حمله عصبی نبود فاصله گرفتم.

خشایار همینطور که موهامو نوازش میکرد گفت: من تورو مقصر هیچی نمیدونم، فقط یه لحظه قاطی کردم.

_ دلم میخواد بمیرم راحت شم از این همه عذاب.

+ بس کن، دیگه این حرفو نزن.

_ چرا نزنم؟ وضعیتمو ببین.. دلمو به چیه این زندگی خوش کنم؟

+ حیف دختر به این خوشگلی نیست که آرزوی مرگ داره؟ درصورتیکه چند وقت دیگه بی‌گناهیش ثابت میشه، خودشو جمع و جور میکنه و به زندگی عادیش برمیگرده، بعدش تو هر راهی که بهش علاقه داره قدم میذاره، پیانو شایدم باله.

نیشخند تلخ و بی جونی زدم: پیانو و باله رو کجای دلم بذارم وقتی مُهر قاتل بودن به پیشونیم خورده؟ همه در به در دنبالم میگردن که زودتر طناب دار رو دور گردنم بندازن.

ازم جدا شد و خیره به چشمام گفت: اون دستی که بخواد به قصد هر آزاری، حتی کوچیکترین آزار به سمت تو بیاد رو قطعش میکنم.. فکر کردی من میذارم یه کدوم از اون عوضی ها نزدیک تو بشه؟

چشماش مهربون شده بود.. لحنش، نگاهش، لبخند کمرنگش، همشون انقدر دلنشین بودن که امید و جریان احساسات مثبت رو درونم زنده میکرد، وَ باور پیدا میکردم که تو کل این دنیا فقط میتونم به خودش اعتماد و تکیه کنم.. اون واقعا یه حامی محکم و دوست داشتنی بود.

انگشت شصتش رو زیر چشمام کشید و زمزمه کرد: دیگه نمیخوام این چشمای قشنگ رو گریون ببینم.. این چشمای دلربا، این صورت خوشگل و طناز، باید شاد باشه و بخنده.

از تعریفهاش و نگاه خیره‌ش خجالت زده شده بودم، اولین بار بود یه مرد جوون با این کلمات ازم تعریف میکرد، حالا نمیدونستم به خاطر اینکه منو آرومم کرده باشه یا واقعا داشت ازم تعریف میکرد! ولی هرچی که بود خیلی خوشم اومده بود، هیچوقت هیچ پسر یا مرد جوونی اینجوری باهام حرف نزده بود، مخصوصا همچین مرد جذابی..

من حتی هیچوقت با پسرهای دانشگاه هم همکلام نشده بودم، با اینکه تازه وارد محیط دانشگاه شده بودم اما متاسفانه دختری نبودم که نظرشونو جلب کنم چون فکر میکنم زیادی ساده و منزوی بودم.. نه تو اکیپی بودم، نه حتی یه رفیق داشتم، طبیعتا میون اون همه دختر خوش تیپ و آرایش کرده که حسابی به ظاهرشون میرسیدن اصلا دیده نمیشدم!

آروم نگاهمو بالا گرفتم و به صورت خشایار چشم دوختم.. جزئیات چهره‌ مردونه و جذابش به دل میشِست، ولی خب...! صدرصد یه دختر تو زندگیش هست که باید خیلی زیبا و لوند باشه و خشایار هم دوستش داره.

تو همین حال خشایار اخم کمرنگی کرد و گفت: این بوی سوختگی شام ما نیست که بلند شده؟

یهو یاد غذا افتادم، چشم درشت کردم و گفتم: ای وای غذام سوخت.

سریع بلند شدم و دوییدم تو آشپزخونه.. در قابلمه رو برداشتم و از گندی که زدم ناخواسته لب گزیدم، کل غذا ته گرفته بود و سوخته بود.. صدای خشایار رو پشت سرم شنیدم: سوخته نه؟

با ناراحتی به سمتش برگشتم و نگاهش کردم، داشت با نیشخند و سرگرمی نگاهم میکرد.. در جوابش گفتم: میتونم سریع یه چیز دیگه درست کنم.

+ ول کن بابا فدای سرت، مگه غذای رستوران رو ازمون گرفتن؟

_ ن..نه! نمیخواد، من سریع آمادش میکنم.

درحالیکه ازم دور میشد پرسید: غذا ایرانی یا فست فودی؟

•Atre chanel🤍

19 Oct, 09:51


همه چیز درباره او :

•Atre chanel🤍

18 Oct, 15:53


PART 68 :

هیلدا :
خشایار یه دفعه و ناگهانی از کنارم بلند شد.. با عصبانیت رو صورتش دست کشید و نگاه عصبی و برزخیش به اطراف چرخید.. منم که نمیدونستم یهو چش شد سکوت کردم و با حیرت و تعجب بهش خیره موندم.. بی حرف رفت داخل اتاقش.. مونده بودم چرا یهو قاطی کرد! من فقط داشتم ماجرای خودمو براش تعریف میکردم.

فکر کردم رفت تو اتاقش و دیگه برنمیگرده، اما چند لحظه بعد برگشت بیرون، درحالیکه داشت سیگار میکشید.. دوباره کنارم نشست، نگاهی بهم انداخت و پرسید: دودش اذیتت نمیکنه؟

به معنی نه سر تکون دادم، اونم به سیگارش پک زد.. عصبانیت و سکوتش که دلیلش رو نمیدونستم داشت آزارم میداد.. با تردید لب باز کردم: من چیزی گفتم که ناراحتت کرد؟

به یه نقطه نامعلوم خیره مونده بود.. نفسشو عصبی بیرون داد و گفت: چرا هیچوقت به سیمین نگفتی اون حرومزاده چه بلایی سرت اورده؟

_ باور نمیکرد، خیلی حسام رو قبول داشت و عاشقش بود، جوری که هنوزم موندم چجوری بهش شک داشته و تورو استخدام کرده تا تعقیبش کنی.. منم ترسیده بودم، ترس از اینکه نکنه آواره و بی پناه شم.. بهت که گفتم حسام به چی تهدیدم کرد‌؟ گفت همه چیزو میندازه گردن من تا گناهکار هم بشم.. تنها کاری که اون موقع ازم برمیومد این بود که دیگه نذارم حسام منو تنها گیر بیاره.. میدونی هرشب با ترس و لرز و فکر اینکه نکنه یه آشغال بیاد تو اتاقت تا بهت دست درازی کنه یعنی چی؟ درحالیکه مطمئنی درو قفل کردی اما بازم ترس داری.. من مدتها تو همچین وضعیتی بودم.. هرچند موفق هم شدم و حسام دیگه نتونست نزدیکم شه ولی...!

+ ولی چی؟

_ اون چهار روزی که مجبورم کرد تو خونه‌ش بمونم...

+ بسه دیگه ادامه نده.

لحنش انقدر تند و پر تشر و خشمگین بود که ناخواسته سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم.. چرا با من اینجوری رفتار میکرد؟ با لحن شاکی بهش گفتم: خودت داری ازم سوال میپرسی‌.

+ چرا انقدر راحت درمورد کثافت کاری اون حرومزاده حرف میزنی؟

_ چی‌؟!

+ وقتی فهمیدی واست وثیقه گذاشته چرا قبول کردی و باهاش رفتی؟ مگه اون همون تن لشی نبود که بهت تجاوز کرد‌؟ تو که میدونستی همین که پا به خونه‌ش بذاری قراره چه گوهی بخوره، واسه چی تو همون بازداشتگاه نموندی‌ تا مجبور نشی چهار روز لعنتی رو یه جا باهاش بمونی؟ که اونم با خیال راحت هر گوهی که میخواست بخوره...

مونده بودم کدوم رو هضم کنم.. خشم و عصبانیت آتشینش که هرلحظه شدیدتر میشد، یا لحن بد و توهین آمیزش که داشت خودمو محاکمه میکرد.. نمیخواستم گریه کنم، میخواستم محکم باشم و با قاطعیت از بی‌گناهی خودم دفاع کنم، اما نتونستم و زدم زیر گریه..

میون گریه هام با حرص و عصبانیت گفتم: اینم افتاد گردن خودم؟! اونی که بهش تجاوز شده مقصره؟ چجور عدالتیه؟ حالا میفهمم چه کار درستی کردم که به هیچکس نگفتم حسام چه بلایی سرم اورده...

+ چرت و پرت نگو، من فقط میگم چرا تو همون بازداشتگاه نموندی...

_ من وحشت کرده بودم، بفهم! گوشه یه بازداشتگاه، متهم به قتل عزیزترین آدم زندگیم، انقدر خودمو بی‌کس و تنها میدیدم و امید نداشتم کسی به فکرم باشه که وقتی فهمیدم یکی واسم وثیقه گذاشته از خوشحالی میخواستم بال دربیارم.. حاضر بودم نصف عمرمو بدم فقط از اون بازداشتگاه کوفتی بیرون بیام.. میفهمی هیچکس رو نداشتن یعنی چی؟ میفهمی من بین بدتر و بدترین بودم و انتخاب دیگه ای نداشتم؟ که اگه تو همون بازداشتگاه میموندم تا الان راهی زندان شده بودم، چون همه چی علیه منه.. حالا تو داری بازخواستم میکنی و جوری حرف میزنی انگار خودم دوست داشتم بهم تجاوز بشه...

هق‌هق کنان و به زحمت حرف میزدم.. جوری که به تمام اعصابم فشار اومده بود و میخواستم منفجر شم...! اینکه درهرحال همه منو مقصر میدونن، چه قتل سیمین چه تجاوز حسام.. مغزم دیگه کشش این همه فشار و بدبختی رو نداشت، فقط میخواستم جیغ بزنم بیگناهم، بلکه یه نفر باورش بشه.