صدای مرد پیشخدمت باعث شد به خودم بیام: خانوم؟
نگاهش کردم و اونم با نیشخند معنی داری ادامه داد: از این طرف.
خجالت کشیدم و دنبالش رفتم، لابد به نگاه بهت زده من نیشخند زده.. خودمو جمع کردم و دیگه به اطرافم نگاه نکردم، نمیخواستم فکر کنن من ندید بدیدم.. وارد یه سالنی شدیم و به دعوت مرد پیشخدمت رو یکی از مبلها نشستم، بعد بهم گفت منتظر بشینم تا خانوم سالاری بیاد.
اون که رفت دوباره به اطرافم نگاه کردم.. سر و ته این خونه اصلا معلوم نبود، مطمئنم اگه میخواستم داخلش بگردم گم میشدم، لامصب لوکس بودن از در و دیوارش میبارید! مشخص بود تمام وسیله ها چقدر گرون قیمته.. آدم وجود نمیکنه اینجا راه بره از ترس اینکه نکنه یه چیزی خراب شه یا بشکنه و خسارت میلیون دلاری به بار بیاره!
مدتی گذشته بود، دیگه در و دیوار لاکچری خونه رو فراموش کرده بودم و به این فکر میکردم وقتی خانوم سالاری رو دیدم حرفامو چجوری شروع کنم.. اصلا چجور آدمیه که بدونم باید چجوری باهاش حرف بزنم! من که از دیشب خودمو باخته بودم، حالا با دیدن وضع خونه و زندگیش اعتماد به نفسم به زیر صفر رسیده بود چون حس میکردم از اون دسته آدما باید باشه که بقیه رو از بالا نگاه میکنه.
صدای تقتق پاشنه کفشهای یه نفر توجهم رو جلب کرد.. استرس همه وجودمو گرفت و نفسم بند اومد، خودش بود! به طرف درگاه ورودی سالن چرخیدم و همزمان بلند شدم.. یه زن جوون رو دیدم که خیره به من داشت جلو میومد، از ظاهر و لباسای تنش میشد فهمید خانوم سالاریه.
لبخند احمقانه و دستپاچه ای زدم: روز به خیر خانوم سالاری، من...
+ فارسی حرف بزن.
حرف تو دهنم ماسید.. وای خدایا چه غرور و تکبری داشت این زن! من چجوری اینو راضی کنم دلش به رحم بیاد و از شکایتش بگذره؟ نگاه بی تفاوتش رو که حس حقارت بهم میداد ازم گرفت و رو یکی از مبلها نشست که روبهروی من بود.. نگاه بدی به سرتاپای من انداخت و گفت: بشین دیگه، منتظر چی؟
آب گلومو به سختی قورت دادم و آروم نشستم.. پا رو پا انداخت و گفت: مایرز، وکیلم میگفت اصرار داشتی منو ببینی و باهام حرف بزنی.
چی میگفتم؟ همه جرات و جسارتم چسبیده بود کف زمین! به زحمت خودمو جمع و جور کردم و گفتم: بله، ممنونم که پذیرفتین.. حتما میدونید من برای چی مزاحم شدم، میخواستم درمورد وضعیت مادرم باهاتون صحبت کنم...
+ وضعیت اون که مشخصه، زندان میمونه تا وقتی پولی که دزدیده رو برگردونه.
_ مسئله همینه! مادر من دزدی نکرده، من مطمئنم اون حتی روحشم خبر نداره...
+ پس اومدی اینجا با پررویی دزدی پدرومادرتو انکار کنی آره؟
_ من فقط میگم احتمالا سوتفاهم پیش اومده و یکی براشون پاپوش درست کرده تا به دردسر بیفتن...
+ ببین بچه جون آدمای زیادی دور و بر من هستن که هرکدوم سعی میکنن یجوری از کنارم به پول برسن، یکی با چاپلوسی و کاسه لیسی، یکی با جنم و جربزه ای که سعی میکنه بهم ثابت کنه، یکی با دروغ و دغل و پدرسوختگی، یکی هم با دله دزدی.. من امثال پدرومادر تورو زیاد دیدم، هرچند که اونا ناشی ترینشون بودن اما به هرحال با همون ناشی گری ازم دزدی کردن.. میدونی من بیشتر از چی ناراحت و عصبیم؟ اینکه پدرومادرت نمک خوردن و نمکدون شکستن! با کمک هلدینگ من تونستین مهاجرت کنید، بهتون کار دادم، خونه دادم، فرصت ساختن یه زندگی خوب تو تورنتو.. جوابمو چجوری دادین؟ با دزدی و خیانت در امانت.. تقصیر خودمه، دارم چوب اعتمادمو میخورم، نباید برای عز و التماسهای مامان و بابات برای کمک در امر مهاجرت دل میسوزوندم و انقدر بها میدادم.. ولی دیگه بساط لطف و محبت من جمع شده، حالا فقط میخوام تنبیهشون کنم تا عبرت سایرین شن.