رمان های مثبت ۱۸🔞 @ahbfs6q Channel on Telegram

رمان های مثبت ۱۸🔞

@ahbfs6q


روزی سه پارت در اینجا قرار میگیره😍
حمایت کنین!🙂
رمان عروس استاد:درحال نوشتن
رمان رئیس مغرور من:در

رمان های مثبت ۱۸🔞 (Persian)

خواندن رمان ها یکی از بهترین راه ها برای فرار از واقعیت های روزمره و لذت بردن از داستان های جذاب است. اگر علاقه مند به خواندن داستان های مثبت و مفهومی هستید، کانال تلگرام "رمان های مثبت ۱۸🔞" یکی از بهترین گزینه ها برای شماست. در این کانال، هر روز یک پارت جدید از رمان های مثبت منتشر می شود که شما را به دنیایی پر از احساسات و انرژی مثبت می برد. همچنین، با حمایت از این کانال، نویسندگان این داستان ها را به ادامه نوشتن تحریک می کنید. مثبتیت را با ما تجربه کنید و دنیایی پر از انرژی مثبت را کشف کنید. اگر علاقه مند به داستان های عاشقانه و الهام بخش هستید، حتما این کانال را دنبال کنید!

رمان های مثبت ۱۸🔞

07 May, 21:10


ولی قول میدم زود بیام زود زود پارت بزارم

رمان های مثبت ۱۸🔞

07 May, 21:09


ناراحتین ازم که پارت نمیذارم؟:)

رمان های مثبت ۱۸🔞

07 May, 21:08


چخبرا

رمان های مثبت ۱۸🔞

07 May, 21:08


سلام

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:35


اینم جواب بدین دیگه زود به زود پارت میزارم

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:34


خب دوستان ببینین فعال شدم ۳۴ تا پارت گذاشتم برین بخونین😂💋

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:33


#عروس_استاد
#۷۸
گفتم
_برو بیرون از اتاقم.
_نمیرم،خونه ی خودم هر جا حال کنم می خوابم
کارد می زدی خونم در نمیومد .. با خشم به اون هیکل گنده ش که کل تختم و اشغال کرده بود نگاه کردم.
دستش رو بالا گرفت و گفت
_ بیا اینجا کاریت ندارم…من عادت ندارم بغلم خالی باشه.
غریدم
_مرده شور اون بغلتو ببرن.
از اونجایی که آدم خیلی گندی بودم و اگه می رفتم جای دیگه تا فردا صبح خوابم نمیبرد و از اونجایی که کلاس داشتم و صبح زود باید بیدار میشدم ناچارا گوشه ی تخت دراز کشیدم.

صبح با صدایی چشم باز کردم،انگار که ارمین بیدار شده بود…
با خستگی بلند شدم که در اتاق باز شد…آرمین حاضر و آماده با همون اخم همیشگیش نگاهی بهم انداخت و گفت
_اگه با من میای زود باش!
مثل خودش اخم کردم و گفتم
_با تو نمیام،برو!
به جهنمی زیر لب گفت و از اتاق بیرون رفت…به حرص به سمت دستشویی رفتم و مثل همیشه آرایش کردم و بعد از حاضر شدن از خونه بیرون زدم.
کل راه از اینکه یا آرمین نرفتم پشیمون شدم چون تاکسی نبود و اتوبوس تا حد مرگ شلوغ بود…

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:31


#عروس_استاد
#۷۹
سریع وا داد…حتی یه زنگ هم نزد تا ببینه کجا غیبم زده.
فقط به امید اون روز پیش میرم که آرمین رو زمین بزنم… طوری هم زمین بزنم که با چشم خودم خورد شدنش رو ببینم .
به اتاقم رفتم و فقط مانتوم رو در آوردم… بدون عوض کردن لباسم خودم رو روی تخت پرت کردم و جد آباد آرمین رو با فشحام جلوی روم آوردم.
انقدر ازش عصبانی بودم که اگه یه چاقو دستم می دادن قطعا می کشتمش.
انقدر توی دلم نفرینش کردم که نفهمیدم کی خوابم برد

* * * * *
با احساس خیسی گردنم چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم چشمای قرمز آرمین بود…
از قیافش معلوم بود مست کرده،با لحنی کشیده گفت
_توله سگ گوه خوردی با این ریخت و قیافه کنار من وایستادی.
حتی نا نداشت دعوا راه بندازه اما با اون زبون نیش دارش ادامه داد
_جرت میدم تا بفهمی بازی با آرمین یعنی چی!من به گور بابام بخندم از این ریخت و قیافه خوشم بیاد.
خواب به کل از سرم پرید… پسش زدم اما تکون نخورد.با حرص گفتم
_جمع کن خودتو آرمین…برو گمشو همون قبرستونی که تا الان توش بودی همونجا نعشه شو نه روی من .

صدادار خندید و گفت
_روت پول دادم،مال منی،زن منی دلم می خواد رو تو لش کنم حرفیه؟
_من به گور بابام بخندم زن تو باشم،اگه مجبور نبودم صد سال قبول نمی کردم اسم توئه یه لقبای دائم المست روم باشه.

بازم خندید و گفت
_کمتر مزه بریز بچه مگه نمی دونی واسه چی اینجایی؟پس کارتو بکن.

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:31


#عروس_استاد
#۷۸
گفت
_ ته عشقت این بود که بری یه دختر دیگه رو بگیری؟پس چرا نامزدی منو بهم زدی؟
آرمین با عصبانیت بازوهاشو گرفت و گفت
_چرا انقدر خری؟ها؟کم تو رو خواستمت؟کم عاشقت بودم؟
ستاره عصبانی گفت
_من چی؟مگه من کم عاشقت بودم که با دوبار دیدن منو شایان فکر کردی با رفیقت ریختم رو هم . احمق اون همون موقع هم واسه آنا جون میداد من داشتم کمکش می کردم به عشقش برسه تو چیکار کردی؟ خیلی راحت دو تامونو انداختی توی سطل آشغال… الانم دور و اطراف من نباش بذار زندگیمو بکنم..

اولین باری بود که آرمینو انقدر در مونده می دیدم. نالید
_پس تکلیف دل واموندم چی میشه که هنوز پی تو میره؟
نفسم بند اومد.ستاره ساکت شد و آرمین خیره نگاهش کرد .
دستش رو بالا برد و روی گونه ش گذاشت…من همیشه نگاه عصبانی آرمین رو دیده بودم اما الان داشت با حالت خاص و قشنگی به ستاره نگاه میکرد .
درست مثل همون شب حسادت کردم…ستاره واقعا خوشبخت بود که مردی مثل آرمین این طوری شیفته ش بود .
هر دو شون ساکت بودن تا اینکه آرمین گفت
_من هنوزم خاطر تو میخوام..
حرفش و زد و با عشق لب های ستاره رو بوسید.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و صورتم و برگردوندم
حس خیلی بدی داشتم…نتونستم اونجا بمونم و با قدم های بلند از باغ بیرون رفتم.

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:31


#عروس_استاد
#۷۷
ستاره بدون اینکه به روی خودش بیاره جواب داد
_قبل از دروغ گفتن طرفت رو بشناس این آقایی که کنارت ایستاده رو انقدر خوب می شناسم که می فهمم وقتی رنگش کبوده دردش چیه!
رو به آرمین ادامه میده:
_خدمتکار خونتونو آوردی اینجا که حرص منو در بیاری؟
از عصبانیت چشمام کور شد…غریدم
_به کی میگی خدمتکار عوضی؟
خواستم به سمتش حمله کنم که آرمین بازوم رو گرفت و گفت
_عزیزم نیاز نیست به خاطر حرف هر کسی از کوره در بری…
رو به ستاره با خونسردی ظاهری گفت
_ لطفا حدت و بدون.نمی خوام خانومم به خاطر حرف های صدمن یه غاز تو اعصابش بهم بریزه .

ستاره با طعنه گفت
_خانومت؟
دلم می خواست این دختره ی عوضی رو خفه کنم… برعکس من ظاهر خیلی خونسردی داشت و انگار آرمین از زنای خونسرد بیشتر خوشش میومد چون من عشقو خیلی خوب توی چشماش می دیدم.
خواست جواب بده اما پشیمون شد،دستم و ول کرد و بازوی ستاره رو گرفت و دنبال خودش به بیرون کشید.
هاج و واج نگاهش کردم… باورم نمیشد این بشر انقدر بیشعور باشه… منو بین این همه آدم غریبه ول کرد و رفت .

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:31


#عروس_استاد
#۷۶
خشم توی چشماش شعله کشید… با فکی قفل شده خواست حرفی بزنه که نگاهش جایی ثابت موند.
برگشتم،ستاره بود که به مات ما مونده موند…
دستی دور کمرم پیچیده شد و به هیکل تنومند آرمین چسبیده شدم.
کنار گوشم آهسته ولی با خشم گفت
_ همین الان گم میشی مانتوتو می پوشی و صورتتو پاک می کنی
به ظاهر خندیدم و گفتم
_من هر کاری دلم بخواد می کنم می دونی چرا؟ چون دلم می خواد. .
سرش رو ازم فاصله داد… حالا نگاهش توی نگاهم قفل شده بود
این چهره ی کبودش رو هر کی می دید می فهمید داره از عصبانیت می میره.
نگاهش از روی لب هام به روی شونه ها و بالاتنه ی نیمه برهنه م سر می خورد
انگار تحملش رو از دست داده بود،می خواست حرفی بزنه که صدای ضریفی گفت
_فکر نمی کردم اینجا ببینمت.
هر دومون به سمت ستاره برگشتیم
آرمین به ظاهر خونسرد گفت
_سلام… چه طور انتظار نداشتی؟شایان رفیق منم هست.
ستاره با پوزخند گفت
_ آدم به رفیق خودش شک نمی کنه…اونم چنین شکی ..
آرمین سکوت کرد،ستاره نگاهی از سر تا پام انداخت و با طعنه گفت
_تا اونجایی که من می دونم کسی با لباس نیمه ٱستین و آرایش آنچنانی حق نداره کنارت وایسته.

این بار من به جای آرمین با لبخند ملیحی جواب دادم
_من هرکسی نیستم عزیزم،لطفا فکرای بیخودتو بیان نکن.

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:31


#عروس_استاد
#۷۵
کل راه نه من حرف زدم و نه اون . مهمونی توی باغ بزرگی بود که انگار نصف شهر اونجا حضور داشتن. از ماشین که پیاده شدم صداش و شنیدم
_صبر کن.
به سمتم اومد و دستم و گرفت ….. با انزجار خواستم دستم و پس بکشم که محکم فشار داد و غرید
_حرفام و که یادت نرفته؟
با نفرت نگاهش کردم که دستم رو کشیدو به سمت ساختمون برد

وارد که شدیم با دیدن اون جمعیت حالم به هم خورد.
یکی برای گرفتن وسایلمون اومد و من ازش خواستم که منو به یه اتاق ببره ،حداقل چند لحظه ای از آرمین جدا می شدم.
وقتی خواستم برم لحظه ی آخر زیر گوشم گفت
_ پشت چشماتم از اون سگ مصبا پاک کن هزار بار گفتم من از این مزخرفات دوست ندارم

بدون اینکه چیزی بگم دنبال خدمتکار به اتاق رفتم…
مانتوم رو در آوردم و یه لحظه از پوشیدن اون لباس پشیمون شدم. جمعیت زیادی اونجا بودن و مطمئنا با این لباس دکلته که اندامم رو کامل نشون میداد شب عذاب آوری داشتم.
ساپورتم رو از پام در نیاوردم…رژ لب قرمزی که آورده بودم و روی لب هام مالیدم و بعد از برداشتن کیف دستیم از اتاق بیرون رفتم… آرمین درحال حرف زدن با یه پسره بود،به سمتش رفتم… هنوز بهش نرسیده بودم پسره ازش فاصله گرفت.
برای یه لحظه سرش رو برگردوند و با دیدن من خشکش زد… با ناباوری به سر تاپام نگاه کرد.
کنارش ایستادم و با حفظ ظاهر گفتم
_چیه؟خوشگل شدم ؟

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:31


#عروس_استاد
#۷۴
از جام بلند شدم و به سمت کمد لباس هام رفتم،پیراهنامو زیر و رو کردم و آخر دستم به سمت لباس قرمز دکلته م رفت ..
بالاتنه ی پیراهن پرکار بود و دامن کوتاهی داشت… در حالت عادی اصلا این لباس رو نمی پوشیدم اما امشب با خودمم لج کرده بودم .
به جای پیراهنی که آرمین داده بود اونو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. چون آرمین از آرایشش بدش میومد ملیح آرایش کردم و ژر قرمزم رو توی کیفم انداختم.
مانتوی و ساپورتی پوشیدم و بعد از پوشیدن شال از اتاق بیرون رفتم .
آرمین با دیدنم با عصبانیت گفت
_یه ساعت چه غلطی می کنی؟ دیر شد
بدون اینکه جواب بدم از خونه بیرون زدم و به سمت ماشین رفتم و بی اعتنا به آرمین سوار شدم.
از قدم های بلندش معلوم بود عصبانیه،زیر چشمی نگاهش کردم. به لطف لباس های مارکش خیلی خوشتیپ شده بود،هر چند اگه از حق نگذریم مرد جذابی بود،هم هیکلش هم چهره ی مردونش… ولی اخلاق گندش همه ی اونا رو از بین برده بود .
سوار شد و درو محکم به هم کوبوند .حرص بخور جناب استاد حرص بخور… انقدر حرص بخور تا بمیری و راحت بشم .
ماشین و استارت زد و راه افتاد،می دونستم همه ی اینکارا به خاطر ثابت کردن خودش به ستارست می خواست نشون بده خوشبخته اما من امشب حالیت می کنم که بازیچه ی دست تو نیستم.

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:24


#عروس_استاد
#۷۳
صاف نشست و استارت زد با خونسردی گفت
_به نظرم نباش! خوب نیست یه دختر شب قبل از ازدواج اینو به شوهرش بگه.
با نفرت بیشتری گفتم
_ توی دانشگاه به همه نشون میدم چه آدم لاشی و کثافتی هستی.
_کار خلاف شرع نکردم که آبرومو ببری. می خوام مالمو عقد خودم کنم.قبل از تو هم خودم به همه میگم این دختر عروس منه اوکی؟
_تو اسلحه داری!
با خونسردی جواب داد
_مجوز داره،خوب بعدی…
_ عمارت شاهرخ نرمال نیست،اون همه نگهبان و دختر…
_به من ربطی نداره خونه ی اونه نه من ،حرف دیگه ای داری؟
باز هم لال شدم،بالاخره ازت یه مدرک محکم پیدا می کنم آرمین تهرانی… اون موقعست که توپ توی زمین من میوفته

باز صداش بلند شد:
_حاضر نشدی؟
اشکامو پاک کردم…لعنت به تو آرمین،امروز بدترین روز زندگیم بود. فکر کنم بدبخت ترین عروس دنیام!
ای کاش شبی که از پای سفره ی عقد فرار کردم گیر هر کسی میوفتادم الی آرمین یه نامرد به تمام معنا !
امروز من عروس همین آدم نامرد شدم و از این به بعد زندگیم تباه بود،خودم اینو می دونستم.
دوباره صداش و بلند کرد
_چی کار می کنی اون بالا یک ساعته؟
نگاهم و به لباسم دوختم… واقعا این لباس سلیقه ی من نبود چطور باید می پوشیدمش؟
یه پیراهن با آستین های بلند توری که قد کوتاهی داشت و همراه با یه ساپورت گذاشته شده بود .
اون می خواست از من یه برده ی حلقه به گوش بسازه،منم حاضر بودم بمیرم و برده ی این آدم نشم… حالا که به زور عقدم کرده منم زندگیش و جهنم می کنم.

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:22


#عروس_استاد
#۷۲
متحیر نگاهش کردم که گفت
_فردا شب یه مهمونیه بزرگه… می خوام اونجا اعلام کنم زنمی.
چشمام داشت سیاه می شد. خدایا عذاب بیشتر از این که زن روانی مثل آرمین بشم؟ دلم به شناسنامه ی پاکم خوش بود که اونم قرار بود سیاه بشه.
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم
_هرگز!درسته که منو خریدی اما حق نداری عقدم کنی.من یه روزی بدهیم و میدم و از شرت خلاص میشم.تو نمی تونی با اون عقد منو اسیر خودت کنی. این اجازه رو بهت نمیدم.

با صدایی کشدار از زور مستی گفت
_کی ازت اجازه خواست کوچولو؟هر چند مالی نیستی…آدم و به اوج نمی بری،جز پاچه گرفتن هم کاری ازت بر نمیاد ولی متاسفم که ستاره تو رو دیده و من باید به همه نشون بدم زن منی.

باید حدس می زدم دردش ستاره ست…
دستش رو جلو آورد و روی گونه م کشید که با نفرت سرمو عقب کشیدم… با خنده ی کم رنگی گفت
_شانس آوردی که پشیمون شدم… تو لقمه ی چربی هستی اما نباید دست شاهرخ بیوفتی.

صورتم جمع شد و گفتم
_ ازت متنفرم!

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:20


#عروس_استاد
#۷۱
با ترس جیغ کشیدم و روی زمین افتادم.
تیر به پام نخورده بود اما زهره ترکم کرد،برگشتم و با دیدن اسلحه ی دست آرمین نفرت تمام وجودم و پر کرد .
به سمتم اومد و بازوم رو محکم کشید که داد زدم
_ولم کن عوضی…
غرید
_خفه شو راه بیا.
منو دنبال خودش کشوند و وادارم کرد توی ماشین بشینم.
خودشم سوار شد و پاش و روی پدال گاز فشرد .
بوی الکل توی ماشین می پیچید و از شیشه ی خالی معلوم بود حسابی زهر ماری کوفت کرده
با لحن عصبانی گفتم
_وقتی تا خرخره مست کردی منو سوار ماشین نکن من قصد مردن ندارم.
_ببند دهنتو .
_چرا؟ اتفاقا می خوام باز کنم ببینم این سری می خوای چه غلطی بکنی؟اون یارو و نگهباناش که سهله دست و پامم ببندی من باز فرار می کنم و تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی .

نگاهم کرد،کم کم لبخند محوی روی لبش نمایان شد و لبخندش رفته رفته پررنگ شد و با صدای بلند خندید
حیرت زده گفتم
_به چی می خندی؟
ماشین و کناری نگه داشت و با خنده گفت
_تو واقعا احمقی. داری با کسی دهن به دهن می ذاری که می تونه با یه گلوله خلاصت کنه .

واقعا می تونست؟
خودش ادامه داد
_من اون قدرا هم آدم صبوری نیستم،روز اول بهت گفتم دختر خوبی باش تا بهشت و ببینی یا هم سرکشی کن و خودت و توی جهنم بنداز،تو هم راه دوم و انتخاب کردی… جهنم اصلیت خونه ی شاهرخ نیست،بماند که اون رحمی به دخترا نداره ولی من هنوز جهنم اصلی رو نشونت ندادم.کنجکاوی ببینی؟

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:19


#عروس_استاد
#۷۱
با ترس قدمی به عقب برداشتم و شروع به دویدن کردم اما به خاطر پام خیلی زود بهم رسید و بازوم و گرفت

برگشتم و با عصبانیت گفتم
_ولم کن بی غیرت.
فشار دستش دور بازوم بیشتر شد،با فکی قفل شده گفت
_ تو این وقت شب اینجا چه غلطی می کنی؟
_فرار کردم که چی؟
_فرار کردی که کجا بری؟
_هر جا برم بهتر از جهنمیه که تو منو توش انداختی،خدا لعنتت کنه آرمین من آدمی به پست فطرتیه تو ندیدم.
_منم آدمی به لجبازیه تو ندیدم… سوار شو
نگاهم به اون دو تا نگهبان افتاد که داشتن به این سمت میومدن… آرمین هم رد نگاهم رو دنبال کرد… از غفلتش استفاده کردم و با زانو ضربه ی محکمی به بین پاش زدم که آخی گفت و دستش شل شد
خودم و عقب کشیدم و با درد شدیدی توی ناحیه ی پا شروع به دویدن کردم.
صدای عصبانی آرمین و شنیدم که به اون دو تا گفت
_بگیرین این دختره ی احمق و
با ترس می دویدم که همون لحظه صدای شلیک اسلحه رو شنیدم و تیر درست کنار پام فرود اومد.

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:17


#عروس_استاد
#۷۰
اصلا اگه منو بکشه تا اعضای بدنمو بفروشه چی؟

با ترس بلند شدم و به سمت پنجره رفتم بازش کردم و از اونجا به پایین تراس نگاه کردم. چند تا نگهبان اونجا کشیک می دادن و اگه خودمو پرت می کردم بدون شک می فهمیدن.
سرم و بلند کردم و نگاهم به پشت بوم افتاد… بالا رفتن ازش محال بود اما تنها راهی که داشتم همین بود.

پام و روی میله ی تراس گذاشتم و از اونجا دستم و بند لبه ی سایه بون کردم. مرزی تا افتادن نداشتم اما به سختی خودم رو بالا کشیدم… اوضاع سخت تر شد،سایه بون از جنس فلز بود و هر قدمی که بر می داشتی صدا میداد. دو تا نگهبان دقیقا روبه روی این اتاق ایستاده بودن که اگه سر برمی گردوندن قطعا منو میدین و فاتحه ام خونده میشد .
لبم و به دندون گرفتم و اولین قدم و برداشتم،از حالت شیب شده ش هر آن احتمال می دادم که بیوفتم و به رحمت خدا بپیوندم اما برای نجات خودم باید می جنگیدم.
قدم دوم رو برداشتم،به این ترتیب،سوم و چهارم و پنجم… فقط دو قدم دیگه مونده بود که برسم اما از شانس بدم پام رو درست جایی گذاشتم که آهنش فرو رفت و صدای بدی داد .
هر دو نفرشون به سمت من برگشتن و یکیشون گفت
_دختره داره فرار می کنه.
با ترس دستم رو بند لبه ی پشت بوم کردم،نگهبانا به سمت رفتن که مطمئنم راه پشت بوم بود… اگه عجله نمی کردم بیچاره می شدم.
خودم رو به سختی بالا کشیدم و از روی دیوار پریدم،در پشت بوم باز شد ..
قبل از اینکه برسن خودم رو توی پشت بوم خونه ی بغلی پرت کردم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم شروع به دویدن کردم.
بعضی جاها می پریدم و بعضی جاها خودمو بالا می کشیدم… فقط می دونستم که دارم کم کم می بازم…
روی چهارمین پشت بوم،فهمیدم که فاصله با پشت بوم خونه ی بعدی خیلی زیاده. ارتفاع هم تا پایین خیلی زیاد بود .
چشمامو بستم و با شمارش سه دل و به دریا زدم و پریدم که جیغم به هوا رفت .

فکر کنم پام قطع شد… اون دو تا غول پیکر از بالا داشتن به من نگاه می کردن… بی توجه به درد پام بلند شدم و شروع به دویدن کردم…
بالاخره به خیابون اصلی رسیدم و خودم رو جلوی یه ماشین پرت کردم… یاد شب عقدم با طاهر افتادم که خودم رو جلوی ماشین آرمین پرت کردم.

ماشین نگه داشت و یه نفر ازش پیاده شد… باورم نمیشد اما اون لحظه با دیدن آرمین حس کردم عزرائیل رو دیدم چون وحشت زده بهش خیره شدم…

با ناباوری گفت
_تو فرار کردی؟

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:17


#عروس_استاد
#۶۰
_هوی… چته وحشی؟
در و بست… نگاهی به اطراف انداختم. یه اتاق نسبتا بزرگ.با دیدن پنجره به سمتش رفتم یه پنجره ی بزرگ که پشتش بالکن بود.
پنجره رو باز کردم و به بالکن رفتم،دقیقا رو به همون جایی باز میشد که شاهرخ بساط کرده بود منتهی الان خبری از دخترها نبود و فقط خودش بود و آرمین.
با دیدنش نفرت تمام وجودم رو پر کرد.خواستم برگردم که حرفاش کنجکاوم کرد
_ من اونو واسه عیش و نوشت نیاوردم شاهرخ پس رو مخم راه نرو،حق نداری بهش دست بزنی .

شاهرخ با خنده ی چندشی گفت
_اما واسه یه شب که می ارزه،حالا من نه…ولی من کسیو مفت نگه نمی دارم.اینم که جنس دست دومه.
آرمین با تحکم گفت
_اگه نمی تونی خودتو و اون وامونده رو کنترل کنی می برمش،چون اگه بفهمم دستت بهش خورده می دونی ساکت نمی مونم.

_یادت رفته کی رئیسه؟
آرمین با پوزخند گفت
_من زیردست تو نیستم شاهرخ من حتی بندگی خدا رو هم نمی کنم تو که دیگه جای خود داری پس پا رو دم من نذار،می دونی که قیچیم برای قطع کردن همون پات تیزه پس حرفامو از مخت در نیار .

حرفش و زد و منتظر جواب نموند. ملتمس نگاهش کردم… برای لحظه ای ایستاد و بعد برگشت و به من نگاه کرد.
اخمی کردم و به اتاق رفتم… خودمو روی تخت پرت کردم و با گریه بالش و جلوی صورتم گرفتم.لعنت به تو آرمین
* * * * *
با ترس از خواب پریدم… نگاهی به اطراف انداختم.همه جا تاریک بود کمی فکر کردم تا فهمیدم کجام .
خدایا من چه راحت خوابیده بودم؟اگه اون پیرمرده من رو هم مثل اون دخترا یه رقصنده کنه چی؟ یا اگه نصف شب بیاد بالای سرم چی؟
اصلا اگه منو بکشه تا اعضای بدنمو بفروشه چی؟

رمان های مثبت ۱۸🔞

09 Apr, 22:13


#عروس_استاد
#۵۹
_من چیز بد برای تو نمیارم شاهرخ.
مرد که حالا فهمیده بودم اسمش شاهرخه سکوت کرد.با التماس به آرمین گفتم
_این کارو نکن،خواهش می کنم .
غرید
_ببند دهنتو .
_آرمین به خدا غلط کردم بیا از اینجا بریم.
صدای شاهرخ مو رو به تنم سیخ کرد:
_باشه،بسپرش دست زری خودت برو .
آرمین سری تکون داد و بازوم رو گرفت،داشت به سمت ساختمون می رفت که جلوشو گرفتم و گفتم
_چرا داری اینکارو می کنی؟
با فک قفل شده گفت
_چون از روز اول بهت گفتم حدتو بدون!گفتم اگه پا رو دم من بذاری زندگیتو جهنم می کنم.این عمارت و می بینی؟ اینجا جهنم توئه مطمئن باش خیلی بدتر از من باهات رفتار می کنن… راه بیوفت…

با التماس گفتم
_ببخشید،قول میدم دیگه عصبانیت نکنم،فقط منو نذار اینجا خواهش می کنم ..
خونسردانه پوزخندی زد و گفت
_دیره خانم کوچولو .
دوباره بازوم رو گرفت و بی توجه به التماسام منو به سمت ساختمون برد. در رو باز کرد و داد کشید
_زری… بیا اینجا…
به دقیقه نکشید زن نسبتا چاقی به سمتمون اومد و گفت
_بفرمایید قربان .
آرمین بازوم رو ول کرد و رو به زری گفت
_این تحویل تو فقط…
سرشو نزدیک به صورت زری برد و چیزی گفت که نشنیدم .زری نگاهی مردد بهش انداخت و گفت
_من که حریف آقا نمیشم ولی چشم.
آرمین گفت
_اگه خبری شد به من زنگ بزن .
زری سر تکون داد،آرمین نیم نگاهی به سمت من انداخت و خواست بره که با نفرت گفتم
_خیلی پستی آرمین،ازت متنفرم.
لحظه ای ایستاد اما در عمارت رو باز کرد و بدون اینکه برگرده رفت .
اشکم سرازیر شد ،چقدر دیگه باید دست به دست می گشتم؟خدایا من چرا نمی میرم؟
زری دستش و پشت کمرم گذاشت و گفت
_بریم اتاقتو نشون بدم .
دستشو پس زدم و گفتم
_بکش کنار،مرده شور همتونو ببرن…

انگار براش مهم نبود که چی شنیده،بازومو گرفت و منو به سمت پله ها کشوند در یه اتاقی و باز کرد و تقریبا پرتم کرد داخل که با عصبانیت گفتم
_هوی… چته وحشی؟