در فاصلۀ استكانهاى دو و سه به یاد امثال پرُفسور ام. ج. جانىلارى مىافتم و با خودم فكر مىكنم آیا ما یك مشت خنگعلى هستیم و درك مسائل جهان به نحوى طاقتفرسا دشوار است، یا این اشخاص بیش از حد لازم صاحب تفطـّناند؟ و آیا هركس از خوان قدرت نصیبى داشته باشد خودبهخود متفكرى بزرگ به حساب مىآید؟
در فاصلهٔ سه و چهار فكر مىكنم آیا تضادى طنزآمیز میان عبدالرحمان وحید (كه بدجورى، بهاصطلاح باطرىسازها، یككنتاكتى و نورپایین بود) و خانم مگاواتى سوكارنو پوترى كه آمپرش از كیلووات هم بالا زده وجود دارد و مبارزۀ واقعى در اندونزى بین باطرىسازها و سیمكشهاست؟ و به یاد كاریكاتورهاى غلامعلى لطیفى از مهدى بازرگان مىافتم با استكان چاى و قاشق داخل آن كه همیشه كنار دست نخست وزیر دولتِ موقت بود. شاید طفلك عبدالرحمان وحید هم ملتفت قاشق داخل استكان نبوده و به خودش صدمه زده است.
در فاصلۀ چهار و پنج متوجه مىشوم كه هرگز نمىتوانم این پنیرهاى پاستوریزۀ بهداشتى اما شور و چربوچیلى را جدى بگیرم و (با اجازۀ ادارۀ محترم بهداشت) پنیر یعنى دستكم پنجششماهه و متخلخل و كمنمك كه از اعماق حلـََب استخراج شده باشد. گاهی هم شخصاً پنیركی حاوی زیره و ترخون درست میكنم. به یاد مىآورم زمانى عشایر پنیرى درست مىكردند از شیر بز و در خیكى از پوست همان حیوان. این پنیر محشر كه همان موقع هم كمیاب بود بهاصطلاح تیز مىشد، یعنى نوعى قارچ در داخل خیك رشد مىكرد و ترشح آنزیم در مقابل آن، مزۀ پنیر را تغییر مىداد. بعدها وقتى از مشابه فرانسوى این نوع پنیر ِ تند خوردم فوراً به یاد پنیر خیك بچگىمان در شیراز افتادم.
اخیراً دیدم كارخانهاى وطنى بستهاى گرانقیمت بهعنوان پنیر تخمیرشده به بازار فرستاده است، و یك قطعه خریدم. در خانه دیدم پنیرى است معمولى كه انگار یك مشت كپك سبزرنگ در سوراخپوراخهایش وارد كرده باشند. كپك لعنتى با سرعتى موحش رشد مىكرد و پنیر را كه بیشتر شبیه جنگافزار شیمیایى بود صبح روز بعد به سطل پرتاب كردم. این چیز ِ پستمدرن اصلاً cheese نبود و نمونۀ خوبى براى بازگشت به خویشتن خویش به شمار نمىآمد. كپك قلاّبى در سلوفان كجا و مزۀ تند در خیك اصیل كجا. اسمى از قارچ و كپك شنیدهاند اما در مسیر خیكباورى هنوز به این فاهمه نرسیدهاند كه شاكلۀ گزارهها چیست. شاید بد نباشد پنیرسازهاى ما قدرى با فلاسفۀ جدیدالتأسیس ــــ كه در كرهگرفتن از آب و درستكردن دوغ پرچربى از ماستهاى خیالى صاحبنظرند ــــ گفتمان كنند تا در نتیجۀ تفطـّن ِ تعاملى ِ آنها ادبیات صبحانۀ خلایق استعلا یابد.
در فاصلۀ پنج و شش (اگر استكان ششمی در قوری فلزی باقی مانده باشد) به یاد دستاندازها و پنچریهاى مطلبى مىافتم كه شب پیش تا بوق سگ نوشتهام و تصحیحات را روى كاغذى كه كنار بساط صبحانه است یادداشت مىكنم.
گاهى قدرى مرباى شاه توت، گردو، گوجهفرنگى یا ریحان تازه زینتافزاى بساط است، اما ستون خیمۀ صبحانه، پنیر و چاى است و بس. آدمهایى مىشناسم كه براى صبحانه جایگاهى والا قائل نیستند و اگر هم جور نشود اهمیتى نمىدهند. دوستى دارم كه مىگوید صبحانه را به این شوق مىخورد كه بلافاصله سیگار روشن كند ــــ یعنى استفادۀ ابزارى از صبحانه. چون ذاتاً بسیار دموكراتم، از روى تساهل و تسامح در برابر این تقدّسشكنىها حرفى نمىزنم.
گاهى هم كه دیگران را به صبحانه دعوت مىكنم، چند بیضۀ ماكیان ِ املتشده در روغن زیتون و/یا كره به بساط میافزایم، با فلفل سیاه و زیره و لایهاى پنیر پیتزا روى آن. مىدانم این حجم از كلسترول و ترىگلیسریدِ لذیذ هم خاكریز آسیبپذیر دیگرى است در برابر هجمۀ دلهرهآور اهل طبابت، اما چه باید كرد با دل. به گفتۀ ظریفى، مقدار هر مادّهاى كه مثل چربى و قند كوپنى شود معمولاً در خون شهروندان بالا مىرود، شاید چون نوع بشر فطرتاً احتكارگر است.
نوشیدن این حجم چاى پررنگ و بلعیدن این مقدار پنیر در واقع مىتواند سپر بلا باشد. چنانچه گذر پوست به دبـّاغى بیفتد و آقا یا خانم پزشك نچنچكنان اعلام خطر كند كه یا باید دست از عادات مضرّ بردارم یا آمادۀ فنا باشم، همانند آن نویسندۀ چك، بخش اعظم صبحانۀ غیربهداشتىام را فدا خواهم كرد و دست از این همه پنیر كلسترولآلود و چاى قلبخرابكن بر خواهم داشت تا سایر عاداتم محفوظ بماند ــــ مثل ناخدایى كه عدلهاى گرانقیمت