شکوفه جان، شاهدخت تمام قصههایم، آرزوی نشسته بر جانم، حال دلم درست مانند آن پسر بچهای است که عاشق معلمش شده و برای او تمام گلهای سرخ باغچه را چیده. بچهی دبستانی را چه به قصهی لیلی و مجنون او ته دوست داشتنش باید چهارضلعی زمین بازی باشد، به توپ لگد بزند و برای گل نشدن پنالتی تیمش حسرت بخورد. نه آنکه با دیدن یک چهرهی مهربان در کنج چشمانش، دل و دستش بلرزد و به خاطر ریختن ظرف ماستی که از مغازه خریده، از مادرش سیلی بخورد. بیچاره نمیداند حتی چه برسرش آمده، حتی اسم این حس را بلد نیست.
همه فکر میکنند که او لای دفتر و کتابش را باز نمیکند. اما نمیدانند هربار که از او سوال شفاهی میشود، به لکنت میافتد و میترسد بگوید دوستت دارم. میترسد تا همه چیز لو برود و بگوید خانم فلانی ما نمیدانیم چرا هر موقع شما را میبینیم یک چیزمان میشود. لکنت میگیریم، قلبمان به تپش میافتد، از مادرمان کتک میخوریم و باز به یاد لبخند مهربانتان میفتیم.
پس سکوت میکند و ترجیح میدهد درسها را با نمرهی پایینتری قبول شود تا آنکه حس عجیبش پیش کسی برملا شود. تصور اینکه یک روز خانم معلم از رازش مطلع بشود یا نه طعم شیرینی ندارد اما یک اتفاق مهمتر افتاده او برای اولین بار از پسر بودنش خوشحال است. خوشحال است که میتواند در درون روح و قلبش یک شاهدخت داشته باشد.
کتاب📚 شکوفهی پرتقال
#سجاد_صابر
@hafez_kamangir