اینکه در طول تاریخ هیچکی تا حالا مجموعهای به اسم «۱۰۰ کتابی که بعد از مرگ باید بخوانید» منتشر نکرده، نشون میده که انسان هیچوقت اونقدرها هم به معاد و حیات بعد از مرگ اعتقاد نداشته. همش ادا.
قبرستون خیلی محیط خوبیه برای کتاب خوندن یا هرگونه فعالیتی که به تمرکز نیاز داره. عجیبه که تا الان کسی رو ندیدم بره قبرستون کتاب بخونه. البته یادمه بچه که بودم، بابام شبها میرفت قبرستون و بالا سر قبر باباش قرآن میخوند. الان که فکرش رو میکنم، تازه متوجه میشم چرا این بلاها رو سر خودش و ما آورد. دوستان قبرستون نرید. کیر تو مطالعه و هرگونه کاری که به تمرکز نیاز داره.
کتابخانه مجازی مجموعهای معرفی کرده به اسم «۱۰۰ کتابی که قبل از مرگ باید بخوانید». فکر نکنم عمر و حوصلهم قد بده ۱۰۰ تا کتاب بخونم. یه چندتاش رو میبرم تو گور و بعد از مرگ میخونم.
قبل از خواب، با چشمهای بسته، معمولاً یه دنیایی میسازم و یه داستانی رو شروع میکنم. مثل یه فیلم -صحنه به صحنه- خیالپردازی و تصویرسازی میکنم. دیشب چشمهام رو بستم، رفتم توی انبار ذهنم ببینم چه خیالی رو برای شب انتخاب کنم. دیدم هیچی نمونده. هرجا رو گشتم هیچی نبود. یه لحظه برگشتم به واقعیت و دیدم توی تاریکی مطلق پشت پلکهام گیر کردم. هرچی مشت زدم به دیواره پلکها، فایدهای نداشت. دوباره برگشتم به انبار ذهنم. همهجا تاریک بود. چکش رو برداشتم و شروع کردم به خراب کردن دیوارهای ذهنم. با هر ضربه، کورسوی نوری وارد اتاق میشد. صدای در اومد. اما توی انبار ذهنم در و پنجره وجود نداشت هیچوقت. فقط خودم میتونستم بهش ورود و ازش خروج کنم. این در رو کی ساخته. رفتم در رو باز کردم، پیرمرد خمیدهای با یه پسر بچه ایستاده بودن. پسر بچه دست کرد تو جیب پیرمرد و یه خیال درآورد و داد بهم. مثل معتادی که بعد خماری طولانی مدت مواد گیرش اومده، دستم رو دراز کردم به سمت خیال، همین که دستم خورد بهش، با سرعت به بیرون از ذهنم پرت شدم و پوست دیواره پلکهام رو هم شکافتم و از زندان تاریک پلکهام گذشتم و افتادم وسط واقعیت. وسط اتاق روی زمین بودم. اتاق روشن بود. صبح شده بود.
ببخشید خیلی خشک بود اومدن و رفتنم. همهتون رو از لب میبوسم. شب بخیر. [چشمانش را میبندد و در حالی که لبهای لرزانش را غنچه کرده، صورت چروکیده و فرتوتش را به سمت دختران جوان میبرد]
مسئله اصلاً ارضا شدن هم نیست، اتفاقا دلم نمیخواد ارضا بشم. فقط دلم میخواد ساعتها در اوج شهوت بلولم توی بدن یک دختر. وارد بدنش بشم و سرم رو بذارم روی قلبش و تپشهای قلبش رو -که با حضور من توی بدنش در حال تسریعه- بشنوم. قلبش رو بین انگشتام لمس کنم. لابلای جوارحش بلولم برم پایین و برسم به کسش و مثل یک نوزاد، گریهکنان، از بدنش خارج بشم.
این دائماً هورنی بودن هم واقعاً عذابآوره. وسط کتاب خوندنی، یهو به خودت میای میبینی چند صفحهست اصلاً نفهمیدی چی شده و کل مدت توی ذهنت داشتی یه دختر داغ و خوشگل رو میخوردی. برای اینکه بتونم مطالعه و پیشرفت کنم، نیاز دارم دختر داغ بخورم. هر روز که نمیذارید من بخورمتون، یک قدم من رو از پتانسیل کاملم دور میکنید. سعادت و شکوفایی من در دستان شما دختران داغه. و البته در باقی جاهاتون، [چشمک و لبخندی زشت] هه هه. ممنون.
دخترها میشه ازتون خواهش کنم روزانه به من عشق بورزید؟ با هر زبان و طریقی که بلدید و تواناییش رو دارید. آهنگ بفرستید، عکس بفرستید، فیلم بفرستید، بیاید بگید «دوستت دارم علی»، بگید «بهت افتخار میکنم پسرم.»، بگید «پسرم هرکاری کنی من پشیبانتم و هرجا کم اوردی میتونی به من تکیه کنی عزیزم»، بگید «نترس من پشتتم»، بگید «ببخشید که ترکت که کردم» بگید... ببخشید میرم زیر بارون قدم بزنم و پیاز خرد کنم.
از اینکه فعلی که برای عشق استفاده میشه «ورزیدن»ئه خوشم میاد. دقیقاً ساز و کار عشق هم همینه. یه چیزی رو ورزیده میکنی با انجام دادنش و هر بار انجامش میدی، قویتر میشه. نفرت هم همینه البته. دیگه بستگی داره مرداب درونت چقدر عمق داشته باشه.
یه موقعهایی هم حس خاصی ندارم، برای همین غمگین میشم. یعنی مغزم حس میکنه نیاز داره یه چیزی حس کنه و از این کرختی خارج بشه، دمدستیترین و ذاتیترین حس انسان هم که غمه، دیگه سریع میره یه غم یخزده از یخچال در میاره و میذاره تو فر تا کمکم گرم بشه. قصدش هم خوردنش نیستها، فقط دلش میخواد خونه بوی غم بگیره تا همسایهها فکر نکنن آدمِ توی این خونه دلمرده و مستضعفه.