دیوانگارد

@divangard


از دیوانه بترس

http://t.me/HidenChat_Bot?start=94088397

دیوانگارد

21 Oct, 13:27


السلام علیک یا پاییز 🤲🏻

دیوانگارد

19 Oct, 20:05


اصلیه خودتی.

دیوانگارد

19 Oct, 09:02


تماشام کن
همه زهرمو
کشیدن ولی
کشنده‌ام هنوز.

دیوانگارد

18 Oct, 23:23


لینک ناشناسمو به بیوی کانال برگردوندم.

دیوانگارد

18 Oct, 23:19


یه روز میام دنبال خودم و
خودم خودمو نجات میدم.

دیوانگارد

18 Oct, 22:37


دلایل منطقی زیادی برای آزادکردنش داشتم
اون پرنده بود
پر داشت
حق داشت که پرواز کنه
هربار که پنجره رو باز می‌کردم
برمی‌گشت و یه جوری به آسمون بیرون پنجره نگاه می‌کرد که انگار بزرگترین حسرتشه
گاهی وقتی که حسابی قفسشو تمیز کرده بودم
وقتی که خوردنی‌های محبوبشو براش گذاشته بودم و میومدم پنجره رو هم باز کنم تا نور بیشتری بهش برسه
اینجوری بودم که آه من چقدر این پرنده رو‌ دوست دارم و
در همون حینی که از همون پنجره بیرونو نگاه می‌کردم
حالم از خودم و خودخواهی‌ای که باعث میشد به‌خاطر چیزی که اسمشو دوست‌داشتن گذاشته بودم و نمیذاشت از این یه وجب جا خلاصش کنم تا بتونه به هرجا که می‌خواد بره، بهم می‌خورد
هربار موقع نگاه کردن به آسمون
به خودم می‌گفتم
من اگه دوسش داشتم
اگه واقعا دوسش داشتم
باید آزادش می‌کردم
ولی نمی‌تونستم
اونقدر دوسش داشتم که نمی‌خواستم از دستش بدم
می‌دونستم اگه بره دیگه هیچ وقت نمی‌تونم ببینمش و نمی‌تونستم تحملش کنم
آلرژی مامانم‌ عود کرد و پزشک گفت می‌تونه به خاطر پرنده‌‌امون باشه
بابام گفت باید آزادش کنیم
مخالفت نکردم
فقط گفتم خودم می‌خوام آزادش کنم
فردا صبحش لباسامو پوشیدم و رفتم دانشگاه
می‌دونستم وقتی برگردم انجامش میدم
یه جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده اون روز رو گذرونم و وقتی که برگشتم
بدون اینکه حتی لباسمو عوض کنم
به مامانم گفتم که الان وقتشه
حتی برای آخرین بار ازش عکسی نگرفتم و نذاشتم مامانمم‌ این کارو انجام بده
بهش گفتم این کار بعدا فقط بیشتر آزارمون میده
رفتم بالا و بدون اینکه منصرف بشم
بدون اینکه لحظه‌ای تردید کنم
انجامش دادم
می‌دونستم حتی اگه در برابر مقاومتش برای توی قفس موندن سست بشم و برش گردونم
با وجود شرایط مامانم، چند روز دیگه دوباره باید برگردم و همین کارو انجام بدم
چنین کاری بی‌فایده بود
هرتلاشی برای نگه‌داشتن چیزی که قرار نبود بمونه بی‌فایده بود
اولش یه کم اونورتر روی زمین نشست
جایی که امکان دوباره گرفتنش نبود
ولی‌ تا وقتی اونجا بودم
حتی یه بارم برنگشت که نگام کنه
بعدتر وقتی مامانم به پشت بوم سر زده بود
برای همیشه رفته بود
نمی‌خواستم برای نگه‌داشتنش
فقط برای حفظ احتمال دوباره دیدنش
بدمش به یکی دیگه و بذارم بازم توی قفس بمونه
احتمالا توی قفس به دنیا اومده بود
نمی‌خواستم توی قفس بمیره
پرنده بود
پر داشت
باید پرواز میکرد
دنیای بیرون خیلی بزرگتر از اون مستطیل کوچیکی بود که توش گیر افتاده بود
دلم می‌خواست بتونه اون دنیا رو ببینه
وقتی که خواهرم برگشت خونه و بهش گفتم چی شده گریه کرد
من ولی یه قطره اشکم نریختم
مثل آدمای ظالمی که عین خیالشون نیست
نه مثل اونی که همۀ این مدت عین پروانه دورش می‌گشته
از چیزی که تا همین چند دقیقه پیش دوسش داشتم گذشتم.

دیوانگارد

18 Oct, 22:13


چند روز پیش در قفس پرنده‌امو باز کردم تا پرواز کنه و بره
نمی‌رفت
حتی وقتی دستمو بردم توی قفسش
اولش نترسید و فکر کرد مثل همیشه می‌خوام قفسشو تمیز کنم
یا اینکه چیزی براش بذارم
ولی بالاخره فهمید و هرچقدر که تونست تلاش کرد تا توی اون قفس بمونه
سخت بود و زمان‌بر ولی
بالاخره گرفتم و آزادش کردم
حتی اگه نمی‌خواست بره
حتی اگه فکر می‌کرد اون قفس تنها جاییه که باید و می‌تونه توش زندگی کنه.

دیوانگارد

18 Oct, 22:09


نشسته‌ام و دارم به زندگیم نگاه می‌کنم که میره
روی ابرا نیستم
زیر آبم
هزار فرسنگ زیر دریا.

دیوانگارد

18 Oct, 20:25


شما رو نمیدونم
من ولی از یه جایی به بعد انگار دکمه‌امو میزنن و خاموش میشم.

دیوانگارد

18 Oct, 18:36


الان تو اینستا یه ریلز دیدم
دلم می‌خواست خدا اینستا داشت براش می‌فرستادم.

دیوانگارد

18 Oct, 08:06


تصویر روز جمعه:

دیوانگارد

17 Oct, 22:29


یه روز وقتی که مثل جنین تو خودم جمع شده بودم و داشتم می‌مردم
یکی یهو یه بستنی قیفی بهم تعارف کرد
من زیاد بستنی دوست ندارم پس خیلی میل به گرفتنش نداشتم
ولی انقدر هرروز اومد کنارم و اون بستنی رو گرفت جلوی چشمام که دلم خواست امتحانش کنم
اون یه بستنی قیفی معمولی نبود
هفت رنگ بود
برای همین بود که بهش دقت کردم
هرچی بیشتر نگاش می‌کردم بیشتر فکر می‌کردم که دوسش دارم
دوسش داشتم چون یه بستنی قیفی معمولی نبود
چون منم معمولی نبودم
فکر می‌کردم طبیعیه که آدم اونایی که شبیه خودشن رو دوست داشته باشه
فکر می‌کردم درستش اینه که اونایی که شبیه توئن رو پیدا کنی و دوسشون داشته باشی
من پیداش نکرده بودم پس
فکر می‌کردم این هدیۀ زمین به منه
به منی که این همه روی این زمین رنج کشیده بودم
باهاش یکی شده بودم و
در آغوشش مرده بودم
فکر می‌کردم اون هدیۀ زمین به منه
ولی اون فقط راهی بود که زمین برای خلاصی خودش از من پیدا کرده بود
برای اینکه منو از جام بکنه و به سمت آسمون پرتاپ کنه
ولی من همونقدری که بالا رفته بودم و بیشتر از اون رو سقوط کردم
چون نمی‌دونستم چیزی که از زمین بهت می‌رسه
هیچ وقت نمی‌تونه تو رو به آسمون برسونه.

دیوانگارد

17 Oct, 22:19


قرص می‌خوردم که بتونم از پس زندگیم بربیام
ولی زندگیمو می‌دیدم که مثل دونه‌های شن
مثل قطره‌های آب
از بین انگشتام فرو می‌ریزه.

دیوانگارد

17 Oct, 22:18


چیزای کوچیک اونقدر بزرگ میشدن که دیگه نمی‌تونستم از پسشون بربیام.

دیوانگارد

17 Oct, 22:17


خسته میشدم و نمی‌تونستم از جام بلند شم.

دیوانگارد

17 Oct, 22:17


روی زمین دراز می‌کشیدم و دلم می‌خواست با سطح زمین یکی شم.

دیوانگارد

17 Oct, 22:16


از شدت غم لال میشدم.

دیوانگارد

17 Oct, 22:16


آدما رد میشدن و می‌گفتن چرا اینجا دراز کشیدی؟
حتی نمی‌تونستم دهنمو باز کنم تا جوابشونو بدم.