دلایل منطقی زیادی برای آزادکردنش داشتم
اون پرنده بود
پر داشت
حق داشت که پرواز کنه
هربار که پنجره رو باز میکردم
برمیگشت و یه جوری به آسمون بیرون پنجره نگاه میکرد که انگار بزرگترین حسرتشه
گاهی وقتی که حسابی قفسشو تمیز کرده بودم
وقتی که خوردنیهای محبوبشو براش گذاشته بودم و میومدم پنجره رو هم باز کنم تا نور بیشتری بهش برسه
اینجوری بودم که آه من چقدر این پرنده رو دوست دارم و
در همون حینی که از همون پنجره بیرونو نگاه میکردم
حالم از خودم و خودخواهیای که باعث میشد بهخاطر چیزی که اسمشو دوستداشتن گذاشته بودم و نمیذاشت از این یه وجب جا خلاصش کنم تا بتونه به هرجا که میخواد بره، بهم میخورد
هربار موقع نگاه کردن به آسمون
به خودم میگفتم
من اگه دوسش داشتم
اگه واقعا دوسش داشتم
باید آزادش میکردم
ولی نمیتونستم
اونقدر دوسش داشتم که نمیخواستم از دستش بدم
میدونستم اگه بره دیگه هیچ وقت نمیتونم ببینمش و نمیتونستم تحملش کنم
آلرژی مامانم عود کرد و پزشک گفت میتونه به خاطر پرندهامون باشه
بابام گفت باید آزادش کنیم
مخالفت نکردم
فقط گفتم خودم میخوام آزادش کنم
فردا صبحش لباسامو پوشیدم و رفتم دانشگاه
میدونستم وقتی برگردم انجامش میدم
یه جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده اون روز رو گذرونم و وقتی که برگشتم
بدون اینکه حتی لباسمو عوض کنم
به مامانم گفتم که الان وقتشه
حتی برای آخرین بار ازش عکسی نگرفتم و نذاشتم مامانمم این کارو انجام بده
بهش گفتم این کار بعدا فقط بیشتر آزارمون میده
رفتم بالا و بدون اینکه منصرف بشم
بدون اینکه لحظهای تردید کنم
انجامش دادم
میدونستم حتی اگه در برابر مقاومتش برای توی قفس موندن سست بشم و برش گردونم
با وجود شرایط مامانم، چند روز دیگه دوباره باید برگردم و همین کارو انجام بدم
چنین کاری بیفایده بود
هرتلاشی برای نگهداشتن چیزی که قرار نبود بمونه بیفایده بود
اولش یه کم اونورتر روی زمین نشست
جایی که امکان دوباره گرفتنش نبود
ولی تا وقتی اونجا بودم
حتی یه بارم برنگشت که نگام کنه
بعدتر وقتی مامانم به پشت بوم سر زده بود
برای همیشه رفته بود
نمیخواستم برای نگهداشتنش
فقط برای حفظ احتمال دوباره دیدنش
بدمش به یکی دیگه و بذارم بازم توی قفس بمونه
احتمالا توی قفس به دنیا اومده بود
نمیخواستم توی قفس بمیره
پرنده بود
پر داشت
باید پرواز میکرد
دنیای بیرون خیلی بزرگتر از اون مستطیل کوچیکی بود که توش گیر افتاده بود
دلم میخواست بتونه اون دنیا رو ببینه
وقتی که خواهرم برگشت خونه و بهش گفتم چی شده گریه کرد
من ولی یه قطره اشکم نریختم
مثل آدمای ظالمی که عین خیالشون نیست
نه مثل اونی که همۀ این مدت عین پروانه دورش میگشته
از چیزی که تا همین چند دقیقه پیش دوسش داشتم گذشتم.