برای اینکه دائما سر زندگی رو به مرگ خم نکنی یه art of life خیلی ظریفی میخواد. چون دائما در پس ضربههای مداوم زندگی، باید خودت رو لب این شمشیر نگهداری و تلاش کنی تا کمترین و سطحیترینِ زخمهارو برداری.
آدم بند بکن من خیلی آدم بند بکنیام. بند میکنم سیبار شیمیآلی امتحان میدم. بند میکنم دیگه جواب نمیدم. بند میکنم چیزی که شروع کردمو تموم میکنم. بند میکنم یکی رو متوجه اشتباهش بکنم. بند میکنم ببوسم. بند میکنم پس سر بزنم. بند میکنم زندگی کنم. اگر آدم بند بکنی نبودم، تاالان چندباری از زندگی استعفا داده بودم.
عذابوجدان متوجه شدم درگیر یکسری عذابوجدانهای مشخصم. هم طرفش معلومه هم دلیلش. متوجه شدم یه وقتایی شدت میگیرن. متوجه شدم از جایی ناشی میشن که خودم رو لایق فلان چیز نمیدونم. بعد دچار عذابوجدان میشم. شرایط جهان باید طوری میبود که میشد تقسیم کرد. وقتی تقسیم میکنی، دیگه عذاب وجدان نداری چون هرکسی لایقشه، بهش رسیده. اما قوانین امروز برحسب تقسیم چیده نشده. اغلب بخور تا خورده نشیه. اغلب همه برعلیه همهاست. من عذابوجدان دارم و مسببش یک تفکر بنیادین اقتصادی اجتماعیه: همه بر علیه همه. برای چنین عذابوجدانی چه میشه کرد؟ البته که تراپی پاسخ نمیده. توی یه محیط مریض، هربار و هربار میتونی ازش مریض بشی. گاهی فکر میکنم بعضی چیزها نباید حل شه، انقدر نباید حل شه تا نمود خارجیش، مشکل رو از ریشه در جامعه حل کنه. حالا با عذابوجدانهای کوچولوی خودم باید چیکار کنم؟ نمیدونم.