«حال که این صفحه از زندگی خود را تعریف میکنم قلبم چون کهنهسربازی میتپد، سربازی که به کلبهاش بازمیگردد، از فراز تپه، از دوردست خانه را میشناسد و میبیند که پشتبام پوشالی کلبه مملو از خزه است نیمکت چوبی جلوی در را میبیند، آنجا که پدرش او را گریان در آغوش گرفت آنجا کت مادرش سربرگرداند، سر را پایین انداخت و در میان دستانش گرفت. میلرزد چون آن مرتع متروکه است، سگی در لانه نیست. لانهای خالی سرتاپا اشک میشود. همهجا خالی است. برای من نیز همهجا خالی است، مانند آن آلونک محقر تکه خانوادهای در آن نیست.»