🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ @zero_mixe Channel on Telegram

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

@zero_mixe


👂🏿🗣️به گوش خود احترام بذارید👂🏿🗣️

🔉99% مغز من آهنگه 🎧🚶🏼‍♂️

@zero_mixe
○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

https://t.me/zero_mixe

مالک: @iI_Xx_iMaN_Xx_nN
ادمین: @Sayopy

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ (Persian)

📣 فرصت را از دست ندهید! 📣nnآیا شما علاقه‌مند به گوش دادن به موسیقی هستید؟ آیا موسیقی برای شما نقشی مهم در زندگیتان دارد؟ اگر پاسخ شما بله است، پس کانال تلگرامی @zero_mixe منتظر شنیدن شماست!nnدر این کانال، 99% از مغز مدیریت کننده با آهنگ و موسیقی پر شده است. با ورود به این کانال، شما به دنیایی از آهنگ‌های جدید و متنوع وارد می‌شوید و از لحظات شاد و شگفت‌انگیزی لذت می‌برید. nnهمچنین از آخرین اخبار و تحولات موسیقی، بازخوردهای کاربران و پیشنهادات برتر در این حوزه نیز در این کانال با خبر می‌شوید

پس از لینک زیر به کانال تلگرامی @zero_mixe بپیوندید و همراه با هزاران نفر دیگر از لحظات شاد و موسیقی پرشادی لذت ببرید:nhttps://t.me/zero_mixe

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

03 Dec, 17:30


🌟پارت 33🌟


بعد از چيدن گل به سالن برگشتيم كه سهند گفت: نهال اونجا رو نگاه كن. امروز با بودن سپهر كار و كاسبي ما لنگه!
ديگه كسي ما رو تحويل نمي گيره، چقدر اين پسر خوشگل و خوش تيپه.
نگاهي به سپهر كردم. حق با سهند بود، كت و شلوار خاكستري با پيراهني كم رنگتر و كراواتي خاكستري پوشيده
بود. از روزهاي قبل زيبا تر شده بود. ولي هر چه بود نظر خوشي به او نداشتم. با ديدن ما جلو آمد، سهند گفت: پسر
معركه شدي! فكر كنم امشب هر چي دختره عاشقت بشن. مواظب باش ندزدند.
سپس رو به من گفت: نهال يكي از اون گل هارو به سينه سپهر بزن.
غنچه گلي انتخاب كردم و در جيب كتش گذاشتم. لبخندي زد و نگاهي به گل کرد، سپس رو به من كرد و خطاب به
سهند گفت: تو مواظب اين گرانبها باش.
سهند- اتفاقا امروز خيلي مواظب يار بي وفا هستم.
حرف سهند تكاني بهش داد و گفت: يار تو؟؟ نمي دونستم شما با هم...
به وسط حرفش پريدم وگفتم: ما خيلي وقته به هم محرم هستيم.
به لج سپهر، گونه سهند را بوسيدم و دستم را دور بازوي سهند حلقه كردم و گفتم: بيا عزيزم بريم، اونقدر كه سر پا
ايستادم خسته شدم.
سهند- بانوي من از اين كه باعث آزارتون شدم معذرت مي خوام. لطفا بفرمائيد.
تيرم به هدف خورد چون سپهر نمي دانست ما خواهر و برادريم. وقتي از كنار سپهر دور شديم سهند گفت: نهال
ناسلامتي تو خواهر من هستي. برو يه سر و گوش آب بده ببين طرف كيه، چند سالشه، يعني ته و توي قضيه را
در بيار.
وقتي به آن سمت رفتيم پدرام و كتي را ديديم با خوشحالي جلو رفتيم.
- سلام كتي جون، ببخشيد مزاحم شديم اون دختره کیه از اقوام پدرام هستن؟
كتي- نه غزال جون، ايشون شیدا جون دوست وهمکلاسي من و آيداست.
بعد ما را به آنها معرفي كرد. شيدا چهارده سال داشت و خونه مادربزرگ اش مهمان بود. چند دقيقه پيش آنها
نشستيم، با امدن عروس و داماد صحبتمان، نيمه تمام ماند. و نتونستم آدرس خونشونو در تهران بگيرم. پيش سها كه
رفتم با دلخوري گفت: رفيق نيمه راه، كجا بودي البته متوجه شدم دوست جديد براي خودت پيدا كردي. راست
ميگن نو كه مياد به بازار كهنه ميشه دل آزار.
سپهر نگاه می كرد و موذيانه مي خنديد فهميدم كار اوست. دستم را دور گردن سها انداختم و چند بار صورتش را
بوسيدم وگفتم: مطمئن باش هيچ كس جاي تو رو نمي گيره، تو بهترين دوست و خواهر مني.
- جدي مي گي يا براي دل خوشي من؟
- به جان عزيزت قسم اگه دروغ بگم. البته به كوري چشم حسوداي جاسوس.
با نواختن اركستر، بازار رقص گرم شد. الناز هم به طرف سپهر آمد و گفت: افتخار رقص مي دين؟
سپهر- بله، البته.
و به دنبالش بلند شد، سپهر هر دقيقه با دختري مي رقصيد. من و سها هم كه بلند شديم، به بهانه اي، جلوي من مي
آمد و من هم سريع دور مي شدم. از اينكه حرصش را در مي آوردم خوشحال بودم، فكر مي كرد ميتونه با چرب زبونی مخمو بزنه

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

03 Dec, 16:11


○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ
👤 @zero_mixe
19:41
💾 8.88

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

03 Dec, 16:11


#ᎠᎬᎷᏫ
@zero_mixe

#قفلی

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

03 Dec, 13:31


دخترا بعد از کنسل کردن ۲۰۰ تا پسر😂😂

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

03 Dec, 10:02


خیلیا اومدن میگن چرا رمان کم میزاری🥹🥹
آیدی نویسنده اصلی رو میزارم به خودش بگین @Mobionso

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

03 Dec, 09:31


○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ
👤 @zero_mixe
13:02
💾 8.88

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

03 Dec, 09:31


#ᎠᎬᎷᏫ
@zero_mixe

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

03 Dec, 08:31


🌟پارت 32🌟


سر همه با شام 
گرم شد. با پايان عروسی، فورا به اتاقم رفتم.
صبح دير تر از همه، از خواب بيدار شدم تا با سپهر كم تر روبرو شوم و باعث دلخوريه سها نشوم، چون خيلي از 
دست سپهر ناراحت شده بود. بعد از صبحانه به سمت شهر حركت كرديم. ذوق وشوق عجيبي سر وپايم را گرفته 
بود. چون روز تولدم هم بود. از وقتي رسيده بوديم همه به سر و وضعه خودشون مي رسيدند تا بهتر از ديگري در 
جشن حاضر شوند، در بين آنها فقط من و سها بيكار بوديم. سها موهايش كوتاه بود و نياز به رسيدگي نداشت و من 
هم با شانه كردن مشكلم را حل كردم. كم كم حوصله ام سر رفت چون از منزل عمو محمود در خيابان دانشكده تا 
بند فاصله زيادي نبود به سها گفتم: مي خواي به بند بري و اونجا رو ببيني، ولي اول بايد از مامان اجازه بگيريم.
وقتي به مامان گفتم، جواب داد: حالا چه وقت بند رفتنه؟ كي مي خواي حاضر شي؟
- مامان ما كه بيكاريم، چه فرقي ميكنه اينجا باشيم يا بند، وقتي برگرديم زود تر آماده ميشيم.
آنقدر بوسيدمش تا قبول كرد. فرید و سپهر را هم صدا كرديم و با هم به بند رفتيم. كنار يك رستوران شيك و باصفا 
نگه داشتيم و سفارش چايي داديم. بوي كباب همه جا پيچيده بود و آدم را مست مي كرد. دلم از بوي كباب ضعف 
مي رفت ولي خجالت مي كشيدم سفارش غذا بدهم چون ساعتي پيش غذا خورده بوديم، از طرفي هم سپهر بي پروا 
نگاهم مي كرد. كلافه و خسته شده بودم. دقايقي بعد سپهر گارسون را صدا كرد و سفارش غذا داد.
فريد- سپهر برو دكتر ما تازه نهار خورديم چه زود گرسنه ات شد. فكر نكنم غير از تو كسي گرسنه اش شده باشه 
ها.
خنديد و گفت: آخه يه گربه هست از وقتي رسيديم بو مي كشه، الانه كه بيهوش بشه.
- دستت درد نكنه، حالا گربه هم شدم.
سپهر- بايد خوشحال باشي به گربه تشبيه ات كردم چون خودت ميگي شبيه ميمون هستي. ولي بي شوخي فرم 
چشمات، مثل چشم هاي گربه است. 
بعد از خوردن غذا به خانه برگشتيم، تا آماده شويم. سها كت و شلوار شكلاتي رنگ و من هم بلوز آستين حلقه اي با 
يقه انگليسي كه پائين اش گره بلندي داشت و تقريبا دو سه بندي از كمرم پائين تر مي آمد. و شلوار دمپا گشاد 
مشكي پوشيدم. لباس من و سها از لباس بقيه ساده تر و پوشيده تر بود. تعداد اندكي از مهمان ها آمده بودند با همه 
سلام و عليك كردم و پيش بابا و عمو سعيد رفتم. چند لحظه بعد سهند با كت و شلوار كرم رنگ آمد و كنارم نشست 
و در گوشم اهسته گفت: نهال يه دختري الان اومد اونقدر خوشگل كه نگو، مي خواي ببيني؟
- باشه ميام، پاشو بريم ببينيم.
با هم به طرف ديگر سالن رفتيم. دختر، چشم آبي با صورت كشيده و مهتابي و موهاي بور و كوتاه داشت. به حدي 
زيبا و دوست داشتني بود كه آدم نمي توانست چشم ازش بردارد. غريبه بود و نمي شناختمش.
- سهند بيا بريم، زشته بهش زل زديم. بيا بريم از حياط چند شاخه گل رز بچينيم، مي خوام رو سر عروس وداماد 
بريزم.

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

03 Dec, 07:31


سلام صبحتون بخیر 🥹😍

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

02 Dec, 17:30


🌟پارت 31

وآهسته زير لب ادامه دادم: ترجيح مي دم با لباس خيس بمونم و سرما بخورم تا اينكه اونو بپوشم شايد مرضي داشته 
باشي و سرايت كنه.
عمو سعيد با مهرباني گفت: نهال جان حالا وقت يك دندگي نيست بگير بپوش عزيزم سرما مي خوري.
- به خاطر گل روي شما چشم، مي پوشم.
سپهر از شدت خشم رگ هاي گردنش متورم شده بود. موقع گرفتن كاپشن آهسته جواب داد: لعنتي به موقع اش 
ميگم كي مرض داره.
- چي گفتيد آقا سپهر، اگه ممكنه بلند تر حرف بزنيد، چون گوش هاي من از نظر شنوائي ضعيف هستند.
- هيچي نگفتم، فقط تشكر كردم كه قبول كرديد لباس غريبه اي رو بپوشيد.
پشت چشمي نازک كردم و با عشوه گفتم: خواهش مي كنم! مجبور شدم.
با كمك سها، پشت درخت لباس هايم را عوض كردم و موهاي خيسم را پشت سرم رها كردم تا خشك شود. موقع 
برگشتن هر چقدر مامان وبابا اصرار كردند كه سهند به جاي من با اسب بيايد قبول نكردم و دوباره چهار تائي به راه 
افتاديم. وقتي داخل باغ شديم ماشين پدرام آنجا بود، از قرار معلوم آنها هم رسيده بودند. شب عروسي به سبك 
محلي برگزار ميشد چون پدربزرگ، خان و بزرگ آن دهكده بود. يكبار براي اهالي دهكده و بار ديگر براي اقوام و 
آشنايان در شهر برگذار مي شد. شب همه فاميل نزديك عمه ها وعمو ها و بچه هايشان دور هم جمع شده و با اهالي 
رقص و پايكوبي مي كردند. همه دختر ها با 
سپهر گرم گرفته بودند و مثل پروانه دور سرش مي چرخيدند. زيبايي خيره كننده اش همه را به سمت خودش جلب مي 
كرد و براي همين هر كدام به نوعي قصد دلبري داشتند. ساناز و سهيل با هم بودند و من با سها و فريد گرم صحبت 
شدم. كه سپهر هم پيش ما آمد گفت: صابخونه با ما مهربون باش و كمي ما رو تحويل بگير ناسلامتي مهمون شما 
هستيم و اينجا غريب.
- معلومه كه خيلي غريب و تنها هستي. شمع مجلس شدي و پروانه ها دور سرت بال، بال مي زنن.
فريد- سپهر بي خود زحمت نكش از پسش بر نمي ايي.
- راست ميگه، برو واسه يكي ديگه تورتو پهن كن.
سپهر- واسه همينه چسبيدي به فريد؟ پاشو اقا فريد! پاشو بريم كه مي ترسم از راه بدر شي، اونوقت جواب مادرتو 
چي بدم؟ به زور راضي اش كردم و همراه خودم آوردم.
دست فريد را گرفت و از ما دور شد. بعد از رفتن آنها به سها گفتم:
- ديدي خان داداشت چي گفت.
سها- من معذرت مي خوام، تو محلش نمي دي سر لج افتاده.
سرم را تكان دادم و گفتم: بي خيال، همه اش دو ماه اينجاست، بذار هر چي مي خواد بگه.

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

02 Dec, 16:58


○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ
👤 @zero_mixe
20:28
💾 8.88

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

02 Dec, 16:58


#ᎠᎬᎷᏫ
@zero_mixe

#ری-اکشن

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

02 Dec, 08:30


🌟پارت 30🌟


پس مواظب باش ، بذار ياشار رو هم صدا كنم باهات بياد.
عمو ياشار را صدا كرد كه باهم برويم . قبل از اينكه راه بیوفتيم از فريد خواستم تا همراه ما بيايد . سها را سوار ترک 
اسب خودم كرديم وچهار تايي به راه افتاديم.قيافه سپهر ديدني بود ، چون در حال انفجار بود به زور خودم را كنترل 
كردم. در دلم گفتم : آقا سپهر تازه اول راهه ، كاري ميكنم كه چشم چروني يادت بره.
از ميان كوهها و سنگها عبور كرديم وبه كنار آبشار رسيديم . بين راه هم دو تا پرنده شكار كرده بوديم . بقيه 
ديرتر از ما رسيدند چون بايد قسمتي از راه را پياده مي امدند. از دور كه ديدمشان ، دوربيني كه همراه ام بود به سها 
دادم وگفتم :يه عكس يادگاري بگير چند تا عكس گرفتيم . آخرين عكس رو من وفريد خواستيم بگيريم انقدر لفت 
دادم تا بالاخره رسيدند. كنار فريد خنده كنان عكس گرفتم . فريد پسر بي شيله پيله اي بود، نجابت وسادگي از سرو 
رويش مي باريد. كنار تخته سنگ ايستاده بوديم كه سپهر به بهانه تماشاي آبشار نزديك ما آمد وبه طعنه گفت : اقا 
فريد بد نگذره!
او هم نگاه معني داري كرد و گفت: اتفاقا خيلي خوش ميگذره جاي شما خالي.
مامان زير اندازي پهن كرد و همه را دعوت به نشستن كرد. فلاسك چاي آورده بودند و همه مشغول خوردن چايي 
شدند. دست سها را گرفتم و روي همان تخته سنگ نشستيم . سرم را روي شانه سها گذاشتم و محو تماشاي خلقت 
زيباي خداوند شدم .هم زيبا بود وهم خوف انگيز. همانطور كه به رو به رو خيره بودم چشمايم سنگين شد تا اينكه 
با صداي دلنشين سها چشم باز كردم: نهال پاشو حيف نيست جا به اين قشنگي خوابيدي .
- نمي دونم كي خوابم برد، چون صبح زود بيدار شدم خوابم گرفت.
- يه آبي به صورتت بزن تا مستي خواب از سرت بپره.
آب زلالي از دل كوه مي جوشيد و به سمت پائين روان بود. چند مشت آب به صورتم پاشيدم، سپس صورتم را داخل 
آب كردم و چند دقيقه نگاه داشتم. كسي با فشار دست سرم را پائين برد و داخل آب نگه داشت، هر چه تقلا كردم 
نتوانستم سرم را از زير دستش خارج كنم، تمام نيرويم را جمع كردم وبا فشار سرم را بيرون آوردم و سهيل را ديدم.
- ديوونه داشتي خفه ام مي كردي، حالا نشونت ميدم. و شروع به پاشيدن آب به سر و صورتش كردم. او هم همين 
كار را كرد. خيس آب شده بوديم كه خاله نازي گفت: تو رو خدا بس كنيد، نكنه هوس مريضي و رختخواب كرديد.
دست از بازي كشيديم و پيش بقيه رفتيم. مامان با عصبانيت گفت:
- ببين اين عروسي رو مي توني زهر مارمون كني؟ حالا تو اين هواي سرد كوهستان چطوري مي خواي بري، يخ نمي 
كني
سهند- به اميد خدا سقط مي شي و مي ميري.
عمو چپ چپ نگاهش كرد، سپهر رو به مامان گفت: خانوم سراج ناراحت نباشين، كاپشن من داخل ماشينه الان 
براش ميارم.
ياشار- اتفاقا شلوار گرم كن من هم پشت ماشينه! مي تونه فعلا اونا رو بپوشه.
سپهر بلند شد و به پائين كوه جائي كه ماشين ها رو پارک كرده بودند رفت و بعد از چند دقيقه، كاپشن خودش و 
سهيل و شلوار ياشار رو به طرفم گرفت. از گرفتن كاپشن امتناع كردم و گفتم : اخه نمي تونم لباس شما رو بپوشم، 
خيس مي شه.

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

02 Dec, 07:06


اونی که دوستت داشته باشه راهش پیدا می کنه حتی اگه دور خودت حصار گذاشته باشی❤️

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

02 Dec, 06:24


بخاطر استقبالتون امروز دو تا پارت میزاریمم😍

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

01 Dec, 17:30


🌟پارت 29🌟


با ابروهاي گره خورده نگاهش كردم و گفتم :اگه مي خوايي همراه من بيايي خواهش ميكنم با من اينجوري حرف
نزن ، من از تعريف و تمجيد الكي خوشم نمياد. پس با اين حساب اگه من زشت بودم همراه من نمي اومدي! تازه
اونقدرها هم كه شما ميگيد فكر نكنم خوشگل باشم . به نظرم يه كم شبيه ميمون هستم .
خنده بلندي سر داد وگفت : اگه همه ميمونا، مثل تو باشن قحطي ميمون ميشه ، خانوم خوشگله .
بيا به جاي حرف زدن بدويم آقاي رمانتيك.
من با سرعت مي دويدم وسپهر هم به دنبال من و فرصت حرف زدن را پيدا نمي كرد. دور كه زديم احساس كردم
نفسش بند امده ،جلوي ساختمان گفتم : برويم داخل، حسابي عرق كرديم وممكنه سرما بخوريم .
همه از خواب بيدار شده بودند . عمو سعيد با ديدنمان گفت: به به سپهر خان!مثل اينكه ورزش كار شدي وتنبلي رو
گذاشتي كنار ، خيلي عوض شدي.
به اعتراض گفت: بابا دستتون درد نكنه! مگه من تنيس بازي نمي كنم؟!
فريد- چرا ماهي يه بار.
به طرف حمام مي رفتم كه با صداي بلندي گفتم- تنيس ورزش بچه پولداراي نازک نارنجيه .
كه باعث خنده همه شد. از حمام بيرون آمدم ومشغول خشك كردن موهام كه جلوي صورتم ريخته بود شدم كه
سينه به سينه سپهر خوردم . يك قدم عقب رفتم وگفتم معذرت مي خوام نديدمتون .
با طعنه جواب داد: عيب نداره ! حورياي بهشتي ،هيچ وقت ما نازک نارنجي ها رو نمي بينند.
با حرص چشم به صورتش دوختم وگفتم: بي مزه .
سپهر – پريا عصباني شدنشون هم قشنگه ، خانوم بامزه .
انگشتم را به حالت تهديد به طرفش گرفتم وجواب دادم: اگه يه بار ديگه اينطوري .....
حرفم را قطع كرد و گفت : حتما خفه ام ميكني ،جان دادن با دستان مه لقاء خيلي زيباست.
ديوونه حيف كه مهمون هستي .
خنده كنان داخل حمام رفت . خنده اش بيشتر لجم را درآورد . تصميم گرفتم براي اينكه حرص نخورم محلش
نگذارم و بي خيال باشم. بعد از صبحانه آماده رفتن به آبشار نزديك دهكده شديم . لباس محلي تنم كردم و سها هم
شلوار جين كرم رنگ با تي شرت ليمويي كه با چشمهاي عسلي اش همخواني داشت ، پوشيد وبا گذاشتن كلاه
موهايش را پوشاند. زودتر از همه بيرون رفتم وبه يار علي گفتم اسبم را بيرون بياورد .
وقتي همه بيرون آمدند سپهر آهسته گفت : كي ميره اين همه راهو، خانوم به شكار ميرن كه تفنگ برداشتن ؟
بي خيال رو به فريد گفتم: شما اهل كجا هستيد .
با متانت سرش را پايين انداخت وگفت: اهل چالوس
حتما سواركاري بلديد؟
با اجازتون
عمو محمود- نهال جان! بابا ، بيا باهم بريم تنهايي نرو، راه كوهستان خطرناكه.
دستانم را دور گردن عمو انداختم و صورتش را بوسيدم وگفتم: عموخواهش ميكنم اجازه بده با اسب بيام، حالم از
ماشين به هم مي خوره.

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

01 Dec, 14:39


امشب پارت جدید ❤️😂

🩸 ○̸̽͜●̽ᣴᵉᔿᴵᕽ↷𝐑𝐀𝐏i🫀ܥ‌‌ࡋߺܨ

30 Nov, 17:30


🌟پارت 28🌟

آدم ديوونه كه تنش بخاره وروز سيزده بدر منو زخمي كنه حقشه كه گوشمالي بشه .
عمو محمود- بفرما من كه ميگم كرم از خوده درخته.
فريد- نهال خان شما بايد به استخدام ارتش دربياين چون از جنگ و خونريزي خوشتون مي آيد،الحق كه دست
بزنتون هم خوبه،حالا جرم سپهر رو هم بگيد
سها- جرم سپهر هم توهيني كه پاي تلفن به نهال كرده! درسته سپهر خان؟
سپهر سرش را پايين انداخت و حرفي نزد كه باعث خنده سايرين شد. صبح با گرماي اشعه آفتاب كه از پنجره به
داخل نفوذ كرده بود از خواب بيدار شدم. سها هنوز خواب بود، دلم نيامد بيدارش كنم . پاورچين، پاورچين از اتاق
بيرون آمدم ، چون همه در خواب بودند بي سروصدا لباسم راعوض كردم و صورتم را شستم وبه باغ رفتم . با اينك
لباس گرم پوشده بودم باز هم سردم بود. كمي ورزش كردم تا بدنم گرم شود. بعد روي تاب نشستم و به نواي
گنجشكان گوش سپردم . با حركت تاب ارامشي در درونم ايجاد مي شد. چشمانم را بستم و به صدای پرندگان همراه
با نسيم صبحگاهي دل سپردم . نمي دانم چقدر در آن حال وهوا بودم كه با صدايي به خود آمدم. وقتي چشم باز
كردم ،نگاهم در چشمان خاكستري سپهر گره خورد. نمي دانم در برق نگاهش چه بود كه تنم لرزيد. سريع بلند
شدم. لبخندي بر لبانش نشست وگفت:سلام، صبح بخيرمثل اينكه باعث شدم بترسين.
سلام صبح شما هم بخير، نه ، نترسيدم. كي اينجا اومديد كه من متوجه نشدم ؟
سپهر- راستش نتوانستم بخوابم ، صداي بسته شدن در كه امد گفتم حتما كسي بيدار شده ، از پنجره كه نگاه كردم
شما رو ديدم و از وقتي كه شما غرق رويايي بالای سرتون ايستادم ببخشيد كه خلوتتون رو به هم زدم . نيم ساعته
اينجا هستم و شما متوجه نشديد، ميشه بپرسم به چي فكر مي كنيد؟
صداي آواز پرندگان همراه با نسيم سحر روح آدمو نوازش ميكنه . اگه دوست داشته باشين كمي باهم قدم بزنيم .
سپهر- يعني ملكه زيباييها افتخار همراهي رو ميدن.