#part517
#تیانا
بعد از یکم گشتن داخل شهر برگشتیم هتل و
قرار شد فردا شب بریم مهمونی و چون لباس
نداشتیم قرار بر این شد که فردا صبح همگی
بریم خرید تا چیزی کم و کسر نباشه.
تا صبح با مهسا از بس ذوق داشتیم نتونستیم
بخوابیم و دم دمای شیش صبح بود که تونستیم
بالاخره یکم بخوابیم.
با صدای ساعت گوشی از خواب بیدار شدم و
مهسارم بیدار کردم ، زنگ زدم لابی تا صبحونه
رو واسمون بیارن بالا تا وقت تلف نکنیم.
به روشام پیامک زدم که ما آماده ایم و چند
دقیقه بعدش صدای در اتاق اومد که فهمیدم
روشام و آرتا ان پس کتونیم و پوشیدم و با
مهسا رفتیم بیرون.
+چرا تنهایی؟!
_داداش جلوتر رفت گفت کار داریم ما میریم اونم
میاد پیشمون تو فروشگاه بیاید بریم راننده منتظره.
حرفی نزدیم و تو سکوت مسیر فروشگاه و طی
کردیم که راننده جلوی یه مجتمع خیلی بزرگ و
باکلاس نگه داشت ، همگی پیاده شدیم و رفتیم
داخل و تک تک مغازه هاش رو گشتیم.
هنوز لباسی که چشمم رو بگیره پیدا نکرده بودم
هرچی نباشه امشب شب مهمیه و سرنوشت ساز
پس باید به بهترین شکل آماده بشیم تا تاثیر خوبی
داشته باشیم.
مهسا خریدش تکمیل شد و روشام گفت وایمیسته
آرتا بیاد و باهم خرید کنن پس فقط من میمونم.
رفتیم طبقه آخرش که دیگه آخراش بود که یهو
از بیرون یه لباس مشکی چشممو گرفت و بی برو
برگرد رفتم داخل و به فروشنده گفتم که از ویترین
اونو واسم از تن مانکن دربیاره.
به مهسا و روشام اشاره کردم بیان اینجا تا من
لباس و بپوشم و نگاه کنن.
رفتم تو اتاق پرو و بعد از درآوردن لباسام و
آویزون کردنشون شروع کردم به پوشیدن لباسه.
یه لباس مشکی بلند که از رون چاک داره و پشتش
بند بند بسته میشه و یقشم تا حدودی بازه.
همچیز اوکی بود و مونده بود بندای پشت لباس
مهسا رو صدا کردم تا بیاد و کمکم کنه ولی جوابی
ازش نشنیدم.
+مهسااااا ، مهسااااا
هوف این اتاق پروم آیینه نداشت که پشتمو بتونم
ببینم و خودم ببندم که خوشبختانه صدای باز
شدن در اومد.
+میومدی حالا شیش ساعته دارم صدات میکنم
حنجرم پاره شد ، حالا ولش کن این بندای پشت
لباسمو ببند واسم اینجا آیینه نبود نتونستم
دستش رفت و بندای لباسو یکی یکی بست ولی
حسی که این دست به بدنم منتقل میکرد عجیب
با دستای مهسا فرق داشت...