wandering_girl♥️👻 @wandering_girlll Channel on Telegram

wandering_girl♥️👻

@wandering_girlll


🩸اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید🩸

#دختر_سرگردان♥️
ژانر:جنایی ، معمایی ، عاشقانه، مافیایی🩸
پارت گذاری روزانه"به جز جمعه ها"♥️

Link: @wandering_girll

wandering_girl (Persian)

در کانال تلگرامی "wandering_girlll" با عنوان "دختر سرگردان" شما به یک دنیای ماجراجویی، جنایی، معمایی، عاشقانه و مافیایی خواهید پیوست. اگر علاقه‌مند به قصه‌های پر از اسرار و رازهای پنهان هستید، اینجا بهترین انتخاب برای شماست. پارت‌های جذاب و گیرا این کانال به جز جمعه‌ها منتشر می‌شود تا شما به دنیایی متفاوت و هیجان‌انگیز سفر کنید. برای پیوستن به جمع اعضای این کانال، به لینک @wandering_girll مراجعه کنید و از تمامی مطالب مهیج و جذاب آن لذت ببرید.

wandering_girl♥️👻

01 Oct, 16:25


Wandering🔞girl♥️👻

#part527

#آرتا

تیانا و مهسا با راهنمایی خدمه رفتن جایی و
من و روشامم با صدا کردنای مکرر مایکل مجبور
شدیم بریم پیشش وگرنه روشام گفت وایستیم تا
دخترا بیان بعد.

چند دقیقه بعد از سلام و احوال پرسی با مایکل
دیدم یهو چشماش برق‌ زد و از رو صندلیش بلند
شد ، متعجب‌ برگشتم ببینم واسه کی یا چی
اینجوری هیجان زده شد که وقتی برگشتم تيانا
و مهسا رو پشت سرم دیدم.

هیچ ری اکشنی نشون ندادم ولی ناخودآگاه اخم
غلیظی نشست بین ابرو هام و نگاهمو دوختم به
چاک باز لباسش که حجم زیادی از پاهاش بیرون
بود و نگاه همه خیره به پاهای سفیدش بود.

مایکل رفت و ما نشستیم پشت میز و بالاخره
تونستم صورت تیانا رو کامل ببینم ، یه نکته
مثبت تو این دختر هست اونم اینه که هیچوقت
آرایش غلیظ نمیکنه و این واقعا خوبه.

یه لحظه به خودم اومدم و متعجب‌ گفتم:
احمق الان چرا داری اونو تحلیل و برسی میکنی
به تو چه چی‌ میپوشه یا چقدر‌ آرایش میکنه آخه
سرت تو کار خودت باشه و حواستو جمع کن که
واسه چی اومدی‌ اینجا.

خدمه ها اومدن و تنقلات گذاشتن رو میز و چندتا
جام که تو هر کدوم نوشیدنی های الکی مختلف
بودم کنارشون گذاشتن.
+فعلا هیچکدوم از این نوشیدنی هارو نخورید

همشون جز‌ تیانا متعجب نگاهم کردن و اومدم
جواب بدم که تیانا جلوتر از من گفت:
_وقتی جایی هستی که هیچکس رو نمیشناسی
این عاقلانه ترین کاره که هرچی گذاشتن جلوت رو
نخوری چون تو نمیدونی توشون چی گذاشتن که

سرمو به معنی تایید حرفش تکون دادم که همون
موقع یکی از خدمه ها اومد بالا سر میزمون و گفت:

_Excuse me, the boss told me to
introduce you to some people and
told me to come
(منو ببخشید رئیس گفتن که بفرمایید تا شمارو با چند نفر آشنا کنند و گفتن که همتون تشریف بیارید)

wandering_girl♥️👻

10 Sep, 18:56


Wandering🔞girl♥️👻

#part526

#تیانا

اگه بگم خوشم نیومد دروغ گفتم چون حرکتش
خیلی قشنگ بود ولی دلیلش رو نفهمیدم که
با اشاره خدمه رفتم سمت اتاق تا لباسمو عوض
کنم و تو آیینه یه نگاه به آرایشم بندازم.

به مهسا اشاره کردم که پشت سرم اومد و رفتیم
داخل یه اتاق که دور تا دور آیینه بود و اول کتمو
درآوردم و آویزون کردم و بعدش یه نگاه کلی
به خودم انداختم تا خیالم راحت بشه.

با مهسا رفتیم بیرون ولی آرتا و روشام و پیدا
نکردیم پس دستشو گرفتم و از لای جمعیت
رد شدیم که دیدم سر اولین میز وایستادن و دارن
با مایکل حرف میزنن.

رسیدیم سر میزشون و مایکل با دیدنم جا خورد
و چشماش حالت عجیب غریبی پیدا کرد و آروم
از رو صندلیش بلند شد و گفت:

_My eyes are blinded by so much
beauty, I'm really speechless. I had
heard that Iranian girls are beautiful,
but I didn't guess to this extent.
(چشمام از این همه زیبایی کور شدن واقعا زبونم
بند اومده شنیده بودم دخترای ایرانی زیبا هستن
ولی در این حد رو حدس نمیزدم)

بزور خودمو تحمل کردم تا فوش ندم و نگم
زر نزن ولی خب آبرو داری کردم و فقط لبخند
زورکی ای زدم و گفتم:

+Thank you for your invitation
And congratulations on a beautiful party
(مرسی‌ لطف داری ممنون از دعوتت
و مهمونی قشنگیه تبریک میگم)

رو کرد سمت هممون و گفت:
_Please sit down so that they can
welcome you and introduce you to
some people
(خواهش میکنم بشینید تا بیان ازتون پذیرایی
کنن و با چندنفر هم آشناتون کنم)

بعد ازمون فاصله گرفت و بالاخره رفت ، سریع
نشستم رو نزدیک ترین صندلی و پاهامو صاف
کردم ، از وقتی اومدم همش نگاه خیره چندنفر
و حس میکنم ولی نزدیک ترینش نگاه های آرتا
بود .

wandering_girl♥️👻

27 Aug, 07:35


Wandering🔞girl♥️👻

#part525

#تیانا

برای مشغول کردن خودم گوشیم درآوردم و
رفتم تو اینستا و شروع کردم به چرخ زدن
و عکسی که بالا از خودم گرفته بودم و استوری
کردم و به پیامای بقیه جواب دادم .

دیگه داشتم سرگیجه میگرفتم که گوشی رو
خاموش کردم و ادامه مسیر و به بیرون زل
زدم ولی دروغ چرا هر از چند گاهی هیز بازی
درمیاوردم و به آرتا نگاه می کردم.

مسیر‌ طولانی بود و حدودا نیم ساعت بعد
وارد یه جاده پهن شد که دور تا دورش پر
درختای بلند بود و از همینجا میتونم بگم معلومه
که واقعا جای با کلاسی خواهد بود.

ماشین تا آخر کوچه رفت و جلوی یه در خیلی
بزرگ نگه داشت که بعد از چند ثانیه در باز شد
و موقع ورود ماشین و چک کردن .
بقیه راه و نتونستم ببینم چون تاریک شد و بعدش
ماشین نگه داشت.

چون نزدیک در نشسته بودم اولین نفر وقتی
در و باز کردن من پیاده شدم و بقیه هم بعد از
من ، هوففف همیشه از سنگ فرش متنفرم بودم
چون پاشنه های کفشم میرفتن داخلش و هر آن
امکان داشت پخش زمین بشم.

پایین لباسمو گرفتم و اومدم حرکت کنم که دیدم
آرتا وایستاده جلوم ، با سرم بهش اشاره کردم که
چته؟!
اونم با سرش به بغل اشاره کرد و خم شدم نگاه
کردم که دیدم مهسا از بازوی روشام گرفته و داره
راه میره .

ریز ریز خندیدم که از چشمش‌ دور نموند و سریع
پرسید:
_به چی میخندی؟!
+به تو چه آخه راهتو برو
دستمو حلقه کردم دور بازوش و باهم راه رفتیم
بقدری بزرگ و تجملاتی بود که هیچ نمیدونم
چجوری‌ باید توصیفشون کنم.

رسیدیم جلوی در که خدمه ها راهنمایی کردن
مارو به داخل باغ اصلی ، باز خوبه فضا بسته
نبود و مهمونی داخل باغ بود.
با ججم زیادی از آدما روبه رو شدیم و یه آن
آرتا دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش
نزدیک کرد.

wandering_girl♥️👻

19 Aug, 07:00


Wandering🔞girl♥️👻

#part524

#تیانا

کیف و باز کردم که دیدم دوتا کلت مینی
مشکی گذاشتن داخلش ، یهو یادم افتاد
که من با خودم کمربند رون پا آوردم.

رفتم از داخل چمدون دوتا کمربندی که از
دبی خریده بودم رو برداشتم و یکیشو دادم
دست مهسا که متعجب نگاهم کرد.
_چیکارش کنم اینو؟!
+هیچی قلادست باید ببندی دور گردنت گم
نشی یه وقت ، خب اسکل ببند دور رون پات دیگه.

چشم غره ای نثارم کرد و با دقت نگاه کرد تا
ببینه من چیکار میکنم.
نشستم رو صندلی و لباسمو زدم کنار.
کمربند و انداختم دور رون پام و اونقدری بالا
بستم که دیده نشه بعدشم کلت و برداشتم و
گذاشتم داخل جاش.

مهسا هم نشست و دونه دونه کارارو انجام داد
که موقع بستنش به مشکل خورد که کمکش کردم.
+خب دیگه تموم شد بریم
یه کت کوتاه برداشتم و پوشیدم تا راحت باشم
تو راه و در اتاق و باز کردم و رفتم داخل راهرو.

مهسا هم بعد من اومد که همون موقع در اتاق
بغلی باز شد و اول روشام بعدم آرتا اومدن بیرون.
کت شلوار مشکی همیشه اینقدر جذاب بود؟!
سریع برگشتم و پشتمو بهشون کردم تا آبروم نره
چون دلم میخواست تا صبح وایستم استایل آرتا
رو نگاه کنم.

جلوتر رفتم و دکمه آسانسور رو زدم و سعی
کردم تو کل مسیر نگاهم بهش نیوفته چون از
وقتی امروز صبح و دیروز تو اون شرایط دیدمش
اختیار چشمام و رفتارم دیگه دست خودم نیست
و اگه کنترل نکنم میشم یه تیانای هیز و بی شرم.

سوار لیموزینی که مایکل فرستاده بود شدیم که
از شانس قشنگم آرتا نه گذاشت نه برداشت دقیقا
نشست رو به روم.
داشتم کم کم عرق میکردم و حس می کردم داخل
ماشین خیلی گرمه که باد خنک کولر و حس کردم
و یه نفس عمیق‌ کشیدم .

wandering_girl♥️👻

15 Aug, 07:46


Wandering🔞girl♥️👻

#part523

#تیانا

مهسا رفت در و باز کرد که یهو روشام پرید و از
گردنش آویزون شد و گفت:
_آها گرفتمت
دهنم باز موند و بعد از چند ثانیه تازه فهمیدم
چیشده و زدم زیر خنده ، بلند بلند میخندم

با صدای خندم روشام توجهش به داخل اتاق جلب
شد و وقتی منو رو به روش دید پشماش ریخت.
_تیانا تو که اونجایی ، پس اینی که زیر دستمه...
_منم الاغ

یهو دستشو از دور گردن مهسا باز کرد و متعجب
رفت عقب و ناباور گفت:
_وای معذرت میخوام حالت خوبه ببخشید من
فکر کردم اون تیانای احمقه نمیدونستم تو رو
پیش مرگش میفرسته

اهمیتی به حرفش ندادم و شروع کردم به خوردن
غذام در آرامش و اونا دم در داشتن باهم دیگه
لاس میزدن و منم از فرصت استفاده کردم و تا
میتونستم خوردم و بعدش بلند شدم تا برم یکم
بخوابم که مهسا همون موقع در و بست.

_وای دختر قلبم اومد تو دهنم گفتم این روانی
داره چیکار میکنه چرا داره خفم میکنه
+چقدم تو بدت میاد نزدیکش باشه
یهو جیغ خفه ای کشید که خندیدم و دراز کشیدم
رو تخت با گوشیم واسه ساعت هفت و نیم ساعت
گذاشتم و چشمامو بستم .

با زنگ ساعت بیدار شدم و مستقیم رفتم حموم
و بعدش که اومدم بیرون دیدم مهسا آرایش
خودشو تموم کرده و منتظر منه.
+نخوابیدی اصلا؟!
_نه بابا بخوابم دیگه نمیتونم بلند شم واسه همین
بیدار موندم و آماده شدم ،بیا سریع بشین تو
رو هم آماده کنیم ساعت هشت شد

سرمو تکون داد و نشستم پای میز و مهسا شروع
به کار کرد و چون بیست دفعه تاکید کردم که
سنگین نباشه آرایشم خیالم راحت بود.
حدودا بعد بیست دقیقه گفت:
_خب تموم شد پاشو لباستم بپوش بعد آیینه رو
نگاه کن .

همچیز تموم شد و بعد از پوشیدن کفشم رفتم
جلو آیینه و به خودم نگاه کردم ، عالی بود
ساده و باکلاس  همونطور که میخواستم .
مهسا ام آماده شد و اومد بیرون ، مهسا برعکس
من یه لباس سفید جذب کوتاه پوشیده بود که
خیلی بهش میومد.

یهو یاد اسلحه ها افتادم و رفتم کیفو از رو مبل
آرودم و بازش کردم.

wandering_girl♥️👻

12 Aug, 09:16


Wandering🔞girl♥️👻

#part522

#تیانا

چند دقیقه بدون حرف نگاهم کرد که حس
کردم شاید ناراحت شده باشه ولی دو ثانیه
بعدش بلند زد زیر خنده و صداش تو کل راهرو
پخش شد.

+هیشش آروم دیوونه
یهو در اتاق روبه روایم باز شد یه پسر با بالا
تنه لخت عصبی اومد بیرون و نمیدونم به چه
زبونی داد و بیداد کرد

_Was ist los, stellt ihr die ganze Einheit
auf den Kopf, ihr verrückten Psychopathen seid ruhiger

روشام و زدم کنار و عصبی رفتم جلوش و گفتم:

+You have the courage to say all the
things I don't know in what language
you said them now, although I think
you said them in German.
(جرعت داری همه اونایی که نمیدونم به چه
زبونی گفتی‌ رو بگو الان گرچه فکر کنم آلمانی
گفتی)

اومد جواب بده که روشام من و زد بغل و یه
طرف لباسشو داد بالا و پسره وقتی چشمش
بهش افتاد ترسید و به من چشم غره رفت و
برگشت داخل.

روشام گرفتم و چرخوندم و لباسشو زدم بالا
که دیدم اسلحه گذاشته کمرش .
+قضیه چیه؟!
_اومده بودم همینو بگم نمیزارید که
بعد خم شد و از‌ کنار در یه کیف کوچیک داد
دستم و گفت:
_اینارو یجوری با خودتون امشب داشته باشید

کیف و تکون دادم و از صداش فهمیدم چیه.
+اوکی یکاریش میکنم دیگه چیکار‌ داری؟!
_هیچی دیگه همین آها بیا غذاهاتونم اومد
ذوق زده کیف و گذاشتم داخل خونه و به پسره
اشاره کردم میز و بیاره داخل اتاق.

+خب پس اگه کاری نداری برو مزاحمم نشو فقط
ساعت چند آماده باشیم؟!
_ساعت هشت و نیم میبینمتون
+هوفف الان ساعت شیشه پس‌ کی غذا بخوریم
استراحت کنیم و آماده بشیم!!
_دیگه مشکل خودته کوچولو

دمپایمو پرت کردم سمتش که قشنگ خورد در
باسنش و خندیدم و سریع در و بستم که صدای
برخورد دمپایی با در بسته اومد .
+مهسا بی‌زحمت دمپایی منو از‌جلو در میاری
بعدشم مشغول گذاشتن غذا ها روی میز شدم.

wandering_girl♥️👻

11 Aug, 05:59


Wandering🔞girl♥️👻

#part521

#تیانا

فروشنده لباسو گذاشت داخل پاکت و بعد
از حساب کردن با مهسا رفتیم بیرون تا کفش
بگیریم که یادم افتاد طبقه وسط از یه کفش
خوشم اومده بود.
بدون وقت تلف کردم مستقیم رفتم همون طبقه
کفش‌ پاشنه بلند مشکی ای که چشمم رو گرفته
بود رو خریدم .

+وای خسته شدم دیگه کاش برگردیم هتل
_آره منم خیلی خوابم میاد بزار برم روشام
و صدا کنم بهش بگم
شیطون نزدیکش شدم و زدم به شونش و گفتم:
+میبینم که داری باهاش صمیمی‌ میشی

چشمکی زد و ازم فاصله گرفت منم رو اولین
صندلی ای که دیدم خودمو لش کردم چون پاهام
واقعا خسته شده بودن و اینجوری ادامه پیدا
می کرد شب نمیتونستم کفش بپوشم.

گوشیمو در آوردم و به ساعت نگاه کردم ، باورم
نشد واسه همین چندبار‌ پلک زدم ولی عین
واقعیت بود و ساعت پنج بعد از‌ ظهر شده و
عجیب تر اینکه ما هنوز حتی نهارم نخوردیم
زمان چقدر زود گذشت تو این مدت.

بالاخره همه اومدن و برگشتیم هتل و چون داشتم
از‌ گشنگی جون به عزرائیل میدادم زنگ زدم
پایین و گفتم واسمون غذا بیارن و تو این فاصله
لباسا و وسایل و چیدیم و آماده گذاشتیم و لوازم
آرایشی‌ که قرار بود استفاده کنیمم آماده کردم چون
قرار شد مهسا آرایشم کنه.

خودمو پرت کردم رو مبل و زل زدم به بیرون
که صدای در زدن اومد.
_تیانااا
+شنیدم من باز‌ میکنم
سریع رفتم و در باز کردم به نیت اینکه غذاهامون
اومده باشه ولی متاسفانه روشام بود و خورد تو
ذوقم.

خیلی بی‌حوصله گفتم:
+چیه چته چی‌ میخوای
_واا تیانا چرا اینقدر بی اعصاب شدی تو چیزی شده؟!
+نخیر چیزی نشده قرار بود غذا بیاد واسمون ولی
از شانس عنم تو اومدی

wandering_girl♥️👻

05 Aug, 10:10


Wandering🔞girl♥️👻

#part520

#ِآرتا

دکمه طبقه آخر و زدم که روشام و مهسا رو
دم یه مغازه دیدم و رفتم سمتشون .
+سلام اینجا چرا وایسادید ؟!
_سلام خسته نباشید ، تیانا رفته داخل
لباس ببینه منتظریم ببینیم بالاخره انتخاب میکنه
یا نه

روشام رفت جلوی یه مغازه و سریع مهسا رو صدا کرد
_مهسا مهسا یه دقیقه بیا اینو ببین تو دختری
سلیقت خوبه،  ببین بنظرت به من میاد.
گرمم بود واسه همین رفتم داخل مغازه ای که
مهسا گفت تیانا توشه ک نشستم رو مبل جلوی
کولر گازی.

_مهساااا ، مهساااا
صدای تیانا اومد که داشت مهسا رو صدا می‌کرد
ولی اونا اینجا نبودن و الکی داشت خودشو خسته
می کرد.
از بس صدا کرد فروشنده که پسر جوونی بود
اومد بره سمت اتاق پرو که ناخودآگاه از جام
بلند‌ شدم و نزاشتم بره داخل و خودم رفتم.

نمیدونم چرا ولی تصور اینکه یکی بخواد تیانا
رو موقع لباس پوشیدن ببینه عصبیم میکنه
واسه همین ناخواسته بلند شدم.
رفتم داخل اتاق پرو که پشتش به من بود و با
دستش بندای پشت کمرش رو گرفته بود تا نیوفته.

چشمم رو کمر سفیدش قفل شد و حرکت دستام
ارادی نبود ، دستمو دراز کردم و بندای پشتشو
گرفتم و خیلی با دقت شروع کردم به بستنشون.
لجبازی می کرد ولی همین کاراشم از نظرم بامزه
میومد و خنده ریزی رو روی لبم میاورد.

موهاش که تکون می‌خورد و بوی عطرش پخش
میشد تو اتاق داشت از پا مینداخت منو ولی
یهو انگار یادم افتاد دارم چیکار میکنم به خودم
اومدم و سفت لباسشو بستم و سریع از اونجا
زدم بیرون تا هوای آزاد وارد ریه هام کنم.

لباسمو تند تند تکون میدادم تا خنک بشم ولی
انگار که تو کوره آتیش رفته باشم .
رفتن داخل تراس مجتمع و تند تند نفس کشیدم.
نکنه واقعا شیدا درست میگفت؟!
یعنی نسبت به تیانا واقعا حس پیدا کردم؟!

wandering_girl♥️👻

04 Aug, 09:03


Wandering🔞girl♥️👻

#part519

#آرتا

صبح زودتر از هتل زدم بیرون و رفتم هلدینگ
مایکل نمیدونم چیکار داشت چون فقط دیروز
بهم گفت فردا تنها بیا پیشم.
رسیدم و بعد از دادن سوئيچ ماشین به نگهبان
رفتم داخل و طبقه ای که گفته بود بیا رو زدم.

طبقه شانزدهم وایستاد و وقتی رفتم داخل متوجه
شدم که رستورانه.
بهم اشاره کرد که برم سمت میزش ، چقدر این
بچه بی ادبه آخه هیچی از احترام حالیش نیست.

رسیدم به میزش و حداقل اینجا عقلش رسید
و از رو صندلیش بلند شد .

_Hi, welcome
(سلام خوش اومدی)

سرمو تکون دادم و بلافاصله نشستم که خدمه ها
اومدن و وسایل صبحونه گذاشتن رو میز و رفتن.

_I was very hungry and waited for you
to come so we could start together
(من یکی که خیلی گشنمه منتظر موندم
تو بیای تا باهم شروع کنیم)

+Okay, thank you, just as we eat, go to
the main topic and tell me the main
reason why you said to come here.
(باشه مرسی‌ فقط همینطور که می خوریم برو
سر اصل‌ مطلب و دلیل اصلی اینکه اینجا گفتی
بیام رو بگو)

یکم دست دست کرد و آخرسر گفت:

_OK, let's get to the point
I want to offer you cooperation
(باشه میرم سر اصل مطلب
میخوام بهت پیشنهاد همکاری بدم)

دست از غذا خوردن برداشتم و متعجب پرسیدم:

+Tell serious?!
What cooperation can we have together?!
(جدی میگی؟!
ما چه همکاری ای میتونیم باهم داشته باشیم مگه؟!)

با ذهن مشغول زدم بیرون و لوکیشن فروشگاهی
که بچه ها رفتن و زدم تا برم پیششون.
رسیدم و بعد از پارک کردن ماشین زنگ زدم به
روشام تا ببینم کدوم طبقه ان.

wandering_girl♥️👻

03 Aug, 10:07


Wandering🔞girl♥️👻

#part518

#تیانا

یهو خودمو کشیدم جلو و چون هنوز لباسم شل
بود دستمو گذاشتم جلو سینم تا لباس نیوفته
و اومدم برگردم عقب که سفت از کمرم گرفت.
_آروم باش روانی منم
+تو کدوم خری هس..

صبر کن ببینم این که صدای آرتاعه اون اینجا چیکار
میکنه؟!
+ولم کن ببینم واسه چی تو اومدی مهسا کجاست؟
_مهسا و روشام مغازه بغلی بودن از بس
جیغ داد کردی داشتی آبرومو میبردی واسه
همین مجبور شدم من بیام ، الانم کمتر سر و صدا
کن برگرد ببندم این کوفتی رو برم.

دیدم حق با اونه پس‌ ممانعتی نکردم مثل بچه
آدم برگشتم گذاشتم کارشو بکنه.
نفساش که می‌خورد به گردنم قلقلکم میومد و
بزور‌ جلوی خودمو نگه داشتم که نخندم.

کل اون چند دقیقه ای که باهم یجا بودیم واسم
مثل چندین ساعت بود ، نفسم و حبس کرده
بودم تا حرف مسخره ای نزنم ولی عجیب حس
دگرگونی داشتم.

_خب تموم شد
+باشه مرسی میتونی بری
_ااا جدا میخواستم وایسم در آوردنی کمکت کنم
فکر کردم جدی میگه واسه همین سرمو چرخوندم
فوش بدم بهش که وقتی قیافه پوکرشو دیدم
فهمیدم داشته مسخرم میکرده.

از اتاق پرو رفت بیرون و سریع یه نفس راحت
کشیدم و تکیه دادم به دیوار و با دستام خودمو
باد زدم ، هوفف چقدر گرم شد یهو.
بهتر که شدم لباسو صاف کردم و رفتم بیرون تا
داخل آیینه ببینم خودمو.

_وای چقدر بهت میاد
با صدای مهسا برگشتم عقب و دیدم فقط اون
تنهاست .
+مرسی ، کجا بودی تو؟!
_روشام یه کفش دیده بود واسه خودش گفت
بیا بریم نظر بده منم به ناچار رفتم
خندیدم و گفتم:
+آره به ناچار عوضی تو از خداته

wandering_girl♥️👻

31 Jul, 10:17


Wandering🔞girl♥️👻

#part517

#تیانا


بعد از یکم گشتن داخل شهر برگشتیم هتل و
قرار‌ شد فردا شب‌ بریم مهمونی و چون لباس
نداشتیم قرار بر این شد که فردا صبح همگی
بریم خرید تا چیزی‌ کم و کسر‌ نباشه.

تا صبح با مهسا از بس ذوق داشتیم نتونستیم
بخوابیم و دم دمای شیش صبح بود که تونستیم
بالاخره یکم بخوابیم.
با صدای ساعت گوشی از خواب بیدار شدم و
مهسارم بیدار کردم ، زنگ زدم لابی تا صبحونه
رو واسمون بیارن بالا تا وقت تلف نکنیم.

به روشام پیامک زدم که ما آماده ایم و چند
دقیقه بعدش صدای در اتاق اومد که فهمیدم
روشام و آرتا ان پس کتونیم و پوشیدم و با
مهسا رفتیم بیرون.
+چرا تنهایی؟!
_داداش جلوتر رفت گفت کار داریم ما میریم اونم
میاد پیشمون تو فروشگاه بیاید بریم راننده منتظره.

حرفی نزدیم و تو سکوت مسیر فروشگاه و طی
کردیم که راننده جلوی یه مجتمع خیلی بزرگ و
باکلاس نگه داشت ، همگی‌ پیاده شدیم و رفتیم
داخل و تک تک مغازه هاش رو گشتیم.

هنوز لباسی که چشمم رو بگیره پیدا نکرده بودم
هرچی نباشه امشب شب مهمیه و سرنوشت ساز
پس باید به بهترین شکل آماده بشیم تا تاثیر خوبی
داشته باشیم.
مهسا خریدش تکمیل شد و روشام گفت وایمیسته
آرتا بیاد و باهم خرید کنن پس فقط من می‌مونم.

رفتیم طبقه آخرش که دیگه آخراش بود که یهو
از بیرون یه لباس مشکی‌ چشممو گرفت و بی برو
برگرد رفتم داخل و به فروشنده گفتم که از ویترین
اونو واسم از تن مانکن دربیاره.
به مهسا و روشام اشاره کردم بیان اینجا تا من
لباس و بپوشم و نگاه کنن.

رفتم تو اتاق پرو و بعد از درآوردن لباسام و
آویزون کردنشون شروع کردم به پوشیدن لباسه.
یه لباس مشکی بلند که از رون چاک داره و پشتش
بند بند بسته میشه و یقشم تا حدودی بازه.

همچیز اوکی بود و مونده بود بندای پشت لباس
مهسا رو صدا کردم تا بیاد و کمکم کنه ولی جوابی
ازش نشنیدم.
+مهسااااا ، مهسااااا
هوف این اتاق پروم آیینه نداشت که پشتمو بتونم
ببینم و خودم ببندم که خوشبختانه صدای باز
شدن در اومد.

+میومدی حالا شیش ساعته دارم صدات میکنم
حنجرم پاره شد ، حالا ولش کن این بندای پشت
لباسمو ببند واسم اینجا آیینه نبود نتونستم
دستش رفت و بندای لباسو یکی یکی بست ولی
حسی که این دست به بدنم منتقل می‌کرد عجیب
با دستای مهسا فرق داشت...

wandering_girl♥️👻

30 Jul, 07:56


Wandering🔞girl♥️👻

#part516

#تیانا

+What kind of person are you looking for?!
(مگه دنبال چجور آدمی هستی؟!)

اومد جواب بده که آرتا پرید وسط حرفش و گفت:

_Ok, why did you bring us here?!
(اوکی مارو واسه چی‌ اینجا آوردی؟!)

سوال منم بود پس دست از نگاه کردن برداشتم
و با دقت گوش دادم تا ببینم چه جوابی میده.

_I brought you to see here to make sure
what the guns were for, because I
know you are slow to trust
I mean, I actually understood that you
had sent someone for research
(همینطوری آوردم ببینی اینجارو تا مطمئن
بشی اسلحه ها واسه چی بوده چون میدونم
دیر اعتماد میکنی.
یعنی دراصل فهمیدم که یکیو فرستاده بودی واسه تحقیق)

آرتا سرشو تکون داد و درجوابش گفت:

_Ah, that's right, I am one of the principles
My job is to trust the customer first
I will work later
(آها درسته من یکی‌ از اصول های
کارم اینه که اول از مشتری مطمئن
میشم بعد کار میکنم)

دیگه حوصلم نکشید حرفاشونو گوش بدم پس
رفتم سمت قسمت تیراندازیش و نگاهشون کردم
عجیب دلم میخواست منم یه خودی نشون بدم
ولی آرتا صدام کرد و به ناچار از سالن زدیم بیرون.

_بچه ها وایستید میخوام یه چیز بهتون بگم
متعجب وایسادیم و چشم به دهن آرتا دوختیم.
_مایکل گفت یه مهمونی دارن واسه اعضای
جدیدی که امروز دیدید و گفت که خوشحال میشه
آگه مارو ببینه و اینم گفت که تو اون جشن
آدمای بزرگی هستن که میتونن مشتری بشن.

_کِی هست مهمونی؟!
+آره روشام راست میگه مهمونی کِیه؟!
_فردا شب تو یکی از بهترین مکانای نیویورک
خب نظرتون چيه چیکار کنیم؟!
_دیوونه شدی داداش معلومه که باید بریم این
بهترین فرصته که بتونیم خودمونو معرفی کنیم.

wandering_girl♥️👻

29 Jul, 07:58


Wandering🔞girl♥️👻

#part515

#تیانا

هلدینگش فکر کنم پنجاه طبقه بود و ما سوار
آسانسور شدیم و مایکل دکمه طبقه آخر و زد.
بعد از چند دقیقه در‌ باز شد رفتیم بیرون.
الحق که واقعا جای خوبی بود ، پشت سر مایکل
رفتیم که جلوی یه در وایستاد و یه رمزی زد و
بازش کرد.

کنار وایستاد و اشاره کرد بریم داخل که به ترتیب
رفتم داخل و هر چهارتامون هنگ کردیم و هیچکس
هیچ حرفی نمیزد.
یه سالن چند صد متری که قسمتای مختلف داشت
و تو هر قسمت دخترا و پسرایی بودن که داشتن
تعلیم میدیدن.

یه قسمت واسه تیراندازی بود و یه قسمت واسه
بدنسازی و بوکس و پروش اندام و خیلی بخشای دیگه.
عجیب حال کردم با اینجا و دلم خواست منم جزوی
ازشون باشم و مثل اونا فعالیت داشته باشم.
خیلی وقت بود همچین شور و شوقی رو تو خودم
حس نکرده بودم.

اهمیتی به بقیه ندادم و مشتاق رفتم جلوتر و
با دقت بیشتری به تک تک قسمتا نگاه کردم و
میتونم بگم کارشون فوق العاده بود.
تو قسمت تیراندازیش بهترین اسلحه هارو دیدم
که فقط تو معدود کشورا هستن اینجور سلاح ها.

مشغول دیدن بودم که دست یکی رو شونم نشست.

_what's your idea ?!
you like it?!
(نظرت چيه ؟!
خوشت اومد؟!)

کلافه دستشو کنار زدم و برگشتم که دیدم همه
پشت من وایستادن و مثل من دارن نگاه میکنن.

+Yes, it is really wonderful
Their work is good, they look professional
(آره واقعا فوق العادست
کارشونم خوبه حرفه ای بنظر میان)

_I have been doing this for about
150 years.
This is a floor for people Low-level
professional for beginners with few
trainers.
I have and I still haven't found my desired person.
(حدودا پونزدا ساله کارم همینه
تازه این یه طبقشه که واسه افراد
حرفه ایه طبقه های پایین واسه افراد مبتدیه
منتهی چندتا مربی کم دارم و هنوز فرد دلخواهم
رو پیدا نکردم )

wandering_girl♥️👻

28 Jul, 07:49


Wandering🔞girl♥️👻

#part514

#تیانا

سریع چشمامو باز کردم و یه نیشگون از رون
پام گرفتم تا کمتر به هیکل این احمق فکر کنم
یجور تصورش میکنم تو ذهنم انگار اولین باره تو
عمرم دارم یه پسر لخت میبینم یا حتی اولین
باره دارم آرتا رو لخت میبینم ولی اصلا اینطوری نبود.

نمیدونم چه مرگم شده...
باقی مسیر و با نگاه‌ کردن به خیابونا خودمو
مشغول کردم و با آهنگ خودمو سرگرم کردم و
باتوقف ماشین سریع پیاده شدم ، اومده بودیم
همون هلدینگ دیشبی پس راهو بلد بودم ولی
ترجيح دادم همگی‌ باهم بریم داخل.

وسط سالن بودیم که مایکل صدامون کرد و برگشتیم
سمتش.
حیف‌ استایلم نیست وگرنه پسر‌ خوش قیافه و
خوش تیپیه ولی یه مشکلی هست اونم اینه که
یکم کسخله ولی خب پارتنر کسخلم حال میده ها.

هوفف خودمم کسخل شدم ببین دارم به چیا
که فکر نمیکنم کلا از وقتی اومدیم آمریکا من
مغزم گیرپاچ کرده درستم نمیشه.
_هوی کجا سیر میکنی تو؟!!
با صدا کردنای مکرر مهسا به خودم اومدم و متعجب‌ گفتم:
+ها چی‌ میگی؟!

_وا تو جدا از دست رفتیا ، مایکل با توعه
سرمو چرخوندم که دیدم با نیش باز داره تو
صورتم میچرخه و منتظر تا جوابشو بدم .

_Hello, Ms. Tiana
(سلام عرض‌ شد تیانا خانوم)

متعجب‌ از اینکه اسممو حفظ‌ کرده گفتم:

+Hello, I did not notice your presence
You obviously have a good memory
that you remember my name
(سلام متوجه حضورت نشدم
معلومه حافظه خوبی داری که اسممو یادته)

یه قدم نزدیکتر به صورتم شد و زل زد تو چشمامو
گفت:
_How many beautiful Iranian women
like you come to me in a year?
I want to show you the main part of the
holding.
(مگه در سال چندتا بانوی ایرانی زیبا مثل شما
میاد پیش من?!
الانم بیابد بریم میخوام قسمت اصلی هلدینگ
رو بهتون نشون بدم )

بعد پرو پرو دستشو گذاشت پشت کمرم و هولم
داد به جلو که یعنی راه برو واینستا.
از اول تا نصفه های راه دستش پشت کمرم بود
و هی تکونش میداد که دیگه اعصابم خورد شد
و به بهونه حرف‌ زدن با مهسا ازش فاصله گرفتم.

wandering_girl♥️👻

27 Jul, 09:11


Wandering🔞girl♥️👻

#part513

#تیانا

همون موقع مهسا در اتاق و بست و اومد بیرون
_وا تیانا چرا این ریختی شدی؟!
صاف وایستادم و چندتا نفس عمیق کشیدم و
متعجب پرسیدم:
+چرا مگه چم شده؟!
_قرمز شدی ، الانم که داری نفس نفس میزنی

اومدم جواب بدم که صدای روشام اومد.
_اع شما آماده شدید منم الان سریع آماده میشم
با داداش میایم بیرون
متعجب به کسی که کنارش بود نگاه کردم و به
معنی این کیه چشمامو ریز کردم که گفت:
_وایسا بهش نشون بدم راهو میام بهت میگم

+اوکی من و مهسا میریم لابی بیاید اونجا
منتظر جوابی ازش نشدم و از بازوی مهسا گرفتم
و داخل آسانسور شدیم
_ولی تو یه چیزیت شده نمیگی به من
+هیچی نشده مهسا پیله نکن صبح بد خواب شدم
حوصله ندارم از اونه الانم بیا بریم پایین یکم
تو فروشگاهش بچرخیم

دیگه سوالی نپرسید و یه نفس راحت کشیدم
قلبم هنوز تند تند میزد و دستام یخ کرده بود
عجیبه خیلی وقته همچین حسی بهم دست نداده
بود و قشنگ تفاوت این هل شدنه معلوم بود.
همش‌ بدنش میومد تو ذهنم و دروغ چرا عجیب
هیکل سکسی ای داره و وای خاک تو سرم دارم
به سکس با این برج زهارمار‌ فکر میکنم؟!

آروم کوبیدم تو سرم تا دست از فکرای احمقانه
بردارم و کمتر چرت و پرت ببافم واسه خودم که
خوشبختانه در باز شد و رفتیم بیرون و خود به
خود مشغول شدم.
حدودا یه ربع اینا با مهسا چرخیدیم تا روشام و
آرتا اومدن ، جدا نمیدونستم باید چه ری اکشنی
از خودم نشون بدم و عجیب تو دوراهی گیر‌ کردم.

ترجیح دادم بزنم به کوچه علی چپ و انگار
نه انگار‌ که اتفاقی افتاده چون اتفاق خیلی
جالبی هم نیوفتاده که بخوام هی یاد آوریش کنم.
_آها تیانا سوال کرده بودی اون مرده رو آوردم
تا دوش حموم اتاقمو درست کنه خراب بود.
سرمو به معنی تایید حرفش تکون دادم.

_با دوتا ماشین نمیریم دیگه هممون با یه ماشین
میریم اینجوری راحت تره ، ماشین گرفتم خودم
رانندگی‌ میکنم.
اووو آقا آرتا میخواد خودش رانندگی کنه چه سعادتی.
سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم که
یهو تصویری تو ذهنم نقش بست که هنگ کردم.

wandering_girl♥️👻

25 Jul, 08:22


Wandering🔞girl♥️👻

#part512

#تیانا

رفتم تو اتاق فضولی کنم که چشمم خورد
به نوری که از داخل بالکن می‌تابید تو اتاق
ناخواسته توجهم بهش جلب شد و رفتم تو
بالکن وایستادم ، نسبت ویو این اتاق به اتاق
من یا مهسا خیلی بهتره .

چشمامو بستم و گذاشتم باد کمی‌ که میزد حداقل
یکم بهم آرامش بده و در اصل داشتم ریلکس میکردم.
همجا ساکت بود که حس کردم یکی داره پشت
سرم راه میاد ولی به روی خودم نیاوردم که ببینم
کیه بعد واکنش نشون بدم.

حس کردم روشامه و بی سروصدا داره میاد که
منو بترسونه واسه همین گفتم بزار پیش دستی
کنم واسه همین تا نزدیکم احساسش کردم آرنجمو
محکم بردم عقب تا بزنم تو شکمش.

همون موقع برگشتم که قیافشو ببینم و یکم
مسخرش کنم ولی تیرم به سنگ خورده بود
و روشامی درکار نبود و منی بودم که بگا رفته.
چی باعث شد آرتا رو با روشام اشتباه بگیرم آخه؟!

بیچاره فک کنم محکم زدم بهش چون اخماش
رفت توهم و اومد بره عقب که پاش لیز خورد
و به عقب خم شد ، سریع دستمو دراز کردم بگیرمش
که چه ساده ام من آخه یکی‌ نیست بگه با این
وزنت میخوای آرتا رو نگه داری آخه!!

و بله بدین ترتیب نتونستم نگهش دارم و خودمم
باهاش پخش تراس شدم و نمیدونم چجوری باید
گندی که زدمو جمع کنم.
اول اون افتاد و بعدشم منم رو بدن لختش افتادم‌
دستامو سپر کردم رو سینش که یکمم نم داشت
فکر کنم از حموم تازه دراومده.
حالا این چرا تو این وضعیت لباس تنش نیست ؟!
نمیدونستم چی باید بگم واسه همین هول شدم و
سریع از زو بدنش بلند شدم و دست پیش و گرفتم.

اصلا بهش نگاه نکردم و تند تند گفتم:
+این چه مدلشه واسه چی مثل جن پشت آدم ظاهر
میشی؟!
بعدشم همیشه عادت داری همجا لخت بگردی؟!
همون حالتی که افتاده بود رو زمین نیم خیز شد
و اومد بلند شه که یهو حوله از دور کمرش باز
شد و افتاد پایین ، باز خوب شد داشتم به صورتش
نگاه می کردم موقع گفتن جملات آخر وگرنه
هیچی دیگه باید چشمامو با اسید میشستم.

تو اون شرایط هیچ کاری جز اینکه چشمامو
ببندم به ذهنم نرسید پس سریع چشمامو بستم
و از بغلش رد شدم و دویدم بیرون و از سوئیتشون
زدم بیرون.

wandering_girl♥️👻

23 Jul, 18:56


خوش اومدید ♥️🎉

دوستان عزیز چنل VIP رمان #دختر_سرگردان 🔞💦 تاسیس شده و کلی از از چنل اصلی جلوتره

امتیازات ویژه‌ی کانال vip شامل:
🩸شبانه 3 پارت
🩸بدون سانسور و شامل تمامی وانشات ها

تو چنل VIP دیگه خبری از تبلیغات نیست و
فقط و فقط پارت های رمان گذاشته میشه

الان پارت 1500 ایم و شما اونارو هشت
ماه دیگه میخونید و اینم بگم که🤫آرتا و تیانا
عاشق هم شدن و تازههه روشامم عاشقِ.....شده و... رمان حدودا کمتر از دو هفته دیگه تموم میشه🤭

روزانه پارت گذاری داره و پارت های #اروتیک
و ممنوعه به دلیل مسائل #فیلترینگ کم
کم از چنل اصلی پاک میشه و فقط و فقط تو چنل VIP گذاشته میشه‼️

برای دریافت چنل vip دختر سرگردان و پرداخت حق عضویت با قیمت ویژه 30 هزار تومن به آیدی
زیر پیام بدید تا شماره حساب بگیرید👇
و یادتون باشه پیامک واریزی میاد پس فیش
فیک نفرستید ♥️
@Imrobina

🩸 دوستان قیمت چنل VIP به مدت #محدود
🔞30🔞 هزار تومن هست اما به زودی افزایش قیمت میخوره

wandering_girl♥️👻

23 Jul, 08:33


Wandering🔞girl♥️👻

#part511

#آرتا

وقتی برگشتیم لپ تاب و باز‌ کردم تا حسابایی
که روشام واسم فرستاده بود رو ببینم.
_داداش آماده نمیشی؟!
+حالا وقت داریم بزار اینا واجبه انجام بدم اول
دیگه حرفی نزد و رفت منم تو سکوت کارامو
انجام دادم و بعد با گوشیم زنگ زدم به فرید و داستان
دیروز و بهش گفتم ، بعد از تاکیدای دوباره گوشیو
قطع کردم.

_داداش من میرم پایین
+باشه فقط واسه چی میری؟!
_دوش حموم اتاق من خرابه آبش چکه میکنه میخوام
برم پایین حضوری بردارم بیارمشون تلفنی‌ گفتنی
اهمیت نمیدن

+باشه برو منم میرم حموم تا بیای
بعد از دوش گرفتن اومدم بیرون و حوله رو
پیچیدم به پایین تنم و با یه حوله کوچیک موهامو
خشک کردم که صدای پا شنیدم و حدس زدم
روشام باشه ولی یه بویی‌ پیچیده بود همجا
که فهمیدم روشام نیست.

آروم لای در اتاقمو باز کردم و یواش یواش
رفتم بیرون و بو کشیدم که فهمیدم بو داره
از داخل اتاق روشام میاد واسه همین یواش
رفتم داخل که دیدم یکی داخل بالکن وایستاده
و من فقط سایشو میتونم ببینم.

از‌ سایه ای که افتاده بود مطمئن شدم که روشام
نیست پس‌ یهو فک کردم نکنه دزد یا جاسوسی
چیزی‌ باشه واسه همین آروم تر از‌ قبل جوری که
دیده نشم رفتم پشتش وایستادم و خوشبختانه
در‌بالکن باز بود و با یه جهش خودمو انداختم تو
بالکن.

اینکه دختره ولی یه دختر چرا باید بیاد داخل اتاق
دوتا پسر صبر کن ببینم این چقدر‌ آشناس یکم
که از‌ پشت بهش دقت کردم فهمیدم که اعع
تیاناست ، اومدم همونطوری بی سروصدا برم
بیرون که تیانا یهو آرنجشو آورد عقب و کوبید
تو شکمم.

+آخ وحشی چه مرگته
شوک زده نگاهم کرد و اومدم برم عقب که پام
رفت رو دمپایی داخل بالکن و ناخودآگاه به عقب
پرت شدم و  تیانا خانوم زحمت کشید دستشو
دراز‌ کرد منو بگیره که نتونست و خودشم خم
شد و باهم افتادیم کف بالکن.

wandering_girl♥️👻

22 Jul, 08:38


Wandering🔞girl♥️👻

#part510

#تیانا

سرمو تکون دادم و مشغول لذت بردن از‌ غذای
خوشمزه جلوم شدم همیشه این مشکل که شکمم
سیر‌ میشه ولی چشمام نه رو دارم .
بزور مهسا دیگه نخوردم و بالاخره از‌ سوسیس
کالباسای خوشمزش دست کشیدم و بلند شدم.

برگشتیم اتاق تا آماده شیم و بریم پیش مایکل
سریع رفتم حموم تا دوش بگیرم و بعد از یه
ربع اومدم بیرون و موهامو پیچیدم دور حوله
تا خشک بشه و تو این فاصله لباسامو از چمدون
در آوردم و چیدم تو کمد و یه شلوار لی برداشتم
با یه نیم تنه مشکی ساتن .

یه ضد آفتاب رنگی‌ و ریمل با تینت لب زدم که
صدای آهنگ مهسا از اتاق بغلی میومد که گوشامو
تیز‌ کردم و همینطور که موهامو شونه می کردم
زیر‌ لب شروع به خوندنش کردم.

" دلم میخواد بیام پیشت تو بغلت آروم بگیرم"
" دلم میخواد ستاره شه واسه عشقمون بمیرم"
" دلم میخواد بیام پیشت کنارت آروم بگیرم "...

+هوف دختر این چیه گوش میدی یاد شکست
عشقیای دوران دبیرستانم افتادم یدونه شاد بزار
که امروز از اون روزاست که دلم میخواد دهن
همرو صاف کنم.
_اوه اوه خدا بخیر‌ کنه
خب تقریبا آماده شده بودیم فقط کتونی مشکیمو
هم برداشتم و بعد از عطر زدن به مهسا گفتم:

+من میرم به اینا بگم آماده ایم یادت نره در
و ببندی‌ کارتم بردار
همینکه از در زدم بیرون در کمال تعجبم در اتاق
رو به روایم باز شد و یه پسر و دختر ازش بیرون
اومدن که دختره نگاه بدی به سرتا پام انداخت و
برعکس پسره داشت با لذت نگاه می کرد.

اهمیتی بهشون ندادم و رفتم در اتاق آرتا اینارو
بزنم که دیدم در‌ اتاق بازه ، فضولیم گل کرد واسه
همین یواشکی در و آروم باز کردم و بی سروصدا
رفتم داخل.
صدایی نمیومد واسه همین دور و اطراف و یکم
نگاه کردم ، سوئیت اینا مثل مال ما بود.
رفتم سمت اتاقا و شانسی رفتم داخل یکیشون.

کار‌ زشتی داشتم میکردم ولی‌ نمیدونم چرا امروز
از اون روزاییه که کرمم گرفته و خودمم نمیدونم
چه غلطی میکنم.

wandering_girl♥️👻

20 Jul, 21:08


Wandering🔞girl♥️👻

#part509

#تیانا

_چتههه چرا داد و بیداد راه انداختی تیانا
+هیچی‌ برو آماده شو سریع بریم پایین واسه
صبحونه اما بگم لفتش نده ها یه ربع وقت داریم
_چخبره جنگه مگه؟!!

+نمیدونم والا سر صبح اومد مثل وحشیا در زد
بعد گفت یه ربع وقت دارید آماده شید و رفت
مهسا غرغر کنان رفت تا آماده بشه وقت نمیشد
دوش بگیریم واسه همین فقط صورتمو شستم و
از داخل چمدون یه شلوار اسلش مشکی‌ و نیم
تنه قرمز‌ با جردن نایک قرمز‌ مشکی‌برداشتم و
پوشیدم.

حوصله آرایش نداشتم واسه همین فقط یه ضد
آفتاب بی رنگ زدم و یکم ریمل که از بی روحی
دربیاد قیافم.
+مهسااا آماده شدی؟!
_آره آره بریم
باهم از‌ در‌ زدیم بیرون که همون موقع روشام
با آرتا اومدن بیرون وقتی دیدن ما اینقدر زود
اومدیم بیرون بدبختا تعجب‌ کردن.

_اووو ببین کیارو داریم اینجا صبحتون بخیر
بانوان گرامی ، حالت بهتره تیانا؟!
+سلام قربونت خوبیم چه عجب یکی یاد من افتاد
دستت دردنکنه بهترم تو چطوری
_منم خوبم ، مهسا تو چطوری

میدونستم مهسا از دیروز تو هواپیما که دید
روشام داره با همه لاس میزنه نسبت به روشام
سرد شده بود واسه همین خیلی رسمی‌ جوابشو داد.
بعدش رفت سمت آسانسور و دکمشو زد .
روشام نزدیکم اومد و آروم گفت:
_این چش شده؟!

+نمیدونم برو از خودش بپرس
بعدش رفتم پیش‌ مهسا و باهم رفتیم داخل
آسانسور و پسرا ام پشتمون اومدن و دکمه
ّطبقه ای که باید میرفتیم و آرتا زد.
بدون حرف وارد سالن غذاخوری شدیم و حالت
سلف داشت واسه همین هرکدوم جدا جدا ظرف
برداشتیم و بعد از غذا ریختن سر‌ یه میز نشستیم.
از‌ قصد مهسا و روشام و انداختم کنار هم و هیچ
یادم نبود خودم باید کنار این برج زهرمار‌ بشینم
ولی خب‌ مهم نبود .

تو سکوت مشغول خوردن بودیم که آرتا گفت:
_مایکل زنگ زد گفت تو اولین فرصت بیاید پیشم