وارد مسجد بشد یک نوجوان
کارد خونینی به دست چون قاتلان
گفت از جمع شما کی مومن است
او مسلمان باشد و یزدان پرست؟
هر کسی با ترس و لرز و اضطراب
وحشتی آمد به جانش زان عذاب
لب فرو بست آن حضارِ مومنین
کس نگفتش من مسلمانم همین
عاقبت یک پیرمردِ نیک نام
گفت باشم من مسلمانِ تمام
آن جوان گفتا که تو با من بیا
هم قدم رنجه نما ای چشم ما
گوسفندی ذبح کردم چاق و مست
زان سبب انگشت من خونین شدست
چند گوسفندی زان میانِ گله ها
من کنم قربان برای آن خدا
همّتی کن تا که لحم گوسفند
خدمت مسکین بریم با دلپسند
هر دو مشغول بریدن زان کنار
تا که کاری را کنند هم یادگار
چون که عاجز آمدند از ذبح آن
گفت نیرو بیار زان مومنان
باز رفت آن جوان، چاقو به دست
همچو آن حال جوانِ دیده مست
بار دیگر او بپرسید زان گروه
کِی مسلمان باشد زین جمع شکوه؟
اهل مسجد فکر کردند آن جوان
پیرمرد را او بکشته این زمان
جمله رو کردند به آن مرد امام
آن که بود بر منبر و اهل سلام
خلق گفتند او مسلمان است و پاک
این امام ما بِبر ای تابناک
آن امام مسجد آمد در جواب
گفت سوگند به آن عیسای ناب
با دو رکعت زین نمازم در سحر
کی بُوَم من مومن و اهل هنر؟
با دو رکعت تو مسلمانم مخوان
من نباشم بر صراط مومنان
عادل از فکر و گمان نادرست
کارما باطل شود هم خوار و سست
✍عادل ویسی زاده
1403/10/20
https://t.me/Veisizade