پیش از آنکه تو را بشناسم!
پیش از آنکه صدایم بزنی و بدانم
نامم چقدر زیباست...
باران میبارید.
اما جوانهای بر درختان نمیرویید!
تابستان به سردی زمستان بود.
و جنگ تا دو قدمی شهر پیش آمده بود.
میدانی؟
پیش از تو حال جهانم اینگونه بود.
امروز سربازها روی مزرعهها کار میکنند.
درختان در چند نوبت میوه میدهند،
و من در گرمای آغوشت
چایم را سردتر از همیشه مینوشم.
و اینگونه جهانِ با تو میچسبد...
مهران_رمضانیان