❤️🔥⚡️❤️🔥⚡️
❤️🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2
#پارت_18
نمی دونستم چی بگم و چطور بگم، نگاهش می کردم که سرش رو پایین انداخت و گفت:
-به فرودگاهم زنگ زدم اما هیچ مسافری به اسم اونا نداشتن.
دسته ی صندلی رو توی مشتم فشردم، پس فهمیده بود. خواستم آرومش کنم، دهنمو باز کردم چیزی بگم اما سرش پایین بود و ندید و گفت:
-به خونمون تو ایرانم زنگ زدم اما...
سرش رو بالا آورد و با چشمایی که دو دو می زد و از اشک برق می زد گفت:
-اما گفتن خبری ازشون ندارن و دارن دنبالشون می گردن، چرا بهم نگفتی رادان؟
سخت بود حرف زدن و آروم کردنش درحالی که خودم آروم نبودم.
از جام بلند شدم و سمتش رفتم. موهاش رو عقب زدم و گفتم:
-نمی خواستم نگرانت کنم به اندازه کافی نگران آوا بودی.
-چطور خودت میتونی نگران هممون باشی بعد ماها نباید از وضعیت همدیگه باخبر بشیم.
-الان فهمیدی خوب شد؟ حالا بیشتر فکر و خیال می کنی.
-نخیر منم کمک می کنم، امروز کجا رفتی فردا منم میام کمک می کنم پیداشون کنیم.
لبخندی زدم و انگشتمو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بالاتر بردم تا بهتر توی چشماش نگاه کنم.
-اونوقت کی از آوا و پسرمون مراقبت کنه؟
سرش رو برگردوند و نگاهی به آوا انداخت و گفت:
-منم می خوام مثل تو هم مراقب آوا باشم هم دنبال داداشام بگردم.
خندیدم و موهاش رو بهم ریختم. پسر سرتق از بچگی با اون چشمای درشتش نگاه می کرد ما چیکار می کنیم و بعد همونو تکرار می کرد.
-عزیزم من وقتی بیرونم که نمی تونم از آوا مراقبت کنم، تو باید اینجا باشی و به جای من ازش مراقبت کنی.
نامطمئن نگاهم کرد و گفت:
-پس باید هر لحظه خبر بدی نیما و شایان رو پیدا کردی یا نه.
سری تکون دادم و گفتم:
-باشه ولی نگران نباش من مطمئنم نیما از پسشون برمیاد و با شایان پیشمون برمی گردند.