تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

@tavankhiana


تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

20 Sep, 22:04


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_18

نمی دونستم چی بگم و چطور بگم، نگاهش می کردم که سرش رو پایین انداخت و گفت:
-به فرودگاهم زنگ زدم اما هیچ مسافری به اسم اونا نداشتن.
دسته ی صندلی رو توی مشتم فشردم، پس فهمیده بود. خواستم آرومش کنم، دهنمو باز کردم چیزی بگم اما سرش پایین بود و ندید و گفت:
-به خونمون تو ایرانم زنگ زدم اما...
سرش رو بالا آورد و با چشمایی که دو دو می زد و از اشک برق می زد گفت:
-اما گفتن خبری ازشون ندارن و دارن دنبالشون می گردن، چرا بهم نگفتی رادان؟
سخت بود حرف زدن و آروم کردنش درحالی که خودم آروم نبودم.
از جام بلند شدم و سمتش رفتم. موهاش رو عقب زدم و گفتم:
-نمی خواستم نگرانت کنم به اندازه کافی نگران آوا بودی.
-چطور خودت میتونی نگران هممون باشی بعد ماها نباید از وضعیت همدیگه باخبر بشیم.
-الان فهمیدی خوب شد؟ حالا بیشتر فکر و خیال می کنی.
-نخیر منم کمک می کنم، امروز کجا رفتی فردا منم میام کمک می کنم پیداشون کنیم.
لبخندی زدم و انگشتمو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بالاتر بردم تا بهتر توی چشماش نگاه کنم.
-اونوقت کی از آوا و پسرمون مراقبت کنه؟
سرش رو برگردوند و نگاهی به آوا انداخت و گفت:
-منم می خوام مثل تو هم مراقب آوا باشم هم دنبال داداشام بگردم.
خندیدم و موهاش رو بهم ریختم. پسر سرتق از بچگی با اون چشمای درشتش نگاه می کرد ما چیکار می کنیم و بعد همونو تکرار می کرد.
-عزیزم من وقتی بیرونم که نمی تونم از آوا مراقبت کنم، تو باید اینجا باشی و به جای من ازش مراقبت کنی.
نامطمئن نگاهم کرد و گفت:
-پس باید هر لحظه خبر بدی نیما و شایان رو پیدا کردی یا نه.
سری تکون دادم و گفتم:
-باشه ولی نگران نباش من مطمئنم نیما از پسشون برمیاد و با شایان پیشمون برمی گردند.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

20 Sep, 22:04


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️

#تاوان_خیانت2

#پارت_17

ماشین رو توی پارکینگ مخصوص پارک کردم تا یه وقت پلیس بخاطر توقف طولانی مدت ماشین رو نبره.
وارد حیاط بیمارستان شدم و اول سمت بخش نوزادان رفتم و وقتی از حال پسرمون مطمئن شدم سمت اتاق آوا رفتم.
آروم در اتاق رو باز کردم و واردش شدم.
آوا هنوز مثل صبح روی تخت خواب بود و نریمان روی صندلی نشسته درحال چرت زدن بود.
جلو رفتم و دست آوا رو توی دستم گرفتم و فشار آرومی بهش دادم.
پس کی بیدار میشی خانومی، می خوای دقمون بدی.
گردن نریمان کج شد و سرش پایین افتاد که باعث شد از خواب بپره، چند باری پلک زد و با دیدنم یهو از جاش پرید و گفت:
-کی اومدی؟
-همین الان، دکتر آوا رو دیده، چیزی نگفته؟
-از صبح چندبار اومدن دیدنش و گفتن حالش هیچ تغییری نکرده.
آهی کشیدم و به آوا نگاه کردم.
-خداروشکر باز حالش بدتر نشده.
سری برای تایید حرفش تکون دادم اما می ترسیدم، از اینکه یه وقت حالش بد نشه و وارد کما نشه. اما نمی تونستم چیزی به نریمان بگم و اونو رو هم نگران کنم.
-برو یه آبی به دست و صورتت بزن خسته ای.
نگاه از آوا گرفتم وارد سرویس شدم.
دستامو با حولم خشک کردم و روی صندلی نشستم.
نریمان از یه فلاسک که نمی دونستم از کجا آورده توی یه لیوان چایی ریخت و با قند برام آورد.
-مرسی.
لبخندی زد و کنار تخت آوا نشست، دوتا دستاشو کنارش ستون کرد و پاهاش رو آروم تکون داد.
بهم نگاه می کرد اما حرفی نمی زد.
-چی میخوای بگی؟
چند لحظه ای سکوت کرد، انگار نمی دونست الان باید بگه یا نه. زبونشو روی لب پایینش کشید و بالاخره گفت:
-چندبار به شایان و نیما زنگ زدم اما هیچ کدومشون جواب نمیدن، گوشی هاشون کلا خاموشه.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

20 Sep, 22:04


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_16

نگاهی به اون سه نفر انداختم، نمی دونستم راست میگه یا نه اما جلو رفتم و اسلحه رو روی سر یکیشون گذاشتم و توپیدم:
-داداشامو کجا بردین؟
با چشمایی گرد شده بهم نگاه می کرد و لال شده بود. اسلحه رو محکم تر به وسط پیشونیش فشار دادم و داد زدم:
-جواب بده.
-آقا...سوار هواپیما شدن.
-دروغ نگو سگ کثیف اون دو نفر اصلا از گیت هم رد نشدن.
-اما هممون سوار شدیم.
اسلحه رو روی حالت شلیک گذاشتم و دوباره داد زدم:
-یا جواب میدی یا شلیک می کنم، با اون دونفر چیکار کردین؟
-هیچی...
قبل از اینکه مشتم توی صورتش فرو بره اردوان از پشت کشیدتم و گفت:
-چیکار می کنی رادان، من که گفتم خبری ازشون نداریم اما فکر نمی کردم قضیه جدی باشه خودم می گردم دنبالشون پیداشون می کنم.
دستمو محکم کشیدم و پسش زدم.
-باورت ندارم، نیازیم به کمکت ندارم خودم پیداشون می کنم اما وای به حالت اگه بفهمم کار تو بوده اونوقت تازه اون رومو میبینی.
اردوان اخمی کرد و چیزی نگفت، منم دیگه کاری نداشتم با همون عصبانیت از اونجا بیرون زدم.
از قصری که برای خودش ساخته بود بیرون رفتم و سوار یه تاکسی شدم.
تا وقت داشتم باید به بقیه کارهام می رسیدم.
اول خونه رفتم و بعد برداشتن وسایلی که می خواستم، ماشینمو برداشتم و بعد سری به آدمایی که اینجا داشتیم زدم و از همشون خواستم تا دنبال نیما و شایان و بگردن.
پیش هر کسی که اینجا می شناختیم رفتم و حتی یه سرم به خونه ی داریوش زدم تا اوضاع رو چک کنم.
مثل اینکه هنوز خبر مرگش به عمارتش هم نرسیده بود چه برسه به آوین.
با فکر به آوین و آوا اخمام توی هم رفت، به اون ها باید چی میگفتم، اصلا با این قضیه کنار می اومدن؟

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

19 Sep, 17:56


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_15

عصبی جلو رفتم و روی مبلش خم شدم و یقه پیرهنش رو توی مشتم گرفتم و فریاد زدم:
-با توعم اردوان، نیما و شایان رو کجا قایم کردی؟
دستشو روی دستم گذاشت و لبخند چندشی زد و گفت:
-شماها هنوزم منو بابا هم صدا نمیزنید چرا باید دوتاتونو بیارم پیش خودم.
-به نظرت لیاقتشو داری؟ هرکاری که دلت خواسته باهامون کردی بعد توقعو چیو ازمون داری؟ انقدر تفره نرو بیناموس بگو اون دوتا رو چیکار کردی؟
خونسرد به پشتی مبل تکیه داد و با لحن حرص دراری ادامه داد:
-نمی دونم از چی حرف میزنی.
نفسم رو با حرص بیرون دادم و صاف وایستادم.
خدمتکار با ترس جلو اومد قهوه رو سمت اردوان گرفت، بعد اینکه برداشت به من اشاره کرد.
با حرص نگاهش می کردم، دختر خدمتکار سینی قهوه رو جلوم گرفت و منتظر ایستاد.
دلم می خواست همین الان خفش کنم اما با عصبانیت به زیر سینی زدم و سینی و فنجون قهوه برعکس روی زمین افتادن و خدمتکار جیغی کشید.
-برو جنی.
خدمتکار با عجله از پیشمون فرار کرد. دوباره نگاهمو به اردوان دوختم که داشت با آرامش قهوه اش رو مزه می کرد.
-هر چقدر به محمولت خسارت اومده میدیمش نیما و شایان رو ول کن.
-اولا که خسارتی به اون محموله اومده بیشتر از چیزیه که فکر می کنی، دوما من از نیما و شایان خبری ندارم بفهم.
-آخرین باری که همه دیدنشون با آدمای تو بوده.
فنجون قهوه اش رو روی میز گذاشت و گفت:
-همشون باهم سوار هواپیما شدن و برگشتن توی فرودگاه از هم جدا شدن، آدمامم الان اینجان.
-دروغ نگو هیچکس سوار اون هواپیمای کوفتی نشده.
یه دفعه بلند اسم چند نفر رو گفت و توی چند لحظه کوتاه سه نفر جلو اومدن.
-این سه نفر باهاشون بوده و الانم اینجان دیگه چی میگی؟

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

19 Sep, 17:56


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_14

در عمارت رو محکم باز کردم و داخل رفتم، هر چی نگهبان و خدمتکار بود یه دفعه جلوم ریختن اما قبل از اینکه کاری کنن، اسلحه ای که تو بیمارستان از اون مرد گرفتم رو در آوردم و سمتشون گرفتم.
-با صاحبتون کار دارم برید کنار.
بی توجه به حرفم اسلحه هاشون رو درآوردن و سمتم نشونه گرفتن.
-به اون اردوان بی همه چیز بگید بیاد پایین.
یکیشون بلند گفت:
-اول اسلحتو بنداز زمین.
پوزخندی زدم و ایندفعه اون رو نشونه گرفتم اما قبل از اینکه تیری شلیک کنم صدای اردوان توی عمارت پیچید.
-اینجا چیکار می کنی رادان؟
چرخیدم تا اینکه بالای پله ها دیدمش، آروم پله ها رو پایین می اومد.
دوتا از اون نگهبان ها از حواس پرتیم استفاده کردن و جلو اومد، تا خواستن بگیرنم با آرنج به شکم یکیشون زدم.
-تمومش کنید همه برید عقب.
با فریاد اردوان، آدم هاش سریع فاصله گرفتن. پوزخندی زدم و جلو رفتم.
-برای خودت خوب عمارتی ساختی، امپراطوریتم که داشتی گسترش میدادی، دوباره یاد ایام افتادی.
اردوان هم متقابلا پوزخندی زد و گفت:
-چقدرم گذاشتین و برنامه رو اجرا کردید.
سری تکون دادم و گفتم:
-پس بخاطر همین نیما و شایان رو گرفتی که تلافی کنی.
ابروهاش رو بالا انداخت و قیافه ی گیجی به خودش گرفت و گفت:
-از چی حرف میزنی؟ منظورت چیه؟
-خودتو به اون راه نزن میگم نیما و شایان کجان؟
بیخیال از کنارم گذشت و سمت مبل های توی سالن رفت. بی اعتنا به من، به یکی از خدمتکارهاش گفت:
-دوتا قهوه بیار جنی.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

19 Sep, 17:56


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_13

از اتاق آوا بیرون رفتم اما قبل از اینکه از بیمارستان بیرون بزنم پاهام منو به بخش نوزادان کشوند.
پشت شیشه ای که پسرمون توش بود وایستادم و بهش نگاه کردم.
توی یه جعبه شیشه ای آروم خوابیده بود و چندتا دستگاه هم بهش وصل بود. دستمو روی شیشه گذاشتم، دوست داشتم تو بغلم بگیرمش و بو کنمش، مطمئنم بوی آوا رو می داد.
یکی از پرستارها که می رفت و می اومد با دیدنم وایستاد و گفت:
-بچه تونه؟
سری تکون دادم که گفت:
-شنیدم مادرش هنوز بهوش نیومده و ندیدتش، ما همون براش دعا می کنیم تا زودتر بهوش بیاد.
-خیلی ممنون، لطفا از پسرمم خوب مراقبت کنید.
-حتما ما از همه نوزادها خوب مراقبت می کنیم.
سری تکون دادم و از اون بخش و بعد بیمارستان بیرون زدم.
یادم رفته بود بگم ماشینم رو بیارن، سر خیابون رفتم و برای یه تاکسی دست تکون دادم که جلوی پام ترمز زد.
آدرس رو بهش دادم و گوشیم رو درآوردم و دوباره به مهرداد زنگ زدم.
نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو قطع کردم اونم هنوز نتونسته بود کاری بکنه.
چند دقیقه بعد ماشین کنار خیابون نگه داشت و پیاده شدم. نگاهی به سردر عمارت انداختم و جلو رفتم.
دستمو محکم روی زنگ گذاشتم تا یه سره زنگ بخوره. یه دفعه صدای زنی اومد:
-بله؟
-باز کن؟
-شما کی هستید آقا؟
مشتی به در کوبیدم قبل از اینکه داد و بیداد کنم در باز شد و یه نگهبان جلو اومد.
کنارش زدم و وارد حیاط شدم.
-هی کجا؟
-گمشو با صاحبت کار دارم.
جلو اومد اما قبل اینکه مشتش بهم بخوره با آرنجم به جناق سینش زدم و یه لگد به زانو پاش زدم.
بی توجه بهش که روی زمین افتاده بود و ناله می کرد جلو رفتم و از پله های عمارت بالا رفتم.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

18 Sep, 08:21


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_12

با صدای افتادن چیزی از خواب پریدم و کمر خشک شدم رو صاف کردم و روی صندلی نشستم.
-ببخشید بیدارت کردم.
به نریمان نگاه کردم که خم شد و لیوان پلاستیکی رو از زمین برداشت.
-ساعت چنده؟
-ده و ربعه.
-چی، چرا صدام نزدی؟
-آخه سر صبح خوابیدی نمی خواستم بیدارت کنم.
از روی صندلی بلند شدم و کنار تخت آوا وایستادم و گفتم:
-چیزی نشد؟
-نه هنوز، دکترش داره میاد دوباره نگاهش کنه.
موهاشو کنار زدم و بعد سمت سرویس رفتم، آبی به صورتم زدم و بیرون اومدم که تقه ای به در خورد و دکتر داخل اومد.
-سلام.
سری تکون دادم و نریمان جوابش رو داد. دکتر مشغول معاینه کردن آوا شد و منم یه گوشه وایستادم و نگاهش کردم.
کارش که تموم شد نریمان سریع گفت:
-چی شد دکتر؟
دکتر با سردرگمی سری تکون داد و گفت:
-عجیبه که بهوش نمیاد، وضعیتش از دیشب خیلی بهتر شده.
با حرفش ته دلم آروم گرفت و تونستم نفسم رو بیرون بدم. نریمان تند تند به دکتر گفت:
-پس یعنی امروز بیدار میشه، چون آوا همیشه خوش خوابه دیر بیدار میشه.
-امیدوارم.
دکتر که بیرون رفت سمت تخت رفتم، نگاه دیگه ای به آوا انداختم و بعد به نریمان گفتم:
-نریمان می تونی چند ساعت اینجا بمونی من برم بیرون به کارام برسم؟
-هستم داداش تا شب هستم، برو هرکاری می خوای بکن.
دستی به شونش زدم و گفتم:
-به یکی میگم برات وسیله و غذا هم بیاره.
-میرم پایین یه چیزی میخرم نمیخواد.
-نه غذاهای بوفه ی بیمارستان خوب نیست، میگم بیارن.
سری تکون داد و روی صندلیش نشست و گوشیش رو درآورد.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

18 Sep, 08:21


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_11

آخر شب شده بود، نریمان صندلی کنار تخت آوا رو باز کرده بود و روش دراز کشیده بود و نفهمیدم کی خوابش برد.
بلند شدم و یه پتو برداشتم و روش انداختم، پتوی روی تن آوا رو بالا کشیدم تا احساس سرما نکنه.
هنوز وضعیت آوا ثابت بود و خوابم نمی برد. سمت پنجره رفتم و کیپش کردم تا یه وقت سرما داخل نیاد، از کنار پرده به آسمون سیاه نگاه کردم فکرشم نمی کردم وقتی صبح با صدای زنگ نیما بیدار شدم و اون تند تند داشت می گفت اوضاع خیط شده و نیاز به کمک داره شبش اینجا و در این حال باشم و ندونم حتی کجاست.
پرده رو کامل کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
از پله ها پایین رفتم و وارد حیاط بیمارستان شدم و پاکت سیگارمو درآوردم. یه نخ گوشه لبم گذاشتم و روشنش کردم.
پوکی به سیگار زدم و تلفنم رو برداشتم، شماره ی مهرداد رو گرفتم و منتظر شدم تا برداره.
بوق های آخرش بود که جواب داد.
-چی شد؟
چند ثانیه ای مکث کرد و چیزی نگفت، پوک عمیق تری زدم و روی یه نیمکت نشستم، معلومه اینم خبری نداره.
-آقا هنوز اون آدما رو پیدا نکردیم، همه جا رو زیر و رو کردیم.
-بیشتر بگرد، شده تک تک خونه های اون شهر کوفتی رو بگردی تا صبح بگرد‌ و نیما و شایان رو پیدا کن، حق ندارین حتی یه دقیقه بخوابین تا وقتی پیداشون نکردین.
-چشم آقا ما غلط بکنیم استراحت بکنیم.
-هر چقدر آدم میخوای بگی فقط مطمئن باشن، صبح برات پول میفرستم.
-چشم آقا هرچی شما بگین.
تلفن رو قطع کردم و کنارم انداختم، سرمو به عقب فرستادم و پلکامو محکم روی هم فشار دادم.
سعی کردم فکرمو متمرکز کنم تا بلکه راهی پیدا کنم تا زودتر این قضیه تموم بشه.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

18 Sep, 08:21


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_10

با حرفش آهی کشیدم و سری تکون دادم:
-نه هنوز تازه ممکنه به کما بره.
با حرفم سریع سمت تخت اومد و روی آوا خم شد.
-آوا صدامو می شنوی؟ زود باش بیدار شو این مسخره بازیا رو تموم كن.
-بشین نریمان، به جای این کارا دعا کن.
تو یه لحظه بغض کرد و چشماش پر شد، به سختی گفت:
-همش تقصیر من احمقه، نباید میاوردمش.
بلند شدم و اونور تخت رفتم، قبل از اینکه چیزی بگم ساک رو ول کرد و سرشو روی سینم گذاشت.
-اگه بلایی سرش بیاد هیچوقت خودمو نمی بخشم.
دستامو دورش حلقه کردم و آروم روی کمرش زدم.
-نگو اینجوری، اون ما و پسرش رو تنها نمیزاره.
یه دفعه هق هق هاش اوج گرفت. بین گریه کردنش یه کلمه یه کلمه گفت:
-نیما، بهش بگه بیدار میشه...
آخ نیما کجایی که وضعمونو ببینی، حتی نریمانم دیگه داره بهونتو میگیره.
چندتا ضربه ی آروم دیگه به پشتش زدم و آروم گفتم:
-اونم میاد عزیزم، آروم باش حالا.
فین فینی کرد که خندیدم و گفتم:
-بسه دیگه بچه دماغو، یه لباس نصفه نیمه داشتم کثیف بود بدترم شد.
با این حرفم سریع ازم جدا شد و ساک رو برداشت و گفت:
-برات لباس آوردم چون می دونستم نمیری خونه.
لبخندی بهش زدم که ادامه داد:
-تازه واست غذا هم آوردم، امی لقمه هم درست کرد.
-دستتون درد نکنه، لازم نبود.
اخم بامزه‌ ای کرد و تند گفت:
-خیلیم لازمه باید همشو بخوری.
-اگه خودتم کمک کنی، باشه یه لقمه میخورم.
پیرهن و شلوار رو به دستم داد و گفت:
-همش، حرفم نباشه.
سری تکون دادم و گفتم:
-حالا من برم لباسامو عوض کنم، باشه.
-سرویسش دوش هم داره، حوله و شامپو هم برات آوردم.
با تعجب سمتش برگشتم و گفتم:
-رفتی استراحت بکنی یا وسایلامونو بار بزنی بیاری.
-فکر کردی گوش میدم میرم میخوابم، کلی چیزمیز آوردم، برای نی نی مونم کلی وسیله آوردم.
ابرویی بالا انداختم و حوله و شامپو رو گرفتم و وارد سرویس شدم.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

17 Sep, 07:30


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_9

حالم خوب نبود، معدم تیر می کشید و کنترلی روی وضعیت نداشتم. با سردرگمی بهشون نگاه می کردم بعد چند دقیقه کم کم کنار اومدن.
سریع جلو رفتم و رو به دکتر گفتم:
-چی شد؟
-وضعیتش رو تونستیم پایدار نگه داریم ولی همه چیز به خودشون و مقاومتشون بستگی داره.
-بهوش میاد دیگه، آره؟ خودتون گفتین امشب بهوش میاد.
سری تکون داد و با حالت تاسف گفت:
-نمی دونم، امیدواریم بهوش بیاد.
دستم رو محکم مشت کردم، نباید اینجوری می شد، نباید...
دکتر و پرستارها از اتاق بیرون رفتن و من کنار تخت آوا زانو زدم. از درماندگی سرمو کنار دستش گذاشتم، چرا هیچ کاری از دستم برنمی اومد؟
خانوادم داشتن از هم می پاچیدن و من توانایی برگردوندن هیچ کدومشون رو نداشتم.
پلکامو محکم روی هم فشار دادم تا جلوی داغ شدنشون رو بگیرم.
-آوا خواهش می کنم برگرد، التماست می کنم چشماتو باز کن، ما رو اینجوری امتحان نکن، ما طاقت نداریم لعنتی.
زیر لب باهاش حرف می زدم بلکه راضی بشه و چشماش رو باز کنه. اما انگار صدام رو نمی شنید یا شایدم زیادی اذیتش کرده بودیم و دلش نمی خواست بیدار بشه.
با بی حالی بلند شدم و خودمو روی صندلی کنار تخت انداختم، نگاهی به دم و دستگاه کنارش انداختم ولی هیچی ازشون سردرنمی آوردم.
دست آوا رو توی دستم گرفتم و آخرین حرفممو زدم.
-حداقل بخاطر پسرت پاشو، اون بهت نیاز داره.
هیچ عکس العملی نشون نمی داد، نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و بهش خیره شدم.
نیم ساعتی بود تو اتاق با آوا تنها بودیم و حرفی نزده بودم تا اینکه تقه ای به در خورد و در آروم باز شد.
نریمان با لبخند و یه ساک داخل اومد و گفت:
-تنبل خانم بیدار شد؟

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

17 Sep, 07:30


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_8

یک ربعی گذشت تا مهرداد دوباره زنگ بزنه و تمام این مدت توی اتاق راه می رفتم و آروم و قرار نداشتم. تماس رو وصل کردم و گفتم:
-چی شد؟
-آقا اسمشون توی لیست بود ولی سوار نشدن.
-مطمئنی؟
-بله آقا مطمئن باشین.
-برو دنبال آدمای اردوان، همونا که سوارشون کردن، برام پیداشون کن.
-چشم آقا حتما.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی دستم فشردم. نمی خواستم به چیزهای بدی فکر کنم ولی نمی شد.
انقدر غرق فکر و خیال هام بودم که نفهمیدم چقدر توی اتاق قدم زدم تا اینکه پاهام تیری کشیدن.
خم شدم و مشتی به پام زدم که تقه ای به در خورد.
صاف وایستادم که در باز شد و دکتر و پرستار وارد اتاق شدن. همون دکتر جوون دومی بود.
سوالی نگاهش کردم که گفت:
-اومدم دوباره وضعیتشون رو چک کنم، دیگه الان باید بهوش بیان.
سریع سمت تخت رفتم و نگاهی به ساعتم انداختم، حتی نفهمیدم کی سه ساعت گذشت و متوجه نشدم!
دکتر دوباره مشغول معاینه شد و هر لحظه سرعتش بیشتر می شد و اظطرابش کامل معلوم بود.
-چیزی شده؟
بعد چند دقیقه اسم یه آمپول گفت و پرستار مشغول درست کردنش شد.
-گفتم چی شده؟
-سطح هوشیاری هیچ تغییری نکرده حتی یکمم پایین تره اومده نباید بزاریم وارد کما بشه، حالا برید عقب کارمونو انجام بدیم.
چی می گفت! وحشت زده نگاهی به آوا انداختم اون نمی تونست این کارو الان باهامون کنه.
-نباید بزاری کما بره، می فهمی؟ هرکاری لازمه بکن هرچیزی میخوای بگو از زیر سنگ میارم برات فقط نزار کما بره.
-آقا فعلا برو کنار بزار کارمو بکنم نمی خواد برین از زیر سنگ دارو بیاری.
یکی از پرستارها از تخت جدام کرد و به عقب فرستادم، حالا همشون دور تخت آوا حلقه زده بودن و هر چند دقیقه چیزی توی سرم یا رگش تزریق می کردن.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

17 Sep, 07:30


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_7

لعنتی انقدر ذهنم درگیر همه چیز شده بود یادم رفته بود می تونم به افرادمون توی ایران زنگ بزنم و وضعیت نیما و شایان رو پیگیری کنم.
سریع گوشیم رو درآوردم و شماره یکیشون رو گرفتم.
بعد چندتا بوق خوردن تماس وصل شد و صداش توی گوشی پیچید.
-الو سلام آقا رادان.
-سلام مهرداد یه کاری برات داشتم.
-جانم آقا بفرمایید.
-دیشب تو و افرادت توی عمارت بودید درسته؟
صداش غمگین شد و گفت:
-بله آقا اما تا نزدیکای صبح افراد پدرتون و داریوش بیشتر بچه ها رو زدن من و بقیه هم پیش آقا نیما بودیم، تا جایی که شد از پسشون براومدیم.
-خب بعدش چی شد؟
-یه جایی آقا نیما و شایان ازمون جدا شدن و داشتن موفق میشدن به فرار ولی اون عوضیا نذاشتن، آقا باور کن ما تمام سعیمون رو کردیم.
-جون بکن مهرداد، مگه بعدش اردوان زنگ نزد به افرادش دستور نداد تموم کنن؟
-چرا اتفاقا لحظه آخر یکدفعه با یه زنگ پشیمون شدن و افراد داریوشم ناکار کردن.
-خب پس تو باهاشون تا فرودگاه رفتی؟
-نه آقا افراد باباتون قبل از اینکه ما دست به کار بشیم راه افتادن ولی من دلم گواه بد میداد رفتم فرودگاه که مطمئن بشم سالم رسیدن.
-خب چی شد پیداشون کردی؟
-نه آقا کل سالن رو با بچه ها گشتیم پیداشون نکردیم پروازشون با تاخیر دیگه الان می خواد بپره.
-برو دم گیت وایستا اگه ندیدیشون و پرواز پرید سریع برو لیست پرواز رو چک کن ببین اسمشون هست یا نه زود خبر بده.
-چشم آقا حتما.
گوشیم رو خاموش کردم و نفسم رو کلافه بیرون دادم، فقط خدانکنه اونی که تو ذهنمه درست باشه.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

15 Sep, 19:18


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️

#تاوان_خیانت2

#پارت_6

نیم ساعت نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد، به نریمان اشاره کردم بلند بشه و تماس رو وصل کردم.
-قربان ما جلوی در بیمارستانیم، بیایم بالا؟
-نه همونجا وایستا تا بیام.
تماس رو قطع کردم و به نریمان که همچنان وایستاده بود و به آوا نگاه می کرد اشاره کردم.
-بدو منتظرن.
نریمان نفسش رو محکم بیرون داد و زیر لب زمزمه کرد:
-زورگو.
-چیزی گفتی؟
-نه، کی، من!
دستش رو کشیدم و از اتاق بیرون بردم. با آسانسور سریع بیرون رفتیم و وارد حیاط بیمارستان شدیم.
-برو صندلی عقب بشین.
سری تکون داد و بی حرف سمت ماشین رفت و روی صندلی عقب نشست. رو به اون دوتا آدمام که ایرانی بودن کردم و گفتم:
-مواظبش تا خونه، ماشین مشکوکی دیدین اصلا واینستین، فهمیدین؟
-بله.
رو کردم به حامد و گفتم:
-مخفیانه چند نفر مورد اعتماد جمع کن برام.
-چشم آقا.
-خب برید، چیزیم در این مورد به نریمان نگید.
چشمی گفتن و سوار ماشین شدن. از بیمارستان که خارج شدن به داخل برگشتم.
وارد اتاق آوا شدم و کنارش نشستم. دستش رو بین دستام گرفتم و گفتم:
-نریمان رو فرستادم خونه یکم استراحت کنه، تو کی بیدار میشی ما هم بریم خونه عزیزم؟
به چشماش نگاه کردم به امید اینکه پلکی بزنه اما ثابت بود.
-تازه باید برای پسرمونم اسم انتخاب کنیم، نمیشه که پسرمون بدون اسم بمونه، مگه نه؟
صورتش رو نوازش کردم و انگشتمو آروم روی پلک هاش کشیدم.
-آوا میشه دعا کنی نیما و شایان سالم پیشمون برگردن؟ هنوز هیچ خبری ازشون پیدا نکردم، این عجیبه مگه نه؟

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

15 Sep, 19:18


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_5

بعد چند دقیقه تقه ای به در خورد و یه دکتر دیگه تا حالا ندیده بودمش با یه پرستار وارد اتاق شد. لبخندی زد و گفت:
-یه چک کنیم ببینم وضعیت خانومتون در چه حالیه، معلومه خیلی دوستش داری انقدر بی قراری.
چشم غره ای بهش رفتم و چیزی نگفتم. بالا سر آوا اومد و مشغول چک کردن شد، حتی پلک هاش رو بالا آورد و چشماش رو هم نگاه کرد.
یادداشت های قبلی رو هم خوند و بعد گفت:
-خب اوضاع خوبه، احتمال میدم تا چند ساعت دیگه بهوش بیان، وضعیت پایداری دارن.
-یه آمپولی چیزی نیست بزنین زودتر بهوش بیاد.
خندید و پرونده رو به پرستار داد و گفت:
-نه آقا همچین چیزی نداریم.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم. دکتر دوباره نگاهی بهمون انداخت و گفت:
-بهتره خودتونم یکم استراحت کنین وگرنه دوتا تخت دیگم باید اینجا بیاریم برای شما.
-ممون نیازی نیست.
شونه ای بالا انداخت و رفت، اتاق که دوباره خالی شد روی مبل نشستم و به آوا نگاه کردم.
چند دقیقه نگذشته بود که نگاهم به نریمان خورد.
-نریمان زنگ میزنم یه نفر بیاد دنبالت برو خونه یکم استراحت کن و بعد با وسایل بچه برگرد.
-می خوام بمونم داداش.
-من هستم اینجا نیازی نیست، بعدم بچه و آوا وسیله می خوان.
لجباز سرش رو بالا انداخت و گفت:
-زنگ بزن به همونا که می خوان منو ببرن وسیله بیارن.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-به اونا بگم به کمد لباس های آوا دست بزنن و بیارن؟
ابرویی بالا انداخت و نالید.
-اما می خوام وقتی بهوش اومد پیشش باشم.
-دیدی که دکتر گفت چند ساعت دیگه میکشه.
نفسش رو محکم به بیرون فوت کرد و گفت:
-خیلی خوب هرکاری می خوای بکن.
تلفنم رو برداشتم و به یکی از آدم های مطمئنم زنگ زدم. بعد دوتا بوق سریع جواب داد.
-سلام قربان.
-سلام، با یه ماشین و محافظ بیا بیمارستان...
-چشم سریع خودمو می رسونم.
تماس رو قطع کردم و به نریمان که ناراضی نشسته بود نگاه کردم.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

15 Sep, 19:18


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_4

چند جمله ی دیگه با آوا حرف زدم اما با اومدن نریمان دیگه چیزی نگفتم.
نریمان با دو سمت تخت اومد و نگاهی به آوا انداخت و گفت:
-خدا کنه زودی بهوش بیاد.
-حتما بهوش میاد، می خواد بچه کوچولوشو ببینه.
نریمان دستشو روی میله های تخت گذاشت و روی آوا خم شد و گفت:
-وای آوا اگه پسرمونو ببینی میمیری براش.
-دور از جونش اِ.
-نه منظورم این بود که خیلی براش ذوق می کنه.
-معلومه.
سمت پارچ آب رفتم و یه لیوان ازش خوردم.
روی یکی از مبل های کنار تخت نشستم و منتظر به آوا نگاه کردم. نریمان هم دیگه آروم شده بود و اونم انتظار می کشید.
نگاهی به ساعتم انداختم سه ساعت گذشته بود و توی این مدت پرستار سرم آوا رو یه بار عوض کرده بود و یکی دیگم چیزهایی تو فرمش نوشت و رفت.
نگران بودم، سه ساعت حیاتی گذشته بود و هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
از روی مبل بلند شدم و از اتاق خارج شدم، سمت ایستگاه پرستاری رفتم و گفتم:
-دکتر خانمم کجاست؟ سه ساعت گذشته هنوز نیومده یه نگاه بهش بندازه.
-دکتر یه بیمار بدحال دارن، کارشون تموم بشه حتما سر می زنن، حال خانم شما هم پایداره هنوز اتفاقی نیفتاده.
دستمو روی پیشخوان کوبیدم و گفتم:
-یعنی باید یه اتفاقی بیفته تا نگاه بندازه؟
-نه آقا منظورم این نبود، ما حواسمون هست.
-برام مهم نیست اون دکتر کجاست، یکی دیگه رو بیارین وضعیتش رو چک کنه، همین الان.
یکیشون تلفن رو برداشت و بعد گرفتن یه شماره به یکی خبر داد بیاد.
-الان یه دکتر میاد، بفرمایید.
نگاه عصبیم رو ازشون گرفتم و سمت اتاق برگشتم. در رو که بستم نریمان بلند شد و گفت:
-کجا رفتی؟
-رفتم یه دکتر بیارم، اینا که عین خیالشون نیست.
سری تکون داد و دوباره به آوا نگاه کرد که نگاه منم سمتش کشیده شد.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

13 Sep, 16:09


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_3

با حرفش نریمان ذوق زده تکرار کرد.
-پسره؟
-آره یه پسر خوشگل، اجازه بدین ببرمش دیگه.
دستمو از روی شیشه برداشتم و یه قدم عقب رفتم، نریمانم بعد چند ثانیه عقب کشید، پرستار که راه افتاد نریمان هم پشت سرش رفت و گفت:
-برم ببینم کجا میبرتش یاد بگیرم جاشو.
سری تکون دادم، سمت در اتاق عمل رفتم تا ببینم آوا رو کی بیرون میارن.
اصلا نمی تونستم تصور کنم آوا نباشه، بدون اون نمی دونستم چه اتفاقی می افته ولی ویران کنندست.
چند دقیقه کوتاه که گذشت در باز شد و آوا که روی تخت خوابیده بود و اکسیژن بهش وصل بود رو بیرون آوردن.
رنگ پریده به نظر می رسید، دستش رو گرفتم و گفتم:
-آوا عزیزم چشماتو باز کن لطفا.
-آقا زودتر باید به مراقبت های ویژه منتقلشون کنیم، کنار برید.
کمی کنار رفتم اما تا راه افتادن منم کنارشون رفتم.
چون اتاق خصوصی می خواستم به طبقه ی دیگه ای رفتن، وقتی جلوی اتاق رسیدیم یکیشون رو بهم گفت:
-شما بیرون باشید وقتی جا به جاشون کردیم می تونید داخل بیاین.
قبل از اینکه چیزی بگم در رو تو صورتم بست. لعنتی نمی تونستم بیشتر از این صبر کنم.
پشت در قدم می زدم و سعی می کردم خودم رو کنترل کنم.
در که باز شد سریع وارد اتاق شدم و گفتم:
-همه چیز درسته؟ خوب چک کردید؟
-بله نگران نباشید.
سری تکون دادم و منتظر شدم تا بیرون برن. در رو که بستن سمت آوا برگشتم و دوباره دستش رو تو دستام گرفتم.
-آوا عزیزم نمی خوای بچه ی خوشگلتو ببینی؟ نمی خوای بدونی دختره یا پسر؟ مگه ذوق نداشتی زودی دنیا بیاد تا بفهمی، دیدی اونم مثل خودت عجوله و صبر نکرد تا نه ماهش بشه.
موهاش رو از روی صورتش کنار زدم و گفتم:
-عزیزم چشمای خوشگلتو باز نمی کنی؟ نیما اگه بفهمه اینجوری شدی که اینجا رو با خاک یکسان می کنه.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

13 Sep, 16:09


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_2

-جاسوسه اردوان بود نمی خوام وضعیت آوا رو بهش بگه.
-آهان، میگم شایان و نیما الان توی هواپیمان؟ چون گوشیشون خاموشه.
نمی تونستم اونم نگران کنم و بگم خودمم نمی دونم اونا تو چه وضعیتی هستن.
سری تکون دادم و سمت در اتاق عمل رفتم و گفتم:
-تا حالا کسی بیرون نیومده؟
-نه هیچکس نیومده، میگم یک ساعتم رد کرد پس چرا هنوز نیومدن!
-نمی دونم، زایمانش فکر کنم سزارین بشه باید تموم میشد تا الان.
نریمان آهی کشید و گفت:
-بچه هفت ماهه شد، همش تقصیر منه نباید میاوردمش.
-کاریه که شده دیگه بهش فکر نکن.
-ریه هاش کامل نشده، اگه آسم بگیره چی؟
عصبی چنگی به موهام زدم و گفتم:
-می بریمش بهترین دکترها که آسم نگیره.
نریمان انگار عصبانیت توی صدام رو فهمید که دیگه ادامه نداد.
یک ربعی بود بی حرف نشسته بودیم که یه دفعه در اتاق باز شد و دکتر بیرون اومد. سریع به طرفش رفتم و گفتم:
-چی شد؟ خانمم خوبه؟
دکتر نفسی گرفت و گفت:
-بچه حالش خوبه اما همسرتون چندباری فشارشون خیلی افت کرد ولی الان نسبتا پایداره.
-خب خوبه دیگه؟
سری به حالت متاسف تکون داد و گفت:
-فشار عصبی زیادی رو تحمل کرده، امیدوارم توی این دوازده ساعت بهوش بیاد.
دستمو مشت کردم تا یقه اش رو نگیرم اما بلندتر از قبل گفتم:
-یعنی چی امیدوارم بهوش بیاد؟
-همه چیز به این دوازده ساعت بستگی داره، بهتره دعا کنین براش.
-تو چه جور دکتری هستی که نمی تونی سالم برگردونیش؟ باید بهوشش بیاری فهمیدی؟
-آقای محترم من که خدا نیستم، تمام تلاشمو کردم اگه زودتر میاوردینش قبل اینکه بیهوش می شد الان وضعیتش بهتر بود.
قبل از اینکه سمتش حمله کنم و مشتمو توی صورتش بکوبم نریمان دستمو محکم گرفت و دکتر رفت.
دستم رو تکونی دادم و نریمان رو به کناری پرت کردم. بدجوری عصبی بودم و معدم داشت درد می گرفت اما الان فقط آوا برام مهم بود.
دوباره در باز شد و این دفعه چرخی که روش جعبه ای شیشه ای بود و بچه کوچولویی داخلش بود بیرون اومد.
با دیدنش خشکم زده بود، نریمان با ذوق که پیشش رفت و چرخ رو نگه داشت تکونی به خودم دادم.
نریمان از پرستار با ذوق پرسید:
-حالش خوبه؟
پرستار لبخندی زد و گفت:
-آره پسر خیلی قوی و ساکتیه، چند روزی که این تو بمونه بهترم میشه.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

13 Sep, 16:09


❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️❤️‍🔥⚡️
❤️‍🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت2

#پارت_1

به کمی آرامش نیاز داشتم، باید اعصابمو آروم می کردم تا بهتر تصمیم بگیرم و فکر کنم. کارم که تموم شد از اتاق پانسمان بیرون زدم و وارد حیاط بیمارستان شدم.
پاکت سیگارمو از جیب شلوارم در آوردم و یه نخ ازش بیرون کشیدم و گوشه لـبم گذاشتم.
زیرش فندک زدم و با پک عمیقی سیگار آتیش گرفت و دود رو وارد ریه هام کردم.
دود رو عمیق توی ریه می کشیدم و بعد چند ثانیه حبس بیرون می دادمش. سیگار که به آخرش رسید فیلـتر رو زیر پام انداختم و با کفش خاموشش کردم.
دستامو توی جیبم کردم و به بیمارستان برگشتم. وارد راهروی اتاق عمل شدم و از همونجا نریمان رو دیدم که روی صندلی ها نشسته بود و به در اتاق عمل خیره شده بود.
با چشمایی ریز بین به نگهبانی که دنبالمون اومده بود نگاه کردم. به احتمال زیاد موندش فقط برای خبر دادن به اردوان بود.
با قدم های محکمی جلو رفتم، نریمان با شنیدن صدای قدم هام سمتش برگشت و با اون چشمای آبیش سر تا پامو از نظر گذروند تا مطمئن بشه زخمی سر باز نمونده باشه.
جلوی نگهبان وایستادم و گفتم:
-زنگ زدی؟
-قربان موفق نشدم باهاشون تماس بگیرم.
-باشه، مرخصی می تونی بری.
-اما...
تیزبین نگاهش کردم.
-میگم مرخصی، هِری.
-رئیس گفتن مواظبتون باشم.
-فکر کنم زبون آدمیزاد حالیت نمیشه، باید یه بلایی سرت بیارم.
با این حرفم مردمک چشم هاش دو دویی زد و با ترس خیرم شد.
-رئیس نگرانتون میشن قربان، من فقط یه کنار وایمیستم برای مواقع لزوم.
عصبی بازوش رو گرفتم و فشار محکمی بهش دادم، سمت ته راهرو کشوندمش و شمرده شمرده گفتم:
-نگرانی رئیست سر سوزنی برام مهم نیست، حالا گمشو تا تیکه تیکت نکردم.
قبل از اینکه چیزی بگه اسلحه ای که زیر کتش قایم کرده بود رو تو یه حرکت بیرون کشیدم، با چشمایی گرد شده نگاهم کرد.
-آقا...
-خفه، فقط گمشو تا باهمین نفرستادمت جهنم.
اینسری بدون زر زدن سمت در خروجی رفت. وقتی از رفتنش مطمئن شدم سمت اتاق عمل برگشتم. نریمان که بلند شده بود و با تعجب نگاهم می کرد گفت:
-رادان به اون چیکار داشتی؟

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

11 Sep, 18:13


🔞🔥🔞🔥🔞🔥⚡️
🔞🔥🔞🔥⚡️
🔞🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت

#پارت_ششصد_و_پنجاهم

تا آخر گوشی بوق خورد ولی جواب نداد.
متعجب دوباره روی تماس زدم، خودم دیدم اردوان به افرادش گفت کاری با نیما و شایان نداشته باشن و پشتش باشن!
بازم جواب نداد، احتمالا گوشیش پیشش نبود. نفس کلافه ای کشیدم و رو به اون نگهبان گفتم:
-به یکی از آدمای تو ایرانت زنگ بزن بگو گوشی رو به نیما بده.
سری تکون داد و مشغول شماره گیری شد.
بعد چندتا بوق تماس وصل شد و چندتا جمله گفت و تلفن رو قطع کرد.
-چی شد؟
-قربان برادرهاتون سمت فرودگاه راه افتادن دارن میان، این پیششون نبود که گوشی رو بهشون بده.
-به یکی زنگ بزن که پیششون باشه، زود.
دستی بین موهام کشیدم و سمت در اتاق عمل رفتم.
نگرانی از چند جهت بهم فشار آورده بود، شاید مطمئن شدن از حال اون دوتا یکم بهترم می کرد.
یک ربعی گذشته بود و وضعیت همچنان مثل قبل بود، نه تماسی، نه خبری از آوا نه چیزی.
-چی شد پس؟
-آقا آنتن نمیدن هیچکدومشون.
با خشم نگاهش کردم و دوباره راه رفتن رو از سر گرفتم. انقدر عصبی بودم که حتی نمی تونستم روی صندلی ها بشینم.
نباید اینجوری می شد، نباید اوضاع از دستمون خارج می شد.
چند دقیقه ی نفرین شده ی دیگم گذشت که نریمان پیشم برگشت. نگاهی به سر و وضعش انداختم، تمام زخم هاش تمیز شده بود و یه چسب زخمم روی گونش بود.
-خبری از آوا نشد؟
-نه هنوز فکر کنم یک ساعتی طول بکشه.
-خب من اینجا هستم حالا تو برو سر و صورتتو بشور، آوا اینجوری ببینتت که سکته می کنه.
-بیارنش بیرون میرم.
اخمی کرد و پشتم رفت، فشاری به کمرم آورد و خواست از راهرو خارجم کنه.
-یه بار حرف گوش کن دیگه، اینجا میخوای بمونی الکی چی بشه.
-باشه ولم کن خودم میرم.
لبخندی زد و دست به کمر وایستاد.
-لباساتم عوض کنی خیلی خوب میشه، همش پاره شدن.
چشم غره ای بهش رفتم و برگشتم. می خواستم توی حیاط برم اما همون پرستار سمج انگار منتظرم بود، با دیدنم سریع گفت:
-دنبالم بیاین اینجا من انجام میدم.
پلکی زدم و دنبالش رفتم، وارد اتاق پانسمان شد و وسایلش رو جلو کشید و مشغول کار شد.
انقدر حواسم پرت آوا و شایان و نیما بود نه از سوزش چیزی فهمیدم نه اینکه کارش کی تموم شد.

تاوان خیانت / رمان صحنه دار /

11 Sep, 18:13


🔞🔥🔞🔥🔞🔥⚡️
🔞🔥🔞🔥⚡️
🔞🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت

#پارت_ششصد_و_چهل_و_نهم

مشتی به دیوار کوبیدم تا حرصم رو خالی کنم ولی بی فایده بود. باید با همین دستام جفتشون رو خفه می کردم.
اون عوضی ها با خودخواهیشون زندگی ما رو گرفته بودن. از همون بچگی براشون حکم مهره های بازی رو داشتیم که حالا سوخته بودیم.
با صدای پرستاری حواسم جمع شد و سمتش برگشتم:
-آقا حالتون خوبه؟ خونریزی دارید!
-من خوبم.
-اما نیاز به پانسمان و شاید بخیه دارید.
نگاهم به نریمان افتاد که کنار در اتاق عمل روی زمین نشسته بود و سرش روی پاهاش بود.
-فعلا زخمای داداشمو پانسمان کن.
با این حرفم انگار تازه نریمان رو دید و سمتش رفت. قبل اینکه چیزی بگه خودم نریمان رو صدا زدم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم.
-پاشو برو دست و صورتتو بشور، بدجوری زخمی شدی.
-تا آوا بیرون نیاد جایی نمیرم.
-من حواسم هست، تو برو چیزی شد خبرت می کنم.
-گفتم نه، می خوام منتظرش بمونم بعدم زخمام سطحیه چیزی نیست خودت بیشتر به درمان نیاز داری.
اخمی کردم و از جلوی در کنار کشیدمش.
-بچه میگم برو یه معاینت کنن، حرف نیار.
با تشرم اخمی کرد، سعی داشت چشمایی که داشتند قرمز می شدن رو بدزده.
-برو زودی برگرد، من منتظرم باشه عزیزم؟
باشه زیر لبی گفت و بعد دنبال پرستار راه افتاد. نفسم رو کلافه بیرون دادم.
نریمان که رفت تازه نگاهم به آدم اردوان افتاد، سمتش رفتم و گفتم:
-گوشیتو بده.
بدون حرف گوشیش رو درآورد و سمتم گرفت. تند تند شماره ی نیما رو گرفتم و منتظر شدم.