کد202
میگفت: «حتی ارزش این رو نداره که بخوام دیگه باهاش هم کلام شم» میگفت: «دیگه عارم میاد جواب تلفنش رو بدم»
میگفت: «حیف بلاک کردن، ارزش بلاک رو هم نداره»
میگفت: «خودم رو معطلش کرده بودم»
میگفت: «عمرم رو تلف کردم به پاش»
منم فقط گوش میدادم به این حرفاش و با سر، جملههاشو تأیید میکردم.
یه سکوتی شد بینمون، تقریبا پنج دقیقه بعد،
با یه مخلوطی از حس یأس و دلتنگی و و حسرت،
یه نخ گذاشت گوشهی لبش و دنبال فندکش گشت.
همینطوری که دنبال فندک میگشت، ازش پرسیدم،
پس چرا یه دفعه رفتی توی خودت؟ چی شد یهو؟
جواب داد: «پروژه احمدی مونده، اجاره خونه روی هواست،
فکر و خیال شیرین…» حرفش رو قطع کردم و پرسیدم: «شیرین؟؟؟؟ الان داشتی میگفتی مهم نیست و اهمیت نداره و فلان و بهمان…
باز الان برمیگردی، میگی شیرین؟؟» فندک رو پیدا کرد، سیگارشو روشن کرد و گفت: «آدمیزاده دیگه، یه دفعه فکرش گیر میکنه توی خاطرات خوبه یه آدم بد!»
حق دادم بهش...
@storychavoshi