شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه @sokutsardam Channel on Telegram

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

@sokutsardam


بی پروا و رها🦋 از هر آنچه هست و نیست..!
پروفایل و استوری💖🧡
حرف های ناگفته😔🖤
کلیپ😍
عاشقانه ها و غمگین🖤

Promotional Article for Telegram Channel (Persian)

شعر های ناب 😍 بیو های زیبا واستوری کوتاهnnاگر دوست دارید از زندگی لذت ببرید و احساسات خود را با دیگران به اشتراک بگذارید، کانال "sokutsardam" مناسب‌ترین مکان برای شما است. این کانال با تمرکز بر روی شعرهای ناب و بیوهای زیبا، شما را به یک سفر عاطفی و عمیق می‌برد

sokutsardam یک فضای بی‌پروا و رها از هر آنچه هست و نیست را ارائه می‌دهد. با محتوای پروفایل و استوری، این کانال شما را به دنیایی از حرفهای ناگفته و کلیپ‌های جذاب عاشقانه و غمگین می‌برد

اگر دنبال یک تجربه جدید و احساسات عمیق هستید، به sokutsardam بپیوندید و از زیبایی‌های شعرها، بیوها و استوری‌های کوتاه لذت ببرید.

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

29 Jan, 16:39


🤍یارب رضای تو
کافیست ز تمام
خلق روزگار🤍

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

29 Jan, 16:27


قسمت یازدهم
#تسکین_تمام_رنجهایم

#لطیف: با تک تک حرفای که پروانه میزد مه هم تکه تکه میشدم یعنی چی مگه یک پدر با اولاد خود چنین کاری میکنه واقعاً خونم به جوش آمد اول رفتم با خانه که کرا کرده بودم گفتم ازما نشد آمده نمیتوانیم با صد جنجال خودم را خلاص کردم بعد گفتم حالا که پدر برایم نمانده مره چی به وطن و خانه و جایدادی که تمامش زیر قرص خانه خسوران پدرم بودیم رفتم خانه یکی از دوستان دانشگاهم باهم قصه قصه گفتم بچه کمی پیسه قرص کار دارم تا بهار خودم باور داشتم بجز صادق هیچ کس ده ایرقم وضعیت دستم را نمیگیره صادق گفت چند کار داری گفتم تا خرچی توان داری گفت یک لک پیشم هست گفتم شصد هزار اگر مشکلی نیست میبرم زود قبول کرد گفت لالا جان ده هر وضعیت خوب و بد خانوادم کنارم بودی مادرم مریض شد و فوت کرد تو بودی پدرم تصادف کرد تو بودی حالی تا هر وقت پیسه نداشتی مشکلی نیست واقعاً صادق دوستی بود که نمیشه با کلمات توصیف کرد یک بچه و یک دختر داشت گفتم اگر ضرور نمی بود نمیامدم گفت راستی تو چرا ایوقت سال کابل امدی نکنه مریصی چیزی آوردی خانواده خوب است بیا مهمان شو یک شب گفتم باید برم گفت کجا پس وطن گفتم کاش وطن جای بر مه میماند که میرفتم با صادق تمام داستان را قصه کردم صادق گفت بیا خانه ما باش خانه ما کلان هست چون پدر و مادرش فوت کرده بود خود صادق تنها با زن و بچه اش بود دو برادر داست یکیش به پاکستان و یکیش در سویدن بود زندگی خوبی داشت گفتم نخیر پدرم حالا که فهمیده ما کابل هستیم صد درصد با پلیس هم که شده دوباره رد ما ره پیدا میکنه بهتر است بریم گفت حالا که قضیه فرق میکنه پس برو هرات یک خانه ما فقط سرایدار میشینه دیگر کسی نیست خالی هست برو اونجا تا بهار همان جا باش وقتی اوضاع آرام شد بهار بیا وقتی دانشگاه شروع شد هم تا او وقت یک جای بر خود پیدا کن گفتم تشکر تا همینجا کمک کردی هم زیادی هست صادق زیاد شله شد گفت اگر نروی دوستی ما تمام پیسه را گرفته بدون خداحافظی برو بخیر بروی سر راهت خوبی گفتم نه دیگه گفت لطیف برو بخیر گفتم ولی سربار تو میشم گفت دیوانگی نکو برو قبول کردم آمدم برای فردا جا برای دو نفر در موتر تکت کردم..
#سجاد: وفتی از اتاق بیرون شدم نمیتوانستم به این قضیه که اگر کاری با پروانه کرده باشد چی؟ فکر نکنم ولی بازم باوجود کار کثیفی که پدرش با پروانه کرده بود گفتم پدرش بوده و اصلاً جسارت همچین کاری پیدا نمیکنه بچه خر به همین فکر بودم که کاکا رامین آمد پهلویم نشست شروع به قصه کردن داستان آشنای با زنش را کرد با چند نصیحت پدرانه که واقعاً تنها حامی مه از وقتی دیده بودمش کاکا رامین بود به گفته خودش مرا جای پسر نداشته اش میدانست کاکا رامین چهار دختر داشت دو تا در بامیان و دوتا در هرات بود و سر خانه زندگی شان رفته بود کاکا خاله خدیجه یعنی زنش را چهار سال میشد که از دست داده بود و از فامیل نزدیگ حاج آقا میشد و در خانه حاج آقا سر کارکنان بود و خودش را مصروف میکرد با حاج آقا بالاتر از برادر بودن حاج آقا هر کاری میخواست بکند اول با کاکا رامین مشورت میکرد کاکا قصه کرد در آخر گفت بچیم چرا از اول با مه نگفتی که پروانه خواهرت نیست چرا مشکلاتت را مثل همیشه ازمه مخفی میکنی حالا که از او دختر خوشت آمده به خواست خدا برت میگیرم با گپهای که کاکا میگفت مغزم نمیکشید گفتم یعنی چه کاکا مه کجا ازو دختر خوشم میایه کی گفته گفت آدم عاشق حاجت نیست چیزی را بیان کند جان کاکا گفتم نخیر کاکا جان چنین چیزی نیست گفت درست ولی پشیمان نشی و بلند شد گفت همان اندازه که برای حاج اقا شنوینده خوبی هستم برای تو هم هستم هر وقت خواستی دربست در خدمتم گفتم ازستغفرالله کاکا شرمنده نکن لطفاً نور چشمم هستی کاکا رفت و با حرفای ناجور که زده بود بار دوش مرا چندین برابر کرد از انبار بیرون شدم دیدم یلدا از خانه بیرون شد گفتم کجا میری خواهر گفت تا دواخانه کار دارم گفتم مگر کسی نیست که خودت میری و ها خواهر برای تو هم امن نیست که بیرون تنهایی بروی تو بگو چه کار داری خودم میرم گفت نه تشکر خودم باید بروم گفتم پس با احسان برو که تنهای خطر داره قبول کرد و گفت هاا راستی پروانه تو را سوال میکرد گفتم کار دارم و احسان را صدا کردم احسان با یلدا خواهر رفتن گفتم بدم پشت کار خود باز گفتم پروانه چیکار داره با مه نمیدانم از روبرو شدن با پروانه هم میترسیدم هم اینکه دیدنش ده او حالت برایم آسان نبود خدا خدا کرده گفتم برم چه میگه رفتم اتاق بدون اینکه طرفش ببینم گفتم کار داشتی؟ با بغض گفت تشکر خوبم تشکر که حالم را پرسیدی تشکر که برایت اهمیت داشت کی با مه ایرقم کار را کرده مه فکر میکردم واقعاً به اندازه سر سوزن هم که شده شاید نگرانم شدی نگو فقط مه بودم که همیشه نگران تو می شدم مثل همیشه تنها کاری که خوب یاد داشت همین بود که گریه میکرد و مره هم با خودش جیگرخون میکرد گریه کرده گفت چشمت روشن ما میریم به او خانه که

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

29 Jan, 16:27


میشه یک دقیقه پروانه بالا پیشم بیایه کارش دارم بعد میایم میرم دکان مه گفتم باشه حتماً خودت نمیری هیچ نرو مه میرم میارم که لطیف گفت مه هم دکان کار دارم میرم گفتم خوب است پروانه و شیرین بالا رفتن مه هم با لطیف بیرون شدیم کمی بیرون قصه کردیم از اینکه مره بی خبر نمانن لطیف گفت که موبایل گرفته بر خود تا احوال بگیره و شمارش را مه گرفتم که شیرین پایین شد با هم از خانه بیرون شدن که پروانه آمد بالای زینه ایستاد بودم میخواست تیر شوه پایم را به نصف زینه ماندم درجای خود ایستاد شد گفت چه شده اوطرف شو یک چرب زخم برای دستش که خیلی زخم شده بود را گرفته بودم گفتم بیا بگیر برای زخمت گفت تشکر حاجت نیست خودم فردا میگیرم گفتم دختر بگیر زیاد عصابم را خراب نکن گفت عجب مگر تو هم عصابت خراب میشه تو هیچ وقت عصابت خراب نمیشه آسمان به زمین بیایه هم تو راحت هستی حالی هم از سر راهم اوطرف شو لالا زیاد عصابم خراب شد چرب را زدم به دیوار چند مشت هم به دیوار زدم گفتم بس است بس است او دختر بیخی دیوانیم کردی بس است گفت تو هیچ وقت با این همه راحت بودنت دیوانه نمیشی گفتم چیکار کردم چرا گپای دیوانگی میزنی تو خودت مگر بودی که دیدی که راحت بود و کی ناراحت هیچ گپی نزد و از زینه پایین رفت چرب زخم را گرفت طرفم انداخت گفت بیا خودت بگیر از دستت معلوم دار است خودت به چرب زخم نیاز داری بعد رفت دلم میشد با تمام وجود جیغ بزنم چون واقعاً از حالی که داشتم متنفر بودم نمیدانستم دردم چیست..
#لطیف: وقتی نان خوردیم با دختر حاج اقا رفتیم بیرون وقتی میرفتیم دختر گفت شنیدم میرین کجا میرین گفتم هرات گفت خوب است گفتم تو چیکارا میکنی گفت امسال بخیر امتحان کانکور دارم گفتم به خوبی مه هم دانشگاه میرم بهار پس کابل میایم گفت خوب است گفتم راستی خیلی میبخشی بخاطر رفتار که پروانه گم شده بود با تو داشتم گفت نخیر هرکس جایت بود همو کار ره میکرد دختر خوبی بود همچنان زیبا..

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

29 Jan, 16:27


لالایم گرفته بود نه درکل از کابل میریم با حرفی که زد تمام وجودم سرد شد گفت عجب بچه خون سردی بودی کاش مه کمی بی تفاوتی تو و سردی تو را داشتم تمام زهر دلش که در این چند مدت که مرا شناخته بود را خالی کرد مه هم بدون اینکه یک کلام بگویم چشمم خیره به پالشت بود گریه کرده میگفت یعنی هیچ قابل دیدن نیستم که حتی حاضر نیستی طرفم ببینی واقعاً فکر میکردم مرد هستی و هاا حالا که حرفش شده بگم که حاجت نیست تو از کسی بابت مه خجالت بکشی چون هیچ کاری نشده که بخوای برایش تو خجالت بکشی و بگویی که یک دختر با دردسر را به خانه ات راه دادی و چنین آبرو ریزی کرد چون هیچ کاری نشده که باعث آبرو ریزی شده باشه و ماند حرف آبرو و عزت که خدا را شکر تا وقت نفس بکشم و زنده باشم هیچ کس تا خودم نخواهم نزدیکم شده نمیتوانه حالا که دهنم را باز کردی باید گوش کنی چون هرچی نباشه راه ما جدا میشه انشاالله که دیگر همدیگره نبینیم و نخواهد هم دیدیم و حرف آخرم فکر میکنی خودم رفتم و خودم را به چنین حالتی انداختم که با مه ایرقم رفتار داری حتی حاضر نمیشی وقتی حرف میزنی طرفم ببینی پروانه تمام زهر دلش را ریخت بیرون بازم من ماندم با یک دل پُر از حرفهایی که نمیدانستم چطور بیانش کنم چون وقتی شنیدم از کابل میرن تمام حرفهایم یادم رفت با حرفایی که پروانه میزد تمام وجودم آتش گرفته بود با تمام وجودم که سنگینی میکرد بلند شدم با گلویی پر از بغض گفتم میرم کار دارم بازم با صدای نسبتاً بلند گفت تو همیشه کار داری بیرون شدم نمیدانستم کجا و پیش کی برم رفتم اتاق احسان بچه بامیانی یک دل سیر بدون اینکه صدایم بیرون شوه گریه کردم احسان نبود وقتی آمد دید وضعم خراب است گفت میدانم خوب نیستی پس مه فکرم به کارها است تو از دیشب نخوابیدی کمی خواب شو نمیدانم چیوقت بود که به خواب رفتم شب بود که با صدای لطیف که گفت او بچه تو خوب هستی مه گمت کردم بیدار شدم گفتم ساعت چند است گفت هشت شب زود بلند شدم گفتم هشت شب یعنی پنج ساعت مه خوابیدم گفت بیا نان بخوریم گفتم پروانه خواهر یعنی خواهرت خوب است گفت بله خوب است آمدم اتاق دیدم پروانه نماز میخوانه یلدا خواهر هم نشسته وسایلای خودشان ره جمع میکرد زود گفت بیا سجاد بیادر خیلی میبخشی ما مزاهم شدیم تو را از اتاقت بیرون کردیم گفتم نه خواهش میکنم مزاهم چی که پروانه نمازش خوانده شد از جایش بلند شد گفت به هرحال ما هم میریم دیگر کسی نیست مزاهمش باشه یلدا طرفش دید گفت پروانه تو خوب استی؟ چرا بد اخلاق شدی او دختر گفت راست میگم بازم نه مه طرف پروانه میدیدم نه او طرف مه
دیدم یلدا لطیف را گفته آش و سبزی آورده بود آش پخته بود گفت لالا تو هم نماز خوده بخوان تا او وقت میشه بیایین نان بخوریم وقتی سر نان بودیم نمیخواستم از لطیف سوال کنم که شما میخوایین برین چون از جواب که شاید می شنیدم میترسیدم به دلم امید داشتم که شاید پروانه از عصبانیت زیاد اورقم گفته باشه ولی از یک طرف بیقرار بودم که اگر برن چی که لطیف گفت سجاد جان واقعاً لطف تو را جبران کرده نمیتوانم خیلی تشکر که ایقدر دیر مره کمک کردی و یک سرپناه بالای سرمان شدی ما تصمیم گرفتیم فردا بریم بخیر امروز رفتم از صادق پیسه قرص گرفتم با صادق چندباری ملاقات کرده بودیم میشناختم گفت میریم هرات بخیر نان زهرم شد تمام وجودم سرد شد به دل خود گفتم یعنی جدی میرن گفتم برای چند وقت گفت معلوم نیست از آنجا که میخواهم دیگر اصلاً پیش پدرم نرم شاید خدا خواست همانجا ماندم ولی فعلاً چیزی گفته نمیتوانم ولی بدان همیشه نوکر دربستت هستم لالا جان گفتم خواهش میکنم پروانه خیلی عصبانی بود باز بخاطر که حرص مره بیاره گفت خیر است آدم مگه از خواهر خود مراقبت نمیکنه مگه نه سجاد لالا چیزی نگفتم دیدم پروانه زیادتر عصبانی شد بلند شد گفت بس است خداراشکر مه وسایلم را جمع میکنم که میریم سرم از دست کنایه های پروانه درد گرفته بود طرف لطیف دیدم گفتم مه هم پیسه کمی داشتم چرا رقتی از صادق گرفتی گفت تشکر دیگر به تو زحمت نمیدهیم بس است تو هم از خود فامیل داری پدرت هم پیر است دیدم پروانه گوش میکنه گفتم مه هم تصمیم دارم که یک خانه گِروی گرفته و حاج آقا هم گفت یک کار دیگر هم پیدا کن میخواهم خانواده خودم را از وطن بیارم پیش خودم دیدم پروانه طرف سیل کرد برای یک لحظه چشم به چشم شدیم دیدم تمام عصبانیتش از چهرش نمایان است زود اوطرف دید با لطیف گفتم هرات جای دارین گفت یک خانه صادق خالی هست فردا صبح وقت میریم ترمینال موتر ها ساعت 9 یا 10 شاید حرکت کنیم و به شوخر یلدا هم زنگ زدم او هم به هرات میایه گفتم خوب است بعد که نان خوردیم منتظر چای بودیم که دروازه تق تق کرد شیرین بود خنده کنان سلام کرد به یلدا بعد گفت میبخشین مزاهم شدم پدر و مادرم امشب خانه دوستا مهمانی رفتین حالی مه باید تا سر کوچه برم کارت موبایل بگیرم که زنگ بزنم گفتم اگر لالا سجاد خالی هست بیایه بامه تا سر کوچه بره و اگر مشکلی نیست

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

29 Jan, 16:24


قسمت یازدهم
#تسکین_تمام_رنجهایم
👇👇

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

29 Jan, 15:45


سخت است...
آزاد کردن اسیرانی
که زنجیرهای خود را می‌پرستند!


- ولتر

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

29 Jan, 07:41


گاهی واژه‌ها ناتوان می‌شوند…
کلمات از بیان درد بازمی‌مانند.
شانه‌ها زیر باری سنگین خم می شوند،
دل دیگر تاب نمی‌آورد،
دست‌ها یاری نمی‌کنند تا واژه‌ها را کنار هم بچینند،
پاها رمقی برای رفتن ندارند،
وچشم‌ها سویی برای دیدن.

جنگی در ذهن در جریان است،
و نتیجه‌اش از پیش معلوم… نابودی خود.
چون این نبرد با خویشتن است.

و چه ضعیف است انسان،
که در نهایت تنها نعش خسته‌ی خود را این‌سو و آن‌سو می‌کشد…
اما شاید…
شاید هنوز روزنی باشد،
شاید این جنگ پایان داشته باشد،
شاید هنوز جایی برای برخاستن باشد…

راحله زاهدی

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

28 Jan, 16:57


عصبانیت و ترس اینکه پروانه را چره باید یک نفر اورقم لت کنه کی بوده که لتش کرده خونم به جوش میامد ساعت 3 بعد از ظهر بود که پروانه کمی به خود آمد وقتی بهوش امد یلدا و لطیف پیشش بودن مه اوطرف بخاری شیشته بودم نمیدانم از روبرو شدن با گپهای که شاید پروانه میخواست بزنه وقتی بیدار شد یلدا کمی میخک با هیل جوش داده بود برش داد کمی میوه داد شیرین و خاله بازم آمدن وقتی دیدن بهوش آمده خوشحال شدن بعد وقتی رفتن لطیف گفت حالی بگو قضیه چی است کی تو ره زده کجا شدی دختر تو میخوایی قاتل جان مه شوی پروانه گریه کرده گفت پدرم لطیف گفت بله هاا پدرم اگر خبر شوه که ایرقم گپا هست باور کو تو ره خو بیازو از اولادی خود آق کرد او وقت مه و یلدا ره هم خواد کُشت گفت ولی مره پدرم با اسد برده بود وقتی نام پدر خود و او بچه خر که میگفتن خواستگارش بوده ره شنیدم به کُلی هنگ کردم یعنی چی زود از حایم بلند شده گفتم مه میرم بیرون شما راحت باشین لطیف گفت نه خواهش میکنم اتاق خودت هست بشین گفتم نه مه میرم بیرون رفتم چون اگر می بودم حتماً یک کاری دست خود میدادم..

#پروانه:وقتی صبح شد کاکا را گفتم مرا پیش پارک.... ببره کاکا گفت ولی تو که زیاد به هوش نیستی گفتم میرم کاکا گفت تا پارک که تو میگی یک ساعت راه است گفتم میرم کاکا جان تشکر کاکا هم خیلی ضعیف بود با هم کم کم راه رفته بلاخره تا بالای پارک رسیدیم دیگر توان راه رفتن و نفس کشیدن نداشتم بالای پارک نشستم کاکا گفت حالا باید کدام طرف بریم هر کار کردم از حرف زدن مانده بودم به نزده های پارک تکیه زده بودم چشمم به داخل پارک نگاه کردم دیدم بالای چوکی زیر برف مردی دیدم که سیگار میکشید کمی با تاخیر بلند شد وقتی میرفت باز چشمم خورد به شال گردنش دیدم مثل شالی بود که برای سجاد بافته بودم وقتی طرف دروازه رفت دیم واقعاً سجاد هست به دل خود هزار مرتبه را شکرگذاری کردم به زور با دست طرف سجاد اشاره کردم کاکا گفت چیکار کنم باید همان بچه را صدا کنم با سر اشاره کردم گفتم بله کاکا گفت نامش چیست میشناسی باز با سر اشاره بله را دادم گفت نامش چیست به زور با آب دهنم گلویم را تر کرده به زور گفتم س سجاد کاکا زود طرف پایین پارک رفت تقریباً بی هوش میشدم که سجاد خودش را رساند گفت خوبی گفتم نه خوب نیستم بزور چشمم را باز کردم دیدم خیلی رنگ پریده داشت چشمایش مثل کاسه خون بود آب گلویش را زود زود قورت میداد مثل اینکه خیلی بعض راه گلویش را گرفته بود دستم را بالای گردنش انداخت با کاکا خداحافظی و تشکری کرد و راهی خانه شدیم دم راه حس میکردم که سجاد خیلی عصبانی است چون وقتی گفتم مره زمین بان گفت گپ نزن که هم قبر تو هم قبر خودمه همین جا میکَنم بعدش دیگه بیهوش شدم وقتی به هوش آمدم دیدم یلدا و لطیف پیشم بود دیدم سجاد اوطرف بخاری نشسته و با ریشه شال خود بازی میکنه و هیچ طرفم نمیبینه شیرین و مادرش امدن دیدم لطیف لالایم همو رقم که سجاد طرف مه نمیبینه لالایم طرف شیرین نمیبینه به دل خود گفتم ای هردو ره چی شده که طرف ما نمیبینه وقتی خاله با شیرین رفتن هم لالایم راحت شد بعد شروع کرد به غالماغال وقتی گفتم پدرم با اسد بود سجاد زود از جایش بلند شد حتی زحمت نداد طرفم سیل کنه یا حتی بلا بدور بگویه وقتی سجاد رفت تمام ماجرا را برای لالایم و یلدا قصه کردم لطیف لالایم از شدت عصبانیت سرخ شده بود گفت بخدا بقرآن قسم اگر پدر نه حتی چشمم شوه بعد از این کارش دیگه مه پدر ندارم گفت یلدا تو زود وسایل خود را جمع کن مه به شوخرت زنگ میزنم بیایه تو را ببره مه و پروانه از کابل میریم زود گفتم کجا لالا پس وطن بریم گفت دختر وطن چی میریم هرجا شوه بدون کابل و وطن هرجا باشه باشد یلدا گریه میکرد گفت نخیر مه هم با شما میرم لطیف زیاد عصبانی شد و غالماغال کرد که دختر تو دیگه دیونگی نکو تو هم پدرم اینجا امده بنظرت آرام میشینه وقتی او این کارا بی آبروی خود را میکنه تو هم مره عصبانی نکو بعد با عصبانیت بیرون شد.

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

28 Jan, 16:57


قسمت دهم
#تسکین_تمام_رنجهایم

#پروانه: وقتی به ساختمان که کاکا میگفت رسیدیم به اتاق که فرش بود کاکا زود گاز که بالایش آشپزی میکرد را روشن کرد که گرم شوم تا صبح خواب نکردم کاکای خیلی مرد خوبی بود گفت دخترم سوال نمیکنم کجا رفته بودی و چرا رفته بودی ولی اینجا همه مثل هم خوب نیست کوشش کن از خودت بهتر مراقبت کنی.
#سجاد: تمام شب دربدر با تمام کارکنان حاج آقا دنبال پروانه بودیم نفسم میگرفت وقتی فکر میکردم اگر دیگر پیدا نکنیم چی اگر چیزی شده باشه چی چون شبهای زمستان بود و نمیشد بیرون باشیم تا ساعت 12 دنبالش گشتیم بعد آمدیم اتاق یلدا تمام شب را گریه میکرد شیرین و مادرش هم پیش یلدا بود مادرش رفت و شیرین ماند پیش یلدا مه به حال خودم بودم نمیدانم او حسی که مه داشتم را چیرقم توصیف کنم تمام جانم درد میکرد گهگاهی لطیف با شیرین تند رفتار میکرد که دختر وقتی با تو بود چطور ایقدر دیوانه استین که یک تان تا یک قدم همراه یگدیگه نمیرین که منتظر میمانین شیرین هم هیچ چیزی نمی گفت و گریه میکرد یک بار گفت لالا مگه مه راضی بودم گفتم شیرین جان به خود نگیر لطیف دلش پر است برایش حق بده به لطیف گفت ببین لالا لطیف گفت زیاد لالا لالا نکن لطفاً تشکر از ماندنت برو خانه تان یلدا گفت لطیف بس است دیوانگی از سر شب با دختر جنگ داری مگر بیچاره میخواست چنین اتفاقی بیفتد شیرین کمی منتظر ماند بعد گفت مه میرم خانه یلدا جان وای احوال گیرت میشم وقتی میخواست بره لطیف گفت میبخشی منظور بدی نداشتم شیرین هیچ گپی نزد رفت ما ماندیم و اتاقی که بنظر مه تنگ شده بود و هوای برای نفس کشیدن نبود تمام شب ف‌کرای بد به ذهنم میامد مه و لطیف تمام شب منتظر بیدار بودیم یلدا هم تقریباً آذان صبح شد که خوابش برد با لطیف گفتم بریم نماز بخوانیم وقتی هوا روشن شد بریم بگردیم وقتی هوا روشن شد شال گردن خوده انداختیم و راهی شدیم مه هم شال که برایم جور کرده بود را برای اولین بار انداختم خیلی خوشم میامد باهم بیرون شدیم لطیف یک راه را گرفت مه راه دیگر رفتم هوا برفی بود گرم بود ولی برفی رفتم با پارک که تقریباً بیست دقیقه راه تا خانه بود از اونجا تا شهر نو کابل تمام امیدم قطع بود پس آمدم پارک کی نزدیک خانه ما بود بالای چوکی همیشکی که منتظر میماندیم تا کمی وقت به بهانه شفاخانه رفتن بگذره منتظر ماندم خیلی برف میبارید برای اولین بار به عمرم سیگار روشن کردم وقتی نخ سیگادم تمام شد راهی خانه با هزار نا امیدی شدم وقتی از پارک بیرون شدم میرفتم که یک کاکا صدا میکرد جوان ایستاد شو گفتم با من نیست به راهم ادامه میدادم گفت سجاد تو ره میگم یعنی چی دور خوردم دیدم کاکا دست تکان داد گفت بیا این طرف سرک رفتم دیدم کاکا سلام دادم گفتم کاکا مره می شناسی گفت بیا اوطرف بالای پارک بریم مه نه ولی یک دختر تو ره میشناسه چی یک دختر کاکا جان پروانه هست گفت نامش نمی فهمم بچه جان زود بالای پارک رفتیم دیدم با شال و چادر کلان که بالای روی خود انداخته کاملاً پوشیده شده زود اوطرف کردم دیدم تمام رویش سیاه شده گفتم پروانه خوب استی چشمش نیمه باز بود اشکش چکید گفت نه خوب نیستم مگه مره خوب میبینی کاکا گفت دختر جان مراقب خود باش از کاکا سوال کردم کاکا گفت مه از دیگر چیز خبر ندارم فقط شب آمد تا خود صبح گریه و زاری میکرد بعد آدرس نام همین پارک را گفت آوردم وقتی تو را دید شروع به گریه کردن کرد گفت برو صدایش کن نامش سجاد هست بغضم گلویم را می سوزاند با کاکا خداحافظی کردم بعد زود گفتم بلند شو بریم وقتی از دستش گرفتم دیدم دستش از کف دست تا بالا بریده شده گفتم دختر میخوای مره سکته بدهی تو بلای جانم شدی بخدا بزور بلند کرده خودم را زیر بغلش انداخته کم کم بردم نزدیک نان بایی شدیم دیدم احسان بچه که از بامیان بود او ام تازه از دنبال گشتن پروانه خانه آمده بود صدا کردم زود آمد گفت لالا خوب است گفتم چی خوبی احسان خواست کمک کنه و از زیر دستش بگیره گعتم نخیر تشکر باش مه خودم میگیرم راهی نمانده بعد بغلش کردم پروانه تقریباً بی هوش میشد گفت خودم میرم مره بان گفتم بخدا قسم همینجا میکُشمت گپ نزن که بین همین برف قبر هردویما ره میکَنم رفتم خانه یلدا خواهر وقتی دید گریه کرده زود بلند شده آمد وقتی پروانه را ماندم کاملاً از هوش رفته بود زود خودم بیرون شدم رفتم شیرین را صدا کردم تا پیش یلدا بیایه خودم با حسان دنبال داکتر و لطیف بیرون شدیم مه دواخانه یی که نیم ساعت دوتر بود را آوردم احسان هم رفت تا دنبال لطیف بگرده مه داکتر آوردم دیدم یلدا و شیرین با خانم حاج آقا منتظر ماندن داکتر وقتی پروانه را دید گفت خوب میشه فقط کمی ترسیده و کمی هم از گشنگی هم از ترس بیهوش شده گفت میوه و مایعات گرم برایش خوب است مسکن هم ماند رفتم تا داکتر را تا پیش دروازه برسانم که لطیف و احسان با عجله میامدن لطیف وقتی رسید گفت لالا پروانه خوب است گفتم نمیدانم بیهوش است لطیف رفت اتاق مه که از شدت

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

28 Jan, 16:57


قسمت دهم
#تسکین_تمام_رنجهایم
👇👇

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

28 Jan, 13:24


پروف های عاشقانه ❤️💋❤️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

28 Jan, 11:54


ترسم چو باز گردى اَز دست رفته باشم❤️‍🩹

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

28 Jan, 06:06


« هُوَ السَّمیع »
می‌شنود اگر صدایش کنے..🤍🥹

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

28 Jan, 06:04


♡"جانِ هر زنده دلی، زنده به جانی دگرست"♡

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

12 Jan, 19:46


گفتم از یاد مبر ...
گفتا که در یادی مگرر !؟

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

12 Jan, 17:13


#بیو

تو همان ب دل نشسته منی تا به ابد❤️‍🩹:)

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

12 Jan, 16:35


قسمت سوم
#تسکین_تمام_رنجهایم

وقتی پیش دکان ها رسیدیم مسافرا تقریباً جمع شده بود.
و او بچه که مه قرار بود با او به عنوان خواهرش تا کابل برم هنوز نرسیده بود کمی منتظر بودیم که یک بچه که سر و صورت خوده با شال گردن پیچیده بود رسید با لالا لطیف سلام و احوال پرسی گرمی کرد و طرف مه هیچ سیل نکد فقط گفت سلام خواهر باز اوطرف رفت طرف موتر با کمی تاخیر که منتظر مسافرا بودیم حرکت کدیم با لالایم بزور گریه جدا شدم گفت گلم مه زود میایم پیشت گفت تو را به قبر مادر قسم میتم تا سجاد تا خانه خاله نرسانده ازش دور نشو و حاجت نیست بترسی چون سجاد بچه یی نیست که بخواهی ترسی به دل خود راه بتی با صد دل نگرانی حرکت کدیم و چون همگی ما ره به عنوان خواهر برادر فکر میکدن ما ده چوکی پیش موتروان نشته بودیم چون به قریه ما ننگ بود که با مرد غریبه تا جای بریم البته بنظرم همه جای ننگ است ولی مه مجبور بودم در طول راه بین ما به بهانه که هوا سرد است لیاف مانده بودیم مه و سجاد نامی که با مه بود هیچ خواب نکدیم مسافران پشت سر که شش نفر بود دو زن و چهار مرد کم کم خواب کدن ساعت یازده صبح بود که غزنی مه کمی چشمم تازه به خواب رفته بود و چون نزدیک پنجره مه بودم سجاد صدا کد خواهر؟ خواهر بلند شو که رسیدیم غزنی وقتی بیدار شدم فقط یک خاله پشت سر کمی مریض بود بین موتر مانده بود و مه و سجاد که همو لحظه سجاد گفت بریم پائین شو که چای بخوریم پایین شدم گفتم گفت بیا خواهر گفتم تو چره مره هر دقه خواهر خواهر میگی گفت میبخشی چه بگم یک لحظه به خود امدم دیدم راس میگه نام مه یاد نداره و چه انتظار دارم که چه بگه گفتم میبخشی بی خواب استم نمیفهمم چه میگم گفت مهم نیست رفتیم هوتل منتظر چای بودیم دیدم سجاد خیلی بچه با شرم و حیا است درست همو رقم که لطیف میگفت وقتی طرفش به دقت دیدم مژه های دراز با ریش نسبتاً تراشیده و چشمای کلان با بینی باریگ و قد بلند گفتم خدا بر مادرش حفظ کنه خلاصه چای خوردیم حرکت طرف کابل بعد از سه ساعت رسیدیم کابل ساعت ۲ بجه روز بود کوته سنگی پایین شدیم مه چون شهر هیچ وقت نیامده بودم خیلی وارخطا بودیم مه آدرس که لالا لطیف داده بود ره به سجاد دادم گفت خبر دادم کجا باید بری آدرس پیش مه هست حرکت کدیم وقتی به نزدیک جای که خاله بود رسیدیم گفت همین جا هست تابلو زده بود که کوچه ششم مه به زور خواندم چون تا صنف چهارم مکتب رفته بودم درست خواندن و نوشتن نمی توانستم مه و خواهرم زیاد درس نماندن که بخوانیم چون زیاد وطن کار و مصروفی زیاد بود سجاد گفت داخل کوچه بریم رفتیم وقتی دم حولی رسیدیم دروازه قفل کلان انداخته بود یک لحظه دلم ریخت که اگر اونا جای رفته باشن چی؟؟ وقتی همسایه شان ما را دید گفت جوانا هیچ کس خانه نیست خاله فاطمه هفته پیش به رحمت خدا رفت دخترش زینب را مامایش به پاکستان برد دنیا با شنیدن گپ کاکا سرم خراب شد نفهمیدم چی قسم به زمین افتادم به گریه هرچی سجاد پیشم زاری کرد دختر تو را خدا بس است بیخی آبروی مره بردی بس است دیگه گریه نکن کاکا به تعجب سیل میکد گفت بچه جان دخترگ چی تو میشه گفت خواهرم گفت خاله فاطمه چی تان میشد گفت خاله ام گفت زندگی سرتان باشه و رفت وقتی کاکا رفت زیاد گریه میکردم سجاد گفت بس است تو هم دیوونه کردی سرش جیغ زدم گفتم پس بگو حالی چی کنم تو چیزای که مه تجربه کردم خبر داری میفهمی مه از چی دردسری فرار کرده تا اینجا آمدم حالی چه خاگ بر سرم کنم؟؟ هاا تو بگو کجا برم نه جای بری رفتن دارم نه جای بر ماندن گفت حالا که لطیف تو را دستم امانت داده پس مسولیت تو با من است تا مه به لطیف خبر برسانم با مه به خانه که مه کار میکنم به عنوان خواهرم میری گفتم نه به هیچ وجه گفت دختر مگر دیوانه یی پس کجا میری برو هرجا دلت است مگر جای را میدانی برو گفتم با تو هم رفته نمیتوانم مه چطور به تو اعتماد کنم خنده کمرنگ زد گفت دختر از کجا آمدیم به کجا رسیدیم تو حالا متوجه شدی که در باره اعتماد کردن سر مه فکر کمی دیوانگی بس است بالا شو که بریم که مه باید سر کار خود برسم شب به خانه که ما میریم محفل است و مه بک گارسون باید برسم و از دستم گرفته مرا بالا کرد پیاده رفتیم ۲۰ دقیقه رسیدیم به خانه‌ی که بنظر مه که از اطراف آدمده بودم مثل یک قصر بود رسیدیم گفت حالا هر کاری که مه برت میگم انجان بتی گفت مه میگم خواهرم مریض است داکتر آوردم و بر چند وقت تا اوضاع منطقه آرام شوه و لطیف بیایه پیش مه هستی اصلاً دلم گواهی خوبی نمیداد سجاد در زد و یک پیرمرد دروازه را باز کد و با خوش روی گفت بسم الله به روی ماهت بچه گلم سجاد جان و سجاد هم در مقابل گفت صدقه سرت شوم کاکا جان قندم و مه که از فکر های زیاد هیچ تعارف های اونا ره نمی شنیدم گفت سلام جان کاکا شما؟؟

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

12 Jan, 16:35


سجاد گفت کاکا جان قصه طولانیست خواهرم است.
کاکا گفت مثل خودت ماه است ماشاالله ولی تو هیچ وقت نگفته بودی که خواهر به این مقبولی داری گفت فرصت نشد و داخل شدیم حولی کلان بود یک طرفش انگور و درختان سیب بود با گلاهای زیبای سرخ و کلابی و دو طبقه داشت و یک طرفش یک گلخانه کلان بود رفتیم داخل آرامی بود از زینه یی که بطرف بالا بود ما بطرف پایین رفتیم زیر زمین به اطاقی که سجاد دروازه را با کلید خودش باز کرد گفت بیا گفتم مگر باید باتو به یک اطاق باشم گفت مگر چاره یی داری حالا بیا مه تا شب فکری میکنم رفتم داخل دیدم اطاق مثل شیشه برق میزنه خیلی تمیز است گفت اینجا اطاق مه هست چون راه دور است و مه فقط عید ها خانه میرم ای اطاق ره حاج آقا به مه داده..

#قریه
لطیف: ساعت دو یا دیر تر پروانه شان طرف کابل حرکت کرد پروانه خیلی گریه کرد و مه که ایقدر دیر نفمیده بودم که جدایی چقدر سخت است با بالا گرفتم اراده ام زیاد دلداری دادم پروانه خیلی نگران این بود که چی رقم با بچه بیگانه تا کابل بره گفتم سجاد دوست چند ساله مه هست نگران نباش و با سجاد گفتم پروانه دستت امانت مثل خواهرت مواظبش باش گفت سر دو دیده و حرکت کردن مام با سرعت زیاد طرف خانه آمدم وقتی پیش خانه رسیدم و داخل شدم دیدم.... ادامه دارد..

دوستان نظر تان ره بنویسید چی اتفاقی خواهد افتاد؟؟

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

12 Jan, 16:34


قسمت سوم
تسکین تمام رنجهایم
👇👇

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

12 Jan, 15:58


میآن هَمه گَشتَم وَ عآشق نَشُدَم مَن
تو چه بودی که تو رآ دیدَم دیوآنه شُدَم مَن:)🕊🖤

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

12 Jan, 15:57


تو زندگی تون کسی رو انقدر دوست نداشته باشین که در عین بی گناهی ازش معذرت
بخواین):

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

11 Jan, 14:21


قسمت دوم
#تسکین_تمام_رنجهایم

وقتی دیدوم پاهایم سست شد.
با بی شرمی تمام آمد طرف گفت به به خانم پروانه گران قیمت چشم ما به جمالت روشن مام بدون ازی کی گپی بزنم به او طرف جوب رفتم تا از بالای چشمه تیر شوم بالا آمد سر راهم گفت
#اسد: دختر بخدا قسم یا بله ره میگی به شرم خود یا هر کاری تا آخر هفته شد گناهش به گردنت به او برادر لوده کابلی خو هم بگو زیاد لنگگ نزنه که بخدا قسم خودم لنگ شه برش میده میکنم‌.
گفتم برو پشت کار خود مه جواب خوده گفتم به خواهرت گپا گفته شده مام برت قسم میخورم که به تو واری آدم ایلا گشت بله ره خو هیچ یک کلمه گپ نمیزنوم با بی شرمی چادر مره کش کرده گفت ولی مه اگر بخواهم همین جا کاری میکنم که خودت با پاهای خود تا خانه ما پشت سرم بیایی.
کم بود همونجه زوف کده بفتم که خدا پدرش ره رساند با صدای بلند جیغ زد او بچه مگه نگفتم آب ره سر زمین بسته کو تو بازم سر راه دختر مردم ره گرفتی وقتی نزدیگ شد طرفم دید گفت تو دختر صالح داماد ما نیستی با لکنت سلام دادم گفتم بله هاا چون پدرش از موضوع خبر نبود گفت دخترم تو کجا میری گفتم پشت خواهرم نفهمیدم چیقسم خداحافظی کدم تیز تیر شدوم نگاه های بی شرمانه اسد ره بالای خود حس میکدم رفتم از بالای تپه که مسجید بود تیر شدم که یلدا و لطیف ره دیدم لطیف گفت دختر تو چره تنهایی از خانه بیرون شدی مگه خودت خبر نداری که اسد پشت فرصت است گفتم نه لالا جان گپی نیست مه تا چشمه با دختر همسایه ما که نرگس نام داشت آمدم گفت آها سیس ولی خواهرم از رنگ پریدم فهمید گفت دختر چی شده تمام اتفاق را برش تعریف کدم گفت حالی زود زود بریم که لطیف متوجه نشه باز برش یک فکر میکنیم.
رفتم خانه که مادرش و معصومه دم دروازه ایستاد است وقتی ماره دیدن خداحافظی کدن خواهرم با لطیف سلام دادن زیاد شله شدن که بشین گفت نه کار دارم بازم میاییم به خواست خدا و طرف مه سیل کد و رفت چند روز تیر شد پدرم خانه آمد باز یک روز وقتی پدرم از سر زمین آمد بلند صدا کرد پروانه دختر پروانه زود بیا اینجا کار دارم هر سه ما رفتیم به اطاق پدرم گفت بهبه خواهر و برادر یگدیگه تان ره تنها نمیمانین حالا که شما تصمیم سه نفر میگرین پس خوب گوش کنین اسد سه روز بعد یعنی روز سه شنبه به خواستگاری میاین و همان روز چادر میشی بخیر حالی هم هرسه تان گم شوین برادرم گفت پدر ما که شرم میخوریم تو هم شرم کو مگه دختر خوده از سرگ یافتی که به او بچه ایلا گشت میتی؟ گفت وقتی که درس دانشگاه خودت را دادن ایلا گشت نبودن حالی که خواهرت را با نام نیگ طلب دارن ایلا گشت شدن برو بچه زیاد گپای ناق نزن ما از اطاق بیرون شدیم مه ده اطاق خودما از بخت بدم گریه میکدم چون همیشه به این فکر میکدم که مه بدشانس ترین آدم هستم چون خدا حتی مره لایق دیدن مادرم نکد حالی هم اسد ایلا گشت ره سر راهم قرار داد ده همی وقت لطیف آمد گفت یلدا باید یک کاری کنیم که پروانه ره نجات بدیم یلدا گفت لطیف بیا پروانه ره فراری داده کابل پیش خاله روان کنیم البته خاله خودم نه خاله مادرم خیلی زن پیری بود یک دختر داشت که ازش نگهداری میکد اونها کابل بودن و چون فقط لطیف ازش وقتی کابل بود احوال میگرفت خبر داشت که هنوز زندست ولی پدرم شان هیچ کس خبر نبود، خود ما یک خاله و یک ماما داشتم که به پاکستان رفته بودن بجز خاله فاطمه کسی نبود مه بری یک لحظه دلم روشن شد گفتم هاا بریم لالا جان مره ببر پیش خاله فاطمه کابللطیف اول مخالفت کرد ولی با زیاد شله شدن خواهرم و مه گفت دختر مگه دیووانه شدی اگر مه خودم تو ره ببرم همگی میفهمه که مه تو ره بردیم کابل باز پیدایت میکنه گفت خیر است امروز پنج شنبه است تا سه شنبه خدا مهربان است مه یگرقمی توره نجات میدم روز همو رقم شب شد معصومه از خوشحالی چهرش گل میزد چون برادری که هیچ دختر از ایلا گشتی اش قبول نمیکد دختر مثل مه قرار بود زنش شوه از خود تعریف نباشه بگفته دیگرا که ما هرسه خواهر و برادر خیلی زیبا بودیم مه چشمای کلان با ابرو های پر پشت که به مادرم بگفته دیگرا رفته بود با بینی باریک و پست گندمی نسبتاً سفیدی داشتم قد بلند که به پدرم رفته بود..
روز شنبه بود مه و خواهرم هر روز کم کم وسایل مره جمع بندی میکدیم گرچی اوقدر وسایل و لباس مه نداشتم فقط سه تا لباس داشتم که خواهرم از وسایل جهیزیه خود بریم دو تا چادر و یک لباس دست دوزی که خودش دوخته بود به رنگ سبز بود بریم ماند گفت کابل رفتی دختر فاطمه خاله کم‌کم خیاطی میکد گفت بتی برت بدوزه لطیف آمد گفت دختر امشب ساعت دو شب موتر طرف کابل میره آمده باش موتر از پیش دوکان ها که نا برش بازار میگفتیم حرکت میکد گفت از قریه مادرم شان یگ بچه هست که به کابل کارسونی یک ساختمان ره میکنه خوب بچه هست با مه شناس هست خیلی بچه باچشم و رو هست با همو گفتم تو ره پیش فاطمه خاله میبره چون فاطمه خاله ره میشناسه با خوشحالی البته ده دلم کمی ترس بود چون بچه ناشناس بود و اینجا معلوم نبود

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

11 Jan, 14:21


با رفتن مه چه قیامتی بر پا شوه گفتم باشه خواهرم خیلی نگرانم بود گفت پروانه جان تو ره سرم قسم وقتی رسیدی برم نامه نوشه کو که رسیدی و به دست آدم مطمئین روان کو چون او زمان ما موبایل و تلفن نبود و نداشتم فقط تلفن سیم دار بود گفتم چشم شب شد نان خورده همگی رفتیم اطاق خواهرم کت خوده برم داد گفت بپوش یخ نکنه وقتی همگی خواب بود ساعت های نزدیک یک بجه بود که با لالا لطیف از خانه بیرون شدیم تا پیش دوکان ها یک ساعت راه بود رفتیم وقتی بازار رسیدیم.... ادامه دارد...

بنظرتان پروانه خواهد رفت؟؟؟؟

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

11 Jan, 14:21


قسمت دوم
#تسکین_تمام_رنجهایم
👇👇

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

11 Jan, 06:00


بیو

یارب تو چنان کُن که پریشان نشوم

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

10 Jan, 15:14


قسمت اول
#تسکین_تمام_رنجهایم
#نوسینده:خانم بدخشی

مه دختر ۱۸ ساله چهار ماه پیش
روزی که زندگیم ازین رو به آن رو شد روزی که پدربزرگم فوت کرد.
صبح وقت بود که معصومه مادر یعنی زن دوم پدرم در اطاقی که من و خواهر بزرگم که هفت سال ازمن بزرگ تر است میخوابیدیم آمد به وارخطایی گفت دختر زود بیدار شوین که پدر بزرگ تان خوب نیست پدربزرگم سرطان داشت مادربزرگ خوده پیش از این که بدنیا بیایم از دست دادیم با وارخطایی زیاد از جای خود خیسته نتوانستم خواهر بزرگم که نامش یلدا است گفت بخیز دختر مگه نمیشنویی بابه کلانم(پدربزرگم) خوب نیست مه چون نواسه آخری از عروس که بسیار دوست داشت آخرین غنچه گلی بودم که به جا مانده بودم زیاد بابه کلانم مه دوست داشتم هیچ نمی فهمیدم خواهرم چه میگه هاج و ماج مانده بودم خواهرم باز گفت هله دختر بخیز پروانه
میبخشین نامم پروانه است...
با وارخطایی از اطاق رفتم که بابه کلانم پیش از این که ما برسیم بری همیشه رفته بود دم اطاق دیگه نفهمیدوم چه شد فقط صدا های جیغ پدرم با خواهر بزرگم به گوشم دلخراش بود برادر کلانم که ۱۰ سال ازخودم کلان است به کابل رفته بود بری دانشگاه او در کابل در دانشگاه کابل رشته معلمی درس میخواند روزها گذشت.
قبرستانی نزدیک خانه ما بود زود به زود سر قبر بابه کلان و مادرجانم میرفتم یک هفته گذشت که برادرم لطیف با یک دوست خود که همسایه ما بود از کابل به خانه آمدن برادرم وقتی فهمید بابه کلانم از دنیا رفته زیاد سر ما قار بود که چرا خبرش نکدیم که بابه کلان مریض است تا بیایه و از نزدیک دیدن کنه خلاصه روزها گذشت خواهرم نامزاد بود نامزادش به پاکستان کار ساختمانی داشت یک روز معصمومه مادر گفت پروانه ره به بیادرم که نامش اسد بود بتین گفت مادر شان به خواستگاری میاین گفت اسد روزی که پدر بزرگ فوت کده پروانه ره سر قبرستانی دیده و خوشش آمده خلاصه گپای ما زیاد کلان شد مه خودم و خواهر و برادرم هیچ رضایت نداشتیم چون برادر معصومه مادر خیلی کلان بود پدرم چون همیشه خوده مدیون اونا فکر میکد رضایت داد پدرم همیشه از خانواده خسور خود قرض دار بود برای همین چه بهتر ازین مه و خواهر جرعت گپ زدن بالای گپ پدرم نداشتیم فقط برادرم بود که با اونا درگیر بود مه و خواهرم ده اطاق بودیم که برادرم آمد گفت وارخطا نشو مه پدرم را راضی کدیم.
مادرم وقتی من به دنیا آمدم از دنیا رفت وقتی برادر بزرگم ده ساله بود و خواهرم هفت ساله پدرم بخاطر که مه خورد بودیم معصومه خانم دوم خوده زود گرفته برای همین مه بریش معصومه مادر میگم ولی خواهر و برادرم خاله میگه معصومه خودش اولاد نداره یعنی اولاد نمی توانه.
یک روز معصومه مادر گفت مه خانه پدر خود میرم چون او گپا پیش بود دلم خوش نبود به رفتنش رفت صبح وقتی مه سر زمینا رفتم تا بر گاو و گوسفندا علف بیارم دیدوم برادرم لطیف با اسد جنگ دارن دیدوم تمام لباس شان خاک پر است زود رفتم پدر مه خبر کدم پدر آمد اونا ره جدا کدن وقتی او اسد مره دید دست خوده به صورت تهدید تکان داد رفت از لطیف پرسان کدم لالا جان چی شده لا او چره جنگ کدی گفت هیچی تو سرت ده کار خودت باشه رفت خانه پدرم که از قهر زیاد سرخ شده بود از پشتش رفت مه با وارخطایی که نکند اسد دوباره بیایه و مره ببینه زود علف گرفتم رفتم خانه وقتی پشت اطاق رسیدم لطیف با یلدا خواهر میگفت او بچه خر آمده میگه یا پروانه ره میتین یا مه فراریش میتم وقتی شنیدم از وارخطای پایم سست شد چون بنظرم تمام ای گپا ره معصومه با اونا گفته
رفتم داخل یلدا گفت دختر کجا شدی بیا که گپ کلان است دیگه تنهایی بیرون نرو..
چند روز گذشت و اوضاع آرام شد معصومه آمد خانه و با لالا لطیف زیاد غالماغال کد پدرم بخاطر علف زمستان به قریه بالاتر رفته بود و خانه نبود وقتی جنگ اینا تمام شد معصومه طرف اطاقش رفت بعد از چند ساعت وقتی مه ظرفا ره میششتم آمد گفت تو دختر گدا باید خدارا شکر کنی که برادر مه ازت خوشش آمده بعد رفت.
روزها گذشت پدرم احوال داده بود که فعلاً خرید و فروش داره نمیایه چند روزی یک روز که یلدا و لطیف بیرون رفته بود بری علف مادردمعصومه آمد گفت دختر زود برو خواهر خوده خبر کو بیایه دیگ کنه که مهمان آمده وقتی از خانه بیرون شدم طرف چشمه که بالاتر از خانه ما بود رفتم وقتی بین درختان چنار رسیدم روبه روی خود اسد برادر معصومه ره دیدم از وحشت پایم سست شد.... ادامه دارد....

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

10 Jan, 07:17


میلیون ها احساس
اما صفر کلمه.
🖤🖤

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

10 Jan, 07:16


پشیمان نیستم چون میدونم قلبم پاک بود..

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

10 Jan, 07:14


دوستا رمان افغانی امشب ساعت شش شام نشر میشه منتظر باشین .

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

07 Jan, 21:28


یک حرف
یک زمستان
آدم را گرم نگه می دارد ...!!!
و بعضی اوقات هم
یک حرف ...یک عمر آدم را
سرد می کند .!!!
حرف ها چه کارها که نم کنند ..
مراقب حرفهایمان باشیم ..!!

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

07 Jan, 16:59


قبل آنکه خودکشی کند ظرف ها را شسته بود..
💔😔😞

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

07 Jan, 16:08


- نامه‌ای برایِ‌ آیندگان 🤍📝
یك روز می آیی ك بویی از من
و نسل من نیست ‌؛
اما این را بدان در نسل ما خنده جرم بود
و خندیدن گناه ‌!
برای ما شادی بد بود شادی کردن مسخره‌...
مقصر خودمان بودیم ك برای حرف دیگران
خیلی از لذت ها را تجربه نکردیم ‌؛
اما کلام ِ من ك دنیا را به پایان رساندم
برایت این است ك ‌:
تو بخند ‌! ته این دنیا بن بست است .‌
بن بستی ك ب تو میخندد ‌، ك زندگی
نکردی و تمام شد...

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

05 Jan, 12:58


من ایمان دارم به چیدمانی که خدا انجام میده
🤍🤍🤍

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

05 Jan, 12:57


بهانه ایی بده به ابر کوچک نگاه من...

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

01 Jan, 21:33


ما سرخوشانِ مستِ دل از دست داده‌ایم ...🌱

👤حافظ

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

01 Jan, 21:33


گفته بودی که چرا مات تماشای منی؟
انچنان محو که یک مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

01 Jan, 17:05


دوستا میخواین یک رمان افغانی نشر کنم؟؟
اگر بیش از ده نفر لایک کرد نشر میشه...

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

01 Jan, 17:03



آرزویم بود و با خلقی بیانش کرده‌ام
وای بر من، آرزوی دیگرانش کرده‌ام...

🩶

ارسالی دوست ما #Shoaib Yarzada

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

01 Jan, 07:07


   بی من تو چگونۀ‌ای؟ ندانم امّا
‌‌     من بی‌تو در آتشم، خدا داند و من       ‌
-

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

31 Dec, 05:30


ندانِست کسی حال دگرگون مرا....

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

29 Dec, 16:31


گر نباشد مرگ
ما را زندگانی میکشد .

🏴󠁧󠁢󠁥󠁮󠁧󠁿 󠁧󠁢󠁥󠁮󠁧󠁿If there is no death, life will kill us.

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

29 Dec, 03:05


#شعر امروز ❤️

در دلم عکس رخ کیست چرا یادم نیست؟
این همه دلهره ازچیست ؟چرا یادم نیست ؟

.
این که درخواب من آیدبه یقین شیرین است.
پس پریچهره ی من کیست؟چرا یادم نیست ؟

.
خانه ی دلبر من دورتر از فکر من است…
یا در این بادیه میزیست؟چرا یادم نیست ؟

.
سنگ زد کودکی از زاویه ی نادانی…
تا به کی پنجره بگریست؟چرا یادم نیست؟

.
دلم ازجنس شقایق دلم از جنس هنر،
پاک شد نام من از لیست چرا یادم نیست ؟

.
من که در مدرسه ی عشق نخواندم درسی!
چه کسی داده به من بیست ؟چرایادم نیست ؟

.
یاد من هست ولی گاه فراموش کنم….
داده اند فکر مرا ایست چرا یادم نیست ؟

.
در تخلص اگر آرام سرودم شعری….
راستی نام خودم چیست چرا یادم نیست…؟

شاعر : ؟؟؟

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

29 Dec, 03:04


#تک بیت

تو فراموش شده‌ ترین خاطره‌ای هستی
که به یاد میارم
🖤🖤

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

29 Dec, 03:04


#حقیقت

زنی که بلند می‌خندد "بی‌حیا" نیست، "سرزنده" است.
زنی که بلد است حقش را بگیرد "سلیطه" نیست، "توانمند" است.
زنی که هیچ‌گونه مزاحمت و آزار را برنمی‌تابد "مادر فولاد زره" نیست، "آزاده" است.

زنی که تنها به سفر و راه‌های دور و دراز می‌رود "ول" نیست، "جهاندیده" است.
زنی که طلاق گرفته "مطلقه" نیست، "مجرد" است.
دختری که ازدواج نکرده "ترشیده" نیست، "مستقل" است.

زنی که شوهرش مرده "بیوه" نیست، زن "مجرد" است.
زنی که ظاهر جذابی دارد "جیگر" یا "هلو" نیست، "زیبا" است.
زنی که تنها با فرزندانش زندگی می‌کند "بی‌سرپرست" نیست، "سرپرست خانوار" است.

زنی که هنرمند فعال در اجتماع است "هرجایی" نیست، " مایه افتخار" است.
دختری که باکره باشد "دست‌نخورده" نیست، "دوشیزه" است.
دختری که نامزدی‌اش به هم خورده "دست‌خورده" نیست. "دل‌شکسته" است.

زنی که نگران زنان سرزمینش باشد "نفهم نیست کله‌خراب" نیست، "دلسوز" است.
فرهنگ لغاتمان را اصلاح کنیم.
خشونت‌ها خودبخود کاسته خواهد شد.
با هم مهربان باشیم

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

27 Dec, 12:25


رهایت نمیکنم اما ....
اگر از قصد مرا گم کنی ، به دنبالت نخواهم آمد

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

25 Dec, 19:03


اگر با من بمانی روزگارم خوب خواهد شد
کمی عطرت بپیچد نوبهارم خوب خواهد شد

منظم نیست دنیایی که من بعد از خودت دارم
تو باشی قصه‌ی بی بند و بارم خوب خواهد شد

به پایان می‌رسانی گریه‌ی این مردِ عاشق را
کنارت چشم‌های اشکبارم خوب خواهد شد

بیا تا با تو نورانی شود این کلبه‌ی غمگین
به عشقت خانه‌ی بی غمگسارم خوب خواهد شد

جهان بعد از تو تاریک است، اما همدمم باشی
غمی بسیار در شب‌های تارم خوب خواهد شد

" شباویز "

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

20 Dec, 03:36


#شب

میگه که . . .
هر شب دلم بهانه‌ی تو
هیچ ، بگذریم . . .
امشب دلم دوباره تورا
هیچ ، شب بخیر :)🌕

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

18 Dec, 09:54


به قول سهراب سپهری؛🤍🌱
به کوتاهی آن لحظه‌ی شادی که گذشت، غصه هم میگذرد.🙃

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

14 Dec, 14:46


زِ سوزِ سینه‌ام هفت آسمان مستانه میرقصد
اگر رمزِ بگویم شیخ در میخانه میرقصد

میان ما و زاهد اینقدر فرق است در باطن
که ما رسوایِ بازاریم و او در خانه میرقصد

شهید خنجرِ عشقیم، به دَورِ تربتم هر شب
مَلَک می آید و در صورت پروانه میرقصد

چنان بِنواخت پیر دَین ناقوس محبت را
که امشب پاسبان کعبه در بُتخانه میرقصد

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

13 Dec, 06:01


و برای غمگین شدن
دوباره تو را انتخاب کرده‌ام.

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

12 Dec, 11:52


# بیو
من به بند بندی تو اسیرم تو ز من بیخبری

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

08 Dec, 09:27


#شـــــــــــــعر

درگیر شدم در غم و اندوه نگاهت
خندیدی و افتاده‌ام از بام به چاهت

بین من و تو نیست شباهت مگر اینکه
تقدیر منم رنگ دو چشمان سیاهت

با اینکه امیدی به وصال تو ندارم
هر روز نگاهم به تو و چشم به راهت

دریاچه تاریک و شبی غرق سکوتم
آذین شده قلبم به فروغِ رُخ ماهت

هرچند که بیهوده شدم عاشق و رسوا
راضی به رضای تو‌ام، هرچند تباهت

" شباویز "

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

07 Dec, 10:54


سخت است غرق شدن درروزهای پرازتکراروتفکراتی که جزخستگی چیزی برایت ندارد..آنقدرخسته که فقط میتوانی بنگری به دردهای که نمک به زخم لحظه های تنهاییت میزند..گاهی باید چشم دوخت به مهربانی ونگاه خداوندی که خودش خوب میداندحال دلت اصلا خوب نیست

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

06 Dec, 19:41


امیدوارم وقتی مرگ به سراغت میاد
زنده پیدات کنه .💔

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

02 Dec, 10:05


در من
من ها
شکست
تا
من
شدم!

🖤🖤

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

02 Dec, 09:25


#خدایا بابت همه چیزایی
که به صلاحمان نبود، و نشد شکر
🖤

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

02 Dec, 09:24


#مولانا: پس زخم هایمان چه؟؟
#شمس: نور از محل زخم هایمان وارد میشود.

🖤🖤🖤

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

02 Dec, 09:23


من بنده آنم که خَموشی داند..

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

26 Nov, 11:10


#بیو

اِین همهَ درد رو کُجاییِ بیوگرافیّم جای کنم؟؟؟

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

26 Nov, 11:06


#بیو

الّهی
پِیش آید
هر آنچهِ
خیرَت
در آن است!
💙

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

26 Nov, 11:04


#Bio

شُکوهِ سُکوت را بِه اَرزانیِ کَلام مَفروش!

🖤🖤🖤

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

23 Nov, 18:10


خدایا نگذر...
من محکوم به رنجی شدم که حقم نبود

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

23 Nov, 03:22


#حرف_دل

از بلاتکلیفی بدتر، مشخص شدنِ تکلیفته
که مطابق میلت نیست
ولی باید بپذیریش.
💙🖤💙

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

23 Nov, 03:21


ما بهش میگیم #نشخوار_فکری
اما عبدالوهاب الرفاعی خیلی زییا میگه: #در_سرم_جنگ_های_بسیاریست

#و_تنها_گشته_اش_منم.!😇🖤

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

21 Nov, 04:47


متفاوت بودن سخته
اما زیباست💙

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

20 Nov, 17:30


و تمام اَندوه ها را در سکوت گذراندم ؛

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

20 Nov, 17:29


- انگار هر روز ده سی سی خستگی بهم تزریق
میکنن وگرنه این حجم از خستگی بی سابقس ؛

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

19 Nov, 05:59


من درحال نادیده گرفتن همه چون عاشق و متعهد به کسی ام که کیلو متر ها ازم دوره

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

18 Nov, 06:57


#بیو

بلند پرواز باش آسمان به کسی تعلق ندارد.🦋🦋

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

18 Nov, 06:56


پاسخ می دهد خدا صبر تو را
به جبران شیرین💙💙

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

16 Nov, 17:33


💋 #عاشقی 00:00




اونجا که "شهریار" میگه؛


من به بند تو اسیرم تو زِ من بی‌خبری؟
آفرین، معرفت این است که زِ من می‌گذری ..



♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

15 Nov, 10:26


[❤️🌱]
من به قربان خُدا
چون که مرا غمگین دید
بهر خوشحالی من
در دلــــم انداخت تــــو را..🥹🥰



‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

15 Nov, 04:28


ای که به شبها صبح سپیدی

بی تو کویری بی شامم من۰۰۰

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

13 Nov, 09:16


چه دلبرانه هوش از سرم می‌بری. . .

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

11 Nov, 06:40


میانه‌ی راه ایستاد و از خودش پرسید:
یعنی تمام زندگی همین است؟
«همین تحمل کردن‌ها، صبر کردن‌ها و دوام آوردن‌های

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

09 Nov, 17:18


💋 #سفرعشق 00:00

دل به دلدار سپردن کار هر دلدار نیست،
من به تو جان میسپارم دل که قابل دار نیست.! 🫠🤍


♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

08 Nov, 16:01


امیدوارم همچین عشقی را تجربه کنین ❤️❤️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

07 Nov, 09:07


“Just Take Them and Leave Me Alone”

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

07 Nov, 05:03


تراپی؟؟
نه با این ریمیکس میرقصم
# ریمیکس تتلو

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

05 Nov, 08:03


شبی که ماه لباس زحل را به تن کرد 😍🫠

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

05 Nov, 05:13


مرا برگردان به حالی که قبل ازتو بودم و بعد ترکم کن🖤

#محمود_درویش

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

05 Nov, 05:12


ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست.؟؟

#فروغ_فرخزاد

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

05 Nov, 05:11


بیو

صبرم کفاف این همه غم را نمیدهد.

#فاضل_نظری

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

02 Nov, 18:59


ااستوری

بعضی وقتا باید همینقدر بیخیال باشی تا مزه زندگی را بچشی💙

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

31 Oct, 17:22


که قرار است کسی موی تو را شانه کند ...
شاید این غضه مرا بعد تو دیوانه کند

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

31 Oct, 17:22


استوری عاشقانه ❤️😍💋

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

30 Oct, 14:17


#شعر

اونجا ڪہ مولانا میگہ :
"در من بِدَمۍ، من زندہ شوم
یڪ جان چہ بُوَد، صد جانِ منی..."🫀ꨄ︎

                         
╰┅────❤️─────┅╯

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

30 Oct, 14:17


یه جمله تو کتاب کیمیاگر میگه:
"اگر من بخشی از افسانه ی تو باشم
تو روزی به من باز خواهی گشت"

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

30 Oct, 14:17


#بیو

بالهایمان زخمیست اما بلند پروازیم🕊️🕊️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

28 Oct, 17:28


بیو

پیلَه اَت را بگُشا
تو به اندازه‌یِ پروانه شُدن زیبایی.
🦋🦋🦋🦋

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

28 Oct, 17:21


#زیباترین_متن🖤

قطار میرود.!
تو میروی.!
تمام ایستگاه میرود.!
و من چقّدر ساده ام که سالهای سال.
در انتظار تو، کنار این قطار رفته ایستاده ام.
و همچُنان
و همچُنان
به نردَه های ایستگاه رفته تکیه داده ام.

💗🖤🖤🖤🖤💗

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

27 Oct, 16:43


بیو

دَر پیله ترین حالَت دُنیا، آن شاپَرک اُمید ماییم:)

🦋🦋

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

27 Oct, 16:40


بیو

وَ اُمید اَز پیله های مُرده پروانه میسازَد:)

🦋🦋🦋🦋🦋🦋

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

27 Oct, 16:22


بیو

تو مرا آزردی که خودم کُوچ کُنم از شهرت😔

#سهراب_سپهری

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

27 Oct, 16:21


بیو

مرا ببخش که اینگونه دلتنگ به تو می اندیشم😔

#هوشنگ_ابتهاج

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

27 Oct, 04:10


☀️

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :»
ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

26 Oct, 08:45


شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه pinned «الان اونجاییم که شاعر میگه: گفتنش شاید نباشد مَرهَمِ دردی ولی زندگی آن طور که باید؛ بر مُراد ما نرفت🖤 ♥️ @»

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

26 Oct, 08:44


الان اونجاییم که شاعر میگه:
گفتنش شاید نباشد مَرهَمِ دردی ولی
زندگی آن طور که باید؛
بر مُراد ما نرفت🖤

♥️ @

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

25 Oct, 08:47


اگر یک روز همه چی خوب شد و من نبودم ...
بدونید من برای این روزا
خیلی صبر کردم !: 😔💔

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

24 Oct, 03:51


حالِ دل پرسیدی‌ و گفتم ک خوبم بارها
خوبم اما خوبِ ویرانم! نفهمیدی مرا...🕊🌙💔!

# فاضل نظری...!

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

23 Oct, 12:33


به قول تتلو:
گنجی که دنبالش میگردی
تو همون غاریه که از رفتن توش میترسی

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

23 Oct, 09:14


آنقدر بی تو در این شهر خرابم که نگو
آنقدر دوری تو داده عذابم که نگو
دوست دارم همه فاصله ها کم بشود
توی آغوش تو آنقدر بخوابم که نگو

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

22 Oct, 09:56


و من..
‏اى كاش مى‌توانستم
‏اين دل خسته و غمگين را
‏دور از چشم همگان
‏انگار كه براى من نيست
‏كنار خيابانى رها كنم.

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

21 Oct, 08:55


پر نقش تر از فرش دلم بافته اي نیست
از بس کـه گره زد بـه گره ؛ حوصله ها را

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

21 Oct, 04:24


رگ هامان پُر از خون است
ما از درون
زخم برداشته ایم...


♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

20 Oct, 14:47


پروفایل های جذاب دخترانه ❤️🎁😍

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

20 Oct, 13:32


عهد بستی آنچه بینِ ماست ابدیست ، یادم رفت بپرسم عشق را میگویی یا رنج را.

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

20 Oct, 13:30


#متن زیبا

ما را غمگین خواهی یافت میان جمع خندان
ما خسته ترین چهره‌ی ِ تصویر جهانیم !

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

19 Oct, 13:51


#استوری

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

18 Oct, 17:38


نمی داند ك عشق او رگی با جان من دارد..♥️🌱

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

17 Oct, 05:44


وَلی ما اَز اونایی کِ با ما دَرد و دِل میکردن غَمگین تَر بودیم...:)

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

17 Oct, 05:43


یا الله
آسان کن آن سنگینی که
بر روی قلبمان هست و فقط خودت
از آن آگاهی ...

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

16 Oct, 06:56


ما چه میدانیم کسانی را که امروز میبینیم
با چه حالی سرپا هستن ...
پس یا مهربان باشیم یا (ساکت)

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

15 Oct, 15:32


#دوبیت_غمگین

بس حلقه زدم بر دَر و حرفی نشنیدم.
من هیچ کسم یا که در این خانه کسی نیست؟؟
🖤🖤🖤

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

14 Oct, 04:19


متاهل که شدی یادت باشه
زن هر چقدر بزرگ بشه همسر بشه
مادر بشه
درونش دختر بچه کوچکیه که
چشم انتظار لوس شدن محبت دیدنه
زنی که سیراب عشق شود خانه اش را بهشت میسازد
و تو را پادشاه آن بهشت

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

13 Oct, 02:39


گفته بودم عاقبت جانا پشیمان میشوی
ازجداییها تو همچون ابر باران میشوی

پا نهادی رویِ پیمانت شکستی عهدخویش
میرسد روزی تو هم سر در گریبان میشوی

دل سپردی بر رقیبانم جداگشتی زمن
خاطرت باشد تو از،این کار نالان میشوی

می گریزی گرچه از من رویِ لجبازی ولی
میرسد روزی توخودازغصّه ویلان میشوی

رفته ای کز پیش من هر جا دلت خواهد برو
من یقین دارم تو زودازکرده گریان میشوی

جان فدامی کردم ازبهرت ندانستی توقدر
از جفاهایت شود روزی که حیران میشوی

بیوفایی کرده ای بامن نمی بخشم ترا
دانم آخر در جهان از غم پریشان میشوی

" شباویز "

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

12 Oct, 17:49


بیشتر از این که همدیگر را
دوست داشته باشید
سعی کنید همدیگر و بلد باشید. :)

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

12 Oct, 17:48


خوش آن ساعت که نشیند دوست با دوست ....

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

11 Oct, 05:02


زیباترین لبخند خدا
روزت مبارگ👸👸

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

11 Oct, 04:56


دختر یعنی وارث زیبایی خدا ..
روز دختر مبارک ❤️❤️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

11 Oct, 04:53


به این جمله خیلی اعتقاد دارم،میگه که ؛
شما همدیگر را در یک کوچه بن بست نخواهید دید ؛ اگر تقدیر هم نباشید .

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

10 Oct, 17:21


#شب

من كہ هرشب با خيالت گرمِ صحبت می‌شوم ،
هركجا هستـى بخواب آرامِ جانـم شب بخير 🌙 .


♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

10 Oct, 17:10


#شعر


حال شب های مرا همچو منی داند و بس!
تو چه دانی که شب سوختگان چون گذرد.

ـ مولانا

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

10 Oct, 14:42


و
من
همانم
كه
تو
غمگين
بشوۍ
مۍميرد"‌‎‌‌

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

09 Oct, 14:07


#شب تاریک

گرچه او هرگز نمیگیرد ، ز حال ما خبر
درد او هرشب ، خبرگیرد ز سرتا پای ما...

- | شــعر

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

09 Oct, 14:06


قبل از آنکه دل برنجانی،
کلامت را بسنج...
تیر رفته برنمی‌گردد به آغوش کمان!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌‌‍‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‎‌‌‍‎‍‎‌‌‍‌‌‎‌‎‍‎‌

♥️

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

08 Oct, 07:07


# استوری
# پاییز # خزان # برگ های زرد

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

08 Oct, 05:13


"دل بی تو به جان آمد
وقت است که باز آیی ❤️‍🩹

- حافظ

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

08 Oct, 05:13


در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم.
اصلاً به تو افتاده مسیرم که بمیرم.

یگ قطره ی آبم که در اندیشه یی دریا.
افتادمو باید بپذیرم که بمیرم.

یا چشم بپوش ازمنو از خویش برانم.
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم.

این کوزه تَرَک خورد چه جای نگرانیست.
من ساخته از خاک کَویرم که بمیرم.

خاموش نکن آتش افروخته ام را.
بُگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم.

🖤💙🖤

شعر های ناب 😍بیو های زیبا واستوری کوتاه

08 Oct, 05:09


بیو

مرا به هیچ بدادی..🖤

#سعدی