من هر روز میرفتم اونجا قهوه میخوردم خیلی خوشگل و کیوت بود، بعضی روزا با اسکیت میومد سفارش میگرفت و بعضی روزا بی انرژی بود.
کار من شده بود هر روز دیدنش و هیچی نگفتن.. از بس خجالت میکشیدم باهاش حرف بزنم، فقط سفارش میدادم و منتظر میموندم سفارشمو بیاره..
از تیپ و لباساش نگم:) خوشگل ترین دختری بود که دیده بودم
یه روز رفتم کافه دیدم نیست
تو دلم گفتم حتما مرخصی گرفته، شاید حالش بد باشه
یا شاید با دوستاش رفته بیرون..
دعا میکردم با دوستاش رفته باشه بیرون. تصور مریض شدنش عذاب آور بود
روز بعد رفتم دیدم بازم نیست.
گفتم خب شاید مسافرته فردا برمیگرده
فردای اون روز رفتم و بازم نبود.
حدود ۱ هفته گذشت و من هر روز ناامید تر میشدم، شاید سوال پیش بیاد که چرا نمیرفتی از همکارای دیگه ازش سوال بپرسی ببینی در چه حالیه، بچه ها دوست داشتم بپرسم اما خجالت میکشیدم، واقعا آدم خجالتی ای بودم.
کارم شده بود هر روز قهوه خوردن و زل زدن به در کافه که شاید بیاد
حتی اسمش هم نمیدونستم.
بعد ۱ ماه رفتن و اومدن کامل مطمئن شدم دیگه هیچوقت نمیبینمش.
یه روز بیحوصله رفتم جلوی کافه؛ حتی انگیزه ای نداشتم وارد کافه شم، تنهایی کنار جدول روبروی کافه نشستم و تصمیم گرفتم روزی ۱ ساعت از بیرون کافه منتظر دیدنش بمونم، یه روز یه پیرمردی نزدیکم شد گفت جوون تو هر روز کارت شده زل زدن به دری که هیچوقت محبوبت ازش عبور نمیکنه، چرا اینکارو با خودت میکنی؟
بیا از سیگار کام بگیر، شاید تلخی نبودش رو کم کرد...
با بی حوصلگی سیگار رو گرفتم و یه کام کشیدم، بعد همون موقع بابام از پشت شمشاد پرید بیرون گفت کااااات
بالاخره مچتو گرفتم دیوث تو سیگار میکشی؟؟؟ دختره هم از پشت شمشادا اومد بیرون بابام بهش پول داد گفت مرسی از همکاریت.
بعد رفتیم خونه مثل سگ کتکم زد.