🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴 @shortstoriesforchildren Channel on Telegram

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

@shortstoriesforchildren


این کانال فقط ارسال داستان های کودکانه می باشد.
جهت ارتباط با مدیر گروه 👇

@Hanan_Hdzd

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴 (Persian)

اینجا داستان های زیبا و جذاب برای کودکان منتشر می شود. اگر به دنبال داستان های کوتاه و شیرین برای کودکان خود هستید، این کانال مناسب شماست. در این کانال هر روز داستان های جدیدی برای کودکان قرار می گیرد تا آنها را سرگرم و سرزنده نگه دارد. ضمناً اگر شما هم دارای داستان های جالب برای کودکان هستید، می توانید با مدیر کانال @Hanan_Hdzd تماس بگیرید و داستان های خود را در این کانال به اشتراک بگذارید. پس با ما همراه باشید و از داستان های جذاب برای کودکان لذت ببرید!

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

11 Jan, 00:38


The account of the user that created this channel has been inactive for the last 11 months. If the account of the creator remains inactive in the next 7 days, it will be self-destructed and the channel will lose its creator.

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

07 Jan, 13:44


The account of the user that created this channel has been inactive for the last 11 months. If the account of the creator remains inactive in the next 10 days, it will be self-destructed and the channel will lose its creator.

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

31 Dec, 14:19


The account of the user that created this channel has been inactive for the last 11 months. If the account of the creator remains inactive in the next 17 days, it will be self-destructed and the channel will lose its creator.

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

28 Dec, 22:10


The account of the user that created this channel has been inactive for the last 11 months. If the account of the creator remains inactive in the next 20 days, it will be self-destructed and the channel will lose its creator.

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

20 Dec, 18:24


در این شب زیباے پاییزے🍁
🌺از خداے مهربان

براتون

یڪ حس قشنگ
💖یڪ شادے بے دلیل
یڪ نفس عطر خدا
💖دنیا دنیا آرزوهاے خوب
و آرامش خواستارم

شب آخرین چهارشنبه پاییزیتون بخیر

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

20 Dec, 12:36


The account of the user that created this channel has been inactive for the last 11 months. If the account of the creator remains inactive in the next 28 days, it will be self-destructed and the channel will lose its creator.

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

27 Jan, 17:34


#قصه_شب

🙏 قابل شما را ندارد! 🙏


👑 رفته بوديم خانه ي خاله جان. آخر توي تلفن به ماماني گفته بود مبل خريده ايم، بيا ببين قشنگ است؟ و حالا ما رفته بوديم تا مبل هايي را که خاله جان خريده بود، ببينيم.
از در که وارد شديم، ماماني زود گفت:
- به به... مبارک است! به سلامتي استفاده کنيد.
خاله جان خنديد. بدو بدو رفتم روي مبلي که گُنده تر از بقيّه بود، نشستم. اين طرف و آن طرفش را تماشا کردم و گفتم: «آخ جان! چه قدر نرم است!»

👑 خاله جان نگاهم کرد و دوباره خنديد. گفتم:«همان حرف هايي که ماماني گفت! همان که مبارک است و ايم ايم ايم!...»
ماماني و خاله جان گفتند:«چي؟ ايم ايم ايم!!»
و دل شان را گرفتند و هي خنديدند! بعد خاله گفت:« خيلي ممنون ايم ايم ايم... قابل شما را ندارد. اگر خيلي خوشت آمده، حاضرم به شما هديه شان بدهم!»

👑 راستش از مبل گندهه آن قدر خوشم آمده بود که با خودم فکر کردم: «چه خوب! به خاله جان مي گويم باشد! دست شما درد نکنه!»
سرم را به طرف خاله برگرداندم، اما يک دفعه ماماني گفت: «نازنين جان! ميوه ات را بخور. مي خواهيم برگرديم خانه. بابا کليد ندارد. مي آيد پشت در مي ماند.»امّا ما که تازه آمده ايم!تازه...

👑 حرفم نصفه ماند، چون خاله جان گفت:«خوب الان به باباي نازنين تلفن مي کنم تا او هم بيايد اين جا.»
خوش حال شدم و داد زدم:«آخ جان! آن وقت بابا مي تواند هديه مرا بياورد خانه!»
ماماني چشم هايش را برايم گنده کرد و گفت:«چي؟! کدام هديه را؟»
گفتم: «مگه خاله جان نگفت مي خواهد اين مبل را به من هديه بدهد؟»

👑 خاله و ماماني دوباره دل شان را گرفتند و هي خنديدند! بعد ماماني گفت: «نازنين جان! خاله به شما تعارف کرد. هر تعارفي را که حتماً نبايد قبول کرد! مثل ديروز که خانم همسايه مربّايي را که پخته بود و به من تعارف کرد. ما آن را گرفتيم؟»
فکري کردم و گفتم:«نه! تازه، يادم است که به شما گفت، قابل... قابل... آهان، قابل شما را ندارد. آن وقت شما گفتيد... گفتيد صاحبش قابل دارد!»

👑 ماماني باز هم خنديد و گفت: «آفرين! چه خوب يادت مانده!»
گفتم:«خوب اگر کسي نمي خواهد چيزي را که دارد به آدم بديد، چرا مي گويد مال شما. قابل شما را ندارد!»
- براي اينکه تعارف کردن يک جور ادب و احترام است. اين طور رفتار کردن دوستي و علاقه آدم ها را به همديگر زياد مي کند.
- ولي من خاله جان را خيلي دوست دارم؛ حتّي اگر مبل گُندهه را هم به من ندهد! خوب، پس من هم مي گيرم؛ خاله جان، صاحبش قابل دارد!

👑 اين دفعه ماماني و خاله جان دوتايي چشم هايشان را برايم گُنده کردند! بعد باز هم دل شان را گرفتند و هي خنديدند، ماماني همان طوري که مي خنديد دستم را گرفت و از روي مبل بلند شد. من هم بلند شدم. خاله جان يک آبنبات چوبي خيلي خيلي بزرگ از ظرف روي ميز درآورد و داد به من! آن را گرفتم و با ماماني به طرف در رفتيم. من خوش حال بودم؛ چون هم يک چيز مهم را ياد گرفته بودم و هم يک آب نبات گُنده ي گُنده داشتم.
نشريه مليکا
________________
🌐 Channel : @ShortStoriesForChildren

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

25 Jan, 18:48


#قصه_شب

🦄 گورخري که راه راه ندارد 🦄

🚉 وقتي صداي سوت قطار را شنيد، شروع به دويدن کرد. به تندي مي دويد تا برنده شود؛ اما باز هم برنده نشد. گورخر کوچولو ايستاد و دور شدن قطار را نگاه کرد. هنگامي که پيش دوستانش بر مي گشت با خود فکر کرد.

🚉اين بارچه بگويد. دوستانش تا او را ديدند با خنده گفتند: « باز باختي؟» ولي گورخر ناراحت نشد و تصميم گرفت فردا با سرعت بيش تري بدود. فردا صبح با شنيدن صداي بوق قطار شروع به دويدن کرد. بسيار تند مي دويد.

🚉 آن قدر تند مي دويد که احساس مي کرد قلبش دارد از جا در مي آيد و نفسش بند مي آيد. قبل از آن که قطار بپيچد، او ايستاد و پيچيدن قطار را نگاه کرد. او برنده شده بود.

🚉 به سرعت پيش دوستانش آمد تا خبر برنده شدنش را به آن ها بدهد. وقتي اين خبر را به دوستانش داد، آن ها آن قدر با تعجب به او نگاه کردند که گوخر کوچولو هم به شک افتاده بود. آيا خبر برنده شدن او اين قدر جالب بود؟

🚉 يکي از گورخر ها با تعجب گفت: « پس راه راهت کو؟» گورخر کوچولو با من من گفت: «مگر من راه راه ندارم؟» او به سمت رودخانه رفت وخودش را در آن نگاه کرد. يک گورخر سفيد در آب به او نگاه مي کرد. چه گورخر بي نمکي شده بود.

🚉 وقتي برگشت هنوز همه به او مي خنديدند.گورخر دويد و از آن ها دور شد. او خيلي گريه کرد. وقتي آرام شد، کنار ريل قطار بود وباران هم که شروع به باريدن کرده بود، بند آمد.

🚉 گورخر تصميم گرفت براي هميشه از آن جا برود، براي همين رفت که با دوستانش خداحافظي کند. در راه دوباره به رودخانه رسيد. نمي خواست خودش را نگاه کند، آرام آرام قدم زد و از کنار رودخانه گذشت. او متوجه شد يک گورخر کنارش راه مي رود، فکر کرد يعني چه؟ داخل رودخانه را نگاه کرد و خود را ديد که راه راه دارد.تعجب کرد و دوان دوان به سمت دوستانش آمد که ماجرا را براي آن ها تعريف کند، ديد دوستانش هم راه راه ندارند.

🚉 حالا او با تعجب به آن ها نگاه مي کرد و آنها مي خنديدند، دوستش گفت: « وقتي که باران قطع شد ما هم کنار قطار رفتيم تا مسابقه بدهيم؛ ولي بار قطار که گچ بود روي ما هم پاشيده شد.» گورخر که تازه متوجه ماجرا شده بود خنديد و به سمت قطار دويد.
صبا سرخيل_شاهد کودک
_____________
🌐 Channel : @ShortStoriesForChildren

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

25 Jan, 18:46


#قصه_شب


🍂 داستان کودکانه عقاب 🍂

🎩 روزي روزگاري پيرمرد هيزم شکني در روستايي زندگي مي کرد. او مثل هر روز به جنگل رفت و چوب هاي کوچک را شکست. ناگهان لابه لاي هيزم ها عقابي را يافت. سريع هيزم ها را کنار زد و عقاب را آزاد کرد.

🎩 عقاب پرواز کرد و رفت. بعد از مدتي يک روز هيزم شکن مثل هميشه به جنگل رفت و روي صخره اي ايستاد تا عقاب را تماشا کند.عقاب پرواز کرد و بالاي سر پيرمرد آمد و کلاه او را برداشت و دور شد. پيرمرد خيلي عصباني شد.

🎩 از صخره پايين آمد و به طرف عقاب دويد تا کلاهش را از او بگيرد. ناگهان پيرمرد از پشت سرش صداي وحشتناکي شنيد.

🎩 ايستاد و پشت سرش را نگاه کرد. همان صخره اي که چند لحظه ي پيش روي آن ايستاده بود، فروريخته بود. او به عقاب نگاهي انداخت. متوجه شد عقاب کار نيک او را فراموش نکرده است.
مهديه کريمی_ماهنامه مليکا
____________
🌐 Channel : @ShortStoriesForChildren

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

16 Jan, 20:02


#قصه_شب

🦁💔🐱 دوستی شیر و شغال (قصه کودکانه)

🦁🌲در یک جنگل بزرگ شیر و شغالی زندگی می کردند که با هم دوستان صمیمی بودند. شیر پادشاه جنگل بود و شغال وزیرش. همه ی حیوونای جنگل شیر را دوست داشتند و از وجودش راضی بودند اما شغال همیشه به فکر کشتن شیر بود تا خودش پادشاه جنگل بشه.

🦁🌲یک روز شغال نقشه ای کشید. شیر هر روز نزدیک های ظهر عادت داشت کنار رودخانه بره و از آن آب بخوره. شغال تصمیم گرفت توری را در آن جا پنهان کنه تا هر وقت شیر برای نوشیدن آب به اونجا می ره توش گیر بیفته و بعد اون تور را به داخل رودخانه بندازه و خودش پادشاه جنگل بشه. شغال بدجنس از فکر پلیدش خنده اش گرفت و به خودش افتخار کرد.

🦁🌲روز بعد شیر برای نوشیدن آب به کنار رودخانه رفت و در تور شغال گیر افتاد. شغال که خودش را پشت درختی پنهان کرده بود از مخفیگاهش بیرون آمد. شیر با دیدن شغال خوشحال شد و از او کمک خواست و گفت: لطفاً منو از این تور بیرون بیار.
شغال با صدای بلند خندید و گفت: از این به بعد من پادشاه جنگل هستم.

🦁🌲بعد شغال با بی رحمی شیر را توی رودخانه انداخت و به همه ی حیوونای جنگل اعلام کرد شمرده و از این به بعد من پادشاه جنگلم.

🦁🌲شغال با همه ی حیوونا رفتار بدی می کرد و آن ها را مورد رنج و عذاب قرار می داد. بعضی از حیوونا از بی رحمی های شغال خسته شدند و از جنگل فرار کردند.

🦁🌲بعد از چند هفته یک شیر از باغ وحش فرار کرد و به جنگل آمد. شیر متوجه ی یک خرس غمگین شد. ازش پرسید: چرا شما اینقدرغمگینی؟
خرس گفت: شغال، شیر شاه ما رو کشته و حالا خودش توی جنگل فرمانروایی می کنه. اون خیلی بی رحمه و خیلی از حیوونا به خاطر رفتارای اون جنگل رو ترک کردند.

🦁🌲وقتی شیر این حرف ها رو در مورد شغال شنید، خیلی ناراحت و خشمگین شد. از خرس آدرس شغال رو گرفت و به سمت خونه ی شغال رفت. شغال سعی کرد فرار کنه ولی موفق نشد.و شیر اونو به زندان انداخت. از اون به بعد همه ی حیوونای جنگل شیر را پادشاه خود می دونستند و همه از اون راضی بودند.

🦁🌲از اون زمان به بعد دیگر هیچ شیری با هیچ شغالی دوست نشد...
_______________
🌐 Channel : @ShortStoriesForChildren

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

15 Jan, 05:03


#قصه_شب

🍊😞 قصه کودکانه ی میوه‌های غمگین


🐱 پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند.

🐱 پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟

🍐 گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.

🍒 یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.

🍑 یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام .

🍏 سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.

🌽 یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.

🐱 پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت.
_______________
🌐 Channel : @ShortStoriesForChildren

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

15 Jan, 05:01


#قصه_شب

🐝 باسی قول مي دهد 🐝

🐝باسي زنبور تنبلي بود و دوست نداشت براي پيدا كردن غذا همه جا را بگردد. يك روز كه باسي از كنار يك ميز غذاخوري مي گذشت. مورچه ها را ديد كه همه با كمك هم از غذاهاي ته مانده روي ميز جمع مي كردند و به لانه شان مي بردند.🌷

🐝باسي كنار مورچه ها نشست و گفت: چرا همه شما با هم براي غذا كار مي كنيد؟
مورچه اي كه تكه كوچك از نان را با خودش مي برد گفت: ما مورچه ها با هم كار مي كنيم و با كمك همديگر كارهاي مان را زودتر و بهتر انجام مي دهيم .🌷

🐝همين موقع بود كه باسي ظرف كوچكي را ديد كه پر از عسل بود و مورچه ها دسته دسته به طرف ظرف مي رفتند و از آن عسل هاي خوشمزه مي خوردند. باسي گفت: به به! اين ظرف عسل مثل يك پيتزاي خوشمزه است؛ ولي اين مورچه ها نمي دونند اين عسل ها را بايد تنهايي خورد. نه اين كه بين اين همه مورچه تقسيم كنند. اين طوري هيچ كدوم از اون ها سير نمي شن.🌷

🐝باسي با خوشحالي به طرف ظرف عسل رفت و شروع به خوردن عسل ها كرد. آن قدر خورد و خورد كه شكمش حسابي بزرگ شد. حالا ديگه باسي آن قدر سنگين و بزرگ شده بود كه ممكن بود بتركه. باسي مي خواست ظرف عسل بيرون بيايد؛ اما نمي توانست. چون بال هايش نمي توانستند بدن سنگين باسي را تحمل كنند و او را بالا بكشند. دست ها و پاهاي باسي آن قدر عسلي بودند كه به هم ديگه چسبيده بودند.🌷

🐝باسي فرياد زد: كمك، كمك، كمك، كمكم كنيد، دارم خفه مي شم. من را از اين جا نجات بديد ... دو زنبوري كه از آن نزديكي مي گذاشتند با شنيدين صداي باسي به طرف ظرف عسل آمدند و گفتند: باز هم باسي شكمو! آن قدر خورده كه نمي تونه حركت كنه. زنبور ها و مورچه ها با كمك هم باسي را از ظرف عسل بيرون كشيدند. باسي به زنبورها قول داد كه ديگه در خوردن غذا زياده روي نكند و به فكر ديگران هم باشد.🌷
_______________
🌐 Channel : @ShortStoriesForChildren

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

15 Jan, 04:58


#قصه_شب


🐱 قصه گربه تنها 🐱

🏕در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد .
او تنها بود . هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد .
🌋يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرنده ها پرواز كردند و رفتند .
پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازي كنم .
ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوي گربه پشمالو پرواز كردن بود .
🌅آرزوي گربه پشمالو را فرشته اي كوچك شنيد . شب به كنار گربه آمد و با عصاي جادوئي خود به شانه هاي گربه زد .
🏙صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزي روي شانه هايش سنگيني مي كند . وقتي دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلي تعجب كرد ولي خوشحال شد خواست پرواز كند ولي بلد نبود .
از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهاي زيادي تمرين كرد تا پرواز كردن را ياد گرفت البته خيلي هم زمين خورد .
🌃روزي كه حسابي پرواز كردن را ياد گرفته بود ،‌در آسمان چرخي زد و روي درختي كنار پرنده ها نشست
وقتي پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند ، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه مي توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزي را نمي كرد از بالاي درخت محكم به زمين خورد .
🌈يكي از بالهايش در اثر اين افتادن شكسته بود و خيلي درد مي كرد.
🏘شب شده بود ولي گربه پشمالو از درد خوابش نمي برد و مرتب ناله مي كرد .
فرشته كوچولو ديگر طاقت نياورد ، خودش را به گربه رساند .
🏞فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسي بايد همانطور كه خلق شده ، زندگي كند . معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت مي كنند و به تو آزار مي رسانند . پرواز كردن كار گربه نيست . تو بايد بگردي و دوستاني روي زمين براي خودت پيدا كني .
بعد با عصاي خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.
🌋صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبري نبود . اما ناراحت نشد .
ياد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستي مناسب براي خود پيدا كند .
به انتهاي باغ رسيد . خانه قشنگي در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .
_______________
🌐 Channel : @ShortStoriesForChildren

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

08 Nov, 04:00


شبکه تلویزیونی پویا ـ ویژه خردسالان
کانال رسمی شبکه تلویزیونی پویا - هر روز از ساعت 8 تا 14، با بهترین برنامه ها برای خردسالان زیر 6 سال همراه شماییم.
https://telegram.me/pooyatv

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

28 Apr, 07:31


#قصه_کودکانه
#دو #موش #بد (ویژه کوچولوها)
روزی و روزگاری يك خانه عروسكي بسيار زيبایي در کنار شومینه اتاق قرار داشت .ديوارهاي آن قرمز و پنجره هايش سفيد بود . آن خانه پرده هاي توري واقعي داشت. همچنين يك درب در جلوی خانه و يك دودكش هم روی سقفش دیده می شد.
اين خانه متعلق به دو عروسك بود. یک عروسک بلوند که لوسيندا نام داشت و صاحبخانه بود ولي هيچوقت غذا سفارش نمي داد. دیگری هم جين نام داشت و آشپز بود اما هيچوقت آشپزي نمي كرد چون غذاهاي آماده از قبل خريداري شده بودند و در يك جعبه قرار داشتند. توي جعبه دو عدد ميگوي درشت قرمز ، يك ماهي ، يك تكه ران ، يك ظرف پودينگ و مقداري گلابي و پرتقال بود
آنها را نمي شد از بشقابها جدا كرد ولي بي نهايت زيبا بودند. يك روز صبح لوسيندا و جين براي گردش با كالسكه عروسكيشان بيرون رفتند. هيچكس در اتاق كودك نبود و همه جا سكوت بود . يكدفعه صداي حركت آرام چيزي به گوش رسيد . صداي خراشيدگي از گوشه اي نزديك شومينه مي امد جائيكه سوراخي در زير قرنيز وجود داشت .
تام شستي سرش را براي لحظه اي بيرون آورد و دوباره صداها شروع شد. لحظه اي بعد خانم موشه هم سرش را بيرون آورد .او وقتي ديد كسي در اتاق نيست با جرات و بدون ترس بيرون آمد. خانه ي عروسكي در سمت ديگر شومينه قرار داشت آنها با دقت از روي قاليچه ي مقابل شومينه گذشتند و به خانه عروسكي رسيدند و درب را باز كردند.
دو موش از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوري افتاد . غذاهاي مورد علاقه موشها روي ميز چيده شده بود . قاشق ، چاقو و چنگال هم روي ميز بود و دو صندلي عروسكي هم كنار ميز قرار داشت . همه چيز فراهم بود. آقا موشه خواست تكه ای از ران خوش آب و رنگ را با چاقو ببرد. اما نتوانست چاقو را كنترل كند و دستش را زخمي كرد. خانم موشه گفت:
فكر كنم به اندازه كافي پخته نشده و سفت است بايد بيشتر تلاش كني. خانم موشه روي صندلي اش ايستاد و سعي كرد با چاقوي ديگري آنرا خرد كند اما تنوانست و گفت : اين خيلي سفت است تكه ران با يك فشار از بشقاب جدا شد و قل خورد و زير ميز افتاد. آقا موشه گفت : آن را ول كن و يك تكه ماهي به من بده .
خانم موشه سعي كرد تا با آن قاشق حلبي تكه اي از ماهي را جدا كند ولي ماهي به ظرفش چسبيده بود. همانطور كه ماهي به بشقاب چسبيده بود آنرا در آشپزخانه روي آتش قرار دادند ولي آن نپخت . آقا موشه خيلي عصباني شد. تكه ران را وسط اتاق گذاشت و با خاك انداز به آن كوبيد. بنگ، بنگ، و آنرا را تكه تكه كرد. تكه هاي ران به اطراف پرت شدند ولي هيچ چيزي داخل آن نبود. موشها خيلي خشمگين و نااميد شدند. آنها پودينگ، ميگوها، گلابي ها و پرتقال ها را هم شكستن.
خانم موشه جعبه هاي كوچكي را توي قفسه پيدا كرد كه رويشان نوشته بود برنج ، شكر ، چاي ، اما وقتي كه آنها را برگرداند بجز دانه هاي قرمز و آبي چيزي داخلش نبود. آنها از ناراحتي تا آنجا كه مي توانستند رفتار زشت از خودشان نشان دادند. آقا موشه لباسهاي جين را از كشو در آورد و آنها را از پنجره به بيرون پرتاپ كرد.
خانم موشه كه داشت پرهاي داخل بالشت لوسيندا را بيرون مي ريخت بياد آورد كه خيلي دلش يك تشك پر مي خواست. او با همكاري اقا موشه بالشت را به طبقه پايين برد و از روي قاليچه جلوي شومينه عبور كردند. رد كردن بالشت از آن سوراخ خيلي مشكل بود اما به هر سختي كه بود اين كار را انجام دادند. خانم موشه برگشت و يك صندلي و قفسه كتاب و قفس پرنده و چند تا خرت و پرت ديگر را برداشت و با خودش آورد.
قفسه كتابها و قفس پرنده از سوراخ رد نشدند بنابراین خانم موشه آنها را پشت ذغالها رها كرد. او برگشت و يك كالسكه با خودش آورد خانم موشه دوباره برگشت و يك صندلي ديگر با خودش آورد كه يكدفعه صدايي را در پاگرد شنيد . او بسرعت به سواخش برگشت و عروسكها وارد اتاق كودك شدند . اما چشمهای لوسیندا و جین چه دید! لوسیندا روی اجاق وا ژگون شده نشست و به اطراف خیره شد. جین هم به کشوهای آشپرخانه تکیه داد و نگاه کرد .
اما هیچکدام حرفی نزدند. قفسه کتابها و قفس پرنده در کنار جعبه ذغالها رها شده بود ولی گهواره و تعدادی از لباسهای لوسیندا را خانم موشه برده بود. البته خانم موشه چند تابه و قابلمه بدرد بخور و مقداری چیزهای دیگر را برداشته بود. دختر کوچولویی که خانه عروسکی متعلق به او بود گفت : من می روم و یک عروسک پلیس می آورم. اما پرستارش گفت: من یک تله موش خواهم گذاشت . این آخر داستان دو موش بد بود اما آنها خیلی بدجنس نبودند . آقا موشه خسارت آنچه که شکسته بودند پرداخت کرد . چون عید کرسیمس بود موش و همسرش یک اسکناس داخل جورابهای لوسیندا و جین انداختند. و خانم موشه هم صبح خیلی خیلی زود با خاک انداز و جاروش به خانه عروسکی آمد تا آن را تمیز کند
___________________
🌐 Channel : @ShortStoriesForChildren

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

28 Apr, 07:28


#قصه_کودکانه
#خرس #تنبل

بهار اومده و برفا آب شدند و برگای درختان از دوباره در اومدند  و همه ی حیوانات جنگل بیدار شدند و با هم بازی می کنند.
اما خرس کوچولو هنوز خوابه و نمی دونه که بهار اومده. گوش بدید صدای خرخرش میاد.
حالا فصل تابستونه. هوا گرم شده و حیوونای جنگل مشغول بازی و شادی اند. اما بازم خرس کوچولو نیست. اون کجاست؟
خرس کوچولو هنوز خوابه. اون نمی دونه که تابستون شده.
حالا پاییزه. برگ درخت ها زرد و قرمز و نارنجی شده. همه ی حیوونا دارن خودشون رو برای زمستون آماده می کنن. اما خرس کوچولو کجاست؟
خرس کوچولو هنوز خوابه. اون نمی دونه که پاییزم اومده.
حالا زمستون شده! هیچ حیوونی تو جنگل دیده نمی شه. اونا همه به خونه های گرمشون رفتند و خوابیدند. اما خرس کوچولو کجاست؟
خرس کوچولو از خواب بیدار می شه و می گه: وای که چه خواب خوبی بود. چقدر خوابیدم! الان زمستونه! من که خیلی تنهام! و باز دوباره خوابید.
دوبار بهار اومد و همه ی حیوونا شاد و سرحال بودند. اونا با هم یک جشن بزرگ گرفتند. اما خرس کوچولو کجاست؟
همه با صدای بلند خرس کوچولو رو صدا کردند. خرس کوچولو! بالاخره خرس کوچولو از خواب بیدار می شه و فصل بهار رو می بینه.
___________________
🌐 Channel : @ShortStoriesForChildren

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

02 Apr, 06:20


💠درود بر همه عزیزانم
نوروز هم به پایان رسید . . .
سیزده بدر هم تمام شد ..
امیدوارم شروع زیبایی در فروردین داشته باشید ...
امیدوارم عشقی واقعی را در اردیبهشت پیدا کنید ...
امیدوارم از خرداد تا تیر ،زندگی پر از هیجان و لذت بخشی داشته باشید
امیدوارم از مرداد تا شهریور هرگز مشکلات به سراغتون نیایند ...
امیدوارم مهر و آبان و آذر خبرهای خوبی برایتان داشته باشند ...
امیدوارم دی و بهمن خاطرات لذت بخشی برایتان به جا بگذارند ...
و در آخر امیدوارم در اسفند ماه به یک سال گذشته تان نگاه کنید و بگید"چه سال شگفت انگیز و خوبی داشتم."🙏😊

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

29 Mar, 21:36


تبریک به تمام مادران سرزمینمروزتان مبارک♥️💋💐

🔴داستان های کوتاه کودکانه🔴

19 Mar, 15:47


سلام دوستان
یه دور دیگه هم دورخورشید زدیم🌞
یه سری پیاده شدن😢 ویه سری سوار👶
نمیدونم چند دور دیگه مونده 😇
اما امیدوارم این دور به همه خوش بگذره!! اميدوارم امسال سالي باشه واستون پر از شادي😊
پر از هيجان،
پر از خنده هاي بلند،😆
پر از گريه هاي از سر شوق،😂
پر از آخ جون گفتن و هورا کشیدن
پر از بودن با كسايي كه دلتون ميخواد👪
پر از خوراكي هاي خوشمزه🍟🍔🍤🍕
پر از دوست داشتن و دوست داشته شدن💑
پر از عكس هاي يهويي📷
پر از تا ظهر خوابيدن
پر از لباس هاي رنگي رنگي🎽👗
پر از گرفتن دست كسي كه دوسش داري👫
پر از دوست دارم هايي كه انتظارشو نداري😍
پر از بغل كردن عزيزترينات
پر از تلفن هاي غير منتظره📱
پر از سفر هاي دسته جمعي
پر از مهربون تر شدن😊
پر از عيدي💝🎁💴
پر از هواي خوب
پر از امروز چه خوشگل شدي
پر از تجربه هاي جديد
پر از آهنگهايي كه باهاش خاطره داري🎼
پر از دوستاي قديمي
پر از عشق💖
و پر از لحظه هاي قشنگ و يواشكي...
اميدوارم سال جدید از همه چيزهايي كه دوست داري پر باشه...
سال نو پیشاپیش مبارک

___________________
🌐 Channel : @ShortStoriesForChildren