داستانهای شازده کوچولو @shazdehkochollo Channel on Telegram

داستانهای شازده کوچولو

@shazdehkochollo


داستانهای شازده کوچولو (Persian)

در کانال تلگرامی "داستانهای شازده کوچولو" شما به دنیای جذاب و شگفت‌انگیز این شخصیت معروف و محبوب وارد خواهید شد. اگر دوست دارید داستان‌های زیبا و پر انرژی را بخوانید، این کانال بهترین انتخاب برای شماست.

شازده کوچولو یکی از شخصیت‌های محبوب دنیای ادبیات کودکان است که توسط نویسنده معروف فرانسوی، آنتوان دو سنت‌اگزوپری، خلق شده است. این شاهزاده کوچک با دلباخته و گرم‌قلب خود تلاش می‌کند تا در دنیای پر از راز و رمز و بازی‌های شگفت‌انگیز خودش را پیدا کند.

در کانال "داستانهای شازده کوچولو" شما می‌توانید از داستان‌های مختلف این شخصیت فرهنگی حیرت‌انگیز لذت ببرید و با مسائل اخلاقی و فلسفی که در آنها مطرح می‌شوند، آشنا شوید. این کانال مناسب برای همه‌ی افرادی است که علاقه‌مند به خواندن داستان‌های زیبا و آموزنده هستند.

پس بی‌دقتی نکنید! به کانال تلگرامی "داستانهای شازده کوچولو" بپیوندید و در دنیای شگفت‌انگیز این شاهزاده کوچک سرگرم شوید. برای عضویت در کانال، به لینک زیر مراجعه کنید: https://t.me/+Is7sShwFmA9lZjJk

داستانهای شازده کوچولو

19 Jan, 15:58


🎞🆓آموزش طلا فروشی به صورت رايگان

ماهي ٥٠ ميليون از شغل طلافروش در بيار📈

➡️@talaforushi⬅️

داستانهای شازده کوچولو

19 Jan, 15:57


💰 هر وقت طلا میفروختم از شانس من فرداش کلی قیمتا بالا میرفت و میلیونی ضرر میکردم
تا اینکه با این چنل آشنا شدم و یاد گرفتم کی طلاهامو بفروشم و دوباره کی بخرم 🫠👇
💰@talaforushi⬅️

داستانهای شازده کوچولو

19 Jan, 15:55


📚این من و این تو 👨‍⚕️💞👩‍⚕️

پارت 9




اینکه به مجید که یک پسر بود و نمیتونست به هیچ عنوان از دستشویی مدرسه که مال دخترها بود استفاده کنه چقدر آزار دهنده بود برای همین دیگه منیره و مهتاب و مجید اغلب از صبح زود از خونه میرفتن و تا بعد از غروب آفتاب بر نمی گشتن وقت شون رو یا توی کتابخونه و یا پارک ها میگذروندن.
حالا منم سخت درس میخوندم ... نمیخواستم از اون سه تا عقب بمونم.... از دوران بچگی و نوجوونی چیزی جز درد و غم ندیده بودم و تلاش میکردم آینده ی خوبی برای خودم بسازم... اما وقتی نتیجه ی کنکورم اومد همه خوشحال شدن جز خودم ؛؛ چون نمیخواستم رشته ریاضی قبول بشم ولی
شده بودم . در این صورت ممکن بود که
فقط بتونستم معلم بشم که اینم خواسته ی من نبود .. با این حال من دیگه چاره ای نداشتم و همون رشته رو خوندم و لیسانس گرفتم ... یک روز منیره به ما خبر داد که عاشق شده و میخواد با یکی از دانشجوهای پزشکی که همکلاس اون بود ازدواج
کنه...
غم عالم به دل مادرم نشست .. با این وضع زندگی و مشکلات بد مالی ما ، چی میخواست به سر منیره بیاد .

#این_من (سینا)

گفتم از روی نفهمی گفته حالا ببینین من اگر خدمت اون سمیرا و محمود رو نرسیدم؟ تا اونا باشن برای من کار پیدا
نکنن..
... مامان دستپاچه شده بود از اینکه نکنه بین بچه هاش
اختلاف بیفته
همه چیز رو می انداخت گردن بابام و
گفت
به خدا تقصير سميرا نبود ... بابات به محمود گفت حالا هی بگو سمیرا بیچاره محمود هم نمی خواست روی بابات رو زمین بندازه .. خوب اومد خوبی کنه. بد تو رو که نمی خواست حتما کار دیگه ای نداشته مادر چرا زود قضاوت می کنی ؟
از روی عصبانیت بلند شدم و با حرص یک پیرهن برداشتم که بپوشم مامان گفت اونو نپوش شسته نیست.. یادم رفته بشورم ..بزار من یکی دیگه بهت بدم ... من به حرفش گوش نکردم و با غیظ پوشیدم و از خونه رفتم بیرون تا چشمم به هیچکدوم اونا نیفته پیاده از این خیابون به اون خیابون بی هدف و غمگین راه می رفتم....
چیکار باید میکردم و این مشکل چطوری باید حل می شد . با خودم فکر میکردم از سربازی که برگردم همون طور که بابام گفته بود کار برای من ریخته ، نقشه می کشیدم چطوری برای سارا خودم جهیزیه درست کنم که لایق اون باشه و مثل سميرا نشه ... دلم می خواست خرج تحصیل اونو میدادم برای مامانم یک ماشین لباس شویی
نو میخریدم..
برای خودم ماشین که اونا رو با خودم ببرم گردش و از این وضعیتی که یک عمر بابام ما رو به بخور نمیر عادت داده بود خلاص کنم ... ولی حالا خودم سر بار اونا شده بودم ، آخه مگه میشه؟ هیچ کاری برای من نباشه ؟ مرتیکه به من میگه بیا پادوی من بشو .. خجالت نمیکشه .. خواهر منو بگو که اومد و به من پیشنهاد می کنه..
خدایا کی باید جواب منو بده؟ به کی شکایت ببرم ؟ این همه درس خوندم به امید روزی که ازش استفاده کنم . حالا برم جنس ببرم در خونه های مردم ؟...
از بس راه رفته بودم زبونم به حلقم چسبیده بود ..دست کردم توی جیبم تا یک آب برای خودم بخرم پولی توی جیبم نبود . دست کردم توی جیب بغل پیرهنم .. فقط یک کارت بود نگاه کردم ببینم چیه و بندازم دور ...
کارتی بود که همون راننده وانت به زور به من داد ...یاد حرفای اون روزش افتادم. ...... یک فکری کردم و گوشی مو در آوردم و زنگ زدم کسی جواب نداد.
دوباره و دوباره گرفتم تا برداشت با صدای نکره نتراشیده
ای گفت بله .. الو .. بفرما گفتم ببخشید مزاحم شدم منو برادر زنتون یعنی ایشون گفتن که شما راننده میخواین .. گفت : می خواستیم دیگه. لازم نداریم..
اومدم گوشی رو قطع کنم که ادامه دادهان صبر کن بزار ببینم؛ گوشی ؛؛ .. و با صدای بلند داد زد صادق صادق جواد اومده ؟ و چند لحظه ی بعد از من پرسید .. تصدیقت
پایه چنده ؟ :گفتم خوب پایه دو.
گفت : سابقه داری ؟ گفتم نه تا حالا رو تاکسی کار نکردم ولی رانندگیم خوبه تو سربازی خیلی رانندگی کردم خندش گرفت و گفت نه بابا منظورم اینه که سابقه جرم و از این چیزا داری زندان رفتی؟ گفتم نه باید میرفتم ؟ بازم خندید و گفت : بیا به این آدرس که میدم بیا .. تا یکساعت دیگه اینجایی ؛؛ اگر دیر کنی من رفتم ها.... :گفتم باشه زیاد دور نیستم خودمو میرسونم .. آدرس رو داد و قطع کرد فورا زنگ زدم به مامان و گفتم می تونی یک کم پول بهم بدی انشالله دارم میرم سر کار بهتون پس میدم گفت آره مادر چرا ندارم چقدری. می خوای بیا بهت بدم حالا چه کاری هست :گفتم الان میام میگیرم ازتون و چشمم افتاد به یک پراید که داشت از جلوم رد میشد گوشی رو قطع کردم و داد زدم در بست زد رو ترمز و دنده عقب اومد و منو سوارکرد..

ادامه دارد..


 

داستانهای شازده کوچولو

19 Jan, 15:51


🔴سی میلیون تومان درآمد ماهانه فقط با…🔻

💰ماینر های نسل جدید بایننس💰

گوشیت رو تبدیل به ماینر کن و
ازش کسب درامد مطمعن داشته باش

📌فروش انواع ماینرهای خانگی:
بدون صدا🔇
بدون مصرف برق
#ضمانت_بازگشت_کالا در صورت عدم درآمد

برای دریافت اطلات بیشتر همین حالا به ما پیام بدید👇

👩‍💻👨‍💻 : @BNB_HomeMiner

☎️ 02188482895
📞  09190511404 📞  09190511424

کانال تلگرام 👇👇
https://t.me/BNBHomeMiner
³⁰

داستانهای شازده کوچولو

19 Jan, 12:22


اگه شما جز افرادی هستین که اعتماد بنفس پایینی دارند و توی هر جمعی خجالت میکشن

شما را دعوت ميكنم به کانالی که مطالب آن بصورت ناخودآگاه ذهن شما تبدیل به ذهن موفق میکند و میتونید خودتون رو کشف کنید تا هم مالی موفق بشید و هم رابطه های جذاب داشته باشد
فقط با لمس لینک زیر وارد کانال شوید دنیاتون رو عوض
👇👇👇👇
https://t.me/+0TkfPq4mgH03NzZk

داستانهای شازده کوچولو

19 Jan, 12:22


روی یک تراول این جمله رو بنویسید و یه گوشه از خونه بزارید و معجزه شو ببینید..

مشاهده جمله

داستانهای شازده کوچولو

19 Jan, 12:11


این من و این تو

پارت 8




با همه ی این احوال هر چهار تای ما درسخون و با هوش بودیم و مامان از صبح تا شب کار میکرد و تنها یک چیز رو توی گوش ما میخوند من هیچ انتظاری از شما ها ندارم جز این که درس بخونین و خودتون رو بالا بکشین می گفت باید اینقدر بخونین که سراسری قبول بشین چون من ندارم شما ها رو دانشگاه آزاد بزارم..
بعد از ظهرها وقتی مدرسه تعطیل میشد .. همه با هم میرفتیم تا کلاسها رو تمیز کنیم .. من تا بچه بودم کسی کاری به کارم نداشت ولی کم کم که بزرگ تر شدم مجبور بودم به مامان کمک کنم و مجید بیشترین کار رو انجام می داد و هوای منو همیشه داشت شبها از شدت پا در و کمر درد نمی خوابید و
خیلی مهربون بود  مامان سعی می کرد کار یک مرد رو به نحوه احسن انجام بده میترسید که کارشو ازش بگیرن و چون فقط به خاطر دلسوزی مدیر مدرسه بود که موقتی این کارو گرفته بود... پس باید هر کار سنگینی رو که فقط یک مرد از عهده اش بر میومد انجام بده تا حرفی برای بیرون کردنش نداشته باشن . و این براش خیلی سخت و طاقت فرسا بود. ولی اون جلوی ما خم به ابرو نمیاورد . منتی هم به ما نداشت ...و همیشه میگفت شرمنده ی شما ها هستم ما شیرینی می خوردیم ولی از ته مونده ی معلمها ، لباس می پوشیدیم ولی از لباس کهنه ی معلمها .. اونا برای اینکه به مامان کمک کنن
هر کدوم یک جور به اون میرسیدن مامانم ناراحتی و غرور ما رو درگ میگرد برای همین اجازه نداد هیچ کدوم از ما سه تا دختر دوران راهنمایی رو توی اون مدرسه درس بخونیم
تا اونجا که ممکن بود از جلوی چشم همه پنهون می
شدیم...
ما همینطور روزگار میگذروندیم و بزرگ می شدیم ... تا مجيد خبر قبولیشو توی دانشگاه برای ما آورد اون رشته ی عمران سراسری قبول شده بود بعد از سالها ما از ته دل خوشحال شدیم و فکر میگردیم فقط اینطوری میتونیم خودمون رو بالا بکشیم ... و این اولین قدم بود. حالا شادی به خونه ی ما اومده بود توی اون شهر غریب ما خودمون بودیم و خودمون و یک اتاق نه متری که هنوز هر پنج نفر کنار هم میخوابیدیم.
ولی این شادی کوچک هم به ما زهر مار شد وقتی..همون شب تلفن زنگ زد و مامان جواب داد آخه شبها مامان تلفن مدرسه رو جواب می داد خاله بود خوب خوشحال شدیم که بعد از مدت ها یاد ما کرده . بعد از اینکه کلی حال و احوال کردن خاله یک  چیزی گفت که یک مرتبه دیدیم گوشی از دست مامان افتاد و رنگ از صورتش پرید منیره گوشی رو برداشت و پرسید؟ چی شده خاله ؟ چی گفتی مامانم حالش بد شد ؟ مامان در حالیکه بغض کرده بود و اشکهاش میریخت بی رمق به دیوار تیکه داد و صورتش از خون قرمز شد...
خاله گفت : بابات خاله جون بابات بی شرف رفته زن گرفته ما هم تازه فهمیدیم کثافت زنشم حامله اس ای تف به این زندگی مرتیکه داره خوب و خوش با اون زن زندگی می کنه.. همه ی زجر و عذابش مال شماها بود. شما آواره شدین تو تهرون اصلا ککشم نمی گزه ...نامرد از هیچ کس سراغ شما رو نگرفت . خوب این خبر باعث شد که همون طعم شیرین قبولی مجید رو از یاد ما ببره. خیلی برامون ناگوار بود که پدر ما مردی باشه که هیچ اهمیتی به ما نده . و راحت بره و دوباره برای خودش زندگی درست کنه در حالیکه همه تو اراک میدونستن ما کجا هستیم کافی بود از یکی بپرسه... اونشب با غم بزرگ و سنگین مادرم ما هم گریه کردیم هر کدوم یک گوشه کز کردیم و شب بدی رو گذروندیم... که من اونشب رو هرگز فراموش نمیکنم . از همه بدتر حال مجید بود که داشت از شدت عصبانیت به خودش می پیچید .. منیره و مهتاب دو طرف مامان رو گرفته بودن و با اون اشک میریختن ولی من خشمم رو فرو بردم و با خودم تصمیم گرفتم هیچوقت اسم پدرمو نیارم
با همه ی گرفتاریها و بی پولیها ما چهار تا خواهر و
برادر با هم هیچ تنشی نداشتیم ، انگار همه می دونستیم که حداقل خودمون باید با هم خوب و متحد باشیم شب ها با هم توی اون اتاق کوچیک درس میخوندیم و درس میخوندیم... به نقاشی خیلی علاقه داشتم و اوقات بیکاری
خودمو به کشیدن آرزوهام و رویاهام میگذروندم ..و این طوری خودمو راضی میکردم... خوشی بعدی ما این بود که مامان به استخدام آموزش و پرورش در اومد و رسمی شد
و خبر خوش بعدی زندگی ما رو زیر رو کرد و یکشب تا صبح از خوشحالی نخوابیدیم .. و اونم این بود که منیره  پزشکی قبول شد .. و حالا دیگه همه بهش افتخار میکردیم و شاد بودیم ... حالا . دو تا دانشجو تو رشته های خوب توی خونه فقیرانه ی ما بود و این باعث افتخار مامان توی مدرسه شده بود. و پزشو به معلم ها می داد ...
دوسال بعد مهتاب هم توی علوم آزمایشگاهی قبول شد و راهی دانشگاه شد و رفت..
مجسم کردن اینکه توی اون مدرسه .. با شرایطی که ما داشتیم چقدر درس خوندن دشوار بود ، کار سختی نیست..ولی حقیقش این بود که ما کار دیگه ای جز درس
خوندن نداشتیم.


 

داستانهای شازده کوچولو

19 Jan, 00:16


آیا خودارضایی موجب فقر و بی پولی میشود؟

داستانهای شازده کوچولو

19 Jan, 00:16


شماره کارتتو هیچوقت ۲۰.۲۰ یا چهارتا یک نزار چونکه...

داستانهای شازده کوچولو

18 Jan, 19:44


عجیب اما واقعی ۵ تکنیک محرمانه برای افزایش درامد مرتبط با هر گروه خونی روی گروه خونی خودتون کلیک کنید 😱
O+💉                O-💉

A+💉                A-💉

B+💉                B-💉

  AB+💉             AB-💉

داستانهای شازده کوچولو

18 Jan, 18:21


📚این من و این تو 👨‍⚕️💞👩‍⚕️

پارت 7


.
:گفتم چی گفتی شوهر سمیرا؟ . منظورت محموده ؟ گفت ببخش داداش جون چه می دونم سمیرا گفت که محمود پیشنهاد داده ... اصلا ولش کن...
گفتم نه خوبه,که میرم کار میکنم مگه چیه خوب چه کاری هست ؟
گفت : نه ولش کن به درد تو نمی خوره
گفتم تا اونجا که میدونم محمود سوپر بزرگی داره خوب منم میرن کمکشون ... بگو توآم دیگه لفتش نده من میرم باهاش کار میکنم . راستی نگفته منو میخواد برای چی؟ با تردید گفت : پخش ...مواد غذایی ... یک نفس عمیق کشیدم و گفتم یعنی پادو میخواد؟ آره ؟ گفت اون طوری که نیست بهت یک موتور میدن خوب. سفارش ها رو ببری همین دیگه گفتم خاک بر سر جفتتون بکنن که منو اینقدر کوچک کردین که اون مرتیکه به خودش اجازه بده منو برای شاگردی خودش بخواد.. دستتون درد نکنه .. محتاج ترحم اونا نیستم و سمیرا رو کوچک نمی کنم .... به خاطر چندر قاز از این کارا بخوام که فراوونه نه بگو خودم برای خودم یک فکری میکنم ... نگران من نباشن ... پاشو برو
اتاقت حوصله هیچکس رو ندارم بهت میگم برو ... سارا رفت و من دمر افتادم روی تختم و بالشم رو گرفتم توی بغلم و سرمو محکم فرو بردم تا دیگه این دنیا رو نبینم ... اگر همون موقع محمود جلوی دستم بود حالشو جا
میاوردم
بالاخره مامان خودشو انداخت تو اتاق منو با ناراحتی گفت: من هر حرفی میزنم انگار باد هواس این چشم سفیدها گوش نمیکنن ، صد بار گفتم این حرف رو به سینا نزنین بچه ام بهش بر میخوره و اوقات تلخی می کنه به خرجشون نرفت و به گوش تو رسوندن پاشو مادر
خودتو ناراحت نکن همه چیز درست میشه
اینا کارای باباته جلوى سميرا حرف زد اونم خوب خواهرته دلش سوخت.. داد زدم خاک بر سر سمیرا که اجازه داده شوهرش از من همچین چیزی بخواد حتما خودش یک زری زده که شوهرش به خودش جرات داده به من بگه بیا پادوی من بشو ... بگو دختره ی احمق باعث سر شکستگی تو نیست ؟ اگر دستم بهش برسه کاری میکنم بره و پشت سرشو نگاه نکنه .. دیگه حق نداره پاشو بزاره توی این خونه .. مرتیکه هر شب اینجا پلاسه .. مفت خور عوضی. مامان که معلوم بود دوست نداره بین بچه هاش شکر آب بشه سعی کرد منو آروم کنه .. و سارا هم دیگه اونطرفا پیداش نشد با رفتن مامان میخواستم بخوابم ولی تا چشمم گرم شد؛ بابا اومد سراغم و یکراست درو باز کرد و اومد تو و پرسید: سینا بابا ؟ بیداری؟ بلند شدم و نشستم و گفتم : شما منو از خواب بیدار می کنین و می پرسین بیداری؟ گفت : آخه بابا جان این چه اخلاقیه تو داری ؟ یکم
صبر و حوصله داشته باش والله دنیا آخر نشده .. نه زنی داری و نه مسئولیتی یک لقمه نون حلال هم سر این سفره پیدا میشه خدا رو شکر با هم میخوریم تا ببینیم. خدا.چی می خواد ... سکوت کردم و از حالت بی قرار من فهمید که الان موقعش نیست در حالیکه میگفت : از دست محمود هم ناراحت نباش از روی نفهمی یک چیزی گفته رفت..

این تو مهسا

با همه ی بچگی خیلی زود من متوجه شدم که باید در چه محیطی زندگی کنم و از این موضوع سخت ناراحت
بودم
دوست نداشتم؛ در واقع ، هیچکدوم دوست نداشتیم ..... من از همه بیشتر بدم میومد و گریه میگردم و میگفتم من نمی خوام اینجا باشیم ... از اینجا بریم مامان تو رو خدا بریم خونه خودمون توی اراک از اینجا متنفرم ... و اونا منو آروم میکردن ... و بی تابی من باعث میشد منیر و مهتاب و مجید کوتاه بیان و صداشون در نیاد..اونا بیشتر از من گذشت داشتن ملاحظه ی مامان رو میکردن ولی من نمی تونستم اون مدرسه راهنمایی بود اونسال همه ی ما دبستانی بودیم جز مجید که خوب هیچکدوم تو اون مدرسه درس نخوندیم نه اونسال و نه سالهایی که راهنمایی میرفتیم.
اصلا جلوی دیگران ظاهر نمیشدیم ... مامان تمام درا رو به خاطر ما حصیر زده بود و از بیرون پنجره ها چیزی
پیدا نبود ... و ما هر چهار تایی صبح زود از خونه بیرون میومدیم تا کسی ما رو نبینه بیشتر. معلم های اون مدرسه هیچوقت ما رو ندیدن و نمی دونستن مادر من چهار تا بچه داره ...و اگر توی روز خونه بودیم حتی دستشویی هم نمی رفتیم .. و چقدر زجر آور بود.... این قایم شدن ها و انتظار کشیدن برای اینکه فقط به راحتی بتونیم بریم دستشویی..

داستانهای شازده کوچولو

18 Jan, 15:07


#فیلم جدید مجری صدا و سیما در حرم امام رضا🕌
ببینید خودش چه واکنشی به فیلمه نشون داده😢

هربار این کلیپ رو میبینم بغضم میگیره

شما هم اگه مشکلات خانوادگی، تربیت فرزند، افسردگی، استرس و اضطراب و ... رو دارید حتما با یه مشاور متخصص ارتباط بگیرید و مشکلتون رو به صورت ریشه ای حل کنید❤️
☎️برای دریافت اولین نوبت خالی مشاوره روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻👇🏻👇🏻

https://hamkadeh.com/landings/oJaXI
https://hamkadeh.com/landings/oJaXI

داستانهای شازده کوچولو

18 Jan, 11:27


📚این من و این تو 👨‍⚕️💞👩‍⚕️

پارت 6



گفتم آره خاش خاشی گفت : دو تومن بده ... گفتم چرا ؟ مگه نون چنده ؟.. من هزار پانصد تومن بیشتر تو جیبم نبود . منتظر جواب اون پسر که با تعجب به من نگاه کرد نشدم و ادامه دادم ... یکی بده ... با تمسخر یک دونه
نون انداخت جلوی من و پولو گرفت.
من
از بس خجالت کشیده بودم همون جور نون رو داغ داغ بر داشتم و از نانوایی زدم بیرون در حالیکه مدام از این دست به اون دستم میدادم تا نسوزم رفتم بطرف خونه .
اگر تو گوشم نمی خواندن که مرد گریه نمیکنه... مرد باید
قوی باشه همون جا اشکم می ریخت ولی چون مرد بودم باید بغضم رو توی گلو نگه میداشتم اما احساس کردم مخم داره می ترکه.... و به زمین و زمان لعنت فرستادم....
آخه من قبل از اینکه برم سربازی نون رو دونه ای صد
تومن میخریدم و فکرشم نمیکردم اینقدر زیاد شده باشه ... حالم خیلی بد بود و یک دونه نونم تو دستم داشتم فکر میکردم این بابای بدبخت من که یک خانواده رو داره با آبرو نون میده با این گرونی حق داره صداش در بیاد ..و من فکر میکردم اون خسیسه در حالیکه باید خرج و مخارج رو کنترل می کرد تا بتونه با آبرو زندگی کنه.
نون رو روی میز آشپز خونه پرت کردم و رفتم تو اتاقم صدای مامان در اومد که خوب حالا یک دونه نون گرفته ببین چطوری جلوی ما پرت می کنه ؟ چته سینا ؟ و با اعتراض دنبالم اومد ببینه چم شده با نگرانی منو نگاه کرد و گفت: حالت خوبه؟ همون طور با لباس افتادم روی تخت ... دیگه کاملا از پیدا کردن کار نا امید شده بودم گفتم چی می خواستین بشه؟ اینم شد زندگی که ما داریم ؟ يعنى منو برای کارگری هم قبول نمی کنن به هیچ دردی نمی خورم مامان گفت: صبر داشته باش پسرم ... خدا بزرگه گفتم خدا بزرگه ولی نه برای ما برای اون گردن گلفتها که چهارتا چهارتا کار دارن و میلیاردی به جیب زدنن ... برای ما کار نیست گفت : چرا نیست پسرم صبرکن تو تازه افتادی دنبال پیدا کردن کار خدا رو چه دیدی ؟ شاید وقتش نیست ... مامان جان ولم کنین .. وقتش کی هست ؟ عمرم داره تلف میشم تا کی از بابا پول بگیرم ؟ سارا موقعی که اومدم خونه منو دید فقط نگاه کرد و چیزی نگفت... اون روزا همه مراعات منو میکردن چون می دونستن زود عصبانی میشم
آهسته زد به در و سرشو از لای در کرد تو و گفت سینا بیام تو ؟ مزاحم نیستم ؟ مامان زد توی صورتشو گفت : وای خاک بر سرم غذام سوخت ..و با سرعت رفت.
گفتم : بیا کاری داری ؟ اومد تو شونه هاشو انداخت بالا و ژاکتشو کشید جلو و دست به سینه شد و در حالیکه یک کم قوز کرده بود گفت: میشه پیشت بشینم ؟ دوباره پرسیدم کاری داری ؟ حوصله ندارم. گفت : نه کار بخصوصی نیست دلم میخواست باهات
حرف بزنم :گفتم الان حالشو ندارم برو خودم صدات میکنم سرشو به علامت نه برد بالا و گفت : نمیشه .. یا الان یا
هرگز ... (و) نشست کنار من ( سینا میدونم که خیلی ناراحتی ولی به خدا اصلا ناراحتی نداره امروز نشد فردا میشه کار خدا که حساب و کتاب نداره ... اینطوری نگن ... مامانم خیلی برات ناراحته ... راستش یک چیزی می خوام بهت بگم .. لطفا عصبانی نشو فقط یک پیشنهاده میتونی قبول نکنی .. اگر نخواستی بگو نه.....
گفتم چیه نکنه برام کار پیدا کردی ؟
گفت : از کجا فهمیدی ؟ :گفتم میخوای خودت استخدامم کنی ؟ توی کارخونه ات ؟ خوب بگو ببینم تو چه کاری برای من داری ؟ گفت : مسخره بازی در نیار ؛؛ سینا جان تو رو خدا اگر نخواستی فقط بگو نه مشکلی نیست برای اینکه دیدیم تو خیلی دنبال کار میگردی . یعنی من چیز کردم . در واقع اصلا خود سمیرا ازم خواست بهت بگم که تو چیز کنی ... که نه ؛؛ سمیرا گفته... ولی ... اول مامان می خواست بهت بگه .. چون که ببخشید سینا ولی خوب کار کاره دیگه حالا نمی خوای تا آخر عمرت که بری پیش محمود کار کنی..


ادامه دارد..


 

داستانهای شازده کوچولو

17 Jan, 17:20


📚این من و این تو 👨‍⚕️💞👩‍⚕️

پارت 5



#این_من (سینا ) .

عروسی به خیر خوشی تموم شد و حالا سمیرا رفته بود به خونه ی بخت ... چند روزی گذشت همه یک طورایی دلتنگش بودیم و جای خالی اونو حس میگردیم. ... سارا از همه ی ما بیشتر این حس و داشت چون دو خواهر مدام با هم بودن و توی یک اتاق می خوابیدن و فقط دوسال با هم اختلاف سن داشتن. سارا هفت سال از من کوچکتر بود و سال آخر دبیرستان رو میخوند ... و این جدایی از سمیرا باعث شده بود بیشتر به من نزدیک بشه و احساس میکردم دیگه اون دختر بچه ی سابق نیست با هم حرف میزدیم و وقت میگذرونیدم ... روزهایی که من به دنبال کار میگشتم و هر روز خسته و نا امید بر میگشتم خونه این سارا بود که درکم میکرد و دلداریم می داد..
بابام سفارش کرده بود که منو توی اداره ی خودش استخدام كنن.... البته من آرزوهای بزرگتری داشتم و منتظر این استخدام نبودم. و مثل هر جوونی که آرزوی پول دار شدن و زندگی بهتری رو داره میخواستم شغل مناسبی پیدا کنم ..چون فکر میکردم مهندس شدم و سربازی رفتم میتونم به راحتی کار پیدا کنم اوایل با ذوق و شوق پیش هر کسی که قبلا بهم قول داده بود رفتم ولی هر کدوم به یک بهانه ردم کردن .. بعد رفتم به جاهایی که حدس می زدم میشه یک کار درست و حسابی پیدا کرد ولی بازم نشد و توی این مدت فهمیده بودم که تا پارتی نباشه اونم گردن کلفت جایی استخدام نمیشم این بود که به همون دارایی راضی شدم و از بابا خواستم که برای استخدامم اقدام کنه .....
توی این فرصت بازم به هر دری زدم اما. چهار ماهی که گذشت توقعم کم شد .. دیگه به هر کاری راضی بودم ... نمیشد که با این سن و سالم هنوز پول تو جیبی از بابام بگیرم ... تازه اونم از بابای من که جونش به
پولش بند بود. و هر بار که ازش تقاضای پول میکردم با منت می گفت : بابا جون می دونی که دست و بالم تنگه وقتی رفتی سرکار بهم پس بده..و من در حالیکه از خجالت خیس عرق میشدم میگفتم چشم بابا شما دعا کن برم
سرکار.....
بعد افتادم دنبال آگهی روزنامه ها خط می کشیدم و زنگ میزدم و یا مراجعه میگردم و هر بار میدیدم که برای اون کار به پانصد نفر وعده دادن و فقط دو نفر برای کار لازم داشتن .. و این یعنی وقت تلف کردن .. دیگه از خیر
روزنامه هم گذشتم شرکتهای خصوصی هیچ کدوم به من گار نمی دادن و ازم سابقه ی کار میخواستن ... می گفتم خوب من باید یک جایی مشغول بشم که سابقه پیدا کنم ولی هیچ کس پاسخی برای من نداشت .. و اگر داشت این بود این دیگه مشکل شماست مشکل ما نیست .. و دیگه بی خیال مدرک مهندسی شدم و دنبال یک کار موقت گشتم تا بتونم حداقل پول تو جیبی داشته باشم...بیشتر راه رو پیاده میرفتم تا پول تاکسی ندم و اگر از تشنگی هلاک
می شدم پول نداشتم که یک آب برای خودم بخرم ولی با اون همه گشتن هر. روز. کسل و خسته و ناامید برمی گشتم خونه ؛؛ و سخت ترین قسمتش این بود که قبل از اینکه من پوشه ای که برای مدارکم آماده کرده بودم و همه جا با خودم میبردم رو بزارم زمین ؛؛ بابام میومد سراغم و می پرسید چی شد بابا کار پیدا کردی ؟ و مامان هم به روش خودش مدام دلداریم می داد و منو به صبر و تحمل دعوت می کرد ..
می دونستم که اونا فقط نگران من هستن و منظور خاصی ندارن ولی عصبیم میکردن ... برای اینکه بابا خودش به من قول داده بود که توی دارایی مثل آب خوردن استخدامم میکنه ولی حالا می گفت نیروی جدید نمیگیرن ... و باید صبر کنی. اما من صبر نداشتم و این بیکاری و علافی کلافه ام کرده بود
یک روز از جلوی یک نانوایی رد میشدم دیدم نوشته به یک کارگر نیاز داریم با خودم گفتم: سینا کار که عار نیست یک مدت اینجا مشغول میشی تا کار پیدا گئی .. اقلا. که پول تو جیبی داری .. رفتم جلو ولی چه حالی داشتم فقط خدا خدا میکردم شاطر نون ها رو میذاشت روی میز سیمی جلوی مشتریها و یک پسر بچه سنگهای اونو میگرفت و میداد دست مردم هر چی فکر می کردم این کار من نبود شاطر بشم؟ خمیر گیر؟ یا جای این پسره نه کار من نیست ..بعد فکر کردم .. ولش کن بابا یک کاریش می کنم بهتر از بیکاریه که .
صف طولانی برای خرید نون بسته شده بود... منم ایستاده بودم ..خجالت میکشیدم بگم چیکار دارم .. اصلا نمی دونستم از کجا شروع کنم تا بالاخره همون پسره ازم
پرسید: چند تا ؟
گفتم دوتا ... پرسید خاش خاشی ؟


  

داستانهای شازده کوچولو

17 Jan, 12:36


📚این من و این تو 👨‍⚕️💞👩‍⚕️

پارت 4



هر وقت صدای اعتراض مادرم در میومد اونو میگرفت
به باد کنگ و این غمگین انگیزترین صحنه ای بود که هیچوقت از جلوی چشمم دور نمیشه .. من که از همه ی بچه ها کوچکتر بودم بیشتر از همه می ترسیدم و تا صدای دعوا و مرافعه بلند میشد با وحشت خودمو میرسوندم زیر پله ها و پشت دو تا طشت که اونجا بود قایم میشدم .. و هر بار با تمام وجودم فکر میکردم دنیا آخر شده و از ترس بازوهامو میگرفتم و تا اونجایی که میتونستم فشار میدادم و اونقدر اونجا میموندم تا بابام خونه رو ترک کنه .. خجالت میکشیدم اینو بگم ولی ازش بدم میومد به خاطر اینکه مادرم رو میزد و من شاهد ظلمی بودم که هر روز اتفاق میفتاد و کاری از دستم بر نمیومد...
گاهی پشت همون تشتها خوابم میبرد و جالب اینجا بودکه کسی هم سراغ منو نمی گرفت تا خودم بیدار میشدم و میومدم بیرون .. و این بی توجهی بیشر از همه اذیتم میکرد . یادم نمیاد که کسی متوجه نبودن من شده باشه... بابام هر بعد از ظهر بساط خودشو پهن می کرد و در کمال وقاحت می نشست کنار اتاق و تریاک می کشید از بوی بد اون حالم بهم میخورد .. خوب که نعشه میشد تازه میخواست عرق بخوره.. و بعدم مست میگرد و میفتاد به جون مامان و گاهی هم به برادرم مجید که از همه ی ما بزرگتر بود گیر می داد و با هم دعوا میکردن دو تا خواهر دیگه ی من منیره و مهتاب هم در آمان نبودن و گاهی اونا رو هم می زد. ولی من که یاد گرفته بودم خودمو قایم کنم از دور نگاه می کردم و با همون بچگی رنج می بردم
گریه های مادرم شبانه روزی بود هر کس بهش سلام می کرد اشک اون جاری میشد در حالیکه اون از یکی از خانواده های خوب اراک بود و خودش زندگی خوبی داشت و عزیز کرده ی پدر و مادرش بود مادرم دوتا خواهر داشت که زندگیهای خوبی داشتن ولی به خاطر بابام... با ما قطع رابطه کرده بودن...
نمی دونم چه اتفاقی افتاد که یک روز خبر دادن بابام رو انداختن زندان
مامان هیچ وقت به ما نگفت که چه اتفاقی براش افتاده یا حتی به دورغ ما رو در جریان بزاره.. همیشه در جواب سئوال ما می گفت میخواین بدونین چیکار؟ نجاست رو
که هم نمیزنن ... به شما ها ربطی نداره
ولی اون شیر زن به تمام معنا بود . به محض اینکه فهمید چند سالی بابا توی زندان میمونه و کسی توی اون شهر نیست که به ما کمک کنه .. در یک چشم بر هم زدن اثاث خونه رو جمع کرد و یک کامیون گرفت و ما رو هم کنار اثاث خونه نشوند با خودش آورد تهران که دیگه بابام ماها رو پیدا نکنه. در واقع همه ی ما رو نجات داد.
مجید اون زمان فقط سیزده سال داشت ولی طوری رفتار می کرد و احساس مسئولیت داشت که انگار مرد ما بود. من هفت سالم بودو با فاصله ی دوسال دوسال مهتاب و منیر و مجید از من بزرگتر بودن بالاخره ما اومدیم تهران .. و مدتی اثاث ما کنار خونه ی دختر دایی مامانم که خودش اجاره نشین بود زیر بارون و نور خورشید موند و خاک خورد خوب ما بدون پول بودیم و سر بار اون خانواده شده بودیم که خودشون وضع مالی خوبی نداشتن ..و کم کم شروع کردن به بد رفتاری با ما ...
حال و روز مادر منو ما چهار تا تماشایی بود ... و هر روز منتظر بودیم ببینیم مامان میخواد چیکار کنه تا از اون وضع خلاص بشیم مامان در بدر دنبال کار میگشت ... تا بعد از یکماه و نیم زجر و عذاب یک روز با خوشحالی اومد و گفت که هم کار پیدا کرده هم خونه
اما نمی فهمیدم چرا مهتاب و منیر ناراحت شدن و با اون مخالفت میگردن و مجید که بیشتر مامان رو درک میکرد ساکت بود ولی من نه از اعتراض دخترا چیزی سرم می شد نه از سکوت مجید درد و رنج اونو میفهمیدم که صورتش سرخ شده بود و به نظر میرسید می خواد گریه کنه .. اما وقتی تو یک اتاق نه متری که با یک آشپز خونه ی کوچک توی یک مدرسه ی راهنمایی جابجا شدیم تازه متوجه شدم که مامان ناز پرورده ی من فراش مدرسه شده و خیلی بهش لطف کردن و منت گذاشته بودن که جای یک مرد اونو قبول کردن در واقع قصه ی زندگی اون دل مدیر مدرسه رو به رحم آورده بود و از طریق اون این کارو گرفته بود. مادرم هیگل درشتی داشت قدى بلند » صورتش سرخ و سفید خوش رو .. غمشو تو دلش نگه میداشت سعی می کرد یک لبخند روی لب داشته باشه و هر کس
صداش می کرد محال بود باجانم جواب نده ...



  

داستانهای شازده کوچولو

16 Jan, 17:54


📚این من و این تو 👨‍⚕️💞👩‍⚕️

پارت. 3



گفتم ؛ اونا به خاطر سمیرا اومدن کمک کنن و یه حالی به اون بدن .. و دوستی شونو ثابت کنن ... به من چیکار دارن؟ گفت : پس برای چی به من هی میچین؟ نمی دونی چه عزت و احترامی به من میزارن ، حتما به خاطر توست من می دونم ..
:گفتم ای داد بیداد مامان جان ول کنین خوب حالا من چیکار کنم ؟ چند تاشو نو بگیرم؟ تورو خدا دست بر دارین پول تاکسی ندارم سوار بشم ببین شما چه حرفایی میزنی من الان زن نمی خوام خوب
شد?
سارا به دادم رسید و اومد تو اتاق و از مامان پرسید : مامان غیر از اون آبکشها که دادی بازم آبکش داری ؟ مامان گفت : تو از مریخ اومدی دختر ؟ اگر داشتم تو نمی
دونستی نه خیر ندارم.
گفت : اوووو یک کلام میگفتی ندارم دیگه نمی دونم میگن برای میوه ها آبکش میخوان خودت برو ببین چیکار
کنن؛؛
مامان همینطور که زیر لب غر میزد ای داد بیداد دیدی گفتم برای من مکافات درست میشه این مرد اصلا عقل توی کله اش نیست ... رفت.
سارا گفت: مامان باهات چیکار داشت ؟.. با خنده گفتم : مامان خیالات ورش داشته میگه همه ی دخترای
شهر به خاطر من اومدن اینجا که اونا رو بگیرم. گفت ؛ نه بابا ؛؛ چه حرفا ؟ مگه تحفه ای؟ سمیرا دید مامان خیلی غر میزنه و ناراحته بهشون گفته بیان کمک الان کارا تموم بشه میرن حاضر بشن برای عروسی مامان یک چیزی میگه تو باور نکن .. پسرا به اندازه ی کافی از خود راضی هستن وای به روزی که این حرفا رو هم بشنون
گفتم: سارا خدايش من اینطوریم ؟ گفت خدایش چون تازه از سربازی اومدی بهت راستشو میگم نه تو خیلی پسر خوبی هستی ... (بلند خندید ) آخه قبل از این که بری سربازی اینطوری فکر نمی کردم خیلی به من و سمیرا گیر میدادی گفتم قربونت برم واسه اینکه دوتا خواهر بیشتر ندارم .... الانم دیگه چشمم ترسید. توام مثل سمیرا شوهر کنی و بری من چیکار کنم؟. گفت : اووو حالا کو تا شوهر کردن من اول باید داداشم رو زن بدم و براش خواهر شوهر بازی در بیارم تا اون همه که از ما ایراد گرفتی جبران کنم
این تو #
مهسا
داشتم حاضر میشدم برم سر کار باز مامان دنبالم راه افتاده بود و ایراد می گرفت
نکن مهسا جان تو رو خدا اون ماتیکت رو کم کن الهی من قربونت برم آبروی منو تو مدرسه نبر .. از این در بری بیرون خانم صادقی تو حیاط و ایستاده به تو که چیزی نمیگه میاد غرشو سر من میزنه تو رو خدا اون موهاتو بکن تو ... نمی دونم آخه این چه ریختیه تو واسه ی خودت درست کردی ؟
گفتم: خانم صادقی بی خود کرده به کار من کار داره . گفت : خوب راست میگه زن بیچاره تو از توی همین مدرسه میری و میای ؛؛ اونم باید جواب گوی هزار نفر باشه ... گفتم جوابشو نده به من چه که اون ناراحت برم گوشه ی خیابون رژ بمالم صادقی خوشحال
میشه
گفت: خوب کمتر اون وامونده رو بمال به اون لبت ... به خدا زشته نکن.. فدای سرت بشم یکم رعایت حال منو بکن نزار به خاطرتو خجالت بکشم ا من کار خودمو کردم و کیفم رو انداختم روی شونه ها م و راه افتادم .. آخه من دیگه به این حرفا عادت داشتم...گوش نمی کردم. دلم می خواست آرایش کنم .. و هیچکس نمی تونست جلوی منو بگیره تازه جایی که کار میکردم همه همین طور بودن.. صد بار گفته بودم مادر من بیا سر کار ببین دخترا چطوری میان بعد از من ایراد بگیر. کسی هم کاری به کارشون نداره من که گناه نکردم اینجا زندگی میکنم و اون بازم سرشو مینداخت پایین و در مقابل من سکوت میکرد بی چاره مادرم توی یک مدرسه کار میکرد و خونه ی ما هم توی همون مدرسه بود باید مطابق میل ناظم مدرسه لباس می پوشیدم که البته من اصلا زیر بار نمی
رفتم... و اونا هم به رفتارهای من عادت نمیکردن. از دست مامان داشتم کلافه میشدم و با عجله قبل از اینکه خانم صادقی بیاد از مدرسه زدم بیرون و با عجله خودمو رسوندم به محل کارم

این تو # مهسا
تازه یک ماه بود که توی یک شرکت هواپیمایی کار می کردم... اونم به خاطر سفارش شوهر خواهرم کارم خوب بود و با ذوق و شوق میرفتم سرگار ..و تو همین مدت کم خیلی از م راضی بودن .. ولی من بازم طبق معمول جرات نمیکردم با کسی دوست بشم خیلی توی زندگی کوتاهم خیلی عذاب کشیدم و یادم نمیاد که هیچوقت از چیزی راضی بوده باشم یک عقده ی بزرگ همیشه توی گلوم بود و پایین نمی رفت .. که من باید تا آخر عمرم اینو با خودم میکشیدم . قبلا از این که بیام تهران ما توی اراک زندگی میگردیم پدرم مردی عیاش و معتاد و بی قید و بند بود کار درست حسابی هم نداشت ولی زبونش خیلی دراز بود. اون اصلا اهمیت نمی داد که چهار تا بچه ای که درست کرده به چه چیزایی نیاز دارن ..و سر نوشت ما چی میخواد بشه .. من یادم نمیاد که حتی یکبار دست محبت به سر من کشیده باشه

ادامه دارد..

  

داستانهای شازده کوچولو

16 Jan, 10:48


📚این من و این تو 👨‍⚕️💞👩‍⚕️

پارت 2



مامان با ناراحتی رفت پیش بابام و یک جوری که
انگار داشت براش خط و نشون میکشید گفت : پاشین پاشین .. یا خودتون پول بدین سینا بره میوه بخره یا از محمود بگیرین... بچه ام معطله ... داره دیر میشه اگر میوه ی خوب می خواین باید صبح زود بره بابا یکم ناراحت شد و رفت تو فکر ..... بالاخره هیچ کس روش نشد از محمود پول بگیره .. بابا خودش با اکراه دست کرد توی جیبشو پول در آورد و شمرد و داد و گفت: فاکتورشم بگیر .... به امید اینکه شاید محمود عقلش برسه و پول میوه ها رو بر گردونه .... منم فورا یک تاکسی گرفتم و رفتم میدون
سیب و خیار و موز و گیلاس و زرد آلو گرفتم و جعبه های میوه رو گذاشتم عقب یک وانت بار و خودم جلو سوار شدم و راه افتادیم ... راننده دستمالشو کشید به پیشونیشو و گفت خیلی گرمه شما گرمت نیست ؟ :گفتم چرا ولی نه به اندازه ی شما . گفت: من خیلی گرماییم تو تابستون پدر صاحبم در میاد ولی زمستون عشقه اگر صد ساعت کار کنم عین خیالم نیست میوه ها برای عروسیه انشالله
گفتم آره از کجا فهمیدی ؟ گفت معلومه امشب شب عید و توام عين دومادا خوب کیه که نمیفهمه؟ گفتم عروسی من که نیست . خواهرم داره شوهر می کنه
گفت شوما چی دوماد شدی ؟
:گفتم نه بابا تازه از سربازی برگشتم
گفت دکی ... زرشک جوون سربازی برای چی رفتی ؟ بیکاری که سربازی نمی خواد شغل آزاد هم که نمی خواد دیگه تو این دور و زمونه کی میره سربازی واسه ی این جماعت جون دادن عين خريته گفتم: نمی دونم دیگه باید میرفتم......
پرسید : درس نخوندی ؟
گفتم ؛ چرا لیسانس الکترونیک گرفتم بابام میگه همه چیز
باید روی اصولش انجام بشه قاه قاه خندید و محکم زد روی پای منو گفت: عقبی آقا عقبی گذشت اون دور و . زمون. پس تو پاستوریزه ی ؟ پاستوریزه ای ... و خنده ی بلندی گرد و ادامه داد ... به جناب پدر بگو بیدار شو داداش زمونه فرق کرده دیگه اون ممه رو لو لو برد بخوای اینجوری زندگی کئی کلاهت پس
معرکه است دا... داش .
گفت :پس
خوب الان می خوای چیکار کنی ؟ کار داری ؟ :گفتم نه بابا تازه اومدم یک نفس بکشم برم دنبال کار ... گفت بگرد تا بگردی ببین تو خیلی تر و تمیزی دنیا این وری نیست داداش تازه اون وری هم نیست ... هیچی سر جاش نیست پسر جان .... تو مگه کار پیدا می کنی ؟ لیسانست رو بزار در کوزه آبشو بخور .
گفتم : اینطورایم نیست ... انشالله پیدا میکنم من لیسانس دارم سربازی رفتم آدم سالمی هم هستم چرا پیدا نکنم ؟ گفت: از ما گفتن؛ نوچ ؛ پیدا نمی کنی داداش .. حالا این خط این نشون .. از من به تو نصیحت .. اما ازت خوشم اومده بچه ی ساده ای هستی اگر پیدا نکردی کار عار نیست . یک شماره بهت میدم برادر زن منه .. چند دستگاه تاکسی داره ... راننده برای تاکسیهاش میخواد . شاید برات کار داشته باشه....و یک کارت از روی دانشبورتش برداشت و گرفت جلوی من و ادامه داد ؛؛ بگیر اینو :: بگیر نگه دار بی فایده نیست. ... :گفتم نه بابا ؛؛ من ؟ رو تاکسی که کار نمی کنم . لیسانس نگرفتم که برم راننده ی تاکسی بشم. اصلا من خودم نمی خوام توهین نباشه این کارو دوست ندارم بابام تو دارایی آشنا داره نهایتش اونجا استخدام میشم مشکلی نیست. کارت رو به زور فشار داد توی پهلوی من و گفت باشه بهتره بزار جیبت برای اینکه روشو زمین نندازم و قال قضیه رو بکنم گرفتم که دیگه با هام بحث نکنه
"من که رسیدم محمود دم در بود و داشت میرفت سلمونی
چشمش به میوه ها که افتاد
:گفت
که برای فیلمبرداری آماده بشه افتاد دستشو زد به شونه ی منو گفت دستت درد نکنه سینا جون زحمت کشیدی خیلی عالیه ممنون .. شرمنده, عروسی تو انشاالله .... اومدم فاكتور خرید رو بدم بهش که گفت جبران میکنم من باید برم دیرم شده ... همینو گفت و رفت. ... و من فهمیدم که پول اینا هم افتاد گردن بابام که میدونستم تا آخر عمرش فراموش نمیکنه.... چند تا از بچه های فامیل کمک کردن و میوه ها را بردیم توی خونه که حالا پر بود از فامیلهایی که اومده بودن مامان هنوز شاکی بود و میگفت مگه باشگاه چقدر می شد که اینقدر منو به زحمت انداختین ...ولی منو کشید یک کنار و گفت : سینا بیا اینجا کارت دارم .... گفتم چی شده مامانم ؟ سرشو با هیجان و ذوق آورد در گوش منو با ذوق
خاصی ؛ گفت: سینا جان هر چی دختر تو فامیل بوده اومده کمک برو یکی رو انتخاب کن گفتم: خوب مادر من برای عروسی اومدن ؛ نیومدن که زن من بشن قربونت برم کی. حالا به من زن میده ؟.. گفت : وا مگه تو چته هزار هزار ماشالله به قد و بالات شکلتم که مثل ماه میمونه چی کم داری مادر به قربونت بره؟ خنده ام گرفت و گفتم برو مادر جان سوسکه از دیوار می رفت بالا مادرش گفت قربون دست و پای بلوریت .. برو بزار به کارمون
برسیم ...
گفت: حالا ببین کی گفتم این دخترا همه به خاطر تو
اومدن


 

داستانهای شازده کوچولو

16 Jan, 00:47


📚این من و این تو 👨‍⚕️💞👩‍⚕️

پارت 1




این من
سينا :
صبح زود با صدای بابام از خواب بیدار شدم ؟ دو روزی بیشتر نبود که از سربازی اومده بودم و دلم میخواست بخوابم ولی باید بلند می شدم و به کارا میرسیدم
اون روز عروسی خواهرم سمیرا بود و خیلی صبر کرده بودن تا من برگردم و عروسی
بگیرن
همین طور که که خمیازه می کشیدم از تخت
اومدم پایین .
ولی بابام هنوز داشت منو صدا می کرد ... حرصم گرفت و آهسته گفتم لامذهب ؛ صبر کن ببین بیدار شدم یا نه بعد اینقدر هوار
بکش که باز داد زد سینا دیر شد پاشو. از بچگی با این نوع بیدار کردن اون مشکل داشتم بد جوری می رفت رو اعصابم ... تو سربازی هم آدم رو اینطوری صدا نمی کردن .. پشت سر هم داد میزد سینا ... سینا ..تازه وقتی هم جواب میدادم بازم دست بر دار
نبود ..
اون کلا آدم منظمی بود . سحر خیز بود ولی زیاد کامروا نشده بود چون داشت باز نشست میشد و به جز یک خونه ی کلنگی چیز دیگه ای نداشت هر کس ازش می پرسید شغلت چیه میگفت تو دارایی بایگان
هستم ...
هر چی
ما بهش میگفتیم چه لزومی داره بایگان هستم رو هم دنبال حرفت بیاری ؟ به خرجش نمی رفت که نمی رفت و میگفت برای چی؟ به بایگان بودنش افتخار میکرد برای همه ما
معما بود
گاهی خودش خنداش میگرفت و دلیلی نداشت جز اینکه شونه ها شو رو بالا بندازه و بگه خوب بایگانم دیگه پس چی بگم ؟
بابا سی سال بود که صادقانه کار کرده بود و شاید به خاطر همون صداقتش پیشرفتی هم تو کارش نداشت. آدم ساده ای بود و به تهرانی بودنش هم افتخار میگرد من آماده شدم تا برای خریدن میوه برم میدون بار مامان هراسون بود و از صبح زود بیدار شده بود و مشغول کار بود منو که دید گفت الهی مادر فدات بشه بیدار شدی ؟ ... قربون او قد و بالات برم پسر رشیدم؟ خوب من تازه برگشته بودم و مامان هنوز دلتنگی هاش برای من تموم نشده بود و گرنه قبلا با من اینطوری حرف نمی زد . از وقتی از سربازی برگشته بودم خیلی تحویلم
می
گرفت
گفتم آره مامان جان خوب بگو چی باید بخرم. اومد جلو و گفت سرتو بیار پایین ..آخه مامانم قد کوتاهی داشت و کلا ما بهش میگفتیم ریزه میزه ...ولی قلب بزرگ و مهربونی توی سینه داشت که من با دنیا عوضش نمی
کردم ... و آروم گفت : مادر باید بری میوه بگیری ولی پولشو باید آقا محمود بده ازش بگیر شلوغ پلوغ نشه یادشون بره ، همینه دیگه صد بار گفتم اگر عروسی رو تو خونه ی ما بگیرین همه ی زحمتهاش به گردن ما میفته ؛؛ اما کو گوش شنوا؟ این کارم بابات دست ما داد نه اینکه می خواد خودی نشون بده میشه این همه حرص و جوش و زحمت برای منه بیچاره. با اعتراض :گفتم مادر من برم به محمود چی بگم ؟ بگم پول بده برم میوه بخرم آنه من این کارو نمی کنم ... اصلا من نمیرم خودشون برن بخرن به ما چه ؛؛ گفت: ای بابا تو فقط برو بگو میخوای میوه بخری خودش میفهمه باید چیکار کنه. گفتم .. نه نه .. بیخودی منو جلو ننداز اگر نفهمید چی ؟ یک کلام من نمیگم خودتون پولو بگیرین بیارن بدین به من تا برم وگرنه نیستم..


   

داستانهای شازده کوچولو

15 Jan, 17:02


📚داستان بارون

پارت 39




.هنوز نیمی از راه رو نرفته بودیم که مینا وحشت زده منو صدا زد و گفت: مهلا مامان حالش بده : مامان جون ؟
مامان ؟ شهاب فورا زد کنار و بقیه هم یکی یکی ایستادن ؛ صورتش سفید شده بود و درست نمیتونست نفس بکشه ولی مرتب با دست اشاره میکرد چیزیم نیست الان خوب میشم همه دستپاچه نگران شده بودیم و نمی دونستیم چیکار باید
بكنيم! مسعود زنگ زد به اورژانس و منتظر شدیم و فکر میگردیم که اینطوری برای مامان بهتره هنوز تا تهران راه زیادی مونده بود و به خاطر بارون نمیتونستیم با سرعت اونو برسونیم بیمارستان ؛ و متاسفانه هیچکدوم نمی دونستیم که مادرمون در چه وضعیتی هست و چه دارویی باید بخوره و این برای ما پنج نفر باعث شرمندگی بود ؛
بالاخره آمبولانس رسید و اجازه دادن یک نفر همراهش باشه و ژیلا با مامان رفت؛ از اونجای راه رو تا تهران پشت سر آمبولانس رفتیم و مرتب به ژیلا زنگ می زدیم و حال مامان رو میپرسیدیم می گفت بهتر شده و داریم با هم حرف می زنیم ؛
ولی همین باعث شد که مامان رو یکراست ببریم به بیمارستان ؛ و اونجا بود که فهمیدیم وضعیتش اصلا خوب نیست و سرطان تا قسمتی از زیر بغل و پشت رو هم گرفته ؛ اونشب من تا صبح گریه کردم و نتونستم چشم روی هم بزارم؛ همه ی ما حال بدی داشتیم ؛هنوز نیمی از راه رو نرفته بودیم که مینا وحشت زده منو صدا زد و گفت: مهلا مامان حالش بده : مامان جون ؟
مامان ؟ شهاب فورا زد کنار و بقیه هم یکی یکی ایستادن ؛ صورتش سفید شده بود و درست نمیتونست نفس بکشه ولی مرتب با دست اشاره میکرد چیزیم نیست الان خوب میشم همه دستپاچه نگران شده بودیم و نمی دونستیم چیکار باید
بكنيم! مسعود زنگ زد به اورژانس و منتظر شدیم و فکر میگردیم که اینطوری برای مامان بهتره هنوز تا تهران راه زیادی مونده بود و به خاطر بارون نمی تونستیم با سرعت بریم؟
بالاخره آمبولانس رسید و اجازه دادن یک نفر همراهش باشه و ژیلا با مامان رفت؛ از اونجای راه رو تا تهران پشت سر آمبولانس رفتیم و مرتب به ژیلا زنگ می زدیم و حال مامان رو میپرسیدیم می گفت بهتر شده و داریم با هم حرف می زنیم ؛
ولی همین باعث شد که مامان رو یکراست ببریم به بیمارستان ؛ و اونجا بود که فهمیدیم وضعیتش اصلا خوب نیست و سرطان تا قسمتی از زیر بغل و پشت رو هم گرفته ؛ اونشب من تا صبح گریه کردم و نتونستم چشم روی هم بزارم؛ همه ی ما حال بدی داشتیم.
اون روزا همه با هم یا به مامان میرسیدیم و یا دنبال گرفتاری مجید بودیم و شهاب توی این کار خیلی بهم کمک کرد ؛ روزهایی که مامان عمل شد و سینه اش رو در آوردن و بعد مراحل شیمی درمانی رو انجام داد به سختی می گذشت که اگر مامانم طوریش میشد گوهر گرانبهایی رو از دست می دادیم ؛ شهاب و مسعود دنبال کار مجید بودن البته نتونستن به طور کلی قرض اونو جور کنن ولی از زندان رفتن خلاصش کردن ؛ اوایل به خاطر روحیه دادن به مامان و خوشحال نگه داشتنش هر کاری از دستمون بر میومد میکردیم ولی انگار برامون دور هم بودن و با هم زندگی کردن عادت شده بود ؛ پس به خودمون هم زیاد سخت نگذشت ؛ و حالا می فهمم که مامانم راست می گفت : دنیا به کسی رحم نمی کنه اگر غصه خور باشی همیشه توی سفره ات غصه میزارن و میگن بخور ؛ باید در مقابل سختی ها سر خم نکنی این خودتی که زندگی رو به کام خودت تلخ می کنی ؛ بی خود نیست که از قدیم میگفتن بخند تا دنیا به تو بخنده ؛ و یادم اومد مدتها پیش به من وقتی تو حرف نمی زنی شهاب از کجا بدونه که چه حال و روزی داری برای چی توقع میکنی که بدونه وقتی خونه نیست به تو چی گذشته ؟ توام از حال و روز اون خبر نداری؛ حرف بزن و وادارش کن برات درد دل کنه :مینا موفق نشد طلاق بگیره شاید دیگه اصراری به این کار نداشت ولی با دوتا چمدون اومده بود خونه ی مامان و مرتب ازش مراقبت میکرد احمد هم گهگاهی میومد و سر میزد ؛ و ما داشتیم فکر میکردم که بعد از مجید یک فکری به حال احمد و مینا بکنیم شاید دوباره سر و سامون بگیرن ؛
در واقع چیزی عوض نشده بود همه ی ما همونی بودیم که قبلا بودیم؛ اما زندگی من خیلی تغییر کرد؛
شهاب همون شهاب بود ؛ هنوزم به اندک دلخوری قهر می کرد و با من حرف نمیزد و توقعهاش از من تغییری نکرده
بود ؛
ولی حالا این چشم من بود که به روی خوبی هاش باز شده بود و بعد از سالها زندگی با اون تازه روح بزرگ اونو شناخته بودم ؛ و عیبهای خودمو ؛
حرفای مامان همیشه توی گوشم بود و سعی میکردم
فراموش نکنم ؛
پایان
برای شما زندگی همراه با شادی آرزو میکنم
قصه گوی شما ناهید


   

داستانهای شازده کوچولو

15 Jan, 09:49


📚داستان بارون

پارت 38



مجید گفت: باشه عیب نداره من میرم زندان ولی این شما هستین که بعدش ناراحت میشین دنبالم راه میفتین که منو بیرون بیارین و شاید اون موقع مجبور بشین بفروشین ؟ اصلا من نمی دونم یک جای کوچکتر چه عیبی داره برای
مامان بخریم ؛ شهاب گفت : آقا مجيد ما حرف زدیم اجازه بده و دیگه حرفشو نزن مگه خونه رو چند میخرن که تو هم می خوای قرضت رو بدی و هم سرمایه گذاری کنی و هم برای مامان خونه بخریم ؛ خواهش میکنم دیگه در این مورد حرف نزن که شدنی نیست ؛
مامان گفت : آقا: مجید ؛ من به دلم سنگ بستم مراقب باش زندان نیفتی که در این صورت من دنبال کارات نمی افتم ؟ تو باید بتونی روی پای خودت بایستی حرف آخر منه ؛ شهاب گفت: مامان؟ شما الان اینو میگین ولی همه ی می دونیم که طاقت نمیارین ؛ پس باید به مجید کمک کنیم همه با هم نزاریم براش اتفاقی بیفته ؛ مهلا تو چیکار میتونی برای مجید بکنی؟ گفتم من ؟ چرا من
گفت چرا نداره قرار شده ما بعد از این یک خانواده ی
خوب بشیم
گفتم : خب ؛ من یکم پس انداز دارم چند تیکه طلا هم دارم که ازش استفاده نمی کنم ؛ اونا رو هم میدم ؛ شهاب گفت: منم یکم دلار دارم تبدیل میکنم و قرض
میدم به مجید ؛
مسعود
گفت : شهاب اینا درد مجید رو دوا نمی کنه می
دونی پانصد میلیون تومن بدهی یعنی چی ؟ تازه اونم چطوری بالا آورده ؟
آقا پول نزول کرده سیصد میلیون الان شده پانصد آخه این مرد عقل داره ؟ شهاب گفت : داداش خودش فهمیده مجید به خاطر اینکه بتونه زندگی بهتری داشته باشه این کارو کرده خب اشتباه بوده حالا باید چیکار کرد ؟
مسعود گفت : والله من از زن و بچه ی خودم بیشتر ندارم از پس زندگی خودم بر بیارم هنر کردم ؛ مهدیه دخالت کرد و گفت : منم هستم؛ یک مقدار پس انداز دارم آقا مسعود خرج های دیگه ای داره که نمیتونه ازش بگذره و به
برادرش کمک کنه ؛
مسعود
منم هر چقدر مهلا داد همینقدر میدم ؛ که معلوم بود از این طعنه ی مهدیه عصبی شده گفت اگر ماشینش رو بفروشه منم پنجاه میلیون میدم ؛ درد سر اینه که آقا میخواد از آب رد بشه ولی خیس نشه ؟
سارا با بغض اومد جلو و گفت : باشه عیب نداره همین ماشین رو هم بفروشین و از بین بره ما دیگه چیزی نداشته
باشیم ؛
مهديه
گفت: مامان میخوام یک چیزی بهتون بگم ؛ منم واقعا نمی خواستم شما رو ناراحت کنم دلم پر بود و با شما درد دل می کردم در حالیکه می دونستم مسعود به حرف شما گوش نمی کنه بازم این کارو کردم ولی قصدم ناراحت کردن شما نبود ؛ مامان گفت: میدونم دخترم من که به تو حق دادم ؛مسعود گفت : ای با با هر دوتون اشتباه میکنین نشستین و با هم حرف زدین و منو محکوم کردین صد بار برای همین زن قسم خوردم چیزی نیست که تو نگران بشی من اهل این کارا نیستم؛ یک موردی بود که به من گیر داد و تموم شد و رفت
اینقدر کشش ندین اونطوری که مهدیه میگه نیست ؟ خیانت کجا بود؟ همینطوری برای خودتون حرف میزنین از دست این زنهای کج خیال ؛
مامان برای اولین بار با تندی و اخم گفت : خیلی خب به توام دارم میگم از این به بعد تکرار بشه جایی توی خونه ی من نداری ؛ مسعود قاه قاه خندید و گفت: وای مامان ؟ چه جذبه ای داشتی ما نمیدونستیم مینا گفت: همه ی شما میدونین که من چیزی ندارم ولی میتونم از اداره وام بگیرم همونو میدم به مجید قسط
هاش رو هم خودم میدم ؛ مهدی گفت: منم بیست میلیونی میتونم بزارم وسط اگر کارگشا باشه ؟ خدا شاهده بیشتر ندارم ؛
احساس کردم جو یک طوری شد که انگار واقعا ما داشتیم مثل یک خانواده ی خوب به داد هم میرسیدیم چیزی که تا چند روز پیش محال به نظر میرسید : مردا نشستن به حساب و کتاب کردن و اینکه چطوری این مشکل رو حل
كين ؛ نگاهی به مامان انداختم و رضایت رو تو صورتش دیدم ؟ شاید با خودش فکر میکرد بالاخره گار درست رو در مورد بچه هام انجام دادم؛ ولی من می دونستم که مادر این نگرانی ها رو همیشه همراه خودش خواهد داشت؟
صبح فردا بعد از صبحانه همه راهی تهران شدیم ؛ هنوز باورن بند نیومده بود؛ حالا نم نم همچنان می بارید و انگار تموم شدنی هم نبود؛ چشمم افتاد به مامان که داشت وسایلشو جمع میکرد و احساس کردم زیاد حالش خوب
نیست ؛
ازش پرسیدم ولی انکار کرد و گفت که هوای بارونی شمال اذیتم کرده بهش عادت ندارم ؛ اون روز مینا و مامان سوار ماشین ما شدن و پشت سر هم راه افتادیم طرف تهران ؛ داشتم فکر میکردم اگر یک روز من پیر بشم و حنا از حال و روزم خبر نداشته باشه چقدر دلگیر میشم وحتما احساس بدی خواهم داشت .


   

داستانهای شازده کوچولو

11 Jan, 12:34


🎼منبع ریمیکس آهنگای‌ نوستالژی بیس‌دار خوراک‌ سیستم : 🎧

آهنگ های مخصوص جشن تولد و عروسی💃

داستانهای شازده کوچولو

11 Jan, 04:18


📚داستان بارون

پارت 31



گفت: من که باورم نمیشه تو اینطوری در مورد من قضاوت
کئی !
آخه وقتی میدونی که چقدر سرکار خسته میشم و دیگه تو رو درک کنم ؟ نای روی پا ایستادن رو ندارم چطور از من توقع داری حال گفتم خب رسیدیم به همون جایی که تو ایستادی چون من دوستت دارم توقع دارم چطوره ؟ گفت : شلوغش نکن مهلا تازه توام ایرادهایی داری که من
تحمل میکنم گفتم: مثلا چی ؟ گفت: خیلی ؛ اینکه کارت رو به بودن با من ترجیح میدی؟ گوشه گیر هستی و معاشرت رو دوست نداری ؛ اصلا بهم بگو تو چرا همراه من نمیای به مهمونی های دوستام ؟ من همیشه تنها میرم شکایت دارم ولی هیچوقت بهت
اصرار نکردم :گفتم میدونی چرا؟ چون رابطه ی تو رو با دوستانت
رو دیدم ؛ کار تو طوریه که با همه صمیمی میشی و من نمی خوام ذهن خودمو مسموم کنم که آیا الان که تو با اونا هستی چیکار میکنی ؛ میخوام همیشه همون شهاب که باهاش آشنا شدم توی ذهنم بمونه هر روز از کلی هنرمند خوش آب و رنگ فیلم میگیری درست مثل وقتی از من گرفتی و عاشقم شدی حرفم رو قطع کرد و گفت : آهان حالا فهمیدم تو چت بود ؛
اولا آدم یکبار عاشق میشه تو اگر جلوی دوربین من هم نمی اومدی من تو رو انتخاب میکردم
و اینطور که فهمیدم راه رو اشتباه رفتی مهلا خانم : آدم باید با واقعیتهای زندگی مواجه بشه تو فرار گردی و برای همین در ذهنت یک کوه ساختی که نمی خوای به زبون
بیاری
درد تو اینه که آیا من با کسی رابطه دارم یا نه؟ اینا رو توی گلوت قورت دادی ولی نمی دونستی که توی سینه ات می
مونه ؛
همش گفتی تنهام دیر اومدی ولی اونچه که توی دلت بود رو به زبون نیاوردی و بی جهت به من بدبین بودی سردي نشون میدادی و من نمی فهمیدم از کجا آب میخوره اگر چند بار میومدی میدیدی که تمام رابطه های من دوستانه بود چه زن و چه مرد این همه برای خودت بزرگ نمیکردی ؟ مهلا اونقدر تو رو دوست دارم که بهت خیانت نکنم ؛
با این حرف شهاب رفتم توی فکر یعنی ممکن بود که درد من این باشه؟ و هرگز نخواستم حتی پیش خودم اعتراف
كنم ؟
حس کردم شاید حق با شهاب باشه و من داشتم بیهوده چیزی رو در قلبم بزرگ میکردم که واقعیت نداشت و بهش
یقین نداشتم ؛ شهاب گفت: چیزی نمونده تا برسیم حنا رو بیدارگن
خواب آلود نباشه ؛
هنوز بارون میومد و من حس خوبی پیدا کرده بودم شاید بعد از سالها اولین باری بود که با شهاب حرف میزدیم و درد دل میکردیم و کار به دعوا و قهر نکشیده بود؛ که شهاب پیچید توی یک فرعی روستایی که نزدیک نوشهر بود و از کوچه باغهای باریکی که گل آلود بود و به جنگل
منتهی میشد جلو میرفت ؛ اون مناظر و اون کوچه ها خیلی به نظرم آشنا اومد؛ آروم گفتم : شهاب ؟ تو این راه رو بلدی؟ نه از کسی پرسیدی و نه تردید داشتی چطوری میشه ؟ ببینم اینجا ویلای آقای خرسند نیست که
داریم میریم ؟


  

داستانهای شازده کوچولو

10 Jan, 23:35


شرط عجیب دختر برای رضایت😱

داستانهای شازده کوچولو

10 Jan, 23:34


فیلم جدید دختر یاسوجی و شرح فریب خوردن از ۷تا از هم دانشگاهیش..+۱۸

من و یکی از دوستام که این بلا رو سرم آورد همیشه همدیگه رو اذیت میکردیم با فوش دادن استوری بد گذاشتن از هم آخرین استوری در مورد مادرش گذاشتم طوری جلوه داد که واسش مهم نیست ولی اینطور نبود روز حادثه وقتی از دانشگاه به سمت خونه داشتم می رفتم رضا تو کوچه خلوت به زور سوارم کرد بی وجدان ها اصلا به التماس های من توجه نکردن دو تا ماشین شدن و با سرعت داشتن منو میبردن از لحظه ورود داخل ماشین ..

ادامه ماجرا +۱۸سرچ کنید یاسوجی میاره بالا

داستانهای شازده کوچولو

10 Jan, 18:39


🔞 تجاوز دایی ۱۲ ساله افغان به خواهرزاده ۴ ساله اش

🔸 زن در تشریح جزئیات ماجرا گفت: من و شوهرم چند سال قبل از افغانستان به ایران آمدیم و در یک گاوداری در ورامین ساکن شدیم .دو ماه بود که برادر ۱۲ ساله ام از افغانستان به ایران آمده بود تا کار مناسبی پیدا کند.
🔸 به همین دلیل برادرم مدتی در منزل ما بود. از صبح من و شوهرم برای کار به گاو داری رفته بودیم. دخترم و برادرم مشغول بازی بودند که گریه های بی امان دخترم را شنیدم. وقتی .... 😰↘️↘️

ادامه ی ماجرا و خبر ➡️ سرچ کنید تجاوز دایی کانالش میاره

داستانهای شازده کوچولو

10 Jan, 18:36


📚داستان بارون

پارت 30




به شهاب نگاه کردم خونسرد رانندگی می کرد آروم پرسیدم : تو آدرس رو بلدی ؟
گفت : بیدار شدی ؟ حالا یک قهوه برام بریز یکی هم خودت بخور اینقدر نخوابی دخترت هم مثل خودت خواب آلو شده ؛ بیدارش کن دیگه ؛
من گرسنه شدم چیزی داریم بخوریم؟ این بچه هم گرسنه
اس ؛
گفتم : داریم الان بهت میدم ؛ پرسید مهلا ؟ تو فکر میکنی مامان برای چی رفته اگر اینجا موضوع فروش خونه و دعواهای مسعود و مجید باشه من نمیمونم گفته باشم بر میگردم تهران دوست ندارم توی این موقعیت قرار بگیرم ؛ گفتم: اگر اینطور بود منم با تو میام منم دوست ندارم حق
با توست ؛
لبخندی زد و گفت: چه عجب یک بارم شده حق رو به من
دادی ؛
گفتم: شهاب من نمی فهمم واقعا زندگی اینقدر سخته؟ یا ما داریم سختش میکنیم نمیشه یک فکری کرد تا ساده تر و بی ریا تر با مشکلات برخورد کنیم ؛ باور کن این منم زدنها و ترس از باختن به طرف مقابل زندگی ها رو نابود میکنه ؛
گفت : ببین مهلا ؛ میخوای احساس منو بدونی ؟ اینا همش به خاطر علاقه اس آدمها از کسی که دوست ندارن انتظاری هم ندارن من از تو توقع دارم چون هنوزم مثل روز
اول دوستت دارم ..
گفتم: شهاب من هنوزم معنای واقعی دوست داشتن رو نفهمیدم دوست داشتن یعنی توقع ؟ و اینکه آدم انتظار داشته باشه طرف مقابل مون در هر موردی به حق یا ناحق کوتاه بیاد و حرف نزنه ؟ به نظرت
درسته ؟
اگر دوست داشتنهای ما همراه با خودخواهی و منم زدن ها نبود کار هیچ زوجی به جدایی نمی کشید من هر روز با کلی از این زوج ها روبرو میشم که مثل تو فکر میکنن ؟ من دوستش دارم و اون باید به حرفم گوش کنه؛ گفت : تو رو خدا مهلا برای من کلاس روانشناسی نزار ؛ درد من همینه تو همیشه میخواستی زندگی خودمون رو با بقیه مقایسه کنی هر بار که زوج درمانی می کردی کلا اخلاقت عوض می شد ؛
چون
احساس دونفر که با هم زندگی میکنن نمیشه توی چهار گذاشت هر آدم با آدم دیگه فرق می کنه گفتم: شهاب تو اشتباه میکنی اخلاق من زمانی عوض میشد که تو به احساس و خواسته های من اهمیت نمی دادی ؛ از من به خاطر اینکه هفته ها تنها بودم و منتظر تو می شدم اونم وقتی با کلی مشکل دست و پنجه نرم می کردم و دست تنها بودم ؛ توقع داشتی در حالیکه منم یک آدمم مثل
تو ام.
اینکه ؛ همه چیز توی خونه آماده باشه تا نزدیک ظهر پیش تو بخوابم و از اون بدتر سرکار نرم ؛ خوشرو و خوش اخلاق باشم و شب هم با تو بیام مهمونی ؛
به نظرت این ظالمانه نیست ؟ تو خیلی واضح و مرد سالارانه بین من و خودت فرق میذاشتی ؛ در حالیکه من بعد از تحمل کلی مشکل به دلجویی تو حتی برای یک بار نیاز نداشتم؟ اینکه بدونی در نبودنت چه بار سنگینی رو به دوش میکشیدم نفهمیدی که اگر بی منت وغرولند کردن سعی داشتم تو رو راضی نگه دارم و
خوشحال؛ انتظار داشتم اینو متوجه باشی و وظیفه ی من ندونی ؟ ولی متاسفانه اینطور نبود ؛
تو ؛ تو حتی خوبیهای منو به پای مردونگی خودت میذاشتی که قدرت داری و زنت رو درست بار آوردی ؛ این بود نتیجه ی کار من ؛ خب معلومه که دلگیر و ناراحت می
شدم ؛ شهاب تو بدون اینکه بخوای همه ی احساس منو سركوب می کردی؛ از ترس اینکه دوباره قهر نکنی مجبور بودم که روی خواسته های خودم پا بزارم تا تو راضی باشی ؛ ببین شهاب این کار برای مدت طولانی آدم رو از زندگی خسته می کنه ؛ منم خسته شدم دیگه دلم نمی خواد در
مقابل خواسته های تو سرخم کنم ؛

ادامه دارد..

  

داستانهای شازده کوچولو

10 Jan, 08:16


📚داستان بارون

پارت 29





من با رفتنش به مرکز مخالف بودم به خاطر خودش ولی اون اهمیتی به محبتی که بهش داشتم نشون نداد و کار خودش کرد پس از من چه انتظاری دارین بهش بگم آفرین که بر خلاف میل من رفتی به بدترین جا برای کارورزی ؟ نه مامان مهلا باید بدونه که کارش اشتباه بوده و مشکلات اونا روی زندگی ما اثر بد میزاره : من اینطور جاها رو رفتم و دیدم و دلم نمی خواست مهلا آلوده ی این کار بشه ؟ ولی اون لجبازی کرد و منو به حساب نیاورد؛ و این یعنی دهن کجی به من ؛
و مامان هر چی براش توضیح داده بود که مهلا شغلش اینه و درسشو خونده و قرار نیست که مشکلات مردم روی زندگیش اثر بزاره قبول نکرد و به قهرش ادامه داد. در حالیکه شهاب از فعالیتهای من با خبر بود و می دونست که دارم چیکار میکنم یک کلام در موردش حرف
نمی زد.
تا یک روز که آماده میشدم برم مرکز برای خداحافظی از دخترا ؛ دخترایی که حالا بعد از این مدت شده بودن جزوی از زندگی من باهاشون دوست و رفیق بودم و مدتی بود که فقط برای حل مشکلات اونا داوطلبانه میرفتم ولی حالا با باز شدن مرکز دیگه نمیتونستم این کارو بکنم ؛
شهاب تازه از خواب بیدار شده بود من هنوز لباس توی خونه تنم بود و انگار به بدنم چسبیده بود؛ از کنارم رد شد و بی مقدمه گفت : مهلا ؟ تو چرا داری چاق میشی شکمت .
حرفشو قطع کرد و برگشت و بازوی منو گرفت و ادامه داد وایسا ببینم؛ مهلا ؟ تو چرا شکمت بزرگ شده ؟ نکنه ؟
نکنه ؟
و دستشو گذاشت روی شکمم و ذوق زده در حالیکه چشمش پر از اشک شده بود هیجان زده پرسید : واقعا ؟ تو حامله ای ؟ مهلا تو حامله ای ؟ منم چشمم پر از اشک بود درست مثل اون ؛ با سر جواب مثبت دادم ؛ محکم بغلم کرد و روی سینه اش فشار داد و گفت: فکر نمی کردم تو این همه ظالم باشی ؛ خیلی لجباز و یک دنده ای؛ چطور دلت اومد به من نگی که بابا شدم ؛ مهلا تو خیلی بدی ؛ خیلی بدی دوستت دارم ؛ خیلی دوستت دارم ؛ به خدا من عاشق توام ولی تو نمیفهمی ؛ چرا ازم دوری می کنی؟ چرا به من نگفتی
و اینطوری شهاب از وجود حنا با خبر شد و ما آشتی گردیم و در اون موقعیت من نخواستم که دیگه چیزی رو برای اثبات حق کسی ثابت کنم و ترجیح دادم بعد از این همه قهر و جدایی به خاطر خودم و بچه ای که در شکم داشتم
حرفی نزدنم ؛ گفتم میخواستم بگم ولی فکر کردم دیگه منو دوست نداری و برات مهم نیست که من مادر بچه ات باشم یا نه ؟ گفت : تو دیوونه ای یک دیوونه ی دوست داشتی من چطور میتونم عاشق تو نباشم ؟ ببین مهلا من از اولم بهت گفتم
که تا آخر دنیا تو رو دوست خواهم داشت ؛ گفتم حتی اگر بدونی الان میخوام برم مرکز ؟ :گفت اون که تموم شده بود دیگه برای چی میخوای
بری?
گفتم میخوام برم با دخترا خداحافظی کنم ؛ گفت باشه عزیزم خودم می برمت با هم میریم؛ شهاب دم در منتظرم موند و من رفتم برای آخرین بار دخترا رو ببینم؛ و چه خداحافظی غم انگیزی بود هم اونا به من و هم من به اونا بشدت وابسته شده بودیم
و با اشک و آه و گریه و اینکه قول دادم ارتباطم رو باهاشون نگه دارم ازشون جدا شدم ؛ در حالیکه در اون مدت کوتاه تونسته بودم کمی روی اونا اثر مثبت بزارم ولی می دونستم که این برای مدتی کوتاه است زندگی اونا عوض نمیشه
و دوباره ما برگشتیم به روزای اول زندگیمون؛ حرفای قشنگ و عاشقانه مهربونیهای بیش از اندازه بهم ؟ ولی آیا این واقعیت داشت؟ من شهاب رو نمی دونم ولی برای من شدنی نبود و حالا این رفتارها شکلی از تظاهر به خودش گرفته بود؛ نباید میذاشتیم که این گدروت این همه طولانی بشه وقتی روی قلب زنی زنگار بست پاک شدنی نیست ؛ شهاب رو از دل و جون دوست داشتم ولی دیگه با نظر اول بهش نگاه نمی کردم و حتی گاهی به فکرم می رسید که شاید به خاطر بچه منو دوست داره ؛ با ترمز ماشین به خودم اومدم هنوز بارون میومد و لی دیگه نزدیک شمال بودیم ؛


   

داستانهای شازده کوچولو

09 Jan, 11:58


📚داستان بارون

پارت 28



اون چنان ساده این حرفا رو بهم زد که انگار یک موضوع عادی و روزه مره ی همه آدمهاست چیزایی که من حتی در
تصورم هم نمی گنجید؛ باور کردنش سخت بود دردناک . من اون زمان که توی مرکز بودم خودمو کنترل میکردم و عکس العملی نشون نمی ندادم ولی از به یاد آوردنش بغض گلومو می گرفت و بشدت از خودم و از این دنیای بی رحم بدم
می اومد ؛ چطور ممکنه توی این شهر دخترایی باشن که به خاطر پول با سن کم مجبورشون کنن باردار بشن و بچه ی اونا رو بفروشن ؛ و چطور زیر سقف دود آلود آسمون این شهر نوازد
فروشی یک شغل باشه و کسی به دادشون نرسه ؛ چرا باید چیزایی که در وطن ما جرم محسوب میشه از نظر ها پنهون بمونه و چیزایی شخصی و انتخابی جرم باشه ؛
نمی فهمم ؛
با ترس از شهاب در رو باز کردم و وارد شدم ولی اون
هنوزم نیومده بود ؛ اونشب دیر وقت اومد سلام کرد و یکراست رفت دستشویی و بعدم خوابید و بازم من هر چی انتظار کشیدم که بیاد و حرف بزنیم نیومد و روی مبل خوابم برد : این اولین قهر خیلی برام سخت و ناگوار بود و نمی دونستم باید چیکار کنم؛ از خیر کارورزی بگذرم؟ یا در مقابلش ایستادگی کنم ؟ این بود که روز بعد رفتم پیش مامان و درد دل کردم و همه چیز رو گفتم اون با اینکه خیلی زیاد شهاب رو دوست داشت بهم گفت اگر حرفت حق نبود ازت میخواستم بری و معذرت بخوای ولی نیست و تو باید یکم صبوری کنی تا شهاب خودش متوجه بشه ؟ نگران نباش من باهاش حرف میزنم و راضیش میکنم اما سه روز دیگه هم گذشت و ما به جز مواقع ضروری حرف نمیزدیم با هم غذا می خوردیم و با هم می خوابیدیم برامون مهمون میومد و به مهمونی میرفتیم و جلوی دیگران حرف میزدیم ولی بازم قهر بودیم اون طوری می خوابید که کوچکترین تماسی با بدن من نداشته باشه و حتی شب به خیر هم به من نمی گفت ؛
تا اینکه یک روز و سایلشو برداشت و فهمیدم داره میره برای فیلمبرداری ؛ موقعی که از در میرفت بیرون گفت : من امشب دیر میام منتظرم نباش ؛
بلند شدم که مثل همیشه بدرقه اش کنم ولی در رو زد بهم و رفت و چند روزی هم نزدیک ظهر میرفت و موقع طلوع آفتاب بر می گشت ؛
همون روزا بود که متوجه شدم باردارم ولی سینه ی من مالامال از غصه بود و دلشو نداشتم که برای اولین بچه ام خوشحالی کنم پس این راز رو توی دلم نگه داشتم و حتی به مامانم نگفتم ؛ اون روزا خیلی زیاد برای من غصه می خورد و مدام سعی داشت که منو تنها نزاره ؛ این بود که به فکر یک کار برای خودم افتادم قبلا یکی از هم دانشگاهی هام ازم خواسته بود که چند نفری شریک بشیم و یک مرکز مشاوره باز کنیم ؛ بهش تلفن کرد و توی روزهایی که شهاب بشدت کار داشت و وانمود می کرد اصلا حواسش به من نیست حتی نگاه به صورتم نمی کرد و این برام غیر قابل تحمل شده بود و بیشتر خودمو مشغول کار میکردم ؛ همون روزا با دوتا دیگه از دوستانم دوندگیهای زیادی کردیم و مجوز گرفتیم و محلی رو اجازه کردیم و وسایل خریدیم و اون مرکز مشاور رو باز کردیم ؛
و من همچنان روزاهای پنجشنبه و جمعه میرفتم به مرکز و با دخترا و دردهاشون آشنا میشدم یکی از اونا دختری بود که پدرش کلیه اونو فروخته بود و دختر برای اینکه خودشو نجات بده فراری شده بود و افتاده بود دست مواد
فروش ها و مردانی که ازش سوء استفاده میگردن ؛ دخترانی که اغلب خانوادههای مناسبی نداشتن و بیشتر اونا بار مشکلات زندگی رو به دوش می کشیدن ؛ درد اونا در مقابل غم من هیچ به حساب میومد و برای همین می تونستم اون روزای سیاه رو تحمل کنم ؛ و قهر شهاب چهار ماه طول کشید حالا شکم من داشت بزرگ میشد. در حالیکه دیگه هیچ امیدی به اون زندگی نداشتم و مدام برای تنهایی زندگی کردن و به تنهایی بزرگ کردن بچه ام فکر میکردم ؛
یکی دوبار مامان دور از چشم من با شهاب حرف زده بود و اونم استدلال آورده بود حالا که هر کاری دلش می خواد می کنه منم کاری به کارش ندارم دلم نمی خواد هر روز توی خونه دعوا و مرافه داشته باشیم ؛


  

داستانهای شازده کوچولو

08 Jan, 19:52


📚داستان بارون

پارت 27



و رفت توی اتاق و در رو زد بهم : مدتی روی مبل نشستم و فکر کردم به زودی پشیمون میشه و میاد سراغم ولی نیومد و بالاخره روی همون مبل خوابم برد و صبح زود با بهم خوردن در خونه بیدار شدم و فهمیدم که رفته بیرون ؟ با خودم فکر کردم حتما رفته حلیم یا کله پاچه بخره که از دلم در بیارم اگر خواست آشتی کنه و سر حرفش مونده بود چیکار کنم؟ واقعا نمیتونستم این کارورزی رو نرم ؟ ولی یکی دوساعت که گذشت باورم شد که اون قهر کرده و نمی تونستم حدس بزنم کجا میتونه رفته باشه ؛ اما مطمئن بودم که خونه ی مادرش نمیره خواستم زنگ بزنم به موبایلش ولی غرورم اجازه نداد پس آماده شدم و برای دومین بار رفتم به مرکز ولی ته دلم ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم چون میدونستم شهاب راضی نیست ؛ و با ترس و لرز برگشتم خونه در حالیکه بازم زندگی یک دختر دیگه فکرم رو بشدت در گیر کرده بود ؛
اون روز با یکی دیگه از دخترا حرف زدم بی صدا و آروم بود برعکس بقیه ی دخترا اصلا حرف نمی زد زرد رنگ و لاغر با چشمانی درشت و سیاه و زیبایی که در پس اون همه درد و رنج پنهون شده بود ؛ اسمشو که پرسیدم فقط نگاه کرد ولی دخترای دیگه گفتن فرشته اس خانم تازه اومده و دلش نمی خواد با کسی
حرف بزنه ؛ گفتم: آخ که چقدر اسمش بهش میاد تو خیلی قشنگی درست مثل یک فرشته فقط دوتا بال نداری که من اونو روی شونه هات می ببینم ؛
بازم مستقیم به من نگاه کرد سرد و بی روح مثل کسی که اصلا چیزی نشنیده ؛
پرسیدم میخوای یکم امروز تو حرف بزنی ؟ یک دختر دیگه به جاش گفت: خانم ما همه زندگی اونو می دونیم برای چی بگه؟ میخواین من تعریف کنم ؟ ::گفتم خب منم میخوام بدونم قرارمون همین بود ؛ ولی از زبون خودش ؛ دختر به حرفم اهمیتی نداد و با گفتن یک
حرف زشت و رکیک گفت همچین فرشته ی فرشته ام نیست تا حالا دوبار حامله شده و بچه اش رو فروختن یا پیش فروش کردن ؛
این بار سومش بود موقع دزدی گرفتنش بچه اش انداخت و به درک واصل کرد ؛
این یک مارمولکیه که دومی نداره مخصوصا حرف نمی
زنه ؛
حیرت زده پرسیدم واقعا ؟ چرا ؟ پدر بچه ات یعنی شوهرت این کارو میکرد ؟ همون دختر قاه قاه خندید و گفت: مهلا جون تو چقدر با نمکی شوهرش کجا بود کی این لاغر موندی رو میگیره ؟ فرشته نگاه غضبناکی به اون دختر کرد و با حرص گفت : به تو چه کثافت عوضی دست از سر من بر میداری یا نه ؟ خودت چی؟ دهنم رو باز نکن پته مته ی تورو میریزم روی آب ؛ بلند گفتم : هر دوتون ساکت باشین اینجا جای دعوا نیست خواهش میکنم من به شما گفتم دخالت نکنین هر کس به نوبت خودش حرف بزنه لطفا برای من درد سر درست
نکنین ؛ فرشته بدون اینکه حالت صورتش عوض بشه گفت : آره من شوهر ندارم به خاطر خانواده ام این کارو کردم می خواستم یک پولی بدست بیارم اما گولم زدن با یکی که کارش فروش نوزاد بود بهم گفت اگر تو حامله بشی سه میلیون بهت میدم بدون درد سر و سکوت کرد ؛
و شونه هاشو بالا انداخت ؛
پرسیدم حتما تو خیلی اذیت شدی و دلت نمی خواست بچه ات رو بدی درسته ؟ گفت: نمی دونم ؛ بچه میخوام چیکار ؟ من تازه شانزده سالمه ؛ اولی رو برد و بهم پول نداد و قسم خورد برای دومی شش میلیون میده ولی بازم همون شبی که بدنیا آوردمش بچه رو برداشت و غیب شد و دیگه ندیدمش ؛ پرسیدم بچه رو دیگه ؟
گفت : نه بابا همون مرتیکه ی عوضی رو که قرار بود بهم پول بده ؛ من به اون بچه چی دارم که بدم بچه به چه درد من می خوره خودم نون ندارم بخورم ؛
گفتم ک خب بعد چیکار کردی ؟ گفت: یکی دیگه به اسم صادق بود که فهمیده بود من دوتا بچه آوردم ازم خواست یکبار دیگه این کارو بکنم و پولشو اول گرفتم وقتی حامله بودم با هم رفتیم دزدی و گیر افتادیم و موقعی فرار خوردم زمین و بچه ام افتاد ؛ یعنی دیگه جون نداشتم و خودم می فهمیدم که نمی تونم نگهش دارم .

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

08 Jan, 08:24


📚داستان بارون

پارت 26



ولی با یک لبخند مثل همیشه ازش استقبال کردم و هیچ گله ای نکردم و نپرسیدم میخواستم زن خوبی باشم و شوهرم رو با سئوال و جوابهای بی موقع کلافه نکنم ؛ موقع شام ازم پرسید خوب عزیزم چیکارا کردی ؟ چه خبر؟ گفتم: بیکار نبودم امتحانم تموم شد و من بالاخره مدرکم رو میگیرم ولی باید برم کارورزی امروز اولین جلسه رو رفتم گفت: کجا ؟ چرا به من نگفتی؟ گفتم : خب چه
فرقی می کنه من باید برم فکر کردم وقتی اومدی بهت میگم دیگه ؛ گفت: مهلا پرسیدم کجا میری کارورزی ؟ گفتم مرکز اصلاح تربیت (..) همینطور که لقمه میذاشت توی دهنش گفت: لازم نکرده؛ نمیتونی بری اونجا ؛ یک جای دیگه پیدا کن؛ گفتم: دست من نیست خودشون انتخاب کردن که کجا برم ؛ بعدام مگه اونجا چه اشکالی داره ؟ فقط دو روز در هفته پنجشنبه و جمعه میرم و خیلی زود تموم میشه؛ گفت : نه مهلا ؛ نمیشه بری من اجازه نمیدم در حالیکه سعی میکردم خونسردی خودمو حفظ کنم گفتم شهاب ؟ نفهمیدم؟ مگه من از تو اجازه خواستم ؟ اصلا مگه تو برای کارات از من اجازه می گیری؟ ما دوتا آدم عاقل و بالغيم حق دخالت توی کار همدیگر رو نداریم؛
تازه مهمونی و عروسی که نیست این ادامه ی درس منه که باید بگذرونم همینطوری یک چیزی نگو که منم عصبی بشم خواهش میکنم؛ گفت: من خواهش میکنم عصبی نشو منطق داشته باش؛ هیچ مرد با غیرتی نمی زاره زنش بره اونجا کار کنه ؛ برو عروسی برو مهمونی ؛ برو خودتو درست کن موهاتو رنگ کن نمی دونم هر کجا که میخوای برو ولی اونجا نمیشه؛ اصلا من نمی خوام تو کار کئی بشین خودم به اندازه ای که راحت باشیم در میارم گفتم : مرد با غیرت؟ نمی دونم منظورت چیه؟ من بچه ام یا صغیرم؟ آخه مگه من عروسک خیمه شب بازی توام که به ساز تو برقصم ؟ من میخوام توی جامعه باشم ؛ روانشناسی خوندم که بتونم به کسانی که نیاز دارن کمک کنم؛ اصلا من اهل مهمونی و این حرفا نیستم خودتم میدونی ؛ ببینم اصلا تو از چی میترسی ؟ بشینم توی خونه و به این در خیره بشم که تو کی میری و کی بر می گردی؟
گفت : بحث نکن میگم نمیشه یعنی نمیشه : گفتم : منم میگم میرم یعنی میرم و تو نمیتونی مانع من بشی چون مجبورم که برم وگرنه نمیتونم مدرکم رو بگیرم اینو
بفهم بی خودی به کار من دخالت نکن : یک مرتبه قاشق و چنگالش کوبید روی میز و داد زد همینه دیگه ؛ ببین با یک بار رفتن چقدر اخلاقت عوض شده ؟ تو کی روی حرف من حرف میزدی ؟کی وقت غذا اعصاب منو خرد میکردی ؟ بعد از چند روز اومدم یک لقمه غذا بخورم داری از کاری حرف میزنی که غیر ممکنه من بزارم انجامش بدی ؛ پس حرفشو نزن دیگه تمومش کن . گفتم : شهاب چرا اینطوری میکنی؟ از تو بعیده من نمی خوام با تو مخالفت کنم بهت دارم میگم مجبورم که برم تازه این خواسته ی خودمم هست بهم احترام بزار : لطفا این کارو نکن من بچه ی دوساله نیستم که با یک بار رفتن به جایی تحت تاثیر قرار بگیرم؟
گفت : من وقتی بهت احترام میزارم که لیاقتشو داشته باشی وقتی قرار هر کاری دلت میخواد بکنی چه احترامی بین ما میمونه ؟ تو اصلا عوض شدی ؟ منم قاشق و چنگال رو برداشتم و کوبیدم روی میز و گفتم : بسه دیگه اگر تا حالا با تو راه اومدم برای این بود که نمی خوام دعوا کنیم فکر میکردم گذشتهای منو درگ می کنی رفتار منطقی من روی توام اثر میذاره و با من همون طور رفتار میکنی که من با تو رفتار میکنم ولی تو اشتباه برداشت کردی؛ فکر میکنی من برده و زرخرید تو هستم ؛ نمی تونم حرف بزنم یا ازت . می ترسم ؟ با تندی گفت : ببخشید تو کجا گذشت کردی که من نفهمیدم ؟ من چیکار کردم که تو از سر تقصیرم گذشتی ؟ گفتم: همین امشب ؛ میدونی من چند ساعت منتظر اومدنت بودم ؟ و اصلا ازت نپرسیدم چرا دیر کردی؟ با کی بودی که یادت نبود حتی یک تلفن به من بزنی؟هان پرسیدم؟ نه شهاب نپرسیدم و نمی خوام این کار رو بکنم ولی همه رو میریزم توی دل خودم به این میگن گذشت از مسائل کوچک ؛ که عنوان کردنش شر به پا میشه؛ توام نکن منو در نظر بگیر؛ گفت: صداتو بیار پایین خوب اون روی خودت رو نشون دادی ؛ پس تو همش داشتی تظاهر میکردی حالا دارم کم کم تو رو میشناسم؛ ساکت شو نمیخوام حتی یک کلمه ی دیگه ازت بشنوم ؛


  

داستانهای شازده کوچولو

07 Jan, 21:19


📚داستان بارون

پارت 25



ولی اگر بیان به من کمک گردین تا این دوره رو بگذرونم باور کنین که قصد پند و اندرز ندارم توی این جلسه ها همه حرف میزنیم درد دل میکنیم همین یک نفر از ته کلاس گفت اگر نخوایم چی؟ گفتم: هیچی ولی من ازتون خواهش میکنم که بهم کمک کنین تا این دوره رو تموم كنم ؛ من حرف زیادی ندارم که به شما بزنم و این شما هستین که اگر دوست داشته باشین دور هم دوستانه بشینیم و درد دل کنیم؛ یک روزم نوبت خودم میشه منم چیزایی که توی زندگی اذیتم میکنه رو به شما میگم ؛ باز یکی دیگه گفت: با حالی خانم؛ اگر نصیحت نمی کئی من هستم ؛ و یکی یکی دستشون رو بردن بالا ؛ بعد نشستم کنار یکی از اونا و گفتم کی میخواد نفر اول باشه ؟ دختری به نام فیرزوه دستشو برد بالا ولی حالت تمسخر آمیزی به خودش گرفته بود که احساس کردم می خواد مسخره بازی در بیاره ؛ ولی گذاشتم حرف بزنه؛ پرسید خانم از چی براتون بگم؟ گفتم: هر چی دوست داری از زندگیت و یا از رویاهات ؛ همه با هم زدن زیر خنده و پچ پچ افتاد که رویا ؟ کدوم رویا ؟ رویا واسه ی آدم های بی درده فیرزوه گفت: راست میگن خانم ما رویا نداریم؛ چون زندگی نداریم؛ اگر شکم سیر و جای خواب راحت اسمش رویا هست ما داریم؛ پرسیدم تو دلت نمی خواد یک روز
زندگی خوبی داشته باشی بدون درد سر؟ گفت : خانم بابای من یک نامرده ؛ وقتی کوچک بودم میومد سراغم و وقتی بزرگتر شدم منو فروخت به یک نامردتر از خودش دیگه چه آینده ای در انتظار منه که بهش فکر کنم ؟ گفتم: واقعا ؟ تو برای چی اینجایی؟ بلند خندید و گفت برای اینکه اونمرد وقتی ازم سیر شد منو فروخت به یک مرد شکم گنده ی بوگندو و توی غذام خواب آور ریخت و شبونه
داد منو بردن ؛ صبح که چشمم رو باز کردم اون مرد رو دیدم که می خواست بیاد سراغم ؛ بهش چاقوزدم نمرد ولی بدجوری زخمی شده و بردنش بیمارستان منم آوردن اینجا که اصلاح بشم ؛ قصه اش مفصله ؛ گفتم : خیلی متاسفم ؛ که یک نفر بلند گفت: متاسف نباش فیروزه از همه
خوشبخت تره این که چیزی نبود
لحظاتی که فیرزوه زندگیش رو تعریف میکرد برای من زجر آور بود وقتی برگشتم و به صورت اون دخترا نگاه کردم سنگین همه ی انها به دلم نشست و تصمیم گرفتم هر
طوری شده به اونا کمک کنم شهاب بهم گفته بود که اونشب احتمالا میاد خونه سر راه خرید کردم در حالیکه هنوز نمی تونستم حرفای فیرزوه رفتارهای اون دخترا رو از یاد ببرم بی اختيار صورت اونا میومد جلوی چشمم و موقعیتم رو از یاد می بردم داشتم شام درست میگردم که شهاب از سر فیلمبرداری رنگ زد و گفت : مهلا جانم چیزی لازم نداری دارم میام خوله کارم تموم شد گفتم : له عزیزم به دلم افتاده بود که حتما امشب میای من خودم همه چیز گرفتم دارم شام درست میکنم فقط زودتر بیا که دلم خیلی برات تنگ شده : گوشی رو که قطع کردم به ساعت نگاه انداختم ؛ چهار بعد از ظهر بود ، کارم که تموم شد با دوق و شوق رفتم حمام و آماده شدم ولی خبری نشد له شد و ده و یازده کلافه بودم همه ی زندگیم داشت به انتظار میگذشت ؟
فقط کسی که این همه مثل من انتظار کشیده باشه می دونه چقدر سخته وقتی آدم چشم براه کسی باشه و اون نیاد ؛ از پنجره بیرون رو نگاه کردم در کمال تعجب دیدم داره بارون میاد ؛ رفتم توی ایوون و مدتی ایستادم و به اون بارون نم نم نگاه کردم؛ دلم گرفته بود و یاد دخترای مرکز افتادم؛ کاش این بارون میتونست غم های این شهر رو بشوره و با خودش ببره؛ خیلی آدمها از دل سیاهی این شهر خبر ندارن؛ مردمی که دیگه حتی امیدی برای زندگی بهتر به دلشون نیست و از همون جوونی قطع امید کردن و رویایی ندارن که براش بجنگن ؛
احساس کردم سردم شد و نگاهی به خیابون انداختم ولی از شهاب خبری نبود ؛ تصمیم گرفتم بهش تلفن کنم؛ ولی هر دوبار تماس منو بی پاسخ گذاشت؛ تا بالاخره کلید انداخت و با خوشحال وارد شد و گفت: اینقدر زنگ نزن مهلا خانم اومدم دیگه ؛ هزار سئوال در ذهنم می جوشید و هزاران گله که چرا وقتی میخوای دیر بیای یک خبر به من نمیدی. اصلا چهار بعد از ظهر کارت تموم شد تا الان کجا بودی؟



  

داستانهای شازده کوچولو

07 Jan, 16:01


📚داستان بارون

پارت 24




اینکه یک زن باید چطور با مرد زندگیش رفتار کنه که برای همیشه در کنار هم خوب زندگی گنن هیچ قاعده و قانونی نداره و من هر قانونی رو که بلد بودم برای رفتارهام با
شهاب بکار بردم؛ که بیشتر اونا نتیجه ی عکس داد ؛ اون اوایل که من دانشگاه قبول شده بودم هر وقت شهاب بی منطق ازم میخواست کلاس نرم به دلش راه میومدم و فکر میکردم با راضی نگه داشتن اون میتونم زندگی خوبی داشته باشم و این حق رو از خودم میگرفتم که متم برای خودم برنامه ای دارم و در واقع ارزش خودمو پایین میاوردم و نمی دونستم که باید در عین ملایمت خودمم به حساب میاوردم ؛ در حالیکه شهاب هر وقت و بی وقت بدون هیچ توضیحی میرفت سرکار و هر موقع دلش میخواست بر می گشت ؛ و من با روی خوش ازش استقبال می کردم و اینو خیلی منطقی می دونستم که وقتی شوهرم خسته از کار بر می گرده توی خونه آرامش داشته باشه ؛
اما کم کم شهاب اینو وظیفه من میدونست و شایدم اقتدار خودش ؛ و دیگه اجازه نمی داد وقتی که خونه اس برم دانشگاه و من ساده دل بودم که برای راضی نگه داشتن و خوشحالی اون قبول میکردم ؛
بالاخره درسم تموم شد دوران سختی که با ترس و دلهره از اینکه یک وقت درس خوندن من باعث ناراحتی شهاب نشه رو گذروندم تا اینکه برای کارورزی رفتم به یکی از مراکز اصلاح تربیت و اونجا بود که با زندگی خیلی از نو
جوون های به اصطلاح بزهکار آشنا شدم ؛ ساعت کارم روزهای پنجشنبه و جمعه یازده صبح بود ؟ روز اول رو خوب یادمه روزی که این خبر رو به شهاب
دادم ؛ برای اولین روز رفتم به اون مرکز یک اتاق در اختیارم بودن که قرار بود دخترا بیان اونجا و من باهاشون حرف بزنم؛ دردشون رو بشناسم و کمکشون کنم تا وقتی دوباره وارد اجتماع میشن زندگی بهتری داشته باشن ؟ ولی مدتی طول کشید که یکی یکی با اخم و نارضایتی وارد شدن ؛ یکی از اونا نگاه تمسخر آمیزی به من کرد و گفت این میخواد ما رو درست کنه ؟ خانم ما از بیخ و بن خرابیم تو که هیچی پدر جدت هم نمی تونه کاری برای ما بکنه ؛ و من لبخند زدم ؛
یکی دیگه وارد شد و گفت: من نمی فهمیم ما نخواسته باشیم اصلاح بشی گی رو باید ببینیم ؟ و یکی دیگه به من حمله کرد و در حالیکه توی صورتم نگاه می کرد گفت: گورتو گم میکنی و از اینجا میری ؛ وگرنه : خط خطی میفرستیم بری خانم خانما باز با یک لبخند سکوت کردم تا سیزده تا دختر رو مجبور کردن بیان توی کلاسی که دور تا دور صندلی گذاشته
بودن ؛
در مقابل نگاههای اون دخترا قرار گرفته بودم که انگار چیزی برای از دست دادن نداشتن و هیچ پروایی از حرف بد زدن ؛ حالا فهمیده بودم که اصلا کار آسونی در پیش
ندارم ؛ منتظر شدم تا حرف زدنشون تموم بشه فقط بهشون با لبخند نگاه می کردم تا یکی دیگه از اونا با بی پروایی :گفت میشه اون نیشت رو ببندی ؟ آخه تو به چی می خندی؟ خنده داره ؟ با لحنی آروم گفتم: سلامم رو که جواب میدین؟ یکی داد زد علیک سلام خانمممم؛ زود باش نصیحت کن و برو ؛ ولی ما می دونیم چی میخوای بگی؛ می خوای من به جای تو حرف بزنم تو زحمت نکش
و از جاش بلند شد و در حالیکه لبشو حالت غنچه کرده بود و ادای منو در میاورد گفت: سلام دخترای خوبم ؛ چقدر شما نازنین هستین ؛ حیف شما نیست که دزدی می کنین؟ مواد بکشین؟ دوست پسر داشته باشین ؟ : لطفا به فکر آینده ی خودتون باشین از این به بعد دختر خوبی بشین تا زندگی
بهتون لبخند بزنه؛ خوب گفتیم خانم دکتر ؟ گفتم: آره برای شروع بد نبود ممنونم اینم خوب بود ؛ ولی متاسفانه به فکر من نرسیده بود که اینا رو بگم اصلا من نیومدم که چیزی به شما بگم؛ اسم من مهلاس ؛ برای کارورزی اومدم تا حرفای شما رو بشنوم و برای پایان درسم تجربه کسب کنم همین ؛ کی به شما گفته که من اومدم شما رو نصیحت
کنم ؟ راستش من خودمم توی کار خودم موندم اگر شما نخواین واقعا نخواین من نمیتونم مجبورت تون کنم بیان سرکلاس ؛


ادامه دارد..

  

داستانهای شازده کوچولو

07 Jan, 09:57


📚داستان بارون

پارت 23




چند روز دیگه گذشت و از مامان خبری نبود و من و شهاب همچنان با هم قهر بودیم از گم شدن مامان ده روزی میگذشت دیگه جایی نبود که نگشته باشیم و پلیس هم عاجز شده بود و دیگه پیگیری درستی نمی کرد فقط یکبار دیگه جسد زنی رو پیدا کرده بودن که این بار ژیلا و مجید برای شناسایی رفتن خبر دادن که مامان نبوده
تا اینکه پنچشنبه صبح بعد از صبحانه حنا رو بردم ؛ حمام داشتم اونو میشستم که شهاب زد به در و با هیجان گفت: مهلا ؟ مهلا زود باش بیا بیرون ؛ زود باش مامان زنگ زد به
من ؛ زود باش جاشو بهم : گفت حالش خوبه بیا بیرون ؛ صدایی مثل ناله از گلوم بیرون اومد و نفهمیدم چطوری خودمو حنا رو آب کشیدم و شهاب اونو ازم گرفت و اومدم بیرون همینطور که حوله تنم بود پرسیدم ؛ شهاب زود باش بگو به تو زنگ زد یا به گوشی من ؟
گفت: به من زنگ زد ؛
گفتم خب بگو ؛ بگو چی گفت کجاست ؟
گفت: میگم تو آروم باش میگم حالش خوبه ازم خواست به همه بگم بریم به آدرسی که برای من میفرسته ؛
تاکید کرد که همه باید باشن !
گفتم ای بابا نگفت چرا رفته ؟ تو نپرسیدی ؟ گفت: مهلا خواهش میکنم اینطوری بالا و پایین نیر اوندحتما یک منظوری از این کارش داره ؛ مامانت خوبه من بهت گفته بودم
نپرسیدم چون از اول که شروع کرد به حرف زدن گفت : خوب گوش کن شهاب تو پسر منی خودتم میدونی که چقدر دوستت دارم ازم نپرس چرا رفتم فقط به بچه ها بگو همشون با هم بیان به آدرسی که می فرستم هنوزم آدرس
رو نفرستاده ؛ من دوباره گرفتمش ولی خاموش بود شاید صبر کرده . که برای شهاب پیام اومد هر دو دستپاچه به گوشی نگاه
کردیم؛ گفتم: شهاب مامان رفته شمال؟ باورم نمیشه که مامان
تنهایی رفته باشه آخه چطوری و برای چی رفته؟ نمی دونستم فقط از اینکه بهمون خبر داده هیجان زده بودم و فورا به همه خبر دادم و گفتم که باید راه بیفتیم مامان امشب منتظر همه ی ماست؛ من و شهاب الان میریم شما ها دیر نکنین لطفا ؛ اما از اونجایی که شهاب با من قهر بود مردد شدم و پرسیدم تو که میای ؛ آره ؟ گفت : معلومه که میام برو آماده شو سرخودتو و حنا رو خشک کن سرما نخورین هوا سرده ؛ من میرم ماشین رو
گرم کنم
با شدت گرفتن بارون توی ماشین به خودم اومدم دیگه مه توی جاده نبود و از گردنه ها رد شده بودیم ولی بارون همچنان تند و بی امان می بارید ؛
توی زندگی بارون برای من حکم عشق داشت بوی شهاب رو میداد و یک حسی بهم دست می داد که احساس میکردم همه چیز خوبه و من آدم خوشبختی هستم ولی اون روز دلم نمی خواست بباره که بتونم زودتر به مامانم برسم ؛ دستشو ببوسم و بغلش کنم طوری که بوی تنش برای همیشه توی مشامم بمونه و برای همه ی کاهلی هام ازش معذرت بخوام و بگم منو ببخش که فکر میکردم تو همیشه هستی فنا ناپذیری و نفهمیدم که چه دردی رو توی سینه ات به تنهایی تحمل کردی؛ حتما دختر خوبی برات نبودم که منو امین خودت ندونستی ؛ و یادم اومد؛ که اون بود که نمی ذاشت روزهای تنهایی بهم سخت بگذره ؛ اون بود که وقتی شهاب میرفت مسافرت یک لحظه ازم غافل نمیشد؛ اگر میرفتم خونه اش که هیچ اگر نمی رفتم غذای مورد علاقه ی منو درست میکرد و با اون زانوی دردناکش از پله های خونه ی ما بالا میومد و خم به ابروش نمیاورد . و اون بود که روزهای سختی رو که شهاب برام ساخته بود قابل تحمل می کرد ؛


  

داستانهای شازده کوچولو

06 Jan, 09:56


📚داستان بارون

پارت 22




سکوت کرد نگاهم توی صورتش مونده بود با حالتی ترحم بر انگیز ادامه دادم راستی یک خبر بدم دارم همین امروز فهمیدیم که مامان مریض بوده و به ما چیزی نگفته هیچ عكس العملی نشون نداد :
رفتم کنارش نشستم و پرسیدم برات مهم نیست که مامان مریضه ؟ نمیپرسی چه بیماری داره ؟ گفت : برای شما خواهر و برادرها چقدر مهم بوده که بهتون نگفته ؛ هیچ فکر کردین چرا یک مادر مریضی خودشو از بچه هاش پنهون می کنه؟ حتما یک ایرادی توی کارتون هست وگرنه مامان زن عاقلیه ؛
:گفتم شهاب خواهش میکنم اخم نکن ؛ جبهه نگیر من الان ظرفيتشو ندارم میدونم منتظر موندی ولی توام مثل من می دونی چقدر از عمرم رو منتظر تو شدم یکبار کارای تو رو کردم ؟ داد زد من میرم سرکار ؛ خوشگذرونی که نمیرم ؛ فکر می کنی آسونه تا نیمه های شب پشت دوربین نشستن و قوز کردن که دوتا صحنه بگیرم و صبح بهم میگن باید دوباره بگیریم ؟
حالا تو کار خودت رو با من مقایسه می گئی ؟ تو امشب دیدی که چقدر بهت احتیاج داشتیم نباید میرفتی چون می دونستی که بی فایده اس فقط برای اینکه حرص من و در بیاری رفتی و دیرم اومدی آفرین آفرین به تو موفق شدی انتقام بگیری : گفتم : شهاب عزیزم این حرفا چیه می زنی من اصلا همچین قصدی نداشتم باور کن مامانم گم شده چرا نمی فهمی ؟
گفت: باشه باشه: هر موقع ازت گله کردم یک بهانه ای داشتی ؛ ببینم الان تو چند روزه سرکار نرفتی ؟ از روزی که مامانت گمشده درسته پس میتونستی کار رو تعطیل کنی ؛ ولي هر بار که من از سفر برگشتم صبح اول وقت منو تنها گذاشتی و رفتی اگر خاطر خانم باشه گاهی بهت التماس کردم ولی مرغت یک با داشت و گفتی مراجع دارم و نمیشه نرم : الان بهم بگو چی عوض شده که میتونی
نری سرکار ؟
:گفتم نمیدونم تو چرا درکم نمی کنی اگر تو هر وقت صبح میای خونه و ازم میخوای سرکار نرم که اون کار برای من نمی مونه بیرونم میکنن خب الان توضیح دادم و چند روز مرخصی گرفتم به خدا دلم برای کارم شور میزنه شنبه هم میرم سرکار چه مامان پیدا بشه و چه نشه ؛
ولی این موضوع با چیزی که تو ازم میخوای فرق داره : گفت : بله خب تو برای من ارزشی قائل نیستی به خواسته های من توجهی نداری !
بلند شدم و گفتم این بحث بی فایده اس گله های همه ی شما خرابه توی سرت تون چی میگذره نمی دونم ولی هیچکدوم منطقی فکر نمی کنین آقا شهاب من همینم که هستم . حالا برو هر طوری دلت میخواد فکر کن دیگه برام
مهم نیست ؛
شهاب ببین خودت خواستی من تا الان سعی کردم رابطه مون رو عشق مون رو نگه دارم از این به بعد می سپرمش دست تو حالا تو باید سعی کنی ؛ من دیگه خسته شدم حرف زیاد دارم ولی توان گفتش رو ندارم؛ اگر از بودن من توی خونه ناراحتی حنا رو برمی دارم میرم خونه ی مامان ؛ گفت : تو پاتو از این در بیرون بزار ببین باهات چیکار می کنم و رفت توی اتاق خواب و در رو زد بهم ؛ چند بار صورتم گرفتم و بلند گفتم وای باورم نمیشه ؛ چرا همه ی اطرافیان من كج خيال وبد بين هستن خودخواه و زبون نفهم ؛
من چطوری به این مرد حالی کنم که اشتباه میکنی ؛ صدامو شنید و دوباره در رو باز کرد و گفت : خانم روانشناس یک لحظه فکر کن شاید تو زبون نفهم و خودخواهی و داری راه رو اشتباه میری ؛ و دوباره در رو محکمتر کوبید بهم .


 

داستانهای شازده کوچولو

05 Jan, 17:44


📚داستان بارون

پارت 21



خب چیکار میکردم مجبور بودم بیام پیش مامان ؛ اونم یک وقت ها بهم میداد ولی اونقدر نصیحتم میکرد که عصبی میشدم و اون حرفا رو بهش میزدم باور کنین منم دلم نمی خواد این خونه رو بفروشه ولی چاره ی دیگه ای نداشتم که بهش فشار بیارم من الان جوونم یک بار به دنیا میام نباید به فکر آینده ی خودم باشم ؟ فکر کردم خونه رو بفروشیم و یک مقدار بده به من سرمایه کنم میخوام با یکی از دوستام شریک بشم و رستوران خیابونی بزنیم ؛ ولی بهش قول داده بودم که از درآمدم هر ماه بهش بدم باور کنین که این کارو میکردم مامان داشت راضی می شد ولی مسعود نذاشت و دخالت کرد . ژیلا گفت میدونی مشکل تو چیه مجید ؟ هیچ کس رو به جز خودت و مشکلت نمی بینی نه احساس مامان و نه خواهرات؛ هیچ با خودت فکر کردی ما سه نفر هم آدمیم یا مثل خیلی از مردها فکر کردی چون دختریم حقی نداریم؟ چرا مادر باید خونه رو بفروشه و بره یک جای کوچکتر که تو راحت زندگی کنی ؟ مگه غیر از اینکه تو باید گلیمت رو خودت از آب بکشی ؛ اگر درست رفتار کرده بودی و سر یک کار میموندی الان این حال و روزت نبود
من بهت میگم چرا بچه ات رو محکوم به نیستی گردی چون از مسئولیت قرار می کنی مدام نق میزنی و شاکی هستی اگر این همه تلاشی که برای بدست آوردن پول باد ؛ آورده کردی صرف یک کار درست و حسابی میگردی الان وضعیتت از این بهتر نبود
مجيد طبق معمول عصبی شد و شروع کردن با ژیلا جر و بحث کردن و من و مینا هر جایی که امکان داشت مامان بره رو نوشتیم؛ و آخرین جمله ی مجید این بود برین بالا و بیان پایین مامان برگرده من این خونه رو میفروشم ؟ چه شما ها راضی باشین چه نباشین ؛ گفتم داداش جان ، برادرم ؛ آقا مجید چیزی که تو در نظر نمی گیری سن و سال مامان هست فروختن این خونه براش مثل اینه که احساس آوارگی و در بدری کنه ؛
اون دیگه طاقت روزهای جوونی رو نداره و نمی تونه دلشو به دریا بزنه الان موقعیه که باید آرامش داشته باشه احساس کنه به جایی مطعلقه و بچه هاش کنارش هستن ؛ چرا نمی خوای بفهمی که این کار شدنی نیست مگر اینکه به درد و رنج مادرت راضی باشی ؛اگر هستی بسم الله هر کاری می خوای بگن ما سه خواهر چشمداشتی به این خونه و زندگی نداریم همش مال تو ولى لطفا حساب مامان رو بکن ؛ حالام که فهمیدی مریضه دیگه اگر یک کلمه در این مورد حرف بزنی با من طرفی کاری میکنم که روت نشه توی صورت ما نگاه کنی ؛ الائم اگر دلیل رفتن مامان تو باشی هیچوقت ازت نمیگذرم و دیگه تو رو برادر خودم نمی
دونم ؛ با این حرفا که شنیدم تو یک غریبه ی بی احساسی ؛ الان وضع تو بدتر یا مینا ؟ مگه ژیلا خیلی خوب داره زندگی می کنه؛ یا در مورد من چی فکر می کنی ؟ شهاب دائم سرکاره و من صبح میرم و تا ساعت چهار دارم از جونم مایه می زارم آخر ماه هیچی نداریم؛ تازه خودت می دونی که کار شهاب دائمی نیست شده شش ماه بیکار بوده اینو می
دونستی ؟ ولی هرگز نذاشتم کسی بدونه و دستم رو جلوی کسی دراز
نکردم؛ با ناراحتی گفت: خواهر اقلا خونه مال خودتون هست ؛ سرماه ماه صاحبخونه نمیاد و آبروت رو ببره ؛ گفتم تمومش کن ؛ تمام ؛ تو بازم داری حرف خودت رو می زنی متاسفم برات ؛
بعد من و مینا رفتیم تا به جاهایی که شک داشتیم سر بزنیم؛ چند تا از دوستان نزدیک مامان و احتمالا یکی از دایی هام ولی مینا راست میگفت به هر کس مراجعه کردیم جز سرشکستی برامون چیزی نداشت ؛ دیر وقت شده بود و مینا رو گذاشتم خونه ی مامان و رفتم به خونه ی خودم تازه یادم افتاده بود که به شهاب قول داده بودم زود برگردم و امیدوار به اینکه این بار درکم کنه ؟ اما نکرد و بازم با من قهر بود؛ قهری که من بشدت ازش
می ترسیدم چون طولانی میشد و اونقدر ادامه پیدا می کرد تا جونم رو به لبم برسونه و مجبور بشم صد بار عذرخواهی کنم ؛
تصمیم گرفتم همون اول کار بهش بگم منو ببخشه و نزارم توی این اوضاع بین مون شکر آب بشه ؛ وقتی رسیدم شامش روخورده بود و حنا هم خواب بود ؛ همینطور که مانتوم رو در میاوردم گفتم : شهاب نمی دونی امشب چی بهم گذشت هر جایی رو که ممکن بود با مینا رفتیم ولی هیچی دستگیرمون نشد؛ ولی ببخشید که دیر کردم دلم طاقت نمی آورد که بیکار بمونم ؛ اینطوری خیالم راحت تره که تلاش خودمو کردم ؛

ادامه دارد..



   

داستانهای شازده کوچولو

05 Jan, 01:01


🔴هم قیمت بنزین تا ماه بعد و هم قیمت دلار و ماشین ایرانی رو تا اخر مهرماه  گفته؛ این کانال تمام پیشبینی ها همراه تاریخ وقوع رو میگه:

مشاهده➡️➡️

داستانهای شازده کوچولو

04 Jan, 22:01


🔴قیمت لحظه ای دلار طلا سکه خودرو را فقط و فقط اینجا میزاریم👌👇
@Dolar_Online

داستانهای شازده کوچولو

04 Jan, 18:11


📚داستان بارون

پارت 20



مجید گفت : مگه دروغ گفتم کی به من سرمایه داد ؟ خونه داد و یا ماشین ؛ من سراغ دارم کسانی که باباشون یک کارگر ساده اس ولی برای پسرش خونه خریدو سرمایه
بهش داد که کار کنه؛ منه بیچاره چی با یک لیسانس کشاورزی میخواستم زمین گی رو بگارم و کی بهم گار می داد ؟ گفتم: یادت نیست چقدر مامان بهت گفت درس بخون همش دنبال دوست و رفیق رفتی و آخرم دانشگاه آزاد قبول شدی با این وجود مامان ترسید که بری سربازی و دیگه نتونی دانشگاه بری این همه خرج تحصیل تو کرد ؟ روزا میرفت مدرسه و بعد از ظهرها شبونه درس مي داد و آخر شب هم مینشست و برای مردم بافتی می بافت یادت رفته ؟ گفت ولم کنین تو رو خدا مگه همش خرج من می شد؛ برای من که یک شهریه بود؛ به خدا با بدبختی پول جور میکردم که خرج روزانه ام رو در بیارم نمی دونم شما ها چرا فقط منو مقصر میدونین ؛ مینا خانم جهاز نمی خواست ؟ از اون روزی هم که ازدواج کرد بدبختی هاشو برای مامان آورد شوهر بی همه چیزش معتاد از آب در اومد ؛ و اونقدر نفهم بود که به حرف ما گوش نداد؛ یا مثلا همین آقا مسعود ؛ داداش بزرگه ما ؛ یکبار از مامان پرسید می خوای به جای اون همه ولخرجی که دارم میکنم یک کم کمک حال تون باشم ؟
از مامان پرسید جهاز دخترا رو چطور تهیه گردین ؟ سیسمونی دادین ؟ یکبار شد که ببینه خواهر و برادراش چه حال و روزی دارن ؟ شماها چقدر ساده این هیچ با خودتون فکر کردین که این آقا داداش از کجا میاره این همه پولو ؟ که نیم نگاهی به ما نمی کنه ؟ خواهرای ساده دل من اینا همون سرمایه ای که مال همه ی ما بود آقا بالا کشید و یک آبم روش !
صدامو بلند کردم و گفتم بس کنین تو رو خدا والله منم جای مامان بودم میداشتم میرفتم : برای اینکه شما ها اصلاح بشو نیستین الانم که فهمیدین مامان مریض بوده و متاسفانه دلش نخواسته ما بچه های ناخلف دردشو بدونیم بازم دست بر نمی دارین ؛ و اینجا بغضم ترکید و در حالیکه
اشکهام پشت سر هم پایین میومد ؛ ادامه دادم ؛ ساکت باشين بزارين من تلفن کنم به دکترش و بپرسم واقعا چش بوده؛ شاید رفته باشه برای معالجه شاید همین نزدیکی باشه و ما ازش بی خبریم؛ به خاطر خدا آروم باشین ؛ مجید اگر تو آدم خوبی بودی مسعود برادر توست بزار اون خوب زندگی کنه تو نباید چشمت به دست کسی باشه ؛ مسعود بد کرد؟ تو نکن ؛ تو به فکر مادر و خواهرات باش ؛ برای برادرت خوشحال باش ؛ این چیزایی که تو می فهمی ما سه تا خواهر هم می فهمیم ولی برامون مهم نیست ؛ تو برای خودت بزرگ کردی و زندگی خودتو ما رو تحت شعاع این حرفا قرار دادی؛ حالا بازم نمی خوای بفهمی ؛ لطفا آروم باشین بزارین به دکترش زنگ بزنم ؛ ببینم مادرم کجاست که با یک دنیا غم و غصه تنها مونده وای برما
مامان نبود و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد روی مبل نشستم و گفتم: مینا یک قلم و کاغذ بیار جاهایی که ممکنه رفته باشه رو بنویسیم
مجید پرسید مثلا کجا ما که به همه زنگ زدیم ؛ گفت : مطمئنم هر کجا که رفته باشه سفارش گرده به ما چیزی نگن ؛ پس میریم در خونه شون و پرس و جو می
کنیم ممکنه خونه ی یکی از دوستانش باشه ؛ مینا با افسوس گفت: بی فایده اس اگر اون واقعا خودش رفته باشه و اتفاقی براش نیفتاده باشه ما باید صبر کنیم تا خودشو نشون بده ؛ در خونه ی کسی رو زدن و پرسیدن مامان من اینجاست واقعا که خجالت داره ؛ من که روم
نمیشه ؛
:گفتم من به خاطر مامان هر کاری میکنم اون باید بدونه که چقدر دوستش داریم و مهمترین شخص توی زندگی ماست ؛ اگر نادیده اش گرفتیم اگر به فکر حالش نبودیم برای این بود که صبوری میکرد و حرف نمی زد دردشو به ما نمی گفت منم بی تقصیر نیستم یک فکر احمقانه همیشه نسبت به اون داشتم؛ که مثل کوه پشت سر ماست نمی دونستم این کوه به مرور زمان فرسوده شده ؛
سنش رفته بالا ؛ غمهای روزگار صبرشو لبریز کرده نفهمیدم مادرم پیر شده پشتش خم شده و زانو دردشو دیدم ولی اصلا برام جدی نبود ندیدم که دیگه طاقت نداره غم های ما رو به دوشش بکشه ؛
مجید گفت: آره ولی تقصیر ما هم نیست کسی رو توی این دنیا نداریم که بهش تکیه گلیم توی دنیایی که آدمها حتى حقوق شهروندی ندارن کار نیست گرونی و بی پولی اذیتمون میکنه باید به گی پناه ببریم؟ به جز مادر چه کسی بود که به دادمون برسه؛ شماها می دونستین سارا حامله شد و بچه رو انداخت ؟ نشستیم و فکر کردیم چطوری توی این اوضاع بزرگش کنیم من حتى خرج خودمون دو نفر رو هم با بدبختی بدست
میارم ؛ باورتون میشه یکی دوبار به مسعود رو انداختم رک و راست گفت ندارم؛ ولی یک هفته بعد ماشین مهدیه رو عوض کرد ؛ به خدا خیلی بهم گرون تموم شد ؛ آخه منم دلم نمی خواد دستم رو پیش کسی دراز کنم ولی به هر دری می زنم نمیشه هرجا میرم کار میکنم حقوقش کفاف زندگی رو نمیده میام بیرون به هوای اینکه پول بیشتر در بیارم به در بسته میخورم ؛


  

داستانهای شازده کوچولو

04 Jan, 08:58


📚داستان بارون

پارت 19



روزای اولی که رفته بود برای کارشناسی اسم نوشتم و شروع کردم به درس خوندن تا هم دوری شهاب رو بتونم تحمل کنم هم مدرکم رو بگیرم اما این سفر شش ماه طول کشید ؛ عید اومد و من تنها بودم به ناچار رفتم خونه ی مامان و با بغضی که نمی تونستم حتی قورتش بدم اون روزا رو تحمل میکردم تنها دلخوشی من به تلفن های گاه و بیگاه اون بود که با محبت قربون و صدقه ی من میرفت ؛ حتی سال تحویل هم تصویری منو گرفت و به اصطلاح همراه من سال رو نو گردیم بهم تبریک گفتیم و اون رفت سرکار ؛ مامان حال و روزم رو میفهمید ولی مدام از شهاب طرفداری میکرد و میگفت بنده ی خدا ببین الان چه حالی داره که نمیتونه پیش تو باشه ؛ همه ی مردم سر سال تحویل توی خونه شون استراحت می کنن ولی اون داره کار میکنه؛ تازه تنها که نیست همه ی اونایی که باهاش هستن زن و بچه دارن یا شوهر و زندگی
دارن ؛ و اینطوری منو دلداری میداد به هر حال مامانم بشدت شهاب رو دوست داشت و همه ی کاراش به نظرش خوب می رسید؛ در حالیکه عکسهایی که شهاب برام می فرستاد نشون میداد زیادم بهش بد نمیگذره ؛
تا یک شب تنها توی خونه خواب بودم که صدای چرخیدن کلید رو توی در شنیدم نفهمیدم چطور از روی تخت تا دم در خودمو رسوندم به شهاب؛ و چنان با اشتیاق همدیگر رو بغل کردیم که گرمی وجودش هرچی غصه توی دلم بود یکجا آب کرد و از بین برد و تنها هیجانی لذت بخش وجودم رو گرفت ؛ یک مرتبه حنا صدام زد ؛ مامان آب میخوام از جام پریدم و یاد مامانم افتادم آروم از کنار شهاب بلند شدم و رفتم بهش آب دادم و لباس پوشیدم و یک یاد داشت براش گذاشتم که میرم خونه ی مامان ببینم خبری شده یا نه مراقب حنا باش زود برمی گردم ؛ ولی تا اومدم یادداشت رو بزارم کنار تخت مچ دستم رو گرفت و گفت: نرو؛ گفتم: ولم کن دلم شور میزنه ؛ گفت صبر کن منم میام ؛ گفتم الان نمی خواد تو اونجا باشی اگر لازم شد بهت زنگ میزنم؛ بدون اینکه چشمش رو باز کنه گفت: بدون تو این خونه صفا نداره ؛ گفتم : یادت باشه که بدون تو هم صفا نداره ولی من تحمل می کنم؛ بلند شد و نشست و گفت بازم داری نیش و کنایه می
زنی ؛
گفتم من هیچوقت نیش و کنایه بلد نبودم و نمیزنم راستشو گفتم شهاب بزار برم ببینم چیکار میتونم بکنم با نارضایتی دستم رو رها کرد و گفت : پس زود بیا من شام درست میکنم؛ گفتم: ممنون ولی الان وضع عادی نیست شهاب یکبارم که شده منو درک کن ؛
وقتی رسیدم خونه ی مامان مینا و ژیلا و مجید رو پریشون و بیقرار دیدم با همون نگاه اول فهمیدم که یک خبری شده ؛ ولی قبل از اینکه بپرسم مینا با گریه گفت :
دیدی چه خاکی توی سرمون شد ؟ دیدی ما چقدر بچه های بدی بودیم که از حال و روز مادرمون خبر نداشتیم؟ با ترسی که به جونم انداخته بود پرسیدم تو رو خدا حرف بزنین ببینم چی شده پیداش کردین ؟ خبری ازش دارین؟ ژیلا گفت : نه هیچ خبری نداریم پلیس هم دوباره اومد و یک سری سئوال کرد و رفت؛ مهلا اونا شک کردن که ممکنه یکی از ما بلایی سر مامان آورده باشیم ؛ گفتم : حرف مفت می زنن اونا دارن کار خودشون رو می کنن اهمیتی ندین ؟ گفت بیا بشین ولی یک چیزی پیدا کردیم که همه متحیر موندیم ؛ پرسیدم چی؟ وسایل مامان رو گشتین بد کردین؛ گفت ؛ مجید یک پرونده ی پزشکی پر از آزمایش و عکس نسخه ی دکتر توی کشوی میز مامان پیدا کرد ؛ تو می دونستی مامان مریضه ؟ گفتم وای نه؛ چه مریضی ؟ کو ؟ کجاست بدین ببینم؛ نفهمیدین بیماریش چیه ؟ مجید؛ گفت یک حدس هایی می زنیم گوگل سرج کردیم؛ و پرونده ی مامان رو داد دست من؛ گفتم: خب ؟ چی فهمیدن ؟
مینا :گفت ممکنه مامان سرطان داشته باشه ؛ خیس غرق شدم و انگار یک سطل آب روی سرم ریختن ؛ اینکه مامان مریض بود یک طرف و اینکه هیچکدوم ما رو امین خودش ندونسته بود از طرف دیگه داغونم کرد ؛
گفتم وای بر ما ؛ وای؛ باید از خودمون خجالت بکشیم ما با این زن چیکار کردیم که حتی نتونسته مریضش رو بهمون بگه ؛ مینا گفت : به این آقا داداش بگو که مدام مامان رو تحت فشار میذاشت و سرزنش میکرد ؛ مجید گفت: خدا به خیر کنه همه چیز رو انداختی گردن من ؟ اگر راست میگی و تو دختر خوبی براش بودی چرا به تو نگفت ؟ اصلا چرا به مهلا نگفت که آزاری برای کسی نداره ؛ ژیلا گفت : مجید خدایش تو چقدر مامان رو تحت فشار قرار داده بودی؛ چقدر این حرفا رو تکرار میکردی که برای من چیکار کردین ؟ نگفتی مثل علف هرز ما رو ول کردین توی جامعه ؟ مامان رو به خاطر اینکه بیشتر پول نداشت بهت بده چند بار تحقیر کردی و گفتی که هیچ کار برای من نکردین؛ اون از این حرفا خیلی دلش می شکست
چون کاری از دستش بر نمی اومد ؛

داستانهای شازده کوچولو

03 Jan, 18:15


📚داستان بارون

پارت 18




بعدام هر وقت رفتم تو رو با خودم میبرم اینطوری خوبه ؛ خیلی ها این کارو میکنن ؛ گفتم : دیگه چیکار کنم نه بابا نمیشه حتی اگر در سال یکبارم باشه من نمیتونم تحمل کنم تازه با این رفتار تو هم که برای هر چیزی خودت تصمیم میگیری و خودت اجرا می گئی مشکل دارم
نمیشه شهاب ما نمیتونیم با هم زندگی کنیم ؟ رفت توی فکرو با دندون گوشه ی لبشو چند بار گرفت و ول کرد بعد دستی به ریشش کشید و بلند شد و گفت : اینا رو که توی ساک هست برای تو و مامان آوردم لطفا قبول کن ؟
باشه هر طوری تو بخوای؛ من نمی تونم به زور وادارت کنم که زن من بشی؛ مامان رو صدا کن ازشون خداحافظی
کنم ؛ و طوری که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده از در خونه رفت بیرون و من و مامان مات مونده بودیم ؛ نمی دونستم برای چی این همه ناراحتم از اینکه اصرار نکرد و به همین سادگی گذاشت و رفت یا برای اینکه دلمو بهش باخته
بودم
به هر حال شب بدی رو گذروندم و چند روزی رو با خودم کلنجار میرفتم که بتونم شهاب رو از فکرم و قلب و روحم بیرون کنم تا پنجشنبه وقتی از مدرسه برگشتم خونه و گوشیم رو نگاه کردم دیدم بهم پیام داده؛ مهلا میشه حرف بزنیم ؟ بهت تلفن کنم ؟ راستش حس میکردم در مقابلش ضعیف و ناتوان شدم هم شهاب رو میخواستم و هم می دونستم که اخلاقهای خاصی داره و با کارشم نمیتونم کنار بیام این بود که پیامشو جواب ندادم؛ ولی گوشی رو گذاشتم کنار دستم و منتظر شدم و خیلی احمقانه دلم می خواست بازم پیام بده که تلفنم زنگ خورد و تا چشمم افتاد به اسم شهاب قلبم فرو ریخت، اما برای جواب دادن تردید کردم ولی دیگه طاقت نیاوردم و با زنگ چهارم دکمه رو زدم: آروم گفت: سلام مهلا خانم خوبی ؟ گفتم : سلام : خوبم شما چطور ؟ گفت من زیاد خوب نیستم. میدونی ؛ نمی دونم چرا باور ندارم که تو منو نمی خوای : این احساس رو دو طرفه میدونم و به نظرم بهتره نادیده اش نگیریم اصلا آدمی نیستم که بدونم کسی دوستم
نداره و اینطور بهش فکر کنم :
مهلا با همه ی مشکلاتم با نداریم؛ با اخلاق بدم تو رو دوست دارم و میخوام با هم یک عمر زندگی کنیم شاید خوشبخت بشیم و شایدم نشیم ؛ شاید مشکلات زیادی داشته باشیم ولی همدیگر رو دوست داریم و تنها قولی که میتونم بهت بدم همینه؛ حالا بهم بگو منو همینطور که هستم میخوای؟ زنم میشی؟ بیا دلمون رو بزنیم به دریا با هم ازدواج کنیم؛ گفتم: آخه آدم عاقل چرا باید پا به راهی بزاره که میدونه چه مشکلاتی توش هست ؟ گفت: قبول داری همون موقع هم که به من جواب رد دادی چشمت یک چیز دیگه می گفت ؟ گفتم: من هرگز انگار نکردم که تو رو دوست دارم نگفتم تو رو نمی خوام باکارت مشکل دارم ؛ میترسم این عشق دوام نیاره گفت : فدات بشم باهم حلش میکنیم نمیزارم اذیت بشی ؛ امشب مادر و پدرم رو بیارم؟ بیایم خواستگاری ؟ گفتم: نمی دونم فکر نکنم آمادگی داشته باشیم باید از مامانم بپرسم : گفت : بهت که گفته بودم من اهل تشریفات نیستم پدرو مادرم هم همینطور بزار همین امشب بیایم و تمومش کنیم ؛ گفتم : نمی دونم چی بگم؟ پس یکم دیر تر بیاین بزارین ما آماده بشیم ؛
اونشب مادر و خواهر شهاب اومدن خونه ی ما و چقدر به من محبت کردن و مراسم خواستگاری همون طور که شهاب می خواست خیلی ساده برگزار شد و میتونم بگم تقریبا بله برون هم انجام شد نه شرطی براش گذاشتم و نه قول و قراری شهاب اونقدر مشتاق خودشو نشون می داد که جای این حرفا نبود؛ و از فردای اون روز شهاب شد عضوی از خانواده ی ما با خواهر و برادرام آشنا شد همه رو به شام دعوت کرد و روزهای خوبی رو با هم گذروندیم و دوماه بعد توی یک تالار بزرگ عروسی مفصلی گرفتیم
و مجبور شدیم عده ی زیادی رو دعوت کنیم که اغلب دوستان و همکارای شهاب بودن و خیلی از هنر پیشه ها و کارگران های سینما اومده بودن و این به مجلس ما رونق خاصی داده بود؛ حس خوبی داشتم و اون روزا شهاب همه جوره به دل من راه میومد ؛ تقریبا خودش همه چیز داشت و من با جهاز کمی که خودم تهیه کرده بودم رفتم به خونه ی اون ؛ ولی اونقدر دوستش داشتم که توی آسمونها سیر می کردم ؛ سه روز بعد از اولین شب زندگیمون شهاب برای فیلمبرداری رفت به آبادان ؛ سه روزی که برای هر دوی ما پر از شور عشق و عاشقی بود؛ برای همین با خودم عهد بستم هیچوقت شهاب رو به خاطر کاری که انجام می داد ناراحت نکنم چون به عشقش نسبت به خودم ایمان داشتم . و می خواستم این عشق رو تا آخر عمرم نگه دارم


ادامه دارد...

  

داستانهای شازده کوچولو

03 Jan, 09:18


📚داستان بارون

پارت 17



خوبه این فرصتی هست که من فکر کنم و ببینم میتونم با شرایط تو خودمو وفق بدم؟ گفت : فکر کن فقط ببین منو دوست داری یا نه؛ بهم بگو همین الان می خوام خیالم راحت باشه تا بر میگردم من عاشق تو شدم تو چی ؟ حرف بزن دیگه یک چیزی بگو بگو که اشتباه نفهمیدم و توام از من خوشت میاد ؛ با تردید گفتم : معلومه وگرنه باهات بیرون نمی اومدم ولی گفت ولی نداره منتظرم
باش خودم همه چیز رو درست میکنم و شهاب رفت روزای اول توی خواب و رویا سر میگردم تقریبا هر شب بهم زنگ میزد و کلی حرف میزدیم ولی یک مرتبه این تلفنها قطع شد و یک هفته هیچ خبری ازش نداشتم؛ اون روزا مثل مامانم فکر میکردم یک اتفاقی براش افتاده چندین بار زنگ زدم ولی دور از دسترس بود ؟ تا بعد از هفت روز پر از اضطراب زنگ زد و گفت یک جا توی کوهستان رفته بودیم که آنتن نداشت ؛ این موضوع منو خیلی اذیت کرد و به فکر افتادم که نمی تونم تا آخر عمر این وضعیت رو تحمل کنم با مامان در میون گذاشتم و اونم همین عقیده رو داشت و قرار شد وقتی که برگشت همه چیز رو تموم کنم؛ ولی اون بعد از سی و دو روز که برگشت بازم منو غافلگیر کرد.
سر شب بود و من و مامان داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم که زنگ در به صدا در اومد : وقتی باز گردم شهاب رو با لبخند پشت در دیدم و همون نگاه نافذ که به صورتم مینداخت و همه ی سلولهای بدنم رو رام میکرد با یک دسته گل رز قرمز بدون بسته بندی و یک ساگ مقوایی ؟
گفت سلام مهمون نمی خواین؟ گفتم مهمون حبیب خداست ولی ناخونده رو نمی دونم؟ مامان فورا مانتو پوشید و روسری سرش کرد و اومد جلو و با روی خوش گفت بفرمایید مهمون هر چی باشه حبیب خداست بفرمایید؛ اما چه بی خبر ؟ شهاب گفت: می بخشید دیگه تازه از راه رسیدم فکر کردم اول بیام اینجا سلامی عرض کنم و برم ؛ و کفشش رو در آورد و اومد توی خونه نگاهی به اطراف انداخت و گفت : چند دقیقه بیشتر مزاحم نمیشم ؛ فکر کنم من دیگه مزاحم
دائمی شما باشم ؛
مامان گفت: بفرمایید تا براتون چای بیارم حتما خسته ی
راه هستین
تا خدا چی بخواد ؛
احساس می کردم مامانم کلا با شهاب موافقه و بدش نمیاد که اون شوهر من بشه با اینکه چند روز قبل با هم حرف زده بودیم و به این نتیجه رسیدیم که شهاب به درد من نمی خورده و بهتره دیگه اونو نبینم با این حال من تصمیم خودمو گرفته بودم ؛
وقتی چایی رو خورد به مامان گفت: اومدم حضوری ازتون خواهش کنم که یک وقت بدین پدر و مادرم رو بیارم برای مراسم اولیه میخوام قبل از شروع کار جدیدم اجازه بدین من و مهلا با هم ازدواج کنیم ؛ شما رو نمی دونم ولی من اهل تشریفات و آداب و رسوم نیستم ؛ اگر براتون زیاد مهم نیست میخوام همه چیز ساده باشه ؛ مامان گفت : نه ما هم زیاد اهل تشریفات نیستیم؛ ولی خب یک کارایی لازم و واجب هست که الان نمیشه در موردش حرف بزنیم بزارین والدین شما بیان ببینیم این وصلت میشه یا نه بعدا خدمتون عرض میکنم ؛ شهاب خندید و گفت مهلا خانم چرا ساکنی حتی یک کلمه حرف نزدی ؛ گفتم میزنم صبر داشته باشین ؛ من با شما حرف دارم؛
گفت: پس مامان شما یک وقتی رو معلوم کنید مثلا فردا شب خوبه ؟ مامان گفت : نه فردا که زوده باشه برای شب جمعه ؛ بلند گفتم مامان ؟ خواهش میکنم اجازه بدین من با شهاب خودم حرف میزنم؛ مامان یکه خورد و متوجه شد که من از این حرفایی که بین اونا رد و بدل شده راضی نیستم گفت : باشه دخترم حرف بزن من یکم کار دارم میرم به اونا برسم شما حرف بزنین و رفت به
اتاقش ؛ فورا گفتم آقا شهاب شما نمیتونی برای همه چیز به تنهایی تصمیم بگیری؛ اصلا از من نپرسیدی موافقم یا نه
خودت میبری و میدوزی؛ شهاب من نمیتونم با تو ازدواج کنم؛ میدونم تو مرد خوبی هستی صادق و بی شیله پیله ای اینا رو میفهمم ولی با کارت مشکل دارم و نمی تونم بسازم ؛ من از تنهایی متنفرم توی خانواده ی پر جمعیت بزرگ شدم اینکه بری مسافرت و مدتها بی خبر باشم و یا اینکه کارت زمان و مکان نداشته باشه اصلا نمی تونم کنار بیام ؛ گفت: ای داد بیداد تو اشتباه متوجه شدی بندرت اتفاق میفته که فیلمبرداری توی شهرستان باشه من همیشه که نمیرم مسافرت ؛


  

داستانهای شازده کوچولو

02 Jan, 20:12


🔴قتل در بازی خرس وسط، حکم قصاص را در پی داشت

🔹متهم گفت: در پارک بودم که چند پسر جوان داشتند با توپ‌بازی خرس‌ وسطی بازی می‌کردند، من هم می‌خواستم در بازی شرکت کنم اما پسر جوانی به نام فرشاد با پرخاشگری و چشم در چشم شدن مخالفت کرد منم بیخیال شدم تو یه صحنه من به عقب نگاه کردم فرشاد واسه خراب کردن من شلوار منو کشید پایین شلوارم اسلش بود...

ادامه ماجرا سرچ کنید خرس میاره بالا

داستانهای شازده کوچولو

02 Jan, 20:02


فیلم جدید دختر یاسوجی و شرح فریب خوردن از ۱۱ تا از هم دانشگاهیش..+۱۸

من و یکی از دوستام که این بلا رو سرم آورد همیشه همدیگه رو اذیت میکردم با فوش دادن استوری بد گذاشتن از هم آخرین استوری در مورد مادرش گذاشتم طوری جلوه داد که واسش مهم نیست ولی اینطور نبود روز حادثه وقتی از دانشگاه به سمت خونه داشتم می رفتم..

ادامه ماجرا سرچ کنید تجاوز میاره بالا

داستانهای شازده کوچولو

02 Jan, 17:40


📚داستان بارون

پارت 16




گفتم مادرم تنها زندگی میکنه : دوتا خواهر و دوتا برادر دارم عاشق ماکارانی هستم و از غذاهای شیرین بدم میاد ؛ اهل حرف زدن هستم و از سکوت دیگران اذیت میشم اصلا نمی دونم حسادت یعنی چی ؟ آخه می دونین آدم ها به چیزی حسودی میگن که در خودشون گم می شن ؛ رفاه دیگران همیشه بر خودم ارج بوده و هیچوقت به خاطر آسایش خودم کسی رو معذب نگردم پس می ببینن که با هم تفاهم نداریم؛ همین الان بهتون میگم ما نمی تونیم در کنار هم آرامش داشته باشیم؛ گفت : واقعا که ؛ چه زود جا زدین ؛ اینا یک فهرست شناسایی بودو نصفشم شوخی کردم؛ قانون و آیه که نبود؛ مهلا سر سختی نکن بزار ببینمت شاید از من خوشت اومد و تونستیم با هم یک زندگی مشترک داشته باشیم ؛
اونشب وقتی رسیدیم در خونه ی ما ساعت از دو نیمه شب گذشته بود و بطور عجیبی فهمیده بودم که خونه ی شهاب چند خیابون بالاتر از خونه ی ما هست ؛ و اون اینو به فال نیک گرفت ؛ هنوز نخوابیده بودم که تلفنم زنگ خورد
شهاب بود ؛تا گوشی رو وصل کردم گفت : ببخشید یک چیزی یادم رفت بهت بگم ؛ من در نگاه اول عاشق شدم خانم مشاور بهم بگو الان چیکار کنم ؟ گفتم : آب سرد بخورین و برین بخوابین باور کنین خیلی موثره ؛
گوشی رو قطع کردم ولی انگار خودم بیشتر به آب سرد احتیاج داشتم؛ شهاب کسی نبود که دختری اونو ببینه و خوشش نیاد و یک طورایی هم من ناباورانه به این ابراز عشق نگاه می کردم؛ صبح روز بعد همه چیز رو برای مامان
تعریف کردم یک فکری کرد و گفت : اون فیلم بردار رو یادمه مرد خوشگلی بود ولی من از یک چیزی میترسم هر روز با زن و دخترای زیادی سرو کار داره نکنه بعد از یک مدت فیلش یاد هندوستون کنه ؛ گفتم : نمی دونم چیکار کنم؛ هر چیزی توی زندگی امکان داره شایدم نکنه ما از الان که نمی تونیم پیش بینی کنیم؛ ولی مامان بین اون همه کسانی که باهاشون کار میکنه و به قول شما هر روز می ببینه منو انتخاب کرده؛ مامان خندید و گفت: اگر تو هم از اون خوشت اومده باشه دیگه کاریش نمیشه کرد...
روز بعد وقتی با مامان از مدرسه بیرون اومدیم هوا سخت گرفته بود و به نظر میرسید میخواد بارون بیاد ؛ منتظر تاکسی بودیم که شهاب جلوی پای ما نگه داشت و پیاده شد و خودشو به مامانم معرفی کرد و اجازه خواست که برای ناهار منو ببره ؛ اون روز مامان رو رسوند و گلی توی ماشین براش زبون ریخت طوری که دلشو کاملا بدست آورد ؛ وقتی مامان روپیاده کردیم و راه افتادیم بارون تازه شروع شده بود؛ حس خوبی داشتم غرق در رویاهایی شده بودم که همیشه بهش فکر میکردم ، انگار همزمان عاشق شهاب و بارون بودم نگاهم به زندگی شاعران و عاشقانه شده بود؛ به همین زودی و به همین راحتی و با
اینکه سعی داشتم متوجه ی اشتیاق من نشه اولین جمله ای که به من گفت این بود؛ مهلا انکار نکن وقتی منو دیدی چشمهات برق زد و خوشحال شدی من اون برق رو دیدم و عاشق همون نگاه شدم ؛
وقتی منو رسوند در خونه و خواستیم خداحافظی کنیم گفت : پیاده نشو میخوام باهات حرف بزنم بهم نگاه کردیم ؛ سرشو با بی تابی تکون داد و گفت آخ تو چقدر معصومی ؛ به خدا حیف بود گیر کس دیگه ای میفتادی ؛ گفتم: فهمیدم؛ خودت گفته بودی که از خود راضی هستی لازم نیست ثابت کنی ؛ حالا چی میخوای بهم بگی ؟ گفت: راستش من برای مدتی باید برم شهرستان برای فیلمبرداری معلوم نیست چقدر طول میکشه این گارا حساب و کتاب نداره یک وقتها همه چیز مهیاست و زود انجام میشه و یک موقعه ها پیچ میفته توی کارو و طولانی میشه ؛ نگران نشو بهت زنگ میزنم البته هر وقت فرصت
کنم وقتی برگشتم بیشتر همدیگر رو می بینیم ؛ گفتم: همیشه همینطوره؟ گفت: مهلا این شغل منه چاره ای ندارم خواهش میکنم درکم کن و بزار کنار هم زندگی خوبی رو شروع کنیم متفاوت با همه ی زوجهایی که با هم اختلاف دارن ما سعی میکنیم با درک متقابل نشون بدیم که میشه خوب زندگی کرد؛ گفتم نمی دونم تو مرتب منو غافلگیر میکنی انگار هیچ اختیاری از خودم ندارم ؛



  

داستانهای شازده کوچولو

02 Jan, 15:37


🔴فوری

بمب نقل و انتقال این فصل رقم خورد و بالاخره رسمی شد

با سرمربی جدید پرسپولیس آشنا شوید👇👇
https://t.me/+jUxYbposw0piZmI0
https://t.me/+jUxYbposw0piZmI0

داستانهای شازده کوچولو

02 Jan, 12:15


🔴تست اختلال روانی پروفسور فروید...

اگر برای ادامه زندگی مجبور باشید یکی از 4 قرصی یا کپسول را که در تصویر مشاهده میکنید بخورید کدامیک را انتخاب می کنید؟

مشاهده جواب تست ➡️

داستانهای شازده کوچولو

02 Jan, 10:15


این عکس متعلق به پنج سال پیش است یک عکاس ایرانی از یک پدر ودخترش گرفته است

اگر کمی به عکس دقت کنید حتما تمام موهایتان سیخ میشود
⬅️اگر متوجه نشدید کلیک کنید

داستانهای شازده کوچولو

02 Jan, 09:44


📚داستان بارون

پارت 15



گفتم: شهاب ممکنه این لحن تمسخر آمیز و سرزنش کننده رو تموم کنی ؛ دارم صبر میکنم نمی خوام دعوامون بشه ولی صبر منم یک حدی داره : من بچه نیستم که تو بتونی برام تصمیم بگیری ؛ اولا اونا که میگی خواهر و برادرهای من هستن دستم رو با مهربونی گرفت و توی چشمهام نگاه کرد و آروم گفت: عزیزم به جون حنا برای خودت میگم نمی خوام توی این اوضاع اعصابت بیشتر ناراحت بشه ؟ اقلا بیا یکم با هم دراز بکشیم شاید خوابت برد و حالت بهتر شد اینطوری میتونی بهتر فکر کنی ؟ گفتم وای چطوری بخوابم وقتی نمی دونم الان مامانم در چه حالیه ؛ حتی وقتی غذا میخورم از خودم بدم میاد و احساس میکنم بی غیرت شدم ؛
اون روز شهاب منو به زور برد توی رختخواب ولی خوابم نبرد و روی یک دست دراز کشیدم و به اون نگاه کردم؛ خیلی دوستش داشتم ولی احساس می کردم هر روز بیشتر دارم ازش دور میشم و عشقی که با تمام وجود سعی داشتم زنده نگهش دارم رو به خاموشی میرفت ؛ دوباره یادم اومد از اون شبی که منو رسوند خونه ؛
وقتی ازم پرسید اگر یکی بیاد سراغ شما و بگه در نگاه اول عاشق شدم بهش چی میگین از جواب میترسیدم و از سئوال بعدی بیشتر و اعتراف میکنم که خیلی زیاد ازش خوشم اومده بود و بالاخره گفتم: این یک سوال ساده نیست که من بتونم جواب بدم رمز و رازهایی داره و برای هر کس یک جور اتفاق میفته نمیشه به همین سادگی جواب داد؛ در واقع پاسخ این سئوال رو خود شخص بهتر می تونه بده ؛ چون همینطور که اثر انگشت هر آدم با آدم دیگه فرق داره این احساس هم مثل هم نیست؛ ولی همینطور که بهتون گفتم باید دید این عشق چطور به دلش نشسته و برداشتش از طرف مقابل چی بوده اگر ظاهر باشه احتمال اینکه به زودی از بین بره زیاده ؛ میگن قدیما خیلی به این نگاه اول اعتقاد داشتن و بر این عقیده بودن که خداوند جفت اونا رو سر راهشون قرار داده؛ اما حالا که رابطه ها اینطور بی پایه و اساس شده کسی نمی تونه جوابی قاطع براش داشته باشه ؛
گفت : خوبه ؛ خوشم اومد؛ بله همینطوره : حالا عقیده ی من چیه ؟ به نظرم البته طبق گفته ی شما اگر کسی در نگاه اول عاشق شد باید سعی کنه با طرف مقابلش معاشرت داشته باشه و اونو بشناسه اگر واقعا همون کسی بود که خدا سر راهش قرار داده خب دیگه زندگی مشترک رو شروع می کنن؛ موافقین؟ گفتم: بله منطقی به نظر میاد ؟ یک مرتبه زد کنار و ایستاد و برگشت و به من نگاه کرد لحظاتی که احساس میکردم نفسم داره بند میاد ؛ با بی پروایی خاصی گفت: بهم بگین کی شما رو ببینم؛ گفتم : بله ؟ نفهمیدم؛ گفت: ولی من به عشق در نگاه اول معتقد شدم؛ دورغ نگین چشم شما تمایل تون رو نشون میداد درست مثل من ؛ دستگیره در رو گرفتم و کشیدم و ولی باز نشد :گفتم میخوام پیاده بشم قفل در رو بزنین لطفا از حد خودتون تجاوز نکنین ؛ بعید به نظر می رسه که آدمی مثل شما از این کارا بکنه؛ در مورد من چی فکر کردین ؟ بازش کنین می خوام پیاده بشم..
گفت: مهلا خانم از اینکه اهل حاشیه و دوز و گلگ نیستم معذرت میخوام من همینم که هستم قسم میخورم شما اولین دختری هستین که من برای زندگیم انتخاب کردم حالا نمی خوام به در و تخته بزنم رک و راست ازتون می خوام که بیشتر با هم آشنا بشیم گفتم : اگر امشب من نمی اومدم برای بازی چی؟ شما دیگه منو نمي ديدين ؟؟ راستشو همین الان بهتون میگم من این فکر رو توی سر مهجور انداختم که شما رو بکشونم اونجا ؛ تا باهاتون حرف بزنم؛ حالا چی میگین؟ یک نفس بلند کشیدم و گفتم نمی دونم ؛ آخه چرا؟ شما که مدرسه ی منو بلد بودین ؛ گفت : آره ولی هر چی فکر کردم راهی به نظرم نرسید ؛ میومدم چی میگفتم ؟ خب الان رمانتیک تر نشد ؟
گفتم باشه من فکرامو بکنم با شما تماس میگیرم؛ یکم سرشو طرف من خم کرد و گفت : میشه لطفا الان قولشو بهم بدين ؟ من آدم بد پیله ای نیستم اگر شما نخواین مزاحم تون نمیشم ؛ گفتم: باشه دیگه حالا ممکنه راه
بيفتين ؟
و
با خنده گفت : بله چشم حتما ؛ راه افتاد و در همون حال ادامه داد: بزارین اینطوری براتون بگم تنها زندگی میکنم فیلمبردارم یک وقت کار هست و یک وقتا نیست؛ پدر و مادر و دوتا خواهر و یک برادر دارم یکی از خواهرام با پدر و مادرم زندگی میکنه و دانشجوی معماریه ؛ شکمو هستم؛ به امشب نگاه نگین که بلبل زبون شدم زیاد اهل حرف زدن نیستم یکم حسود و یکم از خود راضیم یعنی رفاه خودمو اول از همه چیز در نظر می گیرم؛ از ماکارانی بدم میاد ولی عاشق شیرین پلو اصلا غذاهای شیرین رو دوست دارم؛ حالا شما از خودت بگو ؛ گفتم : وای شما دارین منو مجبور میکنین که باهاتون راه بیام ؛ من بر عکس شما هستم پس فکر میکنم به درد هم نمی خوردیم؛ پرسید چطور مگه ؟

ادامه دارد..


   

داستانهای شازده کوچولو

01 Jan, 19:05


📚داستان بارون

پارت 14




شهاب گفت: مهلا من واقعا نمی خواستم تو رو سرزنش کنم ولی یک طوری به مجید و مسعود بگو کارشون درست
نیست ؛ گفتم : چشم بهشون میگم ؛
گفت تو بازم از دست من دلخوری میدونم ؛ گفتم: میشه مثل همیشه باشی؟
گفت: مثل همیشه؟ یعنی چی؟
گفتم مثل همیشه که احساس من اصلا برات مهم نبود دلخور بودم به روی خودت نیاوردی؟ دلگیر شدم مسخره ام کردی ؛ خوشحال بودم خسته بودی و حوصله ی منو نداشتی غمگین میشدم از دستم عصبانی میشدی ؛ الانم دلخورم به روی خودت نیار ؛ گفت : میخواستی این همه مغرور نباشی و ازم بخوای ؟ وقتی به جای گله کردن سکوت میکنی و حرف نمی زنی من از کجا بدونم که چه احساسی داری تازه تو چرا احساس منو نمی دونی ؟ من آدم نیستم ؟ این تو بودی که همیشه منو در نظر نگرفتی ؛ من زنگ نزدم تو چرا بهم زنگ نزدی؟ شاید اتفاقی برام افتاده بود ؛ بگو دیگه اعتراف کن مغروری؛ فقط بلدی مردم رو نصیحت کنی اما خودت نمیفهمی باید با شوهرت چطور رفتار
اگر میخواستم به اون بحث بی فایده ادامه بدم تا شب طول می کشید و آخرم این من بودم که یک چیزی بهش بدهکار میشدم؛ از هر راهی میرفتم تا بتونم رابطه ی خوبی با اون داشته باشم نمیشد؛ و نمی فهمیدم کجای کار می لنگه : من فکر میکردم اون مغرور و از خود راضیه و اون منو متهم میدونست ؛ با اینکه خودم سالها بود مسائل مردم رو تجریه و تحلیل می گردم نمی تونستم از عهده ی زندگی خودم بر بیام برای همین گفتم: شهاب عزیزم خواهش میکنم امروز دست از این حرفا بکش و منو به حال خودم بزار باید ناهار درست کنم حنا گرسنه
اس ؛ لباسشو عوض کرد و نشست جلوی تلویزیون و حنا رو گرفت روی پاش و شروع کرد با اون حرف زدن ؛ منم رفتم توی آشپزخونه در حالیکه یک آن نمی تونستم به مامان فکر نکنم ؛ وقتی غذا آماده شد دیدم شهاب روی مبل خوابش برده غذای حنا رو دادم و بردمش توی تختش تا بخوابه ؟ بعد میز غذا رو توی آشپزخونه چیدم و رفتم کنار شهاب و آروم گفتم: شهاب ؟ شهاب ؟ غذا آماده اس چشمش رو باز کرد و یک مرتبه دست منو گرفت و کشید طوری که افتادم روی سینه اش و منو بوسید ؛گفتم: این چه کاریه ؛ پاشو ناهار سرد میشه گفت : وقتی تو اخم میکنی من غذا میخوام چیکار؟ گفتم: اخم نکردم پاشو بخوریم من باید برم خونه ی مامان دلم شور می زنه هیچکس بهم زنگ نزده نمی دونم دارن چیکار می کنن ! ؛ گفت : من لب به غذا نمیزنم مگر اینکه بگی دیگه دلخور نیستی؛ گفتم : نیستم باور کن برای مامانم اخم کردم الان هیچی توی این دنیا برام از پیدا شدن اون مهمتر نیست ؛ تو فکر می کنی مامان الان کجاست ؟ بلند شد و نشست و گفت: نمیدونم ولی میدونم که هر کجا هست حالش خوب نیست ؛ مامانت زن عاقلیه حتما یک منظوری از این رفتن داشته به زودی میفهمیم ؛ برادرهای تو که آدم نیستن اینو بفهمن ؛ اونقدر اذیتش کردن که گذاشته رفته ؛ تازه اون ژیلا و مینا هم احمق و بیشعورن هیچ کدوم جز تو مراعات مامان رو نمی کردن؛ همیشه بار مشکلات زندگیشون رو میریختن روی شونههای اون و خوب یک آدم چقدر توان داره؟ از سالی که من با تو آشنا شدم همین آش بود و همین کاسه ؛ گفتم: ببین صد بار بهت گفتم توهین به خواهر و برادرای من یعنی به من ؛ این کارو نکن شهاب ؛ درست نیست ؛ الان توام داری اونا رو قضاوت می کنی من از این میترسم که یک بلایی سرش اومده باشه چون مامان رو میشناسم حتی نمی خواد برای یک لحظه ما رو ناراحت ببینه ؛
پرسید چرا مامان رضایت داد اون خونه ی هزار متری رو بفروشن و به باد فنا بدن؟ گفتم: ما کوچک بودیم مسعود تازه درسش تموم شده بود فکر می گردن پولشو سرمایه گذاری کنن تا در آمدی داشته باشیم درست نمی دونم چیکار کردن ولی میدونم که پول از بین رفت ؛ گفت : تو چقدر ساده ای مسعود ماشین خوب داره خونه ی خوب داره ؛ می ببینی که دختراشو و زنش هم چطوری دارن زندگی می کنن اونوقت اینا رو از کجا آورده ؟ مجید یکچیزی می دونه که اینطور آتیش گرفته و میخواد حق
خودشو بگیره ؛ گفتم: بریم غذا بخوریم نمیدونم این وسط وظیفه ی من چیه طرف هیچکدوم رو نمیتونم بگیرم پس بهتر به فکر پیدا کردن مامانم باشم ؛ وقتی داشتیم غذا می خوردیم شهاب خیلی جدی گفت : نمی زارم بری پرسیدم چی گفتی؟ نمی زاری برم؟ برای چی ؟ گفت : اول اینکه دلم برات تنگ شده دوم نمی خوام
توی جر و بحث و کثافت کاریهای اونا شرکت کنی ؟


  

داستانهای شازده کوچولو

01 Jan, 08:57


📚داستان بارون

پارت 13



نیت تو بد بود برای همین جلوت وایسادم ؛
با صدای بلند گفتم: ساکت ؛ ساکت باشین شما ها چه تون شده ؟ مگه برادر هم نیستین ؟ چرا بی خودی همدیگر رو متهم میکنین ؟ خواهش میکنم این همه نسبت به هم بد بین نباشین ؛ ما خواهر و برادریم:
برای چی این همه از هم گینه به دل گرفتین؟ چرا ؟؟ ما کی این همه از هم دور شدیم که نمی تونیم دوست داشتن خودمون رو بهم ابراز کنیم؛ یادتونه وقتی بچه بودیم چطور هوای همدیگر رو داشتیم؟ حالا که بزرگ شدیم و مثلا عاقل چرا نمیتونیم دو کلام حرف حساب با هم بزنیم؛ مسعود مشکل داره؛ ولی ما چیکار میکنیم به جای اینکه مرهمی روی دلش باشیم همش پشت سرش غیبت می کنیم طوری که انگار از این گرفتاری اون لذت می بریم ؛ مجید بدهکاری بالا آورده ؛ هیچ کس با خودش فکر کرده که یک قدم در راه حل این بدهکاری برداره؟ در عوض چیکار کردیم دائم نشستیم و گفتیم که اون بی عرضه و بی لیاقته و جز درد سر درست کردن کاری ازش بر نمیاد ؛ مینا با احمد به اختلاف برخوردن هیچ کدوم ما از دل اونا نپرسیدیم فقط قضاوت کردیم و تهمت زدیم و محکوم کردیم و رای دادیم که باید ازشون دوری کنیم ؛
اصلا شاید مامان برای همین رفته برای یک مادر خیلی سخته که ببینه بچه هاش چشم دیدن همدیگر رو ندارن؟ فداتون بشم الان وقت این حرفا نیست ما یک درد مشترک داریم که شماها با این رفتارتون دارین این درد رو هزار
برابر می كئين ؛ مجید خواهش میکنم یکم فکر کن اون زمان که مسعود خونه رو فروخت همه ی ما قبول گردیم که سرمایه گذاری
کنیم نمی دونستیم که یک مرتبه این همه خونه ها میره بالا مسعود هم نمی دونست الانم تو نباید از مامان انتظار می داشتی که این آپارتمان رو بفروشه و آواره بشه ؛ خب معلومه که میزاره میره ؛
به خدا خسته اش کردیم همه با هم دشمن شدیم برای چی
نمی دونم ؛
مسعودگفت: مهلا تو خبر نداری مدتیه این آقا مجید نشسته زیر پای مامان و مرتب ازش پول می گیره زن بیچاره به ستوه اومده ؛ تازگی هم که گیر داده بود خونه
رو بفروشیم و برای مادر یک جا رو رهن کنیم ؛
مامان به من گفت که نمی خواد این کارو بکنه از طرفی دلش برای مجید میسوزه والله من ترسیدم که این متمولا بالاخره کار خودشو بکنه ؛
مجید گفت : ده اون دهنت رو ببند وقتی تو میخواستی خونه ی مامان رو بفروشی متمولا نبودی ؛ حالا باچه رویی به من این حرفا رو میزنی؟
داداش بزرگه ؛ تو باعث شدی که الان این وضع همه ی ما باشه ؛ هیچکدوم ما زندگی خوبی نداریم به خاطر اینکه آقا میخواست یک روز برای من بزرگتری کنه و خرج ما رو در بیاره ؛
حالا یکی ازش بپرسه جهاز گدوم خواهرشو داد یا برای من عروسی گرفت ؛ برو آقا نزار دهنم رو بیشتر از این باز کنم ؟ شهاب از آشپزخونه اومد بیرون و با حالتی عصبی به من گفت: مهلا خانم برای همین میخواستی کنارت باشم؟ من حنا رو میبرم خونه توام بیا اینجا نمون سونج ماشین رو بده پایین منتظرتم ؛ من فکر میکردم همه ی شما الآن دارین در به در دنبال مادر میگردین ولی مثل اینکه تنها چیزی که براتون مهم نیست همینه ؛ و حنا رو بغل کرد و گفت بریم مهلا و از در رفت بیرون ؛ مجید خواست بره دنبالش گفتم حق با اونه نرو ولش کن بزار بره ؛ من که از خجالت آب شدم ؛ واقعا براتون متاسفم ؛ یعنی مال دنیا این همه ارزش داره؟ که اینطوری آبرو ببرین ؟ ببینم این خونه رو هم فروختین و پولشو تموم کردین بعد میخواین چیکار کنین ؟ مینا گفت: بعد تو میگی نسبت به هم محبت داشته باشیم
چه محبتی وقتی دوتا برادر ما فقط به فکر خودشون هستن و نه آبروی ما رو در نظر میگیرن و نه احساس ما براشون مهمه !
میدونم که الان برای تبرئه کردن خودشون به سر من می زنن که ازدواجت اشتباه بوده ولی حالا می فهمم که نبوده
من باید فرار میکردم تا دیگه شاهد این حرفای احمقانه نباشم که سالهاست بین شما دو نفر رد و بدل میشه و می دونم که مامان یک جایی رفته که مدتی از دست شما ها خلاص بشه می دونم حالش حتما خوب نیست ولی دیگه کسی نیست که توی گوشش نق بزنه و اعصابش رو بهم
بریزه ؛
گفتم : لطفا امشب دیگه جر و بحث نکنین ؛ اگر خبری از مامان شد فورا منو در جریان بزارین ؛ فردا می بینمتون و از در رفتم بیرون ؛ شهاب ماشین رو آورده بود جلوی در سوار شدم ؛ و راه افتاد و گفت: واقعا که حرفشو قطع کردم و گفتم نمیخوام چیزی بشنوم ؛ دیگه حوصله ی سرزنش های تو رو ندارم ؛


   

داستانهای شازده کوچولو

31 Dec, 17:22


📚داستان بارون

پارت 12





مچ دستم رو گرفت و گفت: خیلی خب بسه دیگه ، الان آشفته ای قسم میخورم که منم توی این مدت مدام نگران بودم و عذاب وجدان داشتم که پیشت نیستم مهلا باور کن ؛ آهی کشیدم و گفتم هر کاری که من کردم و به نظرت خطا اومد قابل بخشش نبود ولی تو الان بعد از سه روز اومدی و می خوای با یک توضیح غیر منطقی یادم بره که شوهر من
بازم توی بحرانی ترین لحظات زندگیم تنهام گذاشت ؛ یکبار میری سفر و نمیگی چند روزه برمی گردی و میشه ده روز و یکماه و سه ماه و شش ماه و من باید صدام در نیاد ولی یادته ؟ یادته برای چه چیزاهای مسخره ای منو مواخذه میکردی ؟ شهاب خسته شدم میفهمی خسته ام الان با من بحث نکن که ممکنه به درازا بکشه و زخمهای کهنه که چرکین شده سر باز کنه ؛ داد زد بهت میگم آروم باش تو بازم داری اشتباه می کنی عوض اینکه مردم رو نصیحت میکنی روی روح وروان خودت کار کن ؛ تو از اولم میدونستی شغل من چیه و وقتی میرم سرکار اختیارم دست خودم نیست و برای هر بار دیر و زود شدن نمیتونم به تو توضیح بدم ؛ حالا بگو از مامان چه خبری دارین من که گیج شدم ولی مطمئنم خودش رفته یک جایی و بر میگرده ؛
شهاب طبق معمول حرف رو عوض کرد و منم راه افتادم طرف ساختمون با یک دنیا غم و درد از زندگی و با تمسخر گفتم: آره مامان من دیوونه اس راه میفته میره و بدون خبر چند روز دیگه بر میگرده می خوام بدونم اگر خدای
نکرده مادر خودت هم بود همینو میگفتی ؟ با بی حوصلگی گفت : مهلا خواهش میکنم اینطوری نکن منم به اندازه ی تو ناراحتم خودت میدونی چقدر مامان رو دوست دارم ؛ و دستم رو گرفت توی دستش و آروم تر گفت : فراموش کن بزار مامان پیدا بشه بعدا در این مورد حرف میزنیم؟ باشه عزیزم ؟ همینطور که دستم توی دست شهاب بودو ول نمیکرد از پله ها بالا رفتیم وقتی به پشت در رسیدیم صدای مینا میومد که با عصبانیت میگفت: راستشو بگین برای چی با مامان دعوا کردین چرا دروغ گفتین؟ دیدم اوضاع خرابه و طبق معمول ژیلا نتونسته جلوی دهنشو بگیره
حالا همه ی خانواده اونجا جمع بودن؛ سارا و مهدیه همسر های مجید و مسعود و مهدی شوهر ژیلا و حتی نوه های مامان که دوتا پسر ژیلا داشت و دوتا دختر مسعود ؛ در رو بستم و با لحن تندی گفتم : صداتون رو بیارین پایین ؛ مگه نمیتونین مثل آدم حرف بزنین ؟ مجید با عصبانیت گفت: مهلا اینا دارن گم شدن مامان رو میندازن گردن ما یعنی چی؟ من نمی فهمم اگر حتی من یا مسعود با مامان دعوا کرده باشیم که نگردیم چرا باید اون
بزاره و بره ؛ نکنه فکر میکنین ما مادرمون رو سر به نیست کردیم ؟ آره؟ خیلی بیشرف هستین که برادرای خودتون رونشناختین ؛ مسعود گفت: اگر یک کلام دیگه کسی در این مورد حرف بزنه با من طرفه ؛
مجید با خشمی که نمی تونست کنترل کنه داد زد ؛ بهشون بگو برای چی دعوا میکردیم آقا داداش ؛ مسعود از اون خشمگین تر فریاد زد بشین سرجات مرتیکه میزنم زبونت
رو از پس کله ات میکشم بیرون ؛ مهدی مسعود رو گرفت و گفت : ای بابا آروم باشین ؛ بشین آقا مسعود خودتو کنترل کن؛ این چه رفتاریه خواهش می کنم آروم باشین جلوی بچه ها خوب نیست ؛
شهاب دست منو ول کرد و رفت توی آشپزخونه مسعود دوباره داد زد؛ اگر غیرت داری بگو اون روز چی شد که من عصبانی شدم و با تو دعوا کردم بهشون بگو سر چی بود ؟ مجید گفت : میگم فکر میکنی از کسی واهمه دارم؟ توام نمی خواد مردونگی نشون بدی و زبون منو بکشی بیرون فکر نکن داداش بزرگمی ازت نمی ترسم منم بلدم باهات
چیکار کنم ؛ احترامت رو نگه دار ؛ تو یکبار خونه ی پدری ما رو به باد فنا ندادی ؟ اون زمان کسی بهت حرفی زد؟ اون سهم همه ی ما بود که تو برداشتی و رفتی و قول دادی ماهیانه به مامان پول بدی ؟ خرج همه ی ما رو میخواستی بدی؛ چی شد ؟ الان اون خونه بیست میلیارد می | ارزه و تو با هشصد تومن معامله کردی ما همه کوچکتر بودیم و ساکت موندیم حالا دیگه حرفت چیه ؟
مسعود گفت: هان خوبه عقده هات رو بریز بیرون لابد فکر کردی حالا تو این کار رو با این خونه بکنی و هیچکس صداش در نیاد ؛
من اون زمان می خواستم سرمایه گذاری کنم که واقعا به مامان کمکی کرده باشم نشد؛ همه چیز یک مرتبه توی این مملکت رفت بالا و نتونستم به والله که نیتم بد نبود ؛ ولی تو با موذی گری اومده بودی زیر پای مامان بشینی که خونه رو بفروشه و قرضهایی که معلوم نیست چطوری بالا آوردی رو بدی..

ادامه دارد..


  

داستانهای شازده کوچولو

31 Dec, 08:42


📚داستان بارون

پارت 11



گفتم حدود نه روز قبل ؛ صبح احساس گردم بی حاله و تب داره نبردمش کودکستان گذاشتمش پیش مامان و شب رفتم دنبالش ژیلا از حنا پرسید : خب بگو خاله جون چی شد اون روز که تو پیش مامانی بودی دایی مجید و مسعود اومدن اونجا ؟ درست دقت کن و بهم بگو چی شنیدی شاید بتونیم مامانی رو پیدا کنیم ؛ حنا گفت : اولش دایی مجید اومد با مامانی حرف می زدن بعد به من گفتن تو برو بخواب ؛ بعد دایی مسعود اومد ؛ یک مرتبه دعوا شد ؛ من ترسیدم چون همه با هم داد میزدن از ترس گریه کردم ؛ با لحن تندی گفتم ژیلا خواهش می کنم بس کن حنا هیچوقت از این کارا نمی کنه حتی به منم نگفته عادتش ندادم که گزارش کار دیگران رو ببره جایی ؛
بزار از خود مجید و مسعود می پرسیم ؛ گفت: مهلا به خدا انگار یک خبرایی هست یادت نیست مسعود و مجید با هم حرف میزدن و هر دوشون می گفتن یکی دو ماه هست مامان رو ندیدن ؛ در حالیکه چند روز
قبل دیده بودنش به نظرت این یعنی چی ؟ :گفتم نمیدونم والله چی بگم؟ من که الان واقعا گیجم ؛ پیش داوری نکن بزار با خودشون حرف بزنیم ؛ شاید دلیلی داشته باشن یا حنا اشتباه می کنه ؛
گفت :
اگر اون روز رفته باشن پیش مامان برای چی پنهون کنن ؟ که فکر میکنم گم شدن مامان کار خودشونه باید بفهمیم برای چی دعوا کردن ! گفتم : ببین ژیلا مامانم از این ملاقات هیچ حرفی نزده نه به من و نه به مینا ونه به تو ؛ پس شاید این تخیل بعضی ها باشه ؛ حنا گفت : مامان من تخیل نگردم به خدا خودم دیدم؟ گفتم فدات بشم منظورم شما نبودی ؛ زیلا گفت : حتما به ما نگفته چون بازم داشتن بهش فشار میاوردن که خونه رو بفروشه من مطمئنم ؛ حالا میدونم باهاشون چیکار کنم؛ گفتم : خواهر جون خواهش میکنم آروم باش بی خودی دعوا راه نندازین ؛ لطف کن بزارش به عهده ی من ؛ که در همون موقع مسعود به تلفن ژیلا زنگ زد تا بدونن رفتن ما به پزشک قانونی چه نتیجه ای داده ؛ ژیلا توضیح می داد و بازم شهاب زنگ زد و من رانندگی میکردم و جواب ندادم ؛
وقتی رسیدیم در خونه ی مامان ؛ کلی ماشین جلوی ساختمون پارک شده بود و میشد فهمید که همه اونجا جمع شدن ؛ ژیلا دست حنا رو گرفت که با خودش ببره بالا ؛ گفتم: قربونت برم خواهر جون جلوی بچه ها حرفی نزنی بزار آخر شب وقتی خودمون بودیم در موردش صحبت می کنیم؛ و رفتم جلوتر که ماشین رو پارک کنم ؛
اصلا حوصله ی کسی رو نداشتم دیگه طاقتم تموم شده بود و خیلی برای مامانم نگران بودم و نمی دونستم در چه حال و وضعی هست؛ مدتی همینطور پشت فرمون بی هدف نشستم و فکر کردم و زیر لب گفتم : آخ مامان جون کجایی؟ خواهش میکنم این کارو با ما نکن هر کجا هستی یک تلفن به ما بزن نزار این طور به خاطرت عذاب بکشیم ؛ و یادم اومد اون روز که حنا مریض بود و شب من رفتم برش دارم مامان حالش خوب نبود حتی ازش پرسیدم اگر مریض شدین ببرمتون دکتر ؛ گفت : نه بابا نمی خواد ؛ اعصابم ناراحته ؛ خوب میشم تو برو به سلامت ؛ پس شاید حنا راست گفته باشه؛ که یک مرتبه یکی زد به شیشه ی ماشین و از جا پریدم و نگاه کردم شهاب بود ؛
در ماشین رو باز کردم با اعتراض گفت : چرا اینجا نشستی ؟ برای چی تلفنت رو جواب نمیدی؟ همینطور که پیاده میشدم گفتم به خاطر خدا از راه نرسیده شروع نکن اگر قراره سئوال و جواب باشه این منم که باید ازت خیلی چیزا بپرسم ؛ من نمی پرسم توام نپرس ؛ و پیاده شدم و قفل رو زدم و راه افتادم ؛ کنارم اومد و گفت: مهلا میدونم حالت خوب نیست حق داری ولی نتونستم بهت زنگ بزنم اگر برات تعریف کنم بهم
حق میدی ؛
ایستادم و یکم بهش نگاه کردم و با افسوس گفتم : آره : آره میدونم همیشه حق با توست تو زنگ نزدی ببینی من و دخترت در چه حالی هستیم تقصير منه من حالم خوب نبود و ترسیدم تو رو ناراحت کنم بازم تقصیر منه : شهاب
خواهش میکنم الان هیچی نگو ؛
:گفت مهلا به جون حنا مجبور شدم برم شمال برای فیلمبرداری چند تا صحنه بود که باید اونجا میگرفتیم؛ نمی تونستم از اونجا زنگ بزنم و بگم توی این موقعیت رفتم شمال بیشتر ناراحت می شدی ؛ گفتم تو کی هستی که برای خودت تصمیم میگیری چه کاری برای من بهتره از کجا میدونی نمی فهمیدم و تو رو درک نمی کردم؟ تا حالا نکردم؟ دیر اومدی ؛ زود رفتی ؛ بی خبرم گذاشتی ؛ همیشه گرفتار کار بودی گله ای ازم
شنیدی ؟ که حالا فکر کردی من ناراحت میشم ؛ نه شهاب بازم اشتباه کردی این بار فرق داشت واقعا بهت احتیاج داشتم و تو بازم ازم دریغ کردی شاید یک تلفن تو مرهمی میشد روی دلم که این بار بدجوری بهش زخم زدی ؛ ازت ناامید شدم؛ دیگه دلم نمی خواد در مورد رفتار های تو منطقی فکر کنم ؛


   

داستانهای شازده کوچولو

30 Dec, 06:02


📚داستان بارون

پارت 10



گفت
واقعا ؟ میشه بگین کی درس عبرت شما شده ؟ گفتم : خواهر کوچکترم ؛ دیوانه وار عاشق شد و با عجله ازدواج کرد ؛ امیدوارم پیش بینیهای خانواده در موردش صدق نكنه ؛ ولي بعید به نظر میرسه :
یکم فکر کرد و گفت: شما چی خوندین ؛ دانشگاه رو میگم رفتين ؟
گفتم: اشتباه نکنین این حرفا اعتقاد منه؛ ولی مشاوره خوندم ؛ گفت: آهان ؛ خب ؛ فهمیدم؛ تا خونه راه زیادی مونده میشه یک مشاوره به من بدین ؟
راستی پس چرا توی دبستان کار میکنین ؟ گفتم: تازه مدرک گرفتم نخواستم بیکار بمونم ؛ مامانم گناه داره اون دست تنها ما رو بزرگ کرده و خب تا یک سنی باید جور ما رو بکشه هزینه ی دانشگاه منم براش کمر شکن بود ؛ موقتی توی اون مدرسه کار میکنم تا در فرصت مناسب یک کار مطابق مدرکم پیدا کنم ؛ گفت: درسته ؛ فهمیدم حالا اگر یکی بیاد پیش شما و بگه من در نگاه اول عاشق شدم چیکار کنم ؟ شما بهش چی میگی ؟
احساس میکردم اون دست بردار نیست و میخواد همون شب به من چیزی رو حالی کنه ولی راستش اصلا بهش
اعتماد نداشتم ؛ ولی گرمی لذت بخشی توی وجودم پیدا شده بود که نمی تونستم انکارش کنم ؛ وقتی فکرم به اینجا رسید کلافه شدم و نشستم توی رختخواب یک لیوان آب خوردم و تصمیم گرفتم بخوابم ؛ ولی یاد مامانم افتادم که حالا بطور عجیبی ناپدید شده
بود
با خودم گفتم حالا چه وقت این فکراس بخواب تا صبح چیزی نمونده و سرمو آروم گذاشتم روی بالش و کم کم
خوابم برد و صبح روز بعد با صدای زنگ در بیدار شدم ؛ خواب آلود گوش دادم ببینم کیه؛ تا ژیلا اومد و با بغض گفت: مهلا بیداری؟ زود باش بلند شو پلیس اومده می خواد ازمون سئوالاتی بپرسه ؛
گفتم از مامان خبری ندارن ؟
گفت : وای مهلا نگو ؛ نمیتونم به زبون بیارم ؛ میگن یک خانم مسن رو دیشب بردن پزشک قانونی و ما باید دوباره برای شناسایی بریم؛ من که طاقتشو ندارم مینا هم رفته
بیرون پاشو با هم بریم ؛ مو به تنم راست شد و لرز شدیدی به دست و پام افتاد ؛ حتی تصورشم برام غیر ممکن بود ؛
فورا آماده شدم و رفتم بیرون پلیس مرتب سئوال می کردو من و ژیلا با بی قراری جواب میدادیم؛ این خونه
به اسم کیه ؟ گفتم : مادرم ؛
پرسید ؛ مادرتون غیر از این خونه دیگه چی داشته ؟ طلا و پول نقد چی ؟ آخرین بار کی اونو دیده ؟ با اینکه من آدم صبوری بودم از کوره در رفتم و فریاد زدم شما چی دارین میگن ؟
منظورتون چیه از این سئوالها؟ يعني ما مادرمون رو کشتیم تا به ارث برسیم ؟ ولمون کنین آقا ؛ اگر توان اینو ندارین که اونو پیدا کنین بزارین با درد خودمون بمیریم ؟ فرمودین باید بریم پزشک قانونی بزارین بریم تا خیالمون
راحت بشه ؛
و من و ژیلا تا پای مرگ رفتیم و برگشتیم تا اون جسد رو دیدیم و خیالمون راحت شد که مادر ما نیست ولی من
دیگه نای حرف زدن نداشتم ؛ تا نشستم پشت فرمون دستم رو گذاشتم روی صورتم و زار زار گریه کردم؛ مامانم همه کس من بود و این بی خبری داشت دیوونه ام می کرد ؛
که تلفنم زنگ خورد و نگاه کرد شهاب بود در اون وضعیت اصلا نمی خواستم جوابشو بدم ؛
در همین موقع ژیلا سوار شد و صدای زنگهای پشت سرهم گوشی منو شنید و گفت : کیه ؟ شهابه ؟ خب جواب بده دیگه ؛ مگه منتظر تلفنش نبودی ؟ گفتم الان حالم خوب نیست؛ میدونم این صدای منو بشنوه ناراحت میشه و میترسم یک حرفی بزنم توی این وضعیت دعوامون بشه ؛ بعدا خودم زنگ میزنم ؛ حنا از عقب ماشین گفت ؛ مامان جواب بده تو رو خدا شاید بابا از مامانی خبر داشته باشه ؛
گفتم فکر نمی کنم عزیزم ولی چشم خیلی زود بهش زنگ می زنم قول میدم تو بشین و تکیه بده ؛
با بغضی کودکانه گفت : من مامانی رو میخوام پس چرا پیدا نمیشه؟ همش تقصیر دایی مجید و دایی مسعوده ؛ گفتم این چه حرفیه دخترم ؟
گفت: خودم دیدم باهاش دعوا میکردن ؛ ژیلا فورا برگشت طرف حنا و با کنجکاوی پرسید: برای
چی
خاله
جون ؟ کی دعوا کردن ؟
گفت اون روز که من خونه ی مامانی مریض بودم خودم
دیدم دعوا می کنن ؛
ژیلا گفت : قربونت برم خاله برام درست تعریف کن ببینم چی شنیدی ؛
با اعتراض گفتم : ژيلا بس كن حنا رو کار نداشته باش من بعدا یک طوری خودم ازش میپرسم ؛ تو ناراحتی ول کن تو رو خدا الان وقت این حرفا نیست ؛ تو بگو کی حنا رو گذاشته بودی پیش مامان ؟



  

داستانهای شازده کوچولو

29 Dec, 12:34


📚داستان بارون

پارت 9



بعد از اینکه تموم شد من توی راهرو منتظر نشستم تا نوبتم برسه برای شهادت توی دادگاه و منشی صحنه دیالوگهای
منو باهام تمرین می کرد ؛
و بالاخره کار تموم شد ؛
ولی وقتی خداحافظی کردم و راه افتادم از در دادسرا برم بیرون ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و هراسون گوشیم رو بیرون آوردم و دیدم مامانم و ژیلا چندین بار به تناوب بهم زنگ زدن ؛ فورا مامان رو گرفتم و با زنگ اول جواب داد ولی با فریادی همراه با گریه و گفت : خدا بگم چیکارت کنه دختر کجایی مادر ؟ من که دیگه رمق ندارم؟ گفتم ببخشید قربونتون برم بهمون گفتن گوشی هامون باید خاموش یا روی سکوت باشه اصلا به ساعت نگاه نکردم ؟
نگران نباشین حالم خوبه و دارم میام خونه ؛ گفت: از همون جا تاکسی تلفنی بگیر مبادا راه بیفتی توی خیابون ؛ گفتم: نگران نباشین ؛ الان میگم برام تاکسی بگیرن ؛ گوشی رو که قطع کردم ؛ شهاب رو روبروم دیدم که نفس
زنون خودشو به من رسونده بود و در حالیکه کتش رو می پوشید گفت: خانم مهلا اجاره بدین ؛ آقای مهجور ازم خواسته شما رو برسونم..
گفتم : نه نه من مزاحم شما نمیشم تاکسی میگیرم و
خودم میرم ! گفت: ممکن نیست این وقت شب بزارم تنها برین بفرمایید
مزاحمتی نیست !
دیگه اعتراضی نکردم و دنبالش راه افتادم توی خیابون دستشو دراز کرد و انتهای کوچه رو نشونم داد گفت : ماشین رو اون ته نگه داشتم میخواین صبر کنین تا بیارمش یا با من میاین ؟ گفتم : راهی نیست میام ؛ همینکه راه افتادیم به طرف ماشین پرسید : منزل شما
کدوم طرفه ؟
آدرس و بهش دادم ولی :گفتم میدونم خسته هستین دیدم چقدر کار سختی دارین تو رو خدا اگر مسیرتون خیلی دور میشه بزارین من با تاکسی میرم ؛
خندید و گفت : اتفاقا مسیر منم از همون طرفه چه جالب ؛ پس دیگه معذب نباشین ؛ تازه اگرم نبود بازم نباید معذب می شدین چون من عادت دارم دیر وقت برم خونه و کار سختی برام نیست ؛
گفتم ولی خب الان فکر میکنم آقای مهجور شما رو وادار کردن که منو برسونین ؛
گفت : راستشو بگم ؟ خودم خواستم این پیشنهاد خودم بود ؛ ترسیدم قبول نکنین گفتم مهجور سفارش کرده ؛ یکم سکوت کردم تا رسیدیم به ماشین و سوار شدیم حرفی نزدیم تا وقتی شهاب بین دوماشین جلو و عقب کرد و راه افتاد با تردید پرسید ؛ ناراحت شدین؟
گفتم نه برای چی؟
گفت که بهتون دروغ گفتم ؛ لبخندی زدم و سرمو تکون دادم ؛
اونم با یک خنده ادامه داد؛ باور کنین عادت به این کار ندارم گاهی برای رسیدن به مقصود آدم مجبور میشه از این
کارا بکنه ؛ با تعجب پرسیدم: مقصود ؟ منظورتون چیه ؟ گفت : مقصود دیگه ؛ گاهی هزار کلمه نمی تونه جای یک نگاه رو بگیره من معتقدم که چشم آدما هیچوقت نمی تونن دروغ بگن ؛ اگر میخوای راست و دروغ حرف کسی رو بفهمی به چشمش نگاه کن ؛ متوجه ی حرفش شدم و دلم فرو ریخت غافلگیر شده بودم و انگار بدم نمی اومد که اون بازم منو غافلگیر کنه ؛ اما سعی کردم متانت خودمو نگه دارم و زیاد بهش رو ندم ؛ گفتم: خیلی وقتها نگاهها هم به آدم دروغ میگن من مثل شما فکر نمی کنم؛ اصلا نمیدونم میشه توی این دور زمونه به کسی اعتماد کرد ؟
خیلی بی پروا پرسید؛ به عشق در نگاه اول چی ؟
معتقدين ؟
گفتم: در نگاه اول که هیچی در نگاه دوم و سوم و هزارم هم معتقد نیستم عشق وقتی واقعی میشه که ثابت بشه ؟ دیدم و پسندیدم فقط یک هوس بیشتر نیست و به احتمال زیاد ممکنه زود گذر باشه ؛
گفت به نظرتون برای اثبات یک عشق باید چیکار کرد ؟ :گفتم من الان نمیدونم چرا ما داریم این بحث رو میکنیم ولی اثبات عشق زمان میخواد شناخت دو طرفین لازمه ؟ مثلا من الان عاشق کسی بشم که اصلا شناختی ازش ندارم ممكنه بعدا رفتارهای ناهنجاری ازش ببینم که اون عشق و
خواستن تبدیل بشه به نفرت ؛
گفت: درسته ولی باید در زندگی ریسک کرد ؛ همه چیز رو نمیشه با حساب دو؛ دوتا چهار تا محاسبه کرد ؛ گفتم : من ترجیح میدم در این یک مورد ریسک نکنم؛ چون یکبار به دنیا میام و نمی خوام اشتباهی کنم که برگشتش برام گرون تموم بشه ؛ با حالت خاصی گفت: پس معلوم میشه تا حالا عاشق نشدين ؛ گفتم نه و فکر میکنم علتش اینه که یک درس عبرت جلوی چشمم داشتم و نمی خوام اشتباه اونو منم تکرار
کنم؛

ادامه دارد..


  

داستانهای شازده کوچولو

28 Dec, 18:57


گوشیتو پر از فیلترشکن نکن !
خیلی ها پرسیدن کانفیگ از کجا میخری؟ از اینجا یه بار تستی گرفتم الان ۲سال دارم مدام میگیرم ازشون
@TakVpn

داستانهای شازده کوچولو

28 Dec, 18:53


📣 فروش بهترین سرویس فیلترشکن ایپی ثابت تضمینی و با بهترین قیمت 📣

سرویسی بشدت پر سرعت با پینگ و پایداری عالی 😍

بهترین قیمت بازار که واقعا مفته
😱

مولتی لوکیشن و تک لوکیشن
👋

حتی با تست رایگان
😻

دارای بیش از چند سال سابقه و پشتیبانی
❤️

با این همه ویژگی یه سر بزن تستمون رایگانه یه تست بگیر پشیمون نمیشی
👇

👆 دریافت تست و خرید
👨‍💻 @TakVpn_Admins ✅️

کانال ما
🆔 @TakVpn🚀

داستانهای شازده کوچولو

28 Dec, 18:50


📚داستان بارون

پارت 8




منم اشاره کردم گوشی رو بدین به من و گفتم : سلام آقای مهجور من مهلا هستم چیزی شده ؟
گفت: سلام مهلا خانم ببخشید دیگه خدمت مامان عرض کردم یک صحنه دیگه باید بازی کنین چاره ای هم نداریم؟ گفتم: آخه من اصلا بازی کردن بلد نیستم ؛ باز خندید و گفت: خدایش بد هم نبودین ؛ اینم چیزی نیست ما کمک تون میکنیم فقط یک صحنه توی دادگاه هست که معلم زهرا رو برای شهادت میخوان ؛ قاضی چند تا سئوال ازتون كنه شما جواب میدین همین ؛ بهتون قول داده بودم که
حق الزحمه ی شما رو بدم سر قولم هستم ؛ بدون اینکه فکر کنم گفتم: باشه اگر اینطوره که کارتون گیره حرفی نیست بفرمایید چیکار کنم ؟ گفت : یک آدرس براتون میفرستم لطف کنین ساعت پنج بعد از ظهر تشریف بیارین همین امروزم تموم میشه ؛ فقط شماره تون رو به من بدین لطفا که با خودتون تماس
بگیرم؛
گوشی رو که دادم به مامان با اعتراض گفت : یعنی واقعا قبول کردی ؟ آخه تو این کاره نیستی گفتم: به خاطر پولشم شده میرم بازم خوبه توی این اوضاع : گفت: تو رو خدا این چه حرفیه مگه تا حالا تو رو بی پول گذاشتم ؟
گفتم الهی قربونتون برم مامان خوشگلم معلومه که نه ؟ ولی مگه من نمی دونم شما چقدر گرفتاری اول که عروسی پر خرج مجيد بعدم هنوز كمرتون رو راست نکرده بودین جهاز و عروسی مینا ؛
هیچکس خبر نداشته باشه من که خبر دارم چقدر زیر بار قرض رفتین ؛ قبول کردم چون فکر میکردم به پولش احتیاج داریم ؛ گفت: عزیزم فکر میکنی چقدر بهت میدن ؟ به خدا ارزش نداره به نظرم نرو ؛ :گفتم نمیشه مامان جون کارشون لنگ میشه چه اشکالی داره برای خودمم جالبه ؛ و بغلش کردم و چند بار بوسیدمش و گفتم : دور مامانم می گردم که همچنان هوای همه ی ما رو داره ؛
آدرسی که مهجور داده بود یکی از دادسراهای تهران بود پنهون نمیکنم که دلم میخواست یکبار دیگه اون فیلمبردار که شهاب صداش میزدن رو ببینم ؛ آخرای پاییز بود و هوا خیلی زود تاریک میشد وقتی من رسیدم کسی جلوی دادسرا نبود و به نظر می رسید تعطیله طوری که فکر کردم اشتباه اومدم از چند پله که بالا رفتم در باز شد و منشی صحنه ای که قبلا دیده بودم اومد بیرون و منو دید و با خوشحالی گفت سلام خانم اومدین ؛ همین الان آقای مهجور نگران بود که شاید تشریف نیارین ؟ اونشب فهمیدم که فیلمبرداری بعد از ساعت اداری انجام میشه تمام کسانی که توی راهرو بودن از ماموران و قاضی و سرباز گرفته تا شاکی و متهم همه سیاهی لشکر بودن ؛ و مهجور و دستیارش بهشون میگفتن در حین فیلمبرداری چیکار کنن ؛ فضای عجیبی بود و من هاج واج مونده بودم ؛ از دور شهاب رو دیدم مشغول فیلم گرفتن بود نور افکنها طوری روشن بود که شب رو روز نشون میداد حتی پشت پنجره ها رو هم روشن کرده بودن ؛
کنار دیوار ایستادم تا دستیار کارگران بهم نزدیک شد و با دست اشاره کرد که دنبال من بیا ؛ و در حالیکه منو با خودش میبرد گفت : مهلا خانم الان نوبت شما میرسه : از در وارد میشی و میری به طرف پله ها چند تا که رفتین
کات میشه ؛ ولی یک حالت مضطرب و بلاتکلیف به خودتون بگیرین : فعلا همین ؛ خب اینجا منتظر باشین صداتون گردم برین طرف در و راه بیفتین ؛ متوجه شدین؟
گفتم : بله بله فهمیدم ؛
شهاب پشت به من بود و یکی یکی هنرپیشه ها میرفتن جلوی دوربین و از در وارد میشدن ؛ تا ، منو صدا کردن و رفتم جلوی در ؛ شهاب پشت دوربین بود ؛ یک لحظه سرشو بلند کرد و منو دید و با لبخندی دستشو برد بالا ؛ و با سر سلام کرد؛ منم مثل کسی که از قبل اونو می شناختم با یک لبخند سرمو خم کردم و اینطوری
خوب
جواب سلامش دادم ؛ اما اون راه رفتن به همون سادگی که بهم : گفته بودن نبود مرتب عقب و جلو میرفتم و کارگران نمی پسندید و هر بار یک ایراد میگرفت و شهاب همچنان پشت دور بین بود و با صبوری فیلم میگرفت



  

داستانهای شازده کوچولو

28 Dec, 15:38


📚داستان بارون

پارت 8




منم اشاره کردم گوشی رو بدین به من و گفتم : سلام آقای مهجور من مهلا هستم چیزی شده ؟
گفت: سلام مهلا خانم ببخشید دیگه خدمت مامان عرض کردم یک صحنه دیگه باید بازی کنین چاره ای هم نداریم؟ گفتم: آخه من اصلا بازی کردن بلد نیستم ؛ باز خندید و گفت: خدایش بد هم نبودین ؛ اینم چیزی نیست ما کمک تون میکنیم فقط یک صحنه توی دادگاه هست که معلم زهرا رو برای شهادت میخوان ؛ قاضی چند تا سئوال ازتون كنه شما جواب میدین همین ؛ بهتون قول داده بودم که
حق الزحمه ی شما رو بدم سر قولم هستم ؛ بدون اینکه فکر کنم گفتم: باشه اگر اینطوره که کارتون گیره حرفی نیست بفرمایید چیکار کنم ؟ گفت : یک آدرس براتون میفرستم لطف کنین ساعت پنج بعد از ظهر تشریف بیارین همین امروزم تموم میشه ؛ فقط شماره تون رو به من بدین لطفا که با خودتون تماس
بگیرم؛
گوشی رو که دادم به مامان با اعتراض گفت : یعنی واقعا قبول کردی ؟ آخه تو این کاره نیستی گفتم: به خاطر پولشم شده میرم بازم خوبه توی این اوضاع : گفت: تو رو خدا این چه حرفیه مگه تا حالا تو رو بی پول گذاشتم ؟
گفتم الهی قربونتون برم مامان خوشگلم معلومه که نه ؟ ولی مگه من نمی دونم شما چقدر گرفتاری اول که عروسی پر خرج مجيد بعدم هنوز كمرتون رو راست نکرده بودین جهاز و عروسی مینا ؛
هیچکس خبر نداشته باشه من که خبر دارم چقدر زیر بار قرض رفتین ؛ قبول کردم چون فکر میکردم به پولش احتیاج داریم ؛ گفت: عزیزم فکر میکنی چقدر بهت میدن ؟ به خدا ارزش نداره به نظرم نرو ؛ :گفتم نمیشه مامان جون کارشون لنگ میشه چه اشکالی داره برای خودمم جالبه ؛ و بغلش کردم و چند بار بوسیدمش و گفتم : دور مامانم می گردم که همچنان هوای همه ی ما رو داره ؛
آدرسی که مهجور داده بود یکی از دادسراهای تهران بود پنهون نمیکنم که دلم میخواست یکبار دیگه اون فیلمبردار که شهاب صداش میزدن رو ببینم ؛ آخرای پاییز بود و هوا خیلی زود تاریک میشد وقتی من رسیدم کسی جلوی دادسرا نبود و به نظر می رسید تعطیله طوری که فکر کردم اشتباه اومدم از چند پله که بالا رفتم در باز شد و منشی صحنه ای که قبلا دیده بودم اومد بیرون و منو دید و با خوشحالی گفت سلام خانم اومدین ؛ همین الان آقای مهجور نگران بود که شاید تشریف نیارین ؟ اونشب فهمیدم که فیلمبرداری بعد از ساعت اداری انجام میشه تمام کسانی که توی راهرو بودن از ماموران و قاضی و سرباز گرفته تا شاکی و متهم همه سیاهی لشکر بودن ؛ و مهجور و دستیارش بهشون میگفتن در حین فیلمبرداری چیکار کنن ؛ فضای عجیبی بود و من هاج واج مونده بودم ؛ از دور شهاب رو دیدم مشغول فیلم گرفتن بود نور افکنها طوری روشن بود که شب رو روز نشون میداد حتی پشت پنجره ها رو هم روشن کرده بودن ؛
کنار دیوار ایستادم تا دستیار کارگران بهم نزدیک شد و با دست اشاره کرد که دنبال من بیا ؛ و در حالیکه منو با خودش میبرد گفت : مهلا خانم الان نوبت شما میرسه : از در وارد میشی و میری به طرف پله ها چند تا که رفتین
کات میشه ؛ ولی یک حالت مضطرب و بلاتکلیف به خودتون بگیرین : فعلا همین ؛ خب اینجا منتظر باشین صداتون گردم برین طرف در و راه بیفتین ؛ متوجه شدین؟
گفتم : بله بله فهمیدم ؛
شهاب پشت به من بود و یکی یکی هنرپیشه ها میرفتن جلوی دوربین و از در وارد میشدن ؛ تا ، منو صدا کردن و رفتم جلوی در ؛ شهاب پشت دوربین بود ؛ یک لحظه سرشو بلند کرد و منو دید و با لبخندی دستشو برد بالا ؛ و با سر سلام کرد؛ منم مثل کسی که از قبل اونو می شناختم با یک لبخند سرمو خم کردم و اینطوری
خوب
جواب سلامش دادم ؛ اما اون راه رفتن به همون سادگی که بهم : گفته بودن نبود مرتب عقب و جلو میرفتم و کارگران نمی پسندید و هر بار یک ایراد میگرفت و شهاب همچنان پشت دور بین بود و با صبوری فیلم میگرفت



 

داستانهای شازده کوچولو

28 Dec, 09:52


📚داستان بارون

پارت 7.



خندید و گفت : نه به اون صورت نمیشه بهش گفت بازی ؛ اگر موافق هستین ما که آماده شدیم بهتون میگم چیکار
کنین کار سختی نیست !
غافلگیر شده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم؛ کمی مکث کردم و گفتم مامان میشه توی یک گلاس دیگه این کارو بکنن ؟ آقای مهجور گفت: یکی دوتا کلاس رفتیم به نظر شما از همه مناسب تر هستین خواهش میکنم قبول کنین حتما
حق الزحمه ای هم براتون در نظر میگیریم ؟ گفتم: نه بابا منظورم این نبود؛ بچه های کلاس ؛ یعنی می ترسم از عهده اش بر نیان ؛ گفت: اون با من خودم باهاشون حرف میزنم و آماده شون میکنم ؛ بدم نیومد به نظر هیجان انگیز بود و میتونست تجربه ی خوبی هم برای بچه ها باشه مثل یک خاطره ی شیرین ؛ کمی بعد یک دختر هشت ؛ نه ساله رو آوردن توی کلاس و آقای مهجور اونو نشوند روی نیمکت دوم و برای بچه ها توضیح داد که چیکار کنن تا همه چیز طبیعی به نظر برسه ..
بعد دو نفر هم وسایل کارشون رو آوردن و یک نفر هم با دوربین بزرگی که دستش بود اومد توی گلاس و پایه های اونو وصل کرد و همه چیز آماده شد و با چند بار تمرین فیلم برداری اصلی رو شروع کردن من درس میدادم که یک مرد با عصبانیت وارد میشه و دست دخترشو میگیره و در حالیکه به مادر دختر بد و بیراه می گفت بکش بکش اونو که گریه میکرد با خودش می بره و من سعی میکنم جلوشو بگیرم ولی نمی تونم و در حالیکه مدیر مدرسه رو صدا میزنم با سرعت میرم به دفتر و نقش من تموم میشد ؛ همینطور که تمرین میکردم و فیلم میگرفتن یک مرتبه متوجه ی نگاههای مرد جوونی که تنها فیلمبردار اون صحنه ها بود و شهاب صداش میکردن شدم ؛ اونقدر عمیق به من نگاه میکرد که کاملا توجه منو به خودش جلب کرد؛ اون موهای بلندی داشت که پشت سرش بسته بود قد بلند و خوش هیکل با چشمهای برجسته عسلی و هر بار که دوربین از جلوی صورتش کنار می رفت نگاهش روی من ثابت می موند ؛مرد طوری بهم نگاه می کرد
که دستپاچه میشدم؛ اما به نظرم مرد جذابی اومد..
با این حال سعی میکردم اصلا به طرفی که اون بود نگاه نكنم ؛ من معلم بودم و جلوی چشم اون همه بچه نباید کاری میگردم که بد باشه ؛
ولی هر بار نگاهم با نگاهش تلاقی میگرد دستپاچه و معذب میشدم کل تمرین و فیلم برداری دو ساعت بیشتر طول نکشید و به خاطر قولی که به خانم مدیر داده بودن زود گارشون رو انجام دادن و از من خیلی زیاد تشکر کردن و رفتن در حالیکه نگاههای دنباله دار اون مرد آرامش رو ازم گرفته
بود ؛
یک حالت عجیب و باور نکردنی داشتم ؛ با اینکه اصلا این نگاهها رو جدی نگرفته بودم یک حس خوب و یک احساس بد همزمان وجودم رو گرفته بود و پریشونم میکرد. چند روزی بی اختیار ذهنم در گیر شد و هر بار که یاد اون چشمهای نافذ ميفتادم ؛ حس لذت بخشی بهم دست می داد که تا اون زمان تجربه نکرده بودم ؛
حالا بیست و سه سالم بود و خیلی آدم ها سر راهم قرار گرفته بودن حتی بهم پیشنهاد ازدواج دادن ولی هیچوقت تمایلی به هیچ کدوم نداشتم و این اولین بار بود که مردی توجه منو حلب کرده بود ؛ ولی این احساس بعد از ده روز به دست فراموشی سپرده شد ؛ حتی دیگه یادم رفت که اونا بهم قول حق الزحمه
داده بودن .
تا یک روز بعد از ظهر آقای مهجور به تلفن مامان زنگ زد و گفت : خیلی ببخشید متاسفانه یک صحنه به فیلم اضافه شده و از دختر خانم تون میخوایم خواهش کنیم ؟
ببخشید اسمشون چی بود ؟ مامان بادست به من اشاره کرد بیا گوش کن و گفت : اسم دخترم مهلاس منظورتون چیه نفهمیدم ؟ فیلم خراب
شده ؟
مهجور گفت : نه خیر سرکار خانم خدمت تون عرض کردم یک صحنه ی کوچک اضافه شده می خوایم برامون بازی
کنن ؛ مامان گفت: ولی خودتون میدونین که مهلا تا حالا این کارو نکرده فکر نمی کنم قبول کنه؛ مهجور گفت: اصلا سخت نیست بهتون قول میدم از اون بارم آسونتره ؛ میشه با خودشون حرف بزنم شماره ی ایشون رو نداشتم ؛ مامان با سر از من پرسید چیکار کنم ؟

داستانهای شازده کوچولو

27 Dec, 17:54


📚داستان بارون

پارت 6



نمی دونم چرا ؟ و چی شده که این همه از هم دور شدیم و اصلا بهم کمک نمی کنیم فقط بلدیم همدیگر رو سرزنش
کنیم ؛
من که الان جز پیدا شدن مامان چیزی از خدا نمی خوام ولی راستش من با داشتن دوتا برادر و دوتا خواهر همیشه احساس تنهایی کردم چون میترسیدم حرفی به شما ها بزنم و بدتر بشه؛ حتی به مامان نمی گفتم : آره ترسیدم تف سر بالا کنین توی صورت خودم بندازین ؟ مينا يكم جابجا شد و گفت: به خدا منم همین احساس رو دارم؛ دقیقا همینطوره تا میای درد دل کنی صدتا نیش
و کنایه بارت میکنن غمت هزار برابر میشه ؛ منم می ترسیدم یک کلمه از احمد بگم همه شروع کنن به سرزنش کردن من که مگه نگفتیم با اون ازدواج نكن ؛ حتى راستش جرئت نکردم یکبار بیام پیش تو و ازت کمک بخوام ترسیدم به گوش بقیه برسونی ؛
گفتم : چقدر تو بدی دختر دستت درد نکنه تو نمی دونی که شغل من یعنی راز نگه داشتن ؟ تازه منو نمی شناسی؟ ژیلا رفت چند تا چایی ریخت و آورد گذاشت روی میز و گفت: نمی دونم شماها چرا دلسوزی رو با سرزنش کردن
اشتباه می گیرین ؛
اگر بهتون چیزی میگن به خاطر خودتون هست ؛ بی خودی اسمش رو سرزنش نزارین مینا جواب داد: اگر به جای این حرفا یکی پیدا میشد یکبار با احمد حرف میزد شاید کارمون به اینجا کشیده نمی شد ؛ احساس میکنم توی این دنیا تنها رها شدم ؟ به خدا خیلی بدبختم دلم میخواد از این شهر فرار کنم فقط به خاطر کارم نمیتونم ؛
که صدای زنگ موبایلم رو از توی کیفم شنیدم ؛ راستش فکر کردم بالاخره شهاب زنگ زده با عجله نگاه کردم ولی مسعود بود گفت: خواهر اون زن مامان نبود فیلم های روز قبل رو هم نگاه کردیم هیچی بدست نیاوردیم ؛ دیگه دیر وقته من یک سر میرم خونه اگر خبری شد بهم زنگ بزنین تا بیام
مجید هم رفت خونه ی خودش مثل اینکه سارا حالش خوب نبود؛ فردا میایم ببینیم چه خاکی باید توی سرمون بریزیم ؛ راستی فردا پلیس برای تحقیق میاد حواستون
باشه
و با این خبر تنها روزنه امیدی که توی دلمون روشن شده بود خاموش شد؛ و هر سه خواهر با هم گریه گردیم شاید مدتها بود که اینطور خودمون رو همدرد و نزدیک ندیده بودیم؛ رفتم کنار حنا و یک تشک پهن کردم و دراز کشیدم ؛ بیدار شد و خواب آلود پرسید مامان ؟ مامانی رو پیدا کردین ؟ گفتم: نگران نباش عزیزم پیدا میشه تو غصه نخور با گریه گفت : میخوام توی بغل تو بخوابم ؛ ؛ قول میدی مامانی پیدا بشه ؟ گفتم بیا اینجا عزیزم آره قول میدم پیداش میکنیم ؟ و حنا رو بغل کردم و سرمو گذاشتم روی بالش ؛ و با وجود غم سنگینی که به دل داشتم از بی وفایی و بی مهری
شهاب قلبم سوخت ؛ و یادم اومد ؛
تازه مدرک مشاوره گرفته بودم و دنبال کار میگشتم ولی هر دری میزدم نمیشد؛ مامانم اون موقع هنوز باز نشست نشده بود ؛ و معاون یک دبستان بود و به کمک اون تونستم یکسال به عنوان حق التدریس معلم کلاس سوم باشم تا یک کار مطابق مدرکم پیدا کنم ؛
یک روز بارونی و سرد همینطور که داشتم درس میدادم به بارون توی حیاط هم نگاه میکردم در کلاس رو زدن خانم مدیر و مامانم و یک مرد رو پشت در دیدم ؛ یک لحظه فکر کردم پدر یکی از بچه هاست و موضوع مهمی پیش اومده که هر سه نفر با هم اومدن در کلاسم هراسون پرسیدم چی شده ؟
مامان خندید و گفت : نترس مادر آقای مهجور کارگران هستن میخوان یکی دوتا صحنه توی کلاس تو فیلم
بگیرن ؛ پرسیدم: فیلم ؟ منظورتون چیه ؟ آقای مهجور که عقب ایستاده بود اومد جلوتر و مادبانه گفت: بزارین من براشون توضيح بدم ؛ کار سختی نیست اصلا نمی خواد شما کار خاصی بکنین خیلی طبیعی درس بدین انگار ما اینجا نیستیم.
یک دختر میاریم توی کلاس شما و پدرش میاد و اونم با خشونت میبره ؛ تنها کاری که شما باید بکنین اینه که فکر کنین شاگرد خود شماست و سعی کنین جلوشو بگیرین و برین طرف دفتر دیالوگها هم به عهده ی خودتون هست ؛ هر چی لازم میدونین بگین ؛ در واقع می خوایم خیلی طیبعی باشه ؛
گفتم: یعنی منم توی فیلم بازی کنم

ادامه دارد...


 

داستانهای شازده کوچولو

27 Dec, 08:23


📚داستان بارون

پارت 5




تازه خودتون شاهد بودین اون ولم نمی کرد نمی دونم چرا می خوانین همش منو مقصر جلوه بدین ژیلا گفت : آره .می دونم ما از بس از مرد خیر ندیدیم یک نفر که پیدا میشه و یک رفتار مطابق میل ما انجام میده فورا دست و پامون شل میشه و اسیرش میشیم ؛
اونوقت اونقدر بهش رو میدیم که با دست خودمون خرابش میکنیم ؛ با بی حوصلگی گفتم آره راست میگه خواهر جان در واقع این اخلاق همه ی ماست مجید و مسعود هم همینطورن اونقدر زن هاشون رو بالا بالا بردن که حالا از پس شون بر
نمیان در واقع مشکل هر پنج تای ما همینه. مینا گفت : می دونم منظورت اینه که من زیادی احمد رو تر و خشک کردم ولی بالاخره نفهمیدم آدم باید با همسرش بسازه یا از همون اول در مقابلش جبهه بگیره و مراقب باشه سرش کلاه نزارن ؟ اون اوایل فکر می کردم باید بسازم و زندگیم رو درست کنم ؛
من تصمیم نداشتم احمد رو عوض کنم ولی اون خودش عوض شد اصلا یک آدم دیگه ای شد که غیر قابل تحمله ؛
بهش محبت میکردم چون اونم به من محبت می کرد ما همدیگر رو دوست داشتیم نمیتونستم براش فیلم بازی کنم و چون فکر میکردم اونم منو دوست داره بهش
اعتماد کردم ؛
هر چی در آوردم در طبق اخلاص توی خونه خرج کردم اونوقت اون چیکار کرد؛ به جای اینکه قدر کارم رو بدونه می گفت وظیفه ی توست یواش یواش متکی شد به پول من ؛ یک چیز جالب تر براتون بگم به قاضی می گفت از کار خونه میزنه و میره سرکار پس حقوقش مال منه ؛ با تعجب از مینا پرسیدم خب قاضی چی گفت ؟ با افسوس جواب داد: بهش خندید و گفت تو زیادی خودتو دست بالا گرفتی حق نداری اگر زنت نخواست پولشو بگیری ؛ تو وظیفه داری خرج و مخارج اونو بدی ؛ ژیلا گفت چه عجب ؟ با این حرفا که زدی فکر کردم قاضی
هم میگه حق با توست خوب کاری می کنی پولشو می گیری و مواد میکشی؛ خدا رو شکر مهدی اهل این حرفا
نیست ؛
مینا پوزخندی زد و گفت: برو بابا با اون شوهرت فکر نمی کنم عرضه ی این کارا رو داشته باشه ؛ از خوبیش نیست خواهر
ژیلا ناراحت شد و گفت: تو میفهمی چی میگی؟ بد کردن و بد بودن عرضه میخواد؟ نه عزیزم خوب بودنه که کار سختیه ؛
مینا این بار اولت نیست به مهدی توهین میکنی این بار میزنم توی دهنت ؛ مینا همینطور که سیگارشو از کیفش بیرون میاورد صداشو بلند کرد و گفت: ای بابا دو ساعته داریم از احمد بدگویی میکنیم خوشت اومده بود یک گلام گفتم بالای چشم مهدی ابروست بهت بر خورد؟ که تلفن ژیلا زنگ خورد و نگاه کرد و ادامه داد خودشه حلال زاده بود ؛ نگاهم با حسرت به ژیلا مونده بود و آهی از ته دلم کشیدم یعنی حتی یک ذره شهاب نگران من نیست ؟ حتی نگران مامان که این همه بهش عزت و احترام میذاشت ؟ مینا در حالیکه پوکهای پشت سر هم به سیگارش میزد ازم پرسید؛ چرا ساکتی ؟ تو آخرین بار کی مامان رو دیدی چیزی بهت نگفت ؟ گفتم جمعه ی گذشته شهاب سر فیلمبرداری بود اومدم پیشش و ناهار موندم و عصری رفتم ؛ نگران مجید بود گفت مجید بدجوری خودشو توی درد سر انداخته؛ مینا تو با مجید بیشتر حرف میزنی چی میگه می خواد برای بدهی هاش چیکار کنه ؟
گفت وای نمیدونم اون از منم احمق تره صد بار بهش گفتم تو رو خدا به کسی اعتماد نکن ولی گوش نداد گفتم از مامان شنیدم که حکم جلب براش گرفتن و تعهد داده ظرف یکماه بدهیش رو بده : گفت : آره داده ولی از کجا ؟ خودش که به من حرفی نمی زنه حتما یک فکری کرده ولی مجید چیزی نداره جز یک ماشین که اونم به اسم سارا کرده تا کسی نتونه ازش بگیره ؛
ژیلا گوشی رو قطع کرد و بلافاصله طوری که انگار حواسش به حرفای ما بود گفت: بمیرم الهی برای مامان چقدر حرص و جوش میخورد و به مجید میگفت این همه ولخرجی نکن تو که پس انداز درست و حسابی نداری این مسافرتهای پر هزینه ی خارجی رو نرو بهش بر می خورد و اعتراض میکرد که مامان دلش نمی خواد ما خوب زندگی کنیم؛ و هیچی به ما روا نداره ؛
گفتم تو رو خدا اینطوری حرف نزنین ؛ می دونین چیه عیب ما خواهر و برادرها اینه که همش عیب همدیگر رو می ببینم یکبار پای درد دل هم ننشستیم که بدونیم واقعا چی بهمون گذشته ؛ ما از کجا می دونیم چی بسر مجید اومده و چطوری این بدهی رو بالا آورده ؛ نباید قضاوتش
کنیم


   

داستانهای شازده کوچولو

26 Dec, 15:50


?داستان بارون

پارت. 4



گفت: کجاها رو گشتین ؟
گفتم هر کجا که فکرشو بکنی بیمارستان ها پلیس استعلام کرد اسمش جایی نبود حتی رفتیم جسد چند تا زن رو
شناسایی کردیم ؛ گفت: وای نگو موهای تنم سیخ شد خدا اون روز رو نیاره ؟ در ایوون رو باز کردم و گفتم آره خدا نیاره ولی تو رو به خدا قسمت میدم دعوا راه ننداز ؛ . مسعود داشت تلفن میکرد و مجید و ژیلا کنارش بودن که بفهمه طرف چی میگه؛ پرسیدم اون کیه ؟ ژیلا آروم گفت: پلیسه ؛ میگه دوربین های دیروز صبح رو از سر خیابون بررسی کرده ؛ ما دو نفر هم با دلهره منتظر موندیم که تلفن مسعود تموم بشه ؛
گوشی رو قطع کرد و گفت : میگن یک خانم با مشخصات مادر شما دیروز صبح سوار یک ماشین شده که سر خیابون منتظرش بوده و رفته؛ من باید برم ببینم اون
مامان بوده یا نه بعد ماشین رو پیدا کنن ؛
مجید گفت : منم باهات میام ؛
گفتم تو رو خدا ما رو در جریان بزارین ؛ و اونا با عجله
رفتن ؛
هر سه با نگرانی روی مبل نشستیم و منتظر موندیم از شدت استرس پلکم میپرید دستم رو گذاشتم روی چشمم و گفتم خدایا یک خبر خوب بهمون بده و اون زن مامان باشه اینطوری لااقل میفهمیم که خودش از خونه رفته بیرون و حالش خوبه !
مینا گفت خب این چی رو حل میکنه ؟ هر اتفاقی بوده بعد از فیلم افتاده من که اصلا از مامان بعید میدونم بدون اینکه به کسی خبر بده جایی بره و بخواد ما رو نگران خودش بکنه آخه برای چی خبری بهمون نمیده ؟ لااقل یکی رو در جریان میذاشت ؛
نه فداتون بشم من فکر میکنم یک طوریش شده وگرنه
آدم این حرفا نیست. ژیلا از مینا پرسید تو کی با مامان حرف زدی خبر داشت دادگاه داری ؟
دستشو به علامت تایید گرفت جلوی ما و گفت : همینه ؛ آره اون خبر داشت محال بود تا از قضیه سر در نیاره و ببینه نتیجه ی دادگاه چی شده بزاره بره؛ ولی دیروز اصلا به من زنگ نزد ؛
هر چی بیشتر با هم حرف میزدیم دلهره ای که داشتم بیشتر میشد دلم نمی خواست گریه کنم چون فکر می کردم با این کارم مامان رو از دست میدم یک طورایی می خواستم باور داشته باشم که حالش خوبه !
ژیلا که از همه ی ما مضطرب تر بود همینطور که اشک چشمش رو پاک میکرد پرسید خب مینا تو بگو دیروز چیکار کردی؟ چی شد بالاخره ؟ واقعا نگرانت بودم ولی اگر بهت زنگ میزدم نمیتونستم خودم کنترل کنم و بیشتر ناراحتت میکردم ؛
مینا با افسوس گفت : هیچی؛ چی میخواستی بشه ؟ هیچی نشد؛ احمد زیر بار نمیره و میگه زنم رو دوست دارم و میخوام باهاش زندگی کنم؛ دروغ میگه بیشرف ؛ می خواد حق و حقوقم رو ببخشم ؛ منم این کارو نمیکنم ؛ هر چی به قاضی التماس کردم فایده ای نداشت آخه اون از دل یک زن چه خبر داره؟ هر چی باشه اونم مرده و حق
رو میده به احمد ؛ چطوری بهش حالی میکردم تمام زندگیم شده درد و رنج ؛ بهش میگم مواد میکشه میگه راه داره ترکش بده ؛ میگم آخه آقای قاضی بچه که نیست ؛ خودش نمی خواد ترک کنه تازه پولهای منو صرف این کار میکنه ؛
جواب داد: اگر تعهد بده که ترک کنه راضی میشی ؟ گفتم نمیشه والله نمیشه ما یکسر با هم دعوا میکنیم دیگه حرمتی بین ما نمونده ؛ میگه خب ببین شوهرت چی می خواد همون کارو بکن حتما مطیع نیستی ! میگم مدام بهم تهمت میزنه و به من شک داره خودش هر کاری دلش میخواد میکنه ولی من حق ندارم بدون خبر اون آب بخورم ؛ میگه با این سر و وضعی که تو داری و این ناخن های بلند لاک زده منم بودم شک میکردم ؛ وای وای باورم نمی شد؛ نمی دونی چقدر عصبی بودم مغزم داشت سوت می کشید و دلم میخواست هر چی از دهنم در میاد به قاضی بگم ولی خودمو کنترل کردم تا شاید دلش برام بسوزه و حکم رو صادر کنه؛ ولی انگار توی این دنیا هیچ کس حرف آدم رو نمی فهمه ؛ ژیلا گفت: خب یک روزی هم تو حرف هیچکس رو گوش ندادی یادته ؟ گفت: به خدا احمد اینطوری خودشو نشون نمی داد خوبی بود عاشقم شده بود و نمیدونی چه حرفایی توی گوشم زمزمه میکرد که هر زنی دوست داره بشنوه ؛


  

داستانهای شازده کوچولو

25 Dec, 19:04


داستان بارون

پارت 3




اصلا حوصله ی هیچ کس رو نداشتم دست حنا رو گرفتم و بردم توی یک اتاق بهش غذا دادم و کنارش دراز کشیدم تا
خوابش ببره ؛ و اونقدر اونجا موندم تا همه رفتن ؛ کمی بعد صدای زنگ در بلند شد و صدای مینا رو شنیدم که با شیون میپرسید آخه چرا منو خبر نکردین ؟ من خواهرتون نیستم ؟ مادر من
نیست ؟
همیشه کاراتون همینطوره که دلم نمی خواد هیچ کدوم شما رو ببینم ؛ فورا از اتاق بیرون رفتم ؛ مسعود گفت : چته ؟ بازم شلوغش کردی؟ حالا که فهمیدی برو ببینم میتونی پیداش کنی ؟ مينا كيفش رو کوبید روی میز و فریاد زد: واقعا که شما ها هیچی نمیفهمین ؛ منم مثل شما ؛ می خواستم کنارتون باشم ؛ من آدم نیستم؟ یا چی آدم حساب نمی کنین ؛ مسعود گفت نیست که تمام سال کنار ما هستی؟ و توی کارات با ما مشورت میکنی و نمی تونی ازمون دور
باشی ؛
مجید با صدای بلند گفت: داداش بسه دیگه الان وقتش نیست ما الان درد دیگه ای داریم؛ مجید گفت مینا دیروز دادگاه داشته اعصاب نداره ؛
مسعود با غیظ گفت : تو دیگه دخالت نکن ؛ کجا بودی که اون همه خودمو تیکه تیکه کردم التماسش کردم زن این پسره ی الدنگ نشو مگه به خرجش رفت ؛ پاشو کرد توی یک کفش و یک آدم عوضی رو آورد توی خانواده حالا اینم نتیجه اش صبح تا شب راهی دادگاه و کلانتریه ؛
مینا گفت : به تو چه به تو چه مربوط ؟ نونم رو میدی یا آبم رو ؛ مگه من به تو و زنت میگم که چیکار میکنین؟ مگه من به کارای تو دخالت میکنم دهنم رو باز نکن مسعود بد می ببینی؛ ژیلا با تندی گفت : به خاطر خدا بس کنین ؛ مامان گم شده اینو میفهمین ؟ الان وقت این کاراس ؟ دارین حسابهای گذشته رو پیش میکشین ؟ مسعود فریاد زد احمق من هر چی گفتم به خاطر خودت بود هنوزم اعتراف نمی کنی که اشتباه کردی ؟ گند زدی به زندگیت
مینا بلند تر فریاد زد نیست که تو گند نزدی؟ برو به زندگی خودت برس که بدنامیش عالم رو گرفته ؛ برو زنت رو جمع کن که یکسر داره ازت بدگویی می کنه ؛ مجید با تندی گفت : بس کنین دیگه همه ی ما اعصابمون خرد شده بیاین یکبار مثل آدم همفکری کنیم و بببینم چرا مامان گذاشته رفته بدون اینکه به ما خبر بده ؛ این حرفا رو بزارین کنار باید به فکر مامان باشیم ؛ مسعود چشمهاشو ریز کرد و با لحن تمسخر آمیزی گفت : تو که الان داری این حرف رو میزنی چند وقته به مامان سر نزدی ؟
مجید چند بار سرشو تکون داد و گفت : خیلی نیست به خدا ؛ همه ی شما میدونین که گرفتارم مامانم میدونست بهش زنگ میزدم حرف میزدیم
اصلا تو خودت چندوقته به مادر سر نزدی؟ قسم می خورم دوماه بیشتره چند روز پیش به خودم گفت که خیلی وقته مسعود و زن و بچه هاش رو ندیدم ؛
مینا شونه ای با حرص بالا انداخت و کیفش رو برداشت و همینطور که می گفت : متاسفم براتون رفت توی ایوون ؟ و در کشویی اونو محکم بست ؛ دنبالش رفتم و در همون حال آروم گفتم : خواهش میکنم یک امشب همدیگر رو عذاب ندیم و دعا کنیم مادر فردا اینجا کنارمون باشه و هر کجا رفته برگرده ؛ ژیلا ادامه داد؛ راست میگه به .
خدا
من یکی که عقلم دیگه کار نمی کنه ؛ مینا داشت سیگار میکشید ؛ کنارش ایستادم گفت : می
کشی ؟
گفتم : نه ممنون ؛
گفت بکش برای اعصابت خوبه ؛
گفتم تا حالا نکشیدم و نمیخوام این کارو بکنم ؛ :گفت می ببینی رفتارشون رو ؟ همه برادر دارن ما هم برادر داریم؛ عوض اینکه ازم دلجویی کنه داره منو سرزنش میکنه ؛
من
گفتم: توام عوض اینکه بپرسی از مادرمون چه خبر دارین و تا الان چیکار کردین از در وارد نشده داد و هوار راه
انداختی ؛ ژیلا فکر کرد بهت نگیم که بیشتر از این ناراحتی نکشی وقتی دیدیم مادر پیدا نشد خب بهت خبر دادیم؛ البته ما نباید به جای تو تصمیم میگرفتیم ولی اینو بزار به جای محبتي که به تو داریم عزیزم به خاطر خودت نگفتیم نه اینکه آدم حسابت نکرده باشیم.
پوکی به سیگارش زد و گفت: راستش امروز خیلی دلم گرفته بود و گریه کردم وقتی دیدم نه تو و نه ژیلا بهم زنگ نزدین تا بدونین چی بهم گذشته ؛ از برادرام که انتظاری ندارم انگار یک آدم تنها و بی کس و کار شده بودم این روزا اصلا اختیار کارام دست خودم نیست ؛
باید بیام پیش تو مشاوره ؛ :گفتم ای بابا کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نموندی ؛هر روز کلی مشکلات مردم رو حل میکنم و اغلب نتیجه میده ولی نمی دونم چرا نمیتونم برای خودمون کاری بکنم ؛ به صورتم نگاه کرد و پرسید تو هنوز با شهاب مشکل داری؟
گفتم : مشکل ؟ کار از این حرفا گذشته ؛ گفت: یادته بین همسرهای ما پنج تا مامان فقط با شهاب موافق بود و دوستش داره ؛
گفتم آره برای اینکه بهش نمیگم چطوری دارم با شهاب زندگی میکنم؛ ای بابا الان وقت این حرفا نیست ولش کن بیا بریم با هم فکر کنیم ببینیم ممکنه مامان کجا رفته باشه ؛ تو چیزی به فکرت نمی رسه ؟


ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

25 Dec, 11:47


داستان بارون

پارت 2



گفت: نمی دونم زنگ زدم گوشیش خاموش بود : تلفن کردم خونه اونم رفت روی پیغام گیر : گفتم : واقعا صبح هم همینطور بود نکنه براش اتفاقی افتاده ؟
گفت نمی دونم خیلی نگرانش شدم دارم میرم اونجا به مجید و مسعود هم خبر دادم خودشون رو برسونن ؛ حتما یک طوریش شده خدایا به خیر بگذرون؛
گفتم برو منم دارم میام به مینا هم خبر میدم ؟ گفت : نه اونو ول کن امروز دادگاه داشته حالش خوب نیست ؛ مرتیکه نمی خواد طلاقش بده ؛ حق و حقوقی هم برای مینا قائل نیست؛ میگه بیاد با همین وضع زندگی کنه ؟ همینطور که یک دستم به گوشی بود هراسون سوار ماشین شدم و در حالیکه ماشین رو روشن می کردم و راه میفتادم گفتم بی خود می کنه مگه شهر هرته ؛ بالاخره اونم از اون
زندگی حقی داره؛
گفت: حالا باشه میببینمت و حرف میزنیم ولی به مینا زنگ نزن فعلا ببینیم حال مامان چطوره ..
دیگه نفهمیدم چطوری راه خونه ی مامان رو طی کردم به خصوص که در این فاصله اول با مسعود برادر بزرگم حرف زدم بعدام با مجید ؛ فکر میکنم دو ماهی بود که از هیچکدوم اونا خبر نداشتم؛ ولی حالا همه نگران شده بودن و از نگرانی برای مامان بهم زنگ میزدیم ؛ من دوتا برادر داشتم که از ما سه خواهر بزرگتر بودن ؟ ژیلا چهار سال از من بزرگتر بود و مینا هم دوسال از من کوچکتر ؛ آپارتمان مامان طبقه دوم بود که راه پله هایی از جلوی ساختمون داشت وقتی رسیدم از همون پایین دیدم که مسعود و ژیلا قفل ساز آورده بودن که در آپارتمان خونه ی مامان رو باز کنن ؛ هراسون خودمو رسوندم به طبقه ی
دوم ؛
ژیلا اشک به چشم داشت و منو که دید با حالتی نزار گفت : وای مهلا هر چی در زدیم باز نکرد خدا بهمون رحم کنه ؛ وای مادرم ؛
گفتم نترس شاید خونه نیست ؛
گفت: پس چرا تلفنش خاموشه؟ نکنه دزد اومده یک بلایی سرش آورده ؟ من دیشب باهاش حرف زدم حالش خوب
بود ؛...
مسعود با حالتی پریشون همینطور که به دست قفل ساز نگاه میکرد گفت اگر دزد اومده بود حتما یک آثاری از خودش باقی می داشت ؛ مامان هم آدمی نیست که ما رو بی خبر بزاره ؛ حتما حالش بد شده ؛ زود باش دیگه آقا تو رو خدا انمى ببيني حياتيه ؟ که در باز شد و سه تایی خودمونو انداختیم توی خونه ؟ همه چیز سرجاش بود و تمیز و مرتب ، ولی از مامان خبری
نبود هر سه دویدیم و همه جای خونه رو گشتیم؛ ولی مامان نبود؛ یک مرتبه سه تایی گوشی هامون رو برداشتیم و به تلفن همراهش زنگ زدیم؛ بازم خاموش بود؛ تنها کاری که اون موقع از دستمون بر میومد این بود که به هر کس که فکر میکردیم ممکنه مامان رفته باشه پیش اون تلفن
کنیم خاله ؛ دایی ؛ دوستانش ولی هیچ کس ازش خبر نداشت ؛ مجید هم از راه رسید ؛ خب مدت زیادی بود که ندیده بودمش احساس کردم خیلی لاغر شده ؛ همدیگر و بوسیدیم؛ و پرسید: چی شده مامان کجاست ؟ ژیلا گفت : خدا می دونه ؛چهار تایی توی خونه ی مامان گیج و مبهوت منتظر نشستیم با این فکر که شاید رفته باشه جایی و شارژ موبایلش تموم شده باشه ؛ ولی شب شد و هیچ خبری نشد! دیگه مطمئن بودیم که یک بلایی سرش اومده؛ با حالی که داشتیم اول به پلیس خبر دادیم بیمارستان ها رو سر زدیم ؛
حدود ساعت دوازده و نیم بود که یاد شهاب افتادم از اینکه اصلا به من زنگ نزده بود میفهمیدم که هنوز
سرکاره ؛ اون هیچوقت نگران من و حنا نبود و تا بر میگشت خونه از حال ما خبر نداشت؛ اگرم گاهی من باهاش کار داشتم و زنگ می زدم یا جواب نمیداد و یا با لحن تندی می گفت زود حرفت رو بزن کار دارم ؛ اونشب هم مجبور بودم خونه ی مامان بمونم برای همین بهش تلفن کردم و خبر دادم که چه اتفاقی افتاده ؛ یکم مکت کرد و گفت: نگران نباش پیدا میشه ؛اونشب ما چهار خواهر برادر تا صبح گوش بزنگ بودیم و هر کس چیزی به فکرش میرسید فورا عملی میگرد ؛ شب خیلی بدی رو گذروندیم و ناباروانه با روشن شدن هوا
حتم پیدا کردیم که برای مادر اتفاق بدی افتاده : هیچ کدوم اون روز رو سرکار نرفتیم و هر کدوم از یک طرف دنبال مامان گشتیم؛ حتی من و ژیلا برای تشخص هویت چند خانم رفتیم به پزشک قانونی و برای این کار صد بار مردیم و زنده شدیم تا فهمیدیم که مادر ما نیست ؟ و با همه ی دوندگی که کردیم نتونستیم هیچ سرنخی از ناپدید شدن مادر بدست بیاریم و یکی یکی خسته و مونده
برگشتیم به خونه ای که بدون اون ماتمکده بود ؛ وقتی من و ژیلا رسیدیم خونه شلوغ بود و هر کس از نزدیکان مادر این خبر رو شنیده بودن اومده بودن تا اگر کاری از دستشون بر میاد انجام بدن ؛ تمام اون روز رو گریه کرده بودم و پریشون از این طرف شهر میرفتم اون طرف شهر و به بیمارستان ها سر زده بودم در حالیکه بازم بشدت از رفتار شهاب رنج می بردم ؛ اون حتی با شنیدن خبر گم شدن مادرم هم یک تلفن به من نزد..


   

داستانهای شازده کوچولو

24 Dec, 16:36


داستان بارون

پارت 1



صدای یکنواخت برف پاک کن در هر رفت و برگشت و تلاش بی ثمری که در پاک کردن بارون از روی شیشه میگرد منو یاد خودم مینداخت یاد تنهایی هام و یاد بی همزبونی هام ؛ یاد روزهایی که با همه ی وجود تلاش میکردم و خواستم و نشد.
از تونل سد کرج که خارج شدیم بارون آروم آروم میومد ولی هر چقدر جلوتر میرفتیم تند تر میشد تا جایی که مه و بارون کند وضعیت رو خطرناک کرده بود من همیشه از بارون تند و مه توی جاده دلهره به جونم میفتاد؛ ولی هیچوقت نشنیده بودم که هر دو با هم باشه دیگه از ترس مشت هامو بهم گره کرده بودم و جرلت حرف
زدن نداشتم ؛ دلم نمی خواست توی اون وضعیت خطرناک جاده شهاب رو عصبانی کنم؛ فقط به جاده خیره شده بودم و هر ماشینی از روبرو میومد بند دلم پاره میشد و بی اراده پامو روی ترمزی که زیر پام وجود نداشت فشار میدادم ؛ اما شهاب خونسرد به نظر میومد و بی وقفه و بدون توجه
به احساس من از پیچ و خم جاده به جلو میرفت ؛ نگاهی به صندلی عقب که هدا اونجا خوابیده بود انداختم ؛ خم شدم و پتو رو کشیدم تا روی گردنش ؛ و باز به صدای رفت و برگشت برف پاک کن گوش دادم تا شهاب گفت : یک قهوه برام بریز ؛
با اینکه میترسیدم لیوان قهوه رو توی اون جاده ی خطرناک دستش بدم بازم این کارو کردم لیوان رو برداشتم و کمی قهوه فوری ریختم و شکر و آبجوش : هم زدم و دست خودم نگه داشتم تا یکم سرد بشه ؛ ولی ازم گرفت و یک جرعه خورد !
گفتم: داغه تو چطوری اینو میخوری بده به من برات نگه دارم تا سرد بشه ؛
ولی اون نه لیوان رو به من داد و مثل همیشه نه جوابم رو ؟ گفتم: شهاب دارم از ترس میمیرم حداقل نگه دار قهوه ات رو بخور بعد راه بیفت ؛ هنی کرد و سری با افسوس تکون داد ؛ و با لحن تمسخر آمیزی گفت : تو از چی نمیترسی؟ هوا روشنه منم دارم آروم میرم اینم ترس داره ؟ متاسفم برات ؛ با خودم فکر کردم؛ دختره ی احمق تو که میدونی جوابت رو چی میده چرا دوباره حرف میزنی خفه شو دیگه ؛ خفه شو ؛ ولش کن اون اگر میخواست بفهمه تا حالا فهمیده بود ؛ اونم توی این سفر اجباری سر بسرش نزار ؛
پشتی صندلی رو یکم خوابوندم و برای اینکه بیشتر از این اعصابم بهم نریزه سرمو گذاشتم روی پشتی و چشمم رو بستم ؛ و به همون حال به صدای برف پاک کن گوش دادم ؛ احساس می کردم پیر شدم؛ بال و پرم شکسته بود؛ مثل مرغی که توی یک قفس برای رهایی خودشو به میله ها می كوبه ولی جز زخمی شدن حاصلی براش نداشته دلم برای خودم سوخت ؛
ده روز قبل وقتی طبق معمول حنا رو رسوندم کودکستان به مامان زنگ زدم چون میدونستم تمام روز وقت این کارو ندارم ؟ گوشیش خاموش بود ؛
تعجب کردم چون سابقه نداشت فورا زنگ زدم خونه چندین بوق خورد و رفت روی پیغام گیر ؛ پیام گذاشتم ؛ مامان جون خوبین؟ وقت کردین یک زنگ به من بزنین ؟ بعد رفتم محل کارم و مشغول شدم ؛ من مشاور خانواده بودم و توی یک مرکز مشاوره از صبح تا ساعت چهار بعد از ظهر مراجع داشتم ؛
فقط ساعت دوازده میرفتم دنبال حنا و میاوردش محل کارم ناهارشو میدادم و همون جا می خوابوندمش ؛ اگرم بیدار میشد کنار من می نشست و نقاشی می کرد و کلا بچه ای نبود که منو اذیت کنه ؛...
شهاب فیلمبردار بود و اغلب صبح ها تا نزدیک ظهر می خوابید و بعد ناهارشو میخورد و میرفت سر کار و خیلی وقت ها هم مجبور بود تا نزدیک صبح سر فیلم برداری باشه و خونه نمی اومد؛ این بود که کمتر همدیگر رو میدیدیم تنها دلخوشی من توی زندگی شده بود درد مردم که اغلب زوج های جوون بهمون مراجعه میکردن ؛ برای عدم تفاهم ؛ و یا حل شدن اختلافشون ؛
و جالب اینجا بود که هر روز با این زن و شوهرها حرف می زدم و مشکلات اونا رو بررسی میکردیم ولی از حل مشکل خودم عاجز بودم و از هر راهی وارد می شدم نمی شد ؛ اون روزم تصمیم گرفته بودم از محل کارم یکراست برم خونه ی مامان چون میدونستم شهاب سر فیلمبرداریه ؛ و با این نیت که بعد از ظهر میبینمش دیگه بهش زنگ نزدم ؛ وقتی کارم تموم شد وسایلم رو جمع کردم و موقعی که داشتم حنا رو سوار ماشین میکردم تلفنم زنگ خورد خواهر بزرگم ژیلا بود؛ فورا جواب دادم و با خوشحالی پرسیدم چطوری خواهر ؟ چه عجب یاد ما کردی؛ گفت سلام قربونت برم به خدا گرفتارم این بچه ها برام وقت نمیزارن ؛ ببینم تو از مامان خبر داری ؟ با نگرانی پرسیدم مگه چی شده؟ صبح زنگ زدم جواب نداد حالش بد شده؟


  

داستانهای شازده کوچولو

23 Dec, 17:46


🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺

#منشی_شوهرم_2
قسمت دوم و پایانی

ببین ناراحت نشو ولی سعی کن کمی صبر کنی به هر حال این موضوع ساده‌ای نیست
پای آبرو در میانه راستش می‌ترسم با این رفت و آمدهای تو منم زیر سوال برم
پریسا بارداره نمی‌خوام با این موضوع فکرش پریشان بشه.
چقدر جالب نگران من هم بود که نکنه از خیانتش خبردار بشم دیگه نمی‌تونستم آروم باشم .
با چشمای اشکی و قدم‌های لرزون سمت اتاق فرهاد رفتم فرهاد با دیدن من متعجب شد.پا شد و اون زن هم همراه فرهاد پا شد
صورت قشنگی داشت .
هر دو با تعجب به من که اشک جلوی چشمامو گرفته بود نگاه می‌کردند فرهاد زودتر به خودش اومد و سریع پیش من اومد
دستامو گرفت و گفت: پریسا تو اینجا چیکار می‌کنی؟ چطور داخل اومدی
نگاهی کلی به زن کردم و گفتم :اومدم تا مطمئن بشم .حالا که خیانتت به من آشکار شده دیگه حرفی با تو ندارم تو دادگاه می‌بینمت فرهاد اشک‌های من و با انگشتاش پاک کرد و با خنده گفت :زبل خان من چی داری میگی برای خودت از کی اینجا پنهون شدی ؟
برگشتم که به سمت در برم با صدای خانوم ناخودآگاه واستادم.
_ عزیزم پریسا جان سوء تفاهم شده کجا داری میری و بعد با خنده گفت: عزیز دلم اشتباه می‌کنی
فرهاد هیچ اشتباهی نکرده منم که براش شدم اسباب زحمت راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم.
ولی من خواهر فرهاد هستم اومدم تا از فرهاد کمک بخوام کسی از این موضوع خبر نداره.
حتی خودمم تازه فهمیدم
بشین همه چیزو برات تعریف می‌کنم
دهنم از چیزهایی که شنیده بودم باز مونده بود این چی داشت می‌گفت یعنی پدر شوهرم خیانت کرده.
فرهاد دستم رو گرفت و روی مبل نشستم هاج و واج نگاه می‌کردم که فرهاد برام توضیح داد.خیلی سال‌های پیش پدر شوهرم بر اثر اتفاقی که قصه‌اش مفصله با زنی بیوه عقد کرده تا مشکل اون زن رو حل کنه.
اون زن چند ماهی در عقد پدر شوهرم بوده
اون موقع‌ها فرهاد خیلی کوچیک بوده و هیچ کسی حتی مادر فرهاد هم از این موضوع خبر نداشته خدا خواسته و این میون فرزندی شکل گرفته.
ولی مادر این دختر که اسمش ریحانه بود به خاطر اینکه برای حاج آقا مشکلی پیش نیاد این موضوع رو ازش پنهون کرده بوده و بعد به تهران مهاجرت کرده
تا به چند ماه پیش که دکترها جوابش کردند و خانوم که دیده بعد از مرگش ریحانه که البته دختر مستقلی بوده تنها خواهد بود به ناچار موضوع رو به ریحانه گفته
و حالا ریحانه بعد از کلی تحقیق و پرس وجو فرهاد رو پیدا کرده و ازش کمک خواسته
حاج آقا با شنیدن این موضوع پریشان شده چون می‌ترسه آبروش بره
برای همینم با کمک فرهاد می‌خواهند آروم آروم به مادر و خانواده فرهاد بگن تا کسی دچار سوء تفاهم نشه
ریحانه دختر خیلی خوبی بود
وقتی از بچگی سختی که داشت تعریف می‌کرد واقعاً فهمیدم مادرش چه زن بزرگواری بوده که این سال‌ها سختی رو به تنهایی به دوش گرفته و نخواسته زندگی حاج آقا را خراب کند
ریحانه تو یک مزون کار می‌کرده و شیک پوشی‌اش بیشتر به خاطر شغلش بوده
وگرنه وضعیت مالی آنچنان خوبی نداشتند
از اینکه شوهرم را اینگونه زود قضاوت کرده بودم حالم از خودم بد می‌شد
۲۰ روز بعد فرهاد مادرش رو برای شام دعوت کرد و ازش خواست که با حاج بابا یعنی همان پدر شوهرم دوتایی بیایند تا راجع به موضوع مهمی صحبت کنند.
مادر شوهرم بغض کرده بود .ولی وقتی ریحانه جلو اومد و دست‌های مادر شوهرم رو بوسید و گفت که به هیچ وجه قصد مزاحمت و اخاذی نداره کمی دلش نرم شد. پدر شوهرم سرش پایین بود به نظر می‌رسید از من و همسرش خجالت می‌کشه.
به هر حال با بزرگواری مادر شوهرم که تا به امروز کم محبتی از سمت پدر شوهرم ندیده بود قضیه به خوبی تمام شد.
البته مادر ریحانه سه ماه بعد فوت کرد و به درخواست مادر شوهرم برای ریحانه در نزدیکی ما آپارتمانی خریدیم.
و ریحانه به درخواست خودش تنها زندگی می‌کنه هر چقدر مادر شوهرم خواست قضیه را به همه بگه و ریحانه رو پیش خودش ببره ریحانه قبول نکرد و گفت که دوست نداره کسی راجع به پدر شوهرم فکر بدی بکنه
خدا رو شکر دختر عاقلی است رابطه من و ریحانه خیلی خوب است .
گاهی فرهاد حرف‌های اون روزم رو به خنده میگه قهقه میخنده می‌پرسه خدایی با اون شکم گنده چطور توی کابینت جا شدی من از کار شما زن‌ها مانده‌ام.
و من به شوخی برای اینکه کمی لوسش کرده باشم میگم شوهر آدم که خوب باشه آدم هر کاری می‌کنه تا از دستش نده.

خانوم‌ها خواهرای گلم قضیه من به خوبی تموم شد ولی شما صبور باشید زود قضاوت نکنید....


#پایان...

داستانهای شازده کوچولو

23 Dec, 10:51



#منشی_شوهرم_1

قسمت اول

سلام و عرض ادب خدمت همه
اسمم پریساست.

همسر من وکیل هستش و دفتر حقوقی داره
رابطمون خوبه و هیچ مشکلی تا چند وقت پیش نداشتیم .
به اندازه کافی بهم محبت می‌کرد و هم از لحاظ مالی در رفاه بودم.تا اینکه برای بار دوم باردار شدم. خودم خیلی خوشحال بودم و فرهاد هم همچنین اظهار خوشحالی می‌کرد
هرچند از اول می‌گفت: تک فرزندی بهترین راهه.ولی وقتی به اصرار من باردار شدم دیگه حرفشو نزد .و بهم می‌رسید

چند ماه اول حالم خیلی بد بود
همش حالت تهوع و سردردهای شدید داشتم. که با چکاپی که رفتم دکتر گفت :
از علائم بارداری و مشکل دیگه‌ای ندارم
درگیر همین بارداری بودم و مامانم بهم می‌رسید .تا این حالت‌ها از بین بره
وقتی شش ماهم شد کاملاً حالم خوب بود
ولی فرهادم دیگه اون فرهاد قبلی نبود.
احساس می‌کردم بهم کم محلی می‌کنه
و حتی گاهی بی محلی هم می‌کرد
نسبت به مسائلی که به من مربوط می‌شد بی‌تفاوت بود.
در حالی که قبلاً هر کاری می‌کرد تا من خوشحال باشم.
فکر کردم از من دلخوره که این چند وقت بهش بی تفاوت بودم.هرچند که عذر موجهی داشتم.
ولی وقتی این جریان ادامه‌دار شد دیگه ناراحت شدم .چند باری ازش درباره بی‌تفاوتی‌هاش سوال کردم. ولی جواب درست حسابی نمی‌داد.

یک بار که دید من خیلی ناراحتم گفت که مشکل کاری داره و نمیخاد راجع به اون مشکلات با من صحبت کنه.
من ساده‌ام قبول کردم و سعی کردم درکش کنم. همسر من از یک خانواده پرجمعیت که ۵ برادر و دو خواهر بودند.

پدرش حاج حسن قاسمی از تاجران فرش شهرشون بود که برای خودش اسم و رسمی داشت. نمی‌دونم به خاطر بارداری بود یا چی که خیلی حساس شده بودم.
دلم می‌خواست فرهاد بیشتر بهم محبت کنه.چون خانواده‌اش هم اینجا نبودند
و اکثراً تو شهرستان بودند.

فرهاد آدم درون گرایی بود و دوست کمی داشت .همین باعث خوشحالی من بود
چون بیشتر وقتش رو با من می‌گذروند
ولی حالا چه اتفاقی افتاد اکثر مواقع کلافه و بی‌حوصله بود.
همون برهه‌ها بود که منشی همسرم که دوست دختر داییم بود و بهش اعتماد داشتم باهام تماس گرفت.و بعد از کلی من و من و فس فس کردن گفت: که....
پریسا جون تو رو خدا اسم من نباشه
ولی چند وقتی است یه دختر خانوم که اکثراً دسته گلی تو دستش هست یا چند شاخه گل رز به دیدن آقا فرهاد میاد.
و بعد از اومدن اون خانوم یا قبلش آقا فرهاد عذر منو می‌خواد و می‌گه که برای امروز بسه
می‌تونی بری؟
گفتم بهت اطلاع بدم یه وقت خدایی نکرده بالاخره مرد دیگه شاید کسی خواست گولش بزنه.هم بر و رو داره هم پولداره
چون خودم رو مدیون شما می‌دونم احساس کردم که باید بهتون اطلاع بدم.
ماتم برده بود نمی‌دونستم چی بگم انگار که سطل آب یخی رو سرم ریختند و منو از خواب خرگوشی بیدار کردند .
اون شب فرهاد مثل این چند وقت پیش دیر به خانه اومد و وقتی هم رسید گفت که خسته است و میره بخوابه
اولش می‌خواستم داد و بیداد کنم و یک دعوای حسابی راه بندازم ولی با خودم فکر کردم چیزی که بلند دیوار حاشاست.
باید مچشو بگیرم. به منشی زنگ زدم و با هماهنگی اون قبل از اینکه فرهاد به دفتر کارش بره تو کابینت آبدارخونه قایم شدم
با اون شکم بزرگم به زور خودمو تو کابینت جا کردم.فرهاد فکرشم نمیکرد من اونجا قایم شده باشم خلاصه اون روز هم با صدای کفش پاشنه بلندی تپش‌های قلبم بالا رفت ...
آخر وقت بود با صدای ملوسی خانمی گفت:
سلام آقای حسینی هستند ؟منشی همسرم به فرهاد خبر داد که به دیدنش اومدن
کمی گوشه در رو باز کردم کفش‌های ورنی براقش و مانتو پیرهن بلندش مشخص می‌کرد که اندام زیبایی داره. طبق همون چیزی که منشی گفته بود فرهاد از او خواست که دفتر رو ببنده و خودش هم مرخصه منشی رفت و فرهاد و اون خانوم قد بلند وارد اتاق فرهاد شدند به آرومی بیرون اومدم تا بتونم از در باز اتاق بفهمم چه خبره .فرهاد با خنده جلو اومد .گل رو از زن که پشتش به من بود گرفت و گفت :ممنون که این همه زحمت می‌کشی تو خودت گلی.. و زن با خنده و عشوه فراوون گفت: فرهاد پس کی منو به خانوادت معرفی می‌کنی ؟نمی‌دونی چقدر مشتاقم
فرهاد کلافه دستش را پشت گردنش برد و بعد گفت:
__کمی صبر کن دارم اوضاع رو درست می‌کنم
با بابا صحبت کردم انشاالله به زودی به همه معرفیت می‌کنم. نگران نباش عزیز دلم
باورم نمیشد حتی پدر شوهرمم خبر داشت
وای که نفهمیدم دوربرم پر از دشمنِ.توی اون ۱۰ دقیقه‌ای که اومده بود سه بار بهش عزیز دلم گفته بود.
به قول فیلم‌ها خون جلوی چشمامو گرفته بود.اون زن نشست فرهاد دست‌های زن رو با وقاحت تمام تو دستش گرفت و نوازش کرد و گفت:.

#ادامه_دارد...



‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎

داستانهای شازده کوچولو

22 Dec, 15:41


داستان #درسته_ساده_ام_اما_مریمم
قسمت پایانی

معین تا اومد چیزی بگه با دستم اشاره کردم که ساکت بشه... بهش گفتم باقی حرفم مونده... عصبی بود اما اهمیت ندادم ,گفتم به طاهر پور بگو تا زمانی که کار پیدا کنه حقوقش رو بهش میدم حتی بیشتر از حقوقش میدم ولی دیگه این ورا آفتابی نشه...معین خندید حالا اون خنده های عصبی تحویلم میداد...اون چه میدونست که "گناه" تو یک قدمی منو مریمه!!!من باید رو دلم پا میذاشتم اما خودم رو از این عذاب راحت میکردم...خنده های معین رو مخم بود...با فریاد گفتم چه مرگته؟گفت مرگم" نارفیقیه رفیقمه"گلدون سرامیکی رو کوبیدم به دیوار گفتم اره من نا رفیقم من نامردم اما تو که رفیقی بگو چیکار کنم؟چیزی نگفت سریع بلند شد از اتاق رفت بیرون در رو محکم بست...زمین زیر پام از شدتش لرزید...
……………………
مریم
از صدای فریاد سیاوش نیم خیز شدم...کاش در باز بود تا میفهمیدم چی شده...
سزاوار از اتاق سیاوش بیرون اومد...نگاهش به من بود ...در رو محکم بست...چشمهامو بستم ,اومد جلوی میزم ایستاد...گفت مریم خانم شما اخراجی...چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم...قلبم تند تند میزد...صداش رو آروم تر کرد و گفت از فردا دیگه لازم نیست بیاید اما تا زمانی که کار پیدا کنید اقای شریف پولی رو به دستتون میرسونه...پاهام توان ایستادن نداشت رو صندلی افتادم...سزاوار رفت و منو با کلی سوال تنها گذاشت...چه ساده اخراج شدم...اما اینبار حکم اخراجم توسط یکی دیگه بهم ابلاغ شد...
…………………………
خواستم برای اخرین بار سیاوش رو ببینم هر چند که غرورم جلوش له میشد اما بعدا میتونستم سردلم منت بزارم که من واسه دیدار آخر پیش قدم شدم...
********در اتاق رو آروم باز کردم...سرش روی میز بود...پاهام بی رمق بود چند قدم جلو رفتم...دستم رو گذاشتم روی میز ...سرش رو بلند کرد ...گفتم با اینکه قبلا گفته بودی حق خداحافظی ندارم اما این خداحافظی فرق داره...اشکی از گوشه چشمم چکید ... اونم چشمهاش نمناک شد ,ولی حرفی نزد...گفتم ازت ممنونم که بهم کار دادی و حمایتم کردی من آرزو میکنم که خوشبخت بشی "خداحافظ" برگشتم که از اتاقش خارج بشم که گفت مریم صبر کن...ایستادم گفت باور کن من نمیخواستم اینطوری بشه...دیگه موندن رو جایز ندونستم کیفمو برداشتم از شرکت بیرون اومدم...
راه افتادم ...پای پیاده زدم به دل خیابون...مرام سیاوش در حد و اندازه من نبود...تو دلم گفتم"اینم پایان راه منو سیاوش"...
…………………………
وقتی رسیدم خونه به عزیز گفتم اخراج شدم...باورش براش سخت بود گفتم عزیز من دیگه نمیتونم اینجا بمونم اقا رو راضی کن از اینجا بریم...گفت کجا بریم؟گفتم هر جایی که ارامش باشه...عزیز باشه ای گفت و رفت تو اشپزخونه...میدونستم رو حرفم نه نمیارن چون جز من کسی رو نداشتن که بخوان بهش تکیه کنن...
………………………
عزیز صدام کرد گفت اقات قبول کرده اما کجا بریم؟نمیدونستم کجا رو واسه رفتن انتخاب کنم ...تو گوشم صدای مرتضی میپیچید که میگفت "شاهرود رو عشقه"داداشم عاشق شاهرود بود همیشه میگفت شاهرود رو واسه زندگی انتخاب میکنه دلیلش رو هیچ وقت ازش نپرسیدم اما مرتضی بی دلیل حرف نمیزد...به عزیز گفتم میریم شاهرود...چیزی نگفت شاید اونم یاد پسرش افتاد ...
……………………
پول پیش خونه زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم اماده شد...شاید صاحب خونه هم از رفتن ما خوشحال بود...
………………………………
سیاوش
یک هفته بود که چشمهای مریم رو نمیدیدم ...جای خالیش بدجوری تو چشم بود...هیچ منشی رو نمیپذیرفتم فقط مریم و ارامش نگاهش رو میخواستم...اما حیف که زمونه با من و مریم یار نبود...
…………………………………………
مریم
خونه جدیدمون رو دوست داشتم هر چند که بازم پایین شهر بود اما حداقل به سلیقه مرتضی بود...
من از تهران زدم بیرون که سیاوش رو فراموش کنم ...اما میدونستم دل کندن از سیاوش کاره من نیست...**سیاوش شد حسرت روزها و شبهام ... هیچکس نفهمید که مریم ساده عشقش هم عین باورش ساده بود **
…………………………
گاهی عشق با فاصله معنا میگیرد...فاصله ای که نه من دوستش دارم نه تو...اما مریم قصه من عادت دارد به فاصله(دوستان خوبم از همراهی شما ممنونم)
پایان

داستانهای شازده کوچولو

22 Dec, 11:03


داستان #درسته_ساده_ام_اما_مریمم
قسمت چهل و ششم

سیاوش
پیدا کردن مریم ساده ام تو بین اون همه دختر رنگارنگ که دورمون حلقه زده بودن سخت نبود...شال کرم رنگش صورت معصومش رو قاب گرفته بود...بهم نگاه میکرد...لبخندی بهم زد که تا استخونم رو سوزوند...تو چشمهایش اشک حلقه زد...نمیخواستم گریه اش رو ببینم ...دیگه نگاهش نکردم...اره اینطوری بهتر بود بزار اونم دل بکنه...همه حواسم رو دادم به فرگل...به نو عروسم که خوشحالیش منو به رقص وادار میکرد...
………………………
با مهمونها خداحافظی کردیم...دست فرگل رو گرفتم ...برای دوربین دست تکون دادیم و وارد خونه شدیم...وقتی در رو بستم نفس عمیقی کشیدم ...فرگل دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت سیاوش حست چیه؟دماغشو کشیدم و گفتم گرسنگی؟!!!!خندید منم خندیدم, گفتم با نیمرو موافقی ؟گفت آره ....
…………………………
مریم
وقتی وارد خونه شدم اقا و عزیز بیدار بودن...سلام کردم و سریع رفتم اتاق پشتی...با همون لباسها دراز کشیدم...چقدر زود تموم شد...سخت بود اما تموم شد...قاب عکس مرتضی رو بوسیدم ...بهش گفتم داداشی مرسی که هوامو داشتی....
…………………………
یک هفته بعد
یک هفته گذشت و من سیاوش رو ندیدم مدیر دوست داشتنیم با همسرش ماه عسل بودن...تو این یک هفته سزاوار تو اتاق سیاوش به کارها رسیدگی میکرد...جای خالی سیاوش با هیچکس جز خودش پر نمیشد...میترسیدم سیاوش بیاد و من حسم بهش عین سابق باشه...فراموش کردنش خیلی سخت بود
……………………
سیاوش
لباسهام رو تن کردم...فرگل با چشمهای بسته گفت سیاوش امروزم نرو ...لپشو اروم کشیدم و گفتم میخوای اصلا سر کار نرم بشینم ور دل شما؟خندید گفت اره...گفتم جای این حرفها پاشو صبحونه رو اماده کن...پتو رو کشید رو سرش گفت خودت برو اماده کن من چشمهام باز نمیشه...تو دلم گفتم زن ما رو نگاه کن!!!!!
وقتی وارد شرکت شدم مریم سریع از جاش بلند شد...سلام آرومی داد ...منم جوابش رو آروم دادم ...چقد حس بدی داشتم...در اتاقم رو بستم ...نمیخواستم نگاهم بهش بیفته من زن داشتم نمیخواستم نگاهم به خیانت عادت پیدا کنه...از بسته بودن در اتاق بیزار بودم حس خفگی بهم دست میداد اما چاره ای نداشتم...
…………………
مریم
از اینکه در رو بست بغض کردم چقد زود فراموش شدم...چقد زود فاصله افتاد بینمون...
چایی رو آماده کردم ...دو تا اروم به در زدم ...سینی رو گذاشتم روی میزش ...اصلا نگاهم نمیکرد شده بود سیاوش روزهای اول...خواستم در رو باز بزارم که گفت در رو ببندید!!!(در رو ببندید)چقد رسمی و جدی حرف میزد...در رو بستم اما گریه اجازه نداد که پشت میزم بشینم سریع پنجره راهرو رو باز کردم...چند نفس عمیق کشیدم تا اروم شم اما دل شکستم با نفس عمیق اروم نمیشد...
………………………
یک ماه گذشت و من همچنان با دلم میجنگیدم...نمیتونستم بی محلی های سیاوش رو ببینم ,من بی رحمانه پس زده میشدم اونم از طرف کسی که خودش باعث این دلبستگی بود...
…………………………
سیاوش
از معین خواستم بیاد پیشم ...وقتی اومد گفتم در رو ببند...نمیدونستم چطوری بهش بگم ...نمیخواستم تو چشم رفیقم یک آدم نامرد جلوه کنم ولی باید درخواستم رو بهش میگفتم...میدونستم رو حرف من حرفی نمیزنه واسه همین با لحن محکم بهش گفتم معین میخوام برام یک کاری کنی...فقط گوش میداد...گفتم به طاهرپور بگو دیگه از فردا نیاد سر کار....
ادامه دارد.....

داستانهای شازده کوچولو

21 Dec, 12:58


داستان #درسته_ساده_ام_اما_مریمم
قسمت چهل و پنجم

روز عروسی خیلی زود اومد...از صبح شرکت تعطیل بود...
اصلا نخوابیدم ...نمیدونستم به عروسی برم یا نه...اما حرف سیاوش منو به رفتن وادار میکرد...
ده صبح از خونه زدم بیرون تا لباس بخرم...اولین مغازه خریدم رو کردم...حوصله ای برای گشتن نداشتم...یک کت و شلوار کرم قهوه ای با کفش قهوه ای خریدم...خیلی ساده بودن ولی من پسندیدمش...
………………………………
به عزیز گفتم عروسی یکی از همکارها دعوتم ...انقد تابلو بودم که چیزی به رویم نیاورد...
وقت رفتن جلو قاب عکس مرتضی نشستم و ازش خواستم واسم دعا کنه که کم نیارم...چشمهاش ناراحت بود عین "چشمهای عزیز و آقا"!!!
با آژانس تماس گرفتم...پنج دقیقه طول نکشید که اومد...
……………………………
تو فکر بودم که راننده گفت خانم رسیدیم...نگاهم به باغ سمت راستم افتاد که جلوش کلی مشعل به شکل فرشته چیده شده بود...
راه افتادم لرزش پاهام راه رفتن رو برام سخت کرده بود...
مادرش رو از دور میدیدم...جلو رفتم و سلام کردم خیلی معمولی جوابم رو داد...
نگاهم به جایگاه عروس داماد افتاد هنوز نیومده بودن...
میخواستم یک جای دنج برای نشستن پیدا کنم...نگاهم در حال چرخش بود که سزاوار از پشت سر بهم سلام کرد به سمتش برگشتم جوابش رو دادم ...گفت فکر نمیکردم بیاید ...گفتم چرا؟جا خورد گفت همینطوری...یک جا ته باغ پیدا کردم, به سزاوار گفتم با اجازه من میرم اونجا بشینم...گفت بفرمایید...خیلی دور بودم از جایگاه عروس و داماد اما اینطوری بهتر بود...حداقل سیاوش منو نمیدید...چه مراسمی بود...تو دلم گفتم مریم تو لیاقت همچین مراسمی رو داشتی؟؟؟چه خوب که دیگه بغض نمیکردم اما مطمئن نبودم تا آخر مراسم بغض سراغم نیاد...جلوی در باغ شلوغ شد...پس عروس با دامادش اومد!
همه به تکاپو افتادن...ته دلم یک غم گنده نشست...قلبم تند تند میزد...کف دستهام عرق کرده بود...سزاوار از اون فاصله منو زیر نظر داشت شاید میخواست عکس العملم رو ببینه...انقدر حالم بد بود که نگاه های او آزاری بهم نمیرسوند...تو دلم میگفتم مرتضی دعا یادت نره ...داداشی خواهرتو تنها نزاریا ,از خدا بخواه که نشکنم....صدای سوت و دست جمعیت نشون میداد که دارن نزدیک میشن...از دور سیاوش رو میدیدم کت و شلوار مشکی پوشیده بود...چشمم فقط اونو میدید...فرگل با طنازی کنارش راه میرفت...دستاشون بهم قفل شده بود...بغض گنده ای تو گلوم نشست...ای خدا نزار وا بدم...نزار آبروم بره...سیاوش کمک کرد تا فرگل تو جایگاهش بشینه...محو سیاوش بودم,سزاوار نزدیک سیاوش شد ...یعنی میشه سیاوش ازش سراغ منو بگیره؟؟دلم به حال خودم سوخت …
……………………
سیاوش
معین اومد جلو تا بهم تبریک بگه...اروم در گوشش گفتم مریم اومده؟...سرشو از صورتم فاصله داد...تو چشمهاش عصبانیت موج میزد,با لحن خیلی سرد و جدی گفت اره اومده...حق داشت باهام اینطوری حرف بزنه من خیلی پر توقع بودم ...بهش گفتم کجا نشسته؟گفت اخرین میز سمت راست...نگاهم رو دوختم به اخرین میز سمت راست...مریم تنها نشسته بود...اونم ما رو نگاه میکرد...چقد دلم براش تنگ شده بود...خاطرات خوبم یکی یکی یادم میومد...دلم واسه تنهاییش میسوخت...از خودم بدم میومد ...فرگل دستشو گذاشت رو دستم گفت کجایی سیاوش سه دفعه صدات کردم ...نگاهش کردم ...گفت ارکست صدامون زد ...بی میل بلند شدم ,حواسم به دختره تنهایی بود که چشمهای معصومش بهم بود...
رقصیدن برام سخت بود...من اصلا رقص بلد نبودم گوشه ای ایستادم و برای فرگل دست زدم ...اون جای من حسابی مجلس رو گرم کرد...لبخندی بهش زدم تا امیدوارش کنم...فرگل گناهی نداشت اون چه میدونست که مرد زندگیش دلش پیش یکی دیگه است!!!از خدا خواستم که مهر مریم رو از دلم ببره...نمیخواستم مال فرگل باشم اما فکرم جای دیگه اسیر باشه....
…………………………
مریم
چقد فرگل شاد بود...سیاوش برای عروسش دست میزد...مژده به سمتم اومد...جلو پاش بلند شدم...چقدر خوشگل شده بود...ازم عذرخواهی کرد که دیر به سراغم اومده بعد با دستش مردی رو نشون داد و گفت درگیره نامزدم بودم...براش آرزوی خوشبختی کردم ...خیلی خوشحال بود ...امشب همه خوشحال بودن بر عکس من ...دستمو گرفت و بلندم کرد...گفتم مژده خانم من اینجا راحتم ,گفت نمیبینی ارکست داره از دوستای عروس و داماد درخواست میکنه تا جلو برن؟مژده چه میدونست که نرفتنم به صلاح خودم و سیاوشه!!!
همه جوونها دور عروس و داماد حلقه زدن...منم به درخواست مژده به اون حلقه پیوستم...از نزدیک سیاوش خوشگلتر بود...دلم التماس میکرد که برم اما عقلم میگفت بمون و خداحافظی کن...نمیخواستم حلقه رو ترک کنم خوب فرگل رو نگاه کردم چقد ناز شده بود...دستهای هم رو گرفته بودن و میرقصیدن...
ادامه دارد..

داستانهای شازده کوچولو

20 Dec, 17:09


داستان #درسته_ساده_ام_اما_مریمم
قسمت چهل و چهارم

رو صندلی نشستم...بهش گفتم مریم خانم سلام نکردیا...پشتش بهم بود...گفت ببخشید اقای شریف حواسم نبود...صداش میلرزید...خواست بره بیرون که دستشو گرفتم...جفتمون یخ بودیم...گفتم مریم بشین...چشمهاش رو به زمین دوخت...لبهاش مظلومانه میلرزید...نشست...فاصلمون یک میز بود...گفتم تو ازم دلخوری؟نگاهم کرد ,اشک تو چشمهاش حلقه زد...گفت نه...گفتم اما من از خودم ناراحتم...چیزی نگفت...گفتم مریم مگه تو نمیدونستی من نامزد دارم؟قطره اشکی روی صورتش راه باز کرد...میلرزید...منم میلرزیدم...اروم گفت میدونستم...گفتم پس چرا بهم دل بستی؟چیزی نگفت...گفتم تقصیره من بوده مگه نه؟سرشو به معنی نه تکون داد...گفتم دروغ نگو تقصیره من بوده...من احمق تو رو وابسته کردم ...حالا بگو چیکار کنم که دل بکنی؟چیزی نمیگفت سکوتش بدتر بود...گفتم مریم منم عین تو کم اوردم ولی چیکار کنم ,تو که مهربونی بگو با دل فرگل چیکار کنم؟اگه بزنم زیر همه چی اون خورد میشه,اروم گفت من نمیخوام زندگی شما رو خراب کنم...گفتم میدونم ,تو مریمی دختری که با همه دخترها فرق داره...اشکهاش پشت هم رو صورتش میریخت...دلم گرفت...گفتم مریم برام" آرزوی خوشبختی کن"...نفس عمیقی کشید...بیشتر شبیه آه بود...گفت برات آرزو کردم قبل از اینکه تو بگی...گفتم از ته دل؟گفت اره از ته دل ...گفتم عروسیمم میای؟سرش رو گذاشت روی میز شونه هاش میلرزید...گفتم مریم اگه بیای عروسیم ازت ممنون میشم اینطوری میفهمم که منو بخشیدی...صدای گریه هاش نذاشت که بیشتر اونجا بمونم...سریع برگشتم تو اتاقم و در رو بستم...خدایا من بی رحمم که ازش خواستم بیاد عروسیم؟؟اره بی رحمم ...خیلی بی رحمم ....
…………………………
مریم
دو روز به عروسی بود...دیگه گریه نمیکردم یعنی چشمهام اشکی واسه ریختن نداشت...دیگه سیاوش رو بعد از اون روز که تو ابدارخونه حرف زدیم ندیدم...معین با یک کارت دعوت وارد شد...اونم ناراحت بود...کارت رو داد و رفت...
دستم میلرزید اما کارت رو باز کردم
*به نام خالق شبهای مهتابی*
فرگل و سیاوش
خانه ای میسازیم با آجری از جنس عشق...
فرش زیر پامون از جنس اطلسی و اقاقیاست....
عرشیان به زمین می آیند تا شاهد خوشبختی ما باشند...زمینیان شما هم دعوتید به این بزم و سرور....
"دیگه بغض تو گلوم اجازه نداد باقیش رو بخونم"
………………………………
کارت رو صد دفعه خوندم تا یادم نره که من بازنده بودم...کارت رو به عزیز و اقا نشون ندادم نمیخواستم کارت خیس شده و مچاله شده رو ببینن...هر چند که یک چیزایی فهمیده بودن اما سکوت بهتر بود...
ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

25 Nov, 21:59


🚫متاسفانه این داستان واقعیست!!!

برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس….
من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم!
گفت تحملشو داری؟؟گفتم آره بگو…گفت.....

ادامه ی داستان.

داستانهای شازده کوچولو

25 Nov, 19:50


♨️شوهر خطاکار
شوهرم راننده یه مینی بوسه که صبح و شب پونزده تا خانوم رو می‌بره به تولیدی لباس و بر می‌گردونه.اوایل خیلی برام مهم نبود که کجا می‌ره ،اما کم کم یه حسی بهم می‌گفت نکنه خدای نکرده با یکی از مسافراش خوب بشه و زندگیم به هم بریزه.تا اینکه یه روز جمعه شوهرم گفت:امروز تولیدی اضافه کاری گذاشته و باید یه سرویس صبح مسافر ببرم،اصلا سابقه نداشت تولیدی جمعه‌ها کار کنه،همینکه مینی بوس راه افتاد سریع یه اسنپ گرفتم و پشت سرش حرکت کردم.بین راه شوهرم دوتا خانومو سوار کرد و رفتن خارج شهر و مینی بوسو یه گوشه زیر درخت پارک کرد،یه نیم ساعتی که گذشت رفتم سمت مینی بوس و دیدم که شوهرم ...⬇️⬇️


ادامه ی داستان ➡️

داستانهای شازده کوچولو

25 Nov, 19:46


داستان #عشق_پنهان
قسمت دهم

"سلام آقا امین.من به صافی دلش کار ندارم،این تندی زبونشه که منو آزار میده!!"
اینارو براش نوشتم.خیلی خوب شد.یکم سبک شدم.ساعت 7 شب بود.بیتا خداحافظی کرد و رفت.رفتم پیش جسی.باهاش درددل کردم...ببین چقدر بیچارم که با سگ درددل میکنم!!
..............
شب ساعت 8 خوابیدم.کم غذا شده بودم و خیلی میخوابیدم.فردا باز کلاس داشتم.هم دانشگاه،هم موسسه...صبح پا شدم که برم.حاضر شدم.صبحونه نخوردم.به جسی رسیدگی کردم.با مامان و بابا خدافظی کردم و رفتم دانشگاه.تو مسیر اسپورتیج برام بوق میزد.میدونستم امینه.ولی هیچ عکس العملی نشون ندادم.ولی از این کارم پشیمون شدم و یه لحظه با عصبانیت تمام،جوری که دست خودم نبود،برگشتم گفتم:آقای مرادی نیازی به این همه دلجویی نیست.من دیگه موسسه نمیام،خیالتون راحت.به شیرین خانوم بگین یکی دیگه رو پیدا کنه واسه بد و بیراه گفتن!!وای نسیم...این چه حرفایی بود زدی؟؟اگه عاشقشی نگهش دار،نذار بره!!!نه این که بدتر از خودت متنفرش کنی...سرم گیج رفت..داشتم میفتادم که امین سریع پیاده شد و منو گرفت.چقدر حس خوبی بود..میخواستم از بین دستاش بیرون بیام و بگم خوبم.ولی واقعا خوب نبودم..شاید غش میکردم...چشام سیاهی میرفت..منو برد تو ماشین،آب و شکلات بهم داد و منو تا دانشگاه رسوند.هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد...
...............
2ساعت گذشت و کلاس تموم شد..کل قضیه رو برا بیتا گفتم..گفت:پس منم موسسه نمیرم! _نه خواهش میکنم برو.به خاطر من آینده تو خراب نکن!این میتونه سابقه کاری خوبی برات باشه. _نمیدونم ،فکرمیکنم راجع بش.
..............
داشتیم از در دانشگاه بیرون میرفتیم که شیرین پیداش شد.داشت سمت ما میومد.میخواستم مسیرمو عوض کنم که گفت:خانوم خانوما!همینطور که داری مسیرتو منحرف میکنی،مسیر زندگی تم جوری منحرف کن که یه وقت به امین برنخوری...!
_وایسا ببینم،تو حرف حسابت چیه؟فکر کردی چه رابطه ای بین من و امین وجود داره؟جز هیچ و پوچ..
_نه توروخدا رابطه ای هم داشته باشین..
_ببین من اگه بخوام میتونم بدبختت کنم...میتونم امین و ازت متنفر کنم..پس مراقب باش پا رو دم من....
نذاشت حرفمو کامل کنم و یکی زد تو گوشم...مغزم سوت کشید..نصف بچهای دانشگاه جمع شده بودن..امین هم بود..تا اومد به خودش بجنبه بیتا گفت واقعا واست متاسفم و منو کشید برد..بازم درست جایی و نمیدیدم..گریه میکردم شدید...بیتا میگفت گریه نکن،شیرین ارزش اشکاتو نداره دختر!! _ولی امین که ارزش اشکامو داره..من هیچ وقت بش نمیرسم...میفهمی؟؟؟
میدونستم امین داره پشت سرمون میاد...شک نداشتم!!اشکام کمتر شده بود.رسیدیم به یه پارک رفتیم نشستیم رو یه نیمکت...هیچی نگفتیم من و بیتا...دلم بدجوری نگران و ناراحت بود..که یه صدایی از پشت گفت:من خیلی معذرت میخوام،نسیم.
_من نیازی به معذرت خواهی شما ندارم،رفتار دخترعموی بی ملاحظه تون بود که آبروی من و برد!!
_من فقط میتونم عذرخواهی کنم،به خدا کار دیگه ای از دستم برنمیاد!!
_چرا برمیاد،یه چیزی بهش بگین که بشینه سرجاش!
_پس تو شیرین و نمیشناسی..
_اتفاقا من میشناسمش خیلی هم خوب؛یه زن خودخواه و مغرور و بی ادب و...
نذاشت کامل کنم!!
_شما که بزرگوارید ببخشیدش!
(چی؟یعنی الان طعنه زد؟)
_بهتره برید پیش شیرین خانوم تا یه وقت از دلتنگی شما دوباره نزنه به سرشون😒
_بین ما هیچ وابطه ای وجود نداره!
_اونش دیگه به من مربوط نیست
_خواهش میکنم برگرد سرکار
_خواهش نکن برنمیگردم
_خدافظ...این پایان بازی ما نیست!
_پایانش زیاد خوش نیس،حالا ببینید...
این حرفا بینمون رد و بدل شد..خودم اختیار کلماتمو نداشتم.این که چی میگم و چی میخوام.ولی حرفای خوبی زدم.

ادامه دارد ...

داستانهای شازده کوچولو

25 Nov, 15:25


صحبت های این عطار چه غوغایی کرده 😳👌🏻حتما ببینید👆🏻
داره یه روش گیاهی برای لاغری معرفی میکنه که باعث میشه ماهی 5 تا 7 کیلو لاغر بشید 😐😐

برای دریافت اطلاعات بیشتر و سفارش این چربی سوز لاغری با 50درصد تخفیف ویژه روی لینک زیر کلیک کنید 👇🏻👇🏻👇🏻
https://landing.saamim.com/QIB43
https://landing.saamim.com/QIB43

داستانهای شازده کوچولو

25 Nov, 15:23


داستان #عشق_پنهان
قسمت نهم

رفتم خونه.بی تاب و بی حوصله از همه چی.همه امیدام داشتن نا امید می شدن...پنجره اتاقم باز بود هوا یکم بیاد تو..جسی هم خواب بود،بابا و مامانم بیدار...صدای آیفون اومد،یعنی کیه؟در اتاق و باز کردم .. صدای بیتا میومد!! به مامانم گفت برای اینکه درس بخونیم اومده..نکنه اتفاقی پیش اومده؟؟اون معمولا بی خبر خونمون نمیومد!!
.............
اومد تو اتاقم.سلام کرد و منم جوابشو دادم و بعد پرسیدم:چیزی شده؟بیخبر اومدی!؟گفت:نه میدونستم خیلی دلت گرفته،گفتم پیشت باشم بد نیس...حالا جزوتو باز کن اگه مامانت یا بابات اومد تو اتاق ببینه داریم درس میخونیم!!جزوه مو باز کردم نشستم.بیتا اومد کنارم.گفت یه لحظه گوشیتو بده!! _نه نمیدم. _خب خودت تلگرامو باز کن!! _چطور؟ _حدس میزم بعضیا پی ام داده باشن😁
منظورش از بعضیا کی بود؟؟تلگرام و سریع باز کردم.امین بود!!من هیچ وقت شماره امینو نداشتم و اونم همینطور.بیتا شمارمو بش داده بود.از این کارش خیلی عصبانی شدم ولی اول ترجیح دادم پی ام امین و بخونم...
"سلام نسیم جون،آجی خودم.ببخشید این شیرین دلش صافه فقط حرفاش یکمی تنده"
اینارو امین بهم داده بود!!بهم گفت نسیم جون!!بهم گفت آجی خودم!!من اوایل دوست داشتم آجی و داداش باشیم..ولی الان من عاشقشم خیلی فراتر از آجی و داداش!!گندت بزنن زندگی...بیتا پرید وسط فکر و خیالام،_چی شد خوندی؟_بله خوندم،اول اینکه خیلی کار زشتی کردی بهش شمارمو دادی!!دوم اینکه اصلا خوشحال نیستم اون بهم گفت آجی و نه چیزی بیشتر از این..._اول اینکه دروغ نگو میدونم خوشحال شدی از این که شماره تو داره و باهم ارتباط دارین،دوم اینکه خیلی بهتر از قبله که!!اون باهات خیلی خوب حرف زد!!خواست دلجویی کنه!باور کن دوست داره.ببین کی گفتم...
..................
یکی دز زد.من پریدم بغل جزوه و بیتاهم مداد دستش گرفت.گفتم بفرمایید.مامان بود چایی آورده بود.گفت:بیتا خانوم شما هرچند وقت یکبار تشریف بیارید که این نسیم خانوم ما لای جزوه شو باز کنه🤔به هم نگاه کردیم ولی جلو خودمونو گرفتیم که نخندیم...درس!!هه...چاییمو خوردم.رفتم که به امین جواب بدم.وای عکس پروفایلشو ببین..چقدر ناز...حواسم نبود این آخری رو بلند گفتم..بیتا گفت حالا خیلی دلخوش نکن امین مال تو نیس!!این دختر خودشم نمیدونه چی میگه.یه بار میگه دوست داره،یه بار میگه مال تو نیست!!برو بابا بیتا..رفتم که تایپ کنم...خب .. چی بنویسم؟؟

ادامه دارد ....

داستانهای شازده کوچولو

25 Nov, 11:45


داستان #عشق_پنهان
قسمت هشتم

شب بود.ما عادت نداشتیم باهم شام بخوریم.مامانم داشت شام منو میریخت که رفتم پیشش.بهش گفتم که یکی از هم دانشگاهی هامون برای رونق اون موسسه ای که یکی از فامیلاشون زده،معلم زبان میخواد.منم کاملا آماده همکاری باهاشونم.قبول میکنی؟_نمیدونم والا.من زیاد مشکلی ندارم.به بابات بگو ببین اون نظرش چیه.دقیقا همون حرفارو به باباهم زدم.بابا اول مخالفت کرد و گفت که باعث میشه درس نخونی.من هرجوری بود باید میرفتم واسه همین یه طوری با قول و قرار راضیش کردم که بیاد جو موسسه رو ببینه و من مشغول به کار شم.
...........
فردا رسید.چقدر که منتظر بودم.بابا از موسسه خوشش اومد و اجازه داد که زبان درس بدم.این که بیتا هم اونجا بود،بیشتر باعث شد بابام راضی شه.بابا رفت و من و بیتا رفتیم تو اتاقی که شیرین اونجا بود!!وای چرا شیرین...مگه اینجا واسه داداشش نیست؟
_چرا هست،ولی اینم یه کارایی انجام میده اینجا!!
_اووووخ...چه بد..
_رفتیم که ازمون تست بگیره.اول من.از من خوشش اومد و قبولم کرد.یه برگه داد دستم که همه قوانین و ... توش نوشته شده بود...
..........
ولی بیتا...شیرین بیتا رو رد کرد.گفت سطح زبانش اونجوری نیست که ما میخوایم.گریش گرفت.طاقت این جور برخوردا رو نداشت😅منم ناراحت بودم،من بدون بیتا نمیخواستم تیچر باشم...رفتیم پیش امین و قضیه رو گفتیم.بیتا کلی خواهش کرد ... دختر انقدر خودتو زیر دست و پا ننداز!!
..............
امین همونجا چند تا سوال فوق العاده آسون ازش پرسید و گفت:حتما یه اشتباهی پیش اومده،شما هم میتونید مشغول به کار شید.به هردوتون تبریک میگم.
.......
مدتی بود که باز دوباره منو جمع میبست.معلوم بود بدجوری دلش گیر شیرینه.ولی حسابش و میرسیم.امین مال منه!!
بیتا از خوشحالی رو ابرا بود.باهم زیر قرارداد و امضا کردیم و رفتیم.رسیدم خونه ،از امروز برا مامان بابا گفتم و زود خوابیدم.خسته بودم خیلی ...فردا اولین روز کاریم بود!!
بالاخره صبح شد.لحظه ای که مدتها منتظرش بودم!!من و بیتا با تاکسی رفتیم موسسه.هردوتامون با پسربچه های ترم اولی کلاس داشتیم.تعدادشون خیلی زیاد نبود ولی به دو کلاس تقسیم شده بودن.چون تازه وارد بود،زیاد دانش آموز نداشت ولی تو اون منطقه کلاس زبان نبود و در حد خودش دانش آموز داشت.نه زیاد نه کم.روزای زوج دخترونه و روزای فرد پسرونه بود.
...............
امین و پیدا نکردم.شیرین نشسته بود واسه مدیریت.گویا فقط اون دوتا داداش اونجارو ساخته بودن و سپرده بودن دست خواهرشون و امین.کیفمو برداشتم کتابای زبانو انداختم توش رفتم تو کلاس.با کلی استرس.بیتا اهل استرس نبود ولی من !!
.............
همه شون داشتن حرف میزدن.بعد از اینکه راجع به خودشون پرسیدم و اونا به زبون انگلیسی جواب دادن،شروع کردم درس دادن...اوف ... استرسم کم کم ریخت و کلاسو ادامه دادم.نمیدونم این 1 ساعت و نیم چطوری گذشت،بالاخره تموم شد.
.......
پا شدم رفتم بیرون.میخواستم ببینم بیتا در چه حاله... صدای خندشون گوش آسمون و کر کرده بود!!شیرین و امین و میگم....دلم هری ریخت..آخه چرا باید عاشق کسی بشم که دلش یه جایی گیره؟؟؟ای خدا نمیشد این شیرین و از سر راه ما برداری!!؟امین متوجه ناراحتی غیرعادی ام شد و پرسید:چیزی شده؟؟راستی شیرینی گرفتیم بفرمایید بردارید...شیرینی بخوره تو سرم...ای خدا..گفتم ممنون و برداشتم..داشتم میرفتم که شیرین گفت:نسیم جون دو تا بردار،یهو دیدی فرجی شد و از این هیکل لاغرمردنی ات بیرون اومدی!!چی؟؟؟داشت با من این طوری حرف میزد؟؟سرم گیج رفت..به چه حقی به من اینو گفت!؟بیتا هم اومده بود بیرون...امین یه چش غره ای بهش رفت...منم گفتم:باشه عزیزم من به جای شما میخورم،بلکه شما هم یه خورده وزن کم کنی!! بدجوری شری افتاد تو پاچم.حوصله جنگ و جدال نداشتم،اونم با کسی که بیشتر روزای هفته قرار بود ببینمش!!ای بابا...

ادامه دارد ....

داستانهای شازده کوچولو

25 Nov, 10:33


.  نامه‌ی‌جنجالی‌پدر به عروسش👰🏻📵📜

پسری قبل از ازدواج باباش بهش یک نامه داد و گفت شب عروسی اینو به خانومت بده و خودت هیچوقت اینو نخون! بابای اون پسر مُرد؛ پسر از یک دختر ثروتمند خواستگاری کرد و شب عروسی طبق وصیت پدر نامه رو به دختر داد و وقتی که #دختر اونو خواند یک کشیده به پسره زد و گفت الان منو طلاق بده!

از یک دختره فقیر خواستگاری کرد و نامه به دختر داد اونم کشیده زد و طلاق خواست!
از فامیل خواستگاری کرد از دوست و آشنا و هر بار این بلا به سرش اومد که در نهایت خواست نامه را بخواند چیزی که در آن
#نامه بود هوش از سر پسر پراند،نمیتوانست باور کند در نامه نوشته بود:⬅️ ادامه اینجا

داستانهای شازده کوچولو

24 Nov, 19:51


داستان #عشق_پنهان
قسمت هفتم

ساعت 6صبح بود بیدار شدم.تو این چند روز واقعا هیچی نتونستم درس بخونم.یکم درسارو مرور کردم حاضر شدم که برم.من و بیتا واحد هارو خیلی فشرده برداشته بودیم.همچنین امین.بهتر از بیکاری بود.
...............
کیفمو انداختم رو دوشم که برم،بیتا تماس گرفت و گفت که امین گفته از این به بعد چون سر راهم هستید میرسونمتون.وای منم که از خدا خواسته!!جوری که کسی نفهمه سوار ماشینش شدم.مامان بابای بیتا گیر نمیدادن ولی من...
...............
ساعت 11 بود.بالاخره کلاس تموم شد.پاشیدیم 3تایی رفتیم کافه.امین واسه هرسه تامون قهوه سفارش داد که من ازش متنفر بودم😐عیبی نداره...شروع کرد به حرف زدن:
_نسیم خانوم شما به انگلیسی کاملا مسلطید.درسته؟
_بله!
_برادر های دوقلوی شیرین،دخترعموم که دیدینش،یه موسسه زبان زدن،دوست داشتم ازتون دعوت کنم به همکاری.خودم هم پاره وقت اونجا هستم.
_راستش من باید فکر کنم و به خونواده اطلاع بدم!
_بله درستش همینه،تا فردا منتظر جوابتونم.
بیتا گفت:منم انگلیسی بلدماااا
_به هرحال یه تست گرفته میشه اگه موفق شدید خوشحال میشیم با شما هم همکاری داشته باشیم.
_وای آقا امین شما چقدر کتابی حرف میزنید!یکم راحت باشید بخدا ما هم موذبیم😜
ای وای بیتا....بسه هرچی گند زدی!!
..........
تو کافه کلی حرف زدیم و خندیدیم تا تموم شد مدتی که چش تو چش امین بودم...حیف...
من میخواستم قبول کنم.باید به مامان بابا میگفتم.همین الان.واسم هیچی مهم نیست.چی بهتر از اینکه با صمیمی ترین دوستم و عشقم ساعات زیادی و بگذرونیم!!🙃این که موسسه مال برادرای دشمن منه،(شیرین😑)به درک😙
ادامه دارد ...

داستانهای شازده کوچولو

24 Nov, 14:21


#عشق_پنهان
قسمت ششم

داشتیم میومدیم که بریم خونه هامون.بیتا از امین تشکر کرد و خداحافظی کرد.ولی امین جواب خداحافظی شو نداد و گفت:باهم میریم.من که اصلا حوصله شو نداشتم و میخواستم تو مسیر،یه راه چاره ای واسه این عشق پنهانیم پیدا کنم،گفتم من نمیام،شما بیتا رو برسونید ممنون.بیتا گفت:نه آخه عزیزم من تک و تنها خوبیت نداره😉دوباره دنبال چه دردسری می گشت؟نمیدونم..به هر حال من باز هم حرف خودمو زدم تا وقتی که امین گفت: فکر نمیکنم پیشنهاد من رو رد کنید!! منظورش پیشنهاد این بود که برسونتم.ولی...ولی بیتا خر پرید وسط و همه چیو خراب کرد چون پرسید:منظورتون پیشنهاد ازدواجه؟🙄امین یه خنده ی مسخره ای کرد و گفت:سوار شید.با نگاهم به بیتا فهموندم که گند زدی خراب کردی!! که اونم گفت:چیه خب واقعا فکر کردم میخواد بت پیشنهاد ازدواج بده!!
................
.دم در خونه ی بیتا اینا،بهش گفتم من همینجا پیاده میشم چون نمیخوام پدر و مادرم منو تو ماشینتون ببینن.از تو آینه به هم نگاه کردیم.حرفی نزد میخواستم پیاده شم که گفت:فردا وقتتون آزاده؟گفتم بله بعد از کلاس.چطور؟ _اگه مشکلی نیست بریم کافه ی پایین دانشگاه. _چطور ؟چیزی شده؟ _تا اومد جواب بده بیتا پرید وسط حرفش که:منم میاما!!امین ج داد:شما هم تشریف بیارید...وای بیتا خب شاید میخواست بهم پیشنهاد دوستی بده!!تو باشی که نمیشه...😞
............
ازهم خداحافظی کردیم و رفتم.مامانم پرسید:چقدر دیر کردی؟منم گفتم:با بچها بیرون بودیم برا کپی جزوه،واسه بیتا._آهان._مامان میدونی همسایه ها ازتون چه دل پری دارن؟؟باز افتادین به جون من؟؟؟_من چی بگم.بابات به همه چی گیر میده.خودت یه چیزی بش بگو...
...........
رفتم تو اتاقم لباسم و عوض کردم و نشستم.دستمو بردم زیر چونه ام...یعنی این مسئله مهم چیه که بخاطرش باید بریم کافه....؟
ادامه دارد ....

داستانهای شازده کوچولو

24 Nov, 09:22


داستان #عشق_پنهان
قسمت پنجم
رفتم سر کلاس.نشستم.همهمه بود ولی من چیزی نمیشنیدم.اولین بار بود که بیتا رو اینجوری غمگین میدیدم.پرسیدم تو چرا ناراحتی؟؟گفت به خاطر تو!! میترسم امین با اون دختره بخواد عروسی کنه!!وای دهنتو ببند بی شعور زبونتو گاز بگیر...این حرفا چیه...
.............
کلاس تموم شد و بیتا دربه در دنبال یکی بود که جزوش کامل باشه بره کپی کنه...که امین پا شد گفت من جزوم کامله میتونیم همین الان بریم کپی بگیریم.بیتا برق افتاد تو چشاش،انگار که از قبل منتظر همچین فرصتی باشه،گفت باشه بریم..منم دنبال خودش کشید و برد...تو مسیر پرسید:ببخشید آقای...مرادی،اون خانوم خواهرتون بودن نه؟؟شبیه هم هستید.وای آخه بیتا دختر...تو دنبال دردسر میگردی؟؟امین جواب داد:نه اتفاقا اصلا شبیه هم نیستیم،دختر عموم بود...وای بیتا گند زدی!!از خوشحالی بال در آوردم.آخ جون...پس دختره ،دختر عموشه...ولی این خوشحالی چند دیقه ای بیشتر طول نکشید چون بعدش به بیتا گفت:البته قراره برم خواستگاریش...خدایا...بدبختی هام کم نبود؟!!!عشقمو ازم گرفتی..باز به خودت امید میارم...مثل هردفعه..شک ندارم بیتا هم دلش ریخت...به هرحال دوست صمیمیم بود...امین یکم قدماشو تند تر کرد و بیتا در گوشم گفت:شر این دختره رو کم میکنم؛هرطور که شده...وای مرسی بیتا که هستی..گرچه هربار گند میزنی ولی دوست دارم❤️
رفتیم تو مغازه منتظر بودیم کپی بگیره که گوشیم زنگ خورد.برداشتم ناشناس بود.خانم امیری بود،همسایه پایینی.با به لحن عصبی گفت که واقعا براتون متاسفم.نتونستم چیزی حدس بزنم.که گفت:صدای شکسته شدن و جرو بحث کردن که از خونتون میاد دیوونمون کرده.عذرخواهی کردم و قطع کردم.مشکل همیشگی مامان و بابام.بیخیالش.امین پرسید:مشکلی پیش اومده،گفتم نه،چیزی نیست.بعدش گفت:راستی اون مردک مزاحم چی شد؟تا اومدم جواب بدم؛بیتا جواب داد:به لطف شما شرش کم شد😉وای بیتا...حالا الان امین فکر میکنه من زبون ندارم!!
خدا نکشتت دختر...

ادامه دارد ....

داستانهای شازده کوچولو

23 Nov, 12:52


داستان #عشق_پنهان
قسمت چهارم

بد جایی گیر کرده بودم...نمیدونستم حسم نسبت به امین عشقه یا یه احساس زودگذر...من در حد یه داداش مهربون دوستش داشتم ولی وقتی به یه چیزایی که بالاتر از یه داداش ساده بود،فکر میکردم،کم می آوردم...هنگ میکردم!!
...............
شب بود. فردا باز کلاس داشتم.کلاسا فشرده بود.تلگرام و باز کردم...هی خدا!کاش حداقل شمارشو داشتم یکم دلم وا میشد!!مامان بابام باز با هم قهر بودن.ولی به درک.من باید زندگی خودم و بسازم...
...........
صبح که پا شدم و حاضر شدم و به جسی رسیدگی کردم و راه افتادم،تو مسیر خونه ی بیتا اینا یه ماشینی بوق زد.اسپورتیج بود،ماشین امین!! شیشه رو داد پایین گفت:خوشحال میشم برسونمتون.چند لحظه مکث کردم.چیزی که میدیدمو نمیتونستم باور کنم!اون دختره بغلش کی بود؟؟؟گفتم:ممنون من و بیتا باهم میریم.گفت:خب اونم میرسونیم...قبول کردم نشستم صندلی عقب.حواسم به دختره بود.رسیدیم خونه بیتا اینا.اومد تو ماشین،خیلی تعجب کرد قضیه رو تو یک جمله براش گفتم که"آقای مرادی زحمت کشیدن ...مارو میرسونن"از اینکه آقای مرادی صداش میزدم چقدر ناراحت بودم.نگاه بیتا هم رو اون دختره بود.آروم زد به پام _هوو هم داری پس!! _دهنتو ببند شاید خواهرش باشه. یدونه از اون لبخند هایی که "شتر در خواب بیند پنبه دانه" زد و رفتیم.یعنی چی آخه...این کی بود!!توراه با هم هیچی نگفتن.مارو بیشتر گیج کردن.رسیدیم.من و بیتا پیاده شدیم ولی امین نه.امین گفت من اول ایشونو میرسونم خونشون...اگه خواهرش بود که نمیگفت ایشون!!ای وای،ای وای.ای وای....دلم هری ریخت...

ادامه دارد،،،

داستانهای شازده کوچولو

23 Nov, 09:12


داستان #عشق_پنهان
قسمت سوم

تو دلم خدا خدا میکردم مشکلی پیش نیاد...ولی...دعاهام نگرفت و اون پسره ی کنه که اسمش سروش بود(از پروفایل تلگرامش فهمیدم) دست پیش گرفت پس نیوفته.برگشت به امین گفت:شما کی باشی؟!!! امین هم غیرتی شد یدونه خوابوند تو گوشش و بعد از من پرسید:میشناسیش؟؟تو دلم گفتم خب عزیزم حداقل قبل اینکه بزنی میپرسیدی!!بعد آروم جواب دادم:نه...واسه همین یکی دیگه هم زد اونورش که قرینه شه!!سروش تا اومد خودشو جمع کنه امین از صحنه دور شد. از اون ور هم من با کلی ترس و استرس،بیتا تو گوشم میگفت:حال میکنیا سر تو دعواس!!چیزی نگفتم ولی تو دلم گفتم:حال نمیکنم سر من دعواس ولی حال میکنم برای امین اهمیت دارم!!پسره گفت:برمیگردم!! و رفت!!اینو باش...چه زود زود خودشو صاحاب کرد!!خدا شفاش بده ...دیگه وقت نشد هیچ کاری بکنم!!برگشتم تو سر کلاس.هیچی نمیفهمیدم مغزم درگیر بود...درگیر امین..نگاهم پیش امین بود ولی اون منو نمیدید.خدارو شکر که نمیدید.خدارو شکر ...
تو همین درگیریا و بیچارگی ها بودم و عمرا اگه بگی 1 درصد حواسم پیش کلاس باشه!! که یهو استاد ازم یه سوال سخت پرسید.بلد نبودم پاشدم وایسادم.عادت نداشتم بگم بلد نیستم،یکم فکر میکردم همیشه. بیتا هم نمیدونست وگرنه بهم میرسوند. متوجه حرکات غیرعادی امین بودم.رفتارش ضایع نبود ولی من خوب میفهمیدم!!
کف دستش جواب رو که 2_3 کلمه بیشتر نبود،نوشت و جوری که ضایع نباشه،از فاصله 3_4 متری دستشو طوری قرار داد که کامل دیدم. یه خورده اممم امممم کردم بعد جواب و گفتم.استاد خوشش اومد.امین میتونست خودش جواب رو بگه و نمره کلاسی بگیره.ولی این کارو نکرد،اهل مرام بود!!
..........
کلاس تموم شد پاشدم که برم.امین داشت وسایلاشو جمع و جور میکرد منم هی لفتش دادم تا امین رفت بیرون.من و بیتا هم رفتیم.از بیتا خواهش کردم بره،دور شه.قبول نمیکرد ولی بالاخره با این شرط که بعدا بگم چرا این درخواست کردم،فرستادمش رفت...یکم گذشت فقط در حد چند ثانیه..با امین همقدم شدم و بهش گفتم:ممنون!گفت:بابت؟؟ گفتم:اون سوال؟؟اون جواب؟؟ گفت:آهان آره،حواسم بود که حواست نبود!! قبلنا منو جمع میبست ولی حالا از "تو" استفاده می کرد.همه اینارو به هم ربط میدادم ولی بیتا همش میزد تو ذوقم که الکی دل خوش نکن!

ادامه دارد ..،

داستانهای شازده کوچولو

22 Nov, 18:02


داستان #عشق_پنهان
قسمت دوم

رسیدیم کلاس.نشستم.بیتا هم کنارم.دقایقی به حرف زدن گذشت تا استاد اومد.از اون استاد های فوق العاده گیر بود و عمرا اگه میذاشت تقلب کنی یا دست به گوشیت بزنی.ولی تقریبا همه بچها تو کلاس با گوشیشون کار میکردن و منم همینطور.اوف.چقدر تند تند جزوه میگه دست درد گرفتیم!! گوشیو در آوردم.معمولا همیشه چکش میکردم.گاهی مامانم اس میزد که تو کلاس هم سرت تو گوشیه؟؟اون استاد خنگتون نمیفهمه؟؟ مثه آدم جزوه تو بنویس که آخر ترم لنگ این و اون نشی !! وای قربون مامانم.این بار اس نداشتم تا این که یه تلگرام اومد.رفتم بازش گرفتم.یه پسره بود نوشته بود دوست دارم باهاتون آشنا بشم این افتخار رو میدید؟؟چقدر قیافش آشناس...وای دختر تو چه خنگی!!خب این همون پسر ست دیگه..همین که بیتا شمارتو داد بش...وای که چقدم بهم انرژی منفی میده!!جوابشو ندادم.چقدر کلاس خفه و چرت بود.اجازه گرفتم برم بیرون.اکثرا اجازه نمیداد ولی اینبار گذاشت برم.رفتم در حد چند دقیقه تو سالن قدم زدم و برگشتم.نشستم سرجام.گوشی و روشن کردم...چی؟؟من کی به پی امش جواب دادم؟؟؟هیچ وقت!! اوه اوه این دختره ی زبل رمزمو فهمیده رفته تو چت جوابشو داده...آخ که دستت بشکنه بیتا!آبرو برامون نذاشتی...فرستاده بود "نسیم هستم دانشجوی پزشکی و تک فرزند شما چطور؟" من نمیخواستم به این اصل بدم باید کی و میدیدم؟؟؟اه...سریع پی ام هارو پاک کردم.یه دونه محکم زدم به پای بیتا که استاد داد کشید:اون گوشه چه خبره؟؟؟وایسا ببینم!گوشی؟؟؟مگه من اول ترم نگفتم گوشی تعطیل؟وای استاد جلو بقیه انقدر گیر نده دیگه!!بسه!!بیتا دست بردار نبود که،جلو بقیه گفت:آره استاد شما حق دارید ولی به این نسیم بیچاره ما هم حق بدین دیگه!!عاشقه!!امین هم که امروز غایبه." وای آبروم رفت.چرا گفتی بیتا!!چرا؟؟استاد که مثلا میخواست نشون بده جدیه،دوباره رفت تو بحث درس و جزوه گفتن.خب،حالا فهمیدین که امین هم یکی دیگه از خوشحالی هام تو این دنیاست.البته فقط در حد سلام علیک.دیگه همه فهمیدن.خاک تو سرت بیتا خر آبروبر.
.....
کلاس تموم شد رفتم جلو در یه هوایی بخورم و یه غذایی!! که امین و دیدم.کلاس صبح و غیبت کرده بود حالا داشت واسه ادامش میومد سر کلاس.وایسا ببینم!!اون هم که اون یکی پسره است!!همون کنه هه!!تعقیب کرده یعنی؟؟خاک برسرش.اومد جلو...افتخار یه گردش رو به ما میدید؟؟؟این داشت چی میگفت جلو امین و بیتا و بقیه!! امین دوید جلو.عین بچه کوچولوها:چی شده؟؟؟چه اوضاعی.چه بدبختی ای.همش تقصیر توعه بیتا.همش.

ادامه دارد ....

داستانهای شازده کوچولو

22 Nov, 15:01


#عشق_پنهان
قسمت اول

حوصلم سررفته بود اصلا حال نداشتم...بی حال و غمگین.سرمو زدم به شیشه پنجره..دلم به چندتا چیز خوش بود مثلا سگم ،جسی، و موبایلم و چندتا سریال تلویزیونی فقط همین!! اه فردا صبح از ساعت 8 تا 12 کلاس داشتم بعدشم از 12 تا 5...روز خسته کننده ای در انتظارم بود و من بودم و کلی درس که ریخته بود رو سرم.درضمن به امتحانای ترم آخر هم نزدیک می شدیم و باید خودمو به چالش سطل خاک دعوت می کردم.اگه دروغ نگم،دلم به یه چیز دیگه هم خوش بود،البته الان وقت گفتنش نیست...تو همین فکرا و هندزفری تو گوش خوابم برد.صبح با تکونای مامان پا شدم که گویا نیم ساعت بود بالاسرم داشت صدام میکرد...دختر مگه تو عقل نداری؟؟!!همش گوشی دستت و هندزفری تو گوشت.آخر سرطان میگیری میمیری دور از جون!! آخه مامان تو چه میدونی از خیلی چیزایی که بهت نگفتم..هیچی نگفتم پا شدم حاضر شدم بدون صبحونه..حال نداشتم..کیفم و انداختم رو دوشم،مامان و بوسیدم،یکم به جسی رسیدگی کردم و خداحافظی کردم و رفتم.چه هوای خوبی!! امروز همه چی دلش میخواست خوب باشه.منم دلم میخواست شاد باشم!!
تو راه احساس کردم یکی پشت سرمه.چپ میرفتم میومد چپ.راست میرفتم میومد راست.تند میرفتم تند میرفت.کند میرفتم کند میرفت!! عجب بدبختی ای.رسیدم دم در خونه بیتا. وایسادم تا بیاد بیرون!!بدو دیگه دختر.دیر شد.طرف پشت درخت قایم شده بود.نگام خورد تو نگاش،نمیشناختمش،اصلا هم جوری نبود که دلم بخواد ازش خوشم بیاد..قضیه رو به بیتا گفتم اونم که بدجور تنش میخارید جوری که من نفهمیدم شماره خودش و من و نوشت انداخت کف زمین.یارو دولا شد برش داشت.یه لبخندی تحویل داد و مسیرش و کج کرد و رفت.بیا بیتا خانم!! همین و میخواستی؟ حداقل شماره خودت و میدادی چه کار به من داری!! اه.دردسر میندازی تو پاچه آدم.

ادامه دارد ..،،

داستانهای شازده کوچولو

22 Nov, 11:35


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت پایانی

سیزده از راه رسید... روزی که به همراه فرهاد و مهسا و کیا رفتیم یک پارک جنگلی ...
امروز میخواستم جوابه آخرم رو به کیا بدم....این چند روز خوب فکرام رو کرده بودم...و جوابم به درخواسته کیا جواب مثبت بود....
.............
به کیا گفتم دلم میخواد کمی راه برم باهام میای؟؟گفت بله چرا نیام خانم خانما...فکر کنم فهمیده بود جوابم مثبته اخه فرهاد و مهسا در جریان بودن....خیلی از بچه ها فاصله گرفتیم...تو فکر این بودم که چطوری سر حرف رو باز کنم که کیا گفت رها سبزه گره نمیزنی؟؟؟خندم گرفت...گفتم سبزه گره زدن واسه دخترایی که منتظر یک بخت خوبن بعد به خودم اشاره کردم و گفتم من که بختم رو پیدا کردم....خندید گفت جدی؟؟!!میشه به منم نشونش بدی؟!!به خودش اشاره کردم ....خندید.... از ته دل...منم خندیدم....
کیا گفت رها تا اخرش هستم تو هم باش...بعد دستشو اورد جلو...اروم دستمو تو دستش گذاشتم...بهم قول دادیم تا روزی که هستیم و نفس میکشیم بهم وفادار باشیم...
گفتم کیا یک روزی از رو لج پامو گذاشتم تو زندگیت اما الان با عشق میخوام وارد زندگیت شم...دستمو گرفت و آروم بوسه ای بهش زد ...گفت میدونم ....دیگه غروب اون سیزده برام دلگیر نبود....
...................
مراسم عقد دائم ما لب ساحل برگزار شد.....با سفره عقدی که توش پر بود از صدف...صدفهایی که یک روز با کمک خود کیا جمع کرده بودم...صدفهایی به رنگ عشق

.....................
منتظر عشق باش...حتی اگر دستانت خالیست...دستان خالی قدر عشق را بهتر میداند...لحظه هاتون عاشقونه و پر از یاد خدا.......

.................................................
دوستان و همراهان عزیزم از اینکه همراه این داستان بودید ممنونم.....

داستانهای شازده کوچولو

21 Nov, 18:13


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت بیست و نهم

صبح زودتر از رها بیدار شدم تا برم وسایل صبحونه رو بخرم....
وقتی رسیدم رها بیدار شده بود...گفتم رها صبحونه رو تو بالکن بخوریم؟؟؟گفت اره تو این هوا میچسبه...
.................
بعد از ناهار با رها رفتیم دریا...دقیقا جای سری قبل نشستیم...رها بلند شد تا صدف جمع کنه...گفتم واسه چی میخوای صدف هارو...گفت بعدا میفهمی....
حسابی مشغول بود...زیر لب برای خودش اهنگ میخوند....چقد صداش دلنشین بود...بلند شدم تا کمکش کنم...هر دو حسابی مشغول بودیم که رها گفت کیا دلم میخواست یه دختر داشتم که الان با اون صدف جمع میکردم...تو دلم گفتم کاش جای این آرزو منو میخواستی....
.......................
دو روز گذشت و من حتی نتونستم کوچکترین اشاره ای به رها بکنم...نمیدونم میترسیدم یا نه...اما هر چی بود قفل زبونم باز نشدنی بود....
ولی دیگه دل رو زدم به دریا با خودم اتمام حجت کردم که خواسته دلم رو بهش بگم....
............. .
تو جنگل کناره رودخونه نشسته بودیم ...رها خیلی کوک بود....و این حال خوبش منو امیدوار میکرد...
نمیدونستم چطوری سر حرف رو باز کنم...که یکدفعه یاد حرف دیروزش لب ساحل افتادم....گفتم رها تو دختر دوست داری؟خندید ...گفت اره ,گفتم حالا چرا دختر؟؟ گفت دختر شریکه غم پدر و مادرشه,دختر مونس تنهایی پدرشه...گفتم اصل کاری رو نگفتیا!!...گفت چی؟گفتم همراه و همدل مرد زندگیشه....اهی کشید و گفت اره راست میگی....
رفت تو فکر...بهترین فرصت بود...دستشو گرفتم...روبروی هم نشسته بودیم...نگاش افتاد بهم...همه حسم رو تو چشمهام ریختم ...گفتم رها همراه و همدلم میشی؟؟!!!!جا خورد...رنگش پرید....دستاش یخ کرد....و من منتظر چشم دوختم بهش....
................
رها
غافلگیرم کرد....منتظر بودم اما نه انقد زود....در واقع وقتی فهمیدم همه اینا نقشه بوده که منو با خودش بیاره شمال منتظر بودم ...اما فکر نمیکردم انقد زود بهم پیشنهاد بده....نمیدونستم چی بگم...من به کیا فکر میکردم اما نمیدونستم این عشقه یا نه...
نگاهش بهم بود...سرم رو پایین انداختم ...دستمو از تو دستش کشیدم بیرون...گفتم کیا من باید فکر کنم...و سریع پا شدم و ازش کمی دور شدم....
...................
کیارش
تو راه برگشت بودیم...هوا بارونی بود...رها شیشه رو کشید پایین دستشو بیرون برد...
باد موهاشو ریخت رو صورتش...
چقد با نمک شده بود...نگاهم بهش بود که نگاهش بهم افتاد....خیره شدم بهش سرشو انداخت پایین ....چقد سربه زیری هاش برام جالب بود...
..............
رها
تو این چند روز فهمیدم که حسم به کیا یک چیزی فراتر از دوست داشتنه...قطره های بارون که رو دستم میشست منو عاشق تر میکرد... دلم هوای کیا رو کرد نگاهش کردم که دیدم نگاهش به منه...قلبم ریخت....به قول مهسا وقتی قلبت با نگاه کسی ریخت بدون از دست رفتی...و من فهمیدم که قلبم شده مال کیا...

ادامه دارد........

داستانهای شازده کوچولو

21 Nov, 08:31


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت بیست و هشتم

رها
ساعت از دو هم گذشته بود اما مهسا و فرهاد برنگشتن...کمی نگران بودم...به کیا گفتم پس چرا نمیان؟!!...شونه ای بالا انداخت و گفت نمیدونم...گوشی رو برداشتم تا به مهسا زنگ بزنم...
مهسا بعد از چند بوق گفت جانم رها؟؟گفتم کجایید شما از صبح رفتید چی بخرید؟؟!!!صدای خنده هاش با صدای اهنگ در حال پخش تو ماشین قاطی شد...نمیفهمیدم چی میگه...فقط فهمیدم که فرهاد میگه ""بای بای ما رفتیم""و باز صدای خنده های مهسا تو گوشم پیچید...عصبی شدم ...گفتم مهسا درست حرف بزن ببینم چی میگی....حالا واضح تر صحبت میکرد...باز شده بود یک دختر لوس ...با صدایی نازک گفت رها جون من بی تقصیرم اقامون یکدفعه دلش واسه نوشهر و ویلای خودشون تنگ شد ما هم تو راه نوشهریم....گفتم چییی؟؟گفت رهایی من تقصیر ندارم میدونی که من گوش به فرمان اقامونم...نذاشتم بیشتر به چرت و پرتهایی که میگفت ادامه بده....فقط گفتم خیلی نامردین و قطع کردم...عصبی بودم ....تازه فهمیدم این ها همه نقشه بوده تا منو راهی شمال کنن...تازه فهمیدم چرا دیشب چمدونها و وسایلشون رو بیرون نیاوردن...رو دست خورده بودم....
...................
کیا اومد جلو که بپرسه مهسا چی گفت که سریع به سمتش چرخیدم....جا خورد...گفتم دستت درد نکنه کیا این بود جواب اعتمادم به شماها؟!!...مگه من بچه ام که میخواستید سرم رو شیره بمالید؟؟؟!!!!بعد باز اروم تر گفتم اره بچه ام که حرف شما هارو باور کردم....کیا اومد جلو تا ارومم کنه....اما من سریع مانتو و شالم رو برداشتم و زدم از ویلا بیرون.....
............
کیارش
رها خیلی عصبی بود...حتی اجازه نداد یک کلمه باهاش حرف بزنم...
..................
دنبالش نرفتم گفتم هر جا باشه خودش برمیگرده...تنهایی براش خوب بود...حداقل کمی آروم میشد....
....................
هوا تاریک شده بود ولی رها برنگشته بود....حاضر شدم رفتم دنبالش...فکر کردم باید لب ساحل باشه اما نبود....کل خیابون های دور و اطراف ویلا رو گشتم اما نبود....موبایلشم همراهش نبود...استرس داشتم...نکنه برگشته تهران...اما باز خودمو دلداری میدادم که پولی همراهش نبوده که برگرده....
.........................
برگشتم خونه ....برق ها روشن بود...پس برگشته بود...رفتم داخل ساختمون...کناره شومینه نشسته بود....تو خودش مچاله شده بود....حتما سردش بود...پتو انداختم دوره شونه هاش....چیزی نگفتم ...خواستم برم اشپزخونه که گفت کیا؟؟وایستادم ,گفتم جانم؟؟گفت تو هم شریک بودی باهاشون؟؟؟میدونستم منظورش چیه...اروم گفتم اره و رفتم تا چایی دم کنم.....
....................
هردو تو فکر بودیم...جفتمون خیره به شعله های شومینه بودیم...سکوتش عذاب آور بود...گفتم رها تقصیره من بود ....گفت چی؟گفتم این نقشه رو من کشیدم ...گفت چرا؟گفتم چون باهام نمیومدی...نگام کرد...دلخور بود...نگاهش رو دوخت تو چشمهام....گفتم رها منو ببخش...فردا صبح برمی گردیم....لبخندی زد و گفت ارزششو داره؟؟گفتم اگه تو راضی نباشی اره ارزش داره...هردو ساکت بودیم..که رها اروم گفت کیا من از صبح هیچی نخوردم خیلی گشنمه....بااین حرفش جون گرفتم...سریع بلند شدم رفتم تو اشپزخونه....اونم دنبالم اومد...گفتم امشب شام با من....

ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

20 Nov, 19:52


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت بیست و هفتم

باید رو پیشنهاد ماهان فکر میکردم....اما نمیدونم چرا هر بار که میخواستم به طور جدی فکر کنم بهش, کیا میومد تو ذهنم و تمرکزم به کل بهم میریخت....یک هفته شد و من نتونستم خوب تصمیم بگیرم...ماهان پسر بدی نبود....ولی نمیدونم چرا حتی فکرمم درگیرش نمیشد....به جای ماهان ,کیا تو ذهنم بود...خاطره های مسافرتم جاشو میداد به ماهان....
....................
یک هفته بعد....
به ماهان زنگ زدم گفتم میخوام ببینمت...گفت پس بیا جای قبلی...
.............
مهسا از جریان خبر داشت...میدونست قراره به ماهان جواب نه بدم...
................
بعد از خوردن چایی ماهان گفت خب رها خانم حالا بگو ببینم نتیجه فکر کردنت چی شد؟...روم نشد انقد راحت بگم نه...کمی با انگشتای دستم بازی کردم ولی دل رو زدم به دریا و گفتم ماهان من جوابم منفیه...من تو رو به چشم یک دوست فقط میتونم ببینم نه بیشتر نه کمتر....گفت یعنی جوابت منفیه؟!!!…گفتم اره...گفت باور کنم که دلت با کسی نیست؟؟!!!این چی میگفت؟؟شایدم دلم پیش کیا بود و خودم خبر نداشتم...گفتم نمیدونم ....خندید و گفت چرا دلت با یکی دیگست...چشمات اینو میگه رها خانم....خدااااایا چشمام مگه چی میگفت؟؟؟!!!!نکنه واقعا حسم به کیا عشقه و من خودم حالیم نیست؟؟!!!!!!
ماهان گفت من به تصمیمت احترام میزارم و بازم برات یک دوست خوب میمونم...
.…………………………………
کیارش
فرهاد زنگ زد و گفت یک خبر بد دارم برات....قلبم ریخت...میدونستم امروز رها میره که جواب اخرشو به ماهان بده...
گفتم پس جواب بله داد اره؟؟؟؟
فرهاد گفت نه اتفاقا جواب منفی داد خبر بدم همین بود بعد خودش زد زیره خنده...نمیدونستم چه فحشی بدم بهش که یکم ارومم کنه.....خدایا شکرت....فقط تونستم بگم دمت گرم فرهاد .....
...................

فروردین از راه رسید...

چند روز بود که از مهسا خواهش میکردم که رها رو راضی کنه که با من بیاد شمال...اخه رها راضی نمیشد...میدونستم اون باری که اومد واسه خاطر محرمیتمون بود...
فرهاد یک نقشه ای کشید که وقتی منو مهسا شنیدیم جفتمون پریدیم بوسش کردیم...اخه مهسا هم بهم قول داد هر کاری کنه تا من به رها برسم....
.....................
نقشه فرهاد این بود که اونا هم بیان با ما شمال یک شب ویلای من بمونن اما صبحش به هوای بیرون رفتن برن ویلای خودشون و منو رها رو تنها بزارن....به نظر من این بهترین نقشه بود....
..................
تو جاده رها بازهم برام میوه پوست میگرفت...این مسافرت برام فرق میکرد...دوست داشتم هر چه زود تر برسم ...
..................
رها

رسیدیم...خیلی خسته بودیم....منو کیا وسایلمون رو در آوردیم اما مهسا به فرهاد گفت بزار فردا من خیلی خسته ام اونم قبول کرد....
...............
شام املت درست کردم....ولی خیلی چسبید...از بس خسته بودیم همه زود رفتن خوابیدن....اما من خوابم نمیومد...رفتم رو تاب تو حیاط نشستم....ساعت نزدیک ۲شب بود...کیا از پشت پنجره نگام کرد باهاش بای بای کردم...سریع اومد پایین...گفت رها چرا نخوابیدی؟...گفتم کیا خوابم نیومد تو چرا نخوابیدی؟خندید گفت نمیدونم شبیه این بچه کوچیکا شدم که از ذوق مسافرت خوابشون نمیبره...خندیدم...
اون شب تا پنج صبح با کیا از هر دری حرف زدم...چقدر خندیدم....چه شب خوبی بود .....
.................
کیارش
صبح فرهاد گفت خب ما به هوای خرید میریم بیرون از اونورم میریم نوشهر ببینم دیگه چیکار میکنی کیا!!!اگه نتونی جواب بله بگیری خودم میکشمت....
گفتم فرهاد خواهشا لفظ نیا....خندید و باهام دست داد و گفت موفق باشی!!!

ادامه دارد.....

داستانهای شازده کوچولو

20 Nov, 11:54


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت بیست و ششم

رها تو شرکت بودم که گوشیم زنگ خورد...ماهان بود...جواب دادم ...یک سلام پر انرژی بهم داد ...ماهان گفت رها امروز بعد از شرکت میای بریم بیرون ؟؟؟گفتم چه خبره؟گفت کارت دارم البته اگه حوصله داری...گفتم باشه کجا بیام؟ گفت بیا فرحزاد....گفتم باشه...
.............
رسیدم سر قرار....ماهان کنار ماشینش وایستاده بود....باهم رفتیم تو باغچه ای که قبلا با مهسا و فرهاد اومده بودم...بعد از سفارش چایی رو کردم بهش گفتم خب ماهان چه خبر شده؟؟؟بی مقدمه گفت رها بین تو کیا که چیزی نیست ,هست؟؟!!تعجب کردم گفتم نه منظورت چیه؟!!…گفت میخوام ببینم شما هنوزم باهم محرمید؟؟!!گفتم نه مدتش گذشت ما دیگه نامحرمیم بهم حالا چرا اینارو میپرسی؟...نفسی تازه کرد و گفت خیالم راحت شد...بعد گفت رها میخوام بهت پیشنهاد ازدواج بدم....جا خوردم...خندید گفت جا خوردی مگه نه؟!!!گفتم ماهان حالت خوبه ؟چی میگی؟گفت حالم خوبه رها شوخی نمیکنم باورت نمیشه زنگ بزن از فرهاد و مهسا بپرس اونا خیلی وقته در جریانن اما تا خواستم بیام جلو تو وارد اون بازی مسخره شدی...حالا هم که دیگه اون ماجرا تموم شده واسه همین من اومدم جلو... رها من دوستت دارم,از روزی که اومدی قاطی اکیپ شدی بهت علاقه پیدا کردم اما هیچ وقت چیزی بهت نگفتم ....ولی حالا اینجام که بهت پیشنهاد بدم ...رها اگه بهت قول بدم که خوشبختت میکنم باهام ازدواج میکنی؟؟؟مات زده نگاش میکردم....دستشو جلوم تکون داد,گفت رها کجایی؟میگم با من ازدواج میکنی؟؟…گفتم ماهان من اصلا فکر نمیکردم میخوای همچین پیشنهادی بهم بدی...خندید گفت اهان مثلا اینی که گفتی یعنی میخوای فکراتو بکنی؟باشه فکراتو خوب بکن بدون من تا اخرش هستم....
........................
کیارش

تو شرکت سر جلسه بودم که چندبار گوشیم لرزید فرهاد بود جواب ندادم که یک پیامک فرستاد...باز کردم """"کجایی؟ ماهان امروز رها رو رسما خواستگاری کرد""""
گوشی از تو دستم افتاد رو زمین...همه حاضرین جلسه نگام کردن...گوشیم رو سریع برداشتم و از جمع عذرخواهی کردم ...سریع کتمو برداشتم و از شرکت زدم بیرون...
....................
همینطوری تو خیابونها میچرخیدم...اصلا نمیدونستم چیکار کنم....ساعت ده بود که جلو در خونه رها رسیدم....زنگ زدم بهش....وقتی جواب داد نه سلامی دادم نه چیزی فقط گفتم رها حالم خوب نیست اگه میتونی بیا بریم یک دور بزنیم ....گفت باشه الان میام....
............
حالا رها کنارم بود...کاش میدونست که میدونم امروز ماهان ازش خواستگاری کرده...نمیخواستم به روش بیارم اینطوری فرهاد پیشش خراب میشد....هردو ساکت بودیم ...رها تو رو خدا یک چیزی بگو بزار این سکوت بشکنه...نه این سکوت شکستنی نبود....خودم شکستمش...گفتم رها ؟...نگام کرد...گفتم دلم گرفته چیکار کنم دلم اروم شه؟...گفت کیا منم دلم گرفته....گفتم تو چرا؟گفت اخه امروز ماهان منو از خودم خواستگاری کرد ...بعد یک آه از ته دل کشید و گفت کاش بابام بود اینطوری .......باقی حرفشو نزد شاید داشت بغضشو قورت میداد....نگاش نکردم که راحت اشکش بریزه...
گفتم خب حالا جوابت چی بود؟؟؟…گفت ازش مهلت خواستم فکر کنم....هیچی نگفتم.....
.......................
رها
گریه ام گرفت....کاش محرمش بودم...کاش مثل لب ساحل بغلم میکرد تا راحت رو شونه های مردونش گریه میکردم....کاش ....کاش
..............
کیا نگام کن تو رو خدا....امشب حال منم عین تو خرابه...کیا تو رو خدا نگام کن...امشب میخوام با نگاه تو اروم شم....اما کیا نگام نکرد.....لعنت به تو ماهان که حالمو گرفتی با این پیشنهادت....
................
دو ساعت بی هدف تو خیابونها چرخیدیم...و در اخر کیا منو جلو خونه رسوند و خودش رفت....
....................

ادامه دارد........

داستانهای شازده کوچولو

19 Nov, 22:47


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت بیست و پنجم

نوبت کیک و کادو رسید...مهسا کیک رو اورد....یک کیک بزرگ که شکله باب اسفنجی بود...اخه من خیلی باب اسفنجی رو دوست داشتم....نشستم رو مبل, کیک روبروم بود...شمع ها رو کیا روشن کرد....همه مسخره بازی در میاوردن...هرکی یک چیزی میخوند...با شعر معروف تولد تولد,شمع هارو فوت کردم....همه کادو هارو یکی یکی اوردن رو میز گذاشتن ...خجالت کشیدم....توقع کادو نداشتم...
................
کادو مهسا و فرهاد یک عطر بود...کادو ماهان هم یک دستبند طلا بود با کلی قلب های بهم چسبیده...کیا چیزی نداد...با خودم گفتم رها پرو نشو دیگه کل هزینه تولد با کیا بوده پس توقع کادو رو نداشته باش...واقعا قانع هم شده بودم
.............
مهمونی ساعت یک شب تموم شد همه بچه ها رفتن حتی مهسا و فرهاد....ولی کیا موند تا کمی کمکم کنه...راستش حالا که دیگه باهاش محرم نبودم دوست نداشتم بمونه....مشغول جمع کردن ظرفها بودم ...کمکم میکرد بشقاب کیک هارو جمع کنم...
....................
مشغول شستن ظرفها بودم...خیلی خسته بودم ولی دیگه اخراش بود که کیا اومد تو اشپزخونه...گفتم کیا خسته شدیا برو خودم فردا باقیش رو انجام میدم...که دیدم اومد پشتم وایستاد....موهامو داد بالا یک چیزی انداخت دوره گردنم.....شیر اب رو بستم....نگاه کردم به چیزی که دوره گردنم بسته شد...یک پلاک زنجیر طلا بود....یک قلب سفید وطلایی که روش حرف k حک شده بود...چقد خوشگل بود....فوری برگشتم سمتش...به کابینت تکیه داده بود...گفت مبارکه....گفتم کیا چرا انقد زحمت کشیدی؟؟؟؟چرا جلو بچه ها ندادی؟؟؟گفت میخواستم تو خلوتمون بندازم گردنت جلو بچه ها نمیشد ....وای خدا چرا انقد صداش اروم بود؟!!!...چرا چشمهاش رو به زمین دوخته بود؟؟؟رفتم جلوش دقیقا با فاصله نیم متر وایستادم...گفتم کیا چرا انقد ناراحتی؟؟؟نگام کرد....گفت رها چیزی نپرس فقط بدون من امشب خیلی زجر کشیدم.....اینو گفت و رفت......
.............
کیارش
در جواب سوال رها فقط تونستم بگم من امشب خیلی زجر کشیدم....
اره بزار بدونه که نگاه های گاه و بیگاه ماهان بهش...حرفی که ماهان بهش زد داغونم کرد...بزار بدونه که من خورد شدم وقتی ماهان به رها گفت کادوی من سفارشیه اولین نفر باید کادوی منو باز کنی...بزار بدونه برق چشمهاش با دیدن دستبند ماهان دقیقا خورد تو قلبم....اره رهای بی مرام باید میفهمید امشب ناخواسته به من بد کرد....
...................
تا صبح اهنگ سلام رو گوش دادم....به یاد چشمهای رها که با شنیدنش خیس شد ....رها خیلی بی معرفتی خیلی......

ادامه دارد.......

داستانهای شازده کوچولو

18 Nov, 13:44


#داستان_واقعی
بهمن عاشق دختر همسایه سارا میشود، اما اختلاف اعتقادی باعث شد  سارا را به بهمن ندهند، سارا با پسرعمویش ازدواج می کند. می گویند بهمن از پشت بامی ایستاده و مراسم عروسی را در چند حیاط آنورتر تماشا میکرده است.
بهمن از فردای آن روز لال میشود. آری لال میشود. هر کس هر چیزی می گوید می شنود ، یعنی کَر نیست ولی لال است. هیچ سخنی نمی گوید، خانواده اش او را به طبیب میبرند، مداوا نمی شود، به طهران و سپس به فرنگ هم میبرند، نمیشود که نمیشود. فالبین و دعانویس و جادوگری هم افاقه ای نمی کند. افرادی که او را میدیدند حیران او میشدند، برخی می گویند بهمن بعد از لال شدن لبخند هم نزد،... سی سال می گذرد،
شوهرِ سارا سل گرفته و می میرد....

ادامه داستان عاشقی بهمن و سارا 👇👇
https://t.me/+2s8pMnzy6exiMTc0

داستانهای شازده کوچولو

18 Nov, 13:29


🔴شب جمعه بود با شوهرم رفتیم دریاچه چیتگر(تهران) که براش تولد بگیرم و چند تا از دوستامم دعوت کردم.اونشب واقعا به خودم رسیده بودم.دوست شوهرم رضا که مجرد بود و شوهرم خیلی بهش اعتماد داشت از اول تا آخر نگاش به من بود نگاهش خیلی اذیتم میکرد.مراسم که تموم شد هر چی ماشینو استارت زدیم روشن نشد و شوهرم گفت آقا رضا اگه زحمتی نیست شما خانومم و شایان(پسرم)رو ببرید خونه تا ماشین درست بشه خیلی دیر میشه.تا میخواستم بگم نه منم همینجا هستم که دیدم رضا ماشینشو روشن کرده و گفت: ستاره خانوم بفرماید...چند دقیقه ای که توو مسیر بودیم یه مرتبه رضا نگه داشت و اومد در عقب و باز کرد و گفت خب حالا...

ادامه ی داستان ➡️

داستانهای شازده کوچولو

18 Nov, 10:30


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت بیست و یکم

هنوز خوابم نبرده بود که یک پیام اومد
کیا بود""""امشب خیلی خوشگل شده بودی...کاش امشب با نگاه های ماهان و اون مرتیکه خراب نمیشد...رها ........................""""
وا چرا جلو اسمم انقد نقطه گذاشت؟؟؟
چرا حرفشو نزد....تا یک ساعت به رفتارهای کیا و پیامکش فکر کردم...یعنی دوستم داشت؟؟؟!!!!
بیخیال شدم و خوابیدم....
...................
کیارش
امشب چرا صبح نمیشه؟؟؟چرا دلم نخواست ماهان و رها باهم برقصن مگه تا حالا صد دفعه رها نگفته که اینا فقط دوستاشن...پس چرا امشب نگاه ماهان به رها رنگی از دوستی توش نبود....
رها تو رو خدا به هیچ کس غیر از من فکر نکن...دلم به حال خودم سوخت....کاش رها بفهمه که من عاشقشم ......کاش.....
......................
فصل بهمن بود هوا خیلی سرد بود....تولده رها هم نزدیک بود....میخواستم براش جشن بگیرم اما نمیدونستم کجا....اول تصمیم گرفتم تو یک رستوران جشن بگیرم اما دیدم شاید زیاد خوشش نیاد...کلی فکر کردم حتی با مهسا و فرهادم مشورت کردم...مهسا گفت بهترین راه برای سوپرایز رها جشن تولدیه که تو خونه خودش برگزار شه...بهش گفتم خب پس تو باید کلید خونشو یک جوری ازش کش بری تا من کارها رو سریع انجام بدم....مهسا گفت تو نگران نباش فقط تو نصف روز میتونی خونه رو اماده کنی ؟گفتم اره میتونم...فرهاد گفت رو منم حساب کن...تو دلم عروسی بود...وای چه شود !!!!
تو دلم گفتم رها خانم منتظر ۱۴بهمن باش که برات سوپرایز دارمممم!!!!!!
............................
رها
امروز روزه تولدمه ....اصلا خوشحال نیستم چون بابام دیگه نیست که بخواد برام کیک و عروسک بخره...دلم گرفت.....داشتم چاییم رو میخوردم که دیدم ابدارچی شرکت در اتاقم رو باز کرد..گفت خانم رفیعی دوستتون کارتون داره!!!…گفتم بگید بیاد تو....مهسا اومد داخل اتاق....گفتم اینجا چیکار میکنی....گفت مهسا دلم گرفته بود اومدم ببینمت اخه میخوام با فرهاد برم مسافرت....گفتم حالا چه وقته مسافرته؟؟؟؟بغلش کردم و گفتم الهی قربون دلت برم حالا کجا میخوای بری ؟گفت ترکیه...گفتم اوهوووو خب حالا این ناراحتی داره ؟؟؟خوشحال باش خره...یدونه زدم تو سرش گفتم حالا بشین....نشست...خواستم بگم چایی میخوری که خودش گفت رها برو یک چایی برام بیار...گفتم الان به ابدارچی میگم برات بیاره...گفت نه خودت برو ....گفتم باشه میرم ولی انقد وسواسی نباش اخر سر فرهاد برت میگردونه خونه مامانت ها ....خندید گفت نخییرررم اقامون منو رو سرش میزارررره....گفتم بله میدونم....
..................
با سینی چایی وارد اتاق شدم...مهسا یک گوشه نشسته بود....چایی رو که خورد بلند شد بوسم کرد گفت سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟...گفتم عطر....گفت رو چشمم کلی ماچ و بوسم کرد و رفت....

کیارش
تو ماشین با فرهاد منتظر مهسا بودیم که بلاخره اومد...از دور کلید خونه رو تو هوا میچرخوند و میخندید....سوار شد گفت خب اقا کیا من کارمو انجام دادم حالا چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟
گفتم خب الان سه تایی میریم خونه رو اماده میکنیم....بعد تو یک ساعت قبل از اینکه رها از شرکت بزنه بیرون باید باز بری پیشش کلید رو بزاری توکیفش...مهسا گفت من خنده ام میگیره ...گفتم نباید بخندی چون تو مثلا با فرهاد دعوات شده رفتی پیش رها که باهاش درد و دل کنی و سبک شی....گفت کیارش چرا همه کار سختهارو میدی به من؟...فرهاد لپشو کشید و گفت اشکال نداره خانمم یعنی این همه زحمتت به خوشحالی دوستت نمی ارزه؟؟؟
مهسا گفت اتفاقا من واسه خاطره رها هرکاری میکنم تا کمی خوشحال شه.....

فرهاد و مهسا خیلی زحمت کشیدن....تا ساعت سه هردو شون پا به پام کار کردن....بعد اونا رفتن خونشون تا واسه شب حاضر شن....
منم بادکنک هارو به در و دیوار چسبوندم....
..
رها
یک ساعت مونده بود که کارم تموم شه که دیدم باز ابدارچی شرکت در اتاقمو زد....گفتم بله...گفت خانم رفیعی بازم دوستتون اومده....جا خوردم باز چی شده بود؟؟؟مهسا با لبای اویزون اومد تو....گفتم سلام اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟گفت رها حالم اصلا خوب نیست...نشوندمش رو صندلیم گفتم چرا؟؟؟گفت مسافرتم کنسل شد منم با فرهاد دعوا کردم...گفتم همین ؟!!!گفت اره ..گفتم خااااک تو سرت خب کنسل شد که شد فدای سرت حالا دعوا کردنت چی بود؟!!!.....گفت نمیدونم از رو لجم دعوام شد....گفت رها بیا بریم بیرون یکم حال و هوام عوض شه گفتم باشه ولی اول زنگ بزن به فرهاد بگو که پیش منی تا نگران نشه....گفت باشه .....
...
تو ماشین بودیم که مهسا کیفمو از صندلی عقب برداشت...گفت رژ لب پر رنگ چی داری؟؟؟گفتم هر چی هست تو همون کیف لوازم ارایشمه....سریع کیفمو باز کرد و یک رژ برداشت .....

کیارش
فرهاد پیام داد که مهسا کلید رو دوباره گذاشته تو کیف رها....خوشم اومد دختره زرنگی بود....

ادامه دارد
....

داستانهای شازده کوچولو

18 Nov, 10:29


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت بیست و یکم
🆔 @dastan_kootah
هنوز خوابم نبرده بود که یک پیام اومد
کیا بود""""امشب خیلی خوشگل شده بودی...کاش امشب با نگاه های ماهان و اون مرتیکه خراب نمیشد...رها ........................""""
وا چرا جلو اسمم انقد نقطه گذاشت؟؟؟
چرا حرفشو نزد....تا یک ساعت به رفتارهای کیا و پیامکش فکر کردم...یعنی دوستم داشت؟؟؟!!!!
بیخیال شدم و خوابیدم....
...................
کیارش
امشب چرا صبح نمیشه؟؟؟چرا دلم نخواست ماهان و رها باهم برقصن مگه تا حالا صد دفعه رها نگفته که اینا فقط دوستاشن...پس چرا امشب نگاه ماهان به رها رنگی از دوستی توش نبود....
رها تو رو خدا به هیچ کس غیر از من فکر نکن...دلم به حال خودم سوخت....کاش رها بفهمه که من عاشقشم ......کاش.....
......................
فصل بهمن بود هوا خیلی سرد بود....تولده رها هم نزدیک بود....میخواستم براش جشن بگیرم اما نمیدونستم کجا....اول تصمیم گرفتم تو یک رستوران جشن بگیرم اما دیدم شاید زیاد خوشش نیاد...کلی فکر کردم حتی با مهسا و فرهادم مشورت کردم...مهسا گفت بهترین راه برای سوپرایز رها جشن تولدیه که تو خونه خودش برگزار شه...بهش گفتم خب پس تو باید کلید خونشو یک جوری ازش کش بری تا من کارها رو سریع انجام بدم....مهسا گفت تو نگران نباش فقط تو نصف روز میتونی خونه رو اماده کنی ؟گفتم اره میتونم...فرهاد گفت رو منم حساب کن...تو دلم عروسی بود...وای چه شود !!!!
تو دلم گفتم رها خانم منتظر ۱۴بهمن باش که برات سوپرایز دارمممم!!!!!!
............................
رها
امروز روزه تولدمه ....اصلا خوشحال نیستم چون بابام دیگه نیست که بخواد برام کیک و عروسک بخره...دلم گرفت.....داشتم چاییم رو میخوردم که دیدم ابدارچی شرکت در اتاقم رو باز کرد..گفت خانم رفیعی دوستتون کارتون داره!!!…گفتم بگید بیاد تو....مهسا اومد داخل اتاق....گفتم اینجا چیکار میکنی....گفت مهسا دلم گرفته بود اومدم ببینمت اخه میخوام با فرهاد برم مسافرت....گفتم حالا چه وقته مسافرته؟؟؟؟بغلش کردم و گفتم الهی قربون دلت برم حالا کجا میخوای بری ؟گفت ترکیه...گفتم اوهوووو خب حالا این ناراحتی داره ؟؟؟خوشحال باش خره...یدونه زدم تو سرش گفتم حالا بشین....نشست...خواستم بگم چایی میخوری که خودش گفت رها برو یک چایی برام بیار...گفتم الان به ابدارچی میگم برات بیاره...گفت نه خودت برو ....گفتم باشه میرم ولی انقد وسواسی نباش اخر سر فرهاد برت میگردونه خونه مامانت ها ....خندید گفت نخییرررم اقامون منو رو سرش میزارررره....گفتم بله میدونم....
..................
با سینی چایی وارد اتاق شدم...مهسا یک گوشه نشسته بود....چایی رو که خورد بلند شد بوسم کرد گفت سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟...گفتم عطر....گفت رو چشمم کلی ماچ و بوسم کرد و رفت....

کیارش
تو ماشین با فرهاد منتظر مهسا بودیم که بلاخره اومد...از دور کلید خونه رو تو هوا میچرخوند و میخندید....سوار شد گفت خب اقا کیا من کارمو انجام دادم حالا چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟
گفتم خب الان سه تایی میریم خونه رو اماده میکنیم....بعد تو یک ساعت قبل از اینکه رها از شرکت بزنه بیرون باید باز بری پیشش کلید رو بزاری توکیفش...مهسا گفت من خنده ام میگیره ...گفتم نباید بخندی چون تو مثلا با فرهاد دعوات شده رفتی پیش رها که باهاش درد و دل کنی و سبک شی....گفت کیارش چرا همه کار سختهارو میدی به من؟...فرهاد لپشو کشید و گفت اشکال نداره خانمم یعنی این همه زحمتت به خوشحالی دوستت نمی ارزه؟؟؟
مهسا گفت اتفاقا من واسه خاطره رها هرکاری میکنم تا کمی خوشحال شه.....

فرهاد و مهسا خیلی زحمت کشیدن....تا ساعت سه هردو شون پا به پام کار کردن....بعد اونا رفتن خونشون تا واسه شب حاضر شن....
منم بادکنک هارو به در و دیوار چسبوندم....
..
رها
یک ساعت مونده بود که کارم تموم شه که دیدم باز ابدارچی شرکت در اتاقمو زد....گفتم بله...گفت خانم رفیعی بازم دوستتون اومده....جا خوردم باز چی شده بود؟؟؟مهسا با لبای اویزون اومد تو....گفتم سلام اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟گفت رها حالم اصلا خوب نیست...نشوندمش رو صندلیم گفتم چرا؟؟؟گفت مسافرتم کنسل شد منم با فرهاد دعوا کردم...گفتم همین ؟!!!گفت اره ..گفتم خااااک تو سرت خب کنسل شد که شد فدای سرت حالا دعوا کردنت چی بود؟!!!.....گفت نمیدونم از رو لجم دعوام شد....گفت رها بیا بریم بیرون یکم حال و هوام عوض شه گفتم باشه ولی اول زنگ بزن به فرهاد بگو که پیش منی تا نگران نشه....گفت باشه .....
...
تو ماشین بودیم که مهسا کیفمو از صندلی عقب برداشت...گفت رژ لب پر رنگ چی داری؟؟؟گفتم هر چی هست تو همون کیف لوازم ارایشمه....سریع کیفمو باز کرد و یک رژ برداشت .....

کیارش
فرهاد پیام داد که مهسا کلید رو دوباره گذاشته تو کیف رها....خوشم اومد دختره زرنگی بود....

ادامه دارد
....
نویسنده آرزو امانی #آری
🆔 @dastan_kootah
♻️
♻️♻️

داستانهای شازده کوچولو

17 Nov, 19:35


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت بیستم
سریع پریدم ماچش کردم خدایی خیلی خوشگل شده بود....همه تعریف میکردن از کار ارایشگره...
فرهاد و کیا همزمان اومدن دنبالمون....
.... ..........
کیا همش نگام میکرد... منم میگفتم اقا کیا تخته سیاه روبروته ها....میگفت رها چقد خوشگل شدی....با ناز گفتم خوشکل بووودم....گفت بللله بر منکرش لعنت....ما پشت ماشین عروس بودیم ...خدا میدونه این فیلمبردارها چند دفعه ماشین عروس رو نگه داشتن تا یک فیلم بگیرن.....
..............
بلاخره رسیدیم ...چه باغ تالاری بود....بیراه نبود که مهسا میگفت بهترین باغ تالاره ایرانه....
..........
چقد شلوغ بود....کلی مهمون داشتن...سریع مانتومو در اوردم....لباسم یک لباس گیپور استین دار مشکی کاملا پوشیده بود...که از کمر تا پایین کمی گشاد میشد...
کیا گفت رها چقد لباست شیکه.. گفتم ممنون تو هم امشب خیلی خوشتیپ شدی....ادای منو در اورد گفت خوشتیپ بووودم...
..... ........
چه عروسی گرمی شد... اون وسط یک لحظه خالی نمیشد....من یک گوشه نشسته بودم و فقط نگاه میکردم....کیا گفت نمیخوای بری برقصی....گفتم نه خیلی شلوغه...گفت باشه هر جور راحتی....
ماهان اومد جلو گفت رها ؟؟؟گفتم بله؟؟گفت مهسا کارت داره...
تو اون شلوغی بلاخره رسیدم به عروس خانم...گفتم جانم مهسا....گفت کجایی رها چرا نمیای پیشم؟؟؟گفتم ناراحت نشو خیلی جو برام غریبه....گفت رها برو با کیا بیاید اینجا بشینید خیلی دورید...گفتم باشه....
........
حالا دقیقا نزدیک مهسا و فرهاد بودیم...تو اون اوضاع شلوغ پلوغ هم یکی تو نخم بود....اعصابمو خورد کرده بود...هر جا میرفتم جلوم ظاهر میشد...
.............
فرهاد و مهسا اومدن دست منو کیا رو گرفتن مارو بردن وسط...اصلا دوست نداشتم برقصم...ولی بخاطره مهسا مجبور بودم....که دیدم اون یارو هم اومد وسط....بر خر مگس معرکه لعنت...کیا فقط یک گوشه وایستاده بود و دست میزد....مهسا هم که چرخید سمت فرهاد...وای تنها شدم اون وسط که ماهان اومد جلو, چی بهتر از این...کمی با ماهان رقصیدم که نگام بی اختیار افتاد به کیا....دیگه دست نمیزد فقط با اخم نگامون میکرد.....وای این چشه؟؟!!!
..............
فرهاد با همون یارو اومد جلو گفت رها جان ایشون پسر دایی مامانم هستن خیلی دوست داشتن با شما اشنا بشن....تو دلم گفتم غلط کرده, که دستشو اورد جلو گفت خوشبختم نیما هستم...به ناچار دست دادم گفتم منم همینطور...
اما همچنان کیا اخم کرده بود....
.................
عروسی با خوبی و خوشی تموم شد....و کیا منو رسوند...تو کل مسیر یک کلمه هم حرف نزد....
خواستم پیاده شم که دستمو گرفت...گفت رها؟؟؟فقط نگاش کردم ,گفت ماهان خیلی هواتو داره حواسم بهتون بود تو هم دوستش داری؟؟؟؟این چی میگفت ؟؟؟گفتم کیارش حالت خوبه؟؟؟؟حالا یک دقیقه باهاش رقصیدم این شد دلیل دوست داشتن؟؟؟گفت نه .....اما برات غذا کشید....مرتبا باهات عکس مینداخت...گفتم اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه واسه این حرفها شب بخیر ....در ماشینش رو بستم و رفتم تو خونه....

ادامه دارد......

داستانهای شازده کوچولو

17 Nov, 12:56


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت نوزدهم
کیارش
تو راه برگشت بودیم....این سه روز چقد زود تموم شد...تو همین فکرا بودم که رها گفت کیا برام لواشک نمیخری؟؟؟!!!!گفتم چرا نخرم؟نگه داشتم کناره جاده...از همه مدل لواشک ها براش خریدم ....چند بسته کولوچه هم برای مهسا و فرهاد به عنوان سوغاتی گرفت...تو دلم گفتم چه جالب بفکره دوستاشم هست....
................
رسیدیم تهران... رها رو بردم جلو خونه اش, کمک کردم وسایلش رو ببره تو...خواستم خداحافظی کنم که گفت کیا ازت واقعا ممنونم فکر نمیکردم انقد خوش سفر باشی...واقعا بهم خوش گذشت...دستمو گذاشتم رو چشمم گفتم رها خانم جات اینجاست....شب بخیرررر
برام دست تکون داد...
رها
تنهایی و سکوت خونه حالمو گرفت...
دراز کشیدم رو تخت...نگام به سقف بود که واسه گوشیم پیام اومد...کیا بود""""رها دیشب مثل الان داشتیم سیب زمینی کبابی میخوردیم...چه زود گذشت شب بخیر خانم گل"""""
پسره دیونه ....حالا این موقع شب اینو نمینوشت نمیشد؟؟؟!!!!

چند ماه بعد....

دیگه شش ماه گذشت از صیغه منو کیا و ما دوباره بهم نامحرم شدیم...وقتی بهش گفتم خیلی ناراحت شد...اما من زیاد ناراحت نبودم خب بلاخره که باطل میشد....
....
فرهاد بلاخره تونست خانواده اش رو راضی کنه تا برن خواستگاری مهسا....وای چقد من خوشحال بودم.....مهسا هم خیلی خوشحال بود....وقتی که فرهاد این خبر رو جلو منو کیا بهش داد ,دستای مهسا رو گرفتم انقد از خوشحالی چرخیدیم که سرمون گیج رفت...
کیا هم خوشحال بود.....
پنجشنبه شب فرهاد رفت خواستگاری و جواب بله شنید...غیر از اینم انتظار نمیرفت....فرهاد به مامان مهسا گفته بود که من ازتون نه جهاز میخوام نه چیزی همین که دخترتون رو بهم بدین منت رو سرم گذاشتید و من چقد خوشحال شدم وقتی این حرف رو شنیدم....اخه وضعیت مالی مهسا هم دقیقا عین خودم بود.....
قرار شد که دوماه دیگه عروسی رو تو یکی از بهترین باغ تالارهای خارج از تهران برگزار کنند...هرروز بعد از شرکت با مهسا و فرهاد میرفتم خرید....یعنی مهسا دستشو رو هر چی میگذاشت فرهاد براش میخرید....دلم قرص شد به فرهاد...به معنای واقعی کلمه شاد بودم ....شادی مهسا شادی من بود...من میدونستم مهسا چطوری بزرگ شده...برای همین بهترین ها حقش بود.....
....................
از شرکت اومدم بیرون اونروز ماشین نیاورده بودم چون قرار بود با بچه ها برم خرید لباس عروس واسه مهسا....
منتظر بودم که فرهاد بیاد که دیدم کیا جلوم نگه داشت...شیشه رو داد پایین گفت خانم خانما بفرمایید بالا ....گفتم کیا اینجا چیکار میکنی؟؟؟گفت بیا بالا تا بگم ....گفتم بابا من منتظره بچه هام قراره برم خرید باهاشون....گفت گل دختر انقد اویزونشون بودی تو این مدت که پیچوندنت....گفتم چی؟؟گفت فرهاد ازم خواسته بیام دنبالت....بپر بالا دیگه...از حرفاش سر در نیاوردم سوار شدم....گفت صد دفعه گفتم انقد دنبالشون نرو ببین حالا پیچوندنت....داشت باورم میشد که زد زیره خنده....گفت شوخی کردم بابا... قیافشو!!!بعد ادامه داد که فرهاد ازم خواست بیام دنبالت گفت من ببرمت اونجا....گفتم خیلی بدی کیا داشت باورم میشد میخواستم زنگ بزنم بگم اویزون هفت جد و ابادشونه....
...
چهارتایی کلی راه رفتیم...مهسا هیچ کدوم از لباسها رو نمیپسندید....رو هر کدوم یک عیبی میذاشت...من خسته شده بودم...کیا گفت وای مهسا یک شبه دیگه یک چیزی بخر تا اخر عمرت که نمیخوای تنت کنی ...منم حرف کیا رو تایید کردم اما فرهاد دستشو انداخت دور شونه های مهسا گفت نه عزیزم تو راحت باش....با این حرف فرهاد, مهسا برام زبون درازی کرد یعنی حالت گرفته شد؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
کیا گفت اقا ما خسته شدیم ما میریم تو ماشین شماهم تا صبح واسه خودتون بچرخید....با حرفش موافق بودم...
..........
تو ماشین گفتم کیا خوش به حال مهسا....گفت چرا؟؟؟گفتم اولا که به عشقش رسید دوما هرچی اراده میکنه فرهاد براش میخره....
یکی زد رو بینیم گفت رها حسودی میکنی؟؟؟!!!!گفتم نه بابا حسودی چیه من که از خدامه مهسا رو انقد شاد ببینم....منظورم اینه که هنوزم هستن کسایی که نفسشون به نفس عشقشون بنده و مطیع و حرف گوش کنه عشقشونن...
اروم گفت اره ....خیلی ها عشقشون واقعیه...
گفتم انشالله تو هم عاشق میشی واسه عشقت سنگ تموم میزاری حالا روشن کن بریم یک چیزی بخوریم من خیلی گشنمه...یک لبخند کمرنگ زد گفت باشه.....
....
عروسی نزدیک بود و شور و اشتیاق مهسا به من هم سرایت کرده بود...
....
یک روز تنهایی رفتم واسه خودم لباس و کیف و کفش خریدم ....مهسا سرش خیلی شلوغ بود و نمیتونست باهام بیاد....برای همین تنهایی رفتم....
.....................
با فرهاد و مهسا رفتم ارایشگاه..
چقد ارایشگاهی که مهسا اومده بود با کلاس بود....کار من تموم شده بود اما مهسا هنوز یک کم دیگه کار داشت... اما بلاخره تموم شد

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

17 Nov, 10:05


میخوای مخفیانه و یواشکی بدون اینکه عشقت بفهمه
بدونی کجاست؟😁
بهترین برنامه کنترل عشقت، شوهرت, فرزندت و......
دانلود برنامه➡️➡️➡️

داستانهای شازده کوچولو

17 Nov, 10:05


فقط با یه شماره تلفن میتونی بفهمی عشقت کجاست
دیروز زنگ زدم دوست پسرم گفت سرکارم عوضی خالی میبست من با این برنامه مچشو گرفتم فهمیدم با دوستاش رفته عشق و حال
دانلود برنامه➡️➡️➡️

داستانهای شازده کوچولو

17 Nov, 10:04


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت هجدهم

صبح ساعت از ده هم گذشت که بیدارشدم...رفتم تو پذیرایی رها هنوز خواب بود....دستو صورتم رو شستم ,چایی هم دم کردم ...رفتم بالاسرش, سرشو کرده بود زیر پتو....اروم پتو رو از رو صورتش کنار زدم....اروم بالشتشو کشیدم تا شاید بیدار شه...اما نشد....اروم یک دستمال کاغذی برداشتم لوله اش کردم اروم کردم تو بینیش...قلقلکش اومد...دوباره اینکارو کردم که سریع بیدار شد....زدم زیره خنده...فوری نشست گفت خیلی بدجنسی کیا...من تورو دیروز اینطوری بیدار کردم...زدم زیره خنده گفتم من روشم یکم خاصه رها خانم.
!!!!!وای موهاش چقد بهم ریخته بود....شبیه دختر بچه ها شده بود....گفت باشه اقا کیا روش خاصه منو هم میبینی!!!!!
…………………
بعد صبحونه رفتیم لب دریا....هوا کمی سرد بود...رها میخواست پاچه های شلوارشو بزنه بالا بره تو اب ولی من نذاشتم مطمین بودم سرما میخوره....لب ساحل زیر انداز پهن کردیم نشستیم..رها پتو هم برداشته بود...جفتمون رو به دریا نشسته بودیم...احساس کردم رها سردشه پتو رو از تو ماشین در اوردم...انداختم دورش....گفت کیا خودتم بیا بنداز دوره شونه هات ....گفتم نه من سردم نیست...گفت بیا این پتو بزرگه...بهم چسبیدیم پتورو گرفتیم دورمون....هر دو ساکت بودیم که احساس کردم رها شونه هاش میلرزه...نگاش کردم دیدم صورتش خیسه...گفتم رها؟؟؟اشکاشو پاک کرد گفت کیا پارسال همین موقع ها با بابام اومدم شمال....دقیقا همینطوری کناره هم نشستیم و پتو دورمون گرفتیم.....بعد سرشو چسبوند به شونه ام و گفت کیا من خیلی زود تنها شدم ...چرا بابام رفت کیا؟؟؟؟؟اون بهم قول داده بود که تا اخرش پیشمه...ولی رفت...کیا دلم براش خیلی تنگ شده...دلم واسه بغل کردنهاش تنگ شده....کیا من خیلی زود یتیم شدم...حالا دیگه بین هق هق هاش حرف میزد...ساکت بودم تا خودش رو خالی کنه....گفت کیا بابام خیلی زحمت منو کشید....حتی به خاطره من سراغ هیچ زنی نرفت که دلم نشکنه....کیا بابام خوب بود...بابام مونسم بود، بهم میگفت رها کی میشه بچه هات رو بغل کنم؟!!کی میشه صدای بچه هات تو این خونه بپیچه؟؟دیگه نتونست ادامه حرفاشو بزنه....بغلش کردم....خودمم میخواستم رها تو اغوشم باشه...اروم سرشو بوسیدم...منم پا به پاش اشک ریختم....منم درد بی پدری کشیده بودم,درکش میکردم...رها اروم شده بود...اما دلم نمیخواست از بغلم جدا شه....گفت کیا؟گفتم جانم؟؟؟گفت ممنونم که به دردام گوش میدی...راستش تو تنها کسی که من وقتی باهاش حرف میزنم دلم خالی میشه....اروم پیشونیش رو بوسیدم....چشمهامون تو هم گره خورد...رنگ گونه های رها سرخ شد...قلب منم تو سینم دیوانه وار میزد...............................
..............
رها
حس میکردم تب دارم...انگار جای بوسه کیا هنوز رو پیشونیم مونده بود...خجالت کشیدم....سریع بلند شدم چیپس و ماست موسیر رو اوردم...اینطوری حداقل حواسم پرت میشد....
...........
ناهار رفتیم یک رستوران کوچیک...از اون رستوران ها که غذای محلی داره....
چقد خوش گذشت بهمون....چقد عکس گرفتیم با کیا....حتی کیا از صاحب های رستوران که یک پیرزن پیرمرد بودن خواهش کرد باهامون عکس بندازن...چقد عکسهامون خوشگل شده بود...یک جا کیا از پشت سر دستشو دوره شونه هام حلقه کرد و من با گوشی کیا یک سلفی خوشگل انداختم.....
..................
کلی تو شهر چرخیدیم و در اخر سر ساعت هفت شب رسیدیم خونه...از بازار ماهی خریدیم....با کیا ترتیب سبزی پلو با ماهی دادیم....پام به پام کمک میکرد....مرتبا هم گوشیش رو از جیبش در میاورد و عکس مینداخت....ساعت ده غذامون اماده شد....سفره کوچیکی جلو شومینه انداختیم...کیا گفت رها موافقی با دست بخوریم؟؟؟گفتم اره....گفت ایول خوشم میاد پایه ای...شروع کردیم ....چقد خوردن سبزی پلو با ماهی با دست میچسبید....نگاهم به کیا افتاد....قیافه هامون خیلی خنده دار شده بود....هردو باهم زدیم زیره خنده... کیا گفت قیافم شبیه قحطی زده های سومالی نشده رها؟؟؟؟و من قش کردم از خنده.....

ادامه دارد........

داستانهای شازده کوچولو

16 Nov, 13:22


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت هجدهم

صبح ساعت از ده هم گذشت که بیدارشدم...رفتم تو پذیرایی رها هنوز خواب بود....دستو صورتم رو شستم ,چایی هم دم کردم ...رفتم بالاسرش, سرشو کرده بود زیر پتو....اروم پتو رو از رو صورتش کنار زدم....اروم بالشتشو کشیدم تا شاید بیدار شه...اما نشد....اروم یک دستمال کاغذی برداشتم لوله اش کردم اروم کردم تو بینیش...قلقلکش اومد...دوباره اینکارو کردم که سریع بیدار شد....زدم زیره خنده...فوری نشست گفت خیلی بدجنسی کیا...من تورو دیروز اینطوری بیدار کردم...زدم زیره خنده گفتم من روشم یکم خاصه رها خانم.
!!!!!وای موهاش چقد بهم ریخته بود....شبیه دختر بچه ها شده بود....گفت باشه اقا کیا روش خاصه منو هم میبینی!!!!!
…………………
بعد صبحونه رفتیم لب دریا....هوا کمی سرد بود...رها میخواست پاچه های شلوارشو بزنه بالا بره تو اب ولی من نذاشتم مطمین بودم سرما میخوره....لب ساحل زیر انداز پهن کردیم نشستیم..رها پتو هم برداشته بود...جفتمون رو به دریا نشسته بودیم...احساس کردم رها سردشه پتو رو از تو ماشین در اوردم...انداختم دورش....گفت کیا خودتم بیا بنداز دوره شونه هات ....گفتم نه من سردم نیست...گفت بیا این پتو بزرگه...بهم چسبیدیم پتورو گرفتیم دورمون....هر دو ساکت بودیم که احساس کردم رها شونه هاش میلرزه...نگاش کردم دیدم صورتش خیسه...گفتم رها؟؟؟اشکاشو پاک کرد گفت کیا پارسال همین موقع ها با بابام اومدم شمال....دقیقا همینطوری کناره هم نشستیم و پتو دورمون گرفتیم.....بعد سرشو چسبوند به شونه ام و گفت کیا من خیلی زود تنها شدم ...چرا بابام رفت کیا؟؟؟؟؟اون بهم قول داده بود که تا اخرش پیشمه...ولی رفت...کیا دلم براش خیلی تنگ شده...دلم واسه بغل کردنهاش تنگ شده....کیا من خیلی زود یتیم شدم...حالا دیگه بین هق هق هاش حرف میزد...ساکت بودم تا خودش رو خالی کنه....گفت کیا بابام خیلی زحمت منو کشید....حتی به خاطره من سراغ هیچ زنی نرفت که دلم نشکنه....کیا بابام خوب بود...بابام مونسم بود، بهم میگفت رها کی میشه بچه هات رو بغل کنم؟!!کی میشه صدای بچه هات تو این خونه بپیچه؟؟دیگه نتونست ادامه حرفاشو بزنه....بغلش کردم....خودمم میخواستم رها تو اغوشم باشه...اروم سرشو بوسیدم...منم پا به پاش اشک ریختم....منم درد بی پدری کشیده بودم,درکش میکردم...رها اروم شده بود...اما دلم نمیخواست از بغلم جدا شه....گفت کیا؟گفتم جانم؟؟؟گفت ممنونم که به دردام گوش میدی...راستش تو تنها کسی که من وقتی باهاش حرف میزنم دلم خالی میشه....اروم پیشونیش رو بوسیدم....چشمهامون تو هم گره خورد...رنگ گونه های رها سرخ شد...قلب منم تو سینم دیوانه وار میزد...............................
..............
رها
حس میکردم تب دارم...انگار جای بوسه کیا هنوز رو پیشونیم مونده بود...خجالت کشیدم....سریع بلند شدم چیپس و ماست موسیر رو اوردم...اینطوری حداقل حواسم پرت میشد....
...........
ناهار رفتیم یک رستوران کوچیک...از اون رستوران ها که غذای محلی داره....
چقد خوش گذشت بهمون....چقد عکس گرفتیم با کیا....حتی کیا از صاحب های رستوران که یک پیرزن پیرمرد بودن خواهش کرد باهامون عکس بندازن...چقد عکسهامون خوشگل شده بود...یک جا کیا از پشت سر دستشو دوره شونه هام حلقه کرد و من با گوشی کیا یک سلفی خوشگل انداختم.....
..................
کلی تو شهر چرخیدیم و در اخر سر ساعت هفت شب رسیدیم خونه...از بازار ماهی خریدیم....با کیا ترتیب سبزی پلو با ماهی دادیم....پام به پام کمک میکرد....مرتبا هم گوشیش رو از جیبش در میاورد و عکس مینداخت....ساعت ده غذامون اماده شد....سفره کوچیکی جلو شومینه انداختیم...کیا گفت رها موافقی با دست بخوریم؟؟؟گفتم اره....گفت ایول خوشم میاد پایه ای...شروع کردیم ....چقد خوردن سبزی پلو با ماهی با دست میچسبید....نگاهم به کیا افتاد....قیافه هامون خیلی خنده دار شده بود....هردو باهم زدیم زیره خنده... کیا گفت قیافم شبیه قحطی زده های سومالی نشده رها؟؟؟؟و من قش کردم از خنده.....

ادامه دارد........

داستانهای شازده کوچولو

16 Nov, 10:15


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت هفدهم

شام اماده شد....به نظرم خیلی خوشمزه بود مخصوصا که یک مزه دودی هم تو دهنم حس میشد....
ظرفهای شام رو من شستم....و رها دستور میداد که چیکار کنم و چیکار نکنم...خانم پاشو انداخته بود رو پاش و مرتبا امر میکرد....
...........
رها

با ظرف تنقلات و میوه رفتم کناره کیا رو زمین جلو شومینه نشستم...هوا سرد بود...زمین هم خیلی سرد بود برای همین کناره شومینه دو تا بالشت گذاشتم و روش نشستم...کیا گفت رها اگه سردته میخوای برم برات پتو بیارم؟؟؟؟؟گفتم نه خوبه...کیارش گفت بده ببینم اون میوه هارو!!…ظرف رو گذاشتم جلوش ....گفت نه نمیچسبه...تو پوست بگیر....گفتم بد نگذره خوش گذشته اقا کیارش!!!اون موقع پشت فرمون بودی دستات درگیر بود, الان که شکر خدا دستت مشغول نیست بفرما خودت پوست بگیر....گفت هی روزگار نه مادر بالا سرمونه نه پدر....داشت ننه من غریبم بازی در میورد....نگاش کردم زد زیره خنده ....گفتم سیب پرتقال نارنگی ,کدوم؟گفت ایوووول از همش .....شروع کردم به پوست گرفتن...بی مقدمه گفت رها میدونستی خیلی مهربونی؟؟؟گفتم اره....گفت نه بابا از کجا؟؟گفتم ماهان همیشه میگه من خیلی مهربونم همیشه میگه من کلا با همه بچه های اکیپ فرق دارم...قیافش رفت تو هم....گفت خب این آقا ماهان دیگه چیا بهت گفته؟؟...تو دلم گفتم حسود هرگز نیاسود....اما یک حسی بهم میگفت کمی اذیتش کنم....گفتم خیلی چیزها....گفت مثلا؟؟؟؟ گفتم کل بچه های اکیپ معتقدن که من خیلی خیلی دختره ماهیم....گفت بچه های اکیپ رو ول کن ماهان دیگه چی میگه؟؟!!!…خندم گرفت گفتم نمیدونم والا....چی بگم....رفت تو فکر....میوه هارو گذاشتم جلوش...گفتم بفرماااا....گفت مرسی....الهی چرا انقد مظلوم شد...گفتم بابا شوخی کردم بخور..گفت خودتم شروع کن...چه شب خوبی بود تا سه بیدار بودیم و حرف زدیم...

وقت خواب اون رفت تو اتاق منم همون جلو شومینه خوابیدم.....
.....................
کیارش....
یک ساعت داشتم به حرفهای رها فکر میکردم...نکنه ماهان دلش پیش رها باشه؟!!نکنه شوخی شوخی چیزی بینشون باشه ...تو همین فکرها بودم که خوابم برد.....

ادامه دارد.......

داستانهای شازده کوچولو

15 Nov, 12:39


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت شانزدهم

به ناچار قبول کردم ...هرچند که خوشم نیومد منو با اونا تو یک گروه قرار داد....اما بهتر از دوریش بود...اینطوری میتونستم ببینمش و باهاش باشم.....
..............
یک هفته گذشت و اکیپ فرهاد و دوستاش مسابقه داشتن...با رها واسه تماشا رفتم...مهسا با خودش تخمه اورده بود...چی بهتر از این؟!!!مسابقه شروع شد و رها ومهسا دعا دعا میکردن که فرهاد ببره....از بالا پایین پریدنهای رها منم هیجانی شدنم.........بازی تموم شد و فرهاد دوم شد....چقد بهش خندیدیم....شب خیلی خوبی بود.....
رها رو تا جلو خونه اش بردم وقتی خواست پیاده شه دستشو گرفتم...نگام کرد ...گفتم اونطوری نگاه نکن رها ما هنوز بهم محرمیم گفت میدونم...گفتم رها اخره هفته میای بریم شمال دوتایی؟؟؟گفت بابا بزرگتم میاد؟؟؟گفتم نه فقط خودمو خودت....جا خورد گفت نمیدونم ...گفتم بیا دیگه دو سه روزه...گفت باشه اگه مرخصی دادن میام....
...............
رها
نمیدونستم برم باهاش یا نه...مهسا میگفت نرو اما فرهاد میگفت برو....
بدم نمیومد برم باهاش خیلی دلم هوای دریا رو کرده بود....
...........
چمدونمو گذاشتم پشت در...همون موقع زنگ در زده شد...سریع خوراکی ها رو تو سبد ریختم و زدم بیرون....کیا اومد کمکم....
...........
جو ارومی تو ماشین بینمون بود که کیا گفت رها کاش یک چیزی میاوردی میخوردیم راستش من یادم رفته...گفتم وای کیا زودتر بگو کلی چیزی اوردم...با بدبختی سبد میوه رو از صندلی عقب برداشتم ...گفت چیا داره توش؟؟؟گفتم نارنگی سیب پرتقال....گفت پرتقال ...گفت بزنم کنار؟؟؟گفتم نه برو من برات پوست میکنم....گفت وای چه شوووود؟؟؟'!!!!!!!رها میوه پوست بگیره واسه من؟!!!براش پرتقال پوست گرفتم...پر پر کردم براش...دونه دونه میدادم دستش....خودمم شریک پرتقالش شدم...وقتی تموم شد گفت" دوباره دوباره یک بار فایده نداره"!!!بازم براش پرتقال پوست گرفتم ...گفت رها تو که زحمت میکشی خوب خودتم بزار دهنم...زدم زیره خنده گفتم باشه...خودمو کشیدم سمتش گفتم دهنتو باز کن...با تعجب نگام کرد گفت واقعا؟؟؟!!!!گفتم اره دیگه شما راننده ای باید حسابی هواتو داشته باشم...دهنشو باز کرد...یک پر پرتقال گذاشتم تو دهنش...نگامون بهم افتاد...تشکر رو از توچشمهاش خوندم....کل پرتقال رو دونه دونه گذاشتم تو دهنش...یک بارم انگشتمو گاز گرفت که یدونه زدم تو شکمش....
تا خود ویلا خندیدیم ....چقد راه به نظرم کوتاه اومد...
..................
تا رسیدیم هردو یک گوشه خوابیدیم...ساعت پنج بلند شدم رفتم بالا سرش نشستم ...خوابه خواب بود....باید بیدارش میکردم تا بریم خرید اما دلم نیومد...اروم صداش زدم ...نخیر خوابش سنگین تر از این حرفها بودم.....دستمو کشیدم رو موهاش....اروم موهاشو نوازش میکردم...خیلی حس خوبیه یکی رو اروم از خواب بیدار کنی!!!دقیقا یاد بابام افتادم....همیشه وقتی بیدار نمیشد....اروم موهاشو نوازش میکردم....حالا میخواستم کیا رو هم اینطوری بیدار کنم.....
...........
کیارش
فکر میکردم دارم خواب میبینم...اما انگاری موهام تو دستای یکی به بازی گرفته شده بود...اروم چشمام رو باز کردم...رها بود ....درست بالای سرم نشسته بود....نگام کرد اروم گفت کیا پاشو بریم خرید هیچی تو یخچال نیست.....سریع نشستم....گفت سلام خوابالو ....الهی چه بامزه شدی....بعد اروم خندید....
.................
رها

با کیا رفتیم کلی خرید کردیم حتی برام کلاه و سبد حصیری خرید....چقد خرید کردن با پسری که با شیطونی هاش توجه همه رو جلب میکرد سخت بود....همه نگامون میکردن....اخر سرم خانم فروشنده که کلاه و سبد رو ازش خرید کردیم گفت الهی همیشه خانم جان شوهرت انقد شاد باشه الهی خوشبخت شید...با این حرف کیا زد زیر خنده لپمو کشید گفت الهی آمیییییین!!!!!!
پسره دیوونه جو گیر....
............
با کیا تصمیم گرفتیم شام میرزا قاسمی درست کنیم البته کیا گفت که تا حالا نخورده....تو بالکن دوتایی بادمجون ها رو کبابی کردیم...گفتم کیا جای بابام خالیه....عاشق میرزا قاسمی بود...گفت خدا بیامرزتش ,شاید منم عاشقش شدم اونوقت اگه مردم میگی جای کیا خالی چقد این غذا رو دوست داشت؟؟؟با دستم یکی زدم تو کلش,گفتم زبونتو گاز بگیر دیوونه.....
...........
کیارش
چقد خوشم اومد که رها گفت زبونتو گاز بگیر کاش این حرف واقعا از ته دلش بود.....

ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

15 Nov, 09:13


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت پانزدهم

روزها همچنان میگذشت و من بیشتر وابسته رها میشدم...حتی فرهاد هم متوجه شده بود...اما نمیخواستم فعلا چیزی به رها بگم...اوایل فکر میکردم حسم نسبت بهش از رو ترحم و دلسوزیه اما کم کم فهمیدم نه واقعا دوستش دارم....
....................
بابا بزرگم تمام سهم پدریم رو به نامم زد...اون شب بچه ها رو به رستوران دعوت کردم...میخواستم جشن بگیرم ...میخواستم رها هم تو خوشحالیم شریک بشه...اما ای کاش اصلا بهش نمیگفتم که سندها به نامم زده شده...........
.......
تو رستوران مشغول کل کل با فرهاد بودم که مهسا گفت امشب خیلی شارژی کیا چه خبره؟؟؟فرهادم حرف مهسا رو تایید کرد...اما رها ساکت بود...گفتم خب در حقیقت این یک جشنه...چون من تونستم اموالم رو از بابا بزرگم بگیرم....همه شروع کردن به کف زدن...فرهاد گفت پس واسه اینه که انقد شنگولی...گفتم راستش اره خیلی خوشحالم و این شادی رو مدیون رهام...اما رها تو یک عالم دیگه بود....بعد شام رها رو تا جلو در خونه بردم...وقتی خواست پیاده شه گفت کیا ؟؟؟…گفتم جان؟؟؟گفت پس دیگه احتیاجی نیست نقش بازی کنم ؟گفتم نه دیگه....بعد خندیدم...گفت پس در حقیقت کار منو تو تموم شد؟؟؟...نمیفهمیدم منظورش چیه....گفتم رها دیگه قرار نیست نقش نامزدم رو بازی کنی همین...گفت نه, منظورم اینه که حالا که به چیزی که خواستی رسیدی پس ادامه این رابطه دیگه درست نیست....گفتم یعنی چی؟؟؟؟
گفت یعنی بریم صیغه رو باطل کنیم....گفتم چرا؟؟؟گفت خب دیگه قرار نیست منو تو زیر یک سقف بریم که بخوام از گناهش بترسم...
باورم نمیشد این حرفها...گفتم رها دقیق منظورتو بفهمون ....من چیزی نمیفهمم...گفت میخوام دیگه بعد از باطل شدن صیغه همو نبینیم .....
احساس کردم گوشام کر شده...سریع گفتم چیییی؟؟؟گفت کیا میخوام این بازی رو تموم کنم...بسه هر چی نقش بازی کردم...بعد اروم گفت تو هم به هدفت رسیدی پس دیگه لزومی نداره بخوای بازم باهام باشی....
پیاده شد و گفت کیا اصلا خود صیغه چند ماه دیگه خود به خود باطل میشه...فقط خواستم بگم دیگه نیا پیشم...اینو گفت و شب بخیر گفت و رفت خونه......
.......
باورش سخت بود....خودم با دستای خودم رها رو از خودم دور کردم....دیگه حتی جواب تلفنهامم نمیداد...دوست نداشتم غرورم رو انقد واسش خرج کنم...اما دلم باهاش بود....دیگه بهش زنگ نزدم ...یک ماه بود که نه دیدمش نه حرفی باهاش زدم....
...........
حال و احوال رها رو از فرهاد میپرسیدم....فهمیدم که رها چند وقته میره سره کار...دلم براش تنگ شده بود...ادرس محل کارش رو از فرهاد گرفتم ....
جلو محل کارش که یک شرکت کوچیک بود وایستادم تا کارش تموم شه ....بلاخره اومد بیرون....تازه میفهمیدم چقد دلم واسش تنگ شده...خواستم برم جلو که دیدم پراید باباش رو اورده...سوار شد...بدجور حالم گرفته شد...راه افتاد...اروم دنبالش رفتم...پشت چراغ قرمز اروم رفتم کنارش...تو حال و هوای خودش بود...میخواستم یک جوری رها رو متوجه خودم کنم...اهنگ ماشینمو زیاد کردم...نه بازم نگام نکرد...بیشتر بردم بالا....نگام کرد...براش چشمک زدم...جا خورد...باورش نمیشد من باشم....بهش گفتم جلو تر بزن کنار...
...........
پیاده شدم رفتم تو ماشینش نشستم....خندید گفت اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟دماغشو کشیدم و گفتم از فرهاد ادرس گرفتم...گفت دیوونه....گفتم رها باهات حرف دارم بریم یکم حرف بزنیم؟؟؟؟؟گفت با اینکه خیلی خسته ام اما بریم....
گفتم رها بریم خونه ما؟؟؟اخه بابا بزرگم دلش برات تنگ شده...کمی فکر کرد گفت باشه...برو منم میام....
...........
بابا بزرگ از دیدن رها خیلی خوشحال شد....حتی خیلی ازش گلایه کرد....اما بلاخره منو رها رو تنها گذاشت.....
کناره شومینه هر دو نشستیم....هوا سرد بود....به اتیش شومینه زل زده بود....گفتم رها !؟؟خیلی خسته بود...چشمهاشو به سمتم چرخوند...گفتم چرا یک ماه تموم نذاشتی ببینمت؟چرا جواب تلفنامو نمیدادی؟؟گفت کیا نمیخواستم این بازی کش پیدا کنه...تو رو خدا درک کن...گفتم باشه باشه...من که بهت گفتم تو دیگه نامزدم نیستی....اگه میخوای همین الان بابا بزرگ رو صدا میکنم همه چیز رو براش میگم....فقط بزار عین سابق باشیم...گفت کیا چرا انقد مهمه برات که با من باشی؟؟؟؟مگه من کیم؟؟تو هم پولداری هم خوشتیپی....اراده کنی بهترین دخترها برات صف میکشن....رها از ته دلم خبر نداشت....گفتم من دوست دختر نمیخوام رها...من میخوام با تو باشم....خندید گفت اخه منو تو هیچ جوره شبیه هم نیستیم....گفتم مهم نیست...گفت باشه پس میشیم دو تا دوست مثل دوستی منو سینا و ماهان و فرهاد قبوله؟؟؟؟؟؟؟

ادامه دارد ......

داستانهای شازده کوچولو

15 Nov, 00:30


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت چهاردهم

خواستم بدم دستش که گفت... کیا بابام همیشه نبات رو توی چاییم حل میکرد بعد میداد دستم.....دوباره فنجون رو برداشتم همین کار رو کردم....برق اشک تو چشمهاش نشست...چاییش رو اروم اروم مزه میکرد...اشکاش اروم میریخت تو فنجونش.....چه حس غریبی تو چشمهاش بود....بهم نگاه کرد گفت کیا بابا بزرگت از من چیزی نمیپرسه؟؟؟؟گفتم کجای کاری رها خانم؟!...بیچاره ام کرد بس که پرسید چرا رها نمیاد...همش میگه دعواتون شده؟؟؟منم گفتم مسافرتی...اما باور نکرد...گفت فردا بهش یک سر میزنم...خوشحال شدم...
رها از بعد از فوت باباش خیلی اروم تر شده بود...حتی فوت باباش رو حرف زدنش هم اثر گذاشته بود...کمتر حرف میزد و این برای من کمی غیر قابل باور بود....
...........
ماه اول پاییز گذشت....رها بهتر شده بود...حالا بیشتر خونمون میومد....مهسا هم حالا کمی ازاد تر شده بود و بیشتر به رها سر میزد....
..............
یک شب که میخواستم برم پیش رها, فرهاد گفت منم میام...دوتایی رفتیم ...مهسا هم خونه رها بود...
........
فرهاد اون شب انقد ما رو خندوند که روحیه رها به کل عوض شد....چقدر خنده های از ته دل رها حالمو خوب میکرد....چرا انقد شاد بودن این دختر برام مهم بود؟؟؟؟
غرق شادی رها بودم که فرهاد گفت پایه یک بازی هستید؟!!!همه قبول کردیم ...فرهاد رفت یک سینی با یک بطری نوشابه اورد و گفت اسم این بازی "حقیقت یا عمله"من این بازی رو بلد بودم ...فرهاد شروع کرد قانونش رو توضیح دادن...
بازی شروع شد...بر اساس عقربه های ساعت یکی یکی بطری رو روی سینی میچرخوندیم...سره بطری رو به هرکسی بود ازش یا سوال پرسیده میشد یا ازش میخواستیم یک کاره سختی رو انجام بده....بازی با هیجان جلو میرفت...که نوبت به من رسید فرهاد پرسید کیا حقیقت یا عمل؟؟؟؟…گفتم حقیقت....گفت پس بگو چطوری با اکیپ ما اشنا شدی؟از کجا رها رو پیدا کردی؟؟؟؟؟…یک درصدم فکر نمیکردم همچین سوالی کنه...ولی باید جواب میدادم...گفتم راستش من اصلا شماها رو نمیشناختم تا اینکه میلاد رفیقم گفت یک اکیپی هست که بعضی شبها تو خیابون مسابقه رالی برگزار میکنن...رفیقم گفت یک دختری هم تو اکیپ هست که تا حالا چند دفعه پسرهارو برده...گفت اون دختر شاید قبول کنه نقش نامزدت رو بازی کنه....فرهاد گفت خب دوستت چطوری مارو میشناخت؟؟؟گفتم دوستم پسر عموی شاهرخه....
رها خیره شده بود بهم....اما دیگه چیزی بهم نگفتن بازی با خنده و شوخی تموم شد...
................
منو فرهاد و مهسا برگشتیم و رها باز تنها شد...چقد دوست داشتم کنارش بمونم....حتی خواستم بگم رها من محرمتم بزار بمونم اما زبونم قفل شده بود......ترسیدم ناراحت شه .....

ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

14 Nov, 17:11


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت سیزدهم

دلم نیومد رها رو بزارم و برم اما رها ازم خواست تنهاش بزارم...میگفت باید عادت کنم..
.........
به فرهاد زنگ زدم و ازش خواستم که از مهسا بخواد بره پیش رها...اما فرهاد گفت گمون نکنم مامانش بزاره...گفت مامانش یک چیزایی فهمیده و واسه همینه که نمیزاره مهسا بره اونجا.....
..........
تو شرکت حالم اشفته بود...تمام حرصم رو سره کارمندام خالی کردم....ولی بازم اروم نشدم....
.............
ساعت نزدیک هشت شب بود که دو پرس غذا گرفتم و خودم رو رسوندم جلو خونه رها...تا زنگ در رو زدم بدونه اینکه بگه کیه در رو باز کرد....تو اشپزخونه رو زمین نشسته بود ....زانوهاش رو بغل گرفته بود و به یک نقطه خیره شده بود.....گفتم سلام چرا اینجا نشستی؟؟؟؟؟گفت دلم هوای دستپخت بابامو کرده ....قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و افتاد رو زانوش...گفتم برات غذا گرفتم...نگام کرد ....گفت من دلم کوکو سبزی های بابامو میخواد....بعد دستاشو گذاشت رو صورتش و گریه کرد....منم همون جلو در اشپزخونه نشستم...تو دلم گفتم رها تو رو خدا پاشو با من اینکارو نکن من خودم داغونم بدترم نکن....هق هقش بالا رفت...بلند شدم نشستم جلوش ...سرشو تو بغلم گرفتم ...اروم گفتم رها اگه من برات کوکو سبزی درست کنم قبوله؟؟؟؟گفت نه فقط کوکو های بابامو میخوام....نمیدونستم چیکار کنم....اروم از رو زمین بلندش کردم بردمش تو پذیرایی نشوندمش...غذاها رو اوردم با یک سفره کوچیک....سفره رو پهن کردم .....ظرف غذاشو گذاشتم جلوش گفتم رها ازت خواهش میکنم بخور...نمیدونی چقد لاغر شدی....بابات راضی نیست تو با خودت اینطوری کنی تو با این کارات روح اون مرحوم رو ازار میدی....در ظرف رو باز کردم ...قاشق اول رو پر کردم و بردم جلوش...تو فکر بود...گفتم رها دهنتو باز کن...نگام کرد...قاشق رو گرفت و گفت خودم میخورم...اروم اروم شروع کرد به خوردن....
..........
مشغول غذا بودیم....بی میل بودم مثل رها...اما بازم کم کم میخوردیم...گفتم رها اگه میبینی مهسا پیشت نمیاد ناراحت نشو ,انگار مامانش یک چیزایی درباره فرهاد فهمیده....اروم گفت میدونم...
.............
شب برگشتم خونه...رها نذاشت پیشش بمونم ....میگفت اینطوری راحت تره...
...............
پاییز تو راه بود....دلم خیلی گرفته بود....سه روز بود که از رها خبر نداشتم....البته خودش بهم گفته بود که نرم پیشش...هر چی ازش خواستم دلیلش رو بگه فقط میگفت میخوام تنها باشم.....
..........
بابا بزرگ هر شب از رها میپرسید و من به دروغ میگفتم مسافرته..ولی مشخص بود که باور نکرده.....
..............
یک هفته گذشت ...رفتم جلو در خونه رها....کلی زنگ زدم که بلاخره در رو باز کرد....
روبروش دو تا قاب عکس بود....زل زده بود بهشون...حتی سلامم رو جواب نداد....کنارش رو زمین نشستم....گفتم پس حسابی با مامان بابات خلوت کردی که جوابه تلفنامو نمیدی...گفت اره....من فقط باهاشون حرف میزنم کیا...اونا جوابمو نمیدن...منم ساکت زل زدم به عکسها که گفت کیا ؟!!!!گفتم جانم؟؟؟گفت تو هم باباتو دوست داشتی؟!!!…گفتم آره خیلی ,مگه میشه کسی باباشو دوست نداشته باشه؟؟؟'!گفت پس درکم میکنی؟؟!گفتم اره....گفت مهسا هم درکم میکنه...اونم باباش مرده ولی مهسا خیلی بچه بوده....گفت از فرهاد و مهسا خبر نداری؟؟؟گفتم از فرهاد چرا خبر دارم اما از مهسا نه...گفت طفلی مهسا حالا بی فرهاد چیکار میکنه؟؟؟؟ گفتم درست میشه تو غصه اونارو نخور ...تو یکم به فکر من باش...گفت مگه تو چته؟؟؟؟گفتم گشنمه....یک لبخند کوچولو زد گفت خب چی میخوای برات درست کنم؟؟؟؟…گفتم مگه اشپزی هم بلدی؟؟؟گفت اره ....گفتم پس برام ماکارانی درست کن....گفت باشه ولی به یک شرط...گفتم نشنیده قبول...گفت بعد شام منو میبری فرحزاد؟؟؟؟گفتم اره ولی چرا اونجا؟؟؟؟گفت اخه بابام هر وقت خوشحال بود و میخواست منو خوشحال کنه منو میبرد اونجا...باهم شام میخوردیم ...چای میخوردیم...حرف میزدیم....
گفتم اره میبرمت....گفت پس پاشم ماکارانی درست کنم...
میخواستم بهش کمک کنم ولی همش تو دستو پاش بودم...اخر سر کلافه شد دستمو گرفت و منو رو صندلی نشوند....زدم زیره خنده...گفتم رها چرا نمیزاری کمکت کنم؟؟؟گفت تو رو خدا بشین کیا من قاطی کردم الان ماکارانیم شفته میشه گفتم چشم ...و بهش چشمک زدم...تند تند غذا رو اماده کرد...چقدر هم غذاش خوش اب و رنگ شد ...با اشتها شروع کردم به خوردن اما اون فقط به من و خوردنم نگاه میکرد....خودش با غذاش بازی میکرد...هر وقت که نگاش میکردم بهم لبخند کوچکی میزد....
...........
رسیدیم فرحزاد....یک باغچه رو نشونی داد و رفتیم همونجا....نشستیم....سفارش چایی دادم....
رها بهتر شده بود...مرتبا نفسهای عمیق میکشید....گفتم رها حالت بهتر شد؟؟؟؟؟؟گفت اره کیا دستت درد نکنه ....چایی رو اوردن....براش تو فنجونهای سفید چایی ریختم توشم یک نبات شاخه ای گذاشتم...

ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

14 Nov, 08:25


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت دوازدهم

کیارش

باورم نمیشد اونی که روبرومه رهاست...رهایی که همه پسرها میگفتن سر نترسی داره....باورم نمیشد این همون دختریه که میلاد رفیقم گفت تنها کسی که میتونه کمکت کنه همینه......

دلم نمیخواست انقد ضعیف ببینمش....لبهاش پر از خون بود....یک لحظه به خودم اومدم دیدم فقط بهم خیره شدیم....سریع زدم از در بیمارستان بیرون... من طاقت نداشتم رها رو اینطوری ببینم....من تو ذهنم از رها یک دختر با اراده ساخته بودم...نمیخواستم تصوراتم غلط از اب در بیاد.....

اون روز دیگه بیمارستان نرفتم فقط با فرهاد مرتبا در ارتباط بودم....بهش سپردم هر خبری شد حتما بهم زنگ بزنه....
.....
رها

شب شده بود ... از فرهاد خواستم مهسا رو ببره خونه اولش قبول نمیکردن اما وقتی قسمش دادم فرهاد قبول کرد ولی گفت خودم برمیگردم....گفتم نه فرهاد دیگه نیا....
......
تو راهرو نشسته بودم و صلوات میفرستادم واسه سلامتیه همه مریض ها و هم واسه بابام......
............
خوابم برده بود که یک دفعه احساس کردم راهرو شلوغ شد....چشمهام خسته تر از اون بود که زود باز شه...اما باز شد...پرستارها سریع میرفتن تو سی سی یو....یا امام رضا...یعنی چی شده....بلند شدم دست یکی از پرستار هارو که داشت میرفت تو اتاق گرفتم گفتم کی حالش بد شده؟...رنگش پرید گفت نمیدونم ....کنارم زد و رفت تو....نفسم در نمیومد دکتر سریع اومد , نگاهی بهم انداخت و رفت تو .....پس بابای من بود....درو باز کردم خودمو رسوندم بالا سر بابام....دکتر دادی کشید سره پرستار که ,کی اینو راه داده تو اتاق....پرستارها اومدن جلو تا بیرون ببرنم اما نشستم زمین و قسم دادم که کاری نمیکنم و فقط میشینم ,دکتر گفت ببرینش بیرون....یقه پرستار رو گرفتم پرتش کردم عقب...جیغ میزدم و از خدا کمک میخواستم...حال بابام بد شده بود...دورش شلوغ شد....من دیگه نمیدیدمش....فقط روپوش های سفید میدیدم..دو تا مرد از رو زمین بلندم کردن و منو بیرون کردن ......
جیغ میزدم ....فحش میدادم....زخم لبم سر باز کرده بود و دوباره خون ازش جاری شد...
.............
حنجره ام میسوخت....دکتر اومد بیرون با دستمال عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت خانم رفیعی من واقعا متاسفم...................
کیارش

ساعت از سه شب هم گذشته بود که فرهاد زنگ زد و فقط گفت کیارش خودت رو برسون....هنگ کردم...
...............
رها رو زمین افتاده بود و به زمین و زمان فحش میداد...فرهاد و مهسا بالاسرش بودن...پاهام نمیتونست جلوتر از این بره....فرهاد برگشت و نگام کرد گفت کجایی کیارش؟!!! بیا بگیرش …رفتم جلو بلندش کردم...گفت ولم کنید بابا میخوام برم پیشش خداحافظی کنم....کیارش بگو ولم کنن...بابا چرا حالیتون نیست من با مامانمم خداحافظی نکردم حالا میخوام برم با بابام خداحافظی کنم....بغضی چنگ انداخت به گلوم.....در باز شد بابای رها رو اوردن اما ایندفعه یک پارچه سفید روش بود.....رها یک لحظه بی حرف وایستاد.....همه ما یخ کرده بودیم....رفت جلو ....اما هنوز یک قدم نرفته بود که وسط راهرو بیمارستان محکم زمین خورد....فرهاد سرم یک داد کشید...تازه به خودم اومدم.....سریع بغلش کردم.....از حال رفته بود.....چقد سبک بود!!!!!!!!سریع پرستارها اومدن کمکم.....بهش ارام بخش زدن.....
.....
چندبار رفتم تو اتاقش ....اروم خوابیده بود....مهسا بالاسرش اشک میریخت فرهادم پشت پنجره بود...
.....
دو روز بعد
مراسم تدفین بابای رها برگزار شد... رها عین جنازه شده بود....
نه غذایی میخورد و نه حرفی میزد.....حتی موقعی که باباش رو خاک میکردن هیچ عکس العملی نشون نداد.....
......
با کمک مهسا رها رو روی تخت خوابوندیم...سریع خوابش برد......
..............
مهسا با مادرش رفت خونه ....فکر کنم مادرش یک چیزایی از رابطه مهسا و فرهاد فهمیده بود.....چون مهسا با گریه رفت و فرهادم خیلی داغون بود....
.....
همه رفته بودن و من تنها پیش رها بودم....ساعت نزدیک شش غروب بود که بیدار شد....رو تختش نشست....منم بلند شدم از روصندلی و رفتم گوشه تختش نشستم....گفتم رها بهتری؟؟…گفت کیا بابام .....نتونست حرف بزنه, پتو رو کشید رو سرش....لرزش پتو نشون میداد داره گریه میکنه....خودمم گریه ام گرفت....پتو رو کشیدم از روصورتش پایین و بغلش کردم....سفت بغلش کردم....اونم دستشو دورم حلقه کرد....هردو گریه کردیم ....شونه هام خیس بود از گریه رها....اروم ازم جدا شد....گفت کیا من بی بابام چیکار کنم؟؟؟؟!!!!!!!!…جوابی واسه سوالش نداشتم...فقط نگاش کردم

اون شب پیشش موندم و رو مبل تو پذیرایی خوابیدم.......

ادامه دارد.......

داستانهای شازده کوچولو

14 Nov, 00:05


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت یازدهم

همون کنار بابا خوابم برد....شب با صدای ناله هاش بیدار شدم....سریع چراغ رو روشن کردم ...عرق کرده بود....لباش سفید شده بود...ترسیده بودم....نمیدونستم چیکار کنم .....سریع مانتوم رو تن کردم...نمیتونستم بلندش کنم...گریه میکردم و قسمش میدادم که خودشم یک کمکی کنه....نمیتونستم ...خدااااااااا کمکم کن....صدای هق هقم با زوری که میزدم قاطی شده بود.....تا جلو در اتاق کشوندمش...اما دیگه نتونستم بیشتر جلو برم...توانشو نداشتم ....محکم خوردم به دیوار و بابا افتاد رو زمین....کنارش نشستم از هوش رفته بود....سرمو کوبیدم به دیوار...من حتی قدرت اینو نداشتم بابامو تا دم ماشین ببرم پس چرا واسش لاف میومدم که من پسرشم ....چرا بهش میگفتم تکیه گاه و عصای دستشم....بلند داد زدم یا علی و بابامو کول کردم....تا نزدیک ماشین بردمش...سوارش کردم....سریع برگشتم خونه و سوییچ رو برداشتم ...
.........
انقد سرعتم زیاد بود که ده دقیقه ای رسیدم بیمارستان....
..........
بابام رو بردن سی سی یو....نذاشتن برم تو ....همون جا پشت درش نشستم سرمو چسبوندم رو دیوار...های های گریه کردم....واسه تمام بدبختیام واسه بابای خوبم....پرستارها زیر بغلم رو گرفتن اما پرتشون کردم اونور.....گریه کردم و خودم رو فحش دادم که نتونستم پول عملش رو جور کنم....
..............
تا صبح تو همون حالت بودم تا دکترش اومد....دکترش گفت خانم رفیعی دیر اوردی باباتو....مگه نگفتم باید زودتر عمل شه....گفتم دکتر الان عملش کن....گفت پولشو داری؟؟؟؟…گفتم اره
...............
فرهاد با مهسا اومدن بیمارستان....فرهاد پول رو داد....بهش گفتم فرهاد خیلی مردی من این پول رو بهت پس میدم....گفت رها بس کن .....فقط دعا کن بابات خوب شه.....
..................
بابا رو بردن اتاق عمل......
..................
پشت دره اتاق عمل رو زمین نشسته بودم مهسا و فرهاد هم پا به پام بودن....عملش خیلی طول کشید...دکتر وقتی اومد بیرون رو کرد به من گفت دیر اوردیش خانم رفیعی خیلی دیر...اما نا امید نشو امیدت به خدا باشه من و همکارام خیلی تلاش کردیم....بعد به بالا اشاره کرد و گفت هرچی اون بالایی بخواد همون میشه....
.......................
کیا زنگ زد به فرهاد...ولی من نفهمیدم فرهاد چی بهش گفت که زود خودش رو رسوند...تا رسید اومد جلو دستمو گرفت تااز رو زمین بلندم کنه ...گفتم بهم دست نزن....گفت رها پاشو رو صندلی بشین....گفتم نه برو کنار....فرهاد اومد اروم یک چیزی بهش گفت....کیا رفت کنار....در اتاق عمل باز شد ... بابا رو اوردن بیرون خودم رو روی زمین میکشیدم تا باهاش تا جلوی سی سی یو برم....مهسا دستمو گرفته بود....اصلا حالیم نبود چی میگم.....همه نگام میکردن....دستاشو بوس میکردم و حرف میزدم...."بابا جون من نامردم که دیر پول جور کردم...بابا جون پاشو ببین الکی میگفتم من پسرتم....بابا من یک دختر ترسو ام...پاشو ببین چقد ترسیدم.....پاشو بگو دیگه قلبت درد نمیکنه"....پرستارها منو پس زدن ,تعادلم رو از دست دادم محکم به دیوار خوردم ....شوری خون رو تو دهنم حس کردم....مهسا و فرهاد دویدن سمتم....مهسا گریه میکرد وپرستارها رو فحش میداد ...فرهاد سریع بلندم کرد و منو رو زمین نشوند .....کیا کجا بود؟؟؟؟؟!!! هه یک گوشه وایستاده بود و فقط نگام میکرد.....با تعجب, باور نداشت من همون دختریم که بهش دست دادم و گفتم تا آخرش هستم .....خونی که از لبم میومد باعث شد که فرهاد سره یکی از پرستارها داد بکشه که بیاد به داد من برسه....چشمم به کیا بود...جلو نمیومد....فقط چشمهامون بهم بود....انگار که میخواستم بهش بفهمونم که من ضعیفم خیلی ضعیف و همه اون حرفام ادعایی بیش نبوده!!.....

ادامه دارد.....

داستانهای شازده کوچولو

13 Nov, 09:01


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت دهم

در حقیقت میخواستم با قبول این پیشنهاد واسه کیا سنگ تموم بزارم ...دلیلش رو نمیدونستم...مهسا بازهم مخالف بود اما فرهاد چیزی نمیگفت...
.......
به کیارش گفتم به بابا بزرگت بگو که موافقم...اولش باورش نشد اما وقتی دید خیلی جدیم گفت باشه رها میگم اما مطمینی؟؟؟؟!!!!…پشیمون نشیا...گفتم مطمینم ....
.........
یک هفته بعد در حضور بابابزرگه کیا یک صیغه محرمیت بین منو کیا جاری شد اونم توسط یکی از دوستای بابا بزرگ کیا...بعد از جواب بله ای که دادم کیا نگام کرد ...یک چیزی تو نگاهش بود که من نفهمیدم...ته دلم آشوب بود...بعد از محرمیت کیا دستمو گرفت و بلندم کرد گفت خب بابا بزرگ حالا خیالت راحت شد؟؟؟؟!!!!بابا بزرگش خندید گفت اره الان خیالم راحته...بعد گفت کادوی من به رها میمونه واسه عقد دایمی....بیچاره پیرمرد تا کجاها پیش رفته بود…
..........
با کیارش رفتیم تو الاچیق چوبی که تو حیاط با صفاشون بود نشستیم...شک بدی به دلم افتاده بود....احساس میکردم خیانت بزرگی به بابام کردم....در اصل خیانت بزرگی به همه حتی خودم کردم...من رهای بیست و پنج ساله در حقیقت از اعتماد بابام سواستفاده کردم....رها چرا اینکار رو کردی چرا اصلا پاتو تو زندگی کیارش گذاشتی؟؟؟!!!!چرا میخوای تا ته این ماجرا پیش بری؟؟؟چرا میخوای مثل مردها رو حرفات وایسی؟اون که مجبورت نکرد که صیغه بینتون خونده شه!!!!پس چرا زد به سرت؟!!!…دلم گرفت از خودم و از کارم....دلم برای بابام سوخت که روحشم از هیچی خبر نداشت....توهمین فکرا بودم که کیا زد به شونه ام....نگاش کردم...گفت کجایی؟؟؟؟سه ساعته خیره شدی به یک جا نه حرفی میزنی نه ....ادامه حرفشو نذاشتم بزنه....گفتم کیا این ماجرا کی تموم میشه؟؟؟؟؟گفت خیلی زود هر وقت که بابا بزرگم اموال پدریمو به نامم کنه...رها من نمیتونم ازش بخوام که هر چه زودتر اینکار رو کنه چون شک میکنه ,من میخوام انقدر خوب نقش بازی کنیم که واقعا باورش شه ما مال همیم و خودش همه سند هارو بزنه به نامم....میفهمیدم چی میگه...گفت پشیمونی ؟؟؟؟!!!!!
گفتم آره اما من تا اخرش هستم من ادمی نیستم کاری رو نصفه نیمه انجام بده....بعد دستمو بردم جلو گفتم قول میدم تا تهش باشم...چشماش برقی زد , اونم دستشو آورد جلو گفت ممنون رها,میدونم نامرد نیستی.....
.............
پشیمونی فایده ای نداشت پس باید حداقل یک کاری میکردم که کیا به خواسته اش برسه....من در حقیقت داشتم خودمو فدای خواسته یکی دیگه میکردم...
.............
مهسا و فرهاد معتقد بودن من زیادی دارم واسه کیا فداکاری میکنم درست میگفتن خودمم حق دادم به همه حرفاشون.......
..................................
یک ماه گذشت و من رفت و امدم با کیا بیشتر شد ...ادم بدی نبود...و همین باعث میشد در کنارش احساس ناراحتی نکنم!!!
.............
چند روز بود بابا حالش بد بود و دیگه نمیرفت آژانس منم خونه میموندم کنارش....میخواستم بشم یک پرستار تمام وقت واسه مردی که موقعی که مامانم فوت کرد شبا انقد بالا سرم میموند تا خوابم ببره....میخواستم کنارش باشم به جبران شبایی که کنارم با همه خستگیش دراز میکشید تا من مشق هامو خوش خط و خوانا بنویسم.....رفتم بالا سرش نشستم دستمو کردم تو موهای جو گندمیش که از دردی که میکشید هروز تعداد سفیدهاش بیشتر میشد......چشماشو باز کرد گفت رهای بابا چطوره؟؟؟؟بغضمو فرستادم ته حلقم گفتم تا شما هستی خوبه خوبم...دستمو گرفت و بوسید و دوباره چشمهاش رو بست.....خدایا بابامو سپردم به خودت نزار زیاد درد بکشه.....

ادامه دارد........

داستانهای شازده کوچولو

12 Nov, 19:03


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت نهم

بابا اومد با دوتا نون سنگک ...چقد حال خوبیه کنار بابات و تنها کسی که تو دنیا برات مونده بشینی و غذا بخوری...بابایی که با یک قلب دردناک روزی هزارویک مرتبه دنده عوض میکنه که خرج خونه رو بده...چقد دستای مردونه اش که همیشه سیاه و روغنی بود رو دوست داشتم ....خدا ااااااااا من عاشق بابامم تو رو به همه خوبیهات بابام رو خوب کن.....
..........
غروب مهسا به خونه زنگ زد و گفت کجایی دختر چرا گوشیت خاموشه؟؟!!!گفتم همینطوری چطور؟…گفت بابا کیارش صد دفعه به فرهاد زنگ زده که یک جورایی من بهت خبر بدم که گوشیت رو روشن کنی...اما من به فرهاد گفتم وقتی رها گوشیش رو خاموش میکنه یعنی نمیخواد به کسی غیر باباش فکر کنه....واسه همین تا الان بهت زنگ نزدم ...تو دلم گفتم ایول مهسا چقد خوب منو شناختی...گفتم باشه خودم بهش زنگ میزنم....
............
به کیا زنگ زدم ...با بوق اول جواب داد...گفت معلوم هست کجایی؟؟؟؟گفتم اول سلام...گفت چه سلامی از صبح صد دفعه زنگ زدم چرا گوشیتو خاموش کردی؟!!!!…گفتم من امروز دختره بابام بودم میخواستم فقط مال بابام باشم مشکلیه؟!!!!گفت دمت گرم رها خانم اینطوریه؟!!!منو بگو که نگرانت شدم منو بگو که صد دفعه به فرهاد زنگ زدم اخر قسمش دادم که یک جوری بهت خبر بده که گوشیت رو روشن کنی....خیلی با مرامی رها خیلی اینو گفت و قطع کرد....تو دلم گفتم برو بابا ...گوشیم رو پرت کردم رو تخت .....
........
پنج روز باهاش قهر بودم ...خودش قهر کرده خودشم باید اشتی کنه....
........
ساعت از دوازده شب هم گذشته بود که پیام داد"بیداری؟"
نوشتم "نچ"
سریع زنگ زد...تو دلم گفتم اخ جون منت کشی شروع شد...
گفتم بله؟گفت سلام رها خانننم!!!شما احتمالا تو خواب هم اس میزنید؟…خندم گرفت ...گفت تو که ما هر ساعت از شب زنگ میزنیم بیداری؟؟؟احتمالا شب زنده داری میکنی آره؟!!!گفتم اره تو چرا بیداری؟گفت خوابم نمیومد گفتم ببینم نامزدم در چه حاله, بی ما خوشه؟!!!کلمه نامزدشو با مسخره گفت....بعد گفت رها فکر کردی به پیشنهاد بابا بزرگم؟؟؟؟؟؟!!!!!!!گفتم نه ...گفت دمت گرم یک هفته گذشت هنوز فکر نکردی...بعد گفت رها زودتر فکراتو بکن خسته شدم بس که بابا بزرگم بهم حرف زد...گفتم باشه تا فردا بهت خبر میدم....گفت باشه پس منتظرتم....
.........
تاصبح فکرامو کردم اینطوری واسه منم بهتر بود حداقل محرم میشدیم و دیگه راحت تر میتونستم برم خونشون..اما از کارم مطمین نبودم ....ولی تصمیم نهاییمو گرفتم و راضی شدم.....

ادامه دارد.....

داستانهای شازده کوچولو

12 Nov, 11:13


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت هشتم

صبح بابا قبل از رفتنش برام صبحونه اماده کرده بود...وقتی از خواب بلند شدم و سفره پهن شده رو دیدم همون کناره سفره کلی گریه کردم...رها خیلی بیشعوری...این زندگیه تویه, ببین بابای مریضت حتی صبحونه واست اماده میکنه اما تو چی دور از چشمش کلی غلط اضافه میکنی...بهش دروغ میگی...انقد گریه کردم که سبک شدم....
.......
با مهسا و فرهاد رفتم بیرون تا حالم بهتر شه...تو ماشین فرهاد سه تایی ساکت بودیم و داشتیم به اهنگی که خونده میشد گوش میدادیم(طپش سامان جلیلی)همه تو فکر بودیم...گوشیم تو کیفم لرزید...کیا بود...چقد شنگول بود بر عکس من...گفت کجایی؟؟؟…گفتم با فرهاد و مهسا بیرونم...گفت منم شرکتم کجا میرید منم بیام؟؟!!!گفتم جایی نمیریم داریم همینطوری میچرخیم ...گفت پس یک ادرس میدم بیاید اینجا...گفتم باشه...
...........
یک رستوران خیلی شیک بود...تو دلم گفتم کیا چرا الکی انقد خودت رو میندازی تو خرج؟!!!اومد جلو...با فرهاد دست داد...چه خوب که دستشو برای من جلو نیاورد...نگاهی به لباسام کرد ولی چیزی نگفت...لباسهام خیلی ساده بود...ولی خودش چه تیپی زده بود !!!!!!…همگی نشستیم ...فرهاد و کیا مشغول صحبت شدن حرف کشید به شغل و کارشون...میدونستم فرهاد تو کارخونه باباش معاونه...اما شغل کیا رو نمیدونستم که فهمیدم اون مهندس عمرانه و یک شرکت داره....چه جالب من تازه داشتم با زندگی نامزد دروغیم اشنا میشدم...ناهار تو یک جو صمیمی خورده شد...به پیشنهاد مهسا قرار شد بریم پارک جمشیدیه...من رفتم تو ماشین کیا...از هر دری حرف زدیم تا رسید به زندگی شخصیه من...کیا گفت رها تو همیشه از بابات میگی اما یکبارم چیزی از مامانت نگفتی؟!!!!…کیا چی میخواست بدونه ؟…اما بی معطلی گفتم چند ساله مامانم فوت کرده...با تعجب گفت چرا؟!!!گفتم مریض بود...گفت پس با هم ,همدردیم بابای منم تو تصادف مرده...گفتم ایران؟!!!گفت اره بعد از مرگشم مامانم منو میبره امریکا...و اونجا بعد چند سال با پسر عموش ازدواج میکنه و منم ازش جدا میشم و یک زندگی مستقل تشکیل میدم...بعدم که تو کسب و کار شکست میخورم و برمیگردم ایران....
حالا هردومون از گذشته هم خبر داشتیم...چه بد بود که هردومون یک درد مشترک داشتیم و اونم تنهایی بود…
.......
رسیدیم پارک جمشیدیه...مهسا عاشق اینجا بود...از ذوقش سریع پرید پایین....فرهادم پا به پاش شیطنت میکرد...از مهسا خجالتی کمی بعید بود این خل بازی ها...ولی امان از این عشق و عاشقی...اونا خیلی از ما دور شدن...کیا تو فکر بود...گفت رها یک چیزی میخوام بهت بگم اما اگه تو بگی نه اصلا ناراحت نمیشم...این پیشنهاده بابا بزرگمه ولی اگه تو بگی نه, خودم یک جوری حلش میکنم...تو دلم گفتم خدایا این بابا بزرگه کیا چرا دست از سر کچل من بر نمیداره؟؟!!…گفتم چیه بگو؟؟؟!…گفت بابا بزرگم گفته یک صیغه محرمیت بینمون جاری شه تا تو راحت تر خونمون رفت و امد کنی....وای بابا بزرگ کیا چرا ول کن نبود؟!!!...گفت نمیخوام الان جواب بدی رها فکراتو بکن اما اگه جوابت نه بود هیچ مشکلی نیست من خودم درستش میکنم....
......................
دیگه با کیا راحت تر شده بودم...کلی سره خل بازی های مهسا و فرهاد خندیدیم...کلی پانتومیم بازی کردیم...منو مهسا باهم کیا و فرهادم باهم....منو مهسا بردیم و چقد از این برد مقتدرانه خوشحال بودیم....
اون روز تموم شد و منو کیا رسوند خونه....وقتی پیاده میشدم گفتم خب کاری نداری؟…گفت نه فقط مراقب خودت باش...گفتم تو هم همینطور....شب بخیر
.............
بابا خونه بود حالش زیاد خوب نبود حتی شام هم نخورده بود...سریع داروهاشو دادم...رفت تو اتاقش خوابید...نشستم پشت دره اتاقش گریه کردم...اخه بابام وقتی قلبش خیلی درد میگرفت
میرفت تو اتاقش که من صدای ناله هاش رو نشنوم وگرنه همیشه جلو تلویزیون میخوابید....
........
ساعت سه نصفه شب بود با هندزفری اهنگ گوش میدادم و با مامانم درد دل میکردم...میدونستم جاش بهشته ...ازش خواستم که اون واسه خوب شدن قلب بابا دعا کنه...اروم اروم اشک میریختم وقسمش میدادم....
.........
صبح با چشمهای قرمز و پف کرده بلند شدم....ده تا تماس بی پاسخ از کیا داشتم....امروز باید خونه میموندم واسه بابای خوبم غذا درست میکردم...گوشیمو خاموش کردم, باید یه غذای خوشمزه درست میکردم و زنگ میزدم که بابا برای یک ساعتم شده آژانس رو ول کنه و بیاد پیشم....ناهار کشک بادمجان درست کردم...زنگ زدم به بابا...سه تا بوق خورد و گفت جونم بابا؟؟؟…گفتم سلام بابا جون کجایی گفت دارم میرم راه آهن ...گفتم باشه پس بعدش بیا خونه ناهار باهم بخوریم برات کشک بادمجان درست کردم گفت باشه بابا پس نون سنگش با من....یک ماچ گنده واسش فرستادم....

ادامه دارد.....

داستانهای شازده کوچولو

29 Oct, 12:24


🔴هیچوقت دعوا نکن اما اگر دعوا کردی نرخ جدید دیه ها رو بدون

دیه هر بخیه سر
دیه کبودی چشم
دیه شکستگی بینی
دیه شکستگی هر گوش
دیه شکستگی هربندانگشت
دیه شکستگی هر دندان جلو
دیه هر یک از دندان های عقب

اگر نیاز به موارد دیگه ای داشتی اینجا گذاشته 👇👇
https://t.me/+ph5nfKyBlGlmYTY0

داستانهای شازده کوچولو

29 Oct, 08:59


⁉️جرم فحش دادن ناموسی به دیگران

⁉️حکم رابطه زن شوهردار با پسرمجرد

⁉️حکم کشیدن حشیش در ایران

⁉️مجازات آبروریزی درب منزل چیست


مشاهده حکم ➡️

داستانهای شازده کوچولو

29 Oct, 07:59


داستان #شب_های_برفی
قسمت پنجاهم
اشکان صدای آهنگ رو کمی بلند کرد و با خنده تلخی گفت""‌این آهنگ رو تقدیم میکنم به تارا...تو هم به آرمین نامرد تقدیم کن""‌سرم رو به صندلی تکیه دادم و با دقت به آهنگ گوش دادم...واقعا وصف حال من و اشکان بود""""((حیف روزهای رفته...حیف روزهای با تو))جلـــــــــیـــــsamanــــــــــــے"""
اهنگ رو از اول پلی کردم و گفتم""واقعا حیف روزهای رفته...""اشکان به سمتم برگشت و گفت""ساده تو هنوز غصه ارمین رو میخوری؟من که دیگه عین خیالم نیست...تارا داره فراموشم میشه...""به سمتش چرخیدم و گفتم""زمان میبره ولی فراموشش میکنم ""اشکان صدای ضبط رو کم کرد و گفت""اره ،فراموشش کن...تو هنوز جوانی و آینده دار...به فرهاد فکر کن... وقتی برگرده ازت جواب میخواد ،دیگه نمیتونی هیچ بهونه ای بیاری ...به نظر من فرهاد برگشت تا تو خوب فکرهات رو بکنی""
دست به سینه نشستم و گفتم""باورت میشه هر بار که میخوام بهش فکر کنم ،یک حسی مانعم میشه؟!!اشکان من از بچگی زیر چتر حمایت فرهاد بودم ،سخته برام که به چشم یک همسر نگاهش کنم...ولی باشه بهش فکر میکنم ولی بعد از پیشنهادش...اون هنوز هیچ پیشنهادی بهم نداده شایدم اصلا نده ""اشکان سرش رو کمی خم کرد و گفت""پیشنهادم میده...حالا میبینی""....
*******************************
اواخر ماه خرداد اشکان رسما معلم زبانم شد...خیلی خوشحال بودم که مجبور به آموزشگاه رفتن نیستم و اون به خونمون میاد...
مامانم گوجه سبزها رو به روی ظرف میوه خوری چید و گفت""ساده باز چشمت به اینها نیفته درس و کتاب رو فراموش کنی؟!!!""لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم""نمیشه نیاری،من حواسم پی اینها میره!!!""مامانم نچی گفت و به آشپزخونه رفت...
تونیک کالباسی رنگم رو با شال بادمجونی پوشیدم و جلوی آینه از تیپ دخترونه ام ذوق کردم...مامانم به اتاقم اومد و گفت""ساده روسریم قشنگه یا عوضش کنم؟""سوتی کشیدم و گفتم""اوه...اوه...مامان جون قرار نیست خواستگار بیاد ...معلم سر خونه است...میاد درس میده میره...""مامانم به چهارچوب در اتاق تکیه داد و گفت""اگه اینطوره ،پس چرا خودت انقدر شیتان پیتان میکنی؟""لبخندی زدم و گفتم""آخه بده جلسه اول شلخته جلوش ظاهر بشم...!!!""مامانم لبخند کاراگاهی زد و گفت""حالا من خوبم...روسریم قشنگه؟""سریع گونه تپلیش رو بوس کردم و گفتم""عالی شدی...یک وقت چشمش تو رو نگیره؟؟؟از الان بگم من از ناپدری خوشم نمیاد...""مامانم اخمی کرد و گفت""خجالت بکش...زود بیا ،الان دیگه پیداش میشه...""
رژ لب کالباسیم رو به روی لبهام کشیدم و به پذیرایی رفتم...
با مامانم مشغول گپ و گفت بودم که زنگ خونه زده شد...نمیدونم چرا استرس گرفته بودم...
اشکان با یک سبد گل کوچک وارد خونه شد...با دیدن سبد گل لبخند کشداری به روی لبهام اومد...
اشکان وارد پذیرایی شد و سلام محجوبانه ای داد...به جلو رفتم تا سبد گل رو بگیرم...اما اشکان اخمی کرد و سبد رو به دست مامانم داد...گوشه لبم رو گاز گرفتم تا خنده ام به آسمون نره...مامانم تشکری کرد و به من نگاه کرد...بهش چشمکی زدم ((‌یعنی چشم اشکان تو رو گرفته))مامانم لبش رو گاز گرفت و هیچی نگفت...نمیدونستم کجا رو برای نشستن انتخاب کنم...
مامانم اشکان رو به سمت مبلهای ته سالن دعوت کرد اما اشکان میز ناهار خوری گوشه پذیرایی رو نشون داد و گفت""اگه اجازه بدین همینجا میشینیم...""مامانم لبخندی زد و گفت""هر جور راحتین،اینجا رو خونه خودتون بدونید ...""نمیدونم چرا لبخندهای کشدارم تموم نمیشد...فکم از مقاومتهای سرسختانه ام درد گرفته بود...اشکان متوجه خنده هام بود...سرش رو کمی جلو اورد و گفت""کوفت...چه مرگته؟؟؟""چشمهام رو باز و بسته کردم و گفتم""هیــــــــــــــــــــچی!!!""
پشت میز نشستیم...مامانم تمام وسایل پذیرایی رو به میز ناهار خوری منتقل کرد...
اشکان تشکری کرد و گفت""خب...ساده خانم اول یک ازمون کوچولو میگرم تا ببینم در چه سطحی هستی...""گوجه سبزی از تو ظرف برداشتم و گفتم""یا خدا...هنوز هیچی نشده امتحان میگیری؟؟؟""اشکان سعی میکرد خیلی جدی باشه برای همین فکش رو منقبض کرد تا خنده اش نگیره...

ادامه دارد..

داستانهای شازده کوچولو

28 Oct, 20:47


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و نهم
اشکان راهم رو سد کرد و گفت""عمرا بزارم بری...""باید این مانتو رو تنت کنی ...
مانتو رو از دستش گرفتم و به اتاق پرو رفتم...از رنگ مشکیش بیشتر بهم میومد...به بیرون اومدم و گفتم""از این بیشتر خوشم اومد،چطوره؟""اشکان چشمهاش برقی زد و گفت""عالیه...رنگ زیتونیش از مشکیش قشنگتره!!!""
موقع حساب کردن اشکان کارتش رو به فروشنده داد و بعد از دادن رمز به من گفت""خودم انتخاب کردم خودمم حساب میکنم...""مامانم بهم یاد داده بود که تو همچین مواقعی دست تو کیفم نکنم چون معتقد بود غرور مرد جریحه دار میشه...لبخندی زدم و گفتم""باشه...اما قرارمون این نبود...""اشکان خندید و گفت""فکر کن میخوام غصه شکستت رو از دلت در بیارم...""چشمهام رو ریز کردم و گفتم""خیلی بدجنسی...خیلی ...دارم برات...""
بعد از خرید یک روسری ساده، از پاساژ بیرون اومدیم و به سمت ماشین راه افتادیم...
اشکان به ساعتش نگاه کرد و گفت""ساده گرسنمه...بریم شام بخوریم؟""به گوشیم نگاه کردم و گفتم""اول بزار به مامانم زنگ بزنم...""بعد از اینکه مامانم رو در جریان گذاشتم با اشکان به سمت رستوران حرکت کردیم...
از تو کیفم، پول مانتو رو در اوردم و بالای کیلومتر شمار گذاشتم ...اشکان نگاهی کرد و گفت""این چیه؟""در کیفم رو بستم و گفتم""پول مانتو،جلوی مغازه دار رو حرفت حرف نیاوردم تا خجالت زده نشی...""اشکان پول رو برداشت و به سمتم گرفت و گفت""بگیرش...!!!""دستش رو رد کردم و گفتم""نه...چرا باید پول خرید من رو تو حساب کنی؟!!!""اشکان پول رو به روی کیفم گذاشت و گفت""ساده،خواهشا دیگه تکرار نشه...از این کار بیزارم ...من اگه مانتو رو به سلیقه خودم نمیخریدم پولشم حساب نمیکردم،اما من از مانتو خوشم اومد و دوست داشتم تو همچین چیزی رو تنت کنی...پس جای تعجب نداره که بخواهم پولشم خودم حساب کنم!!!""برای اینکه ناراحت نشه تشکری کردم و دیگه چیزی نگفتم...
به اشکان نگاهی کردم و گفتم""اشکان موهات داره در میاد...دیگه اونطوری از ته نتراش...کچل که میکنی خیلی زشت میشی!!!""اشکان دستی به موهاش کشید و گفت""خودمم دلم نمیخواست کچل کنم اما باید کچل میکردم ""اخمی کردم و گفتم""چرا؟""اشکان لبخندی زد و گفت""تو بازی باختم قانون بازی هم کچل کردن بود ،دوستامم نامردی نکردن و سرم رو از ته تراشیدن!!!""خنده ای کردم و گفتم""چه جالب پس بازنده هم میشی؟!!!""اشکان ژست بامزه ای گرفت و گفت""نه همیشه...اون بار استثنا بود!!!""
*****************************
بزرگترین تیکه پیتزا رو برداشتم و گفتم""اشکان چیکاره ای؟""
اشکان ذرتی از تو پیتزاش جدا کرد و گفت""‌بهم میخوره چیکاره باشم؟""چشمهام رو ریز کردم و گفتم""نمیدونم...""اشکان روی پیتزاش سس ریخت و گفت""تمام حدسیات پذیرفته میشه!!!""لبخندی زدم و گفتم""بهت میخوره جوجه مهندس باشی....""اشکان به زیر خنده زد و گفت""اشتباه حدس زدی...من تو آموزشگاه(.......)زبان درس میدم...با تعجب گفتم""زبان؟""اشکان گازی از پیتزاش زد و گفت""اوهوم...چیه به من نمیاد؟""ابرویی بالا انداختم و گفتم""اصلا...بهت جوجه مهندسی میاد...""اشکان سری تکان داد و گفت""باز جای شکرش باقیه به قیافم مهندسی میاد نه چیز دیگه!!!""
با دستمال گوشه لبم رو پاک کردم و گفتم""خیلی به زبان علاقه دارم،اما حوصله کلاس رفتن ندارم...""اشکان کمی از نوشابه اش خورد و گفت""بخوای خودم بهت اموزش میدم ...فقط باید تنبلی رو کنار بزاری من از شاگردهای تنبل بیزارم...""
چینی به بینیم دادم و گفتم""یعنی باید بیام آموزشگاه؟""اشکان دستش رو به زیر چونه اش گذاشت و گفت""معلم خصوصی میخوای؟""چشمهام رو درشت کردم و گفتم""اره...تدریس خصوصی هم داری؟""اشکان دستش رو از زیر چونه اش برداشت و گفت""نه....نه...اصلا!!!""چنگال سیب زمینی رو به سمتش پرت کردم و گفتم""سه ،هیچ...یادت باشه...""اشکان لبخندی زد و گفت ""چی سه ،هیچ؟""اخمی کردم و گفتم""‌تعداد دفعات ضایع کردنم رو میگم...اول مدل موهام رو گفتی خوب نیست،دوم گفتی چرا به خودت میگیری من درباره زن اینده ام حرف میزنم،با الان سومین دفعه است که ضایعم میکنی..""اشکان به زیر خنده زد و گفت""حالا ناراحت نشو...من میتونم بهت درس بدم ولی از ساعت هفت و هشت شب به بعد بیکار میشم...تو مشکلی نداری؟""چنگالم رو از روی پیتزاش برداشتم و گفتم""نه...من که مشکلی ندارم...میخوام انقدر زبانم خوب بشه که پوز فرهاد رو به خاک بمالم!!!""اشکان ابرویی بالا انداخت و گفت""آهان،قضیه چشم و هم چشمیه!""لبخندی زدم و گفتم""حـــــــالا!""
ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

28 Oct, 15:06


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و هشتم
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم...به اشکان نگاه کردم و گفتم""سلام...خوبی؟""اشکان اخمی کرد و گفت""سلام ...چرا موهات این ریختی شده؟؟؟!!!""دستم رو به سمت موهام بردم و گفتم""صافشون کردم...قشنگ شده؟!!!""اشکان راه افتاد و گفت""اصلا...""کمربندم رو بستم و گفتم""جدی نمیگی...""اشکان نگاهی بهم انداخت و گفت""من که خوشم نیومد...حالا دیگه میخوای باور کن میخوای نکن...""چتریهام رو داخل شال کردم و گفتم""اشکان خیلی ضد حالی...خدا به داد زنت برسه...!""
اشکان از اینه بغل به بیرون ماشین نگاهی انداخت و گفت""من از همون اول با زنم اتمام حجت میکنم که دست تو صورتش نبره ...از این که هر روز خودش رو به یک رنگی در بیاره خوشم نمیاد...""وای کشداری گفتم و به سمتش چرخیدم و گفتم""اقا اشکان تنوع اصلا بد نیست ...از الان یاد بگیر به خواسته و سلیقه زنت احترام بزاری...""اشکان اخمش رو غلیظ تر کرد و گفت""زن آینده بنده باید بدونه که من هر جور که دیدمش همونطور پسندیدمش ،باید بدونه قیافه و ظاهرش رو من باید بپسندم نه کسی دیگه""
دست به سینه شدم و گفتم""عقیده های عهد قجریت رو برای خودت نگهدار...ادم اگه یک عمر یک شکل و یک جور بمونه دل مرده میشه...""اشکان ژست بامزه ای گرفت و گفت""حالا تو چرا ناراحت میشی؟من دارم درباره خانم اینده ام نظر میدم...تو چرا به خودت میگیری؟""خنده پر صدایی کردم و گفتم""بدجنس...دارم برات...""اشکان خنده سرخوشانه ای کرد و گفت""اخ اخ...چه بد ضایعت کردم...بمیرم برات...""به حالت قهر ازش رو برگردوندم و گفتم""از لحظه سوار شدنم، مرتبا داری ضایعم میکنی!!!""اشکان سرش رو به جلو و بالای فرمون برد و گفت""ببینمت...ساده جان نبینم قهر کنی!!!""با لبخندم نشون دادم اهل همچین لوس بازیهایی نیستم و گفتم""نه بابا...قهر چیه!!!""
اشکان به سمتم برگشت و گفت""راستی سرماخوردگیت بهتره؟""بینیم رو پاک کردم و گفتم ""آره،شکر خدا بهترم""...
*****************************
اشکان پا به پام به همه بوتیک ها و پاساژها میومد...دنبال یک مانتو ساده و بلند میگشتم اما چیزی که نظرم رو جلب کنه پیدا نمیکردم...از فکر مانتو خریدن بیرون اومدم و به دنبال کیف مورد نظرم گشتم...یک کیف کِرِم رنگ بزرگ از پشت ویترین بهم چشمک میزد...بعد از خرید کیف دوباره به سراغ مانتو رفتیم...به اشکان نگاهی انداختم و گفتم""میدونم خسته شدی،من رو ببخش""اشکان لب پایینش رو گاز گرفت و با حالت با نمکی گفت""نفرمایید خانم ،دیگه از طبقه اول تا سوم ،بیست بار رفتن و اومدن چیزی نیست...""از حرف اشکان به زیر خنده زدم و گفتم""مسخره ...میدونستم با دوبار رفتن و اومدن منتش رو به سرم میزاری...!!!""اشکان لبخندی زد و گفت ""شوخی کردم...میخوای برگردیم طبقه اول از جلوی در پاساژ دوباره شروع کنیم؟""سری تکان دادم و گفتم""لازم نکرده ،شما همین که نظرت رو بگی کافیه...""
اشکان مانتویی رو نشونم داد و گفت""ساده به نظر من این مانتو در عین شیک بودنش خیلی ساده و قشنگه نمیخوای امتحان کنی؟""دستی به پارچه مانتو کشیدم و گفتم ""بد نیست ...بزار تنم کنم ببینم تو تنم چطوریه!!!""
بعد از تن کردن مانتو به بیرون اتاق پرو اومدم تا تو آینه بیرون اتاق خودم رو بهتر ببینم...جلوی آینه چرخی زدم و گفتم""اشکان به نظرت چطوره؟""اشکان به دیوار روبروم تکیه داد و بود و نگاهم میکرد بعد از سوالم دست به سینه شد و گفت""قشنگه...هم بلنده هم شیک...""دوباره چرخی زدم و گفتم ""جنسشم خوبه...""اشکان به سمتم اومد و گفت ""این رنگشم امتحان کن""مانتو رو از دستش گرفتم و همین که خواستم ازش تشکر کنم اشکان با صدای بلند گفت""یـــــــــــــــــــــــــادم تو رو فـــــــــــــــــراموش!!!"" از جمله اشکان عین برق از جایم پریدم و گفتم""خیلی بدی اشکان...خیلی""اشکان بلند بلند میخندید و باعث شد کل مشتری ها به سمتمون برگردن ...از شدت ناراحتی سر جایم میخکوب شده بودم و تکان نمیخوردم ...
اشکان از شدت خنده قرمز شده بود و نمیتونست حرف بزنه...
بهش اخمی کردم و گفتم""نمیری از خوشی...""اشکان به در اتاق پرو تکیه داد و گفت""به جون ساده میدونستم اگه مانتو رو بدم میگیری...چون شما خانم ها موقع خرید فقط و فقط به خرید کردنتون فکر میکنید نه چیز دیگه!!!""
حس و حال خریدن کردن به کل از سرم پرید...مانتوی توی دستم رو به دست اشکان دادم و گفتم""اصلا مانتو نمیخوام،بیا بریم!!!'"'

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

27 Oct, 23:24


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و هفتم
اشکان
رو تختم دراز کشیده بودم و با توپ سبز رنگم به دیوار ضربه میزدم...این کار بهم آرامش میداد...کم کم چشمهام در حال سنگین شدن بود که صدای گوشیم بلند شد...پیامک از طرف ساده بود تو پیامش نوشته بود""اشکان نمیری ،پیش بینیت درست از اب در اومد ...از گلو درد و سر درد دارم میمیرم اسمت رو میخوام سق سیاه ذخیره کنم!!!!""از پیامک ساده خنده بلندی کردم و نوشتم""پیش بینی کردنش سخت نبود،مشخص بود سرما میخوری ...""ساده تو پیام بعدیش نوشت""تو که پیشگویی کردن بلدی بگو ببینم اینده ام چی میشه ؟""رو تختم نشستم و نوشتم""اَجی مَجی لا تَرجی...تو آینده ات یک پسر خاله میبینم که راهش فرسنگها از تو دوره...یک قلب با یک ازدواج میبینم ""ساده تو پیامک بعدیش چندین استیکر خنده گذاشت و نوشت"" تو دیوانه ای دیوانه...شبت پر از ستاره""
رو تخت دراز کشیدم ...ذهنم بدجور درگیر ساده و مهربونیهاش بود،از تصور ازدواج فرهاد و ساده لبخندی به روی لبم اومد و خوابیدم...
*****************************
با تلفن ساده به شاگردهام نگاه کردم و به بیرون کلاس رفتم...ساعت از ۴ بعدازظهر هم گذشته بود...گوشیم رو جواب دادم و گفتم""سلام ساده جان ...خوبی؟""صدای گرفته ساده خنده رو به روی لبهام اورد ...ساده تک سرفه ای کرد و گفت""سلام،ممنونم تو خوبی؟چه خبر؟...خسته نباشی...""تشکر کردم و گفتم""چه عجب ،یادی از ما کردی چه خبر شده باز چی رو باید پیش بینی کنم‌؟""ساده خنده و سرفه ای با هم کرد و گفت""برو ببینم،کم کم داره باورم میشه همچین توانایی رو داری!""لبخندی زدم و گفتم""تازه داره باورت میشه؟یعنی باور نداشتی؟""ساده حرفی نزد و فقط خندید...بهش گفتم""‌دکتر رفتی؟""ساده نچی کرد و گفت""دکتر لازم ندارم...چند روز خودم رو به سوپ و مایعات ببندم زود خوب میشم!!!الانم زنگ زدم بهت بگم میخوام برم خرید، باهام میای؟""دوباره به ساعتم نگاه کردم و گفتم""ساده جان شرمنده...امروز خیلی کار دارم ،نمیتونم بیام اگه میخوای بزار واسه آخر هفته ""ساده نفس عمیقی کشید و گفت""ایرادی نداره ،خودم میرم... یکم بی حوصله بودم گفتم شاید پاساژ درمانی حالم رو بهتر کنه!!!""از حرفش خندیدم و گفتم""تنهایی میری؟""ساده صداش رو مظلوم کرد و گفت""اره دیگه،مگه به جز تو دوست دیگه ای دارم؟""تو فکر رفتم و گفتم""باشه ،پس مراقب خودت باش!!!""ساده نفس عمیقی کشید و گفت""باشه...خداحافظ""
******************************
دلم نمیومد تنهایی خرید بره ...برای همین بهش پیامک زدم"" ساعت ۷منتظرم باش میام دنبالت""...ساده تو جوایم نوشت""میدونستم میای،خیلی گلی اشکان، باشه منتظرتم""
ساده
بعد از حمام با اتو مو به جون موهای مجعدم افتادم و صافشون کردم...موی صاف بهم میومد...چتری هام رو بیشتر اتو کشیدم تا شلاقی تر بشه...
مانتوی گشاد گلدارم رو تن کردم و جلوی اینه چرخی زدم ...مامانم رو تختم نشسته بود و عکسهای روز سیزده بدر رو نگاه میکرد...به سمتش چرخیدم و گفتم""مانتوم قشنگه؟""مامانم سری تکان داد و گفت""من نمیدونم تو چه علاقه ای به این مانتو های شل و ول داری!!!""لبخندی زدم و گفتم""خیلی راحتن...عاشقشونم...""بعد از یک ارایش ملایم و دخترونه به ساعتم نگاه کردم ،دقیقا هفت بود...از مامانم خداحافظی کردم و به بیرون رفتم...جلوی در خونه ایستاده بودم تا اشکان بیاد...کالج های لیموییم رو با دستمال کاغذی تمیز کردم ...از تیپم خیلی راضی بودم شلوار مشکی جذبم با مانتوی گشادم تیپم رو خاص تر و قشنگ تر نشون میداد...
با بوق ماشین اشکان سرم رو بلند کردم و به سمتش رفتم...

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

27 Oct, 18:48


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و ششم
اشکان گوشه شالم رو گرفت تو دستش و گفت""شب میبینیم!!!""
با تاریک شدن هوا رفته رفته هوا رو به سردی میرفت...اما دلم نمیخواست جلوی اشکان وا بدم...
اشکان به سمتم چرخید و گفت""ساده؟""به سمتش برگشتم و گفتم""هوم؟""اشکان اخمی کرد و گفت""یک چیزی فهمیدم ولی نمیدونم بگم یا نه...اگه بگم میترسم فرهاد من رو دهن لق بدونه...اگه نگم از این راز داری خفه میشم...!!!""
قلبم از شدت هیجان تند تند میزد...خودم رو مشتاق نشون دادم و گفتم""خب؟؟؟""اشکان سرش رو خاروند و گفت""دلم میخواد بدونی تا بیشتر درباره فرهاد فکر کنی...""رو نیمکت سبز رنگ نشستم و گفتم""خب چیه؟بگو دیگه!""اشکان کنارم نشست و گفت""تو میدونی چرا فرهاد بعد از جواب مثبتت به ارمین از ایران رفت؟""به نیمکت تکیه دادم و گفتم""آره،چون فرهاد هم بهم علاقه داشت...""اشکان لبخندی زد و گفت""خب ،ادامه بده...""به زمین نگاه کردم و گفتم""خود فرهاد گفت ،وقتی به ارمین جواب بله دادی رفتم تا ناراحتیم رو نبینی...""اشکان خنده ارومی کرد و گفت""نه...این چیزی که فرهاد گفته واقعیت ماجرا نبوده...در اصل خود ارمین از فرهاد خواسته بره...چون وجود فرهاد رو کنار خودش یک تهدید بزرگ میدونسته...اقا ارمین نامرد ،فرهاد رو عازم دیار غربت کرد تا خیالش از بابت زندگیش راحت باشه...اون مرتیکه خیالش از بابت تو و فرهاد ناراحت بوده...""حرفهای اشکان باورم نمیشد...با تعجب گفتم""جدی نمیگی!!!""اشکان سری تکان داد و گفت""فرهاد قبل رفتنش تعریف کرد...باورت نمیشه از خودش بپرس...""نفس عمیقی کشیدم و گفتم""‌بیچاره فرهاد...پس فرهاد دلش نمیخواسته بره..مجبور به رفتن شده!""
اشکان سری به نشونه تایید تکان داد و گفت""اره...مرتیکه سست عنصر از بس ذهن کثیفش خرابه،همه رو عین خودش خائن تصور میکنه...""از رو نیمکت بلند شدم و گفتم""دعا میکنم هر چه زودتر مِهر ارمین از دلم در بیاد...ارمین لیاقت دوست داشتن نداره....اون خیلی پسته...""
اشکان اخمی کرد و گفت""تازه فهمیدی؟ساده از اون نامرد دل بکن و دلت رو به فرهاد بده...اون لیاقت تو رو همه جوره داره...""لبخندی زدم و گفتم""فرهاد قبل رفتنش چیزی بهت بخشیده که اینجور سنگش رو به سینه میزنی؟""اشکان اخمی کرد و گفت""راه راه خانم داشتیم ؟""خندیدم و گفتم""شوخی کردم ،ناراحت نشو...""
هوا تاریک شده بود...از رو نیمکت بلند شدم و گفتم""بریم؟هوا داره تاریک میشه...""اشکان نگاهی به ساعتش کرد و گفت""آره...از ماشینمم خیلی دوریم...بریم""
*******************************
اشکان نگاهی بهم کرد و گفت""سردته؟""سرم رو به نشونه تایید تکان دادم و به بیرون نگاه کردم ...اشکان بخاری ماشینش رو، روشن کرد و گفت""تو امشب سرما میخوری....حالا ببین...""اخمی کردم و گفتم""حالا انقدر میگی که شب کارم به دوا و دکتر بکشه...""اشکان سرش رو کج کرد و گفت""حالا ببین!""
پیشونیم درد گرفته بود سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم""خدا نکنه...""
به خونه که رسیدیم اشکان نگاهم کرد و گفت""نخواب...رسیدیم...""لبخندی زدم و گفتم""چه خوب...""بعد از پیاده شدن سرم رو از پنجره داخل ماشین کردم و گفتم""اشکان واقعا ازت ممنونم که باهام اومدی...پیاده روی با تو و فرهاد خیلی خیلی خوش میگذره!""اشکان ژست با مزه ای گرفت و گفت""مشخصه...کلا با من همه چی خوش میگذره !!!""از حرفش لبخندی زدم و گفتم""بر منکرش لـــــــــــــــعنت!!!""

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

27 Oct, 11:19


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و پنجم
از حرفی که فرهاد زد حسابی جا خوردم...با خودم گفتم""پس چطور انقدر راحت ساده رو از زندگیش بیرون انداخت؟!!!""
******************************
ساده
رو صندلی های فلزی سوراخ سوراخ فرودگاه نشسته بودیم...فرهاد کنارم نشسته بود و با خاله و مامانم حرف میزد...به حرفهاشون گوش نمیدادم...دلم بدجور گرفته بود ،فرهاد به سمتم چرخید و گفت""ساده خانم چطوره؟""سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم""کی برمیگردی؟""فرهاد خنده بلندی کرد و گفت""بزار برم‌‌،بعد سوال از برگشتن بپرس...""اشکی که بی اختیار از گوشه چشمم چکیده بود رو پاک کردم و گفتم""نمیشه نری؟""فرهاد سرش رو خاروند و گفت""نه نمیشه...کلی کار دارم،باید برم سر و سامانشون بدم و برگردم""از تو کیفم بسته پسته رو به دستش دادم و گفتم""بیا،این رو برات گرفتم ببخش لحظه اخر یادم افتاد وگرنه چیزهای بیشتری میگرفتم""فرهاد تشکری کرد و گفت""بهترین لحظه رفتن همین موقع است،کلی خوردنی میگیرم و میرم!!!""لبخندی زدم و گفتم""فرهاد زود برگرد،تو که نباشی من و مامانم بی پشت و پناهیم ...""فرهاد دستش رو به روی چشمهاش گذاشت و گفت""چشم...زود برمیگردم...""
موقع رفتن مامانم فرهاد رو محکم بغل کرد و تو بغلش بلند بلند گریه کرد...با گریه مامانم دلم گرفت و سرم رو بین دستهام گرفتم و اشک ریختم...فرهاد همونطوری که سرش روی شونه های مامانم بود بهم نگاه میکرد ...لبخندی بهم زد و با چشمهاش از من خواست تمومش کنم...
******************************
رفتن فرهاد بغض بدی تو سینه ام گذاشت ...هوای بهاری و نم نم بارون دلتنگیم رو بیشتر میکرد...مانتوی مشکیم رو با جین ابیم پوشیدم و شال طرح آبرنگم رو به سَرم انداختم ...رژ لب صورتی ملایمی به روی لبهام کشیدم ...حوصله ارایش کردن نداشتم ،کیف کوچکی از تو کمدم برداشتم و به حالت اریب به روی شونه ام انداختم...مامانم با دیدنم تعجب کرد...چون خیلی وقت بود از دنیای فانتزی و دخترونه ام فاصله گرفته بودم...تکه کیکی از روی میز برداشتم و با چای عطری تازه دم کشیده خوردم و به مامانم گفتم""میخوام برم زیر بارون قدم بزنم...چتر هم بر نمیدارم...اگه دیر اومدم نگران نشو...پیاده میرم پیاده میام !!!""مامانم سری به نشانه موافقت تکان داد و چیزی نگفت...
******************************
آروم آروم تو پیاده رو خلوت قدم میزدم...بارون گاهی شدت میگرفت گاهی نم نم میبارید...
شالم خیس خیس شده بود...اهمیتی به خیسی شالم نداد و به راهم ادامه دادم...
با لرزش گوشیم وسط پیاده رو ایستادم و گوشیم رو جواب دادم...اشکان بود...هنوز ازش دلخور بودم،برای همین خیلی سرد و معمولی باهاش حرف زدم...
اشکان بعد از حال و احوال کردن گفت""فرهاد رفت؟""شال کاملا خیس شده ام رو جلو کشیدم و گفتم""آره،دیروز رفت""اشکان ""نفس عمیقی کشید و گفت""الان ناراحتی؟""با لحن کلافه ای گفتم""اگه میخوای از این سوالها به اون چیزی که تو ذهنته برسی باید بگم کور خوندی!!!""اشکان خنده بلندی کرد و گفت""چرا عصبانی میشی؟من فقط یک سوال بی منظور پرسیدم ""تو دلم گفتم""آره،تو که راست میگی!""
از صدای بوق پی در پی ماشینها اشکان متوجه شد که تو خیابونم،برای همین گفت""بیرونی؟""گوشیم رو از دست راستم به دست چپم فرستادم و گفتم""آره...اومدم پیاده روی...""اشکان با تعجب گفت""تو این بارون؟""
به آسمون نگاه کردم و گفتم""آره تو این بارون!""
اشکان گفت ""الان کارم تموم میشه میام دنبالت...ادرس بده""
از روی چاله پر آبی پریدم و گفتم""نه...میخوام تنها باشم ...""اشکان با صدای ارومی گفت""یعنی نیام؟""دلم نیومد مانع اومدنش بشم...برای همین گفتم""من میخوام زیر بارون راه برم،اگه میخوای زیر بارون خیس بشی ،بیا""اشکان سریع گفت""اره میام ادرس بده...""بعد از دادن ادرس اروم اروم قدم میزدم تا زیاد از ادرسی که به اشکان دادم دور نشم...
*******************************
با صدای اشکان ایستادم و به عقب نگاه کردم...لبخند به لب جلو میومد و حرف میزد...متوجه حرفش نمیشدم...به نزدیکم که رسید دستش رو به روی سینه اش گذاشت و گفت""سلام بر ساده خانم عاشق!!!""لبخندی زدم و گفتم""سلام ...چرا از کار و زندگیت میزنی و دنبالم میای؟""اشکان لب پایینش رو گاز گرفت و گفت""نفرمایید بانو،مگه میشه شما زیر بارون باشید و ما زیر سقف؟؟؟""لبخندی زدم و گفتم""‌دلم گرفته بود ،گفتم شاید پیاده روی زیر بارون حالم رو بهتر کنه...""اشکان سری تکان داد و گفت""حالا شب که به فین فین افتادی و سرما خوردی بهت میگم که این ننر بازی ها برای از ما بهترونه..""از حرفش پقی زدم به زیر خنده و گفتم ""دیگه انقدر ها هم سوسول نیستم!""

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

26 Oct, 16:22


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و چهارم
حوصله ام سر رفته بود...از شدت سر درد خوابم نمیبرد...گوشیم رو از میز کنار تختم برداشتم و به ساده پیام دادم""بیداری؟""ساده سریع جوابم رو داد و نوشت""آره،تو چرا بیداری؟""حوصله پیامک بازی رو نداشتم شماره اش رو گرفتم ...با اولین بوق جواب داد...اما صداش رنگی از دلخوری داشت ،سلامی کردم و گفتم""سرم بدجور درد میکنه...منتظرم یکی بیاد تا بهش بگم مسکن تزریق کنه...""ساده با صدای اروم گفت""به تارا بگو بره پرستار رو خبر کنه...""از سوتی که دادم لبخندی به روی لبهام اومد و گفتم""تارا خوابه...""ساده نفس بلندی کشید و گفت""عجب همراهی !!!"'
میدونستم دلش پره...برای همین گفتم""ساده اگه جلوی فرهاد و تارا ضایعت کردم بخاطره فرهاد بود...قبول کن فرهاد دوست نداشت تو بمونی،حقم داره ...منم جای اون بودم دوست نداشتم تو بمونی...""ساده حرفی نمیزد و گوش میداد...برای اینکه حالش رو خوب کنم گفتم""این فرهاد خیلی دوستت داره ها...باید بیشتر مراقب حرف زدنم باشم،بعید نیست دفعه بعد همچین بلایی رو فرهاد سرم بیاره!!!""
ساده خنده کوچکی کرد و گفت""عجب...اون وقت جنابعالی این چیزها رو از کجا فهمیدید؟""رو تخت دراز کشیدم و گفتم""از نگاهش ...از چشمهاش...من مردم رنگ نگاه یک مرد رو میشناسم""ساده ساکت بود...گوشی رو نگاه کردم تا ببینم تماس قطع شده یا نه...وقتی دیدم ثانیه میندازه گفتم""تو هم فرهاد رو دوست داری مگه نه؟""ساده خنده کوچک دیگری کرد و گفت""نصفه شبی بیست سوالی میپرسی؟""خندیدم و گفتم""اره یا نه؟""ساده خمیازه ای کشید و گفت ""نمیدونم...فکر نکنم...""
لبهام رو از گوشی فاصله دادم و گفتم""‌به فرهاد بیشتر فکر کن...پسر خوبیه...حداقلش عین ارمین نامرد نیست""وقتی دیدم ساکته بهش گفتم""از امشب تا روزی که فرهاد میره فکر کن...شاید نظرت عوض شد و باعث برگشتن فرهاد شدی...""ساده نفسی تازه کرد و گفت""‌باشه فکر میکنم...شب بخیر""بهش شب بخیری دادم و تماس رو قطع کردم...
*******************************
بعد از ترخیص شدنم به کمک فرهاد به خونه رفتم...فرهاد به مامانم اطمینان داد که چیزیم نشده و یک تصادف جزئی بوده...
رو تختم دراز کشیدم و به فرهاد گفتم ""بشین..""فرهاد از پنجره اتاقم فاصله گرفت و گفت""اشکان،چرا نمیگی آرمین بهت چی گفت؟؟؟""سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم""از ساده گفت...مرتیکه آشغال بهم گفت((چرا ساده انقدر برات مهم شده...از جدایی من و ساده چی به تو رسید؟""فرهاد سرش رو به طرفین تکان داد و گفت""باورم نمیشه...ارمین کسی بود که بخاطره ساده از من خواست برم...من به ساده گفتم خودم خواستم برم ولی حقیقتش این نیست...ارمین وقتی فهمید جواب ساده بله است از من خواست برم تا با نبود من احساس ارامش کنه،باورت میشه بهترین رفیقم بهم گفت((برو ،نمیخوام بودنت عذاب روزها و شبهام بشه...))‌
من رفتم تا مانع خوشبختیشون نباشم اما کاش نمیرفتم ،اگه بودم شاید اوضاع فرق میکرد شاید اگه جلوی چشمهای ارمین بودم قدر ساده و زندگیش رو بهتر میدونست...

ادامه دارد

داستانهای شازده کوچولو

26 Oct, 11:31


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و سوم
تارا به جلو اومد و به اشکان گفت""من از دلشوره مردم و زنده شدم اونوقت تو با اینها میگی و میخندی؟""اشکان به سمت تارا چرخید و گفت""تو از کجا پیدات شد؟""تارا چتریهای جلوی چشمهاش رو کنار زد و گفت""آرمین بهم گفت،اون دلش نمیخواسته اینطوری بشه ...الانم پشیمونه ولی خب روی اومدن به اینجا رو هم نداره...""فرهاد از روی تخت بلند شد و گفت""بایدم پیداش نشه...اگه پیداش بشه جای تعجب داره...نامردی ارمین برای همه مشخص شده !!!""تارا به اشکان نگاه کرد و گفت ""این دیگه کیه؟""اشکان کمی خودش رو از روی تخت بالا کشید و گفت""اقا فرهاد...پسر خاله ساده...""تارا لبخند محوی زد و گفت""آهان...بله ...وصف ایشون رو خیلی شنیدم...""حرفهاش پر کنایه بود...تارا اصلا به من نگاه نمیکرد...فرهاد دست به سینه شد و گفت""منم وصف شما رو خیلی شنیدم...البته دیر شنیدم ...اگه زودتر...""اجازه ندادم فرهاد به حرفش ادامه بده...سریع گفتم""خداروشکر که بخیر گذشت...دیگه ادامه ندید...اشکان باید استراحت کنه...""فرهاد از دستم خیلی ناراحت شد...این رو از رنگ چشمهاش فهمیدم،حق داشت ناراحت بشه نباید حرفش رو قطع میکردم اما دلم نمیخواست همه مدافع حق و حقوقم بشن...""
پرستاری به سراغ اشکان اومد و به ما گفت""همه لطفا برید بیرون...میخواییم مریض رو تو بخش بفرستیم ...فقط یک همراه باید بمونه...""
به اشکان نگاهی کردم و گفتم""من امشب میمونم""فرهاد اخمی کرد و گفت""نه،خودم هستم تو دیگه برو...""صدام رو کمی پایین اوردم و گفتم""نه ...باید خودم بمونم...اون بخاطره من اینطوری شده میخوام جبران کنم...""با صدای تارا باقی حرفم رو خوردم و بهش نگاه کردم...تارا بالشت زیر سر اشکان رو درست کرد و گفت""تا من هستم نیازی به شما نیست...من خودم پیشش میمونم...""اب دهنم رو قورت دادم و به اشکان نگاه کردم...سرش رو به سمت تارا چرخونده بود و نگاهش میکرد...دلم میخواست اشکان یک نه گنده بهش بگه اما سکوتش آزارم میداد...به سمت تارا برگشتم و گفتم""من هستم...شما برو...""تارا ابرویی بالا انداخت و گفت""کجا برم؟نامزدم تو بیمارستان باشه و من برم؟؟""تا خواستم یک تیکه درست و حسابی بارش کنم اشکان به سمتم برگشت و گفت""ساده تو برو...تارا پیشم میمونه...""از حرفی که اشکان بهم زد بغض بدی کردم...بدجور ضایع ام کرد...نگاه غمگینم رو بهش دوختم و گفتم""باشه...شب بخیر""
فرهاد با اشکان دست داد و گفت""هر ساعتی از شب کار داشتی بهم زنگ بزن ""...
*****************************
اشکان
نگاه غمگین ساده رو خوب متوجه شدم...دلم میخواست بمونه اما نگران فرهاد بودم ...نمیخواستم بخاطره من رو حرف فرهاد حرف بزنه...
بعد از منتقل شدنم به بخش
،چشمهام رو بستم و به تارا گفتم""تو هم برو...نمیخوام بمونی...""تارا شالش رو کمی جلو کشید و گفت""‌چرا؟من اومدم کنارت بمونم...""
با چشمهای بسته لبخندی تلخی زدم و گفتم""لازم نکرده...احتیاجی به تو ندارم ...""تارا گوشه تختم نشست و گفت""‌پس چرا به اون دختره گفتی تارا میمونه؟""با چشم بسته گفتم""علتش مشخصه...چون اگه نمیگفتم ،ساده پیشم میموند...""تارا دستش رو لای موهام کرد و گفت""‌من میخوام بمونم...من...""اجازه ندادم به حرف مسخره اش ادامه بده وسط حرفش پریدم و گفتم""خواهش میکنم خفه شو...""دستش رو از توی موهام بیرون کشیدم و گفتم""بهم دست نزن...من و تو دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم""
تارا بغض کرد و گفت""چرا،من و تو هنوز نامزدیم...""چنان سرم رو با شتاب به سمتش چرخوندم که مهره های گردنم تق تق صدا داد ...با صدایی که از درد و عصبانبت خش دار شده بود گفتم""واقعا تو فکر کردی من احمقم؟ خانم محترم من دیگه هیچ پیوندی میان خودم و شما نمیبینم...حالا برو...""تارا کیفش رو برداشت و گفت""چیه؟بهتر از من پیدا کردی؟نگو ساده رو میخوای که باور نمیکنم...ساده اگه خوب بود شوهرش ولش نمیکرد...""چشمهام رو ریز کردم و گفتم""خواهشا خفه شو...ارمین عوضی کثافت کاری خودش رو پای ساده بدبخت میزاره ...از طرف من به ارمین بگو ((فکر نکن راحتت میزارم...))بهش بگو((‌تلافی همه چی رو سرش در میارم))""تارا به جلوی در که رسید نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلوی تختم اومد...از تو کیفش گوشیم رو به دستم داد و گفت""گوشیت تو ماشین ارمین افتاده بود...""گوشی رو به روی میز کنار تختم گذاشتم و به در اشاره کردم و گفتم ""بسلامت""!!!

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

25 Oct, 17:46


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و دوم
بلاخره اشکان رو پیدا کردیم...چشمهاش رو بسته بود...کنار تختش ایستادم و گفتم""اشکان؟چشمهاتو باز کن""‌
اروم چشمهاش رو باز کرد و نگاهم کرد...اشکم بی اختیار از گوشه چشمم به پایین چکید...فرهاد جلوی تخت اشکان ایستاد و گفت""‌آرمین نامرد چه بلایی سرت اورده؟""اشکان دستش رو به سمت سرش برد و گفت""هولم داد ...سرم محکم خورد به در ماشینش!!!""کیفم رو به روی تختش گذاشتم و گفتم""چرا؟سره چی دعواتون شد؟""اشکان نگاهی به شلنگ سرمش انداخت و گفت""ولش کن...شما از کجا فهمیدید؟""اشکم رو پاک کردم و گفتم""ارمیا خواهر ارمین زنگ زد...اون بهم گفت تو اینجایی ""اشکان چشمهاش رو از درد بست و گفت""ارمین نامرد من رو جلوی در بیمارستان ول کرد و رفت...اگه نگهبان های در پشتی من رو پیدا نمیکردن معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد ...ارمین خیلی بزدله خیلی...""فرهاد گوشه تخت اشکان نشست و گفت""سر چی دعواتون شد...اصلا کجا همدیگر رو دیدید؟"'
اشکان دست فرهاد رو گرفت و گفت""دیشب که زنگ زدی ،با خودم گفتم اگه تو این درگیرها ارمین از تو شکایت کنه شاید نتونی به آلمان برگردی...برای همین خودم رفتم سراغش اما حسابی گند زدم...داداش شرمنده ...نتونستم حق ساده رو درست و حسابی بگیرم ولی قول میدم بدجوری داغونش کنم!!!""از حرفهای اشکان سر در نمیاوردم با خودم گفتم""یعنی اشکان بخاطره من با ارمین درگیر شده ؟یعنی بخاطره تارا نبوده؟""به فرهاد نگاه کردم و گفتم""من متوجه نمیشم...اشکان بخاطره من با ارمین دعوا کرده؟""
فرهاد شونه ای بالا انداخت و گفت""منم عین تو بی خبرم!""
به اشکان نگاه کردم و گفتم""مگه من نگفتم سراغش نرید؟چرا حرف گوش ندادی؟""اشکان چشمهاش رو ریز کرد و گفت""بیخیال...من قولی نداده بودم که سراغش نرم!""اخمهام رو تو هم کردم و گفتم""ولی الان باید قول بدی...هم تو هم فرهاد...اقا اشکان اگه یک بلایی سرت میاورد چی؟من چطوری جواب خانوادت رو میدادم؟""اشکان به شونه راست چرخید و بهم نگاه کرد...لبخندی زد و گفت""بادمجون بم افت نداره...میبینی که چیزیم نشده...راستی به خانوادم که خبر ندادین؟؟؟؟!!!!""سرم رو به علامت نه تکان دادم و گفتم""میخوای خبرشون کنم؟""اشکان ابرویی بالا انداخت و گفت""نه...اونها به خونه نرفتنهای من عادت دارن...خودم بهشون زنگ میزنم ...""
پایین تختش نشستم و گفتم""نمیخوای تعریف کنی دقیقا چی شد؟""
اشکان نفس عمیقی کشید و گفت""پشت در پارکینگ شرکت منتظرش بودم...وقتی در رو باز کرد خودم رو تو پارکینگ انداختم و یقه اش رو گرفتم ...اول خیلی جا خورد ولی کم کم به خودش اومد...دعوامون اول لفظی بود ولی بعد از حرفی که بهم زد کتک کاریمون شروع شد...""فرهاد اخمی کرد و گفت""چه حرفی؟""اشکان چشمهاش رو بست و گفت""هیچی...بیخیال...""فرهاد کمی به سمتش خم شد و گفت""بگو ببینم چه چرتی گفته؟""
اشکان لبخندی زد و گفت""داداش...من جواب حرف نامربوطش رو دادم...مشت اول رو من تو دهنش زدم!!!""فرهاد لبخندی زد و گفت""افرین...خب چی گفت؟""اشکان سرش رو به سمت من چرخوند و گفت""نگفته بودی پسر خاله سیریشی داری!!!""از حرف اشکان من و فرهاد به زیر خنده زدیم ...مشغول گپ و گفت بودیم که از پشت سر با صدای تارا ساکت شدیم...با دیدن تارا قلبم برای چند صدم ثانیه ایستاد...نفس بریده بریده ای کشیدم تا خاطرات تلخ به سراغم نیاد...
ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

25 Oct, 12:38


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و یکم
به محض ورود به خونه به اشکان پیامک دادم ""رنگ خونمون عین هر سال تیره و تاره...خونه بی عشق در و دیوارشم برات قیافه میگیره...چه زود تموم شد...چقدر زود دلخوشی ها تموم میشه!!!""هنوز لباسهام رو عوض نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد...اشکان بود...جواب دادم و سلام بلند و بالایی بهش کردم...اشکان هم جواب سلامم رو داد و گفت""نبینم در و دیوار برای راه راه خانم قیافه بگیره...!!!""لبخندی زدم و گفتم""ما به قیافه گرفتنها عادت داریم...کجایی؟سیزده شما تموم نشده؟""اشکان خنده بلندی کرد و گفت""‌نه ،تازه به قسمت خوشمزه سیزده رسیدیم...""بهش گفتم ""قسمت خوشمزه؟یعنی چی؟""اشکان با لحن بامزه ای گفت""بابا داریم آش رشته میخوریم جای شما هم خیلی خالیه!!!'"'با خنده گفتم""کوفت بخوری!!!""اشکان خندید و گفت""ساده جان کاری نداری؟دارن سهمم رو میخورن ""آروم گفتم""نه برو،پسره شکم پرست !!!""
*******
فروردین رو به اتمام بود هوای بهاری جون میداد برای خوابیدن...تو خواب ناز عصرگاهی بودم که با صدای گوشیم از خواب پریدم...هوا کمی تاریک شده بود...یک چشمم رو به سختی باز کردم تا ببینم کی بهم زنگ میزنه...ارمیا بود...از شدت استرس و هیجان سریع روی تخت نشستم و جواب دادم...ارمیا با صدای پر استرس گفت""الو ساده کجایی؟""موهام رو با دستم جمع کردم و گفتم""خونه ...چطور؟""ارمیا نفسی تازه کرد و گفت""ارمین با نامزد تارا درگیر شده ، الان نامزد تارا بیمارستانه...""قلبم عین گنجشک میزد...با لکنت گفتم""اشکـــــــان؟""ارمیا نفس نفس میزد...یک صدایی از اون ور خط ما بین حرفهاش میپرید و باعث بریده بریده حرف زدنش میشد...متوجه حرفهاشون نمیشدم ...با عصبانیت گفتم""با تو هستم!!! ""ارمیا گفت""‌اره اشکان""نفس پر استرسی کشیدم و گفتم ""اشکان چطور شده؟ارمیا گفت""نمیدونم،ما خبر نداریم تو رو خدا برو بیمارستان(.........)از حال اشکان پرس و جو کن و به ما خبر بده...""بعد دوباره با گریه گفت ""باور کن آرمین نمیخواسته اینطوری بشه،تقصیره اشکان بوده... اون باعث دعوا شده""با بغض و گریه گفتم""به اون داداش نامردت بگو داره چیکار میکنه؟بهش بگو تا کجا میخواد پیش بره....بهش بگو یک تار مو از سر اشکان کم بشه خودم با دستهای خودم میکشمش... بگو خیلی نامرده""گریه میکردم و حرف میزدم ...ارمیا هم پشت گوشی فین فین میکرد ..
عین دیوانه ها دور خودم میچرخیدم ...به فرهاد زنگ زدم و با گریه ازش خواستم به دنبالم بیاد ...فرهاد عین خودم ترسیده بود و مرتبا میگفت چی شده؟ ...فقط تونستم بین گریه هام بگم اشکان بیمارستانه...
*********
با فرهاد تو راهروی بیمارستان میدویدم...به اطلاعات که رسیدم گفتم""اشکان ...اشکان رو اینجا اوردن؟""دختر جوانی پشت سیستم نشسته بود و گفت""اشکان چی؟""فرهاد جلوتر اومد و گفت""خانم ما فامیلیش رو نمیدونیم ...اسمش اشکانه...شما ببین همچین اسمی تو سیستمت هست یا نه...!!""نفسم بالا نمیومد...دختره یک نگاهی به من انداخت و گفت""خیر...همچین اسمی نیست...یعنی هست اما تاریخ پذیرشش مال امروز نیست""نفس عمیقی کشیدم و به فرهاد گفتم""شاید سریع مداوا شده و رفته!!!""فرهاد ابرویی بالا انداخت و گفت ""نمیدونم...شاید""کیفم رو به روی دوشم انداختم و از اطلاعات فاصله گرفتم...هنوز چند قدم نرفته بودیم که دختره صدام کرد...به سمتش برگشتم و نگاهش کردم...دختره یک نگاه به سیستم کرد و گفت""یک ساعت پیش یک جوانی رو جلوی در بیمارستان رها کردن و رفتن...اسمش رو نمیدونیم ...""با حال خرابی به سمتش رفتم و گفتم""کجاست؟""به راهرویی اشاره کرد و گفت""خط قرمز رو دنبال کن برو اورژانس شاید اونی که اونجاست مریض شما باشه!""
فرهاد پا به پام میدوید...به اورژانس که رسیدیم فرهاد از یک نفر که روپوش سورمه ای به تن داشت سراغ اشکان رو گرفت...پرستاری از کنار فرهاد رد شد و گفت""اگه دنبال اون آقایی میگردید که پشت در بیمارستان پیداش کردن، باید برید دست چپ ،اتاق دوم!!!""با فرهاد به اون اتاق رفتیم...یکی یکی بالای سر مریض ها میرفتیم تا اشکان رو پیدا کنیم...
ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

24 Oct, 12:32


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهلم
پارسا خنده ای کرد و گفت""به جون خودم اون ماجرا برای کل فامیل درس عبرت شد اما برای من و ساده نه!!!""
موقع درست کردن ناهار کنار پارسا و فرهاد نشسته بودم و کمکشون میکردم...پارسا عکس دختری رو نشونم داد و گفت""چطوره؟""گوشیش رو از تو دستش گرفتم و گفتم""وای خیلی مصنوعیه...این کیه دیگه؟""پارسا گوشیش رو از تو دستم بیرون کشید و گفت""برو بابا،خیلی هم قشنگه...امروزیه...""دوباره به عکس نگاه کردم و گفتم""پارسا این قشنگه؟؟؟؟،نه واقعا تو به این میگی قشنگ؟؟؟،این که هیچیش مال خودش نیست !!!""پارسا خنده با نمکی کرد و گفت""بزن بعدی عکس اورجینالش رو هم دارم !!!""عکس بعدی رو باز کردم...از تعجب به فرهاد نگاه کردم و بلند گفتم""نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!""فرهاد سیخ ها رو چرخوند و گفت""ببینم...""گوشی رو به سمتش بردم و گفتم""این عکس قبل از عملشه ...این بعد از عمل...""فرهاد چشمهاش رو درشت کرد و گفت""چرا بعد عمل انقدر زشت شده ؟اصلا این کی هست؟""پارسا دوباره خندید و گفت ""عروس آینده مامانم!!!""دوباره گوشی رو از فرهاد گرفتم و به عکسها نگاه کردم...با دستم یکی تو سر پارسا زدم و گفتم""گند بزنم به این سلیقه ات...این چیه ؟ما تو فامیل از این مدلها نداشتیم که شکر خدا داریم پیدا میکنیم،نمیشد یکی بهتر پیدا کنی؟این دیگه هیچ شباهتی به عکس اولش نداره!!!""پارسا برای مسخره بازی به یک گوشه خیره شد و گفت""اینی که میبینی دل و دینم رو برده ،فیکه (fake)ولی از اورجینالشم بهتره!!!!!!!!!""از بامزگی حرف پارسا به فرهاد نگاه کردم و هر دو پقی زدیم به زیر خنده...پارسا خودش هم میخندید...یکی دیگه تو سرش زدم و گفتم""مرض...از اولشم سلیقه ات مزخرف بود!!!""فرهاد از روی تاسف سری برای پارسا تکان داد و گفت""یکی رو بگیر که شب با دیدنش وحشت نکنی !!!""پارسا سرش رو خاروند و گفت""شوخی کردم بابا...سرکار بودین...من اصلا خودم این جور قیافه ها رو نمیپسندم زن آینده بنده باید کاملا قیافه شرقی داشته باشه...""فرهاد آفرینی گفت و به من اشاره کرد و گفت""غلط نکنم خبریه...خیلی مطمئن حرف میزنه...""پارسا تکه ای مرغ از تو سیخ بیرون کشید و گفت""در آینده نه چندان دور همسر آینده ام رو میبینید...""لبخندی زدم و گفتم""مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه""
*****************************
ناهار تو یک جو شاد و صمیمی خورده شد ...بعد از ناهار هر کی یک طرفی ولو شد و خوابید...سریع لیوان چایم رو برداشتم و به ته باغ رفتم...جایی که یک آلاچیق چوبی کوچک داشت...
رو نیمکت چوبی درون آلاچیق نشستم و ادامه رمان مریم رو خوندم...آخر داستان بودم...باورم نمیشد سیاوش دوست داشتنی مریم رو از شرکت اخراج کنه...وقتی به آخر داستان رسیدم اه بلندی گفتم و گوشیم رو به روی نیمکت انداختم ...فرهاد و پارسا به سمتم اومدن و روی نیمکت ها نشستن...فرهاد گوشیش رو به روی دوربین برد و گفت""امروز اصلا عکس نگرفتم...باز میرم اون ور دلم برای همتون تنگ میشه و افسوس میخورم...پارسا سریع کنارم نشست و گفت ""‌اول از من و این دیوانه عکس بگیر...""بعد دستش رو دور گلویم حلقه کرد ...زبونم رو کجکی بیرون آوردم که مثلا خفه شدم...فرهاد با خنده عکس ها رو میگرفت...عکس بعدی مشتم رو به روی چونه پارسا گذاشتم و ژست زد و خورد گرفتیم...فرهاد قهقهه میزد و عکسها رو ثبت میکرد...بعد از کلی عکس انداختن فرهاد گفت""حالا پارسا تو بیا از من و ساده عکس بگیر""پارسا گوشی رو از فرهاد گرفت و گفت""خب فرهاد مشتت رو بکوب تو چشم ساده و بگو سیــــــــــــــــــــب!!!""از حرف پارسا خندیدم و گفتم ""اون عکسها مخصوص خودمونه...من و فرهاد عکسهامون متفاوته!!!""به فرهاد نزدیک شدم و لبخند دندون نمایی زدم تا پارسا عکس بگیره...فرهاد هم کمی گردنش رو به سمتم نزدیک کرد و لبخند زد...عکسهایی که با فرهاد انداختم خیلی قشنگ شد...چندتایی سه نفری سلفی گرفتیم و کلی هم سر تک تکشون خندیدیم...چه سیزده خوبی بود...موقع برگشتن پارسا به شیشه زد و گفت""ساده باز نری پیدات نشه!!!هر چند که میدونم اگه فرهاد برگرده اونور ،باز تو گم و گور میشی!!!""‌موهاش رو کشیدم و گفتم""‌حرفت پر منظور بود اما نشنیده میگیرم""
ادامه دارد....‌

داستانهای شازده کوچولو

24 Oct, 09:55


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و نهم
با حرص گفتم""حالا یعنی چی؟شما میخوایید چیکار کنید؟فرهاد من دوست ندارم ماجرای جدیدی شروع بشه...اگه دوست داری دوباره حالم خراب بشه برو سراغ آرمین اما بدون دیگه نه اسم تو رو میارم نه اسم اشکان رو...""فرهاد چیزی نگفت و به آتش خیره شد...
******************************
کیف و چمدونم رو به روی زمین پرت کردم و به مامانم گفتم''‌"‌آخیـــــــــــــــش راستی راستی هیچ جا خونه خود آدم نمیشه...قربون خونمون برم ...قربون تخت و اتاقم برم...""بعد به مامانم نگاه کردم و با مانتو شلوار به روی تختم دراز کشیدم ، پتو رو تا زیر گردنم بالا کشیدم و گفتم""قربون پتوم برم...آخی بی من چی کشیدی خال خالی جونم؟!!!""مامانم گره روسریش رو باز کرد و به بیرون اتاقم رفت و با صدای بلند گفت""ساده...به فرهاد زنگ بزن و ازش تشکر کن ...انقدر گیج بودی خداحافظی درست و حسابی نکردی...""حال حرف زدن نداشتم برای فرهاد پیامک فرستادم""سلام،ببخش انقدر خوابم میومد یادم رفت موقع پیاده شدن ازت تشکر کنم...همه چی عالی بود...خداحافظ...""پنج دقیقه بعد فرهاد تو جوابم نوشت""خوشحالم که بهت خوش گذشته...خداحافظ""
********************************
سیزده از راه رسید روزی که به اصرار مامانم به باغ ورثه ای پدر بزرگ رفتیم...
جز خانواده خاله و دایی رحمان کسی دیگه ای نیومده بود...خوشحال بودم که سیزدهمون خلوت تر از هر ساله...
فرهاد به درخت گردو تاب بسته بود و پارسا رو هول میداد...وقتی من رو دید دست از هول دادن کشید و به سمتم قدم برداشت...پارسا با صدای بلند و به حالت اعتراض گفت""آقا فرهاد کجا؟باز چشمت به این ساده افتاد همه رو فراموش کردی...بیا هول بده""برای اینکه لج پارسا رو در بیارم به پشت سرش رفتم و یکی از طناب ها رو محکم کشیدم تا تعادل تاب بازیش رو بهم بریزم...تاب از محور اصلیش خارج شد و باعث شد پارسا با یک حرکت خودش رو از روی تاب به پایین پرت کنه...میدونستم با کارم استارت جنگ و جدال رو میزنم...
پارسا به سمتم دوید ،فوری به پشت فرهاد پناه بردم...فرهاد دست پارسا رو گرفت و گفت""تو رو خدا شروع نکنید هنوز خاطره چهارسال پیش رو یادم نرفته""از یاداوری اون صحنه ها اخمی کردم و به پارسا گفتم""یادت نرفته که چه بلایی سرم اوردی؟یادته خون دماغم تا سه چهار ساعت بند نمیومد؟""فرهاد به سمتم برگشت و گفت""کیه که یادش بره؟!""با صدای دایی رحمان فرهاد و پارسا به سمتش رفتن و من رو تنها گذاشتن..ذهنم به چهارسال پیش کشیده شد...روی تاب نشستم و خاطرات اون سال رو مرور کردم...اون سال سیزده کل فامیل مادری تو باغ جمع شده بودیم ،اون سال هم استارت کل کل با پارسا رو خودم شروع کرده بودم ...خوب یادمه انقدر برای هم پاپوش و تله درست کردیم که صدای کل فامیل رو در اوردیم آخر شوخی های بی مزه ما تبدیل به یک حادثه دلخراش شد که با یاداوریش مو به تنم سیخ میشد...اون سال موقع ناهار مشغول دوغ خوردن بودم که پارسا با دستش محکم به زیر لیوان زد و باعث شد لیوان محکم به پره های بینیم بخوره و باعث خونریزی شدید بشه...چنان خونی از بینیم جاری شد که کل لباسهام غرق در خون شد...خوب یادمه دایی جلوی جمع چنان سیلی تو گوش پارسا زد که دردش رو با پوست و استخوان حس کردم...اولش هر کاری که بقیه گفتن انجام دادم تا خونش بند بیاد اما بعد از یک ساعت فرهاد و دایی سریع من رو به اورژانس بیمارستان بردن تا درمان اصولی انجام بشه...
از خاطراتم بیرون اومدم و سعی کردم با پاهام خودم رو هول بدهم...فرهاد با سینی چای به سمت تخت رفت و گفت""زحمت نکش الان میام هولت میدم ""
هوا عالی بود تاب رو نگه داشتم و پلیورم رو در اوردم...حسابی گرمم شده بود...فرهاد به سمتم اومد و به پشت سرم رفت...قبل از اینکه هول بده بهش گفتم""فرهاد مراقب باش،محکم هول نده...به خدا سرم گیج میره حالم بد میشه""فرهاد باشه ای گفت و شروع کرد به هول دادن...تاب خیلی بالا رفت ...از شدت هیجان بلند بلند میخندیدم و مامان و خاله ام رو به خنده مینداختم...پارسا به سمتم اومد و گفت""فرهاد برو کنار دوتا هولش بدم تا به شاخه درخت پیچ بخوره""جیغی کشیدم و از فرهاد خواستم اجازه نده...
فرهاد آروم طوری که فقط خودم شنیدم گفت""هیس ...هواتو دارم!!!""
فرهاد به پارسا اجازه هول دادن نداد و بهش گفت""شرمنده پارسا جون...چهار سال پیش با خودم عهد بستم که دیگه بین شما دو تا قرار بگیرم تا از خون و خون ریزی جلوگیری کنم!!!""

ادامه دارد ‌

داستانهای شازده کوچولو

24 Oct, 08:29


🤔چند شب پیش خواب دیدم یکی از عزیزانم مرده انقد توی خواب گریه کردم با حال بدی از خواب بیدار شدم خیلی دلم میخواست بدونم تعبیرش چیه تو تلگرام دنبال تعبیرش بودم که اینجا رو دیدم تعبیر هر خواب که دیدی اینجا هست⬇️⬇️

https://t.me/+DlpG1Pk71RU4MzU8

داستانهای شازده کوچولو

24 Oct, 08:19


😴اولین کانال تعبیر خواب تلگرام

تعبیر خواب ازدواج
تعبیر خواب مرگ عزیزان
تعبیر خواب رابطه با نامحرم
بوسه شهوتی در خواب یعنی
تعبیر دیدن آلت مردان در خواب
اگه خواب بوسه دیدی بدون که..
تعبیر خواب دیدن زن برهنه آشنا
تعبیر خواب همبستر شدن با نامحرم
اگه دندونت تو خواب افتاد بدون که.
اگه تو خواب سکس داشتی بدون که..

😴هر خوابی دیدی بیا اینجا تعبیرش و بصورت رایگان بهت میده⬇️⬇️
🌖@Taabire_khab

داستانهای شازده کوچولو

23 Oct, 19:39


اگر خواب عجیب قریبی دیدین روتون نمیشه با کسی در میان بزارین ..این کانال و چک کنید شاید داخلش باشه تعبیرش👇
https://t.me/+DlpG1Pk71RU4MzU8

داستانهای شازده کوچولو

23 Oct, 18:32


نظرسنجی بزرگ کشوری سپاه پاسدارن

آیا در صورت حمله اسرائیل به ایران، موافقید بلافاصله ایران با هزاران موشک اسرائیل را مورد هدف قرار دهد؟

داستانهای شازده کوچولو

23 Oct, 18:19


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و هشتم
سر میز شام روبروی فرهاد نشستم...همه حواسشون پی خودشون بود...ظرف ترشی رو به سمت فرهاد گرفتم تا برداره...فرهاد اخمی کرد و گفت""نمیخورم""‌تو دلم گفتم‌""به جهـــــــــــــــــــــــــــنم!!!""
فرهاد با اخم نگاهم میکرد...ابرویی بالا انداختم و با اشاره گفتم""چیه؟""فرهاد سری تکان داد و مشغول شامش شد....
انقدر تو فکر حرفهای جنگل بودم که متوجه لیوان نوشابه ای که جلوی دستم گذاشته شد نبودم ...دستم به لیوان خورد و تمام نوشابه ها به سمت فرهاد ریخته شد...فرهاد نگاهی بهم انداخت و نیشخندی تحویلم داد...تحمل رفتارهایش رو نداشتم...از سر میز بلند شدم و به بالا رفتم...
*******************************
از پشت پنجره ،فرهاد رو لب ساحل میدیدم...برای خودش اتش درست کرده بود و نشسته بود...دلم اون پایین بود میخواستم فرهاد عین سابق باهام خوب باشه...پلیور خردلیم رو تن کردم و موهام رو باز گذاشتم... شال مشکیم رو سر کردم و کنار آینه رژ لب قهوه ای تیره ام رو به روی لبهام کشیدم و به پایین رفتم...
فرهاد پشتش به ویلا بود...بلوک سیمانی از کنار ویلا برداشتم و به سمتش رفتم...با صدای بلند گفتم""یا الله...""فرهاد به سمتم برنگشت...کنارش نشستم و گفتم""مثلا قهری؟""فرهاد چوبی به درون آتش کرد و گفت""نه...ولی دوست ندارم باهات حرف بزنم!!!""سرم رو به جلو بردم و گفتم""‌اونوقت چرا؟""فرهاد چیزی نگفت و مشغول اتش بازیش شد...چوبی از کنار آتش برداشتم و داخل زغالهای بیرون افتاده کردم و گفتم""به قول استادمون که میگفت((اگه دیدین مردی حرف نمیزنه، بزور ازش حرف بکشین تا خودش رو خالی کنه...استادمون میگفت مرد اگه حرف نزنه میترکه...چون گریه کردن بلد نیست ))فرهاد حرف بزن بگو چه مرگته... آقا حرفهای جنگل ناراحتت کرده؟خب دروغ میگفتم خوب بود؟'"'فرهاد به سمتم برگشت و گفت""چیزی نگو،فقط بدون اون آقا آرمین الان داره به ریشت میخنده...میدونی چرا ؟!!!چون تو خیلی راحت از زندگیش بیرون رفتی...چون مهریه ات رو بخشیدی...ساده تو خیلی احمقی...خیلی""نفس عمیقی کشیدم و گفتم""مهریه به چه دردم میخورد؟زندگیم مهم بود که نابود شد...من میخواستم همه چی زود تموم بشه تا راه نفسم باز بشه...فرهاد تو جای من نبودی و نمیدونی چه لحظه های سختی رو گذروندم...دوست داشتم هر چه زودتر اسم ارمین از رویم برداشته بشه...حس میکردم اسمش خیلی سنگینه...""فرهاد زغالها رو زیر و رو کرد و گفت""تو باید بهم زنگ میزدی...من اون سر دنیا دلم به خوشبختی تو گرم بود،اگه زنگ میزدی خودم رو زود میرسوندم ،نمیذاشتم عذاب بکشی...کاری میکردم دلت خنک بشه و غصه طلاقت رو نخوری...""فرهاد خط و نشون میکشید و من فقط گوش میدادم ...از حرفهاش گاهی ناراحت گاهی خوشحال میشدم...شب خیلی سردی بود...آتش رو زیادتر کردیم و نزدیکترش نشستیم...به فرهاد گفتم""نظرت درباره اشکان چیه؟""فرهاد ابرویی بالا انداخت و گفت""از چه لحاظ؟""لبهام رو از روی حرص جمع کردم و گفتم""از هیچ لحاظ...کلا پرسیدم...""فرهاد لبخندی زد و گفت ""تو جلسه اول بد نبود...تا ببینیم تو جلسه های بعد چطوره!!!""با تعجب گفتم""تو جلسه های بعد؟مگه قراره شما باز همدیگر رو ببینید؟؟؟؟""فرهاد لبخندی زد و گفت""حالا!""

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

23 Oct, 12:20


دست شویی کردن در خواب نشانه ی....

داستانهای شازده کوچولو

23 Oct, 12:16


🌟بعضی شبا یه خوابایی میبینم که اصن روم نمیشه برا کسی تعریف کنم ولی دلم خیلی میخواد بدونم تعبیرشون چیه یه کانال پیدا کردم هر خوابی ببینی تعییرشو داره⬇️
🌗@Taabire_khab

داستانهای شازده کوچولو

23 Oct, 09:06


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و هشتم
سر میز شام روبروی فرهاد نشستم...همه حواسشون پی خودشون بود...ظرف ترشی رو به سمت فرهاد گرفتم تا برداره...فرهاد اخمی کرد و گفت""نمیخورم""‌تو دلم گفتم‌""به جهـــــــــــــــــــــــــــنم!!!""
فرهاد با اخم نگاهم میکرد...ابرویی بالا انداختم و با اشاره گفتم""چیه؟""فرهاد سری تکان داد و مشغول شامش شد....
انقدر تو فکر حرفهای جنگل بودم که متوجه لیوان نوشابه ای که جلوی دستم گذاشته شد نبودم ...دستم به لیوان خورد و تمام نوشابه ها به سمت فرهاد ریخته شد...فرهاد نگاهی بهم انداخت و نیشخندی تحویلم داد...تحمل رفتارهایش رو نداشتم...از سر میز بلند شدم و به بالا رفتم...
*******
از پشت پنجره ،فرهاد رو لب ساحل میدیدم...برای خودش اتش درست کرده بود و نشسته بود...دلم اون پایین بود میخواستم فرهاد عین سابق باهام خوب باشه...پلیور خردلیم رو تن کردم و موهام رو باز گذاشتم... شال مشکیم رو سر کردم و کنار آینه رژ لب قهوه ای تیره ام رو به روی لبهام کشیدم و به پایین رفتم...
فرهاد پشتش به ویلا بود...بلوک سیمانی از کنار ویلا برداشتم و به سمتش رفتم...با صدای بلند گفتم""یا الله...""فرهاد به سمتم برنگشت...کنارش نشستم و گفتم""مثلا قهری؟""فرهاد چوبی به درون آتش کرد و گفت""نه...ولی دوست ندارم باهات حرف بزنم!!!""سرم رو به جلو بردم و گفتم""‌اونوقت چرا؟""فرهاد چیزی نگفت و مشغول اتش بازیش شد...چوبی از کنار آتش برداشتم و داخل زغالهای بیرون افتاده کردم و گفتم""به قول استادمون که میگفت((اگه دیدین مردی حرف نمیزنه، بزور ازش حرف بکشین تا خودش رو خالی کنه...استادمون میگفت مرد اگه حرف نزنه میترکه...چون گریه کردن بلد نیست ))فرهاد حرف بزن بگو چه مرگته... آقا حرفهای جنگل ناراحتت کرده؟خب دروغ میگفتم خوب بود؟'"'فرهاد به سمتم برگشت و گفت""چیزی نگو،فقط بدون اون آقا آرمین الان داره به ریشت میخنده...میدونی چرا ؟!!!چون تو خیلی راحت از زندگیش بیرون رفتی...چون مهریه ات رو بخشیدی...ساده تو خیلی احمقی...خیلی""نفس عمیقی کشیدم و گفتم""مهریه به چه دردم میخورد؟زندگیم مهم بود که نابود شد...من میخواستم همه چی زود تموم بشه تا راه نفسم باز بشه...فرهاد تو جای من نبودی و نمیدونی چه لحظه های سختی رو گذروندم...دوست داشتم هر چه زودتر اسم ارمین از رویم برداشته بشه...حس میکردم اسمش خیلی سنگینه...""فرهاد زغالها رو زیر و رو کرد و گفت""تو باید بهم زنگ میزدی...من اون سر دنیا دلم به خوشبختی تو گرم بود،اگه زنگ میزدی خودم رو زود میرسوندم ،نمیذاشتم عذاب بکشی...کاری میکردم دلت خنک بشه و غصه طلاقت رو نخوری...""فرهاد خط و نشون میکشید و من فقط گوش میدادم ...از حرفهاش گاهی ناراحت گاهی خوشحال میشدم...شب خیلی سردی بود...آتش رو زیادتر کردیم و نزدیکترش نشستیم...به فرهاد گفتم""نظرت درباره اشکان چیه؟""فرهاد ابرویی بالا انداخت و گفت""از چه لحاظ؟""لبهام رو از روی حرص جمع کردم و گفتم""از هیچ لحاظ...کلا پرسیدم...""فرهاد لبخندی زد و گفت ""تو جلسه اول بد نبود...تا ببینیم تو جلسه های بعد چطوره!!!""با تعجب گفتم""تو جلسه های بعد؟مگه قراره شما باز همدیگر رو ببینید؟؟؟؟""فرهاد لبخندی زد و گفت""حالا!""

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

22 Oct, 16:28


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و هفتم
لبخندی زدم و گفتم ""نترس بابا،من جون دوست تر از این حرفهام""!!!
سه تایی کمی از بالا به پایین نگاه کردیم و دوباره به سمت پایین حرکت کردیم...
******
نایلون تنقلات دست من بود...به درختی رسیدم و گفتم""زیاد نریم جلو...هوا تاریک میشه سخت مسیر برگشت رو پیدا میکنیم...!!!""نایلون چیپس رو با یک حرکت باز کردم و مشغول خوردن شدم ...اشکان پیس پیسی کرد تا به سمتش برگردم...نگاهش کردم تا ببینم چی میگه...
اشکان به بسته تخمه ها اشاره کرد و چشمکی بهم زد...
از دغدغه درست مغز کردن تخمه مورد نظرش خنده بلندی کردم ،همین که بسته تخمه رو به دستش دادم اشکان یک ""یادمه""کشداری گفت و بسته رو گرفت...از حافظه عجیب غریبش وای بلندی گفتم و خندیدم...
سکوت بینمون رو فرهاد شکست و گفت""اشکان جان،شما میدونی آرمین هنوز با تارا در ارتباطه یا نه؟""یک لحظه خون توی بدنم منجمد شد...اشکان هم از سوال ناگهانی فرها‌د وا رفت...هر دو بهم نگاه کردیم،اشکان دست از تخمه خوردن کشید و گفت""راستش آقا فرهاد من اطلاعی ندارم،چطور؟""رنگ اشکان از شدت قرمزی به کبودی میزد...
فرهاد اخمهایش رو تو هم کرد و گفت""میخوام حقش رو برسم...مرتیکه عوضی رو اگه به امان خدا ول کنم شاخ میشه...میخوام کاری کنم که به غلط کردن بیفته!!!""
اشکان نگاهی به من انداخت و گفت""منم هستم ...رو کمک منم میتونی حساب کنی""یک لحظه از حرکت ایستادم و گفتم""صبر کنید ببینم...چرا نظر من رو نمیپرسید؟من دلم نمیخواد کاری بکنید...آرمین در حق من بد کرده، شما لطفا دخالت نکنید...آقا فرهاد قبلا هم گفته بودم که دیگه قضیه آرمین برای من تموم شده است اما نمیدونم چرا اصرار داری گذشته ها رو هم بزنی!!!""فرهاد عصبی شد و گفت""تو دخالت نکن...این قضیه مردونه است...اصلا فکر کن من یک خصومت شخصی ،فارغ از ماجرای تو با ارمین دارم...""
نایلون رو به زمین پرت کردم و گفتم""بیخود...تو هیچ خصومتی با ارمین نداری...گفته باشم به خدا اگه کاری کنید دیگه اسمتون رو نمیارم""فرهاد سرم دادی کشید و گفت""بهت میگم به تو مربوط نیست...من میدونم و خود آرمین...چیه دلت هنوز پیششه؟بدبخت اون بهت خیانت کرده...بازهم سنگش رو به سینه میزنی؟!!!""
بغض بدی تو گلویم نشست و گفتم""دو سال شوهرم بوده...دو سال بهترین زندگی رو باهاش داشتم...چطور توقع دارید انقدر راحت ازش دل بکنم؟!!!""فرهاد و اشکان با چشمهای از حدقه در اومده نگاهم میکردن...اشکان به جلو اومد و گفت'"'ساده تو هنوزم به ارمین فکر میکنی؟""سرم رو به زیر انداختم تا شاهد اشکهام نباشن...اشکان کمی سرش رو خم کرد تا صورتم رو ببینه...دوباره سوالش رو تکرار کرد...سرم رو بالا گرفتم و گفتم""آره،هنوزم بهش فکر میکنم ،هنوزم دوستش دارم...من احمق هنوزم عکس آرمین رو تو کیف پولم دارم و هر لحظه نگاهش میکنم...من بعضی شبها که بی خوابی به سرم میزنه فیلم عروسیم رو میزارم ...من هنوز جرات پاک کردن پیامکهای عاشقانه ارمین رو پیدا نکردم...'"'اشکهام اجازه نداد باقی حرفم رو بزنم...اشکان نگاهی به فرهاد انداخت و راه برگشت رو پیش گرفت...فرهاد سری از روی تاسف برای من تکان داد و به دنبال اشکان راه افتاد...هر سه عین لشکر شکست خورده پشت هم میرفتیم تا به ماشین برسیم...
********
بعد از پیاده شدن اشکان،فرهاد هم پیاده شد...دوتایی کمی از ماشین فاصله گرفتن ...لب خوانیم افتضاح بود...بعد از چند دقیقه فرهاد سوار شد و راه افتاد ...به اشکان نگاه کردم...اصلا نگاهم نمیکرد ،حتی خداحافظی هم باهام نکرد...
سریع بهش پیامک دادم و نوشتم""یعنی ارزش یک خداحافظی هم نداشتم؟""اما جوابی ازش دریافت نکردم...فرهاد بدجوری تو قیافه بود...هیچ کدومشون توقع نداشتن بعد از اون همه بلایی که آرمین سرم اورد بازهم از علاقه ام بهش حرف بزنم...
ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

22 Oct, 10:29


تجاوز راننده مدرسه به دختر جوان(مواظب کودکانمان باشیم

اکبر راننده سرویس مدرسه‌شان بود.
هر روز وقتی سوار سرویس مدرسه می‌شد، نگاه‌های اکبر قلبش را می‌لرزانید. چند هفته‌ای گذشته بود. همیشه او اولین نفری بود که باید از مینی بوس پیاده می‌شد، ولی آن روز اکبر از بچه‌ها اجازه گرفته بود که به خاطر انجام کاری مسیرش را تغییر دهد. بچه‌ها یکی‌یکی از سرویس پیاده می‌شدند. او آخرین کسی بود که باید از سرویس پیاده می‌شد. تا اینکه ....

ادامه داستان. ➡️

به دلیل حق انتشار نداشتن کل داستان ادامه داستان اینجا بخوانیذ

داستانهای شازده کوچولو

22 Oct, 10:20


♨️شوهر خطاکار
شوهرم راننده یه مینی بوسه که صبح و شب پونزده تا خانوم رو می‌بره به تولیدی لباس و بر می‌گردونه.اوایل خیلی برام مهم نبود که کجا می‌ره ،اما کم کم یه حسی بهم می‌گفت نکنه خدای نکرده با یکی از مسافراش خوب بشه و زندگیم به هم بریزه.تا اینکه یه روز جمعه شوهرم گفت:امروز تولیدی اضافه کاری گذاشته و باید یه سرویس صبح مسافر ببرم،اصلا سابقه نداشت تولیدی جمعه‌ها کار کنه،همینکه مینی بوس راه افتاد سریع یه اسنپ گرفتم و پشت سرش حرکت کردم.بین راه شوهرم دوتا خانومو سوار کرد و رفتن خارج شهر و مینی بوسو یه گوشه زیر درخت پارک کرد،یه نیم ساعتی که گذشت رفتم سمت مینی بوس و دیدم که شوهرم ...⬇️⬇️


ادامه ی داستان ➡️

داستانهای شازده کوچولو

22 Oct, 10:15


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و ششم
جلوی در قهوه ای رنگی نگه داشتم و به فرهاد گفتم""‌همین جاست؟""فرهاد ادرس تو گوشیم رو نگاه کرد و گفت ""‌آره ،فکر کنم همین جاست""سریع پیاده شدم و زنگ زدم...اشکان در رو باز کرد و اومد بیرون...چند لحظه بهم نگاه کردیم و هر دو پقی زدیم زیر خنده...
اشکان ابرویی بالا انداخت و گفت""مرض...به چی میخندی؟""دلم رو گرفتم و گفتم""موهات چرا اینطوری شده؟میخوای بری سربازی؟""اشکان دستی به سرش کشید و گفت""داستان داره...""بعد به سمت ماشین چرخید و گفت""پسرخاله جونته؟""لبخندی زدم و گفتم""اره...فرهاده""هر دو به سمت ماشین حرکت کردیم...به اشکان گفتم تو جلو بشین...اشکان در رو باز کرد و گفت""آقا سلام ...شرمنده مزاحم شما شدیم...""فرهاد دستش رو به سمت اشکان دراز کرد و گفت""خواهش میکنم...وظیفه است ...""اشکان به عقب برگشت و گفت""ساده من واقعا راضی به زحمت آقا فرهاد نبودم...خودم میومدم دنبالت ""دستم رو بین دوتا صندلی جلو گذاشتم و خودم رو به جلو کشیدم و گفتم""نه بابا،فرهاد عین خودمونه...تعارف نکن ،فرهاد هم بیکار بود!!!""اشکان کمربندش رو بست و گفت""خلاصه که ما رو شرمنده کردن!""
فرهاد لبخندی زد و گفت""‌این حرفها چیه...حالا کجا بریم؟""به فرهاد نگاه کردم و گفتم""من نظر بدم؟اول بریم یک جا ناهار بخوریم بعدش بریم جنگل!!!""فرهاد به سمتم برگشت و گفت""رو که رو نیست تو باز حرف جنگل زدی؟""خنده بلندی کردم و گفتم""الان سه نفریم ...دیگه از خوف جنگل نمیترسم!!!""فرهاد به سمت اشکان برگشت و قضیه جنگل رو برایش گفت...اشکان دستی به شونه فرهاد زد و گفت ""داداش این ساده خانم ما هوای جنگل کرده...اگه موافقی بریم جنگل""فرهاد دستش رو به چشمش گذاشت و گفت""فرمایشات ساده جان جاش اینجاست!!!""اشکان به سمتم چرخید و لبخند معنا داری تحویلم داد...
اشکان راه بلد ما شد...ما رو به یک رستوران دنج تو دل یک جاده قدیمی برد و گفت""اینجا غذاهاش حرف نداره...حالا میخورید متوجه میشید""
با شوخی و خنده غذامون رو خوردیم...واقعا غذاش بی نظیر بود...موقع حساب کردن پول غذاها اشکان سریع پیش صندوق دار رفت ...قیافه فرهاد از سرعت عمل اشکان دیدنی بود...جلوی میز صندوقدار رستوران کش مکش دیدنی بین فرهاد و اشکان راه افتاده بود...کف رستوران خیلی سر بود ...اشکان دست فرهاد رو گرفت و به سمت خودش کشید تا حساب نکنه...از شدت و قدرت اشکان فرهاد روی سرامیکهای رستوران لیز خورد و تو بغل اشکان رفت...با دیدن این صحنه خنده بلندی کردم و همه مشتریها رو به خنده انداختم...بلاخره اشکان موفق به حساب کردن پول غذاها شد...
*******
بعد از خرید تنقلات ،اشکان مسیری رو نشون فرهاد داد و گفت""این جاده میرسه به یک دوراهی ...یک راهش میره به جنگل...اگه موافقین همین جا بریم...فرهاد به سمت من برگشت و گفت""ساده نظرت چیه؟""از پنجره بیرون رو نگاه کردم و گفتم""من قبلا با سلیقه اشکان اشنا شدم...میدونم جاهایی رو که انتخاب میکنه عین خودش بیسته بیسته!!!""اشکان به سمتم برگشت ولی چیزی نگفت...فرهاد از تو آینه نگاهی بهم انداخت که خوب معنی نگاهش رو خوندم...لبخند کجکی تحویلش دادم یعنی اشتباه فکر نکن...
جنگل پیشنهادی اشکان بینظیر بود ...راه پیچ در پیچش لذت رفتنش رو بیشتر میکرد...فرهاد از پنجره دره سمت چپ رو نشونم داد و گفت""ساده دوست داری لب اون دره راه بری؟""از تصورش جیغ خفه ای کشیدم و گفتم""نه...سرم گیج میره !!!""بعد به اشکان نگاه کردم و گفتم""قبلا اینجا اومدی؟""اشکان لبخندی زد و گفت""از سن هفده سالگی این جنگل میزبان من و ...""خنده بلندی کردم و نگذاشتم ادامه حرف مسخره اش رو بزنه...میدونستم شوخی میکنه...برای همین گفتم""آهان فهمیدم از دوران طفولیت اهل خاطره سازی بودی!!!""اشکان خندید و گفت""آفرین،حالا داری راه میفتی!!!""سر بالایی جاده قشنگیش رو دو چندان کرده بود...به قدری جاده رو بالا رفتیم که آسفالت تموم شد و به جاده خاکی رسیدیم...اشکان کمربندش رو باز کرد و گفت""داداش رسیدیم...اینم جنگل پیشنهادی بنده!!!""هر سه از ماشین پیاده شدیم...چه جای قشنگی بود...آفتاب از میان شاخ و برگ درختهای سر به فلک کشیده به ارتفاعات سبز پوش میتابید...به سمت چپ جاده رفتم و گفتم""فرهاد میخوای چشمهام رو ببندم لب این دره راه برم""اشکان و فرهاد به سمت من چرخیدن ...فرهاد ماشین رو دور زد و گفت""نه قربونت بیا اینور ،تو امانتی...""

ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

21 Oct, 19:42


داستان #شب_های_برفی
قسمت 35
قسمت سی و پنجم
اشکهام رو دوباره پاک کردم و گفتم""تو نبودی که بفهمی،یعنی دلم نمیخواست زود همه چی رو بفهمی...!!!""فرهاد دست راستش رو تو جیب شلوارش کرد و گفت""بشین تعریف کن ببینم چی شده...""
دوباره نشستم...فرهاد رو پاهاش نشست و سعی کرد آتش رو دوباره روبراه کنه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم""فرهاد زندگی من و ارمین خوب بود ...هیچ مشکلی با هم نداشتیم ولی یک دفعه ورق چپه شد...""
تا پنج صبح بیدار بودیم و حرف زدیم...کل ماجرا رو گفتم...فرهاد از بی خوابی و سر درد چشمهاش به سرخی میزد...وقتی کل ماجرای خیانت ارمین رو گفتم،فرهاد از جایش بلند شد و گفت""‌مرتیکه عوضی،میدونم چیکارش کنم ...مرتیکه فکر کرده تو هیچکسی رو نداری ...صبر کن برسیم تهران کاری میکنم به غلط کردن بیفته'"'تمام خواهشم رو تو صدام ریختم و گفتم""فرهاد من دیگه بهش فکر نمیکنم ،تو رو خدا ولش کن...من از اون زندگی گذشتم...نزار استرس قبل به سراغم بیاد بزار همه چی فراموشم بشه...""فرهاد سری تکان داد و گفت""تو کاری به این کارها نداشته باش،کاش همون موقع که سر و کله دختره تو زندگیتون پیدا شده بود بهم خبر میدادی تا حق اون نامرد رو کف دستش میگذاشتم ،نه الان که مهر طلاقت خشک شده""
سری تکان دادم و گفتم""دیگه چه فایده ای داشت؟ارمین پاش بدجور لغزید من دیگه نمیخواستمش...""
بعد از شاخه شونه کشیدنهای فرهاد به ویلا برگشتیم...
*******
ساعت نزدیکهای یازده بود که با تکانهای مامانم از خواب بلند شدم...چشمهام به سختی باز میشد...مامانم پتو رو از رویم کنار کشید و گفت""بلند شو...همه دارن میرن بیرون فقط تو و فرهاد خوابیدین ...مگه تا چند بیدار بودین که اینطور بی هوش افتادین؟""
سرم رو دوباره روی بالشت گذاشتم و گفتم‌""تا پنج....مامان من همه چی رو به فرهاد گفتم...فرهاد فهمید...""مامانم وایی گفت و بلند شد...پتو رو دوباره از رویم کنار کشید و گفت""خدا بخیر بکنه...مگه نگفتم چیزی نگو ؟""با حرص پتو رو به روی سرم کشیدم و گفتم""خب فهمید دیگه،تا کی مخفی کاری میکردم ؟مامان ،فرهاد بهم شک بد کرده بود...فکر میکرد من باعث جداییم ...""
مامانم تو فکر رفت و دیگه چیزی نگفت...
*********
خاله و مامانم تو مغازه صنایع دستی مشغول خرید کردن بودن
کنار فرهاد ایستاده بودم و به ماهی های داخل وان نگاه میکردم...
فرهاد تو فکر بود،با پام یکی زدم تو پاش و گفتم ""کجایی؟با ما باش !!!""
فرهاد لبخندی زد و گفت""همین جام...راستی ساده تارا هنوزم با ارمینه؟""از سوال فرهاد حسابی جا خوردم ...قلبم عین یک حباب ترکید و گفتم""نمیدونم...تو رو خدا حرفشون رو نزن...وقتی حرفشون وسط میاد حس بدی میشم ،حس میکنم زیر پام به یکباره خالی میشه!!!""
فرهاد سری تکان داد و گفت""باشه ،دیگه چیزی نمیگم""
*********
تو ماشین با فرهاد تنها بودم...هر دومون ساکت بودیم...دلم میخواست فرهاد رو با اشکان اشنا کنم برای همین بهش گفتم""اشکان هم همین دور و اطرافه...دیشب خیلی اصرار کرد بیاد دنبالم اما من قبول نکردم، موافقی بریم سراغش؟""
فرهاد شونه ای بالا انداخت و گفت""نمیدونم،اگه دوست داری میریم!!!""ذوق زده شدم و گفتم""پس بزار ادرس دقیقش رو ازش بگیرم و دنبالش بریم ...""فرهاد باشه ای گفت و دیگه چیزی نگفت...
سریع گوشیم رو در آوردم و به اشکان زنگ زدم...با بوق سوم چهارم بلند گفت""جانم بانو...امر بفرما؟""...
از طرز حرف زدنش، مسخره کشداری گفتم و سلام کردم...اشکان ته خنده ای کرد و گفت""علیک سلام گل دختر،تویی فکر کردم راه راهه!!!""جیغ خفه ای کشیدم و گفتم""لوس نشو دیگه...کجایی؟من و فرهاد بیرونیم میخواییم بیاییم دنبالت بریم بیرون ...""اشکان با تعجب گفت""کی؟من؟با تو و فرهاد؟بریم بیرون؟من و تو فرهاد؟سه تایی؟کجا؟فرهاد پسر خالت؟""از سوالهای مسلسل وار و مسخره اش خندیدم و گفتم""آره ...آره...من و تو فرهاد...سه تایی...بریم بیرون...میای؟""اشکان خنده کوتاهی کرد و گفت""نه ...نه....من نمیام""حرفش رو جدی گرفتم و گفتم""چرا؟""اشکان آروم گفت""چون فرهادم هست...""به فرهاد نگاه کردم و گفتم""خب باشه،فرهاد کل جریان رو میدونه...دیشب بهش گفتم ،اگه دوست نداری ایرادی نداره نیا ""
اشکان خندید و گفت""حالا گریه نکن ،شوخی کردم کجا بیام؟""سریع گفتم""‌تو نیا،آدرس بده ما میاییم دنبالت""
بعد از گرفتن ادرس با فرهاد به دنبال اشکان رفتیم...

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

21 Oct, 15:42


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی وچهارم
اشکان با تعجب گفت""ساحل؟ساحل شمال؟شمالین؟کجای شمالین؟؟""خنده پر صدایی کردم و گفتم""اره شمالم ...ما اومدیم(............)""اشکان بلند گفت""جون من؟پس نزدیکیم ما هم (...........)""از این همه نزدیکی تعجب کردم و گفتم""دل به دل راه داره سفرهامونم عین زندگیهامون عین همه""اشکان ته خنده ای کرد و گفت""دقیقا!!!""اشکان تو ادامه حرفش گفت""فردا بیام دنبالت بریم بیرون؟میخوام ببینمت...""نمیدونستم فرهاد رو چیکار کنم برای همین گفتم""نه... دو روز دیگه میام تهران""
اشکان اه کش داری گفت و ساکت شد...تا خواستم الو بگم با صدای ارومی گفت""ساده بیام؟دلم تنگ شده ""به فرهاد نگاه کردم ...بهم خیره شده بود...آب دهنم رو قورت دادم و گفتم ""نه،نمیشه...میام تهران ""
اشکان خنده بلندی کرد و گفت""چرا رمزی حرف میزنی؟((نه ...میام تهران))یک کلام بگو نمیتونم از پسر خالم دل بکنم!!!""از تعبیر حرف اشکان خندیدم و گفتم""بعدا به خدمتت میرسم کاری نداری؟""اشکان هم خنده کوتاهی کرد و گفت""نه،مراقب خودت باش...اومدی تهران سوغاتی یادت نره...""پروی کشداری بهش گفتم و خداحافظی کردم...
فرهاد چشمهایش رو ریز کرد و گفت""چرا لپهات گل انداخته؟فضول نیستم ولی میشه بگی کدوم دوستته که این موقع شب بهت زنگ میزنه؟""دستهام رو به روی اتش گرفتم و گفتم""یکی که زندگیش دقیقا عین خودمه...""فرهاد ابرویی بالا انداخت و گفت""از چه لحاظ؟""دلم میخواست بگم که هر دو شکست عشقی خوردیم، اما تنها گفتم""از هر لحاظی که فکر کنی!""
با چوب به زغالها زدم و گفتم""دلم کباب میخواد،خوش به حال دوستم اونها الان دارن کباب میخورن!!!""فرهاد ابروهاش رو تو هم گره داد و گفت""دوستت پسره؟""از حرفش حسابی جا خوردم ...زبونم به نه گفتن نمیچرخید...اب دهنم رو قورت دادم و با مکث چند ثانیه ای گفتم""اره!!!""فرهاد از روی بلوک سیمانی بلند شد و گفت""آره؟""سرم رو به زیر انداختم و گفتم""آره،ولی نه اون دوستی که تو فکر میکنی...ما دوستیمون ساده است...فرهاد عصبی شد و گفت""‌همه از این حرفها زیاد میزنن ...دوستی ساده...دوستی اجتماعی ...بعد که خوب رابطشون رو هم میزنی میفهمی انقدر ها هم ساده نبوده میفهمی که خر فرضت میکردن...""تا خواستم بهش بگم من و اشکان جز اون دسته از ادمها نیستیم فرهاد با پاش به زیر سنگهای دور آتش زد و گفت""حالا میفهمم چرا از ارمین خبری نیست...رفیقم حق داره گم و گور بشه...کی تحمل همچین زندگی رو داره که آرمین داشته باشه؟،ساده تو با زندگیت چیکار کردی؟تو که عاشق ارمین بودی تو که جونت به جونش بند بود حالا این پسره وسط زندگی تو ارمین چی میگه؟""از حرفهای فرهاد بغض کردم ،اون داشت یک طرفه به قاضی میرفت...از روی بلوک بلند شدم و گفتم""زود به کرسی قضاوت نشستی آقا فرهاد...تو من رو اینطوری شناختی؟‌تو که از هیچی خبر نداری تو که نبودی و نمیدونی چی بود و شد ...تو حق نداری من رو مقصر بدونی...حیف که قول دادم چیزی نگم وگرنه میگفتم چی به سرم اومده...""اشکهام بی اختیار رو گونه ام میریخت...نگاهم تو نگاه فرهاد گره خورده بود...رگ گردن فرهاد رو میدیدم ....با عصبانیتی که سعی میکرد پنهونش کنه گفت""بی خود قول دادی...به کی قول دادی؟زود باش بگو چی شده...به خداوندی خدا اگه نگی چه بلایی سرت اومده تا صبح نشده همه رو از خواب بلند میکنم و به زور ازشون حرف میکشم...اگه دلت نمیخواد مسافرت رو به کام همه تلخ کنم خودت بگو""
با استین پلیورم اشکهام رو پاک کردم و گفتم""نزار قول و قسمم رو بشکنم...فقط بدون دلم بدجور شکسته""خواستم به ویلا برگردم که فرهاد مچ دستم رو گرفت و گفت""تا نگی چی شده نمیزارم بری...""به چشمهاش نگاه کردم و گفتم""‌من و آرمین از هم طلاق گرفتیم""فرهاد چند ثانیه به زمین خیره شد و گفت""شما چیکار کردین؟""اب دهنم رو قورت دادم و شمرده شمرده گفتم""مــــــــــــــــــن و ارمــــــــــــــــــین از هم طـــــلاق گرفـــــــــتیم!!!""
فرهاد چشمهاش رو ریز کرد و گفت""برای چی؟کی؟چرا الان میگی؟من باید آخرین نفر باشم که میفهمم؟""

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

20 Oct, 16:02


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و دوم
فرهاد چوب های توی دستم رو گرفت و گفت""نترس ،حالا یک چیزی میشه !!!""نفسم رو پر صدا بیرون دادم و گفتم""چوبها رو بنداز...چوب میخواییم چیکار ؟!!!ما گم شدیم ...امشب رنگ بیرون از جنگل رو نمیبینیم...""حرفهام مایوسانه و دلهره اور بود...فرهاد خنده کوچولویی کرد و گفت""ساده شوخی کردم ،داریم درست میریم...ماشینم رو میبینی؟""چیزی نمیدیدم برای همین گفتم""نه کجاست؟""فرهاد از اون فاصله ریموت ماشین رو زد ...با روشن شدن چراغ های ماشین دل منم روشن شد...نفس عمیقی از روی اسودگی کشیدم و گفتم""خدایا شکرت...فرهاد من رو ترسوندی،دیگه از این شوخی ها نکن مگه نمیدونی من خیلی جون دوستم؟""فرهاد چوبها رو تو ماشین گذاشت و گفت""اتفاقا چون میدونستم خیلی جون دوستی باهات این شوخی رو کردم...تازه میخواستم بیشتر بترسونمت اما دلم نیومد...""
فرهاد تا ماشین رو استارت زد به صندلی عقب برگشتم و گفتم""فرهاد کسی این پشت مخفی نشده؟""فرهاد با تعجب به عقب برگشت و گفت""نه،واسه چی؟""لبخندی زدم و گفتم""مگه تو این فیلم ترسناکها ندیدی که یکی همیشه اینجور موقع ها عقب ماشینه؟یا همین که ماشین رو روشن میکنی یکی با شدت به شیشه ماشین میکوبه؟""فرهاد دنده رو جا زد و بلند بلند شروع کرد به خندیدن...از خنده های فرهاد خودمم به خنده افتادم و گفتم""دروغ میگم؟کل فیلم ترسناکها اینطوریه....""فرهاد سرش رو به سمتم چرخوند و گفت""فکر میکنی چرا بین اون همه دختر عمه و دختر عمو، فقط با تو میچرخیدم و بیرون میرفتم؟""از سوال بی ربط فرهاد لبهام رو به جلو دادم و گفتم""‌چه میدونم؟""فرهاد چشمکی بهم زد و گفت""چون تو با بقیه فرق داشتی...همیشه تو یک جور دیگه بودی ،این رو از بچگی فهمیدم ...همیشه سوالات حرص پسرهای فامیل رو در میاورد اما من سوالای تموم نشدنی تو رو دوست داشتم...تو از همون بچگی دنبال جنگولک بازی بودی و این برای من که یک پسر بودم جذاب بود...تو همیشه عاشق دروازه بانی بودی اما بچه ها دوست نداشتن یک دختر به فوتبالشون راه پیدا کنه اما من با همه دعوا میکردم که تو رو هم بازی بدهند...ساده وقتی نه سالم شد ...بابام بهم گفت خاله داره دختر میاره ،من عاشق دختر بودم خیلی دوست داشتم مامان خودمم دختر بیاره ...وقتی تو به دنیا اومدی خونتون شلوغ و پر رفت و امد شد...هیچکس حواسش به من نبود...من یواشکی از پشت مبل بالا سرت میومدم و نگاهت میکردم...خیلی با مزه بودی ...موهای مشکیت کله گردت رو بانمک تر کرده بود...وقتی نگاهت میکردم تو هم نگاهم میکردی...خودم رو میکشتم تا اجازه بدهند بغلت کنم...حس خوبی بود، کم کم یک سالت شد و اجازه بازی کردن با تو رو بهم دادند...من همیشه اسب تو میشدم و تو رو به روی کولم میگذاشتم ...تو برای من همه چی بودی ...منتظر بودم زودتر هفته ها بگذره و جمعه بیاد تا همه تو باغ بابا بزرگ جمع بشیم و من با تو بازی کنم...روزهای بچگی من با یاد تو سر میشد با یاد موهای فرفریت که ارزوی شونه زدنشون به دلم موند...تو هر چی بزرگتر میشدی با نمک تر میشدی...وقتی دندون در آوردی اولین مسواکت رو خودم خریدم...وقتی رفتی مهد کودک کیفت رو خودم خریدم...چون تو رو یک جور دیگه دوست داشتم ...""دیگه از جنگل خارج شده بودیم و به روستا رسیدیم...حرفهای فرهاد خیلی قشنگ بود دلم میخواست بازهم بگه...خودم رو کنجکاو نشون دادم تا باز هم حرف بزنه...
فرهاد نگاهی بهم کرد و گفت""چیه؟تموم شد دیگه...""به سمت در چرخیدم و گفتم""چقدر زود...حرفهات عین کارهات بی سر و تهه!!!""فرهاد لبخندی زد و گفت""دیگه گفتنشون چه فایده داره؟...من باید این حرفها رو دو سال پیش میزدم ،نه الان که زن رفیقم شدی...""توقع نداشتم از اون حرفها به آرمین و ازدواجم برسه..تو شک حرفش بودم که گفت""وقتی ارمین بهم گفت ساده رو میخوام تو دلم بهش خندیدم،چون فکر میکردم تو هم بهم علاقه داری و جوابت بهش منفیه...اما وقتی بهم گفتی فرهاد رفیقت چه جور آدمیه؟... تازه فهمیدم خیلی خوش باور بودم که تو رو برای خودم میدونستم...ساده من تو رو دوست داشتم ...وقتی جواب بله رو به آرمین دادی رفتم تا ناراحتیم رو نبینی...میدونستم دیر یا زود دستم برای تو و ارمین رو میشه برای همین رفتم تا رفیقم احساس خطر نکنه ...""
با حرفهای فرهاد ضربان قلبم بالا گرفته بود...من میدونستم فرهاد بهم علاقه داره اما از شدت و ضعفش خبر نداشتم...
تو دلم گفتم""رفیقت تو زرد از آب در اومد آقا فرهاد...کاش بودی و میدیدی چه به سرم آورد!!!""

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

20 Oct, 10:45


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و یکم
بی تفاوت گفتم""‌حساب نکردم چند وقت از رفتنش گذشته!!!""فرهاد با تردید پرسید""دوست نداشتی پرژه ای خارج از تهران برداره؟""‌نیشخندی زدم و گفتم""اتفاقا الان که از هم دوریم خیلی خوشحالم...ناراحتی من واسه دوری نیست ناراحتیم چیزهای دیگه است که دوست ندارم ازشون حرف بزنم!""فرهاد نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت...
********
وقتی به جنگل رسیدیم ...هر دو همزمان نفس عمیقی کشیدیم ...به فرهاد نگاه کردم و گفتم""بوی زندگی میاد مگه نه؟""فرهاد لبخندی زد و گفت""دقیقا دفعه اولی هم که اومدیم این حرف رو زدی((بوی زندگی میاد مگه نه؟))...""
خنده ای کردم و گفتم""ایول حافظه!!!""
شونه به شونه فرهاد راه میرفتم و حرف میزدم...از دو سالی که نبود گفتم...از همه چی گفتم به جز زندگی مشترکم با آرمین...فرهاد ساکت بود و به حرفهایم گوش میداد...بغض بدی به گلویم چنگ مینداخت دلم میخواست همه چی رو بهش بگم اما از واکنش فرهاد و خاله میترسیدم...
روی دو زانو نشستم و گفتم""بیا چوب جمع کنیم ...شب میخوام کنار ساحل بشینم و به دریا نگاه کنم...""فرهاد کنارم نشست و گفت""تو که از دریا خوشت نمیومد ،چی شده حالا میخوای کنار ساحلش بشینی؟""لبخندی زدم و گفتم""هنوزم خوشم نمیاد ،اما آتش درست کردن رو دوست دارم ...بوی دود و تق تق کردن چوبهای نمناک رو دوست دارم""هر دو مشغول جمع کردن هیزم شدیم...
هوا کم کم داشت تاریک میشد...به فرهاد گفتم""خوف جنگل نزدیکه...بریم ؟یا بمونیم؟""
فرهاد گفت ""خیلی اومدیم جلو...تا برگردیم سمت ماشین هوا کلا تاریک میشه...برگردیم""
******
هوا به کل تاریک شده بود...چشم چشم رو نمیدید...از شدت ترس و هیجان بیخود و بی جهت میخندیدم...فرهاد هم از خنده های پر استرس من میخندید و بهم امیدواری میداد که نگران نباشم...همش نگران بودم که مسیر رو اشتباه برگشته باشیم و نتونیم ماشین رو پیدا کنیم...با هیجان گفتم""فرهاد درست اومدیم؟باور کن انقدر راه نیومدیم...پس چرا به ماشینت نمیرسیم؟فرهاد تو رو خدا قشنگ فکر کن ببین درست اومدیم؟""فرهاد بلند خندید و گفت''"ساده جان ،چرا نگرانی؟باور کن مشغول حرف زدن بودی و مسیر به نظرت کوتاه اومده،ما درست میریم اما خیلی به ماشین دوریم ...خیالت راحت گم نمیشیم...اصلا فکر کن گم شدیم از چی میترسی؟من کنارتم تنها که نیستی!""نفس عمیقی کشیدم و گفتم""فکر کردنشم ترسناکه!فرهاد اگه گم بشیم میمیریم ...گرگ ها میخورنمون !!!""فرهاد خنده خیلی بلندی کرد و گفت""گرگ کجا بود؟این صداهایی که میشنوی صدای شغاله ...""
هر لحظه به استرسم افزوده میشد و فرهاد رو بیشتر به خنده می انداختم...دیگه هیچ چیز رو نمیدیدیم...فرهاد نور صفحه گوشیش رو تو صورتم انداخت و گفت""میبینم که داری سکته میکنی ،این بود شجاعتت؟پس چرا هی میگفتی خوف جنگل رو بمونیم و ببینیم تو که وا دادی دختر خاله جان!!!""
تو دلم گفتم""غلط کردم ....غلط کردم...غلط کردم رو برای همین موقع ها گذاشتن دیگه...!!!!!!""
فرهاد به یکباره ایستاد و گفت""ساده صبر کن!!!ما چرا داریم به سمت راست میریم؟ما از چپ اومدیم مگه نه؟""خودم رو حسابی باختم و گفتم""فرهاد نمیبینمت کجایی؟""فرهاد نور گوشیش رو بالا تر گرفت و گفت ""اینجام!!!ما از چپ اومدیم؟؟؟؟؟""با عصبانیت گفتم""من چه میدونم...تو گفتی داریم درست برمیگردیم ...من که گفتم مسیرمون طولانی شد....فرهاد من میترسم ،تو رو خدا یک کاری کن ،غلط کردم گفتم بمونیم و خوف جنگل رو ببینیم تو رو جون خاله خوب فکر کن ببین کجاییم؟""
ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

19 Oct, 18:55


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و یکم
بی تفاوت گفتم""‌حساب نکردم چند وقت از رفتنش گذشته!!!""فرهاد با تردید پرسید""دوست نداشتی پرژه ای خارج از تهران برداره؟""‌نیشخندی زدم و گفتم""اتفاقا الان که از هم دوریم خیلی خوشحالم...ناراحتی من واسه دوری نیست ناراحتیم چیزهای دیگه است که دوست ندارم ازشون حرف بزنم!""فرهاد نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت...
********
وقتی به جنگل رسیدیم ...هر دو همزمان نفس عمیقی کشیدیم ...به فرهاد نگاه کردم و گفتم""بوی زندگی میاد مگه نه؟""فرهاد لبخندی زد و گفت""دقیقا دفعه اولی هم که اومدیم این حرف رو زدی((بوی زندگی میاد مگه نه؟))...""
خنده ای کردم و گفتم""ایول حافظه!!!""
شونه به شونه فرهاد راه میرفتم و حرف میزدم...از دو سالی که نبود گفتم...از همه چی گفتم به جز زندگی مشترکم با آرمین...فرهاد ساکت بود و به حرفهایم گوش میداد...بغض بدی به گلویم چنگ مینداخت دلم میخواست همه چی رو بهش بگم اما از واکنش فرهاد و خاله میترسیدم...
روی دو زانو نشستم و گفتم""بیا چوب جمع کنیم ...شب میخوام کنار ساحل بشینم و به دریا نگاه کنم...""فرهاد کنارم نشست و گفت""تو که از دریا خوشت نمیومد ،چی شده حالا میخوای کنار ساحلش بشینی؟""لبخندی زدم و گفتم""هنوزم خوشم نمیاد ،اما آتش درست کردن رو دوست دارم ...بوی دود و تق تق کردن چوبهای نمناک رو دوست دارم""هر دو مشغول جمع کردن هیزم شدیم...
هوا کم کم داشت تاریک میشد...به فرهاد گفتم""خوف جنگل نزدیکه...بریم ؟یا بمونیم؟""
فرهاد گفت ""خیلی اومدیم جلو...تا برگردیم سمت ماشین هوا کلا تاریک میشه...برگردیم""
******
هوا به کل تاریک شده بود...چشم چشم رو نمیدید...از شدت ترس و هیجان بیخود و بی جهت میخندیدم...فرهاد هم از خنده های پر استرس من میخندید و بهم امیدواری میداد که نگران نباشم...همش نگران بودم که مسیر رو اشتباه برگشته باشیم و نتونیم ماشین رو پیدا کنیم...با هیجان گفتم""فرهاد درست اومدیم؟باور کن انقدر راه نیومدیم...پس چرا به ماشینت نمیرسیم؟فرهاد تو رو خدا قشنگ فکر کن ببین درست اومدیم؟""فرهاد بلند خندید و گفت''"ساده جان ،چرا نگرانی؟باور کن مشغول حرف زدن بودی و مسیر به نظرت کوتاه اومده،ما درست میریم اما خیلی به ماشین دوریم ...خیالت راحت گم نمیشیم...اصلا فکر کن گم شدیم از چی میترسی؟من کنارتم تنها که نیستی!""نفس عمیقی کشیدم و گفتم""فکر کردنشم ترسناکه!فرهاد اگه گم بشیم میمیریم ...گرگ ها میخورنمون !!!""فرهاد خنده خیلی بلندی کرد و گفت""گرگ کجا بود؟این صداهایی که میشنوی صدای شغاله ...""
هر لحظه به استرسم افزوده میشد و فرهاد رو بیشتر به خنده می انداختم...دیگه هیچ چیز رو نمیدیدیم...فرهاد نور صفحه گوشیش رو تو صورتم انداخت و گفت""میبینم که داری سکته میکنی ،این بود شجاعتت؟پس چرا هی میگفتی خوف جنگل رو بمونیم و ببینیم تو که وا دادی دختر خاله جان!!!""
تو دلم گفتم""غلط کردم ....غلط کردم...غلط کردم رو برای همین موقع ها گذاشتن دیگه...!!!!!!""
فرهاد به یکباره ایستاد و گفت""ساده صبر کن!!!ما چرا داریم به سمت راست میریم؟ما از چپ اومدیم مگه نه؟""خودم رو حسابی باختم و گفتم""فرهاد نمیبینمت کجایی؟""فرهاد نور گوشیش رو بالا تر گرفت و گفت ""اینجام!!!ما از چپ اومدیم؟؟؟؟؟""با عصبانیت گفتم""من چه میدونم...تو گفتی داریم درست برمیگردیم ...من که گفتم مسیرمون طولانی شد....فرهاد من میترسم ،تو رو خدا یک کاری کن ،غلط کردم گفتم بمونیم و خوف جنگل رو ببینیم تو رو جون خاله خوب فکر کن ببین کجاییم؟""
ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

19 Oct, 17:22


طرز تهیه سوسیس کالباس خانگی

دیدن دستور

داستانهای شازده کوچولو

19 Oct, 17:15


.
ایــن روزا سـالـم خـوری تــرِنــده

پس عضو کانال
سـوسـیـس کــده شـو
و با فـاطـمـه بـانـو که مدرس سوسیس
و کالبـاسِ خـونگیِ، خوشمزه های دیگه
رو یاد بگیر 👍😉

اگه دنبال یه هـُـنــَر خـوشـمـزه ای
بیا اینجا👇



https://t.me/+9KO0rLSrThQxYmNk
https://t.me/+9KO0rLSrThQxYmNk
https://t.me/+9KO0rLSrThQxYmNk
.

داستانهای شازده کوچولو

19 Oct, 17:14


داستا #شب_های_برفی
قسمت سی ام
برای اینکه به بحث ها خاتمه بدم گفتم""‌فرهاد لواشکی ،الوچه ای،ترشکی چیزی نمیخری؟قبل از رفتنت دست و دلباز تر بودی!!!""
فرهاد از تو آینه نگاهی بهم انداخت و گفت""چه عجب...ساده خانم یکی از خصلتهاش رو حفظ کرده...""لبخندی زدم و گفتم""لواشکش ترجیحا ترش باشه...
فرهاد کنار جاده نگه داشت و گفت""بپر پایین...""
با وسواس الوچه و لواشک ها رو سفارش میدادم...فرهاد پا به پام تو مغازه ها میومد و خرید هام رو انجام میداد...
********
به دریا خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم از دریا خوشم نمیومد ...فرهاد چمدونم رو به دستم داد و گفت""میدونم ویلای کنار دریا دوست نداری،ولی قول میدم هر روز ببرمت جنگل!!!""چمدون رو گرفتم و گفتم""هنوز مسیر اون جنگلی که دوتایی کشفش کردیم یادته؟؟""فرهاد چشمهایش رو ریز کرد و گفت""همون که راه اصلیش از روستاست؟""سریع گفتم""آره همون!!!""
فرهاد خنده ای کرد وگفت""آره یادمه...فقط بگم خوف جنگل رو باید تجربه کنیم""لبخند دندون نمایی زدم و گفتم""پایه ام!!!""
فرهاد گفت""تو که همیشه پایه این خل بازیا هستی!!!""
*********
دایی و زندایی با آغوش گرم از ما استقبال کردن...میترسیدم دایی یا زنش از ماجرای جداییم جلوی فرهاد حرفی بزنن اما چیزی نگفتن و خیال من رو راحت کردن...
بعد از ناهار به اتاق بالا رفتم و خوابیدم...تو خواب عمیق بودم که در اتاق زده شد...با صدای بی رمقی گفتم""بله؟""فرهاد از پشت در گفت""منم ساده،نمیای بریم؟""سریع بلند شدم و گفتم""الان میام بزار حاضر بشم!""فرهاد باشه ای گفت و رفت...
مانتوی گشاد سفید مشکیم که طرح عشق بود رو تن کردم ...موهای فرم رو با کش محکم بستم تا چتریهام تو صورتم نریزه...شال مشکیم که طرحهای سفید به رویش بود رو سر کردم...کیف لوازم ارایشم رو از تو چمدون بیرون اوردم و رژ گونه هلوییم رو به روی گونه ام زدم تا صورتم کمی رنگ بگیره...بعد از ارایش کمرنگ و دخترونه ام کتونی های بنفشم رو از تو چمدون بیرون اوردم و به پایین رفتم...
فرهاد تو پذیرایی کنار بقیه نشسته بود و حرف میزد...
با صدای بلند به همه سلام کردم و گفتم ""خب من حاضرم بریم؟""فرهاد به سمتم برگشت و گفت""چه عجب !!!بریم...""خاله با تعجب گفت""کجا ؟الان دیگه شب میشه هر جا میخواهید برید بمونه برای فردا...ما هم فردا میایم!!!""فرهاد از جایش بلند شد و گفت""جایی نمیریم همین دور و اطرافیم ...""میدونستم خاله دوست نداره من و فرهاد تنها بشیم برای همین گفتم""خاله جون بابت همه چی خیالتون راحت باشه...""خاله نگاهی به مامانم انداخت و چیزی نگفت...
*******
فرهاد آروم اروم رانندگی میکرد ...هر دو ساکت بودیم و چیزی نمیگفتیم ...سرم رو از پنجره بیرون کرده بودم و نفس عمیق میکشیدم...بوی نم جنگل به بینیم میخورد...به هر زن و مرد روستایی که میرسیدم سلام میکردم...همه با روی باز جواب سلامم رو میدادن و عید مبارکی میگفتن...به سمت فرهاد برگشتم و گفتم""عاشق نیم کلاچهاتم...مرسی که گاز نمیدی و میزاری از این روستا و مردمش لذت ببرم!!!""فرهاد خنده بلندی کرد و گفت""جدی؟میخوای اصلا خاموش کنم پیاده بشم هول بدم؟""بلند بلند خندیدم و گفتم""نه...من سرعت رو دوست ندارم...همیشه آرمین با سرعتش تو جاده ها باعث عذابم بود ولی الان حالم خوبه...از اینکه صدای سنگریزه ها رو زیر لاستیک ها میشنوم حالم خوبه...از اینکه دستم به شاخه درخت میخوره حالم خوبه...از اینکه انگشتم با لمس گزنک ها خارش پیدا میکنه حالم خوبه...""فرهاد به سمتم چرخید و گفت""حالت خوبه؟""خندیدم و گفتم ""حالم شاعرانه است...فرهاد اذیت نکن بزار دو کلمه هم من جملات قشنگ بگم...بزار کمی شاعر بشم!!!!""
فرهاد به بیرون از ماشین نگاه کرد و گفت""چیه؟دلت برای شوهرت تنگ شده شعر و شاعریت رو برای من اوردی؟""بغض کردم و گفتم""نه دلم تنگ نشده...""فرهاد به سمتم برگشت و گفت ""چرا؟چند وقته ندیدیش؟""

ادامه دارد