داستانهای شازده کوچولو @shazdehkochollo Channel on Telegram

داستانهای شازده کوچولو

@shazdehkochollo


داستانهای شازده کوچولو (Persian)

در کانال تلگرامی "داستانهای شازده کوچولو" شما به دنیای جذاب و شگفت‌انگیز این شخصیت معروف و محبوب وارد خواهید شد. اگر دوست دارید داستان‌های زیبا و پر انرژی را بخوانید، این کانال بهترین انتخاب برای شماست.

شازده کوچولو یکی از شخصیت‌های محبوب دنیای ادبیات کودکان است که توسط نویسنده معروف فرانسوی، آنتوان دو سنت‌اگزوپری، خلق شده است. این شاهزاده کوچک با دلباخته و گرم‌قلب خود تلاش می‌کند تا در دنیای پر از راز و رمز و بازی‌های شگفت‌انگیز خودش را پیدا کند.

در کانال "داستانهای شازده کوچولو" شما می‌توانید از داستان‌های مختلف این شخصیت فرهنگی حیرت‌انگیز لذت ببرید و با مسائل اخلاقی و فلسفی که در آنها مطرح می‌شوند، آشنا شوید. این کانال مناسب برای همه‌ی افرادی است که علاقه‌مند به خواندن داستان‌های زیبا و آموزنده هستند.

پس بی‌دقتی نکنید! به کانال تلگرامی "داستانهای شازده کوچولو" بپیوندید و در دنیای شگفت‌انگیز این شاهزاده کوچک سرگرم شوید. برای عضویت در کانال، به لینک زیر مراجعه کنید: https://t.me/+Is7sShwFmA9lZjJk

داستانهای شازده کوچولو

18 Nov, 13:44


#داستان_واقعی
بهمن عاشق دختر همسایه سارا میشود، اما اختلاف اعتقادی باعث شد  سارا را به بهمن ندهند، سارا با پسرعمویش ازدواج می کند. می گویند بهمن از پشت بامی ایستاده و مراسم عروسی را در چند حیاط آنورتر تماشا میکرده است.
بهمن از فردای آن روز لال میشود. آری لال میشود. هر کس هر چیزی می گوید می شنود ، یعنی کَر نیست ولی لال است. هیچ سخنی نمی گوید، خانواده اش او را به طبیب میبرند، مداوا نمی شود، به طهران و سپس به فرنگ هم میبرند، نمیشود که نمیشود. فالبین و دعانویس و جادوگری هم افاقه ای نمی کند. افرادی که او را میدیدند حیران او میشدند، برخی می گویند بهمن بعد از لال شدن لبخند هم نزد،... سی سال می گذرد،
شوهرِ سارا سل گرفته و می میرد....

ادامه داستان عاشقی بهمن و سارا 👇👇
https://t.me/+2s8pMnzy6exiMTc0

داستانهای شازده کوچولو

18 Nov, 13:29


🔴شب جمعه بود با شوهرم رفتیم دریاچه چیتگر(تهران) که براش تولد بگیرم و چند تا از دوستامم دعوت کردم.اونشب واقعا به خودم رسیده بودم.دوست شوهرم رضا که مجرد بود و شوهرم خیلی بهش اعتماد داشت از اول تا آخر نگاش به من بود نگاهش خیلی اذیتم میکرد.مراسم که تموم شد هر چی ماشینو استارت زدیم روشن نشد و شوهرم گفت آقا رضا اگه زحمتی نیست شما خانومم و شایان(پسرم)رو ببرید خونه تا ماشین درست بشه خیلی دیر میشه.تا میخواستم بگم نه منم همینجا هستم که دیدم رضا ماشینشو روشن کرده و گفت: ستاره خانوم بفرماید...چند دقیقه ای که توو مسیر بودیم یه مرتبه رضا نگه داشت و اومد در عقب و باز کرد و گفت خب حالا...

ادامه ی داستان ➡️

داستانهای شازده کوچولو

18 Nov, 10:30


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت بیست و یکم

هنوز خوابم نبرده بود که یک پیام اومد
کیا بود""""امشب خیلی خوشگل شده بودی...کاش امشب با نگاه های ماهان و اون مرتیکه خراب نمیشد...رها ........................""""
وا چرا جلو اسمم انقد نقطه گذاشت؟؟؟
چرا حرفشو نزد....تا یک ساعت به رفتارهای کیا و پیامکش فکر کردم...یعنی دوستم داشت؟؟؟!!!!
بیخیال شدم و خوابیدم....
...................
کیارش
امشب چرا صبح نمیشه؟؟؟چرا دلم نخواست ماهان و رها باهم برقصن مگه تا حالا صد دفعه رها نگفته که اینا فقط دوستاشن...پس چرا امشب نگاه ماهان به رها رنگی از دوستی توش نبود....
رها تو رو خدا به هیچ کس غیر از من فکر نکن...دلم به حال خودم سوخت....کاش رها بفهمه که من عاشقشم ......کاش.....
......................
فصل بهمن بود هوا خیلی سرد بود....تولده رها هم نزدیک بود....میخواستم براش جشن بگیرم اما نمیدونستم کجا....اول تصمیم گرفتم تو یک رستوران جشن بگیرم اما دیدم شاید زیاد خوشش نیاد...کلی فکر کردم حتی با مهسا و فرهادم مشورت کردم...مهسا گفت بهترین راه برای سوپرایز رها جشن تولدیه که تو خونه خودش برگزار شه...بهش گفتم خب پس تو باید کلید خونشو یک جوری ازش کش بری تا من کارها رو سریع انجام بدم....مهسا گفت تو نگران نباش فقط تو نصف روز میتونی خونه رو اماده کنی ؟گفتم اره میتونم...فرهاد گفت رو منم حساب کن...تو دلم عروسی بود...وای چه شود !!!!
تو دلم گفتم رها خانم منتظر ۱۴بهمن باش که برات سوپرایز دارمممم!!!!!!
............................
رها
امروز روزه تولدمه ....اصلا خوشحال نیستم چون بابام دیگه نیست که بخواد برام کیک و عروسک بخره...دلم گرفت.....داشتم چاییم رو میخوردم که دیدم ابدارچی شرکت در اتاقم رو باز کرد..گفت خانم رفیعی دوستتون کارتون داره!!!…گفتم بگید بیاد تو....مهسا اومد داخل اتاق....گفتم اینجا چیکار میکنی....گفت مهسا دلم گرفته بود اومدم ببینمت اخه میخوام با فرهاد برم مسافرت....گفتم حالا چه وقته مسافرته؟؟؟؟بغلش کردم و گفتم الهی قربون دلت برم حالا کجا میخوای بری ؟گفت ترکیه...گفتم اوهوووو خب حالا این ناراحتی داره ؟؟؟خوشحال باش خره...یدونه زدم تو سرش گفتم حالا بشین....نشست...خواستم بگم چایی میخوری که خودش گفت رها برو یک چایی برام بیار...گفتم الان به ابدارچی میگم برات بیاره...گفت نه خودت برو ....گفتم باشه میرم ولی انقد وسواسی نباش اخر سر فرهاد برت میگردونه خونه مامانت ها ....خندید گفت نخییرررم اقامون منو رو سرش میزارررره....گفتم بله میدونم....
..................
با سینی چایی وارد اتاق شدم...مهسا یک گوشه نشسته بود....چایی رو که خورد بلند شد بوسم کرد گفت سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟...گفتم عطر....گفت رو چشمم کلی ماچ و بوسم کرد و رفت....

کیارش
تو ماشین با فرهاد منتظر مهسا بودیم که بلاخره اومد...از دور کلید خونه رو تو هوا میچرخوند و میخندید....سوار شد گفت خب اقا کیا من کارمو انجام دادم حالا چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟
گفتم خب الان سه تایی میریم خونه رو اماده میکنیم....بعد تو یک ساعت قبل از اینکه رها از شرکت بزنه بیرون باید باز بری پیشش کلید رو بزاری توکیفش...مهسا گفت من خنده ام میگیره ...گفتم نباید بخندی چون تو مثلا با فرهاد دعوات شده رفتی پیش رها که باهاش درد و دل کنی و سبک شی....گفت کیارش چرا همه کار سختهارو میدی به من؟...فرهاد لپشو کشید و گفت اشکال نداره خانمم یعنی این همه زحمتت به خوشحالی دوستت نمی ارزه؟؟؟
مهسا گفت اتفاقا من واسه خاطره رها هرکاری میکنم تا کمی خوشحال شه.....

فرهاد و مهسا خیلی زحمت کشیدن....تا ساعت سه هردو شون پا به پام کار کردن....بعد اونا رفتن خونشون تا واسه شب حاضر شن....
منم بادکنک هارو به در و دیوار چسبوندم....
..
رها
یک ساعت مونده بود که کارم تموم شه که دیدم باز ابدارچی شرکت در اتاقمو زد....گفتم بله...گفت خانم رفیعی بازم دوستتون اومده....جا خوردم باز چی شده بود؟؟؟مهسا با لبای اویزون اومد تو....گفتم سلام اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟گفت رها حالم اصلا خوب نیست...نشوندمش رو صندلیم گفتم چرا؟؟؟گفت مسافرتم کنسل شد منم با فرهاد دعوا کردم...گفتم همین ؟!!!گفت اره ..گفتم خااااک تو سرت خب کنسل شد که شد فدای سرت حالا دعوا کردنت چی بود؟!!!.....گفت نمیدونم از رو لجم دعوام شد....گفت رها بیا بریم بیرون یکم حال و هوام عوض شه گفتم باشه ولی اول زنگ بزن به فرهاد بگو که پیش منی تا نگران نشه....گفت باشه .....
...
تو ماشین بودیم که مهسا کیفمو از صندلی عقب برداشت...گفت رژ لب پر رنگ چی داری؟؟؟گفتم هر چی هست تو همون کیف لوازم ارایشمه....سریع کیفمو باز کرد و یک رژ برداشت .....

کیارش
فرهاد پیام داد که مهسا کلید رو دوباره گذاشته تو کیف رها....خوشم اومد دختره زرنگی بود....

ادامه دارد
....

داستانهای شازده کوچولو

18 Nov, 10:29


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت بیست و یکم
🆔 @dastan_kootah
هنوز خوابم نبرده بود که یک پیام اومد
کیا بود""""امشب خیلی خوشگل شده بودی...کاش امشب با نگاه های ماهان و اون مرتیکه خراب نمیشد...رها ........................""""
وا چرا جلو اسمم انقد نقطه گذاشت؟؟؟
چرا حرفشو نزد....تا یک ساعت به رفتارهای کیا و پیامکش فکر کردم...یعنی دوستم داشت؟؟؟!!!!
بیخیال شدم و خوابیدم....
...................
کیارش
امشب چرا صبح نمیشه؟؟؟چرا دلم نخواست ماهان و رها باهم برقصن مگه تا حالا صد دفعه رها نگفته که اینا فقط دوستاشن...پس چرا امشب نگاه ماهان به رها رنگی از دوستی توش نبود....
رها تو رو خدا به هیچ کس غیر از من فکر نکن...دلم به حال خودم سوخت....کاش رها بفهمه که من عاشقشم ......کاش.....
......................
فصل بهمن بود هوا خیلی سرد بود....تولده رها هم نزدیک بود....میخواستم براش جشن بگیرم اما نمیدونستم کجا....اول تصمیم گرفتم تو یک رستوران جشن بگیرم اما دیدم شاید زیاد خوشش نیاد...کلی فکر کردم حتی با مهسا و فرهادم مشورت کردم...مهسا گفت بهترین راه برای سوپرایز رها جشن تولدیه که تو خونه خودش برگزار شه...بهش گفتم خب پس تو باید کلید خونشو یک جوری ازش کش بری تا من کارها رو سریع انجام بدم....مهسا گفت تو نگران نباش فقط تو نصف روز میتونی خونه رو اماده کنی ؟گفتم اره میتونم...فرهاد گفت رو منم حساب کن...تو دلم عروسی بود...وای چه شود !!!!
تو دلم گفتم رها خانم منتظر ۱۴بهمن باش که برات سوپرایز دارمممم!!!!!!
............................
رها
امروز روزه تولدمه ....اصلا خوشحال نیستم چون بابام دیگه نیست که بخواد برام کیک و عروسک بخره...دلم گرفت.....داشتم چاییم رو میخوردم که دیدم ابدارچی شرکت در اتاقم رو باز کرد..گفت خانم رفیعی دوستتون کارتون داره!!!…گفتم بگید بیاد تو....مهسا اومد داخل اتاق....گفتم اینجا چیکار میکنی....گفت مهسا دلم گرفته بود اومدم ببینمت اخه میخوام با فرهاد برم مسافرت....گفتم حالا چه وقته مسافرته؟؟؟؟بغلش کردم و گفتم الهی قربون دلت برم حالا کجا میخوای بری ؟گفت ترکیه...گفتم اوهوووو خب حالا این ناراحتی داره ؟؟؟خوشحال باش خره...یدونه زدم تو سرش گفتم حالا بشین....نشست...خواستم بگم چایی میخوری که خودش گفت رها برو یک چایی برام بیار...گفتم الان به ابدارچی میگم برات بیاره...گفت نه خودت برو ....گفتم باشه میرم ولی انقد وسواسی نباش اخر سر فرهاد برت میگردونه خونه مامانت ها ....خندید گفت نخییرررم اقامون منو رو سرش میزارررره....گفتم بله میدونم....
..................
با سینی چایی وارد اتاق شدم...مهسا یک گوشه نشسته بود....چایی رو که خورد بلند شد بوسم کرد گفت سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟...گفتم عطر....گفت رو چشمم کلی ماچ و بوسم کرد و رفت....

کیارش
تو ماشین با فرهاد منتظر مهسا بودیم که بلاخره اومد...از دور کلید خونه رو تو هوا میچرخوند و میخندید....سوار شد گفت خب اقا کیا من کارمو انجام دادم حالا چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟
گفتم خب الان سه تایی میریم خونه رو اماده میکنیم....بعد تو یک ساعت قبل از اینکه رها از شرکت بزنه بیرون باید باز بری پیشش کلید رو بزاری توکیفش...مهسا گفت من خنده ام میگیره ...گفتم نباید بخندی چون تو مثلا با فرهاد دعوات شده رفتی پیش رها که باهاش درد و دل کنی و سبک شی....گفت کیارش چرا همه کار سختهارو میدی به من؟...فرهاد لپشو کشید و گفت اشکال نداره خانمم یعنی این همه زحمتت به خوشحالی دوستت نمی ارزه؟؟؟
مهسا گفت اتفاقا من واسه خاطره رها هرکاری میکنم تا کمی خوشحال شه.....

فرهاد و مهسا خیلی زحمت کشیدن....تا ساعت سه هردو شون پا به پام کار کردن....بعد اونا رفتن خونشون تا واسه شب حاضر شن....
منم بادکنک هارو به در و دیوار چسبوندم....
..
رها
یک ساعت مونده بود که کارم تموم شه که دیدم باز ابدارچی شرکت در اتاقمو زد....گفتم بله...گفت خانم رفیعی بازم دوستتون اومده....جا خوردم باز چی شده بود؟؟؟مهسا با لبای اویزون اومد تو....گفتم سلام اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟گفت رها حالم اصلا خوب نیست...نشوندمش رو صندلیم گفتم چرا؟؟؟گفت مسافرتم کنسل شد منم با فرهاد دعوا کردم...گفتم همین ؟!!!گفت اره ..گفتم خااااک تو سرت خب کنسل شد که شد فدای سرت حالا دعوا کردنت چی بود؟!!!.....گفت نمیدونم از رو لجم دعوام شد....گفت رها بیا بریم بیرون یکم حال و هوام عوض شه گفتم باشه ولی اول زنگ بزن به فرهاد بگو که پیش منی تا نگران نشه....گفت باشه .....
...
تو ماشین بودیم که مهسا کیفمو از صندلی عقب برداشت...گفت رژ لب پر رنگ چی داری؟؟؟گفتم هر چی هست تو همون کیف لوازم ارایشمه....سریع کیفمو باز کرد و یک رژ برداشت .....

کیارش
فرهاد پیام داد که مهسا کلید رو دوباره گذاشته تو کیف رها....خوشم اومد دختره زرنگی بود....

ادامه دارد
....
نویسنده آرزو امانی #آری
🆔 @dastan_kootah
♻️
♻️♻️

داستانهای شازده کوچولو

17 Nov, 19:35


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت بیستم
سریع پریدم ماچش کردم خدایی خیلی خوشگل شده بود....همه تعریف میکردن از کار ارایشگره...
فرهاد و کیا همزمان اومدن دنبالمون....
.... ..........
کیا همش نگام میکرد... منم میگفتم اقا کیا تخته سیاه روبروته ها....میگفت رها چقد خوشگل شدی....با ناز گفتم خوشکل بووودم....گفت بللله بر منکرش لعنت....ما پشت ماشین عروس بودیم ...خدا میدونه این فیلمبردارها چند دفعه ماشین عروس رو نگه داشتن تا یک فیلم بگیرن.....
..............
بلاخره رسیدیم ...چه باغ تالاری بود....بیراه نبود که مهسا میگفت بهترین باغ تالاره ایرانه....
..........
چقد شلوغ بود....کلی مهمون داشتن...سریع مانتومو در اوردم....لباسم یک لباس گیپور استین دار مشکی کاملا پوشیده بود...که از کمر تا پایین کمی گشاد میشد...
کیا گفت رها چقد لباست شیکه.. گفتم ممنون تو هم امشب خیلی خوشتیپ شدی....ادای منو در اورد گفت خوشتیپ بووودم...
..... ........
چه عروسی گرمی شد... اون وسط یک لحظه خالی نمیشد....من یک گوشه نشسته بودم و فقط نگاه میکردم....کیا گفت نمیخوای بری برقصی....گفتم نه خیلی شلوغه...گفت باشه هر جور راحتی....
ماهان اومد جلو گفت رها ؟؟؟گفتم بله؟؟گفت مهسا کارت داره...
تو اون شلوغی بلاخره رسیدم به عروس خانم...گفتم جانم مهسا....گفت کجایی رها چرا نمیای پیشم؟؟؟گفتم ناراحت نشو خیلی جو برام غریبه....گفت رها برو با کیا بیاید اینجا بشینید خیلی دورید...گفتم باشه....
........
حالا دقیقا نزدیک مهسا و فرهاد بودیم...تو اون اوضاع شلوغ پلوغ هم یکی تو نخم بود....اعصابمو خورد کرده بود...هر جا میرفتم جلوم ظاهر میشد...
.............
فرهاد و مهسا اومدن دست منو کیا رو گرفتن مارو بردن وسط...اصلا دوست نداشتم برقصم...ولی بخاطره مهسا مجبور بودم....که دیدم اون یارو هم اومد وسط....بر خر مگس معرکه لعنت...کیا فقط یک گوشه وایستاده بود و دست میزد....مهسا هم که چرخید سمت فرهاد...وای تنها شدم اون وسط که ماهان اومد جلو, چی بهتر از این...کمی با ماهان رقصیدم که نگام بی اختیار افتاد به کیا....دیگه دست نمیزد فقط با اخم نگامون میکرد.....وای این چشه؟؟!!!
..............
فرهاد با همون یارو اومد جلو گفت رها جان ایشون پسر دایی مامانم هستن خیلی دوست داشتن با شما اشنا بشن....تو دلم گفتم غلط کرده, که دستشو اورد جلو گفت خوشبختم نیما هستم...به ناچار دست دادم گفتم منم همینطور...
اما همچنان کیا اخم کرده بود....
.................
عروسی با خوبی و خوشی تموم شد....و کیا منو رسوند...تو کل مسیر یک کلمه هم حرف نزد....
خواستم پیاده شم که دستمو گرفت...گفت رها؟؟؟فقط نگاش کردم ,گفت ماهان خیلی هواتو داره حواسم بهتون بود تو هم دوستش داری؟؟؟؟این چی میگفت ؟؟؟گفتم کیارش حالت خوبه؟؟؟؟حالا یک دقیقه باهاش رقصیدم این شد دلیل دوست داشتن؟؟؟گفت نه .....اما برات غذا کشید....مرتبا باهات عکس مینداخت...گفتم اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه واسه این حرفها شب بخیر ....در ماشینش رو بستم و رفتم تو خونه....

ادامه دارد......

داستانهای شازده کوچولو

17 Nov, 12:56


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت نوزدهم
کیارش
تو راه برگشت بودیم....این سه روز چقد زود تموم شد...تو همین فکرا بودم که رها گفت کیا برام لواشک نمیخری؟؟؟!!!!گفتم چرا نخرم؟نگه داشتم کناره جاده...از همه مدل لواشک ها براش خریدم ....چند بسته کولوچه هم برای مهسا و فرهاد به عنوان سوغاتی گرفت...تو دلم گفتم چه جالب بفکره دوستاشم هست....
................
رسیدیم تهران... رها رو بردم جلو خونه اش, کمک کردم وسایلش رو ببره تو...خواستم خداحافظی کنم که گفت کیا ازت واقعا ممنونم فکر نمیکردم انقد خوش سفر باشی...واقعا بهم خوش گذشت...دستمو گذاشتم رو چشمم گفتم رها خانم جات اینجاست....شب بخیرررر
برام دست تکون داد...
رها
تنهایی و سکوت خونه حالمو گرفت...
دراز کشیدم رو تخت...نگام به سقف بود که واسه گوشیم پیام اومد...کیا بود""""رها دیشب مثل الان داشتیم سیب زمینی کبابی میخوردیم...چه زود گذشت شب بخیر خانم گل"""""
پسره دیونه ....حالا این موقع شب اینو نمینوشت نمیشد؟؟؟!!!!

چند ماه بعد....

دیگه شش ماه گذشت از صیغه منو کیا و ما دوباره بهم نامحرم شدیم...وقتی بهش گفتم خیلی ناراحت شد...اما من زیاد ناراحت نبودم خب بلاخره که باطل میشد....
....
فرهاد بلاخره تونست خانواده اش رو راضی کنه تا برن خواستگاری مهسا....وای چقد من خوشحال بودم.....مهسا هم خیلی خوشحال بود....وقتی که فرهاد این خبر رو جلو منو کیا بهش داد ,دستای مهسا رو گرفتم انقد از خوشحالی چرخیدیم که سرمون گیج رفت...
کیا هم خوشحال بود.....
پنجشنبه شب فرهاد رفت خواستگاری و جواب بله شنید...غیر از اینم انتظار نمیرفت....فرهاد به مامان مهسا گفته بود که من ازتون نه جهاز میخوام نه چیزی همین که دخترتون رو بهم بدین منت رو سرم گذاشتید و من چقد خوشحال شدم وقتی این حرف رو شنیدم....اخه وضعیت مالی مهسا هم دقیقا عین خودم بود.....
قرار شد که دوماه دیگه عروسی رو تو یکی از بهترین باغ تالارهای خارج از تهران برگزار کنند...هرروز بعد از شرکت با مهسا و فرهاد میرفتم خرید....یعنی مهسا دستشو رو هر چی میگذاشت فرهاد براش میخرید....دلم قرص شد به فرهاد...به معنای واقعی کلمه شاد بودم ....شادی مهسا شادی من بود...من میدونستم مهسا چطوری بزرگ شده...برای همین بهترین ها حقش بود.....
....................
از شرکت اومدم بیرون اونروز ماشین نیاورده بودم چون قرار بود با بچه ها برم خرید لباس عروس واسه مهسا....
منتظر بودم که فرهاد بیاد که دیدم کیا جلوم نگه داشت...شیشه رو داد پایین گفت خانم خانما بفرمایید بالا ....گفتم کیا اینجا چیکار میکنی؟؟؟گفت بیا بالا تا بگم ....گفتم بابا من منتظره بچه هام قراره برم خرید باهاشون....گفت گل دختر انقد اویزونشون بودی تو این مدت که پیچوندنت....گفتم چی؟؟گفت فرهاد ازم خواسته بیام دنبالت....بپر بالا دیگه...از حرفاش سر در نیاوردم سوار شدم....گفت صد دفعه گفتم انقد دنبالشون نرو ببین حالا پیچوندنت....داشت باورم میشد که زد زیره خنده....گفت شوخی کردم بابا... قیافشو!!!بعد ادامه داد که فرهاد ازم خواست بیام دنبالت گفت من ببرمت اونجا....گفتم خیلی بدی کیا داشت باورم میشد میخواستم زنگ بزنم بگم اویزون هفت جد و ابادشونه....
...
چهارتایی کلی راه رفتیم...مهسا هیچ کدوم از لباسها رو نمیپسندید....رو هر کدوم یک عیبی میذاشت...من خسته شده بودم...کیا گفت وای مهسا یک شبه دیگه یک چیزی بخر تا اخر عمرت که نمیخوای تنت کنی ...منم حرف کیا رو تایید کردم اما فرهاد دستشو انداخت دور شونه های مهسا گفت نه عزیزم تو راحت باش....با این حرف فرهاد, مهسا برام زبون درازی کرد یعنی حالت گرفته شد؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
کیا گفت اقا ما خسته شدیم ما میریم تو ماشین شماهم تا صبح واسه خودتون بچرخید....با حرفش موافق بودم...
..........
تو ماشین گفتم کیا خوش به حال مهسا....گفت چرا؟؟؟گفتم اولا که به عشقش رسید دوما هرچی اراده میکنه فرهاد براش میخره....
یکی زد رو بینیم گفت رها حسودی میکنی؟؟؟!!!!گفتم نه بابا حسودی چیه من که از خدامه مهسا رو انقد شاد ببینم....منظورم اینه که هنوزم هستن کسایی که نفسشون به نفس عشقشون بنده و مطیع و حرف گوش کنه عشقشونن...
اروم گفت اره ....خیلی ها عشقشون واقعیه...
گفتم انشالله تو هم عاشق میشی واسه عشقت سنگ تموم میزاری حالا روشن کن بریم یک چیزی بخوریم من خیلی گشنمه...یک لبخند کمرنگ زد گفت باشه.....
....
عروسی نزدیک بود و شور و اشتیاق مهسا به من هم سرایت کرده بود...
....
یک روز تنهایی رفتم واسه خودم لباس و کیف و کفش خریدم ....مهسا سرش خیلی شلوغ بود و نمیتونست باهام بیاد....برای همین تنهایی رفتم....
.....................
با فرهاد و مهسا رفتم ارایشگاه..
چقد ارایشگاهی که مهسا اومده بود با کلاس بود....کار من تموم شده بود اما مهسا هنوز یک کم دیگه کار داشت... اما بلاخره تموم شد

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

17 Nov, 10:05


میخوای مخفیانه و یواشکی بدون اینکه عشقت بفهمه
بدونی کجاست؟😁
بهترین برنامه کنترل عشقت، شوهرت, فرزندت و......
دانلود برنامه➡️➡️➡️

داستانهای شازده کوچولو

17 Nov, 10:05


فقط با یه شماره تلفن میتونی بفهمی عشقت کجاست
دیروز زنگ زدم دوست پسرم گفت سرکارم عوضی خالی میبست من با این برنامه مچشو گرفتم فهمیدم با دوستاش رفته عشق و حال
دانلود برنامه➡️➡️➡️

داستانهای شازده کوچولو

17 Nov, 10:04


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت هجدهم

صبح ساعت از ده هم گذشت که بیدارشدم...رفتم تو پذیرایی رها هنوز خواب بود....دستو صورتم رو شستم ,چایی هم دم کردم ...رفتم بالاسرش, سرشو کرده بود زیر پتو....اروم پتو رو از رو صورتش کنار زدم....اروم بالشتشو کشیدم تا شاید بیدار شه...اما نشد....اروم یک دستمال کاغذی برداشتم لوله اش کردم اروم کردم تو بینیش...قلقلکش اومد...دوباره اینکارو کردم که سریع بیدار شد....زدم زیره خنده...فوری نشست گفت خیلی بدجنسی کیا...من تورو دیروز اینطوری بیدار کردم...زدم زیره خنده گفتم من روشم یکم خاصه رها خانم.
!!!!!وای موهاش چقد بهم ریخته بود....شبیه دختر بچه ها شده بود....گفت باشه اقا کیا روش خاصه منو هم میبینی!!!!!
…………………
بعد صبحونه رفتیم لب دریا....هوا کمی سرد بود...رها میخواست پاچه های شلوارشو بزنه بالا بره تو اب ولی من نذاشتم مطمین بودم سرما میخوره....لب ساحل زیر انداز پهن کردیم نشستیم..رها پتو هم برداشته بود...جفتمون رو به دریا نشسته بودیم...احساس کردم رها سردشه پتو رو از تو ماشین در اوردم...انداختم دورش....گفت کیا خودتم بیا بنداز دوره شونه هات ....گفتم نه من سردم نیست...گفت بیا این پتو بزرگه...بهم چسبیدیم پتورو گرفتیم دورمون....هر دو ساکت بودیم که احساس کردم رها شونه هاش میلرزه...نگاش کردم دیدم صورتش خیسه...گفتم رها؟؟؟اشکاشو پاک کرد گفت کیا پارسال همین موقع ها با بابام اومدم شمال....دقیقا همینطوری کناره هم نشستیم و پتو دورمون گرفتیم.....بعد سرشو چسبوند به شونه ام و گفت کیا من خیلی زود تنها شدم ...چرا بابام رفت کیا؟؟؟؟؟اون بهم قول داده بود که تا اخرش پیشمه...ولی رفت...کیا دلم براش خیلی تنگ شده...دلم واسه بغل کردنهاش تنگ شده....کیا من خیلی زود یتیم شدم...حالا دیگه بین هق هق هاش حرف میزد...ساکت بودم تا خودش رو خالی کنه....گفت کیا بابام خیلی زحمت منو کشید....حتی به خاطره من سراغ هیچ زنی نرفت که دلم نشکنه....کیا بابام خوب بود...بابام مونسم بود، بهم میگفت رها کی میشه بچه هات رو بغل کنم؟!!کی میشه صدای بچه هات تو این خونه بپیچه؟؟دیگه نتونست ادامه حرفاشو بزنه....بغلش کردم....خودمم میخواستم رها تو اغوشم باشه...اروم سرشو بوسیدم...منم پا به پاش اشک ریختم....منم درد بی پدری کشیده بودم,درکش میکردم...رها اروم شده بود...اما دلم نمیخواست از بغلم جدا شه....گفت کیا؟گفتم جانم؟؟؟گفت ممنونم که به دردام گوش میدی...راستش تو تنها کسی که من وقتی باهاش حرف میزنم دلم خالی میشه....اروم پیشونیش رو بوسیدم....چشمهامون تو هم گره خورد...رنگ گونه های رها سرخ شد...قلب منم تو سینم دیوانه وار میزد...............................
..............
رها
حس میکردم تب دارم...انگار جای بوسه کیا هنوز رو پیشونیم مونده بود...خجالت کشیدم....سریع بلند شدم چیپس و ماست موسیر رو اوردم...اینطوری حداقل حواسم پرت میشد....
...........
ناهار رفتیم یک رستوران کوچیک...از اون رستوران ها که غذای محلی داره....
چقد خوش گذشت بهمون....چقد عکس گرفتیم با کیا....حتی کیا از صاحب های رستوران که یک پیرزن پیرمرد بودن خواهش کرد باهامون عکس بندازن...چقد عکسهامون خوشگل شده بود...یک جا کیا از پشت سر دستشو دوره شونه هام حلقه کرد و من با گوشی کیا یک سلفی خوشگل انداختم.....
..................
کلی تو شهر چرخیدیم و در اخر سر ساعت هفت شب رسیدیم خونه...از بازار ماهی خریدیم....با کیا ترتیب سبزی پلو با ماهی دادیم....پام به پام کمک میکرد....مرتبا هم گوشیش رو از جیبش در میاورد و عکس مینداخت....ساعت ده غذامون اماده شد....سفره کوچیکی جلو شومینه انداختیم...کیا گفت رها موافقی با دست بخوریم؟؟؟گفتم اره....گفت ایول خوشم میاد پایه ای...شروع کردیم ....چقد خوردن سبزی پلو با ماهی با دست میچسبید....نگاهم به کیا افتاد....قیافه هامون خیلی خنده دار شده بود....هردو باهم زدیم زیره خنده... کیا گفت قیافم شبیه قحطی زده های سومالی نشده رها؟؟؟؟و من قش کردم از خنده.....

ادامه دارد........

داستانهای شازده کوچولو

16 Nov, 13:22


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت هجدهم

صبح ساعت از ده هم گذشت که بیدارشدم...رفتم تو پذیرایی رها هنوز خواب بود....دستو صورتم رو شستم ,چایی هم دم کردم ...رفتم بالاسرش, سرشو کرده بود زیر پتو....اروم پتو رو از رو صورتش کنار زدم....اروم بالشتشو کشیدم تا شاید بیدار شه...اما نشد....اروم یک دستمال کاغذی برداشتم لوله اش کردم اروم کردم تو بینیش...قلقلکش اومد...دوباره اینکارو کردم که سریع بیدار شد....زدم زیره خنده...فوری نشست گفت خیلی بدجنسی کیا...من تورو دیروز اینطوری بیدار کردم...زدم زیره خنده گفتم من روشم یکم خاصه رها خانم.
!!!!!وای موهاش چقد بهم ریخته بود....شبیه دختر بچه ها شده بود....گفت باشه اقا کیا روش خاصه منو هم میبینی!!!!!
…………………
بعد صبحونه رفتیم لب دریا....هوا کمی سرد بود...رها میخواست پاچه های شلوارشو بزنه بالا بره تو اب ولی من نذاشتم مطمین بودم سرما میخوره....لب ساحل زیر انداز پهن کردیم نشستیم..رها پتو هم برداشته بود...جفتمون رو به دریا نشسته بودیم...احساس کردم رها سردشه پتو رو از تو ماشین در اوردم...انداختم دورش....گفت کیا خودتم بیا بنداز دوره شونه هات ....گفتم نه من سردم نیست...گفت بیا این پتو بزرگه...بهم چسبیدیم پتورو گرفتیم دورمون....هر دو ساکت بودیم که احساس کردم رها شونه هاش میلرزه...نگاش کردم دیدم صورتش خیسه...گفتم رها؟؟؟اشکاشو پاک کرد گفت کیا پارسال همین موقع ها با بابام اومدم شمال....دقیقا همینطوری کناره هم نشستیم و پتو دورمون گرفتیم.....بعد سرشو چسبوند به شونه ام و گفت کیا من خیلی زود تنها شدم ...چرا بابام رفت کیا؟؟؟؟؟اون بهم قول داده بود که تا اخرش پیشمه...ولی رفت...کیا دلم براش خیلی تنگ شده...دلم واسه بغل کردنهاش تنگ شده....کیا من خیلی زود یتیم شدم...حالا دیگه بین هق هق هاش حرف میزد...ساکت بودم تا خودش رو خالی کنه....گفت کیا بابام خیلی زحمت منو کشید....حتی به خاطره من سراغ هیچ زنی نرفت که دلم نشکنه....کیا بابام خوب بود...بابام مونسم بود، بهم میگفت رها کی میشه بچه هات رو بغل کنم؟!!کی میشه صدای بچه هات تو این خونه بپیچه؟؟دیگه نتونست ادامه حرفاشو بزنه....بغلش کردم....خودمم میخواستم رها تو اغوشم باشه...اروم سرشو بوسیدم...منم پا به پاش اشک ریختم....منم درد بی پدری کشیده بودم,درکش میکردم...رها اروم شده بود...اما دلم نمیخواست از بغلم جدا شه....گفت کیا؟گفتم جانم؟؟؟گفت ممنونم که به دردام گوش میدی...راستش تو تنها کسی که من وقتی باهاش حرف میزنم دلم خالی میشه....اروم پیشونیش رو بوسیدم....چشمهامون تو هم گره خورد...رنگ گونه های رها سرخ شد...قلب منم تو سینم دیوانه وار میزد...............................
..............
رها
حس میکردم تب دارم...انگار جای بوسه کیا هنوز رو پیشونیم مونده بود...خجالت کشیدم....سریع بلند شدم چیپس و ماست موسیر رو اوردم...اینطوری حداقل حواسم پرت میشد....
...........
ناهار رفتیم یک رستوران کوچیک...از اون رستوران ها که غذای محلی داره....
چقد خوش گذشت بهمون....چقد عکس گرفتیم با کیا....حتی کیا از صاحب های رستوران که یک پیرزن پیرمرد بودن خواهش کرد باهامون عکس بندازن...چقد عکسهامون خوشگل شده بود...یک جا کیا از پشت سر دستشو دوره شونه هام حلقه کرد و من با گوشی کیا یک سلفی خوشگل انداختم.....
..................
کلی تو شهر چرخیدیم و در اخر سر ساعت هفت شب رسیدیم خونه...از بازار ماهی خریدیم....با کیا ترتیب سبزی پلو با ماهی دادیم....پام به پام کمک میکرد....مرتبا هم گوشیش رو از جیبش در میاورد و عکس مینداخت....ساعت ده غذامون اماده شد....سفره کوچیکی جلو شومینه انداختیم...کیا گفت رها موافقی با دست بخوریم؟؟؟گفتم اره....گفت ایول خوشم میاد پایه ای...شروع کردیم ....چقد خوردن سبزی پلو با ماهی با دست میچسبید....نگاهم به کیا افتاد....قیافه هامون خیلی خنده دار شده بود....هردو باهم زدیم زیره خنده... کیا گفت قیافم شبیه قحطی زده های سومالی نشده رها؟؟؟؟و من قش کردم از خنده.....

ادامه دارد........

داستانهای شازده کوچولو

16 Nov, 10:15


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت هفدهم

شام اماده شد....به نظرم خیلی خوشمزه بود مخصوصا که یک مزه دودی هم تو دهنم حس میشد....
ظرفهای شام رو من شستم....و رها دستور میداد که چیکار کنم و چیکار نکنم...خانم پاشو انداخته بود رو پاش و مرتبا امر میکرد....
...........
رها

با ظرف تنقلات و میوه رفتم کناره کیا رو زمین جلو شومینه نشستم...هوا سرد بود...زمین هم خیلی سرد بود برای همین کناره شومینه دو تا بالشت گذاشتم و روش نشستم...کیا گفت رها اگه سردته میخوای برم برات پتو بیارم؟؟؟؟؟گفتم نه خوبه...کیارش گفت بده ببینم اون میوه هارو!!…ظرف رو گذاشتم جلوش ....گفت نه نمیچسبه...تو پوست بگیر....گفتم بد نگذره خوش گذشته اقا کیارش!!!اون موقع پشت فرمون بودی دستات درگیر بود, الان که شکر خدا دستت مشغول نیست بفرما خودت پوست بگیر....گفت هی روزگار نه مادر بالا سرمونه نه پدر....داشت ننه من غریبم بازی در میورد....نگاش کردم زد زیره خنده ....گفتم سیب پرتقال نارنگی ,کدوم؟گفت ایوووول از همش .....شروع کردم به پوست گرفتن...بی مقدمه گفت رها میدونستی خیلی مهربونی؟؟؟گفتم اره....گفت نه بابا از کجا؟؟گفتم ماهان همیشه میگه من خیلی مهربونم همیشه میگه من کلا با همه بچه های اکیپ فرق دارم...قیافش رفت تو هم....گفت خب این آقا ماهان دیگه چیا بهت گفته؟؟...تو دلم گفتم حسود هرگز نیاسود....اما یک حسی بهم میگفت کمی اذیتش کنم....گفتم خیلی چیزها....گفت مثلا؟؟؟؟ گفتم کل بچه های اکیپ معتقدن که من خیلی خیلی دختره ماهیم....گفت بچه های اکیپ رو ول کن ماهان دیگه چی میگه؟؟!!!…خندم گرفت گفتم نمیدونم والا....چی بگم....رفت تو فکر....میوه هارو گذاشتم جلوش...گفتم بفرماااا....گفت مرسی....الهی چرا انقد مظلوم شد...گفتم بابا شوخی کردم بخور..گفت خودتم شروع کن...چه شب خوبی بود تا سه بیدار بودیم و حرف زدیم...

وقت خواب اون رفت تو اتاق منم همون جلو شومینه خوابیدم.....
.....................
کیارش....
یک ساعت داشتم به حرفهای رها فکر میکردم...نکنه ماهان دلش پیش رها باشه؟!!نکنه شوخی شوخی چیزی بینشون باشه ...تو همین فکرها بودم که خوابم برد.....

ادامه دارد.......

داستانهای شازده کوچولو

15 Nov, 12:39


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت شانزدهم

به ناچار قبول کردم ...هرچند که خوشم نیومد منو با اونا تو یک گروه قرار داد....اما بهتر از دوریش بود...اینطوری میتونستم ببینمش و باهاش باشم.....
..............
یک هفته گذشت و اکیپ فرهاد و دوستاش مسابقه داشتن...با رها واسه تماشا رفتم...مهسا با خودش تخمه اورده بود...چی بهتر از این؟!!!مسابقه شروع شد و رها ومهسا دعا دعا میکردن که فرهاد ببره....از بالا پایین پریدنهای رها منم هیجانی شدنم.........بازی تموم شد و فرهاد دوم شد....چقد بهش خندیدیم....شب خیلی خوبی بود.....
رها رو تا جلو خونه اش بردم وقتی خواست پیاده شه دستشو گرفتم...نگام کرد ...گفتم اونطوری نگاه نکن رها ما هنوز بهم محرمیم گفت میدونم...گفتم رها اخره هفته میای بریم شمال دوتایی؟؟؟گفت بابا بزرگتم میاد؟؟؟گفتم نه فقط خودمو خودت....جا خورد گفت نمیدونم ...گفتم بیا دیگه دو سه روزه...گفت باشه اگه مرخصی دادن میام....
...............
رها
نمیدونستم برم باهاش یا نه...مهسا میگفت نرو اما فرهاد میگفت برو....
بدم نمیومد برم باهاش خیلی دلم هوای دریا رو کرده بود....
...........
چمدونمو گذاشتم پشت در...همون موقع زنگ در زده شد...سریع خوراکی ها رو تو سبد ریختم و زدم بیرون....کیا اومد کمکم....
...........
جو ارومی تو ماشین بینمون بود که کیا گفت رها کاش یک چیزی میاوردی میخوردیم راستش من یادم رفته...گفتم وای کیا زودتر بگو کلی چیزی اوردم...با بدبختی سبد میوه رو از صندلی عقب برداشتم ...گفت چیا داره توش؟؟؟گفتم نارنگی سیب پرتقال....گفت پرتقال ...گفت بزنم کنار؟؟؟گفتم نه برو من برات پوست میکنم....گفت وای چه شوووود؟؟؟'!!!!!!!رها میوه پوست بگیره واسه من؟!!!براش پرتقال پوست گرفتم...پر پر کردم براش...دونه دونه میدادم دستش....خودمم شریک پرتقالش شدم...وقتی تموم شد گفت" دوباره دوباره یک بار فایده نداره"!!!بازم براش پرتقال پوست گرفتم ...گفت رها تو که زحمت میکشی خوب خودتم بزار دهنم...زدم زیره خنده گفتم باشه...خودمو کشیدم سمتش گفتم دهنتو باز کن...با تعجب نگام کرد گفت واقعا؟؟؟!!!!گفتم اره دیگه شما راننده ای باید حسابی هواتو داشته باشم...دهنشو باز کرد...یک پر پرتقال گذاشتم تو دهنش...نگامون بهم افتاد...تشکر رو از توچشمهاش خوندم....کل پرتقال رو دونه دونه گذاشتم تو دهنش...یک بارم انگشتمو گاز گرفت که یدونه زدم تو شکمش....
تا خود ویلا خندیدیم ....چقد راه به نظرم کوتاه اومد...
..................
تا رسیدیم هردو یک گوشه خوابیدیم...ساعت پنج بلند شدم رفتم بالا سرش نشستم ...خوابه خواب بود....باید بیدارش میکردم تا بریم خرید اما دلم نیومد...اروم صداش زدم ...نخیر خوابش سنگین تر از این حرفها بودم.....دستمو کشیدم رو موهاش....اروم موهاشو نوازش میکردم...خیلی حس خوبیه یکی رو اروم از خواب بیدار کنی!!!دقیقا یاد بابام افتادم....همیشه وقتی بیدار نمیشد....اروم موهاشو نوازش میکردم....حالا میخواستم کیا رو هم اینطوری بیدار کنم.....
...........
کیارش
فکر میکردم دارم خواب میبینم...اما انگاری موهام تو دستای یکی به بازی گرفته شده بود...اروم چشمام رو باز کردم...رها بود ....درست بالای سرم نشسته بود....نگام کرد اروم گفت کیا پاشو بریم خرید هیچی تو یخچال نیست.....سریع نشستم....گفت سلام خوابالو ....الهی چه بامزه شدی....بعد اروم خندید....
.................
رها

با کیا رفتیم کلی خرید کردیم حتی برام کلاه و سبد حصیری خرید....چقد خرید کردن با پسری که با شیطونی هاش توجه همه رو جلب میکرد سخت بود....همه نگامون میکردن....اخر سرم خانم فروشنده که کلاه و سبد رو ازش خرید کردیم گفت الهی همیشه خانم جان شوهرت انقد شاد باشه الهی خوشبخت شید...با این حرف کیا زد زیر خنده لپمو کشید گفت الهی آمیییییین!!!!!!
پسره دیوونه جو گیر....
............
با کیا تصمیم گرفتیم شام میرزا قاسمی درست کنیم البته کیا گفت که تا حالا نخورده....تو بالکن دوتایی بادمجون ها رو کبابی کردیم...گفتم کیا جای بابام خالیه....عاشق میرزا قاسمی بود...گفت خدا بیامرزتش ,شاید منم عاشقش شدم اونوقت اگه مردم میگی جای کیا خالی چقد این غذا رو دوست داشت؟؟؟با دستم یکی زدم تو کلش,گفتم زبونتو گاز بگیر دیوونه.....
...........
کیارش
چقد خوشم اومد که رها گفت زبونتو گاز بگیر کاش این حرف واقعا از ته دلش بود.....

ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

15 Nov, 09:13


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت پانزدهم

روزها همچنان میگذشت و من بیشتر وابسته رها میشدم...حتی فرهاد هم متوجه شده بود...اما نمیخواستم فعلا چیزی به رها بگم...اوایل فکر میکردم حسم نسبت بهش از رو ترحم و دلسوزیه اما کم کم فهمیدم نه واقعا دوستش دارم....
....................
بابا بزرگم تمام سهم پدریم رو به نامم زد...اون شب بچه ها رو به رستوران دعوت کردم...میخواستم جشن بگیرم ...میخواستم رها هم تو خوشحالیم شریک بشه...اما ای کاش اصلا بهش نمیگفتم که سندها به نامم زده شده...........
.......
تو رستوران مشغول کل کل با فرهاد بودم که مهسا گفت امشب خیلی شارژی کیا چه خبره؟؟؟فرهادم حرف مهسا رو تایید کرد...اما رها ساکت بود...گفتم خب در حقیقت این یک جشنه...چون من تونستم اموالم رو از بابا بزرگم بگیرم....همه شروع کردن به کف زدن...فرهاد گفت پس واسه اینه که انقد شنگولی...گفتم راستش اره خیلی خوشحالم و این شادی رو مدیون رهام...اما رها تو یک عالم دیگه بود....بعد شام رها رو تا جلو در خونه بردم...وقتی خواست پیاده شه گفت کیا ؟؟؟…گفتم جان؟؟؟گفت پس دیگه احتیاجی نیست نقش بازی کنم ؟گفتم نه دیگه....بعد خندیدم...گفت پس در حقیقت کار منو تو تموم شد؟؟؟...نمیفهمیدم منظورش چیه....گفتم رها دیگه قرار نیست نقش نامزدم رو بازی کنی همین...گفت نه, منظورم اینه که حالا که به چیزی که خواستی رسیدی پس ادامه این رابطه دیگه درست نیست....گفتم یعنی چی؟؟؟؟
گفت یعنی بریم صیغه رو باطل کنیم....گفتم چرا؟؟؟گفت خب دیگه قرار نیست منو تو زیر یک سقف بریم که بخوام از گناهش بترسم...
باورم نمیشد این حرفها...گفتم رها دقیق منظورتو بفهمون ....من چیزی نمیفهمم...گفت میخوام دیگه بعد از باطل شدن صیغه همو نبینیم .....
احساس کردم گوشام کر شده...سریع گفتم چیییی؟؟؟گفت کیا میخوام این بازی رو تموم کنم...بسه هر چی نقش بازی کردم...بعد اروم گفت تو هم به هدفت رسیدی پس دیگه لزومی نداره بخوای بازم باهام باشی....
پیاده شد و گفت کیا اصلا خود صیغه چند ماه دیگه خود به خود باطل میشه...فقط خواستم بگم دیگه نیا پیشم...اینو گفت و شب بخیر گفت و رفت خونه......
.......
باورش سخت بود....خودم با دستای خودم رها رو از خودم دور کردم....دیگه حتی جواب تلفنهامم نمیداد...دوست نداشتم غرورم رو انقد واسش خرج کنم...اما دلم باهاش بود....دیگه بهش زنگ نزدم ...یک ماه بود که نه دیدمش نه حرفی باهاش زدم....
...........
حال و احوال رها رو از فرهاد میپرسیدم....فهمیدم که رها چند وقته میره سره کار...دلم براش تنگ شده بود...ادرس محل کارش رو از فرهاد گرفتم ....
جلو محل کارش که یک شرکت کوچیک بود وایستادم تا کارش تموم شه ....بلاخره اومد بیرون....تازه میفهمیدم چقد دلم واسش تنگ شده...خواستم برم جلو که دیدم پراید باباش رو اورده...سوار شد...بدجور حالم گرفته شد...راه افتاد...اروم دنبالش رفتم...پشت چراغ قرمز اروم رفتم کنارش...تو حال و هوای خودش بود...میخواستم یک جوری رها رو متوجه خودم کنم...اهنگ ماشینمو زیاد کردم...نه بازم نگام نکرد...بیشتر بردم بالا....نگام کرد...براش چشمک زدم...جا خورد...باورش نمیشد من باشم....بهش گفتم جلو تر بزن کنار...
...........
پیاده شدم رفتم تو ماشینش نشستم....خندید گفت اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟دماغشو کشیدم و گفتم از فرهاد ادرس گرفتم...گفت دیوونه....گفتم رها باهات حرف دارم بریم یکم حرف بزنیم؟؟؟؟؟گفت با اینکه خیلی خسته ام اما بریم....
گفتم رها بریم خونه ما؟؟؟اخه بابا بزرگم دلش برات تنگ شده...کمی فکر کرد گفت باشه...برو منم میام....
...........
بابا بزرگ از دیدن رها خیلی خوشحال شد....حتی خیلی ازش گلایه کرد....اما بلاخره منو رها رو تنها گذاشت.....
کناره شومینه هر دو نشستیم....هوا سرد بود....به اتیش شومینه زل زده بود....گفتم رها !؟؟خیلی خسته بود...چشمهاشو به سمتم چرخوند...گفتم چرا یک ماه تموم نذاشتی ببینمت؟چرا جواب تلفنامو نمیدادی؟؟گفت کیا نمیخواستم این بازی کش پیدا کنه...تو رو خدا درک کن...گفتم باشه باشه...من که بهت گفتم تو دیگه نامزدم نیستی....اگه میخوای همین الان بابا بزرگ رو صدا میکنم همه چیز رو براش میگم....فقط بزار عین سابق باشیم...گفت کیا چرا انقد مهمه برات که با من باشی؟؟؟؟مگه من کیم؟؟تو هم پولداری هم خوشتیپی....اراده کنی بهترین دخترها برات صف میکشن....رها از ته دلم خبر نداشت....گفتم من دوست دختر نمیخوام رها...من میخوام با تو باشم....خندید گفت اخه منو تو هیچ جوره شبیه هم نیستیم....گفتم مهم نیست...گفت باشه پس میشیم دو تا دوست مثل دوستی منو سینا و ماهان و فرهاد قبوله؟؟؟؟؟؟؟

ادامه دارد ......

داستانهای شازده کوچولو

15 Nov, 00:30


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت چهاردهم

خواستم بدم دستش که گفت... کیا بابام همیشه نبات رو توی چاییم حل میکرد بعد میداد دستم.....دوباره فنجون رو برداشتم همین کار رو کردم....برق اشک تو چشمهاش نشست...چاییش رو اروم اروم مزه میکرد...اشکاش اروم میریخت تو فنجونش.....چه حس غریبی تو چشمهاش بود....بهم نگاه کرد گفت کیا بابا بزرگت از من چیزی نمیپرسه؟؟؟؟گفتم کجای کاری رها خانم؟!...بیچاره ام کرد بس که پرسید چرا رها نمیاد...همش میگه دعواتون شده؟؟؟منم گفتم مسافرتی...اما باور نکرد...گفت فردا بهش یک سر میزنم...خوشحال شدم...
رها از بعد از فوت باباش خیلی اروم تر شده بود...حتی فوت باباش رو حرف زدنش هم اثر گذاشته بود...کمتر حرف میزد و این برای من کمی غیر قابل باور بود....
...........
ماه اول پاییز گذشت....رها بهتر شده بود...حالا بیشتر خونمون میومد....مهسا هم حالا کمی ازاد تر شده بود و بیشتر به رها سر میزد....
..............
یک شب که میخواستم برم پیش رها, فرهاد گفت منم میام...دوتایی رفتیم ...مهسا هم خونه رها بود...
........
فرهاد اون شب انقد ما رو خندوند که روحیه رها به کل عوض شد....چقدر خنده های از ته دل رها حالمو خوب میکرد....چرا انقد شاد بودن این دختر برام مهم بود؟؟؟؟
غرق شادی رها بودم که فرهاد گفت پایه یک بازی هستید؟!!!همه قبول کردیم ...فرهاد رفت یک سینی با یک بطری نوشابه اورد و گفت اسم این بازی "حقیقت یا عمله"من این بازی رو بلد بودم ...فرهاد شروع کرد قانونش رو توضیح دادن...
بازی شروع شد...بر اساس عقربه های ساعت یکی یکی بطری رو روی سینی میچرخوندیم...سره بطری رو به هرکسی بود ازش یا سوال پرسیده میشد یا ازش میخواستیم یک کاره سختی رو انجام بده....بازی با هیجان جلو میرفت...که نوبت به من رسید فرهاد پرسید کیا حقیقت یا عمل؟؟؟؟…گفتم حقیقت....گفت پس بگو چطوری با اکیپ ما اشنا شدی؟از کجا رها رو پیدا کردی؟؟؟؟؟…یک درصدم فکر نمیکردم همچین سوالی کنه...ولی باید جواب میدادم...گفتم راستش من اصلا شماها رو نمیشناختم تا اینکه میلاد رفیقم گفت یک اکیپی هست که بعضی شبها تو خیابون مسابقه رالی برگزار میکنن...رفیقم گفت یک دختری هم تو اکیپ هست که تا حالا چند دفعه پسرهارو برده...گفت اون دختر شاید قبول کنه نقش نامزدت رو بازی کنه....فرهاد گفت خب دوستت چطوری مارو میشناخت؟؟؟گفتم دوستم پسر عموی شاهرخه....
رها خیره شده بود بهم....اما دیگه چیزی بهم نگفتن بازی با خنده و شوخی تموم شد...
................
منو فرهاد و مهسا برگشتیم و رها باز تنها شد...چقد دوست داشتم کنارش بمونم....حتی خواستم بگم رها من محرمتم بزار بمونم اما زبونم قفل شده بود......ترسیدم ناراحت شه .....

ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

14 Nov, 17:11


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت سیزدهم

دلم نیومد رها رو بزارم و برم اما رها ازم خواست تنهاش بزارم...میگفت باید عادت کنم..
.........
به فرهاد زنگ زدم و ازش خواستم که از مهسا بخواد بره پیش رها...اما فرهاد گفت گمون نکنم مامانش بزاره...گفت مامانش یک چیزایی فهمیده و واسه همینه که نمیزاره مهسا بره اونجا.....
..........
تو شرکت حالم اشفته بود...تمام حرصم رو سره کارمندام خالی کردم....ولی بازم اروم نشدم....
.............
ساعت نزدیک هشت شب بود که دو پرس غذا گرفتم و خودم رو رسوندم جلو خونه رها...تا زنگ در رو زدم بدونه اینکه بگه کیه در رو باز کرد....تو اشپزخونه رو زمین نشسته بود ....زانوهاش رو بغل گرفته بود و به یک نقطه خیره شده بود.....گفتم سلام چرا اینجا نشستی؟؟؟؟؟گفت دلم هوای دستپخت بابامو کرده ....قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و افتاد رو زانوش...گفتم برات غذا گرفتم...نگام کرد ....گفت من دلم کوکو سبزی های بابامو میخواد....بعد دستاشو گذاشت رو صورتش و گریه کرد....منم همون جلو در اشپزخونه نشستم...تو دلم گفتم رها تو رو خدا پاشو با من اینکارو نکن من خودم داغونم بدترم نکن....هق هقش بالا رفت...بلند شدم نشستم جلوش ...سرشو تو بغلم گرفتم ...اروم گفتم رها اگه من برات کوکو سبزی درست کنم قبوله؟؟؟؟گفت نه فقط کوکو های بابامو میخوام....نمیدونستم چیکار کنم....اروم از رو زمین بلندش کردم بردمش تو پذیرایی نشوندمش...غذاها رو اوردم با یک سفره کوچیک....سفره رو پهن کردم .....ظرف غذاشو گذاشتم جلوش گفتم رها ازت خواهش میکنم بخور...نمیدونی چقد لاغر شدی....بابات راضی نیست تو با خودت اینطوری کنی تو با این کارات روح اون مرحوم رو ازار میدی....در ظرف رو باز کردم ...قاشق اول رو پر کردم و بردم جلوش...تو فکر بود...گفتم رها دهنتو باز کن...نگام کرد...قاشق رو گرفت و گفت خودم میخورم...اروم اروم شروع کرد به خوردن....
..........
مشغول غذا بودیم....بی میل بودم مثل رها...اما بازم کم کم میخوردیم...گفتم رها اگه میبینی مهسا پیشت نمیاد ناراحت نشو ,انگار مامانش یک چیزایی درباره فرهاد فهمیده....اروم گفت میدونم...
.............
شب برگشتم خونه...رها نذاشت پیشش بمونم ....میگفت اینطوری راحت تره...
...............
پاییز تو راه بود....دلم خیلی گرفته بود....سه روز بود که از رها خبر نداشتم....البته خودش بهم گفته بود که نرم پیشش...هر چی ازش خواستم دلیلش رو بگه فقط میگفت میخوام تنها باشم.....
..........
بابا بزرگ هر شب از رها میپرسید و من به دروغ میگفتم مسافرته..ولی مشخص بود که باور نکرده.....
..............
یک هفته گذشت ...رفتم جلو در خونه رها....کلی زنگ زدم که بلاخره در رو باز کرد....
روبروش دو تا قاب عکس بود....زل زده بود بهشون...حتی سلامم رو جواب نداد....کنارش رو زمین نشستم....گفتم پس حسابی با مامان بابات خلوت کردی که جوابه تلفنامو نمیدی...گفت اره....من فقط باهاشون حرف میزنم کیا...اونا جوابمو نمیدن...منم ساکت زل زدم به عکسها که گفت کیا ؟!!!!گفتم جانم؟؟؟گفت تو هم باباتو دوست داشتی؟!!!…گفتم آره خیلی ,مگه میشه کسی باباشو دوست نداشته باشه؟؟؟'!گفت پس درکم میکنی؟؟!گفتم اره....گفت مهسا هم درکم میکنه...اونم باباش مرده ولی مهسا خیلی بچه بوده....گفت از فرهاد و مهسا خبر نداری؟؟؟گفتم از فرهاد چرا خبر دارم اما از مهسا نه...گفت طفلی مهسا حالا بی فرهاد چیکار میکنه؟؟؟؟ گفتم درست میشه تو غصه اونارو نخور ...تو یکم به فکر من باش...گفت مگه تو چته؟؟؟؟گفتم گشنمه....یک لبخند کوچولو زد گفت خب چی میخوای برات درست کنم؟؟؟؟…گفتم مگه اشپزی هم بلدی؟؟؟گفت اره ....گفتم پس برام ماکارانی درست کن....گفت باشه ولی به یک شرط...گفتم نشنیده قبول...گفت بعد شام منو میبری فرحزاد؟؟؟؟گفتم اره ولی چرا اونجا؟؟؟؟گفت اخه بابام هر وقت خوشحال بود و میخواست منو خوشحال کنه منو میبرد اونجا...باهم شام میخوردیم ...چای میخوردیم...حرف میزدیم....
گفتم اره میبرمت....گفت پس پاشم ماکارانی درست کنم...
میخواستم بهش کمک کنم ولی همش تو دستو پاش بودم...اخر سر کلافه شد دستمو گرفت و منو رو صندلی نشوند....زدم زیره خنده...گفتم رها چرا نمیزاری کمکت کنم؟؟؟گفت تو رو خدا بشین کیا من قاطی کردم الان ماکارانیم شفته میشه گفتم چشم ...و بهش چشمک زدم...تند تند غذا رو اماده کرد...چقدر هم غذاش خوش اب و رنگ شد ...با اشتها شروع کردم به خوردن اما اون فقط به من و خوردنم نگاه میکرد....خودش با غذاش بازی میکرد...هر وقت که نگاش میکردم بهم لبخند کوچکی میزد....
...........
رسیدیم فرحزاد....یک باغچه رو نشونی داد و رفتیم همونجا....نشستیم....سفارش چایی دادم....
رها بهتر شده بود...مرتبا نفسهای عمیق میکشید....گفتم رها حالت بهتر شد؟؟؟؟؟؟گفت اره کیا دستت درد نکنه ....چایی رو اوردن....براش تو فنجونهای سفید چایی ریختم توشم یک نبات شاخه ای گذاشتم...

ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

14 Nov, 08:25


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت دوازدهم

کیارش

باورم نمیشد اونی که روبرومه رهاست...رهایی که همه پسرها میگفتن سر نترسی داره....باورم نمیشد این همون دختریه که میلاد رفیقم گفت تنها کسی که میتونه کمکت کنه همینه......

دلم نمیخواست انقد ضعیف ببینمش....لبهاش پر از خون بود....یک لحظه به خودم اومدم دیدم فقط بهم خیره شدیم....سریع زدم از در بیمارستان بیرون... من طاقت نداشتم رها رو اینطوری ببینم....من تو ذهنم از رها یک دختر با اراده ساخته بودم...نمیخواستم تصوراتم غلط از اب در بیاد.....

اون روز دیگه بیمارستان نرفتم فقط با فرهاد مرتبا در ارتباط بودم....بهش سپردم هر خبری شد حتما بهم زنگ بزنه....
.....
رها

شب شده بود ... از فرهاد خواستم مهسا رو ببره خونه اولش قبول نمیکردن اما وقتی قسمش دادم فرهاد قبول کرد ولی گفت خودم برمیگردم....گفتم نه فرهاد دیگه نیا....
......
تو راهرو نشسته بودم و صلوات میفرستادم واسه سلامتیه همه مریض ها و هم واسه بابام......
............
خوابم برده بود که یک دفعه احساس کردم راهرو شلوغ شد....چشمهام خسته تر از اون بود که زود باز شه...اما باز شد...پرستارها سریع میرفتن تو سی سی یو....یا امام رضا...یعنی چی شده....بلند شدم دست یکی از پرستار هارو که داشت میرفت تو اتاق گرفتم گفتم کی حالش بد شده؟...رنگش پرید گفت نمیدونم ....کنارم زد و رفت تو....نفسم در نمیومد دکتر سریع اومد , نگاهی بهم انداخت و رفت تو .....پس بابای من بود....درو باز کردم خودمو رسوندم بالا سر بابام....دکتر دادی کشید سره پرستار که ,کی اینو راه داده تو اتاق....پرستارها اومدن جلو تا بیرون ببرنم اما نشستم زمین و قسم دادم که کاری نمیکنم و فقط میشینم ,دکتر گفت ببرینش بیرون....یقه پرستار رو گرفتم پرتش کردم عقب...جیغ میزدم و از خدا کمک میخواستم...حال بابام بد شده بود...دورش شلوغ شد....من دیگه نمیدیدمش....فقط روپوش های سفید میدیدم..دو تا مرد از رو زمین بلندم کردن و منو بیرون کردن ......
جیغ میزدم ....فحش میدادم....زخم لبم سر باز کرده بود و دوباره خون ازش جاری شد...
.............
حنجره ام میسوخت....دکتر اومد بیرون با دستمال عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت خانم رفیعی من واقعا متاسفم...................
کیارش

ساعت از سه شب هم گذشته بود که فرهاد زنگ زد و فقط گفت کیارش خودت رو برسون....هنگ کردم...
...............
رها رو زمین افتاده بود و به زمین و زمان فحش میداد...فرهاد و مهسا بالاسرش بودن...پاهام نمیتونست جلوتر از این بره....فرهاد برگشت و نگام کرد گفت کجایی کیارش؟!!! بیا بگیرش …رفتم جلو بلندش کردم...گفت ولم کنید بابا میخوام برم پیشش خداحافظی کنم....کیارش بگو ولم کنن...بابا چرا حالیتون نیست من با مامانمم خداحافظی نکردم حالا میخوام برم با بابام خداحافظی کنم....بغضی چنگ انداخت به گلوم.....در باز شد بابای رها رو اوردن اما ایندفعه یک پارچه سفید روش بود.....رها یک لحظه بی حرف وایستاد.....همه ما یخ کرده بودیم....رفت جلو ....اما هنوز یک قدم نرفته بود که وسط راهرو بیمارستان محکم زمین خورد....فرهاد سرم یک داد کشید...تازه به خودم اومدم.....سریع بغلش کردم.....از حال رفته بود.....چقد سبک بود!!!!!!!!سریع پرستارها اومدن کمکم.....بهش ارام بخش زدن.....
.....
چندبار رفتم تو اتاقش ....اروم خوابیده بود....مهسا بالاسرش اشک میریخت فرهادم پشت پنجره بود...
.....
دو روز بعد
مراسم تدفین بابای رها برگزار شد... رها عین جنازه شده بود....
نه غذایی میخورد و نه حرفی میزد.....حتی موقعی که باباش رو خاک میکردن هیچ عکس العملی نشون نداد.....
......
با کمک مهسا رها رو روی تخت خوابوندیم...سریع خوابش برد......
..............
مهسا با مادرش رفت خونه ....فکر کنم مادرش یک چیزایی از رابطه مهسا و فرهاد فهمیده بود.....چون مهسا با گریه رفت و فرهادم خیلی داغون بود....
.....
همه رفته بودن و من تنها پیش رها بودم....ساعت نزدیک شش غروب بود که بیدار شد....رو تختش نشست....منم بلند شدم از روصندلی و رفتم گوشه تختش نشستم....گفتم رها بهتری؟؟…گفت کیا بابام .....نتونست حرف بزنه, پتو رو کشید رو سرش....لرزش پتو نشون میداد داره گریه میکنه....خودمم گریه ام گرفت....پتو رو کشیدم از روصورتش پایین و بغلش کردم....سفت بغلش کردم....اونم دستشو دورم حلقه کرد....هردو گریه کردیم ....شونه هام خیس بود از گریه رها....اروم ازم جدا شد....گفت کیا من بی بابام چیکار کنم؟؟؟؟!!!!!!!!…جوابی واسه سوالش نداشتم...فقط نگاش کردم

اون شب پیشش موندم و رو مبل تو پذیرایی خوابیدم.......

ادامه دارد.......

داستانهای شازده کوچولو

14 Nov, 00:05


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت یازدهم

همون کنار بابا خوابم برد....شب با صدای ناله هاش بیدار شدم....سریع چراغ رو روشن کردم ...عرق کرده بود....لباش سفید شده بود...ترسیده بودم....نمیدونستم چیکار کنم .....سریع مانتوم رو تن کردم...نمیتونستم بلندش کنم...گریه میکردم و قسمش میدادم که خودشم یک کمکی کنه....نمیتونستم ...خدااااااااا کمکم کن....صدای هق هقم با زوری که میزدم قاطی شده بود.....تا جلو در اتاق کشوندمش...اما دیگه نتونستم بیشتر جلو برم...توانشو نداشتم ....محکم خوردم به دیوار و بابا افتاد رو زمین....کنارش نشستم از هوش رفته بود....سرمو کوبیدم به دیوار...من حتی قدرت اینو نداشتم بابامو تا دم ماشین ببرم پس چرا واسش لاف میومدم که من پسرشم ....چرا بهش میگفتم تکیه گاه و عصای دستشم....بلند داد زدم یا علی و بابامو کول کردم....تا نزدیک ماشین بردمش...سوارش کردم....سریع برگشتم خونه و سوییچ رو برداشتم ...
.........
انقد سرعتم زیاد بود که ده دقیقه ای رسیدم بیمارستان....
..........
بابام رو بردن سی سی یو....نذاشتن برم تو ....همون جا پشت درش نشستم سرمو چسبوندم رو دیوار...های های گریه کردم....واسه تمام بدبختیام واسه بابای خوبم....پرستارها زیر بغلم رو گرفتن اما پرتشون کردم اونور.....گریه کردم و خودم رو فحش دادم که نتونستم پول عملش رو جور کنم....
..............
تا صبح تو همون حالت بودم تا دکترش اومد....دکترش گفت خانم رفیعی دیر اوردی باباتو....مگه نگفتم باید زودتر عمل شه....گفتم دکتر الان عملش کن....گفت پولشو داری؟؟؟؟…گفتم اره
...............
فرهاد با مهسا اومدن بیمارستان....فرهاد پول رو داد....بهش گفتم فرهاد خیلی مردی من این پول رو بهت پس میدم....گفت رها بس کن .....فقط دعا کن بابات خوب شه.....
..................
بابا رو بردن اتاق عمل......
..................
پشت دره اتاق عمل رو زمین نشسته بودم مهسا و فرهاد هم پا به پام بودن....عملش خیلی طول کشید...دکتر وقتی اومد بیرون رو کرد به من گفت دیر اوردیش خانم رفیعی خیلی دیر...اما نا امید نشو امیدت به خدا باشه من و همکارام خیلی تلاش کردیم....بعد به بالا اشاره کرد و گفت هرچی اون بالایی بخواد همون میشه....
.......................
کیا زنگ زد به فرهاد...ولی من نفهمیدم فرهاد چی بهش گفت که زود خودش رو رسوند...تا رسید اومد جلو دستمو گرفت تااز رو زمین بلندم کنه ...گفتم بهم دست نزن....گفت رها پاشو رو صندلی بشین....گفتم نه برو کنار....فرهاد اومد اروم یک چیزی بهش گفت....کیا رفت کنار....در اتاق عمل باز شد ... بابا رو اوردن بیرون خودم رو روی زمین میکشیدم تا باهاش تا جلوی سی سی یو برم....مهسا دستمو گرفته بود....اصلا حالیم نبود چی میگم.....همه نگام میکردن....دستاشو بوس میکردم و حرف میزدم...."بابا جون من نامردم که دیر پول جور کردم...بابا جون پاشو ببین الکی میگفتم من پسرتم....بابا من یک دختر ترسو ام...پاشو ببین چقد ترسیدم.....پاشو بگو دیگه قلبت درد نمیکنه"....پرستارها منو پس زدن ,تعادلم رو از دست دادم محکم به دیوار خوردم ....شوری خون رو تو دهنم حس کردم....مهسا و فرهاد دویدن سمتم....مهسا گریه میکرد وپرستارها رو فحش میداد ...فرهاد سریع بلندم کرد و منو رو زمین نشوند .....کیا کجا بود؟؟؟؟؟!!! هه یک گوشه وایستاده بود و فقط نگام میکرد.....با تعجب, باور نداشت من همون دختریم که بهش دست دادم و گفتم تا آخرش هستم .....خونی که از لبم میومد باعث شد که فرهاد سره یکی از پرستارها داد بکشه که بیاد به داد من برسه....چشمم به کیا بود...جلو نمیومد....فقط چشمهامون بهم بود....انگار که میخواستم بهش بفهمونم که من ضعیفم خیلی ضعیف و همه اون حرفام ادعایی بیش نبوده!!.....

ادامه دارد.....

داستانهای شازده کوچولو

13 Nov, 09:01


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت دهم

در حقیقت میخواستم با قبول این پیشنهاد واسه کیا سنگ تموم بزارم ...دلیلش رو نمیدونستم...مهسا بازهم مخالف بود اما فرهاد چیزی نمیگفت...
.......
به کیارش گفتم به بابا بزرگت بگو که موافقم...اولش باورش نشد اما وقتی دید خیلی جدیم گفت باشه رها میگم اما مطمینی؟؟؟؟!!!!…پشیمون نشیا...گفتم مطمینم ....
.........
یک هفته بعد در حضور بابابزرگه کیا یک صیغه محرمیت بین منو کیا جاری شد اونم توسط یکی از دوستای بابا بزرگ کیا...بعد از جواب بله ای که دادم کیا نگام کرد ...یک چیزی تو نگاهش بود که من نفهمیدم...ته دلم آشوب بود...بعد از محرمیت کیا دستمو گرفت و بلندم کرد گفت خب بابا بزرگ حالا خیالت راحت شد؟؟؟؟!!!!بابا بزرگش خندید گفت اره الان خیالم راحته...بعد گفت کادوی من به رها میمونه واسه عقد دایمی....بیچاره پیرمرد تا کجاها پیش رفته بود…
..........
با کیارش رفتیم تو الاچیق چوبی که تو حیاط با صفاشون بود نشستیم...شک بدی به دلم افتاده بود....احساس میکردم خیانت بزرگی به بابام کردم....در اصل خیانت بزرگی به همه حتی خودم کردم...من رهای بیست و پنج ساله در حقیقت از اعتماد بابام سواستفاده کردم....رها چرا اینکار رو کردی چرا اصلا پاتو تو زندگی کیارش گذاشتی؟؟؟!!!!چرا میخوای تا ته این ماجرا پیش بری؟؟؟چرا میخوای مثل مردها رو حرفات وایسی؟اون که مجبورت نکرد که صیغه بینتون خونده شه!!!!پس چرا زد به سرت؟!!!…دلم گرفت از خودم و از کارم....دلم برای بابام سوخت که روحشم از هیچی خبر نداشت....توهمین فکرا بودم که کیا زد به شونه ام....نگاش کردم...گفت کجایی؟؟؟؟سه ساعته خیره شدی به یک جا نه حرفی میزنی نه ....ادامه حرفشو نذاشتم بزنه....گفتم کیا این ماجرا کی تموم میشه؟؟؟؟؟گفت خیلی زود هر وقت که بابا بزرگم اموال پدریمو به نامم کنه...رها من نمیتونم ازش بخوام که هر چه زودتر اینکار رو کنه چون شک میکنه ,من میخوام انقدر خوب نقش بازی کنیم که واقعا باورش شه ما مال همیم و خودش همه سند هارو بزنه به نامم....میفهمیدم چی میگه...گفت پشیمونی ؟؟؟؟!!!!!
گفتم آره اما من تا اخرش هستم من ادمی نیستم کاری رو نصفه نیمه انجام بده....بعد دستمو بردم جلو گفتم قول میدم تا تهش باشم...چشماش برقی زد , اونم دستشو آورد جلو گفت ممنون رها,میدونم نامرد نیستی.....
.............
پشیمونی فایده ای نداشت پس باید حداقل یک کاری میکردم که کیا به خواسته اش برسه....من در حقیقت داشتم خودمو فدای خواسته یکی دیگه میکردم...
.............
مهسا و فرهاد معتقد بودن من زیادی دارم واسه کیا فداکاری میکنم درست میگفتن خودمم حق دادم به همه حرفاشون.......
..................................
یک ماه گذشت و من رفت و امدم با کیا بیشتر شد ...ادم بدی نبود...و همین باعث میشد در کنارش احساس ناراحتی نکنم!!!
.............
چند روز بود بابا حالش بد بود و دیگه نمیرفت آژانس منم خونه میموندم کنارش....میخواستم بشم یک پرستار تمام وقت واسه مردی که موقعی که مامانم فوت کرد شبا انقد بالا سرم میموند تا خوابم ببره....میخواستم کنارش باشم به جبران شبایی که کنارم با همه خستگیش دراز میکشید تا من مشق هامو خوش خط و خوانا بنویسم.....رفتم بالا سرش نشستم دستمو کردم تو موهای جو گندمیش که از دردی که میکشید هروز تعداد سفیدهاش بیشتر میشد......چشماشو باز کرد گفت رهای بابا چطوره؟؟؟؟بغضمو فرستادم ته حلقم گفتم تا شما هستی خوبه خوبم...دستمو گرفت و بوسید و دوباره چشمهاش رو بست.....خدایا بابامو سپردم به خودت نزار زیاد درد بکشه.....

ادامه دارد........

داستانهای شازده کوچولو

12 Nov, 19:03


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت نهم

بابا اومد با دوتا نون سنگک ...چقد حال خوبیه کنار بابات و تنها کسی که تو دنیا برات مونده بشینی و غذا بخوری...بابایی که با یک قلب دردناک روزی هزارویک مرتبه دنده عوض میکنه که خرج خونه رو بده...چقد دستای مردونه اش که همیشه سیاه و روغنی بود رو دوست داشتم ....خدا ااااااااا من عاشق بابامم تو رو به همه خوبیهات بابام رو خوب کن.....
..........
غروب مهسا به خونه زنگ زد و گفت کجایی دختر چرا گوشیت خاموشه؟؟!!!گفتم همینطوری چطور؟…گفت بابا کیارش صد دفعه به فرهاد زنگ زده که یک جورایی من بهت خبر بدم که گوشیت رو روشن کنی...اما من به فرهاد گفتم وقتی رها گوشیش رو خاموش میکنه یعنی نمیخواد به کسی غیر باباش فکر کنه....واسه همین تا الان بهت زنگ نزدم ...تو دلم گفتم ایول مهسا چقد خوب منو شناختی...گفتم باشه خودم بهش زنگ میزنم....
............
به کیا زنگ زدم ...با بوق اول جواب داد...گفت معلوم هست کجایی؟؟؟؟گفتم اول سلام...گفت چه سلامی از صبح صد دفعه زنگ زدم چرا گوشیتو خاموش کردی؟!!!!…گفتم من امروز دختره بابام بودم میخواستم فقط مال بابام باشم مشکلیه؟!!!!گفت دمت گرم رها خانم اینطوریه؟!!!منو بگو که نگرانت شدم منو بگو که صد دفعه به فرهاد زنگ زدم اخر قسمش دادم که یک جوری بهت خبر بده که گوشیت رو روشن کنی....خیلی با مرامی رها خیلی اینو گفت و قطع کرد....تو دلم گفتم برو بابا ...گوشیم رو پرت کردم رو تخت .....
........
پنج روز باهاش قهر بودم ...خودش قهر کرده خودشم باید اشتی کنه....
........
ساعت از دوازده شب هم گذشته بود که پیام داد"بیداری؟"
نوشتم "نچ"
سریع زنگ زد...تو دلم گفتم اخ جون منت کشی شروع شد...
گفتم بله؟گفت سلام رها خانننم!!!شما احتمالا تو خواب هم اس میزنید؟…خندم گرفت ...گفت تو که ما هر ساعت از شب زنگ میزنیم بیداری؟؟؟احتمالا شب زنده داری میکنی آره؟!!!گفتم اره تو چرا بیداری؟گفت خوابم نمیومد گفتم ببینم نامزدم در چه حاله, بی ما خوشه؟!!!کلمه نامزدشو با مسخره گفت....بعد گفت رها فکر کردی به پیشنهاد بابا بزرگم؟؟؟؟؟؟!!!!!!!گفتم نه ...گفت دمت گرم یک هفته گذشت هنوز فکر نکردی...بعد گفت رها زودتر فکراتو بکن خسته شدم بس که بابا بزرگم بهم حرف زد...گفتم باشه تا فردا بهت خبر میدم....گفت باشه پس منتظرتم....
.........
تاصبح فکرامو کردم اینطوری واسه منم بهتر بود حداقل محرم میشدیم و دیگه راحت تر میتونستم برم خونشون..اما از کارم مطمین نبودم ....ولی تصمیم نهاییمو گرفتم و راضی شدم.....

ادامه دارد.....

داستانهای شازده کوچولو

12 Nov, 11:13


داستان #از_دنده_لج_تا_کلاچ_عشق
قسمت هشتم

صبح بابا قبل از رفتنش برام صبحونه اماده کرده بود...وقتی از خواب بلند شدم و سفره پهن شده رو دیدم همون کناره سفره کلی گریه کردم...رها خیلی بیشعوری...این زندگیه تویه, ببین بابای مریضت حتی صبحونه واست اماده میکنه اما تو چی دور از چشمش کلی غلط اضافه میکنی...بهش دروغ میگی...انقد گریه کردم که سبک شدم....
.......
با مهسا و فرهاد رفتم بیرون تا حالم بهتر شه...تو ماشین فرهاد سه تایی ساکت بودیم و داشتیم به اهنگی که خونده میشد گوش میدادیم(طپش سامان جلیلی)همه تو فکر بودیم...گوشیم تو کیفم لرزید...کیا بود...چقد شنگول بود بر عکس من...گفت کجایی؟؟؟…گفتم با فرهاد و مهسا بیرونم...گفت منم شرکتم کجا میرید منم بیام؟؟!!!گفتم جایی نمیریم داریم همینطوری میچرخیم ...گفت پس یک ادرس میدم بیاید اینجا...گفتم باشه...
...........
یک رستوران خیلی شیک بود...تو دلم گفتم کیا چرا الکی انقد خودت رو میندازی تو خرج؟!!!اومد جلو...با فرهاد دست داد...چه خوب که دستشو برای من جلو نیاورد...نگاهی به لباسام کرد ولی چیزی نگفت...لباسهام خیلی ساده بود...ولی خودش چه تیپی زده بود !!!!!!…همگی نشستیم ...فرهاد و کیا مشغول صحبت شدن حرف کشید به شغل و کارشون...میدونستم فرهاد تو کارخونه باباش معاونه...اما شغل کیا رو نمیدونستم که فهمیدم اون مهندس عمرانه و یک شرکت داره....چه جالب من تازه داشتم با زندگی نامزد دروغیم اشنا میشدم...ناهار تو یک جو صمیمی خورده شد...به پیشنهاد مهسا قرار شد بریم پارک جمشیدیه...من رفتم تو ماشین کیا...از هر دری حرف زدیم تا رسید به زندگی شخصیه من...کیا گفت رها تو همیشه از بابات میگی اما یکبارم چیزی از مامانت نگفتی؟!!!!…کیا چی میخواست بدونه ؟…اما بی معطلی گفتم چند ساله مامانم فوت کرده...با تعجب گفت چرا؟!!!گفتم مریض بود...گفت پس با هم ,همدردیم بابای منم تو تصادف مرده...گفتم ایران؟!!!گفت اره بعد از مرگشم مامانم منو میبره امریکا...و اونجا بعد چند سال با پسر عموش ازدواج میکنه و منم ازش جدا میشم و یک زندگی مستقل تشکیل میدم...بعدم که تو کسب و کار شکست میخورم و برمیگردم ایران....
حالا هردومون از گذشته هم خبر داشتیم...چه بد بود که هردومون یک درد مشترک داشتیم و اونم تنهایی بود…
.......
رسیدیم پارک جمشیدیه...مهسا عاشق اینجا بود...از ذوقش سریع پرید پایین....فرهادم پا به پاش شیطنت میکرد...از مهسا خجالتی کمی بعید بود این خل بازی ها...ولی امان از این عشق و عاشقی...اونا خیلی از ما دور شدن...کیا تو فکر بود...گفت رها یک چیزی میخوام بهت بگم اما اگه تو بگی نه اصلا ناراحت نمیشم...این پیشنهاده بابا بزرگمه ولی اگه تو بگی نه, خودم یک جوری حلش میکنم...تو دلم گفتم خدایا این بابا بزرگه کیا چرا دست از سر کچل من بر نمیداره؟؟!!…گفتم چیه بگو؟؟؟!…گفت بابا بزرگم گفته یک صیغه محرمیت بینمون جاری شه تا تو راحت تر خونمون رفت و امد کنی....وای بابا بزرگ کیا چرا ول کن نبود؟!!!...گفت نمیخوام الان جواب بدی رها فکراتو بکن اما اگه جوابت نه بود هیچ مشکلی نیست من خودم درستش میکنم....
......................
دیگه با کیا راحت تر شده بودم...کلی سره خل بازی های مهسا و فرهاد خندیدیم...کلی پانتومیم بازی کردیم...منو مهسا باهم کیا و فرهادم باهم....منو مهسا بردیم و چقد از این برد مقتدرانه خوشحال بودیم....
اون روز تموم شد و منو کیا رسوند خونه....وقتی پیاده میشدم گفتم خب کاری نداری؟…گفت نه فقط مراقب خودت باش...گفتم تو هم همینطور....شب بخیر
.............
بابا خونه بود حالش زیاد خوب نبود حتی شام هم نخورده بود...سریع داروهاشو دادم...رفت تو اتاقش خوابید...نشستم پشت دره اتاقش گریه کردم...اخه بابام وقتی قلبش خیلی درد میگرفت
میرفت تو اتاقش که من صدای ناله هاش رو نشنوم وگرنه همیشه جلو تلویزیون میخوابید....
........
ساعت سه نصفه شب بود با هندزفری اهنگ گوش میدادم و با مامانم درد دل میکردم...میدونستم جاش بهشته ...ازش خواستم که اون واسه خوب شدن قلب بابا دعا کنه...اروم اروم اشک میریختم وقسمش میدادم....
.........
صبح با چشمهای قرمز و پف کرده بلند شدم....ده تا تماس بی پاسخ از کیا داشتم....امروز باید خونه میموندم واسه بابای خوبم غذا درست میکردم...گوشیمو خاموش کردم, باید یه غذای خوشمزه درست میکردم و زنگ میزدم که بابا برای یک ساعتم شده آژانس رو ول کنه و بیاد پیشم....ناهار کشک بادمجان درست کردم...زنگ زدم به بابا...سه تا بوق خورد و گفت جونم بابا؟؟؟…گفتم سلام بابا جون کجایی گفت دارم میرم راه آهن ...گفتم باشه پس بعدش بیا خونه ناهار باهم بخوریم برات کشک بادمجان درست کردم گفت باشه بابا پس نون سنگش با من....یک ماچ گنده واسش فرستادم....

ادامه دارد.....

داستانهای شازده کوچولو

29 Oct, 12:24


🔴هیچوقت دعوا نکن اما اگر دعوا کردی نرخ جدید دیه ها رو بدون

دیه هر بخیه سر
دیه کبودی چشم
دیه شکستگی بینی
دیه شکستگی هر گوش
دیه شکستگی هربندانگشت
دیه شکستگی هر دندان جلو
دیه هر یک از دندان های عقب

اگر نیاز به موارد دیگه ای داشتی اینجا گذاشته 👇👇
https://t.me/+ph5nfKyBlGlmYTY0

داستانهای شازده کوچولو

29 Oct, 08:59


⁉️جرم فحش دادن ناموسی به دیگران

⁉️حکم رابطه زن شوهردار با پسرمجرد

⁉️حکم کشیدن حشیش در ایران

⁉️مجازات آبروریزی درب منزل چیست


مشاهده حکم ➡️

داستانهای شازده کوچولو

29 Oct, 07:59


داستان #شب_های_برفی
قسمت پنجاهم
اشکان صدای آهنگ رو کمی بلند کرد و با خنده تلخی گفت""‌این آهنگ رو تقدیم میکنم به تارا...تو هم به آرمین نامرد تقدیم کن""‌سرم رو به صندلی تکیه دادم و با دقت به آهنگ گوش دادم...واقعا وصف حال من و اشکان بود""""((حیف روزهای رفته...حیف روزهای با تو))جلـــــــــیـــــsamanــــــــــــے"""
اهنگ رو از اول پلی کردم و گفتم""واقعا حیف روزهای رفته...""اشکان به سمتم برگشت و گفت""ساده تو هنوز غصه ارمین رو میخوری؟من که دیگه عین خیالم نیست...تارا داره فراموشم میشه...""به سمتش چرخیدم و گفتم""زمان میبره ولی فراموشش میکنم ""اشکان صدای ضبط رو کم کرد و گفت""اره ،فراموشش کن...تو هنوز جوانی و آینده دار...به فرهاد فکر کن... وقتی برگرده ازت جواب میخواد ،دیگه نمیتونی هیچ بهونه ای بیاری ...به نظر من فرهاد برگشت تا تو خوب فکرهات رو بکنی""
دست به سینه نشستم و گفتم""باورت میشه هر بار که میخوام بهش فکر کنم ،یک حسی مانعم میشه؟!!اشکان من از بچگی زیر چتر حمایت فرهاد بودم ،سخته برام که به چشم یک همسر نگاهش کنم...ولی باشه بهش فکر میکنم ولی بعد از پیشنهادش...اون هنوز هیچ پیشنهادی بهم نداده شایدم اصلا نده ""اشکان سرش رو کمی خم کرد و گفت""پیشنهادم میده...حالا میبینی""....
*******************************
اواخر ماه خرداد اشکان رسما معلم زبانم شد...خیلی خوشحال بودم که مجبور به آموزشگاه رفتن نیستم و اون به خونمون میاد...
مامانم گوجه سبزها رو به روی ظرف میوه خوری چید و گفت""ساده باز چشمت به اینها نیفته درس و کتاب رو فراموش کنی؟!!!""لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم""نمیشه نیاری،من حواسم پی اینها میره!!!""مامانم نچی گفت و به آشپزخونه رفت...
تونیک کالباسی رنگم رو با شال بادمجونی پوشیدم و جلوی آینه از تیپ دخترونه ام ذوق کردم...مامانم به اتاقم اومد و گفت""ساده روسریم قشنگه یا عوضش کنم؟""سوتی کشیدم و گفتم""اوه...اوه...مامان جون قرار نیست خواستگار بیاد ...معلم سر خونه است...میاد درس میده میره...""مامانم به چهارچوب در اتاق تکیه داد و گفت""اگه اینطوره ،پس چرا خودت انقدر شیتان پیتان میکنی؟""لبخندی زدم و گفتم""آخه بده جلسه اول شلخته جلوش ظاهر بشم...!!!""مامانم لبخند کاراگاهی زد و گفت""حالا من خوبم...روسریم قشنگه؟""سریع گونه تپلیش رو بوس کردم و گفتم""عالی شدی...یک وقت چشمش تو رو نگیره؟؟؟از الان بگم من از ناپدری خوشم نمیاد...""مامانم اخمی کرد و گفت""خجالت بکش...زود بیا ،الان دیگه پیداش میشه...""
رژ لب کالباسیم رو به روی لبهام کشیدم و به پذیرایی رفتم...
با مامانم مشغول گپ و گفت بودم که زنگ خونه زده شد...نمیدونم چرا استرس گرفته بودم...
اشکان با یک سبد گل کوچک وارد خونه شد...با دیدن سبد گل لبخند کشداری به روی لبهام اومد...
اشکان وارد پذیرایی شد و سلام محجوبانه ای داد...به جلو رفتم تا سبد گل رو بگیرم...اما اشکان اخمی کرد و سبد رو به دست مامانم داد...گوشه لبم رو گاز گرفتم تا خنده ام به آسمون نره...مامانم تشکری کرد و به من نگاه کرد...بهش چشمکی زدم ((‌یعنی چشم اشکان تو رو گرفته))مامانم لبش رو گاز گرفت و هیچی نگفت...نمیدونستم کجا رو برای نشستن انتخاب کنم...
مامانم اشکان رو به سمت مبلهای ته سالن دعوت کرد اما اشکان میز ناهار خوری گوشه پذیرایی رو نشون داد و گفت""اگه اجازه بدین همینجا میشینیم...""مامانم لبخندی زد و گفت""هر جور راحتین،اینجا رو خونه خودتون بدونید ...""نمیدونم چرا لبخندهای کشدارم تموم نمیشد...فکم از مقاومتهای سرسختانه ام درد گرفته بود...اشکان متوجه خنده هام بود...سرش رو کمی جلو اورد و گفت""کوفت...چه مرگته؟؟؟""چشمهام رو باز و بسته کردم و گفتم""هیــــــــــــــــــــچی!!!""
پشت میز نشستیم...مامانم تمام وسایل پذیرایی رو به میز ناهار خوری منتقل کرد...
اشکان تشکری کرد و گفت""خب...ساده خانم اول یک ازمون کوچولو میگرم تا ببینم در چه سطحی هستی...""گوجه سبزی از تو ظرف برداشتم و گفتم""یا خدا...هنوز هیچی نشده امتحان میگیری؟؟؟""اشکان سعی میکرد خیلی جدی باشه برای همین فکش رو منقبض کرد تا خنده اش نگیره...

ادامه دارد..

داستانهای شازده کوچولو

28 Oct, 20:47


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و نهم
اشکان راهم رو سد کرد و گفت""عمرا بزارم بری...""باید این مانتو رو تنت کنی ...
مانتو رو از دستش گرفتم و به اتاق پرو رفتم...از رنگ مشکیش بیشتر بهم میومد...به بیرون اومدم و گفتم""از این بیشتر خوشم اومد،چطوره؟""اشکان چشمهاش برقی زد و گفت""عالیه...رنگ زیتونیش از مشکیش قشنگتره!!!""
موقع حساب کردن اشکان کارتش رو به فروشنده داد و بعد از دادن رمز به من گفت""خودم انتخاب کردم خودمم حساب میکنم...""مامانم بهم یاد داده بود که تو همچین مواقعی دست تو کیفم نکنم چون معتقد بود غرور مرد جریحه دار میشه...لبخندی زدم و گفتم""باشه...اما قرارمون این نبود...""اشکان خندید و گفت""فکر کن میخوام غصه شکستت رو از دلت در بیارم...""چشمهام رو ریز کردم و گفتم""خیلی بدجنسی...خیلی ...دارم برات...""
بعد از خرید یک روسری ساده، از پاساژ بیرون اومدیم و به سمت ماشین راه افتادیم...
اشکان به ساعتش نگاه کرد و گفت""ساده گرسنمه...بریم شام بخوریم؟""به گوشیم نگاه کردم و گفتم""اول بزار به مامانم زنگ بزنم...""بعد از اینکه مامانم رو در جریان گذاشتم با اشکان به سمت رستوران حرکت کردیم...
از تو کیفم، پول مانتو رو در اوردم و بالای کیلومتر شمار گذاشتم ...اشکان نگاهی کرد و گفت""این چیه؟""در کیفم رو بستم و گفتم""پول مانتو،جلوی مغازه دار رو حرفت حرف نیاوردم تا خجالت زده نشی...""اشکان پول رو برداشت و به سمتم گرفت و گفت""بگیرش...!!!""دستش رو رد کردم و گفتم""نه...چرا باید پول خرید من رو تو حساب کنی؟!!!""اشکان پول رو به روی کیفم گذاشت و گفت""ساده،خواهشا دیگه تکرار نشه...از این کار بیزارم ...من اگه مانتو رو به سلیقه خودم نمیخریدم پولشم حساب نمیکردم،اما من از مانتو خوشم اومد و دوست داشتم تو همچین چیزی رو تنت کنی...پس جای تعجب نداره که بخواهم پولشم خودم حساب کنم!!!""برای اینکه ناراحت نشه تشکری کردم و دیگه چیزی نگفتم...
به اشکان نگاهی کردم و گفتم""اشکان موهات داره در میاد...دیگه اونطوری از ته نتراش...کچل که میکنی خیلی زشت میشی!!!""اشکان دستی به موهاش کشید و گفت""خودمم دلم نمیخواست کچل کنم اما باید کچل میکردم ""اخمی کردم و گفتم""چرا؟""اشکان لبخندی زد و گفت""تو بازی باختم قانون بازی هم کچل کردن بود ،دوستامم نامردی نکردن و سرم رو از ته تراشیدن!!!""خنده ای کردم و گفتم""چه جالب پس بازنده هم میشی؟!!!""اشکان ژست بامزه ای گرفت و گفت""نه همیشه...اون بار استثنا بود!!!""
*****************************
بزرگترین تیکه پیتزا رو برداشتم و گفتم""اشکان چیکاره ای؟""
اشکان ذرتی از تو پیتزاش جدا کرد و گفت""‌بهم میخوره چیکاره باشم؟""چشمهام رو ریز کردم و گفتم""نمیدونم...""اشکان روی پیتزاش سس ریخت و گفت""تمام حدسیات پذیرفته میشه!!!""لبخندی زدم و گفتم""بهت میخوره جوجه مهندس باشی....""اشکان به زیر خنده زد و گفت""اشتباه حدس زدی...من تو آموزشگاه(.......)زبان درس میدم...با تعجب گفتم""زبان؟""اشکان گازی از پیتزاش زد و گفت""اوهوم...چیه به من نمیاد؟""ابرویی بالا انداختم و گفتم""اصلا...بهت جوجه مهندسی میاد...""اشکان سری تکان داد و گفت""باز جای شکرش باقیه به قیافم مهندسی میاد نه چیز دیگه!!!""
با دستمال گوشه لبم رو پاک کردم و گفتم""خیلی به زبان علاقه دارم،اما حوصله کلاس رفتن ندارم...""اشکان کمی از نوشابه اش خورد و گفت""بخوای خودم بهت اموزش میدم ...فقط باید تنبلی رو کنار بزاری من از شاگردهای تنبل بیزارم...""
چینی به بینیم دادم و گفتم""یعنی باید بیام آموزشگاه؟""اشکان دستش رو به زیر چونه اش گذاشت و گفت""معلم خصوصی میخوای؟""چشمهام رو درشت کردم و گفتم""اره...تدریس خصوصی هم داری؟""اشکان دستش رو از زیر چونه اش برداشت و گفت""نه....نه...اصلا!!!""چنگال سیب زمینی رو به سمتش پرت کردم و گفتم""سه ،هیچ...یادت باشه...""اشکان لبخندی زد و گفت ""چی سه ،هیچ؟""اخمی کردم و گفتم""‌تعداد دفعات ضایع کردنم رو میگم...اول مدل موهام رو گفتی خوب نیست،دوم گفتی چرا به خودت میگیری من درباره زن اینده ام حرف میزنم،با الان سومین دفعه است که ضایعم میکنی..""اشکان به زیر خنده زد و گفت""حالا ناراحت نشو...من میتونم بهت درس بدم ولی از ساعت هفت و هشت شب به بعد بیکار میشم...تو مشکلی نداری؟""چنگالم رو از روی پیتزاش برداشتم و گفتم""نه...من که مشکلی ندارم...میخوام انقدر زبانم خوب بشه که پوز فرهاد رو به خاک بمالم!!!""اشکان ابرویی بالا انداخت و گفت""آهان،قضیه چشم و هم چشمیه!""لبخندی زدم و گفتم""حـــــــالا!""
ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

28 Oct, 15:06


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و هشتم
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم...به اشکان نگاه کردم و گفتم""سلام...خوبی؟""اشکان اخمی کرد و گفت""سلام ...چرا موهات این ریختی شده؟؟؟!!!""دستم رو به سمت موهام بردم و گفتم""صافشون کردم...قشنگ شده؟!!!""اشکان راه افتاد و گفت""اصلا...""کمربندم رو بستم و گفتم""جدی نمیگی...""اشکان نگاهی بهم انداخت و گفت""من که خوشم نیومد...حالا دیگه میخوای باور کن میخوای نکن...""چتریهام رو داخل شال کردم و گفتم""اشکان خیلی ضد حالی...خدا به داد زنت برسه...!""
اشکان از اینه بغل به بیرون ماشین نگاهی انداخت و گفت""من از همون اول با زنم اتمام حجت میکنم که دست تو صورتش نبره ...از این که هر روز خودش رو به یک رنگی در بیاره خوشم نمیاد...""وای کشداری گفتم و به سمتش چرخیدم و گفتم""اقا اشکان تنوع اصلا بد نیست ...از الان یاد بگیر به خواسته و سلیقه زنت احترام بزاری...""اشکان اخمش رو غلیظ تر کرد و گفت""زن آینده بنده باید بدونه که من هر جور که دیدمش همونطور پسندیدمش ،باید بدونه قیافه و ظاهرش رو من باید بپسندم نه کسی دیگه""
دست به سینه شدم و گفتم""عقیده های عهد قجریت رو برای خودت نگهدار...ادم اگه یک عمر یک شکل و یک جور بمونه دل مرده میشه...""اشکان ژست بامزه ای گرفت و گفت""حالا تو چرا ناراحت میشی؟من دارم درباره خانم اینده ام نظر میدم...تو چرا به خودت میگیری؟""خنده پر صدایی کردم و گفتم""بدجنس...دارم برات...""اشکان خنده سرخوشانه ای کرد و گفت""اخ اخ...چه بد ضایعت کردم...بمیرم برات...""به حالت قهر ازش رو برگردوندم و گفتم""از لحظه سوار شدنم، مرتبا داری ضایعم میکنی!!!""اشکان سرش رو به جلو و بالای فرمون برد و گفت""ببینمت...ساده جان نبینم قهر کنی!!!""با لبخندم نشون دادم اهل همچین لوس بازیهایی نیستم و گفتم""نه بابا...قهر چیه!!!""
اشکان به سمتم برگشت و گفت""راستی سرماخوردگیت بهتره؟""بینیم رو پاک کردم و گفتم ""آره،شکر خدا بهترم""...
*****************************
اشکان پا به پام به همه بوتیک ها و پاساژها میومد...دنبال یک مانتو ساده و بلند میگشتم اما چیزی که نظرم رو جلب کنه پیدا نمیکردم...از فکر مانتو خریدن بیرون اومدم و به دنبال کیف مورد نظرم گشتم...یک کیف کِرِم رنگ بزرگ از پشت ویترین بهم چشمک میزد...بعد از خرید کیف دوباره به سراغ مانتو رفتیم...به اشکان نگاهی انداختم و گفتم""میدونم خسته شدی،من رو ببخش""اشکان لب پایینش رو گاز گرفت و با حالت با نمکی گفت""نفرمایید خانم ،دیگه از طبقه اول تا سوم ،بیست بار رفتن و اومدن چیزی نیست...""از حرف اشکان به زیر خنده زدم و گفتم""مسخره ...میدونستم با دوبار رفتن و اومدن منتش رو به سرم میزاری...!!!""اشکان لبخندی زد و گفت ""شوخی کردم...میخوای برگردیم طبقه اول از جلوی در پاساژ دوباره شروع کنیم؟""سری تکان دادم و گفتم""لازم نکرده ،شما همین که نظرت رو بگی کافیه...""
اشکان مانتویی رو نشونم داد و گفت""ساده به نظر من این مانتو در عین شیک بودنش خیلی ساده و قشنگه نمیخوای امتحان کنی؟""دستی به پارچه مانتو کشیدم و گفتم ""بد نیست ...بزار تنم کنم ببینم تو تنم چطوریه!!!""
بعد از تن کردن مانتو به بیرون اتاق پرو اومدم تا تو آینه بیرون اتاق خودم رو بهتر ببینم...جلوی آینه چرخی زدم و گفتم""اشکان به نظرت چطوره؟""اشکان به دیوار روبروم تکیه داد و بود و نگاهم میکرد بعد از سوالم دست به سینه شد و گفت""قشنگه...هم بلنده هم شیک...""دوباره چرخی زدم و گفتم ""جنسشم خوبه...""اشکان به سمتم اومد و گفت ""این رنگشم امتحان کن""مانتو رو از دستش گرفتم و همین که خواستم ازش تشکر کنم اشکان با صدای بلند گفت""یـــــــــــــــــــــــــادم تو رو فـــــــــــــــــراموش!!!"" از جمله اشکان عین برق از جایم پریدم و گفتم""خیلی بدی اشکان...خیلی""اشکان بلند بلند میخندید و باعث شد کل مشتری ها به سمتمون برگردن ...از شدت ناراحتی سر جایم میخکوب شده بودم و تکان نمیخوردم ...
اشکان از شدت خنده قرمز شده بود و نمیتونست حرف بزنه...
بهش اخمی کردم و گفتم""نمیری از خوشی...""اشکان به در اتاق پرو تکیه داد و گفت""به جون ساده میدونستم اگه مانتو رو بدم میگیری...چون شما خانم ها موقع خرید فقط و فقط به خرید کردنتون فکر میکنید نه چیز دیگه!!!""
حس و حال خریدن کردن به کل از سرم پرید...مانتوی توی دستم رو به دست اشکان دادم و گفتم""اصلا مانتو نمیخوام،بیا بریم!!!'"'

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

27 Oct, 23:24


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و هفتم
اشکان
رو تختم دراز کشیده بودم و با توپ سبز رنگم به دیوار ضربه میزدم...این کار بهم آرامش میداد...کم کم چشمهام در حال سنگین شدن بود که صدای گوشیم بلند شد...پیامک از طرف ساده بود تو پیامش نوشته بود""اشکان نمیری ،پیش بینیت درست از اب در اومد ...از گلو درد و سر درد دارم میمیرم اسمت رو میخوام سق سیاه ذخیره کنم!!!!""از پیامک ساده خنده بلندی کردم و نوشتم""پیش بینی کردنش سخت نبود،مشخص بود سرما میخوری ...""ساده تو پیام بعدیش نوشت""تو که پیشگویی کردن بلدی بگو ببینم اینده ام چی میشه ؟""رو تختم نشستم و نوشتم""اَجی مَجی لا تَرجی...تو آینده ات یک پسر خاله میبینم که راهش فرسنگها از تو دوره...یک قلب با یک ازدواج میبینم ""ساده تو پیامک بعدیش چندین استیکر خنده گذاشت و نوشت"" تو دیوانه ای دیوانه...شبت پر از ستاره""
رو تخت دراز کشیدم ...ذهنم بدجور درگیر ساده و مهربونیهاش بود،از تصور ازدواج فرهاد و ساده لبخندی به روی لبم اومد و خوابیدم...
*****************************
با تلفن ساده به شاگردهام نگاه کردم و به بیرون کلاس رفتم...ساعت از ۴ بعدازظهر هم گذشته بود...گوشیم رو جواب دادم و گفتم""سلام ساده جان ...خوبی؟""صدای گرفته ساده خنده رو به روی لبهام اورد ...ساده تک سرفه ای کرد و گفت""سلام،ممنونم تو خوبی؟چه خبر؟...خسته نباشی...""تشکر کردم و گفتم""چه عجب ،یادی از ما کردی چه خبر شده باز چی رو باید پیش بینی کنم‌؟""ساده خنده و سرفه ای با هم کرد و گفت""برو ببینم،کم کم داره باورم میشه همچین توانایی رو داری!""لبخندی زدم و گفتم""تازه داره باورت میشه؟یعنی باور نداشتی؟""ساده حرفی نزد و فقط خندید...بهش گفتم""‌دکتر رفتی؟""ساده نچی کرد و گفت""دکتر لازم ندارم...چند روز خودم رو به سوپ و مایعات ببندم زود خوب میشم!!!الانم زنگ زدم بهت بگم میخوام برم خرید، باهام میای؟""دوباره به ساعتم نگاه کردم و گفتم""ساده جان شرمنده...امروز خیلی کار دارم ،نمیتونم بیام اگه میخوای بزار واسه آخر هفته ""ساده نفس عمیقی کشید و گفت""ایرادی نداره ،خودم میرم... یکم بی حوصله بودم گفتم شاید پاساژ درمانی حالم رو بهتر کنه!!!""از حرفش خندیدم و گفتم""تنهایی میری؟""ساده صداش رو مظلوم کرد و گفت""اره دیگه،مگه به جز تو دوست دیگه ای دارم؟""تو فکر رفتم و گفتم""باشه ،پس مراقب خودت باش!!!""ساده نفس عمیقی کشید و گفت""باشه...خداحافظ""
******************************
دلم نمیومد تنهایی خرید بره ...برای همین بهش پیامک زدم"" ساعت ۷منتظرم باش میام دنبالت""...ساده تو جوایم نوشت""میدونستم میای،خیلی گلی اشکان، باشه منتظرتم""
ساده
بعد از حمام با اتو مو به جون موهای مجعدم افتادم و صافشون کردم...موی صاف بهم میومد...چتری هام رو بیشتر اتو کشیدم تا شلاقی تر بشه...
مانتوی گشاد گلدارم رو تن کردم و جلوی اینه چرخی زدم ...مامانم رو تختم نشسته بود و عکسهای روز سیزده بدر رو نگاه میکرد...به سمتش چرخیدم و گفتم""مانتوم قشنگه؟""مامانم سری تکان داد و گفت""من نمیدونم تو چه علاقه ای به این مانتو های شل و ول داری!!!""لبخندی زدم و گفتم""خیلی راحتن...عاشقشونم...""بعد از یک ارایش ملایم و دخترونه به ساعتم نگاه کردم ،دقیقا هفت بود...از مامانم خداحافظی کردم و به بیرون رفتم...جلوی در خونه ایستاده بودم تا اشکان بیاد...کالج های لیموییم رو با دستمال کاغذی تمیز کردم ...از تیپم خیلی راضی بودم شلوار مشکی جذبم با مانتوی گشادم تیپم رو خاص تر و قشنگ تر نشون میداد...
با بوق ماشین اشکان سرم رو بلند کردم و به سمتش رفتم...

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

27 Oct, 18:48


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و ششم
اشکان گوشه شالم رو گرفت تو دستش و گفت""شب میبینیم!!!""
با تاریک شدن هوا رفته رفته هوا رو به سردی میرفت...اما دلم نمیخواست جلوی اشکان وا بدم...
اشکان به سمتم چرخید و گفت""ساده؟""به سمتش برگشتم و گفتم""هوم؟""اشکان اخمی کرد و گفت""یک چیزی فهمیدم ولی نمیدونم بگم یا نه...اگه بگم میترسم فرهاد من رو دهن لق بدونه...اگه نگم از این راز داری خفه میشم...!!!""
قلبم از شدت هیجان تند تند میزد...خودم رو مشتاق نشون دادم و گفتم""خب؟؟؟""اشکان سرش رو خاروند و گفت""دلم میخواد بدونی تا بیشتر درباره فرهاد فکر کنی...""رو نیمکت سبز رنگ نشستم و گفتم""خب چیه؟بگو دیگه!""اشکان کنارم نشست و گفت""تو میدونی چرا فرهاد بعد از جواب مثبتت به ارمین از ایران رفت؟""به نیمکت تکیه دادم و گفتم""آره،چون فرهاد هم بهم علاقه داشت...""اشکان لبخندی زد و گفت""خب ،ادامه بده...""به زمین نگاه کردم و گفتم""خود فرهاد گفت ،وقتی به ارمین جواب بله دادی رفتم تا ناراحتیم رو نبینی...""اشکان خنده ارومی کرد و گفت""نه...این چیزی که فرهاد گفته واقعیت ماجرا نبوده...در اصل خود ارمین از فرهاد خواسته بره...چون وجود فرهاد رو کنار خودش یک تهدید بزرگ میدونسته...اقا ارمین نامرد ،فرهاد رو عازم دیار غربت کرد تا خیالش از بابت زندگیش راحت باشه...اون مرتیکه خیالش از بابت تو و فرهاد ناراحت بوده...""حرفهای اشکان باورم نمیشد...با تعجب گفتم""جدی نمیگی!!!""اشکان سری تکان داد و گفت""فرهاد قبل رفتنش تعریف کرد...باورت نمیشه از خودش بپرس...""نفس عمیقی کشیدم و گفتم""‌بیچاره فرهاد...پس فرهاد دلش نمیخواسته بره..مجبور به رفتن شده!""
اشکان سری به نشونه تایید تکان داد و گفت""اره...مرتیکه سست عنصر از بس ذهن کثیفش خرابه،همه رو عین خودش خائن تصور میکنه...""از رو نیمکت بلند شدم و گفتم""دعا میکنم هر چه زودتر مِهر ارمین از دلم در بیاد...ارمین لیاقت دوست داشتن نداره....اون خیلی پسته...""
اشکان اخمی کرد و گفت""تازه فهمیدی؟ساده از اون نامرد دل بکن و دلت رو به فرهاد بده...اون لیاقت تو رو همه جوره داره...""لبخندی زدم و گفتم""فرهاد قبل رفتنش چیزی بهت بخشیده که اینجور سنگش رو به سینه میزنی؟""اشکان اخمی کرد و گفت""راه راه خانم داشتیم ؟""خندیدم و گفتم""شوخی کردم ،ناراحت نشو...""
هوا تاریک شده بود...از رو نیمکت بلند شدم و گفتم""بریم؟هوا داره تاریک میشه...""اشکان نگاهی به ساعتش کرد و گفت""آره...از ماشینمم خیلی دوریم...بریم""
*******************************
اشکان نگاهی بهم کرد و گفت""سردته؟""سرم رو به نشونه تایید تکان دادم و به بیرون نگاه کردم ...اشکان بخاری ماشینش رو، روشن کرد و گفت""تو امشب سرما میخوری....حالا ببین...""اخمی کردم و گفتم""حالا انقدر میگی که شب کارم به دوا و دکتر بکشه...""اشکان سرش رو کج کرد و گفت""حالا ببین!""
پیشونیم درد گرفته بود سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم""خدا نکنه...""
به خونه که رسیدیم اشکان نگاهم کرد و گفت""نخواب...رسیدیم...""لبخندی زدم و گفتم""چه خوب...""بعد از پیاده شدن سرم رو از پنجره داخل ماشین کردم و گفتم""اشکان واقعا ازت ممنونم که باهام اومدی...پیاده روی با تو و فرهاد خیلی خیلی خوش میگذره!""اشکان ژست با مزه ای گرفت و گفت""مشخصه...کلا با من همه چی خوش میگذره !!!""از حرفش لبخندی زدم و گفتم""بر منکرش لـــــــــــــــعنت!!!""

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

27 Oct, 11:19


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و پنجم
از حرفی که فرهاد زد حسابی جا خوردم...با خودم گفتم""پس چطور انقدر راحت ساده رو از زندگیش بیرون انداخت؟!!!""
******************************
ساده
رو صندلی های فلزی سوراخ سوراخ فرودگاه نشسته بودیم...فرهاد کنارم نشسته بود و با خاله و مامانم حرف میزد...به حرفهاشون گوش نمیدادم...دلم بدجور گرفته بود ،فرهاد به سمتم چرخید و گفت""ساده خانم چطوره؟""سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم""کی برمیگردی؟""فرهاد خنده بلندی کرد و گفت""بزار برم‌‌،بعد سوال از برگشتن بپرس...""اشکی که بی اختیار از گوشه چشمم چکیده بود رو پاک کردم و گفتم""نمیشه نری؟""فرهاد سرش رو خاروند و گفت""نه نمیشه...کلی کار دارم،باید برم سر و سامانشون بدم و برگردم""از تو کیفم بسته پسته رو به دستش دادم و گفتم""بیا،این رو برات گرفتم ببخش لحظه اخر یادم افتاد وگرنه چیزهای بیشتری میگرفتم""فرهاد تشکری کرد و گفت""بهترین لحظه رفتن همین موقع است،کلی خوردنی میگیرم و میرم!!!""لبخندی زدم و گفتم""فرهاد زود برگرد،تو که نباشی من و مامانم بی پشت و پناهیم ...""فرهاد دستش رو به روی چشمهاش گذاشت و گفت""چشم...زود برمیگردم...""
موقع رفتن مامانم فرهاد رو محکم بغل کرد و تو بغلش بلند بلند گریه کرد...با گریه مامانم دلم گرفت و سرم رو بین دستهام گرفتم و اشک ریختم...فرهاد همونطوری که سرش روی شونه های مامانم بود بهم نگاه میکرد ...لبخندی بهم زد و با چشمهاش از من خواست تمومش کنم...
******************************
رفتن فرهاد بغض بدی تو سینه ام گذاشت ...هوای بهاری و نم نم بارون دلتنگیم رو بیشتر میکرد...مانتوی مشکیم رو با جین ابیم پوشیدم و شال طرح آبرنگم رو به سَرم انداختم ...رژ لب صورتی ملایمی به روی لبهام کشیدم ...حوصله ارایش کردن نداشتم ،کیف کوچکی از تو کمدم برداشتم و به حالت اریب به روی شونه ام انداختم...مامانم با دیدنم تعجب کرد...چون خیلی وقت بود از دنیای فانتزی و دخترونه ام فاصله گرفته بودم...تکه کیکی از روی میز برداشتم و با چای عطری تازه دم کشیده خوردم و به مامانم گفتم""میخوام برم زیر بارون قدم بزنم...چتر هم بر نمیدارم...اگه دیر اومدم نگران نشو...پیاده میرم پیاده میام !!!""مامانم سری به نشانه موافقت تکان داد و چیزی نگفت...
******************************
آروم آروم تو پیاده رو خلوت قدم میزدم...بارون گاهی شدت میگرفت گاهی نم نم میبارید...
شالم خیس خیس شده بود...اهمیتی به خیسی شالم نداد و به راهم ادامه دادم...
با لرزش گوشیم وسط پیاده رو ایستادم و گوشیم رو جواب دادم...اشکان بود...هنوز ازش دلخور بودم،برای همین خیلی سرد و معمولی باهاش حرف زدم...
اشکان بعد از حال و احوال کردن گفت""فرهاد رفت؟""شال کاملا خیس شده ام رو جلو کشیدم و گفتم""آره،دیروز رفت""اشکان ""نفس عمیقی کشید و گفت""الان ناراحتی؟""با لحن کلافه ای گفتم""اگه میخوای از این سوالها به اون چیزی که تو ذهنته برسی باید بگم کور خوندی!!!""اشکان خنده بلندی کرد و گفت""چرا عصبانی میشی؟من فقط یک سوال بی منظور پرسیدم ""تو دلم گفتم""آره،تو که راست میگی!""
از صدای بوق پی در پی ماشینها اشکان متوجه شد که تو خیابونم،برای همین گفت""بیرونی؟""گوشیم رو از دست راستم به دست چپم فرستادم و گفتم""آره...اومدم پیاده روی...""اشکان با تعجب گفت""تو این بارون؟""
به آسمون نگاه کردم و گفتم""آره تو این بارون!""
اشکان گفت ""الان کارم تموم میشه میام دنبالت...ادرس بده""
از روی چاله پر آبی پریدم و گفتم""نه...میخوام تنها باشم ...""اشکان با صدای ارومی گفت""یعنی نیام؟""دلم نیومد مانع اومدنش بشم...برای همین گفتم""من میخوام زیر بارون راه برم،اگه میخوای زیر بارون خیس بشی ،بیا""اشکان سریع گفت""اره میام ادرس بده...""بعد از دادن ادرس اروم اروم قدم میزدم تا زیاد از ادرسی که به اشکان دادم دور نشم...
*******************************
با صدای اشکان ایستادم و به عقب نگاه کردم...لبخند به لب جلو میومد و حرف میزد...متوجه حرفش نمیشدم...به نزدیکم که رسید دستش رو به روی سینه اش گذاشت و گفت""سلام بر ساده خانم عاشق!!!""لبخندی زدم و گفتم""سلام ...چرا از کار و زندگیت میزنی و دنبالم میای؟""اشکان لب پایینش رو گاز گرفت و گفت""نفرمایید بانو،مگه میشه شما زیر بارون باشید و ما زیر سقف؟؟؟""لبخندی زدم و گفتم""‌دلم گرفته بود ،گفتم شاید پیاده روی زیر بارون حالم رو بهتر کنه...""اشکان سری تکان داد و گفت""حالا شب که به فین فین افتادی و سرما خوردی بهت میگم که این ننر بازی ها برای از ما بهترونه..""از حرفش پقی زدم به زیر خنده و گفتم ""دیگه انقدر ها هم سوسول نیستم!""

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

26 Oct, 16:22


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و چهارم
حوصله ام سر رفته بود...از شدت سر درد خوابم نمیبرد...گوشیم رو از میز کنار تختم برداشتم و به ساده پیام دادم""بیداری؟""ساده سریع جوابم رو داد و نوشت""آره،تو چرا بیداری؟""حوصله پیامک بازی رو نداشتم شماره اش رو گرفتم ...با اولین بوق جواب داد...اما صداش رنگی از دلخوری داشت ،سلامی کردم و گفتم""سرم بدجور درد میکنه...منتظرم یکی بیاد تا بهش بگم مسکن تزریق کنه...""ساده با صدای اروم گفت""به تارا بگو بره پرستار رو خبر کنه...""از سوتی که دادم لبخندی به روی لبهام اومد و گفتم""تارا خوابه...""ساده نفس بلندی کشید و گفت""عجب همراهی !!!"'
میدونستم دلش پره...برای همین گفتم""ساده اگه جلوی فرهاد و تارا ضایعت کردم بخاطره فرهاد بود...قبول کن فرهاد دوست نداشت تو بمونی،حقم داره ...منم جای اون بودم دوست نداشتم تو بمونی...""ساده حرفی نمیزد و گوش میداد...برای اینکه حالش رو خوب کنم گفتم""این فرهاد خیلی دوستت داره ها...باید بیشتر مراقب حرف زدنم باشم،بعید نیست دفعه بعد همچین بلایی رو فرهاد سرم بیاره!!!""
ساده خنده کوچکی کرد و گفت""عجب...اون وقت جنابعالی این چیزها رو از کجا فهمیدید؟""رو تخت دراز کشیدم و گفتم""از نگاهش ...از چشمهاش...من مردم رنگ نگاه یک مرد رو میشناسم""ساده ساکت بود...گوشی رو نگاه کردم تا ببینم تماس قطع شده یا نه...وقتی دیدم ثانیه میندازه گفتم""تو هم فرهاد رو دوست داری مگه نه؟""ساده خنده کوچک دیگری کرد و گفت""نصفه شبی بیست سوالی میپرسی؟""خندیدم و گفتم""اره یا نه؟""ساده خمیازه ای کشید و گفت ""نمیدونم...فکر نکنم...""
لبهام رو از گوشی فاصله دادم و گفتم""‌به فرهاد بیشتر فکر کن...پسر خوبیه...حداقلش عین ارمین نامرد نیست""وقتی دیدم ساکته بهش گفتم""از امشب تا روزی که فرهاد میره فکر کن...شاید نظرت عوض شد و باعث برگشتن فرهاد شدی...""ساده نفسی تازه کرد و گفت""‌باشه فکر میکنم...شب بخیر""بهش شب بخیری دادم و تماس رو قطع کردم...
*******************************
بعد از ترخیص شدنم به کمک فرهاد به خونه رفتم...فرهاد به مامانم اطمینان داد که چیزیم نشده و یک تصادف جزئی بوده...
رو تختم دراز کشیدم و به فرهاد گفتم ""بشین..""فرهاد از پنجره اتاقم فاصله گرفت و گفت""اشکان،چرا نمیگی آرمین بهت چی گفت؟؟؟""سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم""از ساده گفت...مرتیکه آشغال بهم گفت((چرا ساده انقدر برات مهم شده...از جدایی من و ساده چی به تو رسید؟""فرهاد سرش رو به طرفین تکان داد و گفت""باورم نمیشه...ارمین کسی بود که بخاطره ساده از من خواست برم...من به ساده گفتم خودم خواستم برم ولی حقیقتش این نیست...ارمین وقتی فهمید جواب ساده بله است از من خواست برم تا با نبود من احساس ارامش کنه،باورت میشه بهترین رفیقم بهم گفت((برو ،نمیخوام بودنت عذاب روزها و شبهام بشه...))‌
من رفتم تا مانع خوشبختیشون نباشم اما کاش نمیرفتم ،اگه بودم شاید اوضاع فرق میکرد شاید اگه جلوی چشمهای ارمین بودم قدر ساده و زندگیش رو بهتر میدونست...

ادامه دارد

داستانهای شازده کوچولو

26 Oct, 11:31


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و سوم
تارا به جلو اومد و به اشکان گفت""من از دلشوره مردم و زنده شدم اونوقت تو با اینها میگی و میخندی؟""اشکان به سمت تارا چرخید و گفت""تو از کجا پیدات شد؟""تارا چتریهای جلوی چشمهاش رو کنار زد و گفت""آرمین بهم گفت،اون دلش نمیخواسته اینطوری بشه ...الانم پشیمونه ولی خب روی اومدن به اینجا رو هم نداره...""فرهاد از روی تخت بلند شد و گفت""بایدم پیداش نشه...اگه پیداش بشه جای تعجب داره...نامردی ارمین برای همه مشخص شده !!!""تارا به اشکان نگاه کرد و گفت ""این دیگه کیه؟""اشکان کمی خودش رو از روی تخت بالا کشید و گفت""اقا فرهاد...پسر خاله ساده...""تارا لبخند محوی زد و گفت""آهان...بله ...وصف ایشون رو خیلی شنیدم...""حرفهاش پر کنایه بود...تارا اصلا به من نگاه نمیکرد...فرهاد دست به سینه شد و گفت""منم وصف شما رو خیلی شنیدم...البته دیر شنیدم ...اگه زودتر...""اجازه ندادم فرهاد به حرفش ادامه بده...سریع گفتم""خداروشکر که بخیر گذشت...دیگه ادامه ندید...اشکان باید استراحت کنه...""فرهاد از دستم خیلی ناراحت شد...این رو از رنگ چشمهاش فهمیدم،حق داشت ناراحت بشه نباید حرفش رو قطع میکردم اما دلم نمیخواست همه مدافع حق و حقوقم بشن...""
پرستاری به سراغ اشکان اومد و به ما گفت""همه لطفا برید بیرون...میخواییم مریض رو تو بخش بفرستیم ...فقط یک همراه باید بمونه...""
به اشکان نگاهی کردم و گفتم""من امشب میمونم""فرهاد اخمی کرد و گفت""نه،خودم هستم تو دیگه برو...""صدام رو کمی پایین اوردم و گفتم""نه ...باید خودم بمونم...اون بخاطره من اینطوری شده میخوام جبران کنم...""با صدای تارا باقی حرفم رو خوردم و بهش نگاه کردم...تارا بالشت زیر سر اشکان رو درست کرد و گفت""تا من هستم نیازی به شما نیست...من خودم پیشش میمونم...""اب دهنم رو قورت دادم و به اشکان نگاه کردم...سرش رو به سمت تارا چرخونده بود و نگاهش میکرد...دلم میخواست اشکان یک نه گنده بهش بگه اما سکوتش آزارم میداد...به سمت تارا برگشتم و گفتم""من هستم...شما برو...""تارا ابرویی بالا انداخت و گفت""کجا برم؟نامزدم تو بیمارستان باشه و من برم؟؟""تا خواستم یک تیکه درست و حسابی بارش کنم اشکان به سمتم برگشت و گفت""ساده تو برو...تارا پیشم میمونه...""از حرفی که اشکان بهم زد بغض بدی کردم...بدجور ضایع ام کرد...نگاه غمگینم رو بهش دوختم و گفتم""باشه...شب بخیر""
فرهاد با اشکان دست داد و گفت""هر ساعتی از شب کار داشتی بهم زنگ بزن ""...
*****************************
اشکان
نگاه غمگین ساده رو خوب متوجه شدم...دلم میخواست بمونه اما نگران فرهاد بودم ...نمیخواستم بخاطره من رو حرف فرهاد حرف بزنه...
بعد از منتقل شدنم به بخش
،چشمهام رو بستم و به تارا گفتم""تو هم برو...نمیخوام بمونی...""تارا شالش رو کمی جلو کشید و گفت""‌چرا؟من اومدم کنارت بمونم...""
با چشمهای بسته لبخندی تلخی زدم و گفتم""لازم نکرده...احتیاجی به تو ندارم ...""تارا گوشه تختم نشست و گفت""‌پس چرا به اون دختره گفتی تارا میمونه؟""با چشم بسته گفتم""علتش مشخصه...چون اگه نمیگفتم ،ساده پیشم میموند...""تارا دستش رو لای موهام کرد و گفت""‌من میخوام بمونم...من...""اجازه ندادم به حرف مسخره اش ادامه بده وسط حرفش پریدم و گفتم""خواهش میکنم خفه شو...""دستش رو از توی موهام بیرون کشیدم و گفتم""بهم دست نزن...من و تو دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم""
تارا بغض کرد و گفت""چرا،من و تو هنوز نامزدیم...""چنان سرم رو با شتاب به سمتش چرخوندم که مهره های گردنم تق تق صدا داد ...با صدایی که از درد و عصبانبت خش دار شده بود گفتم""واقعا تو فکر کردی من احمقم؟ خانم محترم من دیگه هیچ پیوندی میان خودم و شما نمیبینم...حالا برو...""تارا کیفش رو برداشت و گفت""چیه؟بهتر از من پیدا کردی؟نگو ساده رو میخوای که باور نمیکنم...ساده اگه خوب بود شوهرش ولش نمیکرد...""چشمهام رو ریز کردم و گفتم""خواهشا خفه شو...ارمین عوضی کثافت کاری خودش رو پای ساده بدبخت میزاره ...از طرف من به ارمین بگو ((فکر نکن راحتت میزارم...))بهش بگو((‌تلافی همه چی رو سرش در میارم))""تارا به جلوی در که رسید نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلوی تختم اومد...از تو کیفش گوشیم رو به دستم داد و گفت""گوشیت تو ماشین ارمین افتاده بود...""گوشی رو به روی میز کنار تختم گذاشتم و به در اشاره کردم و گفتم ""بسلامت""!!!

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

25 Oct, 17:46


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و دوم
بلاخره اشکان رو پیدا کردیم...چشمهاش رو بسته بود...کنار تختش ایستادم و گفتم""اشکان؟چشمهاتو باز کن""‌
اروم چشمهاش رو باز کرد و نگاهم کرد...اشکم بی اختیار از گوشه چشمم به پایین چکید...فرهاد جلوی تخت اشکان ایستاد و گفت""‌آرمین نامرد چه بلایی سرت اورده؟""اشکان دستش رو به سمت سرش برد و گفت""هولم داد ...سرم محکم خورد به در ماشینش!!!""کیفم رو به روی تختش گذاشتم و گفتم""چرا؟سره چی دعواتون شد؟""اشکان نگاهی به شلنگ سرمش انداخت و گفت""ولش کن...شما از کجا فهمیدید؟""اشکم رو پاک کردم و گفتم""ارمیا خواهر ارمین زنگ زد...اون بهم گفت تو اینجایی ""اشکان چشمهاش رو از درد بست و گفت""ارمین نامرد من رو جلوی در بیمارستان ول کرد و رفت...اگه نگهبان های در پشتی من رو پیدا نمیکردن معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد ...ارمین خیلی بزدله خیلی...""فرهاد گوشه تخت اشکان نشست و گفت""سر چی دعواتون شد...اصلا کجا همدیگر رو دیدید؟"'
اشکان دست فرهاد رو گرفت و گفت""دیشب که زنگ زدی ،با خودم گفتم اگه تو این درگیرها ارمین از تو شکایت کنه شاید نتونی به آلمان برگردی...برای همین خودم رفتم سراغش اما حسابی گند زدم...داداش شرمنده ...نتونستم حق ساده رو درست و حسابی بگیرم ولی قول میدم بدجوری داغونش کنم!!!""از حرفهای اشکان سر در نمیاوردم با خودم گفتم""یعنی اشکان بخاطره من با ارمین درگیر شده ؟یعنی بخاطره تارا نبوده؟""به فرهاد نگاه کردم و گفتم""من متوجه نمیشم...اشکان بخاطره من با ارمین دعوا کرده؟""
فرهاد شونه ای بالا انداخت و گفت""منم عین تو بی خبرم!""
به اشکان نگاه کردم و گفتم""مگه من نگفتم سراغش نرید؟چرا حرف گوش ندادی؟""اشکان چشمهاش رو ریز کرد و گفت""بیخیال...من قولی نداده بودم که سراغش نرم!""اخمهام رو تو هم کردم و گفتم""ولی الان باید قول بدی...هم تو هم فرهاد...اقا اشکان اگه یک بلایی سرت میاورد چی؟من چطوری جواب خانوادت رو میدادم؟""اشکان به شونه راست چرخید و بهم نگاه کرد...لبخندی زد و گفت""بادمجون بم افت نداره...میبینی که چیزیم نشده...راستی به خانوادم که خبر ندادین؟؟؟؟!!!!""سرم رو به علامت نه تکان دادم و گفتم""میخوای خبرشون کنم؟""اشکان ابرویی بالا انداخت و گفت""نه...اونها به خونه نرفتنهای من عادت دارن...خودم بهشون زنگ میزنم ...""
پایین تختش نشستم و گفتم""نمیخوای تعریف کنی دقیقا چی شد؟""
اشکان نفس عمیقی کشید و گفت""پشت در پارکینگ شرکت منتظرش بودم...وقتی در رو باز کرد خودم رو تو پارکینگ انداختم و یقه اش رو گرفتم ...اول خیلی جا خورد ولی کم کم به خودش اومد...دعوامون اول لفظی بود ولی بعد از حرفی که بهم زد کتک کاریمون شروع شد...""فرهاد اخمی کرد و گفت""چه حرفی؟""اشکان چشمهاش رو بست و گفت""هیچی...بیخیال...""فرهاد کمی به سمتش خم شد و گفت""بگو ببینم چه چرتی گفته؟""
اشکان لبخندی زد و گفت""داداش...من جواب حرف نامربوطش رو دادم...مشت اول رو من تو دهنش زدم!!!""فرهاد لبخندی زد و گفت""افرین...خب چی گفت؟""اشکان سرش رو به سمت من چرخوند و گفت""نگفته بودی پسر خاله سیریشی داری!!!""از حرف اشکان من و فرهاد به زیر خنده زدیم ...مشغول گپ و گفت بودیم که از پشت سر با صدای تارا ساکت شدیم...با دیدن تارا قلبم برای چند صدم ثانیه ایستاد...نفس بریده بریده ای کشیدم تا خاطرات تلخ به سراغم نیاد...
ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

25 Oct, 12:38


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهل و یکم
به محض ورود به خونه به اشکان پیامک دادم ""رنگ خونمون عین هر سال تیره و تاره...خونه بی عشق در و دیوارشم برات قیافه میگیره...چه زود تموم شد...چقدر زود دلخوشی ها تموم میشه!!!""هنوز لباسهام رو عوض نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد...اشکان بود...جواب دادم و سلام بلند و بالایی بهش کردم...اشکان هم جواب سلامم رو داد و گفت""نبینم در و دیوار برای راه راه خانم قیافه بگیره...!!!""لبخندی زدم و گفتم""ما به قیافه گرفتنها عادت داریم...کجایی؟سیزده شما تموم نشده؟""اشکان خنده بلندی کرد و گفت""‌نه ،تازه به قسمت خوشمزه سیزده رسیدیم...""بهش گفتم ""قسمت خوشمزه؟یعنی چی؟""اشکان با لحن بامزه ای گفت""بابا داریم آش رشته میخوریم جای شما هم خیلی خالیه!!!'"'با خنده گفتم""کوفت بخوری!!!""اشکان خندید و گفت""ساده جان کاری نداری؟دارن سهمم رو میخورن ""آروم گفتم""نه برو،پسره شکم پرست !!!""
*******
فروردین رو به اتمام بود هوای بهاری جون میداد برای خوابیدن...تو خواب ناز عصرگاهی بودم که با صدای گوشیم از خواب پریدم...هوا کمی تاریک شده بود...یک چشمم رو به سختی باز کردم تا ببینم کی بهم زنگ میزنه...ارمیا بود...از شدت استرس و هیجان سریع روی تخت نشستم و جواب دادم...ارمیا با صدای پر استرس گفت""الو ساده کجایی؟""موهام رو با دستم جمع کردم و گفتم""خونه ...چطور؟""ارمیا نفسی تازه کرد و گفت""ارمین با نامزد تارا درگیر شده ، الان نامزد تارا بیمارستانه...""قلبم عین گنجشک میزد...با لکنت گفتم""اشکـــــــان؟""ارمیا نفس نفس میزد...یک صدایی از اون ور خط ما بین حرفهاش میپرید و باعث بریده بریده حرف زدنش میشد...متوجه حرفهاشون نمیشدم ...با عصبانیت گفتم""با تو هستم!!! ""ارمیا گفت""‌اره اشکان""نفس پر استرسی کشیدم و گفتم ""اشکان چطور شده؟ارمیا گفت""نمیدونم،ما خبر نداریم تو رو خدا برو بیمارستان(.........)از حال اشکان پرس و جو کن و به ما خبر بده...""بعد دوباره با گریه گفت ""باور کن آرمین نمیخواسته اینطوری بشه،تقصیره اشکان بوده... اون باعث دعوا شده""با بغض و گریه گفتم""به اون داداش نامردت بگو داره چیکار میکنه؟بهش بگو تا کجا میخواد پیش بره....بهش بگو یک تار مو از سر اشکان کم بشه خودم با دستهای خودم میکشمش... بگو خیلی نامرده""گریه میکردم و حرف میزدم ...ارمیا هم پشت گوشی فین فین میکرد ..
عین دیوانه ها دور خودم میچرخیدم ...به فرهاد زنگ زدم و با گریه ازش خواستم به دنبالم بیاد ...فرهاد عین خودم ترسیده بود و مرتبا میگفت چی شده؟ ...فقط تونستم بین گریه هام بگم اشکان بیمارستانه...
*********
با فرهاد تو راهروی بیمارستان میدویدم...به اطلاعات که رسیدم گفتم""اشکان ...اشکان رو اینجا اوردن؟""دختر جوانی پشت سیستم نشسته بود و گفت""اشکان چی؟""فرهاد جلوتر اومد و گفت""خانم ما فامیلیش رو نمیدونیم ...اسمش اشکانه...شما ببین همچین اسمی تو سیستمت هست یا نه...!!""نفسم بالا نمیومد...دختره یک نگاهی به من انداخت و گفت""خیر...همچین اسمی نیست...یعنی هست اما تاریخ پذیرشش مال امروز نیست""نفس عمیقی کشیدم و به فرهاد گفتم""شاید سریع مداوا شده و رفته!!!""فرهاد ابرویی بالا انداخت و گفت ""نمیدونم...شاید""کیفم رو به روی دوشم انداختم و از اطلاعات فاصله گرفتم...هنوز چند قدم نرفته بودیم که دختره صدام کرد...به سمتش برگشتم و نگاهش کردم...دختره یک نگاه به سیستم کرد و گفت""یک ساعت پیش یک جوانی رو جلوی در بیمارستان رها کردن و رفتن...اسمش رو نمیدونیم ...""با حال خرابی به سمتش رفتم و گفتم""کجاست؟""به راهرویی اشاره کرد و گفت""خط قرمز رو دنبال کن برو اورژانس شاید اونی که اونجاست مریض شما باشه!""
فرهاد پا به پام میدوید...به اورژانس که رسیدیم فرهاد از یک نفر که روپوش سورمه ای به تن داشت سراغ اشکان رو گرفت...پرستاری از کنار فرهاد رد شد و گفت""اگه دنبال اون آقایی میگردید که پشت در بیمارستان پیداش کردن، باید برید دست چپ ،اتاق دوم!!!""با فرهاد به اون اتاق رفتیم...یکی یکی بالای سر مریض ها میرفتیم تا اشکان رو پیدا کنیم...
ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

24 Oct, 12:32


داستان #شب_های_برفی
قسمت چهلم
پارسا خنده ای کرد و گفت""به جون خودم اون ماجرا برای کل فامیل درس عبرت شد اما برای من و ساده نه!!!""
موقع درست کردن ناهار کنار پارسا و فرهاد نشسته بودم و کمکشون میکردم...پارسا عکس دختری رو نشونم داد و گفت""چطوره؟""گوشیش رو از تو دستش گرفتم و گفتم""وای خیلی مصنوعیه...این کیه دیگه؟""پارسا گوشیش رو از تو دستم بیرون کشید و گفت""برو بابا،خیلی هم قشنگه...امروزیه...""دوباره به عکس نگاه کردم و گفتم""پارسا این قشنگه؟؟؟؟،نه واقعا تو به این میگی قشنگ؟؟؟،این که هیچیش مال خودش نیست !!!""پارسا خنده با نمکی کرد و گفت""بزن بعدی عکس اورجینالش رو هم دارم !!!""عکس بعدی رو باز کردم...از تعجب به فرهاد نگاه کردم و بلند گفتم""نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!""فرهاد سیخ ها رو چرخوند و گفت""ببینم...""گوشی رو به سمتش بردم و گفتم""این عکس قبل از عملشه ...این بعد از عمل...""فرهاد چشمهاش رو درشت کرد و گفت""چرا بعد عمل انقدر زشت شده ؟اصلا این کی هست؟""پارسا دوباره خندید و گفت ""عروس آینده مامانم!!!""دوباره گوشی رو از فرهاد گرفتم و به عکسها نگاه کردم...با دستم یکی تو سر پارسا زدم و گفتم""گند بزنم به این سلیقه ات...این چیه ؟ما تو فامیل از این مدلها نداشتیم که شکر خدا داریم پیدا میکنیم،نمیشد یکی بهتر پیدا کنی؟این دیگه هیچ شباهتی به عکس اولش نداره!!!""پارسا برای مسخره بازی به یک گوشه خیره شد و گفت""اینی که میبینی دل و دینم رو برده ،فیکه (fake)ولی از اورجینالشم بهتره!!!!!!!!!""از بامزگی حرف پارسا به فرهاد نگاه کردم و هر دو پقی زدیم به زیر خنده...پارسا خودش هم میخندید...یکی دیگه تو سرش زدم و گفتم""مرض...از اولشم سلیقه ات مزخرف بود!!!""فرهاد از روی تاسف سری برای پارسا تکان داد و گفت""یکی رو بگیر که شب با دیدنش وحشت نکنی !!!""پارسا سرش رو خاروند و گفت""شوخی کردم بابا...سرکار بودین...من اصلا خودم این جور قیافه ها رو نمیپسندم زن آینده بنده باید کاملا قیافه شرقی داشته باشه...""فرهاد آفرینی گفت و به من اشاره کرد و گفت""غلط نکنم خبریه...خیلی مطمئن حرف میزنه...""پارسا تکه ای مرغ از تو سیخ بیرون کشید و گفت""در آینده نه چندان دور همسر آینده ام رو میبینید...""لبخندی زدم و گفتم""مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه""
*****************************
ناهار تو یک جو شاد و صمیمی خورده شد ...بعد از ناهار هر کی یک طرفی ولو شد و خوابید...سریع لیوان چایم رو برداشتم و به ته باغ رفتم...جایی که یک آلاچیق چوبی کوچک داشت...
رو نیمکت چوبی درون آلاچیق نشستم و ادامه رمان مریم رو خوندم...آخر داستان بودم...باورم نمیشد سیاوش دوست داشتنی مریم رو از شرکت اخراج کنه...وقتی به آخر داستان رسیدم اه بلندی گفتم و گوشیم رو به روی نیمکت انداختم ...فرهاد و پارسا به سمتم اومدن و روی نیمکت ها نشستن...فرهاد گوشیش رو به روی دوربین برد و گفت""امروز اصلا عکس نگرفتم...باز میرم اون ور دلم برای همتون تنگ میشه و افسوس میخورم...پارسا سریع کنارم نشست و گفت ""‌اول از من و این دیوانه عکس بگیر...""بعد دستش رو دور گلویم حلقه کرد ...زبونم رو کجکی بیرون آوردم که مثلا خفه شدم...فرهاد با خنده عکس ها رو میگرفت...عکس بعدی مشتم رو به روی چونه پارسا گذاشتم و ژست زد و خورد گرفتیم...فرهاد قهقهه میزد و عکسها رو ثبت میکرد...بعد از کلی عکس انداختن فرهاد گفت""حالا پارسا تو بیا از من و ساده عکس بگیر""پارسا گوشی رو از فرهاد گرفت و گفت""خب فرهاد مشتت رو بکوب تو چشم ساده و بگو سیــــــــــــــــــــب!!!""از حرف پارسا خندیدم و گفتم ""اون عکسها مخصوص خودمونه...من و فرهاد عکسهامون متفاوته!!!""به فرهاد نزدیک شدم و لبخند دندون نمایی زدم تا پارسا عکس بگیره...فرهاد هم کمی گردنش رو به سمتم نزدیک کرد و لبخند زد...عکسهایی که با فرهاد انداختم خیلی قشنگ شد...چندتایی سه نفری سلفی گرفتیم و کلی هم سر تک تکشون خندیدیم...چه سیزده خوبی بود...موقع برگشتن پارسا به شیشه زد و گفت""ساده باز نری پیدات نشه!!!هر چند که میدونم اگه فرهاد برگرده اونور ،باز تو گم و گور میشی!!!""‌موهاش رو کشیدم و گفتم""‌حرفت پر منظور بود اما نشنیده میگیرم""
ادامه دارد....‌

داستانهای شازده کوچولو

24 Oct, 09:55


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و نهم
با حرص گفتم""حالا یعنی چی؟شما میخوایید چیکار کنید؟فرهاد من دوست ندارم ماجرای جدیدی شروع بشه...اگه دوست داری دوباره حالم خراب بشه برو سراغ آرمین اما بدون دیگه نه اسم تو رو میارم نه اسم اشکان رو...""فرهاد چیزی نگفت و به آتش خیره شد...
******************************
کیف و چمدونم رو به روی زمین پرت کردم و به مامانم گفتم''‌"‌آخیـــــــــــــــش راستی راستی هیچ جا خونه خود آدم نمیشه...قربون خونمون برم ...قربون تخت و اتاقم برم...""بعد به مامانم نگاه کردم و با مانتو شلوار به روی تختم دراز کشیدم ، پتو رو تا زیر گردنم بالا کشیدم و گفتم""قربون پتوم برم...آخی بی من چی کشیدی خال خالی جونم؟!!!""مامانم گره روسریش رو باز کرد و به بیرون اتاقم رفت و با صدای بلند گفت""ساده...به فرهاد زنگ بزن و ازش تشکر کن ...انقدر گیج بودی خداحافظی درست و حسابی نکردی...""حال حرف زدن نداشتم برای فرهاد پیامک فرستادم""سلام،ببخش انقدر خوابم میومد یادم رفت موقع پیاده شدن ازت تشکر کنم...همه چی عالی بود...خداحافظ...""پنج دقیقه بعد فرهاد تو جوابم نوشت""خوشحالم که بهت خوش گذشته...خداحافظ""
********************************
سیزده از راه رسید روزی که به اصرار مامانم به باغ ورثه ای پدر بزرگ رفتیم...
جز خانواده خاله و دایی رحمان کسی دیگه ای نیومده بود...خوشحال بودم که سیزدهمون خلوت تر از هر ساله...
فرهاد به درخت گردو تاب بسته بود و پارسا رو هول میداد...وقتی من رو دید دست از هول دادن کشید و به سمتم قدم برداشت...پارسا با صدای بلند و به حالت اعتراض گفت""آقا فرهاد کجا؟باز چشمت به این ساده افتاد همه رو فراموش کردی...بیا هول بده""برای اینکه لج پارسا رو در بیارم به پشت سرش رفتم و یکی از طناب ها رو محکم کشیدم تا تعادل تاب بازیش رو بهم بریزم...تاب از محور اصلیش خارج شد و باعث شد پارسا با یک حرکت خودش رو از روی تاب به پایین پرت کنه...میدونستم با کارم استارت جنگ و جدال رو میزنم...
پارسا به سمتم دوید ،فوری به پشت فرهاد پناه بردم...فرهاد دست پارسا رو گرفت و گفت""تو رو خدا شروع نکنید هنوز خاطره چهارسال پیش رو یادم نرفته""از یاداوری اون صحنه ها اخمی کردم و به پارسا گفتم""یادت نرفته که چه بلایی سرم اوردی؟یادته خون دماغم تا سه چهار ساعت بند نمیومد؟""فرهاد به سمتم برگشت و گفت""کیه که یادش بره؟!""با صدای دایی رحمان فرهاد و پارسا به سمتش رفتن و من رو تنها گذاشتن..ذهنم به چهارسال پیش کشیده شد...روی تاب نشستم و خاطرات اون سال رو مرور کردم...اون سال سیزده کل فامیل مادری تو باغ جمع شده بودیم ،اون سال هم استارت کل کل با پارسا رو خودم شروع کرده بودم ...خوب یادمه انقدر برای هم پاپوش و تله درست کردیم که صدای کل فامیل رو در اوردیم آخر شوخی های بی مزه ما تبدیل به یک حادثه دلخراش شد که با یاداوریش مو به تنم سیخ میشد...اون سال موقع ناهار مشغول دوغ خوردن بودم که پارسا با دستش محکم به زیر لیوان زد و باعث شد لیوان محکم به پره های بینیم بخوره و باعث خونریزی شدید بشه...چنان خونی از بینیم جاری شد که کل لباسهام غرق در خون شد...خوب یادمه دایی جلوی جمع چنان سیلی تو گوش پارسا زد که دردش رو با پوست و استخوان حس کردم...اولش هر کاری که بقیه گفتن انجام دادم تا خونش بند بیاد اما بعد از یک ساعت فرهاد و دایی سریع من رو به اورژانس بیمارستان بردن تا درمان اصولی انجام بشه...
از خاطراتم بیرون اومدم و سعی کردم با پاهام خودم رو هول بدهم...فرهاد با سینی چای به سمت تخت رفت و گفت""زحمت نکش الان میام هولت میدم ""
هوا عالی بود تاب رو نگه داشتم و پلیورم رو در اوردم...حسابی گرمم شده بود...فرهاد به سمتم اومد و به پشت سرم رفت...قبل از اینکه هول بده بهش گفتم""فرهاد مراقب باش،محکم هول نده...به خدا سرم گیج میره حالم بد میشه""فرهاد باشه ای گفت و شروع کرد به هول دادن...تاب خیلی بالا رفت ...از شدت هیجان بلند بلند میخندیدم و مامان و خاله ام رو به خنده مینداختم...پارسا به سمتم اومد و گفت""فرهاد برو کنار دوتا هولش بدم تا به شاخه درخت پیچ بخوره""جیغی کشیدم و از فرهاد خواستم اجازه نده...
فرهاد آروم طوری که فقط خودم شنیدم گفت""هیس ...هواتو دارم!!!""
فرهاد به پارسا اجازه هول دادن نداد و بهش گفت""شرمنده پارسا جون...چهار سال پیش با خودم عهد بستم که دیگه بین شما دو تا قرار بگیرم تا از خون و خون ریزی جلوگیری کنم!!!""

ادامه دارد ‌

داستانهای شازده کوچولو

24 Oct, 08:29


🤔چند شب پیش خواب دیدم یکی از عزیزانم مرده انقد توی خواب گریه کردم با حال بدی از خواب بیدار شدم خیلی دلم میخواست بدونم تعبیرش چیه تو تلگرام دنبال تعبیرش بودم که اینجا رو دیدم تعبیر هر خواب که دیدی اینجا هست⬇️⬇️

https://t.me/+DlpG1Pk71RU4MzU8

داستانهای شازده کوچولو

24 Oct, 08:19


😴اولین کانال تعبیر خواب تلگرام

تعبیر خواب ازدواج
تعبیر خواب مرگ عزیزان
تعبیر خواب رابطه با نامحرم
بوسه شهوتی در خواب یعنی
تعبیر دیدن آلت مردان در خواب
اگه خواب بوسه دیدی بدون که..
تعبیر خواب دیدن زن برهنه آشنا
تعبیر خواب همبستر شدن با نامحرم
اگه دندونت تو خواب افتاد بدون که.
اگه تو خواب سکس داشتی بدون که..

😴هر خوابی دیدی بیا اینجا تعبیرش و بصورت رایگان بهت میده⬇️⬇️
🌖@Taabire_khab

داستانهای شازده کوچولو

23 Oct, 19:39


اگر خواب عجیب قریبی دیدین روتون نمیشه با کسی در میان بزارین ..این کانال و چک کنید شاید داخلش باشه تعبیرش👇
https://t.me/+DlpG1Pk71RU4MzU8

داستانهای شازده کوچولو

23 Oct, 18:32


نظرسنجی بزرگ کشوری سپاه پاسدارن

آیا در صورت حمله اسرائیل به ایران، موافقید بلافاصله ایران با هزاران موشک اسرائیل را مورد هدف قرار دهد؟

داستانهای شازده کوچولو

23 Oct, 18:19


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و هشتم
سر میز شام روبروی فرهاد نشستم...همه حواسشون پی خودشون بود...ظرف ترشی رو به سمت فرهاد گرفتم تا برداره...فرهاد اخمی کرد و گفت""نمیخورم""‌تو دلم گفتم‌""به جهـــــــــــــــــــــــــــنم!!!""
فرهاد با اخم نگاهم میکرد...ابرویی بالا انداختم و با اشاره گفتم""چیه؟""فرهاد سری تکان داد و مشغول شامش شد....
انقدر تو فکر حرفهای جنگل بودم که متوجه لیوان نوشابه ای که جلوی دستم گذاشته شد نبودم ...دستم به لیوان خورد و تمام نوشابه ها به سمت فرهاد ریخته شد...فرهاد نگاهی بهم انداخت و نیشخندی تحویلم داد...تحمل رفتارهایش رو نداشتم...از سر میز بلند شدم و به بالا رفتم...
*******************************
از پشت پنجره ،فرهاد رو لب ساحل میدیدم...برای خودش اتش درست کرده بود و نشسته بود...دلم اون پایین بود میخواستم فرهاد عین سابق باهام خوب باشه...پلیور خردلیم رو تن کردم و موهام رو باز گذاشتم... شال مشکیم رو سر کردم و کنار آینه رژ لب قهوه ای تیره ام رو به روی لبهام کشیدم و به پایین رفتم...
فرهاد پشتش به ویلا بود...بلوک سیمانی از کنار ویلا برداشتم و به سمتش رفتم...با صدای بلند گفتم""یا الله...""فرهاد به سمتم برنگشت...کنارش نشستم و گفتم""مثلا قهری؟""فرهاد چوبی به درون آتش کرد و گفت""نه...ولی دوست ندارم باهات حرف بزنم!!!""سرم رو به جلو بردم و گفتم""‌اونوقت چرا؟""فرهاد چیزی نگفت و مشغول اتش بازیش شد...چوبی از کنار آتش برداشتم و داخل زغالهای بیرون افتاده کردم و گفتم""به قول استادمون که میگفت((اگه دیدین مردی حرف نمیزنه، بزور ازش حرف بکشین تا خودش رو خالی کنه...استادمون میگفت مرد اگه حرف نزنه میترکه...چون گریه کردن بلد نیست ))فرهاد حرف بزن بگو چه مرگته... آقا حرفهای جنگل ناراحتت کرده؟خب دروغ میگفتم خوب بود؟'"'فرهاد به سمتم برگشت و گفت""چیزی نگو،فقط بدون اون آقا آرمین الان داره به ریشت میخنده...میدونی چرا ؟!!!چون تو خیلی راحت از زندگیش بیرون رفتی...چون مهریه ات رو بخشیدی...ساده تو خیلی احمقی...خیلی""نفس عمیقی کشیدم و گفتم""مهریه به چه دردم میخورد؟زندگیم مهم بود که نابود شد...من میخواستم همه چی زود تموم بشه تا راه نفسم باز بشه...فرهاد تو جای من نبودی و نمیدونی چه لحظه های سختی رو گذروندم...دوست داشتم هر چه زودتر اسم ارمین از رویم برداشته بشه...حس میکردم اسمش خیلی سنگینه...""فرهاد زغالها رو زیر و رو کرد و گفت""تو باید بهم زنگ میزدی...من اون سر دنیا دلم به خوشبختی تو گرم بود،اگه زنگ میزدی خودم رو زود میرسوندم ،نمیذاشتم عذاب بکشی...کاری میکردم دلت خنک بشه و غصه طلاقت رو نخوری...""فرهاد خط و نشون میکشید و من فقط گوش میدادم ...از حرفهاش گاهی ناراحت گاهی خوشحال میشدم...شب خیلی سردی بود...آتش رو زیادتر کردیم و نزدیکترش نشستیم...به فرهاد گفتم""نظرت درباره اشکان چیه؟""فرهاد ابرویی بالا انداخت و گفت""از چه لحاظ؟""لبهام رو از روی حرص جمع کردم و گفتم""از هیچ لحاظ...کلا پرسیدم...""فرهاد لبخندی زد و گفت ""تو جلسه اول بد نبود...تا ببینیم تو جلسه های بعد چطوره!!!""با تعجب گفتم""تو جلسه های بعد؟مگه قراره شما باز همدیگر رو ببینید؟؟؟؟""فرهاد لبخندی زد و گفت""حالا!""

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

23 Oct, 12:20


دست شویی کردن در خواب نشانه ی....

داستانهای شازده کوچولو

23 Oct, 12:16


🌟بعضی شبا یه خوابایی میبینم که اصن روم نمیشه برا کسی تعریف کنم ولی دلم خیلی میخواد بدونم تعبیرشون چیه یه کانال پیدا کردم هر خوابی ببینی تعییرشو داره⬇️
🌗@Taabire_khab

داستانهای شازده کوچولو

23 Oct, 09:06


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و هشتم
سر میز شام روبروی فرهاد نشستم...همه حواسشون پی خودشون بود...ظرف ترشی رو به سمت فرهاد گرفتم تا برداره...فرهاد اخمی کرد و گفت""نمیخورم""‌تو دلم گفتم‌""به جهـــــــــــــــــــــــــــنم!!!""
فرهاد با اخم نگاهم میکرد...ابرویی بالا انداختم و با اشاره گفتم""چیه؟""فرهاد سری تکان داد و مشغول شامش شد....
انقدر تو فکر حرفهای جنگل بودم که متوجه لیوان نوشابه ای که جلوی دستم گذاشته شد نبودم ...دستم به لیوان خورد و تمام نوشابه ها به سمت فرهاد ریخته شد...فرهاد نگاهی بهم انداخت و نیشخندی تحویلم داد...تحمل رفتارهایش رو نداشتم...از سر میز بلند شدم و به بالا رفتم...
*******
از پشت پنجره ،فرهاد رو لب ساحل میدیدم...برای خودش اتش درست کرده بود و نشسته بود...دلم اون پایین بود میخواستم فرهاد عین سابق باهام خوب باشه...پلیور خردلیم رو تن کردم و موهام رو باز گذاشتم... شال مشکیم رو سر کردم و کنار آینه رژ لب قهوه ای تیره ام رو به روی لبهام کشیدم و به پایین رفتم...
فرهاد پشتش به ویلا بود...بلوک سیمانی از کنار ویلا برداشتم و به سمتش رفتم...با صدای بلند گفتم""یا الله...""فرهاد به سمتم برنگشت...کنارش نشستم و گفتم""مثلا قهری؟""فرهاد چوبی به درون آتش کرد و گفت""نه...ولی دوست ندارم باهات حرف بزنم!!!""سرم رو به جلو بردم و گفتم""‌اونوقت چرا؟""فرهاد چیزی نگفت و مشغول اتش بازیش شد...چوبی از کنار آتش برداشتم و داخل زغالهای بیرون افتاده کردم و گفتم""به قول استادمون که میگفت((اگه دیدین مردی حرف نمیزنه، بزور ازش حرف بکشین تا خودش رو خالی کنه...استادمون میگفت مرد اگه حرف نزنه میترکه...چون گریه کردن بلد نیست ))فرهاد حرف بزن بگو چه مرگته... آقا حرفهای جنگل ناراحتت کرده؟خب دروغ میگفتم خوب بود؟'"'فرهاد به سمتم برگشت و گفت""چیزی نگو،فقط بدون اون آقا آرمین الان داره به ریشت میخنده...میدونی چرا ؟!!!چون تو خیلی راحت از زندگیش بیرون رفتی...چون مهریه ات رو بخشیدی...ساده تو خیلی احمقی...خیلی""نفس عمیقی کشیدم و گفتم""مهریه به چه دردم میخورد؟زندگیم مهم بود که نابود شد...من میخواستم همه چی زود تموم بشه تا راه نفسم باز بشه...فرهاد تو جای من نبودی و نمیدونی چه لحظه های سختی رو گذروندم...دوست داشتم هر چه زودتر اسم ارمین از رویم برداشته بشه...حس میکردم اسمش خیلی سنگینه...""فرهاد زغالها رو زیر و رو کرد و گفت""تو باید بهم زنگ میزدی...من اون سر دنیا دلم به خوشبختی تو گرم بود،اگه زنگ میزدی خودم رو زود میرسوندم ،نمیذاشتم عذاب بکشی...کاری میکردم دلت خنک بشه و غصه طلاقت رو نخوری...""فرهاد خط و نشون میکشید و من فقط گوش میدادم ...از حرفهاش گاهی ناراحت گاهی خوشحال میشدم...شب خیلی سردی بود...آتش رو زیادتر کردیم و نزدیکترش نشستیم...به فرهاد گفتم""نظرت درباره اشکان چیه؟""فرهاد ابرویی بالا انداخت و گفت""از چه لحاظ؟""لبهام رو از روی حرص جمع کردم و گفتم""از هیچ لحاظ...کلا پرسیدم...""فرهاد لبخندی زد و گفت ""تو جلسه اول بد نبود...تا ببینیم تو جلسه های بعد چطوره!!!""با تعجب گفتم""تو جلسه های بعد؟مگه قراره شما باز همدیگر رو ببینید؟؟؟؟""فرهاد لبخندی زد و گفت""حالا!""

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

22 Oct, 16:28


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و هفتم
لبخندی زدم و گفتم ""نترس بابا،من جون دوست تر از این حرفهام""!!!
سه تایی کمی از بالا به پایین نگاه کردیم و دوباره به سمت پایین حرکت کردیم...
******
نایلون تنقلات دست من بود...به درختی رسیدم و گفتم""زیاد نریم جلو...هوا تاریک میشه سخت مسیر برگشت رو پیدا میکنیم...!!!""نایلون چیپس رو با یک حرکت باز کردم و مشغول خوردن شدم ...اشکان پیس پیسی کرد تا به سمتش برگردم...نگاهش کردم تا ببینم چی میگه...
اشکان به بسته تخمه ها اشاره کرد و چشمکی بهم زد...
از دغدغه درست مغز کردن تخمه مورد نظرش خنده بلندی کردم ،همین که بسته تخمه رو به دستش دادم اشکان یک ""یادمه""کشداری گفت و بسته رو گرفت...از حافظه عجیب غریبش وای بلندی گفتم و خندیدم...
سکوت بینمون رو فرهاد شکست و گفت""اشکان جان،شما میدونی آرمین هنوز با تارا در ارتباطه یا نه؟""یک لحظه خون توی بدنم منجمد شد...اشکان هم از سوال ناگهانی فرها‌د وا رفت...هر دو بهم نگاه کردیم،اشکان دست از تخمه خوردن کشید و گفت""راستش آقا فرهاد من اطلاعی ندارم،چطور؟""رنگ اشکان از شدت قرمزی به کبودی میزد...
فرهاد اخمهایش رو تو هم کرد و گفت""میخوام حقش رو برسم...مرتیکه عوضی رو اگه به امان خدا ول کنم شاخ میشه...میخوام کاری کنم که به غلط کردن بیفته!!!""
اشکان نگاهی به من انداخت و گفت""منم هستم ...رو کمک منم میتونی حساب کنی""یک لحظه از حرکت ایستادم و گفتم""صبر کنید ببینم...چرا نظر من رو نمیپرسید؟من دلم نمیخواد کاری بکنید...آرمین در حق من بد کرده، شما لطفا دخالت نکنید...آقا فرهاد قبلا هم گفته بودم که دیگه قضیه آرمین برای من تموم شده است اما نمیدونم چرا اصرار داری گذشته ها رو هم بزنی!!!""فرهاد عصبی شد و گفت""تو دخالت نکن...این قضیه مردونه است...اصلا فکر کن من یک خصومت شخصی ،فارغ از ماجرای تو با ارمین دارم...""
نایلون رو به زمین پرت کردم و گفتم""بیخود...تو هیچ خصومتی با ارمین نداری...گفته باشم به خدا اگه کاری کنید دیگه اسمتون رو نمیارم""فرهاد سرم دادی کشید و گفت""بهت میگم به تو مربوط نیست...من میدونم و خود آرمین...چیه دلت هنوز پیششه؟بدبخت اون بهت خیانت کرده...بازهم سنگش رو به سینه میزنی؟!!!""
بغض بدی تو گلویم نشست و گفتم""دو سال شوهرم بوده...دو سال بهترین زندگی رو باهاش داشتم...چطور توقع دارید انقدر راحت ازش دل بکنم؟!!!""فرهاد و اشکان با چشمهای از حدقه در اومده نگاهم میکردن...اشکان به جلو اومد و گفت'"'ساده تو هنوزم به ارمین فکر میکنی؟""سرم رو به زیر انداختم تا شاهد اشکهام نباشن...اشکان کمی سرش رو خم کرد تا صورتم رو ببینه...دوباره سوالش رو تکرار کرد...سرم رو بالا گرفتم و گفتم""آره،هنوزم بهش فکر میکنم ،هنوزم دوستش دارم...من احمق هنوزم عکس آرمین رو تو کیف پولم دارم و هر لحظه نگاهش میکنم...من بعضی شبها که بی خوابی به سرم میزنه فیلم عروسیم رو میزارم ...من هنوز جرات پاک کردن پیامکهای عاشقانه ارمین رو پیدا نکردم...'"'اشکهام اجازه نداد باقی حرفم رو بزنم...اشکان نگاهی به فرهاد انداخت و راه برگشت رو پیش گرفت...فرهاد سری از روی تاسف برای من تکان داد و به دنبال اشکان راه افتاد...هر سه عین لشکر شکست خورده پشت هم میرفتیم تا به ماشین برسیم...
********
بعد از پیاده شدن اشکان،فرهاد هم پیاده شد...دوتایی کمی از ماشین فاصله گرفتن ...لب خوانیم افتضاح بود...بعد از چند دقیقه فرهاد سوار شد و راه افتاد ...به اشکان نگاه کردم...اصلا نگاهم نمیکرد ،حتی خداحافظی هم باهام نکرد...
سریع بهش پیامک دادم و نوشتم""یعنی ارزش یک خداحافظی هم نداشتم؟""اما جوابی ازش دریافت نکردم...فرهاد بدجوری تو قیافه بود...هیچ کدومشون توقع نداشتن بعد از اون همه بلایی که آرمین سرم اورد بازهم از علاقه ام بهش حرف بزنم...
ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

22 Oct, 10:29


تجاوز راننده مدرسه به دختر جوان(مواظب کودکانمان باشیم

اکبر راننده سرویس مدرسه‌شان بود.
هر روز وقتی سوار سرویس مدرسه می‌شد، نگاه‌های اکبر قلبش را می‌لرزانید. چند هفته‌ای گذشته بود. همیشه او اولین نفری بود که باید از مینی بوس پیاده می‌شد، ولی آن روز اکبر از بچه‌ها اجازه گرفته بود که به خاطر انجام کاری مسیرش را تغییر دهد. بچه‌ها یکی‌یکی از سرویس پیاده می‌شدند. او آخرین کسی بود که باید از سرویس پیاده می‌شد. تا اینکه ....

ادامه داستان. ➡️

به دلیل حق انتشار نداشتن کل داستان ادامه داستان اینجا بخوانیذ

داستانهای شازده کوچولو

22 Oct, 10:20


♨️شوهر خطاکار
شوهرم راننده یه مینی بوسه که صبح و شب پونزده تا خانوم رو می‌بره به تولیدی لباس و بر می‌گردونه.اوایل خیلی برام مهم نبود که کجا می‌ره ،اما کم کم یه حسی بهم می‌گفت نکنه خدای نکرده با یکی از مسافراش خوب بشه و زندگیم به هم بریزه.تا اینکه یه روز جمعه شوهرم گفت:امروز تولیدی اضافه کاری گذاشته و باید یه سرویس صبح مسافر ببرم،اصلا سابقه نداشت تولیدی جمعه‌ها کار کنه،همینکه مینی بوس راه افتاد سریع یه اسنپ گرفتم و پشت سرش حرکت کردم.بین راه شوهرم دوتا خانومو سوار کرد و رفتن خارج شهر و مینی بوسو یه گوشه زیر درخت پارک کرد،یه نیم ساعتی که گذشت رفتم سمت مینی بوس و دیدم که شوهرم ...⬇️⬇️


ادامه ی داستان ➡️

داستانهای شازده کوچولو

22 Oct, 10:15


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و ششم
جلوی در قهوه ای رنگی نگه داشتم و به فرهاد گفتم""‌همین جاست؟""فرهاد ادرس تو گوشیم رو نگاه کرد و گفت ""‌آره ،فکر کنم همین جاست""سریع پیاده شدم و زنگ زدم...اشکان در رو باز کرد و اومد بیرون...چند لحظه بهم نگاه کردیم و هر دو پقی زدیم زیر خنده...
اشکان ابرویی بالا انداخت و گفت""مرض...به چی میخندی؟""دلم رو گرفتم و گفتم""موهات چرا اینطوری شده؟میخوای بری سربازی؟""اشکان دستی به سرش کشید و گفت""داستان داره...""بعد به سمت ماشین چرخید و گفت""پسرخاله جونته؟""لبخندی زدم و گفتم""اره...فرهاده""هر دو به سمت ماشین حرکت کردیم...به اشکان گفتم تو جلو بشین...اشکان در رو باز کرد و گفت""آقا سلام ...شرمنده مزاحم شما شدیم...""فرهاد دستش رو به سمت اشکان دراز کرد و گفت""خواهش میکنم...وظیفه است ...""اشکان به عقب برگشت و گفت""ساده من واقعا راضی به زحمت آقا فرهاد نبودم...خودم میومدم دنبالت ""دستم رو بین دوتا صندلی جلو گذاشتم و خودم رو به جلو کشیدم و گفتم""نه بابا،فرهاد عین خودمونه...تعارف نکن ،فرهاد هم بیکار بود!!!""اشکان کمربندش رو بست و گفت""خلاصه که ما رو شرمنده کردن!""
فرهاد لبخندی زد و گفت""‌این حرفها چیه...حالا کجا بریم؟""به فرهاد نگاه کردم و گفتم""من نظر بدم؟اول بریم یک جا ناهار بخوریم بعدش بریم جنگل!!!""فرهاد به سمتم برگشت و گفت""رو که رو نیست تو باز حرف جنگل زدی؟""خنده بلندی کردم و گفتم""الان سه نفریم ...دیگه از خوف جنگل نمیترسم!!!""فرهاد به سمت اشکان برگشت و قضیه جنگل رو برایش گفت...اشکان دستی به شونه فرهاد زد و گفت ""داداش این ساده خانم ما هوای جنگل کرده...اگه موافقی بریم جنگل""فرهاد دستش رو به چشمش گذاشت و گفت""فرمایشات ساده جان جاش اینجاست!!!""اشکان به سمتم چرخید و لبخند معنا داری تحویلم داد...
اشکان راه بلد ما شد...ما رو به یک رستوران دنج تو دل یک جاده قدیمی برد و گفت""اینجا غذاهاش حرف نداره...حالا میخورید متوجه میشید""
با شوخی و خنده غذامون رو خوردیم...واقعا غذاش بی نظیر بود...موقع حساب کردن پول غذاها اشکان سریع پیش صندوق دار رفت ...قیافه فرهاد از سرعت عمل اشکان دیدنی بود...جلوی میز صندوقدار رستوران کش مکش دیدنی بین فرهاد و اشکان راه افتاده بود...کف رستوران خیلی سر بود ...اشکان دست فرهاد رو گرفت و به سمت خودش کشید تا حساب نکنه...از شدت و قدرت اشکان فرهاد روی سرامیکهای رستوران لیز خورد و تو بغل اشکان رفت...با دیدن این صحنه خنده بلندی کردم و همه مشتریها رو به خنده انداختم...بلاخره اشکان موفق به حساب کردن پول غذاها شد...
*******
بعد از خرید تنقلات ،اشکان مسیری رو نشون فرهاد داد و گفت""این جاده میرسه به یک دوراهی ...یک راهش میره به جنگل...اگه موافقین همین جا بریم...فرهاد به سمت من برگشت و گفت""ساده نظرت چیه؟""از پنجره بیرون رو نگاه کردم و گفتم""من قبلا با سلیقه اشکان اشنا شدم...میدونم جاهایی رو که انتخاب میکنه عین خودش بیسته بیسته!!!""اشکان به سمتم برگشت ولی چیزی نگفت...فرهاد از تو آینه نگاهی بهم انداخت که خوب معنی نگاهش رو خوندم...لبخند کجکی تحویلش دادم یعنی اشتباه فکر نکن...
جنگل پیشنهادی اشکان بینظیر بود ...راه پیچ در پیچش لذت رفتنش رو بیشتر میکرد...فرهاد از پنجره دره سمت چپ رو نشونم داد و گفت""ساده دوست داری لب اون دره راه بری؟""از تصورش جیغ خفه ای کشیدم و گفتم""نه...سرم گیج میره !!!""بعد به اشکان نگاه کردم و گفتم""قبلا اینجا اومدی؟""اشکان لبخندی زد و گفت""از سن هفده سالگی این جنگل میزبان من و ...""خنده بلندی کردم و نگذاشتم ادامه حرف مسخره اش رو بزنه...میدونستم شوخی میکنه...برای همین گفتم""آهان فهمیدم از دوران طفولیت اهل خاطره سازی بودی!!!""اشکان خندید و گفت""آفرین،حالا داری راه میفتی!!!""سر بالایی جاده قشنگیش رو دو چندان کرده بود...به قدری جاده رو بالا رفتیم که آسفالت تموم شد و به جاده خاکی رسیدیم...اشکان کمربندش رو باز کرد و گفت""داداش رسیدیم...اینم جنگل پیشنهادی بنده!!!""هر سه از ماشین پیاده شدیم...چه جای قشنگی بود...آفتاب از میان شاخ و برگ درختهای سر به فلک کشیده به ارتفاعات سبز پوش میتابید...به سمت چپ جاده رفتم و گفتم""فرهاد میخوای چشمهام رو ببندم لب این دره راه برم""اشکان و فرهاد به سمت من چرخیدن ...فرهاد ماشین رو دور زد و گفت""نه قربونت بیا اینور ،تو امانتی...""

ادامه دارد....

داستانهای شازده کوچولو

21 Oct, 19:42


داستان #شب_های_برفی
قسمت 35
قسمت سی و پنجم
اشکهام رو دوباره پاک کردم و گفتم""تو نبودی که بفهمی،یعنی دلم نمیخواست زود همه چی رو بفهمی...!!!""فرهاد دست راستش رو تو جیب شلوارش کرد و گفت""بشین تعریف کن ببینم چی شده...""
دوباره نشستم...فرهاد رو پاهاش نشست و سعی کرد آتش رو دوباره روبراه کنه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم""فرهاد زندگی من و ارمین خوب بود ...هیچ مشکلی با هم نداشتیم ولی یک دفعه ورق چپه شد...""
تا پنج صبح بیدار بودیم و حرف زدیم...کل ماجرا رو گفتم...فرهاد از بی خوابی و سر درد چشمهاش به سرخی میزد...وقتی کل ماجرای خیانت ارمین رو گفتم،فرهاد از جایش بلند شد و گفت""‌مرتیکه عوضی،میدونم چیکارش کنم ...مرتیکه فکر کرده تو هیچکسی رو نداری ...صبر کن برسیم تهران کاری میکنم به غلط کردن بیفته'"'تمام خواهشم رو تو صدام ریختم و گفتم""فرهاد من دیگه بهش فکر نمیکنم ،تو رو خدا ولش کن...من از اون زندگی گذشتم...نزار استرس قبل به سراغم بیاد بزار همه چی فراموشم بشه...""فرهاد سری تکان داد و گفت""تو کاری به این کارها نداشته باش،کاش همون موقع که سر و کله دختره تو زندگیتون پیدا شده بود بهم خبر میدادی تا حق اون نامرد رو کف دستش میگذاشتم ،نه الان که مهر طلاقت خشک شده""
سری تکان دادم و گفتم""دیگه چه فایده ای داشت؟ارمین پاش بدجور لغزید من دیگه نمیخواستمش...""
بعد از شاخه شونه کشیدنهای فرهاد به ویلا برگشتیم...
*******
ساعت نزدیکهای یازده بود که با تکانهای مامانم از خواب بلند شدم...چشمهام به سختی باز میشد...مامانم پتو رو از رویم کنار کشید و گفت""بلند شو...همه دارن میرن بیرون فقط تو و فرهاد خوابیدین ...مگه تا چند بیدار بودین که اینطور بی هوش افتادین؟""
سرم رو دوباره روی بالشت گذاشتم و گفتم‌""تا پنج....مامان من همه چی رو به فرهاد گفتم...فرهاد فهمید...""مامانم وایی گفت و بلند شد...پتو رو دوباره از رویم کنار کشید و گفت""خدا بخیر بکنه...مگه نگفتم چیزی نگو ؟""با حرص پتو رو به روی سرم کشیدم و گفتم""خب فهمید دیگه،تا کی مخفی کاری میکردم ؟مامان ،فرهاد بهم شک بد کرده بود...فکر میکرد من باعث جداییم ...""
مامانم تو فکر رفت و دیگه چیزی نگفت...
*********
خاله و مامانم تو مغازه صنایع دستی مشغول خرید کردن بودن
کنار فرهاد ایستاده بودم و به ماهی های داخل وان نگاه میکردم...
فرهاد تو فکر بود،با پام یکی زدم تو پاش و گفتم ""کجایی؟با ما باش !!!""
فرهاد لبخندی زد و گفت""همین جام...راستی ساده تارا هنوزم با ارمینه؟""از سوال فرهاد حسابی جا خوردم ...قلبم عین یک حباب ترکید و گفتم""نمیدونم...تو رو خدا حرفشون رو نزن...وقتی حرفشون وسط میاد حس بدی میشم ،حس میکنم زیر پام به یکباره خالی میشه!!!""
فرهاد سری تکان داد و گفت""باشه ،دیگه چیزی نمیگم""
*********
تو ماشین با فرهاد تنها بودم...هر دومون ساکت بودیم...دلم میخواست فرهاد رو با اشکان اشنا کنم برای همین بهش گفتم""اشکان هم همین دور و اطرافه...دیشب خیلی اصرار کرد بیاد دنبالم اما من قبول نکردم، موافقی بریم سراغش؟""
فرهاد شونه ای بالا انداخت و گفت""نمیدونم،اگه دوست داری میریم!!!""ذوق زده شدم و گفتم""پس بزار ادرس دقیقش رو ازش بگیرم و دنبالش بریم ...""فرهاد باشه ای گفت و دیگه چیزی نگفت...
سریع گوشیم رو در آوردم و به اشکان زنگ زدم...با بوق سوم چهارم بلند گفت""جانم بانو...امر بفرما؟""...
از طرز حرف زدنش، مسخره کشداری گفتم و سلام کردم...اشکان ته خنده ای کرد و گفت""علیک سلام گل دختر،تویی فکر کردم راه راهه!!!""جیغ خفه ای کشیدم و گفتم""لوس نشو دیگه...کجایی؟من و فرهاد بیرونیم میخواییم بیاییم دنبالت بریم بیرون ...""اشکان با تعجب گفت""کی؟من؟با تو و فرهاد؟بریم بیرون؟من و تو فرهاد؟سه تایی؟کجا؟فرهاد پسر خالت؟""از سوالهای مسلسل وار و مسخره اش خندیدم و گفتم""آره ...آره...من و تو فرهاد...سه تایی...بریم بیرون...میای؟""اشکان خنده کوتاهی کرد و گفت""نه ...نه....من نمیام""حرفش رو جدی گرفتم و گفتم""چرا؟""اشکان آروم گفت""چون فرهادم هست...""به فرهاد نگاه کردم و گفتم""خب باشه،فرهاد کل جریان رو میدونه...دیشب بهش گفتم ،اگه دوست نداری ایرادی نداره نیا ""
اشکان خندید و گفت""حالا گریه نکن ،شوخی کردم کجا بیام؟""سریع گفتم""‌تو نیا،آدرس بده ما میاییم دنبالت""
بعد از گرفتن ادرس با فرهاد به دنبال اشکان رفتیم...

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

21 Oct, 15:42


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی وچهارم
اشکان با تعجب گفت""ساحل؟ساحل شمال؟شمالین؟کجای شمالین؟؟""خنده پر صدایی کردم و گفتم""اره شمالم ...ما اومدیم(............)""اشکان بلند گفت""جون من؟پس نزدیکیم ما هم (...........)""از این همه نزدیکی تعجب کردم و گفتم""دل به دل راه داره سفرهامونم عین زندگیهامون عین همه""اشکان ته خنده ای کرد و گفت""دقیقا!!!""اشکان تو ادامه حرفش گفت""فردا بیام دنبالت بریم بیرون؟میخوام ببینمت...""نمیدونستم فرهاد رو چیکار کنم برای همین گفتم""نه... دو روز دیگه میام تهران""
اشکان اه کش داری گفت و ساکت شد...تا خواستم الو بگم با صدای ارومی گفت""ساده بیام؟دلم تنگ شده ""به فرهاد نگاه کردم ...بهم خیره شده بود...آب دهنم رو قورت دادم و گفتم ""نه،نمیشه...میام تهران ""
اشکان خنده بلندی کرد و گفت""چرا رمزی حرف میزنی؟((نه ...میام تهران))یک کلام بگو نمیتونم از پسر خالم دل بکنم!!!""از تعبیر حرف اشکان خندیدم و گفتم""بعدا به خدمتت میرسم کاری نداری؟""اشکان هم خنده کوتاهی کرد و گفت""نه،مراقب خودت باش...اومدی تهران سوغاتی یادت نره...""پروی کشداری بهش گفتم و خداحافظی کردم...
فرهاد چشمهایش رو ریز کرد و گفت""چرا لپهات گل انداخته؟فضول نیستم ولی میشه بگی کدوم دوستته که این موقع شب بهت زنگ میزنه؟""دستهام رو به روی اتش گرفتم و گفتم""یکی که زندگیش دقیقا عین خودمه...""فرهاد ابرویی بالا انداخت و گفت""از چه لحاظ؟""دلم میخواست بگم که هر دو شکست عشقی خوردیم، اما تنها گفتم""از هر لحاظی که فکر کنی!""
با چوب به زغالها زدم و گفتم""دلم کباب میخواد،خوش به حال دوستم اونها الان دارن کباب میخورن!!!""فرهاد ابروهاش رو تو هم گره داد و گفت""دوستت پسره؟""از حرفش حسابی جا خوردم ...زبونم به نه گفتن نمیچرخید...اب دهنم رو قورت دادم و با مکث چند ثانیه ای گفتم""اره!!!""فرهاد از روی بلوک سیمانی بلند شد و گفت""آره؟""سرم رو به زیر انداختم و گفتم""آره،ولی نه اون دوستی که تو فکر میکنی...ما دوستیمون ساده است...فرهاد عصبی شد و گفت""‌همه از این حرفها زیاد میزنن ...دوستی ساده...دوستی اجتماعی ...بعد که خوب رابطشون رو هم میزنی میفهمی انقدر ها هم ساده نبوده میفهمی که خر فرضت میکردن...""تا خواستم بهش بگم من و اشکان جز اون دسته از ادمها نیستیم فرهاد با پاش به زیر سنگهای دور آتش زد و گفت""حالا میفهمم چرا از ارمین خبری نیست...رفیقم حق داره گم و گور بشه...کی تحمل همچین زندگی رو داره که آرمین داشته باشه؟،ساده تو با زندگیت چیکار کردی؟تو که عاشق ارمین بودی تو که جونت به جونش بند بود حالا این پسره وسط زندگی تو ارمین چی میگه؟""از حرفهای فرهاد بغض کردم ،اون داشت یک طرفه به قاضی میرفت...از روی بلوک بلند شدم و گفتم""زود به کرسی قضاوت نشستی آقا فرهاد...تو من رو اینطوری شناختی؟‌تو که از هیچی خبر نداری تو که نبودی و نمیدونی چی بود و شد ...تو حق نداری من رو مقصر بدونی...حیف که قول دادم چیزی نگم وگرنه میگفتم چی به سرم اومده...""اشکهام بی اختیار رو گونه ام میریخت...نگاهم تو نگاه فرهاد گره خورده بود...رگ گردن فرهاد رو میدیدم ....با عصبانیتی که سعی میکرد پنهونش کنه گفت""بی خود قول دادی...به کی قول دادی؟زود باش بگو چی شده...به خداوندی خدا اگه نگی چه بلایی سرت اومده تا صبح نشده همه رو از خواب بلند میکنم و به زور ازشون حرف میکشم...اگه دلت نمیخواد مسافرت رو به کام همه تلخ کنم خودت بگو""
با استین پلیورم اشکهام رو پاک کردم و گفتم""نزار قول و قسمم رو بشکنم...فقط بدون دلم بدجور شکسته""خواستم به ویلا برگردم که فرهاد مچ دستم رو گرفت و گفت""تا نگی چی شده نمیزارم بری...""به چشمهاش نگاه کردم و گفتم""‌من و آرمین از هم طلاق گرفتیم""فرهاد چند ثانیه به زمین خیره شد و گفت""شما چیکار کردین؟""اب دهنم رو قورت دادم و شمرده شمرده گفتم""مــــــــــــــــــن و ارمــــــــــــــــــین از هم طـــــلاق گرفـــــــــتیم!!!""
فرهاد چشمهاش رو ریز کرد و گفت""برای چی؟کی؟چرا الان میگی؟من باید آخرین نفر باشم که میفهمم؟""

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

20 Oct, 16:02


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و دوم
فرهاد چوب های توی دستم رو گرفت و گفت""نترس ،حالا یک چیزی میشه !!!""نفسم رو پر صدا بیرون دادم و گفتم""چوبها رو بنداز...چوب میخواییم چیکار ؟!!!ما گم شدیم ...امشب رنگ بیرون از جنگل رو نمیبینیم...""حرفهام مایوسانه و دلهره اور بود...فرهاد خنده کوچولویی کرد و گفت""ساده شوخی کردم ،داریم درست میریم...ماشینم رو میبینی؟""چیزی نمیدیدم برای همین گفتم""نه کجاست؟""فرهاد از اون فاصله ریموت ماشین رو زد ...با روشن شدن چراغ های ماشین دل منم روشن شد...نفس عمیقی از روی اسودگی کشیدم و گفتم""خدایا شکرت...فرهاد من رو ترسوندی،دیگه از این شوخی ها نکن مگه نمیدونی من خیلی جون دوستم؟""فرهاد چوبها رو تو ماشین گذاشت و گفت""اتفاقا چون میدونستم خیلی جون دوستی باهات این شوخی رو کردم...تازه میخواستم بیشتر بترسونمت اما دلم نیومد...""
فرهاد تا ماشین رو استارت زد به صندلی عقب برگشتم و گفتم""فرهاد کسی این پشت مخفی نشده؟""فرهاد با تعجب به عقب برگشت و گفت""نه،واسه چی؟""لبخندی زدم و گفتم""مگه تو این فیلم ترسناکها ندیدی که یکی همیشه اینجور موقع ها عقب ماشینه؟یا همین که ماشین رو روشن میکنی یکی با شدت به شیشه ماشین میکوبه؟""فرهاد دنده رو جا زد و بلند بلند شروع کرد به خندیدن...از خنده های فرهاد خودمم به خنده افتادم و گفتم""دروغ میگم؟کل فیلم ترسناکها اینطوریه....""فرهاد سرش رو به سمتم چرخوند و گفت""فکر میکنی چرا بین اون همه دختر عمه و دختر عمو، فقط با تو میچرخیدم و بیرون میرفتم؟""از سوال بی ربط فرهاد لبهام رو به جلو دادم و گفتم""‌چه میدونم؟""فرهاد چشمکی بهم زد و گفت""چون تو با بقیه فرق داشتی...همیشه تو یک جور دیگه بودی ،این رو از بچگی فهمیدم ...همیشه سوالات حرص پسرهای فامیل رو در میاورد اما من سوالای تموم نشدنی تو رو دوست داشتم...تو از همون بچگی دنبال جنگولک بازی بودی و این برای من که یک پسر بودم جذاب بود...تو همیشه عاشق دروازه بانی بودی اما بچه ها دوست نداشتن یک دختر به فوتبالشون راه پیدا کنه اما من با همه دعوا میکردم که تو رو هم بازی بدهند...ساده وقتی نه سالم شد ...بابام بهم گفت خاله داره دختر میاره ،من عاشق دختر بودم خیلی دوست داشتم مامان خودمم دختر بیاره ...وقتی تو به دنیا اومدی خونتون شلوغ و پر رفت و امد شد...هیچکس حواسش به من نبود...من یواشکی از پشت مبل بالا سرت میومدم و نگاهت میکردم...خیلی با مزه بودی ...موهای مشکیت کله گردت رو بانمک تر کرده بود...وقتی نگاهت میکردم تو هم نگاهم میکردی...خودم رو میکشتم تا اجازه بدهند بغلت کنم...حس خوبی بود، کم کم یک سالت شد و اجازه بازی کردن با تو رو بهم دادند...من همیشه اسب تو میشدم و تو رو به روی کولم میگذاشتم ...تو برای من همه چی بودی ...منتظر بودم زودتر هفته ها بگذره و جمعه بیاد تا همه تو باغ بابا بزرگ جمع بشیم و من با تو بازی کنم...روزهای بچگی من با یاد تو سر میشد با یاد موهای فرفریت که ارزوی شونه زدنشون به دلم موند...تو هر چی بزرگتر میشدی با نمک تر میشدی...وقتی دندون در آوردی اولین مسواکت رو خودم خریدم...وقتی رفتی مهد کودک کیفت رو خودم خریدم...چون تو رو یک جور دیگه دوست داشتم ...""دیگه از جنگل خارج شده بودیم و به روستا رسیدیم...حرفهای فرهاد خیلی قشنگ بود دلم میخواست بازهم بگه...خودم رو کنجکاو نشون دادم تا باز هم حرف بزنه...
فرهاد نگاهی بهم کرد و گفت""چیه؟تموم شد دیگه...""به سمت در چرخیدم و گفتم""چقدر زود...حرفهات عین کارهات بی سر و تهه!!!""فرهاد لبخندی زد و گفت""دیگه گفتنشون چه فایده داره؟...من باید این حرفها رو دو سال پیش میزدم ،نه الان که زن رفیقم شدی...""توقع نداشتم از اون حرفها به آرمین و ازدواجم برسه..تو شک حرفش بودم که گفت""وقتی ارمین بهم گفت ساده رو میخوام تو دلم بهش خندیدم،چون فکر میکردم تو هم بهم علاقه داری و جوابت بهش منفیه...اما وقتی بهم گفتی فرهاد رفیقت چه جور آدمیه؟... تازه فهمیدم خیلی خوش باور بودم که تو رو برای خودم میدونستم...ساده من تو رو دوست داشتم ...وقتی جواب بله رو به آرمین دادی رفتم تا ناراحتیم رو نبینی...میدونستم دیر یا زود دستم برای تو و ارمین رو میشه برای همین رفتم تا رفیقم احساس خطر نکنه ...""
با حرفهای فرهاد ضربان قلبم بالا گرفته بود...من میدونستم فرهاد بهم علاقه داره اما از شدت و ضعفش خبر نداشتم...
تو دلم گفتم""رفیقت تو زرد از آب در اومد آقا فرهاد...کاش بودی و میدیدی چه به سرم آورد!!!""

ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

20 Oct, 10:45


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و یکم
بی تفاوت گفتم""‌حساب نکردم چند وقت از رفتنش گذشته!!!""فرهاد با تردید پرسید""دوست نداشتی پرژه ای خارج از تهران برداره؟""‌نیشخندی زدم و گفتم""اتفاقا الان که از هم دوریم خیلی خوشحالم...ناراحتی من واسه دوری نیست ناراحتیم چیزهای دیگه است که دوست ندارم ازشون حرف بزنم!""فرهاد نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت...
********
وقتی به جنگل رسیدیم ...هر دو همزمان نفس عمیقی کشیدیم ...به فرهاد نگاه کردم و گفتم""بوی زندگی میاد مگه نه؟""فرهاد لبخندی زد و گفت""دقیقا دفعه اولی هم که اومدیم این حرف رو زدی((بوی زندگی میاد مگه نه؟))...""
خنده ای کردم و گفتم""ایول حافظه!!!""
شونه به شونه فرهاد راه میرفتم و حرف میزدم...از دو سالی که نبود گفتم...از همه چی گفتم به جز زندگی مشترکم با آرمین...فرهاد ساکت بود و به حرفهایم گوش میداد...بغض بدی به گلویم چنگ مینداخت دلم میخواست همه چی رو بهش بگم اما از واکنش فرهاد و خاله میترسیدم...
روی دو زانو نشستم و گفتم""بیا چوب جمع کنیم ...شب میخوام کنار ساحل بشینم و به دریا نگاه کنم...""فرهاد کنارم نشست و گفت""تو که از دریا خوشت نمیومد ،چی شده حالا میخوای کنار ساحلش بشینی؟""لبخندی زدم و گفتم""هنوزم خوشم نمیاد ،اما آتش درست کردن رو دوست دارم ...بوی دود و تق تق کردن چوبهای نمناک رو دوست دارم""هر دو مشغول جمع کردن هیزم شدیم...
هوا کم کم داشت تاریک میشد...به فرهاد گفتم""خوف جنگل نزدیکه...بریم ؟یا بمونیم؟""
فرهاد گفت ""خیلی اومدیم جلو...تا برگردیم سمت ماشین هوا کلا تاریک میشه...برگردیم""
******
هوا به کل تاریک شده بود...چشم چشم رو نمیدید...از شدت ترس و هیجان بیخود و بی جهت میخندیدم...فرهاد هم از خنده های پر استرس من میخندید و بهم امیدواری میداد که نگران نباشم...همش نگران بودم که مسیر رو اشتباه برگشته باشیم و نتونیم ماشین رو پیدا کنیم...با هیجان گفتم""فرهاد درست اومدیم؟باور کن انقدر راه نیومدیم...پس چرا به ماشینت نمیرسیم؟فرهاد تو رو خدا قشنگ فکر کن ببین درست اومدیم؟""فرهاد بلند خندید و گفت''"ساده جان ،چرا نگرانی؟باور کن مشغول حرف زدن بودی و مسیر به نظرت کوتاه اومده،ما درست میریم اما خیلی به ماشین دوریم ...خیالت راحت گم نمیشیم...اصلا فکر کن گم شدیم از چی میترسی؟من کنارتم تنها که نیستی!""نفس عمیقی کشیدم و گفتم""فکر کردنشم ترسناکه!فرهاد اگه گم بشیم میمیریم ...گرگ ها میخورنمون !!!""فرهاد خنده خیلی بلندی کرد و گفت""گرگ کجا بود؟این صداهایی که میشنوی صدای شغاله ...""
هر لحظه به استرسم افزوده میشد و فرهاد رو بیشتر به خنده می انداختم...دیگه هیچ چیز رو نمیدیدیم...فرهاد نور صفحه گوشیش رو تو صورتم انداخت و گفت""میبینم که داری سکته میکنی ،این بود شجاعتت؟پس چرا هی میگفتی خوف جنگل رو بمونیم و ببینیم تو که وا دادی دختر خاله جان!!!""
تو دلم گفتم""غلط کردم ....غلط کردم...غلط کردم رو برای همین موقع ها گذاشتن دیگه...!!!!!!""
فرهاد به یکباره ایستاد و گفت""ساده صبر کن!!!ما چرا داریم به سمت راست میریم؟ما از چپ اومدیم مگه نه؟""خودم رو حسابی باختم و گفتم""فرهاد نمیبینمت کجایی؟""فرهاد نور گوشیش رو بالا تر گرفت و گفت ""اینجام!!!ما از چپ اومدیم؟؟؟؟؟""با عصبانیت گفتم""من چه میدونم...تو گفتی داریم درست برمیگردیم ...من که گفتم مسیرمون طولانی شد....فرهاد من میترسم ،تو رو خدا یک کاری کن ،غلط کردم گفتم بمونیم و خوف جنگل رو ببینیم تو رو جون خاله خوب فکر کن ببین کجاییم؟""
ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

19 Oct, 18:55


داستان #شب_های_برفی
قسمت سی و یکم
بی تفاوت گفتم""‌حساب نکردم چند وقت از رفتنش گذشته!!!""فرهاد با تردید پرسید""دوست نداشتی پرژه ای خارج از تهران برداره؟""‌نیشخندی زدم و گفتم""اتفاقا الان که از هم دوریم خیلی خوشحالم...ناراحتی من واسه دوری نیست ناراحتیم چیزهای دیگه است که دوست ندارم ازشون حرف بزنم!""فرهاد نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت...
********
وقتی به جنگل رسیدیم ...هر دو همزمان نفس عمیقی کشیدیم ...به فرهاد نگاه کردم و گفتم""بوی زندگی میاد مگه نه؟""فرهاد لبخندی زد و گفت""دقیقا دفعه اولی هم که اومدیم این حرف رو زدی((بوی زندگی میاد مگه نه؟))...""
خنده ای کردم و گفتم""ایول حافظه!!!""
شونه به شونه فرهاد راه میرفتم و حرف میزدم...از دو سالی که نبود گفتم...از همه چی گفتم به جز زندگی مشترکم با آرمین...فرهاد ساکت بود و به حرفهایم گوش میداد...بغض بدی به گلویم چنگ مینداخت دلم میخواست همه چی رو بهش بگم اما از واکنش فرهاد و خاله میترسیدم...
روی دو زانو نشستم و گفتم""بیا چوب جمع کنیم ...شب میخوام کنار ساحل بشینم و به دریا نگاه کنم...""فرهاد کنارم نشست و گفت""تو که از دریا خوشت نمیومد ،چی شده حالا میخوای کنار ساحلش بشینی؟""لبخندی زدم و گفتم""هنوزم خوشم نمیاد ،اما آتش درست کردن رو دوست دارم ...بوی دود و تق تق کردن چوبهای نمناک رو دوست دارم""هر دو مشغول جمع کردن هیزم شدیم...
هوا کم کم داشت تاریک میشد...به فرهاد گفتم""خوف جنگل نزدیکه...بریم ؟یا بمونیم؟""
فرهاد گفت ""خیلی اومدیم جلو...تا برگردیم سمت ماشین هوا کلا تاریک میشه...برگردیم""
******
هوا به کل تاریک شده بود...چشم چشم رو نمیدید...از شدت ترس و هیجان بیخود و بی جهت میخندیدم...فرهاد هم از خنده های پر استرس من میخندید و بهم امیدواری میداد که نگران نباشم...همش نگران بودم که مسیر رو اشتباه برگشته باشیم و نتونیم ماشین رو پیدا کنیم...با هیجان گفتم""فرهاد درست اومدیم؟باور کن انقدر راه نیومدیم...پس چرا به ماشینت نمیرسیم؟فرهاد تو رو خدا قشنگ فکر کن ببین درست اومدیم؟""فرهاد بلند خندید و گفت''"ساده جان ،چرا نگرانی؟باور کن مشغول حرف زدن بودی و مسیر به نظرت کوتاه اومده،ما درست میریم اما خیلی به ماشین دوریم ...خیالت راحت گم نمیشیم...اصلا فکر کن گم شدیم از چی میترسی؟من کنارتم تنها که نیستی!""نفس عمیقی کشیدم و گفتم""فکر کردنشم ترسناکه!فرهاد اگه گم بشیم میمیریم ...گرگ ها میخورنمون !!!""فرهاد خنده خیلی بلندی کرد و گفت""گرگ کجا بود؟این صداهایی که میشنوی صدای شغاله ...""
هر لحظه به استرسم افزوده میشد و فرهاد رو بیشتر به خنده می انداختم...دیگه هیچ چیز رو نمیدیدیم...فرهاد نور صفحه گوشیش رو تو صورتم انداخت و گفت""میبینم که داری سکته میکنی ،این بود شجاعتت؟پس چرا هی میگفتی خوف جنگل رو بمونیم و ببینیم تو که وا دادی دختر خاله جان!!!""
تو دلم گفتم""غلط کردم ....غلط کردم...غلط کردم رو برای همین موقع ها گذاشتن دیگه...!!!!!!""
فرهاد به یکباره ایستاد و گفت""ساده صبر کن!!!ما چرا داریم به سمت راست میریم؟ما از چپ اومدیم مگه نه؟""خودم رو حسابی باختم و گفتم""فرهاد نمیبینمت کجایی؟""فرهاد نور گوشیش رو بالا تر گرفت و گفت ""اینجام!!!ما از چپ اومدیم؟؟؟؟؟""با عصبانیت گفتم""من چه میدونم...تو گفتی داریم درست برمیگردیم ...من که گفتم مسیرمون طولانی شد....فرهاد من میترسم ،تو رو خدا یک کاری کن ،غلط کردم گفتم بمونیم و خوف جنگل رو ببینیم تو رو جون خاله خوب فکر کن ببین کجاییم؟""
ادامه دارد...

داستانهای شازده کوچولو

19 Oct, 17:22


طرز تهیه سوسیس کالباس خانگی

دیدن دستور

داستانهای شازده کوچولو

19 Oct, 17:15


.
ایــن روزا سـالـم خـوری تــرِنــده

پس عضو کانال
سـوسـیـس کــده شـو
و با فـاطـمـه بـانـو که مدرس سوسیس
و کالبـاسِ خـونگیِ، خوشمزه های دیگه
رو یاد بگیر 👍😉

اگه دنبال یه هـُـنــَر خـوشـمـزه ای
بیا اینجا👇



https://t.me/+9KO0rLSrThQxYmNk
https://t.me/+9KO0rLSrThQxYmNk
https://t.me/+9KO0rLSrThQxYmNk
.

داستانهای شازده کوچولو

19 Oct, 17:14


داستا #شب_های_برفی
قسمت سی ام
برای اینکه به بحث ها خاتمه بدم گفتم""‌فرهاد لواشکی ،الوچه ای،ترشکی چیزی نمیخری؟قبل از رفتنت دست و دلباز تر بودی!!!""
فرهاد از تو آینه نگاهی بهم انداخت و گفت""چه عجب...ساده خانم یکی از خصلتهاش رو حفظ کرده...""لبخندی زدم و گفتم""لواشکش ترجیحا ترش باشه...
فرهاد کنار جاده نگه داشت و گفت""بپر پایین...""
با وسواس الوچه و لواشک ها رو سفارش میدادم...فرهاد پا به پام تو مغازه ها میومد و خرید هام رو انجام میداد...
********
به دریا خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم از دریا خوشم نمیومد ...فرهاد چمدونم رو به دستم داد و گفت""میدونم ویلای کنار دریا دوست نداری،ولی قول میدم هر روز ببرمت جنگل!!!""چمدون رو گرفتم و گفتم""هنوز مسیر اون جنگلی که دوتایی کشفش کردیم یادته؟؟""فرهاد چشمهایش رو ریز کرد و گفت""همون که راه اصلیش از روستاست؟""سریع گفتم""آره همون!!!""
فرهاد خنده ای کرد وگفت""آره یادمه...فقط بگم خوف جنگل رو باید تجربه کنیم""لبخند دندون نمایی زدم و گفتم""پایه ام!!!""
فرهاد گفت""تو که همیشه پایه این خل بازیا هستی!!!""
*********
دایی و زندایی با آغوش گرم از ما استقبال کردن...میترسیدم دایی یا زنش از ماجرای جداییم جلوی فرهاد حرفی بزنن اما چیزی نگفتن و خیال من رو راحت کردن...
بعد از ناهار به اتاق بالا رفتم و خوابیدم...تو خواب عمیق بودم که در اتاق زده شد...با صدای بی رمقی گفتم""بله؟""فرهاد از پشت در گفت""منم ساده،نمیای بریم؟""سریع بلند شدم و گفتم""الان میام بزار حاضر بشم!""فرهاد باشه ای گفت و رفت...
مانتوی گشاد سفید مشکیم که طرح عشق بود رو تن کردم ...موهای فرم رو با کش محکم بستم تا چتریهام تو صورتم نریزه...شال مشکیم که طرحهای سفید به رویش بود رو سر کردم...کیف لوازم ارایشم رو از تو چمدون بیرون اوردم و رژ گونه هلوییم رو به روی گونه ام زدم تا صورتم کمی رنگ بگیره...بعد از ارایش کمرنگ و دخترونه ام کتونی های بنفشم رو از تو چمدون بیرون اوردم و به پایین رفتم...
فرهاد تو پذیرایی کنار بقیه نشسته بود و حرف میزد...
با صدای بلند به همه سلام کردم و گفتم ""خب من حاضرم بریم؟""فرهاد به سمتم برگشت و گفت""چه عجب !!!بریم...""خاله با تعجب گفت""کجا ؟الان دیگه شب میشه هر جا میخواهید برید بمونه برای فردا...ما هم فردا میایم!!!""فرهاد از جایش بلند شد و گفت""جایی نمیریم همین دور و اطرافیم ...""میدونستم خاله دوست نداره من و فرهاد تنها بشیم برای همین گفتم""خاله جون بابت همه چی خیالتون راحت باشه...""خاله نگاهی به مامانم انداخت و چیزی نگفت...
*******
فرهاد آروم اروم رانندگی میکرد ...هر دو ساکت بودیم و چیزی نمیگفتیم ...سرم رو از پنجره بیرون کرده بودم و نفس عمیق میکشیدم...بوی نم جنگل به بینیم میخورد...به هر زن و مرد روستایی که میرسیدم سلام میکردم...همه با روی باز جواب سلامم رو میدادن و عید مبارکی میگفتن...به سمت فرهاد برگشتم و گفتم""عاشق نیم کلاچهاتم...مرسی که گاز نمیدی و میزاری از این روستا و مردمش لذت ببرم!!!""فرهاد خنده بلندی کرد و گفت""جدی؟میخوای اصلا خاموش کنم پیاده بشم هول بدم؟""بلند بلند خندیدم و گفتم""نه...من سرعت رو دوست ندارم...همیشه آرمین با سرعتش تو جاده ها باعث عذابم بود ولی الان حالم خوبه...از اینکه صدای سنگریزه ها رو زیر لاستیک ها میشنوم حالم خوبه...از اینکه دستم به شاخه درخت میخوره حالم خوبه...از اینکه انگشتم با لمس گزنک ها خارش پیدا میکنه حالم خوبه...""فرهاد به سمتم چرخید و گفت""حالت خوبه؟""خندیدم و گفتم ""حالم شاعرانه است...فرهاد اذیت نکن بزار دو کلمه هم من جملات قشنگ بگم...بزار کمی شاعر بشم!!!!""
فرهاد به بیرون از ماشین نگاه کرد و گفت""چیه؟دلت برای شوهرت تنگ شده شعر و شاعریت رو برای من اوردی؟""بغض کردم و گفتم""نه دلم تنگ نشده...""فرهاد به سمتم برگشت و گفت ""چرا؟چند وقته ندیدیش؟""

ادامه دارد