بهمن عاشق دختر همسایه سارا میشود، اما اختلاف اعتقادی باعث شد سارا را به بهمن ندهند، سارا با پسرعمویش ازدواج می کند. می گویند بهمن از پشت بامی ایستاده و مراسم عروسی را در چند حیاط آنورتر تماشا میکرده است.
بهمن از فردای آن روز لال میشود. آری لال میشود. هر کس هر چیزی می گوید می شنود ، یعنی کَر نیست ولی لال است. هیچ سخنی نمی گوید، خانواده اش او را به طبیب میبرند، مداوا نمی شود، به طهران و سپس به فرنگ هم میبرند، نمیشود که نمیشود. فالبین و دعانویس و جادوگری هم افاقه ای نمی کند. افرادی که او را میدیدند حیران او میشدند، برخی می گویند بهمن بعد از لال شدن لبخند هم نزد،... سی سال می گذرد،
شوهرِ سارا سل گرفته و می میرد....
ادامه داستان عاشقی بهمن و سارا 👇👇
https://t.me/+2s8pMnzy6exiMTc0