بعد یهو از جام بلند شم و با سرعت برم سمت تلویزیون وباانگشت اشاره کنم وبگم اینجاس...
همینجا نگهش دار...خودشه...
من اینجای زندگی خیییلی اذیت شدم...
بگم نگااا، انگار اصلا حواست بهم نبوده، انگار که کلا فراموشت شده بودم وبه حال خودم رهام کرده بودی...
بهش بگم،دیدی آدمات چقدر نامردن...چقدر بی وجدانن...چقدر نمک نشناسن...چقدر حرمت ها رو شکستن....
همهی اون آدمایی که کلی رفاقت کرده بودم در حقشون....کلی خودمو وقف کردم واسه حال خوبشون...چقدر از خودم و اولویت هام زدم تا راضی باشن....
بعد نگاش کنم و بگم...چرا؟؟؟چرا وقتی همه ی اینا رو دیدی هیچی بهشون نگفتی؟؟؟
چرا سکوت کردی...چرا راضی شدی من اینهمه زجر رو متحمل شم؟؟؟
شاید تواصلا هییچ کدوم رو ندیدی...
ولی من دیدم و تاابد هیچ کدومو حلال نمیکنم...
دکلمه:مریم مویدی
شاخه نبات