عشق ما اگر اندکی کمتر غرور میداشت ، آسان تر میبود؛ اما از این پس ، سماجت در عشقی بی سبب چه معنی داشت؟ وفادار به چه؟ به خیال و وهم.
آندره ژید مولف فرانسوی و برنده جایزه نوبل رشته ادبیات در سال ۱۹۴۷ بود ، در فاصله دو جنگ جهانی عملکرد ژید از جنبش سمبولیستی به ظهور ضد استعماری تغییر کرد ، مناقشه و آشتی نهان بین طرفین متضاد شخصیت خود را که با آموزش های مستقیم باریک بینانه از هم تفکیک شده ؛ متون اکتشاف درونی او نشان دهنده جستجو برای دستیابی به خویشتن است ، حتی به نقطه حاکمیت بر ماهیت جنسی فردی اشاره دارد بدون اینکه ارزش های فردی را نفی کند ، در نهایت او هرگز آنچه انجام داد یا فکر کرد را ننوشت ، بلکه آنچه در قلبش بود را نوشت.
"نه اینجا مارسی است و نه خنده های او برای من ؛ لیکن اگر خودم را رها کنم میتوانم به خوبی در خیال مجسمش کنم" از زبان هذیان: لحظهای میایستم، منتظر میمانم، تپش قلبم را احساس میکنم، با چشمهایم میان جمعیت او را جستجو میکنم، باد نسبتا تندی برمیخیزد، چارهای نیست پیدایش نمیکنم پس راهم را ادامه میدهم، شاید که او هم در ته گذرگاه انتظارم را بکشد؛ وانگهی باد فریاد آژیری را به گوشم میرساند که تنهای تنهایم! به نظر می آید که به اوج سعادتم رسیدهام، نمیدانید در مارسی چه ها نکردم که به همچین احساس کاملی برسم؛ در همین دم کشتیهای هوایی در دریا نوای موسیقی درشان طنین انداز است، چراغ ها در شهر روشن میشوند و مردم در پیادهروها راه میروند اما بیشترشان به خانه برگشتهاند و احتمالا روزنامه عصر را میخوانند و به رادیو گوش می دهند؛ سه شنبهای که رو به پایان است ته مزهی خاکستر میدهد؛ به انتها میرسم، میدان خالی است! آیا اشتباه میکردم؟ آیا در انتظار من نبود؟ گیج و سر گشتهام؛ ناگهان زمان با تمام وزنش متوقف میشود، آری صدایش را میشنوم، او نور من است؛ رعشهای سر تا پایم را فرا میگیرد، ناگهان احساس میکنم که زمان جریان دارد، چه قدرتی! به رنگ ها کم کم معنا می بخشد، اطرافش روشن و روشن تر میشود و بقیه مردم مبهم و کمرنگ تر؛ تماشایش میکنم، نگاهش به هر یک از جواب های من برای تپش قلبم پاسخ میدهد، در چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو میکردم پیدا میکنم و برای مدتی در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطهور میشوم، مثل این بود که قوهای را از درون وجودم بیرون بکشند، زمین زیرپایم میلرزید و اگر زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی میکردم، اما ای خوش خیال که آن مدت زمان که لازم است تا آدمی احساس کند، ثانیه ها یکی یکی میگذرند، شادی تلخی فرایم گرفت، عینکم را صاف کردم؛ زمان ایستاد: خندید.. راستش را بخواهید من هم تنها همین یک چیز را میخواستم؛ بدون آنکه کلمهای به او بگویم راه افتادم و رفتم، این تنها کاری بود که خوب انجامش میدادم.
رنگهای خونین در حال حرکت و تغییر بودند و با خیال آسوده در اندیشه رسیدن به واقعیتِ مطلق نفس میکشیدم ، رفتن وحشیانه خورشید مَحزون را نگاه کردم؛ در نهایت من ماندم و آسمان. حوالی ساعت هفت, 30 August
An angry silence lay , where love had been٬ An in your eyes a look , I’ve never seen٬ If I have found the words , you might have stayed٬ But as I turn to speak , the music played.
دنیای اطراف در سکوت فرو رفته بود ، گویی به ته استخر رفته باشد ، به سختی نفس میکشید و خدای مسیح چرا این درد هرگز آرام نمیگیرد؟ همه چیز خارج از قاعده بود ، آن هیجان خاموش و مصرانه در قلبش ، احساس بیهوایی که در ریههایش هنگام وقوع آن اتفاق حس میکرد ؛ با تمام اینها هنوز هم به شکل احمقانهای میخواهد در موردش حرف بزند : با آن چشمان بیباکش! هیچکس مانند او در اعماق زیرین دریای جان ، در کلاف سردرگم الگهایش نفوذ نکرده ، رشتههای به هم در پیچیده گرد دوک خودخواهی و عشق را پی نگرفته ، و آن نجات دهندهای که در نهایت از پای درت میآورد و باز هم زیبایی هماهنگی از به هم پیوستن تفاوت ها بود؛ در نهایت بارها و بارها دستش را به سوی تاریکی دراز کرد ، اما رنگها همیشه دور از دسترس بود.
کم پیش میآید آدم به تنهایی میلش به خنده بکشد ، همانند مگسی در تار عنکبوت گرفتار از اینکه اینقدر احساس مستاصلی و خستگی میکند در شگفت است؛ چیز جدیدی رخ نمیدهد ، صحنه ها عوض میشوند ، آدم ها می آیند و میروند ، روزها بیخود و بیجهت به روزهای دیگر افزوده میشوند ، افزایشی بی پایان و یکنواخت؛ -ببینم شما راستی راستی تمام عمرتان را این جور گذراندهاید؟) مرد خیال باز بیهوده خاکستر خواب های کهنه را زیر ورو میکند ؛ میدانید که آدم در عالم خیال بزرگ میشود؟ و نمیدانید هوشیاری چه تلخ است! باز همان حرمان است و همان زندان و همان زندگی بیحاصل ؛ بله و نمیدانید داستان من چه مضحک است.