ابراهیم ادهم از پادشاهان بلخ بود. روزى او با لشكر خود براى شكار روانه صحرا شد. در محلى فرود آمده براى غذا خوردن سفره چیدند. در میان سفره بزغاله بریان بود، ناگاه مرغى بر روى سفره نشست ، مقدارى از گوشت همان بزغاله را برداشت و پرید.
ابراهیم گفت : از پى این مرغ بروید و ببینید این مقدار گوشت را چه مى كند. عده اى از لشكر او پى آن مرغ را گرفتند.
در آن نزدیكى كوهى بود، مرغ پشت كوه به زمین نشست ، سربازان به آنجا رفته ، دیدند مردى را محكم بسته اند. همان مرغ گوشت بزغاله بریان را پیش او گذارده ، با منقار خود كم كم مى كند و در دهانش مى گذارد. آن مرد را برداشته ، پیش ابراهیم آوردند
و او حكایت خود را چنین شرح داد:
- تاجری بودم که از این محل عبور مى كردم ، عده ای راهزن رسیدند اموالم را گرفتند و با کلی التماس که مرا نکشند، این طور دست و پایم را بستند و در آنجا افكندند، مدت یك هفته است كه خداوند این مرغ را ماءموریت داده برایم غذا مى آورد و به وسیله منقارش آب آماده كرده ، به من مى دهد.
ابراهیم از شنیدن این وضع شروع به گریه كرده و گفت : در صورتى كه خداوند ضامن روزى بندگان است و براى آنها حتى در این طور مواقعى روزى مى رساند، پس چه حاجت به این زحمت و تكلف سلطنت و تحمل آن همه گناه در رابطه با حقوق مردم و حرص بیجا داشتن ؟!
پس از آن ، از سلطنت دست كشید و از صاحبان حال شد، به مرتبه اى بلند در صفا و ریاضت رسید، كه شبها زنجیر گران به گردن مى كرد و با آن وضع ، عبادت مى نمود و از این رو او را ادهم گفته اند.
📚در حاشیه روضات الجنات ، ص۳۲
🆔@resalat_2_wd