یک روز داشتم توی پیرایشگاه با دوستم راجب همین دو تا غول صحبت میکردم و یک پیرمرد اون طرف داشت به حرفای من گوش میکرد
بعد از نیم ساعت که حرفای من تموم شد گفت اقا شما چندسالته؟
گفتم 25
گفت حرفات قشنگو تاثیر گذار بود و بعد ادامه داد گفت من الان 40 ساله نتونستم از گذشته بیرون بیام و حالم هیچوقت خوب نبوده
چون هیچوقت توی کتم نرفت چطور شریک و رفیق بیست ساله ام سر منو کلاه گذاشت و زندگی منو تباه کرد