✳️ در یکی از روزهای پایانی ترم، کلاس در حال اتمام بود. من از دانشجویان خواسته بودم که یک خاطره خوب یا بد از دورهی آموزشی مان با من در میان بگذارند. فضای کلاس آرام بود و هر کدام از دانشجویان به فکر فرو رفتند. یکی از دانشجویان، که همیشه آرامتر از بقیه بود و در بیشتر اوقات در گوشهای از کلاس نشسته و در سکوت به درس گوش میداد، دستش را بلند کرد. این بار از همیشه کمی جدیتر به نظر میرسید، گویی چیزی در دل داشت که میخواست با ما در میان بگذارد.
🔶 استاد، من همیشه با تأخیر به کلاس میآمدم. صدایش کمی لرزید و بعد لبخندی زد. چند بار هم تذکر دادید، ولی هر بار که سعی میکردم به موقع برسم، نمیشد. نمیدانم چرا، همیشه یک مانع جدید سر راهم بود.
چشمانش به منظره بیرون از کلاس دوخته شده بود، گویی در تلاش بود تا آن لحظات گذشته را در ذهنش مرور کند. سکوتی کوتاه برقرار شد و سپس ادامه داد: یک روز صبح، مثل همیشه سوار بر موتور بودم و در خیابانها در حال حرکت بودم. صدای گوشیم مرا از افکارم بیرون کشید. نگاهی به صفحه انداختم و دیدم شماره شماست. از تعجب کمی جا خوردم. معمولاً اساتید با دانشجویان تماس نمیگیرند، بهخصوص وقتی که هنوز کلاس شروع نشده.
✴️ او مکثی کرد، به نظر میرسید که لحظه تماس برایش هنوز زنده بود. زدم کنار، گوشی را برداشتم و سلام کردم. شما پاسخ دادید و با صدای کمی عصبی گفتید: چند بار تذکر دادم؟ چرا هنوز دانشگاه نیامدی؟ امروز نیایید، درس شما را حذف میکنم. من که از تعجب دهانم بسته شده بود، گفتم: چشم، استاد، الان میام. هم ناراحت شدم و هم خوشحال. ناراحت از این جهت که باعث عصبانیت شما شدم و خوشحال از این جهت که تماس گرفتید.
✅ او لحظهای سکوت کرد و سپس با صدای آرامتر گفت: شما کمی آرامتر شدید و گفتید: پس زود بیا غافل از اینکه من در حال حرکت به سمت دانشگاه بودم و کلاس شما هم شروع شده بود.
دانشجو سرش را پایین انداخت، انگار هنوز تحت تأثیر آن مکالمه قرار داشت. کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: استاد، از آن روز به بعد تصمیم گرفتم همیشه به موقع بیایم. نه به این دلیل که از حذف درس میترسیدم، بلکه چون فهمیدم شما واقعاً به فکر ما هستید و برای ما ارزش قائلید. آن تماس نشان داد که برای شما ما فقط یک شماره نیستیم، بلکه هر کدام از ما فردی هستیم که باید به او اهمیت داده شود.
✴️ او این را گفت و لحظهای به نگاه من دوخت. سپس با صدای آرامتری گفت: از آن روز، هر بار که به یاد کلاس شما میافتادم، یاد آن تماس شما هم میافتادم. همیشه سعی میکردم که دیگر هیچ وقت از دستتان ناراحت نباشم. شما نشان دادید که حتی در کوچکترین لحظات هم به ما فکر میکنید. نمیتوانستم این حس انسانی و دلسوزانهای که از دل این دانشجو میآمد، نادیده بگیرم. خاطرهای ساده و در عین حال عمیق که گاهی یک تماس، میتواند دنیای یک فرد را تغییر دهد و او را به سوی بهتر شدن سوق دهد. در آن لحظه، فهمیدم که برای یک استاد، کوچکترین حرکتها و نشان دادن نگرانی میتواند تاثیری عمیق بر دانشجو بگذارد. شاید این همان چیزی بود که در قلب آموزش نهفته است: اهمیت دادن به فرد، حتی در ساده ترین اشکال.
#تماستلفنی
#روشتدریس_کارورزی
https://t.me/RavesheTadrisVaKarvarzi