nasrin2r @poem2r Channel on Telegram

nasrin2r

@poem2r


شاعر شدم که مرا غم نَبَرد..ツ

#نسرین_قنواتی
‌‌‌‌‌نسرین‌دٌر

instagram: @nasrin2r

poem2r (Persian)

در کانال تلگرامی poem2r با نام کاربری nasrin2r شاهد شعرهای زیبا و احساسی خواهید بود. نسرین قنواتی، شاعری است که از زبان زیبا و احساسات عمیق خود برای بیان احساسات خود و مخاطبانش استفاده می‌کند. اگر علاقه‌مند به شعر و ادبیات هستید، این کانال یک فضای عالی برای شنیدن و خواندن شعرهای زیبا است. همچنین می‌توانید از آخرین اخبار و تازه‌های نسرین قنواتی در این کانال مطلع شوید. برای دنبال کردن نسرین قنواتی بیشتر، می‌توانید به اینستاگرام او با نام کاربری nasrin2r مراجعه کنید.

nasrin2r

29 Oct, 20:45


تو آمدی و من
هرچه از خودم رفته بودم،
برگشتم..!

#نسرین_قنواتی
@poem2r

nasrin2r

12 Oct, 09:27


پاییز🍂

nasrin2r

10 Oct, 21:36


شب

nasrin2r

12 Sep, 13:14



گُلین فوبیا داشت
فوبیای صدای در!
'
صدای در که بلند میشد
دلش میشد رخت‌شور خونه‌
سرش میشد راسته‌ی بازار مس گرا
که نکنه بخوان دومرتبه بهش خبر ناخوش بدن;
خبر رفتنی
مُردنی
به هم خوردنی;
اما در که وا می‌شد
زن همسایه اگر بود یا لحاف دوز و چینی بند زن،
یهویی دلش آروم می‌شد
بعد یادش میومد
خیلی ساله منتظر کسی نیست و
رفتنیا رفتن
موندنیا مُردن و
جفتی نیست که بخواد به هم بخوره!
'
قصه‌ی ترس گٌلین قصه‌ی انتظار بود،
انتظار برای چیزی که نبود
شاید هم برای کسی که نبود..!
'
یادمه مادر می‌گفت:
آدمِ منتظر، بمیره هم چشم انتظاره،
پشت ابرا پنهون میشه
به زمین نگاه می‌کنه
شاید ببینه
همون رو که باید..
همین کفایت..!

#نسرین_قنواتی
@poem2r

nasrin2r

08 Sep, 16:47


عشق همین بود;
مثل این که دعوتم کرده باشی به یک چای
یک دورهمی
گپی باهم بزنیم
و بپرسیم هوا چطور است..
بخواهیم قندی برداریم و دستمان به هم بخورد
لبخند شرمگینی بزنیم..
و کمی از خودمان بگوییم
دست آخر
دیرت شده باشد وُ
تو بروی..
'
که تو رفته باشی
و من هنــــــــــوز
دلم
چای بخواهد..

#نسرین_قنواتی
@poem2r

nasrin2r

04 Sep, 20:23



پونزده شونزده سالم که بود چون ازش خوشم میومد، رفتم با رنگ رو دیوار خونشون نوشتم پری دوستت دارم♡
داداشاش وقتی دیدن بعد یه فصل کتک زدن، مجبورم کردن دیوار خونه رو رنگ بزنم..
رنگ زدم ولی باز ردّ اون دوستت دارم موند..
ده دوازده سال بعد وقتی دستم به دهنم رسید رفتم خواستگاریش و زنم شد
یادمه پری روز خواستگاری گفت: موندم پای همون نوشته ی کمرنگ روی دیوارツ
حالا که بیست سی سال ازون روزا گذشته به بچه هام میگم:
یجوری عاشق شین، یجوری عاشقش کنید که رد دوست داشتنتون تا ابد روی دیوار دلش بمونه..
حتـــــا اگه برهツ

#نسرین_قنواتی
@poem2r

nasrin2r

01 Sep, 13:18


من دلم بارونو خواست..

nasrin2r

30 Aug, 12:34


#قصه_مهناز
#قسمت_دوم
💌
سیلی سنگینی توی صورتم زد و با غیض گفت: بی غیرت!
دست گذاشتم روی صورتم و مات نگاهش کردم و او با خشم و قدم های تند دور شد!
ساکت و ناراحت و عصبانی به خانه بازگشتم و پنجره‌ی باز را به هم کوبیدم!
دردم گرفته بود
دلم درد گرفته بود
هرچه حالم از خودم به هم‌ خورده بود همان قدر هم دیوانه شده بودم
آنقدر که کاری که نباید را..کردم!
پایین رفتم و‌ زنگ خانه‌ی مهناز را زدم
همسرش دم در آمد و من نااهل
گفتم: مهناز هست؟
مرد یک قدم جلو آمد و کنجکاو گفت: بله؟؟
گفتم: با مهناز کار دارَ..
هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که مرد یقه‌ام را گرفت؛
-مردک عوضی غلط می کنی اسم زن منو میاری!
از رو نرفتم
گفتم زن تو؟؟نگفته بود شوهر داره!
مشت اول و‌ دوم را با هم‌خوردم
مقاومت نکردم رذالت و وجدانم باهم بیرون زده بود!
مردم جمع شده بودند
کتک‌میخوردم و داد می زدم مهناز با من است، نشان به این نشان که پیراهن قرمز مخملی دارد..
موهایش بلند است و با گل سر سفیدی آن را می بندد
و بی شرمانه تمام رخت های خصوصی روی بند را اسم بردم
مهناز هم دم در بود و با گریه داد می زد دروغ می‌گوید بخدا دروغ می گوید، مرد مرا رها کرد و به جان مهناز افتاد
همسایه ها پیش رفتند که جلویش را بگیرند
و من گریختم…
آن شب به خانه نرفتم
و‌ ده‌ روز بعد شبانه برگشتم
تا وسایلم را بردارم‌‌ و برای همیشه از این‌‌‌رسوایی که درست کرده بودم بگریزم!

بی هوا سمت پنجره رفتم
خانه ای که تمام شب روشن بود حالا خاموش‌‌ و ساکت به نظر می رسید
انگار کسی در خانه نبود!
منتظر ماندم‌صبح شود..
مرد و دخترک را دیدم اما خبری از مهناز نبود
تا شب هرچه صبر کردم..
باز شبانه از خانه بیرون زدم و گریختم اما فکرم توی آن خانه بود
نکند بلایی سر مهناز آورده باشند..
مدتی بعد که آب ها از آسیاب من افتاد

به محله برگشتم
کسی آنچنان مرا نمی شناخت..
و من براحتی از پچ پچ های زنان محل در بازار فهمیدم که مرد مهناز را از خونه بیرون انداخته و هرچه او قسم خورده که کاری نکرده است سودی نداشته..
حتا خانواده اش هم او را نپذیرفته اند..
حالا مهناز گم شده‌ بود
زنان محل افسوس می خوردند و نا مطمئن می گفتند بیچاره زن خوبی بود که…

از خودم بیزار بودم
کاش زمین‌ می‌شکافت و‌مرا می بلعید


عمو‌ جلال با دست از کار افتاده‌اش سعی کرد اشک‌هایش را پاک کند
کمکش کردم..
ادامه داد: من یک زندگی را از هم پاشیده بودم، زنی را آواره و‌دختری را بی مادر کرده بودم!
همان روز نامه ای نوشتم و‌ همه چیز را توضیح دادم و به خانه‌ی‌ مرد فرستادم..
شاید حالا که راز پنجره را فهمیده، دنبال مهناز برود و‌‌ پیدایش کند..

اما چند روز بعد که به محله رفتم متوجه شدم مرد و‌دخترش از آن خانه رفته‌اند..

حالا دوازده سال از آن روزها می‌گذرد؛
تا به حال دوبار سکته کرده‌ام اما‌ نمرده‌ام
شاید تقدیر است که زنده بمانم‌ و زجری که مهناز و خانواده‌ش کشید را بکشم
شاید تا به الان مهناز پیدا شده باشد
اما من هرگز خودم را نخواهم بخشید..

عمو جلال که ساکت شد
پدرم که آنجا بود با خشم گفت: پس علت اینکه این همه سال نخواستی کسی ازت مراقبت کنه این بود؟
اینکه از کارت استعفا دادی و تو فلاکت زندگی کردی؟
دستم را کشید و گفت بیا برویم
حالا بگذار توی تنهایی و ناتوانی‌اش بمیرد!
بخدا قسم جلال
اگر می دانستم چه کرده‌ای
هیچوقت غصه‌ات را نمی خوردم..
لعنت به شرافتت..

آن روز عمو را به اجبار پدر ترک کردم و گاهی پنهانی به او سر می‌زنم
عمو هنوز زنده‌ است و فلج و ناتوان زندگی می کند؛

شاید او‌ تنها کسی‌ست که خودش را توی این دنیا مجازات کرد..!

#پایان
#نسرین_قنواتی

@poem2r

nasrin2r

27 Aug, 11:08


nasrin2r pinned «#قصه_مهناز #قسمت_اول عمو جلال بالاخره همه چیز را گفت؛ “چند وقتی بود در یک شرکت خوب مشغول به کار شده بودم که تصمیم گرفتم خانه ای نزدیک محل کارم اجاره کنم! آپارتمانی میان خانه های حیاط دار یک محله! همه چیز از روز اسباب کشی شروع شد؛ مختصر اثاثی که داشتم را به…»

nasrin2r

27 Aug, 11:08


#قصه_مهناز
#قسمت_اول
عمو جلال بالاخره همه چیز را گفت؛
“چند وقتی بود در یک شرکت خوب مشغول به کار شده بودم که تصمیم گرفتم خانه ای نزدیک محل کارم اجاره کنم! آپارتمانی میان خانه های حیاط دار یک محله!
همه چیز از روز اسباب کشی شروع شد؛
مختصر اثاثی که داشتم را به تک اتاق خانه بردم که صدای آهنگ شاد عربی را از پس پنجره شنیدم،
کارتن ها را رها کردم و پنجره را باز کردم که ببینم این صدای از کجا می آید..
زنی با پیراهن قرمز مخمل کنار باغچه توی آن حیاط آب و جارو شده برای مردی می رقصید و دخترک کوچکی برایش دست می زد..
موهای مشکی بلند زن
پاهای برهنه‌اش که روی نوک انگشت تاب میخورد
و چهره‌ی لطیف و‌گندمگونش که از همان فاصله هم به دل می نشست..
نمی دانم چقدر محو تماشا بودم که ناگهان صدای موسیقی قطع شد و به خودم آمدم..
پنجره را بستم و شرمنده کف زمین نشستم..
برای دقایقی به زن مردم زل زده بودم و یادم رفته بود در مرام یک مرد نیست..
اما
امان از روزها و شب های دیگر!
دمی از فکر آن موسیقی و پیچ و تاب زن قرمز پوش رها نمی شدم
اوایل خودم را مشغول به کاری می کردم و سمت پنجره نمی رفتم
اما کم کم طاقتم را از دست دادم و گهگاهی پنجره را باز می کردم و حیاط همسایه را سرک می کشیدم؛
حالا دانسته بودم نام زن (مهناز) است،
و با همسر و دخترش در این خانه زندگی می کند؛
هر روز باغچه را آب می دهد،
رخت ها را غروب روی بند می اندازد٫
جمعه ها سفره را کنار حوض پهن می کند
و همسرش بسیار دوستش دارد..
با این همه
من،
من نا اهل گرفتارش شده بودم
و این عین نامردی بود
دل بستن به زنی که همسر دارد و مادر است!
دست خودم نبود
شاید هم دست دلم..
آنقدر که پاک موقعیت مهناز را از یاد برده بودم و‌دست به کارهای اشتباهی زدم

عصر ها که از سر کار بازمی گشتم
غذایم را کنار پنجره می خوردم
مگر ببینمش
خداراشکر
هنوز کسی متوجه پنجره نیمه باز نشده بود؛
اگر می دیدم قصد بیرون رفتن دارد
از خانه بیرون می زدم تا از نزدیک ببینمش!
آرام و‌ موقر راهش را می رفت و من مثل دزدها دنبالش می رفتم
در نانوایی، بقالی
کنار وانت سبزی فروش
من همه جا بودم و این باعث شده بود
هربار به من برمیخورد اخم کند و رو برگرداند..
تا اینکه یک روز..
وقتی از خرید برمیگشت
صدایش کردم..
‘خانوم بذارید کمکتون کنم’
ایستاد
به او نزدیک شدم اما همین که سمت من برگشت
سیلی سنگینی توی صورتم زد و با غیض گفت: بی غیرت!


#ادامه_دارد
#نسرین_قنواتی

@poem2r

nasrin2r

26 Aug, 15:09


اگر هیچگاه صاحب فرزندی نشدم
با دل راحت.
سرپرستی دختر بچه ای را به عهده میگیرم که شبیه تو باشد..
فرقی هم ندارد
چشمهایش
لبخندش
رنگ پوستش و یا اخم کردنش..
.
او را به همان نامی صدا خواهم زد که دوست داشتیم..
.
به او محبت میکنم و یادش می دهم صدایم کند مامان!
و اخرین عکس تورا نشانش می دهم و میگویم: این پدر توست!!
.
به سوالش که می پرسد:
پس بابایی کو؟
پاسخ میدهم:پدرت سالها پیش که تو در راه بودی به میدان جنگ رفت و هرگز بازنگشت..
.
و او با علاقه به ما رشد خواهد کرد;
زیبا می شود،
شیطنت میکند،
عاشق می شود;
.
و من آنقدر غرق این موجودم
که فراموشم می شود هرسه ی ما بی ربط ترین آدم های روی زمین به هم هستیم.. .
.
دخترم بزرگ می شود و پدرش را یک ایثارگر و مادرش را یک وفادار می داند;
همین خوب است‌
.
قرار هم نیست هرگز دست من رو شود;
چون آنقدر تو دوری
که گویی هزاران سال از خاطره هایمان می گذرد..;
.
و همین که عکس آخرین لبخندت با "فتوشاپ" در کنار لبخند من
روی دیوار اتاق دخترم باشد کافیست.
#نسرین_قنواتی

@poem2r

nasrin2r

25 Aug, 14:41



لازم نیست دنیا دیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است

از میلیون‌ها سنگ هم‌رنگ
که در بستر رودخانه بر هم می‌غلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن می‌افتد
زیبا می‌شود

تلفن را بردار
شماره‌اش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغ‌ترین ایست‌گاه شهر
به او واگذار کن

از هزاران زنی که فردا
پیاده می‌شوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند


عباس صفاری
زاده‌ی ۱۳۳۰ یزد - درگذشته ۷ بهمن ۱۳۹۹

@poem2r

nasrin2r

23 Aug, 19:54


🍒
تو خوشہ‌ی آخرِ گیلاسی
همان که آدم، دلش نمی‌خواهد با کسی تقسیمش کند!

#نسرین‌_قنواتی 🍒

@poem2r

nasrin2r

19 Aug, 14:53


#اسمال_رنگی
#نخست


۱۶سالم بود که عاشق شدم
عاشق رنگ آمیز حیاط مدرسه
پسر جوون خوش ذوق و قریحه ای که اومده بود تا حیاط دبیرستانو نقاشی کنه
عاشق اِسمال رنگی!
.
اوایل عاشق قوطی رنگ و استعداد نقاشیش شدم
ولی کم کم دلم رفت پی نگاه آبیه اِسمال رنگی
پی آرامشش وقت کشیدن درخت چنار

زنگای تفریح دور از چشم مدیر میرفتم دور و برش تا به بهانه ی علاقه به نقاشی
هم کلامش شم

تحصیلات آنچنانی نداشت
ولی روانشناس رنگ ها بود
می گفت آدما رنگی ان
این روزگاره که یا سیاهشون میکنه
یا رو سفید عالم
عاشق که بشن قرمز میشن
پیر که بشن آبی
آروم و بی هول و ولا!
جوونی هم که نارنجیه
اُخته با پاییز
هم قشنگه هم دلگیره

اسماعیل انقد پر بود از رنگ و هنر و حرف
که نتونستم دل ندم بهش

شش سالی ازم بزرگتر بود
و میدونستم اونقد محجوبه که ممکنه جلوی دلشو بگیره تا نشه عاشق یه دختر بچه;
واسه همین رو آوردم به نقاشی

میخاستم بینمون نقطه ی مشترک زیاد بشه
حتا وقتی کارش تو مدرسه تموم شد
رفتم مغازش
ازش خواستم بهم نقاشی یاد بده
لبخندش یادمه
میدونستم فهمیده کعبه و بت خانه بهانست
ولی قبول کرد;
قبول کرد عاشقم شه
وقتی گفت بهت نقاشی یاد میدم اینو فهمیدم

روزگار خوش بود
منو اسماعیل و رنگ و طرح
اون مداد دست میگرفت
من زندگی می کشیدم
اسماعیل شعر میخوند
من عاشق تر میشدم

این وسط دل اسماعیلم رفت
پی حواس پرت من که پی البالو گیلاس کلامش رفته بود

روزگارم رنگین کمون شده بود
۱۷ سالم شد که اسماعیل اومد خواستگاری
بابام نَه آورد
که بچه ای که نقاشی نون و آب نیست
بابام چه میدونست دخترش،
خودش دل بسته
دل داده
دل گرفته
وقتی هم دونست جای چارتا انگشتش روی صورتم موند و اسماعیل سه روز تمام آسمون ابری کشید
دوسال طول کشید و نرم نشد دل بابام با دل رنگی منو اسماعیل

اخرش یه روز اسماعیل گفت:
من هنوز همون آدم نارنجی ام که قرمز تو شدم
آبی نمیشه زندگیم وقتی ک روزگار تو داره سیاه میشه
میرم که سبز شه زندگیت
میرم که قرمز بمونم
بدون خط خوردگی
و رفت.. .
دل بابام خوش
چشم مادرم روشن
که تموم شد قصه ی شبستری نقاش باشی و دخترشون
ولی هیچکدوم نفهمیدن ۵ سال بعد
سر سفره عقد مهندس داماد،
من هنوز قرمز ۱۶سالگیم بودم و
دلم میخاست زن اِسمال رنگی بشم.. .
.

#نسرین‌_قنواتی

@poem2r

nasrin2r

18 Aug, 20:03


nasrin2r pinned «صفحه مرا در اینستاگرام به نشانی https://www.instagram.com/nasrin.qnvti?igsh=emVqNzVibzg5aWMw دنبال کنید🙏🏻🕊️❤️»

nasrin2r

18 Aug, 20:02


چمدان را خالی بستم که بروم
خانه را برای تو گذاشتم، خاطرات را برای خودم
دم در برگشتم که حواله‌ات کنم به خدا
چشم هایت را دیدم..

عشق از تلخی‌های تو قوی تر بود
بازگشتم و
برای هردومان چای دم کردم.. !

#نسرین_قنواتی
#مرور🎵
#حامیم
@poem2r

nasrin2r

17 Aug, 12:18


صفحه مرا در اینستاگرام به نشانی

https://www.instagram.com/nasrin.qnvti?igsh=emVqNzVibzg5aWMw

دنبال کنید🙏🏻🕊️❤️

nasrin2r

17 Aug, 10:15


اسماعیل می‌گفت دلتنگی قند داره لیلی!
همونقدر که وابسته‌ت می کنه
مریضتم می کنه..
؛
شیرین مرض دار بی درمون


#نسرین_قنواتی

@poem2r

nasrin2r

06 Aug, 20:41


nasrin2r pinned «میخواستم فقط دوستت داشته باشم.. همین! حالا دلم می‌سوزد، چقدر “فقط” ها برای تو ناکافی بود و من “همین” را داشتم..! #نسرین_قنواتی @poem2r»

1,365

subscribers

343

photos

352

videos