و چه آشتی بود با زيلوی زير پايش
و با استکان چای پيش رويش
و با گلدان های شمعدانی پشت سرش
و با دست هايش .... چه آشتی بود!
و چه درست می گفت که : پشت سر خستگی تاريخ است!
.............................................
ديشب خواب سهراب سپهری را می ديدم.
حرفی نزد که واگويه کنم.
فقط نگاه کرد و رفت...
صبح احساس عجیبی داشتم.
و اينهم نقبی بود به خواب دیشبم...
الله الله که این جنون را، چه مبارک است.
پيرايه
t.me/pirayeh_