خنک آن باد که از خاکِ درِ جانان است
که دلافروز و فرحبخش و عبیرافشان است
کافرم گر ز تو با لعبتِ چین پردازم
کانکه را یار تویی خانه نگارستان است
زیرِ آن زلفِ سیه چهرِ جهانآراییست
آفتابیست که در پردۀ شب پنهان است
مفلسم لیک تهی نیستم از عشقْ کنار
یا تویی یا که سرشکم گهرِ دامان است
حاش لله که ز دل کس ببَرَد مهرِ توام
عشق نبْوَد که نه آمیزشِ او با جان است
چاک دل را نکند سوزنِ فولادْ رفو
غمزه چون تیر زند بخیهگرش مژگان است
بهتر آناست که سودای دگر گیرد پیش
پیش زلف تو دلیرا که سرِ سامان است
تو بهاین حُسن و لطافت نروی از دل ما
یوسف از جُرمِ نکوییست که در زندان است
گر کُشی ور بنوازی چه بر آید ز وصال
پادشاهیّ و به مملوکِ خودت فرمان است.
وصال شیرازی
@onlyshear