نیکی فیروزکوهی @nikifiroozkoohi Channel on Telegram

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi


Author📚✏️📚
📘پاییزصدساله شد
📘ضیافت📗هنرپیداکردن حقیقت درون
📘پرنده اى كه ازبام شماپريد
📔خداحافظ اگربازنگشتم
📙با من برقص
📓همه مادران به بهشت نميروند
📒راس ساعت هیچ
📕افرا در باد
📘انتخاب من زنده ماندن بود
📕کوشی را بردار/نشر شالگردن
📒هنرشنیدن صدای قلب

نیکی فیروزکوهی (Persian)

نیکی فیروزکوهی یک کانال تلگرامی است که توسط نیکی فیروزکوهی، نویسنده و شاعر معاصر ایرانی، اداره می‌شود. این کانال حاوی مجموعه‌ای از آثار ادبی او، از جمله شعرها و داستان‌ها است. با عضویت در این کانال، شما قادر خواهید بود از آخرین اثار و نوشته‌های نیکی فیروزکوهی باخبر شوید و به دنیایی از زیبایی و هنر درونی وی وارد شوید. هرچه که به دنبال انگیزه، الهام و شگفتی در دنیای ادبیات هستید، کانال نیکی فیروزکوهی مکان مناسبی برای شماست. پس در کنار این نویسنده و شاعر مستعد به نقد و بررسی آثارش بپیوندید و از هنر و زیبایی کلمات لذت ببرید.

نیکی فیروزکوهی

19 Jan, 18:21


احساس می کنم وقت آن رسیده که قایق عشقمان را رها کنم. همان قایقی که یک روز توی آن نشستیم و دل را زدیم به دریا، حالا باید خالی از خودمان رهایش کنم تا در آرامش برود، برود، برود تا جایی که دیگر چشم نبیندش، تا خود غروب آفتاب که ما آنقدر عاشقش بودیم.
از فکر کردن خسته شده ام. از عصبانی بودن. از زیر سوال بردن خودم و تو. از محکوم کردن خودم و تو. از بخشیدن مکرر خودم و تو. از نفرت و انزجاری که گاه و بیگاه یقه ام را می گیرد.از در انتظار بودن خسته شده ام. از این بیهودگی محض! به جایی رسیده ام که فکر می کنم برای نجات دوستی، عشق و ارزش هایی که یک روز با هم داشتیم، بهتر است یک قیچی بردارم و ناف این رابطه را ببرم. آنهم برای همیشه ....

نیکی فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

14 Jan, 16:19


با من به کوچه ی قدیمی مان سفر کن پدر!
کلید را در قفل بچرخان
حیاط خانه را نشانم بده
سنگفرش آجری را
باغچه ی ریحان و تربچه را
ایوان خانه را
صبر کنیم مادر بیایید به استقبال
بنشینیم زیر آلاچیق پر از یاسمن
دست ها را در آب خنک حوض بشوییم
به موازات درختان سیب قدمی بزنیم
چای بنوشیم
روزنامه بخوانیم
گپی
گفتگویی
شعری
نصیحتی
و بعد بوسه ای
بوسه هایی بر پیشانی ات
بر پیشانی اش
بر شانه ات
بر شانه اش
بر دستهای مهربانت
بر دستهای مهربانش
و بعد بار دیگر خداحافظ!

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

08 Jan, 18:19


در جهانی خالی از صدای تو
نه پرنده ای روی شاخه درخت خانه می خواند
نه شر شر باران گوش گلهای شمعدانی بهار خواب را کر می کند
نه خنده رهگذری در کوچه می پیچد
نه سحرگاهان، الله اکبر مادر از خواب بیدارم می کند
جهانی خالی از صدای تو
مرا می برد به جهانی خالی از زندگی
به سکوت
به شب
به بودنی شبیه نبودن.... همانقدر نا مفهوم .... همانقدر مبهم .... همانقدر تلخ

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

08 Jan, 18:18


در جهانی خالی از صدای تو
نه پرنده ای روی شاخه درخت خانه می خواند
نه شر شر باران گوش گلهای شمعدانی بهار خواب را کر می کند
نه خنده رهگذری در کوچه می پیچد
نه سحرگاهان، الله اکبر مادر از خواب بیدارم می کند
جهانی خالی از صدای تو
مرا می برد به جهانی خالی از زندگی
به سکوت
به شب
به بودنی شبیه نبودن.... همانقدر نا مفهوم .... همانقدر مبهم .... همانقدر تلخ

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

05 Jan, 17:58


همه می میریم. همه می میرند، هر کدام به شکلی، هر کدام وقتی موقعش برسد. من مرگ را مسیری در امتداد زندگی می دانم،انتظارش را نمی کشم ولی می دانم آخر خط همین است و اطمینان دارم وقتش که رسید از آن نمی ترسم. اما باید اعتراف کنم وقتی به نبودن فکر می کنم، ذهنم درگیر بودن آنهایی می شود که بعد از من می مانند. وقتی بدون من به خانه برمیگردند. وقتی روی میز کتابها و نوشته ها و عینکم را می بینند. وقتی سازهایم‌ را در اتاق کارم در انتظار نواخته شدن پیدا می کنند. وقتی به گلدانهای هشت ساله ارکیده ام آب می دهند و به نظرشان می رسد که ناگهان می توانند عطر همیشگی ام را استشمام کنند. وقتی خانه را پر از حضور من و خالی از وجود من می یابند.

ما اغلب صحبت از سهم هر کس از زندگی می کنیم اما کمتر راجع به سهم دیگران از زندگی یک نفر دیگر بحث می کنیم. ما اغلب راجع به زندگی پس از مرگ صحبت می کنیم اما کمتر در مورد زندگی بازماندگان پس از مرگ عزیزی حرف می زنیم. در چشم ما مرگ، در هم تنیدن غیرعادلانه فراق و رنج و درد و سوگ های بی انتهاست و جوری در کلاف غم انگیز غممان می پیچیم که فراموش می کنیم از عشق و از خاطرات خوب و از لبخند ها و از معنای حضور آن یک نفر در کنار خودمان بگوییم!

برای خودم آرزو می کنم روزی که سهمم را از این دنیا گرفتم، روزی که عزیزانم بدون من به خانه باز می گردند، خانه را و زندگی را سرشار از مهر و عشق بی پایان من به خودشان بدانند، کتاب‌هایم را بخوانند یا به کتابخانه ای ببخشند، سازهایم را بنوازند یا به نوازنده ای بی ساز هدیه دهند. گلدانهایم را آب دهند و هر وقت یادی از من می کنند از لبخند ها و شوخی ها و از خنده های از ته دلم بگویند. و بگویند سهم ما از بودنش کم بود.

نیکی فیروزکوهی
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

19 Dec, 16:17


آه اگر فاصله مان اینهمه نبود
برای یلدایت گلی می آوردم
اناری
کتابی
شعری
خاطره ای
چیزی که زمان را بایستاند
چیزی که گرممان کند
چیزی که از دنیا جدایمان کند
دستت را می گرفتم
دستهایی که بوی سیب می دهند
می گفتم بسیار خسته ام
مرا میان گیسوانِ بلندِ شب اندودت پناه بده
می گفتم در سینه ام حفره ای ست
که عصیان از آن عبور می کند
و خیال های مبهم
و تاریکی ژرف
می گفتم با مِهر خود پُرش کن!
با یاسمن های خانه ی پدرم پُرش کن!
با شمعدانی های مادربزرگ
یا با اناری
کتابی
شعری
خاطره ای ....
با هر چیزی که زمان را بایستاند

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

19 Dec, 15:57


آه اگر فاصله مان اینهمه نبود
برای یلدایت گلی می آوردم
اناری
کتابی
شعری
خاطره ای
چیزی که زمان را بایستاند
چیزی که گرممان کند
چیزی که از دنیا جدایمان کند
دستت را می گرفتم
دستهایی که بوی سیب می دهند
می گفتم بسیار خسته ام
مرا میان گیسوانِ بلندِ شب اندودت پناه بده
می گفتم در سینه ام حفره ای ست
که عصیان از آن عبور می کند
و خیال های مبهم
و تاریکی ژرف
می گفتم با مِهر خود پُرش کن!
با یاسمن های خانه ی پدرم پُرش کن!
با شمعدانی های مادربزرگ
یا با اناری
کتابی
شعری
خاطره ای ....
با هر چیزی که زمان را بایستاند

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

15 Nov, 19:04


بقول سید علی صالحی

من چندان بی‌چراغ زیسته‌ام
که شخصیتِ روشنِ شب
اَنیسِ من است

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

15 Nov, 18:20


آدم کم کم به این نتیجه می رسد که چیزی به نام عشق را خودش با دست های خودش ساخته.به این نتیجه می رسد که عشق تنها تصوری ست از آنچه ما فکر می کنیم حالمان را بهتر، روحمان را غنی تر و قلبمان را سرشارتر می کند. به این نتیجه می رسد که عشق سر و تهی ندارد، نه قبلش چیزی بوده و نه بعدش قرار است اتفاق خاصی بیفتد. یک غروب دلگیر، بعد از ساعت ها تنهایی و پریشانی، به این نتیجه می رسد که از حال خوب و روح غنی و قلب سرشارش چیزی نمانده جز
« آتشی بدون دود »

نیکی فیروزکوهی
از کتاب راس ساعت هیچ / نشر ایجاز
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

13 Nov, 19:35


ما بر سر قرارمان نخواهیم رسید!
چرا که آن مه غلیظ
چشمهای مرا آلوده،
زمان را مسکوت،
کوچه را پنهان،
و تو را ربوده بود!

نیکی فیروزکوهی
از کتاب افرا در باد/نشر مایا

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

10 Nov, 17:10


منهم مثل همه آدم‌های دیگر روزهای سخت بسیاری را در زندگی داشته ام، روزهایی که فکر می کرده ام قلبم هر آینه از تپش باز می ماند. روزهایی که فکر می کردم دیوارهای خانه می خواهند مرا ببلعند. روزهایی که فکر می کردم در سینه ام یک مار افعی چنبره زده، هر چند دقیقه چشم‌ها و گلوگاهم را نیش می زند.
به جرات می گویم تنها نجات بخش من در چنین دوران طاقت فرسا و غم انگیزی زمان بوده است.
با گذشت زمان گرچه هیچ چیزی را فراموش نکردم‌ اما به آرامشی نسبی رسیدم که کمک کرد خودم را دوباره جمع و جور کنم و به زندگی ادامه دهم. زمان زخم ها را از بین نمی برد اما آنها را به تدریج ترمیم می کند و درد ها را التیام می بخشد. زمان نشان می دهد چه‌ چیزهای کوچک و حقیری باعث رنجشم‌ شده بودند و چه چیزهایی یا کسانی در زندگی ارزش جنگیدن دارند یا ندارند. در گذر زمان آموختم جنگ را باید اول از خودم و به خاطر وجود خودم شروع کنم. آموختم هرگز آنقدر با خودم قهر نباشم که اجازه دهم بی مهری و زبان تلخ دیگران روحم را فلج کند و رها بودنم را و شادمانه زندگی کردنم را از من بگیرد.
هنوز هم هرگاه قلبم فشرده می شود و خُلقم آنچنان تنگ که نفس در سینه ام به شماره می افتد و تردیدی در خفقان بغض در گلو ندارم، و هر گاه حس می کنم دارم در
افکار سیاه و زجرآوری که اغلب عزیزترین ها باعث و بانی اش هستند، زنده به گور می شوم، با خودم حرف می زنم و تکرار می کنم که این نیز بگذرد!

نیکی فیروزکوهی
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

02 Nov, 19:38


آدم‌ها ناگهان از خودشان فاصله می‌‌گیرند.
یک روز قطعه‌ای از وجودِ آنها برای همیشه از کالبدِ خسته‌شان جدا می‌‌شود.
یک روز ناباورانه پی‌ میبرند که احساس شان، جایی‌ فرسنگ‌ها دور از خانه، چون سایه‌ای هزار ساله، دیوانه وار، کوچه‌های غربت را ‌پرسه می‌‌زند.
یک روز نیاز به خداحافظی چنان اشتیاق به بودن و ماندن را به انجماد می‌‌کشاند، که حتی قلبِ به گور خفتگانِ خاموش، از ‌وهمِ این فراموشی عظیم، ‌در تاریکی‌ِ سرد خود مى
گريد.

براستی آغوشِ عشق و ترانه و تبسّم، برای هیچ یک از ما جایی‌ نداشت؟

نیکی‌ فیروزکوهی
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

30 Oct, 18:24


می خواهم بخوابم، خوابم نمی برد. اول روی پهلوی راست، بعد چپ، باز راست. پشت پلک هایی که می خواهند بسته باشند و بسته بمانند دو چشم سرخ تبدار دلشان می خواهد از حدقه بزنند بیرون بروند دنیا را به آتش بکشند. روحم نیاز به دور بودن دارد، به کمی خاموشی، به کمی فراموشی، جسمم اما دو دستی به این تخت گرم، به این شب سرد و طولانی چسبیده، فرار را در مرام خود نمی داند.مغزم رو به افول است
اما مورچه های جاری در رگهای پاهایم تازه انگار روزشان را شروع کرده اند، می دوند و می دوند و می دوند. قلبم ! قلبم اما حال دیگری دارد. قلبم پر است. پر از دلتنگی، پر از جای خالی، پر از خواهش داشتن اما نداشتن، پر از آرزوی خواستن اما نتوانستن. احساس می کنم قلبم زیر بار این حجم از فرصت های از دست داده شده یا فرصت هایی که هرگز داده نشده، مثل پیرمردی خمیده دست‌هایش را محکم به دو طرف قفسه ی سینه ام گرفته تا نیفتد.
آخ فکرش را بکنید فاصله ها کاری با روح و روان یک آدم کرده باشند که قلبش دیگر حتی تحمل غمش را نداشته باشد.
چه پارادوکس رقت انگیزی! با همه ی اینها قلبم می خواهد نیفتد! با همه ی اینها قلب دیوانه ی دیوانه ام می خواهد ادامه دهد! تنها به یک امید، دیدن روی ماهش!!!

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

05 Oct, 17:48


همه ما هزاران بار پشتِ میله‌های زندانی ایستاده ایم که خودمان یا دیگری برایمان ساخته است. بار‌ها هوای خفقان آورِ بن بست‌های تنگ و تاریکِ زندگی‌ را طوری تنفس کرده ایم که میلِ شدیدِ نبودن را در هر دم و بازدم آرزو کرده ایم، آنهم نه یکبار که هزار بار، که هزاران بار. همه ما به تکرار به آن لحظه‌ای رسیده ایم که خسته از طول و عرضِ چهار دیوارِ زندانمان، چشم دوخته ایم به دریچه‌ای که رو به تکه ی کوچکی از آسمان باز می‌‌شود و در دل رها شدن را فریاد کرده ایم ، و پرواز را و زیستن در خلأ یی بی‌ انتها را.

نیکی‌ فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/نشر ایجاز


@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

29 Sep, 16:06


چند هزار سال زیسته ای تو ای دغدغه ی لحظه لحظه های من
چند هزار سال زیسته ای غریب ترین رفیق
چند هزار سال زیسته ای
که بغض های بی وقفه ام
حلق آویز اندوه مبهم چشمان شرقی ات شده
آن چشم های بی سرمه سیاه
آن عطوفتِ مرددِ بی انتها
آن دلواپسی پر شکوه
آن جهان رنگ باخته از وحش روزگار
آه ای جراحت دیده ی تاریخ ننگ و سنگ
آه ای زخم خورده ی فتنه ها
ای غافل از قافله تازانِ پر فریب
ای بازآمده از دنیای آشنای نداشت ها و نبود ها
نگاهم کن!
نگاهم کن!
من از تمامی مردگان، مرده ترم
از تمامی آواره ها، ویرانه تر
ای مردِ نجیب مرگ های عجیب
ای خورشید تا ابد زنده
در حصر تاریکی و خاموشی و فرسودگی ام
بر من بتاب!
بر من بتاب!
بر ما خموشان
بر ما دل مردگان
بر ما پوسیدگانِ بی نام و نشان
نگاه کن!
نگاهت را کاشته ایم
در قلب هامان
در دست هامان
در دور دست ها
امشب که بگذرد
این قصه ی تلخ پر ز کین نیز بگذرد
امشب که بگذرد
باز این ستاره ها
مشتاق روز نو
آه ای جوانه ها!
آه ای جوانه ها!
با چشم های بی سرمه سیاه

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

30 Aug, 18:55


با من قهر باش!
به دیدارم نیا!
یا اگر تصادفی جایی مرا دیدی نگاهم نکن!
یا اگر نگاهمان به هم افتاد نزدیک نشو!
یا اگر نزدیک شدی حرفی نزن.
یا اگر حرف زدی صحبت خودمان را نکن.
یا اگر صحبتی از خودمان به میان آمد از دلتنگی چیزی نگوییم.
یا اگر گفتیم دلمان تنگ شده از دوست داشتن چیزی نگوییم.
و آخ این کلمه لعنتی هنوز! .. هنوز!.... هنوز!!! باور کن یک روز این هنوز ها و شاید ها و چرا ها من را می کشد.
و از هر دری حرف زدیم، زدیم ، بیا آن به امید دیدار را از خداحافظی مان حذف کنیم... من از اینهمه امید به دیداری تازه داشتن و از هیچ دیداری نداشتن خسته ام ... خیلی خسته ... .

نیکی فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@nikifirouzkouhi

نیکی فیروزکوهی

27 Aug, 19:05


در من کودکی
حواسش به بازی دنیاست
دستِ مادر را رها کرده
محوِ چند رنگی‌ِ آدم هاست

کودکِ من
نقشِ کوچه‌ای تنگ را می‌‌کشد
پشتِ غربتِ یک پیچ
گم شده مادرش
کودکم زیرِ سایه ی دیوار
بغضِ صد گریه را در گلو می‌‌کُشد

کودکِ من
عکسِ پدر را قاب می‌‌کند
روی زانو ی بی‌ کسی‌
خودش را با خیالِ فردا خواب می‌‌کند
کودکم در نگاهِ پدر تاب می‌خورد
زیرِ این سقف ، در نبودِ خدا
اشک را از چشمِ پدر پاک می‌‌کند

کودکِ من از صدای ماشین‌ها خسته است
از هیاهویِ این دنیا
از دروغِ آدم‌ها خسته است

کودکم در نبودِ عشق
خدا خدا کرده
پشت یک پیچ
در پسِ غربت
کودکی , دستِ مادرش را رها کرده

نيكى فيروزكوهي
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

22 Aug, 17:59


‎عادت چیز خوبی نیست.آدم را تنبل می کند و زاویه دید را محدود. کاری می کند که به تازه ها مشکوک باشی و از هر چیزی خارج از چارچوب عادتت بترسی. کاری می کند که به اسم اُنس و عادت آدمهایی را تحمل کنی و حرفهایی را بشنوی که آزارت می دهد. کاری می کند که این امر بر تو مشتبه شود که اول و آخر داستان تو همین است که هست؛ یک رنجنامه ی غم انگیز پر از سکوت، پر از گذشت، پر از حرفهای نزده و بغض های نشکسته.

‎همه ما، نیاز به یک نفر داریم که برود. که با رفتنش نشان بدهد دنیا برای هیچکس تمام نمی شود. که گاهی در رفتن گشایش و سبکبالی هست که در ماندن نیست. که آدم باید جسارت قدم گذاشتن به آنطرف مرزهای عادات و سنت ها را داشته باشد. یک نفر که بی صدا فریاد می زند فرق نمی کند روی تخته سیاهِ جامعه، اسممان زیر خوب ها نوشته شود یا بدها، باید رفت دنبال آرزو ها، دنبال رهایی، دنبال آن لحظه که بتوانی با فراغت بگویی؛ خوبم، خیلی خوب، شکر! شکر!

‎نیکی فیروزکوهی
گزیده ای از کتاب راس ساعت هیچ/نشر ایجاز

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

15 Aug, 17:56


همکارم خیال رفتن ندارد. روی میزم خم شده و یکبند حرف می زند. می دانم این پا و آن پا کردنش دلیلی دارد.می داند با حوصله و بی هیچ قضاوتی به درد دلهایش گوش می دهم و ما هر دو می دانیم سکوت بعد از حرفهایمان، هزار معنی دارد. ما حتی حرفهایی را هم که بهم نمی زنیم، می فهمیم. درکی متقابل از چشمهای خیره و لبهای بسته و شانه های آویخته!
چیزی که او نمی داند این است که من گاهی حوصله خودم را هم ندارم، که قلبم دیگر گنجایش درد حتی یک نفر دیگر را ندارد، که روحم چنان خسته است که برای نجات خودش هر کسی و هر چیزی را در محیط اطرافش انکار می کند، آدمها، حرفها، صداها، بو ها، خاطره ها.... همین است که میز کارم را کنار پنجره کشیده ام تا همانطور که مثل دیوانه ها به کامپیوترم خیره می شوم بتوانم تنها و تنها صدای بارانی را که می آید بشنوم و صدای ماشین هایی که در باران می روند را.
نمی داند به حرفهایش گوش می دهم زیرا اساسا «نه گفتن »و «الان برای من مناسب نیست» را نیاموخته ام .نمی داند که وقتی مسلسل وار حرف می زند، سر من گیج می رود، نه از حرف های او بلکه به دلیل ضعفی بی انتها در ترجیح دادن هر کسی و هر چیزی به خودم و خواسته هایم. نمی داند که فرهنگی که مرا تربیت کرده چند جا، چند تا سکته ی اساسی داشته است . یکی همین اولویت خودمان نبودن، یکی آن مهربان بودن کشنده مان برای ارزنی تایید از هر کس و ناکسی، یکی آن لبخند های ساختگی که مبادا کسی بفهمد در دلهای وامانده مان چه دارد می گذرد، یکی آن لحظه هایی که به هر جان کندنی خودمان را گم و گور می کنیم تا در تاریکی و خاموشی یک محبس، چنان بشکنیم که دست هر چه ابر و باران و سیلاب را از پشت ببندیم. آخ کسی چه می داند که من خودم از مریضخانه ای بزرگ به این چهار دیواری حقیر و این پنجره همیشه بارانی پناه آورده ام ... کسی چه می داند؟

نیکی فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/نشر ایجاز

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

10 Aug, 18:17


آدم جنگیدن نباشید!
به خصوص برای آنهایی که ثابت کرده اند ارزش این جنگ، ارزش وقت و نیرو و ارزش زخمی شدنِ شما را ندارند.
آدم آرامش باشید!
بگذارید کسانی‌ که از صمیمِ قلب و با تمام وجود دوستتان دارند و شما را به حقیقت همانطور که هستید و فقط به خاطر خودِ شما میخواهند، یا برای رسیدن به شما بجنگند یا به عشقِ شما به آرامشی دست یابند که در کنارِ شما، برای همیشه، دوست باقی‌ بمانند.
اگر همه ما درکِ بهتری از دوست داشتن و دوست داشته شدن و دوست ماندن می‌‌داشتیم، آنوقت چه لحظه هایی را می‌‌توانستیم ماندگار کنیم ...

نیکی‌ فیروزکوهی
📘راس ساعت هیچ/نشر ایجاز

@nikifiroozkoohi


نیکی فیروزکوهی

07 Aug, 18:18


كسانى مى آيند
مى آيند تا بپرسند از نسبتم با جنون
از جنون خفته در چشمهايم
از وحش، از جنون خنده هايم
از مرگى كه از من مى ترسد
از منى كه از آنهايي كه مرا به خودم نشان دهند، مى ترسم
مى آيند براي پرسه زدن در گوشه كنار ذهن ِ خسته ام
براى ناخنك زدن به خاطرات خاك گرفته
براي كشف تناقصِ من با خودم
براي گريستن بر شانه هاي دشمنى كه همشهرى شانه هاي منست
براي آنكه دستِ بٌهتِ باورِ مرا بگيرند، ببرند تا كنارِ سقوط
براي يك مشت قرص لابلاي شعر و من و درد
براي نبض ِ ضعيف روى رگهاى يك تخت
براي تعجب كردن از مچاله شدنِ زنى زير هيبت ِ سقفي سرد
براي نشانه گرفتن
براي سرم
قلبم
شقيقه ام
براي بنگ بنگ بنگ

نيكى فيروزكوهی
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

30 Jul, 18:51


دور بودن ما خودش یک جور خوشبختی است. حداقلش این است که تلخی جدا شدنی دوباره را تجربه نمی کنیم.

نیکی فیروزکوهی
📕از کتاب راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

27 Jul, 16:42


موقع دلتنگی برای عزیزت است که می فهمی چقدر تنهایی! می فهمی دنیای بزرگِ بزرگِ تو تا چه اندازه کوچک و حقیر است. می فهمی دستی که از زمین و آسمان کوتاه است، تنها یک اصطلاح نیست، واقعیت دردناک زندگی خودت است.

نیکی فیروزکوهی
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

24 Jul, 19:07


با من به کوچه ی قدیمی مان سفر کن پدر!
کلید را در قفل بچرخان
حیاط خانه را نشانم بده
سنگفرش آجری را
باغچه ی ریحان و تربچه را
ایوان خانه را
صبر کنیم مادر بیایید به استقبال
بنشینیم زیر آلاچیق پر از یاسمن
دست ها را در آب خنک حوض بشوییم
به موازات درختان سیب قدمی بزنیم
چای بنوشیم
روزنامه بخوانیم
گپی
گفتگویی
شعری
نصیحتی
و بعد بوسه ای
بوسه هایی بر پیشانی ات
بر پیشانی اش
بر شانه ات
بر شانه اش
بر دستهای مهربانت
بر دستهای مهربانش
و بعد بار دیگر خداحافظ!

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

22 Jul, 17:20


نیازم به خواب از همیشه بیشتر شده. نیازم به نبودن، به دور بودن، به فراموش کردن، نیازم به تعلق به دنیایی ورای واقعیت تلخ و غیر قابل هضم جهان بیداری هایم. باید بخوابم تا نترسم. ترسی که هر شب موذیانه زیر لحافم می خزد، ترسی که می پیچد به پاهایم و خودش را می کشد بالا تا قلبم، تا مغزم، تا رویاهایم، تا باورهایم،تا آنچه می خواهم بنویسم ولی نمی توانم، تا آنچه می خواهم باشم ولی نباید باشم. باید بخوابم تا کمتر به بودنِ اشتباه خودم یا دیگران فکر کنم. از زیر ذره بین گذاشتن خودم خسته شده ام. از بخشش دوباره و دوباره ی دیگران، از این گذشت بی مرز و بی در و پیکری که مادرم برایم به ارث گذاشته خسته شده ام، از چشم پوشی های مکرر که پدرم نشانه ی بزرگواری ولی من دلیل ضعف می دانم خسته شده ام، از بلعیدن دشوار این بغض بزرگ لعنتی که همواره دچارش هستم، از دچار بودن به بازی قایم باشک با احساسات و اعتقادات خودم و قوائد نامعقول و سطحی اما مطلقِ روزگارِ این روزهایم! آخ که چقدر سخیف! آدم احساس می کند آنقدر سنگین شده است که هر آن ممکن است در زمین فرو رود یا در دریا غرق شود یا به خوابی عمیق فرو رود و هرگز بیدار نشود. به خوابی عاری از ترس، خالی از بازی. به خوابی ساده و بی تناقض … ساده و بی تناقض ! همین و تمام!

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

20 Jul, 16:47


فاصله گرفتن اصلا چیز بدی نیست. فاصله ها از ما آدمهای بی نیازتر، دقیق تر و باشهامت تری می سازد. حداقلش این است که به دیگران، آنهم صادقانه نشان می دهیم که ما برای خودمان و وقتمان ارزش قائلیم و پای بازیهای راست و دروغ کسی نمی رویم. نشان می دهیم اینکه ما درباره خودمان چگونه فکر می کنیم اهمیت بیشتری دارد تا آنچه آنها قرار است در مورد ما فکر کنند. به آنها اولویت هایمان را خاطرنشان می کنیم، چیزی که اکثر مردم از آن غافلند یا جسارتش را ندارند. جسارت نه گفتن! جسارت انتخاب!

نیکی فیروزکوهی
گزیده ای از کتاب راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

08 Jul, 07:08


مثل یک صندلی بی‌ رمق ام
در خانه‌ای متروک
ته محله‌ای دور افتاده
با هر صدای آشنا پشتِ پنجره ها
روی آن پایه‌ای خم می‌‌شوم
که از نبودنت شکسته است

نیکی‌ فیروزکوهی
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

03 Jul, 17:56


کاش زمین دهان باز کند
ببلعد هر چه را که بین ما فاصله انداخته
خیابان ها
چهار راه ها
دیوارها
پنجره ها
آدم ها
سو تفاهم ها

نیکی فیروزکوهی
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

13 Jun, 19:30


از میان ما دو نفر، من آن یک نفری بودم که از روز اول اعتقادی به عشق، به صورت رایج آن نداشت. برای کسی مثل من که دوست داشتنی صادقانه و راستین، حکم اول و آخر وجود و حضور دو نفر در کنار یکدیگر است، عشقی مجنونی، چه معنایی می توانست داشته باشد جز سینه چاک دادن هایی که یا ریشه در دروغ دارند یا در توهمات و یا در احساسات زود گذر؟
من عشق را محبوبم، در چیزهای زیادی می دیدم. برای من، در هر سلام ، در هرصبحت به شادمانی و در هر شبت به آرامشی که می گفتم عشقی نهفته بود. در هر دیدار، عاشقانه بسویت می شتافتم، عاشقانه شعر می سرودم، عاشقانه سازم را می نواختم، عاشقانه هر اتفاقی را در اطرافمان به فال نیک می گرفتم. آفتاب برایم نشانه بود، برف نشانه بود، گل دادن گلدان پشت پنجره ام نشانه بود، پرواز یک پرنده، صدای رودخانه نزدیک خانه مان، صدای قطار شب، صدای خنده های تو، صدای سکوت بین ما، صدای حرفهایی که به هم نمی زدیم، نشانه بود. شب های زیادی در رویای آغوشت بیدار ماندم و شب های بسیاری در آغوشت قشنگ ترین رویاها را خواب دیدم. هر بار دستم را گرفتی، عشق شانه هایم را لرزاند، هر بار صدایم زدی، عشق قلبم را به گرمی پذیرفت و با هر بوسه، اشک پشت پلکهایم دوید. آیا زندگی کردن در تمام این لحظه ها نامی جزعشق می توانست داشته باشد؟
از میان ما دو نفر، تو آن یک نفر بودی که به عشق اعتقاد راسخ داشت. از میان ما دو نفر، تو آن یک نفر بودی که با وجود من، روزگارت را تهی از عشق دیدی .... تو آن یک نفر بودی که آنهمه زیبایی را دیدی و عشق را در هیچکدامشان نیافتی ..... هنوز گرم آغوشت بودم که گفتی پای عشق در زندگی ات لنگ می زند ... هنوز گرم آغوشت بودم که فهمیدم درک ما از عشق چقدر تفاوت دارد ... هنوز گرم آغوشت بودم که تردیدی بی مرز دستانش را روی گلوگاهم فشرد... من کجای دنیای تو ایستاده بودم؟ و از آن لحظه به بعد تو کجای دنیای من؟
آه لحظه های تلخ! لحظه های بی انصاف زندگی .....

نیکی فیروزکوهی
📚راس ساعت هیچ/ نشر ایجاز
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

06 Jun, 17:05


اگر بدانید در سینه ی من یک مرد زندگی‌ می‌‌کند، باز هم خواهید گفت احساساتِ پاک؟ یا زنانه؟
اگر بدانید در خیالِ دستهای من، هر روز، هزار تیغ، هزار بار رگ به رگ می‌‌شوند، باز هم آن جمله ی پیش پا افتاده ی " سرشار از زندگی‌ " را نثارم خواهید کرد؟
و اگر بدانید، در شریان‌های قلبم، چیزی به سادگی‌ یک سکته دل دل می‌‌زند، باز دردِ یک خداحافظی را در روزگارم به یادگار می‌‌گذارید؟؟ و می‌‌روید ؟
می‌ روید بی‌ هیچ تاملی بر فروپاشی پر محنتِ روحی عاصی‌ که در کالبدِ زخم خورده ی زنی‌ پر آشوب بی‌قراری می‌‌کند؟
در دست‌های من نطفه ی شب و شراب و شادمانی رو به زوال است ... و شما می‌‌روید؟

نیکی‌ فیروزکوهی
📘همه مادران به بهشت نمی‌روند

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

29 May, 18:41


آن گوشواره های یاقوتی رنگ که سالها پیش هدیه داده بودی را گم کرده ام. همان گوشواره هایی که یک روز پاییزی، ساعتهای طولانی از این جیب به آن جیب کُت یشمی ات سفر کردند تا عاقبت موقع خداحافظی با بوسه ای خجولانه در دستهای سرد من جا بگیرند. همان گوشواره هایی که با پیراهن های ارغوانی و سیاه می آویختم تا روزگارِ خوشِ گذشته را برای خودم زنده و زنده تر کنم. و یا عکسهایی که می گرفتم و در همه ی آنها طوری می نشستم تا اگر روزی عکس را در جایی دیدی و اگر هنوز آنقدر برایت آشنا بودم که بشناسی ام، گوشواره ها را ببینی و بفهمی بعدِ اینهمه سال چقدر برایم عزیزند، که چقدر هنوز برایم عزیزی.... حالا همان گوشواره ها را گم کرده ام
آیا حقیقت دارد که همانطور که روزی ما در خاطره هایمان حل شده ایم، روزی هم می رسد که خاطره هایمان، گذشته ، حتی گذشته های خوبِ خوب در روزمرگی ها و آشفتگی های ما محو می شوند؟ یک روزگوشواره ها را گم می کنیم، یک روز نامه ها و عکس ها را ، یک روز خاطره ی یک روز پاییزی و دستهای سرد و بوسه ای برای خداحافظی؟
آیا خواسته یا ناخواسته ازخودمان، از ریشه ها مان و از هر آنچه روزی بازتابی مبهم ولی شورآفرین و راستین ازرابطه هایمان بوده است، فاصله می گیریم؟ آیا آرام آرام فراموش می کنیم و فراموش می شویم؟
آیا حقیقت دارد که حتی قلب های عاشق، حافظه ای ضعیف دارند؟ که عشق، فرقی نمی کند در کدام سینه و برای که بتپد،همواره محکوم به مرگی دردناک و تدریجی است ؟

نیکی فیروزکوهی
📕راس ساعت هیچ/نشر ایجاز
@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

26 May, 18:35


رفته ام اما از سایه ام بپرس!
آیا شب و قطار
پیوند ناگسستنی میان ما نبود؟
میان ما و جاده ی بی انتها و خالی دنیا؟
آیا آشتی با آواز جغد حقیقت نداشت؟
آن خاطره ی خوش یمن شب را چشیدن
آن تشنه بودن
تا لب آب دویدن
در سراب سرد ماه غوطه خوردن؟
خواب بود کامروایی کوچه های خلوت از عطر خوش خاک باران خورده؟
خواب بود رویای شمال و دشت گالیکش و نوازش شقایق های وحشی؟
خواب بود باغ بابونه و پتوی چهارخانه و بقچه ای نان و پنیر؟
کلبه ی چوبی
جرق جرق هیزم
تن به رخوت هوای کوهستان سپردن
گوش به خرامیدن نرم پاییز دادن
آمدن سحر را از پشت پنجره ی شکسته دیدن
خواب بود؟
بودنت خواب بود؟
رفتنم خواب بود؟
رفته ام اما از سایه ام بپرس!
آرزوهامان چرا روی آب بود؟

نیکی فیروزکوهی

@nikifiroozkoohi

نیکی فیروزکوهی

17 May, 18:08


در سینه هامان
نه عشق مرده بود
نه آرزوى پرواز
نه طپش های موقرانه ی قلبی بی شتاب
در سینه هامان
یك پرنده
در هوای جنون جان داده بود
یك پرنده
كه بی هیچ جراحتى
جان داده بود

نيكى فيروزكوهي
@nikifiroozkoohi