پدر گفت سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور..
دختر گفت : غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
پدر گفت امتحان کن..دخترم.
دختر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و رفت بطرف دریا و امتحان کرد سبد را زیرآب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد .
پدرش گفت دوباره امتحان کن. دخترکم .
دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد .برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت که غیر ممکن است...
پس پدر به. او گفت سبد قبلا چطور بود؟
اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف و سیاه بود ولی الان سبد پاک و تمیز شده است.
پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد (درسته خسته میشوی اما سیاهی، تکبر، طمع بیجا، ناامیدی، ...) را از قلبت پاک میکند
حتی اگر معنی آنرا ندانی...
@Nice_stories0313