داستان های زیبا @nice_stories0313 Channel on Telegram

داستان های زیبا

@nice_stories0313


داستان های کوتاه و آموزنده!
👇👇👇🔳🔳🔳

@Nice_stories0313

داستان های زیبا (Farsi)

داستان های زیبا یک کانال تلگرامی فارسی است که داستان های کوتاه و آموزنده را به اشتراک می گذارد. اگر به دنبال خواندن داستان های جذاب و مفید هستید، این کانال برای شماست. از داستان هایی که از زندگی و تجارب واقعی افراد الهام گرفته شده تا داستان های خیالی و سرگرم کننده، در این کانال شما می توانید چیزهای جدید یاد بگیرید و از وقت خود لذت ببرید. nnکانال @nice_stories0313 منبعی عالی برای تفریح مفید و یادگیری است. اگر علاقه مند به خواندن و شنیدن داستان ها هستید، حتما این کانال را دنبال کنید. شما می توانید از داستان های زیبا در این کانال بهره برده و زمان خود را با خواندن داستان های جذاب و الهام بخش سپری کنید. پس از عضویت در این کانال، شما با تجربه های جدید و متنوعی آشنا خواهید شد که به شما انگیزه و انرژی مثبت می دهند. nnبه دنیای داستان های زیبا خوش آمدید!

داستان های زیبا

24 Nov, 02:37


 یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.  

و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.

@Nice_stories0313

داستان های زیبا

21 Nov, 16:39


#آیا_می_دانستید💡

در زمان حکومت" نادرشاه" مرقد امام علی (ع) به دستور او تعمیر و تزیین شد، مجری این کار" میرزا مهدی خان منشی استرآبادی" بود. پس از اینکه تعمیرات گنبد زرین مرقد به پایان رسید، میرزا مهدی خان که شخص باسوادی بود تصمیم گرفت، آیه ای یا شعری مناسب را انتخاب کرده و دستور دهد که آنرا بر روی گنبد بنگارند، اما مهدی خان هر چه جستجو کرد، عبارت مناسبی به ذهنش نرسید.

در نهایت مهدی خان به نزد نادر رفته و از او می خواهد که جمله ای را انتخاب کند، نادر در جواب می گوید :"پیدا کردن یک جمله که این همه تحقیق نمی خواهد، بنویسید :" یدالله فوق ایدیهم "یعنی دست خداوند بالای دست هاست.

میرزا مهدی خان با شنیدن این جمله دچار حیرت می شود، چون نادرشاه شخص باسوادی نبود ولی جمله‌ای از قرآن کریم را  انتخاب کرده بود که براستی در شأن حضرت علی (ع) بود و از طرفی دیگر  یکی از القاب حضرت علی هم یدالله بوده است.

میرزا مهدی خان منشی پیش خودش می گوید:" یا کسی این جمله را به شاه گفته است و یا یک جور الهام غیبی به او شده است" ، در نتیجه میرزا برای فهمیدن این موضوع، بعد از گذشتن چند روز با حالتی شرمنده دوباره به نزد شاه رفته و می گوید : " با نهایت شرمساری جمله شما را فراموش کرده ام، اگر امکان دارد، اعلی حضرت لطف کرده و دوباره آن را برای من تکرار کنند. " نادر پس از شنیدن این سخن کمی فکر می کند و بعد می گوید :"خودم هم فراموش کردم، هر چه آن روز گفتم و در یادتان مانده آنرا بنویسید." پس میرزا مهدی خان می فهمد که جاری شدن آن جمله بر زبان نادرشاه یک الهام غیبی بوده است. این عبارت از زمان نادر در بین مردم به صورت یک مثل رواج پیدا کرد .

در واقع عبارت یدالله فوق ایدیهم قسمتی از آیه ی یازدهم سوره ی الفتح است که ترجمه ی کل آیه این است که :"آنان که با تو بیعت کردند جز این نیست که با خدا بیعت کردند و دست خداوند بالای دست‌هاست." این عبارت در پاسخ به افرادی به کار می رود که به قدرت های ظاهری این جهان مغرور شده اند و غافل از این هست که این قدرت خداوند است که بالاتر از همه ی قدرت ها زودگذر این جهان قرار دارد.

#منبع ریشه های امثال و حکم



@Nice_stories0313

داستان های زیبا

20 Nov, 02:33


هدیه متعلق به کیست؟

روزی مردی از شهر دور به نزد بودا آمد
تا او را امتحان کند.
او در حضور دیگران به مسخره کردن بودا پرداخت
هر کاری که می‌توانست انجام داد
تا او را عصبانی کند.
اما بودا هیچ حرکتی نکرد.
فقط رو به مرد کرد و گفت:
می توانم از تو سوالی بپرسم؟
مرد گفت: بله
بودا گفت: اگر کسی هدیه‌‌ای به تو بدهد
و تو آن را نپذیری، این هدیه متعلق به کیست؟
مرد گفت: معلوم است متعلق به خود کسی است
که آن هدیه را بخشیده است.
بودا خندید و گفت: پس اگر من از پذیرفتن
سخنان نادرست شما اجتناب کنم،
همه این حرف‌ها مال خودتان خواهد بود!


@Nice_stories0313

داستان های زیبا

20 Nov, 02:30


زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند.
کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب میشد.
ترس همگان را فراگرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد.
زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و بر سر شوهر داد و بی داد زد اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد.
و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد
شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست.
خنجری بیرون آورد و بر سینه زن گذاشت
و با کمال جدیت گفت:
آیا از خنجر می ترسی؟
گفت: نه
شوهر گفت: چرا؟
زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم
شوهر تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست،این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم!!
آری!
زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد طوفان زندگی تو را فرا گرفت همه چیز را علیه خود می دیدی نترس!
زیرا خدا‌یت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است...

@Nice_stories0313

داستان های زیبا

18 Nov, 14:01


وقتى حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت و هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به او عطا مى کرد.اصطلاح "حاتم بخشی" نیز ازهمین جا متداول شده است.

برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت:" تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!!"اما برادر حاتم توجه نکرد.

مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.

چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت:" تو دو بار گرفتى و باز هم مى خواهى؟عجب گداى پررویى هستى!" در این هنگام مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:" نگفتم تو لایق این کارنیستى؟من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد."

@Nice_stories0313

داستان های زیبا

15 Nov, 16:52


دو سیاستمدار داشتند در داخل یک رستوران با هم بحث می کردند
گارسون از آنها پرسید: در مورد چه چیزی بحث می کنید؟
سیاستمدار: ما داشتیم برای کشتن ١۴ هزار نفر انسان و یک الاغ برنامه ریزی می کردیم
گارسون: چرا یک الاغ ؟!
سپس سیاستمدار رو به همکارش کرد و گفت: ببین، نگفتم با این روش هیچکس به ١۴ هزار نفر انسان اهمیتی نمی دهد!

خیلی مسائل جزئی و کم اهمیت که در رسانه‌ها مطرح میشود، برای این است که مسائل مهم و اصلی را به حاشیه ببرد و توجه کسی به آنها جلب نشود.
@Nice_stories0313

داستان های زیبا

12 Nov, 09:59


فردی چند گردو به بهلول داد و گفت :
بشکن وبخور وبرای من دعا کن...!

بهلول گردوها را شکست و خورد
اما دعا نکرد ...!

آن مرد گفت : گردوها را می خوری
نوش جان ، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم ...!

بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای ، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است ...

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن..
که خواجه خود روش بنده پروری داند...

‎‌‌‎‌‌‍‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎
@Nice_stories0313

داستان های زیبا

11 Nov, 10:09


پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»

📕 امثال و حکم


@Nice_stories0313

داستان های زیبا

10 Nov, 12:31


کتابخانه‌ای در انگلستان بنا شد زیرا ساختمان قبلی قدیمی بود.
اما برای انتقال میلیون‌ها کتاب بودجه کافی در دسترس نبود.
تنها حلال مشکلات کارمند جوان کتابخانه بود.

او آگهی منتشر کرد:
همه می‌توانند به رایگان کتاب‌ها را امانت بگیرند و برای بازگرداندن به نشانی جدید تحویل دهند.

برای موفقیت کافیست کمی متفاوت بیندیشید...

@Nice_stories0313

داستان های زیبا

10 Nov, 06:38


ﻭﺍتساﭖ ﭼﮕﻮﻧﻪ تاسیس ﺷﺪ؟

ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ۱۹۷۶ ﺣﺪﻭﺩ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﮐﯿﻒ، ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺍوﮐﺮﺍﯾﻦ، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺴﺮﯼ ﺑه دنیا ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺟﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ.
۱۶ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ، ﺑﺎﺩ ﺳﺮﺩﯼ ﻣﯽ‌ﻭﺯﯾﺪ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻫﯽﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ می‌آمد و ﻓﻀﺎﯼ ﺧاﻧﻪ ﺑه دﻟﯿﻞ ﻓﻘﺮ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻏﻢ‌ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺑﻮﺩ.
ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ آﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ. ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ آﻧﺠﺎ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﮐﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮد.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ، ﺩﻭﻟﺖ آمریکا ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺟﺎﻥ ﮐﻪ ۱۶ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑه ﻌﻨﻮﺍﻥ ﺭﻓﺘﮔﺮ ﻣﺸﻐﻮﻝ به کاﺭ ﺷﺪ. ﺑﻌﺪﺍ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﺎﺩﺭش ﯾﮏ ﺩﮐۀ ﻓﺮﻭﺵ ﻣﻮﺍﺩ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
به ﺴﺨﺘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ۵ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ آﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﮐﺮﺍﯾﻦ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺩﺭش ﻫﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺭﻭﺣﯽ ﺑﺮ "ﺟﺎﻥ" ﺟﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ.
ﺩﺭ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌ﻧﻮﯾﺴﯽ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﺷﺪ و ﺑﻌﺪﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪ، ﺍﻣﺎ آﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺍﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺮﮐﺖ ﯾﺎﻫﻮ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﻧﻮﯾﺴﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۲۰۰۹ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﺍﯾﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﻧﺎﻡ ﺑﺮﻧﺎﻣۀ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﮑﻪ ﮐﻼﻡ ﻣﺮﺩﻡ آﻣﺮﯾﮑﺎ "ﭼﻪ ﺧﺒﺮ" ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ ‏(whats up ) ﻭﺍﺗس‌آپ ﺑﻪ whatsApp ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ.
ﻣﺪﯾﺮ ﺷﺒﮑﻪ ﻓﯿﺲ‌ﺑﻮﮎ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ۱۹ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺩﻻﺭ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ "ﺟﺎﻥ ﮐﻮﻡ" ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﻻ ﺻﺎﺣﺐ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﯼ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺮﻓﺘﻪﺗﺮﯾﻦ، ﺳﺮﯾﻌﺘﺮﯾﻦ، ﺁﺳﺎﻧﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﭘﺮ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭ‌ﺗﺮﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌های ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺟﻬﺎﻥ بوده و یکی از ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮﯾﻦ شبکه‌های ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ با هم مرتبط می‌کند.

@Nice_stories0313

داستان های زیبا

09 Nov, 14:59


خداوند ميفرمايد: ای فرزند آدم تو را در شکم مادرت قرار دادم و صورتت را پوشاندم تا از رحم متنفر نگردی!
برایت متکا در سمت راست و چپ قرار دادم که در راست کبد و در سمت چپ طحال ميباشد تا بيارامی!
بر تو در شکم مادر نشست و برخواست را آموزش دادم! بدان که کسی جز من توانای چنین کاری نبود...
وقتی مدت حمل به پایان رسيد و مراحل آفرينشت تکمیل گرديد، بر فرشته مامور بر ارحام امر کردم که تو را از رحم خارج کند و با نرمش بالهایش، به دنيا وارد کند!
دندانی که چیزی را ريز کند نداشتی!! دستی که بگيرد نداشتی!! قدم و گامی برای رفتن نداشتی!! از دو رگ نازک در سينه مادرت طعامی بصورت شيرخالص برایت فراهم کردم. که در زمستان گرم و در تابستان سرد باشد....
مهر و محبتت بر قلب پدر و مادرت قرار دادم تا تو را سير نميکردند، خود سير نميشدند و تا تو را نمی آسودند خود استراحت نمیکردند!
اما وقتی پشتت قوت گرفت و بازوانت پرتوان شد،از من حيا ننمودی!!!
اما باز هم اگر بخوانی مرا اجابتت میکنم و اگر از من بخواهی برآورده می کنم!!!
و هر گاه  به سويم بازآیی ميپذيرمت!!!.....
شگفتا از تو ای فرزند آدم هنگام تولد، در گوشت اذان گفتند بدون نماز و هنگام مرگت نماز بر تو اقامه شد بدون اذان !!!
شگفتا بر تو ای فرزند آدم هنگام تولد، ندانستی چه کسی تو را از شکم مادر خارج گردانيد و هنگام مرگ ندانستی چه کسی تو را بر قبر وارد نمود!
شگفتا بر تو ای فرزند آدم هنگام تولد غسل و نظافت شدی و هنگام مرگ نيز غسلت دادند و نظافتت کردند!
شگفتا از تو ای فرزند آدم هنگام تولد بر شادي و مسرت اطرافيانت آگاه نبودی و هنگام مرگ بر سوگ و شیون و گریه واندوهشان كاری كرده نميتوانی!
عجبا از تو ای فرزند آدم در شکم مادر، در مکان تنگ و تاریک بودی و بعد از مرگ دوباره در مکان تنگ و تاریک قرار ميگيری !
عجبا ای فرزند آدم وقت تولد با پارچه پیچانده شدی تا به پوشانندت و وقت مرگ باز با پارچه می پيچانندت تا پوشانده شوی!!!!
شگفتا بر تو ای فرزندآدم وقتی متولد ميگردی و بزرگ میشوی ازمدارکت و مهارتهايت مردم جویا ميشوند
و وقتی بمیری ملائکه از کردار و اعمال صالحت خواهند پرسيد!!!

پس برای آخرتت چه مهيا و آماده کرده ای ؟؟


@Nice_stories0313

داستان های زیبا

05 Nov, 18:03


یک روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نمیگفت. بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده  یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری، میگفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه

یک روز خبر میرسه داخل کاخ به سلطان محمود ،که سلطان این دو تا گدا رو دیدید دم درب کاخ نشستن و گدایی میکنن؟

سلطان میگه آره دیدم یکی شون خیلی چاپلوسه و اون یکی خیلی ساکت و هیچی نمیگه!
به سلطان میگن: اتفاقا گدا ساکته هر وقت شما به اون یکی کمک میکنید مدام تکرار میکنه: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه

سلطان محمود عصبانی میشه و میگه حالا حالیش میکنم سلطان محمود خر کیه. دستور میده یه مرغی سر ببرن، کباب کنن و یکی از زمردهای با ارزش قصر رو بذارن داخلش و ببرن صله بدن به اون گدای چاپلوس تا اون یکی یاد بگیره سلطان محمود کیه

مرغ رو آماده میکنن و میبرن برا گدای چاپلوس و از قضا قبل از آودن مرغ یکی از وزرا برای این گدا تکه ای بوقلمون کباب شده برده بوده و اونم خورده و سیر از غذای خورده بی خیال نشسته بوده. وقتی مرغ رو بهش میدن رو میکنه به اون یکی گدا و میگه از صبح چقدر گدایی کردی؟ گدا جواب میده ۳ سکه. میگه ۳ سکه خودتو بده به من تا این مرغ رو بدم به تو.  مرد فقیر میگه نه نمیخوام، تو سیر شدی و نمیتونی این مرغ رو بخوری تا فردا هم که نمیتونی نگهش داری پس آخرش مجبور میشی بدی به کسی، اون وقت اگه دوست داشتی بده به من .

گدای چاپلوس میگه باشه یه سکه بده ، مرغ رو بدم به تو ، و باز جواب منفی میشنوه، آخرش میگه باشه بابا نمیخوام سکه ای بدی، بیا بگیر مرغ رو بخور.

مرد فقیر اولین قطعه از مرغ رو که توی دهانش میذاره زمرد رو میبینه ، سریع زمرد رو توی جیبش میذاره واز خوشحالی بلند میشه  به گدای چاپلوس میگه: رفیق! من میرم و شاید از فردا همدیگرو نبینیم، اما یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!

فردا صبح سلطان محمود میاد میبینه باز این گدا دم درب نشسته، سرش فریاد میزنه تو چرا هنوز اینجایی؟ مگه هدیه ما برای تو بس نبود یه عمر آسوده زندگی کنی؟ گدا جواب میده کدام هدیه؟

سلطان محمود میگه: همون زمرد داخل مرغ ! گدا جواب میده  من سیر بودم مرغ رو دادم به مرد فقیری که اینجا می  نشست.
سلطان محمود عصبانی فریاد میزنه این مرد رو بیارین داخل کاخ روزی صد تا شلاق بهش بزنید تا صد بار در روز تکرار کنه : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه


@Nice_stories0313

داستان های زیبا

01 Nov, 19:20


ابن سیرین كسی را گفت: چگونه‏ ای؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟

ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!

گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی.
گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ‏ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...

اينچنين است رسم انسانيت و مردانگى...


@Nice_stories0313

داستان های زیبا

01 Nov, 17:23


ماشین جلویی خیلی آهسته پیش می‌رفت و با اینکه مدام بوق می‌زدم، به من راه نمی‌داد....

داشتم خونسردیم را از دست می‌دادم که ناگهان چشمم به‌‌ نوشته کوچکی روی شیشه‌ عقبش افتاد:

  راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید...

مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد...

بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود....

ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر
آن نوشته پشت شیشه نبود، من صبوری به خرج می‌دادم؟

راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم!؟

اگر مردم، نوشته‌هایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ نوشته‌هایی همچون:

"کارم را از دست داده‌ام"
"در حال مبارزه با سرطان هستم"
"در مراحل طلاق، گیر افتاده‌ام"
"عزیزی را از دست داده‌ام"
"احساس بی ارزشی و حقارت می‌کنم"
"در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم"
“بعد از سال‌ها درس خواندن، هنوز بیکارم”
“مریضی در خانه دارم”
و صدها نوشته دیگر
اصن
کاش روی پیشونی آدمایی که دارن زیر بار غصه‌هاشون له می‌شن یه چیزی نوشته بود تا بقیه کمی مراعاتشون رو می‌کردن.
مثلا نوشته بود: این آقا دارد از صدمین جایی که فرم پر کرده و استخدام نشده برمیگردد، این آقا را دارند می‌گذارند خانه سالمندان، این خانم مادرش مریضی صعب‌العلاج دارد، این آقا قول داده تابستان برای پسرش دوچرخه بخرد ولی پول ندارد، این خانم تا حالا کسی عاشقش نشده، این آقا خیلی حالش بد است و اگر یقه‌اش را بگیرید امشب خودش را می‌کشد!
این آدم شکستنی‌ست...
دوستان عزیزم
این روزها
‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمی‌دانیم....

بیائیم نوشته‌های نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمی‌شود فریاد زد ...




@Nice_stories0313

داستان های زیبا

01 Nov, 17:21


فرهنگ پاوز در سراسر جهان

پاوز در X Worldwide Trends به رتبه 5 صعود کرد و در بسیاری از کشورها رتبه های برتر را به دست آورد!

به علاوه، ما فقط در 3 روز آن علامت تیک آبی را دریافت کردیم!

کاربران پاوز در 4 روز به 12 میلیون رسیده!


https://t.me/PAWSOG_bot/PAWS?startapp=cESym7mF

داستان های زیبا

01 Nov, 09:31


ماری وارد یک کارگاه نجاری شد. همینطور که داشت از گوشه نجاری عبور می کرد تنش به لبه یک اره برخورد کرد و کمی زخمی شد. مار فورا برگشت و اره را گاز گرفت. با گاز گرفتن اره، دهان مار به شدت زخمی شد. سپس بدون اینکه متوجه شود که دقیقا چه اتفاقی دارد می افتد، نتیجه گرفت که اره دارد به وی حمله می کند. پس تصمیم گرفت که با تمام قدرت دور اره حلقه زده و با فشار آن را خفه کند. مار در انتها توسط اره کشته شد.

گاهی اوقات واکنش ما تماما از روی عصبانیت است. تنها به این فکر می کنیم که به کسی که به ما آسیب زده، آسیب بزنیم، درحالی که آسیب اصلی به خود ما وارد می شود. برخی اوقات باید در زندگی برخی چیزها را نادیده بگیریم. مانند برخی افراد، یا توهین ها را. چون ممکن است که عواقب آن برگشت ناپذیر و فاجعه انگیز باشد.

@Nice_stories0313

داستان های زیبا

30 Oct, 17:59


مردی داشت در جنگل‌ قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت
بیشتر می شد به گوشش رسید.

به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی
با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.

سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند.

مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند.

مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد.

خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.

خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود
و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد
نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد
و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت
خیلی ساده است:

شیری که دنبالت می‌کرد
ملک الموت(عزراییل) بوده
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است.
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است.

و موش سفید و سیاهی که طناب را
می‌خوردند همان شب و روز هستند که
عمر تو را می‌گیرند

مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و
شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را
فراموش کردی

@Nice_stories0313

داستان های زیبا

29 Oct, 01:39


می‌گویند ملا نصرالدین از همسایه‌اش دیگی قرض گرفت. پس از چند روز دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.

وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش‌خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.

تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه او رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد.

همسایه گفت: مگر دیگ هم می‌میرد؟ چرا مزخرف می‌گویی!!!جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد.

🔻این حکایت برخی از ماست که هر جا به نفعمان باشد عجیب‌ترین دروغ‌ها و داستان‌ها را باور می‌کنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید.


@Nice_stories0313

داستان های زیبا

27 Oct, 02:40


هنگامی که ناسا برنامه ریزی برای فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچک و در عین حال جالبی روبرو شد. آنها متوجه شدند که خودکارهای موجود، در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند (جوهر خودکار به سمت پائین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد).

برای حل این مشکل، آمریکائی ها شرکت مشاورین آندرسون را انتخاب کردند. تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید. دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری را طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت، زیر آب کار می کرد، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت. این خودکار در دمای زیر صفر تا سیصد درجه سانتیگراد هم کار می کرد!

سر انجام آمريكايى ها پس از هزينه و رحمت و طراحى بسيار فكسى با اين مضمون از روس ها دريافت كردند:

ما سالهاست كه در فضا از مداد استفاده ميكنيم...!


@Nice_stories0313

داستان های زیبا

23 Oct, 03:27


چهار نفر بودند.اسمشان اینها بود.

همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.

کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.

سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟ حالا ما جزء کدامش هستیم؟؟؟


@Nice_stories0313