خوشحال و شاد و خندان داشتم میرفتم بازار ، با کلی فکر و خیال و آرزو ، ولی یهو همچی پیچید توهم ، حالم بد شد و گفتم پس حتما " کار خداست ، دلِ من ساده نباش .."
.
پیج رو بستم ، نیاز داشتم اونجا نباشم ، از اینکه بخوام پا به پای بقیه پیش برم خسته شدم ، دوست دارم بدون دغدغه رو تختم وِلو شم و به هیچی فکر نکنم ، دوست دارم مثه یه آدم سطحی بشینم فیلم ترکی ببینم و شب با اهنگای دپ زار بزنم و بعدم بخوابم ..
.
حقیقت اینه که تو از یه دقیقه بعدت هم خبر نداری ، ممکنه یهو همچی زیر و رو بشه ، چه خوب چه بد
و فکت مهم تر اینه : چیزی که جلو جلو براش ذوق کنی ، کنسله ..!
.
بغضمو تا خود خونه قورت دادم ، چشمام داشت منفجر میشد
خودمو از پله ها کشوندم بالا ، تا رسیدم توی اتاقم بغضم ترکید و انگار یک عالمه اشک پشت در وایساده بودن تا در رو براشون باز کنم
صورتم خیس خیس شده بود
هی با خودم مرور میکردم ، سخت بود ..
پذیرفتنش خیلی سخت بود …
.
.
نارون
۲۰ آبان ۱۴۰۳