✍محمدمحمدی
🔻هوا بوی سرب و آهن زنگ زده داشت. انگار دود و مازوت لابهلای بوی نان سنگک نانوایی محله پیچیده بود. برخی کنار جویهای خشک نشسته بودند و صاحب خودروی سیاری که کنار اتوبان غذا به مردم می فروختند، همانطور که دستهایش را در جیب کاپشنهای کهنه فرو برده بود، به کامیونهای دودزا که از جاده ساوه رد میشدند، نگاه میکرد.
🔻عباس، راننده تاکسی خط رباط کریم—پرند، شیشه ماشینش را پایین نمیداد. روی داشبورد، کاغذی چسبانده بود که رویش با خودکار نوشته بود: شیشهها بسته، به خاطر آلودگی.
🔻نفس کشیدن سخت شده بود، اما مسافرها دیگر گلایه نمیکردند. گلایهها را سالها پیش گفته بودند و جوابی نشنیده بودند.
🔻در یکی از میادین شهرگلستان، پیرمردی کنار کیوسک روزنامهفروشی ایستاده بود و به تابلوی الایدی شهرداری نگاه میکرد. عددی قرمز رنگ چشمک میزد: ۲۳۰ – ناسالم برای همه.
🔻پیرمرد پکی به سیگارش زد و گفت:ما از ۱۵۰ رد شدیم، دیگه فرقی نمیکنه.کسی در جوابش گفت: ولی واسه اونا فرق میکنه: ما توی این دود میمیریم، ولی رئیسا اون بالا، بالای شهر، هواشون تصفیهشدهست.
#نقد_خبر
t.me/Naghde_khabar