#پارت۱۲
#نویسندهمریمنوری
هرگونه کپی برداری ممنوع و پیگردقانونی دارد.
..
پشت فرمون نشستم و با عصبانیت در حالی که دستام میلرزید استارت زدمو حرکت کردم؛ دوسه ساعت به حالت عصبی رانندگی کردمو هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد که احساس کردم سرم درحال ترکیدنه؛ سردرد بدی گرفته بودم که مجبور شدم گوشه ای پارک کنمو سرمو کوبیدم روی فرمون..چند دقیقه گذشت که حس کردم فرشته از ماشین پیاده شد ولی سردردم انقد زیاد بود که نتونستم سرمو بلند کنم و خودمو به بیخیالی زدم به خاطر این دختره به ببین به چه روز افتادم؛ رفتار فرشته رو من به هیچ وجه نمیتونستم درک کنم و تحمل کردنش برام غیرممکن بود که در رو باز کرد و با دستای لطیفش سرمو تواغوشش گرفت و گفت: سر درد داری؟ من اذیتت کردم ببخشید دکی جون..دیگه تکرار نمیشه؛ از این به بعد فقط باتوام؛ تا هروقت که خودت بخوای..پدرام من باهاتم همه جوره حتی...
وای باورم نمیشد به همین راحتی داشت خودشو تقدیم من میکرد؛ باورم نمیشد انقد راحت درمورد خصوصی ترین حالتها حرف میزد اونم با منی که یه غریبه بودم براش..
-دکی جون ببخش دیگه..بابا من نوکرتم کنیزتم شما ببخش فرمانده...میگم اصلا خرتم خوبه؟؟ چیکار کنم ببخشی؟؟
-درست رفتار کن فرشته..خانوم باش و دنبال رفتار خارج از عرف نباش..خودتو برای مردا به نمایش نذار فکر نمیکنم سخت باشه هست؟؟
-هست...
-واقعا دیگه نمیدونم بهت چی بگم...واقعا نمیدونم...
-ببین دکی جون من تو خانواده ای بزرگ شدم که این چیزا براشون عادیه حتی مامانم با اینکه شوهرداره چندتا دوست داره و ممکنه باهاشون به همخوابی هم برسه، خندید و گفت: البته بابام نمیدونه ها که اگه بدونه دونصفش میکنه..منم وقتی فهمیدم که باچشمای خودم در حال رابطه دیدمشون اوه نمیدونی چی بود...
به حالت انفجار رسیدممم....