⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩ @maryamnoriofficial Channel on Telegram

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

@maryamnoriofficial


مریم نوری هستم و البته نویسنده ی عاشقانه ها
وخالق رمان های
-بی کسی
-نیستی و پوچی
-سایه است اما
-بی خوابی
-دردست نگارش:به خزان رفته ام اما
🤩🤩
و...

پیج اینستاگرام ما
http://instagram.com/novel_maryambano

رمان های عاشقانه (Persian)

با سلام و احترام به تمامی علاقمندان به دنیای کتاب و ادبیات عاشقانه! از این پس، می توانید به جمع ما در کانال تلگرامی 'رمان های عاشقانه' به وسیله ی کاربر محبوب مریم نوری با نام کاربری @maryamnoriofficial بپیوندید. مریم نوری نه تنها یک نویسنده‌ی عاشقانه است بلکه خالق رمان های زیبا و معنوی نیز. او در حال حاضر در حال نوشتن چندین رمان جذاب و دلنشین است که شامل 'بی کسی', 'نیستی و پوچی', 'سایه است اما', 'بی خوابی' و 'دردست نگارش: به خزان رفته ام اما' است. با عضویت در این کانال، شما می توانید از آخرین اخبار، نوشته های جدید و تجربیات نویسنده در مورد خلق داستان های عاشقانه بی نظیر او با خبر شوید. همچنین می توانید از پیج اینستاگرام مریم نوری با آدرس http://instagram.com/novel_maryambano نیز دیدن فرمایید. پس دیگر وقت آن رسیده که در دنیای جذاب و دل انگیز رمان های عاشقانه مریم نوری شریک شوید و از آثار زیبا و احساسی او لذت ببرید. منتظر حضور گرم شما در کانال 'رمان های عاشقانه' هستیم!

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

08 May, 18:23


#طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۱۲
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع و پیگردقانونی دارد.
..
پشت فرمون نشستم و با عصبانیت در حالی که دستام میلرزید استارت زدمو حرکت کردم؛ دوسه ساعت به حالت عصبی رانندگی کردمو هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد که احساس کردم سرم درحال ترکیدنه؛ سردرد بدی گرفته بودم که مجبور شدم گوشه ای پارک کنمو سرمو کوبیدم روی فرمون..چند دقیقه گذشت که حس کردم فرشته از ماشین پیاده شد ولی سردردم انقد زیاد بود که نتونستم سرمو بلند کنم و خودمو به بیخیالی زدم به خاطر این دختره به ببین به چه روز افتادم؛ رفتار فرشته رو من به هیچ وجه نمیتونستم درک کنم و تحمل کردنش برام غیرممکن بود که در رو باز کرد و با دستای لطیفش سرمو تواغوشش گرفت و گفت: سر درد داری؟ من اذیتت کردم ببخشید دکی جون..دیگه تکرار نمیشه؛ از این به بعد فقط باتوام؛ تا هروقت که خودت بخوای..پدرام من باهاتم همه جوره حتی...
وای باورم نمیشد به همین راحتی داشت خودشو تقدیم من میکرد؛ باورم نمیشد انقد راحت درمورد خصوصی ترین حالتها حرف میزد اونم با منی که یه غریبه بودم براش..
-دکی جون ببخش دیگه..بابا من نوکرتم کنیزتم شما ببخش فرمانده...میگم اصلا خرتم خوبه؟؟ چیکار کنم ببخشی؟؟
-درست رفتار کن فرشته..خانوم باش و دنبال رفتار خارج از عرف نباش..خودتو برای مردا به نمایش نذار فکر نمیکنم سخت باشه هست؟؟
-هست...
-واقعا دیگه نمیدونم بهت چی بگم...واقعا نمیدونم...
-ببین دکی جون من تو خانواده ای بزرگ شدم که این چیزا براشون عادیه حتی مامانم با اینکه شوهرداره چندتا دوست داره و ممکنه باهاشون به همخوابی هم برسه، خندید و گفت: البته بابام نمیدونه ها که اگه بدونه دونصفش میکنه..منم وقتی فهمیدم که باچشمای خودم در حال رابطه دیدمشون اوه نمیدونی چی بود...
به حالت انفجار رسیدممم....

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

08 May, 18:23


#طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۱۱
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
دوستش دستشو گرفت وگفت: بیا بریم دنبال دردسرنباش به خاطر یه دختر پاپتی..به اندازه کافی خراب شدیم تا همینجاشم بسه..گمشو تا بریم..
کشون کشون به سمت ماشینشون برد ولی ازچشماش خشم میبارید و فکر انتقام تو سرش بود؛ جمعیت که پراکنده شد به سمت فرشته رفتمو مچ دستشو محکم گرفتمو پیچوندم و به سمت ماشین رفتم و پشت سرم فرشته رو میکشیدم که گفت: هوی دستمو ول کن دستم شکست...چرا انقد تو عقده ای هستی دکی جون..
دستشو ول کردمو نگاه خشمگینمو به صورتش پاشیدم و گفتم: من عقده ایم یا تو که عقده ی هوس داری؟ من عقده ایم یا تو که....
با نفرت صدامو بالا بردمو گفتم: ازت متنفرم دختر کوچولو..حتی نمیخوام ببینمت چون از چشمم افتادی..فکر میکردم هرچی میگی از روی بچگیه ولی نه تو یه هرزه ای؛ یه هرزه ی تازه کارکه وای به حال ایندش...تحویل خانوادت میدم بعد هر غلطی خواستی بکن به جهنم که میبرنت و وقتی کارتو ساختن مثل اشغال پرتت میکنن گوشه ی خیابون؛ به درک که ایندتو تو بغل اینو اون میسازی...حالاهم برو تو ماشین و تاوقتی بامنی هیچ غلطی نمیکنی تا برگردی توهمون جهنمی که بودی..
-ولی اخه..
-هیسسس حرف بزنی معلوم نیست چیکارت میکنم..پس برو فقط...فقط برووو..
سرشو پایین انداخت و اشکی که روی گونش خودنمایی میکردو پاک کرد و بغضشو فروخت و گفت: ببخشید پدرام..
بی تفاوت نگاش کردمو گفتم: برو..
خودشو تو بغلم انداخت و گفت: ببخشید..گریه اش گرفته بود تو بغلم به هق هق افتاد؛ درسته ازش بدم اومد ولی طاقت گریه اشو نداشتم دستامو دورش حلقه کردمو بلندش کردم و بدون حرفی به سمت ماشینم رفتم؛ جا خوش کرده بود و تکون نمیخورد خندم گرفته بود از دست این کوچولوی شیطون..درصندلی عقب رو بازکردم و گذاشتمش رو صندلی و گفتم: تا برسیم نه حرف بزن نه....
بقیه ی حرفمو خوردم تا بیشتر ازاین ناراحتش نکنم؛ حرفام مثل پتک بود که به سرش خورد و دلم نیومد بیشتر ازاین خوردش کنم..نادونی و لجاجتش از روی بچگی بود یا هرچیز دیگه ای داشت به سمت پرتگاه میبردش و اینده ی خوبی براش متصور نبودم...

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

06 May, 19:00


#طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۱۰
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
..
پوزخندی زدمو گفتم: باشه..درسته خیلی ازت خوشم نمیاد ولی خوب حالا که اومدی یه همسفر بمون همین..
اخمی کرد و میتونستم حالت انفجارو رو صورتش ببینم ولی ازاینکه سر به سرش میذاشتم خوشحال بودم و یه جورایی از اذیت کردنش لذت میبردم تا خودش متوجه ی اشتباهش بشه و خیلی با ادمی که نمیشناسه صمیمی نشه..من قصدم سواستفاده کردن از فرشته نبود فقط با دیدنش حال دلم خوب بود همین...باید جلوی خودمو میگرفتم و همینطور سد راه فرشته میشدم..
یک ساعتی از ظهر گذشته بود که جلوی رستورانی نگه داشتم حسابی گشنم بود؛ فرشته هراسان بلند شد و گفت: رسیدیم؟ و با تعجب اینکر اونور رو نگاه کرد که خندیدمو گفتم: نه بابا..اگه گشنته پیاده شو..
-اخ گفتی دکی جون..دارم از گشنگی هلاک میشم..
از طرز حرف زدنش خندم گرفت و گفتم: پس پیاده شو..
-بزن بریم...
ابی به دست و صورتم زدمو پشت میزی که فرشته نشسته بود نشستم و گفتم: خب چی میخوری؟؟
-اقای پاستوریزه هرچی شمابخوری..
-باشه
غذارو سفارش دادم حس کردم فرشته به یه جا خیره شده زیر چشمی که نگاش کردم متوجه اشاره اش به یه نفر شدم که چشمکی زد و خندید..به روی خودم نیوردم تا بعدش ببینم چیکار میکنه که گفت: من سیر شدم؛ میرم تو ماشین تو هم غذات تموم شد بیا دکی جون..
واکنشی نشون ندادم تا شک نکنه که بلند شد و رفت؛ پشت سرش دوتا پسر جوون که از قیافشون میشد فهمید چه ادمایی جلفی هستن به سمت خروجی رستوران رفتن..
اروم بلند شدم و دنبال اون پسرا راه افتادم.. باورنمیشد به سمت فرشته رفتن و باهم دست دادن..فرشته زبون میریخت و اونا میخندیدن؛ چند دقیقه از دور نگاشون کردم که فرشته بایکیش به یه سمت دیگه رفت همونطور دنبالشون راه افتادم که تو وضعیت بد درحال لب گرفتن دیدمشون..داشتم منفجر میشدم و از عصبانیت مشتی روی دیوار کوبیدمو گفتم: حقته همین پسره الان کارتو بسازه دختره ی...
ولی باز نتونستم تحمل کنم و جلو نرم برای همین با پسره درگیر شدمو گفتم: چه غلطی میکنی اشغال..بچه گیر اوردی اره..گفتی یه حالی به هولی ازش بگیرم غنیمته...
دعوا بالا گرفت و فرشته جیغ میکشید که ولش کن دکتر اون تقصیری نداره الان میکشیش..
-به جهنم...
مردم دورمونو گرفتن و به زور منو از اون پسره جدام کردن که پسره با حرص گفت: دارم برات صبر کن..

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

06 May, 19:00


#طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۹
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع و پیگردقانونی دارد.
..
واقعا نمیتونستم درکش کنم مگه چندسالش بود که انقد بی پروا حرف میزد و دلربایی میکرد، کی این چیزا رو یاد گرفته بود؟ همخوابی با یکی دیگه؟؟؟ حتی اگه دلم براش نمیلرزید فکر اینکه بایکی دیگه بخوابه عذاب اور بود چون من میدونستم مردا چه جونورایی هستن و بهش رحم نمیکنن و ممکنه این فرشته ی کوچولو رو طوری عذابش بدن که چیزی ازش نمونه و روح و جانش به یغما بره...
برای اینکه کمی از زیر زبونش حرف بکشم گفتم: تاحالا باکسی خوابیدی؟ که انقد با اب و تاب ازش حرف میزنی؟
-اگه بگم اره ناراحت میشی؟
-ناراحت که چی بگم...یکم مِن مِن کردمو گفتم: میخوام بدونم...
-نه من تاحالا باکسی نخوابیدم چرا شیطنت کردم..چشمکی زدو گفت: ولی میخوام اولین بار رو باتو تجربه کنم..به سمتم نزدیک شد و گفت: خیلی جذابی دکی جون..توهمون مستی و حال خرابی هنوزم طعم لبهات زیر دندونمه..
از خجالت سرخ شدم و اصلا فکرشو نمیکردم اینطور بهم یدستی بزنه و غرورمو له کنه که گفت: خجالت نداره برای همه لازمه دکی جون..انقد پاستوریزه نباش باوو..من میخوام برای تو باشم تاهروقت که بخوای..
برای اینکه حرفو عوض کنم گفتم: خانوادت ازاینکه اینطور با غریبه ها مسافرت بری مشکل ندارن؟ چرا انقد شما...
پرید توحرفمو و تویه حرکت گونمو بوسید و گفت: ول کن دکتر جون..خونواده کیلویی چند خودتو عشقه..
گرمی بوسه ای که زد کل وجودمو به اتیش کشید و برای به اغوش کشیدنش حریصتر شدم..زیر چشمی نگاش کردمو گفتم: نمیدونم چرا بهت...
با ذوق زدگی دستاشو بهم کوبید و گفت: اخ جون بهم علاقه مند شدی، عاشقم شدی اره؟
-نه..میخواستم بگم بهت اعتماد ندارم..
هیجانش خوابید و گفت: اعتماد؟ به حرفام؟ یعنی چی؟ خیلی بی ذوقی بخدا..
سکوت کردمو و خودمو به نشنیدن زدم که روشو ازم برگردوند و گفت: من میخوابم رسیدیم صدام کن..

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

06 May, 18:58


خب طبق نظرسنجی طعم لبهای سرخ تو رو ادامه میدم

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

15 Apr, 13:43


#طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۸
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
-من برات دعوت نامه نفرستاده بودما که بخوام نازتم بکشم..
ته دلم نه بودنش راضی بودم نه به برگشتنش ولی نمیتونستم باهاش خوب باشم و اجازه بدم به همین راحتی خودشو در اختیارمن بزاره و من باهاش کاری کنم که اینده و زندگیشو تباه کنه البته معلوم نیست شاید اولین بارش نیست و تو همین سن کم...
فکر کردن بهش عذاب بود و دلم نمیخواست فرشته تو اغوش یکی دیگه برای یه ساعت لذت و هوس رام مردای کثیفی شده باشه و دخترونگیشو ازدست داده باشه؛ شاید بهترین راه بود که بخوام از این منجلاب بیرون بکشمش و شاید هم منم مثل بقیه باهاش کاری میکردم که دوست داشت و یا خودمو برای همیشه از دستش خلاص میکردم و با ناراحت کردنش کاری میکردم که بره..
ولی مگه میشد از اون لبا ازاون حس قشنگ و ازاین....
ای بابا خدالعنتت کنه فرشته که با اومدنت برزخ زندگیم شدی و نمیدونم کدوم راهو انتخاب کنم من این سفر رو برای فراموش کردن اون خطایی که مرتکب شدم و لباتو بوسیدم دارم میرم ولی تو با اومدنت منو به راهی میکشونی که برگشتی توش نیست و ممکنه انقد غرق تو بشم که یادم بره کی بودمو کی هستم؛ من بی جنبم فرشته و این اولین باره دارم این حس ناشناخته رو تجربه میکنم...حس گناه و لذت که هردوش ادغام میشه و جونتو به سخره میگیره برای پیروزیش..
کاش نبودی فرشته...
توفکر بودم که فرشته گفت: به چی فکر میکنی پدرام جون..حالا کجا میریم؟ راه خیلی طولانیه من یکم بخوابم؟؟
-چه زود صمیمی میشی تو؟؟ شما برمیگردی خانوم..
-من برنمیگردم اگه هم بخوای به زور منو برگردونی اصلا خونه نمیرم بلکه میرم تو بغل یکی دیگه...چشمکی زد و گفت: پس چه بهتر که پیش خودت باشم ها؟؟

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

15 Apr, 13:43


#طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۷
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
به زورتونستم خودمو کنترل کنم و ماشینمو جای مناسبی نگه دارم و به حساب این دختره ی پررو برسم معلوم نیست کی سوار ماشینم شده که من نفهمیدم و تا وارد اتوبان بشه هیچ واکنشی نشون نداده..برای همین بود که مامانش زنگ زد و سراغ دخترشو گرفت؛ پس اونم خبر داشته که دخترش قراره چیکارکنه..
از ماشین پیاده شدم رگ گردنم بیرون زده بود و از شدت عصبانیت داغ کرده بودم و معلوم بود صورتم سرخ شده که در ماشینو به حرص بازکردمو گفتم: تو اینجا چیکار میکنی ها؟؟ چقد تو....الله اکبر گیر عجب ادم زبون نفهمی افتادما..
خندید و با خنده هاش دلمو نرم کرد و دلم نیومد بیشتر از این باهاش بد باشم و عصبی برخورد کنم که گفت: دکی جون شماکه داری تنها میری سفر خب منم ببر چی میشه مگه...باورکن کاری میکنم بهت خوش بگذره و خودشو انداخت تو بغلم و گفت: دکی سخت نگیر بابا..دو روز دنیاس خو..خوش باش و زندگی کن..و کی بهتر از من ها؟؟ خودشو به سینم چسبوند و گفت: اووف چه بوی خوبی میدی دکتر؛ خیلی خوشتیپی لامصب..
اختیارم دیگه دست خودم نبود و دستامو دور کمرش حلقه کردم و همین که خواستم به سمت لباش نزدیک بشم صدای بوق ماشینی منو به خودم اورد و حس کردم همه دارن نگامون میکنن برای همین از خودم جداش کردمو گفتم: بشین..
پشت فرمون که نشستم از صندلی عقب خودشو به صندلی جلو رسوند وگفت: اخ جووون بلاخره راضی شدی..
با تردید نگاش کردمو گفتم: نه تو اولین فرصت راهی میکنم که بری...دلتو صابون نزن به بودن بامن‌..تو هنوز بچه ای و من نمیخوام که..
پرید وسط حرمو گفت: بابا توروخدا ادای ادمای فلسفه چین رو درنیار..من راضی تو راضی گوربابای ادم ناراضی..من خودم میخوام باهات باشم تو نه میاری؟؟ ای بابا الان شما باید نازمو بکشیا نه من...

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

14 Apr, 08:09


#طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۶
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد..
..
از اتاق بیرون رفتم و خودمو به سرکیس بهداشتی رسوندم و ابی به صورتم زدم حسابی کفری شده بودم ازاینکه طوری رفتارکردم که فرشته و مادرش به خودشون اجازه ی همچین رفتار زننده ای بامن داشته باشن..فرشته معصوم بود درست و خانواده اش مقصر این رفتار خارج از عرفش بودن..شاید پدرش و شاید مادرش..شایدم هردوش..
تا از سرویس بیرون اومدم از طرف رئیس بیمارستان تماس داشتم که سریع بهش زنگ زدم و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: برای چند روزی دعوت به کنگره ی پزشکان موفق شدم و حودمو اماده کنم برای این سفر چند روزه..
خیلی خوشحال شدم واقعا به این استراحت احتیاج داشتم و میتونستم اتفاقات این دوسه روز رو به زور کامل فراموش کنم برای همین استقبال کردم و خودمو به خونم رسوندم و دیگه سراغی از فرشته نگرفتم که چی شد و کی مرخص شد و لوازمو جمع کردم و خودمو برای فردا صبح اماده کردم..
این سفر یهویی میتونست خیلی چیزا رو عوض کنه و ارتقای شغلیمو رقم بزنه پس باید خیلی حواسمو جمع میکردم..
وسایلمو تو ماشین گذاشتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم تا کارای نهاییمو انجام بدم و به سمت یزد حرکت کنم..دکتر رحمانی اصرار داشت با هواپیما برم ولی من دوست داشتم این مسیر رو رانندگی کنم و تو جاده باخودم خلوت کنم..
توبیمارستان کارامو به دکتر سیدی سپردم و ازشون خواستم این چند روزی که نیستم حواسشون به همه چی باشه..
تا ازبیمارستان بیرون اومدم گوشیم زنگ خورد شماره اشنا نبود برای همین باتردید جواب دادم که صدای ناز خانومی گفت: ببخشید اقای دکتر فرشته باشماست؟
تاگفت فرشته ذهنمو به سمت اشوب پیش برد وگفتم: نه چرا باید پیش من باشه خانوم..
-اخه گفت میاد پیش شما..
گوشی و قطع کردم و باحرص تو ماشین نشستم و حرکت کردم و اصلا حواسم به اطراف نبود وکم مونده بود تصادف کنم؛ همین که وارد اتوبان شدم صدایی از صندلی پشتی به گوشم رسید که گفت: اخ جون سفر..
به عقب برگشتم و بادیدنش قلبم هیجانش بالا رفت و به زور تونستم فرمون رو کنترل کنم وگرنه معلوم نبود چی پیش میومد وچه بلایی سرمون میومد..

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

14 Apr, 08:09


#طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۵
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
انگار این خانواده و طرز فکرشون با من و خونوادم خیلی فرق داشت و برام عجیب بود که مادری اینطور درقبال دخترش بی مسئولیت باشه و بی بند و باری دخترش رو ملاک امروزی بودن قرار بده..
همین که به اتاق فرشته رسیدیم گفتم: دخترتون اینجاس و مرخصه میتونید کارای اداریشو انجام بدین و باخودتون ببریدش ولی بهتره خیلی مواظبش باشید این روزا گرگ زیاد شده..
خندید و جوابی نداد و تا فرشته رو دید گفت: مارمولک باز چیکار کردی ها؟ ازدست تو فرشته که همیشه زیاده روی میکنی مگه بهت نگفتم حالا تا راه بیفتی یکم مراعات کن.
-وای مامان بیخیال توروخدا نمیدونی چقد خوش گذشت جات خالی..
هردو بلند بلند خندیدن که گفتم: ببخشید اینجا بیمارستانه ها..
فرشته تاچشمش به من افتاد چشمکی زد وگفت: وای مامان این دکتره انقد باحاله که نگو دلم میخواد درسته قورتش بدم..جذبه اشو ببین توروخدا..
مامانم نگاهی سرتاپابهم کرد وگفت: اره شیطون نکنه تور باز کردی براش..
بشکنی زد و گفت: اووو چه توری مامان ولی اگه پایه باشه یکم خشکه مذهبه مامان..
باورم نمیشد جلوی من اینطور راحت درمورد من حرف میزدن و برای بودن بامن و پایه بودنم حرف میزدن عصبانی بودم ازاینکه چرا بچگانه رفتار کردم و در یه رفتار ناشایست خودمو اینطور غرق باتلاق کردم که مامانش صدام کرد و گفت: خب حالا این اقای دکتر اسمشون چیه؟؟ میگم که هردوتون دعوتین به یه رستوران شیک برای اشنایی بیشتر چطوره؟؟
سرفه ای کردم و صدامو صاف کردم و گفت: نه ممنون..بااجازتون من برم که کار دارم..
فرشته باصدای معصوم و از روی التماس گفت: خواهش میکنم پدرام جون نه نیار..
پدرام جون!!!؟؟ وای خدای من اینا چقد زود صمیمی میشدن مگه من کی بودم که اینطور برخورد میکردن چرا مادرش نمیزد تو دهنش بابت این رفتاراش؛ اینده ی خوبی برای فرشته تصورنمیکردم از یه رفم دلم براش میسوخت و ممکن بود هراتفاقی براش بیفته ولی بهتربود همین جا تموم میشد و دیگه باهاش همکلام نمیشدم..

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

06 Apr, 11:10


عشقای من دوپارت امروز تقدیم نگاهتون🤩🤩
عزیزای دلم ازاین به بعد طبق روال قبلی روزی دوپارت داریم و نزدیک ساعت ۳ و ۴ پارتهای جدید رو میفرستم 🥰🥰🥰

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

06 Apr, 11:08


#طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۴
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع و پیگردقانونی دارد.
..
سرمو تکون دادم و خندم گرفت از ادا و اطوار و طرز حرف زدنش که تا خواستم از اتاق بیرون برم گفت: من میتونم همخونه ی خوبی برات باشم..اورجینال اورجینالم دکی جون..
از حرفش ترسیدم چون خیلی بی مهابا حرف میزد و از حرفی که میزد مطمئن بود و انگار منتظر یه اشاره از من بود..
بدون توجه به حرفش از اتاق بیرون رفتم تا شاید حس کنه حرفشو نشنیده گرفتم و یا خوشم نیومد از اینهمه پررو بودنش و از پیشنهاد بی شرمانه اش..درسته دلم لرزید و بوسه ای از لبهاش برداشتم ولی دلیل نمیشد همه چیو زیر پابزارم و به یه دختر ۱۴؛ ۱۵ ساله پا بدم و خودمو نابود کنم..
ولی هرکاری میکردم که حرفشو از ذهنم پاک کنم نمیشد و مدام تکرار میشد و هرثانیه قلبم بیشتر به سمتش سوق پیدا میکرد و به اتیش میکشید همه باورم رو..
تواورژانس بودم که خانومی از پذیرش سراغ دخترش فرشته رو گرفت به سمتش رفتمو گفتم: با من بیاید خانوم تا اتاق دخترتون رو نشون بدم..
فرشته شبیه مامانش بود همون قدر زیبا و دوست داشتنی؛ معلوم بود وضع مالی خوبی دارن و نهایت خوش پوشی رو مامانش رعایت کرده بود و تو بیماستان میدرخشید و همه زل زده بودن بهش و انگار مامانش از این همه توجه و نگاه بدش نمیومد..
به سمت مامانش برگشتم و گفتم: ببخشید خانوم..
تو حرف پرید و گفت: پروا هستم..
-بله خانوم پروا دخترتون دیشب تو وضعیت خیلی بدی به بیمارستان اورده شد و مست بود متاسفانه..
خندید و گفت: وای فرشته از دست تو؛ بهش گفتم زیاده روی نکنه ها ولی خب...هیچوقت گوش نمیده این دختره خل وچل من..
-یعنی شما با مشروب خوردنش مشکلی ندارید؟ یاحتی دیشب ازش خبری نداشتید؟؟
-خب بادوستاش بود دیگه چه مشکلی داره اخه؟ دیگه زمان این چیزا گذشته دکتر..قدیمی فکر نکن..

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

06 Apr, 11:08


#طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۳
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع و پیگردقانونی دارد.
..
مِن مِن کرد و گفت: ها..اره راستش اومدم بگم که عاشق شدم..
پخی کردم و به سرفه افتادم و گفتم: چی؟ عاشق شدی؟ بابا ایولل..حالا کی هست این پرنسس خوشبخت..
-شوخی نمیکنم پدرام..
-خب بگو کی هست؟ من که نمیگم شوخی میکنی..مبارکا باشه رفیق.
-هنوز که هیچی معلوم نیست دادا.
-ای بابا داری میپیچونیا..نمیخوای عروس خانومو معرفی کنیا..
-نه بابا..اتفاقا میشناسیش..خانوم بابایی همکلاسیمون.
-بابایی؟ همون دختره ی پررو که خیلی بامن لج بود؟
خندید و گفت: اره همون.
از انتخابش تعجب کردم چون میثم به هیچ وجه تناسبی با خانوم بابایی نداشت ولی برای اینکه ناراحت نشه گفتم: مبارک باشه خوشبخت بشی داداش.
لبخندی زد و گفت: بعدش نوبت خودته ها..
کمی از گپ و گفتمون که گذشت پرستار صدام زد و گفت: اقای دکتر این دختره میگه درد دارم و نمیذاره کسی بهش نزدیک بشه..
با میثم خداحافطی کردم و ازش معذرت خواهی کردم که نمیتونم بیشتر ازاین پیشش بمونمو به سمت اتاق همون دختره رفتم؛ تا منو دید گفت: وای اقای دکتر بیا به دادم برس که میخوان منو به کشتن بدن..
اخمی کردم و گفتم: چی شده مگه؟ چرا اجازه نمیدی پرستار به کارش برسه؟
-اینا که کار بلدنیستن دکتر..
-خونوادتو خبر کردی؟ اگه نکنی مجبورم پلیس خبر کنما..
-اووم چه بداخلاق..پلیس برای چی؟ مگه من چیکار کردم؟
-چیکار نکردی؟ دختر تواین سنو سال مشروب خورده و شب خونه نرفته..فکر کنم کافی باشه برای..
پرید تو حرفمو گفت: بیخی دکی جون‌..گوشیتو بده به مامانم زنگ بزنم.
چه زود صمیمی میشد و از این رفتار بی پرواش خوشم میومد و یه جورایی دلم رو قلقلک میداد برای نگه دادنش..ولی برای اینکه شکی نکنه گفتم: میگم پرستار شماره رو ازت بگیره و خودش زنگ بزنه..
-اومدی نسازی دکی جون..بابا گوشیتو بده دیگه خسیس نباش..نکنه از شماره ات میترسی ها؟
گوشی رو از توجیبم دراوردم و گفتم: بیا..ازچی باید بترسم تو که یه دختر بچه ای همین..
-دختر بچه نگو بلا بگو..بلای زندگیت نشم یه وقت..
-چقد زبون درازی تو..زود باش زنگ بزن کار دارم..
شماره ی مامانشو گرفت و بعداز چند ثانیه گفت: الو مامان؛ منم فرشته..
پس اسمش فرشته بود همون چیزی که به صورت و نگاهش میومد و دلم رو به تمنای لبهاش دعوت میکرد..
بعد از چند کلمه حرف زدن و یه توضیح مختصر از وضعیتش ادرس رو بهش داد و گفت منتظرم فقط زود بیایی مامانا..
بدون خداحافظی قطع کرد و گفت: ملسی دکتر جون..
سرمو تکون دادم و خندم گرفت از ادا و اطواری که میریخت و طرز حرف زدنش که تا خواستم از اتاق بیرون برم گفت: من میتونم همخونه ی خوبی برات باشم..اورجینال اورجینالم دکی جون..
از حرفش ترسیدم چون خیلی بی مهابا حرف میزد و از حرفی که میزد مطمئن بود و انگار منتظر یه اشاره از من بود..

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

30 Mar, 12:23


دوپارت رمان جدیدم به نام#طعم_لبهای_سرخ_تو
تقدیم نگاهتون رفقا👆😌😍👆

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

30 Mar, 12:23


#طعم_لبهای_سرخ_تو
#پارت۲
#نویسنده‌مریم‌نوری
بلند بلند میخندید جوری که دلم رو با خنده هاش برد و اون لبهای شیرینش هوش ازسرم پروند طوری که دلم میخواست بغلش کنم و دوباره..
ولی خودمو جمع و جور کردم و گفتم: شماره ی باباتو بده تا بهش زنگ بزنم.باید بیاد دنبالت و یه سری حرف دارم باهاشون.
-بابای من نمیاد مطمئن باش..اگرم زنگ بزنی جواب نمیده.
-چرا؟؟
-چون اون با کاراش ازدواج کرده زندگیش؛ زن و بچش کارشه نه منو مامانم.
-خب شماره مامانتو بده.
-مامانم بدتر از بابام.
-مگه میشه یادشون بره دختری دارن و دیشب خونه نرفته؟
خندید و گفت: اونا خودشونم یادشون میره چه برسه به من...حالا بیام خونت؟؟
اخمی کردم که گفت: خیال نکن متوجه ی بوسه ات نشدم اونم از رو لبام..درسته مست بودم ولی گرمای نفساتو حس کردم فقط به روی خودم نیوردم..
عرقی روی پیشونیم نشست که با شیطنت خاصی گفت: اخی خجالت کشیدی؟ راحت باش بابا..یه بوس بود دیگه..
سردرد بدی گرفته بود و از دست خودم حرصی بودم که چرا جلوی خودمو نگرفتم و اینطور بازیچه ی دست این دخترشدم برای همین باعصبانیت گفتم: چی میگی؟ مثل اینکه حالت خوب نیستا..
کدوم مهمونی مست کردی؟ همونجا بوده که بوسیدنت نه اینجا..
-باشه بابا شما نبودی..من اشتباه کردم خوبه؟ حالا بیام؟
-نه..زنگ بزن بگو بیان دنبالت..
سریع از اتاقش بیرون اومدم و چندتا نفس عمیق کشیدم؛ پرستاری نزدیکم شد و گفت: دکتر خوبین؟
نگاش کردمو گفتم: خوبم فقط یه لیوان اب بهم بده..
-چشم الان
لیوان ابو سر کشیدم و عرق پیشونیمو پاک کردم و به سمت پرستار برگشتم و گفتم: این دختره که دیشب اوردنش خیلی پررو تشریف داره سعی کنید شماره خانواده اشو بگیرین تا بیان ببرنش وگرنه برامون مسئولیت داره..
-چشم اقای دکتر..
به سمت اتاقم برگشتم که سر راه میثم رو دیدم؛ هم دانشگاهی و هم همکلاسیم بود که بعد از تموم شدن درسش به پشتوانه ی پولی که داشت مطب زد و الان تو مطبش مشغول بود با خوشحالی به سمتش رفتم و گفتم: به به اقای دکتر چه عجب از اون مطب شیک و پیکت دل کندی..
-ای بابا پدرام باز شروع کردی؟
باهاش دست دادمو گفتم: چیو؟ خب راست میگم دیگه..چه خبرا؟ دلم برات تنگ شده بود رفیق..
-اره دیدم چقد تنگ شده بود نه زنگی نه چیزی..سلامتی خبری نیست میگذره دیگه..
-خب خداروشکر..بریم تو اتاقم یه چای بدم بخوری..
لبخنری زد و پشت سرم وارد اتاقم شد و گفت: پدرام سرت شلوغه میدونم برای همین نمبخوام زیاد وقتتو بگیرم..
-نه بابا این حرفا چیه..
لیوان چایی رو به دستش دادم و گفتم: چی شده اقا میثم؟ تو چشمات میخونم که میخوایی یه حرفایی رو بزنی..
مِن مِن کرد و گفت: ها..اره راستش اومدم بگم که عاشق شدم..
پخی کردم و به سرفه افتادم و گفتم: چی؟ عاشق شدی؟ بابا ایولل..حالا کی هست این پرنسس خوشبخت..
-شوخی نمیکنم پدرام..

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

30 Mar, 12:23


#طعم لبهای سرخ تو
#پارت یک
#نویسنده مریم نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
..
۳۲ سالمه و ازوقتی که یادمه همه دخترا چشمشون دنبالم بود ولی من یکم مغرور بودمو به هیچکس محل نمیدادم؛ تازه درسمو تموم کرده بودم و توبیمارستان مشغول شده بودم زیباترین دکتر بخش بودم تعریف از خودم نباشه دخترا اینجور میگفتن؛ همه پرستارای خانوم برای با من بودن لحظه شماری میکردن اما من از رابطه با نامحرم بدم می اومد و یه جورایی اعتقاداتم اجازه پیشروی بهم نمیداد و سعی میکردم سرسنگین باشم تا جلف و بی بند وبار..
یه شب شیفت شب بودم و خسته و کم کم داشت خوبم میبردکه پرستاری سراسیمه به اتاقم اومد..
_اقای دکتر یه مریض بد حال اوردن مشروب خورده حالش خیلی بده..زودتر خودتونو بهش برسونید..
سریع خودمو بالای سرش رسوندم.
با دیدن دختر معصوم که تو مستی چرت وپرت میگفت حالم بد شد؛مثل فرشته ها بود و دلم رو قلقلک میداد..سن و سال زیادی نداشت و چرا باید تواین سن مشروب میخورد و مست میکرد..از قیافش معلوم بود که اولین بارشه و ممکنه بازهم تکرار بشه..بادیدنش دلم لرزید که اصلا دلیلشو نمیدونستم..دستور شستشوی معدشو دادم..وخودم به اتاقم برگشتم ولی فکرش یه لحظه هم تنهام نذاشت برای همین بلند شدم و از پرستار سراغشو گرفتم که بهم اتاق ۳۱ رو نشون داد؛ به سمت اتاقش رفتم در نیمه باز بود وارد که شدم لبهای سرخش هوش از سرم برد مغزم هنگ کرده بود برای همین در رو از پشت قفل کردم و خودمو بالای سرش رسوندم..سینه اش رو چسبوندم به قلبم و بوسه ای عمیق از لبهاش برداشتم..
یه لحظه به خودم اومدمو ازخودم بدم اومد و سریع از اتاق بیرون رفتم وصبح برگه مرخصیشوامضاکردم؛ ترسیدم که باز اختیار از کف بدم..
بالای سرش در حال نوشتن نسخش بودم که گفت: اقای دکتر حالم بده..
-مرخصی زنگ بزن خونوادت بیان ببرنت.
-خونواده؟؟ اونا فقط به فکر خودشونن و من براشون مهم نیستم
نمیخوام برگردم خونه..
با لوندی و عشوه گفت: منو نمیبری خونه خودت؟
خندم گرفت از طرز حرف زدنش ولی سعی کردم جدی باشم برای همین گفتم: خونم؟؟ مثل اینکه هنوز مستی...

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

13 Mar, 16:29


#رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۵۱
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
-چه فایده پویان؟ کامیار برمیگرده؟
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد..به سمتش برگشتمو گفتم: منو باخودت ببر پویان خواهش میکنم..
-باشه صبر کن برم بادکترت حرف بزنم..
-منتظرم..
پویان رفت و بازهم خودمو دراغوش گرفتم و اروم اروم دلم رو مرحم شدم برای به اغوش کشیدن کامیار..
پویان خیلی طول نکشید که برگشت تا دیدمش گفتم: چی شد؟
-با مسئولیت خودم میتونیم بریم..ولی گندم مطمئنی؟ تازه داره حالت بهترمیشه ها..
-نه بریم..
-باشه پس اماده شو..
سکوت کردم دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و فقط به دیدن کامیار فکر میکردم، ازاون بیمارستان لعنتی که بیرون اومدم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اخیش راحت شدم انگار تو زندان بودم..
-به خاطر خودت بود گندم..
-به خاطر من؟ هههه...میخوام برم سرخاک..
-الان که نمیشه گندم..
-چرا میشه پویان..
-نه گندم جان بریم خونه فردا اول صبح میبرمت..
-باشه ولی قول دادیا..
-باشه..
-بریم خونه ی خودم..
-اخه..
-اخه نیار پویان..میخوام امشب تو خونه ی خودم بخوابم..
چشماش پرشد و گفت: باشه..
وقتی رسیدیم دم در خونه همه خاطرات کامیار و لحظه های بودنش جلوی چشمم زنده شد و منو برد به خاطرات گذشته..اشک توچشمام حلقه زد و قلبم رو مچاله کرد..
خانوم مهراورهم حسابی شکسته شده بود و تا منو دید زد زیر گریه وگفت: بلاخره اومدی گندم...
حرفی برای گفتن نداشتم برای همین بی تفاوت بهش از کنارش رد شدم به اتاقمون رفتم همون اتاق عشق..
شب سختی رو گذروندم و بازهم مثل شبهای گذشته بی خوابی مهمون چشمام بود..
صبح زود پویان اومد دنبالم؛ دل تو دلم نبود هیچوقت دلم نمیخواست برم سرخاکش ولی یهو نظرم عوض شد و انگار فقط اونجا بود که ارومم میکرد..
پویان دورتر ایستاد تا من با کامیار راحت عاشقی کنم و سرش غر بزنم که چرا تنهام گذاشت..
اهی کشیدم و گفتم: چطوری یار سفر کرده ی من؟ چطوری بی معرفت؟ خبر داری سر گندمت چی اومد؟ خبرداری کجا بودم؟ نکنه تو هم ازدستم دلخوری برای دیر اومدنم؟ کامیار اومدم ولی چه اومدنی..کامیار با دل زارم اومدم..کامیارررر..
دراغوشش گرفتم و گفتم: این رسم عاشقی نبود کامیار..
نمیدونم چقد طول کشید ولی انقد گریه کردم وناله کردم و زجه زدم که از حال رفتم وقتی به هوش اومدم تو اغوش مامانم بودم و بابام بالای سرمون ایستاده بود..مامانم تا دید چشمامو بازکردم گریه اش گرفت وگفت: الهی مادر بمیره گندم..این چه سرنوشتی بود اخه..
حرفی نزدم و فقط نگاهشون کردم..هنوز اشکام خشک نشده بود که دوباره گریم گرفت و تا میتونستم تواغوش مامانم گریه کردم و زار زدم..پویان جلو اومد وگفت: گندم منو نگاه کن..میخوام یه چیزی بگم..
سرمو بلند کردم و توچشماش زل زدم و گفتم: نصیحتم نکنیا..
-نه..راستش کامیار رفت ولی تو دلت یه یادگاری ازش داری..
مامانم و بابام با تعجب نگاش کردن؛ گیج شده بودم و با دلی اشوب گفتم: چی میگی؟
-دکترت میگفت: حامله ای..و تو باید ازاین به بعد بیشتربه خودت خوب برسی..گندم مواظب امانت کامیار باش..
-حامله؟؟؟

به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست..

پایان جلد اول..

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

13 Mar, 16:29


#رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۵۰
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد..
..
دلم میخواست برم سرخاکش؛ دلم میخواست کنارش باشم و بازهم کنارش بخوابم دلم میخواست بوی عطر تنش مستم کنه و چشمای خمارشو بوسه بزنم..کاش راه فراری بود کاش..
تصمیم گرفتم از پویان کمک بخوام برای همین به پرستار گفتم: میخوام یه زنگ بزنم اولش گفت نمیشه و ازاین حرفا ولی بعدش وقتی التماس و خواهشم رو دید گوشیش رو بهم داد و گفت: ففط سریع..
شماره ی پویان رو گرفتم و تا جواب داد گفتم: پویان منم گندم..صدامو که شنید انگار باورش نمیشد این صدای من باشه که داره از ته چاه شنیده میسه و انقد ضعیف شدم که دیگه حتی صدام هم شنیدنی نیست..
با تعجب پرسید گندم تویی؟
-اره، پویان بیا پیشم کارت دارم..زود بیا..
-باشه باشه الان راه میفتم..
شب بود که رسید نمیدونم دکترم بهش چی گفته بود که انقد محتاط شده بود و اروم صحبت میکرد و یه جورایی سعی میکرد عصبیم نکنه..ولی خبر نداشت که این گندم دیگه گندم چندماه قبل نیست و دیگه توان مقابله نداره..
بهش زل زدم و بی رمق گفتم: میخوام از اینجا برم..
-خوب شو گندم بعدش میبرمت هرجا که توبگی..
-بخدا خوبم..اینجا بدتر اذیتم میکنن منو ازاینجا ببر..مامان و بابام گوش نمیدن به حرفم فکر میکنن هنوزم همون گندمم..من اینجا بمونم میمیرم پویان..میخوام برم سرخاک کامیار..منو باخودت ببر پویان..
از روی تخت بلند شدم و کنار پنجره ایستادم و به تصویر روی شیشه نگاه کردم به چشمام زل زدم و حکایت شبهای بی خوابی رو شنیدم شبهایی که بعد رفتن کامیار بی خواب شده بودم و بی تاب..
با ناامیدی گفتم: پویان..؟
بغصی توصداش بود که به زور تونست جوابمو بده و گفت: جانم گندم..؟
-تو اونشب اونجا بودی؟
-دیر رسیدم گندم..
-چطور شد؟
-نمیدونم وقتی رسیدم که کامیار روی زمین افتاده بود چند نفر داشتند میزدنش..ببخشید گندم..
-خب بعدش چی شد؟
-هیچی تا من رسیدم با دوسه نفرشون درگیر شدم ولی نامردا فرار کردن..
-به همین سادگی؟؟؟
اهی از نهادم بلند شد که عمق وجودم رو به اتش کشید..پویان گفت: گندم اروم باش پلیسا هنوزم دنبال ماجرا هستن و یه سرنخایی پیدا کردن..

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

13 Mar, 16:28


#رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۹
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
پویان جلو اومد و گفت: گندم بلندشو ببرمت دکتر؛ تو حالت خوب نیست..
-من؟ نه خوبم...یعنی بهترازاین نمیشم..انگار تازه داشت یادم میومد چه مصیبت بزرگی تو دلم جا گرفته..کامیارم رفته و من دوره شدم برای خوب بودن..
لباس عروسم هنوز تنم بود ولی کدوم عروسی شب عروسیش به سوگ عشقش میشینه که من نشستم؟ تاوان کدوم گناه و کدوم جرم بود؟
مامان کامیار هم حال و روز خوبی نداشت وقتی صدای زجه های منو شنید پایین اومد و بغلم کرد و گفت: گندم بس کن؛ کامیارم راضی نیست تو انقد خودتو عذاب بدی، اونشب تورو به من سپرد گندم اروم باش..
یکی باید خودشو اروم میکرد ولی درپی اروم کردن من بود، من اروم شدنی نیستم الکی برام روضه نخونید..
جیغ میزدم؛ صورتمو چنگ مینداختم، وسایل خونه رو می‌شکستم گاهی هم اروم میشدم و زل میزدم به یه نقطه ی تاریک..گاهی بلند بلند میخندیدم و گاهی کشتی طوفان زده میشدم و صدای گریه هام تا هفت شهر و هفت کشور میرسید..
همه فکر میکردن دیوونه شدم حتی دکترا؛ برای همین بستری شدم تو یکی از بیمارستان های روانپزشکی..اما خودم میدونستم اینا دیوونگی عشقه، هیچوقت خوب نمیشه هیچوقت نمیتونم رو خودم مسلط بشم وقتی دیگه خودی وجود نداره کامیار با رفتنش خودمم برد..
شاید باقرص و دارو ارومم میکردن که فقط ارامش جسم بود نه روح..هنوزم داغ رفتنش تو دلم تازه بود و چطور تا الان زنده بودم؟ چطور میشد قصه ی زندگیم تااین حد تلخ باشه و من هنوز دووم اورده باشم؟؟ مگه از سنگم؟ که اگه از سنگ هم بودم الان باید اب میشدم..

♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️

12 Mar, 11:06


#رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۸
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگرد قانونی دارد.
..
خونه خوشبختیمون عزا گرفته بود و بوی مرگ میداد کامیار رفته بود ولی هنوز صدای خنده هاش تو این خونه میپیچید..
حال خرابم رو هیچکس نمیتونست درک کنه هیچکس..پلیس ازم سوال میپرسید حرفی برای گفتن نداشتم؛ مامانم حرف میزد گوش شنوایی نداشتم، پویان نگاهم میکرد چشم دیدن نداشتم، کامیار همه ی من بود که بارفتنش منم باخودش برد..رفت و گندمم رفت..
یک هفته ای میشد خودمو تو اتاق حبس کرده بودم همون اتاقی که با کامیار برای تک تک وسایلش وسواس خرج دادیم، همون اتاقی که کامیار میگفت: عاشقشه..همون اتاقی که اخرین بار با کامیار تو اغوشش خوابیدم و تا خود صبح خوشبختی رو نفس کشیدم، ولی عمر خوشبختیمون چه زود تموم شد چه زود طلوع نکرده غروب کردیم....
سر خاکش نرفتم چون هنوزم باور نداشتم نبودن کامیار رو...
پویان و بابام به زور در اتاق رو باز کردن و مامانم تا منو دید گفت: ای وای خاک توسرم گندم این چه بلاییه سر خودت اوردی...
همه ی صورتم زخم بود همه ی موهام کنده شده بود ولی نمیدونستم کی اینکارو کردم کی به این حد از بی دردی رسیدم..بابام اشک میریخت و روی زمین زانو زده بود پویان با نگاهش عمق بدبختی رو به یادم میورد..به مامانم نگاه کردم و گفتم: مامان من عروس خوشگلی شدم اره؟ مامان کامیارم داماد جذابیه اره ولی من خوشگلترما...قهقهه میزدم و پویان رو نشون میدادم که نگاه کنید داره از حسودیش میمیره..
صدای گریه های مامانم بلند تر شد و گفت: گندم بس کن توروخدا..بسه دیگه مادر..کامیار رفت، باخودت اینطور نکن..
خندیدم و گفتم: کجا رفت مامان؟ اینجا که نشسته...