شخصی وارد خانه آدم لئیمی شد كه يك ظرف عسل و يك قرص نان در جلوی خود گذارده مشغول خوردن بود. قبل آنکه آنشخص وارد شود صاحبخانه نان را پنهان کرد و در پنهان کردن عسل ضرورتی به نظر در نیاورد زیرا گمان میکرد مهمان او عسل را بدون نان وخالی خالی نخواهد خورد.
وقتی که وارد شد صاحبخانه گفت عسل را خالی خالی میخوری؟ گفت بلی باکمال میل و اطاعت و فورا انگشتان در عسل فرو برده شروع کرد به خوردن. صاحبخانه دید عنقریب تمام آنرا خواهد خورد گفت لابد مسبوق هستید که عسل خیلی حرارت دارد و خالی
خالی خوردن آن دل را میسوزاند . گفت دل شمارا نه دل من...